رمان در انتظار چیست؟ |Behnam.r کاربر انجمن نگاه دانلود

درصورت علاقه سن واقعی خود را وارد کنید.

  • پایین تراز 15 سال

    رای: 27 10.6%
  • محدوده سنی 15سال تا25 سال

    رای: 197 77.3%
  • محدوده سنی 25سال تا35 سال

    رای: 26 10.2%
  • بالاتراز 35 سال

    رای: 5 2.0%

  • مجموع رای دهندگان
    255
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Behnam_Rastaghi

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/07
ارسالی ها
747
امتیاز واکنش
16,563
امتیاز
671
محل سکونت
گرگان
به شدت از رفتار بی‌ادبانه‌ی خویش پشیمان بود. عصبانیت چند لحظه قبلش یک‌باره فروکش کرده و جایش را به اندوهی فراوان داده بود. آیا به راستی تقصیر مریم بود؟ این سؤال همچنان مغزش را می‌خورد. آیا تقصیر مریم بود که نگار به این حال و روز و این سرنوشت شوم محکوم بود؟ جوابش ساده است، خیر. درست است که مریم با این اشتباه بزرگ، زندگی اطرافیان از جمله خودش را دستخوش تغییر قرار داده بود؛ اما هرکسی مسئول زندگی خودش است. نگار ضعف و درماندگی‌اش را به پای انتخاب مریم می‌گذاشت؛ درحالی که باید شجاعانه می‌جنگید و از حقش دفاع می‌کرد. باید با تمام وجود برای چیزی که به او تحمیل می‌شد می‌جنگید؛ اما او و اطرافیانش آن‌قدر به او تلقین کرده بودند که ضعیف است، ضمیر ناخودآگاهش او را به این‌سو می‌کشید و ضعیف نشانش می‌داد و کم‌کم باورش شد که ضعیف است و باید مقابل سرنوشت کوتاه بیاید. مانند خیلی از «ما» که اشتباهات، ضعف‌ها و نداری‌هایمان را تقصیر این و آن می‌اندازیم و هیچ‌گاه خود را مقصر نمی‌شماریم. کاش می‌فهمید که حال نیز دیر نشده و می‌تواند از خودش در مقابل تصمیم بی‌رحمانه‌ی سرنوشت دفاع کند؛ کاش می‌دانست که سرنوشت تلقین بسیار بی‌رحمی‌ست که انسان را از هدف خویش دور می‌سازد و نابود می‌کند.
تمام روز‌هایش را با حسرت پر می‌کرد؛ هیچ تلاشی برای بیرون‌آمدن از منجلابی که درونش گیر افتاده نمی‌کرد و انتظار داشت که خدا کاری برایش بکند. انتظار داشت سرنوشت روی خوشش را نشان دهد و او همره با روزهای خوب به آینده قدم بگذارد و این ماجرا برای احوالاتش گران تمام شده بود؛ چراکه او را فردی ضعیف و از خود بیزار نشان می‌داد.
چای خورد، لقمه‌ای نیز نان و پنیر در دهان گذاشت. بار‌ها تا دم در اتاق مریم پیش رفت؛ اما غرور و به معنای دیگر لجاجت نمی‌گذاشت که داخل شود و دلجویی کند. از طرفی دیگر همچنان به این موضوع باور داشت که همه‌ی بدبختی‌هایش به‌خاطر مریم است؛ برای همین ناخودآگاه از او بیزار می‌شد. تصمیم گرفت که پیشش نرود و از او دوری کند. نوعی قهر کودکانه و کورکورانه را در پیش گرفته بود. برای همین موضوع و تلقین اینکه تمام این اتفاقات زیر سر مریم است، خود و وجدان خود را آسوده نگاه می‌داشت و به اشتباهاتش پی نمی‌برد.
لباس‌هایش را با پالتوی مشکی‌رنگ و کلاه و شال همرنگ عوض کرد و تصمیم گرفت به سراغ نرگس برود تا کمی از این افسردگی دور باشد. حدیثه، مادر نرگس، مثل همیشه با بر و روی بسیار مرتب و تمیز و آرایشی غلیظ جهت جوان‌ نشان‌دادن خودش، با خوش‌رویی از نگار استقبال کرد و با دیدنش بسیار به شوق آمد. آن روز‌ها درگیر کلاس یوگا شده بود و با تحقیقاتی که درموردش انجام داده بود، فکر می‌کرد این ورزش به جوانی روحش کمک می‌کند؛ حال که روح و روان درست، به عقاید درست مرتبطند.
نگار در آغـ*ـوش حدیثه فشرده شد و چند بـ..وسـ..ـه در هوا نیز مهمانش شد.
- اِ وا! خوش اومدی دختر جون... نمی‌دونم چرا این‌قدر بی‌معرفت شدی، قبلا بیشتر سر می‌زدی. مریمم که فکر کنم مریضه، آره؟ آخه بهش زنگ زدم بریم استخر گفت گفت مریضم و اینا.
- آره خاله، سرما خورده شدید. نرگس تو اتاقشه؟
- آره عزیزم، چی می‌خوری بگم واسه‌ت بیارن؟
- هیچی خاله سیرم، تازه صبحونه خوردم.
- ورپریده! الان وقت صبحونه‌خوردنه مگه؟
نگار خنده‌ی ریزی کرد و گفت:
- نه ولی دیر بلند شدم امروز، دیشب نتونستم خوب بخوابم.
- مگه این موبایل می‌ذاره آدم شب بخوابه؟
در میان صحبت‌های آنان بود که نرگس با صورتی خوشحال و سرحال، با عجله پله‌ها را پایین می‌آمد و به سویشان می‌رفت. شلوارک چسبان سفیدرنگی به پا داشت به همراه تاپی صورتی که بسیار به او می‌آمد. نگار و نرگس در آغـ*ـوش یکدیگر جای گرفتند و حدیثه نیز به سراغ تلفن رفت تا غیبتی بکند و روزگار بگذراند.
نرگس و نگار به اتاق رفتند و در را بستند. به روی تخت نرم و بسیار زیبایش نشستند و مشغول صحبت شدند. از هر دری حرف زدند و نرگس قضیه‌ی ارسلان را از او پرسید و نگار نیز با جواب‌های سربالا و استفاده از فنِ «پیچاندن» او را دور زد.
ارسلان آن روز از ابتدای صبح بعد از خوردن صبحانه و مشورت‌گرفتن از ریحان، آماده شد تا به سراغ شینا برود و به خرید بپردازند. تا ظهر در عمارت بزرگشان وقت گذراندند و با هم معاشرت کردند. بعد از آن شینا حاضر و آماده شد و تصمیم گرفتند به‌‌ همان رستورانی که روزهای اول رفته بودند بروند تا ناهار را آن‌جا میل کنند و بعد از آن با خیال راحت به خرید بپردازند و از موقعیت استفاده‌ی بهتری ببرند. فضای رستوران هنوز شیک و درخور بود، فضا را موزیک ملایمی از پیانو پر می‌کرد و گوش را نوازش می‌داد. گارسون‌ها با تواضع و فروتنی سرویس می‌دادند و رضایت مشتری را جلب می‌کردند.
ناهار را در آرامش خوردند. میان آن با خنده و شوخی پر می‌شد و صحبت‌های رویاپردازانه‌ی شینا، ارسلان را به تهوع می‌انداخت. وقتی از پشت میز بلند شدند، شینا رو به ارسلان کرد و گفت:
- علی... عزیزم؛ اول بریم سراغ خرید لباس، می‌خوام لباسم رو تو واسه‌م انتخاب کنی.
لبخندی به لب نشاند و با خوش‌رویی پاسخ داد:
- باشه عزیزم، بریم.
بعد از حساب‌کردن و انعام‌دادن آن‌جا را ترک کردند. شینا به همراه ماشین گران‌قیمت خود آمده و ارسلان ماشینش را نیاورده بود. با سرعت به سوی مرکز خریدی لوکس به راه افتادند. در میان راه شینا با‌‌ همان لحن زنانه و پرشور خود حرف به میان می‌آورد و ارسلان نیز با آنکه حوصله‌ی زیادی نداشت، با کمال خوش‌رویی پاسخ می‌گفت.
- علی... به نظرت لباسم چه رنگی باشه؟
کمی فکر کرد و همان‌طور که به روبرو می‌نگریست و دست راستش به روی در بود گفت:
- به نظرم قرمز خیلی بهت میاد!
شینا خنده‌ی شیطنت‌آمیزی کرد و گفت:
- آی آی آی! شیطون قرمز بهم میاد آره؟
ارسلان نیز خنده‌ی بلندی کرد و گفت:
- آره لامصب! به نظرم یه لباس مجلسی خوب باید واسه‌ت بگیریم که دهن همه باز بمونه، قرمز تو رو شبیه یه ماهی کوچولوی خوردنی می‌کنه.
شینا دوباره خندید و همان‌طور که با دستان ظریفش فرمان را هدایت می‌کرد، نگاهی به ارسلان انداخت و گفت:
- واسه این حرفت شبش خوب واسه‌ت جبران می‌کنم علی.
ارسلان نیز با صورتی بهت‌زده و گرگرفته نگاهی به او انداخت، منظورش را خوب فهمیده بود و به همین‌خاطر دوباره آن احساس سردرگم و کنترل‌نشده به سراغش آمده بود. شینا در حالی که رانندگی می‌کرد، دست ارسلان را در دست گرفت و آن را نوازش داد؛ ارسلان نیز بدون اختیار دستانش را به لبانش رسانید و بـ..وسـ..ـه‌ی پرعطشی به آن زد. شینا با حال دگرگون‌شده دلش می‌خواست اکنون در خانه بودند. ارسلان با آنکه با این احساس به شدت مخالف بود؛ اما اختیاری در برابرش نداشت. از یک طرف عذاب وجدان و از طرف دیگر احساس لـ*ـذت‌بخشی که برایش چندش‌آور بود. بعد از مدتی مقابل‌‌ همان مرکز خریدی که آن روز با نگار رفته بودند، متوقف شدند. ارسلان تمام آن روز را به یاد آورد. حال از خویش شرمنده بود، دوباره آتش عشق نگار برایش سوزان شده بود و وجودش را در برگرفته بود. یاد خنده‌های یار می‌افتاد؛ خنده‌های بسیار زیبا که ذهنش را تسخیر کرده بود. یاد آن ژاکتی که برای هم گرفته بودند افتاد. هنوز نیز شب‌ها با یادآوری دستانی که به آن خورده بود، آن را در بر می‌گرفت و می‌بویید. هنوز نیز دلدادگی‌اش به نگار مایه‌ی آرامشش بود، هرچند که فاصله‌ها برایش حکم دیوارهای فولادین را داشتند. کاش می‌فهمید که او برخلاف احساس واقعی‌اش‌ گاه و بی‌گاه اسیر دروغ بزرگی به اسم هـ*ـوس می‌شود. البته که چیز‌هایی فهمیده بود؛ اما خود را بار‌ها و بار‌ها گول می‌زد. می‌خواست همه‌چیز را گردن اردلان و نقشه‌اش بندازد تا وجدانش آسوده باشد.
دست در دست و شانه به شانه از پله‌های سنگی و زرشکی‌رنگ بالا رفتند و دوباره لحظه‌ی گرفتن دستان نگار تیری در حافظه‌اش شد. خاطرات مانند شرابی زهرآلود به او خورانده می‌شدند؛ خاطراتی که ارسلان تمام وقت سعی داشت به یادشان نیاورد تا عذاب کمتری ببیند. خاطرات حقایق وحشی و بی‌رحمی هستند که مانند پنجه‌های قدرتمند ببر به چهره و جان فرد خدشه وارد می‌کنند. حال اگر امکان تکرارنشدن آن خاطره وجود نداشته باشد، خاطره می‌شود شهدِ زهرآگینی که ذره‌ذره از انسان را از پای در می‌آورد. خاطرات چکیده‌ای از درد‌ها هستند.
شینا به اولین مغازه‌ی پیش رویش رفت و دستان ارسلان را‌‌ رها کرد. مانند کودکان با چشمان گشاد و حیرت‌آور به ویترین می‌نگریست. ارسلان ناخودآگاه یاد نگار افتاد؛ وقتی که برایش ژاکت را انتخاب می‌نمود. لبخند محوی روی لبانش جای گرفت؛ لبخندی که از گوشه و کناره‌اش درد می‌چکید.
به سوی رفت و کنارش از حرکت ایستاد.
- چیزی چشمت رو گرفته خانوم خانوما؟
شینا بدون آنکه توجه‌اش را از لباس‌ها بردارد، با لحن تعجب‌انگیزی گفت:
- فعلا نه آقا آقا‌ها!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Behnam_Rastaghi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    747
    امتیاز واکنش
    16,563
    امتیاز
    671
    محل سکونت
    گرگان
    دوباره لبخند به لبان ارسلان آمد و با خنده گفت:
    - می‌بینم که خیلی خلاقی، آقا آقا‌ها؟
    - شاعرم هستم! نمی‌بینی با خانوم خانوما هم‌قافیه شد؟
    ارسلان به او نزدیک‌تر شد و با کلامی خنده‌آلود گفت:
    - بله بله! دارم می‌بینم. خب حالا کدومش باب میلته عزیزم؟
    شینا مکثی کرد و با لحن کشداری گفت:
    - هیچی! فعلا که تازه اولین مغازه‌ست، کلی باید بالا پایین کنیم آقا؛ فکر نکن به این راحتی دست از سرت برمی‌دارم.
    ارسلان دوباره خنده‌ای کرد و همان‌طور که دستان شینا را می‌گرفت، او را به سمت دیگری کشاند و گفت:
    - خیلی خب بیا ببینم، می‌بینی که هیچی نداره.
    به سوی مغازه‌ی دیگری رفتند. از طرف دیگر نگار و شینا نیز برای عوض‌کردن حالشان تصمیم گرفته بودند به بیرون بروند و در بازار چرخی بزنند. نرگس ماشین شیک مادرش را برداشته بود و همراه با نگار به سوی‌‌ همان مرکز خریدی رفتند که شینا و ارسلان نیز در آن وجود داشت
    نگار دلشوره‌ی عجیبی وجودش را فراگرفته بود، نگران و مضطرب بود و این امر را به پای همشگی‌بودنش عادی می‌شمارد. ناخن‌هایش را با دندان می‌جوید و مدام به ساعت می‌نگریست، رفتارش غیرعادی و غیر ارادی بود. نرگس که از این کارهای نگار کلافه شده بود، با لحن پرخاشگرانه‌ای گفت:
    - دِ ول کن اون ناخن رو! تمومش کردی. این همه سال با هم دوستیم، بالای هزار بار بهت گفتم نکن دختر... مگه گوش میدی؟! دیوونه شدم از دستت دیگه.
    نگار با صورت مضطربی به بیرون خیره ماند و با صدایی که از آن استرس می‌چکید پاسخ داد:
    - نمی‌دونم نرگس، نمی‌فهمم چم شده! یه جوریم، حس خوبی ندارم. بیا برگردیم، هان؟
    شینا و ارسلان به طبقه‌ی دوم آن پاساژ رفته بودند. مغازه‌ای با لباس‌های ترکی و زیبا که صاحبش ادعا می‌کرد همه‌اش اصل هستند؛ حال که بیشترشان از کارگاه‌های ایرانی ساخته شده و مارک ترک را به آن افزوده بودند.
    شینا با دقت فراوان لباسی را انتخاب کرده بود. قرمزرنگ بود؛ اما رگه‌های زرشکی در خود داشت، شانه‌های گرد و بازوان لختش را به خوبی به نمایش می‌گذاشت و باریکه‌ی کمرش را به رخ می‌کشید. بلندی‌اش تا دو وجب زیر باسـ ـن بود؛ اما کمی گشاد بود و در تن شینا خوب نشان نمی‌داد. بعد از پرویِ آن، با لبان آویزان و چشمان ناراضی در را باز کرد و ارسلان او را دید.
    نگاه ارسلان روی پاهای سفید و بازوان گوشتی‌اش خیره مانده بود و گویی اصلا به لباس نگاهی نمی‌انداخت. صدای معترض شینا که رگه‌هایی از خنده در خود داشت ارسلان را به خود آورد:
    -‌ های آقا! لباس رو ببین، اینا رو بعدا بهت نشون میدم.
    ارسلان با گیجی سری تکان داد و صدای خنده‌اش در مغازه پیچید. فروشنده پسرک جوانی بود که با دقت کافی و مهارت لازم، به طور پنهانی شینا را می‌نگریست. جالب بود؛ اصلا در این کار خبره شده بود و برایش چیز بدی به شمار نمی‌رفت، حتی لحظه‌ای نیز فکر نمی‌کرد ممکن است خواهر خودش و یا مادرش و یا همسرش نیز روزی با این نوع فروشنده‌ها مواجه شوند.
    آن‌قدر در خیال هـ*ـوس‌آلود خویش گم بود که فراموش می‌کرد انسانیت آیین مقدسی‌ست و همه‌ی ما انسانیم و زندگی چه‌قدر می‌تواند با انسانیت زیبا شود.
    شینا لباس را در آورد و با نارضایتی مغازه را ترک گفتند. میان راه چشمان ارسلان متوجه‌ی لباسی پشت یکی از ویترین‌ها شد و از شینا خواست که او را ببیند. شینا نیز با دقت و چشمان پر شوق به لباس قرمز بلندی که بلندای آن تا بالای زانو بود و ساده و زیبا بود، می‌نگریست. گویی بسیار پسند کرده بود؛ اما دوست داشت کمی برای ارسلان ناز و عشـ*ـوه بیاید؛ برای همین با صدای کش دار و دلبرانه‌ای گفت:
    - تو خوشت اومده علی جونم؟ دوست داری تو تنم ببینیش؟
    ارسلان لبخندی زد و با خوش‌رویی پاسخ داد:
    - آره شیطون! می‌خوام ببینم.
    کمی مکث کرد و با «اوم» کشداری گفت:
    -... قبول؛ ولی شرط داره!
    - چه شرطی؟
    کمی به اطراف نگاه کرد و وقتی خلوت‌بودن آن‌جا را دید، با لحن شیطنت‌آمیزی گفت:
    - باید من رو ببوسی.
    ارسلان خنده‌ای کرد و همان‌طور که با چشمان خندانش به او می‌نگریست گفت:
    - این‌جا؟ نمیشه که.
    - چرا چرا... میشه، می‌بینی که کسی حواسش نیست.
    ارسلان با چشمانی که در عمق آینه‌اش برق عجیبی ساطع می‌شد، قدمی به جلو نهاد و بازوان کشیده‌ی شینا را در دست گرفت، مستقیم و بدون پلک به چشمان خواهشمند شینا زل زد، آرام آرام سر‌ها به هم نزدیک شدند و در لحظه‌ای به هم پیوستند. چشم‌ها بسته شده و خواهش و تمنا به اوج خودش رسیده بود. کاملا برعکس همان‌قدر که آرام بـ..وسـ..ـه رخ می‌داد، به شدت قلب نگار در دلش شکست و کیف دستی‌اش از دستان ظریف و سرخ‌رنگش‌‌ رها شد. چشم‌ها نوید بارش می‌دادند؛ چشم‌ها نشانه‌ی ناباوری بودند، چشم‌ها درهم شکسته شده بودند؛ گویی شیشه‌های برّان حقیقت در مردمک قهوه‌ای‌فامش فرورفته باشند. نرگس نیز با ناباوری به صحنه می‌نگریست و بازوی نگار را از پشت نگاه می‌داشت تا مبادا به روی زمین بیفتد. مقابل پله‌ها بودند، تازه به طبقه‌ی دوم آمده بودند و ناگاه با این صحنه مواجه شدند. فروریختن قلبش به راحتی در جانش رسوخ کرده بود. احساسش بسیار آزرده و قلبش پر از کینه بود. مانند دریای عظیمی از اشک بود که هر لحظه امکان طغیان دارد. باورش نمی‌شد؛ چه‌گونه باورش می‌کرد صحنه‌ای که مانند وهم و یا سراب در عمق چشمانش نشسته بود؟ ارسلانی که دم از عشق می‌زد، ارسلانی که جانش برای او می‌رفت، مقابلش چشمان به اشک نشسته‌اش دختری را با لـ*ـذت می‌بوسید.
    زانوانش خم شده بود و ناگاه تعادلش را از دست داد. ارسلان و شینا با شیطنت از هم جدا شدند و با خنده وارد مغازه شدند، نگار ماند و تنهایی، نگار ماند و ناباوری، نگار ماند و خاطراتی که جگرش را می‌سوزاند. بغض سنگین سـ*ـینه‌اش به سرعت شکست و همراه با آب دهانش به بیرون پرتاب شد. قطرات خسته و بی‌کس اشک، تند و بی‌ملاحظه از چشمانش می‌باریدند. چشم‌ها ابرهایی بودند که سال‌های زیاد است که بارانی از آن نچکیده و اکنون مانند سیل سهمگینی از خود اشک می‌ریختند.
    هنوز باورش نمی‌شد؛ چه‌گونه ممکن است این‌‌ همان ارسلانی باشد که با هم به آن‌جا رفته بودند و او برایشان ژاکت گرفته بود. ژاکتی که در امن‌ترین جای زندگی نگار مراقبت می‌شد. آه! فروشکستنش همانند رفتن سوار خسته‌ای در پیچ و تاب جاده‌ی مرگ بود؛ جاده‌ای که انتهایش پرتگاه فجیعی از سرب‌های داغ انتظارش را می‌کشید.
    نرگس پشیمان و درمانده نگار را بلند کرد. در آغـ*ـوش خواهرانه‌ی خود جایی برای نگار باز کرد. نگار بی‌محابا اشک می‌ریخت؛ گویی تمام گریه‌های عمرش دوباره به چشم‌هایش بازگشته بودند. مگر می‌شود عاشق، معشـ*ـوقه‌اش را در آغـ*ـوش دیگری ببیند و زنده بماند؟ مگر می‌شود که عاشق، در دریای نگونسار بدبختی، دست و پا بزند و برای رسیدن به معشوق تلاش نکند؟ حال که خاطرات یکی‌یکی و پشت سر هم ذهنش را به سوی ریزش می‌کشاند، فرصت خوبی برای گریستن و زارزدن بود؛ اما ابتدای امر باید آن‌جا را ترک می‌کردند. آرام پله‌هایی را که با شوق بالا آمده بود پایین رفت، دستش در دست نرگس قفل شده بود و او را دنبال خویش می‌کشاند.
    یاد آن شب در ورزشگاه افتاد؛ کنار آتش سوزنده‌ی داغ، خود را بی‌محابا در آغـ*ـوش او جای داد و برای تمام روزهایی که زندگی نکرده بود برنامه ریخت؛ برنامه‌ای که ارسلان مورد لازم به حساب می‌آمد. حال این شادی به یک هفته هم نکشید و در آخر مانند تمام آرزو‌هایش به ویرانی مبدل شد.
    اشک‌هایش خشک شده بودند؛ اما چه کسی از درونش باخبر بود؟ شینا و ارسلان به خنده و خوشحالی مشغول بودند و نرگس و نگار، به شیون و زاری. این نظام روزگار بود؛ طرفی بی‌محابا اشک می‌ریختند و با غصه شکمشان را سیر می‌کردند و طرف دیگر با خنده و خوشحالی بی‌خیال طی می‌کردند.
    نوای بغض‌آلودش احساس نرگس را به لرزه انداخت. بغض، اشک، هق‌هق، درماندگی و حسرت از صدایش می‌بارید:
    - اون... اون... منم آورده بود این‌جا نرگس، با هم ژاکت گرفتیم عین هم... حالا... با یکی دیگه اومده، یعنی چی نرگس؟ من از این چیزا سر در نمیارم؟ یعنی چی؟ دروغ بود یعنی؟! نه نه... من حسش کردم، من عشقش رو بغـ*ـل کردم نرگس...
    نرگس که دیگر کاسه‌ی صبرش لبریز شده بود، به چشم‌هایش اجازه‌ی بارش داد؛ اما اشک‌های نگار کجا و اشک‌های او کجا.
    - آروم باش عزیزم.... ولش کن ارزش نداشت. می‌بینی؟ خوب شد ازش جدا شدی، از اولم لیاقت دوست من رو نداشت آشغال.
    اما نگار، نگار دلش نمی‌آمد به او فحش و ناسزا بدهد؛ گویی با این حرف نرگس داغش سوزنده‌تر از قبل شده بود:
    - نه نه... اون آشغال نیست نرگس، من آشغالم من... از خودم روندمش، اونم، اونم مرده دیگه؛ همه‌ش تقصیر منه... من آشغال. کاش بمیرم نرگس؛ یعنی میشه؟ خسته شد... م... خس... ت.. ه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Behnam_Rastaghi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    747
    امتیاز واکنش
    16,563
    امتیاز
    671
    محل سکونت
    گرگان
    آن‌جا را ترک کردند. در ماشین بودند و نگار دوباره چشمه‌ی اشک‌هایش به جوشش افتاده بود. لمس دست‌های او برایش خوابی تکرارنشدنی بود که دوست داشت به خاطرش تمام روز بخوابد. حسرتی ژرف روحش را می‌آزرد. مدام زیرلب تکرار می‌کرد:« کاش خواب باشد... کاش خواب باشد... کاش بیدار شوم از این کابوس... کاش... کاش...!» هرچه بیشتر حسرت می‌خورد، بیشتر «کاش» می‌گفت؛ گویی ارتباط مستقیمِ حسرت در وجودش با کاش معنا می‌گرفت. چشمانش تلفیقی از خاطرات و حادثه بودند.
    نرگس سکوت کرده بود تا نگار آرام شود؛ اما هرچه می‌گذشت، نگار بیشتر به درّه‌ی وحشت سقوط می‌کرد. وجودش آتشی افزون بود؛ اما بیرونش سرد و یخ‌زده مانند یک قطب وحشی و سپیدپوش.
    هوا را مه گرفته بود، شیشه بخارزده بود و به رویش، قطره آبی کوچک در حال جاری‌شدن و پایین‌آمدن بود. میان گریه‌هایی که حال بی‌صدا بود، نوک انگشت سبابه‌اش را به روی شیشه نهاد؛ صورتی گرد کشید، با لبانی خموش و حال از چشمان آن صورت خسته، قطره اشک جاری شد.
    آن روز نگار بزرگ‌ترین تصمیم زندگی‌اش را گرفت؛ او که همه‌چیز را تقصیر مریم و شوهرش می‌دانست که زندگی‌اش را تباه ساخته بودند، و باعث اصلی همه‌ی این اتفاقات و جدایی از عشقش را به گردن آنان انداخته بود، با آتش نفرتی که درونش را خاکستر می‌کرد، تصمیم گرفت که انتقام بگیرد. «انتقام» جهنمی است که تنها ابراهیم از آن بیرون می‌آید! حال نگار باید ابراهیمی در آتش شود؛ اما او نگار است. نفرت را وسیله‌ای برای رهایی از حقیقت می‌دید تا بتواند با آن خود را آرام کند. انتقام می‌گرفت و چشمانش بسیار کور شده بود. وقتی چشم‌ها کور شود، نه می‌تواند جلو را ببیند و نه عقب را. جلو آینده و عقب گذشته است. و حال نگار تنها می‌خواست نفرت درونش را خاموش کند؛ در حالی‌که انتقام نفرت درون را دوچندان می‌کند و انسان را نابود می‌سازد. «نفرت» لبه‌ی پرتگاه است و «شوق به نفرت‌ورزیدن» لغزیدن پا. انسان با نفرت ضعیف می‌شود و با نفرت‌ورزیدن می‌میرد. مرگِ «جسم» چیزی فراموش‌شدنی است؛ اما مرگ روح عذابی متداوم و نفرت خوراکی برای مرگ روح است.
    ***
    آخر هفته بود. از صبح همه دوان‌دوان دنبال کار‌های مراسم بودند. کیان، به عنوان بزرگ خانواده، گوشه‌ای لمیده بود و دستور می‌داد. فرزانه از صبح خود را دست آرایشگران سپرده بود. هیاهوی خاصی میان حیاطِ عمارت رخ داده بود. جمعی برای تدارکات کار می‌کردند و مسئول اجرای درست مراسم بودند.
    از درختان سربه فلک کشیده‌ی سَبز که سرو‌های بهاری بودند، ریسمان‌های چراغ‌های رنگی وصل کرده بود. میزهای چندنفره‌ی گرد که با پاچه‌ای سفید و روبانی قرمزرنگ تزیین شده بودند، در حال چیده‌شدن بود. باغبان حیاط را آب و جارو می‌کرد و کودکان جمعی از فامیل که نزدیکی خاصی با ایزدی‌ها داشتند، مشغول گرگم به هوا بازی‌کردن بودند و‌ گاه نیز با هم دعوا می‌کردند. عده‌ای نیز به روی میله‌های آهنینی که قبلا در اطراف وصل کرده بودند، داشتند چادری از جنس برزنت می‌کشیدند تا اگر هوا ابری شد و بارانی چکید، میهمانان در امان باشند. قصد داشتند بیرون را درست کنند؛ اما به دلیل سردی هوا، سرسرا را نیز آماده کرده بودند.
    در سرسرا نیز همین‌طور بود؛ خدمتکار‌ها یکی پس از دیگری به سرسرا می‌آمدند و وسایل لازم را به روی میز‌ها قرار می‌دادند. محافظ‌ها به وسیله‌ی رئیسشان، در اتاق دوربین‌ها در حال گفت‌وگو در مورد مسائل امنیتی بودند. کیان نیز در سرسرا به روی مبل نشسته و با موبایل مشغول حرف‌زدن بود.
    لوستر‌های بزرگ و سلطنتی روشن بود و اطراف را بسیار نورانی می‌کرد. دیوار‌ها به بهترین شکل و زیبا‌ترین شکل تزیین شده بودند. به وسیله‌ی روبان‌های قرمز و سبز و طلایی‌رنگ، طرح‌های زیبایی به روی دیوار وصل می‌کردند.
    مسئول آشپزخانه نیز از صبح مشغول بود. جعبه‌ای از نوشیدنی‌های الکلی تازه رسیده بود. منظم و دقیق درحال مرتب‌کردنشان بود و محاسبه می‌کرد که نکند کم بیاید. در میان این هیاهو، طبقه‌ی بالا در یکی از اتاق‌های سطلنتی عمارت، باران و فرزاد ساکن بودند. باران تازه از حمام بیرون آمده بود. حوله‌ای سفیدرنگ و پشمین به تن داشت و مقابل دراور در حال خشک‌کردن مو‌هایش بود.
    اتاق مانند بقیه‌ی اتاق‌های مخصوص عمارت، خود برای خودش خانه‌ای محسوب می‌شد؛ تخت خواب چندنفره‌ی شیک که از چوب بلوط ساخته شده بود و در حاشیه‌ی مقابلش نقش زیبایی منبت‌کاری شده بود و ملحفه‌ای طلایی‌رنگ و بالشت‌هایی هم‌رنگش که از پر قو بودند، مانند بارگاه پادشاهان در وسط اتاق قرار داشت. دیوار‌ها قهوه‌ای مایل به طلایی بودند. مقابل تخت خواب، سرویس بهداشتی و حمام مجللی قرار داشت، در آنان سفیدرنگ بود که با حاشیه‌ای طلایی‌فام منبت‌کاری شده بود. سمت چپ دراوری بزرگ قرار داشت، آینه‌ای بیضی‌شکل و اشرافی رویش دیده می‌شد؛ چوب سفیدرنگ با حاشیه‌ی طلایی. مقابل هر کشو‌یش، دستگیره‌ای طلایی‌رنگ جای گرفته بود که با حاشیه‌ی آن همرنگ محسوب می‌شد.
    صورت باران، برخلاف سایر میهمانی‌ها بسیار درهم‌رفته و بی‌روح بود. چند لاخه از موهای مشکی‌رنگش به روی پیشانی‌اش ریخته بود، نم‌گرفته و رنجور به نظر می‌رسید. با سرانگشت پسشان زد. فرزاد که دیشب دیرهنگام به خانه آمده و طبق معمول تا خرخره خورده بود، به روی تخت خواب، لش دراز کشیده بود. باران که از فرزاد چیزی نمی‌دید تا دلخوشی زندگی‌اش شود، هر روز نوبتی چندبار به حمام می‌رفت. برعکس از رفتارهای شنیع فرزاد آزرده نمی‌گشت؛ چراکه خود نیز می‌توانست آزادانه به کار‌هایش برسد و دلیلی نمی‌دید که خود را به یک نفر خاص محدود کند؛ مثل عده‌ای از جوانان امروزی. سؤال اصلی این‌جا است که اگر نمی‌توانی به شخص خاصی متعهد بمانی و یا نمی‌توانی از روزگار پر از لذایذ گذشته دست برداری، چرا ازدواج می‌کنی و زندگی خود و دیگران را تباه می‌سازی؟ البته که باید این نکته را عرض کنم، بیشتر دلیل این امر و اشتباه «جبر» است؛ جبری که خانواده و جامعه به این‌گونه افراد وارد می‌کنند. خانواده با اصرار‌های مکرر و خواستن نوه و جامعه با نوع نگرش و نوع قضاوت‌ها.
    هرشخصی مسئول این است که روش زندگی خود را مشخص کند. اگر کسی دوست دارد این‌گونه روزگار بگذراند و این جهل را درست می‌شمارد، نباید اصرار به ازدواج و تشکیل خانوده کرد؛ چراکه این فرد سال‌ها با این روش زندگی کرده و در ذاتش این موضوع را پرورانده است و دیگر نمی‌تواند به این آسانی از ذات خویش دست بردارد؛ اما خانواده و پدر‌ها و مادران معمولا باعث بروز این مشکلات می‌شوند.
    از طرف دیگر جامعه و نوع نگرش‌ها است. مشکل این‌جا است که ما گاهی «راهنمایی» را با «جبر» اشتباه می‌گیریم. بعضی‌ها فکر می‌کنند با جبر راه به جایی می‌برند؛ اما برعکس جبر باعث فرّارشدن آن معضل می‌شود. جامعه با محدودیت‌هایش، باعث می‌شود این افراد برای آزادی عمل بیشتر و رهایی از دست حرف‌های مردم، دست به ازدواج بزنند تا در واقع دستشان باز‌تر باشد و بتوانند راحت‌تر اعمالشان را انجام دهند. از این طریق یک مشکل صدبرابر می‌شود و باعث می‌شود افراد بیشتری آسیب ببینند. در آخر جهل خود آن شخص است که فکر می‌کند می‌تواند درست شود.
    ابتدای زندگی تلاش می‌کند؛ اما با کوچک‌ترین وسوسه‌ای پایش می‌لغزد و به پرتگاه گذشته پرتاب می‌شود.
    فرزاد و باران تنها کسانی بودند که ازاین وصلت رضایت نداشتند؛ چراکه هرکدامشان چیزی می‌خواستند که برای آنان نبود.
    این طمع و حرص، گویی جزء جداناپذیری از وجودشان محسوب می‌شد. فرزاد و باران، هر دو فکر می‌کردند که عاشق شده‌اند. آنانی که فرق بین «عشق» و «هـ*ـوس» را نمی‌دانند، احمق‌هایی هستند که سنشان قد کشیده و عقلشان نم. باران در عمق تصویر چهره‌ی شکسته‌ی فرزاد را دید که روی بالشت نشسته بود؛ دهانش باز بود و خرناس می‌کشید و باران را عصبی می‌کرد.
    در آخر دست از خشک‌کردن گیسوانش کشید و با پرخاشگری به سوی تخت رفت و بالشت را با قدرت به صورت فرزاد کوبید. فرزاد با ترس و دلهره از خواب پرید و با صورت عصبانی و لب‌های جمع‌شده و نگاه خصمانه‌ی باران مواجه شد. تا آمد اعتراضی کند و حرفی بزند، فریادِ جیغ‌مانند باران خفه‌اش کرد:
    - ببند دهنت رو! خفه شو خفه... مثل خرس خوابیدی و هرشب اون زهرماری رو تا ناف می‌خوری، شب تا صبح ناله می‌کنی تو خواب... خسته شدم دیگه، برو گمشو یه جا دیگه بتمرگ... گوشام کر شد.
    فرزاد که منگ بود و سرش مانند یک کوه سنگینی می‌کرد، تنها توانست با چشمان خواب‌آلود و صدایی رو به افول بگوید:« ولم کن!» و همین باران را به اوج عصبانیت رساند. فریاد می‌کشید و داد می‌زد و بالاخره فرزاد نیز از کوره در رفت و به داد و بی‌داد پرداخت.
    زندگی آنان درهمین مسائل و دعوا‌ها خلاصه می‌شد. و چه زشت است اگر دو آدم این‌گونه یک دیگر را برانند و باز کنار هم باشند؛ درحالی که هیچ نخی آنان را به هم مربوط نمی‌سازد، جز شناسنامه‌ای که خود بزرگ‌ترین دروغ است.
    از طرف دیگر، در زندان نیز هیاهویی شده بود. اردلان به روی تخت خود دراز کشیده بود و به هیچ‌چیز اهمیت نمی‌داد. دیروز صبح شهرام با او رفتار بسیار زشتی داشت، او را برای نظافت دستشویی برد و هنگامی که داشت دستشویی‌ها را می‌شست، لحن زننده و بد شهرام او را بسیار متعجب و هراسان کرد:
    - ببینم... جز آدم‌کشتن کار دیگه‌ای هم بلدی؟
    ریشخندی به لب نشاند و با‌‌ همان لحن زشت ادامه داد:
    - خوشگلی! یه حسی بهم میگه بدرد کارای خوب می‌خوری. این‌جا هم که دستشویی...!
    دستانش در پشت قفل هم بود و مقابل اردلان که مشغول کار بود ایستاده بود. پوزخند روی لبش غلیظ‌تر شد و با قدم‌های آهسته به در ورودی دستشویی نزدیک شد. نگاهی به راهرو انداخت و در را بست. اردلان وحشت را با چشمان و مردمک‌های لرزانش فریاد می‌کشید. شهرام با صورتی که غرق حس زننده‌ای بود، به جلو قدم برداشت و به سر جای اولش برگشت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Behnam_Rastaghi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    747
    امتیاز واکنش
    16,563
    امتیاز
    671
    محل سکونت
    گرگان
    اردلان نشسته بود و داشت با شلنگ کف دستشویی را می‌شست. نگاهش متوجه‌ی شهرام بود. به وضوح دستانش می‌لرزید، کوبش ناملایم و پرقدرت قلبش بدنش را می‌لرزاند. لرزش خفیف تن و مردمک‌های غم‌آلود و هراسانش از چشم شهرام دور نماند؛ ناگاه مانند اسبی که رم می‌کند، دندان‌هایش را به هم ساباند و با لگد محکمی اردلان را پخش زمین کرد. رویش دولا شد، یقه‌ی پیراهنش را به چنگ کشید. صدای «قریچ‌قریچ» دندان‌هایش به وضوح شنیده می‌شد. صدایش از خشم می‌لرزید و ابروهای درهم کشیده‌شده‌اش مانند فولاد سفت شده بود:
    - ببین آشغال... نیاوردم این‌جا بلایی سرت بیارم، فهمیدی؟ اما حواست باشه، اگه دهنت رو باز کنی بیشتر از اینکه اون خانواده‌ی *** آسیب ببینن خودت آسیب می‌بینی، اونم همین‌جا... حالیته؟ خفه‌ات می‌کنم بچه... نگاش کن! ببین مثل سگ داره می‌لرزه... خودت رو خراب کن... زودباش... خودت رو خراب کن شاید مامانت اومد و...
    لرزش خفیف بدنش دوچندان شده بود. شهرام تا جایی که می‌توانست هراس به جانش انداخته و او را تحقیر کرده بود؛ سپس مانند دستمال کاغذی او را‌‌ رها کرد و با‌‌ همان پوزخند و صورتی غرق در لـ*ـذت آن‌جا را ترک کرد و اردلان ماند و یک وحشت امتدادیافته.
    اکنون که به دیروز فکر می‌کرد، می‌دید باید هرجور که شده عقده‌اش را روی شهرام خالی کند. خشم و نفرتی عجیب در جانش رخنه کرده بود و اعصابش را زیر مشت و لگد گرفته بود. فرید زیرتخت اردلان دراز کشیده بود و کتاب مطالعه می‌کرد، عباس هم داشت تلویزیون تماشا می‌کرد و سهیل خوابیده بود.
    لحظه‌ای بعد، صدای میله‌های آهنین که با باتوم ساییده می‌شد، نظرآنان را به آن‌سو جلب کرد. سرباز به همراه زندانی جدیدی آمده بود. سرباز کوته‌قد بود و از ترکمن‌های گلستان، صورتش گرد بود و پرجوش، لباس سبز سربازی در هیبتش زار می‌زد. زندانی را‌‌ رها کرد و گفت:
    - از این به بعد این‌جاست.
    عباس نیم‌خیز شد و به صورت مرد خیره شد. بین ابرو‌هایش اخم کوچکی دیده می‌شد و رد نگاهش متوجه اردلان بود؛ اما اردلان توجه زیادی به او نکرد و بدون هیچ حرفی به سقف زل زد و فکرش را از سر گرفت. زندانی به سوی تختی رفت و کمی رویش نشست تا عادت کرده باشد.
    با دقت اطراف را می‌نگریست، چشمانش را تنگ می‌کرد و با تیزبینی آدم‌ها و وسایل اطراف را ضبط می‌کرد، حتی سربازان و فاصله‌ی عبورو مرور را.
    فرید ساعتی بعد به خواب رفت و عباس نیز به سالن ورزش پناه برد. زندانی گویی دنبال فرصت می‌گشت، کمی اطراف را از نظر گذراند و به سوی اردلان رفت که همچنان فکر ر‌هایش نکرده بود. به تخت تکیه زد و با صدایی پر از احتیاط و آهسته لب به سخن گشود:
    - اردلان... من از طرف ارسلان اومدم پسر خوب.
    دیگر نمی‌شد بی‌تفاوت باشد، با کنجکاوی و هیجان به سویش بازگشت و درحالی که صورتش تعجب و کنجکاوی را فریاد می‌کشید گفت:
    - ارسلان...! اون؟ تو داداشم رو از کجا می‌‌شناسی؟ اصلا کی هستی؟
    دوباره به اطرف نگریست و گفت:
    - اسمم سعیده؛ پلیسم و امروز به طور پنهانی وارد زندون شدم تا بدونم وضعیتت چه‌طوره؟ می‌خوام بهت کمک کنم اردلان، باید حرف بزنی تا اعدام نشی.
    کمی حرفش‌هایش سنگین و دیر هضم‌کن بود؛ برای همین حالت کنجکاوی صورتش دو چندان شد و با گیجی گفت:
    - یعنی چ.. چی؟ مامور مخفی هستی؟ چی هستی اصلا؟ به‌خاطر من اومدی؟
    سعید لب به سخن باز کرد تا حرفی بزند که صدایی از بیرون صحبتش را به سکوت مبدل ساخت:
    - شما...؟ تازه‌وارد با آقا کار خاصی داشتی؟
    سعید و اردلان با دست و پایی گم به آن‌سو نگریستند؛ سعید خونسرد‌تر بود و با قورت‌دادن آب دهانی و کمی مِن‌مِن‌کردن پاسخ داد:
    - نه نه... فقط می‌خواستیم با هم آشنا شیم و دوست شیم، من... من فکر کردم...
    صبحتش با نوای تحقیرآمیزی قطع شد:
    - تو چیکار کردی؟! این‌جا نیازی نیست شما فکر کنین، ما فکر می‌کنیم و تصمیم می‌گیریم. دیگه فکر نکنیا... حالا برو بتمرگ سرجات این‌قدر هم با کسی صمیمی نشو.
    سعید متوجه‌ی اوضاع زننده‌ی زندان شده بود. از طرفی شک کرده بود که شهرام باعث اذیت و آزار اردلان شده باشد و باید چاره‌ای برای این موجود زشت پیدا می‌کرد. به سوی تخت خودش رفت و به رویش دراز کشید؛ اما به طور پنهانی شهرام را می‌نگریست که همچنان مقابل سلول ایستاده بود.
    شهرام پس از کمی توقف آن‌جا را ترک گفت. سعید کمی صبر کرد و رد نگاهش متوجه‌ی اردلان شد؛ همچنان با تردید به او می‌نگریست. بدون آنکه از جای برخیزد، با صدای آهسته گفت:
    - همینه؟ این اذیتت می‌کنه؟
    اردلان نیز نگاهش را برداشت و با کمی سکوت پاسخ داد:
    - آره. نمی‌دونم دردش چیه؛ اما می‌فهمم که از طرف قاتل مامور شده من رو ساکت نگه داره.
    - درسته. کافیه دهنش رو باز کنه تا بفهمیم قاتل کیه؛ هرچند این‌کار تقریبا نشدنیه؛ برای همین کافیه تو دهنت رو باز کنی تا ارسلان بتونه کار رو تموم کنه.
    کمی مکث کرد و سپس پاسخ داد:
    - ارسلان چیکار کرده؟
    این‌بار سعید نگاهش را به سویش کشاند، نگا‌ه‌ها در هم قفل شده بودند. حس نگاهشان جدی بود؛ اما نگاهِ سعید پر از غم بود:
    - به‌خاطر تو از تموم آرزو‌هایش دست کشیده و با دختر خانواده‌ی ایزدی ازدواج کرده تا بتونه وارد خونه بشه و کاری کنه. جونش در خطره، با اسم مستعار داره اینکار رو می‌کنه. کافیه هویتش فاش بشه تا بدون معطلی بکشنش، اون‌وقت تو... حتی می‌ترسی حرف بزنی. کافیه یه‌کم شجاعت برادرت رو داشته باشی پسر خوب!
    اردلان متاثر شده و به دنیای درونش سفر کرده بود. از اینکه دوباره باعث شده برادرش به این وضعیت دچار شود آزرده و بی‌پناه بود. اشک کورکورانه در چشمش حلقه زد، تنگ و نفس‌گیر گلوی چشمانش را فشرد. دستی که روی تخت‌‌ رها کرده بود، مشت شد. باید کاری می‌کرد؛ تازه می‌فهمید که سکوتش به ضرر همه تمام می‌شود و نه تنها آنان را از بلا حفظ می‌کند، بلکه به بلای عظیم‌تری دچار می‌کند.
    به گذشته سفر کرد؛ تصاویر گذشته مانند سکانس‌های پشت سر هم در ذهنش ردیف شد. دوسال پیش جمع رفیق‌هایش بسیار آلوده شده بود. او که از کودکی به سیگار روی آورده بود، آن شب برای همین بار لبش به سیگاری خورد که از ماریجوآنا پر شده بود.
    روز‌ها و شب‌ها پشت سرهم می‌گذشت. اردلان هر روز به آن معتاد‌تر می‌شد تا عاقبت کارش به کشیدن شیشه کشید. دقیقا یک ماه قبل از قتل بود؛ اولین‌بار شیشه کشید و دنیای خود را تباه ساخت. دوستی به اسم فرشید داشت؛ دوسالی از او بزرگ‌تر بود و هیچ خانواده‌ای نداشت. با مادربزرگ پیرش زندگی می‌کرد و همیشه مورد بی‌مهری قرار می‌گرفت. اولین‌بار فرشید بود که او را وارد این برنامه‌ها کرد. اردلان روز به روز در دام اعتیاد پرپر می‌شد. پول چندانی نداشت، شب‌ها تا صبح بیدار می‌ماند و گاهی نیز از شدت خماری به خود می‌پیچید، هرچند که اعتیاد سنگینی پیدا نکرده بود و تازه اوایل اعتیادش به شیشه بود؛ اما باز هم درگیرش شده بود.
    فرشید پیشنهادی به او داد. آن زمان ایزدی و خانواده‌ی ثروتمندش در آمل زندگی می‌کردند، هرچند که در هر شهر بزرگ و مهم خانه و ویلا داشتند؛ اما بیشتر وقتشان در شمال می‌گذشت. آن روز‌ها نیز برای تعطیلات به آمل رفته بودند. فرشید از اردلان خواست که وارد کار مواد شود.
    اردلان که نیاز بی‌اندازه‌ای به پول داشت و کاری نیز از دستش برنمی‌آمد، پیشنهاد فرشید را قبول کرد. ایزدی‌ها خانواده‌ی بزرگ و مهمی بودند که کار قاچاق مواد مخـ ـدر را انجام می‌دادند، هرچند که بهادر پست مهمی نیز در دولت داشت؛ اما از این کار نیز دست نمی‌کشید.
    فرشید و اردلان آن روز برای اولین‌بار وارد باند شدند. بهادر شخص مهمی بود و هیچ‌کس نمی‌توانست او را ببیند؛ اما کیان معمولا با زیردست‌ها معاشرت داشت و آنان را می‌شناخت. نزد کیان رفتند و کیان در اولین برخوردش با اردلان او را تحقیر کرد و خانواده‌ی او را پست شمرد.
    اردلان آن زمان بسیار خشمگین شد، حتی فکر قتل کیان را نیز در ذهنش می‌پرواند؛ اما هیچ‌گاه به فکر کشتن بهادر نیفتاد. کیان نسبت به همه‌ی زیردستانش این رفتار را داشت؛ چراکه اعتقاد داشت نباید به کسی رو بدهد و در کار باید جدی باشد؛ برای همین اردلان نیز از تفکر آزرده‌ی او بی‌نصیب نماند.
    اردلان هر روز در کار پیشرفت می‌کرد و نگاه کیان نسبت به او تغییر می‌کرد. تصمیم گرفت پست مهم‌تری به او بدهد و از این بابت فرشید زیردست اردلان شد. فرشید که خشم و کینه آلوده‌اش کرده بود، باید کاری می‌کرد تا اردلان از سر راهش کنار برود؛ اما نمی‌دانست چه‌گونه و قدرتی در این باره نداشت.
    اردلان همچنان پیشرفت می‌کرد و کم‌کم اعتیادش نیز نسبت به شیشه کم شده بود؛ اما حرص و طمعش برای پولدارشدن تمام وجودش را تسخیر کرده بود. عطش سیری‌ناپذیری در وجودش احساس می‌کرد. غرور برش داشته بود؛ برای همین فرشید را نیز موجود پست و زیردستی می‌دید که باید به او امرو نهی کند و همین موضوع فرشید را هر روز نسبت به او بدگمان‌تر می‌کرد. خاطراتش را با صدای مبهم و گیج سعید به دست باد سپرد:
    - کجایی پسر؟ با تو‌ام.
    نگاهش را به سوی سعید کشاند، باید می‌گفت تا ارسلان در چاه نیفتد. کمی سرش را تکان داد و خاطراتش را گوشه‌ای از ذهنش پهن کرد. لبش را باز زبان‌ تر کرد و با لحن وهم‌آلودی گفت:
    - کارِ خودشه...! آره فرشید... من فکرمی کنم کار اونه، اون..
    - فرشید کیه؟ تعریف کن اردلان.
    کمی مکث کرد و ماجرای به قدرت‌ رسیدنش را برای سعید تعریف کرد و بعد افزود:
    - یه روزی وقتی تو مهمونی بودیم، یه‌کم تو نوشیدن زیاده‌روی کرده بودیم، حالم دست خودم نبود و داشتیم با فرشید و بچه‌ها می‌خندیدیم. وقتی همه رفتن و من و فرشید تنها شدیم، فرشید از جیبش یه چاقو در آورد و گفت بگیر. با تعجب ازش گرفتم و گفتم این واسه چیه؟ خنده‌ی قشنگی کرد. حالا می‌فهمم خندیدنش هم دروغ بوده! گفت این کادوی من به تو... دوست دارم قبولش کنی. قبولش کردم و مردونه بغلش کردم. بعد از اینکه حالمون بهتر شد، تصمیم گرفتیم برگردیم خونه. خیابون خلوتِ خلوت بود. ساعت دو بعد از نصف شب، صدای گنگی می‌پچید که حالمون رو عوض می‌کرد. تو یه کوچه‌ی باریک متوجه شدیم چند نفر همجنس باز، مشغولن...! با دیدنمون سریع خودشون رو جمع کردن. معلوم بود حال درستی ندارن. سه‌نفر بودن. اومدن طرفمون و می‌خواستن درگیر بشن. منم چاقو کشیدم، می‌خواستم یکیشون رو بزنم که اون یکی با لگد زد تو دستم و چاقو از دستم افتاد.
    با هم درگیر شدیم؛ اما زیاد طول نکشید، فرشید هم با اون یکی درگیر بود. یهو ولمون کردن و فرار کردن. وقتی اومدم چاقو رو از روی زمین بردارم متوجه شدم چاقو نیست.
    سعید به فکر فرو رفته بود. مدرکی که در دادگاه عنوان شده بود، چاقویی بود که اثر انگشت اردلان رویش بود. حالا شکش نسبت به فرشید به یقین بدل شده بود؛ اما همچنان ذهنش مشغول بود. با خود می‌گفت:« یک چیز این وسط جور در نمی‌آید. فرشید... بهادر... اردلان... چه ارتباطی می‌تواند بینشان باشد؟
    همچنان شکی این وسط است و آن هم این است که فرشید چه قدرتی دارد تا بتواند بهادر را کنار بزند؟ زندان‌بانی را بخرد؟ اردلان را به این راحتی به دام بیندازد؟ احتمال می‌رود که کینه و حرص فرشید، ابزاری برای مورد استفاده قرارگرفتنش بود. این وسط رازی وجود دارد...»
    تأملی کرد و بعد از سکوتی مرگبار گفت:
    - خب... بعدش چی شد؟ روز قتل؟
    اردلان کمی مکث کرد. آن روز را به یاد آورد. برای مدت‌ها شیشه مصرف کرده بود و حال می‌فهمید که آلوده شده بود.
    - اون روز بعد از مدت‌ها شیشه کشیده بودم. توهم می‌زدم و حالم خیلی خراب بود. فرشید بهم زنگ زد. با یه صدای خوشحال و خیلی پرهیجان گفت که بهادر می‌خواد ببینتت. اول باورم نشد، یه‌کم گیج بودم. توضیح داد که موفقیتام براش جالب بود و من رو یاد جوونیاش می‌انداخت. منم خوشحال شده بودم که بالاخره قرار رئیس بزرگم رو ببینم. رفتم پیشش، هیچ محافظی جلوی در اتاق مجللش نبود، کف اتاق از یه فرش زرشکی‌رنگ خوشگل پر شده بود. همه‌چیز، حتی دیوار و میز کارش هم از ترکیب رنگ طلایی و زرشکی تشکیل شده بود. اولین‌بار چشمم به فضای اتاق افتاد. صندلی سلطنتی زرشکی‌رنگش پشت به در اتاق بود. با صدای بلند سلام کردم و جلوی میز ایستادم؛ اما هیچ صدایی نیومد. بعد از یه مدت صبرکردن تصمیم گرفتم برم جلو. ترس همه‌جام رو گرفته بود، دستام می‌لرزید. وقتی بهادر رو مرده روی صندلی پیدا کردم که یه چاقو تو شکمش فرو رفته بود و کت مشکی‌رنگش رو خونی کرده بود، از ترس میخکوب شدم. همون موقع پلیسا ریختن تو اتاق و دستگیرم کردن. اون موقع چشمم افتاد روی دیوار... روش... روش...
    سعید کنجکاوانه روی تخت نشست و با صورتی جدی و اخم‌های درهم شده منتظر ماند:
    - روش چی؟
    با ترس امتداد یافته پاسخ داد:
    - یه دوربین بود. مطمئنم که اون دوربین از قاتل اصلی فیلم گرفته؛ اما این‌جا یه چیزی هست؛ کی می‌تونه اون فیلما رو راحت به دست بیاره یا پاک کنه یا چیزای دیگه؟
    سعید کمی مکث کرد و نگاهش رو از اردلان گرفت.
    - یه نظریه هست که میگه قاتل هیچ‌وقت مدرک جرم رو نابود نمی‌کنه؛ چون اون مدرک دلیل زنده‌بودنشه. تنها کاری که می‌تونه بکنه، اینه که ازش مواظبش کنه تا دست کسی نیفته. پس احتمال ۹۹ درصد هست که فیلم هنوز هم باشه.
    همان لحظه عباس با سر و صورتی خیس از عرق وارد سلول شد و صحبت‌هایشان را قطع کرد. سعید هرچه می‌خواست بفهمد را فهمیده بود. اکنون باید کاری می‌کرد. نمی‌دانست باید به سوی شهرام برود و از او حرف بکشد یا آنکه بی‌تفاوت از او رد شود؟ می‌دانست ممکن است قاتل متوجه شود و مدرک را نابود کند؛ برای همین از این تصمیم روی برگرداند.
    از طرف دیگر ارسلان در خانه نشسته بود و داشت فکر می‌کرد. باید تصمیم می‌گرفت. آیا باید تن به این نامزدی بدهد؟ گو چاره‌ای دیگر داشت! ناامیدانه و خسته‌دل به نگار فکر می‌کرد. می‌دانست ممکن است تصمیمش نگار را برای همیشه از او بگیرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Behnam_Rastaghi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    747
    امتیاز واکنش
    16,563
    امتیاز
    671
    محل سکونت
    گرگان
    نگار مانند نفس برایش می‌مانست؛ بودنش برابر بودنش بود و نبودش برابر نبودنش. خدا را شکر می‌کرد که نگار سالم است؛ حال که نداردش، تنها به سلامت او راضی بود. فکرش ناگاه به چند روز پیش پر کشید. به دیدار خانواده‌ی یوسف رفته بود؛ آدرس را سعید گیر آورده بود و برای مدت کوتاهی توانست از طریق رابط‌هایش هماهنگ کند تا ارسلان به دیدارشان برود.
    خانه‌ای آپارتمانی که در هر طبقه دوواحد مستقل قرار داشت. نمای آجری آپارتمان از دور معلوم بود. در زد. ابتدا که گفت دوست یوسف است، در با شدت و عجله باز شد. صدای پدرش خسته و بی‌کس به گوشش می‌رسید. پله‌ها را با دردی متداوم بالا رفت. نه آنکه از تصمیم درستش روی برگردانده باشد، بلکه از این وضعیت بسیار آزرده بود. هنگامی که به طبقه‌ی دوم رسید و در را زد، اندکی بعد در با شدت باز شد. پدری پیر با ریش و موهای سفید و مادری که از صورتش نگرانی می‌بارید و با عجله سعی در گره‌زدن روسری روی سرش بود. چیزی جز غم از نگاهِ پدر نمی‌بارید. پیشانی‌اش چروک‌های موازی و پرچین داشت، زیر چشم‌هایش نیز گود و چروک افتاده بود؛ پوست صورتش به تیرگی می‌زد. مادرش زن فربه‌ای بود که پوست روشن و سفیدی داشت. صورتِ گرد و مهربان که از آن نگرانی و اضطراب می‌چکید. دست‌های گوشتی و چاقش روی روسری بود و رد نگاهش به صورت غم‌زده‌ی ارسلان.
    نوایی سرد در فضا پیچید:
    - سلام.
    پدرش با بغضی که آشکارا چانه‌اش را می‌لرزاند لب به سخن گشود:
    - س س سلام پسرم... تو...؟ تو دوستِ... یوسف منی؟!
    فضا سرد بود، با بغض پدرش سرد‌تر شد. دیوار راهرو خاکستری‌رنگ بود، نور لامپ مهتابی نیز اطراف را به کندی روشن می‌نمود؛ درون خانه نیز چراغ‌ها خاموش بود و تنها پرتو ناملایم نور از کنار پرده باریکه‌ای را روشن می‌نمود.
    سرش را به علامت مثبت تکان داد و حرفی نزد. مادرش- که زری نام داشت- با دستپاچگی کنار رفت و با لحن پریشانی رو به شوهرش، محمود گفت:
    - محمود برو کنار آقا بیان داخل برو کنار... بیا تو پسرم بیا تو.
    بعض راه گلویش را بسیار سنگین کرده و سد کرده بود. در چشمانِ روشن و قهوه‌ای‌رنگش حلقه‌های درشت اشک جمع شده بودند و تحمل چشم‌ها را برهم زده بودند. لبریز شده و در مرحله‌ی ریزش به سر می‌بردند. ارسلان به داخل آمد. خانه‌ی کوچکی که با یک دست مبل کرم‌رنگ که رویش گل‌های قهوه‌ای کار شده بود، پر شده بود. آشپزخانه‌ای کوچک‌تر که وسایل چندانی درونش نبود. یوسف تنها پسرآنان بود. هنگامی که دانشگاه قبول شد و به تهران آمد، پدرو مادرش نتوانستند دوری‌اش را تاب بیاورند؛ برای همین آنان نیز به تهران آمدند. غصه و بدبختی و رنج پشت سرهم برایشان پدیدار شد.
    محمود و زری لبه‌ی مبل نشسته بودند و با دلهره به پنجره و ارسلان می‌نگریستند. طاقتشان به سر رسیده بود، زری دست به زانوان بود و مدام آن را در دستش می‌فشرد. پدرش با بی‌قراری و چشمانِ اشکی به لب‌های ارسلان چشم دوخته بود. قاب عکس خسته‌ای از لبخند و صورت جذابِ یوسف، جگر ارسلان را سوراخ کرده بود. چانه‌اش می‌لرزید و بغض امان حرف‌زدن به او نمی‌داد.
    زری با بی‌قرار لب به سخن گشود و میان اشک‌هایی که حال بی‌اراده جاری می‌شدند با پریشانی، واژه‌های خسته را پی در پی ردیف کرد:
    - د حرف بزن دیگه مادر... ما داریم می‌میریم... یوسف من کجاست؟ تو می‌دونی مگه نه؟‌ ها؟ جواب بده... جواب بده... آی خد... ا! یوسف من کجا... ست؟ دارم دیوونه میشم... من بوی پسرم رو می‌خوام... من دلم واسه صدای خنده‌هاش تنگ شده... آی خد... ا! دلم داره آتیش می‌گیره، پس کو رحمتت؟
    هر لحظه صدا به همراه اشک‌ها اوج می‌گرفت. عاقبت با هق‌هق و زاری به زمین افتاد. محمود شتابان به سویش رفت و او را در آغـ*ـوش کشید. مدام ناله می‌کرد و لب به شکایت می‌گشود. ارسلان نیم‌خیز شده بود و به او می‌نگریست، اشک‌هایش را به زحمت کنترل می‌کرد. یوسف؛ رفیقی که مدت زیادی با او نبود؛ اما شیفته‌اش شده بود، حال مادر و پدری که عمری را با او گذراندند حالشان چه‌طور است؟
    محمود میان دلداری‌هایش به ارسلان نگاه انداخت. مرد درحال فروپاشی بود؛ چشمان پیرش می‌بارید و لب‌های خشکش می‌لرزید. آه! دلش مانند کوره‌ای داغ می‌سوخت. جسمش روز به روز پیر‌تر می‌شد و روحش مُرده بود.
    - بگو... بگو یوسفم کجاست؟ تو رفیقشی درسته؟ چه بلایی سرش آوردین؟ حرف بزن، حرف بزن!
    صدای محمود ارسلان را از شوک بیرون کشاند. دلش تاب دیدن این صحنه‌ها را نداشت. گریه‌های محمود خاری در چشمانش بود. نمی‌توانست ببیند مردی این‌چنین بگرید. لب به سخن گشود و با کلامی بریده پاسخ داد:
    - آروم باشین... آروم... باشین... میگم بهتون.
    محمود به آشپزخانه رفت و لیوانی آب قند برای زری آورد. بعد از خوردن آب قند کمی حالش خوب شد؛ اما همچنان به مبل تکیه زده و نفس‌نفس می‌زد. چشمانش نوید بارش را می‌دادند و کوبش قلبش بسیار کند شده بود. ارسلان با صورتی درهم‌رفته و بسیار غم‌زده، در میان غصه‌های انبوه در دل، لب‌ تر کرد و گفت:
    - یوسف زندونه.
    پدرش با شوک و چشمان گشاد گفت:
    - چی؟!
    زری دوباره به گریه افتاد و همان‌طور که به قاب عکس یوسف چشم دوخته بود و دانه‌دانه و چکه چکه اشک می‌ریخت و خاطرات خوش پسرش را در ذهن مرور می‌کرد و با یادآوری خنده‌ها و حرف‌هایش فرو می‌ریخت، دوباره به گریه افتاد. با مشت به روی سـ*ـینه می‌کوبید و ناله می‌کرد.
    نهیب محمود که آمیخته با خشم بود زری را ساکت کرد:
    - ساکت شو ببینیم چه خاکی تو سرمون شده.
    رو کرد به ارسلان و منتظر به لبانش چشم دوخت.
    - جرمش هنوز معلوم نیست، دادگاه درستی براش برگزار نکردن. دوماه میشه تو انفرادی اوینه. داداش من اون‌جاست. وقتی اسم و فامیلش به گوشش رسید، بهش پیغوم رسوند که حالم خوبه و به خانواده‌م خبر بدین. خیالتون راحت، یوسف پسری قویه. کافیه وکیل خوب بگیرین تا کاری براش بکنن.
    مادرش بی‌صدا اشک می‌ریخت. پدرش مانند کوه، فرو ریخت. دست بر پیشانی گذاشت و سر در آن فرو برد. اشک‌هایش مانند سیلی بی‌صدا از چشمانش جاری شدند و دستانش را شستند. آن روز برای ارسلان بسیار سخت بود. اکنون که فکر می‌کرد، می‌فهمید که چه رنج عظیمی خانواده‌ی یوسف می‌کشد.
    حال که داشت عمیق‌تر می‌نگریست و خود را جای آنان قرار می‌داد، متوجه شد کار درستی انجام داده؛ او در این وضعیت بزرگ‌ترین کمک را به آنان کرد و از یوسف برای آنان خبری برد. هر انسان دیگری نیز باید کمکی کند. کافی است که خود را به جای خانواده‌های داغ‌دیده‌شان بگذارند. سخت است... سخت!
    از جای برخاست. شینا به همراه دوستانش به آرایشگاه مجللی رفته بود. ارسلان نیز باید می‌رفت و لباس‌هایش را تحویل می‌گرفت و سپس به آرایشگاه می‌رفت و بعد از آن شینا را از آن‌جا می‌گرفت.
    نگار آن روز‌ها به فکر انتقام بود. برای خودش نقشه‌ای کشیده بود تا بتواند نریمان را به دام افکند. از طرف دیگر با وکیلی مشورت کرده و او را استخدام کرده بود تا بتواند مجمعی برای رسیدگی شکایات و مشکلات مردم درست کند و این‌چنین انسان‌های نیازمند را بشناسد و به آنان کمک کند. این جلسه‌ی سومی بود که به دفترش می‌رفت. وکیل که نامش سجاد رئیسی بود؛ مردی در چهارچوب قانون خلاصه شده بود. نه به درستی و نه به نادرستی آن نیز کاری نداشت. بسیاری را که بی‌گـ ـناه بودند به سـ*ـینه‌ی دار سپرده بود و وجدانش نیز هراسی نداشت. از طرف دیگر هراسی نیز در جانش بود. می‌ترسید که اگر زیاده‌روی کند و پا در کفش بزرگان بگذارد، سرنوشت شومی برایش رقم بخورد؛ برای همین زیاد با چند و چون ماجرا‌ها کاری نداشت و هدف اصلی‌اش از وکیل‌شدن دریافت مبالغ بسیار بود؛ مانند دیگران. چهل را گذرانده بود و خانواده‌ای کوچک داشت. دانه‌ای همسر! و دانه‌ای نیز پسر. زیاد به عدالت وابستگی نداشت. به چیزی جز خود فکر نمی‌کرد؛ اما وقتی بحث پول به میان باشد، از همه‌چیزش می‌گذشت. نگار نیز با مبلغی هنگفت دهانش را برای یاوه‌گویی‌ها بسته بود. فکر می‌کرد خیلی می‌داند؛ برای همین مدام علمش را به رخ می‌کشید، البته علم محدودش را.
    تا صحبتی به میان می‌آمد، بندی از قانون را بیان می‌کرد و می‌گفت که نباید چنین کاری کرد! حال که قانون بسیار تشریفاتی و فرمالیته بود؛ به راحتی توسط خودِ قانون‌گذاران زیر پا می‌رفت و له می‌شد. او نیز به گمان خود قانون را چیز درستی می‌شمرد و سنگش را مدام به سـ*ـینه می‌زد؛ اما در اجرا آن میلی چندان نشان نمی‌داد.
    بعد از مدتی انتظار، نگار به داخل دفتر رفت و مقابل سجاد نشست. سلام و علیک گرمی رد و بدل شد و سجاد مقابلش نیم‌خیز شد. بعد از صحبت‌های بیهوده از احوالات، نگار زبان به دهان گرفت و گفت:
    - خب، بهتره که این مجمع به زودی شکل بگیره. از لحاظ قانونی تشکیل مجمعی برای کمک به مردم جرم محسوب میشه؟
    ژستی گرفت و با لحن و بیان آب و تاب داده که می‌خواست معلوماتش را به نمایش بگذارد گفت:
    - خیر، در واقع ما داریم کار همون خیریه رو انجام می‌دیم.
    - نه نه... من نمی‌خوام خیریه راه بندازم؛ می‌خوام مجمعی تشکیل بدم تا به شکایات مردم رسیدگی بشه.
    کمی مکث کرد و سپس با‌‌ همان لحنش که حال محافظه‌کارانه شده بود پاسخ داد:
    - خب این‌کار زیاد درست نیست؛ یعنی قانونی نیست.
    نگاهی که بی‌تفاوت شده بود و صورتش کاملا بی‌روح بود، با بی‌حوصلی تابی به مردمک‌هایش داد و گفت:
    - من که هرچی خواستین بهتون دادم، پس بهتره به قانونی‌بودن یا نبودنش کاری نداشته باشین و کاری که من میگم رو انجام بدین.
    - خب نگار خانوم؛ اصل هدف این مجمع چیه دقیقا؟
    - صدبار گفتم! قرار یه عده جمع بشن و مردم نیازمند رو شناسایی کنن؛ مشکلات مردم رو بفهمن و شکایت‌هاشون رو پیگیری کنن.
    - خب هدف بدی نیست... اما می‌ترسم اتفاقی بیـ..
    - نمیفته! کافیه مثل آدم کارتون رو انجام بدین. البته ببخشید‌ها، من کمی زبونم تند شده.
    سجاد کمی درجایش جابه‌جا شد و با لبخندی دروغین پاسخ داد:
    - نه نه... ایرادی نداره نگار خانوم. فقط اگه میشه بگین کی باید کار این مجمع شروع بشه؟
    - از فردا. می‌خوام تموم کارای لازم انجام بشه و یه گروه درست برای این‌کار جمع‌آوری کنین.
    - خیلی خب؛ پس من امروز این گروه رو تشکیل میدم. شما به من اعتماد دارین؟
    - راستش رو بخواین نه زیاد! اما نگران هم نیستم؛ چون کار زیادی نمی‌تونین بکنید. فقط خواهش دارم افراد انتخابی آدم‌های درستی باشن.
    لبخندش به خنده مبدل شد و از رک‌گویی نگار کمی جا خورد:
    - خیالتون راحت نگار خانوم، پس همه‌چیز درسته. مکان این مجمع کجاست؟
    - عمارتی دارم که برای کودکان بی‌کس و کار اختصاص پیدا کرده، بزرگه و فکر کنم بتونین یه بخشش رو به این کار اطلاق بدین.
    سرش را تکان داد و با لحن مطمئنی گفت:
    - خیلی خب چشم؛ پس همه‌چیز حله.
    نگار سرش را تکان داد و بعد از دادن مقداری مدرک و پول، آن‌جا را ترک گفت. از آن‌جا به خانه بازگشت. نریمان تازه به خانه آمده و جلوی تلویزیون مشغول تماشا بود. مریم با دوستانش به استخر رفته بودند و هیچ‌کس جز نریمان درخانه نبود. کلید در قفل چرخید و در با صدای ساییده‌شدن لولا باز شد. هنگامی که نگار در پدیدار شد، لبخند نریمان نیز بزرگ‌تر گردید. نگار که تا لحظاتی قبل صورت خشک و بی‌روحی داشت، لبخند پرتزویری با دیدن نریمان به لب نشاند و صورتش را به شادابی دعوت کرد. صدای نرم و لطیفش به گوش‌های نریمان رسید:
    - سلام.
    نریمان کمی متعجب شد؛ اما به تندی لبخندش را حفظ کرد و با لحن ملایمی که تاکنون از او شاهد نبودند گفت:
    - سلام دختر...!
    نگار همان‌طور که به داخل می‌رفت و در را می‌بست، به سوی مبل تک‌نفره رفت و گفت:
    - مریم کجاست؟ صدایی ازش نمیاد.
    نریمان با‌‌ همان صدای ملایم و آرام پاسخ داد:
    - رفته استخر با دوستاش. چه‌قدر زود اومدی؟ کلاس نبودی؟
    - نه بابا کلاس کجا بود؟ رفته بودم یه چرخی بزنم، حوصله‌م سر رفته بود؛ اما رفتم بیرون بد‌تر شدم، تنهایی به‌درد نمی‌خوره.
    نریمان به حالت سابقش بازگشت، یک‌باره اخم کم‌رنگی بین پیشانی بلندش نشست و نگاهش باریک‌تر شد. با شک و تردید به نگار نگریست و با لحن آهسته و پرتردیدی گفت:
    - چیزی شده مهربون شدی؟
    سپس پوزخند به لبانش آمد و ادامه داد:
    - انگار یه چی خورده تو سرت!
    نگار نیز لبخندی پرتزویر به او زد و با ابروهای بالارفته پاسخ داد:
    - خودت چی؟ تا یه دقیقه پیش جوری حرف می‌زدی که تو تاریخ عمرت سابقه نداشت.
    با کلافگی روی برگرداند و نگاهش را دزدید؛ کمی دستپاچه شده و هول کرده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Behnam_Rastaghi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    747
    امتیاز واکنش
    16,563
    امتیاز
    671
    محل سکونت
    گرگان
    - من... من... قضیه‌ام فرق می‌کنه، وقتی دیدم این‌طوری بهم لبخند زدی... اختیارم از دستم رفت.
    نگار به جلو متمایل شد و سعی داشت نگاهش را به رخ نریمان بکشاند:
    - چه خوب می‌شد همیشه این‌طوری حرف می‌زدیم با هم.
    نگاه نریمان تند به سوی نگار چرخید:
    - اما... تو ازم متنفری!
    نگار به مبل تکیه داد و با لحن پر از اطمینانی گفت:
    - تنفر دلیل خوبی برای جنگ نیست.
    کمی این دست و آن دست کرد و بعد با لحن پرتردیدی گفت:
    - میای این‌جا... پیشم بشینی؟
    هراس به دل نگار رخنه کرد! نفس‌هایش تند‌تر شده بود و ذهنش درگیر حرف نریمان شد. باید تصمیم سختی می‌گرفت، باید چه می‌کرد؟ قبلا حرف‌هایش را با خود زده و تمام این صحنه‌ها را تصور کرده بود؛ اما اکنون که واقعیت در میان بود، کمی تردید داشت؛ می‌ترسید که نریمان به او دست‌درازی کند.
    قیمت انتقامش چه بود؟ می‌بایست جسمش را دست گرگ بدهد تا در آخر روحش آرام شود؟ مغزش دستور ایستادن داد و سپس به سوی نریمان رفت. کنارش با فاصله‌ی کمی روی مبل نشست و با لرزشی که جسمش را به ارتعاش انداخته بود، نگاهش را از زمین برداشت و به صورت جدی نریمان چشم دوخت.
    - می‌ترسی؟
    نگار میان‌‌ همان لرزشش سرش را به نشانه‌ی نفی تکان داد؛ اما لرزش خفیف‌تر می‌شد و نریمان به این گمان می‌افتاد که او «می‌ترسد».
    - نمی‌خوام بترسونمت نگار، نگران... چیزی نباش.
    کمی آرامش به جانش آمد؛ اما او نمی‌توانست «اعتماد» کند.
    - چه‌طوری باید بهت اعتماد کنم؟
    - کاری نداره... کافیه ترس‌هات رو کنار بزنی تا اعتماد رخ بده.
    نفس عمیق و لرزانی کشید و سرش را به نشانه‌ی مثبت تکان داد. نریمان دستش را به سوی دست نگار برد تا آن را در بر بگیرد؛ اما نگران شتابان دست خود را کشید و خود را به عقب متمایل کرد. مردمک‌هایش می‌لرزید و صورتش وحشت را فریاد می‌کشید؛ نریمان عصبانی و آزرده بود.
    - ببخشید... نمی‌خواستم بترسونمت.
    - اما... اما تو همه‌ش این‌کار رو می‌کنی.
    - دستت رو بهم بده نگار، هیچ اتفاقی نمیفته.
    نگار با عجز به نریمان نگریست. باورش نمی‌شد که خود را قانع کرده بود. اکنون در عمل بسیار وحشت‌زده بود و مغزش کار نمی‌کرد. گویی هاله‌ای سیاه‌رنگ، ترس و تردید را از وجود نگار کنار زد. دستش را در دست سرد نریمان نهاد.
    نریمان آرام مشغول نوازش شد و با صدای آهسته‌ای گفت:
    - من از همه بیشتر دوستت دارم نگار! کافیه بفهمی...
    صدایش از خواهــش نـفس می‌لرزید، نگاهش حریصانه به نگار دوخته شد و از جام نوشید*نی او نوشید. برای نگار شنیدن این حرف‌ها بسیار سخت و طاقت‌فرسا بود؛ اما راهی جز تاب‌آوردن نداشت.
    - کافیه من رو بپذیری... بذار با هم باشیم.
    نگار به زحمت توانست بر خود کنترل پیدا کند. آب دهانش را قورت داد و با لحنی که سعی در کنترلش داشت گفت:
    - ولی... این امکان‌پذیر نیست... من فقط می‌خوام با هم خوب باشیم.
    لحن نریمان تند و شتاب‌زده شد؛ اما همچنان ملایم بود:
    - باشه باشه... با هم خوب باشیم، اذیتت نمی‌کنم... دیگه اذیتت نمی‌کنم نگار؛ تو برای من باش... برای من فقط!
    دست راست نگار به طور پنهانی مشت شد. نفس عمیقی کشید برای آنکه بحث را عوض کند گفت:
    - بهتر نیست... بریم بیرون؟ گفتم که حوصله‌م سر رفته.
    نریمان ریشخندی زد و با زبان تیزش پاسخ داد:
    - می‌ترسی خونه تنها باشیم؟
    نگار سر به زمین انداخت و غم چهره‌اش را پوشاند. دستش را از دست نریمان بیرون کشید و از جای برخاست تا به اتاقش برود که نریمان با لحن پشیمان و شتاب‌زده‌ای گفت:
    - باشه باشه... ببخشید، منظوری نداشتم... بذار حاضر شم بریم بیرون.
    تنها به تکان‌دادن سر اکتفا کرد. نریمان به اتاق رفت و مشغول عوض‌کردن لباس‌هایش شد. نگار به روی مبل نشست و با خشم و نفرت به در اتاق چشم دوخت. نفرت و بغض به هم آمیخته شده بودند و یادآوری روزهای سخت، او را مصمم‌تر برای این فریب می‌کرد.
    از طرف دیگر ارسلان مقابل در آرایشگاه منتظر ایستاده بود. هوا رو به تاریکی می‌رفت و تیر چراغ برق‌ها، با پرتوافکنی نور اطراف را روشن می‌نمود. در آسمان ستاره‌ای دیده نمی‌شد، سیاه و سیاه و سیاه...! ماه گوشه‌ای از سقف کاغذی شب، بغض کرده بود و رویش را از ارسلان باز گردانده بود.
    هیچ هیجانی نداشت، تنها با کفش‌های ورنی مشکی‌رنگش با تکه سنگی که روی زمین بود بازی می‌کرد. کف خیابان از آسفالت‌هایی تشکیل شده بود که روی بدنش، شکاف‌های کم‌عمق و پرعمقی دیده می‌شد. ماشین‌ها در حاشیه‌ی خیابان پارک شده بودند و مقابل آرایشگاه پر جلال و جبروت، تابلوی بزرگی زده بودند که رویش نام آرایشگاه، یعنی «سپیده» را نشان می‌داد.
    مدتی بعد شینا با لباس قرمزرنگ و زیبای خود که با آرایشش ست شده بود و هارمونی زیبایی می‌ساخت، از در آرایشگاه بیرون آمد. فیلم‌بردار در کنارش راه می‌رفت و فیلم می‌گرفت. ارسلان لبخند به لب دستانش را از جیب در آورد و به شینا چشم دوخت. عجیب بود؛ هاله‌ی نگاررا در چهره‌اش می‌دید! گویی آن‌جا شینایی وجود نداشت و همین موضوع باعث می‌شد تاب بیاورد. دوستان شینا که هرکدامشان پیراهن‌های باز و صورتی با آرایش ملیح و زیبا داشتند، پشت سرش خارج شدند و شروع به دست‌زدن کردند. ارسلان به نرمی شینا را در آغـ*ـوش کشید و در گوشش گفت:
    - چه خوشگل شدی امشب!
    شینا نیز خنده‌ی ریزی کرد و با شیطنت گفت:
    - بعد رفتن مهمونا خوشگل‌ترم میشم آقا.
    دست در دست یکدیگر و در پس هیاهوی آواز‌ها و دست‌زدن‌ها، سوار ماشین گل‌کاری‌شده شدند و بعد به سوی عمارت به راه افتادند. دستانِ ناتوان ارسلان به روی فرمان می‌لرزید، داشت با تمام زندگی‌اش خداحافظی می‌کرد. تصاویری از بوسیدن و لمس‌کردن نگار ذهنش را پر کرد.
    صدای خنده‌هایش در سرش اکو می‌شد؛ گویی در این جهان نیست. حلقه‌ی درشتی از اشک در چشمانِ مشکی‌رنگش جمع شده بود. شفافیت مردمک‌هایش دوچندان بود. گویی کوبش قلبش را حس نمی‌کرد؛ مانند کسی که خود قلبِ خود را بیرون بکشاند و از بین ببرد. ارسلان با تمام وجودش غمگین بود؛ طوری که در غروب پاییز نیز کسی چنین غمگین نمی‌شد. ارسلان خواب‌های بدی می‌دید. ارسلان جلوی چشمانش تنها تصویر، تصویر نگار بود. با لبانِ خاموش و چشم‌های اشک‌آلود به جاده می‌نگریست؛ اما روح و روان و قلبش جای دیگری بود، جایی پیش نگار. دوست داشت که زود‌تر این بازی تمام شود؛ اما تردید داشت که با تمام‌شدن این بازی، باز هم فرصت گرفتن دستانِ نگار را خواهد داشت یا خیر؟
    دلش سفت شده بود؛ مانند تکه آجری در کوره‌ی داغ می‌سوخت. اولین‌باری را که نگار را از دست اراذل نجات داده بود به یاد آورد. مانند گنجشکی بی‌آشیانه در خود جمع شده بود، باران از موهای ژولیده‌اش می‌چکید؛ آن روز ناگهان فهمید قلبش را از کف داده و او شیفته‌ی آن دختر مظلوم شده بود. عشقی که از ابتدای جوانه‌زدن تا انتهای به دارکشیده‌شدن، زمان ِ کمی بود؛ اما بسیار شیرین و پر از خاطرات. حال آن خاطراتی که روزی با یادآوری‌اش می‌خندید، اشک‌های مردانه‌اش را جاری می‌کرد. نبود؛ اما هنوز هم کنارش بود! قلبش بسیار بسیار تنگِ دیدارش بود.
    بغضش را به زحمت قورت داد. آن‌قدر برایش ناباور و بهت‌آور بود که فکر می‌کرد در کابوس به سر می‌برد. تنها می‌خواست مقابل شینا حفظ ظاهر کند. سخت مثل تکه سنگی بزرگ بود. سخت؛ مانند آسفالت‌های بی‌احساس.
    صدای کنجکاوانه‌ی شینا او را به خودش آورد:
    - علی...؟ داری گریه می‌کنی؟ یعنی می‌خوای گریه کنی؟!
    ارسلان فسی کرد و با لبخندی محو میان چشمانِ سرخ و اشکی‌اش پاسخ داد:
    - نه... نه عزیزم، یاد پدر و مادرم افتادم. دوست داشتم اونا هم بودن و این شب رو می‌دیدن.
    شینا ظاهری مظلوم و غم‌زده به خود گرفت و گفت:
    - اهوم! اما اشکالی نداره عزیزم. براشون دعا می‌کنیم، ناراحت نباش.
    ارسلان سرش را تکان داد و به جاده خیره شد. پس از گذشت مسافتی به در بزرگ عمارت رسیدند که حال طاق باز بود و در سردرش چراغ‌های رنگارنگ وصل کرده بودند. ماشین با چند بوق وارد شد. میهمان‌ها از هر طرف به ورودی عمارت آمدند و ماشین را همراهی کردند.
    فضای اطراف از نور‌های رنگی پر شده بود که میان درختان سرو و کاج- که سبزِ سبز بودند- ساطع می‌شد. سنگ‌ریزه‌های کوچکی کف عمارت ریخته بودند که حرکت ماشین را سخت می‌کرد. همه‌ی میهمانان با لباس‌های فاخر و بسیار گران‌قیمت با ورود عروس و داماد، از جای بلند شده بودند و کف می‌زدند. وسط را خالی کرده و مخصوص پیست رقـ*ـص کرده بودند. نیم بیشتری از میهمانان بیرون از عمارت، در حیاط به سر می‌بردند. هوا برعکس روزهای دیگر زمستان، گویی خوب و صاف بود. هیچ سنخیتی بین حال ارسلان و نگار و آسمان و هوا وجود نداشت.
    ماشین در جای مناسبی متوقف شد. در میان پیست رقـ*ـص، دو گروه با لباس‌های متفاوت که هرکدومشان به قومی اطلاق داشتند، در حال رقـ*ـص محلی بودند. گروهی با لباس‌های شمالی و گیلانی درحال رقـ*ـص گیلکی بودند. گروه دیگر با لباس‌های کردی و زیبا- که از رنگ‌های کرم و قهوه‌ای تشکیل می‌شد- رقـ*ـص کردی می‌کردند. خدمتکار‌ها مدام نوشیدنی سرو می‌کردند. در صدر مجلس کیان و فرزانه، به همراه باران و فرازد روی یک میز نشسته بودند؛ نزدیک‌ترین میز به جایگاه عروس و داماد. شینا و ارسلان، دست در دست و میان هیاهوی دست‌زدن‌ها و تبریک‌گفتن‌ها، مقابل دوربین به سوی جایگاه رفتند و پشتش قرار گرفتند. ارسلان حتی نمی‌توانست لبخند به لب آورد؛ گویی حالش بسیار درهم‌رفته و گرفته بود. به آرامی و بغض زیر لب تکرار کرد؛ طوری شینا متوجه نشود:
    - به خداحافظی تلخ تو سوگند نشد/که تو رفتی و دلم ثانیه‌ای بند نشد
    لب تو میوه‌ی ممنوع ولی لب‌هایم/هرچه از طعم لب سرخ تو دل کند نشد
    بی‌قرار تو‌ام و در دل تنگم گله‌هاست/آه بی‌تاب‌شدن عادت کم‌حوصله‌هاست...
    قطره اشکی خودسرانه از چشمانش فرو چکید. قطره اشکی داغ که پوست سفید و صاف صورتش را سوزاند. با «ببخشید!» سرسرانه‌ای از پشت میز بلند شدو خود را به دستشویی رساند. قطرات اشک شتاب‌زده فرو می‌چکیدند؛ گویی با قدم‌های تندش در رقابت باشند. اشک‌ها صورتش را شست، بغض در میان گلویش به شدت شکست، آبِ پشت سد همه جا را ویران کرد. اشک‌های بی‌تاب از چشم‌هایش جاری شدند. شکست و فرو ریخت. نگارش را از دست داد. حال دیگر حتی دزدکی نیز نباید به نگار می‌نگریست. حال دیگر باید با خاطراتش، با لبخند‌هایش... با خنده‌ها و مظلومیتش، خداحافظی می‌کرد؛ و چه خداحافظی تلخی بود! چشم‌هایش اجازه‌ی بارش داشتند. ارسلانی که سخت می‌گریست، حال مانند ابر بهاری می‌بارید؛ ابری که بی‌محابا می‌بارید. آن‌قدر زاری کرد که حال از هرچه احساس تهی گشته بود. خیابان‌های خلوت چشمانش، تنها نمی‌ از بارش روز قبل داشت. حال دیگر مانند روحی سرگردان بود، تنها می‌خواست به جهنمی برود و خود را آسوده کند.
    آبی به دست و صورتش زد. خنکای آب، پوست داغ‌شده‌ی صورتش را بهبود بخشید. حالش دیگر حال چند روز پیش نبود. او کاملا و حقیقتا فروریخته بود. با انگشتانِ سرشده‌ی دستش، لبخندی روی لبش کاشت؛ لبخندی مصنوعی که چشمانش او را لو می‌داد. کمی سرش را تکان داد و فینی کرد و سپس به سوی جایگاه رفت.
    شینا با نگرانی رویش را به طرفش گرفت و گفت:
    - چیزی شده علی؟ نگرانم کردی این‌طوری رفتی...
    ارسلان خنده‌ای کرد و میانش گفت:
    - نه بابا... تو آرایشگاه دستشویی داشتم لج کردم نرفتم، یهو فشار آورد.
    شینا نیز خنده‌ای کرد و دستش را در دست ارسلان نهاد. با وجد به صحنه می‌نگریستند. قومیت‌های مختلف، رقـ*ـص محلی ارائه می‌دادند، جامی برای عروس و داماد آوردند، مقداری نوشیدنی زردرنگ در انتهایش دیده می‌شد. ارسلان یک‌نفس آن را سر کشید و به خدمتکار گفت که لیوانی دیگر بیاورد. شینا نیز آرام و آرام کمی از آن را نوشید و با اکراه به سوی ارسلان کرد و گفت:
    - چه‌طوری این رو یه نفس می‌خوری؟ خیلی بده...
    - کارِ سختی نیست! فقط باید از این تلخ‌تر باشی.
    ابرو درهم کشید و با لحنِ آزرده و پرسشگرانه گفت:
    - الان تو تلخی امشب؟
    ارسلان بی‌حرکت با نگاهی جدی به شینا چشم دوخت و دستانش را به روی بازوان او قرار داد، مستقیم به چشمانش زل زد و گفت:
    - امشب شیرین‌ترین شب عمرمه شینا! این کارم به‌خاطرِ عادتمه عزیزم.
    شینا لبخندی زد و با لبانِ رژزده‌ی برجسته‌اش، آرام گونه‌ی ارسلان را بوسید و زیرلب گفت:
    - خیلی دوستت دارم علی!
    اما هرچه منتظر ماند، جز لبخند چیزی عادش نشد. ارسلان با دست به سوی رقاصان اشاره کرد و گفت:
    - عزیزم ببین اون داره چه‌طوری می‌رقصه؟ اینا رو از کجا آوردین؟
    شینا به زحمت لبخندی دروغین و سخت، به لب آورد و گفت:
    - عمو جورشون کرده... نمی‌دونم.
    دیگر سکوت بود که میانشان حرف می‌زد. نوشیدنی دیگری آوردند و ارسلان دوباره یک‌نفس سر کشید. کمی سرش سنگین شده و چشمانش خواب گرفته بود؛ اما هوشیاری خود را از دست نمی‌داد و مواظب کار‌هایش بود.
    بعد از رقـ*ـص قومیت‌های ایرانی، نوبت به شعبده‌بازی و حرکات آکروباتیک رسیده بود. گروهی که در سیرک بزرگی کار می‌کردند، به وسط آمده بودند. وسایل لازم را نیز در آن‌جا قرار داده بودند. فردی که صورتش را با زغال سیاه کرده بودند، به همراه بازیگر کنارش به نمایش کمدی می‌پرداخت. بعد از آن شعبده‌بازان نمایششان را آغاز نمودند. فردی که لباس بلند و شنل‌مانندی‌ داشت، در دستش کلاهی بود که درونش هیچ‌چیز نبود؛ اما به یکباره از آن خرگوش بیرون می‌پرید. جالب بود؛ هرچند که قدیمی و حوصله‌سربر. مرد دیگری که گویی چینی بود، با صورتی نقاشی کرده و لباسی ببرمانند، به روی چند تخته‌ی معلق به روی چرخ، در حال انجام حرکات آکروباتیک بود و مردم از آن لـ*ـذت می‌بردند.
    پذیرایی به شکل کاملی انجام شده بود؛ هم نوشیدنی‌های الکی و هم نوشیدنی‌های غیر الکی؛ به همراه شیرینی‌ها و میوه، به میهمانان تحویل داده می‌شد. جمعیتی قالب بر سیصدنفر در داخل و بیرون عمارت قرار داشتند. محافظ‌ها نیز به دقت میهمانان را کنترل می‌کردند تا مراسم در آرامش پیش برود.
    بعد از اتمام نمایش گروه ساز و آواز، موسیقی زنده اجرا کردند و مردم همراه با جفت‌هایشان به وسط آمده و می‌رقصیدند. کیان درحالی که دستی در جیب داشت و ژست افراد مهم را گرفته بود، به سوی جایگاه عروس و داماد رفت. با خنده و خوشحالی که صورتش را شاداب‌تر می‌کرد، به جفتشان نگاهی کرد و گفت:
    - به به... عروس و دوماد گُل! مبارک باشه دخترم...
    صورت شینا را بوسید و برای لحظاتی در آغوشش کشید، سپس به سوی ارسلان رفت و گفت:
    - مبارک باشه دومادِ جدیدمون!
    او را نیز بوسید و در آغـ*ـوش کشید. ارسلان لبخندی زد و تنها به گفتن کلمه‌ی «ممنون» اکتفا کرد؛ اما شینا با شور و شوق شروع به ابراز هیجان و احساسات می‌کرد و کیان نیز به حرف‌های کودکانه‌اش می‌خندید. در همین بین بود که محافظی با هیکلی بزرگ و کت و شلوار مشکی‌رنگ، که سرش تاس بود و صورتش برعکس هیکلش کمی جوان و خام به نظر می‌رسید، با عجله به آن سمت رفت. کنار کیان از حرکت ایستاد. کیان با ابروهای درهم‌کشیده شده و صورتی نگران به او نگریست و پرسشگرانه گفت:
    - چی شده پسر؟
    محافظ کمی آن دست و این دست کرد و پاسخ داد:
    - آقا... یه چیزی به دستمون رسیده.
    - چی؟
    نگاه‌های نگران به سمت محافظ دیگری افتاد که با دسته‌گُلی در حال نزدیک‌شدن به آنان بود. مقابلشان از حرکت ایستاد و با هراس دسته‌گل بزرگ را به سوی کیان گرفت. کیان نگاه سرگردان و عصبی‌اش را میان محافظ‌ها چرخاند و به دست گل خیره شد. با عجله آن را از دستش کشید و به یادداشت بزرگی که به روی دست گل زده بودند نگریست.
    پوزخندی کوکورانه لبان ارسلان را از آن خود کرد. یادداشت در دست کیان مچاله شد و به زمین افتاد. به سوی محافظ‌ها کرد و با لحن سرد و پرخاشگرانه‌ای غرید:
    - کی این رو آورده؟
    محافظ‌ها دستان خود را در جلو قفل کرده و سر به زیر انداختند. یکی از آنان با هراسی امتدادیافته پاسخ داد:
    - نمی‌دونیم آقا... وقتی کادوهای روی میز رو بررسی می‌کردیم دیدیمش.
    کیان که عصبانیت سرخش کرده بود، با سیلی جانانه‌ای به محافظ او را از جای پراند. با لحن تند و پر از خشمی فریاد کشید:
    - برین گمشین حواستونم جمع کنید، اگه امشب اتفاقی بیفته پدرتون رو در میارم.
    محافظ‌ها شتابان آن‌جا را ترک گفتند. شینا که بسیار نگران و آزرده بود، با صدای تقریبا بلندی گفت:
    - چی شده عمو؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Behnam_Rastaghi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    747
    امتیاز واکنش
    16,563
    امتیاز
    671
    محل سکونت
    گرگان
    ارسلان تنها می‌نگریست، کنجکاوی دروغینی به چشمانش افزوده بود تا اوضاع نرمال به نظر بیاید. کیان کلافه دست به کمر گرفته بود و دور خودش می‌چرخید، سپس با نفس‌های عصبی از حرکت ایستاد و رو به شینا گفت:
    - رو یادداشت نوشته بودن عروسی مبارک! از طرف ارسلانِ رادمهر. لعنتی... با گلی که روی مزار می‌ذارن بهمون هشدار داده. اون آشغاله. حیف... حیف نمی‌دونم کیه و کجاست؛ حیف نمی‌دونم، وگرنه بهشون می‌فهموندم نباید کسی رو تهدید کنه، اونم کی؟ من رو؟ خانواده‌م رو؟ می‌کشمت آشغال!
    ارسلان با نگاه متحیر و لحنی پرسشگرانه گفت:
    - ارسلانِ رادمهر دیگه کیه؟
    کیان از کوره در رفت و با صدای بلندی غرید:
    - برادرِ اون قاتل! همون عوضی بی‌ پدر و مادری که داداش دسته‌گلم رو کشت. اون حرومزاده‌ی بی‌ همه‌چیز... حیف این قانون مسخره جلوی دست و پام رو گرفته، وگرنه جفتشون رو می‌فرستادم جهنم.
    انگشتان دست ارسلان با خشم در هم گره خوردند؛ دستی که پایین بود و کنار پایش پنهان شده بود. دندان‌هایش روی هم ساییده می‌شدند، فکش منقبض شده بود و از چشمانش خون می‌چکید. به زحمت عصبانیت را از روی صورتش پس زد و لبخندی به لب نشاند و با لحن پرتزویر و زننده‌ای گفت:
    - خب... سرش رو بکنین... زیرآب و خلاص!
    کیان از پای ایستاد و با تعجب به ارسلان نگریست. ریشخندی به لب نشاند و با لحن پر از غروری گفت:
    - اون همین الانشم مُرده...! فقط داره نفس می‌کشه.
    احساس خفگی به او دست داد، بی‌راه نمی‌گفت؛ آنان هم اکنون نیز مُرده بودند. با دست کمی یقه‌ی پیراهن سفیدرنگش را جابه‌جا کرد و لبخندی به لب نشاند:
    - چه خوب... این بهترین روش برای کشتن به حساب میاد.
    کیان خنده‌ای کرد و با صدای شو‌ طبعانه‌ای گفت:
    - طوری از قتل حرف می‌زنی انگار یه قاتلی.
    شینا نیز خنده‌ای کرد و در جواب کیان، به جای ارسلان پاسخ داد:
    - نه عمو... شوهر من یه پارچه آقاست.
    - تو تعریف نکنی کی بکنه وروجک!؟
    کمی صحبت به درازا کشید و بعد کیان از آن‌جا رفت. کمی گذشت تا شام سرو شد؛ از شیر مرغ تا جان آدمیزاد روی میز دیده می‌شد. بره‌ی گوساله تا بوقلمون! نوشابه‌های الکی و غیر الکی، ماست و دسر‌های رنگارنگ. همه‌چیز به جز انسانیت. گویی تمام آن آدم‌های متمدن و ثروتمند، موقع خوردن غذا به گراز‌های وحشی می‌مانستند.
    بعد از سرو شام، خدمتکار‌ها مشغول جمع‌آوری میز شدند و میهمانان به روی صندلی‌های مخملینشان بازگشتند. گروه موزیک دوباره آهنگی شاد نواخت؛ گویی کنسرتی زنده بود که مردم به طور مجانی تجربه‌اش می‌کردند. مرد‌ها و زن‌ها درهم می‌غلتیدند و بدون هیچ هراسی با هم می‌رقصیدند. شینا و ارسلان نیز بعد از کمی استراحت به آنان پیوستند. آهنگ ملایم‌تر شده بود و جمعیت دور عروس و داماد را احاطه کرده بودند. صدای جیغ و هورا، به همراه خنده‌ها و شادی‌ها در فضا منعکس می‌شد و با نورهای رنگارنگی که از چراغ‌های وصل شده منعکس می‌شد، درهم آمیخته می‌شد.
    همه‌چیز به درستی پیش می‌رفت. کیان نگاهش متوجه‌ی اطراف بود و کمتر به رقـ*ـص و شادی توجه داشت. فرزاد میان جمعی از دختر‌ها به رقصیدن می‌پرداخت و باران با عصبانیتی مضاعف، به ارسلان و شینا می‌نگریست. کمی که گذشت، بادی به دماغش انداخت و عشـ*ـوه‌ای به بدنش افزود. خرامان‌خرامان به سوی پیست حرکت کرد و میان جمعیت جای گرفت. پیچ و تابی که به بدنش می‌داد، چشم اکثریت مردان را به خود خیره کرده بود و این وسط ارسلان نیز استثنا نبود؛ اما شاید مانند قبل خوی حیوانی‌اش زیاد فعال نبود، آن هم به‌خاطر انبوه غمی بود که سـ*ـینه‌اش را فراگرفته بود.
    باران خود را به شینا و ارسلان رساند و با خنده و صدایی بلند که در هیاهوی موزیک گنگ می‌شد گفت:
    - خیلی خوشگل شدین! شینا... این آقا خوشتیپه رو نمی‌خوای ول کنی دو دیقه ببینم چه‌قدر رقـ*ـص بلده؟
    شینا ابرو در هم کشید و نگاهش را به ارسلان کشاند. ارسلان لبخند محوی روی صورتش بود و سعی داشت عادی به نظر برسد. با اکراه به سوی فرزانه رفت که میان جمعی از دوستانش می‌رقصید و ارسلان را به باران سپرد؛ اما نگاه خصمانه‌اش لحظه‌ای از آنان برداشته نمی‌شد.
    باران با شیطنت لبش را گزید و گفت:
    - چه افتخار بزرگی!
    دستانش در دستان ارسلان جای گرفت و هماهنگ با موزیک شاد به رقصیدن پناه بردند.
    - اما به نظر کار درستی نکردین؛ چون نامزدم ناراحت شده.
    باران چرخی زد و قری به کمرش داد و در همان حال پاسخ داد:
    - نه بابا... این چیزا تو خانواده‌ی ما عادیه.
    در میان حرکات بدنش ناگهان پشت به ارسلان شد و خود را کامل به او چسباند و همان‌طور می‌رقصید. دندان‌های شینا محکم روی هم نشستند؛ گویی درحال شکستن بودند. با جمع می‌رقصید؛ اما تمام حواسش به سوی آنان بود. صدای فرزانه زیر گوشش او را از خیال بیرون کشاند:
    - برو شینا... نذار اون *** علی رو ازت بگیره.
    شینا که وجودش غرق در نفرت و خشم بود، با گام‌های بلند به آن سو رفت؛ دامن بلند لباس قرمز رنگش در دست مشت شده بود. وقتی به آن‌جا رسید، با صدای پر از حرص و غضبی که سعی داشت کنترلش کند به سوی باران گفت:
    - فکر کنم دیگه کافی باشه، مگه نه؟
    باران خنده‌ای کرد و از ارسلان جدا شد و گفت:
    - من که خیلی لـ*ـذت بردم!
    سپس چشمکی به سوی ارسلان روانه کرد و از آنان فاصله گرفت. شینا با حرص دستان ارسلان را گرفت و با چشم‌غره به او گفت:
    - خوش گذشت؟
    ارسلان خنده‌ای کرد و با لحن بامزه‌ای گفت:
    - چه غیرتی هم میشه...! مگه من خواستم باهاش برقصم عزیزم؟ نمی‌دونم چرا این‌قدر احساس صمیمیت کرد، خوب شد اومدی... حالم داشت بد می‌شد.
    با این سخن، لبخند به لب‌های شینا بازگشت. آهنگ ملایم‌تر شد و مخصوص عشاق گشت. جمعیت پراکنده شدند و ارسلان و شینا تنها کسانی بودند که در پیست حضور داشتند، یک دست ارسلان در دست شینا بود و دیگر دور کمرش. با حرکات منظم و دقیق او را تکان می‌داد و می‌چرخاند. دوربین در دست فیلم‌بردار مدام به حرکت در می‌آمد و بالا و پایین می‌شد تا لحظات را ثبت کند. میهمان‌ها با لـ*ـذت می‌نگریستند. کمی بعد گروه‌های دونفره به شینا و ارسلان پیوستند و جمع بیشتر شد. ارسلان میان بغض مجبور به خندیدن بود.باورش نمی‌شد که دستان کسی جز نگار در دستش باشد. روزگار را سیاه می‌دید؛ مانند عمق شبی که در جانش رخنه کرده بود. تمام دعایش این بود که این روز‌ها تمام شود؛ اما خود نیز شک داشت که با تمام‌شدنش چه می‌شود؟ برای همین تلاشش برای آزادکردن اردلان را لازمه‌ی زندگی می‌دانست. اگر برادرش اعدام می‌شد، خود اولین کسی بود که از داغش جان می‌سپرد.
    ساعت‌ها پشت سرهم گذشتند و میهمانی تمام شد. اتاق بزرگ و مجللی برای عروس و داماد تهیه کرده بودند تا روزگار را در آن بگذرانند. اتاق از رنگ قرمزِ کم‌رنگ تشکیل شده بود. حاشیه‌های آن مانند اتاق کودک، از گلبرگ‌های آبی نفتی و صورتی پر شده بود. تخت خواب چندنفره‌ای وسط آن قرار داشت. ملحفه‌ها و بالشت‌ها قرمز پررنگ بودند. میز توالتِ صورتی‌رنگی مخصوصِ شینا مقابل تخت قرار داشت که بسیار شیک و بزرگ بود. رویش از لوازم آرایش او پر شده بود. کمد بزرگ کرم رنگی نیز گوشه‌ی اتاق دیده می‌شد که مخصوص لباس‌های ارسلان بود. دستشویی و حمام نیز مقابل تخت بودند.
    شینا مقابل آینه‌ی میز توالت ایستاده بود، دست راستش را با سماجت عقب می‌راند و سعی داشت به پشتش برساند تا بتواند زیپ پشت پیراهنش را پایین بکشد. ارسلان تازه از دستشویی بیرون آمده بود و لباس‌های راحتی‌اش را پوشیده بود. صدای شیطنت‌آمیز و خندان شینا، ارسلان را مخاطب قرار داد:
    - علی...! عزیزم...! میای کمک؟
    عشـ*ـوه‌ای صدچندان به صدایش داده بود. ارسلان بدون هیچ تغییری در صورت جدی و خسته‌اش، پشت شینا ایستاد و زیپش را پایین کشید و بدون توجه به او خود را به تخت رساند و رویش دراز کشید. دست راستش به طور مورب روی پیشانی‌اش قرار داشت و چشمانش بسته بود.
    شینا بسیار متعجب گردید و به عبارتی جا خورد. با ناباوری به ارسلان خیره شده و دهانش نیز کمی باز مانده بود. شانه‌های عـریـ*ـان و سفیدش میان قرمزِ پررنگ پیراهنش که جذابیتی شگرف به او می‌بخشید، در روشنای نور خیره‌کننده بود. بدون هیچ حرفی و با آزردگی، دستمال کاغذی را برداشت و رژلب روی صورت را پاک کرد و سپس آرایشش را کامل زدود؛ اما نتوانست حرفی نزند؛ برای همین با صدایی که مظلومیت را به آن افزوده بود و کمی آزرده به نظر می‌رسید گفت:
    - علی؟
    ارسلان در‌‌ همان حالت بدون آنکه تغییری به خود بدهد، تنها توانست بگوید:
    - هوم؟
    شینا این دست و آن دست کرد، انگار تردید داشت؛ اما لحنش همچنان مظلومانه بود:
    - خسته‌ای عزیزم؟
    - اوهوم.
    سکوت کرد، خیره به او نگریست و با خود گفت که حتما بسیار خسته و بی‌رمق است. مشغول کار خود شد تا آرایشش را کامل پاک کند و به دستشویی برود. هنگامی که از دستشویی خارج شد، ارسلان به پهلو افتاده بود و به خواب عمیق فرو رفته بود. با ناامیدی پیراهنش را عوض کرد و به گوشه‌ی تخت پناه برد. چندباری سعی کرد که به او نزدیک شود و او را در آغـ*ـوش بکشد؛ اما گویی ارسلان هربار با تکان‌ها و غلت‌هایی که می‌خورد، او را از این عمل پشیمان می‌ساخت. در حقیقت ارسلان بیدار بود؛ اما خود را به خواب زده بود. و آدمی را که خواب باشد می‌شود بیدار کرد، جز آنکه خود را به خواب زده باشد.
    از طرف دیگر نگار به روی تخت خود بیدار بود. زانوانش را در آغـ*ـوش خویش جمع کرده و چانه‌اش را رویش گذاشته بود. آن شب به همراه نریمان، بزرگ‌ترین دشمنش، بیرون رفته بود. شام خورده بود. خنده‌های پرتزویر به لب می‌نشاند؛ اما حقیقت این بود، نگار از او متنفر بود؛
    آن‌قدر متنفر که با یادآوری او و بیرون‌رفتنش با او، با خشم دندان می‌سایید و مشت‌هایش گره می‌خورد. تمام هدفش در این خلاصه می‌شد که نریمان را زمین بزند و انتقام تمام بدبختی‌های خود و مریم را بستاند. چشمانش آن‌قدر کور شده بود که به‌خاطر این کار از نجابت خود نیز دست برداشته بود. کاش می‌دانست که نفرت راهی برای به آتش‌کشیدن انسانیت است. هنگامی که بذر کینه و نفرت در دل آدم‌ها بنشیند، برای آنکه روح و جسم خود را آرام کنند، انسانیت را سر می‌برند و با بی‌رحمی تمام می‌جنگند؛ همان جنگی که کثافتش به اندازه‌ی تمام لجن‌های دنیا است.
    نیمه‌شب بود. ساعت، دو بعد از نصفه شب را نشان می‌داد و نگار تنها به این شب نحس فکر می‌کرد. با خود می‌گفت کاش در‌‌ همان لحظه که مریم خانه نبود می‌کشتمش! به جایی رسیده بود که به قتل فکر می‌کرد. در کشاکش تفکراتِ ضد و نقیض، صدای تقه‌ی در نگار را با وحشت هوشیار کرد. ناخودآگاه اشک در چشمانش حلقه زد و چانه‌اش شروع به لرزیدن کرد. در را قفل کرده بود؛ برای همین جز صدای تقه‌ی در چیزی به گوش نمی‌رسید. آب دهانش با شدت بلعیده می‌شد. تند و تیز از جای برخاست، اولین چیز بزرگی را که به نظرش می‌آمد به چنگ کشید؛
    یک گلدان که طرح رویش از گل‌های فیروزه‌ای شکل می‌گرفت. دوباره صدای در بلند شد.
    نگار با‌‌ همان لرزش خفیفی که وجودش را از آن خویش کرده بود، با حالت تدافعی لب به سخن گشود.
    - ک ک کی هستی...؟
    چراغ ِ خواب‌گرفته‌ی اتاق شروع به خاموش و روشن‌شدن کرد. مدام به روی وحشت‌آفرین نگار چشمک می‌زد؛ اتاق غرق در تاریکی و نور می‌شد و خاموشی و روشنی دست در دست هم به نگار حمله می‌بردند. نگار همچنان می‌لرزید. صدای زوزه‌ی باد به طور گنگ از بیرون شنیده می‌شد.
    صدایی از پشت در آمد؛ صدایی که نیمی از وجود نگار را به آرامش مبدل کرد:
    - نگار...؟ چی شده چرا نخوابیدی؟ چرا در رو قفل کردی مادر؟
    نفسی از سر آسودگی کشید و گفت:
    - الان می‌خوابم مامان... برو بخواب تو.
    - باشه من رفتم... بخوابیا، دیروقته.
    - باشه مامان، باشه!
    صدای قدم‌های مریم به نگار فهماند که دور شده است. نور اتاق همچنان روشن و خاموش می‌شد. نگار با آسودگی خاطر گلدان در دستش را که به حالت پرتاب گرفته بود، پایین آورد و برگشت تا به سوی تخت باز گردد که ناگهان هاله‌ی مشکی‌رنگی که مانند ارواح در هوا معلق بود و چادری از جنس شب به روی خویش انداخته بود، مقابلش ظاهر شد.
    صدای جیغ نگار با خاموش‌شدن کامل چراغ و افتادن گلدان به زمین و صدای شکسته‌شدن مصادف شد. جیغ‌ها مدام و هیستریک تکرار می‌شد. صدای کوبش دستی به در بلند شد و مریمی که با اضطراب فریاد می‌کشید:
    - نگار... نگار مامان... نگار...!‌ ای وای نگا... ر!
    نریمان با خشم و دلهره از جای برخاست و خود را به اتاق نگار رساند، با پرخاشگری رو به مریم کرد و غرید:
    - چی شده؟
    - صدای جیغش اومد... در قفله نریمان، در قفله!
    نریمان با دلهره و هیجان، دورخیزی کرد و با شدت شانه‌اش به در برخورد کرد. در از هم باز شد و نریمان و مریم به داخل اتاق هجوم بردند. چراغ توسط مریم روشن شد. نگار با موهای پریشان و صورتی سرخ از سیلی روی زمین بود. با چشمانِ گشاد و لبانی باز به نقطه‌ای نامعلوم می‌نگریست. مریم بالای سرش نشست و با گریه و زاری او را در آغـ*ـوش کشید. مدام اسمش را به زبان می‌آورد. نریمان با ابروهای درهم‌کشیده نگاهی به اتاق انداخت، پنجره‌ی باز و پرده‌ی رقصان نظرش را جلب کرد.
    نگار گویی از شوک بیرون آمده باشد، نفس عمیقی کشید و با چشمان وحشت‌آفرین و پر از هراس به مریم زل زد و بعد در آغوشش پناه برد. هنوز هم زمزمه‌هایی در گوشش می‌پیچید که باعث می‌شد خود را بیشتر در آغـ*ـوش مریم مچاله کند. در آن هیاهو نگاهش به نریمان کشیده شد. هرچه نفرت و خشم داشت در چشمانش خلاصه کرد. نریمان از نگاهِ نگار ترسید، دیگر مانند شب، مهربان و دلنشین نبود. بلکه تنها وحشت... وحشت... و وحشت از آن می‌ریخت. با عجله به سوی آشپزخانه رفت و لیوانی را از آب پر کرد. تند و تند قدم بر
    می‌داشت. لیوان را به دست نگار داد. مریم مدام صلوات می‌فرستاد و قربان‌صدقه‌اش می‌رفت. لیوان آب در چشم برهم‌زدنی خالی شد. صدای هراسان مریم در گوش نگار می‌پیچید:
    - عزیزم... نگار.... آخه مامان جون چی شد یهو؟ ببینمت...! تو که داشتی باهام حرف می‌زدی، چی شد یهو؟
    بدنش لرزشِ خفیفی داشت؛ مانند کسی که تب و لرز داشته باشد می‌لرزید. نمی‌دانست از ترس است یا از سرما.
    - بر... بر... برگشتم... یهو دید... دیدمش...! مامان خیلی... ترسناک بود...
    - چی بود؟ چی بود نگار؟
    - او... ن!
    با دست به نریمان اشاره می‌کرد.
    آن شب مریم کنار نگار خوابید و تا صبح بالای سرش بیدار ماند تا خوابش ببرد. نریمان گوشه‌ای از خانه نشسته بود و به حرف نگار فکر می‌کرد. ابرو‌هایش اخم غلیظی را میهمان بود. دستانش به زیر چانه‌اش بود و پاشنه‌ی پا‌هایش مدام تکان می‌خورد و ضرب گرفته بود. حرف نگار و ماجراهای شام‌خوردن با او، کاملا با هم متضاد بود. هرچند که می‌دانست نگار از او متنفر است؛ اما نمی‌دانست باید چه‌گونه او را به خود علاقه‌مند کند. این فکری بود که خوی حیوانی نریمان را درگیر خود ساخته بود. شک و تردیدش نسبت به پنجره‌ی باز، به وضوح حس می‌شد. نمی‌دانست آیا نگار دارد نقش بازی می‌کند یا حقیقتا چیزی شبیه به او دید؟
    و حقیقت این بود... نگار خودِ شیطان را دیده بود. نفرتی که شیطان به کارهای نگار ابراز کرده بود و سیلی‌ای که با خشم به او زده بود، شوک بزرگی بود. و نگار او را مانند نریمان دیده بود؛ چراکه شیطان قصد داشت به نفرت نگار دامن بزند و توانست. حال نگار مصمم‌تر بود. او آن‌قدر مصمم بود که می‌توانست نریمان را بکشد. برای همین آن شب تصمیمش برای انتقام صد در صد شد و دیگر هیچ چیزی جلویش را نمی‌گرفت. فردای آن شب، شینا زود‌تر از ارسلان از خواب برخاست. با لبخندی پر از انرژی‌ روزش را آغاز کرد و امید داشت که امروز، روز خوبی است.
    تمام بدرفتاری‌های دیشب ارسلان را از یاد بـرده بود و تنها می‌خواست امروز را به ثمره برساند. دوش ده‌دقیقه‌ای گرفت، مو‌هایش را با سشوار خشک کرد و بعد شانه کشید، شانه در ابریشم نرم و ظریف مو‌هایش می‌غلتید. سپس لباسی را برای پوشیدن انتخاب کرد؛ لباسی از جنس حریر، صورتی‌رنگ. بلندای آن تا چهار انگشت زیرباسن بود و شانه‌ها و بازوان شینا را به خوبی به نمایش می‌گذاشت. شاد و سرزنده از انتخابش پیراهن را پوشید. مو‌هایش را دور شانه‌اش ریخت و کمی آرایش کرد. همان لحظه صدای گنگ و زنانه‌ای از بیرون به گوشش رسید:
    - خانم... صبحانه آماده‌ست، آقا گفتن همه بیان.
    صدایش را بلند کرد:
    - باشه... ما هم الان میایم صدیقه خانوم.
    - باشه خانم، پس من رفتم.
    - برو.
    صدای تق‌تق کفش‌های پاشنه‌بلند صدیقه خانم، بیانگر رفتنش بود. لبخند دوباره به لبان شینا هجوم آورد و بعد از پوشیدن کفش‌های پاشنه‌بلندش به سوی ارسلان قدم برداشت، بالای سرش ایستاد و روی دولا شد و آرام گونه‌اش را بوسید و با صدای نرمی گفت:
    - عزیزم... علی...! بلند شو صبحونه حاضره.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Behnam_Rastaghi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    747
    امتیاز واکنش
    16,563
    امتیاز
    671
    محل سکونت
    گرگان
    ارسلان گیج و منگ، تکانی خورد و به آرامی لای چشمانش را باز کرد. با دیدن نگار در کالبد شینا، بسیار جا خورد و با حیرت به او نگریست. چشمانش کامل باز شده و نیم‌خیز شده بود؛ اما همچنان به بدنش کش و قوس می‌داد. کمی که چشمانش را مالاند، متوجه شد که شینا مقابلش ایستاده است. کمی از آن حرارت فروکش کرد؛ اما سعی کرد که لحنش را تند نکند:
    - چی شده...؟
    - صبحونه‌ست عزیزم.
    - آهان... باشه عزیزم... الان میام، می‌خوای تو برو.
    - نه هستم باهم بریم.
    - نه عزیزم، برو. من باید یه دوش بگیرم یه‌کم طول می‌کشه.
    - باشه عشقم؛ پس بیا سالن غذاخوری.
    - باشه عزیزدلم.
    ارسلان پیراهنش را مقابل شینا درآورد و با کلافگی دستی در مو‌هایش برد. شینا مقابل در از حرکت ایستاد و با چشمان حریص به ارسلان خیره شد. هنگامی که سنگینی نگاهش روی ارسلان تاثیر گذاشت، رویش را به سویش گرفت و با تعجب گفت:
    - ببین چه‌طوری نگاه می‌کنه...!
    خنده به لبان شینا آمد و با پررویی تمام گفت:
    - دوست دارم!
    ارسلان با تردید به خود و شینا نگریست که در آن لباس مانند حوریان بهشتی چشمک می‌زد. با تردید و دودلی گفت:
    - تو هم... میای؟
    لبخند روی لبان شینا گسترش یافت و با ذوق پاسخ داد:
    - آره... چراکه نه.
    اما ارسلان یکباره پشیمان شد. با حالتی که گویی دیرش شده باشد، کمی به ساعت نگریست و گفت:
    - آ! عزیزم؛ ببخشید واقعا، امروز کارم یه‌کم زیاده نباید دیر کنم... باشه واسه یه وقت دیگه.
    یأس و ناامیدی به جان شینا افتاد؛ با حالتی پژمرده و آزرده تمام شورش خاموش گشته و لب ورچید:
    - باشه.
    بدون هیچ حرفی اتاق را ترک کرد و ارسلان تنها شد. نفس آسوده‌ای کشید و با کلافگی و بی‌میلی از تخت بلند شد. دلش تنگ بود؛ اما نه تنگ هـ*ـوس‌های زودگذر و ننگ، بلکه دلتنگ نگارنده‌ی قلبش بود! تمام رخوت عقب‌مانده‌ی تنش را به زیر آب برد. فشار دوش، موهای ژولیده و تنِ خسته‌اش را شست. قطرات آب از بدنِ عضله‌ای او پایین می‌ریخت.
    شیر آب را بست و به بیرون آمد، تن‌پوشی به تن کرد و مقابل آینه ایستاد تا مو‌هایش را خشک کند. مشغول خشک‌کردن بدن و مو‌هایش بود که صدای در بلند شد.
    در‌‌ همان حالت با صدای بلند گفت:
    - کیه؟
    صدای ظریف باران به گوشش رسید:
    - منم علی.
    با کلافگی نگاهی به آینه انداخت و تن‌پوش را در تنش سفت کرد. در را به حالت نیمه‌باز در آورد و با لبخندی دروغین به او خیره شد:
    - بله؟
    نگاهِ حریص باران به روی بدن ارسلان و گردنش کشیده شد که قطراتی از آب در حال رقابت برای فروریختن بودند.
    - آ! شینا نیست؟
    - نه... رفت پایین واسه صبحونه.
    - آهان... باشه آقا خوشتیپه.
    لبخندی تحویلش داد و در را بست. نفسی از سر آسودگی کشید و لباسش را پوشید و بعد از شانه‌زدن مو‌هایش با سر و روی آراسته به بیرون آمد. سنگ زیر پایش از جنس مرمر طلایی‌رنگ بود که انعکاس زیبایی داشت. صدای پاشنه‌های کفش ورنی ارسلان در راهروی طویل و بزرگ می‌پیچید. طبقه‌ی دوم پر از اتاق‌های مخصوص افراد خانواده بود. طبقه‌ی سوم عمارت استخر و فضای تفریحی به همراه اتاق مخصوص کنترل دوربین قرار داشت.
    با قدم‌های منظم به سمت راه پله حرکت کرد تا به طبقه‌ی اول برود، میان راه میز چرخداری که رویش صبحانه چیده شده بود نظرش را جلب کرد.
    با چشمان مشکوک و نظاره‌گر به خدمتکاران نگریست و مقابل میز از حرکت ایستاد. لحن کنجکاوانه‌اش خدمتکار جوانی را خطاب قرار داد:
    - ببخشید... این صبحونه واسه کیه؟ آ! یعنی کسی حالش خوب نیست که نیومده پایین؟
    خدمتکاران نگاهی به یکدیگر انداختند و دختر جوان با تردید پاسخ داد:
    - نه آقا! این صبحونه واسه نغمه‌خانومه.
    لحنش مشکوک‌تر و سؤالی‌تر شد:
    - نغمه خانوم؟ ایشون کی هستن؟
    دوباره نگاه‌ها به سوی یکدیگر کشیده شد؛ اما این‌بار چیزی جز سکوت عاید ارسلان نگشت. خدمتکاران از کنارش گذشتند. ارسلان با تردید قدم برداشت؛ اما میان راه متوقف شد و به مسیر رفتن خدمتکاران خیره ماند. به انتهای سالن می‌رفتند. دقیقا انتهای سالن دری چوبی‌ قرار داشت.
    کلید را از جیبشان درآوردند و در را باز کردند و سپس با احتیاط واردش شدند. صدای بسته‌شدن در، ارسلان را از شوک بیرون آورد. ذهنش درگیر اتفاقی بود که مشاهده‌اش کرده بود. باید می‌فهمید که نغمه کیست و چرا در اتاقی حبسش کرده‌اند؟ سعی کرد شک را از صورتش پس بزند و لبخند به جایش بیاورد. پله‌های سنگی راه‌پله را پایین آمد. به سوی سالن غذاخوری رفت. همگی پشت میز نشسته بودند و انتظار ارسلان را می‌کشیدند. طبق معمول کیان در صدر میز نشسته بود و فرزانه کنار دستش، شینا کنار صندلی خالی نشسته بود و مقابلش فرزاد و باران جلوس کرده بودند.
    از‌‌ همان دور لبخند بزرگی به لبان آورد و با صدای بلند سلام کرد:
    - سلام به همگی...!
    کیان خنده‌ای کرد و با شادابی که از صورتش می‌ریخت پاسخ داد:
    - سلام دوماد خواب‌آلود.
    فرزانه نیز با لبخند گرمی جوابش را داد:
    - سلام پسرم.
    - سلام مادر.
    باران و فرزاد نیز سلامی کردند و پاسخ سردی شنیدند. کنار شینا نشست و مشغول خوردن شد؛ اما ذهنش همچنان درگیر نغمه بود. به یادآورد؛ هنگامی که در با چرخش قفل باز شد و در انتهای اتاق تاریک، چیزی گنگ و پر از ابهام به او چشمک زد. با آخرین توانش نگریست؛ اما چیزی جز یک هاله‌ی تاریک میان یک تاریکی مطلق‌تر چیزی ندید. تردید داشت که از شینا یا بقیه بپرسد. دوست نداشت که‌‌ همان اول کار به او مشکوک شوند؛ برای همین در سکوت با صبحانه‌اش بازی کرد و مقدار کمی از آن را نیز خورد. شینا که همیشه‌ی خدا در خانه بود و به جز کتابخانه جایی نداشت که برود، آن‌جا نیز کتاب‌های روان‌شناسی مختص به موفقیت یا عشق را می‌خواند!
    بعد از تمام‌شدن صبحانه، کیان رو کرد به ارسلان و گفت:
    - علی پسرم... اگه میری نمایشگاه برسونمت.
    - میرم عمو؛ ولی نیازی نیست شما من رو برسونین. من خودم برم خیلی راحت‌ترم.
    - تعارف می‌کنی پسرم؟
    - نه عمو... نمی‌خوام بیخودی راهتون دور بشه.
    - هرطور راحتی.
    بعد از آن رو به شینا کرد و با لحن مهربان و گرمی گفت:
    - من دیگه باید برم عزیزم، مواظب خودت باشیا.
    لبخند کم‌جانی به لبان شینا آمد و با بی‌رمقی گفت:
    - باشه عزیزم. مواظب خودت باش...
    - آ! امروز کتابخونه میری؟ اگه میری بیا برسونمت.
    - نه عزیزم خسته‌ام. امروز هم فکر نکنم مطالعه زیاد روم تاثیر بذاره.
    - اکی عشقم. پس من میرم.
    - خدافظ عزیزم.
    بـ..وسـ..ـه‌ای میهمان گونه‌اش کرد و سپس مانند پرندگانی که از قفس آزاد شده باشند، پر کشید. سوار ماشین شد. ابتدا به منزل رفت و کتاب‌های دانشگاهش را در کیفش نهاد و بعد از کمی حرف با ریحان و بیان اوضاع و داستان نغمه، به سوی دانشگاه به حرکت در آمد.
    از طرف دیگر، نگار همچنان پریشان و بدحال بود. دیشب را کابوسِ زنده نام نهاد. بیش از پیش از نریمان متنفر شده بود و اکنون دیگر مصمم و بی‌ترس می‌خواست او را بکشد، انتقام بگیرد و نابودش کند. صورتش مُرده بود و همچنان جای سیلی که رد پنجه‌های حیوان‌مانندی رویش بود، دیده می‌شد.
    مریم هنگامی که نگار را درحال عوض‌کردن لباس‌هایش دید، با اعتراض به سویش رفت و گفت:
    - امروز نمی‌خواد بری نگار، بشین خونه عزیزم.
    نگاه سرد نگار به سویش کشیده شد؛ اما نه حرفی زد و نه دست از عوض‌کردن لباس‌هایش برداشت. نگاهش هیچ حسی را منتقل نمی‌کرد؛ نه نفرت و نه ترس، بلکه بی‌تفاوت و بی‌روح بود. لب‌هایش فروبسته و خاموش و مو‌هایش پریشان و خسته زیر مقنعه نشسته بود.
    مریم وقتی سکوت نگار را دید، دوباره لب به اعتراض باز کرد:
    - میگم نرو دختر...‌ای بابا.
    تنها به یه کلمه اکتفا کرد:
    - نه.
    - چرا آخه؟ واجبه که بری؟
    - آره.
    - می‌موندی استراحت می‌کردی خب.
    - خوبم مامان، فراموش کن.
    با استیصال به او نگریست و بعد آرام‌آرام اتاق را ترک نمود. نگار وسایل و کتاب‌های مورد نیازش را در کوله‌اش نهاد. پالتو و شلواری مشکی‌رنگ پوشید. حاشیه‌ی پالتو‌یش از پشم قهوه‌ای‌رنگی شکل می‌گرفت. بعد از آنکه نگاه سرد و خون‌مُرده‌ای به خویش در آینه کرد، خانه را ترک نمود. مانند هر روز با تاکسی رفت. زمان رسیدن و پیاده‌شدنش با رسیدنِ ارسلان مصادف شد. نگاهش هنگام پیاده‌شدنش از تاکسی به ارسلان افتاد. به نظر خوب می‌رسید؛ اما راز درون سـ*ـینه‌اش نمایان نبود. او نیز مقابل در ورودی دانشگاه ایستاده و منتظر آمدن نگار مانده بود. نگاهش رگه‌های پیروزی داشت؛ اما غم عمقش بسیار سخت دیده می‌شد. نگار از تاکسی پیاده شد و بی‌تفاوت از کنار ارسلان گذشت.
    - سلام..
    گویی صدایش را نشنیده باشد، به راه خویش ادامه داد. ارسلان بسیار متعجب و غم‌زده شد. به دنبالش دوید و خود را به سرعت به او رساند، لب به سخن باز کرد و با استیصال گفت:
    - چرا این‌طوری می‌کنی آخه؟ حالا که جدا شدیم و با هم نیستیم حتی نباید جواب سلامم رو بدی؟ مگه چیکارت کردم من، هان؟
    نگاه ِ سرد نگار به آتشی هولناک بدل شد. از رنگ نگاهش هراسی جان‌فرسا به دلش راه یافت، با سماجت دنبالش راه می‌رفت و به التماس سخن می‌گفت:
    - چرا ازم عصبانی هستی؟ تا امروز حتی تو رومم نگاه نکردی، میشه بگی من دقیقا چی کار کردم؟ چرا باید قهر و بد رفتاری تو رو تحمل کنم نگار! من... من عاشقتم... می‌فهمی؟
    با عصبانیت از جای ایستاد و غرید:
    - خفه شو...! دیگه این حرف رو نزن آشغال عوضی... دلم می‌خواد خفه‌ت کنم رذل بی‌ همه‌چیز... تو یه دروغگو آشغال هستی. برو جلوی چشمم نباش... نمی‌خوام حتی ریختت رو ببینم.
    بُهت و حیرت در صورت متعجب ارسلان موج می‌زد. چه می‌شنید؟ نگار... به او این حرف‌ها را زده؟ به او گفته برو؟ به او گفته رذل؟ مگر او چه کرده بود؟ این سؤالاتی بود که مدام در ذهن خواب‌گرفته‌ی ارسلان چرخ می‌زد. باورش نمی‌شد که نگار این حرف‌ها را زده باشد. مانند یک شمع رو به آب‌شدن به اتمام رسیده بود. خستگی‌اش دوچندان و یا صدچندان شده و بسیار آزرده و غم‌زده بود. لبان لرزانش به سختی از یکدیگر جدا شدند تا حرفی بزند؛ اما غرش نگار او را از حرف‌زدن بازداشت:
    - خفه شو گفتم! برو پیش همون آشغالی که باهاشی... من عروسک توی دستت نیستم عوضی. حالا من باهات بازی کردم یا تو‌، ها؟ چه‌طور... چه‌طور تونستی آخه؟ چه‌طور تونستی با من این کار رو بکنی؟ من که... من که دوستت داشتم.
    گریه مجال حرف‌زدن به او نداد؛ میان حرف‌هایی که همه‌اش از سر عصبانیت و وضع روحی نابه‌سامانش بود، به گریه افتاده. اشک‌هایش بی‌محابا می‌ریختند. ارسلان میان زاری‌های او با صورتی نگران و هوشیار به سویش رفت و دستش را به طرفش دراز کرد.
    - دستت به من نخوره‌ ها! برو عقب.
    بی‌توجه به حرف‌ها و گریه‌هایش با حالتی پریشان نگار را در آغـ*ـوش کشید. سفت و محکم سرش را به سـ*ـینه‌اش فشرد. نگار مخالفت می‌کرد؛ اما ارسلان با فشار بیشتری او را فشرد. اشک‌هایشان مانند سیل جاری می‌شدند و طغیان می‌کردند.
    - آروم باش... آروم باش... تو چی دیدی نگار؟ بهم بگو.
    نگار با مشت به سـ*ـینه‌اش می‌کوبید و هقظـهق می‌کرد. میان زاری‌هایی که از عمق جان بر می‌آمد لب به سخن گشود:
    - اون دخترِ کی بود‌، ها؟ چه‌طور تونستی ببوسیش...؟ مگه نمی‌گفتی من رو دوست داری؟ تو یه آشغالی ولم کن!
    ارسلان تازه متوجه‌ی داستان شده بود. ابرو‌هایش به بالا پرید و میان اشک‌هایی که حال بی‌صدا جاری می‌شدند، با بغضی سنگین و رو به سقوط گفت:
    - نگار... صبر کن... صبر کن عزیزم... به خدا بهت توضیح میدم... اون‌طور که فکر می‌کنی نیست.
    - خفه شو... چی اون‌طور که فکر می‌کنم نیست؟ من خودم... با چشمای خودم... دیدمتون.
    - آره آره؛ اما تو از هیچی خبر نداری، باید بهت توضیح بدم.
    - نمی‌خوام.... توضیحی نمی‌خوام بشنوم. فقط ولم کن.
    با تمام قدرتش ارسلان را هول داد و از آغوشش بیرون جهید. با شتاب و عجله میان اشک‌هایش از ارسلان دور شد و به کلاس رفت و ارسلان ماند و یک دنیا حسرت و ناامیدی از زندگیِ سرد.
    به کلاس بازگشت. رد اشک همچنان روی صورت نگار مشهود بود. بی‌توجه به دیگران به جایش رفت و به فکر فرورفت. در جای دیگر بدلش به جای او سر کار رفته بود و مواظب اوضاع بود. نگرانی چندانی از این بابت نداشت؛ اما ذهنش درگیر ماجرای نگار بود. او که می‌دانست به نگار جفا شده، در صدد بود که به او همه چیز را بگوید و به او بفهماند که مجبور به این اعمال است.
    هرچند که می‌دانست خواه و ناخواه کارش اشتباه بوده و هیچ توجیهی نگار را متقاعد نمی‌کند؛
    اما حداقل باید به او توضیح می‌داد، باید به او می‌فهماند که جز همبسترشدن با دخترکی لوس و ازخودراضی راهی برای نجات برادرش ندارد. باید می‌گفت که عاشقش بوده و است؛ اما نمی‌توانست کاری کند. باید هرطور که می‌شد نگار را راضی می‌کرد تا از جنگ دست بردارد؛
    چراکه دوری و بدرفتاری‌های نگار برایش غیرقابل تحمل بود. او در دنیا تنها عشقش نگار بود؛ عشقی که خود گاهی از وسعتش به هراس می‌افتاد؛ اما حقیقت ماجرا این بود، عشق تنها یک روی سکه است، روی دیگرش تنهایی است. ارسلان، نگار؛ همه از تنهایی می‌هراسیدند. آنان تاکنون به این اندازه احساس خوشبختی نکرده بودند و موقع جادیی نیز تا به این اندازه احساس تنهایی و بدبختی نکرده بودند. مگر عشق چیزی جز این است که با او خوشحال باشی و بی‌ او غمگین؟ سخت‌ترین و دشوار‌ترین راه‌ها با مشعوق به سهولت پنداشته می‌شود. این سابقه‌ی عشق در تاریخ است که همچنان مورد توجه قرار گرفته. هرچند که نهال عشق، میان گیوتینی از جنس دروغ و حاکمیت مورد تهدید قرار گرفته است. ارسلان چیزی جز نگار نمی‌خواست، برای به دست‌آوردنش تنها کاری که از دستش برمی‌آمد، این بود که ابتدا اردلان را نجات دهد و سپس نگار را متقاعد کند که با او بماند. هرچند که شکِ بزرگی در این‌باره داشت؛ شک به این موضوع که آیا نگار قبول می‌کند؟ باید می‌دید که روزگار چه می‌خواهد؛ روزگارِ غم‌زده.
    آن‌قدر غرق در افکارش بود که متوجه‌ی تمام‌شدن و رفتن استاد نشده بود. باید کاری می‌کرد؛ باید هر طور شده نگار را به سوی خویش می‌کشاند. ذهن و قلبش برای این موضوع به تب و تاب افتاده بود.
    بعد از اتمام کلاس همان‌طور که در خیال سیر می‌کرد، دستی به روی شانه‌اش نشست. با شوک از فکر بیرون آمد و به عقب نگریست. دوستش بود، داشت صدایش می‌زد:
    - ارسلان...! چی شده؟ کجایی؟ موبایلت داره زنگ می‌خوره پسر.
    حس شنوایی‌اش بازگشت، صدای زنگ موبایل کلاس را برداشته بود. موبایل را با گیجی درآورد و به شماره‌ی سعید نگریست. امروز از زندان بیرون آمده بود و می‌خواست قضیه را به ارسلان توضیح دهد. دکمه‌ی پاسخ را فشرد و صدای سعید در گوشش پخش شد:
    - سلام ارسلان... چرا جواب نمیدی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Behnam_Rastaghi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    747
    امتیاز واکنش
    16,563
    امتیاز
    671
    محل سکونت
    گرگان
    - الو؟ سلام سعید... تو کلاسم، نشنیدم.
    - باشه عیبی نداره، باید ببینمت پسر؛ تونستم از اردلان حرف بکشم.
    با شوک از جای برخاست؛ طوری که همه‌ی نگا‌ه‌ها از جمله نگار به سوی او کشیده شد:
    - واقعا؟
    - آره پسر... ببین، بیا کافه‌ی نزدیک دانشگاه، من اون‌جام.
    - باشه باشه... تا ده دقیقه دیگه اون‌جام، خداحافظ.
    وسایل و کفش را برداشت و با عجله ساختمان دانشگاه را گذراند و به خیابان رسید. کوچه‌ای بالاتر از دانشگاه کافه‌ای کوچک و خلوت قرار داشت، نامش «کافه‌ی تنهایی» بود. زیاد بزرگ نبود و سرجمع چهار میز چوبی درونش دیده می‌شد. نمای دیوار‌ها با کاغذ دیواری قهوه‌ای‌رنگی پوشیده شده بود. میز‌ها و صندلی‌ها همه چوبی بودند و حالت زیبایی داشتند. سعید در انتهایی‌ترین میز کافه نشسته بود؛ گوشه‌ی سمت چپ آن.
    ارسلان با ژست خاصی وارد کافه شد و دستی به کت مشکی‌رنگش کشید. نگاهی به درون انداخت و با کمی چشم چرخاندن، سعید را پیدا نمود. دو دستش در جیب‌های کتش جا خوش کرده بود، پا‌هایش با تاب عجیبی به جلو قدم برمی‌داشت و پاشنه‌ی کفش ورنی‌اش ضرب‌آهنگ مشخصی را ایجاد می‌نمود. سعید که جلوی صورتش روزنامه‌ای کهنه قرار داده بود، با نگاهِ جدی خود ارسلان را دید که به سویش می‌رفت. کاغدِ بی‌کیفیت روزنامه را لا زد؛ صدای شکسته‌شدن کاغذِ سفت در کافه پخش شد، سپس روزنامه را به روی میز قرار داد و با لبان ِ غنچه‌شده‌ی قابل تأمل به ارسلان نگریست. ارسلان نیز به آرامی پشت میز جا خوش کرد و با نگاهِ منتظر به سعید خیره شد و سپس لب‌هایش آرام از هم باز شدند:
    - سلام... خب تعریف کن.
    - سلام، بذار قهوه رو بیارن بعد.
    موزیک ملایم و بی‌کلامی فضای کوچک کافه را پر می‌کرد. جفتشان پا روی پا انداخته بودند. پالتوی بلند و مشکی‌رنگ سعید در تنش نشسته بود، دکمه‌هایش باز بود و پلیور قهوه‌ای‌رنگ زیرش را نمایان می‌کرد. تهظـریشی روی صورتش نشسته بود که شکسته‌تر نشانش می‌داد.
    ارسلان صورتش صافِ صاف بود.
    لحظه‌ای بعد گارسون با لباسِ قرمزرنگی که کلاهِ لبه‌دار هم‌رنگش را به سر گذشته بود، با سینی دو فنجان قهوه‌ی ترک آورد. شکر را نیز کنارش گذاشت و بعد رفت.
    سعید مقداری شکر در قهوه‌ی ترکش ریخت. ارسلان اما میلی به شکر نداشت؛
    گویی دیگر به تلخی عادت کرده بود. همیشه «عادت» از «عشق» بد است؛ چراکه آدم عاشق می‌تواند از عشقش بگذرد و بگوید به خوشبختی‌اش راضی خواهم بود؛ اما آدمی که عادت کرده باشد به هیچ‌وجه نمی‌تواند بگذرد. «گذشتن» بسیار آزاردهنده‌تر از آن است که‌‌ رها شوی.
    سعید با انگشتانِ استخوانی‌اش فنجان را در دست گرفته بود، جرعه‌جرعه و آرام‌آرام قهوه را می‌بلعید. ارسلان با تأمل بیشتر و دقیق‌تری می‌نوشید؛ اما میـ*ـل خاصی در خوردنش وجود داشت؛ گویی میـ*ـل‌اش به تلخی نیز عادت شده بود. در همین هنگام، فنجانِ قهوه‌ی سعید به روی پیشدستی‌اش نشست:
    - ببین چی میگم ارسلان، اگه تا امروز به این موضوع شک داشتم که قاتل تو همون خونه‌ست، امروز دیگه مطمئنم.
    - چرا؟ مگه اردلان چی گفته؟
    کمی تأمل کرد، سپس با دقت بیشتری مو به مو کلمات را ردیف ساخت:
    - اردلان نمی‌دونه قاتل کیه، اون به فرشید دوستش شک داره. البته فرشید نمی‌تونه بی‌گـ ـناه باشه، احتمال صددرصد شریک این داستانه؛ اما دستور از جای دیگه‌ست.
    - مثلا کی؟
    تمام ماجرا و حرف‌هایش با اردلان را توضیح داد. از شهرام گفت و سپس به فرشید و ماجراهای برادرش رسید. تمام نکات را گفت و در آخر افزود:
    - ببین، کارِ فرشید نمی‌تونه باشه، حداقلش به تنهایی نمی‌تونه باشه؛ به‌خاطر اینکه اون به تنهایی نمی‌تونه این همه کار رو انجام بده، یه مامور رو بخره و... اون بالاخره باید از یه جایی ساپورت بشه پسر، می‌فهمی؟
    - آره؛ اما حالا چرا فکر می‌کنی قاتل تو خونه‌ست؟ شاید یکی از دشمنای بهادر فرشید رو اجیر کرده باشه!
    - نه، نمی‌تونه این‌طور باشه؛ آخه دشمنای بهادر از کجا می‌خواستن به اختلافِ بین فرشید و اردلان پی ببرن؟ اصلا از کجا می‌خواستن بشناسنش؟!
    - درست میگی، ببینم شکت به کیه؟
    کمی فکر کرد، انگشتانِ دست راستش، تکیه‌گاه چانه‌اش شد:
    - ببین تو اون خونه هرکسی می‌تونه این‌کار رو کرده باشه، جز شینا. از باران و شوهرِ لاتش که عاشق شینا بود. تا خودِ کیان!
    - نه... کیان نمیشه؛ چه‌طوری می‌خواست برادرش رو بکشه؟ اصلا چرا باید این کار رو می‌کرد؟ اما فرزاد احتمال ِ بیشتری داره؛ چون عاشق شینا بود، اونم که آدم به‌دردنخور. این امکان وجود داره که بهادر پسش زده باشه و بهش هشدار داده باشه تا از دخترش دوری کنه، اونم کینه‌ش رو به دل گرفته باشه و دنبال راهی برای نابودیش بگرده.
    - از این جماعت هرچیزی بر میاد ارسلان.
    - آهان راستی...
    مکثی کرد و با دقت بیشتری به سخن در آمد:
    - امروز یه چیز مشکوک فهمیدم سعید، تو اون خونه زنی به اسم نغمه وجود داره... تو یه اتاق حبسه و حتی بیرون هم نمیاد. من تا حالا ندیدمش، حتی اسمش رو هم نشنیدم. براش غذا می‌برن، هیچ‌کس هم حق ورود به اتاقش رو نداره.
    از نظر سعید ماجرا داشت جالب می‌شد. با دقت به حرف‌هایش ارسلان گوش می‌سپرد؛ گویی در میان حرف‌هایش به دنبال نکته و یا سرنخی می‌گشت. پوست لبش را به دندان کشید و بعد با جدیتی که بین ابرو‌ها و سخنش بود گفت:
    - این سرنخ ما رو به قاتل می‌رسونه ارسلان. باید راجع به این زن اطلاعات به دست بیارم تا ببینم کیه. تا آخر امشب بهت خبر میدم که باید چیکار کنی.
    دست به جیب پالتو‌یش برد و شئ کوچکی بیرون کشاند. مشکی‌رنگ و بسیار ریز بود؛ اما شبیه به حشره‌ای کوچک بود، بال‌های کوچکی داشت و کاملا طبیعی به نظر می‌رسید. آن را روی میز گذاشت و سپس دستگاهی شبیه به موبایل را نیز کنارش نهاد، نگاه ارسلان با کنجکاوی روی آنان بود.
    - اینا چیه؟
    - میگم بهت.
    به شئ کوچک اشاره کرد و به حرفش ادامه داد:
    - این رو می‌بینی...؟ یه هکر حرفه‌ایه ارسلان. شبیه به حشره ساخته شده، خیلی کم پیدا میشه و گرون‌قیمته.
    سپس به دستگاهِ موبایل مانند اشاره کرد و ادامه داد:
    - این کنترلش می‌کنه. شبیه یه حشره پرواز می‌کنه، تو صفحه‌اش نشون میده که داری کجا می‌بریش و هدایتش می‌کنی. باید روی یکی از دوربین‌ها بشونیش تا تموم دوربین‌ها از کار بیفته.
    با تعجب و حیرت به سخنانِ سعید گوش می‌سپرد، سپس با‌‌ همان لحن تعجب‌زده‌اش گفت:
    - واقعا؟ یعنی این‌قدر تجهیزات پلیسی پیشرفت کرده؟
    - آره تقریبا. ببین چی میگم، امشب باید بری دنبال مدارک؛ اما تا من نگفتم هیچ کاری نمی‌کنی؛ چون باید اول از همه ببینیم این نغمه خانوم کیه.
    پوزخندی روی لبانش جای گرفت و به نقطه‌ی نامعلومی خیره ماند. از طرف دیگر نگار نیز دانشگاه را ترک گفته بود. ذهنش درگیر حرف‌های ارسلان بود. تمام گفته‌هایش را دروغ می‌شمرد؛ اما بازهم به آن فکر می‌کرد؛ گویی خود نیز می‌خواست راهی برای نجات‌دادن این رابـ ـطه پیدا کند؛
    اما هم نفرت و انتقامش به نریمان و هم بی‌اعتمادی‌اش به ارسلان مانع این کار می‌شد. او بار‌ها و بار‌ها نقشه کشیده و با خود برنامه‌ریزی کرده بود تا بتواند راه درستی برای نابودکردن نریمان پیدا کند؛ اما نمی‌دانست که این برنامه‌ریزی‌ها و نقشه‌ها همه فریب شیطان به حساب می‌آید.
    به راستی شیطان چیست؟ گویی شیطان خود انسان‌ها هستند؛ چراکه نفس انسان، زیاده‌خواهی و منفعت انسان، نفرت و خشم انسان، کینه و بخل انسان و حسد و جاه‌طلبی انسان، همه و همه... «انسان» را به شیطان بدل می‌کند. ما از تمام این‌ها موجودی به اسم شیطان ساخته‌ایم و درصدد آنیم که خویش را بی‌گـ ـناه نشان دهیم. مانند کودکِ پرتحرکی می‌مانیم که تمام اشتباهاتش را گردن ِ دیگران می‌اندازد و همیشه خود را تبرئه می‌سازد. انسان از ابتدا همین‌طور بود؛ هیچ‌گاه به راحتی و به سادگی اشتباهات خویش را گردن نمی‌گرفت و زیاد در بند آن نبود که آیا راست می‌گوید یا دروغ؟ تمام این مسائل باعث شد موجودی از دنیای درون آدمیان به وجود بیاید و نامش را شیطان بگذاریم. نگار نیز تنها موجودی را دید که خود ساخته بود، آن موجود از دنیای درون و سیاهِ نگار بیرون می‌آمد و این قضیه بر نگار پوشیده بود.
    به سوی عمارت می‌رفت. مجمعی که در نظر داشت تشکیل شده بود و افرادش از امروز فعالیتشان را آغاز کرده بودند. از بین آنان بیشترشان سرسری کار می‌کردند و زیاد خود را درگیر این مسائل نمی‌دانستند. تنها به‌خاطر پولش آمده بودند، نه انسانیتش. برخلاف خواسته‌ی نگار که یک عده «انسان» می‌خواست، نه حقوق بگیر؛ اما خب، بالاخره باید این اتفاق از یک جایی شروع می‌شد و نگار نیز دوست داشت زود‌تر استارت کارش را بزند.
    با تاکسی حدود نیم‌ساعت به طول انجامید تا به عمارت برسد. خیابان‌های شلوغ اعصاب به هم ریخته‌اش را آزرده‌تر می‌کرد. همه‌چیز برایش بی‌معنی و دروغ بود، حتی کارهایی که برای کمک به دیگران می‌کرد. حس می‌کرد دارد به انسان خطرناکی بدل می‌شود که مانند یک ماشین کشتار پیشروی می‌کند. برای آنکه خود را از این ماجرا مبرا بکند، تصمیم گرفت چشم‌هایش را ببند و به هیچ‌چیزی فکر نکند.
    زنگ را فشرد، در دقیقه‌ای بعد باز شد. خدمتکاری مقابل عمارت ایستاده بود، حالت پریشان و دستپاچه‌ای داشت. نگار از دور حالت چهره‌اش را دید، پا تند کرد و با قدم‌های تند‌تر به او رسید، با کلامی که میان نفس‌های پی درپی‌اش، نفسگیر به نظر می‌رسید گفت:
    - چی شده مهین خانم؟
    مهین که زنی میانسال و فربه بود، در جای خود آرام و قرار نداشت. صورتش به زاری می‌زد، چین و چروک‌های شکسته و ژرفی زیر چشمانش دیده می‌شد. با‌‌ همان حالت پریشان لب به سخن گشود:
    - خانم...! کاوه حالش بد شد چندنفر بردنش بیمارستان. مثل اینکه غذای مسموم خورده بود، همین‌طور بالا می‌آورد.
    نگار با هراس به صورتش زد و لب گزید:
    - خاک به سرم!
    - نگران نباشین خانوم... زنگ زدن حالش خوبه.
    ابرو در هم کشید و با لحن پر از عصبانیتی گفت:
    - پس شما چی کار می‌کردین؟ چی به بچه‌ها می‌دین که مسموم شده؟
    - خانوم... خانوم به خدا ما کاری نکردیم، میگه تو راه مدرسه ساندویچ خوردم.
    دروغ می‌گفت؛ از کلام پر از حرارتش و صورتِ سرخ از ترسش می‌شد فهمید. نگار که این موضوع را دریافته بود، با عصبانیت کوله‌اش را به چنگ گرفته و از کنار مهین عبور کرد. یک راست به آشپزخانه رفت. دو آشپز که زن بودند و گوشه‌ای نشسته بودند، با ورود نگار سریع از جای برخاستند.
    - هیچ معلوم هست شما چی کار می‌کنین؟ من این‌جا نیستم... این بچه‌ها گـ ـناه دارن، اون‌وقت شما معلوم هست دارین چه غلطی می‌کنین؟ چرا درست کارتون رو انجام نمی‌دین‌، ها؟ چرا تو این مملکت همه می‌خوان یه جوری از زیر کار در برن و سرهم‌بندی کنن؟ خوبه بهتون حقوق خوب میدم... واقعا که! خجالت نمی‌کشین؟ این بچه‌ها گـ ـناه ندارن؟ چه‌طور می‌تونین این‌قدر بی‌مسئولیت باشین؟
    سر‌ها به زیر بود و لب‌ها به دندان. یکی از آنان لب به سخن گرفت که در نطفه سخنش قطع شد:
    - ساکت باش...! بیرون، همین الان!
    - ولی خانوم...
    - اخراج...! برین جایی کار کنین که به این مسائل اهمیت ندن؛ این‌جا از این خبرا نیست.
    سرافکنده و درمانده آشپزخانه را ترک گفتند. پولی از کیفش درآورد و در پاکتی نهاد و به عنوان تسویه‌حساب به آنان داد. او با رفتار تند خود، آنان را آزرده کرده بود، از طرف دیگر آنان را تحقیر نیز کرد؛ اما هیچ از این رفتارش پشیمان نبود؛ چراکه اعتقاد داشت باید با متخلف و کسی که از زیرکار در می‌رود برخورد شدیدی کرد تا دیگر یادشان بماند و یاد بگیرند که این کار نادرست است.
    از طرفی درست هم می‌گفت؛ اگر با کارمندان و زیردستان رفتاری بسیار ملایم شود و نسبت به بی‌مسئولیتی‌هایشان هیچ اقدامی نگردد، آنان خود به خود شجاع‌تر می‌شوند تا در هشت ساعت کاری، یک ساعت کار مفید انجام دهند؛ اما رفتار نگار نیز خواه و ناخواه نادرست بود؛ چراکه آنان نیز تقصیری نداشتند. این اعمال و رفتار، یعنی تن‌پروری و منفعت‌طلبی مانند یک گیاه رونده، در جامعه ریشه دوانده بود. مردم خواه و ناخواه به این سمت این اعمال کشیده می‌شدند؛ چراکه زندگی را بیهوده می‌پنداشتند. طوری زندگی را برایشان رقم زده بودند که مجبور بودند به این گمان بیفتند. اما بالاخره از یک‌جا باید مردم به خودشان می‌آمدند. نگار به آنان فهماند که قرار نیست برای تن‌پروری پولی دریافت کنند، قرار نیست در بی‌مسئولیتی با آنان خوش‌رفتاری بشود. جامعه هنگامی به سلامت می‌رسد که در بینابین تمام بدی‌ها و محدودیت‌ها، هر فرد به عنوان یک عضو از جامعه درست کار خودش را انجام دهد. مردم باید بدانند که برای بهبود زندگی خویش، باید تلاش کنند و نه آنکه از دیگران انتظار معجزه داشته باشند. «فریاد» سلاحی برای مقابله با سکوت است. باید مردم یاد بگیرند که از حقشان دفاع کنند و از بی‌مسئولیتی‌ها بگریزند.
    نگار عصبانی بود؛ نفس‌های عصبی‌اش مدام در رفت و آمد و بیرون و شد بود. این را از حرکت پر شتاب سـ*ـینه‌اش می‌شد فهمید. دوست نداشت برای این کودکان تنها و بی‌کس اتفاقی بیفتد، آن هم موقعی که او مسئولیتشان را قبول کرده.
    لیوان آبی برداشت و سر کشید. کمی از عطش درونش کاسته شد. بعد از آن با قدم‌های منظم به طبقه‌ی دوم رفت و به اتاقی که مخصوص مجمع بود وارد شد. سه مرد و سه زن در اتاق، پشت میز مربع شکلی چوبی نشسته بودند. اتاق کاملا ساده و معمولی بود؛ اما پوستر‌هایی از حرف‌های بزرگان به آن آویخته بودند.
    همه با ورود نگار از جای برخاستند. زنان معمولا سنین میانسالی را طی می‌کردند. فاطمه، ثریا و زینب. فاطمه و ثریا کمی چاق بودند. همه لباس‌های رسمی و مقنعه به سر داشتند. مرد‌ها نیز یکی وکیل بود و دوتای دیگر از فعالان حقوق بشر، کت و شلوار مشکی و سورمه‌ای به تن داشتند، نام‌هایشان عباس و فرهاد بود. سجاد در رأس میز نشسته بود. با آمدن نگار و سلام و احوالپرسی‌ها جایش را به نگار داد. نگار که هنوز آثار عصبانیت روی صورتش بود، وحشتی موزون به جان بقیه می‌انداخت تا از دستوراتش سرپیچی نکنند. با همین منوال او به دیکتاتوری بدل شده بود که تنها حرف خویش را قبول می‌کرد. البته این تنها مثالی برای نشان‌دادن حال نگار بود. بعد از آنکه نگاهی به همه انداخت و اسامی را جویا شد، رو به سجاد کرد و با لحن کاملا جدی‌اش خطاب قرارش داد:
    - خب آقای رئیسی، فعالیتِ این مجمع رو برای دوستان توضیح دادین؟
    - بله خانوم، نگران چیزی نباشین، دوستانِ خانوم از فعالان اجتماعی و کودکان هستن، آقایون از فعالان حقوق بشر و کارگری.
    - خوبه، امیدوارم کارتون رو خوب انجام بدین. اولین کار اینکه یه لیست از تموم آدم‌های نیازمند تهیه کنید؛ قرار نیست آشناهاتون رو توش جا بدین، پس حواستون باشه کارتون رو درست انجام بدین.
    - بله خانوم، چشم. نگران نباشین، این آدما سال‌ها دارن مبارزه می‌کنن.
    - درسته؛ اما هر مبارزی مبارز نیست، همین‌طور که هر گردی گردو نیست.
    کاملا به آنان تکه انداخته بود. با اینکه از این رفتار آزرده شده بودند؛ اما اعتراضی نکردند، حال که کار اصلی آنان اعتراض‌کردن بود؛ اعتراض به وضع جامعه، اعتراض به وضع مرد‌ها و زن‌هایی که به حقیقت تسلیم آری گفته‌اند. در میان آنان تنها فاطمه لب به سخن گشود:
    - ببخشید نگار خانوم؛ اما این‌طور که شما می‌فرمایین نیست. من سال‌ها دارم برای بچه‌های بی‌خانمان تلاش می‌کنم. بار‌ها جونم مورد تهدید قرار گرفت؛ اما پا پس نکشیدم. این حرف شما خیلی واسه‌م سنگین بود.... حالا دوستان رو نمی‌دونم؛ اما من رو قاتی این گردو‌ها نکنین!
    نگار کمی جا خورد، متوجه‌ی رفتار تند و بی‌ملاحظه‌اش شد؛ برای همین کمی سرش را خم کرد و با لحن شرمنده‌ای گفت:
    - بله ببخشید. نمی‌خواستم کسی رو ناراحت کنم. راستش یه خرده اعصابم خورده امروز، همین‌طور که می‌دونین یکی از بچه‌ها مریض شده.
    - بله اطلاع داریم، تا همین پیش پای شما هم زنگ زدیم و حالش رو پرسیدیم، نگران نباشین، خوبن.
    - ان‌شاءلله. خب حالا برنامه‌ی کاری رو براتون توضیح میدم. یه گروه تشکیل بدین مخصوص به پیداکردن افراد نیازمند، از هر گوشه‌ی تهران تقسیم بشین و شناسایی کنین. یه گروه دیگه هم تشکیل بدین برای اوضاع سیـاس*ـی و اجتماعی کشور، سعی کنین مشکلات رو پیدا کنین و راهی برای حلش پیدا کنین و بعد که اطلاعات جمع‌آوری شد همه با مشورت و صحبت‌کردن راه حل مناسبی برای برطرف‌کردنش پیدا می‌کنم.
    عباس با‌‌ همان صورت شش‌تیغه و چشمانِ آبی مغرورش، خودکارش را روی میز‌‌ رها کرد و گفت:
    - خانوم...! این‌طوری که نمیشه، ما اوضاع سیـاس*ـی و اجتماعی رو چه‌طوری باید حل کنیم آخه؟
    نگار تأملی کرد و با صدای نسبتا آرامی پاسخ داد:
    - قراره برای همین مشورت کنیم؛ مثلا یکی از ایده‌های من اینه که آدم‌های درست و حسابی رو برای کاندیدشدن پرورش بدیم تا بتونن این مشکلات رو حل کنن. این یه ایده‌ی بلندمدت بود.
    فرهاد نیز بادی به دماغش انداخت و با صدایی که گویای مخالفتش بود گفت:
    - گیریم که این کار رو کردیم، فکر می‌کنین اینا می‌ذارن کاندید بشه؟ اینا به آدمای بی‌سواد و بی‌دست و پا بیشتر میدون میدن؛ چون می‌تونن تو سایه‌ی اونا کاراشون رو پیش ببرن.
    بیراه نمی‌گفت؛ اما خب بالاخره باید از جایی این فعالیت‌ها آغاز می‌شد و تا قدرت نباشد گاهی تمام حرف‌ها و سخنان بیهوده به نظر می‌آید.
    - درسته حرف شما، با اینکه به همه‌ی این‌ها واقف هستم؛ اما خب میشه این کار رو کرد. حتی میشه از کسایی که درون قدرت هستن شروع کرد؛ اونا واسه پول شخصیتشون رو هم عوض می‌کنن.
    سجاد که با دقت به حرف‌هایشان گوش می‌داد، تصمیم گرفت سکوتش را بشکاند:
    - این حرف درسته! با اینکه انتخابات تقریبا تشریفاتی به حساب میاد؛ اما میشه این کار رو کرد.
    بحث میانشان گل انداخته بود. نگار و دیگران ایده‌هایشان را می‌گفتند و راه‌هایی برای بهبود اوضاع پیشنهاد می‌دادند. بعد از آن خانم‌ها مسئول پیداکردن معضلات شدند و آقایان مسئول پیداکردن افراد نیازمند.
    نگار با خستگی از عمارت خارج شد. اولین کاری که کرد، به بیمارستان رفت و خبری از کودکِ مریض گرفت. سپس به خانه بازگشت. نریمان و مریم پشت میز نهار مشغول خوردن غذا بودند. مریم با دیدن نگار از جای برخاست و گفت:
    - سلام مامان، خوبی عزیزم؟
    نگار سری تکان داد و گفت:
    - سلام... اوهوم.
    نریمان از‌‌ همان دور با صدای بلند گفت:
    - سلام... بهتری؟
    - سلام. آره مرسی.
    نوع لحن نگار برای مریم تعجب‌انگیز بود. صورتش شاداب گشت و با سرحالی مضاعف به اتاق رفت تا لباس‌هایش را عوض کند. می‌خواست مانند همیشه شال به سر کند و لباس پوشیده‌ای بپوشد؛ اما با فکری که به سرش زد از این عمل پشیمان شد. تاپی صورتی‌ پوشید و شلوارک همرنگش را به پا کرد. مو‌هایش را در دست هوا آزاد گذاشت و بعد با شانه‌ای فرهای درشت قهوه‌ای‌رنگش را صاف کرد. موهای ابریشمینش به روی شانه‌های لختش ریخته بود. صورتش کاملا بی‌روح و افسرده بود؛ اما با شوق این کار‌ها را انجام می‌داد، باید هرچه زود‌تر از شرِ این دشمن خونخوار خلاص می‌شد.
    به دستشویی رفت و آبی به دست و صورتش زد. همان‌طور که با حوله‌ی دستی صورتش را پاک می‌کرد به بیرون آمد و رو به مریم گفت:
    - ناهار چی داریم؟
    مریم که بسیار متعجب‌تر و حیران‌تر شده بود، با دهانی باز مکثی کرد و گفت:
    - زرشک پلو.
    - آخ جون!
    نریمان که تازه غذایش تمام شده بود، چشمانش به نگار افتاد. هنوز آثار تعجب به روی صورتش بود؛ هرچند که نگار را یک بار دیگر نیز چنین دیده بود. مریم به سر یخچال رفت تا برای نگار ماست بردارد. نگار فرصت را غنیمت شمرد و با لبخندی شیطنت‌آمیز چشمک دلربایی برای نریمان فرستاد. نریمان با چشمانِ حریص خود نگار را برانداز می‌کرد. مریم همان‌طور که ماست را در ظرفی می‌ریخت گفت:
    - دانشگاه چه‌طور بود نگار؟
    نگار پشت میز نشست و همان‌طور که با لبخندی پر از فریب به نریمان می‌نگریست گفت:
    - خوب بود. می‌بینی که حالم بهتر شده.
    - خدا رو شکر مادر.
    ماست را روی میز گذاشت و رو به نریمان گفت:
    - تو مگه نمی‌خواستی بخوابی؟
    - آره؛ اما فعلا کار دارم.
    - چی کار؟
    نگاهی به نگار انداخت و سپس گفت:
    - می‌خوام با نگار حرف بزنم. تو بهتره بری بخوابی.
    - اما...
    - اما نداریم. نگران نباش، نمی‌خورمش.
    سرش را با استیصال تکان داد و بعد به اتاق بازگشت تا استراحتی کند. نریمان هنگامی که از بسته‌شدن در مطمئن شد، با شتاب از پشت میز بلند شد و نگار را با یک جهش از پشت میز بلند کرد. نگار آمد جیغ بکشد که چشمانِ گشاد نریمان مانع شد. میان زمین و هوا در دستان نریمان گرفتار بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Behnam_Rastaghi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    747
    امتیاز واکنش
    16,563
    امتیاز
    671
    محل سکونت
    گرگان
    دستان نریمان از زیربغل نگار، او را بلند کرده بود. با چشمان حریصش به لبانش نگریست. نگار که وحشت کرده بود، با قورت‌دادن آب دهانش به آرامی گفت:
    - ترسیدم... من رو بذار زمین دیوونه.
    نریمان آرام او را به زمین گذاشت، لحظه‌ای به چشمان یکدیگر خیره شدند؛ اما طولی نکشید که نریمان دوباره وحشیانه به نگار حمله کرد و او را به دیوار پشت سرشان چسباند. نفس‌های چرک‌آلود و نجسش به پوست گردن نگار می‌خورد. بسیار نفرتش شدید بود که در چنین وضعیتی تحمل می‌کرد و لبخندش را حفظ می‌نمود. دستان
    نریمان حصاری برای نگار ساخته بود. نگار با‌‌ همان لبخند شیطنت‌آمیز و چشمانِ فریبنده به چشمان نریمان خیره بود. نریمان با میـ*ـل به او می‌نگریست، سرش را جلو آورد؛ اما انگشت سبابه‌ی نگار روی لبش قرار گرفت و دستور توقف داد. نریمان ناامید و با نگاه پرسشگرانه به او خیره شد.
    نگار خود را آرام از زیر دستانِ نریمان بیرون کشید و با لحن آهسته‌ای که نریمان را بیشتر حریص می‌کرد گفت:
    - نه... الان وقتش نیست.
    به پشت میز بازگشت. نریمان بالای سرش ایستاد و با ابروهای درهم‌کشیده گفت:
    - پس کی؟ تو مالِ منی نگار، فهمیدی؟
    - آره می‌دونم.
    سپس سرش را بالا گرفت و به چشمانّ نریمان خیره شد:
    - فردا شب... وقتی مریم رفت خونه‌ی دوستش واسه‌ی شام.
    آهسته‌آهسته و کم‌کم، لبخندِ پوزخندمانندی به لبان نریمان هجوم آورد. بدون هیچ سخنی به او خیره ماند و سپس به اتاق بازگشت. نفس حبس‌شده‌ی نگار با رخوت و بی‌چارگی به بیرون فوت شد. آهی از سر درد کشید. از خودش بدش می‌آمد و بسیار پریشان بود. سرش را میان دستانش گرفت و لحظه‌ای بعد، بدون آنکه چیزی بخورد از جای برخاست و به اتاقش بازگشت.
    از طرف دیگر، ارسلان و بقیه‌ی خانواده‌ی ایزدی پشت میز ناهار نشسته بودند. کیان با‌‌ همان صورت بشاش به خنده می‌پرداخت و از اوضاع کار حرف می‌زد. فرزانه نیز با مخالفت به او می‌فهماند که سر میز غذا جای گفت‌وگو در مورد کار نیست؛ اما او متوجه نمی‌شد و سرسختانه از موفقیت‌هایش سخن می‌گفت. فرزاد که دیر هنگامی با باران دعوایش شده بود، سر میز ناهار حضور نیافته بود. فرزانه رویش را به سوی او گرفت و گفت:
    - باران، چرا فرزاد نیومد؟
    باران عشـ*ـوه‌ای به سخنش افزود و تابی به گردنش داد:
    - نمی‌دونم چشه! با هم دعوامون شد منم گفت بتمرگ حق نداری بیای.
    شینا خنده‌ای کرد و میان لقمه‌های کوچکی که زیر دندان می‌جوید گفت:
    - دعوا! یه چیز جدید بگو عزیزم... شما که همه‌ش درحال دعواکردنین.
    - شما رو هم می‌بینیم عزیزم.
    شینا با‌‌ همان لبخند پیروزمندانه‌اش نگاهی به ارسلان انداخت و سپس دوباره به باران خیره شد:
    - ببین عزیزم! ما هیچ‌وقت باهم دعوا نمی‌کنیم؛ چون برعکس شما عاشق همیم... آ! راستی... شما قرار نیست بچه‌دار بشین؟ نکنه مشکلی دارین؟
    باران پوزخند محوی به لبانش آورد و با لحن نیش‌داری گفت:
    - ما مثل شما عجله‌ای واسه این کارا نداریم! سر صبح هم آره؟
    شینا با نگاه گیج به باران خیره شد:
    - یعنی چی؟
    پوزخند روی لبان باران عمق گرفت و به ارسلان خیره شد:
    - از شوهرت بپرس عزیزم.
    ارسلان با بی‌تفاوتی چشمانش را در کاسه چرخاند و آبش را نوشید:
    - دیروز رو میگه... رفته بودم حموم اومد سراغت.
    اخم کمرنگی میان ابروهای شینا جای گرفت و گفت:
    - پس چرا به من نگفتی؟
    ارسلان نگاهش را میان جمع چرخاند و گفت:
    - فکر کردم خودش بهت میگه... آخه باهات کار داشت.
    - نه خیر، نگفت.
    باران خنده‌ی مسـ*ـتانه‌ای کرد و با لحنِ پر از حرصی میان حرف‌هایشان پرید:
    - بله بله... ما هیچ‌وقت دعوا نمی‌کنیم.
    صدای اعتراض کیان همراه با اخم‌های غلیظش سخنانشان را قطع کرد:
    - تمومش کنین!
    سپس رو به شینا کرد و ادامه داد:
    - علی درسته میگه عمو، باران باید بهت می‌گفت.
    شینا با حالت قهر از پشت میز برخاست و به سوی طبقه‌ی دوم دوید. ارسلان با استیصال به جمع نگریست و سپس از پشت میز برخاست و به دنبال شینا رفت. پله‌های سنگی را با ضرب‌آهنگ خاصی بالا رفت و خود را به اتاقشان رساند. شینا روی تخت پشت به ارسلان نشسته بود. دست به سـ*ـینه و ابرو درهم‌شده. ارسلان از اینکه قرار بود ناز او را بکشد و به اصطلاح دلش را به دست آورد، دلسرد و بی‌حوصله بود. لبخندی به لب نشاند و به او نزدیک شد. شینا دوباره رویش را برگرداند و با نیم‌نگاهی به او انداخت. ارسلان با لبخندِ ظاهرسازی‌شده بالای سرش بود.
    - به خدا من رو ندید. حوله تنم بود، فقط سرم رو بـرده بودم بیرون.
    - چرا بهم نگفتی، هان؟ تو مگه نمی‌دونی این عوضی چشمش دنبال توئه؟
    ارسلان چشمانش را در کاسه چرخاند:
    - مسئله اینکه این موضوع واسه من اهمیتی نداره شینا. من بهت نگفتم؛ چون چیز مهمی به نظر نیومد... اصلا من به این دخترِ اهمیتی نمیدم و بهش فکر نمی‌کنم که بخواد واسه‌م مهم باشه تا یادم بمونه.
    پوزخندی به لب آورد و با لحن نیشداری پاسخ داد:
    - تو مراسم دیدم چه‌طوری باهاش می‌رقصیدی.
    دست به کمر ایستاد و گوشه‌ی کتش را پشت دستانش قایم کرد:
    - منظورت چیه؟
    - همون که شنیدی! بهتره بدونی این‌جا از این غلطا کنی میدم پدرت رو در بیارن.
    ارسلان با چشمانِ به خون نشسته و فک منقبض‌شده به شینا نگریست. دستش با شتاب بالا آمد و قصد زدن کرد که با نگاهِ شینا بالا متوقفش ساخت. دستش را با کلافگی به صورتش کشید و به دستشویی پناه برد. باید کنترل خود را حفظ می‌کرد تا شینا را عصبانی نکند.
    آب سرد پوست ملتهب صورتش را التیام بخشید. با عصبانیت به تصویر خط‌خطی خود در آینه نگریست. عصبانیت همراه با قطرات آب از سر و رویش می‌ریخت. دستش را مشت کرد و به دیوار کنارِ آینه کوبید. دوست داشت با نعره‌ای به شینا بگوید که برایش هیچ اهمیتی ندارد. بگوید که از او متنفر است و می‌خواهد برادرش را نجات دهد، وگرنه حتی یک دقیقه نیز تحملش نمی‌کرد؛ اما حیف! که مجبور به سکوتی مرگبار بود. سکوتی که وجودش را به لرزه می‌انداخت و نعره را در پس کوچه‌های گلویش به دار می‌کشید. خسته بود؛ همانند مسافری که تمام راه را پیاده آمده و انتظار استقبال گرمی دارد؛ اما با چوبه‌ی دار مواجه می‌شود. چه‌قدر برایش زندگی مسخره به نظر می‌رسید.
    تمام روز، تمام عمر، تمام زندگی باید بدوی تا به خواسته‌ای برسی که متعلق به خودت نیست. و این می‌شود درد بزرگ زندگی؛ رسیدن و نرسیدن. گاهی مجبوری برای دیگران بجنگی و این موضوع تو را بیشتر از پیش عصبانی می‌کند، گاهی برای خودت می‌جنگی؛ اما این موضوع تنها به جوکِ بی‌مزه‌ای می‌ماند.
    اطراف را کاشی‌های سفید و فیروزه‌ای پر می‌کرد. صدای دستی به در رسید و بعد از آن صدای معترض و آمرانه‌ی شینا:
    - بیا بیرون، می‌خوام برم دستشویی.
    ارسلان با عصبانیتی افزون شده به تصویر خویش نگریست، سپس آب دهانش را قورت داد و دستگیره‌ی در را فشرد. بی‌تفاوت از کنار یک دیگر رد شدند. ارسلان می‌خواست از خانه بزند بیرون؛ اما نمی‌دانست باید کجا برود و چه کند. اتاق را ترک کرد و بی‌توجه به دیگران از عمارت خارج شد.
    سوار ماشینش شد و بعد از گذراندن مسافتی با سرعت، مقابل پارکی از حرکت ایستاد. موبایلش را درآورد و شماره‌ی سعید را گرفت. دقیقه‌ای به طول نینجامید که صدای سعید در گوشی پخش شد:
    - الو... سلام چی شده؟
    عصبانی بود، همچنان عصبانیت از سر و رویش می‌بارید:
    - خسته... شدم!
    فریادش لرزه به پیکره‌ی سعید انداخت. می‌دانست که ارسلان چه می‌کشد و این موضوع آزارش می‌داد. باید هرچه زود‌تر از شر این مزاحم که از قضا قاتل هم است راحت می‌شدند.
    - آروم باش... توضیح بده ببینم چی شده؟
    - دختره‌ی بی‌ همه‌چیز بهم میگه از خونه میندازمت بیرون... میگه حواست رو جمع نکنی میدم پدرت در بیارن. می‌فهمی سعید؟
    - چی شد مگه؟
    مکثی کرد و نفس‌های پی در پی‌اش را منظم‌تر ساخت:
    - هیچی بابا... یه دخترِ هست، زن همون فرزادی که بهت گفتم، اسمش بارانه.
    - خب می‌دونم، بقیه‌اش.
    - هیچی دیگه. عوضیِ بی‌ همه‌چیز بند کرده به من... دیروز رفته بودم حموم اومد سراغ شینا رو گرفت من تنها بود. امروز گذاشت کف دست شینا. اونم گفت چرا بهم نگفتی و از این حرفا.
    سعید سکوتی کرد و بعد از مکثی گفت:
    - خیله خب، نگران نباش؛ امشب به جای خودت بدلت میره خونه تا یه جوری از دل شینا در بیاره.
    - مگه میشه؟ صداهامون... رفتارامون... اونا چی پس؟
    - اینا که بدل فیلم و سریال نیستن دوست عزیز! بدلِ پلیسن؛ همه نوع تقلیدی بلدن، حتی تقلید صدا.
    سکوتی کرد؛ سکوتی که تأملی پشتش خوابیده بود:
    - باشه... پس مدارک چی؟
    - وقتی بدل بغـ*ـل شیناست، تو باید بری دنبال مدارک.
    - چه‌طوری وارد خونه شم؟
    - میگم بهت.
    - قضیه‌ی نغمه چی شد؟
    - اونم جالبه، اومدم پیشت میگم.
    - اکی، پس خداحافظ.
    - خداحافظ.
    از دکه‌ی روبروی پارک سیگاری خرید. روی یکی از صندلی‌های رنگارنگ پارک نشست و به فواره‌های آبی آب که درحال رقـ*ـص بودند نگریست. فندک سنگی‌اش را زیر سیگار قرار داد و سپس با انگشت شستش آن را روشن کرد. شعله‌ی آتش سرِ سیگار خاموش را به آتش کشید و سپس دودِخاکستری خود را به هوا پرت کرد. پک محکمی به سیگارش زد. دود درون ریه‌هایش نفود کرد و سپس با فوتی به بیرون پرید. ذهنش درگیر لحظه‌ای شد که اردلان از زندان آزاد شود و او را در آغـ*ـوش بگیرد. ناخودآگاه شور و حرارتی برای به اتمام‌رساندن این بازی به جانش نفوذ کرد. با خود می‌گفت:« چه لحظه‌ی شیرینی می‌شود! برادرم از زندان آزاد شود و به آغـ*ـوش من بیاید. برادرِ بی‌گـ ـناه من، برادرِ بی‌پناهم. کاش قدرتی داشتم تا میله‌های فلزی زندان را با دستانم می‌شکافتم و او را به بیرون می‌آوردم. اصلا چرا تنها او؟ اگر قدرتی داشتم تمام بی‌گناهانی را که به زندان افتاده بودند، یکی‌یکی به بیرون می‌آوردم.»
    افکارش نوای آزادی را داشت. روز‌های خوب و آرمانی را تصور می‌کرد. با خود می‌گفت:« یعنی می‌شود روزی دیگر کسی به زندان نیفتد و اعدام نشود؟ روزی که آسمان هر روز نوای خیر و خوشی را سر دهد؟ یعنی می‌شود «آزادی» درون رگ و ریشه‌ی ما زندانیان حس شود؟ کاش می‌شد...»
    ته تمام آرزو‌ها و تصوراتش را با ناامیدی تمام می‌کرد؛ مانند خیلی‌ها. مگر می‌شود؟ آری، کافیست دستت مشت شود و با اتحاد به پا بخیزی. بعضی‌ها نیز می‌گویند اتحاد کجا بود؟ راست هم می‌گویند، باید ابتدا اتحاد به وجود آید و سپس خرافات زدوده شود، بعد از آن آزادی خود می‌آید.
    همه‌ی مردم در جستجوی این کلمه‌ی غریب بودند؛ اما تا اتحادی بر سر معنی و مفهومش به دست نیاید همچنان نسیم در بند خواهد بود. ارسلان بیش از هرکس دیگری دوست داشت برادرش را در آغـ*ـوش بکشد؛ اما این وضع هم برایش قابل تحمل نبود، اینکه خود را به دختری بسپارد و پاکی و نجابتش را لحظه به لحظه از دست دهد. سخت بود و بسیار آزاردهنده؛ اما چاره‌ای نیز وجود نداشت. بار‌ها وسوسه به سراغش آمده بود؛ اما چیزی از خلوص نیتش را نکاسته بود. این موضوع بسیار برایش خوشایند بود که همچنان «هدفش» برادرش است، نه خوشـی‌ و نوش. شاید گاهی رفتارهای ضد و نقیض نشان می‌داد؛ اما تهش به این نتیجه می‌رسید که نباید بگذارد هوای نفس میدان بیابد؛ چراکه آن وقت افسارش دودستی به او سپرده می‌شود و ارسلان را به هرجا که می‌خواهد می‌برد. باید به این تفکر می‌رسید که انسان باید خوی حیوانی‌اش را کنترل کند. خوی حیوانی تنها در اعمال حیوانی خلاصه می‌شود. انسان نیز نوعی حیوان است؛ اما با تفکر و شعور، پس نباید اهدافش را با شهوترانی از دست می‌داد. باید می‌فهمید که هرچیز در جای خود و برای شخص مناسبش درست است.
    ***
    «انسان» از یک جایی به بعد، باید بداند برای چه به دنیا آمده و قرار است از خود چه به جای بگذارد. کسی مثل هیتلر از خود «جنگ» و «بدنامی» را به جای گذاشت و در مقابل کسی نیز مثل «گاندی» از خویش خوبی و خوشنامی. هدف از زندگی تا معلوم نشود، زندگی بسیار کسالت‌بار و بیهوده می‌شود. ارسلان هدفِ خویش را نمی‌دانست، او زندگی می‌کرد تا زندگی کرده باشد؛ مانند خیلی‌ها نامش را نیز «زندگی» می‌گذاشت؛ اما من نامش را «بردگی» می‌گذارم.
    تا ساعت نه شب چرخید و به پیش ریحان رفت. اوضاع را جویا شد. وقت تنگ بود و تا آخر هفته دادگاه تجدید نظر تشکیل می‌گردید. ارسلان نیز باید تا آن روز همه‌چیز را مهیا می‌کرد و مدرک را به چنگ می‌آورد. ساعت نه به‌‌ همان کافه‌ی امروزی رفت. سعید به همراه بدل ارسلان- که محسن نام داشت- پشت میز منتظرش بودند. کسل بود و حال خوشی نداشت؛ اما حال که هدفش «آزادی» برادرش به حساب آمده بود، کورسوی امیدی در جانش روشن بود.
    پشت میز نشست و بعد از سلام و احوالپرسی و دست‌دادن، به گارسون سفارش قهوه‌ای تلخ داد. قهوه آماده روی میزش قرار گرفت. بخار ملایم و دلپذیر قهوه فضا را معطر می‌ساخت. مارپیچ و موزون از فنجان خارج می‌شد. سعید نگاهی به جفتشان کرد و سپس با جدیت سر سخن را باز نمود:
    - ببین ارسلان، محسن همه‌ی صداهایی رو که این چندروز از تو و شینا ضبط شده گوش داده و می‌دونه چی شده و چی نشده؛ اما اگه چیزی هست که باید بهش بگی تا بدونه بگو.
    کمی مکث کرد و سپس با صدای ملایم اما جدی سخن گفت:
    - نه چیز خاصی نیست، فقط امشب باید رابـ ـطه‌ای با شینا برقرار بشه! می‌فهمی که...
    محسن سرش را تکان داد و گفت:
    - می‌دونم داداش، نگران نباش می‌دونم چیکار کنم.
    - خوبه.
    سعید بعد از مکثی دوباره به سخن آمد:
    - ببین نقشه‌ از این قراره؛ تو باید بری تو صندوق عقب ماشین قایم شی ارسلان. محسن موقع پیاده‌شدن یواشکی در صندوق عقب رو باز می‌کنه تا تو به موقعش ازش بیای بیرون. محسن که رفت بالا وقتی کارا تموم شد و همه خوابیدن دستگاه رو راه می‌اندازه و دوربینا رو از کار می‌اندازه، بعد نوبت تو میشه که وارد خونه شی.
    - خب باید کجا برم؟ من از کجا باید بدونم قاتل کیه تا بدونم فیلم رو کجا گذاشته؟
    - ما هم نمی‌دونم قاتل کیه؛ اما...
    نگاه ِ سرگردانی به آنان کرد و گفت:
    - اما چی؟
    سعید با حیرت و بهتی که در کلامش بود به سخن آمد:
    - ببین ما امروز درمورد «نغمه»‌ای که گفتی تحقیق کردیم. اسمش نغمه سلمانیه. زنِ قانونی کیان ایزدی؛ اما یه چیز خیلی جالبه این وسط... اونم اینکه نغمه باید بیست‌سال پیش تو یه تصادف مُرده باشه!
    ابروهای ارسلان در هم شد و با نگاه جدی به سعید نگریست:
    - یعنی چی؟ پس... پس چرا قایمش کرده؟
    - تو هم باید همین رو بفهمی ارسلان. این‌جا یه کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه‌ست. باید امشب وارد اتاقش بشی و قضیه رو بپرسی.
    پوزخندی کوکورانه به لبانِ ارسلان هجوم آورد:
    - فکر کردی به همین سادگی میگه؟
    این‌بار محسن به جای سعید سر سخن را گرفت:
    - آره... میگه؛ چون بیست سال تو یه اتاق زندونیش کردن. اون اولین دشمنیه که خانواده‌ی ایزدی برای خودش تراشیده.
    سعید حرفش را تصدیق کرد:
    - محسن درست میگه. ببین کافیه از یه راهِ درست وارد بشی و سر صحبت رو باز کنی. بهش بگو که تنها راهِ نجاتش تویی تا بهت اعتماد کنه.
    - اگه... یه موقع کسی اومد چی؟
    - چرا باید کسی بیاد؟ اون موقع همه خوابن.
    کمی مکث کرد و سپس با لحن پراز سؤالی گفت:
    - خب... حالا گیریم که من رفتم تو... همه‌چیزم پرسیدم و دلیل اینکه چرا قایمش کردن رو هم پرسیدم، بعدش چی؟ این موضوع... این پنهان‌کاری... چه ربطی به قضیه‌ی قتل داره؟ میشه بهم توضیح بدین؟
    سعید کمی مکث کرد و سپس با تأمل پاسخ داد:
    - نمی‌دونم ارسلان؛ اما امیدوارم یه سرنخ مهم پشتش باشه. بالاخره دونستنش بهتر از ندونستنشه.
    - راست میگی، محسن چه‌طوری بهم خبر میده؟
    - آی کیو! با موبایل دیگه. فقط بذارش رو سایلنت تا صداش رسوات نکنه.
    سرش را به نشانه‌ی مثبت جنباند. بعد از آن ارسلان و محسن به همراه سعید به مکانی رفتند، لباس‌های ارسلان و محسن عوض شد و گریم سنگینی نیز به روی صورت محسن نشست که حال با ارسلان مو نمی‌زد. ارسلان از این همه امکانات به حیرت آمده بود:
    - مو نمی‌زنه‌ ها... می‌ترسم خودم رو باهاش عوضی بگیرم. اصلا الان من منم یا اون منه؟
    سعید خنده‌ای کرد و بعد با لحن خندانی گفت:
    - چه‌طور می‌تونی تو این وضعیت شوخی کنی ارسلان؟ داستان خیلی حساسه.
    - می‌دونم پسر؛ اما یه حسی بهم میگه ما پیروز می‌شیم.
    - امیدوارم این حست چرت نگفته باشه!
    نگاهی به یکدیگر انداختند و سپس به خنده دچار شدند. بعد از اتمام کار، محسن و ارسلان به سوی ماشین رفتند، ارسلان خود را در صندوق عقب جا داد و سپس محسن پشت فرمان نشست و به سوی عمارت به حرکت در آمد. ارسلان در جای تنگ و تاریکی قرار داشت. ذهنش خاموش و از کار افتاده بود.
    هوا سوز عجیبی داشت؛ گویی چندین درجه زیر صفر بود و ابر‌ها آماده‌ی بارش برف. زمستان مانند رودی در گذر بود؛ زیبا اما گذرا. سرد بود؛ اما احساسی فرا‌تر از مرگ را در خود جای داده بود. زیبایی عجیبش همراه با برف‌های بلورین و سفیدرنگ به زمین می‌ریختند.
    مردمان، با پالتوهای بلند و مشکی‌رنگ و کلاه‌های عجیب و پشمی، به همراه شال‌گردن‌های مد روز، با سرعت از پیاده‌رو‌ها می‌گذشتند. درختانِ زمستانی خشک و بی‌احساس در اطراف به چشم می‌خورد؛ شاخه و برگ‌هایی که پراکنده از تنه‌ی اصلی درخت دیده می‌شدند، بدون هیچ برگ و میوه‌ای.
    در آسمان هیچ ستاره‌ای نبود، ماه لاغر شده و گوشه‌ای از شب نشسته بود. ظلمت تمام صندوق عقب را فراگرفته بود و گاهی احساس خفگی به ارسلان دست می‌داد. بعد از گذراندن یک راه نسبتا طولانی، ماشین مقابل در بزرگ عمارت از حرکت ایستاد. نگهبانان با دقت به محسن نگریستند. هنگامی که او را علی گمان کردند، با احترام در را باز کردند و کنار رفتند.
    محسن ماشین را با احتیاط و آهسته از بین جاده‌ی سنگلاخی شده گذر داد. گوشه‌ای از حیاط وسیع پارک کرد و هنگام خارج‌شدن از آن، به طور آهسته صندوق عقب را زد. ارسلان در را کمی باز کرد تا روزنه‌هایی برای ورود هوا به وجود آید. محسن نگاهی به صندوق عقب انداخت و سپس با نفس عمیقی وارد خانه شد.
    شینا در پذیرایی نشسته بود و به فیلم دیدن مشغول بود. هنگامی که محسن وارد عمارت شد، با نگرانی از جای برخاست و با ابروهای درهم‌شده و صدای معترض به سویش یورش برد:
    - هیچ معلوم هست کجایی؟ کلی نگران شدم... چرا تلفنت رو جواب نمیدی؟
    محسن همانند ارسلان لبخند کجی به لب نشاند و با تمسخرگفت:
    - تو مگه قهر نبودی؟
    - قهر باشم... تو موظفی تلفنت رو جواب بدی تا نگران نشم.
    روبش را با حالت قهر برگرداند. محسن موقعیت را مناسب دید؛ در سرسرا کسی نبود و برای همین به او نزدیک شد و حلقه‌ای از دستانش دور شانه‌ی شینا پیچید. شینا کمی مقاومت کرد؛ اما سپس آرام گرفت و خود را بیشتر در آغـ*ـوش محسن جای داد. حلقه تنگ شد و نوای عاشقانه‌ی پرفریبی در گوش شنیا منعکس شد:
    - قربونت بشم الهی عزیزدلم... ببخشید شینا!
    دستانش از روی سـ*ـینه‌ی محسن جدا شد و به دور گردنش پیچانده شد. با حالت مظلومانه‌ای پاسخ داد:
    - نه علی... تو باید ببخشی، من باهات خیلی بد حرف زدم... ناراحتت کردم؛ تقصیر از تو نبود.
    بـ..وسـ..ـه‌ای کوتاه میانشان بدل شد و سپس محسن با استادی بینی شینا را کشید و گفت:
    - فدای سرت خانومی... حالا نظرت چیه بریم بالا عشقم؟
    شینا لبخندی زد و با شیطنت گفت:
    - خسته که نیستی هان؟
    محسن خندید؛ درست همانند ارسلان:
    - نه عشقم... بیا بریم تا بهت نشون بدم چه‌قدر سرحالم.
    - بریم عشقم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا