خندید و بعد از خدافظی رفت. خوب بود که تیام رو دوست داشت، باز هم خوب بود.
به قول ترانه زیاد هم بد نشده بود. یه شوهر خفن پیدا کرده بود بالاخره!
بعد از رفتن بچه ها تا شب خبر خاصی نبود. بچه ها میگفتن دانیال هست ولی اگه بود چرا تا حالا تو نیومده بود؟ دعا میکردم نیاد. دیدن دوباره اش فقط من رو داغون تر میکرد.
حالم هم زیاد خوب نبود که بتونم بشینم یا راه برم. همش با گوشیم مشغول بودم.
ساعت نزدیک هشت شب بود که در اتاق باز شد و کسی به جز پرستار وارد شد.
بوت بلند جیر مشکی، شلوار جین تنگ، پالتوي کتی سرمه اي، شال مشکی و موهایی که به جز چند تا تار همه شون تو بودن و دیده نمیشدن.
روم رو برگردوندم. واقعا دلم نمیخواست هیچ کس رو ببینم.
جلو اومد و با ناراحتی گفت:
-میدونم خوب نیستی.
لبم رو زیر دندونم محکم فشار دادم.راحت بودن فهمیدن حالم؟
دو، سه تا کمپوت دستش بود که روي میز گذاشت. نفسش رو با صدا بیرون داد و گفت:
-نمیخوای حالش رو بپرسی؟
چند ثانیه ای گذشت و وقتی جوابی از من نشنید گفت:
-خیلی خب، میدونم که حوصله نداری. میرم سر اصل مطلب.
سریع بر گشتم سمتش و گفتم:
-چی؟ چی میخواي بگی؟
شالش رو مرتب کرد و گفت:
-بابا گفت بیام حالت رو بپرسم و جواب سوالت رو بدم.
لب خشکیده ام رو با زبونم خیس کردم و بی حوصله گفتم:
-چیز جدیدي داري رها؟
-بابا گفت زیاد اون رو نمیشناخته.
یه کم فکر کرد و با من و من گفت:سی و پنج... سی... نمی دونم...فکر کنم که!...
تقریبا داد زدم:
-بگو!
چشم های میشی و ریزش رو گرد کرد و گفت:
-باشه! یه لحظه صبر کن.
به قول ترانه زیاد هم بد نشده بود. یه شوهر خفن پیدا کرده بود بالاخره!
بعد از رفتن بچه ها تا شب خبر خاصی نبود. بچه ها میگفتن دانیال هست ولی اگه بود چرا تا حالا تو نیومده بود؟ دعا میکردم نیاد. دیدن دوباره اش فقط من رو داغون تر میکرد.
حالم هم زیاد خوب نبود که بتونم بشینم یا راه برم. همش با گوشیم مشغول بودم.
ساعت نزدیک هشت شب بود که در اتاق باز شد و کسی به جز پرستار وارد شد.
بوت بلند جیر مشکی، شلوار جین تنگ، پالتوي کتی سرمه اي، شال مشکی و موهایی که به جز چند تا تار همه شون تو بودن و دیده نمیشدن.
روم رو برگردوندم. واقعا دلم نمیخواست هیچ کس رو ببینم.
جلو اومد و با ناراحتی گفت:
-میدونم خوب نیستی.
لبم رو زیر دندونم محکم فشار دادم.راحت بودن فهمیدن حالم؟
دو، سه تا کمپوت دستش بود که روي میز گذاشت. نفسش رو با صدا بیرون داد و گفت:
-نمیخوای حالش رو بپرسی؟
چند ثانیه ای گذشت و وقتی جوابی از من نشنید گفت:
-خیلی خب، میدونم که حوصله نداری. میرم سر اصل مطلب.
سریع بر گشتم سمتش و گفتم:
-چی؟ چی میخواي بگی؟
شالش رو مرتب کرد و گفت:
-بابا گفت بیام حالت رو بپرسم و جواب سوالت رو بدم.
لب خشکیده ام رو با زبونم خیس کردم و بی حوصله گفتم:
-چیز جدیدي داري رها؟
-بابا گفت زیاد اون رو نمیشناخته.
یه کم فکر کرد و با من و من گفت:سی و پنج... سی... نمی دونم...فکر کنم که!...
تقریبا داد زدم:
-بگو!
چشم های میشی و ریزش رو گرد کرد و گفت:
-باشه! یه لحظه صبر کن.
آخرین ویرایش توسط مدیر: