کامل شده رمان در دنیای من هوا فقط تک نفره است | SunLighT کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

SunLighT

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/22
ارسالی ها
162
امتیاز واکنش
4,139
امتیاز
426
سن
27
محل سکونت
پایتخت
دوش رو باز کردم و گذاشتم آب روي بدنم به جریان بیفته. بیست دقیقه فقط سر جام نشسته بودم، به رو به روم خیره بودم و فکر میکردم.
به هر سختی که بود کارم رو تموم کردم و حوله رو دور خودم پیچیدم و بیرون رفتم.
دانیال از توي دستشویی بیرون اومد. رفته بود صورتش رو بشوره! نگاهش به من که توي خودم مچاله شده بودم افتاد.
رفت سمت اتاق و بلند و عصبی گفت:
-دفعه ي دیگه از این غلط هاي اضافی بکن، ببین چی به سرت میارم!
جیغ زدم:
-حقته!کاش میمردم و از دست تو راحت میشدم.
پوزخندي زد که تلخیش آتیشم زد و گفت:
-حالا حالاها واسه مردن زوده، رنگ راحتی رو نمیبینی.
حرف هاش دیوونه کننده بود ولی بدتر از اون، دردي بود که تو تمام بدنم پیچیده بود.
در حالی که کمربند شلوار پارچه ایش رو میبست از تو آینه به من که منتظر بودم بره تا لباس بپوشم نگاه انداخت و در حالی که غرور تو قیافه اش موج میزد گفت:
-چیه؟ خجالت میکشی؟ فکر نکنم دیگه چیزي واسه پنهان کردن...
پریدم وسط حرفش و با داد شروع به فحش دادنش کردم.
دندون هاش رو روي هم فشار داد. چربی و دنبه هاش رو تکونی داد و به سمتم اومد.
دستش رو جلو آورد که چونهم رو بگیره. فرصت رو از دست ندادم و با تمام قدرت دستش رو گاز گرفتم. سرم رو بالا آوردم و با پررویی و نفرت تو چشماي خاکستریش زل زدم.
صورتش رو جلوتر آورد و شمرده شمرده حرف هاش رو تو مغزم فرو کرد:
-آدمت می کنم، حیوون!
فاصله ي صورتش باهام کم بود. موهاي کوتاه و خیسم رو از جلوي چشمم کنار زدم وبلند داد زدم:
-گورت رو گم کن عوضی.
از اتاق بیرون رفت و آخرین جمله اي که شنیده شد این بود:
-آدمت میکنم.
لباس پوشیدم. یه آستین حلقه اي طوسی ساده و شلوار مشکی.خودم رو روي ملحفه ي نوي تخت انداختم و به سقف خیره شدم.
دستم رو روي دلم گذاشتم. کاش به همین درد میمردم. تنها آرزوي این روز هام!
نیاز داشتم با یکی حرف بزنم و معلوم بود که کی رو براي این کار انتخاب کردم. گوشیم رو برداشتم و به ترانه زنگ زدم. حدود یک ساعت من حرف زدم و اون گوش داد. من سکوت کردم و اون به حالم زار زد. من خیره شدم و اون سعی کرد آرومم کنه.
بعد از تموم شدن حرف هامون بلند شدم و تا آشپزخونه رفتم. امیدوار بودم مسکن تو خونه باشه.
باید از شر این درد لعنتی خلاص میشدم.
کابینت ها رو بررسی کردم و بعد از ده دقیقه که به هیچ نتیجه اي نرسیدم، روي صندلی نشستم. سرم رو روي میز ناهار خوري گذاشتم و صداي جیغم سکوت خونه رو شکست.
هنوز عطر مامان بود، هنوز این جا بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • SunLighT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/22
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    4,139
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    پایتخت
    بدتر از همه این بود که لعنتی ها در اتاقم رو بسته بودن. چقدر دلم میخواست زن عمو رو بکشم، باهمین دست هاي خودم خفه اش کنم.
    کاش میفهمیدم براي چی مستحق این جهنمم. براي چی این جام؟
    لبم رو گاز گرفتم تا کمتر جیغ بزنم و از ته دل آرزو کردم کاش دانیال هیچ وقت بر نگرده. کاش دیگه پوزخند مزخرفش رو نبینم.
    تلفن خونه زنگ زد. نمیتونستم برم جواب بدم. سرم رو روي دست یخ زده ام گذاشتم و چند دقیقه بعد صداي ظریف هنگامه تو خونه پیچید.
    -ساینا خونه نیستی عزیزم؟ حالت چطوره؟ همه چی رو به راهه؟
    یه کم مکث کرد و ادامه داد:
    -کاري داشتی با من تعارف نکن عزیزم.
    صدا قطع شد. هنگامه چقدر دلش خوش بود! کاملا همه چی رو به راه بود فقط من داشتم میمردم!
    بودن تو این خونه، کنار یه مرد، حالم رو به اندازه ي کافی بد میکرد و بدتر این بود که اون مرد دانیال بود! دانیالی که که لحظه به لحظه روي تخته سیاه اعصاب من ناخن میکشید.
    سعی کردم بدون این که از سر جام بلند شم در یخچال رو باز کنم. یخچال تقریبا خالی بود. یه جعبه ي پیتزا که نصفش خورده شده بود.
    نوشابه، سس، آب و پنیر.
    میخواستم پیتزا رو بخورم ولی از تصور این که نصف دیگه اش رو اون خورده چندشم شد. نا امید در یخچال رو بستم و داد زدم:
    -لعنت به همه تون.
    رفتم تو حال و به سختی خودم رو روي مبل ولو کردم. دوباره رفتم سمت روزشمار ذهنم، هشت روز به سالگرد مامان.
    به این فکر کردم که اگر مامان بود چیزي عوض میشد؟
    مطمئن بودم که می شد. مامان مثل هنگامه چشم به دهنم نمیدوخت، مامان حرف چشم هام رو میخوند. مامان صداي قلبم رو میشنید، مامان نمیذاشت کار هاي احمقانه بکنم!
    مامان! دلم براي نوازش هاي یه فرشته تنگ شده بود.
    دلم براي تُن آروم صداش، لبخند هاش حتی موقع دلخوري،چسبیدنش به شوفاژ ،خورش هاي کرفس بدمزه اش، مهربونی هاي بی پایانش، دلم براي بودنش، براي وجودش تنگ شده بود.
    نگاهم به ساعت افتاد. هشت و سی و دو دقیقه بود.
    صدایی توجهم رو به خودش جلب کرد.صدایی که عاشقش بودم.
    اولین بارون امسال بود که به شیشه ها میزد. نم نم آرامش بخشش روح داغونم رو نوازش کرد.

    ***

    کلاه سوئیشرتم رو روي سرم انداختم. دست هام رو توي جیبم کردم و به راه رفتنم کنار خیابون ادامه دادم.
    بارون سه روز بود که بند نیومده بود. کتونی هام داشتن خیس میشدن.
    دلم میخواست فقط برم، دور شم، نباشم.
    هیچ وقت انقدر دلم نخواسته بود پیش بقیه باشم چون هیچ وقت خونه انقدر واسم جهنم نبود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SunLighT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/22
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    4,139
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    پایتخت
    نه دلم می خواست تاکسی سوار بشم و نه پولش رو داشتم.
    یاد هنگامه افتادم وقتی که با خنده میگفت:
    -دیگه از این به بعد پول خرجیت رو باید آقاتون بده خانم خانم ها!
    پوزخندي روي لبم نشست. نمیدونستم چرا ولی دانیال فقط میخواست زجر بده. اون وقت هنگامه فکر میکرد این هیولا میخواد به من پول هم بده!
    سوئیشرتم از شدت خیسی به تنم چسبیده بود. دونه هاي بارون با شدت به زمین کوبیده میشدن.
    چقدر دوست داشتم زمان برگرده، برگرده به موقعی که تیام رو تو اون حالت دیدم.
    اگر بر میگشت دیگه به هیچ کس نمیگفتم.
    یا نه، حداقل بر میگشت به موقعی که مامان رفت. هر طوري بود نمیذاشتم بابا هم بره.
    کاش اقلا بر میگشت به زمانی که هنگامه احمقانه به بدبخت شدنم راضی شد. اگر بر میگشت دیگه کوتاه نمیاومدم، خوب گرماي این جهنم رو حس کرده بودم.
    کاش بر میگشت تا انقدر داد بزنم که همه ي دنیا بفهمن که نمیخوام. ولی زمان بر نمیگشت.
    وضع الان من همین بود. همین، همین جهنم!
    نزدیک خونه شون بودم. فاصله زیاد بود ولی همه اش رو پیاده اومده بودم. از من بعید بود! رفتم جلو و زنگ رو زدم. اصلا توقع نداشتم خونه باشه. باید میرفت دانشگاه ولی خونه بود. در رو برام باز کرد و بالا رفتم. در خونه باز بود و تیام جلوی در منتظرم بود.
    تا من رو دید لبخندي زد و با لحن شیطنت آمیزی گفت:
    -کو شوهرت؟
    از بغلش رد شدم و وارد خونه شدم.
    پوزخندي زدم و زیر لب گفتم:
    -شوهرم!
    اومد جلو و گفت:
    -سوئیشرتت رو بده به من خیسه.
    سوئیشرتم رو در آوردم. دادم بهش و گفتم:
    -سمن کو؟
    رفت تو اتاق که سوئیشرتم رو بذاره.
    در حال برگشتن گفت:
    -دنبال یه لقمه نون.
    نگاه متعجبم رو که روي خودش دید لبخندي زد و گفت:
    -رفته خرید براي ناهار.
    -تو چرا خونه اي؟
    -کلاسم زیاد واجب نبود موندم خونه.
    نگاه دقیق تري بهم انداخت و گفت:
    -ساینا چته تو؟
    با صداي گرفته گفتم:
    -ساینا مرد!
    چشم هاش رو درشت کرد و با تهدید گفت:
    -اگه اذیتت کنه!
    با بغض گفتم:
    -اذیت نمیکنه.
    تیام انگار قانع نشد. منتظر بهم خیره شد تا ادامه بدم.
    سرم رو پایین انداختم و آروم گفتم:
    -عذاب میده، زجرکش میکنه، دق میده.
    با بهت گفت:
    -ساینا!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SunLighT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/22
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    4,139
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    پایتخت
    یه دفعه گرم شدم، تو بغـ*ـل تیام.
    همه چی از جرقه اي که تیام تو ذهن من کله شق زد شروع شد. گفت میشه از هنگامه این ها جدا شم.
    تیام روی موهام رو آروم ب*و*س کرد و زمزمه کرد:
    -چی به سرت اومده دختر؟
    ازش جدا شدم.بغض سنگین و خفه کننده ام نمیذاشت خوب نقش بازي کنم.
    آروم گفتم:
    -مهم نیست.
    با عصبانیت داد زد:
    -حالیش میکنم. مرتیکه نفهم.
    -نزدیک این جهنم نشو، تو گرماش میسوزي.
    جوري داد زد که حس کردم زمین زیر پام لرزید.
    -خفه شو احمق. خفه شو! الان باید بگی؟ نمی اومدي، میذاشتی بکشتت بعد!
    از جام بلند شدم و مثل خودش با داد گفتم:
    -سر من داد نزن. سر من داد نزن تیام! نیومدم عز و جز کنم بیاي سر به سر اون هیولا بذاري من رو بدبخت تر کنی. می فهمی؟ اومدم چون فقط میخواستم اون جا نباشم.
    رفتم تو اتاق و سویشرتم رو برداشتم.
    اومدم بیرون و گفتم:
    -دانیال رو وحشیتر نکن.
    اومد جلوم و گفت:
    -بشین سر جات. مگه نگفتی نمیخواي بري خونه؟ کجا راه افتادی؟
    سرم رو پایین انداختم و گفتم:
    -یه گورستونی میرم. به تو ربطی نداره.
    هلم داد و آروم گفت:
    -خفه شو. تو هیچ جا نمیري.تا تکلیفت معلوم نشه هیچ جا نمی ري.
    داد زدم:
    -نفهم تکلیف من معلومه! من یه زنِ خوش بختم که شوهرم چند ساعت دیگه میاد خونه.
    مچ دستم رو گرفت و با بهت گفت:
    -یه بار دیگه بگو! چی گفتی ساینا؟
    داد زدم:
    -گفتم می خوام برم!
    با من و من گفت:
    -گـ ـ گفتی چی؟چیِ خوش بخت؟
    آروم گفتم:
    -همون که شنیدي.
    -ساینا؟
    جیغ زدم:
    -تیام بذار برم!
    بهت زده از سر راهم کنار رفت و من از خونه بیرون دویدم. کفش خیسم رو پام کردم.
    صداي دخترونه ي آشنایی رو توي راهرو شنیدم:
    -تیام، تیام، بیا کمک.
    بستن بند هاي کتونیم که تموم شد، دویدم و از ساختمون خارج شدم.
    سمن با تعجب گفت:
    -امین؟
    صداش مبهم به گوشم رسید چون داشتم با تمام سرعت میدویدم.
    شاید مثل یک سال و سیصد و پنجاه و هشت روز پیش، روز مرگ مامان!

    ***

    سه شاخه گل قرمزي که دستم بود رو گذاشتم و نشستم.
    مثل همیشه بود، پر از سکوت، پر از آرامش.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SunLighT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/22
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    4,139
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    پایتخت
    دوست نداشتم با هنگامه این ها یا سمن و تیام و بقیه ي فامیل بیام.
    نه این که دوست نداشتم ببینم شون، نه. میخواستم این جا تنها باشم. فقط همین امروز، روز سالگرد مامان.
    دانیال گفته بود اگر بیش تر از یک ساعت طول بکشه یه بلایی سرم میاره ولی مهم نبود. مگه تا حالا نیاورده بود؟
    یاد پنج روز پیش افتادم. روزي که رفته بودم پیش تیام و دانیال فهمید، هه!
    هیچ وقت تو زندگیم این طوري کتک نخورده بودم. این طوري که کارم به بیمارستان بکشه.
    بطري آب رو روي قبر خالی کردم و با دستم شستمش. آروم آروم شروع کردم به حرف زدن. فقط این جا میشد راحت حرف زد.
    -مامان باز هم میشنوي نه؟میدونم باز هم حرف هام رو میشنوي.
    مامان دو روز پیش از بیمارستان مرخصم کردن!به خاطر دیدن تیام اون جوري من رو زد!
    شروع کردم به پرپر کردن گل ها و آروم ادامه دادم:
    -مهم نیست مامان، می دونی، این که من رو زد اصلا مهم نیست، می دونی دکتر چی بهم گفت مامان؟
    دستم رو روي شکمم کوبیدم و با بغض گفتم:
    -گفت تبریک میگم. تو یه مادري!
    دیگه مقاومتم شکست. یه قطره اشک روي گونه ام چکید و با بغض گفتم:
    -بهم تبریک گفت مامان. به خاطر بچه ي دانیال، مامان حالم از این بچه به هم می خوره، از بچه ي اون هیولا بدم میاد.
    صداي ضجه هام سکوت بهشت زهرا رو شکست و داد زدم:
    -از هر دوشون متنفرم مامان.
    برام گرون تموم شده بود. کوتاه اومدن جلوي زن عمو گرون تموم شده بود. شده بودم مادر بچه ي هیولا! بچه ي کسی که هر لحظه مردن و زنده شدنم رو میدید و لـ*ـذت میبرد، توی شکمم بود.
    چه حس بدي، چه قدر وحشتناك بود مادر شدن.
    سرم رو روي قبر مامان گذاشتم و از ته دل زار زدم. دیگه سایناي گذشته ها نبودم، دیگه نه.
    دلم میخواست انقدر گریه کنم که بمیرم. همین جا، پیش مامانم. کاش تنهام نمیذاشت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SunLighT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/22
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    4,139
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    پایتخت
    با گریه و صداي گرفته گفتم:
    -مامان میدونم، میدونم که اشتباهه ولی من نمیذارم زنده بمونه.
    دستم رو روي شکمم کوبیدم و گفتم:
    -من یا این بچه رو میکشم یا خودم رو. مامان من رو نمیبري؟ نمیبري پیش خودت؟
    سرم رو بلند کردم.دستم رو روي قبر کشیدم و گفتم:
    -از همه چی خسته ام. بریدم مامان. دیگه واقعا نمیتونم.
    اصلا به تهدید دانیال توجهی نکردم. نزدیک یک ساعت و نیم با مامان درد و دل کردم. از همه چی گفتم. از دانیال و هر لحظه مرگم تو اون خونه، از خونه اي که پر بود از خاطرات بهترین سال های عمرم، از بچه اي که فکر کردن بهش هم حالم رو به هم می زد.
    از بچه ها بدم میاومد، از دانیال متنفر بودم،هیچ وقت نمیخواستم بچه داشته باشم، هیچ وقت.
    با این حساب با بچه ي دانیال تو شکمم چی کار میتونستم بکنم؟ هر جوري بود میخواستم از شرش خلاص شم. نه اون رو شریک این بدبختی میکردم ، نه خودم رو از این بیچاره تر.
    نگاهی به ساعتم انداختم. دو ساعت شده بود که این جا بودم. نزدیک غروب شده بود.
    بلند شدم و بعد از آخرین نگاه به سنگ قبر سیاه مامان و خوندن جمله ي تکراري مادري مهربان، از بهشت زهرا خارج شدم.
    کاش میشد دیگه خونه بر نگردم.
    با تاکسی رفتم. خیلی ترافیک بود، به خونه که رسیدم هوا کاملا تاریک شده بود.
    زنگ نزدم، هیچ وقت نمیزدم. در رو با کلید باز کردم و بالا رفتم. در خونه رو میخواستم باز کنم که دانیال از تو بازش کرد و من با شدت تو خونه پرت شدم. جلو اومد و یقه ام رو محکم گرفت.
    هیچ وقت کم نمیآوردم. جلوي هیچ کس!
    با پررویی بهش زل زدم. قدش از من بلندتر بود.
    داد زد:
    -کجا بودي؟
    بلندتر از خودش داد زدم:
    -قبرستون!
    چشم هام رو بستم که بزنه تو دهنم ولی نزد.
    چشم هام رو باز کردم، عصبانی بود. خیلی عصبانی بود. صورت قرمزش این رو نشون می داد.
    سرش رو تکون داد و گفت:
    -خودت رو هم میفرستم قبرستون نفهم.
    با تمام زورش هلم داد که با کمر محکم رو سرامیک خنک زمین خوردم. توي خودم مچاله شدم و وسط جیغ زدن ها و ناله هام بیرون رفتنش رو دیدم.

    ***

    تلفن زنگ خورد. نرفتم که جواب بدم. دو هفته بود که ارتباطم رو با همه قطع کرده بودم، حتی با دوست هام.
    فکر میکنم حق داشتم افسرده بشم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SunLighT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/22
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    4,139
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    پایتخت
    خیلی ها زنگ زده بودن ولی حال و حوصله ي هیچ کس رو نداشتم. فقط مینشستم یه گوشه و بی هدف به اطرافم زل میزدم. حتی حوصله نداشتم دنبال کاراي این بچه برم .
    تو این دو هفته که از سالگرد مامان میگذشت، یه بار هم از خونه بیرون نرفته بودم! نه حال حوصله اش رو داشتم و نه میتونستم.دو هفته بود که از صبح تا وقتی دانیال میاومد خونه، در قفل بود.
    خسته بودم از این زندانی که توش حبس شده بودم، از این قفس.
    خسته بودم و زمستون دلگیرتر از همیشه از راه میرسید.
    رفتم جلوي پنجره و به خیابون خلوت خیره شدم. بارون نم نم به شیشه می خورد.
    هوا دلگیر بود.نمیدونم، شاید من دلم گرفته بود.
    صداي چرخیدن کلید توي در به گوش رسید. دویدم روي تخت و پتو رو کامل روي سرم کشیدم. اصلا دلم نمیخواست ببینمش .
    بوي خنک عطرش توي اتاق پیچید.
    -ناهار درست کردي که کپه ي مرگت رو گذاشتی؟
    پلک هام رو محکم روي هم فشار دادم که صدام در نیاد.
    وسایلش رو روي تخت پرت کرد. در واقع روي من! صداي قدم هاش رو شنیدم. در حالی که میرفت توي هال گفت:
    -حوصله ي مسخره بازي ندارم. میدونی که! ده دقیقه دیگه ناهار باید جلوم باشه.
    حرصم در اومد. نوکر باباش بودم انگار. از همون زیر پتو بهش دهن کجی کردم. هه! اگر میدید باز هم من رو می زد. مثل پیرزنا شده بودم. همه جام درد میکرد.
    از جام بلند شدم. نه به خاطر دادن ناهار این نره غول،به خاطر این که زیر پتو حس خفگی بهم دست میداد. سمت آینه رفتم و دستی به موهام کشیدم. مرتب کوتاه شون میکردم. مدلش رو همین جوري دوست داشتم.
    از اتاق بیرون رفتم و روي مبل تک نفره ولو شدم. بی حوصله تر از همیشه.
    این مدت زندگی این جا همون یه ذره حس و حالی که داشتم رو هم ازم گرفته بود، شده بودم یه مرده ي متحرك. یه مرده ي متحرك با یه بچه توي شکمش.
    دانیال از اتاق سابق تیام که الان درش قفل بود بیرون اومد.درش رو قفل کرد، کلید رو توي جیبش گذاشت و گفت:
    -کر هم که شدي!
    چشم هام رو بستم. سرم رو به پشتی مبل تکیه دادم و بی حوصله گفتم:
    -ببند دهنت رو.
    ضعف داشتم. اومد جلوم ایستاد. دستم رو محکم کشید که با شدت از مبل بلند شدم. هلم داد سمت آشپزخونه و گفت:
    -گمشو سریع.
    رفتم تو آشپزخونه و در یخچال رو باز کردم. کلی چیز میز از مغازه آورده بود و تو یخچال ریخته بود.
    یه دفعه نظرم عوض شد.چرا من اذیت نکنم؟ چرا من ساکت بمونم و توهین بشنوم؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SunLighT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/22
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    4,139
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    پایتخت
    از تو فریزر یه بسته گوشت استخون دار در آوردم و تو حال بردم. پرت کردم جلوش و گفتم:
    -کوفت کن، ناهار همینه.
    با صداي بمش گفت:
    -این غذاي سگ رو جمعش کن ناهار بیار.
    در حالی که میرفتم سمت اتاق زیر لب گفتم:
    -لیاقت سگ غذاي سگه!
    نیم خیز شد و پاچه ي شلوارم رو تو دستش گرفت. من رو سمت خودش کشید جوری که مجبور شدم جلوش بشینم.
    یقه ام رو گرفت و عصبی گفت:
    -آخرین بارت باشه که حرف هاي مفتی که یادت دادن رو به زبون میاري.
    چونه ام رو توي دستش آروم فشار داد. فشار آروم این هیولا باعث می شد درد تا مغز استخونم نفوذ کنه.چونه ام داشت تو دست قوي و مردونه اش خرد می شد.
    صورتش رو بهم نزدیک کرد. نفس هاي داغ و بریده بریدش توي صورتم پخش می شد.
    ادامه داد:
    -سگ تویی و اون توله ي تو شکمت. فهمیدي حرومزاده؟
    حرف هاش دیوونه ام می کرد، آتیشم میزد. حرف هاي این هیولا، امین بیتفاوت رو به مرز جنون میکشید.
    به من گفت حرومزاده! به منی که مامان و بابام رو میشناخت. به منی که وحشیانه عذابم میداد.
    دیگه امیدي به خوب شدنش نبود، به درست شدنش، فقط خدایا تمومش کن.
    سعی کردم چونه ام رو از دستش آزاد کنم ولی انگار قصد نداشت ولم کنه.
    داد زدم:
    -ولم کن روانی. هر چی لایق خودت و اون مامان خرابته بار من کردي.
    زل زدم به چشم هاي خوش رنگ اما نفرت انگیزش و جیغ زدم:
    - چی از جون من میخواي؟
    لبخند وحشتناکی روي لبش نشست و انگار وحشی تر شد، هیولاتر شد. انگار کور شد و دیگه هیچی رو ندید،کر شد و دیگه نشنید.
    لحظات بعد فقط پر بود از درد، ضجه، جیغ و قهقهه هاي دانیال.

    ***

    کافی میکسی که تو دستم بود رو سر کشیدم و از قاب پنجره به زمین سفید پوش خیره شدم.
    تلفن زنگ زد. میدونستم که دانیال جواب میده پس سر جام ایستادم و به دونه هاي برفی که تند تند و پشت سر هم روي زمین فرود میاومدن نگاه کردم.
    قشنگ بود ولی نه براي من، که هیچ چیز دیگه نمیتونست حالم رو عوض کنه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SunLighT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/22
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    4,139
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    پایتخت
    صداي بم دانیال به گوشم رسید که سرد گفت:
    -بگو هنگامه.
    هنگامه! دلم براي نصیحت هاي رو مخش تنگ شده بود! دو سه ماه بود که از همه دور شده بودم.
    صداي نکره اش باز تو خونه پیچید:
    -ما نمیایم.
    -اختیار ساینا دست منه، میگم نمیایم یعنی نمیایم.
    - خداحافظ.
    پرده رو کشیدم و پوزخند تلخی روي لبم نشست.صاحب اختیار من!
    حوصله نداشتم، ولی دوست داشتم از این جهنم دره بیرون برم. معلوم نبود چی رو داره واسه خودش کنسل میکنه. چقدر دوست داشتم زنگ بزنم به هنگامه و بگم که میام. مهم نبود کجا میخوان برن، فقط هدفم بیرون رفتن از این خونه بود، از این قفس.
    بدنم دیگه ظرفیت کتک خوردن نداشت. همه جام سیاه و کبود بود.
    خیلی ضعیف شده بودم. تو این دو سه ماه نزدیک ده کیلو لاغر شده بودم. شده بودم 40 کیلو! چقدر دوست داشتم حداقل از دست این توله سگ خلاص بشم ولی شبانه روز در این خونه قفل بود، نمیشد هیچ کاری کرد.
    روي تخت ولو شدم. ساق دستم رو روي چشم هام گذاشتم و تو فکر هاي مسخره ام غرق شدم. صداي خرچ خرچ از بیرون میاومد. طبق معمول داشت میخورد. حتی اشتهاي خوردنم رو هم از دست داده بودم.
    تو این مدت فقط یه بار با تیام حرف زده بودم که کاش نمیزدم. بعضی وقت ها به سرم میزد که به هنگامه بگم اما چه فایده؟
    مگه خودم نخواسته بودم؟ مگه با میل خودم عروس این خونه نشده بودم؟
    اگر شرایطم جور بود هر طوري که بود جدا میشدم. حتی اگه قرار بود زیر دست هیولا ناقص بشم. حتی اگه قرار بود دوباره آویزون هنگامه این ها بشم.
    ولی جور نبود. من دیگه سایناي گذشته ها نبودم. حالا یه زن بودم با یه بچه توي شکمم.
    هیچ کس نمیدونست که حامله ام چون با هیچ کس حرفی نزده بودم.
    گوشیم رو برداشتم و روشنش کردم. سی و نه تا تماس بی پاسخ.
    یازده تا هنگامه، سه تا شکوفه، پنج تا سمن، نه تا ترانه، چهار تا علیرضا و هفت تا هم از تیام.
    همه شون رو پاك کردم. یه عالمه پیام هم داشتم که نخونده پاکشون کردم. حوصله نداشتم کسی نگرانم بشه.
    تخت تکون خورد، کنارم نشسته بود.
    -پاشو ریختت رو درست کن کسی داره میاد.
    بی حوصله گفتم:
    -من تو اتاق میمونم.
    -دست خودت که نیست. پاشو اون قیافه ي نحست رو درست کن. ده دقیقه دیگه باید آماده باشی.
    حالم بد میشد از این که راحت زور میگفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SunLighT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/22
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    4,139
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    پایتخت
    روم رو برگردونم که نبینمش و عصبی گفتم:
    -گم شو بیرون.حوصله تو ندارم.
    بی تفاوت گفت:
    -لباس هات رو عوض میکنی یا من برات عوض کنم؟ مامانم داره میاد.
    پوزخندي زد و با لحن حرص دراري ادامه داد:
    -خودت رو آماده کن مادر شوهرت داره میاد عروسش رو ببینه.
    جیغ زدم:
    -گم شو!
    قهقهه زد و از اتاق بیرون رفت. لـ*ـذت میبرد که ازش چندشم میشه. از خودش و مامان عفریته اش!
    از روي تخت بلند شدم و توي آینه نگاهی به خودم انداختم. از بالا تا پایین.
    موهاي مشکی و لختم توي صورتم ریخته بود. پوست سفیدم بی رنگ و رو تر از همیشه بود و چشم هام از همیشه سیاه تر به نظر میرسید. از همیشه خالیتر ، بی احساستر، لب هام بی رنگ تر و خشک شده بود.
    یه تی شرت سفید پر از نوشته و یه شلوار مشکی تنم بود. هیکلم هم که مثل قحطی زده هاي سومالی شده بود. از روي لباس هم معلوم بود چقدر لاغر مردنی شدم.
    به دختر لاغر و بدبخت توي آینه پوزخندي زدم و از اتاق بیرون رفتم.
    زن عمو براي چی میخواست بیاد؟ میخواست بیشتر لـ*ـذت ببره؟ میخواست با چشم هاي خودش جون دادن من رو ببینه؟ هر لحظه مردنم توي این خونه کنار این هیولا دیدنی بود؟
    روي مبل رو به روي تلویزیون نشستم و به تلاش دانیال چشم دوختم. کلی میوه و خرت و پرت براي مامان خانمش آماده کرده بود. فکر کنم به خاطر وضعیتم بود که از نگاه کردن به خوراکی ها هم حالم بد می شد. چه وضعیت مسخره اي!
    دانیال یه دستمال از کشو در آورد و شروع به تمیز کردن اپن آشپزخونه کرد.
    واقعا مضحک بود! دانیال با اون هیکل میدوید این ور اون ور و خونه رو آماده میکرد که مامانش بیاد.
    نمی دونم. این من بودم که دو سال بود مادرم رو از دست داده بودم شاید اگر مامان من بود من هم انقدر ذوق به خرج میدادم. هر چند که از من بعید بود!
    حالم خوب نبود، خونه بو می داد. کلافه سرم رو بین دست هام گرفتم و سعی کردم به حالت تهوع شدیدم فکر نکنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا