کامل شده رمان نابودگری از نسل باد(جلد دوم شکست ناپذیر) | elahe-mohammadi کاربر انجمن نگاه دانلود

چقدر از روند داستان راضی هستین و دوست دارید آخر رمان چطور تموم بشه؟


  • مجموع رای دهندگان
    106
وضعیت
موضوع بسته شده است.

الهه.م

.
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/02/03
ارسالی ها
816
امتیاز واکنش
61,009
امتیاز
966
سن
26
محل سکونت
مشهد
خودکار رو برداشتم و شروع به نوشتن کردم. تقریبا نیم ساعتی درگیر لیست کردن چیز‌هایی که لازم داشتیم بودیم. تمام چیز‌هایی که لازم داشتیم رو با شماره‌گذاری یادداشت کرده بودم. نگاهی به عدد 100 انداختم و با تعجب رو به آوینا گفتم:
- تموم نشد؟
سرش رو از کابینت بیرون آورد و گفت:

- چرا تموم شد.
نزدیکم اومد و لیست رو از جلوم برداشت. با خنده نگاهی کرد و گفت:
- خونواده‌ی پرجمعیت همینه دیگه.
سعی کردم حرفش رو نشنیده بگیرم. من عمرا با این موجودات چندش خانواده نیستم. خانواده‌ی من توی این گروه فقط و فقط ارشیاست و شما‌ها برام مثل یک دوست هستین که بعد از این ماجرا دیگه هیچ‌وقت نمی‌بینمتون. لیست رو از دست آوینا کشیدم.
از جام بلند شدم. هم‌زمان با بلند شدن من،‌ ایمان و جیکوب وارد‌ آشپرخونه شدن.

جیکوب نزدیکم شد و گفت:
- خب؟
لیست رو به طرفش گرفتم و گفتم:

- زیاد لفتش ندین زود بیاین.
سرش رو تکون داد و لیست رو ازم گرفت. رو به‌ ایمان گفتم:
- یه سر هم برین داروخونه. وضعیت چشم شاهرخ رو بگین و یه‌کم دارو برای چشمش بگیرین.
سرش رو تکون داد و به‌طرف در‌ آشپرخونه حرکت کرد.

آوینا با ذوق گفت:
- راستی واسه فردا شب میوه بخرین.
به‌طرفش برگشتم و گفتم:
- مگه فردا شب چه خبره؟
با لبخند گشادی جواب داد:

- شبه یلداست دیگه!
ذهنم برگشت به عقب. برگشتم به پارسال که همگی خونه‌ی مامانی جمع بودیم. آه چقدر خوش گذشت. چه دورهمی قشنگی بود اون شب. چه‌قدر سربه‌سر خاله گذاشتم. چه شب پرخاطره‌ای بود بلند‌‌ترین شبِ پارسال. مخصوصا پیامک‌بازیِ یواشکیم با‌ ایمان. یاد لبخند مامان وقتی بابا اذیتم می‌‌کرد افتادم و بغضم رو قورت دادم.

با اخم رو به آوینا گفتم:
- بچه شدی؟ توی این وضعیت شب یلدا چیه دیگه؟
لبخند روی لبش ماسید و هیچی نگفت.‌ ایمان نگاهی به من و آوینا کرد و گفت:

- باشه می‌گیریم.
تیز نگاهش کردم. نگاهم رو مثل خودم جواب داد و گفت:
- برای روحیه‌مون خوبه.
دستی به صورتم کشیدم و به خاطر رفتار تندم با آوینا پشیمون شدم. آخه این بیچاره چه گناهی کرده. سعی کردم به حضور‌ ایمان توجهی نکنم و رو به جیکوب گفتم:
- پس یه‌کم تنقلاتم بخرید.
ایمان که واضح بود از دستم دلخور شده نگاهم کرد و‌ اشاره‌ای به صورتم کرد. گفت:
- فعلا یه چیز دیگه بیشتر لازمه.
دستی به بینیم کشیدم و دستمال کاغذی‌ روی بینیم گذاشتم. جیکوب نگاهم کرد و گفت:

- یه‌کم طولانی نشد این قضیه؟
دستمال رو از روی بینیم برداشتم و گفتم:

- چرا. دیگه حوصله‌م سررفته.
ایمان رو به جیکوب گفت:
- بریم که زود برگردیم.
و همراه هم از ویلا خارج شدن. مثلا می‌‌خواد بگه اگه من برات مهم نیستم تو هم برام مهم نیستی. خنده‌ی مسخره‌ای پیش خودم کردم. مثل این‌که دارم موفق میشم که احساسش رو نسبت به خودم کم‌رنگ کنم.

به طرف آوینا رفتم و گفتم:
- بابت رفتار تندم متاسفم.
لبخندی زد و از کنارم رد شد. روی صندلی نشستم و سرم رو گذاشتم روی میز و به فردا فکر کردم…
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    ***
    دستی تکونم داد. سرم رو از روی میز برداشتم. صورتم به‌خاطر درد گردنم جمع شد. نگاه گیجی به جیکوب و‌ ایمان که متعجب بهم خیره شده بودن انداختم.

    جیکوب با تعجب پرسید:
    - خوابیده بودی؟
    گنگ نگاهش کردم. انگار تازه پرت شدم توی زمان حال. نه بابا خواب کجا بود! من سرم رو گذاشتم روی میز و دیگه نفهمیدم چی شد. وای واقعا خواب بودم؟
    لبخندی روی لبم نشست:

    - آره فکر کنم خواب بودم.
    ایمان دستش رو روی میز گذاشت و با دقت به صورتم نگاه کرد و گفت:
    - خوبی الان؟
    سرم رو به معنی آره تکون دادم و خودم رو کش‌وقوسی دادم. گفتم:

    - بهترم میشم.
    از جام بلند شدم و به طرف در‌ آشپرخونه حرکت کردم. برگشتم طرفشون و گفتم:
    - رفتین داروخونه؟
    جیکوب سرش رو تکون داد و گفت:

    - آره یه‌کم دارو گرفتیم براش؛ اما فکر نکنم قبول کنه که استفاده‌شون کنه!
    اخمی کردم و پرسیدم:
    - چرا؟
    چونه‌ای بالا انداخت و گفت:

    - من نمی‌دونم از خودش بپرس.
    گفتم:
    - خیلی خب. دارو‌هاش رو بذارین روی میز خودم آدمش می‌‌کنم.
    متوجه لبخند ریزی که گوشه‌ی لب‌ ایمان نشست شدم؛ اما با تمام وجود سعی کردم بهش نگاه نکنم. به طرف پله‌‌ها حرکت کردم. چه‌قدر حس سبکی داشتم. به این حس آرامش برای فردا به‌شدت نیاز داشتم. خدایا ممنونم. اصلا قصدم این نبود که بخوابم و نمی‌دونم که چرا یهو خوابم برد.

    به بالای پله‌‌ها رسیدم. نگاهی به شاهرخ که درحال صحبت با زیلوس بود، انداختم. چقدر قیافه‌ش کج و کوله شده! چشم چپش به طرز نافرمی بسته شده بود و کل ترکیب صورتش رو به‌هم ریخته بود. به طرفش حرکت کردم. وقتی بهشون رسیدم صحبتش رو قطع کرد و گیج نگاهش رو بین من و زیلوس چرخوند. رو به زیلوس گفتم:
    - سرکارش گذاشته بودی!
    تک خنده‌ای کرد و گفت:
    - نه؛ ولی فکر کنم من رو با تو‌ اشتباه گرفته.

    و بعد دور شد. برگشتم طرف شاهرخ و با اخم به صورتش نگاه کردم. گفتم:
    - بیا بریم پایین بچه‌‌ها برای چشمت دارو خریدن.

    سری تکون داد و گفت:
    - بابا بی‌خیال دیگه. گفتم خودش خوب میشه.
    عصبی نگاهش کردم و گفتم:
    - این مسخره‌بازی‌ها چیه؟ مگه بدنت براش پادزهر ساخته؟ یا که تو موجود عجیب‌الخلقه‌ای؟ اصلا به فکر خودت هستی؟ تو نت سرچ می‌‌کردی ببینی چه بلایی سرت میاد. اگه این چشمت رو از دست بدی دیگه هیچ‌وقت نمی‌تونی از هاله‌بینی استفاده کنی.
    نگاهی به صورتش انداختم. فکر کنم خشمم یه کم روش اثر کرد. روم رو برگردوندم و گفتم:
    - دنبالم بیا.
    حرکت کردم و کمی ازش فاصله گرفتم. برگشتم و نگاهش کردم. هنوز از سرجاش تکون نخورده بود. ایستادم و چشم‌هام رو روی هم فشردم. با قدم‌های بلند خودم رو بهش رسوندم و آستین ژاکتش رو گرفتم و همراه خودم کشیدم.

    روی مبل یک نفره‌ی گوشه سالن نشوندمش و گفتم:
    - صبر کن الان میام.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    ببین تو رو خدا! من الان باید برای فردا برنامه‌ریزی کنم و نقشه‌ام رو سروسامون بدم؛ اما یک موجود لجباز، تمام حواسم رو جمع خودش کرده. عصبی ظرف پنبه رو توی سینی گذاشتم. نگاهی به در‌ آشپرخونه انداختم. نفسم رو پرحرص بیرون فرستادم و سینی رو برداشتم و به طرف شاهرخ رفتم.
    سینی رو روی عسلیِ کنارش گذاشتم و یه صندلی سمت چپش گذاشتم تا راحت‌تر به چشمش دسترسی داشته باشم. رو صندلی نشستم و به صورتش نگاه کردم. آفرین همین مدلی پسرِ خوبی باش. قطره‌ی خونابه‌ای که روی گونه‌ش در حال غلتیدن بود رو با پنبه پاک کردم. پنبه‌ی دیگه‌ای رو گلوله کردم و با آب سُرُم مرطوبش کردم. آب دهنم رو قورت دادم و پنبه رو آروم کنار چشمش کشیدم. به اخم‌های گره خورده‌ش که نشون از دردش می‌‌داد، نگاه کردم. پنبه‌ی مرطوب رو اون‎قدر روی چشمش کشیدم که کم‌کم تونست چشمش رو باز کنه.

    تک خنده‌ای کرد و گفت:
    - با یه چشم دیدن چقدر سخته!
    دهن کجی کردم و توی دلم هرهری کردم. خب لجبازِ ننر من به تو چی بگم الان! یه فحش رکیک بهت بدم؟! حس کردم دستی روی پشتی صندلی نشست. برگشتم و به صاحب دست خیره شدم.

    نگاهی به شاهرخ کرد و گفت:
    - پاشو من بقیه‌ش رو انجام میدم.
    پمادی که دستم بود رو توی سینی گذاشتم و بلند شدم و جام رو به نریمان دادم. حس مبهمی داشتم. بدون این‌که حرفی بزنم ازشون دور شدم. به طرف پله‌‌ها حرکت کردم. پام رو روی اولین پله که گذاشتم در سالن باز شد و جیکوب سرش رو آورد داخل و رو به من گفت:
    - الی یه‌کم نون بیار.
    با چشم‌های گرد بهش نگاه کردم. الی! نون! با خنده گفت:
    - اون‌جوری نگاه نکن. زود باش دیگه.
    لب‌هام رو روی هم فشردم. نگاه ازش گرفتم و به طرف‌ آشپرخونه حرکت کردم. از پلاستیکی که روی میز بود، یک دونه نون برداشتم و به‌طرف در رفتم. نون رو ازم گرفت و صورتش جمع شد. گفت:
    - همون پلاستیک رو وردار بیار این یکی که کمه!

    عصبی گفتم:
    - به من چه! خودت برو بردار. من کار دارم.
    با اخم نگاه ازش گرفتم و به‌طرف پله‌‌ها رفتم. توی ذهنم اون جک مسخره که می‌‌گفت نون بیارین نون بیارین، آب تو گلوم گیر کرده رو مرور کردم و خنده‌ی مزخرفی تحویل خودم دادم. به بالای پله‌‌ها که رسیدم با آوینا روبه‌رو شدم. لبخندی زد و گفت:
    - میای کمک؟
    با دقت به چشم‌های آبیش نگاه کردم. گفتم:
    - چه کمکی؟

    - بریم‌ آشپرخونه رو جمع کنیم.
    سرم رو تکون دادم و همراهش راهی که اومده بودم رو برگشتم. چرا چشم‌های آوینا اون‌قدر غم داشت؟ از برخورد من هنوز دلخوره؟
    سیب‌زمینی‌‌ها رو توی سبدش خالی کردم و بلند شدم. نزدیک آوینا رفتم و دستم رو روی بازوش گذاشتم. به طرفم چرخید. نگاه کلی به صورتش انداختم و پرسیدم:
    - چیزی شده؟
    لبخندی زد و گفت:
    - نه چه‌طور؟
    مشکوک نگاهش کردم و گفتم:
    - هنوز از دستم ناراحتی؟
    چشم‌هاش برقی زد و گفت:

    - هنوز نه؛ اما ازت ناراحتم.
    دستم رو گرفت کشید و روی صندلی نشوند. کمی نگاهم کرد و گفت:
    - هلیا می‌‌خواد با‌هات صمیمی بشه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    خیلی خوشحال کنندس برام که رمان جای هیچ نقدی نداره 25r30wi
    یه پست بلند و جالب تقدیم به اونایی که بهم انرژی های خوب دادن و همراهم هستن :aiwan_light_blumf::aiwan_lggight_blum:


    آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
    - می‌‌خواد چی‌کار بشه؟
    لبش رو با خنده گزید و گفت:

    - کاری نمی‌خواد بشه! می‌‌خواد یه‌کم با‌هات راحت‌تر باشه.
    اخم کم‌رنگی کردم و گفتم:
    - به اندازه کافی راحتیم دیگه.
    - یه‌کم راحت تر.

    سرم رو تکون دادم و گفتم:
    - آوینا تو دیگه چرا؟ تو که خودت خوب همه‌چی رو می‌‌دونی!
    با لبخندی که همیشه ضمیمه‌ی صورتش بود جواب داد:
    - آره؛ چون می‌‌دونم میگم. تو نمی‌خواد کار خاصی بکنی فقط وقتی با‌هات حرف می‌زنه مثل من و ندا با‌هاش برخورد کن.
    مثل ندا! ندا قضیه‌اش کلا با شما‌ها فرق می‌‌کنه.

    سرم رو کج کردم و با بی‌میلی گفتم:
    - خیلی خب. باشه.
    خوشحال دستم رو فشرد و بلند شد. از جام بلند شدم. همزمان با بلند شدنِ من، ندا وارد‌ آشپرخونه شد. مرموز به لبخند بزرگ روی لبش نگاه کردم.

    پالتوم رو به طرفم گرفت و گفت:
    - بپوش.
    سوالی نگاهش کردم و پرسیدم:
    - چرا؟
    تندتند پلک زد و تندتند گفت:

    - آقا‌ ایمان به‌خاطر خون زیادی که از دماغ شما خارج شده براتون جیـ*ـگر گرفتن کوفت کنین تا حالتون بیاد سرجاش.
    تک خنده‌ای کردم و گفتم:
    - چی؟
    چرخوندم و به‌زور پالتوم رو تنم کرد و گفت:

    - بابا حرف رو یک بار به بچه آدم میگن. بیا بریم تو ایوون وقتی کوفت کردی می‌‌فهمی چی گفتم.
    همراه ندا به‌طرف در رفتیم و وارد ایوون شدیم. به محض خروجمون، بوی جگر پخته شده توی بینیم پیچید. با لـ*ـذت بو کشیدم. به‌ ایمان و جیکوب که پای منقل کوچیکی نشسته بودن و دورشون پر از دود بود خیره شدم. تازه حرف ندا رو متوجه شدم. مثل این‌که فکرم خیال باطلی بیش نبوده! نگاهم روی‌ ایمان ثابت موند. عینکش رو روی مو‌هاش جا داده بود و با چشم نیم بسته بادبزن توی دستش رو تکون می‌‌داد. حس داغی بزرگ رو، روی قلبم داشتم. نفسم رو از ته دل بیرون فرستادم و نگاهم رو ازش گرفتم و به باغ تاریک خیره شدم. تازه معنی حرفی که توی‌ آشپرخونه زد رو فهمیدم. چرا دست از سرِ من برنمی‌داری؟ چرا نمی‌ذاری آروم‌آروم فراموشت کنم؟ چرا کاری نمی‌کنی که ازت متنفر بشم؟ چرا این‌طوری می‌‌کنی؟ توی حال‌واحوال خودم بودم که سیخی جلوم گرفته شد. نگاهم رو از سیخ گرفتم و به‌ ایمان خیره شدم. بفرما! همین الان داشتم چی می‌‌گفتم؟ چرا به حرفم گوش نمیدی؟
    سیخ رو به دستم داد و گفت:

    - بخور.
    و رفت. همین!
    به سیخ توی دستم نگاه کردم. یعنی حرف‌هام رو شنید؟ نتونستم آب دهنم رو کنترل کنم. جگر رو از سیخ درآوردم و توی دهنم گذاشتم و با چشم‌های بسته جویدمش.
    نفهمیدم که کی تمام بچه‌‌ها اومدن توی ایوون و با صحبت کردناشون همچین همهمه‌ای رو درست کردن. این‌قدر ذهن و فکرم پرت جیـ*ـگر و‌ ایمان و احساسمون بود که از اطرافم غافل شدم. کلافه سرم رو تکون دادم. ندا با اخم به طرفم اومد و سیخ دیگه‌ای رو به دستم داد. به نرده‌‌های ایوون تکیه دادم و با لـ*ـذت تیکه‌ی جگر رو به دندون گرفتم. دستم رو به دهنم کشیدم و به ندا که جدی به زمین خیره شده بود نگاه کردم. تکونش دادم. برگشت و بهم نگاه کرد.

    پرسیدم:
    - چیه؟ چرا تو خودتی؟
    سیخ رو توی دستش جابه‌جا کرد و گفت:

    - فکر کنم داره یکی میاد.
    صاف ایستادم با اخمی جدی نگاهش کردم و گفتم:
    - کسی میاد؟ یعنی کی؟
    زیرچشمی به‌ ایمان، جیکوب و نریمان که جلسه سه نفره گرفته بودن نگاه کرد و آروم گفت:

    - نمی‌دونم دقیقا کی؛ ولی‌ ایمان می‌‌گفت اگه بیان خیلی می‌‌تونن کمکمون کنن.
    من هم مثل خودش آروم گفتم:
    - بیان؟ چندنفرن؟ یعنی دارن میان؟
    جواب داد:

    - آره. نمی‌دونم چندنفرن. نریمان گفت فردا ظهر می‌‌رسن.
    زیر لب گفتم:
    - پس چرا به من نگفتن!
    همون لحظه صدای جیکوب باعث شد نگاه از ندا بگیرم و بهش خیره بشم. گفتم:
    - چی‌شده؟
    لبش رو کج کرد و گفت:

    - دو نفر دارن میان.
    سرم رو کج کردم و دست به سـ*ـینه به طرفش چرخیدم. ابرو‌هام رو دادم بالا و پرسیدم:
    - اِ! کی هستن؟
    با چشم‌های ریز شده به چشم‌هام خیره شد. لب‌هاش رو تکون داد و گفت:

    - سردسته‌‌های اصلی این گروه.

    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    دوستان گل و عزیز دل؛
    من از بدقولی متنفرم برای همین هیچ وقت زمان دقیق برای پایان رمان نمیگم. واقعا نمیدونم که رمان کِی به حد کمال میرسه و موقعشه که جمعش کنم. راستش دارم از این اتفاقهایی که یکهو توی ذهنم شکل میگیره و مینویسم لـ*ـذت میبرم. میدونم از اینکه هرروز بیاید انجمن و یه پارت رو بخونین خسته میشید. شرمندتونم اما من به خودم قول دادم که داستان نابودگر رو چیزی فراتر از عالی تموم کنم تا خستگی دوسال وقت گذاشتن، از تنم با پایان قشنگش خارج بشه.
    پـــــــــس؛ کمی صبوری کنید. به این فکر کنید که کار من از شما که میخونید خیلی سخت تره. شما توی خماریه پارت بعدی میمونین و من باید انقـــدر فکر کنم تا شما از داستان لـ*ـذت ببرین. بسیار خب سخنرانی بسه25r30wi بریم سراغ قسمت بعدی.


    «شروع نابودی»
    به ساعت نگاه کردم و تندتند از پله‌‌ها پایین رفتم. به طرف زیلوس که وسط سالن ایستاده بود و به من نگاه می‌‌کرد حرکت کردم.

    نزدیکش ایستادم و گفتم:
    - آماده‌ای؟
    جواب داد:

    - برای رفتن آره؛ اما نمی‌دونم باید دقیقا چی‌کار کنم!
    به اطراف نگاه کردم تا مطمئن بشم کسی احیانا نباشه که حرفم رو بشنوه.

    نزدیکش شدم و آروم گفتم:
    - من تو رو با‌ ایمان می‌‌فرستم. کار خاصی نمی‌خواد انجام بدی، فقط همین که یک مقدار مکالمه‌ی معمولی با باربد داشته باشی و سوار ماشینش بشی کافیه. من روی قدرت چشم‌هاش یه‌کم دودلم. فکر می‌‌کنم چیزی فراتر از تصور من باشه؛ پس حواست به چشم‌هاش باشه. حداقل زمانی که برای خوندن ذهن لازمه 5 ثانیه‌ست و تو باید حواست باشه که بیشتر از 4 ثانیه مستقیم توی چشم‌هاش خیره نشی. شاید بتونه ذهنت رو بخونه!
    مکثی کردم و گفتم:
    - وقتی که تو و‌ ایمان رفتین من و ندا هم میایم. نقشه‌ی اون‌جا رو بهت نمیگم فقط وقتی من اومدم تو از ماشینش پیاده شو و دور شو. حتی می‌‌تونی جسم رو ر‌ها کنی.
    نگاه کلی به صورتم کرد و گفت:
    - جسم رو برمی‌گردونم سرجاش.
    لب‌هام رو روی هم فشردم و گفتم:
    - آره این‌کار بهتره.
    چه‌قدر بی‌فکر حرف زدم! توجهم به‌ ایمان که از پله‌‌ها پایین می‌‌اومد جلب شد. نزدیکمون ایستاد و رو به من گفت:
    - حاضری؟
    اخم کم‌رنگی به‌خاطر این‌که باز هم نتونست از هم تشخیصمون بده کردم و گفتم:

    - آره حاضره.
    رو به زیلوس کردم و گفتم:
    - مراقب خودت باش.
    سرش رو تکون داد و لبخند زد. بدون این‌که به صورت‌ ایمان نگاهی بندازم و عکس‌العملش رو ببینم، ازشون دور شدم و به طبقه‌ی بالا رفتم. نگاهی کلی به سالن انداختم تا ندا رو پیدا کنم. دیدمش که مشغول صحبت با جیکوب بود. نگاهش به من که افتاد صحبتش رو قطع کرد و به‌طرفم راه افتاد.
    آروم در گوشش گفتم:
    - نمی‌خواد بریم توی حیاط. از توی اتاق خودمون هم می‌‌تونیم بریم.

    گفت:
    - خیلی خب من میرم بعد تو بیا.
    سرم رو تکون دادم. از جلوم رد شد. از پله‌‌ها به پایین سرک کشیدم. توی سالن کسی نبود و خبر از این می‌‌داد که‌ ایمان و زیلوس رفتن. به ساعت مچیم نگاهی انداختم. ساعت 8 و 45 دقیقه بود و این یعنی که فقط یک ربع وقت دارم که به قرار برسم. نگاهی به بچه‌‌ها که مشغول کار‌هاشون بودن انداختم و بدون جلب‌ توجه به طبقه سوم رفتم.
    در اتاق رو باز کردم و داخل شدم. ندا در حالی‌که جلوی آینه مشغول مرتب کردن روسریش بود گفت:
    - همونایی که گذاشتم رو تخت رو بپوش. فقط زود باش که دیر نشه بعد بندازی گردن من.

    مانتو و شلوار خاکی رنگی که روی تخت بود رو پوشیدم. شال مشکی رنگی رو از توی کمد برداشتم و بی‌احتیاط و با عجله روی سرم انداختم. به طرف ندا رفتم و گفتم:
    - خیلی خب بریم.
    صدای در باعث شد چند ثانیه به چشم‌های هم خیره بشیم...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    با دست‌ اشاره کردم که من در رو باز می‌‌کنم. به طرف در رفتم و بازش کردم. به جیکوب که پوزخند مچ‌گیرانه‌ای روی لبش بود خیره شدم.
    بی‌حوصله گفتم:
    - چیه؟
    به سرتاپام‌ اشاره کرد و گفت:
    - کجا؟
    اخمی کردم و گفتم:

    - به تو چه!
    خواستم در رو ببندم که خیلی زود وارد اتاق شد. نفسم رو پرحرص به بیرون فرستادم و به سمتش برگشتم.

    رو به ندا گفت:
    - اون شب هم تو بردیش اون قبرستون ؟

    به ندا نگاه کردم. گنگ و خاموش به من و جیکوب نگاه می‌‌کرد.
    جیکوب ادامه داد:
    - الان هم می‌‌خواید برید سرقرار.
    به من خیره شد و ادامه داد:
    - نه؟
    اون از پریروزش این هم از الان! عصبی گفتم:

    - ببین جیکوب من اصلا خوشم نمیاد توی تک‌تک کارای من سرک بکشی و فضولی کنی! هنوز رفتار مسخره‌ی پریروزت یادمه‌ها! بیا برو بیرون، اصلا به تو مربوط نیست که من می‌‌خوام چی‌کار کنم. این یکی از ماموریت‌های منه و اصلا نباید به تو یکی جواب پس بدم.
    بی‌توجه به سخنرانی من گفت:
    - یا من رو هم با خودتون می‌‌برید یا میرم همه‌چی رو به همه میگم.
    به طرف ندا رفتم و دست‌هاش و گرفتم.

    رو به جیکوب گفتم:
    - گمشو هرغلطی نکردی بکن.
    منتظر به ندا نگاه کردم. ندا آروم گفت:
    - اگه بگه نقشه به‌هم می‌‌خوره.
    بی‌حوصله گفتم:
    - من با اون نمیام. هیچ غلطی هم نمی‌تونه بکنه.
    ندا کلافه گفت:
    - خب میره به نریمان میگه.
    با شنیدن اسم نریمان اخم‌هام گره خورد. با حرص گفتم:
    - خب بگه!
    اهی کرد و پرحرص گفت:
    - الینا لجبازی درنیار. الان نمی‌تونم یک ساعت بهت توضیح بدم برگشتیم بهت میگم. باید این رو با خودمون ببریم.
    عصبی دستم رو به صورتم کشیدم و به جیکوب که تمام مدت دست‌به‌سـ*ـینه و با پوزخند نگاهمون می‌‌کرد، نگاهی انداختم. قدم بلندی به طرفش برداشتم و انگشتم رو تهدیدوار جلوش گرفتم و گفتم:
    - اگه نقشه‌م رو به‌هم بزنی به‌جای باربد تو رو می‌‌کشم.

    با خنده گفت:
    - خب حالا قپی نیا!
    شعله کشیدن چشم‌هام رو حس کردم و تغییر رنگ صورت جیکوب رو.

    گفتم:
    - باور کن که می‌‌کشمت.
    توی آینه‌ی چشم‌هاش، رنگ سرخ چشم‌هام رو دیدم و علت تغییر رنگش رو فهمیدم. خیلی عجیب‌تر از همیشه رنگشون به قرمز تغییر کرد. با سر به ندا‌ اشاره کردم. هر سه دست هم رو گرفتیم. چشم‌غره‌ای به جیکوب رفتم و چشم‌هام رو بستم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    صدای ندا به گوشم رسید:
    - خیلی خب چشم‌هاتون رو باز کنید.
    آروم لای چشم‌هام رو باز کردم. فضای دورم کاملا تغییر کرده بود و کنار جاده ظاهر شده بودیم. دستی به مانتوم کشیدم و با چشم اطراف رو گشتم؛ اما ماشین باربد رو ندیدم.
    کلافه به ساعتم نگاه کردم و با دیدن ساعت برق از سرم پرید. ساعت نه و ربع شده بود و مطمئنا دیر کرده بودیم. آره دیگه کاملا مشخصه که دیر کردیم وگرنه الان ماشین باربد رو می‌دیدم. همه‌ش تقصیر یک خوناشام بی‌شعوره که با مسخره‌بازیش باعث شد حیاتی‌‌ترین کاری که باید انجام می‌‌دادم، به‌هم بریزه.

    چشم‌هام رو محکم بستم و دستی به سرم کشیدم. عصبی نفسم رو فوت کردم و به طرف جیکوب چرخیدم. مو‌های نسبتا بلندش توسط باد سرد به رقـ*ـص دراومده بود. سعی کردم همین الان مجذوب قیافه‌ی نحسش نشم. عصبی گفتم:
    - می‌‌بینی که چه‌قدر بی‌شعوری؟ به‌خاطر تو من از قرار به این مهمی که کلی نقشه براش داشتم جا موندم.
    اخم‌هاش رو گره زد و گفت:
    - درست صحبت کن.
    ندا به طرفم اومد و دستم رو گرفت. بلند گفتم:
    - می‌‌دونستی چه‌قدر برنامه دارم؛ ولی جلوم رو گرفتی. اون نریمان‌ آشغال فرستادت که بیای بالا نه؟
    ندا گفت:

    - الینا بسه.
    بی‌توجه گفتم:
    - چرا نمی‌ذارین کاری که می‌‌خوام رو بکنم. همه‌تون شدین بـرده‌ی نریمان. احمق چرا نمی‌فهمی که داره ازتون سوءاستفاده می‌‌کنه. چرا جاسوسی من رو کردی براش؟
    سیوشرتش رو به خودش پیچید و بلند گفت:

    - الینا اگه هیچی بهت نمیگم نمی‌خوام حرمت بشکنم.
    عصبانتیم به‌خاطر از دست دادن باربد داشت آتیشم می‌زد. من قرار بود امروز ازش انتقام اون بلایی که سرم آورده بود رو بگیرم؛ ولی الان فهمیدم که نریمان نمی‌خواد حتی یک لحظه هم بی‌خیال کارای من بشه.

    پرخشم جیغ کشیدم:
    - خب بشکن ببینم. چه حرمتی اصلا بینمونه؟

    قدمی به‌طرفم اومد. عصبانیت اون حتی از من هم ترسناک‌تر بود. مویرگ‌‌های کنار چشمش رنگ عوض کرده بود و قرنیه‌ی چشمش درشت شده بود.
    پر خشم غرید:
    - تو اصلا لیاقت این‌که این گروه رو رهبری کنی نداری. از اول که اومدی فقط گند زدی. اگه کنترلت نمی‌کردیم همه‌مون رو به کشتن داده بودی. با این حرکات مسخرت باعث شدی کسی رو جایگزینت کنیم؛ اما تو این‌قدر نفهمی که فقط به فکر از دست رفتن زندگیتی. قصدت اینه ماموریتت رو تموم کنی و اصلا اتفاقای اطرافت برات مهم نیست.
    پوزخندی زد و ادامه داد:

    - برای‌ ایمان متاسفم که عاشق همچین موجوده ابلهی شد و هلیا رو ول کرد...
    حرف آخرش چنان آتیشی به جونم زد که سوختنش رو با تمام وجود حس کردم. با تمام قدرتم از دست ندا که محکم من رو گرفته بود، جدا شدم و دستم رو مشت کردم. از بین مشتم حجم بسیار زیادی باد رو با تمام نیروم به‌طرف جیکوب آزاد کردم. قدرتش طوری بود که اگر به هر آدم معمولی‌ زده بودم بی‌شک مرده بود؛ اما جیکوب دو سه قدمی رو به عقب پرت شد و افتاد.

    با قدم‌های بلندی به طرفش رفتم و خم شدم توی صورتش. انگشتم رو به‌طرفش گرفتم و غریدم:
    - وقتی حرف می‌زنی مواظب باش چی از دهنت درمیاد.
    با چشم‌های به خون نشسته نگاهم کرد. خواست حرفی بزنی که صدایی مانعش شد...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    - هی! این‌جا چه خبره؟

    چشم‌هام رو روی هم فشردم. فقط همین رو کم داشتیم. صاف ایستادم و به‌ ایمان که کنجکاو نگاهش بین من و جیکوب چرخ می‌‌خورد نگاه کردم.
    پراخم گفتم:
    - تو چرا این‌جایی؟
    بدون این‌که ذره‌ای رنگ نگاهش عوض شه گفت:
    - باید کجا باشم؟
    ندا به‌جای من جواب داد:
    - مگه برنگشتی؟
    در حالی‌که به چشم‌های من خیره بود جواب داد:

    - می‌‌خواستم برگردم که نیروی عنصر اول رو حس کردم.
    دست‌هام رو مشت کردم و پرسیدم:
    - چه‌قدر میشه که زیلوس رفته؟
    لبش رو کج کرد و جواب داد:
    - یه 10 دقیقه‌ای میشه. چه‌طور؟
    رو به جیکوب گفتم:

    - پاشو برو پیداش کن.
    از جاش بلند شد، دستی به لباسش کشید و نزدیکم شد.

    با صدایی آروم و خش‌دار گفت:
    - من هم می‌‌تونم کاری که کردی رو انجام بدم. خودت می‌‌دونی که قدرت من به مراتب از تو بیشتره؛ ولی ما قسم خوردیم که روی خودمون سلاح نکشیم!
    بعد هم از جلوی چشم‌هام غیب شد. متوجه حرف آخرش نشدم!

    ایمان نزدیکم شد و گفت:
    - چرا می‌‌خوای پیداش کنی؟ مگه نفرستادیش که بره باربد رو ببینه؟
    نگاه ازش گرفتم و سرد گفتم:

    - می‌‌خوام بکشمش.
    روبه‌روم ایستاد و گنگ پرسید:
    - می‌‌خوای چی‌کار کنی؟
    ندا جلو اومد و گفت:‌
    - ایمان میشه چند لحظه بیای؟

    با اخم مسیر رفتن‌ ایمان به‌طرف ندا رو دنبال کردم و دست‌هام رو توی جیبم فرو کردم. این‌طوری اصلا نمیشه. من باید این وضعیت مسخره رو درست کنم. باید درست‌وحسابی دست‌وپای نریمان رو از توی کارهام جمع کنم. واقعا خنده‌داره که برای من جاسوس گذاشته! ببین وضعیتمون رو. چطور می‌‌خوایم گروهی کار کنیم؟ توی خودم جمع شدم. هوا زیادی سرد بود. شروع کردم به قدم زدن تا هم گرمم بشه و هم درست‌وحسابی فکر کنم.
    چندتا کار خیلی مهم داشتم که حتما بعد از برگشتنم باید انجام بدم. اولش باید با سام یه بحث درست‌وحسابی بکنم. بعدش باید برم دنبال چیزی که از ذهن جیکوب خوندم. بعد باید بفهمم یعنی چی که کسی رو جایگزینم کردن. بعد هم باید سوره جن رو بخونم و آخرین کارم اینه که، آخرین سندی که از دانشگاه آوردم رو درست‌وحسابی بررسی کنم.
    صدای ندا و‌ ایمان باعث شد سرم رو به طرفشون بچرخونم.‌ ایمان عصبی به‌طرفم اومد و روبه‌روم ایستاد. بازوم رو گرفت و محکم توی دستش فشرد. کلافه قدمی به عقب برداشتم و دستم رو باشدت از دستش کشیدم. توی چشم‌های یشمی قشنگش خیره شدم. توی دلم لعنتی به خودم که هنوزم چشم‌هاش رو می‌‌پرستیدم، فرستادم. نگاهی کلی به صورتش کردم و با دیدن صورت قرمزش فهمیدم شدیدا عصبیه.

    با صدای بلند‌تر از حد معمول گفت:
    - تو چرا این‌قدر دیوونه شدی؟
    بی‌حوصله نگاهش کردم. جری‌تر از قبل گفت:
    - چرا قبل از این‌که کاری بکنی فکر نمی‌کنی؟
    تیز به ندا نگاه کردم. لبش رو گزید و روش رو برگردوند. دهن‌لق! دست‌هام رو از جیبم درآوردم و پشت کمرم گره زدم. کمی به اطراف نگاه کردم و گفتم:
    - تو هم جاسوسی نریمان رو می‌‌کنی؟ داری نقش بازی می‌‌کنی، مگه نه؟
    گیج نگاهم کرد و گفت:
    - چی؟
    به چشم‌هاش خیره شدم و گفتم:
    - مگه نشنیدی؟ نشنیدی چی گفتم؟
    لب‌هاش رو روی هم فشرد و غرید:
    - نمی‌‌فهمم منظورت رو؟
    کوتاه گفتم:
    - آها!

    ازش فاصله گرفتم و دوباره دست‌هام رو توی جیبم فرو کردم. فکر کردن با خر طرفن. اگه جاسوسش نبودی الان باید ویلا می‌‌‌بودی نه این‌جا! تو هم خودت رو فروختی. ازتون بدم می‌‌اومد، دوزش بیشتر شد. بدبخت‌های آدم فروش. نریمان آماده باش که برات شمشیر رو از رو بستم. منتظر باش تا برگردم. دارم برات!
    دوباره روبه‌روم ایستاد و گفت:
    - الینا درست حرف بزن تا متوجه شم.
    صاف ایستادم و گفتم:
    - چی میگی اصلا تو؟‌‌ ها؟ مگه تو نباید الان سر کارت باشی؟ الان چرا این‌جایی؟
    درمونده نگاهم کرد. جوری که حس کردم حرفی برای گفتن نداره.

    جسم سیاهی که از دور نزدیکمون می‌‌شد توجهم رو جلب کرد. نگاه از‌ ایمان گرفتم. با دقت نگاه کردم. قبل از این‌که بتونم تصمیمی بگیرم جیکوب جلوم ایستاد. منتظر بهش خیره شدم. با پوزخند گفت:
    - شانس آوردی که تو نرفتی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    سلـــــــام، با دوتا پارت طوفانی اومدم.
    امیدوارم لـ*ـذت ببرید:aiwan_light_heart:


    گنگ نگاهش کردم.‌ ایمان و ندا هم نزدیکم ایستادن.
    نگاهی سرسری بهمون انداخت و گفت:
    - زیلوس رو دزدیده. نفهمیده که تو نیستی. نمی‌دونم داره کجا می‌‌برتش؛ ولی داره می‌‌برتش. خیلی هم با سرعت میره.
    هول دستی به شالم کشیدم و گفتم:
    - خب باید بریم. کجان دقیقا؟
    صورتش رو کج کرد و گفت:

    -اگه بریم دامغان سر راهشون قرار می‌گیریم.
    دست‌های ندا رو گرفتم وگفتم:
    - خب میریم دامغان.

    و چشم‌هام رو بستم.
    نمی‌دونستم چه نقشه‌ای دارم و نمی‌دونستم دقیقا باید چی‌کار کنم، فقط باید می‌‌رفتم. حس عجیبی من رو به اون‌جا می‌‌کشید. ندا دستم رو فشرد. آروم چشم‌هام رو باز کردم. باز هم کنار جاده بودیم.
    ایمان و جیکوب هم کنارمون بودن.

    ایمان نزدیکم شد و گفت:
    - به این فکر کردی که چه‌طور ماشین رو نگه‌ داری؟

    سرم رو به معنی نه تکون دادم.
    ندا گفت:
    - اگه الینا خودش رو نشونش بده 100درصد می‌ایسته خودش!
    جیکوب گفت:
    - خب بعدش؟
    نگاهش کردم.
    ادامه داد:
    - بعدش می‌‌خوای چی‌کار کنی؟
    لب باز کردم و مصمم گفتم:

    - می‌‌کشمش.
    ایمان پرحرص گفت:
    - باز گفتی این حرف رو؟
    نگاهش کردم و گفتم:

    - چون واقعا می‌‌خوام این‌کار رو بکنم.
    کلافه دستی به صورتش کشید و گفت:
    - فکر کردی اون هم به همین راحتی می‌‌میره؟

    جواب دادم:
    - راحت نه؛ اما می‌‌میره.

    جیکوب گفت:
    - اون از اعضای لشکر نارسوسه. آدم معمولی نیست که تو بتونی به همین راحتی بکشیش. در ضمن نارسوس خبر زنده بودنت رو بهش داده. حالا که زیلوس رو دزدیده یعنی نقشه‌ش اینه تو رو تحویل نارسوس بده.
    ندا با استرس نزدیکم شد و گفت:
    - ما که نمی‌ذاریم!
    جیکوب نگاهی به ندا و بعد به من انداخت و گفت:
    - نه ما نمی‌ذاریم؛ اما اگه به‌ فرض بخوای مثل ضربه‌ای که به من زدی بهش بزنی اون نمی‌ایسته نگاهت کنه. بعدش هم سه‌تا ضربه‌ی اون‌جوری بزنی نیروت کاملا افت می‌‌کنه. بعدش می‌‌خوای چی‌کار کنی؟

    لبم رو گزیدم. نه این‌ها می‌‌خوان من رو منصرف کنن. از وسطشون رد شدم و دو سه قدمی ازشون دور شدم. من باید انتقام بگیرم. باید انتقام کاری که با‌هام کرده رو بگیرم. حسی درونم فریاد زد به چه قیمتی! چشم‌هام رو محکم روی هم فشردم. ریسکش خیلی بالاست. خودم هم از توانایی‌‌هایی که باربد می‌‌تونه داشته باشه خیلی آگاه نیستم؛ اما این رو خوب می‌‌دونم که اگه درخدمت نارسوس باشه خیلی قوی‌تر از اونیه که فکرش رو بکنم. خیلی خب! یک‌بار هم که شده دست از لجبازی برمی‌دارم. خب آخه زیلوس رو چی‌کار کنم؟ حتما اون الان منتظر منه! وای خدا چه گندی زدم. دستم رو روی صورتم گذاشتم.
    صدای ندا که با جیغ صدام کرد باعث شد شوکه به‌طرفش بچرخم. چیزی با سرعت نور از فاصله میلیمتری صورتم رد شد. سوزشی روی پوستم حس کردم. کاملا هنگ بودم و نمی‌دونستم باید چی‌کار کنم. ندا، ایمان و جیکوب به‌طرفم دویدن و از کنارم رد شدن. دستم رو روی صورتم گذاشتم و به طرفشون برگشتم. برای اولین بار توی عمرم خواستم تصمیم درست بگیرم که باز هم نشد.

    باربد با فاصله‌ی نسبتا دوری ازمون ایستاده بود و نگاهمون می‌‌کرد. چه‌قدر با آخرین‌باری که دیدمش فرق کرده بود. نه صبر کن ببینم! اصلا این باربده؟
    فریاد زد:
    - مگه نمی‌خواستی انتقام بگیری؟ مگه منتظر همچین موقعیتی نبودی؟

    خدای من! این باربد با اونی‌که من می‌شناختم خیلی فرق داره. درسته همون موقع هم پلید بود؛ ولی قیافه‌ی الانش! لباس‌های یک‌دست مشکی به تن داشت. مو‌هاش به قدری بلند شده بود که تا سرشونه‌ش می‌‌رسید. ته‌ریش همیشگیش دیگه روی صورتش نبود و صورتش از تمیزی برق می‌زد. خط زخم بزرگی روی کل صورتش به صورت اریب جاخوش کرده بود که حتی از این فاصله هم کاملا دیده می‌‌شد. پالتوی مشکی بلندش توی باد تکون می‌‌خورد. نمی‌دونستم باید چی‌کار کنم. روحیه‌ام رو کاملا با حرف‌های جیکوب باخته بودم.
    دوباره فریاد کشید:
    - چیه؟ نکنه پشیمون شدی؟ پس چی میگن که خیلی قوی شدی؟ من که اقتداری توی تو نمی‌بینم! چرا خودت رو پشت اون‌ها قایم کردی؟

    سعی کردم که دوباره آتش انتقامی که خاموش شده بود رو روشن کنم؛ اما واقعا نمی‌تونستم. نمی‌دونم چه مرگم شده بود. به‌طرف اون سه تا که مثل دیوار جلوی من ایستاده بودن حرکت کردم.
    آروم بهشون گفتم:
    - برید کنار.

    جیکوب صورتش رو به‌طرفم چرخوند و گفت:
    - دیوونه‌بازی درنیار. همه‌مون باهم می‌‌جنگیم.
    جواب دادم:
    - تو این‌جا رو میدون جنگ می‌‌بینی؟ بعدش هم این جوون‌مردانه نیست.
    ایمان عصبی گفت:
    - اون خیلی جوون‌مرده؟

    لب‌هام رو روی هم فشردم. واقعا دلم نمی‌خواست به این بازی ادامه بدم.
    آروم گفتم:
    - نظرتون چیه سریع تلپورت کنیم و برگردیم؟
    ندا برگشت و نگاه موافقی بهم انداخت.‌ ایمان همون‌طور که به باربد خیره بود جواب داد:

    - نمیشه. می‌‌تونه راحت ردمون رو بگیره. اگر احیانا نتونه هم بگیره وقتی داریم غیب میشیم می‌‌تونه داغونمون کنه.
    دوباره صدای باربد خطی به افکارم کشید.

    صدای فریادش توی جاده‌ای که حتی یک ماشین هم رد نمی‌شد، پیچید:
    - الینا! طرف حساب من تویی. اگه شکستت بدم با خودم می‌‌برمت؛ اما اگه تو شکستم بدی می‌‌تونی نابودم کنی!
    با لحن منزجری ادامه داد:

    - درست مثل یک نابودگر!
    الان توی حساس‌‌ترین وضعیت، اصلا جای عقب کشیدن نیست. پس چشم‌هام رو بستم و مرور کردم. با خودم مرور کردم که این اولین نابودی من خواهد بود. مرور کردم که اگه من شکست بخورم سه نفرِ دیگه هم با من نابود میشن. مرور کردم که انتقام سوءاستفاده‌ای که باربد ازم کرده رو این‌جا و این لحظه نمی‌تونم ازش بگیرم. سعی کردم که حس مسئولیت‌پذیری که سعی در خاموش کردنش رو داشتم روشن کنم و این رو بپذیرم که جون سه نفر از اعضای گروهم در خطره. و باز مرور کردم که باید برگردم پیش ارشیا. من ازش خداحافظی نکردم و نمی‌خوام این‌طوری تنهاش بذارم.

    مطمئن چشم‌هام رو باز کردم. از حالت مسخره‌ای که داشتم خارج شدم و ژست نابودگر، درونم زنده شد. با قدم محکمی از بین ندا و‌ ایمان گذاشتم و جلوشون ایستادم. درست روبه‌روی مهرسام!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    صدام رو بلند و رسا سر دادم طوری که بشنوه و اقتداری که ازم ندیده بود، توی گوشش بپیچه.
    - مطمئن باش که نابودتت می‌‌کنم؛ اما نه به‌خاطر انتقامی که یک روز می‌‌خواستم ازت بگیرم. به‌خاطر این‌که خودت رو به کسی فروختی که مرتبه‌اش ازمون خیلی پایین‌تره نابودت می‌‌کنم؛ چون دشمنِ من و دشمن فردای همه‌ی آدم‌ها هستی؛ چون پست شدی و می‌‌خوای جلوی خدای من بایستی.
    مو‌های بلندش رو از صورتش کنار زد. حرف اون شب نریمان که گفت « الان با نقابه؛ چون به وجود تو نیاز داره. فقط کافیه که بفهمه تو شناختیش. اون موقع به قصد کشتنت میاد نه ازدواج» توی ذهنم اومد. چه‌قدر قیافه‌ی بدون نقابش ترسناکه!

    گفت:
    - خیلی خب سخنرانی بسه.
    دست‌هاش رو بالا آورد و گلوله‌ای آتش بین دست‌هاش به وجود اومد. گلوله رو عقب برد و با تمام نیرو به سمتم پرت کرد. قبل از این‌که بتونم واکنشی نشون بدم گلوله‌ای دیگه از پشت سرم به گلوله‌ی آتیشی مهرسام برخورد کرد و با صدای مهیبی توی هم حل شدن.
    هیجان‌زده به‌طرف جیکوب چرخیدم. موقعیت‌های استراتژی‌ای که توی اون یک هفته با نریمان تمرین کردیم رو توی ذهنم سروسامون دادم.

    طوری که بشنون گفتم:
    - پخش بشید دورش. از چهار نقطه محاصره‌ش می‌‌کنیم.
    به‌دنبال حرف من دویدن و ازم دور شدن و من از این هماهنگی خیلی لـ*ـذت بردم. قبل از این‌که نیروش تجدید بشه، پای راستم رو جلو بردم. پای چپم رو اهرم در نظر گرفتم و چرخی دایره‌ای زدم و حجم بزرگی از باد رو به‌طرفش پرتاب کردم. همزمان خودم زمین خوردم. روی زانو نشستم و بهش نگاه انداختم که روی زمین پرتاب شده بود.
    بدون درنگ با دست به ندا‌ اشاره کردم. مکعب بزرگی رو نزدیکیش به زمین زد که باعث شد گرد و خاک بزرگی به وجود بیاد و مهرسام بین اون گردوخاک گم بشه.
    چند ثانیه‌ای نگذشت که گلوله‌ای نارنجی رنگ بین گرد و خاک دیده شد. وقتی متوجه قصدش شدم سریع از موقعیتم فاصله گرفتم تا هدف برخورد با گلوله‌ی آتیشی قرار نگیرم. گلوله‌ی آتیشی با سرعت به زمین برخورد کرد طوری که من هم همراهش به عقب پرت شدم.

    نفر بعدی جیکوب بود که با گلوله‌‌های آتشی هدف قرار دادش. بعد از اون‌ ایمان. ندا دوباره مکعب بزرگی رو پرتاب کرد و دوباره موقعیت قبلی تکرار شد. تیز به حجم گرد و خاک نگاه می‌‌کردم تا مهرسام رو ببینم. هرچی منتظر شدم اتفاقی نیفتاد. گردوخاک آروم از بین رفت و مهرسام اون بین نبود. گیج به روبه‌رو خیره بودم. به همین راحتی عقب کشید؟
    ایمان با فریاد اسمم رو صدا زد و قبل از این‌که جیکوب بتونه کامل به‌دادم برسه، گلوله‌ی آتشی بزرگی از کنارم رد شد و مقدار کمی به دستم برخورد کرد. همراه جیکوب به کناری پرت شدم. درد شدیدی توی بدنم پیچید. چشم‌هام رو از درد روی هم فشردم. نمی‌دونستم قدرت عنصر‌ها تا این حد زیاده! جیکوب کنارم زانو زد و پرسید:
    - خوبی؟

    تمام تلاشم رو به‌کار بردم تا صدام دردی رو که می‌‌کشیدم نشون نده.
    محکم گفتم:
    - آره من خوبم. تو برو.
    تا خواست چیزی بگه بلند‌تر گفتم:
    - برو. اون دوتا تنهان.
    از جاش بلند شد و ازم دور شد. نگاهی به وضعیتم که نیم‌خیز روی زمین افتاده بودم کردم. لب‌هام رو روی هم فشردم و به دستم نگاه کردم. آستین پالتوم کاملا سوخته بود و فقط لاشه‌ای از پارچه‌ش باقی مونده بود. با دقت به دستم که به‌شدت ملتهب و قرمز بود نگاه کردم. درد شدیدی که تا مغز استخونم می‌‌رسید، امونم رو بریده بود؛ اما نهایت تلاشم رو می‌‌کردم که آه‌ و ناله نکنم. نگاهم به میدون جنگی که درست کرده بودیم کشیده شد. مهرسام شعله‌ی بزرگی رو به‌طرف جیکوب پرت کرد و هدف بعدیش ندا قرار گرفت.
    خواستم از جام بلند شم که درد شدیدی توی دستم پیچید و آخی از ته‌دلم کنده شد.‌ اشک توی چشمم جمع شد. دستم ناقص شد. خدا لعنتت کنه.
    نگاهم به ندا افتاد که از شدتِ گلوله‌ی آتیشی، به عقب پرت شد. لبم رو گزیدم و توی دلم خدا رو صدا زدم. تنها یک راه می‌‌تونست مهرسام رو مهار کنه. امیدوارم بتونم با این وضعیت دستم انجامش بدم. یعنی حتما انجامش میدم حتی اگه به قیمت خراب‌تر شدن وضعیت دستم باشه.
    دست راستم رو ستون بدنم قرار دادم و از جام بلند شدم. دست چپم که دردش به‌شدت عذابم می‌‌داد رو محکم گرفتم. نفس سنگینی کشیدم. نگاهم رو به مهرسام که خستگی‌ناپذیر از عنصرش استفاده می‌‌کرد و کم‌کم داشت بچه‌‌ها رو از پا درمیاورد، دوختم.
    دستم رو روی قلبم گذاشتم و از ته‌دل خدا رو صدا زدم. حس امیدی که توی دلم جوونه زد لبخندی رو روی لبم نشوند.
    صاف ایستادم. پای راستم رو جلو بردم و هم‌زمان با پای چپم تکونش دادم و شکل عدد 8 انگلیسی خطوطی تکراری کشیدم. با دقت به مهرسام نگاه کردم و موقعیتش رو زیر نظر گرفتم. کم‌کم شن ریزه‌‌های دورم شروع به چرخیدن کردن. سرم رو به‌طرف آسمون گرفتم و دست‌هام رو افقی کنار بدنم نگه داشتم. توی یک حرکت ناگهانی دور خودم چرخیدم. از بین حجم بادی که دورم می‌‌چرخید مهرسام رو تشخیص دادم و با تمام نیرو به‌طرفش حرکت کردم. به ثانیه نکشید که صدای فریادش بلند شد و چرخشش رو دور گردبادم حس کردم. تا تونستم چرخوندمش؛ اما با درد گرفتن سرم متوجه شدم زیادی دارم ازش استفاده می‌‌کنم. دست‌هام رو بالا بردم و خلاف جهتم چرخیدم. وقتی باد با جهت دست‌هام هماهنگ شد، ناگهانی دست‌هام رو به طرف زمین گرفتم.
    گردباد همون‌طور که آنی شروع شده بود آنی هم خاموش شد و مهرسام به‌طرفی پرتاب شد. دست چپم رو فشردم و آروم به‌طرفش قدم برداشتم. نگاهی به صورتش که از درد مچاله شده بود انداختم.
    با دیدنم نیم‌خیز شد و جوری نگاهم کرد که اصلا متوجه مفهوم نگاهش نشدم.

    پوزخندی زدم و گفتم:
    - من شکستت دادم؛ اما نابودت نمی‌کنم. بلند شو و برو به صاحبت بگو نابودگر گفت هنوز خیلی مونده که بخوای من رو نابود کنی. چینی به بینیم دادم و گفتم:
    - پاشو از جلوی چشم‌هام گمشو سگِ نارسوس.
    به‌دنبال این حرفم از جاش بلند شد و با قدم‌های تند و بلند خودش رو به ماشینش رسوند. خدا رو شکر زیلوس توی ماشینش نبود. ماشین با صدای بدی حرکت کرد. ندا و بقیه رو کنارم حس کردم. نگاهی به جاده که دیگه باربد توش دیده نمی‌شد کردم. لبخندی زدم و دیگه نتونستم مقاومت کنم.
    صدای ندا، ایمان و جیکوب که اسمم رو صدا می‌زدن گنگ شد و دیگه صدایی نشنیدم.

    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا