دست در جیبش کرد و بعد شئ کوچکی را در آورد و به طرف ارسلان گرفت:
- این رو بگیر وصل کن به یقهی پیرهنت. شنوده؛ بهتره که مکالمههاتون از این به بعد ضبط بشه تا اگه به نکتهای اشاره کرد و نفهمیدیم بعد متوجه شیم، ممکنه هر حرفش یه نشونه باشه.
ارسلان بدون حرف سرش را تکان داد و شنود را از دستش گرفت. از چشمهایش حادثه میبارید، ذهنش مشغول بود و قلبش پر تب و تاب. چه کار باید میکرد؟ گذشتن از خود؟ و یا درگیرشدن با احساساتش؟ انتخاب سختی بود؛ ولی او انتخابش را کرده بود. زندگی همیشه آنگونه که ما میخواهیم پیش نمیرود؛ گاهی باید آنقدر دست و پا بزنی تا آرامآرام جان نداشتهات از دست برود و آن روز به خواب پر از آرامشی خواهی رسید.
ارسلان بدون توجه به سعید سوار ماشین شد و یک کوچه آن طرفتر از کتابخانه ماشین را پارک کرد، سرش را روی فرمان نهاد و منتظر ماند. انتظار لحظهلحظه جانش را میگرفت. نگاهی به ساعتش انداخت؛ پنج و بیست دقیقه بود. ماشین را روشن نمود و به کوچهی فرعی که به خیابان اصلی میخورد رفت و منتظر به موبایلش خیره ماند. یک لحظه نگاهش را به آن طرف خیابان کشاند که سعید با عینک دودی و یک روزنامه به روی صندلی نشسته بود، دوباره به موبایل خیره ماند و بعد از چنددقیقه زنگ به صدا در آمد. پای راستش را با قدرت به روی گاز فشرد و ماشین با شتاب به طرف خیابان اصلی حرکت در آمد و لحظهای بعد صدای برخورد شدید در خیابان پیچید؛ ماشینهای دیگر با قدرت ترمز کردند و ایستادند.
قدرت برخورد ماشین آنقدر زیاد بود که ارسلان سرش با درد به فرمان ماشین برخورد کرد و آن طرف کسی که پشت فرمان بود، با شدت به پنجرهی کناریاش چسبیده بود. ارسلان با بیحالی از ماشین پیاده شد و به بغـ*ـل تویوتا کمری سفیدرنگ خیره ماند که به داخل فرو رفته بود و حسابی از ریخت افتاده بود. خانمی که پشت فرمان بود، با بیحالی و پرخاشگری از ماشین پیاده شد. همان لحظه ماشین مشکیرنگی پشت ماشینهای متوقفشده ایستاد و چندنفر از محافظها با خشم جمعیت را کنار زدند و به طرف ارسلان هجوم آوردند که صدایی آنان را متوقف کرد:
- نه! کاریش نداشته باشین.
محافظی که از بقیه بزرگتر و هیکلیتر بود، با صدای خشنی گفت:
- ولی خانوم...
- ولی نداره، فقط یه اتفاق بود. میتونین برید.
بیصدا سرش را تکان داد و به همراه دوستانش همان راهی را که آمده بودند برگشتند. دختر به جلو آمد و کنار صورت به ظاهر ترسیدهی ارسلان ایستاد و گفت:
- مگه کوری آقا! نمیبینی زده ورود ممنوع؟ اگه یه ذره سرعتت بیشتر بود الآن من چپ میکردم.
ارسلان با تأسف دستی به گردنش کشید و گفت:
- شرمنده خانوم! من عجله داشتم، اصلاً حواسم به این چیزا نبود.
- یعنی این دلیل میشه؟ اگه خدایی نکرده به یه آدم میزدین چی؟
ارسلان با ناراحتی سرش را تکان داد و گفت:
- خدا رو شکر که نزدم! حالا میشه بفرمایید خسارت چهقدر میشه من تقدیم کنم؟
- خسارت چیه آقا؟ من اونقدر دارم که به خسارت تو نیازی نداشته باشم.
سرش را تکان داد و بعد گفت:
- بله از ظاهر خودتون و ماشینتون معلومه؛ ولی من دوست ندارم بدهکار کسی باشم، از طرفی الآنم عجله دارم...
دستش را درون جیبش برد و بعد دو کارت بیرون کشاند:
- این گواهینامهم، اینم کارت خودم؛ خوشحال میشم زنگ بزنید یه قراری بذاریم تا خسارت رو تقدیم کنم.
با تردید دستش را به طرف کارت دراز کرد و بعد کارت را گرفت:
- باشه؛ ولی فقط بهخاطر اینکه بدهکار نشین.
ارسلان سرش را تکان داد و گفت:
- ممنون. من علی هستم، علی قنبری و شما؟
کمی مکث کرد و بعد گفت:
- منم شینا هستم، شینا ایزدی.
لبخند پهنی روی صورت ارسلان نشست و بعد دستش را به سویش دراز کرد، شینا با نگاهی تعجبآمیز به دست ارسلان نگاه کرد و بعد با لحن خاصی گفت:
- فکر نمیکنم تو همون دیدار اول خوشایند باشه باهاتون دست بدم!
لبخند کجی روی لبهای ارسلان نشست:
- پس تو دیدار دوم این انتظار رو ازتون دارم شینا خانوم. این تصادف زیادی هم واسه من بد نشد...
لبخند مرموزی مهمان لبهای شینا شد و بعد همانطور که به سوی ماشینش میرفت، با لحن شیطنتآمیزی گفت:
- زیادم مطمئن نباشین آقای قنبری!
- این رو بگیر وصل کن به یقهی پیرهنت. شنوده؛ بهتره که مکالمههاتون از این به بعد ضبط بشه تا اگه به نکتهای اشاره کرد و نفهمیدیم بعد متوجه شیم، ممکنه هر حرفش یه نشونه باشه.
ارسلان بدون حرف سرش را تکان داد و شنود را از دستش گرفت. از چشمهایش حادثه میبارید، ذهنش مشغول بود و قلبش پر تب و تاب. چه کار باید میکرد؟ گذشتن از خود؟ و یا درگیرشدن با احساساتش؟ انتخاب سختی بود؛ ولی او انتخابش را کرده بود. زندگی همیشه آنگونه که ما میخواهیم پیش نمیرود؛ گاهی باید آنقدر دست و پا بزنی تا آرامآرام جان نداشتهات از دست برود و آن روز به خواب پر از آرامشی خواهی رسید.
ارسلان بدون توجه به سعید سوار ماشین شد و یک کوچه آن طرفتر از کتابخانه ماشین را پارک کرد، سرش را روی فرمان نهاد و منتظر ماند. انتظار لحظهلحظه جانش را میگرفت. نگاهی به ساعتش انداخت؛ پنج و بیست دقیقه بود. ماشین را روشن نمود و به کوچهی فرعی که به خیابان اصلی میخورد رفت و منتظر به موبایلش خیره ماند. یک لحظه نگاهش را به آن طرف خیابان کشاند که سعید با عینک دودی و یک روزنامه به روی صندلی نشسته بود، دوباره به موبایل خیره ماند و بعد از چنددقیقه زنگ به صدا در آمد. پای راستش را با قدرت به روی گاز فشرد و ماشین با شتاب به طرف خیابان اصلی حرکت در آمد و لحظهای بعد صدای برخورد شدید در خیابان پیچید؛ ماشینهای دیگر با قدرت ترمز کردند و ایستادند.
قدرت برخورد ماشین آنقدر زیاد بود که ارسلان سرش با درد به فرمان ماشین برخورد کرد و آن طرف کسی که پشت فرمان بود، با شدت به پنجرهی کناریاش چسبیده بود. ارسلان با بیحالی از ماشین پیاده شد و به بغـ*ـل تویوتا کمری سفیدرنگ خیره ماند که به داخل فرو رفته بود و حسابی از ریخت افتاده بود. خانمی که پشت فرمان بود، با بیحالی و پرخاشگری از ماشین پیاده شد. همان لحظه ماشین مشکیرنگی پشت ماشینهای متوقفشده ایستاد و چندنفر از محافظها با خشم جمعیت را کنار زدند و به طرف ارسلان هجوم آوردند که صدایی آنان را متوقف کرد:
- نه! کاریش نداشته باشین.
محافظی که از بقیه بزرگتر و هیکلیتر بود، با صدای خشنی گفت:
- ولی خانوم...
- ولی نداره، فقط یه اتفاق بود. میتونین برید.
بیصدا سرش را تکان داد و به همراه دوستانش همان راهی را که آمده بودند برگشتند. دختر به جلو آمد و کنار صورت به ظاهر ترسیدهی ارسلان ایستاد و گفت:
- مگه کوری آقا! نمیبینی زده ورود ممنوع؟ اگه یه ذره سرعتت بیشتر بود الآن من چپ میکردم.
ارسلان با تأسف دستی به گردنش کشید و گفت:
- شرمنده خانوم! من عجله داشتم، اصلاً حواسم به این چیزا نبود.
- یعنی این دلیل میشه؟ اگه خدایی نکرده به یه آدم میزدین چی؟
ارسلان با ناراحتی سرش را تکان داد و گفت:
- خدا رو شکر که نزدم! حالا میشه بفرمایید خسارت چهقدر میشه من تقدیم کنم؟
- خسارت چیه آقا؟ من اونقدر دارم که به خسارت تو نیازی نداشته باشم.
سرش را تکان داد و بعد گفت:
- بله از ظاهر خودتون و ماشینتون معلومه؛ ولی من دوست ندارم بدهکار کسی باشم، از طرفی الآنم عجله دارم...
دستش را درون جیبش برد و بعد دو کارت بیرون کشاند:
- این گواهینامهم، اینم کارت خودم؛ خوشحال میشم زنگ بزنید یه قراری بذاریم تا خسارت رو تقدیم کنم.
با تردید دستش را به طرف کارت دراز کرد و بعد کارت را گرفت:
- باشه؛ ولی فقط بهخاطر اینکه بدهکار نشین.
ارسلان سرش را تکان داد و گفت:
- ممنون. من علی هستم، علی قنبری و شما؟
کمی مکث کرد و بعد گفت:
- منم شینا هستم، شینا ایزدی.
لبخند پهنی روی صورت ارسلان نشست و بعد دستش را به سویش دراز کرد، شینا با نگاهی تعجبآمیز به دست ارسلان نگاه کرد و بعد با لحن خاصی گفت:
- فکر نمیکنم تو همون دیدار اول خوشایند باشه باهاتون دست بدم!
لبخند کجی روی لبهای ارسلان نشست:
- پس تو دیدار دوم این انتظار رو ازتون دارم شینا خانوم. این تصادف زیادی هم واسه من بد نشد...
لبخند مرموزی مهمان لبهای شینا شد و بعد همانطور که به سوی ماشینش میرفت، با لحن شیطنتآمیزی گفت:
- زیادم مطمئن نباشین آقای قنبری!
آخرین ویرایش توسط مدیر: