کامل شده رمان در دنیای من هوا فقط تک نفره است | SunLighT کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

SunLighT

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/22
ارسالی ها
162
امتیاز واکنش
4,139
امتیاز
426
سن
27
محل سکونت
پایتخت
غذا رو هر جوری که بود خوردیم و بعد از جمع کردن سفره و شسته شدن ظرف ها قرار شد بخوابیم.
حالا مونده بودیم چه جوری خودمون رو تو این جای کوچولو بچپونیم! یه اتاق کوچولو داشت که یه تخت یه نفره زنگ زده توش بود، با یه سری رخت خواب چرکولکی چندش!
ما هشت نفر بودیم. توی اتاق به جز کسی که روی تخت میخوابید، فقط یه نفر به زور جا میشد. چون وسایل رو هم گوشه ی اتاق چیده بودیم. موندیم شش نفر.
قرار شد هنگامه به خاطر وضعیتش رو تخت بخوابه.از اون جایی که تو خانواده ی ما شرم و حیا کلا موج میزد یه زنی که باردار میشد به هیچ کس نمیگفتن چون زشت بود و این حرفا!
حالا تیام این ها که نمیدونستن هنگامه بارداره هی اعتراض میکردن که چرا باید هنگامه رو تخت بخوابه.
یکی نبود بگه آخه فضول ها به شما چه! شما تو کوچه هم بخوابین زیادیتونه.
آخر سر تصمیم گرفتیم زن عمو هم کنار هنگامه رو زمین بخوابه.
موندیم من و سمن و تیام و شروین و دانیال و عمو. همه باید تو هال می خوابیدیم!
انقدر بدم میاومد با لباس بیرون بخوابم.حالا باید وسط این ها با همین شلوار و تونیک و شال میخوابیدم.
هر کاری کردیم نتونستیم خودمون رو جا کنیم.آخر سر، جای من و سمن رو کف آشپزخونه انداختن، مرد ها هم توی حال جا شدن.
آشپزخونه در حدی چندش بود که نمیشد هیچ جا رو نگاه کرد. باید فقط چشم هات رو می بستی!
سقف رو که نگاه میکردی تار عنکبوت بسته بود و یه لامپ داغون ازش آویزون بود که اتصالی داشت و هی روشن و خاموش میشد و روی اعصاب میرفت.
زمین هم که چرک و سیاه بود. یه عالمه مورچه هم جمع شده بودن و داشتن نمیدونم چی رو با خودشون می بردن!
سمن آروم زد به بازوم و در حالی که صورتش رو جمع کرده بود گفت:
-امین، میگم ها، یه کم حال به هم زن نیست؟
چند ثانیه زل زدم بهش و دوتایی بلند زیر خنده زدیم. مگه می تونستیم جلوی خنده مون رو بگیریم؟! داشتیم خفه می شدیم.
همه میرفتن مسافرت، هتل شیک، تخت دو نفره ی نرم، فرش های خوب و تمیز! ما هم اومده بودیم مسافرت! کف یه آشپزخونه ی چرکِ نم زده ی پُرِ مورچه و سوسک و تار عنکبوت خوابیده بودیم!
انقدر خندیدیم که خوابمون برد.


***

با یه بوی گند بیدار شدم.
چشم هام رو باز کردم که دیدم سمن نشسته.
گفتم:
-چمن بوی چیه؟
با چشمای پف کرده برگشت سمتم و گفت:
-نمی دونم حالم داره به هم میخوره.
با صدای گرفته ادامه داد:
-همه ام خوابن.
-عمو رو بیدار کنم؟
-این طوری نمیشه خوابید، فکر نکنم چاره ی دیگه ای باشه.
از جام بلند شدم و یه کم دست و پاهام رو کشیدم. شالم که از سرم افتاده بود رو از روی بالش برداشتم و انداختم روی سرم و بلند شدم و رفتم توی هال.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • SunLighT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/22
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    4,139
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    پایتخت
    چهار تایی دراز به دراز بغـ*ـل دست هم خوابیده بودن. بدبختی این بود که عمو آخرین نفر بود. باید به ترتیب از روی شروین و دانیال و تیام رد میشدم تا بهش برسم.
    من نمیدونم این ها بویی احساس نمیکردن که این طوری خوابیده بودن؟
    داشتم فکر میکردم چه جوری رد شم که همون موقع هنگامه از اتاق بیرون دوید و تو دستشویی رفت.
    دو سه دقیقه بعد در اومد و در حالی که دماغش رو گرفته بود گفت:
    -بوی چیه؟ داره دیوونهام میکنه.
    -نمیدونم، منم از شدتش بیدار شدم.
    -پس احتمالا از آشپزخونه ست.
    با شک گفتم:
    -فاضلاب ظرفشویی؟
    قیافه اش رو جمع کرد و کلافه گفت:
    -وااای!حتما دیگه.
    -عمو رو بیدار کنم؟
    -یه کاری بکن من نمیتونم تحمل کنم، باید برم بیرون.
    -تنها میری؟
    -شروین خیلی خسته ست.
    هنگامه حاضر شد و بیرون رفت. من هم عمو رو بیدار کردم. رخت خواب های من و سمن رو از تو آشپزخونه جمع کردن و تو اتاق گذاشتن.
    کم کم همه بیدار شدن. بو از فاضلاب ظرفشویی بود، واقعا غیر قابل تحمل بود! همه داشتیم خفه میشدیم.
    عمو گفت:
    -این طوری نمیشه، من میگم اجاره ی این یه شب رو بدیم بریم یه جای دیگه. فوقش چادر میزنیم دیگه، این خونه خیلی داغونه.
    کسی حرف خاصی نداشت، عمو راست می گفت. همه جاش یا چرک بود یا خراب بود یا بو میداد!

    ***

    شروین گفت:
    -این هم از این، لامپ هم جور شد.
    سمن گفت:
    -می خوایم بخوابیم الان؟
    گفتم:
    -یه کاری بکنیم قبل خواب.
    همه موافق بودن.تصمیم گرفتیم جرات یا حقیقت بازی کنیم.
    یه کم تو چادر دوازده نفره ای که خریده بودیم جا به جا شدیم و یه بطری پیدا کردیم.
    انقدر خونه داغون بود که رفتیم چادر خریدیم و تو پارک چادر زدیم.
    تو وضعیت خوابیدن ما که تغییری ایجاد نشده بود، باید با همون بند و بساط تنمون میخوابیدیم، ولی حداقل اینجا بوی گند نمیداد! سوسک راه نمیرفت و چرک نبود.
    چه شمال رویایی ای اومده بودیم، قرار بود یه ویلای خوب کنار دریا بریم! اول که تو اون سگ دونی رفتیم، الان هم که وسط پارک مثل آواره ها چادر زده بودیم!
    شروین گفت:
    -شروع کنیم؟
    تیام گفت:
    -من میچرخونم.
    و بطری رو چرخوند.
    ته بطری شروین، سر بطری زن عمو!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SunLighT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/22
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    4,139
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    پایتخت
    شروین دست هاش رو به هم کوبید و گفت:
    -خب زن عمو نازنین جان!جرات یا حقیقت؟
    زن عمو با عشـ*ـوه گفت:
    -نمیدونم والا! جرات.
    هنگامه خندید و گفت:
    -زن عمو بیچاره ات میکنه الان. نمیشناسی این شروین رو.
    شروین یه بشقاب برداشت و رفت بیرون چادر و با بشقاب پر از علف برگشت.
    گذاشت جلوی زن عمو و گفت:
    -خیلی آسونه زن عمو، این ها رو میخوری.
    زن عمو جیغ زد:
    -چی؟بخورم؟
    شروین یه لبخند ملیح زد و سرش رو تکون داد.همه مون میدونستیم زن عمو چقدر وسواسیه!
    ده دقیقه بعد در حالی که همه میخندیدن، زن عمو با قیافه ی کج و ماوج بشقاب رو تموم کرد و گفت:
    -خدا مرگت نده شروین خان!تا حالا علف نخورده بودم که خوردم. معلوم نیست چقدر گربه و سگ رد شده از روش.
    بی حوصله گفتم:
    -یه ساعته دارین طولش میدین.
    هنگامه یه چشم غره ی مزخرف بهم رفت و شروین بطری رو چرخوند.
    ته بطری من، سر بطری سمن.
    ابروم رو بالا انداختم و پرسیدم:
    -جرات یا حقیقت؟
    میدونست از تمام زندگیش با خبرم! گفتن حقیقت، حماقت بود!
    لبش رو گاز گرفت و گفت:
    -خدا رحم کنه به من از دست تو، جرات.
    با شیطنت گفتم:
    -بهترین کار ممکن، پاشو تیام رو ب*و*س کن!
    صدای دست و خنده ی همه بلند شد.
    تیام پوزخندی زد و زیر لب گفت:
    -عمرا!
    سمن هم با چشم های گشاد شده زل زد بهم و گفت:
    -نه!
    سرم رو با آرامش تکون دادم و گفتم:
    -آره.
    هنگامه گفت:
    -دیگه گفتی جرات، باید انجام بدی!
    زن عمو گفت:
    -وا! این که خیلی راحته، اون وقت علف به خورد من میدین.
    به عمو اشاره کرد و گفت:
    -بیاین من صد بار واسه تون سیامک رو ب*و*س کنم.
    پوزخندی زدم و گفتم:
    -شرایط هر کی فرق می کنه.
    شروین تکیه داد.دستش رو روی بالش کوچولویی که کنارش بود گذاشت و گفت:
    -جالب شد!
    سمن با التماس گفت:
    -اصلا حقیقت!
    لب هام رو غنچه کردم و ب*و*س فرستادم و به تیام اشاره کردم.
    شیطونیم گل کرده بود! بد هم گل کرده بود، شانس سمن!
    یه دونه با دست زد تو سرش و گفت:
    -چقدر من بدبختم از دست تو!
    -پاشو معطل نکن.
    با حرص داد زد:
    -امین!
    با لبخند گفتم:
    -جون امین؟بدو دختر خوب، بدو.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SunLighT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/22
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    4,139
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    پایتخت
    تیام گفت:
    -ولش کن اگه نمیخواد.
    هنگامه که فکر میکرد دارم این کار رو واسه بهتر شدن رابـ ـطه شون انجام میدم سعی می کرد حمایت کنه.
    گفت:
    -مگه خواستنیه؟ باید انجام بده.
    سمن دلخور از سر جاش بلند شد و آروم آروم جلو رفت و به تیام رسید.
    برگشت سمتم و با ناراحتی گفت:
    -لپ؟
    -آره، خوبه فکر کنم.
    چشم هاش رو به هم فشار داد و دست هاش که میلرزیدن رو مشت کرد.
    انگار میخواست چیکار کنه حالا، والا!
    روی زانوش نشست. صورتش رو جلو برد و دستش رو پشت سر تیام گرفت. لبش رو جلو برد و آروم لپ راست تیام رو ب*و*س کرد.
    تیام سرش رو پایین انداخت، هم زمان با بلند شدن سمن همه با هم شروع کردن به دست زدن و جیغ کشیدن!
    سمن دیگه سر جاش نیومد، از چادر بیرون رفت.
    همه هنوز از حرکت سمن خوشحال بودن، چه ساده بودن. مگه با یه ب*و*س زورکی درست میشد؟
    شروین دوباره بطری رو چرخوند.
    ته بطری هنگامه، سر بطری دانیال.
    هنگامه گفت:
    -خب، جرات یا حقیقت؟
    دانیال مطمئن گفت:
    -حقیقت.
    هنگامه داشت فکر میکرد که سمن با سر و صورت خیس برگشت. فکر کردم از دلخوری بیرون رفته، نگو رفته بود صورتش رو بشوره!در این حد از تیام چندشش میشد؟
    هنگامه بعد از چند دقیقه فکر کردن گفت:
    -دختری هست که دوستش داشته باشی دانیال؟
    دانیال در حالی که غرور مسخره ای تو قیافه اش موج میزد گفت:
    -خب؟
    هنگامه با خنده گفت:
    -نه دیگه جواب بده.
    دانیال سرش رو یه کم پایین آورد و گفت:
    -آره!
    دانیال انقدر مغرور بود که هیچ کس فکر نمیکرد بخواد تو جمع بگه!
    همه به جز عمو و زن عمو تعجب کرده بودن. شاید میدونستن کی رو دوست داره.
    من که فقط دلم به حال اون بدبخت میسوخت.
    هنگامه با تعجب گفت:
    -کی؟؟
    دانیال سرش رو بالا آورد و بلند گفت:
    -خواهرت!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SunLighT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/22
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    4,139
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    پایتخت
    دانیال با غرور گفت:
    -خواهر دیگه ای هم داری؟
    تیام عصبانی گفت:
    -چرت نگو دانیال.
    دانیال گفت:
    -حرف دلمه، یه بار دیگه میگم، بلند هم میگم، من، خواهر شما، خانوم ساینا امینی رو دوست دارم، دوستش دارم.
    هنگامه اومد چیزی بگه که از جام بلند شدم.
    بلند گفتم:
    -یه بار یه غلطی کردی گفتی، دیگه از این غلط های اضافه نکن گنده بک!
    بعدش هم از چادر بیرون رفتم.
    دویدم تا از چادر دور بشم و صدای ساینا جان، ساینا جان گفتن های زن عمو رو نشنوم.
    روی یه نیمکت دور از چادر نشستم. پاهام رو روی نیمکت گذاشتم و بغـ*ـل شون کردم. یه جای کار میلنگید. چرا عمو و زن عمو اصلا تعجب نکرده بودن؟
    بعید میدونستم همه اش یه شوخی باشه. دانیال زیاد اهل شوخی نبود.
    مغرور بود، غد بود، رک بود، حرفش رو میزد.
    اگه مامان بود، اگه بابا بود، اگه بودن هیچ وقت جرات نمیکرد همچین غلطی بکنه.
    واسه تیام مهم بود؟ حمایت میکرد ازم؟
    بحث هیکل و اخلاق نبود، اصلا بحث دانیال نبود.
    مهم من بودم، منی که دختر نبودم. منی که ساینا نبودم، من امین بودم. من دخترونه نبودم.
    من نمیتونستم دختر باشم، هیچ وقت نبودم. من نمی تونستم مهربون باشم، هیچ وقت نبودم. من نمیتونستم کسی دوست داشته باشم، هیچ وقت مردی رو دوست نداشتم.
    جنس رابـ ـطه ام با بابا یه حس پدرانه بود. با تیام هم از وقتی که یادم میاومد با این که داداشم بود خوب رفتار نکرده بودم. خواهرانه رفتار نمیکردم .
    دیگه دلم نمیخواست تو اون چادر پیش اون آدما برگردم.
    اصلا مهم نبود که دانیال چی میگه و چیکار میکنه، مهم این بود که این پازل درست نبود. یه جاش میلنگید.
    هیچ وقت جوری رفتار نکرده بودم که یه پسر نزدیکم بشه، دوستم داشته باشه. دانیال هم اون قدری مغرور بود که به بقیه اهمیت زیادی نمیداد.
    مثل بقیه دخترا نبودم، چون دختر نبودم.
    از روی عقلم،یه دانیال مغرور نمیتونست یه ساینای بیاحساس و سرد رو دوست داشته باشه. نمیشد، ممکن نبود.
    تیام رو دیدم که داشت نزدیک میشد. گوشیم رو از توی جیبم در آوردم و ساعت رو نگاه کردم، ده بود.
    یه پیام داشتم. بازش کردم، از سمن بود.
    نوشته بود:
    -وای یعنی راست میگه امین؟
    پوزخندی زدم و گوشیم رو توی جیبم گذاشتم.
    هه!مشکل همین جا بود که مطمئن بودم، شک نداشتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SunLighT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/22
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    4,139
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    پایتخت
    مطمئن بودم که دروغ میگه، شک نداشتم که چرت میگه .
    همه ی دلیل های منطقیم به کنار، دانیال بیست و چهار سالش بود و من شونزده. هشت نه سال از من بزرگتر بود.
    تیام کنارم نشست. دستم رو از روی پام برداشت و تو دستش گرفت.
    آروم گفت:
    -نمیذارم کسی اذیتت کنه.
    -برام مهم نیست.
    -چی مهم نیست؟ من مهم نیستم؟
    - حرف هاش، برام مهم نیست.
    با من و من گفت:
    -ولی ساینا، میخوای بهش فرصت بدی؟شاید دوستت داشته باشه.
    بلند شدم. روبه روش وایستادم و گفتم:
    -می فهمی چی داری میگی؟تو من رو چی فرض کردی؟ پونزده سال تو یه خونه زندگی کردیم تو نفهمیدی من کی ام؟نفهمیدی که من دختر نیستم؟نفهمیدی نمیتونم کسی رو دوست داشته باشم؟
    دستش رو بالا آورد و گفت:
    -میدونم ساینا. ولی، مگه خودت نمی خواستی از هنگامه و شروین جدا بشی؟
    می خواستم، خیلی می خواستم.
    آروم گفتم:
    -خب؟
    مثل من بلند شد و گفت:
    -راهش دانیاله، اگه بخوای.
    با مشتم توی شکمش کوبیدم. خیلی محکم! دستم به صورتش نمیرسید وگرنه توی دهنش میزدم.
    یه دستش رو روی شکمش کشید و گفت:
    -آی!
    برگشت.پشتش رو کرد به من و گفت:
    -روش فکر کن.
    داد زدم:
    -خفه شو! خفه شو احمق. ببند اون دهن گشادت رو. هر چی میکشیم از دست توی بیشعوره.
    بلند داد میزدم. تیام چند قدمی من ایستاده بود و پشتش به من بود.
    یه دفعه برگشت. عصبانی بود؟نه بیشتر بهش میخورد ناراحت باشه.
    داد زدم:
    -گند زدی به زندگی مون!
    جلوتر رفتم. تی شرتش رو توی دستم مشت کردم و داد زدم:
    -می فهمی نفهم؟
    چشم هاش رو روی هم فشار داد.
    اون هم داد زد:
    -چند بار بگم غلط کردم؟ چند بار؟
    -فایده داره؟ مثلا میخوای از من حمایت کنی؟ اومدی میگی خودم رو بچسبونم به اون نره غولِ خرفت که از شرّم راحت بشین؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SunLighT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/22
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    4,139
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    پایتخت
    پشیمون گفت:
    -ساینا به خدا فقط یه پیشنهاد بود. فراموشش کن. از دهنم پرید.
    -غلط کردی پیشنهاد دادی. جلوی دهن گشادت رو بگیر چیزی ازش نپره بیرون. تو اگه خیلی بلدی زندگی خودت رو جمع و جور کن.
    دو تا دستش رو روی سرش زد و عصبی گفت:
    -نه من بلد نیستم، واسه همینه که اینه وضع زندگیم. واسه اینه که الان مامان نیست، بابا رفته. مقصرش منم.
    داد زدم:
    -آره تویی! الان هم گم شو میخوام تنها باشم.
    با این که ناراحت شده بود سعی کرد آروم باشه. نتیجه ی بحثش با من همین بود.
    حرف تیام خیلی بیشتر از حرف دانیال بهم برخورده بود.
    در حال رفتن گفت:
    -ببخش اگه حرف اضافی زدم. اصلا غلط کردم ساینا. اعصابم خورده، نمی فهمم چی میگم.
    روی نیمکت نشستم و در حالی که زمین رو نگاه می کردم آروم گفتم:
    -برو تیام.
    گفت:
    -کوچولوی من! نمیذارم قبل از اینکه خودت بخوای کسی نزدیکت بشه. قول میدم نذارم.
    حرفش رو زد و رفت و من موندم و یه دنیا حرف، یه دنیا سوال، یه دنیا گله، یه دنیا فکر.
    برای هزارمین بار از خودم پرسیدم:
    آخرش چی میخواد بشه؟

    ***

    چشم هام رو آروم باز کردم. گرمی نفس های یه نفر رو روی گردنم حس میکردم که بدجور داشت روی اعصابم میرفت.
    بغـ*ـل دستم رو نگاه کردم. تیام کاملا به من چسبیده بود.
    نه اینکه خیلی ازش خوشم میاومد، با اینکه میدونست متنفرم کسی بهم بچسبه خودش رو انقدر به من چسبونده بود.
    با پام محکم تو پهلوش زدم.
    چشم هاش رو با وحشت باز کرد و بعد از دیدن من گفت:
    -هوی وحشی!
    گفتم:
    -هوی کَنه! گم شو اون ور.
    چادر شلوغ نبود. انگار یه سری ها رفته بودن بیرون.
    یه نگاه انداختم. دانیال گوشه ی چادر خوابیده بود. هنگامه هم اون طرف چادر خوابیده بود و پتو رو کامل روی سرش کشیده بود، سمن هم نشسته بود و داشت موهای بلندش رو شونه میکرد. بقیه بیرون رفته بودن.
    تیام یه غلت زد و از من فاصله گرفت.
    دستش رو روی چشم هاش گذاشت و با صدای گرفته گفت:
    -بگیر بکپ روانی.
    روم رو اون ور کردم و گفتم:
    -تویی و عمهت.
    سمن برسش رو توی چمدونش گذاشت، شالش رو روی سرش انداخت و در حالی که داشت می رفت بیرون گفت:
    -پاشو امین.پکیدم من!
    خیلی خوابم میاومد.پتو که هیچ وقت روم نمیانداختم. سرم رو روی بالشم گذاشتم و گفتم:
    -به درک!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SunLighT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/22
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    4,139
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    پایتخت
    دیشب رو کاملا یادم بود.حرف های تیام، دعوامون.
    تا نزدیک صبح بیدار بودم. خیلی فکر کردم. از وقتی تیام رفت، تا نزدیکای صبح.
    تو تمام این مدت حتی یه ثانیه هم به دانیال فکر نکردم، حتی یه ثانیه. آدم راجع به چیزایی که واسه اش مهم نیست فکر نمیکنه.
    چرت و پرت های دانیال مهم نبود، دانیال مهم نبود. تو تمام زندگیم هیچ مردی مهم نبود.
    واسه همین بود که رفتن مامان واسه ام ضربه ی بزرگی بود ولی رفتن بابا اون قدر اذیتم نکرده بود.
    کاش تیام پیشم نمیاومد، کاش به قول خودش از دهنش نمیپرید.
    واسه هزارمین بار تو زندگیم آرزو کردم که کاش تیام نبود.
    کله شق بودم ولی دیگه در این حد؟
    حاضر بودم تمام زندگیم رو بذارم پای جدا شدن از هنگامه و شروین؟پای زندگیم معامله میکردم؟
    مغزم دیگه نمیکشید.
    یه جایی، یه وقتی، یه روزی آدم دیگه خسته میشه از خسته شدن.
    دیگه خسته نمی شه، می بُره، دیوونه نمی شه، بی خیال میشه.
    امروز همون روز بود، این جا همون جا بود.
    دیگه بی خیال شدم، دیگه نمیکشیدم، دیگه نه، دیگه بریدم.
    بذار هر چی میخواد بشه، بشه.
    به قول یه شعر مزخرف، هر چه بادا باد!

    ***

    سمن از بسته ی چیپسی که دستم بود دو تا برداشت و گفت:
    -از خودم چندشم می شه!
    من هم چیپس توی دهنم گذاشتم و گفتم:
    -از دیشب؟
    صورتش رو جمع کرد و با حالت خاصی گفت:
    -آره، فکر کن،اُیی، بوسش کردم.
    -خوبه از دیشب تا حالا از خودت چندشت میشه، من الان سه چهار ساله همین حس رو بهت دارم.
    آروم تو سرم زد و گفت:
    -خیلی بی شعوری ها!
    لبخندی زدم و شیطون گفتم:
    -چرا چمن جون؟
    در حالی که دستم رو گرفته بود گفت:
    -چه جوری روت شد دیشب بگی بلند شم وسط جماعت اون قراضه رو ب*و*س کنم؟ فقط بگو چه جوری؟
    بی خیال گفتم:
    -همین طوری، به راحتی.
    چیپس که تقریبا تموم شده بود رو توی خیابون انداخت و گفت:
    -ولی میدونی، واسه تو هیجانش خیلی بیشتر بود.
    دستم رو توی جیب بلیزم کردم و گفتم:
    -درد بگیر.
    دستم رو فشار داد و با ذوق گفت:
    -فکر کن امین، میتونی سرت رو بذاری رو شکمش، یا مثلا میتونی بکوبی روش تالاپ تالاپ صدا بده، بعد چربی هاش می لرزه!
    دستم رو از دست سمن بیرون آوردم و محکم توی سرش کوبیدم!
    نتونستم جلوی خنده ام رو بگیرم. با خنده گفتم:
    -چرند نگو حالم رو به هم زدی روانی!
    اون هم زد زیر خنده. دیگه داشتیم به دریا نزدیک میشدیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SunLighT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/22
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    4,139
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    پایتخت
    دست هاش رو کوبید به هم و گفت:
    -چه حالی میده بغلش کنی.
    همون طور در حال خندیدن گفتم:
    -میتونی ببندی دهنت رو یا میخوای کامل توصیف کنی؟
    خندید و گفت:
    -میدونم هیجان داری.
    ابروم رو بالا انداختم و گفتم:
    -دارم ذوق مرگ میشم، من و این همه خوش بختی محاله.
    به ساحل رسیدیم. عمو نزدیک های این جا پیاده مون کرده بود.قرار بود یه ساعت دیگه هم دنبالمون بیاد.
    یه دفعه جدی پرسید:
    -امین دوستش داری؟
    یه کم مکث کردم و با من و من گفتم:
    -نمی شه قایمش کرد که
    -پس واسه رسیدن بهش تلاش کن.
    -همه ش می ترسم از دستش بدم.
    سرش رو پایین انداخت و گفت:
    -خاصیت عشقه، ولی تو تمام سعیت رو بکن، بذار اگه هم نشد خودت رو سرزنش نکنی، اون موقع دیگه هیچ فایده ای نداره.
    روی ماسه ها نشستیم و هم دیگه رو نگاه کردیم.
    دستش رو توی دستم گرفتم.
    صدام رو عوض کردم و با لحن کاملا هندی گفتم:
    -چمن، من، قول میدم.
    دست هام رو هم به صورت هندی چسبوندم به هم و ادامه دادم:
    -برای عشقم، از جانم مایه بگذارم.
    دوتایی خندیدیم.
    با دستش زد تو سرم و گفت:
    -دیوونه رفته بودم تو حس.
    -هووی!من رو نزن، میگم عشقم بیاد ها!
    لبش رو زیر دندونش گرفت و با حالت ترس گفت:
    -شکر قهوه ای خوردم، از نوع صنعتیش، دیگه از این مارک نمی خورم.
    چشم هاش رو مظلوم کرد و گفت:
    -به من رحم بنما.
    گفتم:
    -نوچ! نمی نمایم.
    -ننما! به درک، منم اون رو میارم.
    -اهوع! نکنه توام عاشق شدی؟
    سرم رو پایین انداختم و آروم گفتم:
    -توام به درد من گرفتار شدی چمن؟
    سرش رو آروم تکون داد و گفت:
    -نوچ نوچ نوچ، بسوزه پدر این عاشقی.
    کل اون یه ساعت رو مسخره بازی در آوردیم و دو تایی خندیدیم. به ترانه هم زنگ زدیم. کاش ترانه و شکوفه هم بودن.
    عمو دنبالمون اومد و به چادرمون تو پارک رفتیم.
    قرار بود شب رستوران بریم. ولخرجی در این حد واقعا بعید بود!

    ***

    تیام سرش رو از روی منو بلند کرد وگفت:
    -من جوجه.
    عمو گفت:
    -دو پرس چلو کباب برای من و نازنین.
    شروین گفت:
    -خب، پس دانیال شیشلیک، من، تیام و سمن خانم جوجه، عمو و زن عمو کباب، هنگامه هم که! ...
    هنگامه بی حال سرش رو بالا آورد و با صدای ضعیفی گفت:
    -فقط سالاد شروین جان.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SunLighT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/22
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    4,139
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    پایتخت
    حالش زیاد خوب نبود.
    زن عمو با حالت چندشی روش رو به من کرد و پرسید:
    -عزیز دلم تو چی میخوری؟
    بی حوصله گفتم:
    -شما نگران من نباش.
    لبخندی زد و به شروین گفت:
    -میخوای براش هم کباب بیار هم جوجه.
    شروین در حالی که میرفت سفارش ها رو بده گفت:
    -زن عمو ساینا همیشه میگو میخوره.
    شروین رفت و زن عمو با ادا پشت چشمی نازک کرد و گفت:
    -قربونت برم.
    یه طرفم سمن و اون طرفم هم هنگامه نشسته بود.
    سمن گوشیش رو درآورد. عکس هایی که تو همین مسافرت انداخته بودیم رو با هم دیدیم.
    تو ماشین، لب ساحل، تو پارک، تو مسیر.
    سمن کلا اهل عکس انداختن بود. هر جا میرسید شروع میکرد به عکس انداختن.
    شروین برگشت سر میز و کنار هنگامه نشست.
    چند دقیقه بعد هم غذا ها رو آوردن.
    یه کم از جوجه ی سمن خوردم، سمن هم یه ذره میگو خورد.
    غذاش بد نبود. مرد ها کل شام رو بحث های چرت و پرت کردن مثل سیاست و ماشین و خونه و!...
    زن عمو و هنگامه هم نمی دونم چی میگفتن ولی شدیدا آروم حرف میزدن.
    من و سمن هم به مسخره بازیمون ادامه میدادیم.
    شام رو که خوردیم نزدیک ساعت ده و نیم شب بود.
    عمو گفت:
    -برگردیم پارک؟
    زن عمو در حالی که سعی میکرد مهربون باشه گفت:
    -هر چی بچه ها بگن.
    تیام گفت:
    -جایی هست بریم بگردیم الان؟
    گفتم:
    -دریا که زیاد رفتیم. بریم جنگل.
    عمو گفت:
    -جنگل رو بذاریم واسه روز. الان تاریکه.
    شروین گفت:
    -خوبه که. تاریکیش هم باحاله.
    عمو سری تکون داد و گفت:
    -من حرفی ندارم، بریم.
    زن عمو گفت:
    -دانیال جان پس برو یه چیزی بخر ببریم.
    دانیال دستی به ته ریشش کشید و گفت:
    -چی بخرم؟
    هنگامه گفت:
    -خرت و پرت دیگه. چیپس و تخمه و این جور چیز ها.
    عمو گفت:
    -میخواین یکی باهاش بره.
    زن عمو با عشـ*ـوه گفت:
    -ساینا جان تو میری عزیزم؟
    دستی به موهام که از شالم بیرون بود کشیدم و تیکه ای که روی پیشونیم ریخته بود رو مرتب کردم.
    گوشه ی لبم رو کج کردم و گفتم:
    -عمرا.
    تیام به لجبازی من لبخندی زد و گفت:
    -من میرم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا