کامل شده رمان دنیای بعد از تو | مهسا ولی زاده کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Mahsaye

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/03/01
ارسالی ها
531
امتیاز واکنش
22,371
امتیاز
671
آتیه هم میز را ترک کرد. دلم گرفت، بلند شدم و دنبالش رفتم. امروز هیچ‌کس از ناهاری که خورده بود چیزی نفهمید. کنارش لب بام ایستادم و گفتم:
- آتیه...
میان حرفم پرید:
- طبیعت قشنگیه.
- آتیه؟
- هیچی نگو، من هنوزم باور دارم که می‌تونم آبتین رو عاشق کنم.
- مطمئنم می‌تونی.
لبخند بی‌جانی تحویلم داد و باز به پایین خیره شد. نمی‌دانم چرا با این حرف آتیه حس بدی پیدا نکردم؛ اما اگر روژان درمورد امیرحسین صحبت می‌کرد عصبی می‌شدم. باید کم کم سعی می‌کردم فکر امیر را از سرم بیرون کنم. شاید کامیار گزینه خوبی بود. به پیشنهاد سارینا به قهوه‌خانه سنتی رفتیم و همه چای سفارش دادیم. آبتین خیلی طبیعی برعکس حال چند لحظه پیشش گفت:
- امشب یه برنامه چیدم.
سروش پرسید:
- چه برنامه‌ای؟
- یه پارتی کوچیک، خونه رایان.
اخم رایان غلیظ‌تر شد. آتیه با ذوق گفت:
- من که هستم.
روژان هم لب زد:
- به نظر من فکر بدی نیست.
سینا رو به من پرسید:
- طهورا، تو هم میای؟
- من؟
- باید بیای‌، خوش می‌گذره.
آتیه لب زد:
- فکر کنم خواستگاریشه.
آبتین پوزخندی زد و گفت:
- قبل از خواستگاری برمی‌گرده.
در چشم‌هایش زل زدم و گفتم:
- اگه اینطوریه که میام.
آبتین با رضایت سر تکان داد و با علی‌رضا مشغول صحبت شد. چشمم به چایش افتاد که از داغی بخار می‌کرد. با بدجنسی لبخندی زدم. روبه‌رویم نشسته بود و کار سختی نبود. هرکس مشغول حرف زدن با دیگری بود و این بهترین فرصت برای تلافی بود. دستم را کمی جلو بردم که چشمم به رایان افتاد که با اخم غلیظی نگاهم می کرد. لبخند دندان‌نمایی تحویلش دادم و با فشار ریزی لیوان کج شد و چایی‌ها روی شلوار آبتین ریخت و بعد از آن دادهایی بود که از سر داغی می‌زد. آتیه سریع با دست بادش می‌زد. در این بین همه هول کرده بودند و تنها رایان خونسرد نگاهم می‌کرد. وقتی همهمه جمع خوابید نگاه خصمانه‌ی آبتین را روی خود حس کردم. انگار تنها او و رایان متوجه کار من شده بودند و بقیه فکر می‌کردند پای خودش به لیوان خورده. بالاخره عزم رفتن به خانه رایان را کردند؛ این بار من در کابین سینا و سارینا و علی‌رضا نشستم و آتیه هم رفت کابین آبتین و رفیق‌هایش.
برای اینکه متوجه ارتفاع نشوم موبایل را برداشتم تا خودم را سرگرم کنم. با تعجب به بیست میس کالی که از امیر و اهورا داشتم نگاه کردم که همان موقع دوباره زنگ خورد. جواب دادم:
- الو؟
صدای امیرحسین در گوشی پیچید:
- چرا گوشیت رو جواب نمیدی؟

می‌دانستم موقع‌هایی که سلام نمی‌کند یعنی عصبانی است. آرام لب زدم:
- سلام امیرحسین.
- فقط بگو کجایی.
- چرا؟
- لعنتی تو بدون خبر کجا گذاشتی رفتی سر صبحی؟
- با دوستام اومدم بیرون.
- کدوم دوستات؟
احساس کردم کسی گوشی را از دستش چنگ زد و صدای اهورا در گوشی پیچید:
- الو؟

- سلام داداشی.
- سلام کجایی؟
- با دوستام اومدیم بیرون.
صدای غرغرهای امیر را از آن سوی خط می‌شنیدم. اهورا لب زد:
- قبل از هفت خونه باش.
- باشه میام، حال امیر خوبه؟
- آره یکم ناراحت که بدون اطلاع رفتی.
- باشه خداحافظ.
- خداحافظ.
و قطع کرد. وای که چه‌قدر حساسیت امیر برایم شیرین بود!
با ماشین علی‌رضا رفتیم خانه رایان. خانه‌ی بزرگی بود؛ اما از شلوغی‌اش می شد فهمید مجردی زندگی می‌کند. رایان به اتاقی اشاره کرد و گفت:
- خانم‌ها می‌تونن لباس‌هاشون رو اون‌جا عوض کنن.
سارینا لب زد:
- ما که لباس نیاوردیم.
سروش با لودگی گفت:
- تو خونه‌ی داش رایان پر از لباس زنونه‌ست.
سینا و علی‌رضا خندیدند؛ اما رایان با پوزخند لب زد:
- توی کمد لباس زیاد هست. نگران نباشید خیلی‌هاشون نو هستن.
به اتاق رفتیم. روژان در کمد را باز کرد. لباس‌های زیبایی در کمد بود. به آن قیافه جدی و خشن رایان نمی‌آمد چنین آدمی باشد. هر چند بیشتر از این، از پسرها انتظار نمی‌رفت. همه مثل امیرحسین پاک نبودند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Mahsaye

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/01
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    22,371
    امتیاز
    671
    روژان لباس سورمه‌ای رنگی برداشت و به تن کرد؛ لباس دکلته‌ای که کلا نیم متر بیشتر نبود و تمام اندامش را به نمایش می‌گذاشت. جلوی آینه ایستادند تا آرایش کنند. من روی تخت نشسته بودم و آن‌ها را نگاه می‌کردم. سارینا لباس آجری رنگی از کمد بیرون کشید و مارکش را جدا کرد. نسبت به لباس روژان پوشیده‌تر بود؛ قسمت یـقه و شانه‌اش کاملا پوشیده بود اما کوتاهی‌اش مثل لباس روژی تا ر*ان پا می‌آمد. آتیه هم لباس سفیدرنگی که از قسمت سـ*ـیـنـه و پایین دامن پلیسه می‌خورد انتخاب کرد و پوشید. در کل هر سه لباس‌های بازی بود که من به هیچ وجه حاضر به پوشیدنشان نبودم. سارینا گفت:
    - طهورا پاشو لباس بپوش دیگه.
    - آخه اینا زیادی بازه.
    دستم را گرفت و بلندم کرد و گفت:
    - حالا یه امروز که امیرحسین نیست تا بهت گیر بده تو خودت ناز کن.
    به اجبار سمت کمد رفتم و نگاهی به لباس‌ها انداختم. شلوار چرم مشکی رنگی بیرون کشیدم و پایم کردم؛ تاپ سفیدی هم برداشتم و پوشیدم؛ قسمت سـ*ـینه‌اش گـ*ـر*دنـبند مروارید داشت که گـ*ـر*دنـبند امیر روی سـ*ـیـنـه‌ام جذابیتش را بیشتر می‌کرد. سارینا با دیدنم سوتی کشید و لب زد:
    - جون! چه خوردنی شدی.
    سری به نشانه‌ی تاسف تکان دادم و روبه‌روی آینه ایستادم. موهایم که فر داشت را آزاد روی شانه‌هایم رها کردم و آرایش ملایمی کردم. نسبت به آن سه نفر لباسم خیلی پوشیده بود، هرچند تاپ کوتاهی بود و قسمتی از شکم و کمرم نمایان بود و برجـ*ـستگی‌های پایم با آن شلوار چسب و چرم براق به نمایش گذاشته می‌شد؛ اما بهترین لباسی بود که در آن کمد وجود داشت. هر چهار نفر از اتاق بیرون رفتیم. آقایان بساط خوشگذرانی را راه انداخته بودند. نگاهی به ساعت انداختم. ۵ بود!
    دو ساعتی برای خوشگذرانی وقت داشتم. نمی‌دانستم برق تحسین چشم‌های آبتین حقیقت دارد یا توهم ذهن من است. سینا به سمت روژان رفت و هر دو شروع به رقـ*ـصیدن کردند. آتیه هم منتظر آبتین نماند و با سروش شروع به رقـ*ـص کرد. علی‌رضا هم که با دیدن سارینا چشم‌هایش پروژکتور زده بود، به سمتش رفت. من هم تنها روی کاناپه نشستم و پاهایم را روی هم انداختم. آبتین و رایان کنار میز ایستاده بودند و نوشیدنی می‌خوردند. رایان با چشم به من اشاره کرد. آبتین با دو لیوان به سمت من آمد و کنارم نشست. یکی از آن لیوان‌ها به سمتم گرفت و گفت:

    - می‌خوری؟
    کمی به آن نگاه انداختم و در آخر اراده‌ام شکسته شد. وسوسه شدم یک بار امتحان کنم. نوشیدنی را گرفتم و به لـ*ـبم نزدیک کردم که صدای رایان از روبه‌رویم آمد:
    - تا حالا خوردی؟
    پشت چشمی برای آبتین نازک کردم و روبه رایان گفتم:
    - نه اولین باره.
    رایان با اخم به آبتین نگاه کرد که آبتین لب زد:
    - اشکال نداره یک بار امتحان کن.
    رایان غرید:
    - آبتین!
    آبتین با چشم‌های خشمگینش به او زل زد. رفتارهایشان کمی برایم عجیب بود؛ اما وسوسه باعث شد نوشیدنی را لاجرعه سر بکشم. گلویم سوخت و در یک لحظه حس کردم آتش گرفتم. سرم سنگین شده بود. لیوان را روی میز گذاشتم. دهانم از تلخی گَس شد. صدای آبتین برایم لـ*ـذت بخش بود:
    - خوبی طهورا؟
    به یـ*ـقه‌ی پیراهن قهوه‌ای رنگش چـنـگ زدم و با لحن کشیده‌ای گفتم:
    - خوبم.
    رایان بلند شد و غرید:
    - امیدوارم بلایی سر این دختر نیاد!
    از ما دور شد. نمی‌فهمیدم منظورش چیست؛ دلم می‌خواست برقـ*ـصم پس بلند شدم و گفتم:
    - بریم بـ*ـرقـ*ـصیم.
    آبتین لبخندی زد و مرا همراهی کرد. آرام می‌رقـ*ـصـ*ـیدم و من لحظه به لحظه بی‌هوش و حواس‌تر می‌شدم. انگار کلی انرژی داشتم که می‌خواستم تخلیه کنم. آبتین را به عقب هول دادم و گفتم:
    - باهات حال نمی‌کنم.
    آن‌قدر همه درگیر خودشان بودند که متوجه من نمی‌شدند. لبخند آبتین عمیق‌تر شد و لب زد:
    - تو بگو با چی حال می‌کنی عزیزم؟
    با دیدن روژان و سینا که می‌رقـ*ـصـیدند گفتم:
    - بـ*ـو*سم کن.
    آبتین زیر گوشم لب زد:
    - حالت خوب نیست عزیزم، یکم طاقت بیار.
    نالیدم:
    - بـ*ـو*سم کن!
    - بیا یکم بشین خانمی.
    و به کاناپه اشاره کرد. با حالت قهر گفتم:
    - تو من رو دوست نداری.
    به سمت اتاق طبقه بالا رفتم و روی تخت خوابیدم.
    اصلاً متوجه کارهایی که می‌کردم نبودم. آبتین نزدیک آمد؛ اما من توان باز نگه داشتن چشم‌هایم را نداشتم. در که باز شد لای پلک‌هایم را باز کردم. رایان آبتین را هل داد و به دیوار کوبید و فریاد زد.

    سرم آن‌قدر سنگین بود که توان حرف زدن نداشتم و دیگر خبری از آن انرژی نبود. تنها حس حالت تهوع بود و بدن درد. رایان رو به آبتین گفت:
    - می‌خواستی کاری کنی تا توی خواستگاریش شرکت نکنه که خوب کردی؛ ولی این کارت غیرانسانیه.
    - نمی‌خواستم رایان؛ نمی‌خواستم بهش د*سـ*ـت‌در*از*ی کنم. می‌خواستم پتو بندازم روش، حالیته؟ اون خیلی پاکه، خیلی!
    - پس سعی نکن ناپاکش کنی.
    - شب ببر تحویلش بده به خانواده‌ش، اگه من رو ببینن خیلی بد میشه.
    - مرد حسابی بگم من کی هستم که دختر شما رو مـ*ـست و بیهوش برداشتم آوردم؟
    - نمی‌دونم با علی‌رضا ببرش.
    به سختی لب زدم:
    - آب.
    آبتین فوری به سمتم آمد و از پارچ روی میز لیوانی آب برایم ریخت. حقیقتا متوجه هیچ کدام از حرف‌هایشان نمی‌شدم. با خوردن آب کمی از حالت تهوعم خوب شد؛ اما خیلی زود به خواب رفتم.
    ***
    چشم باز کردم. تمام تنم درد می‌کرد. به سختی روی تخت نشستم. سرم کمی درد می‌کرد. دستی روی پیشانی‌ام کشیدم. انگار باندپیچی شده بود. بلند شدم و روبه‌روی آینه ایستادم. مانتو و شلوار به تن داشتم و گونه و کنار لبم زخمی بود. سرم باندپیچی شده بود. به سمت در رفتم. کمی لنگ می‌زدم. نمی‌دانستم چه اتفاقی افتاده؛ تنها یادم می‌آمد دیشب کمی نوشیدنی خوردم و اینکه دیشب خواستگاری‌ام بود. از اتاق بیرون رفتم. چه کسی مرا آورده بود؟
    کاملاً گیج شده بودم. با دیدن کسی که روی کاناپه نشسته بود دیگر کاملاً هنگ کردم. مادر با دیدنم به سمتم دوید و گفت:
    - الهی من بمیرم چرا از جات بلند شدی؟ بیا بشین این‌جا مادر.
    مرا روی کاناپه نشاند. امیرحسین کنارم نشست و لب زد:
    - خوبی خانمی؟
    بدون اینکه چشم از رایان بردارم گفتم:
    - خوبم.
    این بار صدای اهورا بلند شد:
    - چرا مواظب خودت نیستی؟ اگر بلایی سرت می‌اومد چی؟
    گیج پرسیدم:
    - نمی‌فهمم چی میگین؟
    رایان فوری گفت:
    - واقعا یادتون نیست؟ دیشب تو خیابون تصادف کردین؛ ولی ماشینی که بهتون زد فرار کرد و من شما را بردم درمانگاه و از اون‌جا هم آوردم خونه‌تون.
    با دهان باز نگاهش می‌کردم که مادر گفت:
    - شما لطف کردین، واقعاً نمی‌دونم چه‌طوری تشکر کنم.
    خواستم حرفی بزنم که رایان باز در حرفم پرید:
    - من دیگه رفع زحمت می‌کنم؛ فقط می‌خواستم مطمئن بشم حال دختر خانمتون خوبه.
    و بلند شد؛ اما من هنوز کلی سوال بی‌جواب در ذهن داشتم که باید می‌پرسیدم. امیرحسین و اهورا برای بدرقه‌اش رفتند و من ماندم و دنیایی سوال. با صدای مادر به خود آمدم. روی میز عسلی مقابلم کلی خوراکی و آب میوه چیده شده بود که مادر سعی داشت همه را به خوردم بدهد. امیر و اهورا برگشتند. اهورا با لحن سرزنش کننده‌ای گفت:
    - چرا مراقب نیستی؟ طهورا تو که بلد نیستی از خیابون رد بشی چرا با دوستات پا میشی میری بیرون؟ اصلا این دوستات کجا بودن که این آقا تو رو برد درمانگاه؟
    چه می‌گفتم؟ من که هیچ چیز به خاطر نداشتم فقط لب زدم:
    - خواستگاری چی شد؟
    امیرحسین لبخندی زد و جواب داد:
    - به‌هم خورد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahsaye

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/01
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    22,371
    امتیاز
    671
    مادر لب زد:
    - دیشب اومدن و منتظر موندن؛ اما تو نیومدی. تا ساعت ۹ منتظر بودن اما دیگه خسته شدن و رفتن. بابات خیلی ناراحت بود. گوشیتم که جواب نمی‌دادی. یه ساعت پیش این آقا اومد و تو رو آورد خونه و گفت تصادف کردی. بابات برای اینکه خیالش راحت بشه رفته دکتر بیاره. این بند‌ه خدا هم نشست تا تو به هوش بیای. منم زنگ زدم به رویا و گفتم دلیل تاخیر دیشب چی بود. کلی اظهار نگرانی کرد، آخرم گفت یه سر میاد عیادت.
    نفسم را آه مانند بیرون دادم. من که حرف‌های مادرم را نمی‌فهمیدم. صدای زنگ در بلند شد و بعد از آن پدر همراه مرد مسنی وارد شد. آن مرد که دکتر بود بعد از معاینه‌ام گفت که بدنم کمی کوفته شده و به ‌زودی خوب می‌شود. پدر وقتی از سلامتی‌ام اطمینان پیدا کرد همراه اهورا به شرکت رفت؛ اما امیر پیشم ماند. مادر در آشپزخانه مشغول درست کردن ناهار بود. امیر زمزمه‌وار گفت:
    - طهورا؟
    نگاهش کردم:
    - بله؟
    - چیزی هست که باید به من بگی؟
    - نه منظورت چه چیزیه؟
    شانه‌ای بالا انداخت و لب زد:
    - منظورم هر چیزیه.
    سرم را پایین انداختم. نکند دروغی بودن ماجرا را فهمیده باشد! با اینکه می‌دانستم این سوال ممکن است همه چیز را لو دهد؛ اما پرسیدم:
    - راستی این پسره آدرس خونه رو از کجا پیدا کرده بود؟
    - مثل اینکه کیفت رو گشته و یه برگه که روش آدرس این‌جا بوده رو پیدا کرده.
    گیچ نگاهش کردم. در آخر طاقت نیاوردم. بلند شدم و لنگ لنگان به سمت اتاق رفتم و کیفم را گشتم؛ برگه‌ای که آدرس اینجا رویش نوشته بود نظرم را جلب کرد؛ اما خط من نبود. عجب حقه‌بازهایی بودند. حتما خودشان نوشته‌ و در کیفم انداخته‌اند. هنوز در فکر بودم و سعی می‌کردم اتفاقات دیشب را به یاد بیاورم که در اتاق باز شد و روژان و سارینا مثل دیوانه‌ها به داخل هجوم آوردند. بعد از اینکه کلی به سر و کله هم زدند و حالم را پرسیدند رضایت دادند تا کمی بنشینند. مادر بعد از پذیرایی از اتاق بیرون رفت. سارینا گفت:
    - بمیری تو که دیشب اینقدر نگرانمون کردی.
    روژان ادامه داد:
    - آخه تو که جنبه‌ی مـ*ـسـتی نداری مرض داری می‌خوری؟
    آتیه هم گفت:
    - حالا بهتری؟
    عصبی غریدم:
    - یه لحظه خفه شین ببینم، من الان هنگ کردم؛ اصلاً دیشب چه اتفاقی افتاد؟
    سارینا لبخندی زد و گفت:
    - من که دیشب درست متوجه نشدم. داشتم با علیرضا می‌رقـ*ـصـیدم، فقط متوجه بحث و بگو مگوی رایان و آبتین شدم.
    آتیه با لحن غمگینی لب زد:

    - من یه لحظه دیدم تو و آبتین اومدین رقـ*ـصـیدین بعد هم رفتین طبقه بالا.
    چشم‌هایم گرد شد و تقریبا داد زدم:
    - چی؟ من چه غلطی کردم؟
    روژان لب زد:
    - نگران نباش، فکر نمی‌کنم اتفاقی افتاده باشه. بعد از شما رایان اومد بالا و بعد از چند دقیقه هر دو عصبی اومدن پایین.
    - پس من چی؟
    آتیه جواب داد:
    - رایان گفت زیاد خوردی و بالا خوابیدی؛ اما...
    با ترس پرسیدم:
    - اما چی؟
    سارینا گفت:
    - اما یهو یه صدای بدی اومد و ما متوجه شدیم تو از بالای پله‌ها پرت شدی پایین.
    - یعنی چی؟
    - تو حالت مـ*ـستی گیج بودی و نتونستی کنترل خودت رو نگه داری و از روی پله‌ها افتادی. وضعیت بدی بود؛ اصلاً نمی‌دونستیم مُردی یا زنده‌ای؛ اما سروش پزشکی می‌خونه. معاینه‌ت کرد و گفت خوبی. بعدشم که رایان آوردت خونه و داستان ساختگی تو رو تحویل خونواده‌ت داد.
    سری تکان دادم. پس دلیل کوفتگی تنم و زخم‌های صورتم سقوط از پله‌ها بود.
    می‌دانستم همه چیز زیر سر آبتین است. او مرا وسوسه کرد تا از آن نوشیدنی تلخ و بدمزه بنوشم. بچه‌ها کمی دیگر نشستند و کم کم عزم رفتن کردند.
    بعد از آن هم رویاخانم برای ملاقات آمد و کلی قربان صدقه‌ام رفت. می‌خواستم بگویم عمرا اگر من زن کامیار بشوم. کلی برنامه برای آینده‌ام داشتم که نمی‌خواستم با ازدواج خرابشان کنم.
    ***
    وارد دانشگاه شدم. باز هم آن ماهان مزاحم که پرروتر از قبل شده بود دنبالم راه افتاد. واقعا برایم عجیب بود. این پسر کی می‌خواهد دست بردارد خدا می‌داند!
    دستم را کشید و روبه‌رویم ایستاد.
    - چرا به حرفم گوش نمیدی؟
    - خرِ کی باشی؟
    - اگه تو بخوای خر تو.
    - مرده شـورت رو ببرن کثافت.

    از کنارش گذشتم. متنفر بودم از او. امروز روز تحویل طرح و بستن قرارداد بود و اصلاً نمی‌خواستم ذهنم را با موجودی مانند ماهان مغشوش کنم. سه کلاس را پشت سر گذاشتم. کلاس بعدی دو ساعت دیگر بود و می‌خواستم این مدت را بروم شرکت پدر آبتین برای ملاقات با خودش و تحویل طرح. فقط امیدوار بودم به خاطر لج و لجبازی طرح را رد نکند.
    سوار ماشینم شدم. امروز توانستم اهورا را راضی کنم با ماشین خودم بیایم. به سمت شرکت آنها راندم. نیم ساعتی در راه بودم تا رسیدم. شرکت کوچکی بود. وارد شدم و از منشی سراغ آبتین فرزام را گرفتم که گفت:
    - وقت قبلی داشتی؟
    می‌خواستم بگویم مگر مطب دکتر آمده‌ام؛ اما لبم را با زبان تر کردم و گفتم:
    - بله، بگین طهورا سبحانی اومده.
    منشی تلفن را برداشت و بعد از چند ثانیه اتاقی را نشانم داد و گفت:
    - منتظرتون هستن.
    برگه‌ها را در دست فشردم و بدون اینکه در بزنم وارد شدم. حالا انگار پسر رئیس جمهور است. با دیدن رایان در اتاقش یک تای ابرویم را بالا انداختم و گفتم:
    - سلام.
    رایان جواب سلامم را داد. آبتین بلند شد و با لحن مسخره‌ای لب زد:
    - به به خانم مهندس، بفرمایید بشینید.
    نشستم و برگه‌ها را روی میز پهن کردم که رایان با دیدنشان چشم‌‌هایش گرد شد. برگ‌ها را یکی یکی نگاه کرد و پرسید:
    - اینا کار خودته؟
    - بله با اجازه‌تون.
    متعجب به آبتین نگاه کرد. تعجب را در چشم‌های آبتین هم می‌شد دید؛ اما سعی می‌کرد خودش را بی‌تفاوت نشان دهد.
    - خوبه.
    رایان لـ*ـب زد:
    - خوبه!؟ این برای یک دختر ۱۹ ساله عالیه!
    خندیدم و گفتم:
    - بله دیگه من رو باید کشف کنین.
    رایان هم برای اولین بار لبخندی زد. بالاخره بعد از مدتی بحث و تایید طرح آن را 25میلیون از من خریدند و قرارداد بسته شد. آن‌طور که فهمیدم 20درصد از سهام به رایان می‌رسید. از این رو خیلی خیلی از طرحم راضی بود و گفت خودش قرار است به غیر از این هتل با سرمایه خودش و چند تن از همکارها و دوستانی که در خارج دارند پاساژی در دُبی بزنند. می‌گفت قصد دارد زیرزمین را طوری طراحی کنند که بتوان به عنوان بـار از آن استفاده کرد. به نوعی دیگر، دخترهای ایرانی یا خارجی آنجا بـرقـ*ـصند و مردهای عرب از آن لـ*ـذت ببرند. می‌خواست من هم با گروهی از طراحان همراه شوم و به دبی بروم تا آنجا شروع به کشیدن طرح کنیم.
    هیجان داشتم. از طرفی پیشنهادی که واقعاً برایم جذاب و فوق‌العاده بود و از طرفی قرارداد ۲۵ میلیونی اولین طرحم.
    خودم را به خانه رساندم؛ باید با پدر در مورد سفر دبی صحبت می‌کردم.
    می‌گفتند یک هفته بیشتر طول نمی‌کشد و چون تعدادشان زیاد است در همین زمان می‌شود طرح را تمام کرد. با هیجان موضوع قرارداد ۲۵ میلیونی را برای همه تعریف کردم. همه روی کاناپه نشسته بودند و با دقت به حرف‌هایم گوش می‌دادند. در آخر پدر لبخندی زد و گفت:
    - کارت عالی بود طهورا.
    و آ*غـ*ـوشش را برایم باز کرد که خودم را در آغـ*ـوش انداختم. پدر کلی تشویقم ‌کرد. مادر هم از خوشحالی اشکش در آمد. گونه‌اش را بوسیدم و گفتم:
    - چرا گریه می‌کنی مامان خوشگلم؟
    - اولین موفقیت رو تبریک میگم.
    - ممنون.
    امیرحسین لب زد:
    - خانم کوچولوی من چه زود خانم مهندس شد.
    خندیدم که اهورا گفت:
    - اون ۲۵ میلیون هم که به حسابت ریخته میشه مال خودت باشه.
    محکم بغلش کردم و گفتم:
    - مرسی داداشی، اگه کمک‌های تو و امیرحسین نبود هیچ‌وقت موفق نمی‌شدم.
    - اینا همه‌ش تلاش‌های خودت بود عزیزم.
    تصمیم گرفتم موضوع دبی را بعداً به پدر بگویم. آن شب به مناسبت اولین کارم شام را بیرون خوردیم؛ خوش گذشت و من خدا را شکر کردم که خانواده به این خوبی دارم.
    ***
    آخرین کلاسم تمام شد. سوئیچ را در انگشتم چرخاندم و از دانشگاه خارج شدم. ساعت ۴ بعد از ظهر بود و من هیچ‌وقت از این ساعت روز خوشم نمی‌آمد. ماشین را کمی دورتر از دانشگاه پارک کرده بودم؛ چون صبح که آمدم جا برای پارک نبود. صدای قدم‌هایی را پشت سرم احساس می‌کردم. سعی کردم بی‌توجه به سمت ماشینم بروم؛ اما دستی که دور بازویم حـ*ـلـقـه شد نگذاشت بی‌تفاوت بمانم.
    با ترس برگشتم و با دیدن ماهان اخم‌هایم را در هم کشیدم و سعی کردم دستم را از دستش درآورم؛ اما محکم‌تر دستم را چسبید. داد زدم:
    - ولم کن عوضی!
    مرا به خودش چـسـبـاند. حالت چشم‌هایش ترسناک شده بود؛ دهانم را با دست گرفت و زیر گوشم با صدای بدی زمزمه کرد:
    - داد زدن بسه، امروز مال منی.
    قبل از آنکه فرصت عکس‌العملی پیدا کنم مرا به سمت ساختمان نیمه‌کاره‌ای که آن نزدیکی بود کشید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahsaye

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/01
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    22,371
    امتیاز
    671
    سعی می‌کردم دستم را از دستش درآورم؛ اما زورش بیشتر از من بود. مرا به داخل ساختمان کشید و به تقلاهایم توجهی نکرد. دستش که روی دهانم بود نمی‌گذاشت داد بزنم و فقط هق‌هقم را در گلو خفه می‌کرد. آرزو می‌کردم کاش نگهبانی در ساختمان باشد؛ اما انگار ساختمان خیلی وقت بود که همان‌طور رها شده بود. مرا به گوشه‌ای پرت کرد و تازه صدای جیغم بلند شد. بلندتر از من داد زد:
    - دهنت رو ببند و نذار خشونت‌آمیز برخورد کنم!
    داد زدم:
    - چی از جونم می‌خوای حیوون؟
    - اول جـسـمت رو، بعد هم جـونـت رو.
    و به سمتم آمد. خودم را عقب کشیدم و داد زدم؛ اما انگار صدایم به جایی نمی‌رسید. نمی‌خواستم اینگونه همه چیزم را از دست بدهم. بـد*نـم که در دستش اسیر شد، فهمیدم چقدر ضعیف هستم و جز گریه و زاری کاری از دستم برنمی‌آید. صورتش را چنگ می‌زدم. موهایش را می‌کشیدم؛ اما او سرخوش از عذاب من می‌خندید.
    روی زمین پرتم کرد. زمین ناهموار و خاکی باعث درد کمرم می‌شد؛ اما جسم سنگین او؛ دست‌های او که نزدیک می‌شدند و آینده‌ی تاریکم، دردم را کم می‌کرد. ناگهان سنگینی‌اش از رویم برداشته شد و صدای داد و فریاد و فحش به گوشم رسید. صورتم را با دستانم پوشانده بودم و هق‌هق می‌کردم. حتی جرئت نداشتم فرشته نجاتم را ببینم. خیلی نگذشت که صدای دعوا قطع شد و کسی به سمتم آمد. خودم را جمع کردم. حتما ماهان پیروز شده و من محکوم به بدبختی بودم؛ اما آ*غـ*ـوش گرم و بوی عطر آشنایی آرامش را به رگ‌هایم تزریق کرد. نمی‌خواستم صورتش را ببینم، فقط سرم را در سـ*ـیـنـه‌اش قایم کردم و از ته دل هق زدم. او هم موهایم را نوازش می‌کرد و زمزمه می‌کرد:
    - آروم باش عزیزم! دیگه هیچ کسی اذیتت نمی‌کنه. من این‌جام آروم باش عشقم، آروم باش.
    سر بلند کردم و با چشم‌های اشکی به آبتین نگاه کردم. مهم نبود چرا این‌جاست!
    مهم نبود دشمن من است!
    مهم نبود نامحرم است!
    من فقط امنیت آ*غـ*ـوشش را می‌خواستم. مرا به دیوار تکیه داد و با حوصله دکمه‌های مانتویم را بست و شالم را روی سرم انداخت. نگاه از چشم‌های خاکستری‌اش برداشتم و به جسم نیمه‌جان ماهان دوختم. گریه‌ام بند آمده بود؛ اما از ضعف نمی‌توانستم روی پا بند شوم. آبتین بلندم کرد. بدون اعتراض سرم را به سـ*ـیـنـه‌اش تکیه دادم و چشم‌هایم را بستم. برایم عجیب بود که آبتین می‌توانست این‌قدر سرشار از آرامش باشد. مرا از ساختمان نیمه‌ساز بیرون برد و سوار جنسیسش کرد. خودش هم سوار شد و در سکوت چشم به من دوخت. بعد از دقایقی که کاملاً آرام شده بودم لب زد:
    - خوبی؟
    - خوبم ممنون.
    لبخندی زد. خم شد و پیشانی‌ام را بوسید و گفت:
    - خوبه که خوبی.
    با لحن بی‌جانی صدایش زدم:
    - آبتین؟
    - جانم؟
    آنقدر بی‌حال بودم که متوجه زمزمه‌های شیرینش نمی‌شدم.
    - چه‌طوری پیدام کردی؟
    همان‌طور که ماشین را راه می‌انداخت گفت:
    - اومده بودم راجع به یه مطلبی باهات صحبت کنم که دیدم اون عوضی تو رو به زور کشید سمت یه ساختمون نیمه‌ساز بعد هم اومدم نجات دادم.
    صدایم از بغض لرزید:
    - اگه تو نبودی...
    پرید در حرفم:
    - بیا فراموشش کنیم. زنگ زدم به پلیس، یکم مواد تو جیبش بود که می‌تونه تا یه مدت شرش رو از سرت کم کنه.
    - ممنون
    لبخندی زد:
    - کاری نکردم خانومی.
    چه‌قدر خوب بود که هر دو دست از لجبازی برداشته بودیم و او می‌خواست به هر نحوی آرامم کند.
    چشم‌هایم را بستم. ماشین ایستاد و آبتین پیاده شد. برایم مهم نبود کجا می‌رود. فقط می‌خواستم در گرمای ماشین بخوابم. طولی نکشید که باز سوار ماشین شد و گفت:
    - این رو بخور فشارت نرمال بشه.
    پلک‌های سنگینم را باز کردم و به لیوان آب طالبی سبز رنگ دوختم و گفتم:
    - تو این سرما؟
    - خیلی سرد نیست خنکه؛ ترسیدی، بخور برات خوبه.
    با تشکر لیوان را گرفتم. هر چه تشکر می‌کردم کم بود. او امروز ناجی من شده بود. آبتین به لباس‌های خاکی‌ام اشاره کرد و گفت:
    - با این لباس‌ها که نمی‌تونی بری خونه.
    راست می‌گفت. لباس‌هایم خاکی و کثیف شده بود. نالیدم:
    - پس چی کار کنم حالا؟
    لیوان آب طالبی‌اش را از شیشه بیرون انداخت و در حین روشن کردن ماشین جواب داد:
    - باید یه فکری براش بکنیم.
    ماشین به راه افتاد. بی‌حرف از پنجره به بیرون خیره شدم. آن‌قدر به او اعتماد پیدا کرده بودم که هرجا می‌رفت برایم مهم نبود. جلوی خانه‌ی رایان روی ترمز زد و گفت:
    - بهتره از این‌جا لباس برداریم.
    متعجب پرسیدم:
    - خونه‌ی رایان؟!
    - آره.
    - اما چرا این‌قدر تو خونه‌ش لباس زنونه داره؟
    با لحن غمگینی گفت:
    - مال همسرش بوده.
    - همسرش؟!
    - آره همسرش. با اینکه دو ساله فوت کرده اما هنوز لباس‌هاش دست نخورده‌ست. یعنی همه چیزش دست نخورده مونده.
    لبم را به دندان گرفتم. چه فکرهای بدی درباره‌اش کرده بودم. با پشیمانی لب زدم:
    - چه‌طوری فوت کرد؟
    - بیست سالش بود. تمام خانواده‌ی رایان خارج زندگی می‌کردن؛ اما اون و شهرزاد ایران بودن.
    در حرفش پریدم:
    - شهرزاد همسرش بود؟
    - آره با هم زندگی می‌کردن. تا اینکه یه روز شهرزاد بی‌خبر خونه رو ترک کرد.
    - وای چرا؟
    - هیچ‌کس نمی‌دونه.
    - بعدش چی شد؟!
    خندید و گفت:
    - مثل اینکه خیلی کنجکاوی.
    - خب آره.
    - خلاصه یه هفته نشده بود که خبر مرگش رو برای رایان آوردن. می‌گفتن تو رودخونه غرق شده و جنازه‌شم پیدا نکردن.
    - از کجا می‌دونن شهرزاد غرق شده؟
    - آخه همه کسایی که اون‌جا بودن شهادت میدن که شهرزاد سوار قایق میشه و میره تو رودخونه برای سواری؛ اما دلیل مرگش هنوزم پیدا نشده. جنازه‌ی راننده‌ی قایق توی نی‌زارها گیر کرده بوده؛ اما پلیسا می‌گفتن جنازه‌ی شهرزاد حتما رفته تو دریا.
    - وای خدایا چه وحشتناک!
    - آره خیلی بد بود. با این حال من هیچ‌وقت اشک رایان رو ندیدم. همیشه تو خودش می‌ریخت؛ اما نتونست دست به وسایل و اتاقش بزنه. شهرزاد رو خیلی دوست داشت.
    آهی کشیدم و گفتم:
    - مرگ حقش نبود.
    زد نوک بینیم و لب زد:
    - مگه نشنیدی میگن عاشقای واقعی به هم نمی‌رسن؟ مثل لیلی و مجنون، شیرین و فرهاد.
    چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:
    - این‌قدر بی‌رحم نباش.
    - نیستم؛ اما هیچ‌کس از کار خدا خبر نداره.
    در را باز کرد و ادامه داد:
    - پیاده شو، خیلی حرف زدیم.
    پیاده شدم و به سمت خانه رایان رفتیم. در را برایمان باز کرد. وارد خانه شدیم. رایان متعجب پرسید:
    - چه بلایی سر خودت آوردی؟
    آبتین جواب داد:
    - بی‌خیال داداش وقت واسه بازجویی زیاده. یه دست مانتو بده به دختر شجاع تا بپوشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahsaye

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/01
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    22,371
    امتیاز
    671
    رایان به اتاق همسرش اشاره کرد و گفت:
    - برو ببین کدوم سایزته.
    - ممنون.
    به سمت اتاق رفتم. انگار با همسرش هم سایز بودم. مانتو کالباسی رنگی که جنس گرمی داشت برداشتم. اواخر مهر بود و هوا سرد. شال مشکی رنگی هم برداشتم و به همراه یک شلوار کتان مشکی پوشیدم و از اتاق خارج شدم. رایان با دیدنم از جا برخاست و من با لحن شرمنده گفتم:
    - متاسفم.
    - چرا؟
    - به‌خاطر لباس‌ها.
    پوزخندی زد و گفت:
    - صاحب نداره، مهم نیست.
    و به سمت آشپزخانه رفت و من فهمیدم چه‌قدر گفتن این کلمه برایش سخت بود؛ اما غرور را نمی‌شد کاری کرد. آبتین به کاناپه اشاره کرد و گفت:
    - بشین.
    - بهتره برم خونه.
    - تو که ماشین نداری، می‌رسونمت.
    لبم را به دندان گرفتم و گفتم:
    - وای ماشینم جلوی دانشگاه موند.
    - فردا برش می‌داری، خیلی مهم نیست.
    روی کاناپه نشستم. بعد چند دقیقه پرسیدم:
    - اون شب چی شد؟
    منظورم آن شبی بود که نوشیدنی خورده بودم.
    اخم‌هایش را در هم کشید و چیزی نگفت. رایان با سینی دستش به پذیرایی آمد و روی کاناپه نشست. مصرانه پرسیدم:
    - چرا به دروغ گفتین تصادف کردم؟
    رایان جواب داد:
    - انتظار داشتی بگیم دخترتون مـ*ـسـت کرده حالا هم بی‌هوش شده؟
    اخم ریزی کردم و لب زدم:
    - خب می‌خواستین بهم نوشیدنی ندین.
    آبتین با همان و اخم گفت:
    - هیچ‌وقت وقتی من نیستم مـ*ـسـت نکن.
    رایان با یک پوزخند نگاهش کرد و آبتین هم به او چشم دوخت. معنی نگاهشان را نمی‌فهمیدم. خم شدم و فنجان روی میز را برداشتم که آبتین گفت:
    - خواستگارت رفت پی کارش؟
    - نه دوباره میان.
    آبتین به سرفه افتاد و رایان که انگار دست خودش نبود بلند خندید. متعجب به آن دو نگاه کردم. چه‌قدر مشکوک می‌زدند. آبتین نگاه خشنی به رایان انداخت و رو به من با عصبانیت غرید:
    - غلط کرده مرتیکه‌ی عوضی؛ دختر ساعت نه شب تو خونه و مجلس خواستگاری نبود حالا دوباره می‌خوان بیان خواستگاری؟
    با چشم‌های گرد نگاهش کردم. می‌خواستم بگویم اعتراف کن که دوستم داری؛ اما تنها گفتم:
    - خب اون‌ها هم فکر می‌کردن من تصادف کردم.
    آبتین فنجان را روی میز کوبید و دیگر هیچ نگفت. نمی‌دانستم چرا منتظر اعترافش هستم. نمی‌دانستم چرا از همیشه در نظرم جذاب‌تر است و مهم‌تر از آن نمی‌دانستم چرا این‌قدر به او اطمینان دارم که در یک خانه تنها کنارش نشستم.
    اما باید اعتراف کنم خیلی وقت است من نسبت به این مرد بی‌تفاوت نیستم و از علاقه آتیه به او هم ناراحت می‌شوم. تنها به خودم تلقین می‌کردم او موجود خودخواه و مغرور و از خودراضی است که لیاقت عاشقی را ندارد. با صدایش از فکر بیرون آمدم:
    - دیگه بریم.
    بلند شدم که رایان گفت:
    - بهتره از این به بعد بیشتر مواظب خودت باشی.
    متعجب نگاهش کردم. تمام این مدت که من در فکر بودم آبتین ماجرای امروز را برایش تعریف می‌کرد. سری تکان دادم و گفتم:
    - حتما؛ ممنون.
    و با خداحافظی از خانه خارج شدیم. آبتین مرا تا سر کوچه رساند و رفت. نمی‌خواست کسی متوجه شود من با او بودم. به کل فراموش کردم بپرسم چرا امروز دانشگاه آمده بود و چه کاری با من داشت. وارد خانه که شدم کسی علت تاخیرم را نپرسید. لباس‌ها را سر چوب لباسی گذاشتم تا مرتب بماند و من دوباره آنها را به رایان بدهم. حتما لباس‌های همسرش برایش مهم بود. صدای اس‌ام‌اس موبایلم بلند شد. آبتین بود که نوشته بود:
    - فرصت نشد باهات حرف بزنم. فقط فعلا در مورد طرح دبی با پدرت صحبت نکن.
    شانه‌ای بالا انداختم؛ اما سعی کردم کنجکاوی نکنم تا زمانش برسد. بعد از تعویض لباس یک ساعتی درس خواندم و بالا رفتم. می‌دانستم امیرحسین دارد روی آلبومش کار می‌کند. در زدم و گفتم:
    - امیرحسین خان کجایی؟
    از اتاق بیرون پرید و همان‌طور که متعجب نگاهم می‌کرد پرسید:
    - بگو اشتباه نشنیدم و تو واقعاً در زدی!
    لبخند تلخی زدم و گفتم:
    - اشتباه نشنیدی.
    - خدا رو شکر، داری یاد می‌گیری!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahsaye

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/01
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    22,371
    امتیاز
    671
    روی کاناپه نشستم و آهی کشیدم. می‌خواستم خودم را سرگرم کنم تا اتفاق‌های چند ساعت پیش را از یاد ببرم. امیر روبه‌روی من ایستاد و پرسید:
    - طهورا صورتت چی شده؟
    دستی به زخم گونه‌ام کشیدم. آن وحشی آن‌قدر این طرف آن طرف پرتم کرد که علاوه بر صورتم چند جای بدنم هم زخمی شده بود. لبخند تصنعی زدم و گفتم:
    - هیچی.
    - اما اون جای هیچی نیست.
    با عجز گفتم:
    - میشه نپرسی؟
    - طهورا بگو چی شده.
    با این که دروغ گفتن برایم سخت بود؛ اما گفتم:
    - خوردم زمین.
    - چی؟!
    - تو دانشگاه خوردم زمین.
    - دروغ که نمیگی؟
    - نه به جون خودم. لباس‌های خاکی تو نایلون پایینه؛ می‌تونی بری ببینی.
    - من به تو اعتماد دارم گلم.
    و به سمت آشپزخانه رفت؛ اما من آتش گرفتم با این حرفش. سعی می‌کردم نفس عمیق بکشم تا از عذاب وجدانم کم شود. خیلی نگذشت که امیر با دو لیوان چای برگشت و روبه‌روی من نشست.
    - دیگه تمرین موسیقی نمی‌کنی؟
    - چرا امروز شرکت یکم سرم شلوغ بود.
    بی‌حوصله سر تکان دادم. انگار این جا ماندن هم تاثیری در ذهن آشفته‌ام نداشت.
    ***
    مقابلش سر میز نشستم. گارسون بستنی من و قهوه او را روی میز گذاشت. چشم به دهانش دوختم و گفتم:
    - خب می‌شنوم چرا گفتی بیام این‌جا؟
    زل زد در چشم‌هایم و گفت:
    - پروژه دبی رو که یادت هست؟
    - آره.
    - من هم با رایان شریک شدم.
    متعجب به آبتین چشم دوختم که ادامه داد:
    - چون بیشتر سرمایه‌م رو روی هتل گذاشتم مجبور شدم خونه‌م رو بفروشم؛ ۵۰۰ میلیونی شد. حالا منم توی ساخت پاساژ شریکم.
    - خب اینا رو چرا به من میگی؟
    - من می‌خوام با شما بیام دبی.
    اگر بگویم ته دلم خوشحال شدم دروغ نگفتم. لبخند محوی زدم و گفتم:
    - خب این خیلی خوبه، امیدوارم موفق باشی.
    کلافه نگاهم کرد. انتظار داشت برای آمدنش ابراز خوشحالی کنم؛ اما من تنها سکوت کردم. کمی از قهوه‌اش را خورد و گفت:
    - می‌خوام راجع به به اومدنت به دبی صحبت کنم؛ اگه خانواده‌ت به خصوص اون امیرخان بفهمه من هم هستم اجازه نمیده که تو بیای.
    لبم را به دندان گرفتم. به این‌جای کار فکر نکردم. با ناراحتی گفتم:
    - پس چی کار کنم؟
    - اونا رایان رو یه بار دیدن و چون ناجی تو بوده یه جورایی بهش اعتماد دارن؛ اون رو می‌فرستم جلو تا با پدر تو صحبت کنه. میگه که طرح تو رو دیده و خوشش اومده. حالا هم می‌خواد تو این پروژه باهاش همکاری کنی.
    کمی از بستنی‌ام را خوردم و گفتم:
    - اما مطمئنم پدرم تحقیق می‌کنه تا از صحت حرف رایان مطمئن بشه.
    - خب تحقیق کنه، تو مطمئن باش اسمی از من بـرده نمیشه. فقط تو و رایان باید نقشتون رو خوب اجرا کنین.
    - رایان می‌خواد بگه کی طرح من رو دیده؟
    لبخندی زد و گفت:
    - اون با من؛ با رایان هماهنگ می‌کنم که چی بگه.
    بلند شدم و گفتم:
    - ممنون از کمکات.
    - کاری نکردم.
    - من دیگه میرم.
    - صبر کن برسونمت.
    - ماشین آوردم.
    - باشه مواظب خودت باش.
    خداحافظی کردم و از کافی شاپ خارج شدم. برایم جالب بود که ما دوتا توانستیم مثل دو انسان متمدن بدون جنگ و دعوا صحبت کنیم. مستقیم رفتم شرکت تا به اهورا کمک کنم. امیرحسین طبق معمول سر تمرین بود. اهورا با دیدنم درخواست کرد به چند پرونده رسیدگی کنم تا خودش به جلسه برسد. در این شرکت هم طرح برای ساخت و ساز می‌دادند و هم خودشان به عنوان مهندس بالای کار می‌ایستادند تا طرحی را که داده‌اند به خوبی اجرا شود. پرونده‌ها مربوط به چند طرح آپارتمانی بود که امیرحسین مسئولش بود و حالا بر دوش اهورا افتاده بود. تا شب با اهورا در شرکت بودیم و بعد به خانه برگشتیم. پدر تمام مدت در فکر بود و کمتر در بحث‌هایمان شرکت می‌کرد. مادر با ظرف میوه روی کاناپه نشست و پرسید:
    - چیزی شده آقا؟ تو فکری!
    پدر صدای تلویزیون را کم کرد و گفت:
    - اون پسره که اون روز طهورا رو آورد خونه رو یادتونه؟
    تمام وجودم گوش شد و برای اولین‌بار خدا را شکر کردم که امیرحسین در جمع نیست. اهورا جواب داد:
    - خب آره، چه‌طور مگه؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahsaye

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/01
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    22,371
    امتیاز
    671
    پدر نگاهی به من انداخت و من سعی کردم عادی برخورد کنم. چه‌قدر زود آبتین دست به کار شد. پدر ادامه داد:
    - امروز اومد شرکتم.
    مادر پرسید:
    - خب؟
    - می‌گفت اون روز که طهورا تصادف کرده چند تا برگه همراهش بوده که طرح یه هتل بوده. مثل اینکه خیلی از کار طهورا خوشش اومده و خودش هم یه سرمایه‌گذاره و می‌خواد یه پاساژ توی دبی بسازه و می‌خواد طهورا توی گروهشون باشه.
    مادر با هیجان گفت:
    - وای علی راست میگی؟ خدا رو شکر چه عالی!
    پرسیدم:
    - شرکت شما رو از کجا پیدا کرده؟
    - پرس و جو کرده بود.
    - آها! خیلی دلم می‌خواد همراهشون برم، نظر شما چیه؟
    اهورا گفت:
    - چی چی و دلت می‌خواد همراهشون بری؟ تو اصلا اون آدم رو می‌شناسی؟ می‌دونی راست میگه یا دروغ؟
    پدر لـ*ـب زد:
    - اهورا راست میگه. باید در موردش تحقیق کنم؛ از اون گذشته، تو اون‌قدرا هم با تجربه نیستی.
    - بابا دیدین که تونستم طرح هتل رو تموم کنم. اون‌جا هم که خودم تنها نیستم یه گروهن.
    پدر بلند شد و گفت:
    - حالا بذار یکم تحقیق کنم، خبرش رو بهتون میدم.
    و وارد اتاق شد. در دلم غوغایی بود. دلم می‌خواست این سفر را همراه آبتین بروم. هرچند از این احساس جدید می‌ترسیدم؛ اما برایم شیرین بود. دو سه روزی در بی‌خبری گذشت تا اینکه پدر گفت تحقیق و پرس و جو کرده و هیچ مشکلی در کارشان نیست. آن شب رایان را دعوت کرده بود خانه‌ برای شام تا کمی درباره پروژه و سفر صحبت کنند. موهایم را با گیره محکم بالای سرم بستم. تونیک مشکی رنگ به همراه ساق مشکی پوشیدم. با این که می‌توانستم همین‌طوری بیرون بروم؛ اما با وجود امیرحسین روسری سفید مشکی رنگی سرم کردم و با حالت زیبایی روی سرم بستم. صندل‌هایم را پایم کردم.
    صدای زنگ آیفون ندای آمدن رایان را می داد. رفتم بیرون. رایان که روی کاناپه نشسته بود، با دیدنم بلند شد و سلام کرد. سعی می‌کردم طوری وانمود کنم که انگار فقط همان یک بار موقع تصادف دیدمش. برعکس آبتین، امیرحسین با رایان خیلی گرم گرفته بود. اهورا هم انگار از رایان خوشش آمده بود و رایان هم برعکس همیشه خیلی خوش‌رفتار و خندان بود. پدر که کنارم نشسته بود گفت:
    - خب رایان جان یکم در مورد این پروژه بگو.
    رایان لبخندی زد و گفت:
    - همون‌طور که گفتم این یه سرمایه‌گذاری کوچیک نیست و ما با چند تا از طراحان و معماران میریم دبی تا هم زمین رو ببینن و هم طرح رو بکشن.
    - چه مدت طول می‌کشه؟
    - حدود یه هفته؛ یا زودتر تموم میشه یا بیشتر طول می‌کشه.
    اهورا گفت:
    - به نظر من که برای یه تازه کار مثل طهورا پیشنهاد خوبیه.
    امیرحسین با نگرانی گفت:
    - اما این سفر یکم خطرناکه.
    رایان جواب داد:
    - من قول میدم هیچ خطری نداشته باشه.
    پدر لـ*ـب زد:
    - من دخترم رو می‌سپارم به شما. باید قول بدی مثل خواهرت مواظبش باشی و نذاری یه تار مو از سرش کم بشه.
    اخم‌های رایان درهم رفت و چشم‌هایش را با درد بست. انگار خاطره بدی برای او تداعی شد. بلند شد و با یک عذرخواهی به حیاط پناه برد. اهورا گفت:
    - فکر کنم حالش بد شد.
    مادر پرسید:
    - یعنی چش شد؟
    بلند شدم و گفتم:
    - من الان میام.
    رفتم بیرون. رایان روی تاب نشسته بود و صورتش را با دست‌هایش پوشانده بود. به سمتش رفتم و صدایش کردم:
    - رایان؟
    زمزمه کرد:
    - من نتونستم ازش مراقبت کنم.
    در مورد چه کسی حرف می‌زد! پرسیدم:
    - از کی؟
    - نباید تنهاش می‌ذاشتم، مقصر من بودم.
    - رایان؟
    با چشم‌های سرخش نگاهم کرد:
    - اونم خودش رو سپرد به من؛ اما من...
    و چشم‌هایش را با درد بست. حدس زدم منظورش شهرزاد است. گفتم:
    - منظورت شهرزاده؟
    زمزمه کرد:
    - شهرزاد؟!
    و لبخند تلخی روی لبش نقش بست. صدای اهورا آمد:
    - حالتون خوبه؟
    رایان بلند شد و گفت:
    - خوبم، معذرت می‌خوام یه لحظه حالم بد شد.
    پشت سر اهورا وارد شدیم. همه متوجه تغییر ناگهانی رایان شدند. در آخر به پدر قول داد مراقبم باشد؛ اما معلوم بود قول دادن برایش سخت است. مادر میز شام را چید و همه دور میز جمع شدیم. رایان بیشتر با غذایش بازی می‌کرد و عمیقاً در فکر بود. مشخص بود از خاطراتش عذاب می‌کشد. بعد از شام عزم رفتن کرد و گفت:
    - فردا شب ساعت نه پرواز داریم.
    مادر با کلی اشک و آه چمدانم را بست. امیر حسابی ناراحت بود؛ اما پدر و اهورا راضی به نظر می‌آمدند. بالاخره زمان موعود فرا رسید و همه مرا تا فرودگاه همراهی کردند و آن‌جا هم به رایان سپردند. پدر کلی به رایان توصیه کرد مراقبم باشد و لحظه به لحظه بیشتر چهره رایان گرفته می‌شد. موقع خداحافظی اشکم درآمد. اخم‌های امیرحسین خیلی درهم بود و حتی تصمیم گرفته بود در سفر همراهی‌ام ‌کند که پدر جلویش را گرفت و گفت باید مستقل شوم.
    بالاخره سوار هواپیما شدیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahsaye

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/01
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    22,371
    امتیاز
    671
    تمام مدت منتظر آبتین بودم؛ اما خبری از او نشد. روبه رایان که اخم‌هایش در هم بود گفتم:
    - صندلی شماره چند باید بشینم؟
    به قسمتی اشاره کرد و گفت:
    - اون‌جا!
    چرخیدم و با دیدن آبتین لبخندی زدم و به سمتش رفتم. او هم با لبخند نگاهم می‌کرد. روبه‌رویش ایستادم و گفتم:
    - سلام.
    - سلام خانمی، دیر کردی گفتم الان هواپیما حرکت می‌کنه.
    - حالا که اومدم.
    کیف دستی‌ام را گرفت و در قفسه بالا گذاشت و اشاره کرد کنارش بنشینم. رایان دو ردیف جلوتر از ما نشسته بود. اولین بار نبود سوار هواپیما می‌شدم؛ اما اولین‌بار بود این قدر هیجان داشتم. آبتین گفت:
    - خانم شجاع که نمی‌ترسه؟
    - نه من از هیچی نمی‌ترسم.
    - آره مثل تله‌کابین و زیپ لاین.
    اخم ریزی کردم و جوابش را ندادم که ادامه داد:
    - مطمئنی از هواپیما نمی‌ترسی؟
    - همین که کناره پنجره نشینم دیگه نمی‌ترسم.
    - خدا رو شکر.
    نمی‌دانستم چگونه این‌قدر با هم صمیمی شده بودیم؛ اما انگار هر دو آتش بس اعلام کرده بودیم. هواپیما حرکت کرد. چشم‌هایم را بستم. فقط در هنگام اوج گرفتن کمی می‌ترسیدم. وقتی حرکت یکنواخت شد صدایش زیر گوشم آمد:
    - خوبی دختر شجاع؟
    صورتم را سمتش چرخاندم. فاصله صورتش با صورتم چهار انگشت هم نبود. زل زدم در چشم‌های جذابش؛ اما چشم‌های او روی تمام اعضای صورتم می‌چرخید و در آخر روی چشم‌هایم ثابت ماند. انگار او هم حال مرا داشت. با صدای مهماندار هر دو از هم فاصله گرفتیم:
    - چیزی نیاز ندارین؟
    آبتین دستش را در موهایش فرو کرد و طوری به مهماندار نگاه کرد که انگار قاتل پدرش است و با لحنی جدی گفت:
    - نه، لازم نداریم.
    با اینکه تشنه بودم؛ اما ترجیح دادم سکوت کنم. مهماندار که رفت سرم را پایین انداختم تا آبتین را نبینم. تاب نگاهش را نداشتم. نمی‌دانم چه‌قدر گذشت که خواب کم کم چشم‌هایم را ربود.
    ***
    با حس نوازش دستی چشم باز کردم. با یک انگشت صورتم را ناز می‌کرد. با دیدن چشم‌های بازم لبخندی زد و گفت:
    - خوابالو، رسیدیم.
    متعجب پرسیدم:
    - به این زودی؟
    - زود کجا بوده دختر؟ شما خیلی خوابیدی.
    - الان دبی هستیم؟
    - آره.
    بلند شدم. یک ساعت کارهای گرفتن چمدان‌ها و کارهای متفرقه طول کشید تا از فرودگاه خارج شدیم. رایان تمام مدت کنارم راه می‌رفت و با آبتین صحبت می‌کرد. تا به حال دبی نیامده بودم. به نظرم شهر جالبی بود. به هتل رفتیم. رایان گفت بقیه اعضای گروه فردا می‌رسند. اصلاً نگران تنها ماندن در یک اتاق با آن‌ها نبودم. رایان آدم قابل اعتمادی بود و آبتین هم نمی‌دانم چگونه آن‌قدر به او اعتماد کردم. یک اتاق سه تخت گرفتیم و رفتیم بالا. امیدوار بودم کارم درست بوده باشد؛ اما چاره‌ای نداشتم. تمام مدت چمدانم را آبتین می‌آورد و من راحت بودم. روی تخت نشستم. با اینکه تمام مسیر را خواب بودم؛ اما هنوز احساس خواب‌‌آلودگی می‌کردم. رایان وارد حمام شد و آبتین روی تخت مقابلم نشست و گفت:
    - تصمیم دارم کلی جاهای دیدنی ببرمت.
    متعجب پرسیدم:
    - دبی جای دیدنی داره؟
    لبخندی زد و گفت:
    - از بین هفت شهر امارت متحده، دبی بزرگترین شهره و کلی جای دیدنی داره.
    - چه باحال! اما فکر نمی‌کنم رایان بذاره.
    - به اون چه ربطی داره؟
    - آخه اون من رو آورده تا روی طرح پاساژ کار کنم.
    - خب آورده باشه، هیچ‌کس حق نداره توی کارای من دخالت کنه.
    - اما این مربوط میشه به من!
    - و تو هم به من.
    سرم را پایین انداختم. شاید باید قبول می‌کردم مثل خیلی از دخترها در برابر این مرد کم آوردم؛ اما حق داشتم. صدایش آمد:
    - بهتره الان بخوابی، فردا میریم.
    سری تکان دادم و به رختکن رفتم. برای اینکه راحت بخوابم تیشرت جذب صورتی‌ام را پوشیدم با شلوار گرمکن مشکی. نمی‌توانستم موهایم را آزاد بگذارم. احساس عذاب وجدان می‌گرفتم. روسری مشکی رنگی سرم کردم و پشت گردنم گره دادم و بیرون رفتم. رایان هم از حمام آمده بود. موهای نمدار خرمایی‌اش جذاب‌ترش می‌کرد. رنگ موهای آبتین قهوه‌ای تیره بود و واقعا به صورتش می‌آمد. رایان بی‌حرف روی تخت دراز کشید. عـ*ـضـله‌های ورزشکاری‌اش از زیر تیشرت سفیدش دیده می‌شد. آبتین هم تیشرت خاکستری رنگ پوشیده بود که با رنگ چشم‌هایش ست شده بود و شلوار سفید داشت. هر چه‌قدر از جذابیت این مرد بگویم کم است. چراغ را خاموش کرد و روی تخت دراز کشید. نگاهی به من که هنوز نشسته بودم انداخت و گفت:
    - نمی‌خوابی؟
    - چرا می‌خوابم.
    و دراز کشیدم؛ اما هر چه از این شانه به آن شانه می‌شدم فایده‌ای نداشت و خوابم نمی‌برد. انگار خواب در هواپیما کار خودش را کرده بود. دوباره نشستم.
    مگر میشد من بیدار باشم و آبتین بخوابد؟
    اما به رایان کاری نداشتم. احساس می‌کردم آن‌قدر درد دارد که می‌خواهد با خوابیدن فراموش کند. بالای سر آبتین ایستادم. نفس‌های منظمش نشان می‌داد خواب است. با گوشه‌ی روسری روی بینی‌اش کشیدم که بینی‌اش را جمع کرد. ناگهان یاد امیرحسین افتادم. چقدر اذیتش کرده بودم!
    ریز خندیدم و بیشتر روسری را روی بینی‌اش کشیدم. تقریبا روی شکمش خم شده بودم و از تمام قوایم استفاده می‌کردم تا اذیتش کنم. هنوز در همان حالت بودم که دستانش دور مچم حـ*ـلـقه شد و مرا گوشه تخت انداخت. هین بلندی گفتم که فوری دستش را روی دهانم گذاشت تا رایان بیدار نشود. با چشم‌های خـ*ـمارش زل زده بود به من که با چشم‌های گرد نگاهش می‌کردم. تازه متوجه موقعیتم شدم. روی تخت میان بـا*زو*ان قوی آبتین پنهان شده بودم.
    - داشتی چی‌کار می‌کردی آتیش‌پاره؟
    با تخسی گفتم:
    - آتیش پاره خودتی.
    در تاریکی اتاق هر دو سعی می‌کردیم با آرام‌ترین لحن ممکن صحبت کنیم تا رایان بیدار نشود. لبخند جذابی زد و گفت:
    - مگسی که دماغم رو قلقلک می‌داد تو بودی؟
    - آره.
    - چرا نخوابیدی؟
    - خوابم نبرد.
    صورتش را پایین‌تر آورد. از موقعیتی که در آن بودم رضایت نداشتم. سعی کردم از او فاصله بگیرم. آبتین وقتی تقلایم را دید حـ*ـلقه دست‌هایش را باز کرد و من بلند شدم. آرام گفت:
    - حاضر شو بریم بیرون یکم بگردیم.
    - این موقع شب؟
    - مگه نمیگی خوابم نمی‌بره دختر خوب؟
    - خب آره.
    - پس برو حاضر شو.
    با ذوق به قسمت رختکن قدم تند کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahsaye

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/01
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    22,371
    امتیاز
    671
    از چمدان مانتوی نخی کوتاهی که تقریبا به بلوز شباهت داشت برداشتم و پوشیدم. رنگش گلبهی کثیف بود و نازکی‌اش باعث می‌شد تاپ سفید زیرم هم دیده شود. شال سفید روی سرم انداختم. از پشت گردنم دستک‌هایش را رد کردم و روی سـ*ـینه‌ام انداختم. دسته بزرگی از موهایم را از زیر شال بیرون ریختم. شلوار کتان سفید را پوشیدم و بیرون رفتم. از اتاق خارج شدیم و من تازه در روشنی راهروی هتل، تیپ آبتین را دیدم. پلیور قهوه‌ای رنگ و شلوار کرم. با دیدنم چشم‌هایش را گرد کرد و گفت:
    - این‌طوری می‌خوای بیای؟
    - مگه چشه؟
    - دختر خوب بیرون هوا سرده.
    متعجب پرسیدم:
    - یعنی این‌جا هم مثل ایران پاییزه؟
    - این‌جا از ایران هم سردتره. من می‌خوام پاتیناژ ببرمت، بعد تو با بلوز نخی می‌خوای بیای؟
    سرم را زیر انداختم و گفتم:
    - آخه لباس گرم با خودم نیاوردم.
    خندید و رفت در اتاق و چند دقیقه بعد با سوئیشرت سورمه‌ای رنگ بیرون آمد. به طرفم گرفت و گفت:
    - بپوشش.
    از دستش گرفتم و به تن کردم. در تنم زار می‌زد و دو نفر دیگر هم با من درون سوئیشرت جا می‌شدند. آستین‌هایش نیم متر بلند بود و بلندی سوئیشرت به کمی بالای زانویم می‌رسید، گشادی‌اش که قابل گفتن نبود. نالیدم:
    - من این رو نمی‌پوشم.
    آبتین که معلوم بود خیلی خودش را کنترل می‌کند تا نخندد، گفت:
    - فعلاً که مجبوری.
    دستم را گرفت و آستین‌های سوئیشرت را تا کرد تا روی مچ. این‌طوری کمی بهتر می‌شد. گشادی‌اش را هم کاری نمی‌شد کرد. کنارم ایستاد؛ دستش را دورم حلقه و مرا به خودش نزدیک کرد و گفت:
    - این‌طوری گشادیش هم به چشم نمیاد.
    به سمت آسانسور رفتیم. وارد آسانسور شدیم و پایین رفتیم. از هتل که خارج شدیم سوز سردی به صورتم خورد که لرزیدم. آبتین مرا بیشتر به خود فشرد و گفت:
    - اگر می‌دونستم یه روز یه دختر قراره سوئیشرتم رو تنش کنه حتما دو سایز کوچک‌تر می‌خریدم.
    خندیدم و دیگر حرفی نزدیم. کنار هم راه می‌رفتیم. خیابان‌ها روشن بود و انگار نه انگار که شب است. در آ*غـ*ـوش آبتین حس بدی نداشتم. نیم ساعتی راه رفتیم. گرمای آبتین به من هم سرایت کرده بود. روبه‌روی مغازه‌ای ایستاد و قبل از اینکه سوالی بپرسم وارد شد. موج گرما صورتم را نوازش کرد. معلوم بود مغازه لباس زمستانی است. دیگر پرسیدن لازم نبود. قدرشناسانه نگاهش کردم که لب زد:
    - خانم کوچولوی من فراموش کرده لباس گرم از خونه بیاره.
    و کمی از من دور شد تا رگال‌ها را نگاه بیندازد. قلبم فرو ریخت. خانم کوچولوی من!
    چه‌قدر بی‌جنبه شده بودم. با صدایش به سمتش برگشتم. سوئیشرت سورمه‌ای رنگی که بی‌شباهت به مال خودش نبود را نشانم داد و گفت:

    - اینو بپوش.
    بدون اعتراض وارد پرو شدم و سوئیشرت را به تن کردم. کاملاً سایزم را می‌دانست. لباس اندازه تنم بود و هیکلم را به زیبایی نشان می‌داد. تقه‌ای به در خورد. بازش کردم؛ آبتین با لبخند نگاهم کرد و گفت:
    - ست سویشرت خودمه؛ به تنت میاد.
    پالتویی به سمتم گرفت و ادامه داد:
    - اینم بپوش.
    پالتو را گرفتم و در را بستم. نمی‌دانستم چرا به حرفش بدون لجبازی گوش می‌دادم. پالتو خز را به تن کردم. سفید بود و دوره یقه‌اش خز صورتی داشت. تا روی بـ*ـاسـن می‌آمد و حسابی نازم می‌کرد. این بار خودم با ذوق در پرو را باز کردم. آبتین با دیدنم چشم‌هایش برق زد و با لـ*ـذت گفت:
    - رنگ سفید صورتی خیلی بهت میاد.
    - می‌دونم.
    این بار پلیور نارنجی رنگی سمتم گرفت. نارنجی خیلی به پوستم می‌آمد. نالیدم:
    - وای چه خبره! بسه دیگه.
    - حالا اینم بپوش.
    پلیور را گرفتم و وارد پرو شدم. پلیور تا روی ر*ا*ن‌هایم بود و یـقه زیبایی داشت. گل سفید رنگی زیر سـ*ـیـنـه‌ام داشت که سـ*ـیـنـه‌هایم را بزرگتر و زیباتر نشان می‌داد. در را باز کردم تا آبتین نظر بدهد. نگاهی به سر تا پایم کرد و گفت:
    - تو هر چی بپوشی بهت میاد.
    با ناز خندیدم.‌ پلیور را درآوردم و به سمت صندوق رفتیم. من که عربی بلد نبودم؛ اما آبتین خوب حرف می‌زد. چند جمله بینشان رد و بدل شد و آبتین کارتش را درآورد که فوری گفتم:
    - بذار خودم حساب می کنم.
    با اخم نگاهم کرد و گفت:
    - وقتی با یه مردی دست تو جیبت نمی‌کنی.
    با لجبازی گفتم:
    - اما اینا خریدهای منه و خودم باید حساب کنم.
    - تو فکر کن یه سوغاتیه از طرف من، حرف دیگه هم نشنوم.
    لحن جدی‌اش جا برای اعتراض نگذاشت. خودم هم بدم نمی‌آمد یک یادگاری از او داشته باشم. پلیور نارنجی رنگ را به تن کردم و از مغازه بیرون رفتیم. پلیور قهوه‌ای او در کنار نارنجی من ست زیبایی به وجود آورده بود. دلم می‌خواست دوباره دستش را دورم حلقه کند؛ اما دیگر بهانه‌ای نداشتم. به خودم نهیب زدم؛ من باید از این عشق و از این مرد دوری کنم. روبه‌روی مغازه ایستاده.
    ـ با بستنی موافقی؟
    با ذوق گفتم:
    - آره ولی بستنی قیفی.
    آبتین وارد مغازه شد و من همان‌جا ایستادم. حالا که از او دورم تازه توانستم زیبایی‌های این شهر را ببینم. با ایران تفاوت‌های زیادی داشته؛ چه از نظر شکل خیابان‌ها، چه از نظر پوشش انسان‌ها!
    جای امیرحسین خالی که با دیدن حجاب زنان این شهر سر به زیر اندازد و سرخ و سفید شود. با این فکر ریز خندیدم که صدای آبتین آمد:
    - به چی می‌خندی خانمی؟
    بستنی قیفی صورتی-نارنجی سمتم گرفت. از دیدن بستنی، آن هم با آن ترکیب رنگی ذوق کردم که سوالش را از یاد بردم. بستنی را گرفتم و کمی خوردم. طعمش فوق‌العاده بود؛ اما در آن سرما باعث می‌شد لرز به اندامم بیفتد. شروع به قدم زدن کردیم و بستنی خوردیم. من نمی‌دانستم کجاییم؛ اما انگار آبتین خیلی هم ناوارد نبود. با کنجکاوی پرسیدم:
    - خیابون‌های اینجا رو می‌شناسی؟
    سری تکان داد و گفت:
    - آره زیاد این‌جا میام.
    - چرا؟
    - بیشتر برای تفریح، تازه یه سالیه که پدرم موفق شده دست من رو تو سهام اون هتل بند کنه تا شاید به قول خودش دل به کار بدم؛ اما من علاقه‌ای به مشارکت با پدرم ندارم.
    - چرا؟
    - باهاش اختلاف دارم و جدا زندگی می‌کنم؛ پول هم از اون نمی‌گیرم.
    - اگه کار نمی‌کنی، پول هم نمی‌گیری، پس چه‌طوری این‌قدر پولداری؟
    خندید و لب زد:
    - من کی گفتم کار نمی‌کنم؟
    متعجب نگاهش کردم که ادامه داد:
    ‌- رشته‌م عمرانه، برای همین انتخاب طرح روی دوش من بود.
    - آها پس حالیته.
    با چشم‌های گرد نگاهم کرد که لبخند دندان‌نمایی تحویلش دادم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahsaye

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/01
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    22,371
    امتیاز
    671
    خنده‌اش گرفت و ادامه داد:
    - بله حالیمه؛ اما دوست نداشتم زیر سایه پدر باشم. مادرم که فوت شد تمام ارثش به من رسید چون تک فرزندم؛ یه خونه خریدم که به لطف شما الان فروختم و خونه به دوشم.
    - اِ! به من چه؟
    - آخه ب‌خاطر تو با رایان شریک شدم.
    نگاهش کردم؛ اما انگار مشتاق به ادامه این بحث نبود که حرف قبلش را ادامه داد:
    - باقی پولم رو هم گذاشتم رو ساخت و ساز. خدا رو شکر تا الان خوب پیش رفته. درسته یه جاهایی ضرر داشتم؛ اما سودش بیشتر بوده. تمامش همین بود.
    - اوکی پس شما به جای اینکه زیر سایه پدرت باشی زیر روح مادرتی.
    خندید و گفت:
    - تو همین مایه‌ها!
    بستنی‌ام که تمام شد روبه‌روی هتل بودیم. وارد شدیم و به اتاق رفتیم. آن‌قدر خسته بودم که پلیور را از تنم درآوردم و با همان مانتو نخی روی تخت دراز کشیدم و خیلی زود به خواب رفتم...
    ***
    با صدای در بیدار شدم. رایان در را باز کرد و چرخ استیلی که رویش غذا چیده بود را داخل آورد. آبتین هم روی کاناپه نشسته بود و با گوشی‌اش کار می‌کرد و مشخص بود هر دو خیلی وقت است بیدار شده‌اند. صدای رایان آمد:
    - بیدار شدی؟
    - پ‌ن‌پ! هنوز خوابم خودم رو زدم به بیداری.
    رایان خندید و نگاه آبتین هم جلب من شد. بلند شدم و گفتم:
    - صبح بخیر.
    - صبح بخیر خانوم.
    آبتین به حرکت سر بسنده کرد. پشت چشمی برایش نازک کردم و وارد سرویس بهداشتی شدم. صورتم را شستم و شالم را درست کردم. بیرون که رفتم آبتین میز را با غذاهای روی چرخ چیده بود و رایان با موبایل صحبت می‌کرد. پشت میز نشستم. خامه، شکلات، نیمرو ، املت و تنها چیزی که نظرم را جلب کرد مربای توت فرنگی بود که برایم چشمک می‌زد. ظرف را سمت خودم کشیدم و شروع به خوردن کردم. رایان صندلی مقابل مرا بیرون کشید؛ نشست و روبه آبتین گفت:
    - صبح زود رسیدن و رفتن ویلا.
    آبتین سری تکان داد که متعجب پرسیدم:
    - ویلا؟!
    رایان جواب داد:
    - آره، ویلای آبتین.
    این‌بار نگاهم آبتین را نشانه گرفت که خودش منظورم را فهمید و گفت:
    - نرفتیم ویلا چون اون‌جا در حال تمیزکاری بود. سابقه نداشت این موقع سال بیام دبی، برای همین خونه نیاز به گردگیری و تمیزکاری داشت.
    به نشانه‌ی تفهیم سر تکان دادم و با قاشق شروع به خوردن مربا کردم. اصلا دوست نداشتم مربا را با نان بخورم. بعد از صبحانه حاضر شدیم. من و آبتین هر دو سوئیشرت ستمان را پوشیدیم. رنگ تعجب را در چشم‌های رایان دیدم اما حرفی نزد. بعد از خروج از هتل به سمت ویلا رفتیم. ویلا با دریا فاصله داشت و این خیلی خوشایند نبود. وارد ویلا که شدیم اول از همه حیاط بزرگ و دایره شکل خانه نظرم را جلب کرد. ویلای بزرگی بود که پله‌های مارپیچ خانه را دوبلکس می‌کرد. با چند نفری که آن‌جا بودند آشنا شدم؛ سه خانم و دو آقا!
    با این تعداد خیلی راحت می‌شد طرح را کشید. همه استراحت کرده بودیم و احتیاج به استراحت نداشتیم. روی کاناپه نشستیم و دور میز حلقه زدیم و کار را آغاز کردیم. اول یک طرح ابتدایی می‌خواستیم که هر کس نظری می‌داد؛ اما هیچ‌کدام باب میـل رایان نبود. می‌گفت تنها خودش تصمیم نمی‌گیرد و سه نفر دیگر هم باید طرح را ببینند و اگر پسند شد به مرحله اجرا می‌رود؛ پس باید طرح خوبی باشد.
    همان‌طور که آبتین گفت او و رایان در کار ساخت و ساز بودند و در این کارها سررشته داشتند. می‌دانستم با وجود این همه آدم با تجربه نیازی به نظر من نیست؛ اما گفتم:
    - به نظر من میشه پاساژ رو استوانه‌ای ساخت.
    رایان با کنجکاوی لب زد:
    - بیشتر توضیح بده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا