رمان در انتظار چیست؟ |Behnam.r کاربر انجمن نگاه دانلود

درصورت علاقه سن واقعی خود را وارد کنید.

  • پایین تراز 15 سال

    رای: 27 10.6%
  • محدوده سنی 15سال تا25 سال

    رای: 197 77.3%
  • محدوده سنی 25سال تا35 سال

    رای: 26 10.2%
  • بالاتراز 35 سال

    رای: 5 2.0%

  • مجموع رای دهندگان
    255
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Behnam_Rastaghi

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/07
ارسالی ها
747
امتیاز واکنش
16,563
امتیاز
671
محل سکونت
گرگان
دست در جیبش کرد و بعد شئ کوچکی را در آورد و به طرف ارسلان گرفت:
- این رو بگیر وصل کن به یقه‌ی پیرهنت. شنوده؛ بهتره که مکالمه‎هاتون از این به بعد ضبط بشه تا اگه به نکته‌ای اشاره کرد و نفهمیدیم بعد متوجه شیم، ممکنه هر حرفش یه نشونه باشه.
ارسلان بدون حرف سرش را تکان داد و شنود را از دستش گرفت. از چشم‌هایش حادثه می‌بارید، ذهنش مشغول بود و قلبش پر تب و تاب. چه کار باید می‌کرد؟ گذشتن از خود؟ و یا درگیرشدن با احساساتش؟ انتخاب سختی بود؛ ولی او انتخابش را کرده بود. زندگی همیشه آن‎گونه که ما می‌خواهیم پیش نمی‌رود؛ گاهی باید آن‌قدر دست و پا بزنی تا آرام‎آرام جان نداشته‌ات از دست برود و آن روز به خواب پر از آرامشی خواهی رسید.
ارسلان بدون توجه به سعید سوار ماشین شد و یک کوچه آن طرف‎تر از کتابخانه ماشین را پارک کرد، سرش را
روی فرمان نهاد و منتظر ماند. انتظار لحظه‎لحظه جانش را می‌گرفت. نگاهی به ساعتش انداخت؛ پنج و بیست دقیقه بود. ماشین را روشن نمود و به کوچه‌ی فرعی که به خیابان اصلی می‌خورد رفت و منتظر به موبایلش خیره ماند. یک لحظه نگاهش را به آن طرف خیابان کشاند که سعید با عینک دودی و یک روزنامه به روی صندلی نشسته بود، دوباره به موبایل خیره ماند و بعد از چنددقیقه زنگ به صدا در آمد. پای راستش را با قدرت به روی گاز فشرد و ماشین با شتاب به طرف خیابان اصلی حرکت در آمد و لحظه‌ای بعد صدای برخورد شدید در خیابان پیچید؛ ماشین‌های دیگر با قدرت ترمز کردند و ایستادند.
قدرت برخورد ماشین آن‎قدر زیاد بود که ارسلان سرش با درد به فرمان ماشین برخورد کرد و آن طرف کسی که پشت فرمان بود، با شدت به پنجره‌ی کناری‎اش چسبیده بود. ارسلان با بی‎حالی از ماشین پیاده شد و به بغـ*ـل تویوتا کمری سفیدرنگ خیره ماند که به داخل فرو رفته بود و حسابی از ریخت افتاده بود. خانمی که پشت فرمان بود، با بی‎حالی و پرخاشگری از ماشین پیاده شد. همان لحظه ماشین مشکی‎رنگی پشت ماشین‌های متوقف‎شده ایستاد و چندنفر از محافظ‌ها با خشم جمعیت را کنار زدند و به طرف ارسلان هجوم آوردند که صدایی آنان را متوقف کرد:

- نه! کاریش نداشته باشین.
محافظی که از بقیه بزرگ‌تر و هیکلی‌تر بود، با صدای خشنی گفت:
- ولی خانوم...
- ولی نداره، فقط یه اتفاق بود. می‎تونین برید.
بی‎صدا سرش را تکان داد و به همراه دوستانش همان راهی را که آمده بودند برگشتند. دختر به جلو آمد و کنار صورت به ظاهر ترسیده‌ی ارسلان ایستاد و گفت:
- مگه کوری آقا! نمی‎بینی زده ورود ممنوع؟ اگه یه ذره سرعتت بیشتر بود الآن من چپ می‌کردم.
ارسلان با تأسف دستی به گردنش کشید و گفت:
- شرمنده خانوم! من عجله داشتم، اصلاً حواسم به این چیزا نبود.
- یعنی این دلیل میشه؟ اگه خدایی نکرده به یه آدم می‎زدین چی؟
ارسلان با ناراحتی سرش را تکان داد و گفت:
- خدا رو شکر که نزدم! حالا میشه بفرمایید خسارت چه‎قدر میشه من تقدیم کنم؟
- خسارت چیه آقا؟ من اون‎قدر دارم که به خسارت تو نیازی نداشته باشم.
سرش را تکان داد و بعد گفت:
- بله از ظاهر خودتون و ماشینتون معلومه؛ ولی من دوست ندارم بدهکار کسی باشم، از طرفی الآنم عجله دارم...
دستش را درون جیبش برد و بعد دو کارت بیرون کشاند:
- این گواهینامه‌م، اینم کارت خودم؛ خوشحال میشم زنگ بزنید یه قراری بذاریم تا خسارت رو تقدیم کنم.

با تردید دستش را به طرف کارت دراز کرد و بعد کارت را گرفت:
- باشه؛ ولی فقط به‎خاطر اینکه بدهکار نشین.

ارسلان سرش را تکان داد و گفت:
- ممنون. من علی هستم، علی قنبری و شما؟
کمی مکث کرد و بعد گفت:
- منم شینا هستم، شینا ایزدی.

لبخند پهنی روی صورت ارسلان نشست و بعد دستش را به سویش دراز کرد، شینا با نگاهی تعجب‎آمیز به دست ارسلان نگاه کرد و بعد با لحن خاصی گفت:
- فکر نمی‌کنم تو همون دیدار اول خوشایند باشه باهاتون دست بدم!
لبخند کجی روی لب‌های ارسلان نشست:
- پس تو دیدار دوم این انتظار رو ازتون دارم شینا خانوم. این تصادف زیادی هم واسه من بد نشد...
لبخند مرموزی مهمان لب‌های شینا شد و بعد همان‎طور که به سوی ماشینش می‌رفت، با لحن شیطنت‎آمیزی گفت:
- زیادم مطمئن نباشین آقای قنبری!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Behnam_Rastaghi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    747
    امتیاز واکنش
    16,563
    امتیاز
    671
    محل سکونت
    گرگان
    شینا دختری از خانواده‌ی بسیار مرفهی بود؛ صورت کشیده و لب‌های گوشتی سرخ به همراه بینی عمل‎شده‌ی باریک و سربالا و گونه‌های برجسته و مژه‌های بلند صورتش را نقاشی می‌کرد، چشم‌های قهوه‌ای‌رنگ ساده‌ای داشت که گاهی اوقات با لنز به آبی مبدل می‌شد. مانتوی قرمزرنگ کوتاهی به تن داشت به همراه روسری کرم‌رنگی که با گل‌های آبی‌رنگ تزیین شده بود.
    بعد از رفتن شینا، ارسلان سوار ماشینش شد و بعد آن‎جا را ترک کرد. تا مکان موردنظر با دقت به آینه خیره ماند تا مطمئن شود کسی او را تعقیب نکرده است و بالاخره بعد از حفظ احتیاط به گاراژی خارج از شهر رسید. سعید را دید که همراه با چندنفر آن‎جا ایستاده‌اند؛ کنارشان ماشین را متوقف ساخت و شیشه‌ی ماشین را پایین کشید. سعید از آن دونفر جدا شد و به‌ طرف ارسلان آمد، دستش را روی سقف ماشین تکیه داد و بعد سرش را از پنجره با داخل آورد و گفت:
    - کارت عالی بود!
    ارسلان سرش را تکان داد و گفت:
    - فعلاً آره، باید ببینیم زنگ می‌زنه یا نه.
    - می‌زنه نگران نباش. اون دخترِ تنهاییه؛ از کسی محبت ندیده، راحت می‎تونی رامش کنی. رشته‌ی کامپیوتر می‌خوند که مثل اینکه حوصله‎ش نگرفت و ولش کرد! الآنم تنها تفریحش اومدن به کتابخونه‌ست. می‌دونی اینا رو دیگه؟
    - پ نه پ! مثل اینکه من رو دست‌کم گرفتیا!
    - خیله خب حالا! برو ماشین رو بذار بچه‌ها می‎رسوننت. خوشبختانه امروز همه چی خوب پیش رفت، اگه شانس باهات یار باشه از این به بعدم میره.
    پوزخند زهرآگینی روی لب‌های ارسلان نشست و با لحن خاصی گفت:
    - اگه شانس باهام یار بود که الآن این‎جا نبودم!

    بدون توجه پایش را روی گاز فشرد و به داخل گاراژ رفت و ماشین را پارک نمود.
    از آن‌طرف نگار مانند هرروز در اتاقش بود، ذهنش سخت مشغول بود و آرامشش پر از تشویش. کتابی جلویش باز بود و چشم‌های قهوه‌ای‌رنگش به آن دوخته‌شده بود؛ لیکن فقط چشم می‌دوخت، ذهنش کلمات را پالایش نمی‌کرد و او تنها از رفتار پرخاشگرانه‌ی امروزش نسبت به ارسلان افسرده بود. دلش نمی‌خواست کسی را برنجاند؛ از رنجیدن، از خندیدن، از دل‎شکستن بیزار بود. با تردید چشمش را به موبایل کنار کتاب انداخت؛ در دلش رخت می‌شستند و او همچنان سردرگم از احساسی که در دلش نشسته بود رنج می‌برد. تصمیمش را گرفت و موبایل را برداشت، شماره‌ی ارسلان را که دیروز ذخیره کرده بود گرفت. ارسلان که تازه به خانه آمده بود، با کمی تعجب به صفحه‌ی موبایلش نگریست و بعد پاسخ داد:
    - الو بفرمایید؟

    نگار سکوت کرد؛ نمی‌دانست آیا درست است که حرف بزند؟ آیا درست است که حال یک پسر غریبه را بپرسد؟ ذهنش درگیر بود و احساسش درد می‌کرد.
    - الو، سلام آقا ارسلان.
    صدای ضعیف نگار به گوش‌های ارسلان رسید؛ کمی گلویش را صاف کرد و با صدای هوشیاری گفت:
    - اِ نگار خانوم شمایین؟ ببخشید من دیشب فراموش کردم ذخیره کنم، گفتم شاید دوست نداشته باشین.. بفرمایید امرتون؟

    کمی کلمات را در ذهنش آماده ساخت و ردیف کرد:
    - ببخشید مزاحم شدم، فقط خواستم بابت رفتار امروزم ازتون معذرت بخوام. دلم نمی‎خواد کسی رو ناراحت کنم؛ فکر کنم شما رو ناراحت کردم.
    ارسلان کمی سکوت کرد و در فکر فرو رفت:
    - ناراحتم کردین؟ کِی؟
    - امروز دیگه، سرتون داد کشیدم.
    دوباره کمی به فکر فرو رفت و ناگهان با صدای کشیده‌ای گفت:
    - آهان! نه این حرفا چیه نگار خانوم؟ من به دل نگرفتم، شما حق داشتین.
    - به هر حال معذرت می‌خوام از این بابت.
    - خواهش می‌کنم این حرفا رو نزنین.

    - ممنون پس من قطع می‌کنم، خدا...
    ارسلان سریع حرف نگار را قطع کرد و گفت:
    - یه لحظه یه لحظه! نگار خانوم می‌تونم یه درخواست ازتون داشته باشم؟

    - بفرمایید.
    - میشه فردا جزوه‎تون رو برام بفرستین؟ آخه من نمی‌تونم بیام.
    - مگه فردا کلاس داریم؟
    کمی سکوت کرد و بعد گفت:
    - اوه! نه ببخشید، می‌خواستم شما رو به یه شام دعوت کنم، قبول می‌کنید؟
    - نه، چرا باید قبول کنم؟
    - تا هم تلافی رفتار شما بشه و هم تلافی رفتار من.
    سکوت بین آن‌ها حاکم شد. نگار چه بکند؟ کسی که تاکنون با هیچ مردی به بیرون نرفته بود، آیا می‌توانست بپذیرد؟
    - نه آقا ارسلان لازم به این کارا نیست، ممنون از دعوتتون؛ ولی فکر کنم همین‎قدرم باهاتون حرف زدم زیاد باشه چه برسه باهاتون بیرونم بیام. فعلاً خداحافظ.
    - باشه هرطور راحتین، خداحافظ.
    موبایل را قطع کرد و کتاب را نیز بست. صورتش به نرمی به روی جلد ضخیم کتاب نشست، مژه‌های بلندش چندبار به هم خوردند و چشم‌های قهوه‌ای‎فام نگار به دیوار خیره ماند. ذهنش به سال‌های قبل پرواز کرد؛ به پنج‎سال قبل. آن روزها نگار دخترکی دبیرستانی بود، مادر و پدرش به‌تازگی از هم جدا شده بودند و نگار به‌ سان حبابی پر از بغض در انتظار شکستن بود. قلبش از جدایی آنان پر از رنج و اندوه گشته بود. روزها در مدرسه گوشه‌ی نیمکت کز می‌کرد و به فکر فرو می‌رفت؛ به یاد روزهای خوبشان، به یاد خنده‌های بلند پدرش که در قهقه‎های مادرش می‌پیچید و فضای خانه‌شان را پر از شادی می‌نمود. پدرش کارگاه چوب داشت؛ گاهی اوقات که به خانه می‌آمد، روی موهای پرپشت مشکی‎رنگش گرد چوب نشسته بود. آن لحظه‌ای که مادرش با عشق به روی موهایش دست می‌کشید و او را در آغـ*ـوش می‌کشاند هیچ‎گاه از تصویر ذهن نگار پاک نشد؛ نگاری که کنار دیوار راهروی اتاقش مخفی می‌شد و محبت پدر و مادرش را نسبت به هم می‌نگریست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Behnam_Rastaghi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    747
    امتیاز واکنش
    16,563
    امتیاز
    671
    محل سکونت
    گرگان
    اکنون پر از درد است. شاید خیلی‌ها به حال نگار دچار باشند. روزهایی را که تنها دلخوشی‌اش بود از او گرفتند. او به چه نیاز داشت؟ به قدری محبت. تنها به آغوشی که پناهش باشد، به نوازشی که روی مویش باشد. پدرش به دو روز نکشید مادرش را فراموش کرد و بعد با.... که یکی از مشتریانش بود ازدواج نمود. مادرش در خوشی و پول غرق شده بود و بازوی شوهر پولدارش را محکم در آغـ*ـوش داشت که نکند از دستش در برود! و تنها نگار با دلی پر از زخم، با ذهنی پر از خاطره تنها مانده بود. گاهی فراموش می‌کردند که نگار یک دختر است؛ گاهی دختربودن می‌شود یک درد بزرگ. وقتی تنها می‌شوی، وقتی می‌سوزی، وقتی دلت پر از زجر است و کسی را برای عشق نداری دختربودن می‌شود یک درد بزرگ.
    مدرسه‌اش تا خانه راهی طولانی‌ نداشت؛ همیشه بعد از خوردن زنگ تا خانه پیاده می‌رفت و قدم می‌زد. آن روز نیز به همین صورت زنگ آخر به صدا در آمد و بچه‌ها همچون پرندگانی که در قفس زندانی شده‌اند، به بیرون پریدند. برای بعضی‌ها فضای مدرسه مانند قفسی تنگ می‌ماند. به راستی چرا آن‎قدر فضای مدرسه برایمان زجرآور است؟ نگار میان قدم‌های سستش از برگ‌های درختان کاج که به زمین افتاده بودند می‌گذشت و گاهی با پایش با آنان بازی می‌نمود. عده‌ای از جمع پسران بودند که بعد از خوردن زنگ مدرسه‌ی دختران منتظر می‌ایستادند، در اشتیاق جوانی و بر اثر هورمون‌های نارس برای پرشدن وقت بی‌کاریشان به اسم مرد چندنفرشان مزاحم و چندنفری در پی عشق حقیقی بودند. گاهی نام «مرد» برای خیلی‌ها اضافه می‌آمد که آن را به «زن»‌هایمان می‌دادند و این‎چنین شد که زن‌هایمان مرد‌تر شدند.
    حمید پسرکی هجده‎ساله با ابروان کشیده و موهای کوتاه خرمایی‎رنگ بود، چشم‌های مشکی و اندام نه‎چندان ریزی داشت. او از آن دسته از «مرد»‌ها بود که در کوچه به دنبال عشق حقیقی می‌گشتند. آن روز حمید بین راه نگار سبز شد. کنار خیابان به روی نیمکتی تنها نشسته بود که چشم‌هایش به دخترکی دبیرستانی افتاد که دست‌های ظریفش را در جیبش فرو کرده دارد با برگ‌های روی زمین بازی می‌کند و پیش می‌رود. اولین کاری که کرد چشم‌های مشکی‎رنگش را به صورت دخترک دوخت؛ دختری با چشم‌های درشت و مژه‌های بلند. به لب‌هایش خیره ماند؛ لب‌هایی غنچه‎مانند، صورت گرد همانند آفتاب که معصویت خاصی در خودش داشت. هورمون‌هایش شروع به کار کردند، کمی سرش را خاراند و از جایش بلند شد. دلش می‌خواست برای مدتی هم که شده با او دوست باشد تا ببیند می‌تواند عشق حقیقی (!) را پیدا کند یا نه؟ دستی به مو‌هایش کشید و به طرف نگار به راه افتاد. در چندقدمی‌اش بود که سوتی کشید و گفت:
    - سلام خانوم خانوما!
    نگار با دیدن او ابروهای باریکش را در کشید و رویش را برگرداند و قدم‌هایش را تند‌تر کرد. حمید به قدم‌هایش سرعت بخشید و به او نزدیک شد و با لحنی پر از التماس گفت:
    - تو رو خدا وایسا!
    نگار دلش نرم شد، شاید هم دلش برایش سوخت! از سرعت قدم‌هایش کاست و با لحن ضعیفی گفت:
    - چیه، چی می‌خوای؟
    - تو وایسا خب!
    نگار با تشویشی که در دلش نشسته بود به کوچه‌ی خلوت نگریست و ایستاد.
    حمید جلویش ایستاد و میان نفس‌های نامنظمش آب دهانش را با سر و صدا قورت داد و زبان قفل‎شده‌اش را به سختی به حرکت در آورد:
    - من... من اسمم حمیده... از... از آشناییت خو‎شوقتم!

    نگار مردمک‌های چشمش را در حدقه چرخاند و با بی‌حوصلگی گفت:
    - ببخشید مزاحم نشید لطفاً!
    دوباره با قدم‌های تند شروع به قدم‎برداشتن کرد و از حمید دور شد. حمید به خودش آمد و دوباره با قدم‌های بلند به طرفش رفت و با لحن شتاب‎زده‌ای گفت:
    - من... من مزاحم نیستم... فقط می‌خواستم باهات آشنا بشم.
    نگار نیم‎نگاهی به صورتش انداخت و بعد به روبرو نگاه کرد و گفت:
    - من نمی‌خوام آشنا بشم، برو لطفاً مزاحم نشو.
    بعد از گفتن این حرف سرعتش را بیشتر کرد و از حمید فاصله گرفت و رفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Behnam_Rastaghi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    747
    امتیاز واکنش
    16,563
    امتیاز
    671
    محل سکونت
    گرگان
    آن شب حمید تا هنگامه‌های سپیده‌دم بیدار ماند،، هرچه گشت دلش آرام نگرفت و حس و حالش بهتر نشد. زمان برایش کند پیش می‌رفت، دوست داشت که زود‌تر فردا بشود و شاید بتواند نگار را ببینید. شاید عشق چنین باشد! بر اثر ترشح هورمون‌های جنـ*ـسی یا شاید رویای عشق‌بازی! در تصور اکثریت عشق چنین مضحک به نظر می‌رسید؛ لکن عشق معنای فرازمینی دارد و هنوز برای بعضی از انسان‌ها همانند سفینه‌ای فضایی می‌ماند.
    آن روز نگار طبق معمول از خواب برخاست. خانه‌ی قدیمیشان به مادرش رسیده بود و شهریار به نام او کرده بود. او با مادرش زندگی می‌کرد با گمان اینکه مادر مهربان‌تر است؛ گمان اینکه پیش مادر همیشه امن است و پر از آرامش و چه دردناک می‌شود وقتی تمام محاسبات بر هم بخورد.
    با صورتی افسرده و روحی مُرده به سوی آشپزخانه رفت. مریم و نریمان پشت میز نشسته بودند. مریم با دیدن نگار با عشق از سر جایش بلند شد و برای نگار نیز غذایش را آورد و با لحنی پر از محبت گفت:
    - بیدار شدی مادر؟ الهی قربون صورت ماهت بشم من، بشین واسه‌ت صبحونه‌ت رو بیارم.
    نگار لبخند پهنی زد و گفت:
    - سلام مامان، مرسی.
    نریمان سرش را از بشقابش بیرون آورد و با دیدن نگار لبخند همیشگی و مرموزانه‌اش را زد و گفت:
    - خوش اومدی دخترم.
    نگار نیز با لبخند کاملاً ظاهرسازی‌شده گفت:
    - ممنون.
    روبروی نریمان نشست و مریم نیز بعد از گذاشتن وسایل لازم روی میز سر جای خودش بازگشت. نریمان میان غذا نیم‌نگاهی به مریم و بعد به نگار کرد و با لحن شیطنت‌واری گفت:
    - ماشاءالله مادر و دختر جفتتون خیلی خوشگلینا!
    مریم خنده‌ی بلندی کرد و گفت:
    - نگارمم به من رفته نریمان، مگه نه؟
    نریمان با نگاه پر از شیطنتش روی مریم خیره ماند و بعد آرام گوشه‌ی لب‌های مریم را بوسید و پرعطش گفت:
    - معلومه که آره مریم‌جونم!
    مریم خود را به عقب کشاند و با صورتی همچون گل سرخ‌شده با لحن شرمگینی گفت:
    - اِ وا نریمان! زشته جلو بچه...
    نریمان دستی به پشت گردنش کشید و ابرو‌هایش را بالا انداخت و مشغول غذاخوردنش شد. نگار نیز از خجالت سرخ شده بود و احساس عجیبی را درون روحش حس می‌کرد. بی‌صدا غذایش را خورد و بعد از آن راهی مدرسه‌اش شد. دنیا برایش کوچک گشته بود؛ انگار تمام دنیا در راه مدرسه و اتاق خوابش خلاصه می‌شد. وقتی از خانه به مدرسه می‌رفت، همچین گمانی برایش پیش می‌آمد که سلولش را عوض کرده باشند. همیشه منتظر بود؛ منتظر یک روز که شاید با آن بشود روزهای بد را به دست فراموشی بسپارد. آن روز نزدیک بود؛ اما چه‌قدر نزدیک؟
    فضای آموزشی همیشه با نقص‌های فراوان همراه بود. ذهن نگار بسیار عمیق و بینش پراعتقادی داشت؛ کوچک‌ترین مشکل برایش بزرگ جلوه می‌کرد، همیشه به فضای آموزشی عیب می‌جویید. از کلاس‌های خفه و پرجمعیت، تا بعضی از معلمانی که کوله‌بار عقده‌های بچگیشان را بر پشت داشتند، با مدیران و ناظمان نافهم! و آموزش‌های اشتباه اجتماعی و فرهنگی... همه برایش یک زجر بزرگ به حساب می‌آمد. امکانات کم و بی‌ارزش را همانند میخی می‌دید که در سرش می‌کوبیدند، محتوای بعضی از درس‌ها برایش همانند خوردن سم بود، محتواهای بی‌ربط با آموزش آن کتاب، گاهی پر از غلط‌های املایی، گاهی پر از حشو و خلاصه‌گویی و این‌چنین بود که نگار و امثال او مدرسه را همچون زندانی می‌دیدند.
    آن روز مدرسه با کند‌ترین زمان پیش رفت و به اتمام رسید. نگار دیروز را به خاطر داشت؛ با خود می‌گفت: «نکند امروز هم بر سر راهم بیاید؟ نکند مزاحم شود و قصد بدی داشته باشد! البته که چهره‌اش به این حرف‌ها نمی‌آید؛ اما مگر به قیافه است؟ گاهی به هیچ‌عنوان نباید به ظاهر آدم‌ها دلخوش کرد؛ چرا که همیشه برعکس از آب درمی‌آیند. چه کنم؟ می‌توانم نروم. خیر، نمی‌شود؛ این راهیست که به اجبار هم که شده پیش رویم است... تا باشد تقدیر چه ورق بزند.»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Behnam_Rastaghi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    747
    امتیاز واکنش
    16,563
    امتیاز
    671
    محل سکونت
    گرگان
    با این تفکرات راهش را پیش گرفت و به سوی خانه حرکت کرد. مردمک‌ چشمانش در گردش بودند و با دقت اطراف را می‌نگریستند. بازوانش را در آغـ*ـوش کشیده بود و با قدم‌های ترسان پیش می‌رفت. کمی جلوت، همان جای دیروزی، حمید جلوی نیمکت فلزی ایستاده بود و در حال دست‌کشیدن به موهایش بود. او نیز منتظر بود؛ انتظار او برای نگار بود. پیراهن چهارخانه‌ی قهوه‌ای‌رنگ به تن داشت که بعضی از خانه‌هایش به سرخی می‌زد! شلوارش مشکی‌رنگ بود و موهایش را به حالت زیبایی شانه کرد بود. نگار با دیدنش سرجایش ایستاد و مشغول جوییدن پوست سرخ لب‌هایش شد. قدمی به عقب برداشت و با تردید و دودلی به رویش نگریست. ناخواسته با دیدنش ضربان قلبش شدید شده بود و وقتی بـ..وسـ..ـه‌ی نریمان به مریم را به خاطر آورد، این حالتش تشدید گشت. قدمش را به جلو برداشت و با کمی شتاب حرکت کرد. حمید میان شانه‌کردن موهایش با دست، متوجه‌ی نگار شد و به دنبالش رفت و با لحن پراز لرزشی گفت:
    - سلام، خوبی؟

    نگار حرصی نگاهش کرد و زیر لب گفت:
    - بچه پررو!
    حمید آب دهانش را قورت داد و گفت:
    - تو رو خدا وایسا.
    نگار بدون توجه به روبرو نگاه کرد و ازحرکت نماند. حمید دوباره با لحن پرخواهشی گفت:
    - خب یه لحظه وایسا دیگه!
    نگار با عصبانیت ایستاد و گفت:
    - چیه؟ ولم کن دیگه، چه کنه‌ای هستیا! برو رد کارت.
    حمید دوباره با سر و صدای بیشتری آب دهانش را قورت داد و تند و بی‌محابا کلمات را ردیف کرد و از ترس اینکه نگار برود تند حرفایش را زد:
    - ببین چی میگم؛ من دوستت دارم، خب عاشقت شدم، هرکاری هم بگی می‌کنم. تو فقط با من باش. هیچ‌وقتم دست نمی‌کشم ازت و قرار باشه هر روز صبح بیام این‌جا و تا ظهر منتظرت بمونم این کار رو می‌کنم تا بهم نگاه کنی و جوابم رو بدی، حالیت شد؟ من دست‌بردار نیستم.
    نگار که تحت تأثیر حرف‌های پر از احساس حمید قرار گرفته بود، دلش نرم اما در ظاهر همچنان سرسختی نشان داد و گفت:
    - چه‌قدر تو پررویی! من اهل این کارا نیستم...
    حمید مظلوم نگاهش کرد و گفت:
    - مطمئنم عاشقم میشی!
    نگار زبان به دهان گرفت تا حرفی بزند که حمید سریع از جیبش کاغذی را در آورد و روبروی نگار گرفت و با لحن شتاب‌زده‌ای گفت:
    - ببین این شماره‌ی منه، خب؟ مطمئن باش پشیمون نمیشی. بهم زنگ بزن. منتظرتم؛ این رو بدون، حتی تا آخر عمر!
    نگار با تردید به کاغذ و بعد به چشم‌های پر از خواهش حمید نگریست؛ اما کاغذ را نگرفت. حمید بدون توجه به نگار کیفش را از دستش کشید و شماره را درونش انداخت، بعد با نگاهی غم‌انگیز و پرخواهش با عجله آن‌جا را ترک کرد و رفت.
    با یادآوری آن روزها قطره اشکی به روی گونه‌اش چکید؛ پاک و بی‌آلایش، از جنس معصومیت بی‌دریغ؛ قطره‌ی زلال اشک مانند رودی خسته‌دل از گونه‌اش راهی شد و به روی جلد قرمزرنگ کتاب فرو نشست. به تندی سرش را بلند کرد و با انگشت اشاره‌اش آرام گونه‌اش را نوازش کرد و اشک را پس زد. به سوی در اتاقش رفت و کلید را در قفل چرخاند و بعد خود را به تخت خوابش سپارد. خوابش نمی‌گرفت؛ به زحمت چشم‌هایش را می‌بست و دوباره باز می‌کرد، پلک‌هایش را روی هم می فشرد و پتوی نازکش را بین مشت ظریفش زندانی می‌نمود.
    آن شب به سختی صبح شد. نگار خسته‌تر از هرروز دیگری از خواب برخاست. جمعه‌ی پاییزی بیشتر از روزهای دیگر غم‌انگیز بود. باد تندی می‌وزید و برگ‌های نیمه‌عـریـان درختان را به حرکت در می‌آورد و گاهی پرواز می‌داد.
    نم خیابان‌های برهنه نشان بارانی بود که دیشب باریده؛ بارانی که نیمه‌های شب بارید و هوای پاییزی را دلنشین‌تر ساخت. نگار دستی در موهای پرپشت موج‌دارش کشید و خمیازه‌کشان به طرف در رفت. با بی‌حالی در اتاق را باز کرد و وارد حال شد که چشم‌های نیمه‌هوشیارش به نریمان خیره ماند که در آشپزخانه در حال نشستن پشت میز است، گویی برق سه‌فاز از بدنش عبور داده باشند! تازه به خود آمد و وضعیتش را دید. به سرعت به اتاقش بازگشت و لباس مناسب‌تری پوشید و بعد با هوشیاری تمام خود را در آینه برنداز کرد. بعد از مطمئن‌شدن از ظاهر و آراستگی‌اش، با قدم‌های آرام از اتاق خارج شد و به طرف دستشویی رفت. نریمان با دیدنش لبخندی زد و با لحن تمسخرآمیزی گفت:
    - بیدار شدی بالاخره؟ نمی‌دونم شبا چیکار می‌کنی که این‌قدر دیر بیدار میشی!
    نگار اخم کم‌رنگی به پیشانی‌اش نشاند و همان موقع که دهان برای پاسخ باز کرده بود، در اتاق مریم باز شد و با لباس خواب بسیار مستهجنی که از جنس حریر سفیدرنگ بود وارد شد و نگار را دید، اولین کاری که کرد یقه‌ی لباسش را با دست پوشاند و بعد با حالت خواب‌گرفته‌ای گفت:
    - سلام دخترم، صبح به خیر.
    نگار نیم‌نگاهی به مریم و نریمان انداخت و بی‌تفاوت به دستشویی رفت. از تکه‌ها و نیش کلام‌ها خسته شده بود؛ دلش یک خواب عمیق پُررویا می‌خواست؛ رویایی که خودش هم نمی‌دانست چیست؟ خودش هم نمی‌دانست که رویای قابل قبولش چیست؟ تنها مرگ را آرامش می‌شمارد و تنها زندگی را عامل مرگ! آن‌قدر پوست سفید صورتش را آب زد که گویی در حال کنده‌شدن بود. با نفس‌های منقطع به تصویر خط‌خطی خودش در آینه‌ی دستشویی خیره شد. احساسش درد می‌کرد؛ احساس زخم‌خورده‌اش به دست آدم‌های دوپایی که یادشان رفته که "حقیقت" آدم‌بودن، انسان بودن است و چه حقیقت پر از دروغی که دنیا را پر کرده است.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Behnam_Rastaghi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    747
    امتیاز واکنش
    16,563
    امتیاز
    671
    محل سکونت
    گرگان
    به اتاقش بازگشت و صورتش را شست. آن‌قدر روی تختش نشست تا صبحانه‌ی آنان تمام شود و به آشپزخانه بازگردد. معده‌اش خالی از هر غذایی بود و سوزش زجرآورش نگار را کلافه می‌ساخت. مریم و نریمان در اتاق بودند و تنها صدای پچ‌پچشان می‌آمد. نگار پشت میز نشست و مشغول خوردن غذایش شد. دقیقه‌ای بعد مریم درحالی که مانتوی کوتاه کرم قهوه‌ای رنگی به تن داشت، همراه با آرایش ملایمی که سنش را پایین‌تر می‌آورد بیرون آمد و رو به نگار گفت:
    - نگار؟ زودتر غذات رو بخور آماده شو بریم بیرون.
    همان لحظه نریمان به بیرون آمد؛ او نیز پیراهنی قرمزرنگی به همراه شلوار پارچه‌ای مشکی به تن داشت، لبخند چندش‌آوری به لب داشت و درحال نظاره‌ی مریم بود. نگاه نگار به نریمان افتاد و گفت:
    - نه من نمیام، شما برین تنهایی بهتون بیشتر خوش می‌گذره.
    مریم نگاهی به نریمان انداخت و رنگ نگاهش به شیطنت آمیخته گشت:
    - خب اگه این‌جوری میگی باشه، پس نیا تا ما خوش بگذرونیم.
    لبخند محوی به روی لب‌های نگار نشست که حال خرابش را به نمایش می‌گذاشت؛ درحالی‌که درونش پر از اشک بود، پر از حسرت، پر از اندوهی که جگرش را می‌سوزاند:
    - باشه مامان، برین خوش باشین.
    نریمان پوزخند زشتی به روی لبانش آورد و گفت:
    - تنها بذاریمش مریم؟ قابل اعتماد نیستا.
    نگاه خنجرمانندش را به نگار دوخت. اشک در چشم‌های قهوه‌ای‌رنگ نگار جوشید؛ چشمه‌ی حسرت‌هایش به قل‌قل افتاده بود؛ اما سدی به نام غرور مانع ریزش این اشک‌ها شد.
    مریم لبخند تمسخرآمیزی به لب نشاند و گفت:
    - نه بابا قیافه‌ش به این حرفا نمی‌خوره! بیا بریم عزیزم.
    و بعد بدون اعتنا به نگار در خانه را باز کرد و خارج شد. نریمان با همان پوزخند چندش‌آورش کمی به نگار خیره ماند و بعد خانه را ترک کرد. مریم چنین می‌اندیشید که نگار از طرف پدرش مأمور زهرکردن زندگی او و نریمان است. گاهی به همین خاطر نگار را لعنت می‌کرد. ذهن بیمارش تنها به رذیلت‌هایی کشیده می‌شد که جسم فرومایه‌اش را خشنود سازد. زندگی را در خوشـی‌ و نوش می‌دید و گاهی فکر می‌کرد که تمامی لـ*ـذت‌ها در این دنیا خلاصه می‌شود. او نیز همانند مردمان ناقص‌عقل، زرنگی و بزرگی را در این رذیلت‌ها می‌دانست؛ در نظر او کسی که به این رذیلت‌ها آغشته نباشد انسان بی‌عرضه و فرومایه است که توانایی هیچ کاری را ندارد؛ همانند مردمی که به دروغ، به ریا، به تظاهر و دورویی عادت کرده‌اند و آنان را به چشم عادی‌بودنشان "درست"می‌شمارند. کاش ماشین "ذهن‌شویی" نیز درست می‌کردند تا می‌شد بعضی از عقاید را تمیز کرد!
    از آن طرف ارسلان نیز منتظر بود؛ روی مبل نشسته بود و به صفحه‌ی موبایلش می‌نگریست. ذهن مخدوش خود را به کار می‌انداخت و درحال تجزیه و تحلیل بود. می‌ترسید که فکرهایش عملی نشود و نتواند کارش را انجام دهد. از به هم ریختن خانواده‌اش می‌ترسید. از هدفی که داشت می‌ترسید. گوشی موبایل را با استرس بین انگشتانش می‌چرخاند و با کلافگی با پایش ضرب گرفته بود که بالاخره صدای زنگ پیامکش آمد.
    خیلی سریع آن را باز کرد و زیرلب با حالت شتاب و اضطراب خواند: سلام من شینا ایزدی هستم، با اینکه نمی‌خواستم زنگ بزنم و از خیرش گذشته بودم؛ اما درست ندیدم وقتی کارتتون رو دادین بی‌خبرتون بذارم.
    لبخند محوی به لب نشاند و به یک‌باره تمام اضطرابش خوابید. دستی به چانه‌اش کشید و بعد از مدتی نوشت: خواهش می‌کنم این حرفا رو نزنید! خوشحال شدم که پیام دادین شیناجون...منم شما رو به رستوران صدف دعوت می‌کنم، امیدوارم دعوتم رو برای صرف ناهار بپذیرین.
    مدتی صبر کرد، موبایل را به روی مبل نهاد و تکیه‌اش را به پشتی‌اش داد. به حالت آرامش پای راستش را روی پای چپش انداخت. صدای زنگ به گوشش رسید و بعد کلمات به تصویر چشمش کشیده شدند: با کمال میل آقاعلی. پس ساعت چند بیام؟
    نگاهی به ساعت انداخت؛ عقربه‌ها عدد نُه را نشان می‌دادند:

    - ساعت یازده خوبه؟
    - اُکی، پس من ساعت یازده خدمت می‌رسم. بای.
    بلافاصله شماه ی سعید را گرفت، طولی نکشید که تماس برقرار گشت:
    - الو سعید؟
    - سلام، چیزی شده؟
    - آره امروز ساعت یازده، سمند رو بفرست؛ من وقت ندارم بیام بگیرم.
    - باشه، یادت نره شنود رو وصل کنیا.
    - خیالت راحت.

    - بچه‌ها مواظبتن از دور، نگران چیزی نباش.
    - باشه، پس زودتر بفرست تا من یه دوش بگیرم و آماده شم.
    - باشه، فعلاً.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Behnam_Rastaghi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    747
    امتیاز واکنش
    16,563
    امتیاز
    671
    محل سکونت
    گرگان
    تماس را قطع کرد و از جایش برخاست. به اتاق خوابش رفت و حوله‌ی قرمزرنگش را از داخل کمد برداشت، نگاهی به خودش در آینه انداخت؛ اعضای صورتش پر از ابهام و ترس بود، دلش می‌خواست سال‌های سال بخوابد و بعد از بیدارشدنش تمامی دردها به خاطره مبدل شده باشند! انگشت دست راستش را با تردید روی آینه نهاد، درست روی صورتش؛ صورتی که سال‌های قبل نشانه‌ای از غم نداشت؛ اما اکنون اندوه را فریاد می‌کشید. آرام خودش را نوازش کرد. اشک در چشمانش حلقه زده بود؛ اما مردبودنش اجازه‌ی ریزش را به او نمی‌داد؛ او آموخته بود که مرد گریه نمی‌کند. درد از این بزرگ‌تر که مرد نگرید! اشکی که روح را جلا می‌دهد. چندبار سرش را تکان داد و بعد به درون حمام رفت. مدتی طول نکشید که به بیرون آمد و مشغول حاضرشدن گشت. پیراهنی سفید به تنش پوشاند و شلوار مشکی‌رنگی نیز به پا کرد. دستی به موهای نم‌دارش کشید و با شانه خوش‌حالتش کرد، عطری نیز به گردن و مچ دستش زد و بعد از اطمینان‌پیداکردن از ظاهرش از اتاق خارج شد.
    نگاهش را به ساعت کشاند؛ عقربه‌ها ساعت ده را نشان می‌دادند. درست همان لحظه آیفون به صدا در آمد، به سویش رفت و گوشی سفیدرنگش را به گوش‌هایش چسباند. صدای ضخیم مردی در گوشش منعکس شد:
    - آقا، ماشین رو آوردم.

    سرش را تکان داد و گفت:
    - باشه، ایست کن الآن میام.
    گوشی را در جایش نهاد و بعد از اینکه از همه‌چیز اطمینان حاصل کرد، شنود را به یقه‌ی پیراهنش متصل کرد و خانه را ترک نمود.
    پله‌ها را با عجله پایین رفت. مردی را دید که با صورت معمولی و شکم برآمده‌اش جلوی سمند ایستاده است. به جلو رفت و دستش را دراز کرد:
    - سوئیچ.
    مرد سوئیچ را به سویش گرفت و ارسلان از دستش سوئیچ را برداشت. در ماشین را باز نمود و سوارش شد و به سوی مقصد راند.
    ***
    رستوان مدنظر یک رستوران بزرگ و شیک در سطح شهر بود. صاحبش مردی میانسال و خوش‌اقبال بود که ثروتش را با زحمت و تلاش به دست آورده و به این نقطه رسیده بود. مردم در موردش شایعات زیادی را پخش می‌کردند؛ اما او همچنان به تلاشش ادامه می‌داد و هر روز نیز پیشرفت می‌کرد. فضای رستوران به صورت لوزی‌شکل درست شده بود، کف سالن بزرگ از سرامیک‌های گران‌قیمت طلایی‌رنگ پوشیده شده و دیوارها حنایی‌رنگ بودند. پذیرش در نزدیکی در ورودی قرار داشت که خود مدیر پشتش نشسته و با احترام مردم را به میزهایشان راهنمایی می‌کرد.
    سالن از میزهای دایره‌ای‌شکل چوبی پر شده بود که به روی هر میز گلدان زیبای سفیدرنگی قرار داشت که طرح گل‌های زیبای سرخ و آبیـرنگ به رویش نقش بسته بود. دستمال‌کاغذی و جام‌های زیبا نیز در هرطرف میز به چشم می‌خورد. ارسلان روی یکی از میزها نشسته بود؛ ذهنش درجای دیگری قدم می‌زد و خودش در جای دیگری وقت می‌گذراند. همیشه چنین بود؛ دلش را نمی‌توانست آرام نگه دارد و بی‌قراری‌اش را ساکت کند. نمی‌دانست چه حسی دارد؛ گنگ و نامفهوم، چیزی در سرش به صدا در می‌آمد.
    انتظارکشیدن را دوست نداشت؛ همیشه از واژه‌ی "چشم‌انتظاری" غمی در سـ*ـینه‌اش می‌نشست که گویی عمریست در انتظار نشسته است. نگاه خسته‌اش را به میزهای مجاورش کشاند؛ دختری را دید که با ظاهری به شدت جلف و لباس‌های بسیار چسبان و تنگ، موهای رنگ‌کرده‌ی طلایی، شال مشکی‌رنگی که تا نیمه‌های سرش بود، چشم‌های درشت ریمل‌زده و لب‌های پروتز‌کرده‌ی چندش‌آور روبروی پسری ساده با موهای فرخورده‌ی کوتاه، لباس ساده‌ی سفید، دستان لرزان و چشم‌های از حدقه درآمده نشسته بود. از جوانه‌های تازه‌درآمده‌ی سبیل پسر می‌توانست بفهمد که سن زیادی ندارد. دختر برایش عشـ*ـوه‌های جانانه می‌آمد و پسر از خجالت سرخ می‌گشت! با خود اندیشید که این تضاد برای چه است؟ آیا به راستی هرکسی در این شهر برای خواسته‌های جسمانی‌اش تلاش می‌کند؟ چرا باید دختری خود را چنین بیاراید؟ سؤال های بی‌پاسخ و عذاب‌آور ذهنش را مخدوش می‌ساخت. شاید اگر آن دختر می‌دانست که زیبایی تنها در ظاهر خلاصه نمی‌شود خود را چنین نمی‌آرایید، شاید اگر تعریف درستی از زیبایی به او منتقل می‌ساختند او نیز همانند بسیاری دیگر که با ظاهری ساده و کاملاً معمولی زیبایی فطری خود را حفظ کرده‌اند می‌بود. زیبایی در سادگی خلاصه است؛ در کردار پسندیده و حجب و حیا.
    و اما چرا آن پسر با ظاهر بسیار ساده‌اش به دنبال چنین دختری است؟ شاید به این خاطر که او نیز تعریف زیبایی را در چنین اعمالی خلاصه می‌داند و به همین‌خاطر ذهنش را از این فرهنگ غنی نکرده است.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Behnam_Rastaghi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    747
    امتیاز واکنش
    16,563
    امتیاز
    671
    محل سکونت
    گرگان
    نگاه بی‌حوصله‌اش را از آنان برداشت و به ساعت مچی روی دستش دوخت؛ یک ربعی از قرارشان می‌گذشت و او از این تأخیر بسیار آزرده بود. شاید اگر مجبور نبود حتی یک دقیقه هم آن‌جا را تحمل نمی‌کرد و این رفتار را نمی‌پسندید؛ اما چاره‌ای نیز نداشت.
    همان لحظه در شیشه‌ای رستوران باز شد و دختر جوانی در درگاه پدیدارگشت. دخترک مانتوی کرم‌رنگی به تن داشت که به سبک کلاسیک کار شده بود، روسری شیکی را زیر گلویش گره زده بود که قرمزفام بود. شلوار چسبان مشکی‌رنگی نیز به پا داشت، عینک آفتابی قهوه‌ای‌رنگ که شیشه‌های بزرگی داشت بر چشم زده بود. کفش‌های پاشنه‌بلندش روی زمین نشست و بعد از کاویدن رستوران و پیداکردن ارسلان به آن‌سو گام نهاد.
    ارسلان همچنان بی‌حوصله به ساعت خیره بود که با صدای پاشنه‌های بلند کفشی حواسش متوجه‌ی آن طرف شد. لبخند ظاهرسازی‌شده‌ای به لب نشاند و به صندلی تکیه زد. شینا در نزدیکی‌های میز بود که ارسلان از پشت میز بلند شد و با شور و شعف گفت:
    - به‌به! سلام شیناخانوم، خوش اومدین بانو.
    لبخند سرخ و رژ لبی به روی صورت شینا نقاشی شد و با لحن پر از عشـ*ـوه‌ای گفت:
    - سلام آقای قنبری، ممنون.
    لبخند کجی روی صورت ارسلان نشست و بعد دستش را به سوی شینا دراز کرد. برق خاصی در چشم‌های شینا هویدا گشت، رنگ نگاه ارسلان پر از فریب گشته بود.
    آرام دستش را به سوی ارسلان دراز کرد و دستش را میان پنجه‌های مردانه‌ی او قرار داد. دستش به نرمی توسط ارسلان فشرده شد. حس تازه‌ای درون شینا به وجود آمد، شاید لحظه‌ای مـسـ*ـت شد؛ اما ارسلان حس سرشار از تنفر درونش می‌جوشید. به آرامی دستش را به سوی لبانش هدایت کرد و بـ..وسـ..ـه‌ای از جنس لطافت زد! شینا همانند برق‌گرفته‌ها لرزید و از کار ارسلان متعجب گشت. دستانش را از دست ارسلان بیرون کشاند و با لرزش خفیف پشت میز نشست. ارسلان در دل پوزخند می‌زد. صدای پر از جذبه‌اش را‌‌ رها ساخت:
    - ببخشید ناراحتتون کردم؟

    شینا نگاهش را از روی میز برداشت و به ارسلان دوخت، عینکش را از چشم برداشت و با دقت بیشتری به چهره‌ی او خیره شد. لحظه‌ای خشکش زده بود که گفت:
    - نه آقای قنبری، راستش تو خانواده‌ی ما این چیزا عادیه.

    - از این بابت خوشحالم که از من دل‌آزرده نشدین. خوبین؟
    شینا با حرکتی کش و قوسی به گردن و کمرش داد و با عشـ*ـوه گفت:
    - ممنونم، تو خوبی؟
    ارسلان دوباره حس کرد که به پیروزی قدمی نزدیک‌تر شده است
    لبخند جذابی به چهره نشاند و با لحن خاصش گفت:
    - الآن که شما رو دیدم خوبم!
    - جالبه! پس شما هم تو فکر من بودین.
    - درسته، شاید بیشتر از چیزی که فکرش رو کنی.
    کمی گردنش را به دوطرف تاب داد و گفت:
    - راستش منم همین‌طور.
    ارسلان سرش را به عنوان تأیید تکان داد و گفت:
    - دوست دارم باهات بیشتر آشنا بشم، این اجازه رو میدی بهم؟ یا فقط در حد خسارت باید در ارتباط باشیم؟
    لبان سرخش را جمع کرد و بعد از مکثی گفت:
    - فکر کنم خیلی زود باشه برای ارتباط بیشتر.
    - پس یعنی در آینده‌ی نه‌چندان دور زود نیست، درسته؟
    لبخند به لبان شینا نشست و گفت:
    - شاید این‌طور باشه که می‌گین.
    ارسلان دستی به چانه‌اش کشید:
    - می‌تونم یه سؤال بپرسم؟ فقط امیدوارم درصورت اینکه میل به جواب‌دادن داشتی راستش رو بگی.
    شینا کمی به فکر فرو رفت؛ با خود گفت نکند سؤالی بپرسد که منافعش به خطر بیفتد و رازهای پشت پرده آشکار گردد!
    - بله؛ ولی امیدوارم سؤالتون زیادی خصوصی نباشه.
    - فکر نکنم زیادی خصوصی باشه، my friend داری؟
    شینا با این سؤال کمی جا خورد؛ مردمک‌های گشادشده‌ی چشمانش به دنبال حقیقتش می‌گشتند، آن هم درون چشم‌های کاملاً ساختگی ارسلان. درست است که چشم‌ها دروغ نمی‌گویند؛ اما انسان‌ها در موقعیت‌های مختلف از نیستی‌ها هستی می‌سازند؛ پس عوض‌کردن رنگ نگاه گاهی بسیار آسان می‌شود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Behnam_Rastaghi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    747
    امتیاز واکنش
    16,563
    امتیاز
    671
    محل سکونت
    گرگان
    شینا انگشتان دستش را ضرب‌آهنگ‌وار به روی میز کشید و گفت:
    - سؤال بعدی.
    ارسلان کمی به جلو متمایل شد و گفت:
    - به نظرم نداری یا خیلی وقته که با کسی رابـ ـطه‌ای نداشتی.
    شینا قیافه‌ی متفکری به خودش گرفت و گفت:
    - ازکجا به این نتیجه رسیدی اون‌وقت؟
    ارسلان با لحن پر از آرامشی گفت:
    - خب تو دخترکم سن و سالی هستی، تو خانواده‌ای بزرگ شدی که روابطش آزادتر از بقیه‌ی خانواده‌ها و قشرهاست؛ پس اینکه با کسی نباشی به نظرم کاملاً اشتباهه. اما اینکه از کجا فهمیدم خیلی وقته با کسی نیستی رو باید از چشمات بپرسی؛ چون موقع این سؤال یه برق خاصی توش نشست.
    شینا حس کرد که ضربه فنی شده است! خود را به عقب کشید و به صندلی تکیه زد و با لحن پر تشویشی گفت:
    - نه، اصلاً هم این‌طوری نیست. مطمئنم چشم شما آلبالوگیلاس چیده!
    ارسلان دوباره با آرامش به صندلی چسبید و با‌‌ همان لحن گفت:
    - نه، از چشمای من چیزی دور نمی‌مونه.
    شینا لب باز کرد تا حرفی بزند که دخترک جوانی که فرم گارسون‌ها را به تن داشت جلوی میز متوقف شد و گفت:
    - سلام خوش اومدین، چی میل دارین؟
    ارسلان بدون آن که به لیست غذا‌ها نگاهی کند گفت:
    - چلوکباب با ماست موسیر.
    نگاه دخترک به سوی شینا کشیده شد. شینا با ژست خاصی نگاهی به منوی روی میز انداخت و بعد از کمی فکر گفت:
    - منم شیشلیک می‌خوام، ماست و نوشابه هم بیارین، من پرتقالی می‌خورم.
    ارسلان همان‌طور که نگاهش نشانه به سمت شینا داشت، خطاب به گارسون گفت:
    - منم پرتقالی می‌خورم به افتخار خانوم.
    گارسون جوان لبخند محوی زد و زیرلب گفت:
    - خوشبخت بشین.
    نگاه شینا با تعجب بین ارسلان و گارسون چرخید. دخترک جوان بعد از یادداشت غذا‌ها آنجا را ترک کرد. شینا همان‌طور که کمی اخم‌هایش را در هم کشیده بود گفت:
    - چه دخترِ پررویی بود، چرا این‌قدر زود قضاوت کرد خب؟
    - شاید به‌خاطر اینکه ما به هم خیلی میایم!
    اخم‌های شینا بیشتر در هم کشیده شد و گفت:
    - خیر! شماهم بهتره پاتون رو بیشتر از این از گلیمتون دراز‌تر نکنید!
    رنگ نگاه ارسلان هنوز هم پر از آرامش بود؛ می‌دانست که باید چه‌گونه این‌گونه دختران را به دام بکشد، کارش را به خوبی بلد بود:
    - من اهل گلیم نیستم خانوم. زندگی من روی زمین نیست، روی آسمونه. اینکه باهاتون کمی صمیمی شدم دلیل بر این نمیشه که ما تو یه سطح باشیم، من از آسمونم شما از زمین.
    انگار برق سه‌فاز از روح شینا عبور کرده باشد؛ دخترک کاملاً فرونشست. احساس تحقیرشدن به جانش افتاده بود؛ اما جاذبه‌ای نمی‌گذاشت که از پشت میز بلند بشود و برود؛ جاذبه‌ای که او را به روی صندلی میخ کرده بود و زبانش را بند! با لکنت گفت:
    - ببخشید... فکر... نکنم سطحمون زیاد... فرق داشته باشه... این اجازه رو... ندارین که... این حرفا رو بزنید.
    لبخند مهربانی به روی صورت ارسلان نشست و گفت:
    - یه چیز رو یادم رفت بگم ببخشید... من رو آسمونم؛ ولی برای سقوط! اما شما روی زمینین برای اوج‌گرفتن و پروازکردن. من یه آدم خسته و دورافتاده‌ام؛ اما شما یه فرشته‌ی زمینی هستین.
    بعد از آن ریزش، با این سخنان بنای تازه‌ای در شینا شکل گرفت؛ حس کرد که روحش را جلا بخشیده‌اند، حس کرد که قلبش به او لبخند می‌زند. لبخند محوی به روی لبش نشست. از خود آزرده بود که چنین زود قضاوت کرده است. با لحنی که بسیار سعی داشت خوشحالی‌اش را پنهان کند گفت:
    - وای آقا علی! ببخشید که زود قضاوت کردم.
    لبخند کجی روی لبانش نشست و گفت:
    - اشکالی نداره، شما ببخشید که منظورم رو بد رسوندم.
    - خواهش می‌کنم این حرفا چیه! وای هنوزم توی شوکم...
    ارسلان با‌‌ همان لبخند پررنگ و معنادار که لبریز از آرامش بود گفت:
    - خب از خودتون بگین، فکر کنم اگه بیشتر آشنا بشیم بد نباشه... شاید وقتی از این‌جا رفتیم بیرون یه نیرویی ما رو دوباره پشت این میز برگردوند.
    شینا لبخند شیطنت‌باری به لب نشاند و آرنجش را به روی میز گذاشت و چانه‌اش را به دستش تکیه داد. «ام» کش‌داری از دهانش بیرون آمد و گفت:
    - خب من شینام، تک دختر خانواده‌ی ایزدی. کامپیو‌تر می‌خوندم تو دانشگاه؛ ولی راستش، حوصله‌ی درس‌خوندن نداشتم؛ برای همین تصمیم گرفتم جای این کارا بشینم خونه و به تفریحم برسم. بعد از یه اتفاقاتی حال روحیم به کل به هم ریخت، اون‌جا بود که به کتاب پناه آوردم. روز تصادف هم داشتم از کتابخونه می‌اومدم خونه که این‌جوری شد...
    ارسلان تمام مدت دست به سـ*ـینه نشسته بود و به حرف‌های شینا گوش می‌سپارد، هرچند تمام این حرف‌ها را حفظ بود؛ اما خود را کنجکاو نشاند داد:
    - میشه بپرسم چه اتفاقاتی؟
    مردمک‌های چشم شینا در حدقه چرخیدند، پوست لبش را به دندان گرفت و کمی بعد گفت:
    - نچ! نمیشه.
    ارسلان پلک‌هایش را به هم نزدیک‌تر کرد و از بین نگاه باریکش با تردید گفت:
    - دوست پسرت ولت کرد؟ بهت خــ ـیانـت کرد؟
    شینا چهره‌ی بامزه‌ای به خودش گرفت و گفت:
    - باز هم نچ.
    - چه خوب! خب اگه دوست نداری نگو، عیبی نداره. فکر کنم تو دیدار اول بازم چیزای زیادی از هم فهمیدیم، من حتی فکرش رو هم نمی‌کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Behnam_Rastaghi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/07
    ارسالی ها
    747
    امتیاز واکنش
    16,563
    امتیاز
    671
    محل سکونت
    گرگان
    - منم فکرش رو نمی‌کردم با یه غریبه این‌قدر راحت باشم. هرچند من روابط عمومیم خوبه؛ اما باز هم به‌خاطر موقعیت خانوادگیمون مجبورم احتیاط به خرج بدم.
    ارسلان با شگفتی و شوک‌زده درحالی که صورتش از هم باز شده بود گفت:
    - آ! راستی گفتی موقعیت خانوادگی... مگه موقعیتتون چیه؟ محافظ رو نمی‌دونم... احتیاط و این حرفا واسه چیه؟
    شینا کمی فکر کرد و گفت:
    - خب همین‌قدر می‌تونم بگم که ما خانواده‌ی معمولی نیستیم؛ سرشناسیم و دشمن زیاد داریم...
    - چه جالب! پدرجان تاجر هستن؟
    صورت شینا به خود جمع شد؛ دلش کمی در سـ*ـینه لرزید و نگاهش به رنگ پاییز مبدل گشت:
    - پدرم فوت شدن...
    چهره‌ی ارسلان نیز در هم کشیده شد و اخم کم‌رنگی میان ابروانش نشست:
    - خدا رحمتش کنه، می‌فهمت، خیلی سخته.
    شینا با تعجب پرسید:
    - شما هم؟!
    ارسلان سرش را چندباری تکان داد و با‌‌ همان حالت غم‌گرفته گفت:
    - جفتشون... تو تصادف.
    چهره‌ی شینا متعجب‌تر از قبل گشت و درحالی که دستش را جلوی دهانش گرفته بود، با چشم‌هایی که در عمقش حادثه موج می‌زد و گشادتر از معمول شده بود گفت:
    - وای! چه‌قدر وحشتناک!
    صورت ارسلان دردمند‌تر شد و سرش را تکان داد.
    شینا دوباره با‌‌ همان لحن متعجب وآمیخته به دردش گفت:
    - برادری، خواهری چیزی ندارین؟
    - نه، تنها کسی که داشتم پدرو مادرم بودند. یه عموی پیرم دارم که خارجه، خبری ازش ندارم، شاید اونم مرده باشه.
    - یعنی شما تنها زندگی می‌کنین؟
    ارسلان به تکان‌دادن سر اکتفا کرد.‌‌ همان لحظه بود که میز چرخ‌داری به همراه گارسون پشتش به میز ارسلان و شینا نزدیک شد. با کمال احترام غذا سرو شد. غذا میانشان به سکوت خورده شد. ذهن ارسلان درگیر بود؛ به فردایش می‌اندیشید که قرار است چه بشود. آیا توانسته کارش را به خوبی انجام بدهد؟ شینا نیز ذهنش مشغول بود. از طرفی اعتمادکردن به کسی که نمی‌شناخت او را می‌آزد، طرفی دیگر قصه‌ی دردناک ارسلان او را متعجب و دردمند ساخته بود.
    بعد از خوردن غذا، ارسلان دستش را در جیبش برد و بسته‌ی نامه‌ای را به بیرون کشاند. تراول‌های یکدست و ردیف‌شده درونش خودنمایی می‌کرد که از گوشه‌ی پاکت به بیرون زده بود. گلویش را صاف کرد و گفت:
    - بفرمایید شینا خانوم. فکر کنم درست باشه.
    نگاه متعجب شینا به پاکت افتاد و گفت:
    - این کارا چیه؟ همین‌که باهم شام خوردیم فکر کنم کفایت کنه.
    - نه، دوست ندارم بدهکار باشم. امیدوارم کم و کسر نباشه فقط.
    لبخند محوی روی لبانش نشست و با تکان‌دادن سر تشکر کرد. بعد از حساب‌کردن غذا و آمدنشان به بیرون، جلوی در شیشه‌ای رستوران متوقف شدند و ارسلان گفت:
    - اگه ماشین ندارین برسونمتون.
    - نه ممنون، با اون یکی ماشینم اومدم.
    لبخند پررنگ روی لبان شینا، چندشی افزون‌بار را بر دل ارسلان افکند، لبخند ظاهرسازی‌شده‌ای به لب نشاند و گفت:
    - از آشناییت خوشحال شدم شینا. اگه وقت داشتی خبرم رو بگیر، خوشحال میشم.
    - حتماً! تو هم همین‌طور. فکر کنم بد نباشه اگه یه‌کم بیشتر همدیگه رو ببینیم.
    - دقیقاً.
    دوباره دست‌های ارسلان به سویش دراز شد و این‌بار بدون هیچ مکثی دست‌های شینا در دستش قرار گرفت. انگشتان باریک شینا روی دست ارسلان به حرکت در آمد. بدون معطلی دستش را از دست شینا بیرون کشاند و گفت:
    - خیلی خوشحالم از این بابت. مواظب خودت باش، خدانگهدار.
    - تو هم همین‌طور، خداحافظ.
    از شینا فاصله گرفت و به سوی ماشینش به حرکت درآمد. با عصبانیت قدم برمی‌داشت و دندان‌هایش را به هم می‌فشارد. دستش را با حالت وسواس‌مانندی به شلوارش مالاند و زیر لب چیزهایی را زمزمه کرد.
    حالش داشت از این بازی به هم می‌خود؛ از این دردی که در سـ*ـینه‌اش نشسته و روحش را تسخیر کرده بود. دلش یک مرگ بی‌‌‌نهایت می‌خواست.
    موبایلش‌‌ همان لحظه به صدا در آمد؛ سعید بود. بدون هیچ معطلی پاسخ داد و صدای شاد سعید در گوشی پیچید:
    - کارت عالی بود ارسلان! خیلی خوب بود، آفریـ...
    نگذاشت حرفش تمام بشود و با عصبانیت هرچه تمام‌تر صدایش را در گوشی‌‌ رها ساخت:
    - خفه شو سعید! هی خوب بود خوب بود... چی خوب بود‌، ها؟ چی خوب بود؟ اینکه دارم خودم رو می‌فروشم خوبه؟
    بدون هیچ مکثی تماس را قطع کرد. جلوی ماشین متوقف شد و دستش را با حرص به سقفش کوبید. چشم‌هایش را بست و سعی کرد که آرام باشد. نفس عمیق می‌کشید، پلک‌هایش را بر هم می‌فشرد. گرگرفتگی‌ را روی پوست ضخیم صورتش حس می‌کرد. دلش در حال سوختن بود که این‌چنین حرارت سرسام‌آورش به اندام‌هایش سرایت کرده بود.
    کمی بعد آرام‌تر شد و سوار ماشین گشت. به مقصدی که خود نیز نمی‌دانست راند و آن مکان نفرت‌بار را ترک نمود.
    بعد از اینکه کمی با ماشین چرخ زد و خود را آرام کرد، به خانه بازگشت. بستن در خانه مساوی با صدای زنگ موبایلش شد. پلک‌هایش را با آرامش بست و بعد از یک مکث کوتاه موبایل را از جیبش در آورد و پاسخ داد:
    - الو؟ سلام مامان.
    صدای پرتشویش ریحان، مادرش، در گوشش پخش شد:
    - الو ارسلان، چی شد مادر؟ آخ ببخشید سلام.
    با کلافگی دستی به گردنش کشید و گفت:
    - هیچی مامان نگران نباش، دارم خوب پیش میرم.
    صدای مادرش اندوهناک گشت:
    - خیلی سخت بود؟
    - نه طرف تو دستم بود، گول‌زدن این‌جور آدما کار سختی نیست. نگران نباش، به خواسته‌ت می‌رسی.
    صدای مادرش غضبناک گشت و با اعتراض گفت:
    - خواسته‌م؟ من که گفتم حق نداری تو این راه قدم بذاری، خودت اصرار داشتی به این موضوع.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا