از بیمارستان بیرون اومدم که دیدم مرتضی پا رو پا انداخته نشسته رو نیمکت تو حیاط. موهامو که با هر باد پخش میشدن تو صورتم زدم زیر شال سبز تیره م. رفتم سمتش جلوم پاشد
_خانم اسیب که ندیدی؟!
_نه اونا کی بودن؟! تو از کجا یهو پیدات شد؟!!!! تعقیب میکردی منو؟!
_بله دستور اقا ایلیا رو اجرا میکنم گفتن هر جا میرین مواظب حملاتی که بهتون میشه باشم. خودتون که میدونید چقدر بهتون علاقه داره!
به یه طرف خیره شدم.
_کاره حامد بود!
تیز نگاهش کردم!
_چی ؟!!!!
_بعد از از دست دادن مدارک زمینش خیلی به پر و پاچه ما ها پیچیده...خانم برید استراحت کنید. رنگ تون پریده...
_نمیخواد بیا برگردیم مقر
_چشم
خیلی خسته بودم و چشم هام بزور باز بود. تو ماشین که نشستم خوابم برد...
چشام رو باز کردم. با دیدن محیط اتاق خونه ایلیا جلدی پریدم نشستم سر جام! چیزی مانع بلند شدنم شد دست ایلیا بود. موقع خوابیدن که تو ماشین بودم کی اوردتم اینجا! به پهلو رو کتف سالمش خوابیده بود و بغلم کرده بود! با اون کتف داغون چجوری از ماشین تا اینجا منو رو دستش گذاشته آورده؟! مشغول حساب کردن اینکه چی شده چی نشده بودم که صداش منو بخودم اورد.
_بیدار شدی؟؟
گنگ نگاهش کردم
_ من اینجا چکار میکنم؟!
چشماش رو مالید و با احساس کمی درد تو کتفش نشست.
لبخند کم رنگی زد.
_با مرتضی بودی تو ماشین تو راه مقر خوابت برد...یازده ساعته خوابیدی!
یجوری نگاهش کردم که فهمید قانع نشدم!
_نمیخواستم بیدار شی و خوابت بپره به خونه هم نزدیک بودیم اوردمت اینجا عملیات های این ماه و تمرینات خسته ت کرده باید استراحت کنی.
ساکت چشم بزمین دوختم... بغض داشتم دست خودم نبود. گذاشتم بشکنه...گذاشتم سبک شم. اشک گرمی از چشام پایین اومد و شوریشو با لبم حس کردم. ایلیا بهم خیره شده بود خودش رو کشید طرفم و سرم رو گذاشت شونه اش. هق هقم بیشتر شد. لبای قلوه ایشو گذاشت رو موهام و نرم بوسید سرمو ...
_ببار بزار سبک شی عشقم...می فهمم چقدر سخت که دختر صاف و ساده ی دیروز امروز خودش رو خلافکار ببینه...می فهمم
_خسته شدم ایلیا...ازین زندگی لعنتی خسته شدم... ازین تقدیر لعنتی متنفرم...ازین زندگی جهنمی...ایکاش خلاص...
صورتش رو بهم نزدیک کرد.
_هر روز که میگذره بیشتر از همیشه دیوونه م میکنی...
_ایلیا...!
_هیس! من تورو به ساتیار نمیدم....تو حق منی مال منی! اگر هم خودت بخوای نمیدمت... اینو بفهم! اگه به حد مرگ هم عاشقش بشی نمیزارم مال اون شی...تو نمیتونی مال اون شی نمیتونی! یه روز میفهمی...
_از جلوم پاشو برو تا کار دست خودم ندادم! یالا!
از جام بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون.یه دستم رو قلبم و یه دستم رو روی دسته ی مبل گذاشتم. روی زمین سست نشستم! رفتم آشپزخونه و بعد از مشت مشت اب زدن به صورتم یه اب قند درست کردم و یه نفس سر کشیدم! بعدم یهو چرخیدم که با دماغ محکم خوردم به یه چیزی!
_خانم اسیب که ندیدی؟!
_نه اونا کی بودن؟! تو از کجا یهو پیدات شد؟!!!! تعقیب میکردی منو؟!
_بله دستور اقا ایلیا رو اجرا میکنم گفتن هر جا میرین مواظب حملاتی که بهتون میشه باشم. خودتون که میدونید چقدر بهتون علاقه داره!
به یه طرف خیره شدم.
_کاره حامد بود!
تیز نگاهش کردم!
_چی ؟!!!!
_بعد از از دست دادن مدارک زمینش خیلی به پر و پاچه ما ها پیچیده...خانم برید استراحت کنید. رنگ تون پریده...
_نمیخواد بیا برگردیم مقر
_چشم
خیلی خسته بودم و چشم هام بزور باز بود. تو ماشین که نشستم خوابم برد...
چشام رو باز کردم. با دیدن محیط اتاق خونه ایلیا جلدی پریدم نشستم سر جام! چیزی مانع بلند شدنم شد دست ایلیا بود. موقع خوابیدن که تو ماشین بودم کی اوردتم اینجا! به پهلو رو کتف سالمش خوابیده بود و بغلم کرده بود! با اون کتف داغون چجوری از ماشین تا اینجا منو رو دستش گذاشته آورده؟! مشغول حساب کردن اینکه چی شده چی نشده بودم که صداش منو بخودم اورد.
_بیدار شدی؟؟
گنگ نگاهش کردم
_ من اینجا چکار میکنم؟!
چشماش رو مالید و با احساس کمی درد تو کتفش نشست.
لبخند کم رنگی زد.
_با مرتضی بودی تو ماشین تو راه مقر خوابت برد...یازده ساعته خوابیدی!
یجوری نگاهش کردم که فهمید قانع نشدم!
_نمیخواستم بیدار شی و خوابت بپره به خونه هم نزدیک بودیم اوردمت اینجا عملیات های این ماه و تمرینات خسته ت کرده باید استراحت کنی.
ساکت چشم بزمین دوختم... بغض داشتم دست خودم نبود. گذاشتم بشکنه...گذاشتم سبک شم. اشک گرمی از چشام پایین اومد و شوریشو با لبم حس کردم. ایلیا بهم خیره شده بود خودش رو کشید طرفم و سرم رو گذاشت شونه اش. هق هقم بیشتر شد. لبای قلوه ایشو گذاشت رو موهام و نرم بوسید سرمو ...
_ببار بزار سبک شی عشقم...می فهمم چقدر سخت که دختر صاف و ساده ی دیروز امروز خودش رو خلافکار ببینه...می فهمم
_خسته شدم ایلیا...ازین زندگی لعنتی خسته شدم... ازین تقدیر لعنتی متنفرم...ازین زندگی جهنمی...ایکاش خلاص...
صورتش رو بهم نزدیک کرد.
_هر روز که میگذره بیشتر از همیشه دیوونه م میکنی...
_ایلیا...!
_هیس! من تورو به ساتیار نمیدم....تو حق منی مال منی! اگر هم خودت بخوای نمیدمت... اینو بفهم! اگه به حد مرگ هم عاشقش بشی نمیزارم مال اون شی...تو نمیتونی مال اون شی نمیتونی! یه روز میفهمی...
_از جلوم پاشو برو تا کار دست خودم ندادم! یالا!
از جام بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون.یه دستم رو قلبم و یه دستم رو روی دسته ی مبل گذاشتم. روی زمین سست نشستم! رفتم آشپزخونه و بعد از مشت مشت اب زدن به صورتم یه اب قند درست کردم و یه نفس سر کشیدم! بعدم یهو چرخیدم که با دماغ محکم خوردم به یه چیزی!
آخرین ویرایش توسط مدیر: