کاترین با چشمان بسته و صورتی که در آن تمرکز موج می زد گفت: حسش می کنم! خیلی نزدیکه!
تانیا با سردرگمی پرسید: پس چرا هیچ صدایی شنیده نمی شه؟ پس چرا ما هیچی نمی بینیم؟
کاترین با آرامش پاسخ داد: نمی دونم، ولی می تونم حسش کنم! هنوز زندس!
برای لحظه ای صورتش تاریک شد و زمزمه کرد: زخمی شده!
تانیا پرسید: چطور حسش می کنی؟
کاترین با بی میلی پاسخ داد: قدرت کریستین از قدرت منم بیشتره! از قدرت خیلی ها بیشتره! این هواست که منو به سمتش راهنمایی می کنه! می تونم قدرتی رو که ازش ساطع می شه، حس کنم...
تانیا در دل پرسید: اون کجاست؟
ناگهان نیمی از ذهنش تاریک شد، یک چشمش دنیا را می دید و یک چشمش دشتی سرسبز را! همان دشتی که در آن با مادرش ملاقات می کرد.
*****
فصل سی و هفت: مبارزه ای سخت
کریستین می توانست به صورت کاملا واضح بوی ازون ترشح شده از آذرخش ها را حس کند! در میان فضای جادو شده، آتش بازی به راه افتاده بود!
ریگلو در حالی که جای خالی می داد و بیهوده تلاش می کرد به کریستین حمله کند صدای گوش خراشی در آورد که همان خنده بود و گفت:
تو! توکنترل کننده ی احمق! فکر می کنی... من... به راحتی نابود می شم؟ تو قدرتمندی، خیلی قدرتمند! اما روزی از داشتن این همه قدرت پشیمان می شی، پشیمان می شی فرزند طوفان!
*****
مادر تانیا با هوشمندی در حالی که دست دخترش را در دست گرفته بود، گفت: جلوی چشمته! جادو رو کنار بزن دخترم، جادو رو با طلا کنار بزن!
چشم تانیا از دشت سرسبز کنده شد و دوباره می توانست با هر دو چشمش جهان را ببیند. گیج شده دستی به چشم هایش کشید.
حرف های مادرش در ذهنش تداعی شد:
جادو رو کنار بزن!
جادو رو با طلا کنار بزن!
تانیا چشم هایش را بست و تمرکز کرد، هیچ صدایی جز صدای زوزه ی باد شنیده نمی شد، در میان زوزه ی باد صدای خیلی ضعیفی شنید مثل: اشزنح اوران!
اگر در آن لحظه تانیا و کاترین نگران پیدا کردن کریستین نبودند، تانیا حتما از خنده منفجر می شد، اما نه حالا!
باز هم با دقت به همان کلمات که تکرار می شدند گوش داد. کلمات کامل می شدند.
اشترند طوران
فتزند طوران
فرزند طوفان !
با شگفتی چشم هایش را باز کرد و به اطراف نگاه کرد، صدا از سمت چپش می آمد، اما در سمت چپش فقط یک صخره ی بزرگ دیده می شد!
ناگهان فهمید!
با اعتماد به نفس، به همان سمت که صدا از آن آمده بود برگشت و دست به تیردان برد، تیری از تیردان خارج کرد، تیری طلایی رنگ با اسم کنده کاری شده ی تانیا در طرف دیگرش.
همتای همان تیری که کیلسون را نابود کرده بود.
بی هیچ شکی تیر را در کمان گذاشت و چشم هایش را بست به محض " چی کار می کنی ؟ " گفتن کاترین، تیر طلایی از کمان رها شد و آزادانه به همان سمت پرواز کرد. پس از چند لحظه صدایی مثل شکست و فرو ریختن شیشه شنیده شد و وقتی تانیا چشم هایش را باز کرد، ریگلو اژدهای باد و کریستین را دید، انگشتر آذرخش نمسیس در دست کریستین می درخشید و خون سرخ بر روی لباس خاکستری رنگ و مندرسش برق می زد.
نبرد برای لحظه ای متوقف شد ولی دوباره از سر گرفته شد. کاترین از آذرخشی که کریستین به سمت اژدها پرتاب کرد ولی نزدیک بود به او بخورد جای خالی داد و با اعتراض فریاد زد: هی!
تانیا متوجه نشد چه چیزی رخ داد، فقط فهمید در چنگال راست ریگلو اسیر شده، کاترین هم همین طور اما کاترین در چنگال چپ اژدها گرفتار بود و با بیچارگی دست و پا می زد.
ناخن های برنده و تیز اژدها به تانیا فشار می آورد و باعث ایجاد درد می شد.
ریگلو با صدای بلندی که تقریبا باعث ناشنوایی موقت تانیا شد گفت: حالا فرزند طوفان ! اگر می تونی نابودم کن، تا هم خواهرت و هم همسفرت نابود بشن!
کریستین با عصبانیت نفس عمیقی کشید و شمرده شمره گفت: اونا رو بزار زمین!
تانیا نمی دونست، کاترین در این موقعیت چطور می تواند شوخی کند اما کاترین گفت: هی کریستین! ما یه تیکه چوب نیستیم که بهمون می گی " اونا "!
تانیا آرزو می کرد کاترین این حرف را نزده بود، چون چنگال های تیز ریگلو به دورش سفت تر شد!
چشم های کریستین بسته شد و لحظه ای بعد باز شد، اما چشم های نقرآبی اش بیش از هر وقت دیگری می درخشید!
برای لحظه ای همه چیز سفید شد و وقتی دوباره چشم های تانیا باز شد همه چیز تغییر کرده بود، به جای اینکه در چنگال ریگلو اسیر باشد در کنار کریستین بود، حالا لباس های طلایی تانیا به سفید مبدل شده بود و کمانش در دستش رخ می تاباند، همین طور لباس های کاترین که به یک شنل سبز تغییر کرده بود و عصایی با نشان باد که در دستش می درخشید.
و همین طور کریستین! لباس رزمی نقره ای، شنلی سرخ و همین طور شمشیری به رنگ نقره در دستش که نشان آذرخش بر آن حک شده بود.
کریستین گفت: تبرک صاحب این انگشتر! الهه ی آذرخش!
و بعد رو به تانیا و کاترین ادامه داد: حمله کنید!
پیوست ها
آخرین ویرایش: