به شدت از رفتار بیادبانهی خویش پشیمان بود. عصبانیت چند لحظه قبلش یکباره فروکش کرده و جایش را به اندوهی فراوان داده بود. آیا به راستی تقصیر مریم بود؟ این سؤال همچنان مغزش را میخورد. آیا تقصیر مریم بود که نگار به این حال و روز و این سرنوشت شوم محکوم بود؟ جوابش ساده است، خیر. درست است که مریم با این اشتباه بزرگ، زندگی اطرافیان از جمله خودش را دستخوش تغییر قرار داده بود؛ اما هرکسی مسئول زندگی خودش است. نگار ضعف و درماندگیاش را به پای انتخاب مریم میگذاشت؛ درحالی که باید شجاعانه میجنگید و از حقش دفاع میکرد. باید با تمام وجود برای چیزی که به او تحمیل میشد میجنگید؛ اما او و اطرافیانش آنقدر به او تلقین کرده بودند که ضعیف است، ضمیر ناخودآگاهش او را به اینسو میکشید و ضعیف نشانش میداد و کمکم باورش شد که ضعیف است و باید مقابل سرنوشت کوتاه بیاید. مانند خیلی از «ما» که اشتباهات، ضعفها و نداریهایمان را تقصیر این و آن میاندازیم و هیچگاه خود را مقصر نمیشماریم. کاش میفهمید که حال نیز دیر نشده و میتواند از خودش در مقابل تصمیم بیرحمانهی سرنوشت دفاع کند؛ کاش میدانست که سرنوشت تلقین بسیار بیرحمیست که انسان را از هدف خویش دور میسازد و نابود میکند.
تمام روزهایش را با حسرت پر میکرد؛ هیچ تلاشی برای بیرونآمدن از منجلابی که درونش گیر افتاده نمیکرد و انتظار داشت که خدا کاری برایش بکند. انتظار داشت سرنوشت روی خوشش را نشان دهد و او همره با روزهای خوب به آینده قدم بگذارد و این ماجرا برای احوالاتش گران تمام شده بود؛ چراکه او را فردی ضعیف و از خود بیزار نشان میداد.
چای خورد، لقمهای نیز نان و پنیر در دهان گذاشت. بارها تا دم در اتاق مریم پیش رفت؛ اما غرور و به معنای دیگر لجاجت نمیگذاشت که داخل شود و دلجویی کند. از طرفی دیگر همچنان به این موضوع باور داشت که همهی بدبختیهایش بهخاطر مریم است؛ برای همین ناخودآگاه از او بیزار میشد. تصمیم گرفت که پیشش نرود و از او دوری کند. نوعی قهر کودکانه و کورکورانه را در پیش گرفته بود. برای همین موضوع و تلقین اینکه تمام این اتفاقات زیر سر مریم است، خود و وجدان خود را آسوده نگاه میداشت و به اشتباهاتش پی نمیبرد.
لباسهایش را با پالتوی مشکیرنگ و کلاه و شال همرنگ عوض کرد و تصمیم گرفت به سراغ نرگس برود تا کمی از این افسردگی دور باشد. حدیثه، مادر نرگس، مثل همیشه با بر و روی بسیار مرتب و تمیز و آرایشی غلیظ جهت جوان نشاندادن خودش، با خوشرویی از نگار استقبال کرد و با دیدنش بسیار به شوق آمد. آن روزها درگیر کلاس یوگا شده بود و با تحقیقاتی که درموردش انجام داده بود، فکر میکرد این ورزش به جوانی روحش کمک میکند؛ حال که روح و روان درست، به عقاید درست مرتبطند.
نگار در آغـ*ـوش حدیثه فشرده شد و چند بـ..وسـ..ـه در هوا نیز مهمانش شد.
- اِ وا! خوش اومدی دختر جون... نمیدونم چرا اینقدر بیمعرفت شدی، قبلا بیشتر سر میزدی. مریمم که فکر کنم مریضه، آره؟ آخه بهش زنگ زدم بریم استخر گفت گفت مریضم و اینا.
- آره خاله، سرما خورده شدید. نرگس تو اتاقشه؟
- آره عزیزم، چی میخوری بگم واسهت بیارن؟
- هیچی خاله سیرم، تازه صبحونه خوردم.
- ورپریده! الان وقت صبحونهخوردنه مگه؟
نگار خندهی ریزی کرد و گفت:
- نه ولی دیر بلند شدم امروز، دیشب نتونستم خوب بخوابم.
- مگه این موبایل میذاره آدم شب بخوابه؟
در میان صحبتهای آنان بود که نرگس با صورتی خوشحال و سرحال، با عجله پلهها را پایین میآمد و به سویشان میرفت. شلوارک چسبان سفیدرنگی به پا داشت به همراه تاپی صورتی که بسیار به او میآمد. نگار و نرگس در آغـ*ـوش یکدیگر جای گرفتند و حدیثه نیز به سراغ تلفن رفت تا غیبتی بکند و روزگار بگذراند.
نرگس و نگار به اتاق رفتند و در را بستند. به روی تخت نرم و بسیار زیبایش نشستند و مشغول صحبت شدند. از هر دری حرف زدند و نرگس قضیهی ارسلان را از او پرسید و نگار نیز با جوابهای سربالا و استفاده از فنِ «پیچاندن» او را دور زد.
ارسلان آن روز از ابتدای صبح بعد از خوردن صبحانه و مشورتگرفتن از ریحان، آماده شد تا به سراغ شینا برود و به خرید بپردازند. تا ظهر در عمارت بزرگشان وقت گذراندند و با هم معاشرت کردند. بعد از آن شینا حاضر و آماده شد و تصمیم گرفتند به همان رستورانی که روزهای اول رفته بودند بروند تا ناهار را آنجا میل کنند و بعد از آن با خیال راحت به خرید بپردازند و از موقعیت استفادهی بهتری ببرند. فضای رستوران هنوز شیک و درخور بود، فضا را موزیک ملایمی از پیانو پر میکرد و گوش را نوازش میداد. گارسونها با تواضع و فروتنی سرویس میدادند و رضایت مشتری را جلب میکردند.
ناهار را در آرامش خوردند. میان آن با خنده و شوخی پر میشد و صحبتهای رویاپردازانهی شینا، ارسلان را به تهوع میانداخت. وقتی از پشت میز بلند شدند، شینا رو به ارسلان کرد و گفت:
- علی... عزیزم؛ اول بریم سراغ خرید لباس، میخوام لباسم رو تو واسهم انتخاب کنی.
لبخندی به لب نشاند و با خوشرویی پاسخ داد:
- باشه عزیزم، بریم.
بعد از حسابکردن و انعامدادن آنجا را ترک کردند. شینا به همراه ماشین گرانقیمت خود آمده و ارسلان ماشینش را نیاورده بود. با سرعت به سوی مرکز خریدی لوکس به راه افتادند. در میان راه شینا با همان لحن زنانه و پرشور خود حرف به میان میآورد و ارسلان نیز با آنکه حوصلهی زیادی نداشت، با کمال خوشرویی پاسخ میگفت.
- علی... به نظرت لباسم چه رنگی باشه؟
کمی فکر کرد و همانطور که به روبرو مینگریست و دست راستش به روی در بود گفت:
- به نظرم قرمز خیلی بهت میاد!
شینا خندهی شیطنتآمیزی کرد و گفت:
- آی آی آی! شیطون قرمز بهم میاد آره؟
ارسلان نیز خندهی بلندی کرد و گفت:
- آره لامصب! به نظرم یه لباس مجلسی خوب باید واسهت بگیریم که دهن همه باز بمونه، قرمز تو رو شبیه یه ماهی کوچولوی خوردنی میکنه.
شینا دوباره خندید و همانطور که با دستان ظریفش فرمان را هدایت میکرد، نگاهی به ارسلان انداخت و گفت:
- واسه این حرفت شبش خوب واسهت جبران میکنم علی.
ارسلان نیز با صورتی بهتزده و گرگرفته نگاهی به او انداخت، منظورش را خوب فهمیده بود و به همینخاطر دوباره آن احساس سردرگم و کنترلنشده به سراغش آمده بود. شینا در حالی که رانندگی میکرد، دست ارسلان را در دست گرفت و آن را نوازش داد؛ ارسلان نیز بدون اختیار دستانش را به لبانش رسانید و بـ..وسـ..ـهی پرعطشی به آن زد. شینا با حال دگرگونشده دلش میخواست اکنون در خانه بودند. ارسلان با آنکه با این احساس به شدت مخالف بود؛ اما اختیاری در برابرش نداشت. از یک طرف عذاب وجدان و از طرف دیگر احساس لـ*ـذتبخشی که برایش چندشآور بود. بعد از مدتی مقابل همان مرکز خریدی که آن روز با نگار رفته بودند، متوقف شدند. ارسلان تمام آن روز را به یاد آورد. حال از خویش شرمنده بود، دوباره آتش عشق نگار برایش سوزان شده بود و وجودش را در برگرفته بود. یاد خندههای یار میافتاد؛ خندههای بسیار زیبا که ذهنش را تسخیر کرده بود. یاد آن ژاکتی که برای هم گرفته بودند افتاد. هنوز نیز شبها با یادآوری دستانی که به آن خورده بود، آن را در بر میگرفت و میبویید. هنوز نیز دلدادگیاش به نگار مایهی آرامشش بود، هرچند که فاصلهها برایش حکم دیوارهای فولادین را داشتند. کاش میفهمید که او برخلاف احساس واقعیاش گاه و بیگاه اسیر دروغ بزرگی به اسم هـ*ـوس میشود. البته که چیزهایی فهمیده بود؛ اما خود را بارها و بارها گول میزد. میخواست همهچیز را گردن اردلان و نقشهاش بندازد تا وجدانش آسوده باشد.
دست در دست و شانه به شانه از پلههای سنگی و زرشکیرنگ بالا رفتند و دوباره لحظهی گرفتن دستان نگار تیری در حافظهاش شد. خاطرات مانند شرابی زهرآلود به او خورانده میشدند؛ خاطراتی که ارسلان تمام وقت سعی داشت به یادشان نیاورد تا عذاب کمتری ببیند. خاطرات حقایق وحشی و بیرحمی هستند که مانند پنجههای قدرتمند ببر به چهره و جان فرد خدشه وارد میکنند. حال اگر امکان تکرارنشدن آن خاطره وجود نداشته باشد، خاطره میشود شهدِ زهرآگینی که ذرهذره از انسان را از پای در میآورد. خاطرات چکیدهای از دردها هستند.
شینا به اولین مغازهی پیش رویش رفت و دستان ارسلان را رها کرد. مانند کودکان با چشمان گشاد و حیرتآور به ویترین مینگریست. ارسلان ناخودآگاه یاد نگار افتاد؛ وقتی که برایش ژاکت را انتخاب مینمود. لبخند محوی روی لبانش جای گرفت؛ لبخندی که از گوشه و کنارهاش درد میچکید.
به سوی رفت و کنارش از حرکت ایستاد.
- چیزی چشمت رو گرفته خانوم خانوما؟
شینا بدون آنکه توجهاش را از لباسها بردارد، با لحن تعجبانگیزی گفت:
- فعلا نه آقا آقاها!
تمام روزهایش را با حسرت پر میکرد؛ هیچ تلاشی برای بیرونآمدن از منجلابی که درونش گیر افتاده نمیکرد و انتظار داشت که خدا کاری برایش بکند. انتظار داشت سرنوشت روی خوشش را نشان دهد و او همره با روزهای خوب به آینده قدم بگذارد و این ماجرا برای احوالاتش گران تمام شده بود؛ چراکه او را فردی ضعیف و از خود بیزار نشان میداد.
چای خورد، لقمهای نیز نان و پنیر در دهان گذاشت. بارها تا دم در اتاق مریم پیش رفت؛ اما غرور و به معنای دیگر لجاجت نمیگذاشت که داخل شود و دلجویی کند. از طرفی دیگر همچنان به این موضوع باور داشت که همهی بدبختیهایش بهخاطر مریم است؛ برای همین ناخودآگاه از او بیزار میشد. تصمیم گرفت که پیشش نرود و از او دوری کند. نوعی قهر کودکانه و کورکورانه را در پیش گرفته بود. برای همین موضوع و تلقین اینکه تمام این اتفاقات زیر سر مریم است، خود و وجدان خود را آسوده نگاه میداشت و به اشتباهاتش پی نمیبرد.
لباسهایش را با پالتوی مشکیرنگ و کلاه و شال همرنگ عوض کرد و تصمیم گرفت به سراغ نرگس برود تا کمی از این افسردگی دور باشد. حدیثه، مادر نرگس، مثل همیشه با بر و روی بسیار مرتب و تمیز و آرایشی غلیظ جهت جوان نشاندادن خودش، با خوشرویی از نگار استقبال کرد و با دیدنش بسیار به شوق آمد. آن روزها درگیر کلاس یوگا شده بود و با تحقیقاتی که درموردش انجام داده بود، فکر میکرد این ورزش به جوانی روحش کمک میکند؛ حال که روح و روان درست، به عقاید درست مرتبطند.
نگار در آغـ*ـوش حدیثه فشرده شد و چند بـ..وسـ..ـه در هوا نیز مهمانش شد.
- اِ وا! خوش اومدی دختر جون... نمیدونم چرا اینقدر بیمعرفت شدی، قبلا بیشتر سر میزدی. مریمم که فکر کنم مریضه، آره؟ آخه بهش زنگ زدم بریم استخر گفت گفت مریضم و اینا.
- آره خاله، سرما خورده شدید. نرگس تو اتاقشه؟
- آره عزیزم، چی میخوری بگم واسهت بیارن؟
- هیچی خاله سیرم، تازه صبحونه خوردم.
- ورپریده! الان وقت صبحونهخوردنه مگه؟
نگار خندهی ریزی کرد و گفت:
- نه ولی دیر بلند شدم امروز، دیشب نتونستم خوب بخوابم.
- مگه این موبایل میذاره آدم شب بخوابه؟
در میان صحبتهای آنان بود که نرگس با صورتی خوشحال و سرحال، با عجله پلهها را پایین میآمد و به سویشان میرفت. شلوارک چسبان سفیدرنگی به پا داشت به همراه تاپی صورتی که بسیار به او میآمد. نگار و نرگس در آغـ*ـوش یکدیگر جای گرفتند و حدیثه نیز به سراغ تلفن رفت تا غیبتی بکند و روزگار بگذراند.
نرگس و نگار به اتاق رفتند و در را بستند. به روی تخت نرم و بسیار زیبایش نشستند و مشغول صحبت شدند. از هر دری حرف زدند و نرگس قضیهی ارسلان را از او پرسید و نگار نیز با جوابهای سربالا و استفاده از فنِ «پیچاندن» او را دور زد.
ارسلان آن روز از ابتدای صبح بعد از خوردن صبحانه و مشورتگرفتن از ریحان، آماده شد تا به سراغ شینا برود و به خرید بپردازند. تا ظهر در عمارت بزرگشان وقت گذراندند و با هم معاشرت کردند. بعد از آن شینا حاضر و آماده شد و تصمیم گرفتند به همان رستورانی که روزهای اول رفته بودند بروند تا ناهار را آنجا میل کنند و بعد از آن با خیال راحت به خرید بپردازند و از موقعیت استفادهی بهتری ببرند. فضای رستوران هنوز شیک و درخور بود، فضا را موزیک ملایمی از پیانو پر میکرد و گوش را نوازش میداد. گارسونها با تواضع و فروتنی سرویس میدادند و رضایت مشتری را جلب میکردند.
ناهار را در آرامش خوردند. میان آن با خنده و شوخی پر میشد و صحبتهای رویاپردازانهی شینا، ارسلان را به تهوع میانداخت. وقتی از پشت میز بلند شدند، شینا رو به ارسلان کرد و گفت:
- علی... عزیزم؛ اول بریم سراغ خرید لباس، میخوام لباسم رو تو واسهم انتخاب کنی.
لبخندی به لب نشاند و با خوشرویی پاسخ داد:
- باشه عزیزم، بریم.
بعد از حسابکردن و انعامدادن آنجا را ترک کردند. شینا به همراه ماشین گرانقیمت خود آمده و ارسلان ماشینش را نیاورده بود. با سرعت به سوی مرکز خریدی لوکس به راه افتادند. در میان راه شینا با همان لحن زنانه و پرشور خود حرف به میان میآورد و ارسلان نیز با آنکه حوصلهی زیادی نداشت، با کمال خوشرویی پاسخ میگفت.
- علی... به نظرت لباسم چه رنگی باشه؟
کمی فکر کرد و همانطور که به روبرو مینگریست و دست راستش به روی در بود گفت:
- به نظرم قرمز خیلی بهت میاد!
شینا خندهی شیطنتآمیزی کرد و گفت:
- آی آی آی! شیطون قرمز بهم میاد آره؟
ارسلان نیز خندهی بلندی کرد و گفت:
- آره لامصب! به نظرم یه لباس مجلسی خوب باید واسهت بگیریم که دهن همه باز بمونه، قرمز تو رو شبیه یه ماهی کوچولوی خوردنی میکنه.
شینا دوباره خندید و همانطور که با دستان ظریفش فرمان را هدایت میکرد، نگاهی به ارسلان انداخت و گفت:
- واسه این حرفت شبش خوب واسهت جبران میکنم علی.
ارسلان نیز با صورتی بهتزده و گرگرفته نگاهی به او انداخت، منظورش را خوب فهمیده بود و به همینخاطر دوباره آن احساس سردرگم و کنترلنشده به سراغش آمده بود. شینا در حالی که رانندگی میکرد، دست ارسلان را در دست گرفت و آن را نوازش داد؛ ارسلان نیز بدون اختیار دستانش را به لبانش رسانید و بـ..وسـ..ـهی پرعطشی به آن زد. شینا با حال دگرگونشده دلش میخواست اکنون در خانه بودند. ارسلان با آنکه با این احساس به شدت مخالف بود؛ اما اختیاری در برابرش نداشت. از یک طرف عذاب وجدان و از طرف دیگر احساس لـ*ـذتبخشی که برایش چندشآور بود. بعد از مدتی مقابل همان مرکز خریدی که آن روز با نگار رفته بودند، متوقف شدند. ارسلان تمام آن روز را به یاد آورد. حال از خویش شرمنده بود، دوباره آتش عشق نگار برایش سوزان شده بود و وجودش را در برگرفته بود. یاد خندههای یار میافتاد؛ خندههای بسیار زیبا که ذهنش را تسخیر کرده بود. یاد آن ژاکتی که برای هم گرفته بودند افتاد. هنوز نیز شبها با یادآوری دستانی که به آن خورده بود، آن را در بر میگرفت و میبویید. هنوز نیز دلدادگیاش به نگار مایهی آرامشش بود، هرچند که فاصلهها برایش حکم دیوارهای فولادین را داشتند. کاش میفهمید که او برخلاف احساس واقعیاش گاه و بیگاه اسیر دروغ بزرگی به اسم هـ*ـوس میشود. البته که چیزهایی فهمیده بود؛ اما خود را بارها و بارها گول میزد. میخواست همهچیز را گردن اردلان و نقشهاش بندازد تا وجدانش آسوده باشد.
دست در دست و شانه به شانه از پلههای سنگی و زرشکیرنگ بالا رفتند و دوباره لحظهی گرفتن دستان نگار تیری در حافظهاش شد. خاطرات مانند شرابی زهرآلود به او خورانده میشدند؛ خاطراتی که ارسلان تمام وقت سعی داشت به یادشان نیاورد تا عذاب کمتری ببیند. خاطرات حقایق وحشی و بیرحمی هستند که مانند پنجههای قدرتمند ببر به چهره و جان فرد خدشه وارد میکنند. حال اگر امکان تکرارنشدن آن خاطره وجود نداشته باشد، خاطره میشود شهدِ زهرآگینی که ذرهذره از انسان را از پای در میآورد. خاطرات چکیدهای از دردها هستند.
شینا به اولین مغازهی پیش رویش رفت و دستان ارسلان را رها کرد. مانند کودکان با چشمان گشاد و حیرتآور به ویترین مینگریست. ارسلان ناخودآگاه یاد نگار افتاد؛ وقتی که برایش ژاکت را انتخاب مینمود. لبخند محوی روی لبانش جای گرفت؛ لبخندی که از گوشه و کنارهاش درد میچکید.
به سوی رفت و کنارش از حرکت ایستاد.
- چیزی چشمت رو گرفته خانوم خانوما؟
شینا بدون آنکه توجهاش را از لباسها بردارد، با لحن تعجبانگیزی گفت:
- فعلا نه آقا آقاها!
آخرین ویرایش توسط مدیر:



