کامل شده رمان در انتظار سوگند | samira behdadکاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

samira behdad

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/01/18
ارسالی ها
811
امتیاز واکنش
31,466
امتیاز
781
سن
25
همه جا تاریک بود ساختمان ده طبقه ای روبه روش بود صداهای مهیبی شنیده میشد اروم به سمت ساختمان به راه افتاد ساختمان نیمه ساخته بود و همه جا پر از سیمان و گچ بود هیچ نوری نبود از دور هیکل یه مرد رو دید یه مرد قدبلند! کنارش رفت تا شاید اون بتونه کمکش کنه اما وقتی دستشو روی شونش گذاشت متوجه شد فوق العاده داغه ترسید اما عقب نشینی نکرد مرد روشو برگردوند چهره ای کریه و وحشت ناک داشت چشم نداشت جای چشمش یه کرم بیرون زده بود و پوستش کرخت شده بود و رنگ قرمزی داشت
انقدر وحشت کرده بود که عرق از سر و روش می ریخت....
تا طبقه ی دهم همون اش بود و همون کاسه طبقه ی دهم یه دختر زیبا و لونـ*ـد بود رفت کنارش ناگهان پدرش سر رسید و با یه حرکت انداختش روی زمین و پاشو گذاشت روی صورتش پاهاش فوق العاده داغ بود یهو از خواب پرید نفس نفس میزد دستشو روی صورتش گذاشت داغ بود ترسید ...
نکنه واقعا پاشو گذاشته باشه روی صورتم؟؟موبایلشو در اورد و سوره ای خواند احساس کرد قلبش به ارامش رسیده...
*******
صبح که از خواب بیدار شدم پریدم توی دستشویی و چند مشت اب سرد پاشیدم به صورتم دیشب اصلا خوب نخوابیدم اینجا چه خونه ایه تا صبح خواب اشفته میدیدم از دستشویی بیرون اومدم و رفتم توی پذیرایی..
عمه سفره پهن کرده بود شرمنده شدم که با این حالش زودتر بیدار نشدم تا کمکش کنم.

با دیدنم سرشو بلند کرد و لبخند کم جونی زد
-بیا عمه بیا صبحانه عزیزم
-مرسی عمه جون چرا زحمت کشیدی
-خواهش میکنم دخترم مامان و بابات خوردن و رفتن از بازار یه ذره خرید کنن خدا خیرشون بده
-وظیفمونه عمه جون
لبخندی زد و با اه و ناله ازجا بلند شد و به اشپزخونه رفت.
با میـ*ـل هر چی روی سفره بود و خوردم!خوب چیکار کنم گرسنم بود!دیشب از ترس همش بیدار بودم.
ظرف ها رو به اشپزخونه بردم اما هر کاری کردم نتونستم بشورم خوب بدم میاد از ظرف شستن!
صدای در اومد و به دنبالش مامان و بابا وارد شدن.
هر دو سلام کردن و خرید ها رو به اشپزخونه بردن بابا از اشپزخونه بیرون اومد و روی زمین ولو شد.
بالش گرد مانند قرمزی که گوشه ی دیوار بود رو برداشتم و به بابا دادم تا بهش تکیه بده
تشکر کرد و گفت:خوب خوابیدی؟
تن صدامو پایین اوردم که عمه متوجه نشه
-وای اصلا!ترسناک ترین شب عمرم بود تو خوب خوابیدی؟
-اگه به مبارزه با موجودات عجیب و غریبی که چهرشون شبیه مغز ادم بود میگی خوب پس خوب خوابیدم!
وحشت زده با دهانی باز به چهره ی ریلکس بابا نگاه میکردم که بابا شروع کرد به تعریف کردن خوابش!من اگه جای بابا بودم الان باید تشک تخت رو میذاشتن افتاب تا خشک بشه!
وقتی میگن مردها دل و جرأتشون بیشتره خانمها اعتراض میکنن!
******
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • samira behdad

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/18
    ارسالی ها
    811
    امتیاز واکنش
    31,466
    امتیاز
    781
    سن
    25
    امتحانات رو به اتمام بود و من به جز یک درس هیچ امتحان دیگه ای رو نداده بودم و به نوعی افسرده و پریشان شده بودم.
    خانواده هر شب،شب نشینی داشتن و به من مجال درس خوندن نمیدادن!به خصوص اینکه توی دورهمی هاشون صحبت هایی میشد که منو عصبی میکرد!
    و انتهای صحبت هاشون به یک نفر ختم میشد!
    عماد...!
    عموی بیچاره ی من هرشب متهم به بی غیرتی میشد...
    بابا باز هم حالت افسردگی پیدا کرده بود اما این دفعه برعکس همیشه ساکت شده بود و توی خودش می ریخت.
    به وضوح شاهد هر لحظه پیر شدنش بودم...
    دلم یه نفر رو میخواست که باهاش درد و دل کنم بدون اینکه منو متهم به بی منطقی کنه و تا اخر به حرف هام گوش بده.
    بیم اینو داشتم که شهریور ماه هم نتونم امتحاناتم رو بدم و اونوقت یک سال از هم کلاسیهام عقب می افتادم.
    از طرفی این شب نشینی ها تمرکزم رو بهم میریخت و منو به درس بی میل تر.
    باید تا دیر نشده بود کاری میکردم بالاخره دل رو زدم به دریا و موضوع رو پیش مامان و بابا مطرح کردم.
    اما راه چاره فقط یک چیز بود!من باید از اون محیط دور میشدم.اما بابا توانایی گرفتن یه خونه برای من رو نداشت.و این مشکل بزرگی بود که تا یک هفته ما رو درگیر فکر و خیال کرده بود.
    همه توی فکر بودیم و دستامونو زیر چونه هامون گذاشته بودیم با فکری که به سرم زد یه بشکن بلند زدم که سر مامان و بابا به طرفتم چرخید
    -فهمیدم چیکار کنیم
    هر دو باهم گفتن-چیکار؟؟؟
    -طبقه ی بالا که یک خونه ی کامله و فقط در اختیار منه اونجا رو اجاره بده برای من یه جای دیگه بگیر خوبه؟؟؟
    چشمای بابا برق میزد معلوم بود که خوشحال شد میدونستم تا چه حد ازقرض گرفتن پول بدش میاد
    -تو هم با این مغز فندقیت بعضی وقتا حرفای خوبی میزنی هااا
    معترض گفتم -إ بابا
    -خوب حالا ناراحت نشو یکم انتقاد پذیر باش
    به مامان نگاه کردم و گفتم
    -مامان تو نمیخوای چیزی بگی؟
    مامان خندید و گفت
    -خوب راست میگه دیگه
    و هر سه خندیدم... بابا گفت که توی این چند روز میگرده و برام خونه پیدا میکنه...
    خوشحال بودم همیشه دوست داشتم مستقل باشم حالا که این فرصت برام پیش اومده بود باید ازش نهایت استفاده رو میکردم
    توی این چند روز کار بابا شده بود گشتن دنبال خونه ای که نزدیک مدرسه باشه تا راحت باشم.و در اخر یه واحد کوچیک و جمع و جور توی یه اپارتمان چهار طبقه پیدا کرد.
    با اینکه از اینی که هستم تنها تر میشم اما خوشحالم...دوست دارم در ارامش زندگی کنم بدون خبردار شدن از وضعیت خانواده ای که...
    بگذریم!
    *****
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    samira behdad

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/18
    ارسالی ها
    811
    امتیاز واکنش
    31,466
    امتیاز
    781
    سن
    25
    کمرم از خستگی راست نمیشد!مگه میشه من انقدر وسیله داشته باشم و خودم ندونم!
    با اینکه موقت به اونجا میرفتم اما مجبور شدم اتاقمو کامل تخلیه کنم برای مستاجر!
    اخرین کارتن رو بسته بندی کردم و با چسب پنج سانت درشو محکم کردم...
    عرقی که روی پیشونیم نشسته بود رو پاک کردم و از جا بلند شدم.
    با صدای بوق وانت که خبر از اومدنش میداد وسایل رو به حیاط بردیم رو به دنبالش بار وانت کردیم و با ماشین خودمون به راه افتادیم تا راهنمای وانت باشیم.
    با کمک مامان و بابا همه ی وسایل چیده شد و تنها چیزی که مونده بود گذاشتن وسایل اشپزخونه توی کابینت ها بود که از مامان و بابا خواستم برن خونه و استراحت کنن.
    خودم تنها مشغول چیدن شدم یک ساعتی طول کشید اما بالاخره تموم شد.
    به حمام رفتم و یه دوش گرفتم و بعدش از شدت خستگی خوابم برد...
    خونه دو تا اتاق خواب داشت توی یکی از اتاق ها تخت و کمد لباسهامو گذاشته بودم و توی اتاق دیگه میز تحریر و تمام کتاب هامو
    اتاق ها هر کدوم یه رنگ بودن و جلوه ی خاصی داشتن که روح رو نوازش میداد
    اتاق خوابم صورتی بود و اتاق مطالعه ابی!
    کارتنی که پر از عروسک های رنگارنگ بود رو پیدا کردم و مشغول چیدنشون توی اتاق شدم.
    اتاق رو پر از عکسایی کردم که به تازگی از اتلیه گرفته بودم.
    اتاق با عروسک ها فوق العاده قشنگ شد و منو به وجد اورد...
    *****
    با زنگ ساعت از خواب بیدار شدم کمرم به شدت درد میکرد و توان بلند شدن نداشتم اما مجبور بودم بیدارشم و یه سر برم مدرسه!
    اخه باید برنامه ی شهریور ماه رو میگرفتم.
    دو تا بسکوییت از کابینت در اوردم و تند تند خوردم و همونجوری که دهنم میجنبید لباسهامو از توی کمد در میاوردم...
    حاضر و اماده از خونه بیرون اومدم همزمان با من یه خانم تقریبا مسن از خونش بیرون اومد توی این طبقه فقط دو واحد بود که یکیش واسه من بود یکی دیگه هم واسه این خانم.
    با دیدنم لبخندی زد و پایی جلو اومد و دستشو به سمتم دراز کرد و سلام کرد متقابلا لبخندی زدم و سلام کردم و بعد از احوالپرسی گفت
    -دخترم اسمت چیه؟ کی اومدی؟
    -سوگند هستم.دیروز اومدم
    - به منم بی بی میگن.تازه عروسی؟یا با خانوادت اومدی؟
    -هیچ کدوم.من اینجا تنهام
    دستشو اروم زد روی گونش و گفت
    -خدا مرگم بده تنها چرا؟نکنه پرورشگاهی هستی؟
    -نه بابا پرورشگاه چیه اومدم درس بخونم
    نفسی از سر اسودگی کشید و زیرلب الحمدلله گفت.خانم خوبی به نظر میومد لااقل ظاهرش که اینجور نشون میداد!
     

    samira behdad

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/18
    ارسالی ها
    811
    امتیاز واکنش
    31,466
    امتیاز
    781
    سن
    25
    بالاخره بعد از کلی سوال راضی شد بره و من هم سریعا سوار اسانسور شدم و رفتم پایین
    تا مدرسه راهی نبود سریع رسیدم.در مدرسه یه پسر متین و خوش قیافه در حال رژه رفتن بود بهش نمی اومد اومده باشه چشم چرونی!
    از کنارش گذشتم و وارد مدرسه شدم
    به طور کاملا اتفاقی مریم هم اونجا بود با دیدنم کلی تعجب کرد و با قدم هایی اروم خودشو بهم رسوند شاید مطمئن نبود که خودم باشم!
    فاصله ی بینمون رو پر کرد و خودشو توی بغلم پرت کرد ...
    -خیلی خوشحالم که اتفاقی برات نیوفتاده
    -مگه قرار بود اتفاقی بیوفته؟
    -اخه گوشیتو جواب ندادی اومدم خونتون کسی در رو باز نکرد
    -من از اون خونه رفتم شاید مامانم اینا رفته بودن مهمونی
    چشاشو گرد کرد و گفت:
    رفتی؟؟؟کجا رفتی؟؟؟
    -یه خونه ی جدید گرفتم تا با ارامش درس بخونم بذار برم برنامه ی امتحانات شهریور رو بگیرم باهم بریم خونمو نشونت بدم راستی با کی اومدی؟
    -با رضا بیرون ایستاده بود ندیدیش؟
    -پس اون اقا خوشتیپه اقای شما بود؟
    پشت چشمی نازک کرد و گفت
    -بله اقامون حرف نداره
    -پس با اقاتون تشریف بیارین
    برنامه رو از مدرسه گرفتم و همراه مریم و رضا به سمت خونه به راه افتادم...
    خداروشکر خونه رو مرتب کرده بودم!وگرنه ابروم میرفت...
    *****
    مریم و رضا مشغول دید زدن خونه بودن و منم از این فرصت استفاده کردم و نگاهی به رضا انداختم
    قدش بلند بود و کلا هیکل مناسبی داشت موهاش خرمایی روشن بودن و اونا رو به سمت بالا شونه کرده بود چشماش قهوه ای سوخته بود و بینیش متناسب و...
    در کل خوش قیافه و خوشتیپ بود البته به پای پرهام که نمیرسید....
    اهی سوزناک کشیدم و زیر لب اسم پرهام رو زمزمه کردم...
    چقدر دلم میخواست الان اینجا بود و ...
    به سختی بغضمو مهار کردم و به اشپزخونه رفتم.شربت البالو درست کردم با یخ فراوان!
    اخه تابستون بود و هوا به شدت گرم...
    لباس هامو مرتب کردم و سینی رو برداشتم و به پذیرایی رفتم روی مبل دو نفره کنار هم نشسته بودند.شربت تعارف کردم و خودم مقابلشون نشستم.
    مریم جرعه ای از شربتشو خورد و گفت
    -خیلی خونه ی قشنگیه خیلی هم با سلیقه چیده شده
    رضا هم حرف مریم رو تایید کرد
    لبخندی زدم و تشکر کردم...
    ****
     

    samira behdad

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/18
    ارسالی ها
    811
    امتیاز واکنش
    31,466
    امتیاز
    781
    سن
    25
    برنامه ای دقیق برای خوندن درسهام اماده کرده بودم و همه ی کارها رو طبق اون برنامه انجام میدادم و کم کم داشتم به نتایج مطلوبی میرسیدم ...
    خودمو وسط اتاق پهن کرده بودم و مشغول درس خوندن بودم که زنگ در به صدا درومد.
    به سختی خودمو جمع و جور کردم و از جا بلند شدم و لای در رو باز کردم با دیدن بی بی در رو بیشتر باز کردم و تعارف کردم که بیاد داخل!
    سینی به دست وارد شد و اول همه ی خونه رو از نظر گذروند و بعد سینی رو به طرفم گرفت
    -بفرما دخترم غذا درست کردم گفتم برات بیارم داری درس میخونی جون بگیری
    لبخندی زدم و گونه شو بو*سیدم
    -مرسی بی بی
    نگاهی به سینی انداختم یک دیس پر هویچ پلو ،نوشابه،ماست،ترشی و...
    با میـ*ـل از غذا بو کشیدم بوی فوق العاده ای داشت امیدوارم مزشم مثل بوش باشه!
    بی بی زیاد نموند و رفت اخه به عقیده ی خودش مزاحم بود و وقتمو میگرفت!
    با میـ*ـل شروع به خوردن کردم که صدای زنگ گوشیم بلند شد...
    گوشی رو از لابه لای کتاب هام پیدا کردم

    پریسا بود.نمیدونستم چطوری خوشحالیمو ابراز کنم با هیجان تماس رو برقرار کردم و جیغ کشیدم
    -پریسسسسسااااا
    صدای شاد پریسا توی گوشم پیچید
    -سلام سوگند خانم عزیز.حال شما؟مهمون ناخونده نمیخوای؟
    -چرا نخوام؟من غلط بکنم که نخوام
    -پس یکی دو ساعت دیگه در خونتونم
    خواستم قطع کنم که یهو یه چیزی یادم اومد پریسا ادرس خونه ی مامان و بابا رو داشت
    -صبرکن پریسا یه لحظه قطع نکن
    -چی شده؟
    -ادرس خونه ی خودمو برات اس میکنم بیا اونجا
    با تعجب پرسید-خونه ی خودت؟!
    -اره قضیش مفصله برات تعریف میکنم
    -باشه عزیزم منتظرم
     

    samira behdad

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/18
    ارسالی ها
    811
    امتیاز واکنش
    31,466
    امتیاز
    781
    سن
    25
    ادرس رو سریع اس کردم و افتادم به جون خونه همه ی خونه بهم ریخته و شلخته بود.تمام دیوارهای اشپزخونه رو ساییدم و برق انداختم.
    و در اخر دوش گرفتم و لباس مناسب پوشیدم و خودمو غرق در ادکلن کردم.
    به رستوران زنگ زدم و سفارش غذا دادم و گفتم که یکی دو ساعت دیگه بفرستن
    زنگ در به صدا درومد در رو باز کردم که پریسا رو روبه روم دیدم با دسته گلی که حاوی گل های رز بود ...
    با شوقی که توی چشمای هر دومون مشخص بود همدیگه رو بغـ*ـل کردیم و سلام و احوالپرسی کردیم.
    از در فاصله گرفتم و با دست به داخل هدایتش کردم سرش در حال چرخیدن بود و خونه رو دید میزد
    -چه خونه ی قشنگی داری
    لبخندی زدم و گفتم
    -مرسی عزیزم چشمات قشنگ میبینه
    -تنها اینجا نمیترسی؟
    -نه بابا ترس معنا نداره!تازشم یه خانم تقریبا مسنی هست تازه همسرشو از دست داده همین واحد روبه رو...اون هوامو داره بیشتر اوقات برام غذا میاره دست پختشم عالیه عالیه
    -پس حسابی خوشبحالته
    -اره بابا من که اشپزی بلد نیستم
    احساس کردم رنگ از رخش پرید بیچاره سریع گفتم -نگران نباش غذا تو راهه سفارش دادم
    از اینکه فکرشو خونده بودم هر دو خندیدیم
    ازش خواستم بره لباس عوض کنه ...
    به اتاق رفت و من هم مشغول شربت درست کردن شدم
    *****
    احساس کردم ناراحت شد اما سریع موضعشو حفظ کرد و شروع به تعریف کرد:
    میگفت منو دوست داره ... عاشقمه... منم بخاطرش جلوی مامانم ایستادم و گفتم که من همینو میخوام یا ماهان یا هیچ کس!
    مامان تحقیق کرد و گفت که نتیجه ی مطلوبی نگرفته اما من حرف توی گوشم نرفت که نرفت. شنیدی که میگن عاشق هم کر میشه هم کور!
    من عاشق بودم و هیچی نفهمیدم...
    بعد از این که منو وابسته ی خودش کرد گذاشت و رفت...
    خیلی دنبالش گشتم اما انگار اب شده بود رفته بود توی زمین ...
    با هزار بدبختی تونستم بفهمم توی کدوم شهره
    اما ادرس خونه یا محل کاری ازش ندارم
    وقتی اسم شهرشو فهمیدم یاد تو افتادم.گفتم که تو حتما میتونی بهم کمک کنی...
    این شد که راه افتادم و اومدم اینجا که پیداش کنم و ازش انتقام بگیرم...
     

    samira behdad

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/18
    ارسالی ها
    811
    امتیاز واکنش
    31,466
    امتیاز
    781
    سن
    25
    با شنیدن حرفاش مخم سوت کشید...توی این شهر بزرگ اخه چطور میخواد پیداش کنه؟
    اونم با کمک من؟؟ من که باید درس بخونم اصلا وقت اینکارا رو ندارم...
    به علاوه من اصلا جایی رو بلد نیستم!
    کلی با خودم کلنجار رفتم تا تونستم اینا رو باهاش درمیون بذارم...
    چهرش رنگ باخت و ناراحتی و نا امیدی توش هویدا بود بعد از دقایقی مکث که هر دو در فکر رفته بودیم سکوت رو شکست
    -اشکال نداره خودم تنها پیداش میکنم تا ازش انتقام نگیرم اروم نمیشم
    بازوشو اروم توی دستم گرفتم و نصیحت گونه گفتم
    -قربونت برم کوتاه بیا! اون لیاقت تو رو نداشته میخوای پیداش کنی که چی بشه؟؟؟
    نفسشو صدا دار بیرون داد و جوابمو نداد...
    اتاق مطالعه رو برای استراحتش اماده کردم دیگه وقت خواب شده بود و منم که از صبح درس خونده بودم و خسته بودم...
    وقتی روی تخت ولو شدم تازه فهمیدم چقدر بیشتر از اون چه فکر میکردم خسته بودم!
    به یک دقیقه نکشید که پلک هام سنگین شد و خوابم برد...
    *****
    با صدای پریسا از خواب بیدار شدم مشغول صحبت با یه اقا بود!
    رنگ از رخسارم پرید و عین گچ سفید شدم...
    نکنه ماهان اومده اینجا؟؟؟
    از این به بعد من چطوری اینجا امنیت داشته باشم؟؟؟
    اما نه انگار لحن پریسا دوستانه تر از این حرفا بود!
    با تردید از تخت پایین اومدم و به پذیرایی رفتم. همزمان با ورود من در بسته شد و پریسا رو کنار در ورودی دیدم.
    لبخندی زد و به سمتم اومد
    -صبح بخیر خانم خوابالو
    با صدای دورگه ای گفتم
    -صبح بخیر...
    با سر به در اشاره کردم-کی بود؟؟؟
    شانه ای بالا انداخت و گفت
    -میگفت پسر همسایه ی روبه روییه با یه سینی پر از غذاهای رنگارنگ اومده بود اینجا
    منم سینی رو گذاشتم توی اشپزخونه ازشم تشکر کردم.
    -مگه همسایه روبه رویی پسر داره؟
    -لابد داره دیگه اگه نداره پس این کی بود؟
    -هرکی که بود ما رو از بی ناهاری نجات داد
    هر دو خندیدیم...
    خودمو به اب رسوندم و حسابی خوشکل کردم و اومدم سر میز و دیگه یه سره ناهار خوردیم!
    خوب چه کاری بود این لنگه ظهری صبحانه هم بخوریم!
    *******
     

    samira behdad

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/18
    ارسالی ها
    811
    امتیاز واکنش
    31,466
    امتیاز
    781
    سن
    25
    صدامو پایین اوردم و گوشی رو به دهنم چسبوندم
    -فقط بی سروصدا باشه شکوفه رو هم خودت خبر کن
    -اره...اره
    -خداحافظ دیر نکنی ها
    گوشی رو قطع کردم و انداختم روی تخت اتاقمو مرتب کردم و رفتم بیرون.
    پریسا رو به زور پرت کردم توی حمام! همش اصرار داشت دیروز رفته اما من این چیزا حالیم نمیشه هر چی من میگم!
    ایفون به صدا در اومد مریم و شکوفه بودن طولی نکشید که صدای تق تق کفش هاشون سالن رو برداشت!
    انگشت اشارموگرفتم جلوی دهنم و گفتم
    -هییییسسسس اروم
    بی صدا خندیدن و کفش هاشونو گرفتن دستشون و پاورچین پاورچین در حالی که سعی میکردن نخندن بهم رسیدن و بی صدا سلام کردیم به چیزهایی که دستشون بود نگاه کردم و چشمکی زدم.
    از جلوی در کنار رفتم و اومدن داخل.هیچ کدومشون حرفی نمیزد و هرکی مشغول یه کاری شد.یه صداهایی نشون میداد که پریسا اماده ی بیرون اومدن از حمامه ...
    به محض ورودش به پذیرایی هر سه جلوش پریدیم و با فشفشه های روشن هم صدا خوندیم
    -تولد,تولد,تولدت مبارک.مبارک,مبارک,تولدت مبارک.بیا شمعا رو فوت کن تا صد سال زنده باشی
    فکش تقریبا روی زمین خورده بود! هنوز توی شوک بود و خداییش دیگه داشتم میترسیدم که نکنه یه بلایی سرش اومده که یه جیغ بنفش کشید و پرید توی بغلم و صورتمو غرق بـ..وسـ..ـه کرد و بعد از من هم نوبت شکوفه و مریم بود...
    بعد از اشنایی با شکوفه و مریم روی مبل تک نفره نشست.میز عسلی رو روبه روی مبل تک نفره گذاشته بودیم و کیک رو روش گذاشته بودیم روی کیک عکس مینیون ها حک شده بود و این پریسا رو بیش از پیش هیجان زده کرد
    روی کیک رو پر از شمع کرده بودیم همه رو با کبریت روشن کردم هر سه باهم گفتیم
    -ارزو کن بعد فوت کن
    نگاهی بهمون انداخت و لپاشو پر از هوا کرد همزمان شمردیم
    -یک,دو,سههههه
    صدای دست زدن هامون کل خونه رو برداشته بود.یک بریده شد و سهم هر کدوممون ربع کیک میشد و این خیلی زیاد بود.
    پریسا-سوگند اگه میشه دو تیکه از کیک رو ببریم برای بی بی
    -چرا دو تیکه؟
    -وا مگه یادت رفته ظهر یه اقایی از اون خونه برامون ناهار اورد
    مریم درحالی که کیک رو میبرید و مدام انگشت کیکیشو توی دهنش میذاشت گفت
    -راست میگه پریسا.خیلی کیک زیاده
    دو تیکه از کیک رو که توی بشقاب گذاشته بود به دستم داد
    -بیا ببر براشون
     

    samira behdad

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/18
    ارسالی ها
    811
    امتیاز واکنش
    31,466
    امتیاز
    781
    سن
    25
    مانتو و شالم رو پوشیدم و از خونه بیرون اومدم در رو نبستم که موقع برگشت راحت باشم زنگ خونه رو زدم و منتظر موندم.
    طولی نکشید که نگاهم به کفشهای مشکی براقش افتاد اروم اروم نگاهمو بالا کشیدم یه شلوار جین ابی یه تی شرت قرمز رنگ...
    و در اخر یه اقای خوشتیپ و جذاب!
    منتظر نگاهم میکرد که دست از انالیز کردنش برداشتم و بشقاب ها رو به طرفش گرفتم.
    -بفرمایید
    نگاه متعجبشو توی چشمام دوخت
    -این کیک ها برای ماست؟به چه مناسبت؟
    -تولد دوستم بود گفتم برای شما هم کیک بیارم بشقاب ها رو ازم گرفت
    -ممنون خیلی لطف کردین
    با گفتن با اجازه به سمت خونه رفتم و اونم در رو بست.
    مانتو و شالم رو در اوردم و نگاه شیطنت باری به پریسا انداختم
    -که گفتی ببرم برای همسایه روبه رویی ها!
    پریسا در حالی که سعی داشت نخنده گفت
    -عههه از این فکر ها کنی من میدونم و توها
    غش غش خندیدم و کنارشون نشستم و چهارتایی مشغول خوردن شدیم!
    چند روز گذشت و پریسا از پیدا کردن ماهان ناامید شد و رفت...
    درسته بعد از مدت ها دوباره طعم تنهایی رو میچشیدم اما انقدر مشغله ی ذهنی داشتم که فرصت فکر کردن به تنهایی رو نداشتم.به زحمت امتحاناتم رو دادم و تازه یه نفس راحت کشیدم.تازه هوشیار شده بودم و به دنیا برگشته بودم... یاد پرهام افتادم!
    چند وقته از یادم رفته؟!
    البته کامل کامل از یادم نرفته بود یادش توی شب های تنهاییم همدم دل پر دردم بود ...
    یعنی پرهام الان کجاست؟چیکار میکنه؟به من فکر میکنه؟یا منو از یاد بـرده؟؟؟
    ******

    روز به روز در کارش پیشرفت میکرد.در مدت کوتاهی شرکتش به یکی از شرکت های معتبر اصفهان تبدیل شد...
    خانه ای در حوالی خانه ی پدر و مادرش خرید که نام قصر برایش مناسب تر بود!
    این موفقیت او،او را بیش از پیش مغرور ساخته بود.
    خدمتکاران رنگارنگ خانه اش در رفت و امد بودند.پرهام بدون توجه به انان روی کاناپه لم داده بود و مشغول دور ریختن فایل های اضافی گوشی اش بود چند روزی بود حتی به اندازه ی یه سر سوزن هم جا نداشت!
    به فایل عکس هایش رسید.چشمش روی عکسی ثابت ماند.
    دلش برای خنده هایش،برای ژست زیبایش در کنار ان ماشین ضعف رفت...
    لبخند تلخی روی لبانش جا خوش کرد.چرا فراموش کرده بود؟؟؟
    در میان مخاطبینش نام عمه پروانه را لمس کرد
    ******
    دیگه بهانه ای برای تنها بودن نداشتم.بابا خونه رو تحویل داد و دوباره به خونه ی خودمون برگشتم. دل کندن از اون خونه و دل کندن از بی بی برام سخت بود.
    چشمای هر دومون منتظر یه تلنگر برای باریدن بود...
    با رفتن من به خونه ی خودمون به گفته ی بابا خونه دوباره رنگ گرفت...
    خوبیش این بود که دیگه لازم نبود کارهای خونه رو انجام بدم! اخه مامان مثل همیشه اجازه ی کار کردن بهم نمیداد.
    مدرسمون به یه جای دیگه منتقل شد و از این بابت ناراحت بودم!
    درسته فاصله ی چندانی با مدرسه ی قبل نداشت اما من به این مدرسه عادت کرده بودم و ترک عادت هم موجب مرض است!
    تا چشم بهم زدم دوباره مهر شد و فصل
    مدرسه ها!
    واقعا ضرر کردم اصلا تابستون نداشتم!
    سه,چهار ماه از رفتنمون به مدرسه میگذشت شکوفه و مریم همچنان توی کلاسم بودن و کلی باهم خوش میگذشت.
    از بین این همه درس هیجان انگیز یه درس بود که خیلی اذیتم میکرد!اونم درسی نبود جز تاریخ!
    سر کلاس تاریخ حواسم همش به
    دلنوشته هایی بود که روی میز نوشته بود که دبیر صدام زد!
    اولش متوجه نشدم تا اینکه مریم خیلی نامحسوس با کفش به پام زد.
    سرمو بالا اوردم و با دستپاچگی گفتم
    -بله با من کاری داشتین؟
    -جلسه ی بعد شما درس رو کنفرانس میدی
    با این حرفش خشکم زد! اخه مگه میشه؟؟
    من هیچی از تاریخ سرم نمیشد و جالب تر از اون این بود که تا حالا کنفرانس نداده بودم.
    از اون روز به بعد فقط کتاب تاریخ دستم بود تا بالاخره روز موعود فرا رسید.
    از استرس مرتب دست هامو بهم میمالیدم.
    دل هر کسی که چهره ی رنگ پریدمو میدید برام کباب میشد!
    مرتب اب دهانمو قورت میدادم.
    با اشاره ی دبیر شروع کردم به توضیح دادن
    خودمم فکر نمیکردم یه همچین فن بیانی داشته باشم!
    همینطور که داشتم راجع به دکتر مصدق و کوفت و زهرمار توضیح میدادم چهره ی پرهام توی ذهنم تداعی میشد و تمرکزم رو بهم
    میزد...چند بار نزدیک بود به جای دکتر مصدق بگم پرهام!
    بعد از کنفرانس یه نفس راحت کشیدم و با تشویق بچه ها سرجام نشستم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    samira behdad

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/18
    ارسالی ها
    811
    امتیاز واکنش
    31,466
    امتیاز
    781
    سن
    25
    شکوفه برگشت و یه نگاهی بهم انداخت
    -ای بسوزه پدر عاشقی!
    با تعجب نگاهش کردم و گفتم
    -تو از کجا فهمیدی؟
    -از توی چشمات قیافه ی پرهام مشخص بود!
    چشمکی زد و به حالت اولیه برگشت.
    به فکر فرو رفتم
    ...وای نکنه بقیه هم دیدن؟!
    به خودم نهیب زدم
    -اخه سوگند عقلت کجا رفته؟مگه همچین چیزی ممکنه؟!
    با خودم موافق بودم!پس لبخند زدم.
    داره کم کم بهم ثابت میشه یه دیوانه ی به تمام معنام!
    *******
    خیلی وقت بود عمو عماد رو ندیده بودم و هیچ خبری هم ازش نداشتم هر چی بهش زنگ میزدم گوشیش خاموش بود.
    تا اونجا که یادم میاد زنعمو باردار بود یعنی الان بچش به دنیا اومده؟دختره یا پسر؟
    هیچ کس ازشون خبر نداشت.در خونشون رفتم اما هر چی در زدم کسی در رو باز نکرد.
    دلم شور میزد...دلم براشون تنگ شده بود اخه عمو کجایی؟؟
    شنیده بودم درس های سال سوم سخته اما باور نمیکردم.روزی دوازده ساعت درس میخوندم اخرشم هیچی به هیچی!
    رفت و امد به خونمون کم شده بود و هیچ کس حق ورود به خونمونو نداشت.
    مدت ها بود کارم فقط درس خوندن بود و خوابیدن.به جز مدرسه هیچ جای دیگه ای نمیرفتم.اکثر مواقع تنها بودم!
    لپ تاپمو باز کردم و پوشه ی مربوط به مسافرت رو باز کردم و با حسرت مشغول نگاه کردن به عکس ها شدم...
    ****

    پرهام با خستگی وارد خانه شد حامد و پوران را مشغول گفت و گو دید پوران با دیدن پسرش از جا بلند شد و به سمتش رفت و گونه اش را بوسید:سلام پسرم خسته نباشی
    -ممنون چه خبره زیادی منو تحویل میگیری
    -یه جوری میگی انگار من تا حالا نبوسیدمت ولی خوب یه خبری شده بیا اینجا کنار پدرت بشین میخواییم باهات حرف بزنیم
    -باشه اجازه بدین دست و صورتمو بشورم میام
    راستی هنوز که دست به اتاقم نزدین؟
    -نه پسرم هنوز دست نخوردست
    -پس من برم لباسهامو عوض کنم و بیام
    بدون معطلی به طبقه ی بالا رفت چشمش به اتاقی که یک سال پیش اتاق سوگند بود خورد گویی هنوز هم او انجا بود لبخندش را فراموش نمیکرد وارد اتاقش شد و لباس هایش را عوض کرد و دست و صورتش را شست و به سالن برگشت در مقابل پدرش نشست:بفرمایید من گوش میدم
    -هیچ حواست به سنت هست؟فکر نمیکنی وقت ازدواجت رسیده باشه؟
    -بابا ما قبلا هم راجع به این موضوع صحبت کردیم من امادگی ازدواج ندارم
    -برای هفته اینده قرار گذاشتیم بریم خواستگاری دختر صراف زاده
    پرهام با شنیدن هر جمله ای که از دهان حامد بیرون می امد اخم هایش بیشتر در هم گره میخورد تحمل حرف زور را نداشت از روی مبل بلند شد دستانش را در موهایش فرو برد با خود گفت:اینا کی میخوان بفهمن که نمیتونن برام تصمیم بگیرن ...
    فکری به سرش زد رو به پدرش گفت: من نمیتونم با دختر صراف زاده ازدواج کنم
    پدرش عصبی و کلافه گفت:و دلیلش؟
    -من کس دیگه ای رو دوست دارم
    چشمان مادرش برق زد مادرش که تا الان سکوت کرده بود به حرف امد :خوب کیه؟به ما بگو ما میریم خواستگاریش
    -فعلا نمیتونم بگم
    مادرش که متوجه دروغ پسرش برای رهایی از خواسته ی ان ها شد انگشت اشاره اش را به نشانه ی تهدید به سمت او گرفت:پرهام خوب گوش کن تا اخر همین هفته فرصت داری اون دختر رو بیاری اینجا وگرنه دستتو میگیرم میبرمت خواستگاری دختر ...
    پرهام حرفش راقطع کرد و در حالی که از پله ها بالا می رفت گفت:باشه هر چی شما بگین
    ******
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا