کامل شده رمان از غرور تا عشق |baran...کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع baran...
  • بازدیدها 28,816
  • پاسخ ها 149
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

baran...

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/05/19
ارسالی ها
145
امتیاز واکنش
975
امتیاز
266
محل سکونت
همین نزدیکیا...
باران:وااا خاک توسرکورت کنن منکه کل ساعت نیشم بازبود.
من:نه منظورم اینه که مثل همیشه باش.الهی نگم این باربدچی بشه که توالان اینجوری دپرسی.
باران:اووووی راجب باربدحرف زدی نزدیااا
من:خوب حالا توهم.الان یکی ندونه فکرمیکنه عشقته.
باران:اشتباه هم فکرنمیکنن باربدعشقمه.ولی خدایی خیلی نگران باربدم.نمیتونم رفتاراشودرک کنم.
من:حالا میخوای چیکار کنی؟
باران:کاری روکه تاحالا نکردم.میرم دفترش وازش عذرخواهی میکنم.
من:نــــه!شوخی میکنی؟تو ومعذرت خواهی؟اصلا باهم جوردرنمیاد
صدای اراد رونزدیکم شنیدم.اراد:بعضیاچقدر دوست پسرشون رودوست دارنااا.
سیاوش:اره خدابده شانس ولی بعیدمیدونم پسر هم عاشقش باشه.
من:باران من نمیدونم چرابعضیا فقط قدوهیکل رسوندن؟درحالی که هنوزنمیدونن فالگوش ایستادن کارخوبی نیست وجالبت تراز اون اینه که خودشون دوست دختردارن و اونوقت فکرمیکنن همه مثل خودشونن.
باران:اره والا همه که مثل خودشون نیستند فقط کاش اینو بفهمن.
من:بیابریم که کلی کارداریم واسه ی امشب.
باران:مگه امشب چه خبره؟
من:مهمونی داریم دیگه .دوست بابام اقای ملکی.
باران:اهاااا.
من:راستی میتونی اون کت روتابعدازظهر بهم بدی؟ اخه پنج شنبه مراسم هست.
باران:عه چه خوب پس فرداکلی قرمیدی.ایشا... خوشبخت بشن.اره میارم برات حالا بدوسوارشوکه بایدبرم منت کشی خان داداشم.
من:اخی خیلی سخته انجام کاری که تاحالا نکردی نه؟
باران:اوهوم خیلی.باران باسرعت ازدانشگاه خارج شد.یکدفعه یه بی ام و طوسی باسرعت اومدجلوش.اگه باران ترمز نمیکرد بهشون میزد.
من:ازرانندگی من ایرادمیگیرن خودشون رونگاه کن عین چی پریدن جلومون.
باران دستشو روی بوق گذاشت وگفت:عین چی؟
من:عین چی دیگه.
باران:تروخداراحت باش بگو عین گاو دیگه.
من:خوب حالا عین گاو. من محترمانش روگفتم.اوه باران اراد ازماشینش پیاده شد.
باران:اره دیدمش.مگه این سوناتا نداشت؟
من:چمیدونم حتماعوض کرده دیگه.
اراد اومد سمت ما ودوتاتقه به پنجره زد.باران شیشه روپایین دادو گفت:بفرمایید؟
اراد:میشه بگی چرادستتو روی بوق گذاشتی؟
من:کلا فکرکنم توعادت داری دستتو روی زنگ یابوق بزاری وبرنداری.
باران یه نگاهی بهم انداخت که مفهومش همون خفه شوی خودمون بود.بعددوباره روشوکردسمت ارادوگفت:بوق خودمه.فکرنمیکنم مشکلی باشه.وقتی یکی بارانندگی بدش بیادجلوت بایدبراش بوق بزنی دیگه.
اراد:نه بوقی که صداش شبیه بوق کامیون هست.
من:شمابوق ماشین ماروباماشین خودتون یکی میکنید؟اخ ببخشید که یادم رفت شما ودوستتون عادت دارید کارهای خودتون روبه بقیه نسبت بدید.
اراد:خواهش میکنم.سعی کنیددیگه یادتون نره.
بعدش رفت.من:پسره ی بیشوووول.بعداداش رودراوردم.چقدراین پروهستش.
باران:اره این به ماهم گفته زکی برید من به جاتون هستم.
من:بی خی خی بیابریم.راستی باران بنظرت سیاوش ممکن پسراقای ملکی باشه؟
باران:نمیدونم فامیلاشون که یکیه ولی شاید اون نباشه.
دیگه حرف خاصی بینمون زده نشد.جلوی درخونمون ایستاد.من:ممنون راستی بعدازظهریادت نره.
باران:باشه فعلا.
بیشعورنذاشت جواب خداحاقظیش روبدم وسریع گاز دادورفت.مثل اینکه خیلی عجله داشت تابا باربد اشتی کنه.بیچاره باران که گیر یه داداش خل وچل ترازخودش افتاده.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • baran...

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/19
    ارسالی ها
    145
    امتیاز واکنش
    975
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    همین نزدیکیا...
    ««باران»»
    باعجله پامو روی گازگذاشتم وفرصت خداحافظی روبهش ندادم.سریع جلوی یه گلفروشی ایستادم.یه دسته گل رزقرمز خوشگل گرفتم به فروشنده گفتم که روش بنویسه تقدیم به داداش خل وچلم.مرد باتعجب نگاهم میکردوالان میگه این دختر دیوونس.بگه خوب.چیکارکنم؟منم راست میگم دیگه داداشم خل وچل.
    حساب کردم بعدش رفتم چهارتامغازه پایین تر.یه کادوی خوشگل وبامزه گرفتم وسمت شرکتش رفتم.داداشم یه شرکت خوشگل داشت معماری خونده بودمنم دوست داشتم برم معماری ولی این ستی کثافت نذاشت.
    به نگهبان سلام کردم بیچاره بانگرانی نگام کرد.ازخداکه پنهون نیست ازشماچه پنهون سابقم ابکش.دودفعه یه شری درست کردم که ازاون به بعدهردفعه میام اینجا بنده خدااسترس داره.بادوسمت اسانسوررفتم وطبقه ای 16 روزدم.بیچاره باربد فکرکنم اسانسورشون که خراب بشه بخواد باپله بره،خدایی نکرده جنازش میرسه اون بالا.بااهنگ اسانسورزمزمه میکردم که طبقه 16ایستاد.البته زمزمه نه هاااا بیشترداشتم اهنگ پلنگ صورتی رومیخوندم.بعلللله پس چی فکرکردین پلنگ صورتی روهم باکلی زحمت میخونم چه برسه به این.زنگشون روزدم.مش رمضون دروبازکرد.یه مدت به این بدبخت مش صفرمیگفتم چقدربیچاره حرص میخورد.خوب صفرو رمضون چه فرقی داره هر دوتاشون اسم ماه هستند دیگ.
    من:سلام مش صفر عه چیزه مش رمضون بعدنیشموبراش بازکردم.
    مش رمضون:بیاتودخترنمک نریز.این عادت زنگ زدنت روهم ترک کن نزدیک بودسکته کنم.
    من:باشه شکرمیریزم.
    مش رمضون سرشوبه نشونه ی تاسف تکون دادوگفت:الحق که فقط داداشت حریفت میشه البته راجب اونم شک دارم.
    خندیدم و پیش منشی رفتم.واااای بعدپریساازاین دختره ی لوس وناز نازی بدم میاد.اه باربدتوی هرچیزی سلیقه داره توی انتخاب منشی سلیقش صفر.هی داره خودشوبه باربدنزدیک میکنه خوشم میادباربدم اصلا محلش نمیده.نه تروخدابیادومحلم بده.
    من:سلام خانوم سلیمی برادرم هست؟
    سلیمی:نخیرنیستند
     
    آخرین ویرایش:

    baran...

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/19
    ارسالی ها
    145
    امتیاز واکنش
    975
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    همین نزدیکیا...
    همون موقع سهیل دوست صمیمی باربد که همکارش هم هست ازاتاقش اومدبیرون.یه پشت چشم برای این سلیمی چغندراومدم ورفتم سمت سهیل.
    من:سلام سهیل اقا.خوبی؟
    سهیل:به به باران خانوم مرسی توچطوری اجی؟کم پیدایی هااااا.
    من:درگیر درس ومخشیم.
    سهیل:اخی کوچولو.
    من:کوچولوعمته.باربدهست؟
    سهیل:اره من بایدبرم بیرون کاردارم فعلا باش تامن بیام.
    من:باشه حالا ببینم چی میشه وبعدازخداحافظی ازسهیل.رفتم سمت اتاق باربد که این چغندر(همون سلیمی)گفت:باران جان باربدجون مهمون دارند.
    جاااااااانم؟؟؟؟بارررربدجووون؟؟؟ن م ن؟بااخم گفتم:منظورتون اقای بهادری دیگه.دوستاش هستند؟
    سلیمی اخم کردوگفت :بله دوستاش هستند.فرصت ندادم ادامه ی حرفشوبگه.اروم بادستم روی درزدم ورفتم داخل.بلندگفتم سلاااااام.باربدداشت بایه مرد که تازه دیده
    بودمش حرف میزد،که باورود من حرفش روقطع کرد.یهوباربدباعصبانیت سرم دادزدو گفت:صددفعه گفتم بدون اجازه واردنشو.
    سلیمی:بله اقا منم بهشون گفتم که شمامهمون دارید ونبایدبیان داخل ولی توجهی به حرفم نکرد.
    خیلی برام گرون تموم شد بغض کرده بودم.باربد:شمام نمیخوادپیازداغش رواضافه کنید خود شمام بدون اجازه اومدید .
    چغندرکه بدجور خوردتوپرش باناراحتی وحرص گفت:ببخشید بااجازه و اتاق رف بیرون.
    باربد:باران هزاردفعه گفتم میخوای بیای تو اول دربزن.
    من:منکه درزدم...
    باربد:درزدی ولی اجازه ی ورود ازطرف من رونشنیدی.
    من درحالی که اشک توی چشام جمع شده بود کادو و دسته گل رو روی میز گذاشتم وگفتم:داداشمی درست ولی حق نداری سرم داد بزنی.توکه اینجوری نبودی توی این
    یک هفته چت شده؟دیگه باربد ثابق نیستی عوض شدی.
    باربد:نه من عوض نشدم.
    دوستش:باربدجان من برم دیگه انشا...بعدا راجب اون موضوع باهم حرف میزنیم.
    باربد:باشه بعدتاجلوی درراهنماییش کرد.
    من:باربد من ...من ...راستش من میخواستم که...که ازت معذرت ... خواهی کنم.مخصوصابابت کاراون شبم ولی قبول کن توهم مقصر بودی توهم مانتوم رورنگی کردی. اشکام که توی چشام جمع شده بود روی گونه هام ریختن.
    من:من باربدقبلی رومیخوام من داداش خودمو میخوام نه اینی که جلوم ایستاده.بعدروی مبل توی اتاقش نشستم و گریه کردم دودقیقه بعدبلندشدم وسوچ ماشینم روکه
    روی میزش گذاشته بودم روبرداشتم خواستم برم که دستموگرفت وکشیدسمت خودش.باعث شدبیوفتم توی بغلش.
    باربد:راست میگی من خیلی تغییر کردم خدامنونبخشه که اشک خواهرگلم رو دراوردم.بعدمنوازخودش جداکردو کادودسته گل روازروی میزبرداشت وازاتاق رفتیم بیرون. سهیل داشت میرفت سمت اتاق خودش که بادیدن مااومدسمتمون.
    سهیل:وای باران چیشده؟گریه کردی؟
    من:هیچی نشده.
    سهیل:باربداذیتش کردی؟
    باربد:متاسفانه اره.
    سهیل اخم کردو جدی گفت:غلط کردی تو باراخرت باشه خواهرم رواذیت میکنیااا.
    باربد:مثل اینکه توبیشترازباران عصبانی شدیااا.دیگه غلط کنم اذیتش کنم.سهیل ماداریم میریم بیرون حواست به کاراباشه.
    سهیل:باشه داداش خوش بگذره.
    بعدازخداحافظی باسهیل سوارسانتافه ی باربد شدم.اوهم سوارشد
    وحرکت کرد سمت پارک(...) .من خیلی اون پارک رودوست داشتم.ماشین روپارک کردو کادو ودسته گل روبرداشت ودراروبست.روی یه نیمکت نشستیم.
     
    آخرین ویرایش:

    baran...

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/19
    ارسالی ها
    145
    امتیاز واکنش
    975
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    همین نزدیکیا...
    من:باربد؟
    باربد:جونم؟
    من:نمیخوای به من بگی این مدت چیشده؟
    باربدیه آه کشید و گفت:با بچه ها رفته بودیم بیرون با دوست جدیدم دوستم پسرخالش و دختر خالش رو هم آورده بود کوه.
    من:یعنی واقعا که من رو نبردی کوه؟؟؟
    باربد:جغله وسط حرفم نپر به خاطر نیما گفتم نیای میدونی که با چشم پاک نگاهت نمیکنه واسه همین دوست نداشتم بیایی.من از خجالت سرخ شدم که باربد خندید و لپمو کشید .
    باربد:بچه ها دوست دختراشون رو آورده بودن همشون از اون دخترای پر افاده و مامانی عین پریسا همشون با اینکه my friend داشتن ولی بازم نگاهشون پیش من بود ولی آدرینا باهاشون فرق داشت نگاهش فقط پیش داداشش و پسر خالش بودبه هیچکس دیگه ای نگاه نمیکرد حتی به من !
    منی که توی خوشکلی پیش بچه ها تکم همون اول حس کردم که یه حسی بهش دارم ولی خب پیش خودم گفتم من؟باربد یه پسر مغرور که به هیچ دختری نگاه نمیکنه چطور میتونه در یک دیدار از یک دختر خوشش بیاد یا یه حسی نسبت بهش داشته باشه؟ ولی این حس بیشتر از اونی که فکرشو کنم قوی بود با یه نگاه نیما همه وجودمو خشم میگرفت حتی یه دفعه هم باهاش دعوام شد
    دختر خوشگلی بود خیلی ها با نگاهشون اونو دنبال میکردن دختری با صورت سفید و چشمای طوسی که به طور دقیق معلوم نبود که چه رنگی هست با لبای پرو بینی خوش تراش.خوش پوش بود ولی حجابشو رعایت میکرد موهاش بیرون نبود اصلا همه ی اینا شده بود یه ویژگی مثبت.اون روز با تموم اتفاق های شیرین و تلخش گذشت وقتی رسیدم خونه کلافه بودم اعصابم خورد شده بود انگار یه چیزی پیش اون دختر جا گذاشته بودم که همش کلافم میکرد مخصوصا چشماش همش میومد جلوی چشمام.اصلا چشاش گیرایی خاصی داشت.
    4روز گذشت تا اینکه دوستم اومد شرکت همراه با داداشش که تا به حال ندیده بودم ازم تو ساخت یه ویلا توی شمال کمک خواستن منم قبول کردم وقتی رفتیم پایین با دیدن آدریناتوی ماشین که با برادرش نشسته بود دلم یه جوری شد تا ما رو دیدن اومدن سلام کردن که ناخودآگاه خیره شدم تو چشماش محو چشماش بودم اونم داشت نگام میکرد که با سرفه برادرش به خودمون اومدیم خجالت کشیدم ازدوستم و پسر خالش ولی دست خودم نبود ازشون خدافظی کردم و سوار ماشین شدم ولی دیدم با این وضع نمیتونم رانندگی کنم زدم یه گوشه همش به آدرینا فکر میکردم متوجه گذر زمان هم نبودم تا به خودم اومدم دیدم ساعت11:30 شبه به گوشیم نگاه کردم دیدم کلی تماس بی پاسخ از طرف تو مامان و بابا و خونه داشتم یادته؟
    من سرمو تکون دادمو گفتم:آره همه نگران بودیم سابقه نداشت جواب تلفن و ندی اگه هم نمیدادی چند دقیقه بعدش زنگ میزدی همه خیلی نگران بودیم به سهیل زنگ زدم که گفت ساعت 6 رفته بودی نزدیک 12:30 صدای ماشینت اومد وقتی اومدی تو با قیافه کلافه و بی حوصله ات روبه رو شدیم کارو بهونه کردی ولی من باور نکردم از اون روز کمتر میومدی بیرون با بچه ها کمتر تفریح میرفتی در واقع همش تو اتاقت بودی واین مارو نگران میکرد ومخصوصا رفتار دیشب که...
    ادامه ندادم که اومد نزدیک تر و لپمو بـ*ـوس کرد وگفت:معذرت میخوام آبجی گلم ...بعد از اون دیدار چند دفعه دیگه دیدمش آخرین روزی که دیدمش رفتم پیشش گفتم میخوام باهاتون حرف بزنم اون مخالفت کرد ولی بعد دید قصد بدی ندارم قبول کرد با کلی مکافات از علاقم بهش گفتم ودر آخرش خواستگاری کردم که با جواب نه مواجه شدم خیلی ناراحت شدم حالم اصلا دست خودم نبود تحمل شنیدن جواب نه رو ازش نداشتم فرداش که تو اون کارو کردی تموم دق و دلی هامو سر تو خالی کردم من واقعا شرمنده ام هم بابت رفتار قبلم و هم رفتار امروزم منو میبخشی؟
    من:اگه تکرار نشه و منو ببری شهربازی باشه.
    باربد:من مخلص شما هم هستم
    من:چاکرم داداشم.باربد چشاش گرد شد و گفت:جااانم؟اینو از کی یاد گرفتی؟
    من:از متین.(متین پسر عموم هست که یک سال ازم کوچکتره)
    باربد:اگه گیرش نیارم.
    من:نمیخوای کادوت رو باز کنی؟؟؟؟
    باربد:چرا اتفاقا.کادو روباز کرد خواست در جعبه رو باز کنه که بلند گفتم نه که نزدیک بود کادو از دستش پرت شه پایین برگشت و نگام کرد وگفت:چته؟چرا داد میزنی؟چی نه؟؟؟؟
    من:باید سرتو ببری جلو بعد باز کنی اینجوری بیشتر کیف میده.یه لبخند خبیث هم روی لبم بود که باربد و به شک انداخت اما بادیدن خونسردی و هیجانم در جعبه رو باز کرد.همین که جعبه باز شد کاغذ رنگی ها همه افتادن زمین و دلقکی که توش بود پرید بالا و باعث شد به بینی باربد بخوره ودادش بره هوا. بینیش قرمز شده بود آخی.
    باربد:نباید به اون لبخند کج و کولت اطمینان میکردم.من فقط میخندیم.
    باربد:کوفت مرگ درد
    من:زهرمار تو جونت حالا پاشو بریم شهر بازی.
    باربد:بذار به مامانشون اطلاع بدم شام هم نیستیم نگران نشن. بعد از این که اطلاع داد یاد کت ستی افتادم بلند گفتم:وااای نه
    باربد:چی شده؟؟؟
    من:به ستی قول دادم کتم رو براش ببرم.
    باربد:پس شام نمیریم بیرون؟
    من: نمیدونم کوتا شام تازه 5 فعلا بیا بریم شهربازی که تا قبل 7 باید پیش ستی باشم
    باربد:باشه پیش به سوی هیجان.
    من:هورااااا.سوار ماشین شدیم ضبط و زیاد کردم و با سرعت سمت شهرباز رفتیم.
     
    آخرین ویرایش:

    baran...

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/19
    ارسالی ها
    145
    امتیاز واکنش
    975
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    همین نزدیکیا...
    باربد رفت بلیط ترن بگیره منم رفتم بستنی بگیرم وایستاده بودم که مرده بستی ها رو بده که یه پسره اومد کنارم فاصله ام رو بیشتر کردم ولی اون هی کمتر میکرد آخر طاقت نیاوردمو گفتم:آقا لطفا برید اونورتر فاصله رو رعایت کنید
    پسره:چرا جیـ*ـگر؟حیف نیست از آدم خوشگلی مثل تو فاصله بگیرم؟همه آرزو دارن جای من باشن.
    من یه نگاه خبیث به اطرافم انداختم که دیدم دوستاش دارن با حسرت نگاش میکنن برگشتم با همون لبخند خبیث گفتم:البته تا چند دقیقه دیگه کاری میکنم که حسرت یه
    چیز دیگه رو بخورن.پسره متعجب و با خنگی نگام میکرد که آبمیوه تو دستش رو هل دادم که ریخت رو صورتش همون موقع باربد هم اومد.
    باربد:کجایی سه ساعته رفتی... با دیدن پسره زد زیر خنده در حالی که میخندید پول بستنی رو هم حساب کرد دستم رو گرفت و از مغازه خارج شدیم با خنده گفت:چیکارش کردی؟
    من:پاشو از گلیمش درازتر کرده بود و خلاصه رو گفتم.
    باربد دیگه پخش زمین بود انگار نه انگار که 27 سالشه هاااااا.
    من:باربد زشته الان مردم میگن اینا خلن.
    باربد:مگه دروغ میگن؟
    من:راجب من آره .
    باربد:نه بابا؟
    من:آره بابا بیا برین ترن سوار شیم بستنی هامون داره آب میشه
    باربد:ترن و بستنی قیفی رو عشقه.
    چپ چپ نگاش کردم که گفت:البته خواهر منم چپ چپ نگاه نکنه عشقه.
    خندیدم یکمی از بستنی خوردم رفتیم سوار ترن بشیم که مسئولش گفت بستنی ها رو بخوریم بعد سوار شیم اما همین که حواسش پرت شد سوارترن شدیم.
    بستنی خوردن توی ترن هم عالمی داشتااااا.ترن بالا و پایین میشد بستنی هم هی بالا و پایین میرفت چند دفعه نزدیک بود بریزه رو لباسامون.
    ابنقدر جیغ و داد کردیم که گلومون درد گرفت لحظه آخر بود که سرعتش کم شد بعدش یهو با سرعت به سمت پایین رفت یکدفعه بستنی از دستم افتاد و ریخت رو سر یه نفر برگشتم دیدم همونیکه آبمیوه روش ریختم بستنیم روی سرش افتاده. اینقدر خندیدم که اشکم در اومد باربد با گیجی در حالی که از خنده من خندش گرفته بود نگام میکرد که سرمو خم کردم و پسره رو نشونش دادم همین که پسره رو دید منفجر شد
    .باید پیاده میشدیم زمانش تموم شده بود ولی نه من و نه باربد توانشو نداشتیم آخرم مسئولش با عصبانیت پرتمون کرد بیرون. واااای پسره رو از دور دیدم که داشت به باعث و بانیه اون کسی که این کارو کرده فحش میداد اصلا کنترلی رو خندمون نداشتیم باربد به زور وسط خندش گفت:با نفرینایی که این کرد دیدی کفن گیرمون بیادخیلیه.
    من:آره وای دلم درد گرفت نمیری الهی.
    باربد:شک دارم با نفرینای این زنده بمونیم .
    من:آره واقعا.ساعت 6:48 شده بود که به باربد گفتم :واااای باربد دیر شد مهمون دارن زشته باید زودتر بدم بهش تامهموناشون نیومدن.
    باربد:غمت نباشه میرسونمت
    من:پس ماشینم چی؟؟فردا کلاس دارم میخوام
    باربد:با ستی برو من بعدا واست میارم.
    من:نه ماشین ستی خراب شده.
    باربد:خوب میخوای ماشین منو ببرمن برگشتنی خودم واست میارم.
    من:باشه.
    باربد:فقط عین آدم رانندگی کنی هاا.
    من:عه باربد!
    باربد:ساکت جغله.پنج دقیقه بعدمنوجلوی خونشون پیاده کرد و گفت برگشتنی میاد دنبالم بعدش رفت.
    «ستایش»
    واای معلوم نیست این دختره کجاست؟از بعد از ظهر تا حالا منتظرشم دلم هزار راه رفت گوشیشم که جواب نمیده میخوام به خونشون زنگ بزنم اما میترسم یه وقت مامان باباش نگران بشن .
    مامان:ستایش بیا ببین مزه این سس خوبه؟
    من:آره فقط یکم فلفلش کمه.
    مامان یکم فلفل اضافه کرد و گفت: فکر کنم دیگه خوب شد.
    باصدای زنگ در خبالم راجت شد فهمیدم بارانه آخه درجریانید دیگه مثل آدم که زنگ نمیزنه.بدو بدو رفتم درو باز کردم پنج دقیقه بعد اومد تو معلوم بود مسافت بین حیاط تا خونه رو دویده.حیاط ما بزرگ بود یه استخر خوشگل هم داشت وقتی در باز میشد سنگ فرش بود تا در سالن.
    در سالن رو براش باز کردم که گفت:ببخش دیر کردم باباربد بیرون بودیم.
    من:سلام ای مرده شورت وببرن از4:30 تا الان منتظرت بودم اونوقت شما بدون من رفتین عشق و حال؟؟؟؟
    باران:خوب حالا تو هم بیا بریم برات تعریف کنم چی شد؟ بعد از سلام و احوالپرسی با مامان رفتیم تو اتاق .
    من:راستی کت رو آوردی؟
    باران:اخ یادم رفت بزارالان به باربد زنگ میزنم بیاره.
    من: باشه راستی نگفتی چرا دیر کردی؟
    باران:آخ گفتیا رفتم شرکت باربد.......
    من:وااای نمیری دلم درد گرفت.
    باران:تازه خلاصه شرکت تا شهر بازی رو تعریف کردم فقط باید خودت میبودی و میدیدی منو باربد پخش زمین بودیم.صدای زنگ در اومد بعدش مامان اومد بالا و گفت:باران جان این کت رو آقا باربد آورد.
    باران:مرسی خاله
    مامان:خواهش عزیزم آماده بشین که مهمونا تو راهن.
    باران:نه خاله منکه میرم خونه.
    مامان:نه عزیزم مگه میذارم بری از آقا باربد اجازتو گرفتم گفت به مامان اینا اطلاع میده.
    من:واای چه عالی خیلی خوشحالم که هستی.
    باران:ببخشید دیگه این مدت همش مزاحمتون شدم.
    مامان:عه این چه حرفیه.باصدای زنگ در مامان رفت پایین تو راه داد زد:بچه ها مهمونا اومدن زود باشین بیایین.
    من:باران؟
    باران:ها؟
    من:میگم نکنه حدسامون درست باشه؟
    باران:کدوم حدسا؟
    من:اااااااه همین که سیاوش پسر اینا باشه دیگه.
    باران:خوب باشه اگه هم حدسمون اشتباه بود که چه بهتر ولی اگه درست حدس زده باشیم هم بازم اتفاقی نمی افته.ستی من لباس ندارم یه چیز بده بپوشم.
    من:میخوای همون تونیکی که سه روز پیش خریدی و خونمون جاگذاشتی روبدم بهت؟
    باران:آره بده خوب شد جا گذاشتم خونتونااااااا. لباسا رو دادم بهش.لباسارو تن کرد
    باران:چطور شدم؟یه لحضه دهنم باز موند چه قدر ناز شدش
    من:خیلی هلو شدی.
    باران:نه دیگه مثل تو زرد آلو
    من:نه جدی گفتم ناز شدی خیلی.
    باران:منم جدی گفتم تو هم خیلی با نمک شدی.
    یه نگاه به خودم کردم یه تونیک مشکی جذب که روش با اکلیل های طلایی نقش های خوشگلی کشیده شده بود با شال مشکی-طلایی باشلوار دمپای مشکی پوشیدم با یه کفش طلایی عروسکی پاکردم آرایش هم فقط یه رژلب و کرم و ریمل و مداد زده بودم به قول باران ناز شده بودم البته او هم خوشگل بود الان خوشگل تر شدش بهش نگاه کردم شال زرشکی تونیک مدل کتی مشکی و زرشکی شلوار دمپای کتان مشکی و کفش های عروسکی پاشنه سه سانتی زرشکی.آرایشش هم یه کرم و رژلب و ریمل.
    باران:هوووی چشاتو درویش کن جیـ*ـگر خانم خوشگل.
    من:نه دیگه به اندازه تو خوشگل هلووو.
    باران:بسه زیادی قربون صدقه هم رفتیم زود باش بریم پایین.
    همین که رفتیم پایین مهمونا در حال نشستن بودن که ما سلام کردیم همه با خشرویی جوابمون رو دادن خانومی که مامان ملیحه جون معرفیش کرد ما رو بغـ*ـل کرد و گفت:مریم جون نگفتی دوتا فرشته داریاااا.همون موقع درباز شد و مردی همراه با خانم که فکر میکنم زنش بود وارد شد.اصلا از این دختره خوشم نیومد البته در نگاه اول.سلام کردیم بهشون.
     
    آخرین ویرایش:

    baran...

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/19
    ارسالی ها
    145
    امتیاز واکنش
    975
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    همین نزدیکیا...
    ملیحه جون:این سپهر پسر گلمه اینم(به دختره اشاره کرد)عروس نازم نازنین هستش بعد سمت ما اومد و گفت:این دو تا فرشته هم دخترای مریم جون و آقا کامران هستند.
    مامان اینا خندیدند که بعدش مامان گفت:ملیحه جون ستایش دخترمه باران جان(به باران اشاره کرد)دوست ستایش هست البته خدا میدونه اندازه دختر خودم دوسش دارم.
    باران:ممنون خاله شما لطف داری.
    مامان:واقعیته عزیزم.مردا با هم حرف میزدند ملیحه جونم با مامان گرم گرفته بود ما هم داشتیم با این دختره افاده ایه حرف میزدیم.
    باران:نازنین جون من تورو مثل پریسا دوست دارم.
    همین که اینو گفت من ترکیدم از خنده بارانم میخندید همه با تعجب نگامون میکردند نازنینم با خنده ما خندید.وااای خیلی جالب بود آخه هرکی ندونه من که میدونم باران چه قدر از پریسا متنفره .
    باران:خب داشتم میگفتم کجا بودم؟...آها داشتم میگفتم من تورو مثل پریسا جون دوست دارم.که باز من زدم زیر خنده
    ملیحه جون:همیشه به خنده باشه ولی کنجکاوم بدون واسه چی میخندین؟نازنین با کلی عشـ*ـوه برای مادرشوهرش گفت: ملیحه جون باران جان داشتن بهم میگفتن منو مثل پریسا دوست دارن ولی نمیدونم چرا ستایش جان خندید.
    نازی(نازنین) تا اینو گفت مامان چایی تو گلوش گیر کرد آخه از تنفر باران او هم خبر داشت یه چشم غره اساسی بهمون رفت که نیشمون بسته نشد که هیچ بدتر باز شد.نازی هم دید که ما ول کن نیستیم رفت پیش سپهر نشست.من داشتم شکلات تعارف میکردم بارانم شیرینی.نوبت به نازی رسید که گفت: نه باران جون شیرینی نیمخورم.
    باران:چرا عزیزم یه دونه بردار.
    نازی:نه ممنون.
    من:پس شکلات بردار.
    نازی :مرسی هیکلم بهم میریزه.یه نگاه بهش کردم توکه همه جات پروتزه چیت میخواد بهم بریزه نمیدونم.
    باران:عزیزم فکر نکنم اینا روی پروتز تاثیر بذاره بخور یه دونه.
    وای باران الهی خفه نشی داشتم از شدت خنده طلف میشدم.سریع رفتم سمت آشپزخونه که پشت به مهمونا بود رفتم.نشستم روی زمین و شروع کردم به خندیدن غیر مستقیم بهش گفت همه جات پروتزی و عملیه .یک دقیقه بعد بارانم اومد اونم پخش زمین شد ادای نازی رو بامسخره بازی در آورد:مرسی هیکلم بهم میریزه وااای مامانم ایناا
    منم ادای باران و در آوردم: نازی جون من تورو مثل پریسا دوست دارم آخ دلم.باران دلشو چسبیده بودو میرفت سمت دستشویی منم پشتش رفتم.
    من:باران بدو دستشویی دارم.باران:صبر کن اومدم.اومد بیرون بعدش من رفتم و زود اومدم بیرون دیدم باران داره یواشکی به حال نگاه میکنه رفتم کنارشو گفتم:به چی داری....نذاشت جملمو کامل کنم گفت:هیس نگاه کن نگاهشو دنبال کردم واااای دیگه تحمل ندارم آخ مامان دلم بارانم کنارم نشست و شروع کرد به خندیدن سپهر میوه پوست کنده بود و تیکه تیکه با چاقو میخواست بذاره تو دهن نازی که نازی هی ناز میکرد آخرم بلند شد سپهرم با بشقاب میوه دنبالش.واااااای خدا از این صحنه ها قسمت همه کن هههه آخ خداااا دلمممممم. مامان داشت میرفت طرف دستشویی که یهو مارو دید زد تو صورتش .
    مامان:اوا خاک بر سرم این چه وضعیه؟بلند شین زشته درضمن کمتر بخندیدن.
    من:مامان اونجارونگاه کن... مامان هم بادیدنشون خندش گرفت بایه استغفرالله پاشدرفت.
    ماهم خودمون روجمع وجور کردیم ورفتیم پیش بقیه سعی کردیم نگاهمون به اون دوتانخوره منظورم(سپهروستایش)بابا واقای ملکی انقدرگرم صحبت بودندانگار دارن تموم این 25سال رولحظه به لحظش روبرای همدیگه تعریف میکنند.
    منوباران میزروچیدیم.مامان وملیحه جون رفتن بقیه روبرای شام صداکنند.
    ملیحه جون:افرین دختراچه میز باسلیقه ای چیدید.معلومه خوش سلیقه هستید.
    من و باران باهم گفتیم:ممنون.بهم نگاه کردیم ولبخندزدیم بهم اگه بحث ابرونبودمثل همیشه ازسروکول هم دیگه اویزون میشدیم وهرکی زودترموی اون یکی رومیکشید شوهرنداشتش خوشگلتربود.که اکثرمواقع هردوتاباهم موهای همدیگه رومیکشیدیم.
    مامان برای بقیه غذاکشیدبه نازی که رسید دیدبشقاب نداره خواست بره بیاره که نازی بشقاب سپهررودادبه مامان گفت:نمیخواد بریدبیارید منو سپهرهمیشه داخل یه بشقاب غذامیخوریم.
    سپهرباچشمای گردبه نازی نگاه کردکه نازی براش لبخندژاپنی زدتابیشترازاین ضایع نکنه.توی دلم داشتم میخندیدم بارانم یه لبخندعمیق زده بودکه مشخص بودسعی داره بالبخندزدن جلوی خندش روبگیره.
    سپهر:ماکی...همون موقع نازی یه دونه زدبه پای سپهرتاادامه نده.
    سپهر:اخ پام گرفت.
    سرموانداختم پایین ومیخندیدم ومثل باران ازخنده رقـ*ـص بندری میرفتم.
    باران اروم بهم گفت:ستی اینادست هرچی زوج خوشبخته روازپشت بستن.البته بمانکه کمی چندش هم هستن.اون ازمیوه خوردنشون اینم ازشام فکرکنم صبحانه هم یه لقمه این به اون میده یه لقمه هم اون به این میده.فرض کن چایی هم توی یک لیوان بخورن.یه قلپ این میخوره یه قلپ اون.اگه بخوایم برای یک ماه تعدادلیوان هارودرنظربگیریم فکرکنم توی یک روز حداکثرش از5تالیوان توکل شبانه روزشون استفاده کنندواین روش خیلی خوبی برای صرفه جویی درمصرف اب هست.
    نخند توهم یادبگیرازشون وقتی شوهرکردی 5ساعت واینایستی ظرف بشوری.بعدخودش خندید بازخوبه مابی صدامیخندیما وگرنه ابرومون میرفت.باران به بهونه ی اینکه باگوشیش بایدیه تماس بامامانش بگیره بلندشدورفت.منم داشتم بلندمیشدم که مامان گفت:شماکجا؟
    من:چیزه میدونیدباران گوشیش شارژنداره باگوشی من بایدزنگ بزنه برم گوشی روبدم بهش.بعدسریع ازاشپزخونه امدم بیرون.باران روی پله هانشسته بودومیخندیدمنم کنارش نشستم وخندیدم.
     
    آخرین ویرایش:

    baran...

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/19
    ارسالی ها
    145
    امتیاز واکنش
    975
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    همین نزدیکیا...
    بعدازاینکه خنده هامون روکردیم رفتیم داخل اشپزخونه.داخل اشپزخونه که شدم بادیدن صحنه ی مقابلم زدم زیرخنده بارانم خنده ی منو بهونه کردوخندید.الکی مثلا اوا زخنده ی من خندش گرفته خداشاهده فکر کنید که برای یه چیزدیگه بودکه خندش گرفته بود باورکنیدراضی نیستم.دست نازی وسپهردوتالیوان بودکه یکیشون دوغ اون یکی هم نوشابه بودنوبتی یکم ازین یکم ازاون بهم میدادن.خلاصه تااخرشب یه چندش بازی دراوردن که اصلا نگم بهتره.
    باران:ستی فکر کنم حدسمون اشتباه بوداینابچه ای به اسم سیاوش ندارند.
    من:اره خداروشکرکه حدسمون اشتباه بود.
    باران:اره من دیگه برم ساعت 11به باربدزنگ زدم دیگه بایدپیداش بشه.
    من:شب روپیشمون میموندی.
    باران:نه مرسی این مدت خیلی توی زحمت افتادین.
    من:ببندباو.ایش اصلا ازبس بی ادبی بعضی وقتا بادب میشی شک میکنم ک خودتی.
    باران:ببین من هی میخوام باادب باشم ببین تومیزاری.همون موقع صدای زنگ ایفون اومد.
    باران:خوب من دیگ برم باربد چه حلالزاده است.بعدازمامان اینا واقای ملکی خداحفظی کرد.اقای ملکی:کامران جان جمعه شب یه مهمونی به مناسبت اومدنمون به ایران گرفتم منتظرتونم باران جان شمام حتماهمراه خانواده تشریف بیارید.
    باران:ممنون دستتون دردنکنه دیگه مزاحم نمیشیم.
    اقای ملکی:این چه حرفیه نیای ناراحت میشم.
    باران:اخه...
    اقای ملکی:اخه نداره.باران ازماخداحافظی کردورفت بیرون منم دنبالش رفتم جلوی درکه رسیدیم اقای ملکی شون هم ازخونه اومدن بیرون.
    ««باران»»
    باربدبادیدنمون ازماشین پیاده شد.ستی:سلام.
    باربد:به به علیک سلام ستی جون کم پیدایی
    ستی:مرگ وستی منکه هستم باربی جون(باربدجون).
    باربد:مرگ وباربی بچه پرو.
    من:علیک سلام شرمنده که وسط حرفتون اعلام وجودکردماااا.
    باربد:سلام عشق داداش خداببخشه.
    من: هه هه خندیدم.نمکدون.
    اقای ملکیشون اومدن بیرون.خاله وعموهم اومده بودن.خاله تاباربدرودیدگفت:سلام باربدجان خوبی؟مامان ایناخوبن؟
    باربد:ممنون شماخوبی؟اوناهم خوبن سلام دارن خدمتتون بعدش باعموهم سلام واحوالپرسی کرد..
    سپهر:عه باربد تویی؟
    باربد:سلام نه روحشم.
    سپهر:تواینجا چیکارمیکنی؟
    باربد:اومدم دنبال خواهرم.سپهربهم اشاره کردوگفت:باران خانوم خواهرته؟نمیدونستم.
    باربد:اره بعدباسپهرپیش اقای ملکی وملیحه جون رفت وبهشون سلام کرد.منوستی هم رفتیم پیششون.
    اقای ملکی:نمیدونستم باران جان خواهرته ماشا...قدرشوبدون.من:لطف دارین شما.
    باربد:حتمامگه میشه قدراین جغله روندونم؟
    اقای ملکی:جمعه شب به مناسبت وردودمون به ایران جشن کوچیکی گرفتم.شماهم تشریف بیاریدالبته به باران جان گفتم وازشون قول گرفتم که به همراه خانواده تشریف بیارن.
    باربد:ممنون مزاحم نمیشیم.
    اقای ملکی:این چه حرفیه؟نیایدناراحت میشم.منتظرتون هستیم.
    باربد:چشم خدمت میرذسیم.بعدخداحافظی کردیم وسوارماشین شدیم باربدبراشون بوق زدو راه افتاد.توی ماشین سکوت برقراربودحتی ضبط هم روشن نبودواین ازباربدبعیدبود.
    من:باربدچیزی شده؟نگونه که باورنمیکنم.
    باربدکناراتوبان ایستادوازماشین پیاده شد.منم ازماشین پیاده شدم.ولی جلو نرفتم. باربدسرشوروبه اسون گرفت وبابغض اسم خداروفریادزد.
    اشک توی چشام جمع شدتاحالاندیده بودم باربدبغض کنه.بااینکه ساعت11:45بود ولی هنوزم شلوغ بودوصدای فریادباربدبین صدای ماشین هاگم شده بود.
    باقدم های اهسته رفتم پیشش.روی جدول نشسته بود وسرشوتوی دستاش گرفته بود وموهاش رومیکشید.دستم روگذاشتم روی دستش.سرش رواوردبالا وبه چشمای خیسم نگاه کرددستموگرفت ومنوکنارخودش نشوند.چنددقیقه ای توی سکوت گذشت.
    من:باربدتوچت شده؟چراانقدرداغون شدی؟
    باربد:توهم اگه عاشق کسی میشدی که بهش نمیرسیدی بهترازمن نمیشدی.
    من:ازکجامعلوم که بهش نمیرسی؟
    باربد:باوجودمامان وعمه بایدم امیدداشته باشم که بهش میرسم.
    من:مامان وعمه؟!
    باربد:اره.همون بحث همیشگی.من نمیتونم باپریساازدواج کنم اگه عاشق نبودم شایدیه جوری باهاش کنارمیومدم اماحالا...چندلحظه مکث کردوگفت:اماحالااصلا نمیتونم نگاهش کنم.
    من:به مامان بگوعاشق شدی شایدبیخیال بشه.
    باربد:امشب بعدشام گفتم.گفت داری ادادرمیاری توکه همیشه میگفتی به عشق علاقه نداریواین حرفا.اخرشم دیدمن کوتاه بیانیستم گفت تایک ماه وقت داری تابله روازاون دختربگیری اگ ازیک ماه بگذره بایدباپریساازدواج کنی.تازه خبرخوب ترازاین موضوع اینه که خانوم باخانوادش جمعه صبح میادایران.
    من واقعانمیتونستم باربدرودلداری بدم چون تاحالاخودم اعاشق نشدم وبدترین خبری که باشنیدنش دل ورودم قاطی شدوبه دستشویی نیازداشتم اومدن پریسابه ایران اونم خونه ی مابود.
    سعی کردم باربدرودلداری بدم.من:باربدتونگران چی هستی؟تومگه همونی نبودی که زیربارحرف زور نمیرت؟پس جای نگرانی نداره توهیچوقت هیچوقت هیچوقت با پریسا ازدواج نمیکنی تاالانم زیادی دست روی دست گذاشتی ودست دست کردی.بایدبری سراغش سعی کنی دلشوبدست بیاری.منم کمکت میکنم.
     
    آخرین ویرایش:

    baran...

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/19
    ارسالی ها
    145
    امتیاز واکنش
    975
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    همین نزدیکیا...
    باربد:چجوری میتونم دلشوبدست بیارم درحالی که اصلابهم توجه نمیکنه؟
    من:نمیدونم ولی بایدبتونی.اولین کاری که بایدبکنی اینه که اونوفقط وفقط بخاطرخودش بخوای نه زیباییش وچیزای دیگه من میدونم که تواونو فقط برای خودش میخوای ولی اونکه اینونمیدونه بایدبهش ثابت کنی.بایدباکارات نشون بدی که دوستش داری فقط به زبون اوردن کافی نیست.بایدکاری کنی که بهت اعتمادکنه وبتونه بهت تکیه کنه نه اینکه نسبت بهت بی اعتمادبشه وفکرکنه توهم مثل بقیه هستی.منم بامامان صحبت میکنم وسعی میکنم راضیش کنم.کارتوهم ازفرداشروع میشه.
    باربد:چه کاری؟
    من:خنگه خدااینکه دلشوبدست بیاری و...
    باربد:اهابعدش بغلم کردوگفت:من تورونداشتم چی میشد؟
    من:ازبدبختی توی خیابونا اواره بودی.شایدم خودکشی میکردی.
    باربد:بسه بسه پرونشو اتفاقا اگه تونبودی درارامش زندگی میکردم.
    خواستم جوابش روبدم که باشنیدن اژیرماشین پلیس اونم نزدیکی ماساکت شدم.کنارماشین باربدایستادوازماشین پیاده شد.اوه اوه اینوباعسل که هیچی باکارخونه ی شیرین عسل هم نمیشه خورد.
    وااااا چراداره اینجوری نگامون میکنه؟به خودمون نگاه کردم که یهومتوجه شدم منوباربدهنوزتوی بغـ*ـل همیم.سریع ازهم جداشدیم وبه پلیس سلام کردیم.اونم عین این دراکولاهاجوابمون روداد(این یک مزاح وقصدتوهین ندارم...)
    پلیس:خانوم چه نسبتی باشمادارند؟
    باربد:خواهرم هستند جناب سرگرد.
    من:عه دروغ میگ جناب سروان.
    پلیس:خانوم اولا که سرگردهستم دومااقاشماخجالت نمیکشیدزیرنورماه به من دروغ میگید؟
    باربد:عه جناب سرگرد باورکنیددروغ نگفتم خواهرمه.
    من:دروغ میگه جناب سروان.عزیزدلشم.
    باربد:عه کی گفته؟
    من:عه باربدتوخودت اون دفعه گفتی خواهرم عزیزدلمه.
    باربد:نه یادم نمیاد.
    من:میدونستی خیلی دراکولایی؟
    باربداروم ب پلیسه اشاره کردوگفت:ن مثل اون دیگه.زدیم زیرخنده.
    پلیس که ازبحث ماخسته شده بودبلندگفت:ساکت.خانوم سرگردهستم نه سروان درضمن وقتی رفتیم کلانتری مشخص میشه کی عزیز دل که وکی دراکولاست.
    منوباربدباهم گفتیم:چی؟کلانتری؟
    باربد:نمیخوادجناب سرگردهمین الان مشخص شد ماهردوتامون عزیزدل همدیگه ایم دراکولاهم بماند.
    پلیس نفسش روبیرون دادالبته باحرص وگفت:خداروشکرباهم به توافق رسیدید بریم کلانتری ماهم به توافق میرسیم.
    من:اقا پلیسه به خدااین داداشمه.
    باربد:نکبت این به گراز میگن.خواستم جواب بدم که سروان نه اها سرگرد یهوداد زد گفت:بسه یه کلمه دیگه حرف بزنیدوقتی رسیدیم مستقیم میفرستمتون بازداشگاه درضمن احمدی هستم.
    من:بازداشگاه برای چی اقای پلیس؟
    احمدی:عرض کردم که احمدی هستم.
    خواستم بگم عرض چیه طول کردی که احمدی هستی.امابرای اولین بارجلوی دهنم روگرفتم وفقط زیرلب گفتم که خداروشکرفقط باربدشنیدکه خندید.
    احمدی:وقتی رفتیم کلانتری خنده هاتونم ازیادتون میره.
    ماروبه سمت ماشین پلیس وسوارشدیم هرچی بهش گفتی اقابه خدااشتباه گرفتی و... جواب اون فقط سکوت بود.
     
    آخرین ویرایش:

    baran...

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/19
    ارسالی ها
    145
    امتیاز واکنش
    975
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    همین نزدیکیا...
    به کلانتری که رسیدیم رفتیم داخل سمت یه اتاق رفت به ماگفت بشینیم تابیادوبه سربازسفارشمون روکرد.5دقیقه بعد ازاتاق اومدبیرون وگفت فقط من برم داخل.
    رفتم داخل اتاق برعکس این احمدی اخمو.یه اقای خیلی مهربونی نشسته بود.میگیدازکجافهمیدم مهربونه؟ازقیافش فهمیدم دیگه تااون حدهم که باربد وستی میگن خل وچل نیستماااا.
    بامهربونی ازم پرسیدکه من اونجاپیش باربدچیکارمیکردم وچه نسبتی باهاش دارم.بعدشم که غذا ورنگ موردعلاقه ی باربدروپرسید.اول خواستم سربه سرش بزارم ولی چون مهربون بوددلم نیومد همچین ادم دلنازک ومهربونی هستم.واقعیت روبراش گفتم باربدتوی غذاها قرمه سبزی وتوی رنگ ها ابی ومشکی توی گل ها گل رزقرمز ونرگس رودوست داشت بعدازم پرسیدمن ازچی بدم میاد که گفتم بهش.من ازسبزی پلو وماهی وخورشت کرفس وتوی رنگ هاازقرمزوزرد وبنفش بدم میاد.بعدش من رفتم بیرون وباربد رفت تو.بعدش دوباره من رفتم تو.مثل اینکه تاحدودی فهمیده بودن که راست گفتیم ولی برای اطمینان بیشتربه بابازنگ زد.وقتی باباهم تاییدکردکه ماباهم خواهر و برادریم بایه عذرخواهی ازمون وگفتن اینکه بهشون حق بدیم بیخیالمون شدند.
    باربد:امشب کم دپرس بودیم کلانتری رفتنمون هم اضافه شد.
    ساعت نزدیک 2بودکه رسیدیم خونه.
    مامان:دیرترمیومدید خونه.
    من:نگفته بودیدکه وگرنه دیرترمیومدیم اینوکه گفتم مثل اون اقاپلیسه یاهمون دراکولای خودمون نگام کرد.طفلی پلیس بدی نبودافقط یکم عصاب نداشت.
    مامان:کلانتری چیکارمیکردید؟
    باسانسورحرف های باربدبراش تعریف کردم.ازخستگی داشتم میمردم برای همین سریع بعدازاینکه برای مامان تعریف کردم رفتم توی اتاقم وکپه ی مرگم روگذاشتم.چیزه همون خوابیدن خودمون.باربدمیگه بی ادب شدی میگم نه.
    نزدیکای 12ظهربودکه ازخواب بیدارشدم.باربدبهم میگه به خرس قطبی گفتم زکی باورنمیکردم که الان باورکردم.داخل اشپزخونه که رفتم دیدم مامان یادداشت گذاشته که میره برای جمعه خریدکنه.رفتم داخل اتاق باربددروبازکردم دیدم متکاش روطوری بغـ*ـل کرده که انگارادریناس.تازه ادریناجون هم میگفت توی خواب.الهی نترشه که باعث شداول صبحی کلی بخندم البته بگم ظهری.
    این باربدکه به منم گفته زکی 12:15شدواین هنوزخوابه.خوب شدصبحانه خوردم ومنتظر این نشدم وگرنه زخم معده میگرفتم ازگشنگی تااقابیداربشه.دوبارصداش زدم جواب نداد.نه مثل اینکه اینوبایدباروش های خودم بیدارش کنم یه بارخواستم عین ادم بیدارش کنماااا شماشاهدباشیددیدید که بیدارنشد.
    رفتم داخل اتاقم ویه بوق خوشگل که بچه بودم داشتم وتاالان نگهش داشتم روبرداشتم صداش مثل بوق کامیون 18چرخ هست.تاسه شمردم وکنارگوشش توی بوق فوت کردم.صدای نچندان ارومی دادمن جای باربدسکته کردم چه برسه به او.حقشه میخواست عین ادم بیداربشه.باربد یکدفعه ازتخت پرت شدپایین وبادیدن منکه روی زمین ازخنده ولوبودم فهمیدکارمنه خواست بلندشه که سریع بلندشدم وصحنه ی جرم روترک کردم.
    داشتم ازروی مبل ها میپریدم وفرارمیکردم که اخرمنوگرفت وانداخت روی مبل وشروع به قلقلک دادنم کرد.منم که فوق العاده قلقلکی.دیگه داشتم به شکرخودن میوفتادم که ولم کردورفت توی اشپزخونه تایه چیزی کوفت کنه.منم رفتم توی اتاقم بادیدن گوشیم که 49تاتماس بی پاسخ از طرف ستی داشتم متوجه شدم که امروز کلاس داشتم .ولی مگه امروز 5شنبه نیست؟نه بابا5شنبه کجابود.دیروزسهشنبه بود پس امروز... امروز 4شنبه است.سریع حاظرشدم رفتم سمت سوییچم که پیداش نکردم سریع سوییچ باربدروبرداشتم وبلنددادزدم:باربدمن کلاسم دیرشده باماشین تومیرم بعدازخونه اومدم بیرون.
     
    آخرین ویرایش:

    baran...

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/19
    ارسالی ها
    145
    امتیاز واکنش
    975
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    همین نزدیکیا...
    باسرعت میروندم نزدیکای دانشگاه بودم که گوشیم بندری رفت.
    من:بله؟
    ستی:بیشعور نکبت خر روانی روان پریش سوسک دراکولا خنگ نفهم...
    من:همه خودتی نزدیکم بای.
    خداروشکر فقط دوساعت رو ازدست داده بودم.البته بهتر درس چرتی داشتیم.سریع ماشین روپارک کردم 5دقیقه دیگه کلاس شروع میشد. اگه ایندفعه هم دیربرم دیگه رام نمیده. بادومیرفتم سمت کلاس که دیدم استادداشت میرفت داخل.ستی بیرون کلاس بودتامنو دید رفت پیش استاد وبه بهونه ی سوال سرشوگرم کردمنم سریع ازپشتشون ردشدم ورفتم داخل کلاس مثل همیشه پرسروصداسلام کردم.
    من:سلام دختراااا.
    ارش مقدم که یکی ازبچه های شوخ وشیطون کلاسمون به علاوه پسردای خل وچل بنده بودالبته کسی ازاین موضوع خبرنداشت، گفت:ماهم که چغندرپسراخندیدن.
    یه چشمک براش زدم وگفتم:اره ازکجافهمیدی؟ایندفعه دختراخندیدن.
    ارش:ازاونجاکه من فرشتم همه چیو زود میگیرم.
    من:اخی پس ازراعیل که میگن تویی؟
    ارش:اره اومدم جونتوبگیرم.
    من:ولی متاسفانه میدونی که توانایی انجام این کاررونداری.
    بااومدن استادماهم ساکت شدیم داشتم میرفتم سرجام که طبق معمول ته کلاس بشینم ازکنارارش که کنارارش وسیاوش که ردیف یکی مونده به اخرردمیشدم که ارش گفت:راستی باران شنیدم که عشقت داره ازالمان میاد.بعدزدزیرخنده.چندتاازبچه هاجلوی استادایستاده بودند ومانع دیداستاد به مامیشدن.باکیفم زدم رو سرارش واصلا حواسم به اون دوتا (ارادوسیا)که کنارارش نشسته بودند نبود.
    من:ارش به خدایه باردیگه این حرف روبگی ایندفعه به جای اینکه باکیف بزنم توسرت همین کیف وتوی حلقت میکنمااا دیگه هم باهات بیرون نمیاااام .
    ارش:نیاستایش باهام میاد.
    ستی:اوی چی میگیدشمادوتا انکارنکنیدکه شنیدم اسمم روگفتید.
    ارش:هیچی داشتم میگفتم ستایش نه گل نه خل دیوونست.
    ستی:باران اینو جمع کناااا.منکه حریف این خل وچل نمیشم.
    باصدای استادکه ازمون میخواست سرجامون بشینیم رفتیم سرجامون نشستیم.
    استاد:قراره گروه بندی بشیدتادرباره ی موضوعاتی که بهتون میگم تحقیق کنید.گروه هاروخودم مشخص میکنم وکسی هم حق اعتراض نداره.
    بچه ها:اخه استاداینطوری که نمیشه.
    استاد:ساکت اعتراض نکنیدلطفا.شروع میکنم.اقایون منصوری،کیانی یحیایی وخانم هاخیرالدین عبدالشاه وکاشفی.
    خواستن اعتراض کنند که استادگفت:اعتراض مساوی است باحذف این درس.مثل اینکه تهدیدش موثربود چون کسی دیگه اعتراض نکرد.
    استاد:خانم بهادری .خانم کاشی.خانم کاظمی.اقای مقدم.اقای تهرانی واقای ملکی گروه بعدی ...
    چشام داشت ازکاسه درمیومدهرچهارتاییمون بلندشدیم وگفتیم:استاد.
    استاد:گفتم که اعتراض مساوی است باچی پس لطفابفرمایید. ولی من کله خرتر ازاین بودم که زیربار حرف زور برم برای همین کوتاه نیومدم وگفتم:ولی من نمیخوام داخل این گروه باشم.
    ستایش هی میزدبه پام که بیخیال بشم ارش هم هی برام چشم وابرومیومد ولی من توجهی به هیچکدومشون نکردم.
    اراد:استادمنم باایشون موافقم.
    ستی:منم.
    سیا:منم همینطور.
    استاد:این تحقیق برای من خیلی مهمه وبایدخوب انجام بشه بخواین هی اعتراض کنین درساتون روحذف میکنم.همه ساکت شدیم.
    من:باشه قبوله.بعدکیفم روازروی صندلی برداشتم .همه باتعجب نگاهم میکردند بدون توجه بهشون خواستم برم سمت در که ارش گفت:باران دیوونه شدی؟
    من:نمیدونم تو اسمش روبزاردیوونگی.
    استاد:من نمیزارم شمادرستون روحذف کنیدبفرماییدبیرون چندلحظه باهاتون کاردارم.
    استاد:فکرمیکنم بااقای ملکی وتهرانی مشکل دارید درسته؟
    من:بله.
    استاد:مشکلاتتون روبادرس جداکنید. این تحقیق نمره ی خیلی زیادی داره نمیتونم بزارم که بالجبازی این فرصت روازدست بدی.توشاگرد زرنگ وبی انظباطی هستی.سعی کن باعقل تصمیمت روبگیری .حالابفرماییدتوی کلاس.
    دیدم استادراست میگه من کلی زحمت کشیدم تاانجارسیدم ونبایدبزارم بالبجبازی زحماتم ازدست بره.پس به جای اخم لبخندزدم ورفتم داخل کلاس.من:باشه اعتراضی ندارم.
    استادخندید وگفت:خداروشکرراضی شدی.بعدشروع به درس دادن کرد.صدای درکلاس اومد.استاد:بفرمایید؟
    دربازشد وب اربداومد داخل.ازدیدن باربداونم اینجاباحال پریشون هم تعجب کردم وهم نگران شدم.ستی وارش باتعجب بهم نگاه کردم که شونمو به نشونه ندونستن بالا انداختم. دختراداشتن باچشماشون باربد رو قورت میدادن.
    باربد:سلام.
    استاد:سلام بفرمایید.
    باربد:ببخشیدبا باران کارداشتم.
    استاد:خانم بهادری رومیگید؟
    باربد:بله با خانوم بهادری کارداشتم میشه چندلحظه تشریف بیارند؟
    استاد:شرمنده نمیشه نیم ساعت دیگه کلاس تموم میشه .
    باربد:کارواجبی دارم باهاشون.
    استاد:عرض کردم که...
    من:استاد سریع برمیگردم.
    استاد:باشه فقط چندلحظه متوجه هستیدکه چندلحظه.
    همه به جز ارش وستی باتعجب به منوباربدنگاه میکردند.منم جای اونابودم تعجب میکردم اخه منی که به هیچ پسری توجه نمیکنم یهویه پسربیادوبگه بامن کارداره.جای تعجبم داره.
    من:حتما استادسریع میام.
    رفتم بیرون بانگرانی گفتم:باربداتفاقی افتاده؟کسی طوریش شده؟بی حرف دستموگرفت وبردسمت ماشینم که دستش وبودوسوارم کردبعدش هم خودش سوارشد.سرشوگذاشت روی فرمون.
    من:باربدبگوچی شده ازنگرانی مردم به خدا.
    باربد:امروزبازم راجب ادرینابه مامان گفتم بازم همون حرفای قبلی روزد.امروزخوشتیپ ترازهمیشه رفتم شرکت قراربودادریناپیش ماکاربکنه سهیل استخدامش کرده بود.به خاطربحث بامامان دیرترازهمیشه رفتم شرکت.ازسهیل سراغش روگرفتم که گفت دوساعتی میشه که رفته ولی کیفش روجا گذاشته منم که حس وحال شرکت رونداشتم کیفش روبرداشتم واومدم بیرون یهونمیدونم چیشدکه خوردم به یه نفرداشت میوفتادکه گرفتمش وافتادتوی بغلم سمواوردم بالا تادق و دلیم روسرش خالی کنم که بادیدن ادرینا حرفام یادم رفت.دوست نداشتم ازخودم جداش کنم ولی نمیخواستم ازاین موقعیت سواستفاده کنم خلاصه میکنم که زودبه کلاست برسی.بهش گفتم که باهاش حرف دارم امااون مخالفت کردانقدراسرارکردم بهش تاقبول کرد رفتیم رستوران روبه روی شرکت.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا