کامل شده رمان زمرد و خاکستر | fatemeh.a کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

fatemeh.a

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/15
ارسالی ها
193
امتیاز واکنش
2,537
امتیاز
336
سن
23
محل سکونت
mashhad
(( به نام خدا ))

23247


نام رمان: زمرد و خاکستر

نویسنده: fatemeh.a کاربر انجمن نگاه دانلود
ویراستار : AvaBanoo
ژانر رمان: عاشقانه _ اجتماعی

خلاصه :
قصه درباره زندگی دختری به اسم سوگله.سوگل توی شب تولد هیجده سالگیش با دوست برادرش سامان ؛ یعنی فرهاد که تا حالا اون رو ندیده ، اشنا می شه ودر همین زمان دوست دیگه برادرش که توی امریکا زنگی می کرده داره برای مسافرت میاد ایران .سامان هم اون رو به تولد سوگل دعوت می کنه.بعداز اون شب سوگل با ونداد کلکل زیادی داره ودر همین موقع فرهاد از هر فرصتی استفاده می کنه که سوگل رو دلباخته خودش کنه.از اونجایی که سوگل توی سیزده سالگی پدر ومادرش رو از دست داده و خیلی تنهاست ، زود گول حرفهای به ظاهر عاشقانه فرهاد رو می خوره.تا اینکه ...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • *SAmirA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    30,107
    امتیاز واکنش
    64,738
    امتیاز
    1,304
    v6j6_old-book.jpg



    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ رمان خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    موفق باشید
    تیم تالار کتاب
     

    fatemeh.a

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    193
    امتیاز واکنش
    2,537
    امتیاز
    336
    سن
    23
    محل سکونت
    mashhad
    بسم الله الرحمن الرحیم
    مقدمه :
    ودر ان زمان که در تیرگی ها ، یاس ونامیدی به سر می بردم ، جز تنهایی ، تهدید ، ترس و تهمت همدمی نداشتم.از زمینی ها وعشق های ناپاک انان به ستوه امده و معشوق اسمانی ؛ یعنی خدای خویش را یافتم.قلبم را اکنده از مهرش و خودم و افسار زندگانی ام را به او سپردم . تو بی اجازه وسرزده وارد قلبم شدی.به من اموختی که همه عشق های زمین ناپاک وهمه انسانهایش گرگ نیستند.با خاکستر سرد چشمانت چنان زمرد چشمانم را به اتش کشیدی که گرمای عشقت همه وجودم را پر کرد.
    ودر ان زمان که من بابت اتفاق تلخ زندگی ام ، تمام شیطنت ها وخنده های جوانی ام سوخت ودر چشمانم تلی از خاکستر شد، همان زمان که در قعر چاه کفر وبی ایمانی به سر می بردم ، همچون فرشته ای اسمانی به فریادم رسیدی وبه من انگیزه زندگی دادی.زمرد چشمانت چنان مرا به خود جذب کرد که ندانستم چه زمانی اتش زیر خاکستر چشمانم شعله ور گشت وهمه وجودم را سوزاند.نبض زنگی من بسته به چشمان توست.
    وحال من و تو با تلی از خاکستر وجفتی از زمرد در چشمانمان ، زمرد وخاکستر راساختیم.


    برای اخرین بار خودم رو توی اینه برانداز کردم.به چهره به ظاهر شاد خودم توی اینه خیره شدم.هیچ کس نتونسته بود هنوز عمق چشمام رو بخونه.چشمای سبز زمردی ، پوست سفید ولبای قلوه ای و بینی متوسط ؛ در کل می شد گفت خوشگلم .دوساعت بود که توی اتاقم بودم .الان دیگه صدای سامان در می اومد.به ساعتم نگاه کردم که هشت شب رو نشون می داد.امشب تولد هیجده سالگی من بود.سامان گفت که امشب قراره مهمونی بریم.چه قدر بی کسی بده.وقتی هیچ کس تولدم رو یادش نیست.بالاخره صدای سامان در اومد.
    سامان : سوگل دیر شد . کجا موندی دوساعته؟
    من : اومدم بابا.کجا دیر شد ؟هنوز ساعت هشته.
    - تا برسیم دیر می شه.راستی چه خوشگل شدی امشب.
    - خوشگل بودم .چشم بصیرت میخواست که تو نداشتی ولی حالا مثه اینکه داری.
    - حالا میشه بری؟
    - بله چرا نمیشه ؛ .پیش به سوی مهمونی.
    با سامان سوار ماشینش شدیم.سامان برادرمه که نه سال ازم بزرگتره .به نیمرخ سامان که با دقت در حال رانندگی بود خیره شدم.خیلی شبیه هم بودیم ولی دو تا تفاوت باهم داشتیم .سامان پوستش سبزه وچشماش عسلی بود.امروز واقعا از اون روزای خسته کننده بود.از اون طرف نازی دوستم گیر داده بود من میخوام برم تولد بیا بریم لباس بخرم ، از اون طرفم کلاس کنکور واون همه برنامه که استاده گذاشت.از خستگی داشتم می مردم.فکرم سمت گذشته پر کشید .یادمه وقتی مامان وبابام زنده بودن ، از یه هفته قبل از تولدم مهمون دعوت می کردن ؛ اما حالا چی ؟ هیچ کس اصلا یادش نیست.سامانم که این قدر توی شرکتش مشغله داره که اسم من رو به زور یادشه .دلم واسه مامان وبابام پر می زد.ولی چه فایده ؟ پنج ساله که دلم پر می زنه.این قدر فکر کردم که نفهمیدم کی خوابم برد.نمی دونم چقدر گذشته بود که حس کردم پرت شدم توی بغـ*ـل کسی که درو باز کرد.واستادم خودم رو مرتب کردم . دیدم سامان داره هرهر به ریشم می خنده.( ارواح عمه ام.ریشم کجا بود؟چون عمه ندارم گفتما ؛ از خداتونم باشه عمه دارین . چه تاییدم می کنند.)
    من : خل شدی به سلامتی ؟ چرا دررو این جوری باز می کنی ، ترسیدم؟
    سامان : دوساعته دارم صدات می کنم ، جواب که نمیدی.
    - خب میومدی عین ادم شونم رو تکون می دادی تا بیدار شم.
    - اوه سوری لیدی.نمی دونستم باید با شاخه گل وبوسه بیدارتون کنم .
    با حرص گفتم:
    - شاخه گلت پیشکش.صدام می کردی.تازه توجهم به ویلای خودمون جلب شد.
    من : این جا کجاست من رو اوردی؟
    سامان : یعنی نمی دونی؟ جدیدا حواس پرت شدی بلا.
    من : بسه بسه.مزه نریز.خودمم می دونم.مگه نگفتی میریم مهمونی ؟ پس چرا اومدی ویلای خودمون؟
    سامان : الانم میگم.ولی اگه شما خانم مارپل بذارین دودقیقه ما برسیم داخل.
    من : خیله خب بریم.
    همه جا رو سکوت بدی فرا گرفته بود.هیچ صدایی نمی اومد.غیر از صدای کفشای من.بالاخره رسیدیم.درو که باز کردیم صدای سوت جیغ های بنفش و نازی فضا رو پرکرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemeh.a

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    193
    امتیاز واکنش
    2,537
    امتیاز
    336
    سن
    23
    محل سکونت
    mashhad
    نازی با یه دونه فشفشه به سمتم اومد.
    نازی : تولد تولد تولدت مبارک.مبارک مبارک تولدت مبارک.تولدت مبارک سوگلی جونم.
    به شوخی یه دونه به بازوش زدم.همیشه عادت داشت این جوری صدام کنه.
    سامان مهربون گفت :
    - تولدت مبارک سوگلی داداش .
    برگشتم عین این جوگیرای توی فیلم خارجیا (چرا خارجی؟توی فیلمهای ایرانی کیو دیدن داششو ببوسه ) خودمو انداختم تو بغلش شالاپ وشلوپ بوسش کردم.
    با قدرشناسی نگاش کردم و گفتم :
    - دست داداشیم درد نکنه.
    تازه بقیه مهموناروهم دیدم.اکثرشون دوستای سامان بودن که یک بارم ندیدمشون.با همه سلام علیک کردم.حالا دیگه سیل تبریک بود که به سمتم می اومد.همه روهم یک تنه جواب دادم .سامان رفت تا بادوستاش خوش باشه .یکی از اونا نزدیکم اومد.از اولشم چشمم رو گرفته بود.دستش رو به سمتم دراز کرد.
    فرهاد : فرهاد هستم دوست سامان جان.
    باهاش دست دادم و گفتم :
    - خوشبحتم منم سوگل هستم.
    - از سامان خیلی تعریفت رو شنیده بودم.ولی هرگز فکرنمی کردم امشب با چنین بانوی زیبای روبه رو بشم.
    - خواهش می کنم.اون قدر ها هم که شما میگین نیستم.
    - راحت باش مثه من.فرهاد صدام کن.
    - واقعا ممنون.چون اصلا عادت ندارم به کسی اقا بگم.
    - خواهش می کنم.
    - با اجازه.من برم لباس عوض کنم.از پله ها بالا رفتم . توی یکی از اتاقا ، لباسم رو عوض کردم .مانتوم رو اویزون کردم.لباسم رو مرتب کردم.یه دکلته یاسی پوشیده بودم با یه دونه کت روش.روی دامنش یه دونه گل بزرگ از جنس خود لباسم کارشده بود.در کل ساده بود . یه دونه ساپورت مشکی هم پوشیدم .شاید ادم ازادی بودم ولی اصلا از لباسای باز خوشم نمی یومد.خرامان خرامان از پله ها پایین رفتم . پایین پله ها انگار فرهاد منتظرم بود.
    فرهاد : به من افتخار همراهی می دید.بانوی زیبا.
    من : بله حتما چرا که نه؟
    داشتم با فرهاد شونه به شونه راه می رفتیم که سامان سمتم اومد.
    سامان : ببین سوگل امشب یه مهمون دیگه هم داریم.
    من با تعجب گفتم :
    - مهمون.فکر کردم فقط همینان؟
    سامان : نه این مهمون یه کم خاصه.ونداد دوستم بعد از پنج سال داره از امریکا میاد.چون امشب می رسید ، دعوتش کردم.اشکالی نداره؟
    من : نه چه اشکالی سامان جان.
    سامان : الانم داره میاد تو.بریم استقبالش.
    با فرهاد وسامان به استقبالش رفتیم .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemeh.a

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    193
    امتیاز واکنش
    2,537
    امتیاز
    336
    سن
    23
    محل سکونت
    mashhad
    یه پسر حدودا بیست وهشت یا نه ساله واردشد.چشمای خاکستریش عین رنگشون سرد ومغرور بود.پوست گندمی وقدشم خیلی بلند بود. دستم رو به نشون ادب دراز کردم.ولی اون انگار اصلا من رو ندید.چون یه سلام خشک به فرهاد کردورفت سمت سامان .بعداز چند دقیقه خوش وبش بالاخره رضایت دادن.این این فرهادم واس خودش دلقکی بود ها.
    فرهاد : ناراحت نشو سوگل جان.خب اختلاف ارتفاع زیاده دیگه.واسه همون دست نداد.
    حالادیگه همه فهمیدن این ونداد باهام دست نداد.غیر از مهمونا سامان و وندادم می خندیدن.خیلی از دست این فرهاد کفری بودم.واسه همین یه چشم غره توپ بهش رفتم که طفلک خفه شد.چند دقیقه سامان غیب شدو بعد بایه دونه کیک توی دستش اومد.
    سامان : تولد تولد تولد تودلت مبارک.
    یهو ونداد عین جن بو داده ظاهر شد.زد به شونه سامان.
    ونداد : نگفتی تولد بچه پنج ساله دعوتمون کردی؟
    سامانم با خنده گفت:
    - اره دیگه اینن سوگل هشتاد سالشم بشه بازم ابجی کوچولوی خودمه.
    ونداد : بله از رفتارشون کاملا مشخصه.
    من که تا اون لحظه ساکت بودم یهو منفجر شدم :
    - شنیدین میگن بزرگی به عقل است نه به سال اقا ونداد ؟ حالا منم میگم بزرگی به عقل است نه به هیکل.با چها تا قرص وامپول هیکلتون رو باد کردین فکر کردین بزرگین که رفتار بقیه رو تجزیه می کنین ؟
    بعدم خیلی ریلکس در برابر خط ونشون سامان واخما وندا د پشت میز رفتم.نازی شمع ها رو روشن کرد.تا خواستم فوت کنم باز این نازی نمکدون شد.
    نازی : سوگل جان دعا کن ان شاءالله تا سال دیگه با شوهرت وبچت تولد بگیری.
    همه زدن زیر خنده.باز این ونداد پرید وسط و گفت :
    - البته اگه پیدا بشه.
    من : نترس اقا ونداد.اگه کسی واسه شما پیدا بشه واسه منم پیدا میشه.
    دیگه خفه شد.ولی من ارزو کردم که از بی کسی وتنهایی در بیام.خواسته زیادی هم نبود.هم زمان با این ارزو م سرم رو بلند کردم و با نگاه پراز محبت فرهاد روبه رو شدم . به اون لبخند زدم اما به ونداد که پوزخند می زد یه چشم غره خوشگل رفتم.نوبت به کادوها رسید.سامان یه 206البالویی واسم خریده بود وفرهادم یه پلاک به شکل اس انگلیسی.اما من بادیدن عکس روی کیکم خیلی دپ شدم.عکس من و بابا ومامان بود.بغض کردم نا خواسته وبی اراده .بعداز کادوها نازی رفت سمت ضبطو اون رو روشن کرد.اما من نه اهل ر*ق*ص بودم ونه حالش رو داشتم.واسه همین دور از چشم همه رفتم بیرون لبه استخر نشستم.رفتم به گذشته ها.وقتی صدای خنده و شادی ما همه جا رو بر می داشت.وقتی مامان وبابای عزیزم زنده بودن.یه قطره اشک از گوشه چشمم چکید.بادست پاکش کردم.من نباید گریه می کردم.همه این دردارو باید توی دلم نگه می داشتم.گرمی دستی روروی شونه م حس کردم.فرهاد بود.
    فرهاد : سوگل جان چرا اینجا نشستی ؟بریم تو سرما میخوری.
    من توی اون هیر ویر خندم گرفت.فرهاد با حرص گفت:
    - به چی می خندی سوگل؟
    من : به تو.اخه وسط مرداد کی سرما خورده که من دومیش باشم؟
    فرهاد : خیله خوب من تسلیم.بریم تو داره شام سرو میشه.
    بعداز شام همه مهمونا رفتن وجز سامان ونداد وفرهاد کسی نمونده بود.فرهاد دور از چشم سامان کارتش رو به سمتم گرفت.
    فرهاد : خوش حال میشم بیشتر ببینمت.
    شاید در شرایط عادی یه کم ناز می کردم ، ولی چون ونداد نگاه می کرد ، روی هوا گرفتمش وگفتم حتما میرم دیدنش.بعداز فرهاد وندادم رفت ومن و سامان با کلی خستگی راهی خونه شدیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemeh.a

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    193
    امتیاز واکنش
    2,537
    امتیاز
    336
    سن
    23
    محل سکونت
    mashhad
    تقریبا یک هفته از از تولدم می گذشت.برای بار هزارم کارتی که فرهاد داده بود رو از بالابه پایین وبرعکس خوندم.این قدر خونده بودم که شماره اش رو حفظ شده بودم.
    اموزشگاه موسیقی ثنا.با مدیریت فرهاد فرهمند.اموزش دوتار ،گیتار، سه تار وپیانو .با کادر مجرب.هنر جو جهت تعلیم پذیرفته می شود.
    من از بچگی خیلی گیتارو دوست داشتم واسه همین گفتم به این بهانه بهش زنگ بزنم.بعدشم یه هفته طولش دادم . فکر نکنه چون کارت رو زود گرفتم از اون دخترای هرجاییم.گوشی موبایلم رو برداشتم وبه شمارش زنگ زدم.بعداز دوتا بوق برداشت.
    فرهاد : الو سلام.فرهمند هستم.بفرمایید.
    من:اِ.سلام سوگل هستم.یادت که میاد؟
    حس کردم تازه انرژی گرفت.
    فرهاد : سلام.سوگل جان.حالت چطوره ؟خوبی؟
    من : ممنون تو خوبی؟
    فرهاد : زود تر ازاینا منتظر زنگت بودم.بابا یه فکری هم به حال دل ما بکن.
    من : خب دیگه.توی این یه هفته خیلی مشغله داشتم.(ای دروغگو.حالا خوبه جز کلاس کنکور جاییم هم نرفتی)
    فرهاد مشتاق گفت:
    - خب حالا که زنگ زدی.یه قرار بذار هم دیگه رو ببینیم.
    من : راستش من از بچگی عاشق گیتار زدن بودم.کارتت رو که خوندم گفتم بیام اونجا واسه ثبت نام واموزش.
    فرهاد : چی از این بهتر.ولی چون شما سوگل خانومی هنرجو خصوصی خودم میشی.
    من : خب چه روزی وساعتی بیام؟
    فرهاد : بقیه هنرجوها تا شیش ونیم هستن.تو باید ساعت هفت بیای اینجا.
    من : باشه فقط ادرس رو من ندارم.
    فرهاد : این شماره خودته؟
    من : اره مال خودمه.
    فرهاد : خوبه پس برات ادرس رو می فرستم.
    منم ناز کردم :
    - خب دیگه من باید برم کاردارم.فعلا.
    فرهاد : باشه سوگل جان مزاحمت نمیشم خداحافظ.
    من : خداحافظ.
    اون شب تا خود صبح پلک روی هم نذاشتم.همش توی فکر قرارم بودم.رفتم یه دوش گرفتم وتا اومدم بیرون ساعت شیش بود.سریع حاضر شدم.یه مانتو مشکی ساده باکفشو شلوار سفید وشال سفید پوشیدم.یه کوچولو هم ارایش کردم.سوییچ ماشین خوشگلم رو برداشتم ورفتم توش نشستم.توی راه جلوی یه دونه گل فروشی نگه داشتم.یه دسته گل رز ابی خریدم.اخه خودم خیلی دوست داشتم.به ادرسی که داده بود رسیدم.ساعت هفت وپنج دقیقه بود.این یعنی پنج مین تاخیر.یه ساختمون تقریبا بیست طبقه جلوم بود.سوار اسانسور شدم ودکمه نهم رو زدم.توی اسانسور اینه داشت واسه همین دوباره لباسم رو مرتب کردم.زنگ واحد رو زدم.یه خانم فوق العاده اخمو دررو باز کرد.
    دختر : باکی کاردارین خانم ؟ساعت اموزش تمومه
    من : می دونم.من شاگرد خصوصی اقای فرهمند هستم.
    دختر: اقای فرهمند شاگرد دیگه ای ندارن.کارشون نظارته.
    من : بله متوجه هستم.شما بفرمایید سوگل پارسا اومده.ایشون خودشون درجریان هستن.
    بعداز چند مین زر زدن ، بااخم وتخم اومد گفت که برم داخل.
    با چند تا تقه به در وارد شدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemeh.a

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    193
    امتیاز واکنش
    2,537
    امتیاز
    336
    سن
    23
    محل سکونت
    mashhad
    فرهاد با لبخند به سمتم اومد.
    فرهاد : سلام.خیلی خوش اومدی.
    من : سلام خوبی؟
    فرهاد : بله مگه میشه شمارو دید خوب نبود ؟
    من : راستی این منشیت بود.چه قدر بداخلاقه.
    فرهاد : اره منشیمه.اون مدلشه.چیزی بهت گفت؟
    من : نه فقط داشت قورتم می داد.
    فرهاد : اون منم هرروز می خواد قورت بده.
    من : پس همونه.حساس شده من رو دیده.
    فرهاد : نه بابا.خیلی از این دختر ایکبیری خوشم میاد.
    ایکبیری رو خیلی خنده دار گفت ؛ واسه همون من زدم زیر خنده.حالا دیگه فرهادم با من می خندید.صدای خندمون توی کل اتاق پیچیده بود.
    فرهاد : خب حالا اموزش رو شروع کنیم.موافقی؟
    من : اره موافقم.
    دوساعت کامل بهم اموزش می داد ؛ ولی من چون علاقه داشتم اصلا خسته نبودم.ولی از چشمای فرهاد خستگی می بارید.من گفتم که خستم.اونم از خداخواسته قبول کرد.داشتم وسایلم رو جمع میکردم که فرهاد صدام زد.
    فرهاد : میگم.اگه وقت دار بریم امشب باهم شام بریم بیرون.
    منم الکی اومدم کلاس بذارم : بذار یه زنگ به سامان بزنم نگرانم نشه.
    فرهاد : باشه تا تو حرف می زنی ، منم برم وسایلم رو جمع کنم.
    شماره اش رو گرفتم. بعداز چندتا بوق برداشت.صدای خسته سامان توی گوشی پیچید.
    سامان : الو سلام سوگل جان.خوبی؟
    من : سلام توچی ؟حالت خوبه؟
    سامان : اره برای چی می پرسی؟
    من : صدات گرفته.
    سامان : نه چیزی نیست نگران نباش.کاری داشتی.
    من : اره می خواستم بگم من امشب با دوستم میرم رستوران.دیر میام نگران نباش.
    سامان : خوبه.اتفاقا امشب وندادم قراره بیاد اینجا.تو نباشی بهتره.با هم کل نمی ندازین.
    من : من که چیزی نمی گم.خودش هی شروع می کنه.پسره چلغوز.
    سامان : دوباره شروع نکن توروخدا سوگل.بعدشم درباره دوستام درست حرف بزن.
    من : خب دیگه من برم.
    سامان : برو خوش بگذره.
    تلفن رو قطع کردم.
    فرهاد : چی شد افتخارمیدی بانوی زیبا یا نه؟
    من : بله میدم.بریم.
    اول رفتیم رستوران وبعدشم رفتیم توی یه پارک قدم زدیم.فرهاد خیلی از خودش گفت.ساعت حدود دوازده بود.چون با ماشین من اومده بودیم ،سوار شدیم رفتیم سمت اموزشگاه تا فرهاد ماشینش رو برداره.فرهاد که ماشینش رو برداشت گفت تا خونه باهام میاد.چون دیر وقته.در خونه ما که رسیدیم ، از ماشینم پیاده شدم ورفتم سمت ماشینش.شیشه رو پایین داد.
    من : خیلی ممنون بابت امشب فرهاد.
    فرهاد : خواهش.روز بعدی اموزشت پس فرداست ؛ یعنی روزای زوج.
    من : باشه ممنون.
    از فرهاد خداحافظی کردم وبه سمت در خونه رفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemeh.a

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    193
    امتیاز واکنش
    2,537
    امتیاز
    336
    سن
    23
    محل سکونت
    mashhad
    در خونه رو که باز کردم با کله رفتم یه جسم سخت خوردم .نمی دونم چی بود ؛ ولی خیلی بینیم درد گرفت.سرم رو گرفتم بالاکه این ونداد رو دیدم.پوف پسر چلغوز بینیم ترکید.
    ونداد: به به سوگل خانم.شما کجا اینجا کجا ؟
    من : ببخشید اینجا خونه ما هستا .
    ونداد : سامان می دونه خواهرش تا این موقع شب با اقا فرهاد بیرون بودن ؟
    رسما به تته پته افتادم.فرهاد رو از کجا دیده بود.سعی کردم خونسرد باشم.
    من : به شما چه ربطی داره؟
    ونداد : تو از این فرهاد چی می دونی؟هیچی نمی دونی.درسته ؟
    من : خب که چی؟توهم که بعد از پنج سال اومدی ؛ مثلا تو چی می دونی؟
    ونداد : منم مثه تو هیچی.فقط گفتم شاید همون جوری که باتو بیرون میره ، با ده دختر دیگه هم میره.
    من : تو کی هستی که این قدر فضول مردمی؟ فرهاد همچین ادمی نیست.
    ونداد : کی گفته نیست ؟ چرا اینقدر از ش دفاع می کنی ؟
    من : خودت رو چی؟ توی امریکا زندگی می کنی.تو با چند تا دختر هستی؟
    ونداد : من که اصلا شمارش در رفته.نپرس.
    من : همون دیگه.کافر همه را به کیش خود پندارد.
    ونداد : باشه من کافر .حالا گریه هاتم می بینم خانم کوچولو.
    من : ها ها ها.توی خواب ببینی.بعدشم مگه چقدر بزرگتری که به من میگی کوچولو؟
    ونداد : یه حساب سر انگشتی بکنی من دوازده سال ازت بزرگترم.حالا گرفتی؟
    بعدشم رفت.یعنی سی سالشه.اوف.از سامانم بزرگتره.
    دروغ چرا اون شب خیلی به حرفای ونداد فکر کردم.وجدانمم مثل ونداد شده بود.واسه همین هم اون رو خفه کردم هم این رو.با هر بد بختی که بود بالاخره خوابیدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemeh.a

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    193
    امتیاز واکنش
    2,537
    امتیاز
    336
    سن
    23
    محل سکونت
    mashhad
    (( دو ماه بعد ))
    توی گیتار زدن خیلی ماهر شده بودم.هر روز طبق قرار می رفتم وپیش فرهاد اموزش می دیم.اون هر روز حرفای عاشقانه به من می زد ؛ ولی هنوز اعتراف نکرده بود.تقریبا همه دوستام وسامان می دونستن که من و فرهاد باهمیم.من هم خیلی شیفته ودلباخته فرهاد شده بودم.نمی دونم چی داشت که من رو ناخداگاه به خودش جذب می کرد.همش می ترسیدم که این علاقه یک طرفه نباشه.تلفنم زنگ خورد.عکس فرهاد روی صفحهافتاد.
    فرهاد : سلام سوگلی خودم.حالت چطوره؟
    من : من که عالی.تو چه طوری؟
    فرهاد : منم با شنیدن صدات عالی.ولی سوگلم شنیدن کی بود مانند دیدن.دلم برات تنگ شده.
    من : منم دلم برات تنگ شده.
    فرهاد : راستی چرا اون روز اینقدر زود رفتی؟
    من : مجبور شدم.اخه دوستم مهمونی داشت .
    فرهاد : اهان که این طور.راستی زنگ زدم امروز باهم بریم بیرون.کارمهمی دارم.
    من : باشه من که از خدامه.پوسیدم تو خونه.
    فرهاد : ساعت پنج حاضر باش ،میام دنبالت.
    من : مواظب خودت باش.خداحافظ.
    فرهاد : توهم مراقب خودت باش .خداحافظ.
    می خواستم برای امروز جذاب باشم.کمدم رو زیر ورو کردم ویه دونه مانتو خیلی کوتاه لیمویی باشلوار مشکی وشال مشکی پوشیدم.یه ذره بیشتر هم ارایش کردم و طبق معمول با ادکلنم دوش گرفتم.هنوز ساعت چهاربود واسه همین نشستم وبا گوشیم ور رفتم.فکرم خیلی مشغول بود.دلم می خواست بدونم فرهاد چه کار مهمی باهام داره.فضولی که نه یه جورنگرانی.همیشه من به طرف مقابلم استرس می دادم وباهاشون کات می کردم.می ترسیدم حالا که دلبسته اش شدم ، نخواد که همه چی تموم بشه.خب تعجب نکنید.فرهاد که اولین دوست پسرم نبود.من دختر تنهایی بودم واسه همین بعضی وقتا با پسرا دوست می شدم.البته شاید پنج یا شیش تابیشتر نبودن ولی هر چی که بود من خیلی زود کات می کردم.می ترسیدم که خواسته هاشون غیر معمول نشه که به جاهای باریک نکشه.به هر حال من تنها بودم وباید احتیاط می کردم. گوشیم تک خورد.فهمیدم فرهاد اومده واسه همین از جا بلند شدم و خودم رو مرتب کردم و سمت در رفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    fatemeh.a

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/15
    ارسالی ها
    193
    امتیاز واکنش
    2,537
    امتیاز
    336
    سن
    23
    محل سکونت
    mashhad
    به در ورودی رسیدم.دررو باز کردم و دیدم فرهاد پشت دره.با خنده به سمت ماشینش که یه لند کروز مشکی بود رفتم.
    من : سلام بر اقا فرهاد.حالت چطوره؟
    فرهاد : من که زیاد خوب نبودم ولی حالا که تورو دیدم عالی عالی شدم.
    من : چرا چیزی شده اتفاقی افتاده؟
    فرهاد : چه اتفاقی مهمتر از دلتنگی ؟ بابا به این دل زار منم فکرکن.
    من : چشم.به اونم فکر می کنم.
    لپم رو کشید.
    فرهاد: آفرین دختر خوب.این شد.حالا بریم؟
    من : بله بزن بریم.
    از چهره اش هیچی دیده نمی شد.انگار اصلا مثه من استرس نداشت.استرس از دست دادن یا جدایی.حالا می فهمم چقدر از این کلمه بدم میاد.به صورت فرهاد دقت کردم.چشمای مشکیش برعکس ونداد پراز شیطنت و خنده بود .چهره اش که هیچی ، هم جذاب وخوشگل بود هم خیلی شاد ومهربون.هم خیلی.....
    بگذریم.توی همین فکرا بودم که فرهاد صدام زد.برگشتم نگاش کردم.
    من : نشنیدم چی گفتی دوباره بگو.
    فرهاد : میگم چرا این قدر توی فکری؟
    من : نه بابا.فقط یکم خسته بودم.همین.
    فرهاد : خب نگفتی؟
    من : مگه توچیز دیگه ای هم گفتی؟
    فرهاد : گفتم یه رستوران می شناسم سنتیه ؛ تودربند، بریم اونجا.هنوز واسه شام زوده.
    من : اره چرا که نه.منم دلم گرفته.بریم.
    سرعتش رو بیشتر کرد. به یه رستوران خیلی خوشگل رسیدیم.رستوران نبود که باغ بود.سه طبقه هم بود.ورودی ش یه دونه ابشار خیلی بزرگ بود که دورش سنگ کاری شده بود.فرهاد رفت تا از مغازه جلوی دریکم خوراکی بگیره.منم که محو زیبایی وارامش اونجا شدم.فرهاد اومد.
    فرهاد : بریم یکی از تختهای طبقه اخر.اونجا خلوت تره.
    من : اره بریم.اینجا همه با خانواده ن.
    از پله ها بالارفتیم و به طبقه سوم رسیدیم . یه تخت کوچیک دونفره بود انگار واسه ما ساختنش.کفشام رو به هر بد بختی بود دراوردم و روی تخت نشستم.فرهادم هیکلش از ونداد کم نداشت واسه همین وقتی اومد بشینه روی تخت کل تخت تکون خورد و منم همین طور.اومد روبه روم نشست.بازم از صورتش چیزی معلوم نبود.خیلی اروم وشمرده شروع کرد به حرف زدن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا