کامل شده رمان در خلوت خاطره ها|م . میشی(زینب میشی) کاربر انجمن نگاه دالود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

م . میشی

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/01/04
ارسالی ها
2,751
امتیاز واکنش
31,388
امتیاز
846
محل سکونت
خوزستان
فقط فرصت کردم دستمو جلوی دهنم بگیرمو در جا میخکوب بشم .
قربون خدا برم مثل دخترای دیگه هم که جیغ زدن بلد نبودم . باز لرزش بی موقع تنم شروع شده بود و یکسر بدنم می لرزید . حالا باید چیکار میکردم؟ همونطور که زنجیر جلوی صورتم تاب میخورد ، صدای خنده ی مخوفی بیخ گوشم پیچید تا به خودم اومدم که تکون بخورم ، از پشت سرم پرید و روبروم ایستاد .
_ کجا خانم خوشگله؟
چنان می خندید که دندونهای زشت و بی ریختش به چشم میخورد .
چادرمو محکمتر دور خودم پیچیدم ( بعد از اون اتفاق چادر سر میکردم )
افشین پسر بزرگ خانم الوندی یکی از همسایه ها بود . پسره ی خل و چل و دیوونه ای که جز مزاحمت برای دیگرون چیزی نداشت . کلاً پسره کم داشت و درصدی دیوونه بود ؛ اما نمیدونم چرا از توی خیابون جمعش نمیکردند .
_ برو کنار میخوام رَدشم
_ هِه هِه ! نمیرم مگه قرار نیست تو بیای خونه ی من و ما با هم ... مامانم خودش گفت .
با صدای بلندتری گفتم :
_ گفتم برو کنار ! میری کنار یا برم به بابات بگم بیاد با شیلنگ جمعت کنه؟
_ هه هه هه ! بابام که خونه نیست برو بگو اگه اومد !
نمیدونستم چیکار کنم در برابر دیوونه ای که هیچی نمی فهمید .
اگر داد میزدم که ظهر بود و با صدای کولرهای روشن کسی صدای منو نمی شنید . از همه مهمتر اگر بابا منو توی همچین موقعیتی می دید ، دیگه اجازه ی رفتن به تولیدی رو بهم نمیداد و از همون روز اول از کار محروم میشدم .
صدامو بم تر کردم و گفتم میری کنار یا ...
دست پیش آورد تا چادرمو از سر بکشه که :
بی هوا به عقب پرتاب شد و با مشتی که زیر چشمش خورد ، نقش زمین شد .
_ برو گم شو الوا... بی کس و کار ! ضعیف گیر آوردی؟
پاشو بزن به چاک تا نفرستادمت سـ*ـینه ی قبرستون !
 
  • پیشنهادات
  • م . میشی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/04
    ارسالی ها
    2,751
    امتیاز واکنش
    31,388
    امتیاز
    846
    محل سکونت
    خوزستان
    ای خدا قربون کرامتت ! این از کجا پیداش شد؟!
    قربونت خدا که نمیذاری بنده ات تنها بمونه و همیشه آبروش رو حفظ میکنی
    در یک آن ، افشین از جاش بلند شد و به سرعت از نظر ناپدید شد .
    _ معلومه اینجا چه میکنی دوشیزه ؟!
    _ داش... داشتم میرفتم خونه که این بی سر و پای علاف جلوم سبز شد . شما اینجا؟ اونم این موقعِ روز؟!
    _ بله ! ما اومدیم اینو به شما برسونیم پشت در نمونید که انگار سر بزنگاه رسیدیم
    دسته کلیدمو گرفت و روبروی صورتم تکون داد .
    دسته کلید من پیش شما چه میکنه؟!!!
    _ یه خانم حواس پرت جا گذاشته بود .
    کلیدها رو گرفتم و معذرت خواستم و گفتم :
    نمیدونم چطور ازتون تشکر کنم شما امروز فرشته ی نجات من شدید
    _ خواهش میکنم وظیفه است فقط زین بعد بیشتر مواظب خودتون باشید و درضمن چادر بهتون میاد . چادر مقدسه و عفت و وقار یه خانمه ، امیدوارم تقدسش همیشه براتون حفظ بشه
    بنفشه نفس زنون به ما رسید و گفت :
    این کی بود؟
    نگاهی به من کرد و به آغوشم کشید و گفت : الهی ، عزیزم ! اذیتت کرد؟
    نگاهی به پیمان انداختم و گفتم : خان داداشت به موقع رسید
    _ داداش نگفتی برا چی اومدیم اینجا؟ چطور شما ... !
    _ دوشیزه کلیداشون رو جا گذاشته بود گفتم اگه دایی و زن دایی خونه نباشند به دردسر می افتن
    _ بنفشه جون ، آقا پیمان ، حالا که تا اینجا اومدید تشریف بیارید خونه خوشحال میشیم
    بنفشه دستی رو شونه ام زد و گفت :
    _ نه پوپک جون بدموقع است تو برو که ما خیالمون راحت باشه بعد بریم
    _ دوشیزه برو هوا گرمه ، سر فرصت مزاحم میشیم البته به زودی ! مثلا شاید شب !
    باز تشکر کردم و به طرف خونه راه افتادم و کلید رو به در انداختم که خواهر و برادر سوار ماشین شده و بوق زده و رفتند .
    داخل خونه شدم و در رو بستم . به در تکیه زدم و نفس عمیقی کشیدم و سر به آسمون گرفته و گفتم : خدایا شکرت خطر از بیخ گوشم گذشت
    یادم باشه سر سجاده سجده ی شکر بجا بیارم که باز نذاشتی تنها بمونم
    الهی شکرت
     
    آخرین ویرایش:

    م . میشی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/04
    ارسالی ها
    2,751
    امتیاز واکنش
    31,388
    امتیاز
    846
    محل سکونت
    خوزستان
    پا که توی اتاقم گذاشتم ، وحشت کردم . انگار زلزله اومده بود و تا دلت بخواه بهم ریخته بود و کِی به این شکل درش آورده بودم رو نمیدونستم .
    سریع دستی به سر و روش کشیدم و صندلی رو پشت پنجره ی اتاقم گذاشتم و نشستم . از پنجره به افق خیره شدم . عاشق سکوت بودم و غرق شدن در غروب . لحظه لحظه پایین رفتن خورشید رو دوست داشتم . هر چه پایین تر میرفت ، رقـ*ـص رنگها توی آسمون نمایش دل انگیزتری داشت.
    مخصوصا اگه تکه ابری بازیگوش هم شیطون میشد و خودشو به خورشید میرسوند . تو همچین حس و حالی دست به قلم میبردم و هر چی تو دلم بود رو ، روی کاغذ می آوردم . گاهی اوقات ناخودآگاه و بی اراده کلماتی ردیف میشد و کاغذ سیاه تر . بعد که به خود می اومدم و میخوندم ، باور نمیکردم که نوشته متعلق به خودم هست و حرف دل خودمه .

    غروب خورشید باشکوه و زیباست ، همانند چشمهایت!
    چشمهایی که مرا چون قربانی به مسلخ میکشانند .
    راستی تو کجایی و کی هستی؟ چه قیافه ای داری و کِی می آیی؟

    متن رو نوشتم دفتر رو بستم و یاد چشمک ریز پیمان حس خوشی رو زیر پوستم دواند و خنده به لبم آورد .
    با خودم گفتم راستی ، اگه پیمان نرسیده بود چی میشد؟ چه روزی برام رقم میخورد؟ یعنی مثل دخترهایی میشدم که مثل پوست میوه خوب تو دست مشتری دست میخورن و بعد که میوه خورده شد ، دور ریخته میشن؟! یعنی این سرنوشتم میشد؟
    فکرش هم تنمو میلرزوند . اما پیمان ! چه به موقع رسید .
    چرا من الان یاد پیمان افتادم و نگاهش و کمکش از ذهنم گذشت؟ خدا میدونه والا !
    اما چه حس خوبی دارم . از وقتی پیمان و بنفشه توی زندگیمون پیدا شدند اخلاق بابا بهتر شده و روزهای من قشنگتر ! روزهام از یکنواختی دراومدن و ... وای خدا چه حس خوبی دارم . دوست دارم بچگی کنم و باز شادی کنم
    دفتر رو روی میز گذاشتم و از جام پاشدم . بوی کوکو سبزی مامان ساختمونو برداشته بود . هـ*ـوس کردم برم و ناخنکی به غذا بزنم آی میچسبید ناخنک !
    ناخنک زدن به غذا مامان و پریدن تو حیاط و گلهای باغچه رو آب دادن و به به ! این آخری از همه مهمتره ، تاب بازی !
    آره باید برم بدون معطلی ! ای خدا شکرت چه حس خوبی دارم
     

    م . میشی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/04
    ارسالی ها
    2,751
    امتیاز واکنش
    31,388
    امتیاز
    846
    محل سکونت
    خوزستان
    نیمه های شب پونه از راه می رسید و فردا عصر داداش .
    ذوق و شوق توی چشمهای بابا و مامان به خوبی دیده میشد .
    ظرفهای شامو شستم و دستی به سر و روی آشپزخونه می کشیدم که مامان صدام کرد .
    _ پوپک مامان یه لحظه بیا
    _ چشم مامان اجازه بده دستم کثیفه ، اجاقو تمیز میکنم و میام .
    بابا طبق معمول روبروی تلویزیون نشسته بود و برنامه ی مورد علاقه اش رو "راز بقا " ( مستند حیوانات ) نگاه میکرد و مامان پارچه ی خوش رنگی رو زیر و رو میکرد .
    کارم تموم شد و میوه هایی که شسته بودم رو توی ظرف چیدم و با ظرف میوه به سالن رفتم .
    جونم مامان کارم داشتی؟
    _ بله مامان اون سانتیمترو به من بده تا سایزت رو اندازه بزنم
    _ برا چی مامان؟
    _ میخوام الان که دیگه کارهای خونه رو تا حدودی انجام دادیم و برای اومدن مهمونها کاری نداریم ، این پارچه رو بُرش بزنم و سر فرصت کمکت میکنم تا این مانتو رو بدوزی . هم راه می افتی و دستت به دوخت روان میشه و هم مانتو جدیدی گیرت میاد .
    _ برای من؟ من بدوزم؟ اما مامان مانتوم هنوز رنگش خوبه و میشد پوشیدش
    _ آره مگه تو چته؟ قبلا که کمکم کردی ، نترس میتونی! خودم بهت میگم چیکار کنی . در ضمن ، دو ساله داری اون مانتو رو می پوشی ، زشته دیگه بزرگ شدی و تو چشم مردمی نمیشه با این مانتوی نخ نما بری سر کار ؛ درسته بابات بازنشست شده اما هنوز اونقدر ندار نیستیم که با همچین وضعی بیرون بری و لباس کهنه بپوشی
    صورت گرد و سفیدشو بوسیدم و گفتم :
    تو چشم مردمم؟ مگه چشمشون چقدر جا داره که من توش جا میشم!
    _ باز زدی کانال دو؟ هر چی میگم نه نگو ، من بهتر از تو میدونم ؛ تازه حالا سرگرم هم میشیم تا خواهرت برسه .
    پس از اندازه گیری ، همونطور که پارچه رو برش میزد ، سوالاتی هم میپرسید که دوست داری جیبهاش بزرگ باشه یا کوچیک؟
    بلندی مانتو رو برات تمام قد میذارم که هم تازه مد شده و هم شیکه
    _ نه ، نه مامان ! میخوام با چادر بپوشم بلند باشه زیر چادر اذیت میشم همون زیر زانو باشه خوبه دستت درد نکنه
    مامان دست از برش برداشت و مکثی کرد . نگاهی بهم انداخت و گفت :
    باشه هر جور راحتی اینو تو میخوای بپوشی باید میل خودت باشه اما فردا نیای بگی بهت گفتن اُملی !
    بابا که میوه شو خورده و راز بقاش تموم شده بود و طبق معمول حوصله ی حرفهای زنونه ی ما رو نداشت ، تلویزیون رو خاموش کرد و گفت : من میرم بخوابم سر و صدا نکنید !
     

    م . میشی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/04
    ارسالی ها
    2,751
    امتیاز واکنش
    31,388
    امتیاز
    846
    محل سکونت
    خوزستان
    من و مامان تو حیاط رفتیم تا از مهمونهای نیمه شبمون استقبال کنیم . پونه به نوبت تو آغـ*ـوش ما جا گرفت و از دلتنگیاش نالید . آهسته دستی به شکم برآمدش که از دفعه پیش بالاتر اومده بود ، کشیدم و گفتم : عزیز خاله حالش خوبه؟ پونه هم صداشو نازک کرد و گفت : مرسی خاله جون و هر دو خندیدیم .
    امیر آقا هم به رسم ادب دست مامانو بوسید و پس از خوشامدگویی همگی به سالن رفتیم .
    وقتی گفتیم بابا خوابیده ، اونها هم مثل ما آهسته حرف میزدند . از بس حرفهای زیادی برای گفتن داشتیم ، بی مقدمه تو حرف هم می پریدیم و از مشرق به مغرب میزدیم . گاهی مامان حال پدر و مادر امیر رو میپرسید و گاهی حرف و به بچه و هر چی یادش می اومد میکشوند . جالب این بود که هیچ کدوممون رسم ادب رو رعایت نمیکرد و هر کی رشته ی کلام به دستش
    می افتاد ، نفر بعد با ترفند از چنگش در می آورد و همین باعث خنده ی بیصدای نیمه شبی مون شده بود چون کسی از بابا جرات نداشت صداشو بلندتر کنه و یا اینکه کمی بلندتر بخنده .
    از اونها با میوه و چای پذیرایی کردیم و براشون رختخواب انداختم تا خستگی سفر رو از تن به در کنند و باقی حرفهامون برای فردا بمونه .
    صبح که از خواب بیدار شدم ، همه صبحونه خورده بودند و بابا با امیر آقا حرف میزد و پونه هم کنار مامان تو آشپزخونه بود . از پله پایین می اومدم که با صدای رسایی گفتم :
    _ صبح همگی بخیر !
    _ صبح خواهر زن خواب آلودم بخیر
    _ صبح بخیر دختر بابا
    _ چه عجب خواهر کوچیکه دل از رختخواب کندند و به جمع ما پیوستن !
    _ صبح بخیر مامان بیا که خوب اومدی ! بیا این خواهرت رو ببر من که حریفش نشدم ! بیا که خیلی کار داریم باید عصر بریم فرودگاه و کارهامون مونده .
    مامان چه خبر؟! نمیذاری لـ*ـذت این صبح بخیرهای دسته جمعی به خورد وجودم بره ! آخه از این استقبال های گرم که هر روز نصیبم نمیشه ؛ اول صبح و اسم کار؟
    _ خب حالا ؟ خوبه همچین زود بیدار نشدی که شاکی هم میشی !
    _ ای بابا چشم مامان تسلیم !
    انگشتمو بالا بردم و گفتم : اجازه مامان دو لقمه صبحونه بخورم؟
    پونه سری تکون داد و گفت : عجب زبونی داری! تو کِی زبون درآوردی؟!
    مامان مهربونم که دیگه حوصلش داشت سر میرفت ، یواشکی چشم غره ای بهم رفت و گفت: عجله کن برای ناهار مهمون دعوت کردم الانه که از راه برسن
    _ مهمون؟ حالا؟ اونم امروز؟
     

    م . میشی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/04
    ارسالی ها
    2,751
    امتیاز واکنش
    31,388
    امتیاز
    846
    محل سکونت
    خوزستان
    به به ! دو روز تعطیل رسمی بود و تولیدی تعطیل . حقیقتش الان که پونه بود و داداش میومد ، دیگه میل چندانی به رفتن تولیدی نداشتم در اصل هنوز نرفته دلسرد شده بودم . با خودم فکر کردم که آدمیزاد عجب موجود عجیبیه . تا از کاری منعش میکنن تشنه ی انجام اون کاره ، اما همین که اون کارو براش آزاد کردن نسبت به انجامش بی میل میشه . و عجب همه همین گونه ایم اما بعضی اعتراف میکنند و بعضی ها نه !
    سعی کردم تا از همین درسی بگیرم که هیچوقت پافشاری به انجام کاری نکنم حتی اگر عاشق انجام اون کار باشم و این جمله رو آویزه ی گوشم کنم که : شد ، شد ! نشد ، نشد !
    بوی قلیه ماهی مامان همه رو گرسنه کرده بود . مامان زن کدبانو و مهربون و همه چی تمومی بود فقط گاهی گوشش تو دست دیگرون بود و شاید گاهی هم خرافاتی میشد و گاهی هم حرف حرف خودش میشد البته فقط برای ما بچه هاش
    آره داشتم می گفتم عاشق قلیه ماهی بودم . وقتی سیر و سبزیشو تفت میدادی بوش تمام ساختمونو پر میکرد و اونی که دوست نداشت هم شکمشو صابون میزد تا وقت خوردن برسه .
    مامان از علاقه ی آقا امیر خبر داشت و میدونست غذاهای جنوبی رو دوست داره به همین خاطر این غذا رو بار گذاشته بود . مامان و بابا تو مهمان نوازی حرف نداشتند و تمام سعی خودشونو میکردند تا به مهمون خوش بگذره .
    پیمان و بنفشه هم به جمع ما اضافه شدند . پیمان جعبه شیرینی رو که گرفته بود بدست مامان داد و گفت: خدمت شما قابل نداره ، شرمنده زندایی فرصت نشد درست و حسابی خدمت برسیم و سلامتی پوپک خانمو تبریک بگیم .
    _ خواهش میکنم پسرم این چه حرفیه ! تمام زحمت پوپک خانم که گردن شما بود من باید از شما تشکر کنم .
    بنفشه و پونه از آغـ*ـوش هم جدا نمیشدن . پیمان و امیر هم دست داده و به هم معرفی شدند .
    وقتی همه دور هم نشستیم ، پیمان با کسب اجازه از بابا گفت : اگه اجازه بدید من یه مقدار روبان و خرت و پرت گرفتم تا بعد از ناهار با کمک دخترها BMW رو تزیین کنم میخوام با این کار پیام رو سورپرایزش کنم .
    بابا دستی تاب داد و گفت : این قرتی بازیها مد جدیده؟
    من و پونه و بنفشه نگاهی به هم کردیم و بی صدا که بابا عصبانی نشه ریز خندیدیم .
    پیمان نیم نگاهی به ما کرد و از اونجا که فکرشو نمیکرد به این سرعت ضایع بشه ، به سختی جلوی خنده اش رو گرفت و ادامه داد :
    _ اِ دایی!!! خب خوشحال میشه زحمت کشیده و درس خونده و الان دکتر مملکته با این ک ..ار...
    _ خوبه خوبه ! نمیخواد توضیح بدی شما جوونهای روغن نباتی هم دردتون نگفتنیه ؛ هر کار میخواهید انجام بدید .
    پیمان آهسته نگاهی به ما کرد و چشم و ابرویی بالا و کج و ماوج کرد که دیدید؟
    خنده ی ما سه نفر شدت بیشتری گرفت که به بابا برخورد گفت : کاری کردیم خودمون خبر نداریم که می خندید؟
    وای ما پوکیدیم از خنده که مامان شاکی وار نگاهی به بابا کرد و گفت:
    _ وا؟ محمود؟! بعضی وقتا حرفا میزنی هان!
    _ خب خانم مگه نمی بینی دختراتو؟
    پونه گفت بابا به دل نگیرید ما به یه چیز دیگه خندیدیم .
    بابا دستی رو هوا تاب داد و ادامه داد :
    _ من که گفتم دردتون نگفتنیه ! زن اون ناهار و بیار که مردیم از گرسنگی
    _ دخترها پاشید بیایید دنبال من تو آشپزخونه ماموریتمون شروع شد
    همه به دنبال مامان رفتیم و مردا رو تنها گذاشتیم
    تو آشپزخونه پونه سرشو به گوشم نزدیک کرد و گفت : دقت کردی چشمهای پیمان ورقلنبیده است و یه جورایی شبیه وزغه؟ و خودش ریز خندید
    من که از غیبت کردن به شدت بدم می اومد با ناراحتی گفتم : نه خانم خانمها من به نامحرم خیره نمیشم که این چیزا رو ببینم من میدونم ماشاالله قدش به ۱۹۵ میرسه و چشمهاش هم درشته و شاید از درشتی به چشم تو ورقلنبیده اومده و اینم میدونم که بسیار شوخ طبعه و در حین شوخ طبعی متین و باوقاره و ابهت یه مرد رو هم داره
    _ اوه اوه دیگه چی میدونی بگو هنوز خجالت نکش خوبه حالا دقت به پسر مردم نکردی اگه دقت کرده بودی فکر کنم سایز انگشتاشم میگفتی !
    من که خودم متوجه ی زیاده روی ام شده بودم حرفو عوض کردم و گفتم زود باش پونه الان صدا بابا درمیاد که چی شد این ناهار؟
    اینو گفتم و دیس برنج رو که کشیده بودم برداشتم و از آشپزخونه بیرون اومدم
    همه دور سفره نشسته بودیم که پیمان نفس عمیقی کشید و گفت:
    _ زندایی دستت درد نکنه میدونی خوبی این مهمونی چیه؟ اینه که من رو از دست پخت بنفشه نجات دادید
    _ اِ داداش؟
    _ چیه دروغ میگم؟ از قدیم میدونستن که گفتن : کار دختر نکردنش بهتر !
    _ ببینید زندایی این جای تشکرشه !
    _ خب حالا مگه چی گفتم ! فقط گفتم دست پختت خوب نیست ، حالا این قلیه ماهی خوشمزه است میشه گفت بده؟!
    بابا که از حرف زدن پای سفره بدش می اومد سری بالا کرد و با همون ابهت مخصوص خودش گفت :
    _ پیمان غذاتو بخور سرد میشه ، دخترمو اذیت نکن !
    _ چشم دایی شما گفتید دیگه ساکت میشم
    ما باز نگاه هم کردیم و خندیدیم این بار دوم بود که ضد حال میخورد و عجیب لـ*ـذت داشت
    ناهار با خنده صرف شد و ما بعد از مدتها جمع دوستانه و گرمی به چشم دیدیم
    مامان هم از فرصت استفاده کرد و گفت حالا که تعطیله شما هم اینجا بمونید خوش میگذره پیام هم که برسه جمعمون جمع میشه
    پیمان نگاهی به بنفشه کرد و پیشنهاد مامانو قبول کرد
    سفره رو که جمع کردیم به دستور پیمان من و بنفشه به حیاط رفتیم تا ماشین رو تزیین کنیم
     
    آخرین ویرایش:

    م . میشی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/04
    ارسالی ها
    2,751
    امتیاز واکنش
    31,388
    امتیاز
    846
    محل سکونت
    خوزستان
    فصل ۳

    نمیدانم چرا در کنار تو بودن را دوست دارم ؛ در کنارت چنان آرامشی ژرف تمام وجودم را در بر میگیرد که نفس کشیدن را برایم آسانتر میکند

    زینب میشی

    شیطون حسابی به جلدم رفته بود . حرف پونه قلقلکم میداد تا دقت بیشتری به چشمای پیمان داشته باشم . هر چقدر سعی میکردم چشمم رو درویش کنم ، موفق نمی شدم . می ترسیدم از خدایی که همه جا ناظر اعمالمان بود اما حریف وسوسه ی شیطون رجیم هم نمی شدم .
    پیمان شورولت عتیقه ی بابا رو از حیاط به کوچه منتقل کرد و BMW خودشو جایگزین کرد . مقداری روبان و چند شاخه گل از توی ماشین آورد و یه طرح که خودش طراحی کرده بود و طبق اون روبانها رو شکل میداد و کنار میذاشت . من اونجا از بنفشه فهمیدم که طراحی مدلهای تولیدی به عهده ی خودش و بعد بنفشه است .
    نگاهی بهم کرد و گفت : دوشیزه لطفا دستگاه منگنه و نوار چسب بیار .
    منگنه و چسبو به طرفش گرفتم ، همونطور که سرگرم کار بود پایی جلوتر اومد تا از دستم بگیره که پاش رو کفش زنونه ای که رو زمین بود رفت و تعادلشو از دست داد . من که روبروش بودم ، پایی عقب کشیدم فرصت فکر کردن نداشتم و از بس هول شدم از ترس اینکه با صورت به زمین نخوره بازوهاشو گرفتم تا از افتادنش جلوگیری کنم . نه که قدش خیلی بلندتر از من بود ، سنگین تر هم بود . درست روبروی هم و تنگ نفس هم قرار گرفته بودیم نفسهای تندش به نفسم میخورد و گیج و منگ با ترس به چشماش زل زده بودم بوی ادکلنش به تمام جوارحم نفوذ کرد حتی نفس گرمش هم انگار بوی ادکلن میداد . تا به حال دستم به نامحرم نخورده بود و حالا با همچین وضعیتی یهویی اینقدر نزدیک به هم . دوست دارم نفس عمیقی بکشم و بوشو به تمام شرایین بدنم برسونم اما فرصتی نیست و انگار نفسم تو سـ*ـینه حبس شده در صورتی که قلبم دیوانه وار خودشو به قفسه سـ*ـینه ام میکوبه و وحشی شده . یه حال عجیبی تمام وجودم رو به سرعت گرفت و تمام تنم گر گرفت . از داغی نگاش و رویایی چشم در چشم هم حس کردم تب کرده و از تب میسوزم . تمام این حسها رو در چند ثانیه ای که به اون حالت بودیم حس کردم اما گویی دقیقه ها به من گذشت . روسری ام با برخورد دستش قدری عقب کشیده شد . با صدای بنفشه به خود اومدیم و دست از بازوش برداشتم و او هم سرشو پایین انداخت و آهسته خوشو جمع و جور کرد و با شرمندگی گفت : شرمندتون شدم ، منو ببخشید
    دستی بردم و روسریمو درست کردم .
    _ وای خدا مرگم بده چی شد داداش طوریت که نشد؟
    _ به لطف پو..پک خا..نم نه ! چیزیم نشد پام لیز خورد و تعادلمو از دست دادم
    _ بیشتر دقت کن داداشِ من ترسیدم !
    پیمان منگنه رو گرفت و و روبانها رو منگنه کرد و شاخه های گل رو با سلیقه خاصی روی ماشین چسبوند . ماشین محشر شده بود . پونه شربتی آماده کرد و به حیاط آورد و گفت : تشریف بیارید نوش جان کنید که سوختید تو این گرما ! تا چشمش به ماشین افتاد دهنش باز موند و ادامه داد :
    _ اوه عجب رویایی شده ! چه کردی آقا پیمان؟! دست مریزاد محشر شده
    _ جداً خوب شده؟
    _ آره عالیه شما باید برید دیزاین ماشین عروس راه مینداختین نه تولیدی!
    _ ممنونم شما لطف دارید
    یکی یکی شربت ها رو برداشته و خوردیم و به سالن برگشتیم . بابا و مامان هم با دیدن ماشین از پیمان تشکر کردند و مامان گفت الهی دوماد بشی و ماشین دامادیت رو گلبارون کنی پسرم
    پیمان سرشو پایین انداخت و گفت کاری نکردم زندایی وظیفه است امیدوارم خوشتون اومده باشه دیگه همین ..
    _ چرا خوشمون نیاد زندایی؟ عالی شده اگه شما نبودید ما همین کار رو هم نمیکردیم
    باز دوباره نوبت به نوبت همگی لب به تحسین وا کردند و حالا همه چیز برای ورود داداش دکترم آماده بود
    عصر همگی به طرف فرودگاه راه افتادیم .
     
    آخرین ویرایش:

    م . میشی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/04
    ارسالی ها
    2,751
    امتیاز واکنش
    31,388
    امتیاز
    846
    محل سکونت
    خوزستان
    بابا و مامان با ماشین امیر و من همراه بنفشه و پیمان رفتم . به فرودگاه که رسیدیم پیمان دسته گلی رو که از قبل تهیه کرده بود به دست بابا داد .
    بابا دست به گردنش انداخت و صورتشو بوسید و گفت : ممنونم پسرم که حواست به همه چی هست
    _ خواهش میکنم دایی پیام مثل برادرم میمونه
    _ زنده باشی
    انتظار سختی بود . هر لحظه اش ساعتی برامون میگذشت و انگار طاقتمون رو از دست داده بودیم ، تا بالاخره آقا پیام گل از دور پیداش شد و دستی تکون داد . چه شور و شوق دیدنی بود . یه چشممون اشک بود و یه چشممون خنده . با شوق و هیجان جلوتر رفتیم و بابا دسته گل رو بدستش داد و به آغوشش کشید و غرق بـ..وسـ..ـه اش کرد و سرش رو روی شونه اش گذاشت و برای لحظه ای چشماشو بست . همه غرق احساسات بابا شده و یه طورایی دلمون به حالش میسوخت . تا به حال بابا رو احساساتی ندیده بودیم . همیشه فکر میکردیم بابا دل سخت و محکمی داره که از احساس خالیه اما امروز شاهد عکس اون بودیم .
    پیام به طرف مامان اومد و مامان هم مثل بابا احساساتی شده و غرق بـ..وسـ..ـه اش کرد و سرشو به سـ*ـینه چسبوند و کلی قربون صدقه ی قد رعناش رفت . داداش تا چشمش به پونه افتاد دستشو به طرفش کشید و خندید و گفت : تو چرا ورقلنبیدی دختر؟!
    و خودش زد زیر خنده . پونه به بازوش زد و گفت : این عوض سلامته داییِ بد ! هر کی به شیوه ی خودش به پیام خوش آمد گفت و به آغوشش کشید
    نوبت من که شد ، گفت : تو هنوز رو دل مامان و بابا جا خوش کردی؟ قراره ترشی پوپک بخوریم؟ چه ترشی شود !
    لپشو کشیدم و به آغوشش خزیدم و گفتم : اِ داداش بذار از راه برسی بعد شروع کن ! خندید و من دلم ضعف رفت برا خنده اش ، خنده ای که سالها از دیدنش محروم بودم . چه خوب و چه نعمتیه یه داداش مهربون داشته باشی خدایا شکرت
    پیمان دستشو دور گردنش انداخت و به آغـ*ـوش فشردش و بعد دستهاش رو دور کمرش حلقه کرد و قدری از زمین بلندش کرد و گفت: درود بر دکتر پیام صالحی متخصص ... نگاش کرد و ادامه داد : متخصص چی؟
    _ حالا تخصص و ولش داداش چیکار تخصص من داری لک لک !
    دقت کردی مثل لک لک پاهات دراز شده و قد کشیدی؟!
    _ چه دکتر بی ادبی ! حاضر جواب شدی جریان چیه؟ نکنه ادبت رو خارج جا گذاشتی اومدی؟ فکر کردیم آدم برمیگردی اما انگار از دست رفتی کلاً !
    بابا با خنده نگاشون کرد و گفت : بچه ها بس کنید باقیشو بذارید برای خونه آبرومون رفت !
    پونه در گوشم گفت : عین لک لک درازه و چشمهاش هم مثل وزغه بیچاره ! دلم به حالش میسوزه یه پا باغ وحشه برای خودش ! و ریز خندید .
    چنان برگشتم با عصبانیت نگاش کردم که وحشت کرد و چشمی تاب داد و با دلخوری گفت :
    _ خب حالا مگه چی گفتم؟! چشماشو برام گرد میکنه !
    چشمای پیام از دیدن ماشین تزیین شده برق زد و تشکر کرد .
    پیمان چمدون های پیام رو توی صندوق عقب جا داد و همه مثل قبل سوار شدیم .
    پیام که توی ماشین نشست گفت : حالا من معذبم آخه تو این ماشین ...
    پیمان در حال رانندگی نگاش کرد و گفت :چر...ا ؟
    _ آخه زشت نیست من تو ماشین دیزاین شده بشینم و عروس نداشته باشم؟!!!
    پیمان سری تکون داد و خندید و دستی رو شونه اش زد و گفت :
    _ اوه اوه چه آتیشش تنده آق دکتر ما !
    بعد دستشو به طرف پخش برد و دکمه اش رو زد . صدای خواننده این لحظه رو خاطره انگیز کرد
    گفتم ای خوبم به فریادم برس افتاده ام از پا
    ولی باور نکردی
     

    م . میشی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/04
    ارسالی ها
    2,751
    امتیاز واکنش
    31,388
    امتیاز
    846
    محل سکونت
    خوزستان
    به خونه که رسیدیم چقدر دوست داشتم با خودم خلوت کنم و از حس و حالم بنویسم از لحظه ای که من و پیمان بی اختیار نفس در نفس هم نفس کشیدیم و من برای اولین بار حسی متفاوت رو احساس کردم اما ! ... متاسفانه با شرایط پیش اومده ، نمیشد . بنا به خواسته ی مامان قرار شد فردا جشن برگزار بشه و بابای هم فن حریف منم هم که دستی به طباخی داشت و آشپزیش برای مراسمات عالی بود ، آشپزیش رو به عهده بگیره . تا مامان زنگ بزنه و مهمونها رو دعوت کنه داداش هم دوشی گرفت و منم تعویض لباس کرده و با میوه از مهمونها پذیرایی کردم .
    داداش سوغاتهایی رو که آورده بود رو یکی یکی تقدیم کرد و تشکر کردیم .
    به بنفشه هم روسری و به پیمان تی شرت خوش رنگی داد و گفت : بفرما نمیدونستم بعد از چند سال الان باهات روبرو میشم ، سگ خور اینم کادوی تو !
    پیمان که یه لحظه از رفتار پیام شوکه شده بود و انتظارشو نداشت ، خودشو نباخت و دستشو روی دستش زد و با صدای لرزون و نازکی گفت : وااا ! ننه این چه طرز برخورده؟ ادبت کو مادر؟!
    همه زدیم زیر خنده اما بابا اخماشو درهم کرد و گفت :
    _ پیام بابا ! این چه رفتاریه؟ حرمت پیمان رو نگه نمیداری به امیر آقا احترام بذار !
    پیام سرشو پایین انداخت و با کمی شرم گفت : چشم بابا معذرت میخوام خواستم سر به سرش بذارم
    _ شوخی هم حد و مرزی داره بابا ! شوخی خوبه منم از شوخی بدم نمیاد و شوخی میکنم اما نه بی احترامی ! مواظب شخصیتت باش که با شوخی و مزاح بی اندازه از دست میره
    _ چشم درسته اشتباه کردم و بعد نگاهی به پیمان انداخت و ادامه داد : شرمنده داداش قصد توهین نداشتم و ریز چشمکی زد و با اشاره و حرکت ل*ب*هاش که فقط پیمان متوجه بشه گفت : سگ خورش کن !
    پیمان هم به آهستگی که بابا متوجه نشه گفت : بمیری که آدم بشو نیستی ! و بلندتر ادامه داد :
    _ خواهش داداش ، راستی گفتی تخصصت چی بود؟
    _ ای بابا ! چه گیری دادی به تخصص من ! حالا گیریم شنیدی میخوای رو به قبله بشی تا درمونت کنم؟
    پیام که وسط شوخی یکدفعه قیافه ی جدی به خودش گرفت ادامه داد : تخصص هیچی ، تخصص نگرفتم خیالت راحت شد !
    بابا که حرفی رو یه بار میزد و تذکری رو یه بار بیشتر نمیداد و اگه مجبور میشد تذکری رو دو بار تکرار کنه با عصبانیت همراه میشد ، از لحن بد پیام یکدفعه از کوره در رفت و سیبی رو که تو دستش بود و پوست میکند رو با عصبانیت به زمین زد و با گفتن لااله الا الله از جاش بلند شد . نگاهی به مامان کرد و با تاسف سری تکون داد و گفت: کوتاهی کردم پروین ، کوتاهی !
    و رفت تا بخوابه
    ما شوکه از رفتار بابا و از حرف پیام به همدیگه نگاه کردیم .
    و این سوال تو ذهن ما جا خوش کرد اگه داداش تخصص نگرفته بود پس اونجا چه کرده؟!
     

    م . میشی

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/04
    ارسالی ها
    2,751
    امتیاز واکنش
    31,388
    امتیاز
    846
    محل سکونت
    خوزستان
    چه زود شادی ها رنگ می بازن و چه زودتر غمها جایگزین میشن
    بعد از اتفاقی که افتاد و خلق و خوی همه مون رو تنگ کرد ، پیمان بهانه آورد و رفت اما بنفشه پیش ما موند تا فردا بتونه کمکمون کنه .
    هر کی به رختخوابی خزید و به ظاهر خوابیدیم اما تو دل هر کدوممون غوغایی بود و سوال همه یکی! چرا؟
    دستمو زیر سرم گذاشته و رو آرنج تکیه داده و به سقف خیره شده بودم و به اتفاقات روز فکر میکردم . چه روز شادی داشتیم اگر شوخی بی حد داداش خراب نمیکرد و بابا از کوره در نمیرفت .
    بنفشه تو رختخواب غلتی زد و گفت : پوپک چرا اینطوری شد؟ اصلا چی شد یکدفعه؟ همه داشتیم می خندیدیم که پس چی شد؟!
    _ آره دیدی! انگار خنده به ما نیومده . همیشه همینطوره وقتی خیلی خوشحالیم به طریقی شادیمون خراب میشه
    _ اما من تا اندازه ای اخلاق دایی رو میدونم چون یه نمونه اش رو تو خونه داریم . دایی از شوخی زیاد بدش می آد یعنی از شور شدن بعضی مسائل بدش می آد .
    _ میدونی بنفشه ، اخلاق بابام غیر قابل پیش بینیه ! حالا نمیدونیم از شوخی پیام ناراحت شد یا از اینکه داداش گفت تخصص نگرفته ! کی جرات داره بپرسه باید صبر کنیم تا خودش حرف بزنه .
    _ خب دیگه ! سنی ازش گذشته و بزرگترها مثل من و تو و پیام فکر نمیکنن فکرشون با ما فرق داره و همه چی رو از دید خودشون نگاه و با قدیم مقایسه میکنن . البته اینم بگم که اونها صبرشون رو به مرور زمان تو حوادث روزگار جا گذاشتن و شکننده شدن ؛ که باز حق دارن
    _ حیف شد چه زود خندمون ...
    _ فکرشو نکن دیگه گذشت . چشمهاتو ببند و راحت بخواب ، فردا خیلی کار داریم باید بتونیم صبح زود از خواب پاشیم
    اینو گفت و غلتی زد و عجیب چه زود خوابید . انگار نه انگار داشت حرف میزد عجبا !
    هر چی به چشمام فشار آوردم نتونستم بخوابم . باز فکرهای روز دست و پا نشُسته به مغزم هجوم آوردن . عذاب وجدان مثل خوره به جونم افتاده
    و آرامشو از خیالم گرفته بود . آخه من؟ نامحرم؟ چرا؟
    چرا همچین کاری کردم؟ مگه چی میشد اگه پیمان زمین میخورد؟ انگار وجدانم بیدار شده و تازه فرصت فکر کردن پیدا کرده بودم . گرمی اشک گونه ام رو نوازش داد و مرتب زیر لب میگفتم : خدایا منو ببخش خودت میدونی که ناخودآگاه همچین کاری کردم . قدری بی صدا اشک ریختم حس کردم کمی سبک تر شدم . فکرهای مختلف نمیذاشت حس درستی داشته باشم . یاد حرف پونه و باغ وحش و وزغ و... کفرم رو بالا می آورد . یکی نبود بگه چشمای به اون درشتی و قد به اون رشیدی کجاش جای مسخره داشت؟
    بی اختیار دستهامو بالا آوردم و بو کردم . حس میکردم بوی ادکلنش به دستها و روسریم جا مونده . نفس عمیقی کشیدم شاید چیزی حس کنم .
    شاید هم توهم زده بودم ، نمیدونم ! فقط میدونم بین ایمان و احساس گیر افتاده و هر لحظه فروتر میرفتم . خدایا به حرف عقلم گوش بدم یا احساسم؟ عقل فریاد میزد گـ ـناه ؛ و احساس ، حرف تازه داشت از حسی مبهم و غریب که حال دلمو خوب میکرد . حسی که نفسی تازه به ریه هام میبخشید و طعم خوش زنده بودن رو بهم هدیه میداد .
    دستهامو پایین انداختم و پتو رو روم کشیدم . استغفراللهی گفتم و چشمامو به هم زدم .
    نردبون چوبی بلندی توی حیاط بود که برا رسیدن به پشت بوم از اون بالا رفتم . هنوز به آخرین پلکانش نرسیده بودم که پلکانش زیر پام شکست و هراسی به دلم افتاد . نه راه رفت داشتم و نه برگشت . همون بالا گیر افتاده بودم و هواری راه انداخته بودم . اسم خاصی رو صدا نمیکردم اما صدام هم به کسی نمیرسید . فقط یکی رو میخواستم که از اون بالا نجاتم بده .
    لرزش بی موقع دست و پام باعث شده بود تا لرزشی به نردبون بیفته و ترس منو بیشتر کنه . همینطور که هوار میکردم و کمک میخواستم ، پیمان از در وارد شد . با دیدنم لبخندی زد و گفت نترس و تکون نخور الان کمکتون میکنم . دو سه پلکانی بالا اومد و دستشو به طرفم کشید
    _ آهسته دستمو بگیر و پایین بیا نترس من هواتو دارم .
    نمیدونستم چیکار کنم ظاهرا کسی خونه نبود و چاره ای دیگه نداشتم .
    هر چه گفت رو انجام دادم اما تا پله ای پایین اومدم ، پام لیز خورد و دستم از نردبون جدا شد و ...
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا