- عضویت
- 2017/03/01
- ارسالی ها
- 531
- امتیاز واکنش
- 22,371
- امتیاز
- 671
آتیه هم میز را ترک کرد. دلم گرفت، بلند شدم و دنبالش رفتم. امروز هیچکس از ناهاری که خورده بود چیزی نفهمید. کنارش لب بام ایستادم و گفتم:
- آتیه...
میان حرفم پرید:
- طبیعت قشنگیه.
- آتیه؟
- هیچی نگو، من هنوزم باور دارم که میتونم آبتین رو عاشق کنم.
- مطمئنم میتونی.
لبخند بیجانی تحویلم داد و باز به پایین خیره شد. نمیدانم چرا با این حرف آتیه حس بدی پیدا نکردم؛ اما اگر روژان درمورد امیرحسین صحبت میکرد عصبی میشدم. باید کم کم سعی میکردم فکر امیر را از سرم بیرون کنم. شاید کامیار گزینه خوبی بود. به پیشنهاد سارینا به قهوهخانه سنتی رفتیم و همه چای سفارش دادیم. آبتین خیلی طبیعی برعکس حال چند لحظه پیشش گفت:
- امشب یه برنامه چیدم.
سروش پرسید:
- چه برنامهای؟
- یه پارتی کوچیک، خونه رایان.
اخم رایان غلیظتر شد. آتیه با ذوق گفت:
- من که هستم.
روژان هم لب زد:
- به نظر من فکر بدی نیست.
سینا رو به من پرسید:
- طهورا، تو هم میای؟
- من؟
- باید بیای، خوش میگذره.
آتیه لب زد:
- فکر کنم خواستگاریشه.
آبتین پوزخندی زد و گفت:
- قبل از خواستگاری برمیگرده.
در چشمهایش زل زدم و گفتم:
- اگه اینطوریه که میام.
آبتین با رضایت سر تکان داد و با علیرضا مشغول صحبت شد. چشمم به چایش افتاد که از داغی بخار میکرد. با بدجنسی لبخندی زدم. روبهرویم نشسته بود و کار سختی نبود. هرکس مشغول حرف زدن با دیگری بود و این بهترین فرصت برای تلافی بود. دستم را کمی جلو بردم که چشمم به رایان افتاد که با اخم غلیظی نگاهم می کرد. لبخند دنداننمایی تحویلش دادم و با فشار ریزی لیوان کج شد و چاییها روی شلوار آبتین ریخت و بعد از آن دادهایی بود که از سر داغی میزد. آتیه سریع با دست بادش میزد. در این بین همه هول کرده بودند و تنها رایان خونسرد نگاهم میکرد. وقتی همهمه جمع خوابید نگاه خصمانهی آبتین را روی خود حس کردم. انگار تنها او و رایان متوجه کار من شده بودند و بقیه فکر میکردند پای خودش به لیوان خورده. بالاخره عزم رفتن به خانه رایان را کردند؛ این بار من در کابین سینا و سارینا و علیرضا نشستم و آتیه هم رفت کابین آبتین و رفیقهایش.
برای اینکه متوجه ارتفاع نشوم موبایل را برداشتم تا خودم را سرگرم کنم. با تعجب به بیست میس کالی که از امیر و اهورا داشتم نگاه کردم که همان موقع دوباره زنگ خورد. جواب دادم:
- الو؟
صدای امیرحسین در گوشی پیچید:
- چرا گوشیت رو جواب نمیدی؟
میدانستم موقعهایی که سلام نمیکند یعنی عصبانی است. آرام لب زدم:
- سلام امیرحسین.
- فقط بگو کجایی.
- چرا؟
- لعنتی تو بدون خبر کجا گذاشتی رفتی سر صبحی؟
- با دوستام اومدم بیرون.
- کدوم دوستات؟
احساس کردم کسی گوشی را از دستش چنگ زد و صدای اهورا در گوشی پیچید:
- الو؟
- سلام داداشی.
- سلام کجایی؟
- با دوستام اومدیم بیرون.
صدای غرغرهای امیر را از آن سوی خط میشنیدم. اهورا لب زد:
- قبل از هفت خونه باش.
- باشه میام، حال امیر خوبه؟
- آره یکم ناراحت که بدون اطلاع رفتی.
- باشه خداحافظ.
- خداحافظ.
و قطع کرد. وای که چهقدر حساسیت امیر برایم شیرین بود!
با ماشین علیرضا رفتیم خانه رایان. خانهی بزرگی بود؛ اما از شلوغیاش می شد فهمید مجردی زندگی میکند. رایان به اتاقی اشاره کرد و گفت:
- خانمها میتونن لباسهاشون رو اونجا عوض کنن.
سارینا لب زد:
- ما که لباس نیاوردیم.
سروش با لودگی گفت:
- تو خونهی داش رایان پر از لباس زنونهست.
سینا و علیرضا خندیدند؛ اما رایان با پوزخند لب زد:
- توی کمد لباس زیاد هست. نگران نباشید خیلیهاشون نو هستن.
به اتاق رفتیم. روژان در کمد را باز کرد. لباسهای زیبایی در کمد بود. به آن قیافه جدی و خشن رایان نمیآمد چنین آدمی باشد. هر چند بیشتر از این، از پسرها انتظار نمیرفت. همه مثل امیرحسین پاک نبودند.
- آتیه...
میان حرفم پرید:
- طبیعت قشنگیه.
- آتیه؟
- هیچی نگو، من هنوزم باور دارم که میتونم آبتین رو عاشق کنم.
- مطمئنم میتونی.
لبخند بیجانی تحویلم داد و باز به پایین خیره شد. نمیدانم چرا با این حرف آتیه حس بدی پیدا نکردم؛ اما اگر روژان درمورد امیرحسین صحبت میکرد عصبی میشدم. باید کم کم سعی میکردم فکر امیر را از سرم بیرون کنم. شاید کامیار گزینه خوبی بود. به پیشنهاد سارینا به قهوهخانه سنتی رفتیم و همه چای سفارش دادیم. آبتین خیلی طبیعی برعکس حال چند لحظه پیشش گفت:
- امشب یه برنامه چیدم.
سروش پرسید:
- چه برنامهای؟
- یه پارتی کوچیک، خونه رایان.
اخم رایان غلیظتر شد. آتیه با ذوق گفت:
- من که هستم.
روژان هم لب زد:
- به نظر من فکر بدی نیست.
سینا رو به من پرسید:
- طهورا، تو هم میای؟
- من؟
- باید بیای، خوش میگذره.
آتیه لب زد:
- فکر کنم خواستگاریشه.
آبتین پوزخندی زد و گفت:
- قبل از خواستگاری برمیگرده.
در چشمهایش زل زدم و گفتم:
- اگه اینطوریه که میام.
آبتین با رضایت سر تکان داد و با علیرضا مشغول صحبت شد. چشمم به چایش افتاد که از داغی بخار میکرد. با بدجنسی لبخندی زدم. روبهرویم نشسته بود و کار سختی نبود. هرکس مشغول حرف زدن با دیگری بود و این بهترین فرصت برای تلافی بود. دستم را کمی جلو بردم که چشمم به رایان افتاد که با اخم غلیظی نگاهم می کرد. لبخند دنداننمایی تحویلش دادم و با فشار ریزی لیوان کج شد و چاییها روی شلوار آبتین ریخت و بعد از آن دادهایی بود که از سر داغی میزد. آتیه سریع با دست بادش میزد. در این بین همه هول کرده بودند و تنها رایان خونسرد نگاهم میکرد. وقتی همهمه جمع خوابید نگاه خصمانهی آبتین را روی خود حس کردم. انگار تنها او و رایان متوجه کار من شده بودند و بقیه فکر میکردند پای خودش به لیوان خورده. بالاخره عزم رفتن به خانه رایان را کردند؛ این بار من در کابین سینا و سارینا و علیرضا نشستم و آتیه هم رفت کابین آبتین و رفیقهایش.
برای اینکه متوجه ارتفاع نشوم موبایل را برداشتم تا خودم را سرگرم کنم. با تعجب به بیست میس کالی که از امیر و اهورا داشتم نگاه کردم که همان موقع دوباره زنگ خورد. جواب دادم:
- الو؟
صدای امیرحسین در گوشی پیچید:
- چرا گوشیت رو جواب نمیدی؟
میدانستم موقعهایی که سلام نمیکند یعنی عصبانی است. آرام لب زدم:
- سلام امیرحسین.
- فقط بگو کجایی.
- چرا؟
- لعنتی تو بدون خبر کجا گذاشتی رفتی سر صبحی؟
- با دوستام اومدم بیرون.
- کدوم دوستات؟
احساس کردم کسی گوشی را از دستش چنگ زد و صدای اهورا در گوشی پیچید:
- الو؟
- سلام داداشی.
- سلام کجایی؟
- با دوستام اومدیم بیرون.
صدای غرغرهای امیر را از آن سوی خط میشنیدم. اهورا لب زد:
- قبل از هفت خونه باش.
- باشه میام، حال امیر خوبه؟
- آره یکم ناراحت که بدون اطلاع رفتی.
- باشه خداحافظ.
- خداحافظ.
و قطع کرد. وای که چهقدر حساسیت امیر برایم شیرین بود!
با ماشین علیرضا رفتیم خانه رایان. خانهی بزرگی بود؛ اما از شلوغیاش می شد فهمید مجردی زندگی میکند. رایان به اتاقی اشاره کرد و گفت:
- خانمها میتونن لباسهاشون رو اونجا عوض کنن.
سارینا لب زد:
- ما که لباس نیاوردیم.
سروش با لودگی گفت:
- تو خونهی داش رایان پر از لباس زنونهست.
سینا و علیرضا خندیدند؛ اما رایان با پوزخند لب زد:
- توی کمد لباس زیاد هست. نگران نباشید خیلیهاشون نو هستن.
به اتاق رفتیم. روژان در کمد را باز کرد. لباسهای زیبایی در کمد بود. به آن قیافه جدی و خشن رایان نمیآمد چنین آدمی باشد. هر چند بیشتر از این، از پسرها انتظار نمیرفت. همه مثل امیرحسین پاک نبودند.
آخرین ویرایش توسط مدیر: