کامل شده رمان عشق در حین نفرت | malihe2074کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Winterlady
  • بازدیدها 13,621
  • پاسخ ها 82
  • تاریخ شروع

Winterlady

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/12/10
ارسالی ها
624
امتیاز واکنش
11,231
امتیاز
661
محل سکونت
بندر انزلی
از بیمارستان بیرون اومدم که دیدم مرتضی پا رو پا انداخته نشسته رو نیمکت تو حیاط. موهامو که با هر باد پخش میشدن تو صورتم زدم زیر شال سبز تیره م. رفتم سمتش جلوم پاشد
_خانم اسیب که ندیدی؟!
_نه اونا کی بودن؟! تو از کجا یهو پیدات شد؟!!!! تعقیب میکردی منو؟!
_بله دستور اقا ایلیا رو اجرا میکنم گفتن هر جا میرین مواظب حملاتی که بهتون میشه باشم. خودتون که میدونید چقدر بهتون علاقه داره!
به یه طرف خیره شدم.
_کاره حامد بود!
تیز نگاهش کردم!
_چی ؟!!!!
_بعد از از دست دادن مدارک زمینش خیلی به پر و پاچه ما ها پیچیده...خانم برید استراحت کنید. رنگ تون پریده...
_نمیخواد بیا برگردیم مقر
_چشم
خیلی خسته بودم و چشم هام بزور باز بود. تو ماشین که نشستم خوابم برد...
چشام رو باز کردم. با دیدن محیط اتاق خونه ایلیا جلدی پریدم نشستم سر جام! چیزی مانع بلند شدنم شد دست ایلیا بود. موقع خوابیدن که تو ماشین بودم کی اوردتم اینجا! به پهلو رو کتف سالمش خوابیده بود و بغلم کرده بود! با اون کتف داغون چجوری از ماشین تا اینجا منو رو دستش گذاشته آورده؟! مشغول حساب کردن اینکه چی شده چی نشده بودم که صداش منو بخودم اورد.
_بیدار شدی؟؟
گنگ نگاهش کردم
_ من اینجا چکار میکنم؟!
چشماش رو مالید و با احساس کمی درد تو کتفش نشست.
لبخند کم رنگی زد.
_با مرتضی بودی تو ماشین تو راه مقر خوابت برد...یازده ساعته خوابیدی!
یجوری نگاهش کردم که فهمید قانع نشدم!
_نمیخواستم بیدار شی و خوابت بپره به خونه هم نزدیک بودیم اوردمت اینجا عملیات های این ماه و تمرینات خسته ت کرده باید استراحت کنی.
ساکت چشم بزمین دوختم... بغض داشتم دست خودم نبود. گذاشتم بشکنه...گذاشتم سبک شم. اشک گرمی از چشام پایین اومد و شوریشو با لبم حس کردم. ایلیا بهم خیره شده بود خودش رو کشید طرفم و سرم رو گذاشت شونه اش. هق هقم بیشتر شد. لبای قلوه ایشو گذاشت رو موهام و نرم بوسید سرمو ...
_ببار بزار سبک شی عشقم...می فهمم چقدر سخت که دختر صاف و ساده ی دیروز امروز خودش رو خلافکار ببینه...می فهمم
_خسته شدم ایلیا...ازین زندگی لعنتی خسته شدم... ازین تقدیر لعنتی متنفرم...ازین زندگی جهنمی...ایکاش خلاص...
صورتش رو بهم نزدیک کرد.
_هر روز که میگذره بیشتر از همیشه دیوونه م میکنی...
_ایلیا...!
_هیس! من تورو به ساتیار نمیدم....تو حق منی مال منی! اگر هم خودت بخوای نمیدمت... اینو بفهم! اگه به حد مرگ هم عاشقش بشی نمیزارم مال اون شی...تو نمیتونی مال اون شی نمیتونی! یه روز میفهمی...


_از جلوم پاشو برو تا کار دست خودم ندادم! یالا!
از جام بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون.یه دستم رو قلبم و یه دستم رو روی دسته ی مبل گذاشتم. روی زمین سست نشستم! رفتم آشپزخونه و بعد از مشت مشت اب زدن به صورتم یه اب قند درست کردم و یه نفس سر کشیدم! بعدم یهو چرخیدم که با دماغ محکم خوردم به یه چیزی!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Winterlady

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/10
    ارسالی ها
    624
    امتیاز واکنش
    11,231
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    بندر انزلی
    _آخ!
    چشام رو باز کردم که ببینم به چی خوردم که با قیافه و چشمهای خندان ایلیا روبرو شدم!
    _درست چرخیدن هم بلد نیستی تو؟!
    با قیض با مشت زدم تو سینهش و گفتم:
    _نخیر! تقصیر خودته که عین اجل معلق بیصدا وایسادی پشتم!!
    _گشنمه میشه یه چیزی بخوریم! البته باید بپزی!
    پوفی کشیدم و رفتم سره یخچال.
    _چی بپزم؟!
    و همزمان چشمم به کتفش افتاد! پیراهن سفیدش رنگ خون گرفته بود. وقتی نگاهم رو دید دستش رو گذاشت رو کتفش.
    _لعنتی! باز شده بازم!
    _باید پانسمانت کنم!
    _نمیخواد خودم میکنم
    _ولی!
    _ماکارونی درست کن همه چی هست.
    چرخید و رفت با نگاهم دنبالش کردم...میدونستم خودش از پسش برنمیاد.
    در حموم رو باز کردم قیافش از سوزش الکلی که برای ضدعفونی کردن زخمش زده بود مچاله شده بود! خواست بانداژ رو برداره که زودتر برداشتمش!
    _گفتم خودم انجام میدم!
    و به دنبال حرفش اومد بانداژ رو بگیره که بانداژ رو گرفتم اونور.
    _خودت نمیتونی بمون تا ببندم
    در حین بستن درد می کشید ولی سعی کردم تا حد امکان کتفش کم تر تکون بخوره و کمتر درد بکشه.
    _چرا تیر خوردی؟! کجا بودی چرا بی اطلاع من رفتی عملیات؟!
    سرش رو انداخت پایین. انگار داشت استخاره میکرد که بگه یا نگه!
    _محرمانه بود به خودم مربوطه...فقط بابام چیزی نفهمه...رونیکا؟!
    _هوم؟!
    _ساتیار رو چقدر دوست داری؟!
    _علاقه عمیقی نیست سطحی فعلا!
    تی شرت شو با احتیاط پوشید.
    _عشق دل چسبی نخواهد بود.
    _چرا یهو بهم نمی گی چی ازش میدونی؟! تا خلاصم کنی تا نجاتم بدی از عشقی که دل چسب نیست!!!!
    _چون ما بزودی رقیب خواهیم شد!
    _هان؟!
    _من تورو راحت بهش نمیدم اون باید باهام بجنگه!
    _ایلیا!!!
    _همین که گفتم! ولی اینو بدون دل کندن الان ازش برات سخته چون علاقت بیشتر از سطحی بودنه! ولی عشق به اون فقط یه حماقته! اگه عاقل باشی میفهمی و ازش فاصله می گیری اگه نباشی میریو ضربه میخوری! که البته میدونم تو دختر عاقلی هستی!
    گنگ و با بی حسی نگاهش کردم...
    (اریا)
    وقتی منو ارشام به محلی که ساتیار رو دزدیده بودن رسیدیم ساختمون خالی و کلی جنازه رو زمین بود! همه جا رو گشتیم از ساتیار هیچ اثری نبود پس یعنی افرادی قبل از ما اومدن برای نجاتش! موقع بیرون اومدن بودیم که پسر جوونی که اخرم نفهمیدم کیه ساتیارو خونی و بیحال کول کرده بود اومد طرفم تند تند گفت هر کی هستی این جوونو برسون بیمارستان داره میمیره! و تا بخودم بیام غیبش زد! به هر جون کندنی بود خاله پروانه رو در جریان گذاشتم! تو گیرو دار وخامت حال ساتیار حالا عشقش اومده بود میگفت عضو خفاش شبه! برام پذیرش این مسئله سخت بود. پشت میزم کارم نشستم و با خودکار مشغول خط خطی کردن کاغذ جلو دستم شدم! اخم هام توهم بود. چرا رونیکا نیومد نکنه یادش رفته یا منصرف شده؟! بهش گفتم صبح بیاد ولی حالا...نزدیک شبه! فلاسک رو برداشتم و یه فنجون چای ریختم و با چندتا کشمش جرعه جرعه خوردمش. سره جرعه اخر بودم که در زدن!
    _بفرمائید!
    خودش بود. مانتو شلوار مشکی پوشیده بود. و کفش پاشنه پنج سانتی! شالشم مشکی بود موهاشو عـریـ*ـان به یطرف کج ریخته بود و ارایش ملایمی داشت. از دیدنش جدا ذوق کردم! ولی بروی خودم نیاوردم!!
    _چه عجب!
    _برنامه تون چیه؟! سریع بگید وقت زیادی ندارم اقای عابد!
    خندیدم!
    _چقدر رک و صریح!اول باید مطمئن شم برای گمراه کردن نیروهای پلیس نیومدی!
    پوزخند زد و نگاهشو به یه طرف دیگه معطوف کرد!
    _خب؟! بهتره بهم اثبات کنی!
    یه سی دی از کیفش درآورد گرفت یک دستی طرفم....
    _این چیه؟!
    _مگه مدرک نمی خواستی؟!
    بی حرف نگاهش کردم و سی دی رو گرفتم. تلویزیون رو با کنترل روشن کردم و سی دی رو انداختم تو دستگاه. سی دی پلی شد...صحنه وحشتناکی بود! پسری که معتاد بود رو عین داعشی ها دونفر از اعضای باند سلاخی کردن! اول یه دور شلاق زدنش و بعد رونیکا دستهاشو بست! التماس های پسره سوهان اعصابم شد!دونفر سرش رو گرفتن و یکی برید گلوشو! چشام رو بستم و رومو برگردوندم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Winterlady

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/10
    ارسالی ها
    624
    امتیاز واکنش
    11,231
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    بندر انزلی
    صحنه های وحشتناک زیادی دیده بودم تو دوران کاریم و این فجیع ترین اونها بود! تلویزیون رو خاموش کردم و زل زدم بهش! نگاه سردی بهم انداخت. حس بی تفاوتی تو چشماش بهم فهموند که خیلی وقته اب از سرش گذشته!
    _چطور ...چطور میتونی؟! چطور تونستی؟!
    لبشو گاز گرفت...
    _باید قصی القلب باشی که منم شدم!خب ثابت هم شد دیگه چی؟!!!
    _کمکت میکنم پاشو بریم پیش رییسم
    از جاش بلند شالش رو رو سرش مرتب کرد. درو باز کردم و رفت جلو. از پله ها رفتیم بالا. سرگرد عبداللهی مافوقم با تعجب و دو به شکی نگاهمون می کرد و سر اخر قبول کرد نفوذی شه رونیکا!
    دلم به حال رونیکا و ساتیار می سوخت هیچ کدوم نمی دونستن که هر کدوم درگیر چی هستن!
    یکی از خانمهای پاسگاه به کمک ارشام یه ردیاب بهش وصل کردن. بعد از اتمام کار جلوم وایساد.
    _لطفا بی هماهنگی کاری رو انجام ندید.
    _من دیگه باید برم.
    _رونیکا خانم؟!
    _بله؟!
    _میخوام باهاتون حرف بزنم.
    سرشو انداخت پایینو نگاهشو به کاشیهای رنگ رو رفته ی کف دوخت.
    _میدونید ساتیار خیلی به شما علاقه پیدا کرده...این اواخر همش از شما حرف میزد برام. و تو همین روزا میخواست که بهتون بگه که چقدر علاقش به شما عمیقه! اما خب نشد. ساتیار خیلی تنهاس لطفا شما دیگه تنهاش نزارید هرچند.میدونم براش سخت خواهد بود پذیرش اینکه شما خلافکاریتونو ازش پنهان کردید! مسلما ناراحت میشه ولی خب راهی ندارین!
    اما منم حقیقت خلافکری ساتیارو بهش نگفتم! و این خودش خطای بزرگ بود!
    )ایلیا)
    رو تخت دراز کشیدمو دستمو گذاشتم زیر سرم.زمان بسرعت برق و باد میگذشت و همه چیز داشت به آخر نزدیک می شد...سعی کردم فکرم رو معطوف اینده کنم. تصور کنم چی پیش میاد. ولی سخت بود حتی نمیدونستم زنده میمونم یا نه. چه بلایی سره رونیکا میاد؟ میتونم ازش محافظت کنم اصلا با ساتیار میتونم بجنگم؟! و عشقم رو ازش پس بگیرم؟! نگاهمو به سقف چوبی اتاقم دوختم. ایکاش به رونیکا می گفتم که علت اینکه عشق دل چسبی با ساتیار نخواهد داشت چیه! اما نه من پسر مغروریم که فقط با مبارزه همه چی شو بدست میاره! پدر رونیکا رو پدر ساتیار وقتی که هر دو تو یه زندان بودن کشت! دعوای بدی راه افتاد و دو مرد درگیر شدن. و پدر رونیکا به همین سادگی مرد. و حالا پسره قاتل بابای رونیکا عاشق اون شده...خدایا چرا اینقدر تقدیر این دختر نحسه؟! اگه رونیکا بفهمه چه واکنشی نسبت به دو رقیب عشقی ش نشون میده. اگه بابا بفهمه که اون نفوذی شده یک لحظه هم زنده نمیزارتش! من بدون رونیکا می میرم! حالا باید برای محافظت ازش چکار کنم؟! حالا خودم ساتیار رو نجات دادم خودم هم باید باهاش بجنگم؟!!!! اینقدر به این چیزا فکر کردم که مخم درد گرفت. نشستم لب تخت. دلم نوشیدنی میخواست اما با یادآوری نگاه غم زده رونیکا بیخیالش شدم. پنجره اتاقم رو باز کردم و رفتم رو تراس...سوز سرد بهمن ماهی پیچید تو تموم استخونام.نفس عمیقی کشیدمو سعی کردم هر چی هوای تازه است بکشم تو ریه هام...مشغول تماشای اسمون بودم که اروم اولین دونه های برف زمستونی پایین اومدن. لبخند تلخی زدم. تلختر از همیشه بودم. غم هام داشتن زیاد میشدن اما نه من حق گله ندارم غم های عشقم از من بیشترن... باید صبوری کنم باید پا به پاش باشم! تغییرات رونیکا محسوس شده بود سردو ساکت و بی روح...دختره زیبای با احساس و خندان گذشته حالا به سختی لبخند میزد. و مهربونی تو چشمای قشنگش جاشو به سردی عمیقی داده بود. آه بلندی کشیدم. پنجره رو بستم و تکیه داده به دیوار نشستم. چقدر احساس تنهایی میکنم چقدر جو برام سنگین شده چقدر خستم! سرمو رو زانوهام گذاشتم خدایا من طاقت دیدن زجر عزیزترین و رنج کشیده ترین دختر زندگیم رو ندارم. هجوم اشک رو تو چشام حس کردم چونم لرزید...دلم گرفته بود از زمین و زمان. تو افکارم گم بودم که زنگ در به صدا در اومد. با تعجب از جا پاشدم و از اتاقم خارج شدم. درو باز کردم. با تعجب دیدم عمه اومده!
    _سلام عمه!
    _سلام...
    کنجکاو بودم که چرا مامان رونیکا باید بیاد اینجا! از جلوی در رفتم کنار. جوره خاصی نگاهم کرد یجورایی دلخور و دو به شک!
    _خوش...
    نزاشت حرفم رو تموم کنم!!!
    _بشین!
    _چشم !
    بی درنگ روبروش نشستم شال ساده ی ابیشو برداشت. اخ چه شباهتی ... چقدر رونیکا ی من شبیهشه! دلم پر زد!
    _ایلیا؟!
    رشته افکارم پاره شد!
    _بله؟!
    _اصلا شنیدی چی گفتم؟!
    _ب... بله.. یعنی نه ببخشید حواسم پرت شد یهو!!!
    با کلافگی نگام کرد و بعد جدی رپ بهم کرد و گفت:
    _رونیکا تو باند فعالیت داره یا نه؟! رک و پوست کنده جوابمو بده!
    تعجب کردم ولی من نباید میزاشتم زحمت های رونیکا از بین بره لبخند گمراه کننده ای زدم.
    _از شما تعجب میکنم عمه!
    پشت چشمی برام نازک کرد.
    منم جدی و با لبخند نگاهش کردم!
    _چرا فکر میکنی میتونی بهم دروغ بگی؟!
    _دروغ نیست عمه چطور دخترتو نمیشناسی اون حاضره بمیره ولی خلاف نکنه!
    _ولی!
    پریدم وسط حرف ش!
    _اسرار باند هم محرمانهس نمیدونم چی دیدی یا شنیدی ولی نه رونیکا تو بانده و نه من میتونم اطلاعات بیشتری بهت بدم!
    خون تو چهره اش دوید و لبش رو گاز گرفت! خونسرد بهش لبخند زدم!
    _عمه؟! یچیزی رو میدونی؟!
    صورتش رو کج کرد و. پرسشگرانه نگاهم کرد!
    _رونیکا هیچ حسی بهت نداره اون از تو متنفره چرا رهاش نمی کنی؟! اگه تو شکایت نمی کردی باباش زنده بود عمه فکر میکردم تو باهمه فرق داری اما اشتباه میکردم!! عمه اون فکر میکنه مادری نداره تو هم فکر کن دختری نداری چون واقعا براش مادری نکردی!
    دستش مشت شد حرکت چونه اش دست خودش نبود!
    _ساکت شو!از کی تاحالا برام زبون باز کردی!!!
    جلوش وایسادمو گفتم:
    _ازون موقعی که عمه تو چشماتو روی غم های دختر جوونت که فقط ازت انتظار مادری داشت بستی! پدرش رو کشتی! احساسش رو نادیده گرفتی... اونو از زندگیت حذف کردی حتی نمیپرسی زنده اس اصلا؟! بعد به چه جراتی میای اینجا وانمود میکنی نگرانشی؟! معذرت میخوام ولی شرف سگ به مهر مادری تو می ارزه!
    حرفم که تموم شد سوزش سیلی رو کنار صورتم حس کردم فقط بهش پوزخند زدم... یه روزی باید بخاطر رونیکا اینها رو میشنید....
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Winterlady

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/10
    ارسالی ها
    624
    امتیاز واکنش
    11,231
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    بندر انزلی
    پوزخند حرص در آری به چهره خشمگین ش زدم.
    _حقیقت تلخه همیشه تلخه... با زدن من گناهت کم نمیشه...شاید خودت ندونی باهاش چی کردی! اما اون هایی که بیرون ماجرا بودن میدونن! از عذاب دادنش لـ*ـذت میبری؟ اما بهتره نبری! چون طعم عذاب الهی خیلی تلخه!
    دندون هاش از زوره خشم بهم میخورد و فکش منقبض شده بود. تا حالا هیشکی اینها رو به این صراحت نگفته بود از جلوش کنار رفتم و با جدیت در خونه رو باز کردم و گفتم:
    _خوش اومدی خوش حال شدم از دیدنت!
    با قیض و خشم قدم برداشت و با نفرت چشماش رو به چشم هام دوخت! نگاهم رو که پایین بود تا اون موقع بالا آوردم و خونسرد نگاهش کردم. سرش رو تکون داد چند بار و بعد بیرون رفت...
    درو پشت سرش بستم. از هیچکدوم از حرفایی که زده بودم پشیمون نبودم. رفتم سمت یخچال ساید بای ساید مشکی و یه دلستر از توش برداشتم. یک نفس نصفش رو خوردم.چنگی به موهام زدمو اهی کشیدم گوشیمو از میز قهوه ای آشپزخانه برداشتم و زنگ زدم به مرتضی
    _سلام مرتضی
    _سلام قربان
    _رونیکا چیشد؟؟؟
    _رفتن کلانتری نیم ساعت پیش اومدن بیرون الانم خونهس!
    فقط سکوت کردم.
    _قربان؟
    _هووم؟
    _سره ما و باند چی میاد؟!
    _یا میمیریم یا....بیخیالش... حال پسره چطوره؟
    _موحد رو میگین؟
    _اره
    _علائم حیاتیش بهتره همین روزا به هوش میاد...
    _قربان؟
    _باز چیه؟؟؟
    _آ... هیچی!
    با کنجکاوی گفتم:
    _تموم کن حرفتو!
    _امیدوارم رونیکا خانم موفق بشه... دلم برای عادی بودن تنگ شده هرچند میدونم یروزی یا شاید اعدام بشم یا حبس ابد بزنن برام.
    _منم همین طور... البته بعید میدونم از من یکی بگذرن...خب دیگه کاری نداری؟
    _نه خدافظ
    _خدافظ
    گوشی رو پرت کردم رو میز دوباره...
    هوای دریا رو کرده بودم... سوییشرت مشکی مو برداشتم و رفتم بیرون... برف یک سانتی رو زمین نشسته بود. اما نمیدونم چرا بجای دریا پاهام مشتاق رفتن به یک مسیر دیگه بودن...عشق رونیکا دیگه داشت به جنون میکشوندتم!! همش جلو چشمام بود صداش نگاهش حرکتاش! سرمو بالا آوردم خونه ی سفید رونیکا جلوم بود نگاهم رنگ غم گرفت سرمو تکون دادم و اومدم عقب گرد کنم که یه صدایی منعم کرد! صدای هق هق رونیکا از پنجره اتاقش طنین انداز شد و یه نجوای ضعیف...
    _خدایا خلاصم کن... ازت خواهش میکنم
    چشمامو با ناراحتی به هم فشار دادم...
    _خدایا بَسَمه به بزرگیت قسم بسمه تمومش کن. خلاصم کن!
    قلبم مچاله شد. عشقم از خدا داشت ارزوی مرگ میکرد.
    _دلم برای بابام تنگ شده باباجون کجایی؟ بابا...
    اب دهنمو به زور قورت دادم فکم منقبض شد. هق هقش بجایی رسید که نفس کم می اورد. دختره به ظاهر قوی و مغرور حالا تو خلوتش داشت زار میزد...دلم نیومد بزارم بیشتر ازین اشک هاش بریزن...
    دستمو گذاشتم رو زنگ. یک ان صدای هق هقش کم شد. رفتم دم پنجره.
    _رونیکا منم...
    سایه اش رو دیدم که بلند شد و از اتاق اومد بیرون. چند لحظه بعد در باز شد پامو که گذاشتم تو سر جام خشکم زد! خونه بشدت بهم ریخته و اکثر وسایل خورد شده بودن!! متعجب نگاهش کردم و گفتم:
    _خدای من رونیکا!!!!
    رنگش عین گچ شده بود! بیحال و بی رمق نگام کرد. چشماش به زور باز بود. نیم نگاهی بهم کرد.ولی من هنوز تو شوک بودم!
    که ناگهان چشمهاشو بست با صورت اومد زمین! از بهت دراومدم و با ترس نگاهش کردم! کفشم کندم و دوییدم طرفش. نیم خیزش کردم رو دست راستم
    _رونیکا! رونیکا!
    چشماش نیم باز بود و بدنش یخ کرده بود!
    سرمو گذاشتم رو قفسه سینش سعی کردم با دقت گوش کنم. قلبش یکی درمیان و ضعیف میزد!
    از جام یه ضرب بلند شدم اصلا نمیدونستم چکار کنم...نگاهی به دور و برم کردم....باید زنگ بزنم اژانس فقط فکرم تا همینجا قد داد. از ترس داشتم میلرزیدم....
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Winterlady

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/10
    ارسالی ها
    624
    امتیاز واکنش
    11,231
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    بندر انزلی
    با سریعترین سرعت ممکن رسوندمش بیمارستان تو ماشین هر چی سعی کردم بیدارش کنم نشد... قلبم تالاپ و تولوپ میتپید. خودمو پرت کردم رو نیمکت بیمارستان و سرمو بین دستهام گرفتم. میدونستم نمیکشه میدونستم میبره میدونستم توانایی انتقامو نداره لعنت بمن چرا گذاشتم ادامه بده اگه چیزیش شده باشه... نه نشده اون هیچ یش نمیشه اون حق نداره چیزیش بشه... بیقرار وبی تاب چشمهام در حال نوسان به اطرافم بود. چشمامو بستمو سرمو تکیه دادم به دیوار که دکتر اومد بیرون بی اراده سست و با قدم لرزون ایستادم.
    _همراه خانم آرزم!
    فکم بزور باز شد و گفتم:
    _من هستم.
    گوشی پزشکیشو دراورد از گوششو و نگاهم کرد. اب دهنمو با ترس قورت دادم و به دهنش چشم دوختم.
    _نسبتی باهاش داری؟
    _پسر داییشم
    _یکم دچاره استرس شدید و خستگی مفرط شده یه نقص کوچیک قلبی هم داشته که استرس باعث حاد شدنش شده باید ارامش داشته باشه یه دو سه روز استراحت کنه خوب میشه!
    انگار که تازه تونسته باشم نفس بکشم یه نفس راحت کشیدم...
    _میتونم ببینمش؟!
    _البته فقط الان هوشیار نیس
    _ممنون
    لبخند ملیحی زد و رد شد... به سمت اتاق قدم برداشتمو درو اروم باز کردم. رفتم کنار تخت و نشستم کنار تخت. قطرات سرم یکی یکی میچکیدن. انگشت اشارمو بالا اوردم و کشیدم رو گونه های سردش...
    _خسته شدی... بریدی... تو برای بد بودن ساخته نشدی عشق من...دل بزرگت طاقت انتقامو نداره... یروزی میفهمی که داری بیخودی تقلا میکنی... گفتم مواظب خودت باش ولی حالا افتادی مریض شدی. تا کجا میخوای ادامه بدی. رونیکا بیدار باشی حرفمو نمیپذیری چون لجبازی ولی من جونم به جونه تو بستس...اگه نباشی میمیرم...یه روزی میرسه که یا من یا تو تو این راه میمیریم، این تقدیر گریز ناپذیره...
    سرمو رو سرش گذاشتم و اروم لبهای بی رنگش رو بوسیدم... مشغول ناز کردنش بودم که چشام از خستگی و آرامش سنگین شد و خوابم برد...
    (ساتیار)
    _چشمها مو باز کردم نوره مهتابی بالا سرم زد تو چشام که باعث شد زود ببندمشون...چند بار پلک زدم تا دید تاری که داشتم برطرف شد یکم تکون خوردم که باعث شد دردی تو دنده هام بپیچه دندون هامو از درد فشار دادم. سرمو چرخوندم طرف راستم. آریا رو صندلی خوابش بـرده بود. سعی کردم بخاطر بیارم چی شده. یه اسلحه چند شلیک! و یه کیف مواد ... زیرزمین...فقط همین ها یادم اومد. یک ان چهره یه نفر یادم اومد نقاب داشت ...سعی کردم چیز بیشتری یادم بیاد اما فایده نداشت. مامان و کتی کجان... آخ مامان وای اگه فهمیده باشه که با بابا بودم خیلی ازم دلخور شده...چند وقته دانشگاه نرفتم؟! چند وقته عشقم رو ندیدم اصلا رونیکا کجاست...وای چرا جواب هیچی رو ندارم. تصمیم گرفتم بخوابم تا صبح سوالاتم رو آریا جواب بده. چشم هام رو بستم و زود خوابم برد.
    صبح دوباره چشم هام باز شدن. اما یهو از بهت خشک شدم!
    چی می دیدم؟! پسری که سالها پیش رابـ ـطه دوستانه و برادرانه مو باهاش بهم زده بودم زل زده بود با سردی تمام بهم!
    با چشمهای گرد شده گفتم:
    _ایلیا؟!!!!!!!
    با پوزخند گفت:
    _خوشحالم که زنده ای اقا ساتیار پسر متین موحد بزرگ...
    _تو...تو...اینجا چکار میکنی؟!
    صندلی رو کشید جلو و نشست. پاشو رو پاش انداخت. نفس عمیق نصفه نیمه ای کشید. سالها بود که ندیده بودمش! چشمهاش وحشی تر و براقتر از اخرین باری شده بود که دیدمش و یجور شرارت و جدیت رو در پس یه ارامش ظاهری قایم میکرد!
    _قرار بود بمیری ولی انگار بخت باهات یار بوده نفس میکشی!
    _تو از کجا میدونی؟!
    نگاهش رو به روبروش معطوف کردو خندید. حس کردم میخواد اعلام جنگ کنه! من ایلیا رو خوب میشناختم این خنده های عصبیش یعنی اینکه فاتحتو بخون یارو!
    _اومدم یه اخطار بهت بدم و برم...
    ایندفعه من خندیدم.
    _اومدی برای من هم لات بازی دربیاری؟!!!!
    _حق نداری حتی یک لحظه به رونیکا فکر کنی و عاشقش باشی.
    اخم هام تو هم رفت تا اون موقع نسبت رونیکا و ایلیا رو نمیدونستم!
    _رونیکا به تو مربوط نیست چرا سنگ اونو به سـ*ـینه می زنی؟!!!
    اون موقع ها که بچه تر بودیم میگفت عاشق دختر عمه اش شده که اسمش رونیکاس! برق از چشم هام پرید مردد نگاهش کردم!
    _این ممکن نیست رونیکا دختر عمه ی تو نیست! بگو که نیست!
    پوست لبشو جویید. ابرو هاشو داد بالا و زل زد تو چشام.
    _متاسفانه هست! و من اولین کسیم که عاشقش شده یعنی اون سهم منه و تو باید بکشی کنار وگرنه....
    دستم بی اختیار مشت شد و دندون قروچه ناجوری کردم داشت کفرمو در میاورد!!
    _وگرنه؟!
    _یه بلایی سرت میارم که تا عمر داری داغ رونیکا رو دلت بمونه!
    _خفه شو! من اونو به ادم سگ صفتی مثل تو نمیدم!
    از جاش بلند شد و با نفرت خوف برانگیزی براندازم کرد منم با خشم و جدیت نگاهش کردم.
    از لای دندونهای بهم چفت شده ش غرید:
    _خودت خواستی. پس بچرخ تا بچرخیم... خودت خواستی اینو یادت باشه... بدون که بهت رحم نمیکنم حتی اگه به قیمت شکستن قلب رونیکا باشه...
    پرسشگرانه نگاهش کردم و گفتم:
    _چرا زر مفت میزنی مگه من چیکارش کردم!!
    لیوان آب رو میز کنار تختم، رو برداشت و یه لیوان آب برای خودش از پارچ ریخت.
    شروع کرد به قدم زدن با نگاهم دنبالش کردم!
    _رونیکا مادر پدر نداره
    یه جرعه از ابشو خورد. برگشت سمتم با انگشت هاش روی لیوان ضرب گرفت.
    نگاهم رو به دیوار دوختم و بعد گفتم
    _مگه من خواستم مامان بابا نداشته باشه؟!
    چشمهاش رو بست و سرشو تکون داد.
    _میدونی مشکل کجاس؟!
    فقط منتظر و مضطرب نگاهش کردم.
    _تو...پسره قاتل باباشی!
    انگار یه گالن آب یخ خالی کردن روم!! میدونستم ایلیا هر چی که باشه دروغ گو نیست! چشام شد قده بشقاب! بدنم یخ کرد بزور گفتم:
    _چی گفتی؟!!!!! یه بار دیگه بگو چی گفتی؟!!!!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Winterlady

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/10
    ارسالی ها
    624
    امتیاز واکنش
    11,231
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    بندر انزلی
    فقط زل زد بهم تمام جونم یخ کرد! فکم اصلا تکون نمیخورد.
    _بابای تو باباشو کشته تفهیم شد؟
    قلبم اومد دهنم... صدای نفسهای تند و تند و سریعم وادارم کرد نفس عمیقی بکشم که دنده هام درد گرفت ولی درد اونا بدتر از درد خنجر حقیقتی که ایلیا تو قلبم فرو کرد نبود!!! حرفی که زد عین خنجر تیزی بود که زد تو قلبم و بند بند قلبم رو از هم برید حتی توانایی پرسیدن چطور اتفاق افتادنشو نداشتم!!! پیروز مندانه زل زده بود بهم. وقتی دید عاجز تر از اونی هستم که بپرسم خودش به حرف اومد.
    اومد نشست کنار تخت و چرخید طرفم.
    _بابات شیش ماه پیش زندان بود میدونی که
    لبامو به هم فشار دادم و اب دهنمو قورت دادم تا شاید جلوی دوستی که حالا دشمن خونیم شده کم نیارم و اشک تو چشمام حلقه نزنه!
    سرمو تکون دادم نگاه غمگینم رو دوختم به ملحفه سفید روی پام. چونم میلرزید و انگار شخصیتم خورد شده بود.
    نگاهم رو بالا آوردم و غمگین زل زدم به چشماش. نگاه اشک آلودم رو.که دید انگار اون هم نگاهش رنگ غم گرفت.
    _تو زندان بابات دعوا انداخت نمیدونم سره چی دعوا که بالا گرفت پدر رونیکا سکته کرد. میبینی؟ هر دوی ما گناهکاریم.
    و حالا تو هم خلافکاری تو دارو دسته پدرت کار میکنی و پسره یه قاتلی...قاتل تنها سرپرست عشقت!
    سعی کردم قوامو جمع کنم... به خودم بیام بغضمو قورت دادم.
    _چرا بهش نمیگی من کیم چرا حاضری باهام بجنگی! چرا نمیای بی جنگ و دعوا عشقت رو صاحب شی تا منو بهتر خورد کنی؟!!!
    و بعد با صدای بلندتری فریاد زدم
    _چرا لعنتی چرا؟!!!
    دندون هاشو به هم فشار داد. انگار داشت حرص میخورد. نمی خواست اعتراف کنه که رونیکا هم دوستم داره... شاید هم نداشته باشه و این تصورات منه اما سکوت ایلیا و خشمی که توش به وجود اومده بود حاکی ازین بود که افکار من درسته. منو رونیکا با اینکه تو دانشگاه فقط با هم کل کل میکردیم و مغرور بودن من و لجبازی اون تنها چیزی بود که از هم می دیدیم اما مهره رونیکا زود به دلم افتاد. مهربونی و برازندگی ش منو جذب کرد. اما چیه من اونو جذب کرد؟
    با فهمیدن اینکه اون هم بهم علاقه داره جون تازه ای انگار گرفتم. بی اراده لبخند زدم.
    _حرص میخوری چون اون منو دوست داره نه تورو!!!
    با ضرب پا شد پرید خم شد رو صورتم!، خودمو کشیدم عقب! نفس های تند و گرم و عصبیش میخورد به صورتم! چشم تو چشم چهره به چهره! نگاهمون به هم قفل شد.
    _الان نمیگم چون میخوام ببینی که چطور ازم میبازی و کاری میکنم که اون بمن علاقه مند شه تا خوردت کنم!
    لبخند کجی زدم:
    _رونیکا رو هم اینجوری خورد میکنی!
    _اون چیزی نداره از دست بده تو هم روش.
    بی اختیار از حرص زدم زیر خنده. چند لحظه بهم دیگه تو سکوت خیره شدیم.
    _تا امروز غریبه بودیم از امروز رقیب هستیم ساتیار هوای جونتو داشته باش....
    هر دو پشت چشمی برای هم نازک کردیم و بعد پوزخندی زد و از اتاق بیرون رفت...از خشم فریادی زدم که گلوم سوخت!
    کتی با ضرب درو وا کرد و پرید تو!
    _ساتیار؟!
    با دوتا چشم که پره خون شده بود نگاهش کردم.
    _این پسره کی بود چی میخواست چه قیافه ترسناکی هم داشت!
    حال جواب دادن بهش رو نداشتم...برام مهم نبود من پسره قاتل پدر رونیکا هستم یا نه. اون قتل کرده نه من... من تا اخرش میجنگم و رونیکا رو پس میگیرم...وادارش میکنم عاشقم بمونه حتی اگه برای اثبات این پسره بی مصرف ایلیا باشه! تو افکارم غوطه ور بودم که کتی دوباره به حرف اومد.
    _راستی ساتیار!
    _هووم؟
    _وقتی تو کما بودی اون دختره که دوسش داری مدام میومد پشت پنجره و نگاهت میکرد!خیلی بی تابت بود!
    _کی مرخص میشم مامان کجاست؟
    _مامان که خیلی ازت دلخوره! مرخص هم که فردا میشی ولی بخاطر سه تا دنده شکستت یک ماه خونه نشینی!ببینم واقعا با بابا همکاری کردی؟! مامان باورش نمیشه ولی گفت اگه واقعا کرده باشی عاقت میکنه!
    چه اهمیتی داشت... خلافکار که هستم پدرم که قاتله و مجرمه دیگه چه اهمیتی داره مامان عاقم کنه یا نه!!!
    بعدازظهر رسید. تمام ساعت های بین ظهر و صبح رو خیره به یه طرف مشغول نقشه کشی برای ایلیا و بابا بودم. اما ایلیا اون روز مهمترین مسئله رو ازم پنهان کرد...که بعدها فهمیدم اونو به عنوان ضربه نگه داشته بود! مامان با قیافه ای دلخور همراه کتی اومد تو. دیگه جرات نگاه کردنش رو نداشتم. لباس هامو بیصدا گذاشت کنارم رو تخت. اروم لباس هامو عوض کردم. جین تیره و پیراهن سفید و یه بافت جلیقه ای مشکی. روم نمیشد باهاش برم زیر یه سقف....من مادرم رو سرشکسته کردم....از جام پا شدم...نیم نگاهی بهم کردو رفت طرف در. ولی من همچنان سره جام بی حرکت وایسادم. شرم نزاشت سرمو بلند کنم. ایکاش میدونست بخاطر کتی دست به این کارها زدم...وقتی دید حرکتی نمیکنم برگشت طرفم.
    منتظر نگاهم کرد. لبام انگار به هم دوخته شده بودن. بالاخره کتی سکوت رو شکست.
    _چته؟ چرا خشک شدی عین مجسمه سره جات؟!
    _میشه منو مامان رو چند لحظه تنها بزاری؟
    لبخندی زدو با گفتن باشه ای اتاق رو ترک کرد.
    _مامان من... من...من...خیلی شرمنده ام...نا امید ت کردم...من روم نمیشه بیام باهات خونه من روم نمیشه تو چشمات...
    بغض بدی گلومو چنگ زد. قورت دادمش.حرفم نا تموم موند.
    اومد طرفم... دستش رو گذاشت زیر چونم.
    _بمن نگاه کن
    اما از خجالت نمی تونستم نگاهش کنم
    _گفتم به من نگاه کن ساتیار
    بزور نگاهم رو تو چشمای رنگی ش قفل کردم.
    _من میدونم چرا اینکار رو کردی.... اما باید خودت بهم میگفتی اونوقت حداقل راحت تر می تونستم کمکت کنم...ساتیار من یه مادرم جونمم برات میدم اما تو نباید با پنهان کردن چیزی از من به هر دومون صدمه بزنی!
     

    Winterlady

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/10
    ارسالی ها
    624
    امتیاز واکنش
    11,231
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    بندر انزلی
    اروم خم شدم و پیشونیشو بوسیدم... لبخند کم رنگی بهش زدم...
    _چشم تکرار نمیشه...
    _آفرین پسرم...خودت رو از خلافهای بابات کنار بکش باید شرافتتو حفظ کنی حتی اگه یه دنیا بر علیه ات باشه! حالا بیا بریم خونه...
    درو براش باز کردم و رفت جلو پشتش اروم قدم بر می داشتم. پیچیدیم تو راه روی سمت چپ. نگاهم بی درنگ معطوف دو نفر شد. در حالی که رد میشدیم نگاهم به ایلیا و رونیکا گره خورد. ایلیا تکیه داده بود به دیوار و رونیکا جلوش وایساده بود. ایلیا با دیدنم پوزخندی زدو با غرور در حالی که یک تای ابروشو بالا داده بود نگاهم کرد! رونیکا با دیدن چهره ی ایلیا که به نوعی داشت تحقیرم میکرد برگشت به سمت من نگاهم به نگاهش قفل شد. رنگش پریده و قیافه اش غمزده و چشماش گود رفته و زیرش کبود بود...ایستادم متعجب نگاهش بین منو ایلیا در نوسان بود. بروش لبخند زدم. لبخندمو با لبخند ش جواب داد. کفری شدن ایلیا رو به وضوح دیدم. اخم هاش تو هم رفت و با خشم بهم نگاه کرد. سریع راه افتادم تا مامان شک نکنه. اما برام سوال شد چرا رونیکا اینجا بود چرا اینقدر غمزده شده...خسته و بشدت ضعیف بنظر می رسید... تازه متوجه چیزی شدم. با اینکه فاصلم ازشون زیاد بود اما احساس کردم شونه چپ ایلیا پانسمان و بانداژ شده. ناخوداگاه یه خمی به ابروم اومد. با خودم گفتم یعنی زخمی شده؟! چهره مرد نقاب داری که منو از زیر زمین بیرون کشید جلوی چشمم نقش بست اما نه ممکن نیست که ایلیا خواسته بوده باشه که نجاتم بده اصلا برای چی باید نجاتم بده. توقفم که طولانی شد مامان برگشت و رد و نگاهم رو گرفت. منو ایلیا باهم بزرگ شدیم و مامان به خوبی ایلیا رو میشناخت.
    _عه ساتیار اینکه ایلیاس! بیا بریم حالش رو بپرسیم!
    ایلیا که دید مامان داره به طرفش میره زورکی لبخند زد. رونیکا متعجب نگاهمون میکرد.
    _سلام ایلیا جان چطوری مادر؟
    ایلیا از جلد شیطانی ش بیرون اومد و با خنده و مهربونی گفت:
    _سلام خاله جون خوبم!
    منم از عمد جلو رفتم و دستم رو سمتش دراز کردم که سرد و با اکراه دستم رو فشرد و زمانی که اومد دستمو رها کنه از عمد دست روی کتف چپش گذاشتم و فشار محسوسی دادم و با حالت صمیمیت ساختگی گفتم:
    _چه عجب بی معرفت! شمارو زیارت کردیم!
    بوضوح دیدم که قیافش از درد مچاله شد و نفسش گرفت اما بزور کنترل کرد ناله نکنه!!! اما رونیکا بخوبی ملتفت شده بود که دارم از عمد شونه ایلیا رو فشار میدم! اروم اومد کنارم و استینمو گرفت و دستمو جوری که کسی نفهمه با قیض کشید پایین!! زیر چشمی نگاهش کردم و قشنگ ترین لبخندم رو بهش زدم! ایلیا یهو با تمام قدرت هوارو به ریه هاش کشید. پس حدسم درسته احتمال داره اون زودتر از آریا به مقر حمله کرده باشه! بعد از گپ و گفت مامان و ایلیا از بیمارستان خارج شدیم. آریا مارو تا خونه رسوند. به کمک مامان و آریا رو تختم، دراز کشیدم و غرق افکارم شدم....غرق دنیای خیال و خیال پردازی... یه روز آفتابی منو رونیکا کنار هم بدون هیچ دردسری و دغدغه ای دست در دست هم در کنار ساحل حرفای عاشقانه و نوای موج ها... بگو و بخند های دلنشین... آخ که چه کیفی بده. با یادآوری حرف ایلیا دوباره احساس بدبختی کردم! صداش تو گوشم اکو میشد... «بابات پدرشو کشته...»...
    لعنتی اونوقت رونیکا چه واکنشی بهم میده...خدایا دست مریزاد موقعی که امتحان میگیری اینقدر خوب بلا نازل میکنی که دست ادم رو میبندی!
    اما ایلیا خودش میدونه که پایان خوبی برای سرنوشتش نداره اما باز.... ای خدا!
    مامان وسط افکارم بودم که وارد اتاق شد. یه سینی سفید گل دار دستش بود اومد تو و با پاش درو بست. سینی رو گذاشت رو یه میز عسلی و نشست کنارم.
    چند لحظه با لبخند براندازم کرد و بعد دستی به موهام کشید.
    _بهش علاقه داری؟
    با چشمهای گرد شده نگاهش کردم!
    _جانم؟!
    ازون خنده های ته دلیش کرد... بی اراده منم خندیدم.
    _به اون دختر قشنگی که خیلی مظلوم بود و کنار ایلیا ایستاده بود علاقه داری تابلو عه!
    فکم باز موند.
    _چجوری فهمیدی مامان؟!!!!
    _از نگاهت به اون!
    سرخ شدم و سرم رو انداختم پایین. کاسه سوپ رو با قاشق گرفت طرفم و با خنده گفت:
    _باز کن دهنتو که هواپیما داره میاد اقا کوچولو!
    زدم زیره خنده!
    _مامان خودم میتونم بخورم! بچه نیستم که
    _حرف نباشه تو تا آخر عمر بچه ای!
    دهنمو باز کردم و سوپ رو خوردم مثل همیشه فوق العاده بود.
    _این پیش غذا بود. ناهار چند دقیقه دیگه آماده میشه.
    اومد پاشه که گفتم:
    _مامان؟
    _هووم؟
    _اگه یروزی بفهمی یکی پدرتو کشته چکار میکنی؟!
    گنگ و با حالت تعجب نگاهم کرد.
    _خب مسلما ازش نمیگذرم!
    _خب اگه بفهمی اونیکه عاشقت شده پدرش قاتل باباته چی؟!!!
    گردنش رو خاروند!
    _سوال خیلی سختیه! اینجوری میشه عشق در حین نفرت که!!
    _یعنی چی؟!
    _یعنی اینکه عاشق طرفی در حالی که قلبت احساس نفرت رو هم داره اما چون عاشق طرفی نمیتونی تکلیفتو مشخص کنی که میشه عشق در حین نفرت!خب حالا چرا اینو میپرسی؟!
    جواب قانع کننده ای بود جدا! یه دوراهی عظیم جلوم بود. جنگ یا تسلیم!
    _دختری که دیدی اسمش رونیکاس... رونیکا آرزم
    _چه اسم قشنگی دختر نجیب و مهربونی به نظر میاد. از سنگینی و متانتش جدا خوشم اومد!
    _ما هم دانشگاهی هستیم...اما...
    _اما؟!!!
    باید به مامان می گفتم اما سخت بود خیلی سخت بود اما بهتر از این بود که بعدها بفهمه و ازرده شه.
    _راستش من ....من پسره قاتل باباشم!
    مامان رنگش پرید! و با چشمهای متحیر و فکی باز نگاهم کرد. اب دهنش رو بزور قورت داد. به شدت یکه خورده بود!
    _چطور ممکنه؟!
    تمام ماجرا رو و حتی ایلیا رو بهش گفتم. اخم هاش هر لحظه بیشتر گره میخورد...
     

    Winterlady

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/10
    ارسالی ها
    624
    امتیاز واکنش
    11,231
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    بندر انزلی
    _دیگه کافیه ساتیار!
    _مامان!
    _میدونی تو هرگز با دختری مثل اون خوشبخت نمیشی! اون تمام زندگیش در انتقام میگذره هرگز تو رو نمیبخشه اگه بفهمه کی هستی شاید بخاطر عشق نتونه ترکت کنه اما یه روز تمام هستیتونو غم میگیره و نابود میشین! آخره این راه نابودیه مرگه مرگ و منم نمیخوام جنازه پسرمو تحویلم بدن!! تو هیچ وظیفه ای در حقش نداری فهمیدی؟!
    اعصابم داشت بیشتر خورد میشد...
    _اون دختر گناهی نداره مامان اونم حق زندگی داره چه گناهی کرده که باید اینهمه عذاب بکشه اگه بابا پدرش رو کشته و اونو محکوم به این زندگی جهنمی کرده وظیفه من یا تو اینه که جبران کنیم تمام خسارت های روحی و روانی شو!
    _ساتیار تو دربرابر ایلیا میبازی احمق نباش!
    بی اراده خون تو رگ هام جوشید و با صدایی که از خشم می لرزید گفتم:
    _پس تو چه فرقی با بابا داری؟!!!
    فریاد زدم:
    _بگو چه فرقی با اون مردیکه بی احساس داری اگه تو هم بخوای چشماتو رو آدمهای درد کشیده ببندی! پس انسانیت چی میشه!
    _ساتیار!
    تن صدام رو آوردم پایین.
    _خودتو بزار جای اون... اون یه دختره جوونه... در کل یه دختره! احساس داره انسانه... ادم همیشه نباید مرگ رو برای همسایه بخواد! احتیاج داره با یکی درد و دل کنه. تو خودتو همش نبین مامان! تو بچه هاتو داری به دادت برسن اما اون کی باید به دادش برسه در و دیوار؟! یه مشت سنگ و بتن که هیچ گونه حرکت و احساسی ندارن؟! اونم بخاطر اینکه بخاطر شرارت پدر من و شوهر تو محکوم به نابودی شده؟!!!
    تو همیشه برام حکم یه فرشته رو داری درسته این راه خطرناک هست ولی ما یه دین ادا نشده به اون دختره بیچاره داریم بزار کمکمش کنم حتی اگه هرگز نخواد باهام باشه ولی اونقدر محبت میکنم بهش تا حداقل ذره ای از درد هاش کم کنم!
    مامان کلافه به در و دیوار نگاهی انداخت...
    _از من گفتن بود! هر کاری میخوای بکن ولی اگه یه روزی به خاک سیاه نشستی نگی نگفتی ها مامان!
    _چشم نمی گم! مطمئن باش اتفاقی هم برای من نمیفته!
    _خیلی خب من کار دارم باید برم.
    _باشه
    از جاش بلند شد و رفت بیرون. چقدر دلم میخواست الان رونیکا اینجا بود. ایکاش زودتر فرصتی پیش بیاد تا بهش بگم چقدر دوست دارم غم و غصه هاشو به جون بخرم و بهش خوشبختی و خوشحالی رو هدیه کنم. مشغول بی هدف نگاه کردن درو دیوارا شدم که زنگ درو زدن. چند لحظه بعد صدای سلام و احوال پرسی چند تا هم دانشگاهی هام با مامان به گوشم رسید! و مهمتر از همه یه صدای آشنا! صدای رونیکا! سریع براق شدم و بی اختیار لبخند بزرگی زدم. در اتاقم تقه ای بهش خورد. صدام رو صاف کردم
    _بفرمایید.
    چندتا از دوستهای نسبتا صمیمیم و چندتا خانم به اضافه رونیکا اومده بودن. بعد از سلام و احوال پرسی و بگو بخند با همشون نگاهم به رونیکا افتاد. موهاش رو شلاقی ریخته بود صورتش یه شال شکلاتی رنگ چروک گذاشته بود. رژ صورتی و آرایش ملایم طلایی مشکی و چیزی که تو چهره اش خیلی محسوس بود و به قیافه اش زیبای خاصی بخشیده بود ابروهای مرتب شده و رنگ کرده اش بود. یه طلایی خیلی خوشرنگ. مانتوی شکلاتی تیره و شلوار لوله تفنگی جین. وقتی دید دارم حسابی اسکن میکنمش نگاهش رو ازم دزدید و سرش رو انداخت پایین. حدود نیم ساعت گذشته بود که بچه ها گفتن میخوان برن و نویان یکی از دوست های صمیمیم یک سری جزوه و یه ضبط صوت که صدای تدریس اساتید دانشگاه بود گذاشت کنارم و بعد از خداحافظی همه به سمت در حرکت کردن. رونیکا آخرین نفر بود.
    _امیدوارم زودتر خوب شین آقای موحد. با اجازه.
    و چرخید که بره...
    بی اراده و با لحنی که تمنا توش بود گفتم:
    _خانم آرزم؟
    دستش رو از روی دستگیره قهوه ای رنگ در برداشت و چرخید طرفم و با لبخند نگاهم کرد.
    _بله آقای موحد؟
    آب دهنم رو قورت دادم و با خودم گفتم الان بهترین موقع اس!
    _میشه چند دقیقه اینجا بشینین من لازمه که باهاتون حرف بزنم.
    حس کردم یکمی جا خورد ولی بدون حرف اومد و صندلی چرخان پشت میز کامپیوتر مو کشید بیرون و نشست روش...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Winterlady

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/10
    ارسالی ها
    624
    امتیاز واکنش
    11,231
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    بندر انزلی
    منتظر نگاهم کرد... هی وول میخوردم و هی دنبال جمله ای برای شروع میگشتم! بدبختی اونم تمام حرکاتم رو با دقت نگاه می کرد. یه ان دیدم دستش رو گذاشته دهنش میخنده. نمیدونم چرا خودمم خندم گرفت.
    _چرا میخندی رونیکا خانم؟!
    _شما چرا اینقدر میپیچی به خودت؟!
    از جمله ای که گفت پخی زدم زیر خنده... بعدش خودم رو جمع کردم و گفتم:
    _راستش من...
    رو صندلی ش جابجا شد.
    _همون روز اول که دیدمتون ...
    _ای بابا چرا هی تیکه تیکه حرف میزنین شما!
    راست میگفت اینجوری نمیشه بگم!
    سریع چشمها مو بستم و تند تند شروع کردم به بلغور کردن حرفها م!
    _همون روز اول که دیدمتون شیفته سماجت و بلبل زبونی تون شدم! یه مدتیه که احساس میکنم بدون شما همه چی برام بی معنیه و همیشه و هر جا تو ذهنم هستین چشمات صدات حرکات و رفتارت...واقعا به بودنتون عادت کردم و سر اخر اینکه من عاشق شما شدم! و ازتون میخوام که عشق منو قبول کنین قول میدم پشیمون نشین!
    با تموم شدن جمله ام یه نفس کشیدم و چشمها مو باز کردم!
    سیخ نشسته بود و با چشمهای قد نعلبکی و فک باز نگاهم میکرد. خیلی قیافش خنده دار شده بود اما سعی کردم نخندم! خیلی خودمو کنترل کردم نخندم. داشتم نگاهش میکردم که یهو از بهت دراومد!
    _شوخی میکنید؟!
    با جدیت گفتم:
    _نه! خیلی هم جدی گفتم! خب حالا نظرتون چیه؟!
    مضطرب به این ور اونور نگاه کرد استرس گرفته بودتش منم از هول شدنش هول شدم و گفتم:
    _البته من خودمم شک دارم!
    یهو دستمو گذاشتم رو دهنم!
    با تعجب نگاهم کرد گفت:
    _هان؟!
    سریع فهمیدم دارم سوتی میدم گفتم:
    _ای بابا ازبس جو رو پره استرس کردی منم چرند و.پرت گفتم!!!!
    یهو خم شد و از شدت خنده منفجر شد! صورتش گل انداخت. اگه بگم چقدر لـ*ـذت بردم از خنده هاش دروغ نگفتم....وسط ریسه رفتنش گفت:
    _چرند و پرت چیه ساتیار!
    ساتیار!!! منو به اسم کوچیک خودم صدا کرد؟! یهو به خودش اومد و گفت:
    _ببخشید اقای موحد!
    لـ*ـذت رو تو چهره ام دید...دست خودم نبود! منم عشقو تو چشماش دیدم...
    _راستش منم...
    سروپا گوش شدم! با اشتیاق نگاهش کردم.
    _خیلی وقته که بهت علاقه دارم!
    چشمام برق زد!
    _من زودتر ازینکه منو ببینی تو رو دیدم! اون زمان یک روز قبل از اومدن تو، به دانشگاه ما بود!
    مبهم نگاهش کردم.
    _تو خیابان چهارراه برق تو از جلوی من رد شدی و من بی اراده ازت خوشم اومد.
    حرفی که زد منو به وجد آورد. ذوق مرگ شدم!
    _فکر نمیکردم به این زودی بگی دوستم داری... منم خیلی بهت علاقه دارم...
    لبخند قشنگی زد.
    _قول میدم پشیمون نشی عزیزم... قول میدم هیچوقت ناراحت ت نکنم و همیشه باهات و کنارت باشم میخوام خانمم باشی...برای آخر عمر....
    قیافش رنگ غم گرفت...
    _ولی من خانواده ندارم ساتیار فکر نکنم با ادم بی خانواده ای مثل من خوشبخت شی...من...من شاید نتونم زن ایده ال....
    نزاشت م ادامه بده.
    _هیس...تو جدا دختر برازنده و ایده آلی هستی خانواده مهم نیست.مهم خانمی تو و شخصیتته که ماشالله حرف نداره...


    (رونیکا)
    باورم نمی شد... کسی که مرد رویاهام بود بهم گفته دوستم داره. عاشقانه و صمیمانه گفت حاضره باهام باشه گفت براش شخصیتم مهمه... و منم بهش گفتم که از قبل تر از خودش دوستش داشتم... اما من هرگز نمیدونستم این عشق عین بنا کردن یه خونه روی یک گسله... که هر آن ممکنه از هم بپاشه.
    _بیا کنارم...
    صداش منو به خودم آورد. از صندلی بلند شدم و رفتم کنارش رو تخت نشستم خودش رو بزور و با احساس درد کشید یکم بالاتر.
    _اجازه هست نازت کنم؟
    من هیچ وقت دوست نداشتم هیچ مردی لمسم کنه ولی اون لحظه نمیدونم چرا بی اراده جواب مثبت دادم.
    دستش رو برد زیر شالمو موهامو لمس کرد. احساس ارامش تمام وجودمو گرفت. شالمو از رو سرم اروم کشید.
    چند لحظه به هم خیره شدیم.
    _چقدر بهم اعتماد داری رونیکا؟ بنظرت چجور ادمیم؟ هر چند مدت کمیه منو میشناسی...
    _مرد خیلی خوبی هستی همه ی اخلاقو رفتارات همینو تایید میکنه من بهت اعتماد دارم...
    _من دوست دارم باهام راحت باشی وقتی ناراحتی تو آغوشم باشی خوشحالی و غمت رو با من تقسیم کنی. باهام صادق باشی منو محرمت بدونی... رونیکا من برات کم نمیزارم تو هم مهربونی و خانمیتو خرج کسی جز من نکن. بیا قول بدیم تا ابد به هم وفادار باشیم...رونیکا من...
    انگار داشت با خودش کلنجار که به یچیزی اعتراف کنه اما نمیتونست... حس کردم داره بغض قورت میده...
    _ساتیار؟ تو چی؟ چی میخوای بگی؟
    نگاهش خیلی غمگین بود.. کم کم داشتم نگرانش میشدم ولی جمله بعدیش کمی از نگرانی من کم کرد.
    _اگه یروز بفهمی من بهت بدی بزرگی کردم. چکار میکنی؟
    _تا حد امکان سعی میکنم باهات کنار بیام...
    لبخند قشنگی زد. وجودش انگار فقط آرامش و خوشبختی توش خلاصه شده بود عطر یاس تلخی که به خودش زده بود خیلی بهم ارامش میداد.
    مشغول نگاه کردن هم با عشق بودیم که در زدن سریع از جا پریدم و از روش بلند شدم و نشستم رو صندلی شالمم مرتب کردم رو سرم
    اونم خودشو جمع و جور کرد.
    _بفرمایید
    مامانش بود.
    _بچه ها عصرانه میخورین؟
    _نه ممنون من دیگه باید برم! تا الانم خیلی مزاحم استراحت آقای موحد شدم.
    لبخندی رو لبای ساتیار نشست.
    _باشه هر جور مایلی دخترم.
    _خوشحال شدم آقای موحد آ راستی شماره مو برای هماهنگی تو دادن جزوه ها بهتون میدم
    یه چشمکی هم به ساتیار زدم.سریع گوشی شو از بغـ*ـل دستش برداشت.
    _بفرمایید
    _صفر نهصدو سی و شیش........
    بعد از خداحافظی از ساتیار از مادرش هم خداحافظی کردم اما یچیزی تو نگاه مادر ساتیار بود که نفهمیدم چی بود....
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Winterlady

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/10
    ارسالی ها
    624
    امتیاز واکنش
    11,231
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    بندر انزلی
    پامو که از دره خونه ساتیار بیرون گذاشتم از تعجب سر جام خشکم زد ایلیا با چهره ای بر افروخته و چشمهایی عین کاسه خون چپ چپ نگاهم میکرد. مـسـ*ـت بود بازم مـسـ*ـت بود. صداش میلرزید غرید:
    _اینجا چه گ***میخوری؟ اومدی به این پسره مظلف دل و قلوه بدی؟! کی بهت اجازه داد نکبت؟!
    فریاد میزد تعادل نداشت. ترسیده بودم. تلو تلو خوران اومد جلو دسمو محکم از مچ گرفت و فشار داد جیغم بلند شد:
    _اخ دستممممم ولم کن ایلیا....
    منو دنبال خودش کشید بشدت... حتما از روی رد یاب پلیسی لباسم فهمیده کجام بعدم از شدت ناراحتی مـسـ*ـت کرده. خواستم دستمو بکشم بیرون که یهو برگشت و محکم زد تو صورتم خیلی دردم گرفت و شوری خون رو گوشه لبم حس کردم و عین بچه ها اشکم دراومد. دستم دیگه داشت خورد میشد که ناگهان فشار درد کم شد و یه چیزی ایلیا رو انداخت زمین. ساتیار بود!!!ایلیا از جاش پا شد. نگران دنده ها ی شکسته ساتیار بودم! منو کشید تو بغلش
    _خوبی عشقم؟
    ایلیا عین گاو وحشی به ساتیار حمله ور شد. ساتیار تو یه حرکت منو از بغلش به کناری پرت کرد و در برابر مشت ایلیا جاخالی داد انگار درد حالیش نبود ایلیا یه دور چرخید و خواست یه لگد محکم بزنه که این بار من چرخیدم و با پام کوبیدم به پاشو شدت ضربه رو خنثی کردم و یه لگد هم همزمان زدم تو شکمش تو این مدت کاراته رو تو باند خوب از نیایش یاد گرفته بودم. دوباره بلند شد. یه مبارزه همه جانبه رو استارت زدیم! شانس آوردیم شب بود و خیابون هم خلوت. ساتیار با تعجب مهارت منو تماشا میکرد! ایلیا چون مـسـ*ـت بود نمیتونست درست بجنگه اما باز مهارتش ستودنی بود. اما تو یه لحظه غفلت کردم با زانو محکم زد تو شکمم ساتیار سریع دوید طرفم. هم زمان آریا هم با سرعت رسید ایلیا که آریا رو دید سریع فلنگ رو بست! آریا و تیمش حالا به خوبی اعضای خفاش شب رو میشناختن! آریا دوید دنبال ایلیا انگار مـسـ*ـتی از سره ایلیا پرید سرعت دویدنشو زیاد کرد و آریا تا جایی که ایلیا ازون محوطه دور شد تعقیبش کرد! ساتیار نشست کنارمو بغلم کرد. دستشو گذاشت کنار لبمو باریکه خونو پاک کرد. آریا با تعجب نگاهمون کرد و بعد لبخند زد.
    _بهتره امشب رو پیش ساتیار بمونی ممکنه ایلیا بخواد اذیتت کنه. ساتیار پاشو دنده هات نابوده ها حواست هس؟!
    بلند شدم و به کمک اریا ساتیار رو بلند کردم. زیر بغلشو که گرفتم با عشق به هم نگاه کردیم. مامانش فقط از پشت پنجره نگاهمون می کرد. مشخص بود از علاقه ساتیار به من خبر داره اما چرا هیچ استقبالی ازم نکرد؟! این سوال تو ذهنم بارها و بارها تکرار شد.
    دو ماه دیگه هم گذشت. ما هشت عملیات داشتیم که تو هر هشت تاش با موفقیت کارو تموم کردم حالا دیگه دایی بهم اعتماد محض داشت. ولی این اواخر خیلی ها از دستوراتش به هر نحوی سرپیچی میکردن و اینها همه نشونه این بود که هسته باند به زودی منهدم میشه! منو ساتیار به قدری عاشق هم شده بودیم که امکان نفس کشیدن بدون همدیگه نبود. با هم می رفتیم اسب واری، رستوران ، پیک نیک و رفتار سرد مادرش همچنان ادامه داشت ولی کتی باهام دوست و رفیق شده بود. درگیری های ایلیا و ساتیار به هر نحوی ادامه داشت. به هر حیله ای بود نمیزاشتم ساتیار بفهمه تو باندم. ساتیار گاهی تو خودش فرو میرفت و ساکت و غمزده میشد. ل*ب*هاش کیپ هم می شدن ولی چشم هاش پر از اشوب بودن. هیچ وقت ازش نپرسیدم چرا...خندیدن های منو نفیسه و دوستی هامون همچنان پا برجا بود تا اینکه یروز...
    تا اینکه یروز بحث بین ساتیار و نفیسه به دوستی یکساله منو نفیسه پایان غم انگیزی داد.... اون روز مثل همیشه تو بغـ*ـل ساتیار رو پاهاش نشسته بودم.
    _عشقم؟
    _جونم ساتیار
    _حس نمیکنی نفیسه زیادی داره سرد میشه
    _چرا اونم بخاطر اینکه من ازش خسته شدم ساتیار!
    متعجب نگاهم کرد.
    _همش باید درد اونم یدک بکشم خسته شدم خیلی اویزونه!! ولی خب خیلی هم دوستش دارم!
    ساتیار و نفیسه هر از گاهی با گوشی من اس ام بازی میکردن نفیسه به ساتیار میگفت داداشی. ساتیار تو یه داروخانه مشغول کار شده بود و همزمان با دانشگاهش به اونجا هم میرفت. اونروز منو ساتیار برای اولین بار دعوا گرفتیم. تو راه داروخونه بودم که ساتیارو دیدم که یه دختری مماس بهش وایساده و داره براش عشـ*ـوه میریزه ساتیار هم بهش می خنده و باهاش خوشه . کل بدنم یخ کرد و اشک تو چشمهام حلقه زد. با رخوت برگشتم خونه و زار زدم. شب شده بود و ساتیار هر دو دقیقه یکبار یا اس میداد یا زنگ میزد. لعنتی چه راحت بهم خــ ـیانـت کرد اما من اشتباه فکر میکردم. وقتی به نفیسه گفتم از شدت خشم به ساتیار زنگ زدو بهش دری وری گفت و ساتیار هم با تحقیر خانواده نفیسه و به رخ کشیدن ضعف شخصیتی نفیسه ازش خواست تا عمر داره دوره منو خط بکشه! و اونجا بود که در کمال حیرت دوستم رو برای همیشه از دست دادم. ولی از یه جهات حالا که این داستان رو براتون مینویسم رفتنش به نفعم شده! ساتیار بعد از جواب نگرفتن از زنگ زدن به گوشیم اومد و بزور وادارم کرد درو به روش وا کنم. ما سره کاری که با نفیسه کرد و اون دختری که دیدم دعوا گرفتیم. اون شب به شدت نحس بود. زمانی که عاشقی صاف و ساده و صمیمی من به ساتیار تبدیل به نفرتی بی بدیل شد. بعد از دعوا ساتیار با اعصاب خوردی برگشت به خونه منم با اعصابی داغون تر از اون رفتم به مقر. ساعت دوازده شب عملیات مهمی داشتیم باید یه باند دیگه رو که قصد متلاشی کردن باند مارو داشت زودتر متلاشی میکردیم. درو باز کردم رفتم تو. ایلیا تا اون موقع به هر علتی باهام بدرفتاری میکرد و گاهی هم بهم بی اعتنا بود. صندلیو کشدم عقب و با پا روی زمین ضرب گرفتم. حالم خوب نبود. سرمو رو میز گذاشتمو چشامو بستم. سرم تیر میکشید. ایلیا بیصدا اومده بود نشسته بود روبروم. صداشو صاف کرد.
    سرمو بلند کردمو نگاهشو معطوف دیوار رو بروش کرد.
    _رونیکا؟
    فقط نگاهش کردم...
    _یادته یه روزی بهت گفتم با ساتیار عشق دلچسبیو نخواهی داشت؟!
    گوش هام تیز شد.
    _رونیکا میخوام یجیز خیلی مهم و درد ناک ازش بگم بهت...
    یبار به نیایش گفتی نمیدونی چرا یهو غم تمام وجوده ساتیار رو میگیره و اونقدر ساکت و یخی میشه... ولی من میدونم...
    چی داشت میگفت؟! اب دهنمو قورت دادم و گنگ زل زدم بهش.... اصلا اوتقدر گنگ بودم که نمیفهمیدم منظورشو. به عبارتی باده نخورده مـسـ*ـت بودم! همیشه وقتی ناراحتم فقط لازمه که بخوابم....چشمهامو که بزور باز بود به هم فشار دادم. فهمید الان گیرایی ندارم که بفهمم چی میگه!
    _عملیات رو من یجوری سر و تهشو بهم میارم تو برو خونه.
    از جام پاشدم اسلحه رو گذاشتم جلوش و با پاهایی که انگار تحمل سنگینی وزن 48کیلویی بدن منو نداشتن به سمت در حرکت کردم....
     

    برخی موضوعات مشابه

    بالا