کامل شده رمان در دنیای من هوا فقط تک نفره است | SunLighT کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

SunLighT

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/22
ارسالی ها
162
امتیاز واکنش
4,139
امتیاز
426
سن
27
محل سکونت
پایتخت
خندید و بعد از خدافظی رفت. خوب بود که تیام رو دوست داشت، باز هم خوب بود.
به قول ترانه زیاد هم بد نشده بود. یه شوهر خفن پیدا کرده بود بالاخره!
بعد از رفتن بچه ها تا شب خبر خاصی نبود. بچه ها میگفتن دانیال هست ولی اگه بود چرا تا حالا تو نیومده بود؟ دعا میکردم نیاد. دیدن دوباره اش فقط من رو داغون تر میکرد.
حالم هم زیاد خوب نبود که بتونم بشینم یا راه برم. همش با گوشیم مشغول بودم.
ساعت نزدیک هشت شب بود که در اتاق باز شد و کسی به جز پرستار وارد شد.
بوت بلند جیر مشکی، شلوار جین تنگ، پالتوي کتی سرمه اي، شال مشکی و موهایی که به جز چند تا تار همه شون تو بودن و دیده نمیشدن.
روم رو برگردوندم. واقعا دلم نمیخواست هیچ کس رو ببینم.
جلو اومد و با ناراحتی گفت:
-میدونم خوب نیستی.
لبم رو زیر دندونم محکم فشار دادم.راحت بودن فهمیدن حالم؟
دو، سه تا کمپوت دستش بود که روي میز گذاشت. نفسش رو با صدا بیرون داد و گفت:
-نمیخوای حالش رو بپرسی؟
چند ثانیه ای گذشت و وقتی جوابی از من نشنید گفت:
-خیلی خب، میدونم که حوصله نداری. میرم سر اصل مطلب.
سریع بر گشتم سمتش و گفتم:
-چی؟ چی میخواي بگی؟
شالش رو مرتب کرد و گفت:
-بابا گفت بیام حالت رو بپرسم و جواب سوالت رو بدم.
لب خشکیده ام رو با زبونم خیس کردم و بی حوصله گفتم:
-چیز جدیدي داري رها؟
-بابا گفت زیاد اون رو نمیشناخته.
یه کم فکر کرد و با من و من گفت:سی و پنج... سی... نمی دونم...فکر کنم که!...
تقریبا داد زدم:
-بگو!
چشم های میشی و ریزش رو گرد کرد و گفت:
-باشه! یه لحظه صبر کن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • SunLighT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/22
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    4,139
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    پایتخت
    دستم رو توي موهام کردم و گفتم:
    -رها شرایط من رو باید بدونی، حالم اصلا خوب نیست. زودحرفت رو بزن و برو، بفهم که خیلی مهمه!
    رها کلافه گفت:
    -فکر کنم سی بود. حدود سی سال پیش بابات از شهرستان اومده تهران. تو دانشگاه با عمه ناهید خدا بیامرز آشنا شدن. مثل این که رشته هاشون یکی بوده. بابام میگفت اولش موافق قضیه نبودن چون شناختی ازشون نداشتن ولی به مرور عمه هم عاشق آقا محمد میشه و به اصرار مامانت وصلت شون سر میگیره. تو همون روستا عقد میکنن و بعد هم برمیگردن تهران برای زندگی. چند سال بعد عموت هم از روستا میاد تهران پیش بابات اینا. اون موقع عموت هم ازدواج کرده بوده با زن عمو نازنینت. دانیال هم ده سالش بوده.
    نفسی گرفت و ادامه داد:
    -فکر کنم همین بود فقط.
    -رها من دنبال یه نشونه میگردم که تو حرف هاي تو نیست. یه رابـ ـطه، یه چیزي که خانواده ي من و زن عموم رو به هم وصل کنه.
    - من هر چی میدونستم گفتم.
    ابروش رو بالا انداخت و ادامه داد:
    -بابات که دیگه رفته. چرا بعد از این همه سال دنبال گذشته میگردی؟
    توجهی به سوال فضولانه اش نکردم. از فضولی و دخالت به شدت متنفر بودم.
    -گفتی یه شهرستان.
    با ابرو تایید کرد که ادامه دادم:
    -کجا؟
    -این ها رو دیگه نمیدونم.
    یه کم ساکت موند. فکر کنم انتظار داشت تشکر کنم. چقدر هم اهلش بودم!
    پتویی که روم بود رو کاملا روي سرم کشیدم و منتظر شدم که بره.
    انتظارم زیاد طول نکشید و چند لحظه بعد در حالی که میرفت گفت:
    -یه چیزایی به حوصله مربوط نمیشه، به شعور مربوط میشه!
    اهمیتی به حرفش ندادم. تقریبا چیز جدیدي نداشت.
    تو این مدت زن عمو هیچی بهم نگفته بود و فقط هر چی پرسیده بودم به بابام و گذشته ربطش داده بود. واقعا گیج شده بودم. کی از گذشته ي بابام خبر داشت؟
    حرفاي زن عمو توي ذهنم رنگ گرفت:
    -تو نازنین سی سال پیشی.
    نازنین کی بود؟ چه ارتباطی بین من و نازنین سی سال پیش وجود داشت؟
    هیچ امیدي به فهمیدن این گذشته ي مبهم نداشتم. کی میتونست کمک کنه؟
    ورود هیولا من رو از فکر هاي بی فایده و مزخرفم بیرون کشید.
    واقعا حوصله ي این یه نفر رو نداشتم. قیافه اش تموم بدبختی هام رو یادم میآورد،چون باعث خیلی از این بدبختی ها خودش بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SunLighT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/22
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    4,139
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    پایتخت
    جلو اومد، کنار تخت. لاغرتر به نظرم اومد.
    باز هم همون پوزخند رو اعصاب. کاش میتونستم لب هاش رو بدوزم که دیگه نتونه تکون شون بده و این طوري حرصم بده. هدفش چی بود؟ چی بود پشت این پوزخند ها؟
    یه کمپوت آناناس از روي میز برداشت و در حالی که بازش میکرد که کوفت کنه گفت:
    -خوب شد نمردي.
    اصلا حس دهن به دهن شدن باهاش رو نداشتم. الان فقط یه چیز میخواستم، این که بمیرم و راحت شم.
    بالاخره موفق شد کمپوت رو بازش کنه. مثل جاروبرقی بود، هر چی پیدا میکرد میبلعید!
    در حال دولپی خوردن به مزخرفاتش ادامه داد:
    -قبلا هم گفتم، زوده بمیري!
    با بدجنسی لبخند زد و گفت:
    -ما حالا حالا ها کار داریم با هم.
    مثل بچه ها دو تا انگشت هام رو توي گوشم فرو کردم! تنها راهی بود که نشنوم. کاش هندزفریم بود.
    کمپوت رو تو کمتر از سه دقیقه خورد! انگار از قحطی اومده بود! جلو اومد و چونه ام رو گرفت. مثل همیشه وحشیانه. صورتش رو جلو آورد که بوي آناناس توي دماغم پیچید و جوري حرف زد که اگر کر بودم هم میشنیدم.
    با لحن چندشی گفت:
    -ساینا نظرت چیه دوباره مادر شی؟
    داغ شدم، آتیش گرفتم، چه جوري میتونست؟حال افتضاح من رو میدید و میگفت. میدید هنوز از درد نمیتونم تکون بخورم و میگفت. میدید چقدر متنفرم و میگفت. میفهمید و میگفت!
    دست هام رو جلوی صورتم مشت کردم و جیغ زدم:
    -گمشو!
    قهقهه زد و رفت و دوباره من موندم و سوالم، چرا نمردم؟

    ***

    بوي نم رو با یه نفس عمیق توي ریه هام پر کردم و با سر پایین به راه رفتن ادامه دادم.
    خیره شدن به زمین پارك که نم نمِ بارون روش میریخت، بهتر از این بود که سرم رو بالا بیارم و دختر و پسر هایی رو ببینم که با خوشحالی قدم میزدن.
    نمیدونم، شاید تقصیر من بود که درکی از هواي دو نفره نداشتم. تو دنیاي من هوا فقط تک نفره بود، تو دنیاي من هوا همیشه ابري بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SunLighT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/22
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    4,139
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    پایتخت
    صداي سرخوشی رو از پشت سرم شنیدم:
    -تنهایی گلم؟!
    سرم رو برگردوندم. تقریبا بیست سالش بود و معلوم بود از این پسر هاي خیابونی و ولگرده.
    صورتم رو که دید گفت:
    -جون! مهمون ما باش خانمی!
    نگاهی به تیپ رپریش انداختم و گفتم:
    -دنبال یکی برو که اهلش باشه.
    با خندیدنش دندون هاي نه چندان مرتبش رو نشون داد و گفت:
    -میدونم دردت چیه. اصلا میخوام امشب رو ولخرجی کنم! هر قیمتی که خودت بخواي!
    بلند گفتم:
    -ولم کن دیوونه.
    نمیدونم این وسط این از کجا پیداش شده بود؟ کار مهمی داشتم و وقت نداشتم باهاش سر و کله بزنم. داشتم میرفتم شرکت بابا که پرونده اش رو ببینم. شاید یه چیزایی دستگیرم میشد.
    اومد جلوتر و دستش رو دراز کرد که دستم رو بگیره که با تمام سرعت شروع به دویدن کردم.
    دنبالم میدوید و چیزي نمونده بود بهم برسه. فاصله مون خیلی کم بود.
    نفس نفس زنان داد زد:
    -رم نکن، میدونی، خودت میدونی که میرسم بهت.
    از شانس من این طرف پارك خلوت تر بود.چند هفته اي بود مرخص شده بودم ولی هنوز هم این طوري دویدن سختم بود.
    شالم که کلا از سرم افتاده بود و موهاي مشکی و همیشه کوتاهم روي صورتم ریخته بود. نمیدونستم چقد دیگه میتونم ادامه بدم ولی میدونستم هرجا که وایستم به چند ثانیه نمیکشه که من رو میگیره و میبره.
    دستم رو روي قلبم که وحشتناك میزد گذاشته بودم و با تموم قدرتم میدویدم.
    از پارك بیرون دویدم و اون هم با چند متر فاصله پشت سرم به دویدن ادامه داد.
    صداش رو میشنیدم که انگار با تلفن حرف می زد. نفس نفس میزد و خیلی هم آروم حرف می زد انگار نمیخواست من بشنوم ولی شنیدم که اسم خیابونی که توش بودیم رو پشت تلفن گفت.
    فکر کنم دیگه کارم تموم بود. انگار چند نفر بودن.
    نفسم دیگه بریده بود، تپش قلبم رو تو حلقم حس میکردم و حالت تهوع گرفته بودم. یه چیزي نزدیک ده دقیقه بود که با تمام سرعت میدویدم.
    بند یه لنگه از کتونیم باز شده بود و نزدیک بود زیر پام گیر کنه ولی اصلا نمی شد وایستم ببندمش. کافی بود، یک ثانیه توقف هم برای بدبخت تر شدنم کافی بود.
    داشتم طول خیابون رو میدویدم که یه ماشین جلوي پام ترمز کرد و تند گفت:
    -بپر بالا.
    فرصت نبود که فکر کنم که این کیه و چرا میخواد سوارم کنه. الان فقط باید از شر این پسره ي سیریش خلاص میشدم.
    پس سریع در عقب سراتوي نوك مدادي رو باز کردم و توش نشستم.
    راننده هم گازش رو گرفت و با تمام سرعت دور شد. از شیشه ي عقب دیدم که پسره یه کم دنبال ماشین دوید، بعد هم یه فحش داد و دیگه از دید خارج شد.
    تپش قلبم هنوز آروم نگرفته بود، نگاهی به راننده انداختم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SunLighT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/22
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    4,139
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    پایتخت
    بهش میخورد سی و خرده اي سالش باشه. نیم رخی که من ازش میدیدم خوب بود. موهاي قهوه اي و خوش حالتی داشت. چشماش هم تقریبا هم رنگ موهاش بود. پوستش گندمی بود و خوش تیپ به نظر میرسید.بوي عطرش هم تو کل ماشین پیچیده بود.
    نفسی گرفتم که بتونم حرف بزنم. کم ندویده بودم.
    سرد گفتم:
    -پیاده میشم.
    با صداي بمش گفت:
    -نمیذاري برسونمت ساینا؟
    با شنیدن اسمم خشک شدم. از کجا میدونست؟
    فضولیم گل کرده بود ولی ساکت موندم که ادامه بده و از پنجره به خیابون خلوت و بارونی خیره شدم.
    ادامه داد:
    -تو جشن برگشتنم به ایران منتظرت بودم. نه این طوري تو خیابون!
    آروم گفتم:
    همچین آدمی نمیشناسم، میخوام پیاده شم.
    تک خنده اي کرد و گفت:
    -نترس، میبرمت خونه ي خودمون.
    گیجم کرده بود. این دیگه کی بود که یه دفعه وسط خیابون پیداش شده بود و من رو نجات داده بود! اسمم رو هم میدونست! تازه میخواست من رو خونه شون ببره!
    انگار ذهنم رو خوند. قفل مرکزي رو زد و گفت:
    -عجله نکن می فهمی!
    نفس عمیقی کشیدم و بی تفاوت به نگاه کردنم به بیرون ادامه دادم.
    نمیدونم چرا ریلکس بودم .سوار ماشین یه پسر شده بودم ولی ریلکس بودم.
    حس میکردم آشناست ولی چیزی یادم نمیاومد.
    ده دقیقه بعد ماشین جلوي یه خونه ي آشنا ایستاد. خونه ي خاله سهیلا!
    حرفاش دوباره توي گوشم پیچید:
    -جشن برگشتنم به ایران.
    از ماشین پیاده شد و دیدن قد بلند و هیکلش فکرم رو تایید کرد. خودش بود، مهدیار! پسر کوچیک خاله سهیلا که رفته بود آلمان! عکس هاش رو دیده بودم.
    با تردید گفتم:
    -مهدیار؟!
    برگشت سمتم و با لبخندي که انگار زورکی روي لبش نشسته بود گفت:
    -بریم بالا.
    در خونه ي خاله باز شد و ما تو رفتیم. سحر جلوي در خونه منتظرمون بود. در رو باز کرد و گفت:
    -سلام آقا مهدیار.
    مهدیار سلام زیر لبی گفت و رفت تو که سحر چشمش به من که پشت مهدیار بودم افتاد.
    سلامی کرد و گفت:
    -از این طرف ها خانمی.
    سرم رو آروم تکون دادم و از کنار سحر وارد خونه ي خاله شدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SunLighT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/22
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    4,139
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    پایتخت
    آقا فرهاد خونه نبود. مازیار هم نبود.
    فقط خاله بود که تو آشپزخونه در حال غذا درست کردن بود، سحر که بغـ*ـل دستم بود و مهدیار که اون طوري عجیب غریب پیداش شده بود.
    خاله از آشپزخونه بیرون اومد و در حال مرتب کردن لباسش با تعجب گفت:
    -سلام عزیز دلم. با مهدیار اومدي خاله جان؟
    مهدیار که لباسش رو عوض کرده بود و یه شلوار گرم کن مشکی و یه تی شرت سرمه اي پوشیده بود از اتاق بیرون اومد و گفت:
    -اتفاقی دیدمش. یه نفر داشت مزاحمش میشد.
    خاله روي مبل راحتی نشست و با نگرانی گفت:
    -خدا رحم کرده. ساینا جان بیشتر مراقب خودت باش عزیز.
    پاهاش مثل مامان درد میکرد. یه جور بیماري ارثی بود. در حالی که پاهاش رو میمالید گفت:
    -معلوم نبود اگه مهدیار نبود چه اتفاقی برات میافتاد.
    به ستون وسط پذیرایی خونه ي بزرگ خاله تکیه دادم و گفتم:
    -ممنون. یه آژانس برام بگیرید میخوام برم.
    سحر در حالی که میرفت کنار خاله بشینه گفت:
    -نیومده کجا؟
    جوابی ندادم که مهدیار گفت:
    -خواستی خودم میرسونمت.
    یه لحظه یه فکري به سرم زد. دایی چیز زیادي از بابا نمیدونست ولی خاله به مامان نزدیک تر بود. شاید اون میتونست کمکم کنه که مجبور نشم تا شرکت بابا برم. رفتم جلو،روبه روي خاله و گفتم:
    -شما میدونین بابام اهل کجا بوده؟
    خاله سهیلا چشم هاش رو که مثل چشم هاي قشنگ مامان عسلی بودن ریز کرد و گفت:
    -بابات؟ چطور؟
    کلافه تکرار کردم:
    -میدونین؟
    یه کم فکر کرد و گفت:
    -آره. یادمه اون موقع ها خیلی با ناهید خدا بیامرز اصرار کردیم که ما رو ببره اون جا.
    دستش رو بالا برد و اشکی که نزدیک بود از چشمش پایین بچکه رو پاك کرد. هر وقت یاد مامان میافتاد گریه ش میگرفت.
    نفسی گرفت و ادامه داد:
    -ولی هیچ وقت نبردمون. یه شهرستان بود اطراف اصفهان.
    خوشحال شدم از این که حس کردم دارم به یه جایی میرسم.
    نگاهی به سحر و مهدیار که با دقت به حرف هاي ما گوش میدادن انداختم و پرسیدم:
    -اسمش؟
    خاله گفت:
    -صبر کن.
    بعد از چند ثانیه گفت:
    -والا جاي خیلی پرتی بود. اسمش رو دقیق یادم نمیاد خاله جان. ولی نزدیکاي آران و بیدگل بود. میگن خیلی امامزاده و اینا داره. خیلی دوست داشتیم بریم، قسمت نشد. بابات هر دفعه مخالفت میکرد.
    چرا مخالفت؟ اون جا چه چیزي واسه پنهان کردن وجود داشته؟ شاید یه رد از گذشته. گذشته اي که رو شدنش بابا رو آزار میداده. گذشته اي که باید مخفی میمونده. گذشته اي که یه ربطی به عمو و زن عمو پیدا میکرده!
    تو همین فکر ها بودم که چشمم خورد به ساعت دیواري که عقربه هاش ساعت 5 رو نشون میدادن.ساعت سه و نیم بود که از خونه بیرون اومده بودم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SunLighT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/22
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    4,139
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    پایتخت
    دانیال گفته بود میتونم دو ساعت بیرون باشم و بعدش باید برگردم. جدیدا خیلی بیشتر باهام کنار میاومد. نمی دونم، شاید اونم از این بازي هاي مسخره خسته شده بود.
    هنوز هم هیولا بود، هنوز هم اذیت میکرد، هنوز هم انتقام چیزي رو که نمیدونستم چیه رو میگرفت. هنوز هم پوزخند می زد، ولی آروم تر! شاید سرش گرم چیزي بود که نمیتونست روی زجر دادن من زیاد تمرکز کنه!
    از ستون جدا شدم و سمت در رفتم.
    خاله سریع گفت:
    -مهدیار جان پاشو مادر برسونش.
    بند کتونی هام رو بستم و راه افتادم.
    صداي خاله رو شنیدم که نگران می گفت:
    -ساینا! عزیزم انقد لج نکن. دیدي که تو خیابون...
    بقیه اش رو نشنیدم. سریع از اون جا بیرون زدم چون اصلا دوست نداشتم دوباره سوار ماشین مهدیار بشم.
    یه کم غیر طبیعی به نظر میرسید. من که تو جشن مهدیار نبودم پس چه جوري من رو میشناخت؟ حتی اگه عکس هام رو هم دیده بود بعید بود بتونه کسی که فقط چند تا عکس ازش دیده رو در حالی که با اون سرعت میدوید تشخیص بده.
    پوفی کردم و سعی کردم ذهنم رو از این مزخرفات پاك کنم. هنگامه همیشه میگفت تو خیلی به چیز هاي کوچیک گیر میدي. دست خودم نبود رو ریزترین چیز ها حساس میشدم.
    هنوز بارون کاملا قطع نشده بود. هوا خیلی خوب بود. تک نفره بود! کاش بیشتر وقت داشتم که قدم بزنم. ولی مجبور بودم اتوبوس سوار شم که به موقع خونه برسم.
    این کار هام به نظر خودم هم عجیب میاومد. از کی تا حالا انقدر حرف گوش کن شده بودم؟ شاید من و هیولا بالاخره تونسته بودیم یاد بگیریم کمتر به هم کار داشته باشیم. یاد گرفته بودیم بی سر و صداتر از هم متنفر باشیم!
    کل راه رو که تو اتوبوس ایستاده بودم به این مدت فکر کردم. شاید دونستن اسم اون شهرستان میتونست خیلی چیز ها رو روشن کنه. براي فهمیدن باید خودم می رفتم. هر چند بعید بود چیزي از سی و خرده اي سال پیش باقیمونده باشه ولی هیچ شانسی رو نمیشد از دست داد.
    از اتوبوس پیاده شدم و کرایه رو حساب کردم. یه کوچه تا خونه فاصله بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SunLighT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/22
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    4,139
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    پایتخت
    سوپر مارکت رو که دیدم یاد وقت هایی افتادم که با بچه ها بیرون میرفتیم. همون وقت هایی که من تنها کسی بودم که دلستر کلاسیک میخوردم. ه*و*س کردم یه بار دیگه تجربه ش کنم.
    رفتم توي مغازه و سه تا بطري خریدم و بعدش هم سمت خونه رفتم. مثل همیشه در رو با کلید باز کردم و بالا رفتم. خوش بختانه انگار خونه نبود .
    وارد خونه شدم و لباس هام رو روي مبل پرت کردم. یه بلیز آستین سه ربع خاکستري تنم کردم، شلوارم رو هم عوض نکردم، با شلوار جین راحت بودم.
    چند روز بود که از سمن خبر نداشتم. در حالی که بطري دلستري رو که خلاف بقیه برای من خیلی خوشمزه بود رو سر میکشیدم گوشیم رو از تو جیبم در آوردم و شماره ش رو گرفتم.
    بعد از چند ثانیه یه صداي گرفته تو گوشم پیچید:
    الو؟
    -چمن؟
    -تویی امین؟انقد زنگ نزده بودي صدات رو یادم رفته بود!
    -وقتی این جوري گیر میدي به آدم یه چیزیت هست.
    -حوصله ندارم اصلا. کاش هنوز میتونستم بیام خونه تون پیشت.
    معلوم بود حالش خرابه.
    نفسی گرفت و سعی کرد به طرز خیلی ضایعی بحث رو عوض کنه.
    -ترانه بهت گفت؟ واسه عید میرن هلند.
    با لحن سرد معمولیم گفتم:
    -تا عید مونده هنوز، من رو نپیچون. چته؟
    حس کردم بغض کرد.
    خیلی آروم گفت:
    -خسته شدم امین!
    -هه!یه لحظه جاي من نیستی ببینی خسته شدن یعنی چی؟
    -منم سختمه امین. سختمه که انقدر...
    بغضش ترکید و ادامه داد:
    -سختمه به خدا. دوستم نداره. به زور باهامه، مثل خواهرش باهام رفتار می کنه.
    پوزخندي زد و گفت:
    -هه! کاش یه دهم تو که خواهرشی من رو دوست داشت!
    -انتظار دیگه اي داري ازش؟ به زور شروع شد، به زور هم داره ادامه پیدا میکنه.
    میتونستم دقیقا قیافه الانش رو تصور کنم. چشماي خوشگل و خیس قهوه اي، لپ هاي قرمز شده و لب گوشتی اي که سعی می کرد با گاز گرفتنش جلوي اشک ریختنش رو بگیره. چند سال بود که با هم بودیم؟ همه ي حالت هاش رو حفظ بودم!
    آروم گفت:
    - مشکلم اینها نیست، تنهام. خانواده ام که خیلی وقته جواب تلفنم رو هم نمیدن. این هم که این طوري، مشکلم اینه که با تموم اینها باز هم مثل احمق ها عاشقشم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SunLighT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/22
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    4,139
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    پایتخت
    ادامه داد:
    -خیلی مسخره ست نه؟
    بی تفاوت گفتم:
    -نمیدونم، هیچ وقت کسی رو دوست نداشتم.
    -کاش می‌تونستم احمق نباشم، کاش مثل تو بودم!
    از اون مدل پوزخند هاي هیولایی زدم و گفتم:
    -هیچ وقت نخواه مثل من باشی.
    صداي هق هق ظریفش تو گوشم پیچید. دلش خیلی پر بود، منم دلم پر بود. خیلی وقت بود که از پر هم گذشته بود. سرریز شده بود ولی کسی نمی‌دونست، کسی نفهمیده بود. چون من امین بودم! همون امینی که حال بدش رو گریه هاي بلندش نشون نمیداد، سکوت خفه کننده اش نشون می‌داد.
    با صداي گرفته گفت:
    -کاش اون دفعه من رو نمیرسوند بیمارستان، انقدري قرص خورده بودم که بمیرم!
    -مرگ چیزي رو درست نمیکنه. اگه می‌خوایش بمون بجنگ.
    نفس عمیقی کشید و گفت:
    -از این جنگ هاي بیفایده خسته شدم. جنگی که نتیجه اش یه لبخند زورکی باشه، یه بغـ*ـل با ترحم باشه، یه ب*و*س*ه ی سرد باشه رو نمیخوام.
    -می‌تونی بیخیالش شی؟
    پوزخند صدادار و تلخی زد و آروم گفت:
    -حتی یه لحظه.
    -پس محکومی به تحمل!
    -مرسی که باهام حرف زدي.
    مکث کوتاهی کرد و ادامه داد:
    -امین خیلی دوستت دارم. خوشحالم که هستی.
    تلخ گفتم:
    -کاش نبودم!
    قطع کردم و گوشیم رو روي میز گذاشتم.
    دومین بطري رو باز کردم و سر کشیدم. چه خوب بود که تلخ بود، مثل من.
    باید یه راهی پیدا میکردم که بتونم برم به اون روستا ولی مخم کشش نداشت. انگار همه ي درها بسته بودن. اصلا رفتنم فایده داشت؟ هنوز ردي از سی سال پیش باقی مونده بود؟
    دست لاغر و سفیدم که حلقه ي نفرت انگیز هیولا توش می‌درخشید رو روي چشم هاي سیاهم گذاشتم و تو افکار گیج کننده ام غرق شدم.
    کاش این همه فکر کردن یه نتیجه اي میداد.

    ***

    دستم رو محکم توي دستش فشار داد. سرم رو پایین انداختم، موهاي مشکیم توي صورتم ریخت.
    خیلی چیزها براي امین هجده ساله آشنا بودن. مثل داد و بیداد و دعواي هیولایی، مثل نفرت هیولایی، مثل پوزخند هیولایی!
    اما این یکی نبود، حافظه ي من چیزي به نام محبت هیولایی نمیشناخت.
    این روزها هرچند عجیب ولی جالب بودن! شاید دروغ ولی داشتم محبت هیولایی رو تجربه می‌کردم. مسخره بود! بیش از حد، ولی دانیال عوض شده بود.
    دستم رو به زور از دستش بیرون کشیدم. من محتاج محبت هیچ مردي توي دنیا نبودم، من محتاج هیچ کس نبودم.
    گلوش رو صاف کرد و جلوتر رفت تا بلیطم رو دم اتوبوس چک کنه.
    سرم رو بالا آوردم و بهش نگاهی انداختم، یه نگاه خالی، نگاهی که پشتش هیچی نبود، نه حس خوب بود نه حس بد.
    خالی بود مثل چشم هام،بی حس بود مثل خودم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    SunLighT

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/22
    ارسالی ها
    162
    امتیاز واکنش
    4,139
    امتیاز
    426
    سن
    27
    محل سکونت
    پایتخت
    بارون نم نم می‌بارید. انگار به جز هیولا یکی دیگهام می‌خواست بدرقهام کنه. حس می‌کردم شاید هنوز هم آماده ي رفتن نباشم. شاید هنوز آماده ي پذیرفتن چیز هایی که قرار بود بفهمم نبودم. ولی تصمیمی بود که خیلی وقت پیش گرفته بودم. تصمیمی که در کمال تعجب، دانیال هم گرفته بود!
    بارون داشت شدت می‌گرفت. جلوی اتوبوس رسیده بودم.
    ساك چرخ دارم رو دستم داد و آروم گفت:
    -وقتی برگردي خیلی چیز ها فرق می‌کنه.
    نفسش رو بیرون داد و در حالی که دستش رو توي موهای مشکی و پر پشتش میکشید گفت:
    -تصمیمت رو بگیر و برگرد.
    یه کم مکث کرد و پشتش رو بهم کرد. راه افتاد و زیر لب چیزي گفت که نتونستم بشنوم. شاید خداحافظی کرده بود.
    نیشخندی به غرور بیش از حدش زدم.
    یه مدت بود که درگیر بود ولی حرف نمیزد. می‌دونست چی می‌خوام ولی حرف نمیزد، عوض شده بود ولی حرف نمیزد.
    به هر حال اون خداحافظی کرد و رفت ولی من هیچ حرفی نداشتم، من امین بودم! همونی که هیچ وقت حرفی نداشت.
    صداي مرد من رو از دنیام بیرون کشید:
    -خانم سوار شو دیگه.
    زیر هجوم قطره هاي بی امان بارون با ساکم وارد اتوبوس شدم و به دانیالی که کم کم تو مسیر شلوغ ترمینالِ تهران محو می‌شد آخرین نگاه ها رو انداختم.
    هیکلش چه قدر فرق کرده بود!
    روي صندلی کنار پنجره ولو شدم و فکرم سمت اون شب کشیده شد. یه مدتی بود که به هم ریخته بود ولی انگار اون شب کلا خل و چل شده بود.
    یه سري حرف هاي مبهم می‌زد. مثل دیوونه ها!
    گفت که برام بلیط میخره که خودم اصفهان برم. گفت خیلی حرف ها داره که بزنه ولی بعد از این که برگردم.
    ازش خواستم خودش بگه ولی گفت باید برم. می‌گفت باید خودم دنبال چیزایی که می‌خوام بدونم بگردم.
    دقیقا این حرفش رو یادم بود:
    -وقتی همه چی رو بفهمی شاید بهم حق بدي.
    حق؟!جالب بود. چی می‌تونست وحشی گري هاي دانیال رو توجیه کنه؟ چی می‌تونست دلیل خوبی باشه واسه زجر دادن من؟
    از اون جالب تر این بود که می‌گفت دلش نمیخواد تنها برم ولی مجبورم!
    بازم پوزخند گوشه ي لبم رو کج کرد. این همون هیولایی بود که وقتی تو خونه ي دایی کاظم حالم بد شده بود و داشتم می‌مردم گفته بود به درك؟
    همونی بود که گوشی رو روي منِ در حال مرگ قطع کرده بود و با بی قیدي خندیده بود؟
    همون هیولا دلش نمیخواست من رو تنها بذاره؟ هه!
    عجایب جهان جدیدا با محبت هیولایی هشت تا شده بود!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا