30
پلاستیک میوه و مواد غذایی را زمین گذاشت. امیر طاها را در بغلش جابجا کرد. سنگین شده بود. باید برایش کالسکه میخرید. در آسانسور را که باز کرد چشمش افتاد به یک خانم میانسال که از آپارتمان خارج شد.
زیر لب سلام کرد
خانم میانسال که به نظر زن مهربانی می آمد به گرمی جواب سلامش را داد و نگاهش به امیر طاها افتاد:
- کوچولوئه آقای دکتر صداقته؟ ما شاا... خدا بهتون ببخشه. چند بار با هم دیده بودمتون. یکسالی میشه که اینجا میشینن با خودم میگفتم مگه میشه مردی به سن و سال ایشون ازدواج نکرده باشه...؟ حالا کجا بودید تو این مدت؟ نکنه از هم جدا شده بودید و حالا به هم رجوع کردید؟
زن بی وقفه سوالات جور واجور میپرسید و ماه منیر هم به دهان او خیره شده بود.
زن ادامه داد:
- اسمتون چیه؟ اسم کوچولوتون چیه؟ ما شا...، ماشا... ببینید چقدر هم شبیه آقای دکتره...!مثه سیبیه که از وسط نصف کرده باشن. چشماشم همرنگ چشمای آقای دکتره...
ماه منیر نگاهی به چشمهای خاکستری تیره ی امیر طاها انداخت و با خودش گفت:
- یعنی چشمهای دکتر صداقت هم همین رنگه؟ چطور من متوجه نشدم؟
زن مرتب صحبت میکرد و ماه منیر که خسته خرید و امیر طاهای به آغـ*ـوش کشیده بود گفت:
- ببخشید خانم اجازه میدید مرخص بشم؟
- حتما عزیزم ولی نمیخوای اسم خودتون و کوچولو رو بگید؟
-اسم خودم ماه منیرِ و اسم پسرم امیر طاها ... با اجازه!
ماه منیر وسایل را آسانسورگذاشت. هنوز پا به آسانسور نگذاشته بود که خانم همسایه صدایش کرد:
- منم مهری هستم... مهریِ رضوانی. طبقه سوم میشینم واحد شماره ی پنج. خوشحال میشم که بیشتر ببینمتون... منم تنهام... راستی... سلام منو به آقای دکتر برسونید.
- ایشون که مسافرت هستن ولی اگه تماس گرفتن حتما بهشون میگم...
- به سلامتی... کجا رفتن؟
خانم رضوانی دومرتبه موتور پرسیدن سوالهایش به کار افتاد:
- کی بر میگردن؟ چرا شما باهاشون نرفتید...؟
ماه منیر در حالیکه در آسانسور را میبست گفت:
- با اجازه تون... ببخشید که نمیتونم وایستم... وقت شیر امیر طاهاست.
در آسانسو ر را بست و پوف بلندی کشید. زیر لب گفت:
- بعضیها چه لذتی میبرن از تجسس تو زندگی بقیه؟؟!!
چهار روز ازرفتن یوسف میگذشت. قرار بود وقتی مستقر شد به ماه منیر زنگ بزند ولی هنوز با ماه منیر تماس نگرفته بود. چند روز درگیر تغییر دکوراسیون و خانه تکانی بود. خانه ای که دست یک مرد مجرد باشد، نیاز به یک تمیزکاری اساسی دارد.
روز قبل ماه منیر به محضر رفته بود تا وکالتنامه ی طلاق را بگیرد که سر دفتر گفته بود به دلیل تغییردکوراسیون محضر، پرونده ها و مدارک را به طور نا مرتب جمع کرده اند و برای پیدا کردن وکالتنامه زمان لازم است و از ماه منیر خواهش کرده بود که چند روز دیگر برای گرفتن آن برود.
امیر طاها را روی زمین گذاشت و مشغول جابجا کردن وسایل شد. با صدای زنگ تلفن زیر لب زمزمه کرد:
- یوسفه...
با عجله خودش را به تلفن رساند و بدون نگاه کردن به آی دی کالر گوشی را برداشت.
- الو
بعد از چند لحظه سکوت، صدای یوسف در گوشی پیچید...
- الو... خانم آرام؟
با شنیدن صدای یوسف احساس دلتنگی کرد...
- سلام آقای دکتر... حالتون چطوره؟ خوبید؟ جاگیر شدید؟
به دلیل طولانی بودن مسافت بین مکالمات وقفه می افتاد.
- من خوبم... از امروز صبح کلاسهام شروع شده... تو خوابگاه بهم جا دادن... اتاقم یه نفره ست... راحتم... پسر گل بابا چطوره؟
ماه منیر چشمش به سمت امیر طاها که روی زمین خوابیده بود و پاهایش را تکان میداد افتاد.
- داره بازی میکنه... از دیروز یاد گرفته که دَدَ میگه... یه لحظه گوشی...
با سرعت به سمت امیر طاها رفت و او را بغـ*ـل کرد و به سمت تلفن برگشت. گوشی را جلوی دهن بچه گذاشت و انگشتهایش را در پهلوی امیر طاها کرد و قلقلکش داد. کودک جیغی از روی ذوق و شادی کشید صدای یوسف را شنید که میگفت:
- بابا قوربونت بشه پسرم... دلم واست تنگ شده... مامانو اذیت نکنی ها!