سرنوشت شاهزاده ما چی می شه؟

  • مرگ

    رای: 22 17.6%
  • موفق می شه

    رای: 106 84.8%

  • مجموع رای دهندگان
    125
وضعیت
موضوع بسته شده است.

*AFSOON*

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/19
ارسالی ها
326
امتیاز واکنش
11,549
امتیاز
631
سن
18
محل سکونت
زمین

تانیا به دور خودش چرخید و با اظطراب نگاهی به اطراف انداخت، پرسید: هنوز هم نمی تونی حسش کنی؟
کاترین با چشمان بسته و صورتی که در آن تمرکز موج می زد گفت: حسش می کنم! خیلی نزدیکه!
تانیا با سردرگمی پرسید: پس چرا هیچ صدایی شنیده نمی شه؟ پس چرا ما هیچی نمی بینیم؟
کاترین با آرامش پاسخ داد: نمی دونم، ولی می تونم حسش کنم! هنوز زندس!
برای لحظه ای صورتش تاریک شد و زمزمه کرد: زخمی شده!
تانیا پرسید: چطور حسش می کنی؟
کاترین با بی میلی پاسخ داد: قدرت کریستین از قدرت منم بیشتره! از قدرت خیلی ها بیشتره! این هواست که منو به سمتش راهنمایی می کنه! می تونم قدرتی رو که ازش ساطع می شه، حس کنم...
تانیا در دل پرسید: اون کجاست؟
ناگهان نیمی از ذهنش تاریک شد، یک چشمش دنیا را می دید و یک چشمش دشتی سرسبز را! همان دشتی که در آن با مادرش ملاقات می کرد.

*****
فصل سی و هفت: مبارزه ای سخت
کریستین می توانست به صورت کاملا واضح بوی ازون ترشح شده از آذرخش ها را حس کند! در میان فضای جادو شده، آتش بازی به راه افتاده بود!
ریگلو در حالی که جای خالی می داد و بیهوده تلاش می کرد به کریستین حمله کند صدای گوش خراشی در آورد که همان خنده بود و گفت:
تو! توکنترل کننده ی احمق! فکر می کنی... من... به راحتی نابود می شم؟ تو قدرتمندی، خیلی قدرتمند! اما روزی از داشتن این همه قدرت پشیمان می شی، پشیمان می شی فرزند طوفان!

*****
مادر تانیا با هوشمندی در حالی که دست دخترش را در دست گرفته بود، گفت: جلوی چشمته! جادو رو کنار بزن دخترم، جادو رو با طلا کنار بزن!
چشم تانیا از دشت سرسبز کنده شد و دوباره می توانست با هر دو چشمش جهان را ببیند. گیج شده دستی به چشم هایش کشید.
حرف های مادرش در ذهنش تداعی شد:
جادو رو کنار بزن!
جادو رو با طلا کنار بزن!
تانیا چشم هایش را بست و تمرکز کرد، هیچ صدایی جز صدای زوزه ی باد شنیده نمی شد، در میان زوزه ی باد صدای خیلی ضعیفی شنید مثل: اشزنح اوران!
اگر در آن لحظه تانیا و کاترین نگران پیدا کردن کریستین نبودند، تانیا حتما از خنده منفجر می شد، اما نه حالا!
باز هم با دقت به همان کلمات که تکرار می شدند گوش داد. کلمات کامل می شدند.
اشترند طوران
فتزند طوران
فرزند طوفان !

با شگفتی چشم هایش را باز کرد و به اطراف نگاه کرد، صدا از سمت چپش می آمد، اما در سمت چپش فقط یک صخره ی بزرگ دیده می شد!
ناگهان فهمید!
با اعتماد به نفس، به همان سمت که صدا از آن آمده بود برگشت و دست به تیردان برد، تیری از تیردان خارج کرد، تیری طلایی رنگ با اسم کنده کاری شده ی تانیا در طرف دیگرش.
همتای همان تیری که کیلسون را نابود کرده بود.
بی هیچ شکی تیر را در کمان گذاشت و چشم هایش را بست به محض " چی کار می کنی ؟ " گفتن کاترین، تیر طلایی از کمان رها شد و آزادانه به همان سمت پرواز کرد. پس از چند لحظه صدایی مثل شکست و فرو ریختن شیشه شنیده شد و وقتی تانیا چشم هایش را باز کرد، ریگلو اژدهای باد و کریستین را دید، انگشتر آذرخش نمسیس در دست کریستین می درخشید و خون سرخ بر روی لباس خاکستری رنگ و مندرسش برق می زد.
نبرد برای لحظه ای متوقف شد ولی دوباره از سر گرفته شد. کاترین از آذرخشی که کریستین به سمت اژدها پرتاب کرد ولی نزدیک بود به او بخورد جای خالی داد و با اعتراض فریاد زد: هی!
تانیا متوجه نشد چه چیزی رخ داد، فقط فهمید در چنگال راست ریگلو اسیر شده، کاترین هم همین طور اما کاترین در چنگال چپ اژدها گرفتار بود و با بیچارگی دست و پا می زد.
ناخن های برنده و تیز اژدها به تانیا فشار می آورد و باعث ایجاد درد می شد.
ریگلو با صدای بلندی که تقریبا باعث ناشنوایی موقت تانیا شد گفت: حالا فرزند طوفان ! اگر می تونی نابودم کن، تا هم خواهرت و هم همسفرت نابود بشن!
کریستین با عصبانیت نفس عمیقی کشید و شمرده شمره گفت: اونا رو بزار زمین!
تانیا نمی دونست، کاترین در این موقعیت چطور می تواند شوخی کند اما کاترین گفت: هی کریستین! ما یه تیکه چوب نیستیم که بهمون می گی " اونا "!
تانیا آرزو می کرد کاترین این حرف را نزده بود، چون چنگال های تیز ریگلو به دورش سفت تر شد!
چشم های کریستین بسته شد و لحظه ای بعد باز شد، اما چشم های نقرآبی اش بیش از هر وقت دیگری می درخشید!
برای لحظه ای همه چیز سفید شد و وقتی دوباره چشم های تانیا باز شد همه چیز تغییر کرده بود، به جای اینکه در چنگال ریگلو اسیر باشد در کنار کریستین بود، حالا لباس های طلایی تانیا به سفید مبدل شده بود و کمانش در دستش رخ می تاباند، همین طور لباس های کاترین که به یک شنل سبز تغییر کرده بود و عصایی با نشان باد که در دستش می درخشید.
و همین طور کریستین! لباس رزمی نقره ای، شنلی سرخ و همین طور شمشیری به رنگ نقره در دستش که نشان آذرخش بر آن حک شده بود.
کریستین گفت: تبرک صاحب این انگشتر! الهه ی آذرخش!
و بعد رو به تانیا و کاترین ادامه داد: حمله کنید!
 

پیوست ها

  • اااااااااا.jpg
    اااااااااا.jpg
    115.1 کیلوبایت · بازدیدها: 499
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • *AFSOON*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/19
    ارسالی ها
    326
    امتیاز واکنش
    11,549
    امتیاز
    631
    سن
    18
    محل سکونت
    زمین
    *****
    تانیا قبل از اینکه اولین تیر را از کمان رها کند، با چهره ای مغموم و گرفته به لباس هایش نگاهی انداخت، و گفت: هی! من اون لباسو دوست داشتم!
    مبارزه تنگاتنگ ادامه داشت در همین موقع بود که کاترین نگاهی به تانیا و کریستین انداخت، هر دو معنی نگاه کاترین را خوب می دانستند.
    کاترین عصایش را بالا گرفت، نشان باد های حک شده بر عصا درخشید و ناگهان طوفان سهمگینی به بار آمد، طوفان پیچ و تاب زنان از بالای سر آن ها گذشت و به دور ریگلو پیچید، مثل طنابی که دور یک تکه گوشت بسته شود!
    نعره ی وحشتناک ریگلو در تمام کوهستان پیچید. کاترین کمی عقب نشینی کرد، تانیا و کریستین باید کاری که توسط کاترین شروع شده بود را به پایان می رساندند. کریستین شمشیر نقره فامش را به حالت افقی و مثل یک نیزه در دست گرفت. با نفس عمیقی نیزه یا همان شمشیر به سمت ریگلو پرتاب شد.
    و باز هم نعره ی وحشتناک اژدها.
    کریستین و کاترین به تانیا نگاه کردند، تانیا قدمی پیش گذاشت، دست به تیر دان برد و تیری خارج کرد، همان تیر های طلایی مخصوص مادرش که اسم " تانیا " روی آن حک شد بود.
    اولین تیر پرواز کنان بر بال اژدها نشست و دومی و سومی هم به سرعت پرتاب شدند.
    تانیا کمانش رو پایین آورد و همان موقع صدای مهیبی شیده شد، نگاه تانیا باز هم به سمت اژدها کشیده شد، ریگلو ی بزرگ بر زمین نشسته بود!
    تانیا هم عقب نشینی کرد و همان موقع کریستین به سمت اژدها رفت.
    با گام های بلند اما شمرده.
    شمشیر نقره ای را از بدن اژدها بیرون کشید و در حالی که با خون الماسی رنگ مزین شده بود بالای سر برد و به قلب ریگلو فرو آورد.
    ناگهان صدای شکستن و ترک برداشتنی شنیده شد.
    فصل سی و هشت: پیشگویی با طعم الهه!
    ریگلو کم کم ذوب و در باد حل میشد. ناگهان قسمتی از وجود ریگلو که هنوز ذوب نشده بود درخشید و صدای ریگلو شنیده شد.
    - ای پسر طوفان و ای دختر زمین!
    پیشگویی بزرگ را بپذیرید.
    " آن زمان که کلمات جایگزین می شوند و دوره ی آخرین عنصر به پایان می رسد، همتای طوفان خــ ـیانـت و با این عمل دختر زمین را تهدید می کند. در همان زمان است که محاظ دسیسه می چیند و با کلک، سومین جان را هم می رباید"
    قسمتی از وجود ریگلو با شتاب داخل بدن کریستین شد و قبل از اینکه تانیا یا کاترین بتوانند کاری انجام دهند، ریگلو کاملا نابود شده بود.
    کریستین با کمک کاترین و تانیا از جا بلند شد و به افق نگریست، زمزمه کرد: اون داره می یاد.
    چند ثانیه بعد آذرخش درون آسمان با بلند ترین صدایی که می توانید تصور کنید، غرید و از غیب زنی پدیدار شد.
    زن رو به روی آن ها ایستاده بود که گیج شده به او می نگریستند. چشمانی به رنگ آذرخش داشت، چیزی بین بنفش و آبی. گیسوانی یک دست سپید که زیر نور خورشید می درخشید.
    در لباسش که رنگ چشمانش بود، هر لحظه رعد می زد. مانند اینکه لباسش از تکه ای از آسمان دوخته شده باشه، تکه از آسمان که همیشه رعد در آن می غرد.
    کریستین خیلی سریع رو به روی زن زانو زد. کاترین هم همین طور! اما تانیا نمی دانست این کار برای چیست. دست تانیا که در دست کریستین بود، کشیده شد و تانیا خود ناخود جلوی زن زانو زد.
    با دستور زن آن ها از جا بلند شدند. زن رو به تانیا کرد و گفت: خب... تانیا، فرزند ملکه پرین و وارث سالازیا... آیا من رو می شناسی؟
    تانیا با شک گفت: خب... من اسم شما رو نمی دونم، ولی از لباستون کاملا مشخصه که شما الهه ی آذرخش هستید.
    زن با غرور گفت: من یکی از دوستان سالازیا بودم، تو شباهت خیلی زیادی به اون داری و باید گفت، درست حدس زدی، من الهه ی آذرخش هستم، هدیا نورا.
     
    آخرین ویرایش:

    *AFSOON*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/19
    ارسالی ها
    326
    امتیاز واکنش
    11,549
    امتیاز
    631
    سن
    18
    محل سکونت
    زمین
    تانیا میل شدیدی برای به کار بردن جمله ی " خب که چی ؟ " داشت!
    با حالتی مثل بی حوصلگی به الهه خیره شد. بعد از کمی مکث پرسید: احیانا... شما که جزو اون دسته از الهه ها نیستین که با اربـاب تاریکی ها هم قسم شدن؟
    هدیا نورا سرش را با غرور بالا گرفت و گفت: هرگز چنین الهه ای ( با دست به خودش اشاره کرد ) با اون اهریمن پست ( با دست به دور و اطراف اشاره کرد ) هم قسم نمی شه!
    تانیا : بله! بله! توجیح شدم!
    و کمی بعد ادامه داد: اما ما برای بدست آورد گوهر سوم به اینجا اومدیم، شما... می دونین گوهر کجاست؟
    و الهه باز هم با غرور کاذبش جواب داد: البته که می دونم!
    تانیا: خب... می شه...
    هدیا نورا حرف تانیا را قطع کرد و گفت: عقب تر بایستید و چشم هاتونم ببندین!
    هر سه کمی عقب تر رفتند و چشم هایشان را محکم بستند.
    الهه دستور داد: اگر دست همو بگیرین بهتر می شه، حداقل بعد به من شکایتی نمی کنین.
    چهره های در هم رفته و پلک های فشرده و دست های قفل شده ی کاترین و کریستین و تانیا، صحنه ی خنده داری را ایجاد کرده بود!
    الهه با اعتماد به نفس دستش را بالا گرفت و ثانیه ای بعد، صدای بسیار مهیبی شنیده شد. تانیا با وحشت چشم هایش را باز کرد و به رو به رو خیره شد.
    زمین به طرز چندش آوری ( ! ) از هم شکافته شده بود. سنگ و کلوخ و خاک همه جا پخش بود، کاترین با حالت " این چه کاری بود کردی ؟ " به هدیا نورا خیره شد.
    الهه به جای پاسخ دادن به کاترین، مستقیما به تانیا نگاه کرد. بله! درست بود! تانیا گرم و سرد شدن گردن آویز را روی پوستش حس می کرد.
    با دودلی قدم به پیش گذاشت و رو به روی آن شکاف زانو زد، گردن آویز را از گردنش خارج کرد و روی خاک سیاهی که همه جا پخش شده بود، گذاشت. کمی بعد با عجله، خاک را کنار زد. چیزی نبود. ولی در همان لحظه، نور کوچکی را از میان خاک دید. با خوشحالی خاک را کنار زد و...
    گوهر قهوه ای رنگ با گیاه سبز و کوچک دورنش، مثل زیبا ترین مناطق زمین خودنمایی می کرد.
    تانیا دست به سمت گوهر برد و گوهر خاک به سرعت توی دستش افتاد، گوهر در گردن آویز تنیده شد و دمای گردن آویز هم به سرعت کاهش پیدا کرد.
    تانیا باشوق گردن آویز را از روی زمین برداشت و به گردن کرد، از جایش بلند شد و با حالتی هیجان زده، رو به هدیا نورا که حالا لبخند ملیحی ( ! ) به لب داشت، گفت:
    من... من... واقعا متشکرم هدیا نورا! متشکرم!
    دقایقی بعد با کمک قدرت هدیا نورا، آن ها رو به روی کوه اول ایستاده بودند.
    کریستین پیشنهاد داد: فکر کنم استراحت بتونه موثر ترین کاری باشه که می تونیم انجام بدیم.
    بعد از کمی پیاده روی، جایی رو میان انبوه درختان پیدا کردند و به سرعت خودشان را کنار درختان رها کردند.
    تانیا دست به سمت کیفش برد و بندش را کشید تا کیف را باز کند، روی تمام آن وسایل ، پارچه ای به رنگ طلا برق می زد. تانیا بعد از دقایقی متوجه شد، این پارچه همان لباسی است که موقع مبارزه با کیلسون به تن داشته!
    با شادی لبخند زد و دوباره بند کیف را گره زد.
    در حالی که به درخت پشت سرش تکیه می داد، زمزمه کرد:
    فقط گوهر آب ها مونده، غار مرگ، من بدستش میارم.
    در حالی که با آرامش به آوای نه چندان بلند و نه چندان رسای پرندگان گوش فرا می سپرد، چشم هایش را بست و اجازه داد، خواب او را با خودش ببرد!
     

    پیوست ها

    • نننننننننننننن.jpg
      نننننننننننننن.jpg
      7.2 کیلوبایت · بازدیدها: 396
    آخرین ویرایش:

    *AFSOON*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/19
    ارسالی ها
    326
    امتیاز واکنش
    11,549
    امتیاز
    631
    سن
    18
    محل سکونت
    زمین
    فصل سی و نه: زمستان یهویی!
    با حس سرمای عجیبی چشم هایش را از هم گشود. هنوز به قدری هشیار نشده بود که بتواند درک کند دور و اطرافش چه می گذرد. با وزش نسیم خنکی که مجبورش کرد پلکی بزند، هشیار شد و با بهت به اطراف نگاه کرد. زمین مانند نو عروسی سپید پوش شده بود و سرمای عجیبی که از زمین بر می خاست، حس خاصی را به تانیا وارد می کرد.
    چیزی از گوشه ی ذهنش می گفت این درست نیست. با خودش زمزمه کرد: برف؟ اونم الان؟ الان پاییزه!
    ضربه ی نسبتا محکمی به صورتش زد تا از بیدار بودنش مطمئن بشود. با سرمای گونه هایش، ضربه درد بدی را ایجاد کرد.
    با خودش گفت: نه! این طور نمی شه!
    از جا بلند شد و نگاهی به اطراف انداخت، حدود ده فوت جلو تر، دو تپه ی سفید به چشم می خورد. تانیا در حالی که از سرما می لرزید به تپه ها نزدیک شد. کنارشان ایستاد، نفس عمیقی کشید، پای راستش را عقب برد و با تمام قدرت، لگد محکمی به تپه ها زد.
    تانیا سر در نمی آورد چرا به جای پاشیدن برف ها به گوشه و کنار، صدای جیغ و فریاد شنیده شد. فریادی که باعث پر کشیدن کلاغ های سیاه از روی شاخه های درختان بود!
    ناگهان از زیر برف ها، کاترین و کریستین با صورتی سرخ شده بیرون آمدند.
    تانیا با صدایی کمی بلند تر از زمزمه گفت: اوه اوه! فکر کنم این برفا واقعیه!
    رو به کاترین و کریستینی که با عصبانیت پیش می آمدند گفت: ببینید بچه ها! من... من منظوری نداشتم. خواهش می کنم! نه!
    نه جیغ مانند تانیا در میان گلوله های برفی ای که به صورتش برخورد کرد، گم شد.
    تانیا با حرص برف ها رو از روی صورتش کنار زد و گفت: تقصیر خودتون بود!
    و گلوله برفی هایی که درون دستش بود رو به سمت کاترین و کریستین پرتاب کرد. گلوله برفی ها با گلوله های بیشتری جواب داده می شد.
    ساعتی بعد هر کدام با چهره هایی سرخ گوشه ای افتادند و در حالی که می خندیدند از سرما می لرزیدند!
    ناگهان تانیا به یاد افکار قدیمی اش افتاد و با بهت پرسید: این ها برفه؟
    کاترین شکلکی در آورد و پرسید: ببخشید؟
    تانیا چهره ای متفکرانه به خود گرفت و گفت: زمانی که ما وارد اون کوهستان شدیم، پاییز بود، نه زمستان!
    دو قلو ها ( کاترین و کریستین ) به طرز با مزه ای به هم نگاهی آکنده از تعجب انداختند.
    سپس هر دو هماهنگ گفتند: آره؟ زمستان؟

    *****
    تانیا با بیکاری به درختان سپید نگاه می کرد. کاترین با سرخوشی آدمک برفی می ساخت و کریستین هم به دنبال چند عدد لباس گرم به سمت دهکده های اطراف رفته بود.
    تانیا با تنبلی دست به کیفش برد و از بین همه ی وسایل شلخته وار درون کیفش، گوش ماهی هدیه ی ایلسا را بیرون کشید. هر چند دقیقه در آن می دمید و به انوار کلفت و طلایی رنگش که از جنس نور بود چشم می دوخت.
    کم کم خاطرات خوشش با ایلسا جلوی چشمش را گرفتند.
    تصویری از ایلسایی که جوان تر بود و با تانیای خردسال بازی می کرد. هر دو در حالی که می خندیدند در باغ می دویدند و از سبزی گل و ها و آبی آسمان لـ*ـذت می بردند.
    زمانی که ایلسا برای تانیا افسانه ی لوپای گرگ * را می خواند و تانیا به خواب فرو می رفت.
    تصویری از تانیای هفده ساله که پشت میز گرد اتاقش شسته بود و ایلسا که چه ماهرانه و مادرانه برایش از عناصر وجودش می گفت، از سالازیا!
    افکار نسبتا شیرین تانیا با صدای دویدنی قطع شد، از میان درختان کریستین با سر و وضعی آشفته در حالی که تعدادی پارچه ی در هم گره خورده را در دست داشت بیرون پرید.
    بریده بریده گفت: نگ... نگبانان تاریک... عجله کنین... دنبالم هس... هستن!
    تانیا گوش ماهی را درون کیف چپاند و در حالی که داشت کیفش را بر روی دوش می انداخت پرسید: چند تان؟
    کریستین گفت: حدو... حدود بیست تا!
    کاترین و تانیا با چشمان گرد شده نگاهی به هم انداختند و در حالی که کریستین بی حال را دنبال خود می کشیدند شروع به دویدن کردند.
    خب به عنوان یک راوی باید بگم: واقعا با خودتون چه فکری کردید؟ که هر سه جوانمردانه می ایستند و با خنجر هاشون می جنگند؟ اگر در این فکر هستید باید بگم: کاملا در اشتباهید! چطور سه نفر می توانند در مقابل بیست نفر بیاستند؟ واقعا که! انتظار دارید الان من تمام شخصیت هامو به کشتن بدم؟

    *****
    * لوپای گرگ : گرگ ماده ای که رموس و رمولوس رو از آب گرفت و بزرگشون کرد و به کمک آن ها شهر رم را پایه گذاری کرد.
     
    آخرین ویرایش:

    *AFSOON*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/19
    ارسالی ها
    326
    امتیاز واکنش
    11,549
    امتیاز
    631
    سن
    18
    محل سکونت
    زمین
    نفس های کریستین بریده بریده شده بود. به سختی دستش را از دست کاترین و تانیا بیرون کشید و در حالی که نفس نفس می زد، گفت: خواهش می کنم، فقط چند دقیقه!
    کاترین و تانیا نگاه بی حوصله ای به هم انداختند. تانیا برای لحظه ای دست به زیر پیراهنش برد و گردن آویز را بیرون کشید و به سمت کریستین گرفت و گفت: گوهر آتش!
    به محض لمس گوهر آتش، برق عجیبی در چشمان کریستین درخشید. به سرعت دستش را پس کشید و گفت: متشکرم!
    تانیا نگاهی به گردن آویز انداخت، گوهر آتش و گوهر سنگ مثل همیشه می درخشیدند ولی گوهر باد ها از همیشه رنگ پریده تر شده بود.
    تانیا زمزمه کرد: به خاطر اون سربازای لعنتیه!
    کریستین نگاهی به عقب انداخت و با عجله گفت: بدوید!
    صدای دویدن و سکندری خوردنشان توی گوش ها می پیچید و سربازان تاریک در حالی که عطر آن ها را بو می کشیدند به دنبالشان بودند.
    در آن وضعیت تانیا هیچ فکری نداشت اما با دیدن دریاچه ی کوچکی در نزدیکی شان فکری در سرش درخشید. جوری که کاترین و کریستین هم بشنود گفت: به سمت دریاچه!
    کاترین و کریستین هم با اعتماد به تانیا به همون سمت دویدند.
    تانیا داخل دریاچه پرید و به کاترین و کریستین که هاج و واج به او نگاه می کردند اشاره کرد که داخل بپرند.
    هر دو با تردید داخل پریدند اما با سردی آب سریع بیرون پریدند. تانیا در حالی که می لرزید گفت: اگر نمی خواید بمیرید بیاید داخل!
    و باز هم تردید اما سرانجام هر دو در کنار تانیا بودند. همه جا ساکت بود تا اینکه کم کم صدای کوبش بیست جفت پا به زمین شنیده شد. زمانی که آن ها به نزدیک ترین حالت ممکن رسیدند، تانیا در داخل آب فرو رفت، کاترین و کریستین هم به تقلید از تانیا همین کار رو کردند.
    سربازا گیج شده دور خودشان می چرخیدند و دنبال سه جوان می گشتند اما چیزی دست گیرشان نمی شد، آب عطر آن ها را از بین بـرده بود!
    سر تانیا به دوران افتاده بود، حس می کرد شش هایش از حجم آب در حال ترکیدند.
    به محض دور شدن سربازان تانیا به شدت خود را از آب بیرون کشید و سعی کرد با کشیدن نفس های عمیق، دید چشمان تارش را صاف کند.
    از دریاچه بیرون پرید و روی برف های نرم افتاد. کمی بعد که ذهنش آزاد و روشن شد، سرما را به طرز کشنده ای حس کرد که به دورش می پیچید. در حالی که دندان هایش بر هم می خورد از جا بلند شد و نشست، کاترین و کریستن که از آب بیرون اومده بودند، در کنار هم، کمی دور تر از تانیا افتاده بودند، کریستین با دیدن وضعیت تانیا، از بین توده ی پارچه ای که هنوز هم در دست داشت یکی را جدا کرد و به سمت تانیا پرتاب کرد، تانیا آن را در هوا گرفت و تازه متوجه شد آن یک پیراهن و شنل است.
    همان موقع بود که تانیا به هوش سرشار کریستین آفرین گفت در حالی که پیراهن و شنل را به سمت او پرتاب می کرد، گفت: اینا که خیسه!
    کریستین آن را گرفت و در کنار لباس های دیگر انداخت و دستشو به سمت آن ها گرفت، تانیا موجی از هوای گرم را حس کرد. کریستین در حالی که لباس ها را به سمت تانیا پرتاب می کرد، گفت: دیگه خیس نیست!
    تانیا در حالی که بلند می شد و لباس ها را در هوا می گرفت، گفت: متشکرم!
    با خود فکر کرد: قدرت کریستین هم بعضی جاها به کار می یاد!
    پشت توده ای از بوته ها رفت و پیراهن مندرس و کهنه ی خود را با پیراهن سیاه رنگ عوض کرد و با گره زدن بند شنل سیاهش به کار خود پایان داد. وقتی که برگشت کاترین و کریستین هم لباس هایشان را تعویض کرده بودند و گوشه ای نشسته بودند.
    تانیا به سمتشان رفت و گفت: نقشه!
    کریستین نقشه را به تانیا داد و تانیا هم با کمی تامل آن را باز کرد.
    کریستین با تعجب به چشمان سبز گرد شده ای نگاه کرد که با بهت به نقشه زل زده بود. از جا بلند شد و به سمت تانیا رفت و در کنارش به نقشه نگاه کرد، به محض این کار دو جفت چشم گرد شده به نقشه نگاه می کرد، یکی سبز و دیگری نقرآبی!
     
    آخرین ویرایش:

    *AFSOON*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/19
    ارسالی ها
    326
    امتیاز واکنش
    11,549
    امتیاز
    631
    سن
    18
    محل سکونت
    زمین
    فصل چهل: ایندفعه نقشه!
    نقشه قدیمی و به رنگ کهربا بود، روی آن چهار علامت قرمز قرار داشت که نشان از چهار مکان پر از وهم بود، اما در کنار نقطه ای که غار مرگ را نشان می داد، نوشته های جدیدی دیده می شد:
    " خطاب به وارث
    کاج سپید را بیاب
    سپس با کمک آوا محل اتصال ذهنی را بگشای
    فقط و فقط بدان، در آن جا از جانی تازه خبری نیست.
    مرگ در کمین است
    مرگ در کمین است ... "
    تانیا و کریستین چشم از نقشه برداشتند و در حالی که به هم نگاه می کردند از هم پرسیدند: یعنی چی؟
    کاترین از جا بلند شد و در حالی که به سمتشان می رفت، گفت: چی دیدین؟
    کاترین در حالی که نقشه را از دست تانیا می گرفت، نگاهی در آن گرداند و نگاهش روی نوشته های سیاه رنگ قفل شد. پس از چند ثانیه، با نیشخند سرش را بالا آورد.
    در حالی که نقشه را لوله می کرد با شادی گفت: حتما یکی می خواد دستمون بندازه!
    تانیا: اما کاترین! تجربه ثابت کرده این جور چیزا هیچ وقت دروغ نمی نگن!
    کاترین چشم هایش را ریز کرد و پرسید: ببخشید! اما کدوم تجربه؟
    تانیا خود را سرزنش کرد که نزدیک بود چه ساده ماجراهای کتاب را فاش کند. با تردید پاسخ داد: در کل می گم!
    تانیا نقشه را از دست کاترین بیرون کشید و در حالی که به اطراف نگاه می کرد پرسید: ما کجاییم؟
    وقتی جوابی نشنید، نفس عمیقی کشید و با لحنی که از آن بدبختی می بارید، گفت: نگید که گم شدیم!
    صدای کریستین به گوش رسید: متاسفانه باید بگم، فکر کنم گم شدیم!
    تانیا در حالی که به پیشانی اش دست می کشید زمزمه کرد: آخرین چیزی که نیاز داشتم این بود!
    به سمت کیفش رفت و آن را برداشت و رو به کاترین و کریستین گفت: همین طور پیش می ریم تا به یه جایی برسیم!
    کاترین و کریستین هم کوله شان را برداشتند و حرکت شروع شد.

    ****
    کریستین جلو حرکت می کرد و کاترین و تانیا هم از پشت سر راه می آمدند.
    پاهایشان در برف عمیق فرو می رفت و صدای خرچی ایجاد می کرد.
    کریستین زمزمه کنان با خود گفت: اوف! خیلی عالیه! گم شدن در برف اونم در حالی...
    صدایش با جیغی ممتد قطع شد. کریستین شوک زده سر جا ایستاد، بدون اینکه بر گردد خطاب به کاترین و تانیا گفت:
    شما هم شنیدید؟
    اما سول او پاسخی دریافت نکرد.
    کریستین با صورتی سرخ از سرما به عقب برگشت و با چشمانی که در مرز از حدقه به بیرون پاشیدن بودند، به جای خالی کاترین و تانیا نگاه کرد.
    در حالی که خنجرش را بیرون می کشید فریاد زد: اینم یه بازی جدیده؟
    با کمی مکث ادامه داد: هر کی هستی، هر چی که هستی، زود اونا رو سر جاشون بزار!
    صدای خرچ خرچی آمد که حکایت از جا به جایی برف ها داشت، کریستین به جلوی پا هایش نگاه کرد، نوشته های بدخطی روی برف دیده می شد که می توان تشخیص داد آن را با دست روی برف ها نوشته اند. اما چه کسی؟
    کریستین با دیدن نوشته ها، عصبانی به آن ها لگد زد و برف را پخش کرد.
    با عصبانیت نوشته ها را برای بار دیگر با خود زمزمه کرد: خودت بیا و پیداشون کن!
    مسخره ست!
     
    آخرین ویرایش:

    *AFSOON*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/19
    ارسالی ها
    326
    امتیاز واکنش
    11,549
    امتیاز
    631
    سن
    18
    محل سکونت
    زمین
    *****
    مدت زیادی بود که کریستین در برف ها سرگردان بود. از طرفی سرمای هوا و از طرف دیگر گم شدن در برف ها، اعصابش را تحـریـ*ک می کرد.
    با دیدن درختی که چند بار از کنارش رد شده بود، فریادی کشید و به برف ها لگد پراند. برای بار صدم سعی کرد از قدرت هوا استفاده کند اما نمی شد که نمی شد.
    با غضب زمزمه کرد: شرط می بندم این لعنتی طلسم شده!
    در حالی که دور خودش می چرخید و مخاطب ناشناس را صدا می زد، فریادش در برف ها طنین انداز شد: این اصلا بازی خوبی نیست!
    و تنها جوابی که گرفت نوشته ی بد خط دیگری روی برف ها بود:
    من عاشق بازی کردنم!
    کریستین این دفعه حتی تلاش نکرد تا لگدی به برف ها بزند، تنها فریاد زد: لعنت به تو!

    *****
    شب بود و سوز و سرمایی که از برف ها برمی خاست تنها فرصت تمرکز را هم می گرفت. کریستین با سنگ های آتش زنه ای که در جیب هایش داشت، آتش کوچکی درست کرده بود. چند دقیقه پیش آخرین تلاش هایش را برای ارتباط انجام داده بود. پاسخش تنها یک جمله بود: این یک آزمونه!
    برق چشمانش از چند متری هم دیده می شد. چشمانی که حالا از قبل درخشان تر بود.
    ناخوداگاه با دست بر روی برف های سرد نوشت: من فرزند طوفانم!
    نیمه ی دیگر روحش که به تازگی جایگزین شده بود، در سرش زمزمه کرد: بله تو فرزند طوفانی، حتی خیلی قدرتمند تر از دختر زمین، تو لایقش هستی!
    کریستین مطابق نیمه ی دوم روحش زمزمه کرد: من لایقش هستم.
    هزاران هزار مایل آن طرف تر، در میان دیوار های سیاه، شنل پوش مرموز به شیشه ها نزدیک تر شد و در حالی که دست هایش را بر شیشه می گذاشت گفت: می بینی ؟ من هنوز هم عاشق بازی کردنم!
    با اشاره ای از جانب او تکه ای شیشه کنار رفت و شنل پوش وارد محفظه ی شیشه ای شد. به سمت تخت مرمرین حرکت کرد و کنارش ایستاد. در حالی که با موهای نیمه سپید مخاطبش بازی می کرد، گفت: هنوز هم دلیل این تغییر رنگ رو نمی فهمم.
    با کمی مکث ادامه داد: دقیقا مثل توئه، ولی به اندازه ی تو باهوش نیست، اون سیاهی رو حس نمی کنه! نا امیدی رو حس نمی کنه! من هم مهره های خودمو دارم.
    بعد از خنده ای نسبتا تمسخر آمیز گفت: اون داره به من نزدیک می شه. با هر قدم نزدیک تر.
    پشتش را به مخاطبش کرد و قبل از اینکه از محفظه خارج بشه گفت: اگر با من هم قسم می شدی، الان نیازی به این بازی ها نبود... ولی باز هم سرگرم کننده اس!
    در حالی که می خندید از محفظه خارج شد و همان موقع تکه شیشه ی کنار رفته به سر جای خودش بازگشت.
    در حالی که در تالار قدم می زد با خود گفت: به زودی ضربه ی من رو حس می کنه، زمانی که خیلی دیره!
     
    آخرین ویرایش:

    *AFSOON*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/19
    ارسالی ها
    326
    امتیاز واکنش
    11,549
    امتیاز
    631
    سن
    18
    محل سکونت
    زمین
    *****
    برای چندمین بار از خود پرسید: اینجا دیگه کجاست
    زمینی که رویش افتاده بود، خنک بود و تنها مایه ی آرامش او همین خنکی بود. طناب های دور دستش آن قدر سفت بود که باعث بی حس شدن دستانش از مچ به پایین شده بود. همه جا چنان تاریک بود که لحظه ای با خود فکر کرد در یک خلاء زندانی شده است.
    مدت زیادی از بیداری اش می گذشت اما به دلیل تاریکی اطراف جرعت بلند شدن از جایش را نداشت. لحظات یکی پس از دیگری می گذشتند و هر لحظه تاریکی تشدید می شد. درست در همان لحظه ای که فکر می کرد تاریکی در حال خفه کردنش است، همه جا به یکباره روشن شد. با چهره ای مبهوت به دیوار های آینه وار اطرافش نگریست.
    دیوار های بی انتها، زمین زیر پایش، سقف بالای سرش، همه از آینه بود. تصاویری که هر لحظه منعکس می شد اعصاب به هم ریخته اش را تحـریـ*ک به انفجار می کرد. با شک به یکی از دیوار ها نزدیک شد و رو به روی آن ایستاد، با صدایی پر از تردید گفت: سلام
    تمام تصاویری که در آینه ها بودند هم تکرار کردند: سلام
    انگار که تصاویر صدا داشته باشند، یا شاید هم زنده باشند
    با تردید گفت: اسم من تانیا ست.
    تانیا های دیگر یک صدا گفتند: ما تانیا هستیم
    تانیا با ترس قدمی عقب رفت و پرسید: شما دیگه چی هستید
    تصاویر اخم کردند و پاسخ دادند: تو دیگه چی هستی
    تانیا دستان بسته اش را روی دهانش قرار داد و زمزمه کرد: این امکان نداره
    و بار دیگر تصاویر پاسخش را دادند، همه ی تانیا های درون آینه ها سرشان را تکان دادند و گفتند: امکان داره
    صدای جیغ های هیستریک تانیا درون آینه ها منعکس شد. تانیا های دیگر هم جیغ کشیدند. صدای جیغ های آن های دیگر باعث جیغ های دیگر تانیا می شد.
    با وحشت دور خود می چرخید و به خودش نگاه می کرد که در هزاران آینه حضور دارد. تمام تصاویر برای لحظه ای محو شدند و به جیغ های تانیا پایان دادند. اما تصاویر جدیدی که جایگزین شدند باعث شدند تانیا آرزو کند کاش هیچ وقت نمی توانست ببیند.
    ایندفعه تانیا های درون آینه متفاوت بودند. یکی شنلی سرخ بر تن داشت و تاج حکومت بر سر داشت، تاجی که با خون سرخ مزین شده بود.
    دیگری درون تابوتی از زمرد قرار داشت و در حال فرو رفتن در زمین بود
    دیگری در حالی که دست و پا می زد، تلاش می کرد از باتلاقی که در آن گرفتار شده بود خلاص شود
    دیگری از بالای صخره های بلندی پرت شد
    یکی از آن ها سر خود را قطع کرد که باعث پاشیدن خون سرخ به آینه اش شد
    یکی سرش را به درختان می کوبید
    آن یکی شروع به قتل عام عده ای از مردم کرده بود
    تانیا حتی توان جیغ کشیدن را هم نداشت. به عقب برگشت تا دیگر آن تصاویر را نبیند. اما با برگشتنش خود را درون یکی از آینه ها دید. آینه ای که درخششی دو چندان داشت
    در قلب تانیا ی آینه، نیزه ای بلند و باریک به رنگ سرخ دیده می شد. تانیا روی زمینی سیاه افتاده بود و لباس هایش از خونی که دور و اطرافش را گرفته بودند، خیس شده بود
    تانیا می توانست حس کند که تصویر درون آینه نفس نمی کشد. او مرده بود
    دیگر تحمل نداشت، بیش از حد توانش دیده بود، خیلی بیشتر...
    چشمانش را بست و مشتش را با همه ی توان به آینه کوفت. با سوزش دردناک دستش، چشمانش را گشود، آینه شکسته بود. و قطرات سرخی از دست های تانیا روی آینه های زیر پایش می چکید
    با حالتی مثل جنون، بی توجه به دستان زخمی اش ، شروع به خرد کردن آینه ها کرد
    با شکستن یکی دیگر از آینه ها روی زمین زانو زد. چشمانش نیمه باز بود و لباسش از قطرات خون، سرخ
    نیاز به خوابی عمیق داشت، چشمانش را بست و گذاشت بدنش روی زمین رها شود.
    تانیا های درون آینه یک صدا خندیدند و گفتند: داره دیوانه می شه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *AFSOON*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/19
    ارسالی ها
    326
    امتیاز واکنش
    11,549
    امتیاز
    631
    سن
    18
    محل سکونت
    زمین
    *****
    با احساس سوزشی در دست و سرش، چشمان متورم و دردناکش را گشود. نگاهی به اطراف انداخت، تاریکی محض!
    از جا بلند شد و روی زمین نشست. با سوزش دیگری در دستش، به خود آمد. سعی کرد در تاریکی دستش را وارسی کند تا دریابد مشکل از کجاست!؟
    تنها چیزی که می دید، پستی بلندی هایی روی دستان بسته اش بود. به راحتی بوی خون را استشمام می کرد. اما بوی خون چه کسی را؟
    ذهنش هنوز خواب بود و این موضوع نبستا بدی بود.
    با کمی جرعت صدا زد: هی! کسی اینجا نیست؟
    صدایش به شدت اکو شد: هی! کسی اینجا نیست؟
    گوش هایش از شدت صدا زنگ زدند. صدا بلند تر از آنی بود که حس می کرد. دوباره صدا کرد: هی! سلام!
    صدایی بلند تر از قبلی به گوشش رسید: هی! سلام!
    کمی که دقت کرد دریافت این نمی تواند یک پژواک ساده باشد. صدایی که بعد از صدای خودش شنیده می شد، گویی فریاد هزاران نفر بود.
    برای لحظه ای چشمانش را بست و دوباره باز کرد. حیران به نوری که اتاق را در بر گرفته بود نگاه کرد. برق هزاران آینه چشمانش را می آزرد.
    حالا به یاد می آورد، دیدن تصاویری از جنس مرگ، خودش را می دید در حالی که مشغول خرد کردن آینه ها بود.
    نگاه دیگری به دور و برش انداخت. پس چرا همه ی آینه ها سالم سرجایشان بودند؟ چرا هیچ کدام نشکسته بودند؟
    حس دیوانه ها بهش دست داد. با سردرگمی زمزمه کرد: من کجام؟
    صدایی دوباره گفت: تو کجایی؟
    به یاد تانیا های آینه افتاد، در خود جمع شد، زانو هایش را در میان دستانش گرفت و در حالی که دستان حلقه شده اش را به زانو هایش می فشرد، سرش را پایین انداخت تا دیگر مجبور به تحمل تانیا های دیگر درون آینه نباشد.

    ******
    کریستین هنوز هم سرگردان در برف ها قدم می زد. حس احمق هایی به او دست داده بود که به دنبال تکه ای ماهی خشک شده دور خود می چرخند.
    دستش را به سمت شقیقه هایش برد و آن ها را محکم تر از دفعه ی قبلی فشرد. سردردی که به تازگی گریبان گیرش شده بود، اعصابش را به شدت به هم می ریخت.
    هزاران پتک روی سرش می کوبید، چشمانش تار می دید. نیمه ی کهنسال تر روحش در تلاش بود تا بر نیمه ی دیگر غلبه کند. صدا هایی که در سرش می پیچید و پس از لحظه ای به کل فراموش می شد، وادارش می کرد در میان برف ها فریاد بکشد.
    برای لحظه ای انگار آن نیمه ی قدیمی، بر نیمه ی جدید غالب شد، چون تصاویر جدیدی در ذهنش جای گرفت.
    مرد و زنی که مدت ها فکر می کرد، غریبه هستند، حالا جلوی رویش بودند. در حالی که به سختی مبارزه می کردند و در حال جنگ با موجودی نامرئی بودند. زنی که کریستین متوجه شباهت عجیبش به او شده بود، سرش را به سمت کریستین گرداند. چشمان نقرآبی درشت شده از ترسش حس آشنایی به کریستین منتقل می کرد. فریاد زد: به خودت برگرد، خواهش می کنم. تو فرزند مایی، فرزند طوفان! یک طوفان هیچ وقت تسلیم نمی شه، هیچ وقت!
    تصاویر مانند مهی لرزان از بین رفتند و کریستین ماند و فراموشی ای دوباره، به یاد نمی آورد چه اتفاقی افتاده است. فقط می دانست باید برود
    شنل پوش راضی از بازیش، تکه ی دیگری از روح را به سمتش سوق داد. با فرو رفتن این تکه کریستین برای لحظه ای روی برف ها افتاد. با حس قدرتی عجیب چشمانش را گشود، چشمانی که درخششی دو چندان داشت، چشمانی که حالا دیگر نقرآبی همیشگی اش نبود، چشمانی که حالا خالی از معصومیت به رنگ یاقوت های سرخ در آمده بود. چشمانی سرخ که با پرده از شرارت پوشیده شده بود.
    کور سویی از نوری سبز رنگ به سمت جایگاه هدایتش می کرد. ذهنش از این رنگ سبز پر شده بود. فردی را به یاد می آورد که چشمانی به همین رنگ داشت، همانی که حالا داشت به سمتش قدم بر می داشت.
    مهی لرزان تر از مهی که دور و برش را گرفته بود، به سمتش آمد و بعد از نیم چرخی به دورش روی چشمانش نشست. چشمانش حالا همان رنگ عادی را داشت، نقرآبی!
    رنگی که دیگر علاقه ای بهش نداشت. حالا محو چشمان یاقوتی اش شده بود. چشمانی که تاریکی های غلیظ شب را می شکافت!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    *AFSOON*

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/19
    ارسالی ها
    326
    امتیاز واکنش
    11,549
    امتیاز
    631
    سن
    18
    محل سکونت
    زمین
    *****
    تانیا هنوز به دستان حلقه شده به دور زانوانش می نگریست. برای اولین بار از خودش می ترسید. خودی که دور آینه های مختلف راه می رفت، زندگی می کرد.
    صدای پچ پچ هایی که اطرافش را در بر گرفته بود، لرزش بدنش را دو چندان می کرد.
    یکی از آن ها می گفت: چرا نشسته؟
    یکی دیگر: چرا هیچی نمی گـه؟
    بعدی: مرده؟
    بعد از این حرف تانیا ی آینه به شدت خندید.
    تانیا دوستانش را محکم تر کرد و نفس عمیقی کشید.
    زمزمه ها بلند تر شد.
    - اون از ما می ترسه؟
    - از ما می ترسه؟
    - آره! از ما می ترسه!
    - می ترسه!
    زمزمه ها بلند تر ادامه یافت. تانیا جیغ کشید: من از هیچ چیز نمی ترسم! من تانیام.
    زمزمه ها به یکباره خاموش شد. گویی حالا بدل های تانیا از او می ترسیدند!
    تانیا با خود گفت: چرا هیچ کس کمکی به من نمی کنه؟ تا کی باید اینجا بمونم؟ تا کی باید سعی کنم دیوانه نشم؟ اینجا کجاست؟ کاترین و کریستین کجا هستند؟ چطور می شه از اینجا خلاص شد؟
    با کشیدن نفس عمیق دیگری، به افکارش پایان داد. گرسنگی و تشنگی به شدت بهش فشار می آورد. کمی که با خود فکر کرد، متوجه شد مدت زیادی است که چیزی نخورده. خیلی وقت بود که دلش برای غذاهای رنگین و گرم قصر تنگ شده بود. دلش برای صرف دوباره ی غذا با ایلسا تنگ شده بود. برای لبخند های گرمش. به راستی که دلتنگ زندگی قبلی اش بود. زندگی ای که در آن خبری از جنگ و مبارزه نبود. برای لحظه ای، فقط برای لحظه ای، تانیا آرزو کرد ای کاش می توانست باز هم یک شاهزاده ی مغرور باشد. شاهزاده ای مغرور که در میان باغ بزرگ قصرش چرخ می زند و با شادی و خوشبختی روزگار می گذراند. شاهزاده ای مغرور که گاهی با دایه اش که جای مادرش را پر کرده، شوخی می کند و سر به سرش می گذارد. شاهزاده ای که " زندگی " می کند.
    برای اینکه اجازه داده بود این افکار به سرش راه پیدا کند، خود را سرزنش کرد. او جانشین سالازیا بود. کسی که قرار بود سرزمینش را از وجود تاریکی ها خلاص کند. او مسئولیست مهمی به عهده داشت، اگر تبدیل به عروسک خیمه شب بازی اربـاب تاریکی ها می شد، آن وقت چه کسی مردم را نجات می داد؟ چه کسی نور را دوباره به سرزمین خشکیده ی چهار عنصر باز می گرداند؟
    این افکار او را یاد حرف های یکی از دوستانش انداخت. زمانی که به دوستش گفته بود باید فکری به حال آموزگار خشنش بکند. در ادامه توضیح داده بود این آموزگار صرفا به این خاطر که شاگردانش رعیت هستند به آزار آن ها می پردازد. آن زمان تانیا تنها یازده سال داشت. کلمات دوستش در سرش اکو شد.
    " اوه تانیا ! تو که نمی خوای به خاطر انتقام گرفتن از این استادی که می گی، جلوی پاش صابون بزاری تا سر بخوره!؟ این موضوع به تو مرتبط نیست! مگه اون استاد تو رو تنبیه می کنه؟ چرا می خوای به خاطر یه عده دیگه موقعیت خودتو خراب کنی؟ اون بچه ها از پس خودشون بر می یان. تنها چیزی که الان باید بهش فکر کنی یه زندگی آرومه. حداقل تا زمان تاجگذاری! بعد از اون می تونی هر کاری خواستی بکنی و هیچ کس نمی تونه جلو تو بگیره ولی تا زمان تاجگذاری تو باید در نظر اون فسیل های کهن یک ملکه به نظر بیای!"
    تانیا به خوبی " فسیل های کهن " را به یاد می آورد. آن شش نفر عضو انجمن طلایی بودند و به دلیل ظاهرشان تانیا آن ها را فسیل می خواند. حداقل سنی که می شد برای کوچترینشان تخمین زد، هزار و دویست بود. صورتی خشک و چروکیده به همراه موهای چسبیده به شقیقه شان آن ها را بیشتر شبیه مردگان جلوه می داد.
    تانیا با یادآوری خاطرات لبخند خشکی زد. بعید می دانست آن دوست قدیمی حالا زنده باشد. حتی از حیات فسیل های کهن هم مطمئن نبود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا