دوش رو باز کردم و گذاشتم آب روي بدنم به جریان بیفته. بیست دقیقه فقط سر جام نشسته بودم، به رو به روم خیره بودم و فکر میکردم.
به هر سختی که بود کارم رو تموم کردم و حوله رو دور خودم پیچیدم و بیرون رفتم.
دانیال از توي دستشویی بیرون اومد. رفته بود صورتش رو بشوره! نگاهش به من که توي خودم مچاله شده بودم افتاد.
رفت سمت اتاق و بلند و عصبی گفت:
-دفعه ي دیگه از این غلط هاي اضافی بکن، ببین چی به سرت میارم!
جیغ زدم:
-حقته!کاش میمردم و از دست تو راحت میشدم.
پوزخندي زد که تلخیش آتیشم زد و گفت:
-حالا حالاها واسه مردن زوده، رنگ راحتی رو نمیبینی.
حرف هاش دیوونه کننده بود ولی بدتر از اون، دردي بود که تو تمام بدنم پیچیده بود.
در حالی که کمربند شلوار پارچه ایش رو میبست از تو آینه به من که منتظر بودم بره تا لباس بپوشم نگاه انداخت و در حالی که غرور تو قیافه اش موج میزد گفت:
-چیه؟ خجالت میکشی؟ فکر نکنم دیگه چیزي واسه پنهان کردن...
پریدم وسط حرفش و با داد شروع به فحش دادنش کردم.
دندون هاش رو روي هم فشار داد. چربی و دنبه هاش رو تکونی داد و به سمتم اومد.
دستش رو جلو آورد که چونهم رو بگیره. فرصت رو از دست ندادم و با تمام قدرت دستش رو گاز گرفتم. سرم رو بالا آوردم و با پررویی و نفرت تو چشماي خاکستریش زل زدم.
صورتش رو جلوتر آورد و شمرده شمرده حرف هاش رو تو مغزم فرو کرد:
-آدمت می کنم، حیوون!
فاصله ي صورتش باهام کم بود. موهاي کوتاه و خیسم رو از جلوي چشمم کنار زدم وبلند داد زدم:
-گورت رو گم کن عوضی.
از اتاق بیرون رفت و آخرین جمله اي که شنیده شد این بود:
-آدمت میکنم.
لباس پوشیدم. یه آستین حلقه اي طوسی ساده و شلوار مشکی.خودم رو روي ملحفه ي نوي تخت انداختم و به سقف خیره شدم.
دستم رو روي دلم گذاشتم. کاش به همین درد میمردم. تنها آرزوي این روز هام!
نیاز داشتم با یکی حرف بزنم و معلوم بود که کی رو براي این کار انتخاب کردم. گوشیم رو برداشتم و به ترانه زنگ زدم. حدود یک ساعت من حرف زدم و اون گوش داد. من سکوت کردم و اون به حالم زار زد. من خیره شدم و اون سعی کرد آرومم کنه.
بعد از تموم شدن حرف هامون بلند شدم و تا آشپزخونه رفتم. امیدوار بودم مسکن تو خونه باشه.
باید از شر این درد لعنتی خلاص میشدم.
کابینت ها رو بررسی کردم و بعد از ده دقیقه که به هیچ نتیجه اي نرسیدم، روي صندلی نشستم. سرم رو روي میز ناهار خوري گذاشتم و صداي جیغم سکوت خونه رو شکست.
هنوز عطر مامان بود، هنوز این جا بود.
به هر سختی که بود کارم رو تموم کردم و حوله رو دور خودم پیچیدم و بیرون رفتم.
دانیال از توي دستشویی بیرون اومد. رفته بود صورتش رو بشوره! نگاهش به من که توي خودم مچاله شده بودم افتاد.
رفت سمت اتاق و بلند و عصبی گفت:
-دفعه ي دیگه از این غلط هاي اضافی بکن، ببین چی به سرت میارم!
جیغ زدم:
-حقته!کاش میمردم و از دست تو راحت میشدم.
پوزخندي زد که تلخیش آتیشم زد و گفت:
-حالا حالاها واسه مردن زوده، رنگ راحتی رو نمیبینی.
حرف هاش دیوونه کننده بود ولی بدتر از اون، دردي بود که تو تمام بدنم پیچیده بود.
در حالی که کمربند شلوار پارچه ایش رو میبست از تو آینه به من که منتظر بودم بره تا لباس بپوشم نگاه انداخت و در حالی که غرور تو قیافه اش موج میزد گفت:
-چیه؟ خجالت میکشی؟ فکر نکنم دیگه چیزي واسه پنهان کردن...
پریدم وسط حرفش و با داد شروع به فحش دادنش کردم.
دندون هاش رو روي هم فشار داد. چربی و دنبه هاش رو تکونی داد و به سمتم اومد.
دستش رو جلو آورد که چونهم رو بگیره. فرصت رو از دست ندادم و با تمام قدرت دستش رو گاز گرفتم. سرم رو بالا آوردم و با پررویی و نفرت تو چشماي خاکستریش زل زدم.
صورتش رو جلوتر آورد و شمرده شمرده حرف هاش رو تو مغزم فرو کرد:
-آدمت می کنم، حیوون!
فاصله ي صورتش باهام کم بود. موهاي کوتاه و خیسم رو از جلوي چشمم کنار زدم وبلند داد زدم:
-گورت رو گم کن عوضی.
از اتاق بیرون رفت و آخرین جمله اي که شنیده شد این بود:
-آدمت میکنم.
لباس پوشیدم. یه آستین حلقه اي طوسی ساده و شلوار مشکی.خودم رو روي ملحفه ي نوي تخت انداختم و به سقف خیره شدم.
دستم رو روي دلم گذاشتم. کاش به همین درد میمردم. تنها آرزوي این روز هام!
نیاز داشتم با یکی حرف بزنم و معلوم بود که کی رو براي این کار انتخاب کردم. گوشیم رو برداشتم و به ترانه زنگ زدم. حدود یک ساعت من حرف زدم و اون گوش داد. من سکوت کردم و اون به حالم زار زد. من خیره شدم و اون سعی کرد آرومم کنه.
بعد از تموم شدن حرف هامون بلند شدم و تا آشپزخونه رفتم. امیدوار بودم مسکن تو خونه باشه.
باید از شر این درد لعنتی خلاص میشدم.
کابینت ها رو بررسی کردم و بعد از ده دقیقه که به هیچ نتیجه اي نرسیدم، روي صندلی نشستم. سرم رو روي میز ناهار خوري گذاشتم و صداي جیغم سکوت خونه رو شکست.
هنوز عطر مامان بود، هنوز این جا بود.
آخرین ویرایش توسط مدیر: