غذا رو هر جوری که بود خوردیم و بعد از جمع کردن سفره و شسته شدن ظرف ها قرار شد بخوابیم.
حالا مونده بودیم چه جوری خودمون رو تو این جای کوچولو بچپونیم! یه اتاق کوچولو داشت که یه تخت یه نفره زنگ زده توش بود، با یه سری رخت خواب چرکولکی چندش!
ما هشت نفر بودیم. توی اتاق به جز کسی که روی تخت میخوابید، فقط یه نفر به زور جا میشد. چون وسایل رو هم گوشه ی اتاق چیده بودیم. موندیم شش نفر.
قرار شد هنگامه به خاطر وضعیتش رو تخت بخوابه.از اون جایی که تو خانواده ی ما شرم و حیا کلا موج میزد یه زنی که باردار میشد به هیچ کس نمیگفتن چون زشت بود و این حرفا!
حالا تیام این ها که نمیدونستن هنگامه بارداره هی اعتراض میکردن که چرا باید هنگامه رو تخت بخوابه.
یکی نبود بگه آخه فضول ها به شما چه! شما تو کوچه هم بخوابین زیادیتونه.
آخر سر تصمیم گرفتیم زن عمو هم کنار هنگامه رو زمین بخوابه.
موندیم من و سمن و تیام و شروین و دانیال و عمو. همه باید تو هال می خوابیدیم!
انقدر بدم میاومد با لباس بیرون بخوابم.حالا باید وسط این ها با همین شلوار و تونیک و شال میخوابیدم.
هر کاری کردیم نتونستیم خودمون رو جا کنیم.آخر سر، جای من و سمن رو کف آشپزخونه انداختن، مرد ها هم توی حال جا شدن.
آشپزخونه در حدی چندش بود که نمیشد هیچ جا رو نگاه کرد. باید فقط چشم هات رو می بستی!
سقف رو که نگاه میکردی تار عنکبوت بسته بود و یه لامپ داغون ازش آویزون بود که اتصالی داشت و هی روشن و خاموش میشد و روی اعصاب میرفت.
زمین هم که چرک و سیاه بود. یه عالمه مورچه هم جمع شده بودن و داشتن نمیدونم چی رو با خودشون می بردن!
سمن آروم زد به بازوم و در حالی که صورتش رو جمع کرده بود گفت:
-امین، میگم ها، یه کم حال به هم زن نیست؟
چند ثانیه زل زدم بهش و دوتایی بلند زیر خنده زدیم. مگه می تونستیم جلوی خنده مون رو بگیریم؟! داشتیم خفه می شدیم.
همه میرفتن مسافرت، هتل شیک، تخت دو نفره ی نرم، فرش های خوب و تمیز! ما هم اومده بودیم مسافرت! کف یه آشپزخونه ی چرکِ نم زده ی پُرِ مورچه و سوسک و تار عنکبوت خوابیده بودیم!
انقدر خندیدیم که خوابمون برد.
***
با یه بوی گند بیدار شدم.
چشم هام رو باز کردم که دیدم سمن نشسته.
گفتم:
-چمن بوی چیه؟
با چشمای پف کرده برگشت سمتم و گفت:
-نمی دونم حالم داره به هم میخوره.
با صدای گرفته ادامه داد:
-همه ام خوابن.
-عمو رو بیدار کنم؟
-این طوری نمیشه خوابید، فکر نکنم چاره ی دیگه ای باشه.
از جام بلند شدم و یه کم دست و پاهام رو کشیدم. شالم که از سرم افتاده بود رو از روی بالش برداشتم و انداختم روی سرم و بلند شدم و رفتم توی هال.
حالا مونده بودیم چه جوری خودمون رو تو این جای کوچولو بچپونیم! یه اتاق کوچولو داشت که یه تخت یه نفره زنگ زده توش بود، با یه سری رخت خواب چرکولکی چندش!
ما هشت نفر بودیم. توی اتاق به جز کسی که روی تخت میخوابید، فقط یه نفر به زور جا میشد. چون وسایل رو هم گوشه ی اتاق چیده بودیم. موندیم شش نفر.
قرار شد هنگامه به خاطر وضعیتش رو تخت بخوابه.از اون جایی که تو خانواده ی ما شرم و حیا کلا موج میزد یه زنی که باردار میشد به هیچ کس نمیگفتن چون زشت بود و این حرفا!
حالا تیام این ها که نمیدونستن هنگامه بارداره هی اعتراض میکردن که چرا باید هنگامه رو تخت بخوابه.
یکی نبود بگه آخه فضول ها به شما چه! شما تو کوچه هم بخوابین زیادیتونه.
آخر سر تصمیم گرفتیم زن عمو هم کنار هنگامه رو زمین بخوابه.
موندیم من و سمن و تیام و شروین و دانیال و عمو. همه باید تو هال می خوابیدیم!
انقدر بدم میاومد با لباس بیرون بخوابم.حالا باید وسط این ها با همین شلوار و تونیک و شال میخوابیدم.
هر کاری کردیم نتونستیم خودمون رو جا کنیم.آخر سر، جای من و سمن رو کف آشپزخونه انداختن، مرد ها هم توی حال جا شدن.
آشپزخونه در حدی چندش بود که نمیشد هیچ جا رو نگاه کرد. باید فقط چشم هات رو می بستی!
سقف رو که نگاه میکردی تار عنکبوت بسته بود و یه لامپ داغون ازش آویزون بود که اتصالی داشت و هی روشن و خاموش میشد و روی اعصاب میرفت.
زمین هم که چرک و سیاه بود. یه عالمه مورچه هم جمع شده بودن و داشتن نمیدونم چی رو با خودشون می بردن!
سمن آروم زد به بازوم و در حالی که صورتش رو جمع کرده بود گفت:
-امین، میگم ها، یه کم حال به هم زن نیست؟
چند ثانیه زل زدم بهش و دوتایی بلند زیر خنده زدیم. مگه می تونستیم جلوی خنده مون رو بگیریم؟! داشتیم خفه می شدیم.
همه میرفتن مسافرت، هتل شیک، تخت دو نفره ی نرم، فرش های خوب و تمیز! ما هم اومده بودیم مسافرت! کف یه آشپزخونه ی چرکِ نم زده ی پُرِ مورچه و سوسک و تار عنکبوت خوابیده بودیم!
انقدر خندیدیم که خوابمون برد.
***
با یه بوی گند بیدار شدم.
چشم هام رو باز کردم که دیدم سمن نشسته.
گفتم:
-چمن بوی چیه؟
با چشمای پف کرده برگشت سمتم و گفت:
-نمی دونم حالم داره به هم میخوره.
با صدای گرفته ادامه داد:
-همه ام خوابن.
-عمو رو بیدار کنم؟
-این طوری نمیشه خوابید، فکر نکنم چاره ی دیگه ای باشه.
از جام بلند شدم و یه کم دست و پاهام رو کشیدم. شالم که از سرم افتاده بود رو از روی بالش برداشتم و انداختم روی سرم و بلند شدم و رفتم توی هال.
آخرین ویرایش توسط مدیر: