به ساعت نگاهی کردم . ساعت ۹ شب بود . مامان و عمه و مونا دذحال صحبت کردن بودن . بابا و شوهر عمه هم باهم صحبت میکردن و گاهی امیرهم نظر میداد.
بعد از مدت کوتاهی ، عمه ی امیر مارو دعوت به شام کرد . از جام بلند شدم تا تو چیدن میز کمکشون کنم . تو آشپزخونه مشغول ریختن خورشت توی خورشت خوری بودم که صدای کوبیده شدن در اومد ؛ صداش خیلی بلند بود و به دنبال این صدا ، صدای داد و بیدادای حسام بلند شد !
از آشپزخونه همه رفتیم بیرون . حسام هنوز توی راهرو بود و وارد پذیرایی نشده بود .
- آقای بزرگمهر دیگه چی از جونم میخواید ؟ بچه ی دخترتونم که سقط کردم دیگه به چه بهونه ای میخواید منو نگه دارین ؟ من از همون اول نه دخترتونو میخواستم نه بچشو .
وارد پذیرایی شد و روناک به دنبالش . کمرشو گرفته بود و گریه میکرد . حسام و روناک با دیدن ما شوکه شدن !
مگه مامان و باباش نگفته بودن که ما اینجاییم ؟
حسام سرشو انداخت پایین و با صدای آرومی سلام کرد .
و بعد با عصبانیت از خونه خارج شد . روناکم فقط گریه میکرد و بعد رفت به اتاق .
تعجب کردم ؛ یعنی چی ؟ یعنی این بچه رو حسام نمیخواست ؟ همه تو پذیرایی آشفته نشسته بودن . عمه گریه میکرد و شوهر عمه ، سرشو انداخته بود پایین و سکوت کرده بود .
مونا ، از جاش بلند شد و رفت سمت اتاق روناک ؛ تو این مدت از هیچ کس صدایی در نیومد . بعد از حدود نیم ساعت ، مونا از داخل اتاق اومد بیرون و نشست رو مبل ؛ بابا ازجاش بلند شد و ماهم به پیروی ازش بلند شدیم که بریم .
از همه خداحافظی کردیم و رفتیم . مونا گفت :
- امیر فردا من با تو میام شرکت ؛ امشب میام خونه شما .
از مامان و بابا هم خداحافظی کردیم . مونا جلو نشست و من پشت .
همین که نشستیم تو ماشین ، مونا شروع کرد به تعریف قضیه .
- امیر تو اون مدتی که تو با روناک بودی اصلا بهش مشکوک نشدی ؟
- مشکوک ؟ نه ... یادم نمیاد ..
بعد از مدت کوتاهی ، عمه ی امیر مارو دعوت به شام کرد . از جام بلند شدم تا تو چیدن میز کمکشون کنم . تو آشپزخونه مشغول ریختن خورشت توی خورشت خوری بودم که صدای کوبیده شدن در اومد ؛ صداش خیلی بلند بود و به دنبال این صدا ، صدای داد و بیدادای حسام بلند شد !
از آشپزخونه همه رفتیم بیرون . حسام هنوز توی راهرو بود و وارد پذیرایی نشده بود .
- آقای بزرگمهر دیگه چی از جونم میخواید ؟ بچه ی دخترتونم که سقط کردم دیگه به چه بهونه ای میخواید منو نگه دارین ؟ من از همون اول نه دخترتونو میخواستم نه بچشو .
وارد پذیرایی شد و روناک به دنبالش . کمرشو گرفته بود و گریه میکرد . حسام و روناک با دیدن ما شوکه شدن !
مگه مامان و باباش نگفته بودن که ما اینجاییم ؟
حسام سرشو انداخت پایین و با صدای آرومی سلام کرد .
و بعد با عصبانیت از خونه خارج شد . روناکم فقط گریه میکرد و بعد رفت به اتاق .
تعجب کردم ؛ یعنی چی ؟ یعنی این بچه رو حسام نمیخواست ؟ همه تو پذیرایی آشفته نشسته بودن . عمه گریه میکرد و شوهر عمه ، سرشو انداخته بود پایین و سکوت کرده بود .
مونا ، از جاش بلند شد و رفت سمت اتاق روناک ؛ تو این مدت از هیچ کس صدایی در نیومد . بعد از حدود نیم ساعت ، مونا از داخل اتاق اومد بیرون و نشست رو مبل ؛ بابا ازجاش بلند شد و ماهم به پیروی ازش بلند شدیم که بریم .
از همه خداحافظی کردیم و رفتیم . مونا گفت :
- امیر فردا من با تو میام شرکت ؛ امشب میام خونه شما .
از مامان و بابا هم خداحافظی کردیم . مونا جلو نشست و من پشت .
همین که نشستیم تو ماشین ، مونا شروع کرد به تعریف قضیه .
- امیر تو اون مدتی که تو با روناک بودی اصلا بهش مشکوک نشدی ؟
- مشکوک ؟ نه ... یادم نمیاد ..