کامل شده رمان از سامورایی تا لرد | یوتاب درخشنده کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون درباره رمان چیست

  • عالی

    رای: 2 50.0%
  • خوب

    رای: 2 50.0%
  • قابل خواندن

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    4
وضعیت
موضوع بسته شده است.

یوتاب درخشنده

کاربر اخراجی
عضویت
2016/06/15
ارسالی ها
1,259
امتیاز واکنش
2,478
امتیاز
0
سن
24
در حالی که زانوی قم بغـ*ـل کرده بودم ...
نمیدونستم باید چیکار کنم ب....
ب کجا پناه ببرم ....
جسمم چی ....
من الان یه روحم .... باید چیکار کنم .....
من یک روهم یه روح .....
یه روح سرگردان.....
چیشد یک دفعه ای ....
چرا به این روز افتادم دلیلش چیه ...
چی بوده ....
باید .... باید .. چیکار کنم
...
در حالیکه ... فقط دعا دعا میکردم که نجات پیدا کنم ....
از این بد بختیه تازه .....
صدایی در قلبم و همزمان در اصرافم پیچید مثل یک نجوایی برای نجات پیدا کردن
خلاص شدن از این تاریکی ...
نمیدونم چی بود ...
ولی صداش خیلی ارامش بخش بود
برای منی که ارامش رو احساس نکرده بودم
پس چی بود که منو بهت نزدیک میکرد
بگو که منو دوست داری ...
بگو که من تنها کستم ...
بگو .... بگو ...
فریاد بزن ... برای عشق تازه ...
بگو این اخر دنیا نیست ...
بگو که من ... تنها ارزوت نیستم ...
نجوا کن .....
تا دلم برات پر بکشه ....
زندگیمو ... برگردون
زندگیم تنها دارایمه ...
از من نگیر .....
عشق مثل ستاره های ...
کهکشان هاست .... دوریت برام مرگه
اما چه مرگ غم انگیزی ... که تو باعثش شدی
عشقت دود شد ...
دور شد....
ازادی هام پر کشید ....
شدم اسیرت ...
برای همه چیز...
نداشتن خانواده ای بخاطر توعه....
زندگیم از هم پاشید......
تورو دوست داشتم و تا اخرش هستم...
اما تو چی کردی باهام ...
چی کردی .... دیگه دلی نمونده برام
چی کردی که نیست اون عشق....
( ترانه و خواننده یوتاب درخشنده)
 
  • پیشنهادات
  • یوتاب درخشنده

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    1,259
    امتیاز واکنش
    2,478
    امتیاز
    0
    سن
    24
    بلند شدم .... از جسم بی جانم فاصله گرفتم ...
    رفتم به سراغ صدا .... صدای چی بود ...
    شیرین .... تازه
    به دلم نشست .....
    پرواز کردم ... به سوی صدایی که از اون طرف میومد....
    چقدر دلنشین ....
    زیبا .... خاستنی .....
    چی بود .... اون صدا ....
    صدای نجوا ....
    که منو دور کرد از دنیا ....
    رفتم سمت بوته ها ... تا ببینم اون چیه .... چیه که منو انقدر ....
    به خودش میکشونه ....
    ان طرف پرچین ....
    یه انسان بود ... یه انسانی که زنده ....
    پر از دل های خسته ....
    زندگیه گرفته ....
    ولی چرا این انسان ... انقدر نا امید .... پکر ....
    ولی خوشبحالش حد اقل .... زندست ....
    اه اه ... ای دل چرا ... منو تهنا گذاشتی ... من ...
    اخه چرا ....
    زندگی چیست .....
    عشقو دل داری...
    وقتی با یاری ....
    چیکار کنم .... به کجا برم...
    نمیدونستم چیکار کنم .....
    برای همین هم دوست دارم باهاش باشم ... عشقو تجربه کنم ...
    اما چطوری من که فقط یه روحم ...
    یه روح سرگردان ....
    چطوری یه مرد زنده رو عاشق ...
    و دلباخته خودم بکنم ....
    مگه میشه ....
    مگه اینکه .... من زنده شم ....
    یا اون بمیره ....
    اره .... تنها راهش همینه....
    ه هه ه هه ه هخ خ خ خ خ خخ خ خ خ
    باید اون بمیره .....
    یا شاید کمکم کنه که بتونم دباره زنده شم ....
    یعنی امکان داره ...
    میشه ....
    باید بشه .... من اونقدر زجر کشیدم ... برای چی ... نباید بشه ....
    باید بشه .... اره
    اینیکیرو از دست نمیدم ....
    اول باید برم ببینم میتونم باهاش در ار تباط باشم یا نه ...
    اگه
    یعنی اگه بشه عالیه...........
     

    یوتاب درخشنده

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    1,259
    امتیاز واکنش
    2,478
    امتیاز
    0
    سن
    24
    صداش لـ*ـذت داشت ...
    عالی بود چه برسه به لـ*ـذت داشتن ...
    کاش دوباره میشد زندگیرو تجربه کنم .....
    زندگی بدون درد و کلی ارامش .....
    زندگی .....
    زیبا ترین کلمه ......
    چون اگه زنده نباشی نمیتونی حس ...
    حس مادر شدن ....
    احساس عاشقی کنی .......
    احساس منی داشتن ....
    سختی به جون خریدن.....
    ای ای ای .....
    چیشد جیشد ....
    که به این روز افتادم ....
    کاشتی میشد ...
    کاشکی میشد به زندگی برگردم ..
    اما چطوری ....
    کیو واستم قرار بدم ....
    دردمو به کی بگم ....
    صدا .... به من بگو ..... من گوش میدم .... همدم غمهات میشم ..... دوستی تنهایات میشم ..... تو نگران نباش ....
    من اینجام .... میتونی به من اعتماد کنی .....
    زنی ادامه داره.. .
    میتونی باهم باشیم......
    ساکورا.... من اینجام .... چرا ...اره درسته که تو منو نمیشناسی اما من خیلی وقته که تورو میشناسم .... میدونم برای چی اینجاییی و چطوری خاندانتو از دست دادی و در وضعیت الانت رسیدی.....
    ساکورا .. داشت میلرزید ...ولی انگار اون صدا دردی بود برای زخم هایی که براش ایجاد شده ..... دلی که شکسته ......زندگی نا بود شده .. .....
    دستو پا شیکسته .......
    ساکورا برگشت .... نگاهی به درو اترافش انداخت تا بدونه با کی واره حرف میزنه و کیه که اونو انقدر خوب میشناسه .... کی بود که درمانش میکرد .. .
    اینجام بیا دختر جون.... بیا برگرد ....
    تو اولین مرحله قدرتتو پیدا کردی ...
    قدرت خارج شدن روح از بدن .....
    ساکورا پرسش هات و جواب هایی که برات ناتملم مانده پیش ماست ....
    بیا پیش ما .... ما ارواح نیاکان تو هستیم ... محافظ تو تا اخرین مرحله و جودیت .......
    ساکورا .... این کاری که بهت میگمو انجام بده ....
    برگرد به سمت جسمت . .......
    تو زنده ای و نمردی ..... نباید زیاد از جسمت فاصله بگیری......
    چون در انموقع عاقبت تلخی برات رقم میخوره .....
    ساکورا..... برای پاسخ جوابت برو به جنگل شرم حول
    اونجا ... نور ها و ...... کمکت میکننن ... و منتظر تو هستن .... باید هر چه سریع تر به ان مکان بری....
    دیگه سوالی نپورس
    ساکورا که هم میلرزید و مانده بود که این صدا .... از کجا می اید .....
    چه برسه که دستوراتشو نو انجام بده.......
     

    یوتاب درخشنده

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    1,259
    امتیاز واکنش
    2,478
    امتیاز
    0
    سن
    24
    ساکورا با اینکه نمیدونست ...
    باید چیکار کنه ...
    بره ... یا برگرده .....
    پس باید چیکار میکرد ... نمیتونست همون جا بمونه تا دشمنان قسم خورده ای که سایشو با تیر میزنن ...
    منتظر اونها بمونه .....
    اره نمیتونست ....
    ساکورا .. با اینکه اعتمادی نداشت ...
    اما راه افتاد ... پرواز کرد به سوی سرنوشتش .....
    به سوی اینده ای بی نامو نشان.....
    اما چطوری ....
    ای ای ای ....
    زندگی چیست ....
    زنده موندن برای چیست.....
    قدرت نفس کشیدن برای چیه .....
    به کجا متونم فرار کنم ....
    کجا میتونم پا بزارم ..
    توی دنیایی که خودماا نمیشناسمش ...
    چرا ... چرا دور شم ....
    چرا دود شم ....
    برای چی زنده بمونم ....
    عاشقی ....
    عشق چیست ...
    که من نمیتونم .....
    بدستش بیارم .....
    چرا دارم این حرفارو میزنم ....
    چون که من کشیدم ....
    من میتونستم عاشق شم ...
    اما دیره .... دیره برای عاشق شدن....
    .....
    برای همه چیز دیره ....
    رسیدم به همونجایی که سر اغازی نو برام بود ....
    توی فکر و خیال بودم که ....
    جس ...
    جسمممممم .........
    جسمممم کو ....
    همینجا بود ......
    ..
    ه م ین جا بود....
    ک... کجاست .....
    ااااااییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی..............................
    اااااخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخخ..............
    چه اتفاقی داره میوفته ..........................
    روحم ....................
    روحم .....................
    نه نه نه نه نه نه ن ه ن ه ن ه نه نه نه .......................
    نه نه .................
    چرا اینتوری میشه .......
    چرا داره کمرنگ میشم .....................
    یا خدا .................
    چیشده ..................
    چرا ..... نه نه .... نه نرو .....
    کمرنگ نشو .....
    چیشد چرا اینجوری میشه .......
    نه .... نه .... کمرنگ نشو .....
    صدایی در روحم پیچید ....
    ساکورا ... نباید زیاد از جسمت فاصله بگیری ....
    وگرنه اتفاقات نا گواری برات پیش میوفته....
    یاد حرفش افتادم ....
    راست میگفت ...
    نباید ازش فاصله میگرفتم ....
    نباید .... نباید .....
     

    یوتاب درخشنده

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    1,259
    امتیاز واکنش
    2,478
    امتیاز
    0
    سن
    24
    باید تبدیل شم وگر نه اتفاق بدی برام میوفته ....
    اره .... تبدیل ششششششششششششششششششوووووووووووووو
    ای گل درخشان شو زیبا و تابان شو .....
    زندگیتو بدست بیار ...
    ای گل سر افراز شووووووووووووووووو
    با اتمام حرف .. نوری کل بدنم رو گرفت ....
    زیبا تر ازهر گلی .... خوشبوتر از نوشدایی ...
    لباسی که توی هیچ جای این دنیای فانی نمیشه پیداش کرد ....
    ارام ارام از اون مرتبه پایین امد ... لباس های درخشان ازش فاصله گرفتن ... نا پدید شدن ...
    دیگه هیچ نوری نبود ...
    ارام رام روی زمین فرود امد ...
    روی زمین ارام ...
    ارام دراز کشید روی زمین دیگه جونی نمونده بود براش ...
    خسته و در مانده از همه جا ... نمیدونست به کجا بره ... به کی پناه بیاره .... حتی دیگه شب و روز براش نا مفهوم بود ... باید چیکار میکرد .... به کی پناه میاورد ... کجا ... کی ... پیش کی ....
    دردی که هنوز احساسش میکرد امونشو بریده بود ... نمیدونست چیکار کنه .... درد وقت بیشتری نداد ...
    بیهوش شد ...
    ............................................................................................................
    دین دین دین .... سربازان اماده ...... قدم رو ..... هیپ هاپ ... هیپ هاپ......
    سربازان ایست .......
    به چپ چپ .....
    چهار زانو .... تفنگ ها اماده شلیک ........
    به شمارش من ....
    1....2.....3......
    اتش ...... ت ..ت.ت.ت.ت.ت.ت.ت.ت.ت.ت.
    جییغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغغ..................
    تسلیم .... تسلیممم ... تیر اندازی نکنید .... من خودمو تسلیم متون میکنم ....
    بابا من ارزو دارم شلیک نکنید ......
    سربازان که همینجوری نشسته بودن و اماده شلیک ....
    فرمانده : تو کی هستی ... بیا بیرون مرد جوان ....
    ما خیلی وقته دنبال یه تروریست و قاچاق چی میگشتیم که پیدا شد .....
    ساکورا نمیدونست با اون هستن یا با کسی دیگه ... اخه دخترا فقط جیغ میکشن نه پسرا ....
    بعدشم صدای من نازکه نه کلفت .....
    پس چی بود که این فکر میکرد من پسرم ...
    محلت فرمانده داشت تمام میشد ....
    فرمانده : با شماره من اروم میای بیرون 1....2...3...
    ساکورا اروم از بین بوته ها بیرون امد ... خیلی خانم مانه و اروم و با وقار .....
    همین که بیرون امد لب باز کرد گفت : اسممم ساکوراست ... از خانواده نجیب زاده ای هستم ... من نه تروریستم نه قاچاق چی ..... من فقط میخوام برگردم خونم ..... همین ....
    فرمانده: پس که اینتور .. با مسخره کنان گفت: حتما من هم امپراتور کل ژا پن هستم .....
     

    یوتاب درخشنده

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    1,259
    امتیاز واکنش
    2,478
    امتیاز
    0
    سن
    24
    اروم از پشت بوته ها بیرون امدم..........
    خیلی وقت بود غذا درستو حسابی نخورده بودم لاغر نحیف.....
    با اون اندام و نحیفم امدم بیرون

    دیگه نایی برای راه رفتن ندشتم............
    همون چند قدم برای منی که لاغر و نحیف شده بودم کلی بود ..............
    جلوتر امدم که کاملا دیده بشم ...
    بازم جلو رفتم ....
    سردرد عجیبی داشتم میدونستم ...
    اگه ... فقط یک قدم دیگه بردارم میوفتم ............
    همونجا ایستادم تا سردردم بهتر بشه اما انگار افاقه نمیکرد......................
    از زور سردرد دستمو که از گرسنگی زیاد لمس شده بود بالای سرم گذاشتم تا بهتر شه ...

    اخخخخخخخخخخخخخ سرم بهتر نشد که هیچ بدتر از قبلشم شده.............
    رو به راهی که در پیش داشتمو ناهی انداختم ...
    با درماندگی به فرمانده ای که مثل ادم های تقص و تلبکار به ادم ذل میزنه نگاه معصومانمو انداختم تا شاید دلش رحم بیاد و من این همه راهو نیام ...

    اما انگار اینیکی از شانسم خیلی بد اخلاقه ... خوب چیکار کنیم این نا اقلای کم شعورو باید ادم کنه ... بندخدا حق داره ... کار خیلی سختیه...
    مگه الکیه بهشون درجه میدن ...
    بدون اینکه نگاهمو از اون اخمو بردارم ...
    با ناز و خواهش التماسانه ای که داشتم روبه فرمانده کردمو : ک .......ممم.کمممم کن.
    ............................................................................................................................................
    دنیا یی دیگر ..... ارامش .......وفاداری ...... عشق ......
    ای فرزنده دو نهادینه
    ما فرشتگان اجنبی و بهشتی هستیم .... تو معموریتی سخت در پیش داری .......
    باید اتحاد سه گروه رو بدست بیاری .
    مراقب و محافظت از سه قبیله بر عهدهی توست ....
    ای انتخواب شده خدایان ... برو و به معموریتی که بهت سپرده شده رو به خوبی انجام بده ....
     

    یوتاب درخشنده

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    1,259
    امتیاز واکنش
    2,478
    امتیاز
    0
    سن
    24
    بعد از صحبت ... خدایان ... که کامل شد منم گفتم :
    اااااا وایسین فقط یه دقیقه ...
    شما اصلا به حرف ها ویا چه خاسته ای دارم گوش نمیدین ... چرا اخه من ...
    نه نه ... من دیگه طاقت ندارم ... نمیتونم ...
    تحمل این همه سختی مشقتو ندارم ...
    لطفا ... چرا من ...
    چرا نمیشه یکی دیگه باشه ...
    در همین حین که داشتم صحبتامو میکردم ...
    یکی از خدایان گفت : سکوت ....
    همینی که گفتیم باید انجام بگیره ...
    و خلاف این صحبت ما .. چیزی در انتظارت جزئ مرگ نیست ... بدون و اگاه باش ..
    ما ذره ذره .. کار های تورو ضبط و نگه داری میکنیم ... امیدواریم که خطایی ازت سر نزنه ..
    فهمیدی ... دختر جوان ...
    نباید هیچ خطایی کنی ...
    برای اینکه مطمعن بشیم که کارا خوب پیش میره ...
    ما یه محافظ برات انتخاب کردیم ....
    شاید ... تو بدونی اون کی میتونه باشه ...
    و شایدم نه ....
    دختر جون بدون که نمیتونی از این مسولیت شانه خالی کنی ...
    این نشان قدرتو بگیر ... این ..تاج بهت در انجام مسولیتت .. کمکت میکنه ...
    و همچنین این انگشترو .. نباید از دستت خارج کنی ..
    مفهوم شد ...
    دختر جوان : بله مفهوم شد .. ولی
    سکوت ... ولی ...اما ... اگر نداریم ... باید بری و این معموریتتو به پایان برسونی ...
    زانو زدم و احترام گذاشتم ... تاج روی سرم گذاشته شد .. و انگشتر در دستم ...قدرتی که در اون لحظه بهم وارد شد و در رگ هام جریان گرفت ... حس لـ*ـذت بخشی بود ...


    با احساس فرو رفتن نفسی در ریه هام جان دباره گرفتم ...
    چشامو اروم باز کردم ...
    ای خدای من این دیگه کیه ...
    تازه داشتم بهوش میومدم ... اخه این چی بود توی دهن من ...
    تازه فهمیدم .. بهم نفس مصنوعی دادن ... سریع بلند شدم از جام دویدم رفتم کنار بوته ای تا دلم میخواست خراب کاری کردم ...
    هنوز عطر و طمعمش نرفته بود ...
    اه حال بهمزنا ...
    چندشم شد...
     

    یوتاب درخشنده

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    1,259
    امتیاز واکنش
    2,478
    امتیاز
    0
    سن
    24
    سربازه با حالتی نگران پیشم اومد ...
    سرباز : شما حالتون خوبه ... مشگلی ندارین ...
    من : نه هیچیم نیست ممنونم ...
    من : اینجا کجاست
    سربازه : اینجا پایگاه 123 نیروی زمینی ارتش ژاپنه ...
    من با نگاهی پر از تعجب پرسیدم
    اینجا پایگاه نظامی درست شنیدم ...
    اره همینه
    سربازه : بیا باید بریم فرمانده شمارو کار داره ...
    من هه با این ریختم و سرو وضعم ...
    سربازه انگار نشنید که چی گفتم ..
    من : هی کجایی صدامو میشنوی ...
    سربازه دوباره جوابی نداد ...
    برای اینکه متوجه شه که منم هستم پاشدم و روبه روش ایستادم .. دستمو جلوش تکان دادم ...
    اما اون انگار که توی باغ نبود و نمیتونست تکون بخوره ...
    جلوتر رفتم و میخواستم داد بزنم که صدای چیزی از پشت سرم اومد ....
    صدا : سلام خوشگله .. چقدر تو خواستنی هستی ...
    من سر جام خوش شدم تکونن نمیخوردم ...
    نفر بعدی که صداش میومد ...
    صدای دیگه ...: هی جان فراموش نکن فرمانده چی گفت ... یادت نرفته که
    صدای مرد چندشه
    اره ... اره ... یادم هست ... همه دخترایی که انجا هستنو براش ببریم ... حالا میخواد چیکار
    صدای دیگه : منم نمیدونم ما فقط باید دستوراتو عملی کنیم .. همین
    جان ...ک هر چه بادو باد ....
    بیا باید اینو ببریم پیش رئیس ... ولی مراقب باش نباید بهش صدمه بزنی ...
    صدای دیگر : اره بیا ببریمش تا اون یکی رو هم پیدا کنیم ...
    من : وای نه چرا الان من ....
     

    یوتاب درخشنده

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    1,259
    امتیاز واکنش
    2,478
    امتیاز
    0
    سن
    24
    اون صدا نزدیک تر و نزدیک تر میشد خیلی خیلی نزدیک ....
    اون شخص های نزدیک و نزدیک تر ...
    اولش فکر میکردم با کس دیگریه ولی وقتی دستش به بازو هام برخورد کرد دیگه مطمعا شدم که خودشه ...
    با برخوردش حس خیلی بدی بهم داد ...
    انگار که ...
    نمیشه ... نمیشه توصیفش کرد .....
    توی حالو هوای خودم بودم که ...
    با یک حرکت منو از اون خواب و خیالی که بهش دست پیدا کرده بودم ... بیرون اورد ...
    دیگه دوست نداشتم کسی منو از اون حالت ها نجات بده ... دیگه امیدی نداشتم ... حتی اندکی ....
    مرده : بیا خوشگله ... رئیسمون خیلی وقته منتظرته ...
    مرده ایکبیری با اون چشای وق زدش ... ایییی چقدر هم زشته ....
    دارم بالا میارم ... اوققققققققق
    من: دستتو بکش مرتیکه لش ....
    بگو بزرگترت بیاد .... اه ه ه ه ه ه ه چند وقته که حموم نرفتی ....
    اوخ اوخ اوخ دوباره جلوی دهنمو نگیرفتم الان یه گوله توی مخم میزنه ....
    ولی خیلی بیریخته ....
    مرد چندشه : حالا راه بیوفت تا اون چشاتو در نیاوردم .... زود باش ...
    من: هی چیکار میکنی .... ولم کن ... من با تو تا قبرستونم نمیام ... اه مردشورتو ببرن ...
    مرد چندشه اختیار خودشو از دست داد ... سرم که داد زد ... توی یه الف بچه به چه جرعتی منو به سخره میگیری ...
    من با داد اون زبونمو خوردم یه ابم روش ... اصلا حالو حوصله نداشتم با کسی درگیر شم ...
    ضعف جسمانیم دیگه امانمو بریده بود اگه تا چند لحظه دیگه چیزی نمیخوردم ... به دیار باقی میپیوستم
    خوبه حداقل اونجا مادرم ...
    پدرم ...
    بهترین دوستمو میبینم ...
    دیگه جنگی برای زنده ماندن نیست ... همه در ارامشن ...
    اما ... من نمیتونستم سرزمینمو ملیتمو نا دیده بگیرم ... چون گوشتو خونم بهش امیختس ... باید ادامه بدم ...
    زندگی برام ادامه داره ...
    اره ادامه داره ... دوست دارم زندگی ...
     

    یوتاب درخشنده

    کاربر اخراجی
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    1,259
    امتیاز واکنش
    2,478
    امتیاز
    0
    سن
    24
    جان : هی کجایی اون زندگی ای که همه ازتمیترسیدن ... تا اسمت میومد ... فقط بای دنبال یه لونه موش میگشتن..
    دانل : اره .. واقعا .. دیگه اون اوبوحتی که داشتیمو نداریم ... دیگه هم پیدا نمیکنیم .... ولی ای کاش اون افسانه واقعیت داشت ...
    جان برای شوخی یه پس گردنی نسار دانل کرد ..
    هی دانل ... چیه نکنه عاشق اون دختره شدی ...
    دانل که تازه متوجه منظور جان شده بود ... چشاش از رنگ سبز زیبایی تغیر کرد به رنگ زرد .... ( در اینجا به منظ.ر نفرته) بدنش متورم شد باد کرد ... رگ گردنش بیرونزد ... که باعث میشد وحشی تر نشونش بده ...
    من : سرمو برگردوندم با اینکه دشمن من و من اسیرشون شده بودم ... اما جوهر انسانیتم هنوز ته نکشیده بود ..با اینکه رشتم رشته ادبیات ژاپن بود ... ولی میتونستم چطوری یه پسرو رام خودم بکنم ... خیلی راحته اروم باشه ...
    توی یه کتاب باستانی البته ... توی قسمت ممنوعه ها نگه داشته میشد ....
    .............. جان : دانل اروم باش من که هیچی نگفتم فقط یه شوخی بود ....
    دانل با عصبانیتی باور نکردنی سر جان داد زد :من هیچ وقت هیچ وقت عاشق اون دخترک ...........
    نیستم و نمیشم ... این ها همش یه شایعست .... فهمیدی ... کمکم اومد جلو یقه جانو گرفت و کوبوندش به درخت .... انقدر بهش نزدیک شد ... نزدیک خفه شدنش ...
    من دیگه نمیتونستم طاقت بیارم .... دیگه نمیتونستم ....
    اروم دستامو باز کردم ...
    نزدیک شدم ...
    خیلی نزدیک ... اروم ...
    نزدیکش بودم ... رفتم جلو ...
    شعری که خیلی دوست داشتمو اروم از تمام قلبم
    اوای دلنشینش شنیده میشد

    いいえ、あなたは悲しみ滞在しません

    نه تو می مانی و نه اندوه
    この村の人々のいずれか...


    و نه هیچیک از مردم این آبادی…

    バブルは、唇の種類についてです
    به حباب نگران لب یک رود قسم،

    そして、幸福の一瞬の後、

    و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت،
    悲しい時は、通過します


    غصه هم می گذرد،

    このように、それだけでメモリされます...

    آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند…

    剥奪瞬間。


    لحظه ها عریانند.

    あなたの瞬間をトーンに、マテリアライズド決して悲しみを隠していません...

    به تن لحظه خود، جامه اندوه مپوشان هرگز…

    دانل با این اوازم ارام شی ... چشاشو مستقیم توی چشام بود ...
    دانل دیگه هیچ حرکتی نمیکرد ... داد نمیزد ...
    اخرین چشمه ... شروع جدیدی برای اغازی نو
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا