کامل شده رمان در امتداد نقطه چین| نگار قاسمی کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

نگار قاسمی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/12/17
ارسالی ها
65
امتیاز واکنش
407
امتیاز
0
سن
24
محل سکونت
رشت
به ساعت نگاهی کردم . ساعت ۹ شب بود . مامان و عمه و مونا دذحال صحبت کردن بودن . بابا و شوهر عمه هم باهم صحبت میکردن و گاهی امیرهم نظر میداد.
بعد از مدت کوتاهی ، عمه ی امیر مارو دعوت به شام کرد . از جام بلند شدم تا تو چیدن میز کمکشون کنم . تو آشپزخونه مشغول ریختن خورشت توی خورشت خوری بودم که صدای کوبیده شدن در اومد ؛ صداش خیلی بلند بود و به دنبال این صدا ، صدای داد و بیدادای حسام بلند شد !
از آشپزخونه همه رفتیم بیرون . حسام هنوز توی راهرو بود و وارد پذیرایی نشده بود .
- آقای بزرگمهر دیگه چی از جونم میخواید ؟ بچه ی دخترتونم که سقط کردم دیگه به چه بهونه ای میخواید منو نگه دارین ؟ من از همون اول نه دخترتونو میخواستم نه بچشو .
وارد پذیرایی شد و روناک به دنبالش . کمرشو گرفته بود و گریه میکرد . حسام و روناک با دیدن ما شوکه شدن !
مگه مامان و باباش نگفته بودن که ما اینجاییم ؟
حسام سرشو انداخت پایین و با صدای آرومی سلام کرد .
و بعد با عصبانیت از خونه خارج شد . روناکم فقط گریه میکرد و بعد رفت به اتاق .
تعجب کردم ؛ یعنی چی ؟ یعنی این بچه رو حسام نمیخواست ؟ همه تو پذیرایی آشفته نشسته بودن . عمه گریه میکرد و شوهر عمه ، سرشو انداخته بود پایین و سکوت کرده بود .
مونا ، از جاش بلند شد و رفت سمت اتاق روناک ؛ تو این مدت از هیچ کس صدایی در نیومد . بعد از حدود نیم ساعت ، مونا از داخل اتاق اومد بیرون و نشست رو مبل ؛ بابا ازجاش بلند شد و ماهم به پیروی ازش بلند شدیم که بریم .
از همه خداحافظی کردیم و رفتیم . مونا گفت :
- امیر فردا من با تو میام شرکت ؛ امشب میام خونه شما .
از مامان و بابا هم خداحافظی کردیم . مونا جلو نشست و من پشت .
همین که نشستیم تو ماشین ، مونا شروع کرد به تعریف قضیه .
- امیر تو اون مدتی که تو با روناک بودی اصلا بهش مشکوک نشدی ؟
- مشکوک ؟ نه ... یادم نمیاد ..
 
  • پیشنهادات
  • نگار قاسمی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/17
    ارسالی ها
    65
    امتیاز واکنش
    407
    امتیاز
    0
    سن
    24
    محل سکونت
    رشت
    - مثلا چند وقت نباشه ... یکم فکر کن ....
    امیر تو فکر فرو رفت و بعد از مدتی گفت :
    - یادمه یه بار گفت با دوستای دانشگاهش یک هفته دارن میرن مسافرت ؛ اون یک هفته فقط یادمه . البته بعد اون یک هفته هم خیلی عوض شده بود . حالا مگه چی بود ؟ تو چیزی میدونی ؟
    - حسام ، دوست دانشگاهش بود . اینا اون یک هفته رو باهم بودن ! از یک طرفم روناک همونجا باردار میشه و حسام و تهدید میکنه که اگه باهاش ازدواج نکنه ، شکایت میکنه و به باباش میگه و این جور حرفا !
    خلاصه حسام قبول میکنه باهاش ازدواج کنه و بهش پول بده . اینا قرار میزارن چند هفته بعد از این اتفاق ، برن ایتالیا که به بهانه های مختلف ، همونجا ازدواج کنن . یعنی حسام و خانوادش تو ایران اومدن خواستگاری روناک ؛ ولی ازدواجو رفتن ایتالیا ! قرارشونم این شد بعد از یه مدت برگردن ایران و بگن آره روناک بارداره ...
    من ترجیح میداد سکوت کنم . یاد اون روزی افتادم که با حسام برای اولین بار تو شرکت دیدمشون. تپل شده بود و حس کردم شکمش یکم بزرگ شده . یا اون روز جشن ؛ وقتی به امیر گفتم چقدر دعوام کرد !
    مونا ادامه ی حرفشو گفت :
    - خلاصه حسام که خسته میشه ، روناکو مجبور میکنه که برن بچه رو سقط کنن و مثل اینکه یکی دو هفته ی دیگه دادگاه دارن تا کارای طلاقشون قانونی بشه .
    امیر ساکت بود ... هیچی نمیگفت ...
    بعد یه مدت کوتاهی گفت :
    - حالا چیشد که روناک اینارو به تو گفت ؟
    - گفت دلش داره میترکه و نمیتونه به کسی چیزی بگه . راستش منم قول دادم به تو هیچی نگم ولی میدونستی بهتر بود ..
    امیر با ناراحتی گفت :
    - باورم نمیشه روناک همچین کاری کرده باشه ...

     

    نگار قاسمی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/17
    ارسالی ها
    65
    امتیاز واکنش
    407
    امتیاز
    0
    سن
    24
    محل سکونت
    رشت
    بعد از مدتی ، رسیدیم خونه . همه تو حال خودمون بودیم . شاید کسی انتظار همچین کاریو از روناک و حسام نداشت ...
    امیر و مونا کنار هم نشستن بودن و حرف میزدن . منم یه شب بخیر گفتم و رفتم تو اتاق خودم . اتفاقای امشبو مرور کردم ؛
    عصبانیت حسام ... فریاداش ... اشکای روناک ... حرفای مونا ... همه و همش اومد جلوی چشمم .
    انقدر فکر کردم تا اینکه چشمام گرم شد و به خواب رفتم .
    صدای امیر اومد که میگفت :
    - روناک تو فکر کردی من اونو به تو ترجیح میدم ؟
    - دختره ی بی حیا ؛ چطور روش شد ؟
    صدای مونا ...
    حداقل حسام و روناک عاشق همن و این بچه ثمره ی عشقشونه !
    و باز صدای امیر ...
    به تو هیچ ربطی نداره کجا میرم ؟ کی میرم ؟ برای چی میرم ...
    حس کسیو داشتم تو عمق سراب تشنست ...
    از خواب پریدم ؛ تمام طعنه و کنایه های روناک ، امیر و مونا ، آزارم میداد و تو خوابم ولم نمیکرد ... ساعت ۵ صبح بود ؛ از جام بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون .
    امیر ، رو کاناپه خوابیده بود و پتوش از روش ، افتاده بود زمین ؛ جلوتر رفتم و پتو رو انداختم روش . امیر... با تمام بدیاش دوسش دارم .
    گاهی میگم ازش بدم میاد ؛ ولی دوسش دارم ...
    رفتم تو آشپزخونه و در تراسو باز کردم و رفتم نشیتم رو صندلی . هوا گرگ و میش بود ؛ تک و توک به چشمم چراغای روشن خونه های میخورد . هراز گاهی ماشینی عبور میکرد و بلندی برج میلادی که هرجای تهرانم باشی مشخصه .
    دلم میخواست بدبختیامو با تمام وجودم داد بزنم ! فریاد بزنم که شاید ولم کنن و بزارن حسرت یه زندگی خوب و آروم به دلم نمونه .


    سرمو گذاشتم رو میز ؛ اصلا نفهمیدم چطور چشام گرم شد و باز خوابم برد ؟
    با تابیدن نور خورشید به صورتم ، چشمامو باز کردم . یاد اتفاقای دیشب افتادم و خوابی که دیدم .
    سرمو برگردوندم دیدم امیر داره میاد سمت تراس .
    - چرا اینجایی ؟
    - صبح بخیر . خواب بد دیدم اومدم اینجا یکم هوام عوض شه همینجا خوابم برد !
    - لابد خوابت جدایی از من بود نه ؟
    -از حرفش خوشم نیومد ... از جام بلند شدم و رفتم تپ آشپزخونه و یه لیوان شیر ریختم و سر کشیدم .
    بعد از یه مدتی هم مونا ، از خواب بیدار شد و مثل همیشه سرد اومد تو آشپزخونه و یه چیزی خورد و بعد با امیر رفتن .
    دو ماه بعد ...
    حدود دو ماه از اون اتفاقا میگذره ؛ روناک طلاق گرفت و مهریشو به حسام بخشید . زندگی من و امیر ، از اون چیزی که بود ، بدتر شده بود ...
    هرروزمون شده بود بحث و دعوا ؛ امیر میخواست جدا شه ... میخواست برگرده پیش روناک ... روناکی کن بهش خــ ـیانـت کرده بود ولی بازم با حرفاش خام شد .
    خیره به گل های قالی توی پذیرایی بودم که صدای چرخش کلید توی در اومد ؛ به خودم اومدم . امیر ، توی درگاه در ظاهر شد .
    توی این کت و شلوار مشکی جذاب تر شده بود . با اینکه تاحالا بهم دست نزده بود ، با اینکه این همه اذیتم میکنه ، با تمام اینا دوسش دارم .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نگار قاسمی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/17
    ارسالی ها
    65
    امتیاز واکنش
    407
    امتیاز
    0
    سن
    24
    محل سکونت
    رشت
    کیف دستی چرمشو گذاشت روی اپن و و از داخلش پرونده و چند برگ کاغذ بیرون آورد . اومد سمتم و برگه ها و پرونده ها رو انداخت سمتم ؛ از حرکتش جا خوردم . پرونده رو باز کردم .
    " حکم درخواست طلاق " !
    یعنی چی ؟ بدون اینکه خودم خبر داشته باشم و بخوام حکم طلاق آورده برام ؟ امکان نداره ! من فکر میکردم در حد حرف و لجبازی باشه نه در این حد که همه چی یهو جدی بشه !
    از جام بلند شدم و رفتم رو به روش ایستادم و برگه ها رو نشونش دادم و گفتم :
    - اینا چیه ؟
    - سواد نداری ؟
    - سواد دارم ؛ چرا همچین کاریو کردی ؟
    - زندگی که به اجبار و دوست نداشتن شروع بشه ، آخرشم همین میشه !
    - امکان نداره ازت طلاق بگیرم .
    - معلومه تو این مدت حسابی خوش گذشته بهتا ! تازه ؛ ما قرار بود یکی دوماه پیش طلاق بگیریم الان یکم دیرم شده .
    - چیه ؟ بازم فیلت یاد هندستون کرده ؟ این روناک خانم دوباره چیا اومده تو گوشت خونده ؟
    - خفه شو .
    - این دختره زندگی خودشو نابود کرده حالا چسبیده به زندگ ما ؟ این زندگی هرچقدرم بد باشه من طلاق نمیگیرم ...


    - غلط میکنی عوضی . مجبوری طلاق بگیری .
    - عوضی منم یا اون دختره که به تو خــ ـیانـت کرد ولی چشم و گوشتو سفت بستی و نمیدونی الان کی کنارته ؟
    اصلا نفهمیدم چی شد ولی فقط درد ضربه هایی که از دست امیر میخوردمو حس میکردم و گاهی هم شوری اشکمو که توی دهنم میرفت .
    - طلاق میگیری چون من میخوام ؛ فکر کردی من عاشق چشم و ابروی تو هستم که تا الان باهات موندم ؟ نکنه فکر کردی واقعا دوست دارم ؟
    ضجه میزدم ... داد میزدم ...
    - ولم کن ... آی ... بسه نزن ... آخ ...
    و تلاش های بی وقفه ی من برای خلاص شدن از دستش .
    روی زمین دراز کشیده بودم و از شدت درد اشک میریختم ... امیر ولم کردم و رفت بیرون .
    زندگی من از جهنمم بدتره ... به این میگن حمافت محض که با اینکه انقدر اذیتم میکنه بازم کنارش موندم .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نگار قاسمی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/17
    ارسالی ها
    65
    امتیاز واکنش
    407
    امتیاز
    0
    سن
    24
    محل سکونت
    رشت
    چشامو که باز کردم ، هوا تاریک شده بود . پاهام سست شده بودن و حس میکردم جونی توی بدنم باقی نمونده . با سختی از جام بلند شدم و چراغ اتاق و روشن کردم .تو ایینه به خودم نگاهی انداختم ؛ پوزخندی نشست گوشه ی لبم !
    این دختر ، خیلی وقته شبیه آریسا نیست ...
    زیر چشم سمت چپم و گونم کبود شده بود و پایین لبم خون خشک شده بود ... امیر واقعا همچین کاری کرده ؟ امیر چطور تونست دست رو من بلند کنه ؟
    از اتاق رفتم بیرون . خونه تاریک بود . چراغ پذیراییو روشن کردم و ولو شدم رو مبل ؛ بخاطر کی رو من دست بلند کرده بود ؟ روناک ؟ روناکی که به امیر خــ ـیانـت کرده بود و حالت داشت از حسام جدا میشد ؟
    از جام بلند شدم و پرونده و برگه های طلاقو تو دست گرفتم و خوندمشون ؛
    مهریم ... بهم برگردونده میشد . حتی تو این برگه ها نوشته که این خونه رو هم به نامم میزنه . امکان نداره قبول کنم .
    اون شب من تا صبح تو فکر بودم ؛ تو فکر آیندم ... مامانم ...
    تصمیممو گرفته بودم ... این بهترین تصمیم بود !
    به ساعت نگاه کردم ؛ ساعت ۴ بامداد و من بیدار ... من دیگه خسته شدم . همش ۲۱ سالمه ولی خسته شدم . از همه ... از مامانم ... از امیر ... از روناک ... شایدم از خودم ....
    ساعت حدودای ۵ صبح بود که خوابم برد . وقتی کن بیدار شدم ساعت ۸ صبح بود . خواستم صورتمو بشورم که درد گرفت و صورتم توهم رفت . کبود شده بود ... سیاه شده بود ... عین سرنوشتم ...
    این شهر مرا با تو نمیخواست
    این کوچه مرا با تو نمیخواست
    این روز های سخت تر از سخت
    این سایه مرا با تو نمیخواست
    (نگار قاسمی )
    یادمه وقتی که نوجوون بودم همیشه خودمو یه دختر خوشبخت تصور میکردم ؛ یه زندگی پر از عشق ... یه زندگی با یه همسر عاشق !
    انگار باید باور کنم هیچوقت اونطوری که فکر میکنم نیست ... و این دنیا چقدر بی رحمه که میخواد با عذاباش نشون بده که چقدر زور و قدرتش از ما بیشتره !


    بخاطر حرفای مردم ، بخاطر حفظ آبرو و ... باید دردامو بریزم تو خودم و وانمود کنم خیلی خوشبختم و نتونم به مامانمم چیزی بگم !
    ولی امروز میرم پیش مامان و همه چیزو بهش میگم . باید بدونه چه سختیایی دارم میکشم .
    لباسامو پوشیدم و به راه افتادم . زندگیم داره از هم پاشیده میشه دیگه مهم نیست کی چی میگه و کی چه فکری میکنه ؟
    از وسط شهر داشتم میرفتم سمت پایین شهر ... انقدر پایین که انگار ، تمام دنیا منو به خاطر اینکه بچه ی جنوب شهرم تحقیر میکنن ... انقدر پایین که برای اینکه خواهرم درد بی پدریو حس نکنه ، رفتم کار کردم تا درس بخونه و خوشحال باشه ... انقدر پایین که نخواستم مامانم ، پای چرخ خیاطیش شباشو صبح کنه و صبحش از شدت دست درد و گردن درد عذاب بکشه ... انقدر پایین که ، کسی حواسش به من نباشه ...
    کار کردم و نهایتش شد یه زندگی که داره از هم پاشیده میشه و تا ابد میخوان بهم بگن بیوه ! ولی فقط خودم و خدام میدونیم که امیر ، بهم دست نزده و من بیوه نیستم ...
    قطره ای اشک مزاحم از گوشه چشمم پایین ریخت . حس کردم پاهام دیگه رمق ندارن تا بتون راه برم . سوار یه تاکسی شدم و آدرسو دادم و منتظر موندم تا برسم به محله ای که از بچگیم توش بزرگ شدم ...
    بازم قراره با حرف مردمش زندگی کنم ... بازم ترس از کنایه هاشون ... بازم ترس از اینکه بگن دختره معلوم نیست چه مشکلی داشته که شوهرش طلاقش داده ؟ ولی محض رضای خدا یکی نمیاد بگه شوهرش چه مشکلی داشته که دیگه دختره کم آورده و نتونسته دووم بیاره و طلاق گرفته ...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    نگار قاسمی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/17
    ارسالی ها
    65
    امتیاز واکنش
    407
    امتیاز
    0
    سن
    24
    محل سکونت
    رشت
    نگاهای خیره ی مردمو رو خودم حس میکردم . موهامو ریختم جلوی صورتم تا کبودی چشمم و گونم دیده نشه . توی محله قدم میزدم و لحظه به لحظه به خونه نزدیک میشدم .
    استرس داشتم ؛ نگران واکنش مامان بودم . میدونم که خیلی حرف باید بشنوم . بعد از حدودا ده دقیقه رسیدم سر کوچه .
    کوچه ی نیلوفر ؛ آهسته قدم گذاشتم تو کوچه . یه لحظه مکث کردم ؛ راه اومده رو برگشتم و انقدر رفتم تا رسیدم به مسجد .
    وارد مسجد شدم و دنبال آامگاه پدرم گشتم ...
    - سلام بابایی ...
    دبه ای رو پر از آب کردم و سنگ قبرو باهاش شستم .
    - دلم برات تنگه بابا ؛ کجایی ببینی دختر کوچولوت کم آورده .
    اشکام میریختن و من زل زده بودم به عکس پدرم که رو سنگ قبر حک شده بود.
    - بابایی ... تو با من مهربون بودی ... دوسم داشتی ... چرا انقدر زود تنهام گذاشتی ؟ تو که بودی حس میکردم دنیا تو مشتمه ... حالا چقدر تنهام ...
    اسمشو زمزمه کردم ...
    - محمد پارسیان
    - بابا محمدم ؛ دعا کن برام . میدونم تو بیشتر از هرکسی هوامو داری ... دارم میرم پیش مامان ؛ دعا کن قلبش نشکنه ...
    از جام بلند شدم .
    - قول میدم از این به بعد زود زود بیام پیشت . نگی دختر کوچولوت بی معرفت شده ها ! میدونم شرایطمو درک میکنی بابایی .
    بعد از خوندن فاتحه ای ، تصمیم گرفتم برم سمت خونه .
    بعد از مدت کوتاهی بازم رسیدم به کوچه ی نیلوفر . در آبی رنگ اهنی انتهای کوچه ... خاطره های بچگیم اومد تو ذهنم ... روزایی که بی دغدغه بازی میکردم ... روزایی که بابام بود .
    در زدم ؛ صدای مامان اومد :
    - کیه؟
    - باز کن مامان .
    مامان تو درگاه در ظاهر شد و گفت :
    - سلام دخترم ... تو کجا ؟ اینجا کجا؟ تنها اومدی ؟
    در آغـ*ـوش گرفتمش و گفتم :
    - آره مامان ؛ تنها اومدم .
     

    نگار قاسمی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/17
    ارسالی ها
    65
    امتیاز واکنش
    407
    امتیاز
    0
    سن
    24
    محل سکونت
    رشت
    -چرا تنها دخترم ؟ مگه دختر بدون شوهرش جایی میره ؟
    - مامان میخوای برگردی برم؟
    - بیا تو ببینم دختر .
    وارد خونه شدم . حیاط نسبتا بزرگی داشتیم که با خوش سلیقگی مامان دور تا دور حیاط ، پر از گل و سبزی بود ! یه حوض کوچیکم وسط حیاط بود .
    یادمه بچه که بودم بابا همش حوضو پر از ماهی قرمز میکرد ...
    - دلم برات تنگ شده بابا .
    مامان اومد کنارم و دستشو گذاشت روی شونم ؛ بغض کرده بود . بهش نگاه کردم و گفتم :
    - قبل اینکه بیام اینجا رفتم پیش بابا .
    مامان ، دستشو پشتم گذاشت و به داخل خونه هلم داد
    - بریم بالا مامان .
    - الیسا نیست ؟
    - نه ؛ رفته خونه ی دوستش .
    حواسم به موهام نبود . از کنار چشم کنار رفت . اومدم بجنبم و موهامو درست کنم که مامان دید ؛ اومد جلوم ایستاد . سرمو انداختم پایین .
    - آریسا مادر ؛ صورتت چی شده؟
    یه آن بغض کردم و خودمو انداختم تو آغـ*ـوش مامان . مادرم بود ؛ شاید بهتر بود از اول تا آخر ، همه رو براش تعریف کنم .
    با صدایی که از گریه میلرزید گفتم :
    - مامان ... میشه ... صح...بت ... کنیم ؟
    - آره دخترم . معلومه که میشه !
    دستمو گرفت و کشبد سمت گوشه ای از خونه .
    - بگو ببینم چی شده ؟
    از اول تا آخر همه چیزو تعریف کردم ...اشک میریختم ... لبخند میزدم ... سکوت میکردم و باز حرف میزدم ...
    مامان بدون هیچ حرفی نگاهم کرد ؛ همه ی حرفامو شنید .
    بعد از تموم شدن صحبتام ، گفت :
    - از همون اول اشتباه کردی ؛ غرور و حجب و حیای دخترونت کجا رفته بود ؟ حالا که میخوای طلاق بگیری ، فکر آبروی ما هستی؟
    - اشتباه کردم قبول دارم ... یعنی الان مهم نیست براتون که من عذاب میکشم یا نه ؟
    - انتخاب خودته ... از همون اول نبا...
    پریدم وسط حرفش و گفتم :
    - اولین بارش نیست روم دست بلند میکنه ! دو سه هفته ی دیگه وقت دادگاهمونه ؛ من دیگه نمیتونم حرف بشنوم ، تحملم تموم شده ... سایه ی روناک دائم تو زندگیمه . من طلاق میگیرم
     

    نگار قاسمی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/17
    ارسالی ها
    65
    امتیاز واکنش
    407
    امتیاز
    0
    سن
    24
    محل سکونت
    رشت
    - جواب مردمو چی بدم ؟
    - شما حاضری من عذاب بکشم و حرف بشنوم ؛ ولی طلاق نگیرم تا حرف مردمو نشوین ؟ بازم کار میکنم و خرج خودمو درمیارم . اینجا نمیام اصلا که مردم چیزی نگن .
    - این حرفا چیه ؟ بعد میگن دختره بد بود که با پسره زندگی نکرد کسی نمیگه پسره بد بود که !
    - من بخاطر حرف مردم زندگی نمیکنم ؛ واسه خودم دارم زندگی میکنم .
    - دختر مردن ! غرور دارن ! عصبانی میشن ! تو گذشت کن . دختر هما خانمو نمیبینی ؟ شوهرش معتاده ، قاچاقچیه ! داره زندگی میکنه .
    - دختر هما خانم که میاد اینجا سر و صورتش کبوده ؟
    -سکوت ...
    -مرد که غرور داره ، عصبانیه ، باید بخاطر یکی دیگه زنشو بزنه ؟
    - سکوت ...
    از جام بلند شدم و رفتم سمت در .
    - ببخشید مامان . من اومدم اطلاع بدم که چه تصمیمی گرفتم . فکر میکردم حمایتم کنید .
    - الان کجا میری ؟
    - میرم خونه ی امیر . یکی دوروز میمونم بعد میرم دنبال خونه و کار .
    - وسایلاتو جمع کن بیا اینجا .
    - مردم چی میگن مامان ؟
    - گفتم تو بیا ...
    - باشه . خداحافظ
    - خداحافظ دخترم .
    از خونه اومدم بیرون ؛ اگه بابا بود ، حمایتم میکرد . دلم خوش بود و میدونستم یه تکیه گاهی برام مونده ! سوار اتوبوس شدم و منتظر موندم تا برسیم . بعد از رسیدن ، از اغذیه فروشی یه ساندویچ گرفتم و راه افتادم سمت خونه .
    امیر ، خونه بود . بدون هیچ حرفی از کنارش گذشتم ؛ رفتم تو اتاق و لباسامو تعویض کردم و بعد رفتم تو آشپزخونه و مشغول خوردن غذا شدم .
    بعد از تموم شدن غذا ، رفتم تو پذیرایی نشستم و مشغول تماشای تلویزیون شدم که امیر ، از اتاقش اومد بیرون .
    - دو هفته ی دیگه دادگاهه .
    سکوت کردم چیزی نگفتم .
    - تصمیمتو گرفتی ؟
    - آره . جدا میشیم .
    - خوبه .
     

    نگار قاسمی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/17
    ارسالی ها
    65
    امتیاز واکنش
    407
    امتیاز
    0
    سن
    24
    محل سکونت
    رشت
    از جاش بلند شد و باز به اتاقش رفت و منو با هزارتا فکر و خیال تنها گذاشت .
    یعنی آینده ی من قراره چی بشه ؟
    موزیک ویدیویی که از ماهواره پخش میشد ، توجهمو به خودش جلب کرد ... این موزیک ویدئو و آهنگسو خیلی دوست داشتم :
    یکی موند و یکیمون رفت جهان ما دو قسمت شد

    یکی تنها توی خاکش یکی راهی غربت شد

    یکیمون از قفس پر زد یکی خواست و نمی تونست

    نگاهش رو به دریا بود ولی راه و نمی دونست

    دو تا آینده مبهم یه تابستون بی خورشید
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    همون فصلی که رویامون مثل ارتش فروپاشید

    میون زمزمه هامون یه آهنگ یادگاری موند

    یکی مون از خدا دور شد یکی هنوز نماز میخوند

    تو و عکسای دیروزت منو شعرای این دفتر

    توی نوستالژی جاموندیم به زیر خاک و خاکستر

    به دنیا اومدیم اما ما این دنیا رو نشناختیم

    چه میموندیم چه میرفتیم بهم بازی رو می باختیم

    یکی از ما تموم زندگیشو توی تشویش تنهایی سفر کرد

    نمیدونست خودش رو جا گذاشته که یه حسی تو قلبش میگه برگرد

    یکی از ما هنوزم رو به دریا توی دنیا دیروزش اسیره

    یه خواهش از خدا داره که شاید جوونیشو بتونه پس بگیره

    تو و عکسای دیروزت منو شعرای این دفتر

    توی نوستالژی جاموندیم به زیر خاک و خاکستر

    به دنیا اومدیم اما ما این دنیا رو نشناختیم

    چه میموندیم چه میرفتیم بهم بازی رو می باختیم

    ................................................................................
    یک هفته مونده به جدایی من و امیر . اوضاع بن شدت بهم ریختست ؛ بعد از مرگ روناک ، همه به هم ریختن !
    روناک ۵ روز پیش خودکشی کرد ؛ درست شب بله برونش ، رفت توی اتاقشو در و قفل کرد و قرص خورد و مرد ...
    خانوادش راضی نبودن با امیر ازدواج کنه ؛ یه آقای مسنی که وضع مالی خیلی خوبی داشت اومد خواستگاریش و پدرش پاشو کرد توی یه کفش که باید با همین آقا ازدواج کنه وگرنه طردش میکنه ؛ روناکم اینکارو با خودش کرد ...
    امیر داغون تر از همیشه ...
    من ، دور تر از امیر ... بیشتر از هروقت دیگه ای ...
     

    نگار قاسمی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/17
    ارسالی ها
    65
    امتیاز واکنش
    407
    امتیاز
    0
    سن
    24
    محل سکونت
    رشت
    اون یک هفته هم با هر بدبختی که بود گذشت .
    حالا من و مامانم و الیسا تو دادگاه منتظر امیر و خانوادشونیم .
    بعد از حدود ده دقیقه اومدن . مامان امیر جلو اومد ؛ بامن و مامانم و الیسا ، سلام علیک کرد .
    آقایی که جلوی در ایستاده بود اسممونو صدا کرد :
    - امیر رادمنش - آریسا پارسیان .
    همه وارد شدیم و بعد از گفتن شرایط و دلیل طلاق ، حکم طلاق ، صادر شد ...
    از امروز منم ! آریسا... کسی که اسم مطلقه روشه ولی فقط خدا و خودش میدونن امیر ، حتی بهش دست هم نزده .
    از امروز باید با زندگی بجنگم ؛ که نزارم زمینم بزنه ! من قویم ...
    از دادگاه بیرون اومدیم . منو امیر روبه روی هم ایستاده بودیم ؛ حلقمو از دستم خارج کردم و گذاشتم توی دست امیر.
    - خداحافظ آقای رادمنش ...
    و بعد ازش دور شدم و همراه مامان و الیسا به محله ی قدیمی خودمون برگشتیم .
    از امروز این منم که باید با حرفای مردم درمورد خودم ، کنار بیام ...
    باید با نگاهای خیره و بد کنار بیام ...
    نمیزارم یک بار دیگه دنیا منو بازیچه ی خودش کنه !
    از فردا میرم دنبال کار میگردم و بازم زندگیمو از نو شروع میکنم تا بلکه آینده ی خوبی رو برای خودم درست کنم !
    اون روزم با تمام سختیاش به پایان رسید و حالا باید تمام تلاشمو برای ساختن زندگی جدید بکنم
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا