کامل شده رمان امید رهایی (جلد اول) | deimos کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون در مورد سطح رمانم چیه؟

  • عالیه

  • خوبه

  • می‌تونه بهتر باشه


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

deimos

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/02/17
ارسالی ها
1,092
امتیاز واکنش
118,349
امتیاز
1,176
با حرص و بغض تکیه دادم به دیوار دفترش و خیره شدم به سکه‌های پول خوردی که توی یه جعبه‌ی شیشه‌ای، روی میز کامپیوترش بود. بی‌شک پول فروش دیروز بوفه‌ی مدرسه بود. بی‌اراده طبق عادتی که جدیداً پیدا کرده بودم، یه آه عمیق کشیدم که نگاهم خورد به پول خوردی که جلوی میزش روی زمین افتاده بود. بابا همیشه وقتی یه تیکه نون، یا پول رو روی زمین می‌دید، می‌بـ*ـوسید و می‌ذاشت گوشه‌‌ی دیوار یا یه جای بلند تا زیر دست و پا نباشه. با یادآوری این عادت بابا، بی اختیار از دیوار کنده شدم و رفتم سمت میزش. در ظرف رو برداشتم و خم شدم سکه رو از روی زمین برداشتم. خواستم بذارمش توی ظرف که ذهنم پر کشید به 12 سال پیش.
***
نگاه سردرگمم به سکه‌ای که کنار خیابون افتاده بود، خشک شده بود. همون‌طور که از سرما می لرزیدم، رفتم سمتش و برش داشتم. یه سکه‌ی ده‌تومنی قدیمی بود و حتی نمی‌شد باهاش یه نون خرید؛ اما خیلی کارای دیگه می‌شد باهاش کرد. سکه رو محکم توی مشتم فشار دادم و با خودم گفتم شیر یا خط می‌اندازم. اگه عدد اومد در رو برام باز می‌کنه؛ اما اگه عکس اومد، در رو باز نمی‌کنه و من از کوچه میرم. تمام جرئتم رو جمع کردم و با تمام توانم انداختمش بالا. انگار می‌ترسیدم اگه با همه‌ی زورم پرتش نکنم، درست عمل نکنه. سکه بعد از یه‌کم چرخ‌خوردن افتاد زمین و از حرکت ایستاد. با احتیاط بهش نزدیک شدم و مضطرب نگاهش کردم. عکس بود. نمی‌دونم چرا اون شب و توی اون لحظه اون‌قدر به اون سکه اعتماد داشتم؛ شاید چون مطمئن بودم تنهام نمی‌ذاره و زجرم نمیده یا شایدم از روی ناچاری و بی‌پناهی. نمی دونم. به‌هرحال هرچی که بود، من باور کردم مادرم در رو برام باز نمی‌کنه و از کوچه اومدم بیرون. بدون اینکه بدونم کجا دارم میرم، فقط مسیرم رو می‌رفتم. آسمون شب با اون همه ستاره و خیابونا با اون همه چراغای رنگی‌رنگی حتماً برای هر بچه دیگه‌ای خیلی زیبا بود؛ اما برای من فقط رنگ آرامش و فرار از ترسِ تاریکی رو داشت. اولش با دیدن اون چراغا خوش‌حال شدم که دیگه تو یه جای تاریک و تنگ نیستم. سر بلوار تابلو زده بودن میلاده. برای همین این همه چراغ توی شهر بود؟ خوش‌حالیم پرید. من از اینکه بابای من رو توی یه پارچه‌ی سفید پیچیدن و روش خاک ریختن، توی یه شهر غریب بین اون همه مرده تنهاش گذاشتن و بقیه آدم بزرگا از خوش‌حالی سرتاسر شهر رو ریسه کشیدن ناراحت شدم. چه می‌دونستم هیچ‌کس عمق ناراحتیه یه دختر 4 سال و 9ماهه رو که هنوز از زندگی چیزی نمی‌دونه درک نمی ‌‌کنه. چه می‌دونستم ناراحتی من مال منه و شادی بقیه مال بقیه. آخه من از کجا می‌دونستم مرگ یعنی چی؟ من اون شب از کجا می‌دونستم بابا خوابیده، یعنی بابا مرده؟ چرا هیچ‌کس من رو ندید؟ چرا هیچ‌کس برای من توضیح نداد چه بلایی سرم اومده؟ چرا به حال خودم رهام کردن؟ آخه به کدوم گـ ـناه؟
بابا که هیچ‌وقت نگفته بود رهای محمد! بابات قراره بره تو خاک بخوابه و این اسمش مردنه. بابا که هیچ‌وقت من رو صدا نزده بود و بگه رها! من قراره تو رو ببرم توی یه شهر، تک و تنها توی خیابونا ولت کنم. بابا همیشه بهم می‌گفت: «دخترم! پیشت می‌مونم.» می‌گفت: «تنهات نمی‌ذارم.» بابام همیشه جای مادر رو هم برام پر می‌کرد تا حس کمبود نکنم. هیچ‌کس مثل بابام من رو دوست نداشت. هیچ‌کس مثل اون باهام صادق نبود. پس چرا دروغ گفت؟ مگه دروغ بد نبود؟ مگه دروغ‌گو دشمن خدا نبود؟ جایی رو نداشتم و بی‌هدف، بی‌مقصد و ناتوان تو خیابونا راه می‌رفتم. یه پارک پیدا کردم و روی نیمکت خیس و سرد پارک دراز کشیدم. اون تخت‌خواب گرم و نرمم کجا و این نیمکت یخ‌زده کجا؟ اون اسباب‌بازیا و تفنگای دقیقم کجا و این سکه‌ی قدیمی کجا؟ اون وینچستر کجا و من کجا؟ راستی وینچسترم کجاست؟ کاش قبل از سفر می‌دادمش به دنیا. آخه بهش قول داده بودم. دایه می‌گفت: «بدقولی کار خوبی نیست.» نمی‌تونستم روی نیکمت بخوابم. آخه عادت نداشتم. عادت داشتم توی تخت‌خواب بزرگم، با صدای آهنگای خواننده‌ها بخوابم. نه روی نیمکت سرد و سنگی پارک و با صدای جیرجیرکایی که به‌خاطر شکنجه‌های مریم برام مثل صدای ناقوس مرگ بودند. روی نیمکت سفت جابه‌جا شدم و سعی کردم به چیزای خوب فکر کنم. اطرافم رو نگاه کردم و وقتی هیچ‌چیز خوبی روی زمین ندیدم، خیره شدم به آسمون. توی ستاره‌ها صورت بابا رو تصور می‌کردم و باهاش حرف می‌زدم. اون‌قدر ادامه دادم که نفهمیدم کی خوابم برد؛ اما از گرسنگی بیدار شدم. پارک شلوغ شده بود. پر از بچه‌هایی که مادراشون دستشون رو با محبت گرفته بودن که گم نشن و من درک نمی‌کردم. شدید دچار دوگانگی شده بودم. مگه مادرا هم دست بچه‌هاشون رو می‌گرفتن؟ مگه مادرا هم بچه‌هاشون رو دوست داشتن؟ نمک‌نشناس نبودم؛ اما مریم اون‌قدر زجرم داده بود که محبتای پرمنت زهره رو به کل فراموش کرده بودم. اون‌قدر که دیگه حتی توی ذهنمم نمی‌تونستم مامان‌زهره صداش کنم. خواستم برم یه‌کم تو پارک بگردم که یادم اومد کلاهم نیست. زهره عادتم داده بود همیشه یه کلاه تابستونه اسپرت سرمه‌ای یا مشکی برای آفتاب بذارم روی سرم و موهام رو زیرش برام جمع می‌کرد. آخه تابستونا خوزستان خیلی گرم بود. هه! الان داشتم از سرما سگ‌لرز می‌زدم و حتی کشم نداشتم موهام رو باهاش ببندم. تفاوت تا کجا؟ دلم برای گرمای خوزستان تنگ شده بود. اطراف نیمکتی که دیشب جای تختم رو پر کرده بود، گشتم و کلاهمو پیدا کردم؛ اما... توی کلاهم پول بود. نمی‌دونستم مردم من رو گدا فرض کردن و برام پول گذاشتن. گدا ندیده بودم خب! اصلاً نمی‌دونستم گدا چیه؟ فکر کردم یکی اشتباهی پولاش رو این جا گذاشته. پولای توش رو توی سبزه‌ها خالی کردم. موهام رو با موهام بستم و کلاهم رو سرم گذاشتم. سر و وضعم افتضاح بود! یه پیرهن بلند حریر قرمز تنم بود که بلندیش تا روی زانوم بود و مدل پرنسسی دوخته شده بود. جنس پارچه‌ش گرون‌ترین جنس پارچه‌ی اون زمان بود و دوختش کاردست؛ اما توی این مدت به بدترین حالت ممکن کثیف و گلی و پر از لک شده بود. محال بود کسی بتونه تشخیص بده که کفش عروسکیم تا همین دیروز سفید بوده! حالم داشت از خودم به هم می‌خورد؛ اما کاری از دستم برنمی‌اومد. عادت کرده بودم روزی یه‌بار دوش بگیرم و الان این همه کثیفی داشت اذیتم می‌کرد. برای اینکه ذهنم رو منحرف کنم، رفتم توی صف سرسره، بین بچه‌ها. هنوز یه دور هم بازی نکرده بودم که سرسره به کل خلوت شد. همه مادرا بچه‌هاشون رو از من دور می‌کردن. درک نمی‌کردم چون فکر می‌کنن من گدام، این کار رو می‌کنن. فقط درک می‌کردم که من مانع بازی بقیه بچه‌هام. برای همین از پارک زدم بیرون. جایی رو نداشتم برم و از بی‌مقصدی، یکی از عابرای پیاده رو انتخاب می‌کردم و دنبالش می‌رفتم. این یعنی بی‌هدفی مطلق. اصلاً نمی‌دونستم باید کجا برم و واقعاً گرسنه‌م بود. 3 روز کارم شده بود دنبال اینو اون رفتن و شیر یا خط انداختن سر دوراهی خیابونا.
با این هدف که دیگه بازی نمی‌کنم تا بقیه بچه‌ها بازی کنن، برگشتم پارک و روی نیکمت خودم نشستم. شب شده بود و می‌خواستم بخوابم؛ اما صدای گریه می‌اومد. اول توجه نکردم؛ اما بعدش دلم سوخت. پشت حوضچه یه پسربچه پاهاش رو جمع کرده بود و توی خودش مچاله شده بود و گریه می‌کرد. با دیدن من با هق‌هق پرسید:
- تو هم گم شدی؟
کنجکاویم ارضـ*ـا شده بود و دیگه نیازی نمی‌دیدم جوابش رو بدم. در ثانی اصلاً جوابی نداشتم که بدم. ولش کردم و رفتم روی نیمکتم دراز کشیدم تا بخوابم؛ اما مگه صدای گریه‌هاش اجازه می‌داد؟ اونم منی که روی صدا به‌شدت حساس بودم و توی خونه برای این که خوابم کنن، حتماً برام آهنگ می ذاشتن. یه‌کم سعی کردم به وضع جدید عادت کنم؛ اما آخر سر نتونستم تحمل کنم و رفتم سراغش. ایستادم جلوش و دستام رو زدم به کمرم و گفتم:
- اهوی! چته هی فرفر گریه می‌کنی؟ می‌خوام بخوابم بابا. خفه‌خون بگیر.

خودم از خودم تعجب کردم. اون دختری که یا حرف نمی‌زد و یا وقتی حرف می‌زد، همه به احترامش ساکت می‌موندن و از حرف زدنش لـ*ـذت می‌بردن کجا و این دختر بی‌ادبِ کوچه‌بازاری کجا؟ از بس توی این 3 روز تو کوچه و خیابون کنار کفاش و فال‌گیر و گل‌فروش بودم که حرف زدنم شده بود مثل اونا. پسره با این حرف من جای اینکه گریه‌ش قطع بشه، بیشتر شده بود. مثلاً می‌خواستم ساکتش کنم؛ اما بدتر ترسونده بودمش. خودم از طرز حرف زدن خودم بدم اومد. سعی کردم بشم همون رهای قدیم، رهای محمد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • deimos

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/17
    ارسالی ها
    1,092
    امتیاز واکنش
    118,349
    امتیاز
    1,176
    یه قدم بهش نزدیک شدم؛ اما اون بیشتر توی خودش مچاله شد. ازم ترسید؟ ایستادم سرجام. تا جلوی صورتش خم شدم و گفتم:
    - میشه بشینم کنارت؟
    پاهاش رو جمع کرده بود توی شکمش و سرش رو گذاشته بود روی پاهاش و گریه می‌کرد. با این سوالم سرش رو برداشت و پاهاش رو بیشتر کشید سمت خودش. با هق‌هق گفت:
    -نه.
    دوباره صاف ایستادم و متعجب گفتم:
    - چرا؟
    دست کشید روی چشمش و گفت:
    - ازت می‌ترسم.
    صرفاً جهت عادت قدیم و به رسم ادب پرسیده بودم، وگرنه من تصمیم گرفته بودم بشینم کنارش. بی‌توجه به نه‌ای که گفته بود، نشستم کنارش. چاق نبود، پر بود. پوستش سفید بود و چشماشم که نمی‌دیدم؛ چون دوباره سرش رو گذاشته بود روی پاش تا گریه‌ش رو از سر بگیره. در کل معلوم بود از من بزرگ‌تره. یه کاپشن آبی تنش بود که کلاهش رو از سرما گذاشته بود روی سرش. گذاشتم خوب گریه کنه تا آروم بگیره؛ اما ول کن نبود. دوباره ازم پرسید:
    - تو گم شدی؟
    خیره شدم به آسمون و گفتم:
    - نه، گمم کردن.
    بدون اینکه یه ذره از گریه‌ش کم کنه، با همون هق‌هق گفت:
    - یعنی چی؟
    بازم بدون این که نگاهش کنم، جواب دادم:
    - یعنی من گم نشدم. من رو گم کردن.
    این‌بار بدون گریه گفت:
    - یعنی مامانت گمت کرده؟
    حرصی نگاهش کردم و گفتم:
    - نه‌خیرم. نه مادرم منو گم کرده، نه من مادرمو. گمم کردن توی این شهر. فهمیدی؟
    خیره به چشمام گفت:
    - نه!
    نگاه ازش گرفتم و گفتم:
    - مهم نیست.

    مکثی کرد و باز بدون اینکه من چیزی بپرسم، خودش گفت:
    - من از عصری تا حالا گم شدم. خوردم زمین و زانوم زخم شده و می‌سوزه. بلد نیستم برم خونه‌مون. من سردمه‌، من گرسنمه، من می
    ترسم، من خوابم میاد، من...
    هنوز می‌خواست حرف بزنه. با منی که با یه لباس حریر نازک پیشش نشسته بودم تا نترسه و گریه نکنه، داشت از سرمایی حرف می‌زد که از کاپشن ضخیم اون رد شده بود. با منی که 3 روز بود چیزی نخورده بودم، از گرسنگی چند ساعتش حرف می‌زد. با منی که کیلومترا از شهرم فاصله داشتم، از دوری از خونه‌ش حرف می‌زد. با منی که گاهی از درد قلبم تا حد بیهوشی می‌رفتم، داشت از سوزش و درد زخم سطحی زانوش حرف می‌زد. نتونستم خودم رو کنترل کنم و سرش داد زدم:
    - ساکت!
    ترسید و باز توی خودش جمع شد. واقعاً که! از داد یه دختر ترسید؟ چه ضعیف! فقط داشت با وحشت نگاهم می‌کرد. اون فقط یه بچه بود و داشت بچگی می‌کرد. من بودم که طبیعی نبودم. من بودم که بیشتر می‌فهمیدم. پس من حق نداشتم اون رو با خودم مقایسه کنم. حق نداشتم سرش داد بزنم. اون فقط ترسیده بود. اونم مثل همین چند روز پیش من تا حالا از خونه بیرون نبوده. دختر و پسر نداره. ترس ترسه. بی‌پناهی بی‌پناهیه. به خودم که اومدم، گریه‌ش رو از سر گرفته بود. نشستم روبه‌روش و آروم گفتم:
    - نمی‌خواستم سرت داد بزنم.
    این حرف تو قاموس من یعنی همون عذرخواهی؛ اما شک داشتم حتی بدونه عذرخواهی یعنی چی؛ چون هنوز داشت گریه می‌کرد. کلافه از صدای گریه‌ش، گفتم:
    - ای بابا! بسه دیگه. گریه نکن.
    دستای کثیفش رو مالید به چشمش تا اشکش رو پاک کنه و گفت:
    - چرا؟
    یه‌لحظه خواستم بگم چون از صدای گریه‌ت بدم میاد؛ اما نمی‌دونم چی شد که ناخودآگاه مثل بابام با احساس گفتم:
    - مَرد که برای هر چیز کوچیکی گریه نمی‌کنه. مَرد باید قوی باشه. گریه آدم رو ضعیف می‌کنه. خیلیا ممکنه تو چشم یه مرد دنبال اشکش بگردن؛ اما یه مرد نباید بذاره تو چشماش اشکش رو پیدا کنن.
    بازم با همون دستای کثیف اشکاش رو پاک کرد و گفت:
    - تو چقدر قشنگ حرف می‌زنی.
    بازوش رو گرفتم و دستش رو از چشمش جدا کردم. با بغض گفتم:
    - بابام قشنگ حرف می‌زد.
    خواستم کمکش کنم، برای همین بغضم رو خوردم و گفتم:
    - خب از اول بگو ببینم. چطور گم شدی؟
    خیره شد بهم و گفت:
    - من داشتم تاب‌بازی می‌کردم؛ اما وقتی بازیم تموم شد، مامانم نبود.
    چه خلاصه! حالا اگه می‌گفتم از دردات بگو، یه گزارش تحویلم می‌داد. نگاه ازش گرفتم و دوباره کنارش نشستم.
    - فهمیدم. مادرت چه شکلیه؟
    کاملاً کلیشه‌ای گفت:
    - مامانم خوشگله!
    چه خجسته بود این. نفس عمیقی کشیدم تا خودم رو کنترل کنم و گفتم:
    - نه. منظورم این نبود. منظورم اینه چشماش چه رنگیه؟ موهاش چه رنگیه؟ چاقه؟ لاغره؟ کوتاهه؟ بلنده؟ من چطور می‌تونم بشناسمش؟
    - مادرم قد کوتاهه. موهاش سیاهه، چشماش سیاهه، گل شیپوری دوست داره. رنگ صورتی دوست داره؛ ولی بابام نمی‌ذاره بپوشه و...
    داشت پرت می‌گفت. زدم بین حرفش و گفتم:
    - کافیه ادامه نده. اسم خودت و مادرت چیه؟
    انگار جدی بودن قضیه رو درک کرد که کوتاه گفت:
    - اسم من علی و اسم مامانم فاطمه.
    - باشه. همراه من بیا.
    دستش رو گرفتم و بلندش کردم. بردمش پیش نیمکت خودم و گفتم:
    - چیزی برای خوردن داری علی؟

    - فقط یه شکلات.
    دست کرد توی جیب کاپشنش و یه شکلات کاکائویی رو درآورد و گرفت جلوم. دلم پر می‌زد برای کاکائو؛ اما الان وقتش نبود. اگرچه سیرش نمی کرد؛ اما کمک می‌کرد ضعف نکنه و فشارش نیفته. نگاه از شکلات گرفتم و قبل از اینکه باز بزنه زیر گریه، سریع گفتم:
    - خوبه. بخورش ضعف نکنی.
    مکثی کرد و گفت:
    - بیا باهم بخوریمش.
    نمی‌دونم چرا؛ اما داشت بهم برمی‌خورد.
    - من شام خوردم. تو بخور. همین الان گفتی گرسنه‌ای.
    و برای اینکه دوباره این بحث مسخره رو شروع نکنه، ادامه دادم:
    - ببین علی! من الان میرم پیش تابا. همون‌جایی که تو گم شدی. اگه مادرت اومد، میارمش اینجا. توهم اینجا بخواب. از اینجا نری که اگه اومد دنبالت بتونم پیدات کنم، فهمیدی؟
    - آره.
    خیلی خنگ می‌زد، برای همین گفتم:
    - خب بگو ببینم، چی فهمیدی؟
    - اینکه تو خیلی مهربونی.
    انتظار شنیدن این رو نداشتم. اخمام رو کشیدم توی هم و گفتم:
    - نه‌خیرم! اشتباهه. تو فقط نباید از این نیمکت دور بشی.

    دیگه نگاهش نکردم و رفتم روی تاب وسطی نشستم. تا صبح بیدار بودم و اطرافم رو نگاه می‌کردم، شاید یکی بیاد دنبالش؛ اما کسی نیومد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    deimos

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/17
    ارسالی ها
    1,092
    امتیاز واکنش
    118,349
    امتیاز
    1,176
    وقتی دیگه کاملاً ناامید شدم، رفتم بیدارش کردم و گفتم:
    - پاشو. باید بریم یه جای دیگه.
    بازم با دستای کثیف، چشماش رو مالید و با ناراحتی گفت:
    - پس مامانم چی شد؟ مامانم نیومد؟
    و منم باز با وسواسی که از دست کارای مریم دچارش شده بودم و متوجهش نبودم، دستش رو عقب کشیدم و گفتم:
    - نه، نیومد. پاشو.
    لجوجانه دستش رو از دستم کشید و گفت:
    - نمیام. ممکنه مامانم بیاد اینجا و منو پیدا نکنه. مامانم چرا نیومد؟
    خودم کم مشکل داشتم، حالا باید با یه بچه‌ی زبون‌نفهم هم طرف می‌شدم. حرصی بهش توپیدم:
    - من نمی‌دونم مادر تو چرا نیومد دنبالت. مادر تو هم یکی مثل مادر من! یه روز تنهات می‌ذاره. اصلاً از کجا معلوم تو رو بخواد؟ شاید تو پارک ولت کرده.
    بدترین حرفا رو بهش زدم. خودم زخم خورده بودم و فکر می‌کردم همه مثل من زخم خورده‌ن. هیچی نگفت و فقط خیره و ترسیده نگاهم کرد. با همون لحن حرصی بهش گفتم:
    - من دارم میرم. می‌خوای بیا، می‌خوای نیا.
    ولش کردم و سمت خیابون رفتم. از مردم آدرس نزدیک‌ترین کلانتری رو می‌پرسیدم و حواسم بهش بود که داشت دنبالم می‌اومد. مردم یا جوابم رو نمی‌دادن و بی‌توجه بهم رد می‌شدن یا جواب درستی بهم نمی‌دادند. با هزار زحمت دم کلانتری رسیدم. راه دیگه‌ای براش به ذهنم نمی‌رسید. همین که کلانتری رو دید، اومد کنارم و با ترس گفت:
    - چرا من رو آوردی اینجا؟ مگه من دزدم؟
    بدون اینکه حواسم باشه، گفتم:
    - نه. مگه فقط دزدا رو میارن اینجا؟ من خودم توی فیلما دیدم که قاتلا رو هم میارن!
    مثلاً می‌خواستم دل‌داریش بدم؛ اما طبق معمول گند زده بودم. ترسید و گفت:
    - قاتل یعنی چی؟
    فقط همین رو کم داشتم. اگه معنیش رو می‌گفتم، دیگه عمراً اگه داخل می‌رفت. پوفی کشیدم و گفتم:
    - یعنی هیچی. یعنی تو باید بری داخل. مادرت حتما برای پیدا کردنت میاد دنبالت.
    با تخس‌بازی گفت:
    - من نمیرم.
    با تعجب گفتم:
    - چرا؟
    یه نگاه پر از ترس به سرباز جلوی در کرد و گفت:
    - من از پلیس می‌ترسم.
    بی‌اراده منم نگاهی به سرباز جلوی در که حالا دیگه توجهش جلب شده بود، کردم و گفتم:
    - ترس نداره! میری داخل و هرچی به من گفتی رو به پلیس میگی. مشخصات خودت و مادرت رو هم میدی. اونا مادرت رو پیدا می‌کنن.
    بدون جواب بهم خیره شد؛ چون از اول مشکلات خاص داشتم، اینکه کسی یه مدت بهم زل بزنه، عصبیم می‌کرد. با عصبانیتی کنترل‌
    شده گفتم:
    - چته؟ چرا این‌جوری نگاهم می‌کنی؟ شاخ‌دارم؟
    اما اون نگاه گنگی بهم کرد و با بغض گفت:
    - میشه بغـ*ـلم کنی؟
    بی‌اراده با صدای بلند گفتم:
    - چی؟
    قدمی عقب رفت و با من‌من گفت:
    - من هروقت از کاری خیلی می‌ترسم، مامانم بغـ*ـلم می‌کنه، بعد دیگه نمی‌ترسم. میشه تو به جای مامانم...
    نذاشتم ادامه بده و وسط حرفش با حرص گفتم:
    - نه‌خیرم!
    باز بهم خیره شد و گفت:
    - چرا؟
    منم که دیگه حوصله‌م سر رفته بود، گفتم:
    - چون من مادرت نیستم آقا پسر و هیچ‌وقت نمی‌خوام مادر کسی بشم. بیا برو تو ببینم.
    هلش دادم سمت کلانتری؛ اما زد زیر دستم و تند گفت:
    - باشه‌باشه. صبر کن.
    منتظر موندم ببینم چی‌کار می‌خواد بکنه. کاپشنش رو درآورد و جلوم گرفت. نگاه گیجم رو که دید، گفت:
    - بیا بگیرش. من مطمئنم مامانم میاد دنبالم؛ اما تو... بیا.
    بغضی که ناشی از شکست غرورم بود رو قورت دادم و گفتم:
    - نمی‌خوام. من لباس کس دیگه‌ای رو نمی‌پوشم.
    دست خودم نبود. سلطنتی بزرگ شده بودم و نمی‌تونستم قبول کنم کسی غرورم رو نشونه بگیره. توی همین مدت فهمیده بود چقدر روی تمیزی حساسم که سریع دلجویانه گفت:
    - تمیزه به خدا! همین دیروز صبح این‌قدر گریه کردم تا مادرم برام خریدش. یادگاری نگه‌دار.
    کاپشنش رو ازش گرفتم و روی دوشش انداختم. با بغض و قلدری گفتم:
    - ببین آقا پسر! من دوتا برادر دارم. من یه خواهر دارم. من مادر دارم. من یه پدر دارم که بهترین پدر دنیاست و نیازی به کاپشن تو ندارم. الان هم یا میری تو یا ترسی بیشتر از ترس از کلانتری رو بهت نشون میدم.
    چند ثانیه نگاهم کرد، بعدم کاپشنش رو پوشید و بی‌حرف اضافه‌ی دیگه‌ای رفت. می‌دونستم این‌بار نترسید. حالم ترحم‌بار بود که رفت. برگشتم پارک و فرداش رفتم کلانتری و از سرباز جلوی در سراغش رو گرفتم. خوش‌بختانه دنبالش اومده بودند. سرم به‌شدت گیج می‌رفت و حس ضعف عمیقی وجودم رو گرفت. دیگه نتونستم برگردم به پارکی که این مدت شده بود پاتوقم. همون‌جا جلوی سرباز کلانتری غش کردم.
    وقتی چشمام رو باز کردم، روی چندتا صندلی، توی یه اتاق دراز کشیده بودم. یه اتاق سبز. تا حالا کلانتری نیومده بودم و پلیس رو جز توی فیلما ندیده بودم؛ اما خوب می‌دونستم کارشون چیه. یه پلیس زن با پوشه‌ای که دستش بود، اومد داخل. تا خواستم بلند شم، سریع گفت:
    - دراز بکش عزیزم.
    تا اون چادرش رو جمع کرد و نشست، من از کنجکاوی بهش خیره شدم. از بالا به پایین و از پایین به بالا. با تمام ریزبینی‌ای که توی ذاتم بود، داشتم دنبال یه تفاوت می‌گشتم؛ اما هیچ تفاوت خاصی جز یونی‌فرمش، پیدا نکردم!
    - اسمت چیه عزیزم؟
    دست از نگاه کردن بهش برداشتم و بی‌اراده صورتم از چندشی کلمه‌ای که به کار بـرده بود، جمع شد. «عزیزم» دیگه برای من کلمه‌ی سنگینی بود؛ از بس مادرم موقع شکنجه‌هاش از این کلمه استفاده می‌کرد و خیلی بد اداش می‌کرد. انگار متوجه شد که از جمله‌ش خوشم نیومده که دوباره پرسید:
    - اسمت چیه خانم کوچولو؟
    سریع گفتم:
    - من کوچولو نیستم.
    کلافه گفت:
    - بله! شما کوچولو نیستی، من کوچولوام. حالا اسمت رو میگی؟
    حرفش اصلاً به‌نظرم منطقی نبود. با تعجب گفتم:
    - شما معرفی نکردین، من چرا معرفی کنم؟
    با نفس عمیقی که کشید، حس کردم داره تحملم می‌کنه. می‌دونستم می‌خواد سوال‌جوابم کنه. برای همین من زودتر پرسیدم:
    - من چرا کلانتری‌ام؟
    درحالی‌که داشت چادرش رو مرتب می‌کرد، جواب داد:
    - اول تو جواب سوالام رو بده، بعد من جواب سوالت رو میدم.
    این حرفش به‌نظر منطقی اومد. «بفرمایید» مودبانه‌ای گفتم و منتظر نگاهش کردم. با لحنی که انگار داره از مجرمش بازجویی می‌کنه، گفت:
    - لباسات کثیفه؛ اما ارزون نیست. از کجا برشون داشتی؟
    درک نمی‌کردم. فکر می‌کنه یه گدای دزدم! خیره و با تعجب گفتم:
    - از کمدم!
    پوشه رو روی میز گذاشت و گفت:
    - بذار راحت بگم. حرف زدنت به سرووضعت نمی‌خوره. واضحه که گدا نیستی. گم شدی؟
    یه‌لحظه ذهنم جرقه خورد. هرچند امیدی بهش نداشتم؛ اما ترجیح دادم امتحانش کنم. سریع گفتم:
    - آره، گم شدم.
    به‌خاطر مکثی که توی جواب دادن داشتم، با بدبینی نگاهم می‌کرد. بعد از یه مکث کوتاه گفت:
    - که گم شدی! باشه. پس کامل توضیح بده کجا و چطور گم شدی؟
    دومین دروغ زندگیم بود. اولیش به زهره و در مورد دیدن دنیا بود. زهره دوست داشت دخترونه بار بیام. دوست نداشت تفنگ دست بگیرم و از روی دیوار بپرم. همیشه تاپ و دامن عروسکی تنم می‌کرد و جوری موهام رو می‌بست که واقعاً شبیه عروسکای توی ویترین می‌شدم و دل بابا رو آب می‌کردم. زهره همیشه برام عروسک می‌گرفت. عروسکایی که بهشون دست هم نمی‌زدم. چقدر به‌نظرم دور می‌اومد. انگار نه انگار که همین 8 ماه پیش بود. ناخودآگاه آهی کشیدم.
    - گم نشدی، درسته؟
    تازه یادم اومد جواب این خانم ریزبین رو یادم رفته بدم. بدون اینکه بدونم ترس علی روم تاثیر گذاشته بود، با لکنت گفتم:
    - ها؟ آها! چرا گم شدم؟ مادرم... من رو گم کرد. من توی خیابون گم شدم و بعدش... رفتم توی پارک.
    ریزبینانه گفت:
    - توی کدوم خیابون؟ چند وقته گم شدی؟
    - اسم خیابون رو نمی دونم؛ اما 3 روزه که گم شدم.
    با تعجب گفت:
    - سه روز؟ توی این سه روز کجا بودی؟ چی می‌خوردی؟
    بازم با لکنت گفتم:
    - توی پارک. هیچی.
    فکر کنم لکنتم کار خودش رو کرد؛ چون دلش برام سوخت. آهی کشید و گفت:
    - شماره تلفنی، آدرسی، از مادرت داری دخترم؟
    واقعیت این بود که هم آدرس مریم رو داشتم و هم شماره تلفنش رو؛ اما می‌دونستم مریم نگهم نمی‌داره، برای همین آدرس ندادم. شماره تلفن دادم تا زنگ بزنن. البته نه به مریم! زیرکانه گفتم:
    - آدرس بلد نیستم؛ اما شماره تلفن خونه‌مون رو حفظم.
    خوش‌حال از اینکه می‌تونه من رو به خانواده‌م برسونه، گفت:
    - عالیه. تا تو شماره رو اینجا بنویسی، منم میرم برات یه چیزی بیارم بخوری.
    داشت از اتاق بیرون می‌رفت که یهو برگشت سمتم و گفت:
    - راستی تو که...
    می خواست بگه نوشتن بلد نیستی، برای همین درجا گفتم:
    - بلدم خانوم.
    نمی‌دونم از این که نوشتن بلد بودم، تعجب کرد یا از اینکه حرفش رو حدس زدم. پیشونیش رو خاروند و گفت:
    - راستی، گفتی اسمت چی بود؟
    با تخسی ذاتیم گفتم:
    - من که نگفته بودم؛ اما رویا. رویا ریاحی.
    - اسم مادرت؟
    - زهره ریاحی.
    به‌خاطر یکی بودن فامیلایی که گفتم، یه‌کم مشکوک نگاهم کرد؛ اما در نهایت بی‌حرف از اتاق بیرون زد.
    خودم رو جای رویا جا زدم؛ چون می‌دونستم اگه خودم رو معرفی کنم، نه زهره قبولم می‌کنه، نه مریم. زهره با دستای خودش جسد له‌شده‌ی رویا رو به خاک سپرده بود. حس می‌کردم حداقل شاید احساسات مادرانه، باعث شه وقتی اسم و فامیل دخترش رو می‌شنوه، شده محض کنجکاوی، بیاد اینجا. فقط می‌خواستم من رو از کلانتری دربیاره و انتظار دیگه‌ای نداشتم. به‌طرز عجیبی، دیگه از هیچ‌کس هیچ انتظاری نداشتم. از بابام انتظار جواب نداشتم. از مادرم انتظار مادری نداشتم. از زهره انتظار کمک و ترحم نداشتم. حتی دیگه از خودم انتظار زندگی نداشتم. نمی‌دونم چقدر گذشت؛ اما وقتی برگشت توی اتاق، با غذا برگشته بود. غذا رو گذاشت جلوم و با ملایمت گفت:
    - میشه شماره رو ببینم؟
    بوی غذا خیلی خوب بود و واسه منی که خیلی‌وقت بود چیزی نخورده بودم، فوق‌العاده وسوسه‌کننده. نگاه از غذا گرفتم و آروم زمزمه کردم:
    - البته.
    کاغذ رو دو دستی گرفتم سمتش و اونم با تعجب ازم گرفتش. چندثانیه‌ای بود که بدون هیچ واکنشی خیره شده بود به کاغذ. با بی‌تابی گفتم:
    - خب چرا زنگ نمی‌زنید؟
    با نگاهی موشکافانه گفت:
    - تا من میرم زنگ بزنم، این غذا رو بخور.
    بدون اینکه به غذا نیم‌نگاهی‌ هم بندازم، گفتم:
    - نمی‌خورم. الان مادرم میاد، میرم خونه. چه لزومی داره؟
    مشکوک نگام کردو گفت:
    - هرجور راحتی.
    داشت از اتاق بیرون می‌رفت؛ اما هنوز در رو باز نکرده بود که دوباره گفت:
    - راستی، سرباز شیفت می‌گفت که تو ازش درباره‌ی علی پرسیدی. علی رو از کجا می‌شناسی؟
    - نمی‌شناسم. اونم تو پارک گم شده بود.
    فکر کنم جوابم منطقی بود که بی‌حرف دیگه‌ای رفت و حدود یه ساعت بعد اومد. نگاهی به غذا کرد و گفت:
    - چرا نخوردی؟
    عصبی از یه ساعت بلاتکلیفی گفتم:
    - گفتم بودم که نمی‌خورم.
    دستاش رو زیربغـ*ـلش زد و گفت:
    - شماره‌ای که دادی، شماره‌ی مادرت بود دیگه؟
    نگاهم رو ازش دزدیدم و «بله»ی آرومی بهش گفتم. توی دلم خداخدا می‌کردم زهره بهش نگفته باشه رویا 43 روزه که مرده. سکوتش طولانی شد. جرئتم رو جمع کردم و با اطمینانی ساختگی گفتم:
    - چی شد؟ مادرم گفت میاد؟
    انگار منتظر همین واکنش بود که مشکوک گفت:
    - چرا فکر می‌کنی مادرت نمیاد دنبالت؟ نکنه مادرت نیست؟
    شاید اگه 8 ماه پیش بود، محکم می‌گفتم زهره مادرمه؛ اما حالا بعد از این همه اتفاق جز سکوت جوابی نداشتم. شاید حقیقت این بود که من مادری نداشتم. نه زهره مادرم بود و نه اون زن. بهتر بود این‌جوری فکر کنم. چشمام از اشک پر شده بود و آماده گریه بودم. با بغض گفتم:
    - میاد؟
    باز دلش برام سوخت و گفت:
    - آره عزیزم.

    مریض بود؟ نمی‌دید نگرانم؟ چرا این‌جوری حرصم می‌داد؟ خب همون اول بهم می‌گفت داره میاد دنبالم دیگه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    deimos

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/17
    ارسالی ها
    1,092
    امتیاز واکنش
    118,349
    امتیاز
    1,176
    وقتی زهره اومد دنبالم، دیگه تقریباً شب شده بود. توی چنان برزخی دست‌و‌پا می زدم که محال بود کسی بتونه تصور کنه. حالم باز داشت بد می‌شد و فقط می‌خواستم از کلانتری برم بیرون. حالا به هر قیمتی. نمی‌دونم زهره اون شب چطور با پلیسا کنار اومد و اصلاً چطور تونست من رو از اونجا دربیاره. نمی‌دونم چی رو امضا کرد. نمی‌دونم توی کلانتری داشت بهم چی می‌گفت. اون‌قدر این مدت بهم سخت گذشته بود که فقط می‌خواستم توی محیط گرم و امن خونه بخوابم. فقط همین. وقتی رسیدیم خونه، آرمان جلوی در ایستاده بود و با اخم بهم زل زده بود. فکر می‌کردم بتونه جلوی دهنش رو بگیره؛ اما آخرش وقتی داشتم از کنارش رد می‌شدم، مچ دستم رو گرفت و گفت:
    - هیچ‌کس نمی تونه جای رویا رو بگیره. هیچ‌کس نمی‌تونه جای خواهر من رو بگیره. تو رویا نیستی. فهمیدی؟
    مچ دستم رو آروم از زیر دستش بیرون کشیدم و گفتم:
    - من حتی رها هم نیستم آرمان.
    دیگه نگاهش نکردم. کنارش زدم و رفتم توی اتاقی که حتی نمی‌دونستم مال کیه. در رو پشت سرم بستم و تکیه دادم به در چوبی اتاق. صدای کل‌کل آرمان و زهره رو می شنیدم. پشت در سُر خوردم و زدم زیر گریه. این‌قدر سربار شده بودم؟ این‌‌قدر بی‌کس شده بودم؟ یتیمی یعنی همین، مگه نه؟ دستم رو جلوی دهنم گرفتم تا صدای هق‌هقم بیرون نره و از ته‌دل اشک ریختم. دعواشون تمومی نداشت. آرمان حتی یه ذره کوتاه نمی‌اومد. توی حموم اتاق یکی دیگه، حموم کردم و با حوله‌ی یکی دیگه بیرون اومدم. شاید اگه 3 شب پیش بود، حاضر بودم از حموم بگذرم؛ اما الان خیلی‌چیزا تغییر کرده بود. دیگه من عوض شده بودم و به‌علاوه دیگه تحمل کثیفی رو نداشتم. زهره اومد توی اتاق. از دیدنم درحالی‌که داشت آب ازم می‌چکید جا خورد. یه قدم سمتم اومد؛ اما من درجا یه قدم عقب رفتم و بی‌دفاع و بی‌اراده دستم رو به معنی «عقب بمون» بالا آوردم. من رو می‌شناخت. خوبم می‌شناخت. ترسم رو به روم نیاورد و با بغضی که اصلاً تو مخفی کردنش موفق نبود، بحث رو عوض کرد:
    - اینجا اتاق منه. حوله‌ی حموم تمیزه و کسی ازش استفاده نکرده. برای مهمونه. این لباسا رو هم الان برات گرفتم. می‌ذارمشون رو تخت. راستی...
    دیگه به ادامه‌ی حرفاش گوش نمی‌دادم. حوله‌ی مهمونه؟ من مهمونم؟ من توی خونه‌ی پدر خودم، مهمون حساب میشم؟ آره، مهمونم. معلومه که فقط یه مهمونم. خونه‌ی من زیر همون آسمون و روی همون خیابون بود. یه‌دفعه یاد رویا افتادم. یاد جواب محکم پرستار که گفت رویا مرده و یاد نبضی که می‌زد و نفسی که هم می‌رفت و هم برمی‌گشت. یاد سیـ*ـنه‌ای که هرچند نامنظم؛ اما بالا پایین می‌شد. مثل برق‌گرفته‌ها برگشتم سمت زهره و گفتم:
    - رویا؟ رویای من کجاست؟
    زهره شوکه شد. فکر کرد زده به سرم که گفت:
    - رها خوبی عزیزم؟ ما همین 43 روز پیش رویا رو کنار... کنار... کنار بابات دفن کردیم.
    بعدم با احتیاط اومد بغـ*ـلم کرد و ادامه داد:
    - رویا مُرد عزیزم. رویا رفته.
    از آرامشش حرصم گرفت. مگه میشه کسی دخترش توی تصادف بشه گوشت چرخ‌کرده و بعد به همین راحتی بگه مُرد؟ همین؟ مُرد؟ دستش رو با تموم زورم کنار زدم و گفتم:
    - نه‌خیرم! من خودم یادمه که نبض رویا می‌زد. من دیدم که نفس می‌کشید. تو دروغ میگی. پرستار دروغ میگه. اصلاً همتون دروغ می‌گید. رویای من زنده‌
    س.
    سرم داد زد. زهره برای اولین‌بار سرم داد زد:
    - خفه شو!
    منم اعصابم خورد بود و ساکت نمی‌شدم. من بدتر از داد و فریاد رو با مریم تجربه کرده بودم. دیگه از این چیزا نمی‌ترسیدم. حتی اون اواخر به اینکه منتظر بشینم تا بیاد و شکنجه‌م بده، عادت کرده بودم. با جرئتی که از 3 روز پیش تا حالا، بدون اینکه دلیلش رو بدونم، تو وجودم زیاد شده بود، گفتم:
    - خفه شم؟ من خفه شم؟ از کی می‌شنوم؟ مگه تو نبودی که برای حرف‌زدنم به آقا التماس می‌کردی؟ حالا چی شده که می‌خوای خفه شم؟
    انگار بدتر شده بود. بیشتر عصبانی شد. تا حالا زهره رو این‌قدر عصبانی ندیده بودم. داشت سعی می‌کرد عصبانیتش رو کنترل کنه؛ اما خیلی هم موفق نبود. ایستاد جلوم و انگشتش رو تهدیدوار گرفت سمتم و گفت:
    - رها! برای آخرین‌بار میگم. رویا مرده. دختر من مرده. دیگه اسم دخترم رو نشنوم ازت. آروم بشین سرجات و...
    به ادامه‌ی حرفاش گوش ندادم. برای همین نفهمیدم کی حرفش تمام شده؛ اما وقتی صدام زد، بغضم رو قورت دادم و بدون اینکه نگاهش کنم، گفتم:
    - هوم؟
    این‌بار اونم با بغض گفت:
    - رها؟
    جواب ندادم؛ چون می‌دونستم وقتی این‌جوری صدام می‌زنه، ازم چی می‌خواد. می‌خواست مثل قبل مامان‌زهره صداش بزنم؛ اما من دیگه نمی‌تونستم مثل قبل، اون رو مادر خودم بدونم و نمی‌خواستم گولش بزنم. من دیگه فقط داشتم یه چیزی رو برای خودم تفهیم می‌کردم و اون هم این بود که من دیگه هیچ‌کس رو ندارم. وقتی اونم فهمید چرا جوابش رو نمیدم، گفت:
    - اتاق بغـ*ـلی رو برات آماده کردم. یه مدت از آرمان هم دور باشی بهتره.
    وقتی دید قرار نیست از من جوابی بشنوه، خواست بره بیرون که لحظه‌ی آخر برگشت سمتم و گفت:
    - تو زود بزرگ شدی رها. خیلی زود.
    در جوابش فقط لبخند زدم؛ اما داشتم با خودم گفتم: «من اصلاً بچگی نکردم که حالا بخوام بزرگ شم!»
    3 ماه خونه‌ی زهره بودم و دیگه آرمان مثل گذشته نبود. بی‌خیالم شده بود و کمتر بهم گیر می‌داد؛ اما نمی‌دونم چی شد و کجا رفت که دیگه ندیدمش. حتی سراغش رو هم نگرفتم. حداقل از شر اون نگاه‌های پر از کینه و سرزنش‌بارش راحت بودم. بدون اینکه خبر داشته باشم چه بلایی داره سر تک‌تکمون میاد، از اینکه با آرمان برخوردی نداشتم، راضی و خوش‌حال بودم. وای که چه احمقی بودم من! 5 سالم که تموم شد، زهره من رو برد دادگستری. همراه با یه عالمه کاغذ و مدرکی که توی هر اتاقی می‌رفتیم، اول اونا رو نشون همه می‌داد. معنی کارای اداری رو نمی‌فهمیدم. فقط از نگاه کارمندا، بعد از دیدن اون کاغذا، می‌فهمیدم چقدر یتیم بودن چیز بدیه. من نگاهشون رو نمی‌دیدم. نگاهشون رو روی خودم حس می‌کردم. یه نگاه سنگین از جنس ترحم. حتی اسم این حس رو هم نمی‌دونستم. فقط حس می‌کردم از این نگاه متنفرم. از اون اتاق که اومدیم بیرون، به زهره گفتم دیگه باهاش داخل اتاقا نمیرم و خستگی رو بهانه کردم. من بچه‌تر از اون بودم که بفهمم چی داره به سرم میاد. اون‌قدر بچه که ندونسته بهش گفتم کارات رو زودتر انجام بده.
    گفتم دوست ندارم اینجا بمونم. می‌خوام هرچی سریع‌تر از اینجا برم بیرون؛ اما اون فقط توی یه سکوت سنگین گوش می‌داد. با حوصله تموم غرغرای من رو شنید و بعد هم بی‌حرف رفت. روی صندلیای راهرو نشستم و کم‌کم روی همون صندلیا هم خوابم برد. نمی‌دونم چقدر گذشت که زهره بیدارم کرد و با بغض گفت:
    - نزدیک پایان وقت اداریه.
    هم معنی جمله‌ش رو نمی‌فهمیدم و هم تموم حواسم به بغض صداش بود. به لرزش صداش، به سردی دستاش، به اشکی که توی چشماش جمع شده بود و اون پلک نمی‌زد تا مبادا بریزه. آخرشم بغضش بهش غلبه کرد و اشکش ریخت. سریع پاکش کرد و بهم خیره شد. وقتی دید با گیجی نگاهش می‌کنم، جلوم زانو زد. سد اشکاش شکست؛ اما دیگه پنهونش نکرد. اشکاش سُر می‌خورد روی گونه‌ش؛ اما اون بی‌توجه گفت:
    - رها جان! دختر عزیزم! ماه من! ساعت داره 2 میشه. بعد از ساعت 2...
    نتونست جلوی بغضش رو بگیره و زیر گریه زد. صدای هق‌هقش کل راهرو رو برداشته بود. از صندلی اومدم پایین و جلوش ایستادم. جلوی صورتش خم شدم و با دستای کوچیکم اشکاش رو پاک کردم. دستام رو گرفت و بوسید و با گریه گفت:
    - بعد از ساعت 2 فقط من از این ساختمون میرم بیرون. تو همین‌جا می‌مونی.
    ناراحتیش رو حس کرده بودم. برای همین با وجود اینکه گفتن این جمله برای خودم سخت بود، گفتم:
    - خب می‌مونم تا برگردی. من منتظرت میشم تا برگردی.
    این‌بار نشست روی زمین و باز صدای هق‌هقش بود که بغض رو به گلوی منم آورده بود. مثلاً می‌خواستم با این حرف از ناراحتیش کم کنم. من چه می‌دونستم دارم بدتر زجرش میدم؟ چندتا زن از اتاقشون اومدن بیرون. از روی زمین بلندش کردن و نشوندنش رو صندلی. یکی از زنـ*ـا که مسن‌تر از بقیه بود، گفت:
    - خب تو که این‌جوری ناراحتی، چرا سرپرستیش رو قبول نمی‌کنی؟ ماشاءالله طایفه دارین و مشکل مالی هم که ندارین.
    زهره با گریه جواب داد:
    - نمی‌تونم. به خدا قسم نمی‌تونم. من نباید این کار رو بکنم. من اگه سرپرستیش رو قبول کنم، در حقش ظلم کردم. رها حق زندگی داره. رهای من باید رها زندگی کنه. آخ رها...
    و باز دوباره انگار نفس گرفته باشه، با قدرت بیشتری گریه‌ش رو شروع کرد. من اون وسط گیج شده بودم. نمی‌دونستم چه خبره. فقط فهمیده بودم مامان‌زهره داره من رو توی این راهروی باریک تنها می‌ذاره. فقط همین. چرا؟ نمی‌دونم. برمی‌گرده یا نه؟ نمی‌دونم. مریم می‌دونه یا نه؟ نمی‌دونم. قراره من رو کجا ببرن؟!نمی‌دونم. یه عالمه سوال توی ذهنم بود که جوابشون رو نمی‌دونستم و چه وحشتناک بود این بی‌خبری. حس کسی رو داشتم که توی انفرادیه، بدون اینکه بدونه به چه جرمی. بدون اینکه بدونه چه حکمی براش می‌برن.
    به خودم که اومدم، زهره داشت می‌رفت و من فقط نگاهش می‌کردم. من فقط رفتنش رو نگاه کردم و حتی یه‌بار نگفتم «من رو با خودت ببر. تنهام نذار. من به اندازه‌ی کافی شکستم. تو برام بمون.» ایمان داشتم اگه می‌تونست این کار رو می‌کرد. نمی‌خواستم براش عذاب مضاعف بشم. سکوت کردم تا توی سکوت تنهام بذاره، نه توی گریه. می‌دونستم مادرم نیست؛ اما هنوزم اشکش، اشک من رو درمی‌آورد.
    زهره رفت. من موندم و تنهایی، من و بی‌کسی، من و پرورشگاه. توی شب تولد 5 سالگیم، تو تاریخ 1381/3/31، با نامه‌ی رسمی دادگاه، به پرورشگاه منتقل شدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    deimos

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/17
    ارسالی ها
    1,092
    امتیاز واکنش
    118,349
    امتیاز
    1,176
    قبل از ساعت 3 ظهر، به‌دلیل محدودیت ظرفیت پرورشگاه، به‌طور موقت به ندامتگاه نوجوانان منتقلم کردن تا در اولین فرصت بفرستنم پرورشگاه. مسئولای دادسرا پذیرشم رو گرفتن و انتقالم رو به مسئولای ندامتگاه سپردن. خوب یادمه تا شب، بدون اینکه یه کلمه حرف بزنم، به در ندامتگاه خیره شده بودم. بدون اینکه خودم بدونم منتظر چیم و منتظر کیم. هرچی پرستار ندامتگاه خواست سربه‌سرم بذاره، باهام شوخی کنه، باهام بازی کنه، دریغ! حتی جهت نگاهم رو هم عوض نکردم. از دیوار صدا درمی‌اومد؛ اما از من نه. از همه می‌ترسیدم و حس می‌کردم همه می‌خوان مثل مریم اذیتم کنن. غذا رو دست‌نخورده پس می‌فرستادم و بدون هیچ عکس‌العملی منتظر انتقالم بودم. دیگه کنجکاو نبودم بدونم قراره چی به سرم بیاد. تسلیم سرنوشت شده بودم و تلاش پرستار ندامتگاه برای خندوندنم رو اصلاً نمی‌دیدم. شب از نیمه گذشته بود که بالاخره یه سرباز و یه مامور زن تحویلم گرفتن و منتقلم کردن به پرورشگاه. توی راه حس می‌کردم می‌خوان ببرنم قصابی! از ترس و وحشت می‌لرزیدم. دست مامور زن که به قصد نـ*ـوازش روی سرم نشست، چنان با پرخاشگری پسش زدم که دیگه تا آخر راه بهم دست نزد. حرکاتم دست خودم نبود. روی لمس شدن به‌شدت حساس شده بودم. مدام دل‌داریم می‌داد و سعی می‌کرد از خوبیای پرورشگاه بگه. از اینکه یه عالمه دوست پیدا می‌کنم و همه عاشق آبی چشمام میشن. از اینکه اونجا بهم می‌رسن و هیچ مشکلی اونجا پیدا نمی‌کنم. درسته که با حرفاش ترسم کم نشده بود؛ اما لرزش بدنم قطع شده بود. ماشین جلوی در پرورشگاه ایستاد و من و مامور پیاده شدیم. یه در آهنی بزرگ داشت و یه اتاقک نگهبانی. خیره به در آهنی بزرگ و ترسناک پرورشگاه بودم. این‌بار دست مامور زن رو که دستم رو گرفت، پس نزدم. من رو با خودش هم‌قدم کرد و آروم گفت:
    - اینجا مثل یه مهدکودک بزرگه. اصلاً ترس نداره.
    در که باز شد، نگاه کنجکاوم همه‌جا دنبال یه چیز ترسناک می‌گشت؛ اما با دیدن نگهبان که پیرمرد مهربونی به‌نظر می‌اومد و بهم خوشامد گفت و کلی قربون‌صدقه‌ی صورت معصوم و زیبام رفت، کمی ته دلم قرص شد که اینجا شکنجه‌گاه نیست. کلامش اون‌قدر دل‌نشین و دور از ریا بود که ناخودآگاه آروم شدم. روی پاهاش نشست تا هم‌قد من بشه و با مهربونی گفت:
    - ماشاءالله چه چشمای درشتی داری دخترم. ببینمت باباجان! تو به کی رفتی این‌قدر چشمات قشنگه؟
    خیره نگاهش می‌کردم. اولین‌بار بود که کسی از چشمام تعریف می‌کرد. موهای پریشونم رو که اون‌موقع هم بورتر بود و هم لَخت‌تر، از جلوی چشمام کنار زد و بلند شد. روبه‌روی مامور گفت:
    - ببینم. فارسی بلده حرف بزنه؟ اصلاً این دسته‌گل ایرانیه؟
    مامور با حوصله جواب داد:
    - والا ما که توی گزارش خوندیم ایرانیه؛ ولی صداش رو هنوز نشنیدیم. همه‌ی خانواده‌ی درجه اولش به‌جز مادر و زن باباش فوت شدن. یه برادر ناتنی داره که خودش بچه‌س و تحت سرپرستی. اخیراً هم مهاجرت کرده. مادرش هم طبق گزارشی که دست منه، یه بیمار روحی روانیِ زنجیریِ خطرناکه. بارها تحت درمان بی‌نتیجه بوده و فقط با قرص و آمپول قابل کنترله. این شد که رها خانم مهمون شما شدن.
    بدون اینکه حواسش به من باشه، که با شنیدن حرفاش کم‌کم دارم عصبی میشم و ممکنه هرلحظه بهم حمله دست بده، ادامه داد:
    - البته پدرش از طایفه‌های پول‌دار اصفهانیه. خاندانشون برمی‌گرده به اعراب مقیم ایران.
    به این جای حرفش که رسید تازه متوجه سردی بی‌حد دستای من شد و حرفش رو قطع کرد. دستم از دستش سر خورد و با بغض سرم رو پایین انداختم. نگهبان باز موهام رو از صورتم کنار زد تا چشمام رو ببینه و با مهربونی گفت:
    - خب پس دخترمون ایرانیه. نگران بودم یه وقت نفهمیده باشی حرفام رو باباجان. دلمون آب شد. یه کلمه برامون حرف نمی‌زنی صدات رو بشنویم کوچولو؟
    خراب کرد. داشتم باهاش انس می‌گرفتم که با «کوچولو» گفتنش همه‌چی رو خراب کرد. بی‌توجه به اونا راه افتادم سمت ساختمون. جاده‌ی آسفالتی که دوطرفش گل‌کاری شده بود و درختای بلندی داشت و در نهایت می‌رسید به ساختمون اصلی پرورشگاه، برام طولانی به‌نظر می‌اومد. بعد از چند ثانیه مامور زن هم باهام هم‌قدم شد. آروم‌آروم به ساختمون نزدیک می‌شدیم که یه‌لحظه حس کردم یکی داره از بالا نگاهم می‌کنه. آروم سرم رو بالا آوردم و خیره شدم به پشت‌بوم ساختمون؛ اما کسی رو ندیدم. با باد سردی که وزید، حواسم به کل از پشت‌بوم پرت شد و خودم رو بغـ*ـل گرفتم. زهره برام یه تاپ عروسکی سفید و دامن حریر قرمز گرفته بود. هنوز تنم بودن و کوتاهی زیاد دامنم باعث لرز کردنم شده بود. به ساختمون که رسیدیم، سریع بردنم به یه اتاق و یه تخت بهم دادند. دیگه نفهمیدم مامور چی بهشون گفت و چی‌کار کرد. اون‌قدر خسته بودم که فقط خوابیدم. صبحش با حس اینکه همه بهم خیره شدن، آروم چشمام رو باز کردم. حسم درست بود. تمام بچه‌ها دور تختم حلـ*ـقه زده بودن و بهم خیره شده بودند. یکی از پسرا با دیدن چشمای بازم، با حسرت دست کشید به دامن حریرم و منم بی‌اراده توی خودم جمع شدم. با لـ*ـذت گفت:
    - بچه‌ها! لباسش خیلی نرمه.
    انگار با این حرف به بقیه‌شون مجوز داد که اونا هم همین حرکت رو تکرار کردن. یکی به لباسم دست می‌زد، یکی دست می‌کرد توی موهام و یکی به صورتم دست می‌کشید. بی‌اراده وحشی شدم. دست همه‌شون رو محکم پس زدم و از تخت بیرون اومدم و جلوی در سالن ایستادم. یکی از دخترا گفت:
    - چقدر چشمات قشنگه. میای با هم دوست بشیم؟
    از لهجه‌ی عجیبش ترسیده بودم و فقط با وحشت همه‌شون رو نگاه می کردم. چه می‌دونستم لهجه‌ی اصفهانی چیه. دلم می‌خواست بابا بود و برام توضیح می‌داد که پرورشگاه یعنی چی. هرچیزی که بابا برام تعریفش نکرده بود، به‌نظرم تعریف‌نشده و ترسناک بود. صدای گریه‌ی یه بچه از پشت در و بعد هم صدای باز شدن در، باعث شد از در فاصله بگیرم. یه پرستار، درحالی‌که اصلاً حواسش به ما نبود، یه بچه ی دو-سه‌ساله رو بغـ*ـل گرفته بود و سعی داشت آرومش کنه. تکون‌تکون می‌خورد و بچه رو توی آغـ*ـوشش تاب می‌داد که با آخرین چرخش، نگاهش به ما خورد. با تعجب گفت:
    - اینجا چه خبره بچه‌ها؟
    هیچ‌کس جوابش رو نداد. بالاخره همون پسری که به دامنم دست زده بود، گفت:
    - این کیه؟ مثل فرشته‌ها قشنگه و لباسش مثل اوناست.
    پرستار با لبخند نگاهی به من کرد و بچه رو که دیگه آروم شده بود، توی تخت گذاشت. رو به همه گفت:
    - دوتا خواهر برادر جدید براتون آوردم. یکی همین فرشته‌خانوم که اسمش رهاست و دیشب که اومد، همه‌تون خواب بودید و یکی هم این کوچولو که ما نمی‌دونیم اسمش چیه.
    و به بچه‌ی توی تخت اشاره کرد. بچه‌ها اومدن سمت من؛ اما با اخمی که من کردم و واکنش بدم نسبت به دست زدن یکی از دخترا به موهام، پرستار همه‌شون رو ازم دور کرد. همه دسته‌جمعی رفتن پیش اون بچه تا براش یه اسم انتخاب کنن. اون روز با تمام سختیاش گذشت و بالاخره فهمیدم پرورشگاه چیه. بچه‌های 2 تا 6 سال با هم توی یه محوطه زندگی می‌کردن و دختر و پسر قاتی بودیم. بچه‌هایی که تازه از شیر گرفته بودنشون رو توی بخش ما آورده بودند. اون‌قدر گریه می‌کردن که اعصاب برام نمی‌موند. اونجا با هیچ‌کس حرف نمی‌زدم. مطلقاً ساکت بودم. نه که نتونم حرف بزنم، حرفی نداشتم که بزنم. نمی‌خواستم حرف بزنم. حسابی گرفته بودم. نمی‌دونستم من اونجا چی‌کار می‌کنم. دلم می‌خواست برم سر خاک بابام. دلم براش تنگ شده بود. مدام فکر می‌کردم، اگه بود الان من اینجا نبودم. اگه بود الان همه‌چیز فرق داشت. من تموم بچگیم توی خونه بودم. مهمونی نرفته بودم. جشن نرفته بودم. مثل بقیه بچه‌ها با پدر و مادرم پارک نرفته بودم. با هیچ‌کس ارتباط نداشتم. تمام مدت توی خونه بودم و دنیای بیرون برام توی همون فیلمای مستندی که می‌دیدم، خلاصه می‌شد. زندگی بین اون همه بچه که تمام دغدغه‌شون آدمک ساختن با خمیربازی بود و چشمشون به در تا یکی سرپرستیشون رو قبول کنه، برای منی که تا حالا با کسی هم‌بازی هم نبودم و زندگی رو خیلی بیشتر از این چیزا می‌دیدم و دغدغه‌هام بزرگ‌تر بود، خیلی سخت بود. نمی‌تونستم با هم‌سن‌وسالای خودم کنار بیام و همیشه باهاشون دعوام می‌شد. روز‌به‌روز پرخاشگرتر می‌شدم و وحشی‌تر. آخه اونا حرف من رو نمی‌فهمیدن. گـ ـناه من چی بود که 5 سالم بود؛ اما بچه نبودم؟ گناهم چی بود که دیگران نمی‌فهمیدن من می‌فهمم؟ توی همون پرورشگاه، مهدکودکم داشتیم؛ اما من همه‌ش با بچه‌ها دعوام می‌شد و می‌افتادم به جونشون. حالا نزن، کی بزن. من حوصله‌ی خودم رو هم نداشتم و زندگی کردن با یه مشت بچه‌ی زبون‌نفهم، واقعاً برام سخت بود. برای اینکه دست از سرم بردارن، خیلی‌وقتا می‌زدمشون. مربیای مهد خیلی سعی کردن باهام مهربون باشن. الکی‌الکی و برای اینکه نرمم کنن، بهم کادو می‌دادن. بی‌نوبت بهم اسباب‌بازی می‌دادن و... تا مثلاً با محبت رامم کنن؛ اما من که خوب می‌دونستم اون اسباب‌بازیا از کجا اومدن؛ وحشی‌تر می‌شدم. می‌دونستم اونا رو مردم صدقه آوردن. بهم برمی‌خورد و همه‌ی عروسکا رو خراب می‌کردم و کله‌شون رو می‌کندم. نه فقط سهم خودم، سهم همه‌ی دخترای بخش رو خراب می‌کردم. همه‌ی دخترا به گریه می‌افتادن. آخرین‌بار مسئول بخش ما که یه زن بداخلاق بود، شخصاً سراغم اومد. نگاهی به همه‌ی عروسکای بدون سر که روی زمین افتاده بودن کرد و با حرص گفت:
    - اگه یه‌بار دیگه به اسباب‌بازیای دوستات دست بزنی، من می‌دونم با تو.
    با تخس‌بازی که این روزا بیشتر شده بود، گفتم:
    - اونا دوستای من نیستن.
    این اولین‌باری بود که کسی داشت صدای من رو می‌شنید. با عصبانیت گفت:
    - معلومه که نیستن. هیچ‌کس نمی‌خواد با تو دوست بشه. دست به وسایل بچه‌ها نمی‌زنی، فهمیدی؟
    محکم و بدون ترس گفتم:
    - من نمی‌خوام کسی برام اسباب‌بازی صدقه بیاره خانم.
    عصبی‌تر از قبل گفت:
    - نمی‌خوای، نخواه! می‌دونی چندنفر از این بچه‌ها فقط به همین عروسکا دل‌خوشن؟ می‌دونی عروسکی که تو پاره کردی رو ساره «مادر» صداش می‌زد؟ به چه اجازه‌ای دنیای بچه‌ها رو خراب می‌کنی؟ میگی بزرگ شدی؛ اما هنوز بچه‌ای.
    نگاه پرافسوسی بهم کرد و از اتاق رفت بیرون و در رو پشت‌سرش کوبید. بعد از حرفای اون زن، دیگه هیچ‌وقت دست به صدقه‌های اونا نزدم و کسی هم به من عروسک صدقه نداد.
    ***
    توی مهدکودک، یه پسره مدام یه دختره رو اذیت می‌کرد. موهاش رو می‌کشید و هربار به دختره می‌گفت: «بگو ببخشید تا ولت کنم» و دختره با اینکه هیچ کاری نکرده بود؛ اما باز می‌گفت: «ببخشید» تا ولش کنه؛ اما این‌بار پسره هرکاری می‌کرد، دختره زیر بار نمی‌رفت. پسره هم بی‌انصاف جوری موهاش رو می‌کشید که دیگه موهاش داشتن کنده می‌شدند. دختره فقط از درد گریه می‌کرد. بی‌اراده یاد خودم و مریم روانی افتادم و از جام بلند شدم. چندتا از بچه‌ها از ترس، گریه می‌کردن و چندتا هم از ترس، دست از بازی برداشته بودن و فقط خیره نگاه می‌کردن.
    می‌دونستم از پس پسره برنمیام؛ اما خب نمی‌تونستم بذارم اون دختر که بعد از مدت‌ها قصد مبارزه داره، این‌طور درد بکشه. یه ‌جورایی به‌خاطر اینکه بالاخره مقابلش ایستاد، ازش خوشم اومده بود. رفتم سراغ پسره و با یکی از اسباب‌بازی‌ها زدم تو سرش و بعدش هم دعوا شروع شد. فقط هیکلش بزرگ بود. انگار بادش کرده بودند. همش باد بود. عین دخترا لباسم رو چنگ می‌زد. وقتی دعوا تموم شد، پسره هنوز روی زمین پهن بود و لباس منم پاره شده بود. صدای هیاهوی بچه‌ها کلاس رو برداشته بود. البته وسط دعوا یکی-دوتا از باقی پسرا هم کمکم کرده بودن، وگرنه از پسش برنمی‌اومدم. اگرچه لاغر بودم؛ اما خیلی وحشی بودم و وقتی وحشی می‌شدم، دیگه کسی حریفم نبود. همین که کمر راست کردم، دختره پرید جلوم و گفت:
    - مرسی آجی من...
    هنوز داشت حرف می‌زد که یکی خوابوندم زیر گوشش. صدای همهمه‌ها خوابید و همه به ما خیره شدن؛ اما دختره هیچی نگفت. فقط دستش رو روی صورتش گذاشت و اشک توی چشماش جمع شد. برام مهم نبود. حق نداشت خودش رو جای رویا بذاره. هیچ‌کس حق نداشت جای رویای من باشه. دستام رو زدم به کمرم و با قلدری گفتم:
    - ببین دخترخانوم! من خواهر تو نیستم. من فقط خواهر یه نفرم. نشنوم دیگه ازت اینو، وگرنه بدتر می‌خوری.
    دستش رو از روی صورتش برداشت و اشکش چکید. با این حال گفت:
    - ببخشید! دیگه بهت نمیگم آجی.
    بی‌تفاوت گفتم:
    - به‌خاطر این نزدمت. این رو زدم تا بفهمی باید زودتر جلوش می‌ایستادی.
    دختره که بعداً فهمیدم اسمش «لاله»ست، سریع دست کشید روی چشمش و اشکش رو پاک کرد. با بغض گفت:
    - من ازش می‌ترسیدم. من...
    هنوز حرفش رو تمام نکره بود؛ اما با صدای مسئولمون ساکت شد. خانم محمدی با عصبانیت گفت:
    - اینجا چه خبره؟
    لاله با خوش‌حالی جواب داد:
    - خانوم محمدی! خانوم محمدی! رها هادی رو به‌خاطر من زد.
    چنان با افتخار این رو گفت و بعدش با ذوق بهم نگاه کرد، انگار کشور فتح کردم؛ اما خانوم محمدی با عصبانیت به من نگاه کرد و گفت:
    - خیلی تحملت کردم رها. دیگه تموم شد. دیگه حق نداری پات رو توی هیچ‌کدوم از کلاسا بذاری. از همه‌چی هم محرومی. همین الان برگرد خوابگاهت.
    اون روز به‌خاطر دعوا توی مهد، کلاً از کلاسا محرومم کرد؛ اما برای کی مهم بود؟ تازه خوش‌حال هم بودم که مجبور نیستم بین اون همه بچه که حرفام رو نمی‌فهمن، بچرخم. تنفرم از بچه‌ها دست خودم نبود. با اینکه خودم تو همون سن بودم؛ اما من بچه نبودم. وقتی از کلاسا محروم شدم، کم‌کم حوصله‌م هم سر رفت. گاهی از بیکاری آجرای دیوارا رو می‌شمردم. بعد از اینکه تعداد کل آجرای دیوارا رو حفظ شدم، شروع به شمردن میله‌های بالای دیوار کردم. طوری که دیگه حفظ بودم هر دیوار، چندتا آجر و چندتا میله داره. عین یه زندانی که آجرای دیوار زندانش رو می‌شمره. واقعاً برام مثل زندان بود و مثل یه زندانی داشتم عذاب می‌کشیدم. من تحمل دیوار رو نداشتم. من رها بودم. نمی‌تونستم اسارت رو تحمل کنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    deimos

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/17
    ارسالی ها
    1,092
    امتیاز واکنش
    118,349
    امتیاز
    1,176
    سوراخ‌های پرورشگاه رو دنبال یه جای خلوت، واسه یه آدم تنها، بالا و پایین می‌کردم و هیچ‌جایی رو بهتر از پشت‌بوم پیدا نکردم. هم عاشق ارتفاع بودم و هم کسی اونجا رو چک نمی‌کرد. تو این مدتی که اینجا بودم، خوب فهمیده بودم خیلی کارا میشه واسه وقت‌گذرونی انجام داد؛ اما همه‌ش ممنوع بود. یکیش همین پشت‌بوم اومدن. شب از نیمه گذشته بود و دیگه مطمئن بودم همه خوابیدن. آروم پتو رو از روی خودم کنار زدم و از تخت پایین اومدم. پاورچین‌پاورچین رفتم سمت در و بی‌صدا بازش کردم. سرم رو از لای در بیرون بردم و سرکی به راهرو کشیدم. وقتی از خلوت‌بودنش مطمئن شدم در رو بی‌صدا بستم و نفس حبس‌شده‌م رو آزاد کردم. سریع و بی‌صدا راه پله رو رد کردم و وقتی به در پشت‌بوم رسیدم، آه از نهادم بلند شد. درش قفل بود. خسته و دل‌شکسته به تختم برگشتم؛ اما تا صبح برای پیدا کردن کلیدش هزارتا نقشه کشیدم. بعد از یه هفته، توی یه موقعیت خوب که با کمک لاله جورش کردیم. کلیدش رو از دسته‌کلید خانوم محمدی جدا کردم. حالا دیگه کلید پشت‌بوم رو داشتم؛ اما دیگه ذوقم برای رفتن به پشت‌بوم کور شده بود. آخه حرفای لاله مدام توی سرم تکرار می‌شد که می‌گفت: «برای اینکه کسی بتونه از اینجا بره یا باید 18 ساله بشه و یا کسی بیاد پدر مادرش بشه.» از بین همه‌ی اعدادی که استادم به فارسی و انگلیسی بهم دیکته کرده بود، عدد 18 به عدد و حروف تو ذهنم پررنگ شده بود. همه‌ش حساب می‌کردم چندسال دیگه 18 سالم میشه و وقتی می‌دیدم چقدر طولانیه، ناامید می‌شدم. همه‌ش دنبال یه راهی برای فرار بودم؛ اما پیدا نمی‌کردم. سه شب بود که وقتی همه می‌خوابیدن، می‌رفتم پشت‌بوم و تا صبح به ستاره‌ها نگاه می‌کردم و سعی می‌کردم یه راهی برای بیرون رفتن از پرورشگاه پیدا کنم. موقع بالا رفتن از پله‌ها، پاهام اذیت و بی‌حس می‌شد. طوری که وقتی به پشت‌بوم می‌رسیدم، مجبور بودم مدتی رو روی زمین بشینم تا دوباره حس به پاهام برگرده. با این حال اون آسمون باز رو به فضای بسته‌ی خوابگاه ترجیح می‌دادم. شب چهارمی بود که داشتم می‌رفتم پشت‌بوم. همین که به در پشت بوم رسیدم سرجام خشک شدم. در پشت بوم قفل نبود. صداهای ریز و ضعیفی که می‌اومد از وجود یه نفر دیگه روی پشت‌بوم خبر می‌داد. فکر کردم خانم محمدی یا یکی از پرستارا، همه‌چیز رو فهمیده و الان روی پشت‌بوم منتظره تا مچم رو بگیره. ترسیدم و خواستم به بخش خودم برگردم. چند پله پایین رفتم؛ اما نیرویی وسوسه‌م می‌کرد روی پشت‌بوم برم. یه حس کنجکاوی قوی داشت مانع برگشتنم می‌شد. سعی کردم نادیده بگیرم؛ اما آخرش هم طاقت نیاوردم و دوباره برگشتم پشت‌بوم. یه پسر 12 یا 11 ساله نشسته بود روی لبه‌ی پشت‌بوم و پاهاش رو آویزون کرده بود. پشتش بهم بود و هنوز متوجه‌م نشده بود. آروم و بی‌صدا کنار در ایستادم و بهش خیره شدم. انتظار دیدن کسی از بچه‌های پرورشگاه رو نداشتم. فکر می‌کردم جایی رو پیدا کردم که می‌تونه فقط مال من باشه. برای اینکه صورتش رو ببینم، کمی بهش نزدیک شدم. حالا از بغـ*ـل می‌دیدمش. چشماش رو بسته بود و دستاش رو به لبه‌ی پشت‌بوم فشار می‌داد. به‌نظرم خیلی شجاع بود که اون جا نشسته بود. آخه من هیچ‌وقت به لبه‌ی پشت‌بوم نزدیک نشده بودم؛ چون می‌ترسیدم یکی من رو ببینه و لو برم. جوری بهش خیره بودم، انگار دارم به اسطوره‌ی شجاعت نگاه می‌کنم. بی‌هوا چشماش رو باز کرد و سمتم برگشت. رنگ چشماش فوق‌العاده بود. یه عسلی پررنگ. حالا اون هم به من خیره شده بود و اصلاً از حضور غیرمنتظره‌م نترسیده بود. واقعاً نمی‌ترسید لوش بدم؟ نگاهش از چشمام شروع شد و سر خورد روی کلیدی که دستم بود. بی‌اراده کلید رو پشت‌سرم بردم. پاهاش رو از لبه برداشت و چهارزانو نشست. لبخندی گرمی زد و گفت:
    - سلام.
    جوری رفتار می‌کرد، انگار قبلاً من رو دیده. اون برام فقط یه پسربچه‌ی غریبه بود. پس بدون جواب، فقط بهش خیره شدم. مستقیم به چشماش. اولین‌بار بود چشم عسلی می‌دیدم. دوباره اون صحبت رو شروع کرد و گفت:
    - من 13 سالمه. به‌جز یه سال، همیشه اینجا بودم.
    بی‌حرف و بی‌توجه، روی پاهای بی‌حسم نشستم. وقتی دید هیچ جوابی نمیدم، دوباره برگشت سمت پشت‌بوم و پاهاش رو آویزون کرد. شمرده گفت:
    - پشت بوم پاتوق منه. من 12ساله که اینجام و...
    قاعدتاً این یعنی من باید برم و مزاحمش نشم. دیگه به ادامه‌ی حرفش گوش ندادم. فقط نگاهش کردم. می‌خواستم تنها باشم و منتظر بودم تا هم حرفش تموم شه، هم حس به پام برگرده تا برم. همین که حرفش تموم شد، بلند شدم برم. برگشت سمتم و گفت:
    - حالا اگه هم بخوای، می‌تونی بمونیا... رها.
    وقتی داشت این رو می‌گفت، من داشتم می‌رفتم و محلش نذاشتم؛ اما وقتی اسمم رو ازش شنیدم، سرجام ایستادم. خیلی‌وقت بود که کسی به اسمم صدام نزده بود. کنجکاو شدم بدونم اسمم رو از کجا می‌دونه.
    برگشتم و پرسشی نگاهش کردم. نمی‌دونم چرا اون لحظه دوست نداشتم باهاش حرف بزنم. با من‌من گفت:
    - خب گردن‌بندت... پلاک گردن‌بندت اسم رهاست. اسمت رها نیست؟
    زنجیر گردن‌بندم رو زهره داده بود برام تعمیر کنن و حالا مثل روز اول دور گردنم بود. بی‌اراده دست کشیدم روی گردن‌بندم. دوباره تا خواستم برم، گفت:
    - چرا می‌لنگی؟ خوردی زمین؟
    با خودم فکر کردم چرا همه فکر می‌کنن زمین خوردم؟ نمی‌دونستم تو اون سن تنها اتفاقی که برای بچه‌ها می‌افته، زمین خوردنه. همه رو در حد خودم بدبخت می‌دیدم. اونا حتی فکرش رو هم نمی‌کردن به یه دختر بچه‌ی 4 ساله، سمی به اون خطرناکی داده باشن. حقم داشتن. آخه کدوم بچه‌ای این مسائل براش پیش می‌اومد؟ اونی که غیرعادی بود، من بودم. جواب ندادم و باز خواستم برم که این‌بار گفت:
    - من تنهام. پیشم نمی‌مونی؟
    «تنها» کلمه‌ای بود که بلد بودم بنویسم؛ اما معنیش رو نمی‌دونستم. من نمی‌دونستم اسم حسی که دارم، تنهاییه؛ اما شنیدن همین یه کلمه باعث شد بمونم. آخه موقع ادا کردنش لحنش خیلی غمگین بود. از غمش خوشم اومد. اولین کسی بود که توی این خراب شده می‌دیدم حسی شبیه حس من داره. حس تنهایی. آروم پرسیدم:
    - می‌خوای بمونم که چی بشه؟
    برعکس بقیه که این‌جور وقتا سکوتم روبه‌روم می‌آوردن و می‌گفتن: «چه عجب! فکر کردیم لالی.» یه‌کم مکث کرد و فقط گفت:
    - حرف بزنیم.
    خوشم اومد که سکوتم رو‌به‌روم نیاورد و دوباره پیشش نشستم؛ اما هرچی منتظر شدم، دیگه حرفی نزد. برای همین خودم پرسیدم:
    - یه پسر 13ساله چرا باید با یه دختر 5ساله حرف بزنه؟
    این رو گفتم تا بدونه من 5 سالمه. تا بدونه از چه کسی خواسته باهاش حرف بزنه؛ اما اون تو فکر بود و کوتاه گفت:
    - نمی‌دونم.
    اون دیگه حرف نزد و منم حوصله‌م سر رفت. دلمم نمی‌خواست باز من شروع‌کننده صحبت باشم. فکر کردم سنم پشیمونش کرده که بالاخره خودش سکوت رو شکست و گفت:
    - اسمت چیه؟
    مکثی کردم و گفتم:
    - تو که دیگه اسمم رو می‌دونی.
    با تعجب گفت:
    - همین؟ فقط اسم؟
    منم متعجب گفتم:
    - کمه؟
    جوابم رو نداد و به آسمون خیره شد. نمی‌دونم چرا حس می‌کردم یه چیزی داره اذیتش می‌کنه. آخه بابا هم وقتی عمیقاً ناراحت بود، به آسمون خیره می‌شد. مکثی کردم و گفتم:
    - رها ریاحی. پنج‌سالمه. از خوزستان اومدم. اینجا گرفتار شدم. حالا تو بگو.
    برگشت و نگاهم کرد. یه آه عمیق کشید و گفت:
    - امید ایزدپناه. از بچگی گذاشتنم اینجا. 6 ساله‌م که بود یه خانواده به سرپرستی قبولم کردن. بیشتر زنش اصرار می‌کرد و مَرده نمی‌خواست. زنه که مُرد، مَرده هم شروع کرد به کتک زدن من و توی 7 سالگی به‌دلیل بدسرپرستی، سرپرستیم رو ازش گرفتن و دوباره اومدم اینجا.
    شاید بیشتر از نصف حرفاش رو نفهمیده بودم. من نه می‌دونستم سرپرستی چیه، نه بدسرپرستی؛ اما وقتی همین‌قدر فهمیدم که اونم خیلی سختی کشیده، براش بغضم گرفت. خیره شد به آسمون و گفت:

    - خیلی دلم می‌خواد پدر مادرم رو ببینم. می‌خوام بدونم چرا ولم کردن؟ مگه من چی‌کار کرده بودم؟ مگه یه نوزاد چی‌کار کرده بود؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    deimos

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/17
    ارسالی ها
    1,092
    امتیاز واکنش
    118,349
    امتیاز
    1,176
    ***
    صدای محکمی که اومد، باعث شد سکه و در ظرف از دستم زمین بیفته. سکه قِل خورد رفت زیر میز و در شیشه‌ای ظرف خرد شد. با حرص برگشتم سمت صدا و دیدم خانم ادیب مشکوک توی چهارچوب در ایستاده و نگاهش بین من و پولای بوفه می‌چرخه. حدس اینکه طبق عادتش با دست کوبیده توی در، سخت نبود؛ اما قسمت سختش باورِ فکری بود که داشت درموردم می‌کرد. نگاه بدی بهم کرد. آروم و مشکوک پرسید:
    - داشتی چی‌کار می‌کردی؟
    تخس و متعجب گفتم:
    - معلوم نیست؟
    اونم با عصبانیتی که رفته‌رفته داشت زیاد می‌شد، گفت:
    - چرا. اتفاقاً خیلیم خوب معلومه.
    کامل اومد داخل اتاق و رفت پشت میزش نشست. همون‌طور که نگاهش به من بود، شماره‌ای رو گرفت و بعد از یه احوالپرسی رسمی گفت:
    - خانم صالحی! کی تشریف میارید مدرسه؟
    خودکار بیک زنگ زده بود به مدیر. هه! فکر می‌کرد می‌ترسم؟ بی‌توجه بهش نشستم روی مبل و مشغول محکم کردن بند نیم‌بوتم شدم. خوب می‌
    دونستم این بی‌توجهی چقدر می‌تونه کفریش کنه. با حرص نگاه ازم گرفت و به مدیر گفت:
    - دانش آموز ریاحی رو یادتونه؟ بازم دردسر درست کرده. امروز مچش رو درحالی‌که داشت از پولای بوفه دزدی می‌کرد، گرفتم.
    با شنیدن حرفش، دستم روی بند نیم‌بوتم خشک شد. عصبی از جام پا شدم و گوشی رو از دستش گرفتم و تماس رو قطع کردم. گوشیش رو پرت کردم توی بغـ*ـلش و بدون مراعات، با صدایی که از حرص می‌لرزید، گفتم:
    - هیچ می‌فهمین دارین چی می‌گین؟
    حالا اون هم مثل من درحال انفجار بود. از جاش بلند شد و با عصبانیتی کنترل شده گفت:
    - اون‌قدر بیرون می‌ایستی تا مدیر بیاد تکلیفت رو روشن کنه. من دیگه نمی‌تونم.
    پوزخندی بهش زدم و گفتم:
    - طلا که پاکه، چه منتش به خاکه؟
    با اینکه خون خونم رو می‌خورد؛ اما ریلکس و آروم کوله‌م رو برداشتم و از دفترش بیرون زدم. دست خودم نبود. بهم یاد داده بودن همیشه احساساتم رو مخفی کنم. باورم نمی‌شد به‌خاطر چندرغاز پول بوفه بهم تهمت زد. کفری و عصبی به دیوار راهرو تکیه دادم و مشغول گوشیم شدم. دیگه برام مهم نبود کسی گوشیم رو ببینه. بالاتر از سیاهی که رنگی نبود. مبینا، یکی از هم‌کلاسیا، بدوبدو از راه پله پایین اومد. من رو که توی راهرو دید، نگاه تحقیرآمیزی بهم کرد و رفت سمت دفتر خودکار بیک. همون‌جور که سرم توی گوشیم بود و خیره به عکس بودم، بهش گفتم:
    - من جات بودم، اگه کارم واجب نبود، الان نمی‌رفتم پیش خودکار بیک. بیک آبی الان از عصبانیت قرمزه!
    برگشت سمتم و با تحقیر گفت:
    - باز چطوری خانم ادیب رو عصبانی کردی اخراجی؟ ببینم! نکنه می‌خوای سرکلاسم بیای؟ این‌بار خانم ادیبم قبول کنه، خود خانم فخاری راهت نمیده. ببین چی‌کار کردی که حتی خانم فخاری هم که اوایل طرفت رو می‌گرفت، الان دیگه از دستت شکاره.
    یکی از چاپلوس‌ترینای کلاس و شاگرد اول مدرسه بود و همچنین از من متنفر؛ چون دانش‌آموز انتقالی بودم و به جای داخل کلاس، مدام بیرون از کلاس بودم، روم اسم گذاشته بودن، اخراجی. اوایل عصبی می‌شدم؛ اما الان دیگه برام مهم نبود. حتی جوابش رو هم ندادم. بدون اینکه نگاهش کنم، پوزخندی زدم و زدم عکس بعدی. عصبی شد و گفت:
    - به تو یاد ندادن گوشی آوردن توی مدرسه ممنوعه؟ می‌خوای مارک گوشیت رو به رخمون بکشی؟ فکر کردی با این چیزا می‌تونی خودت رو توی دل بچه‌ها جا کنی؟
    نمی‌دونم هدفش از این حرفا چی بود؛ اما اصلاً محلش ندادم. خیره به عکس قبلی، زدم عکس بعدی. با دیدن بی‌محلیم گفت:
    - الان میرم به خانم ادیب میگم گوشی آوردی مدرسه.
    حتی نگاهم رو از گوشیم بالا نیاوردم. اونم با حرص روش رو ازم گرفت و رفت پیش خودکار بیک. بعد از ده دقیقه که اومد بیرون، لبخند پیروزمندانه‌ای زد و گفت:
    - نمی‌دونم این‌بار چی‌کار کردی اخراجی؛ اما دیگه فاتحه خودت رو بخون.
    بدون اینکه منتظر جواب باشه رفت سر کلاس و من خیره به لبخند امید توی عکس، بغضم رو قورت دادم. زدم عکس بعدی و خیره شدم به عسل چشماش. توی این عکس دقیقاً به من خیره شده بود. با شنیدن صدای قدمای مردونه‌ای که می‌اومد، بغضی که به گلوم چنگ می‌زد رو قورت دادم و قبل از اینکه کنترلم رو از دست بدم و همین‌جا بزنم زیر گریه، گوشی رو پرت کردم توی کوله. دیگه برام مهم نبود قراره چی بشه. پیش تهمتایی که توی کل زندگیم بهم زده بودن، تهمت به دزدی بهترینش بود. صدای قدما کنارم متوقف شد. فکر کردم حتماً یکی از اولیای بچه‌هاس و با خانم ادیب کار داره. برای همین بدون اینکه سرم رو بالا بیارم، از دفتر فاصله گرفتم تا سر راهشون نباشم؛ اما وقتی بعد از چند ثانیه هنوز جلوی در ایستاده بودن، سرم رو بالا آوردم و می‌شد گفت از دیدنش جا خوردم. اصلاً نمی‌دونستم چرا اومده. نگاهم سر خورد روی احمد که پشت‌سرش ایستاده بود و با یه نگاه، همه‌چی دستگیرم شد. احمد چندسانتی از آرمان بلندتر بود. سبزه بود و ورزیده؛ اما در مقایسه با آرمان حرفی برای گفتن نداشت. آرمان که متوجه نگاهم به احمد شده بود، خیره به من، به احمد گفت:
    - توی ماشین منتظر بمون.
    احمد نیمچه تعظیمی کرد و از ما دور شد. همون‌طور که بهم خیره بود، چند قدم اومد جلو و گفت:
    - راهت ندادن، آره؟
    تمسخری توی لحنش نبود و همین باعث شد بدون حرف سرم رو پایین بندازم. مکثی کرد و گفت:
    - باید از احمد بشنوم؟
    دلم می‌خواست جوابش رو بدم؛ اما خوب می‌دونستم اگه جواب بدم، چه دعوایی راه می‌افته. پس فقط نشنیده گرفتم. یه شلوار کتون گرون مشکی، کفشای قهوه‌ای مردونه و پیرهن مشکی پوشیده بود. آستینای پیرهنش رو تا زده بود و با اینکه پالتوی قهوه‌ایش رو گذاشته بود روی دستش، بازم ساعد مردونه و عضلانیش کاملاً توی دیدم بود. موهاش رو جوری حالت داده بود که انگار تازه از خواب بیدار شده؛ اما بقیه به اشتباه، به این‌جور مدلای شلخته می‌گفتن جذاب. با خودم فکر کردم فقط با پول ساعت و کفش و پالتوش، میشه یه خانواده رو تا چندسال تامین کرد. با پوزخند معنی‌داری که زد، نگاه ازش گرفتم. می‌خواست بفهمونه حواسم هست بهم خیره شدی. «ایش» کش‌داری گفتم و خواستم ازش رو بگیرم که گفت:
    - دفتر مدیر کجاست؟
    با سر پایین گفتم:
    - راستش مشکل الان یه‌کم بزرگ‌تر از سه روز غیبته آرمان.
    مکثی کرد و با تعجب گفت:
    - یعنی چی؟
    تا خواستم توضیح بدم، خودکار بیک از دفترش اومد بیرون و با مدیر که تازه رسیده بود توی سالن، دست داد و پرونده‌ی صورتیم رو داد دستش. پوفی کردم و زیر لب گفتم:
    - آخه چه فرقی می‌کنه وقتی تو هیچ‌وقت منو باور نمی‌کنی؟
    احوالپرسی بیک و مدیر که تموم شد، مدیر پرونده‌م رو زد زیر بغـ*ـلش و اومد سمتمون. اخماش رو توی هم کشید و «بفرمایید» خشکی بهمون گفت. آرمان خیلی مطمئن و مودب گفت:
    - اول خانما.
    مدیر تشکری کرد و رفت داخل؛ اما من مردد جلوی در ایستادم. آخه هرچیم باشه، آرمان بزرگ‌تر بود و احترامش واجب. نگاهی به من کرد و گفت:
    - با شما هم بودم خانم!
    خانم گفتنش طعنه‌آمیز بود؛ اما بازم برای اینکه باهاش دعوام نشه، ندید گرفتم و رفتم داخل. اون هم پشت‌سرم اومد. اصلاً از اینکه اومده بود مدرسه، خوش‌حال و راضی نبودم. باید حدس می‌زدم که احمد به آرمان میگه. از اولشم نباید به احمد چیزی می‌گفتم. دیگه برای هر تصمیمی دیر شده بود. خودم کردم که لعنت بر خودم باد. خانم صالحی نشست پشت میزش و به ما هم تعارف کرد بشینیم. بعد از یه احوالپرسی رسمی گفت:
    - شما چه نسبتی با دانش‌آموز دارید؟
    آرمان هم خیلی جدی گفت:
    - برادرشم و اومدم سه روز غیبتش رو موجه کنم.
    اولین‌باری بود که این رو می‌گفت. یعنی قبولم کرده بود؟ متعجب نگاهش کردم که نگاه ازم گرفت و با اعتمادبه‌نفس گفت:
    - یه سفر خارجه فوری داشتیم و وقت نشد اطلاع بدیم.
    این رو که گفت، نزدیک بود پقی زیر خنده بزنم. من؟ سفر خارجه؟ خنده‌م رو خوردم و شوکه از اینکه چه خوب بلده دروغ بگه، نگاهم رو دوختم به خانم صالحی که بدجور بهمون مشکوک شده بود. چشماش رو ریز کرده بود و خیره شده بود به آرمان. با لحن مشکوکی گفت:
    - ببخشید که این رو میگم؛ اما میشه لطفاً کارت شناساییتون رو ببینم؟
    آرمان پوزخندی بهش زد و با ژست کارت شناساییش رو درآورد و روی میز گذاشت. خانم صالحی یه نگاه به کارت کرد، یه نگاه به آرمان و گفت:
    - پس برای همینه که لهجه دارین آقای رضایی؟
    منظورش محل تولد آرمان بود. احمق فکر می‌کرد لهجه‌ی آرمان مال ریاضه. آرمان مکثی کرد و بدون اینکه جواب سوالش رو بده، گفت:
    - خواهرم می‌تونه بره سر کلاس؟
    خانم صالحی که بهش برخورده بود، یه ابروش رو بالا انداخت و گفت:
    - نه‌خیر. ناظم ما دیده که ایشون داشته از پولای بوفه دزدی می‌کرده.
    آرمان که تا الان آروم بود، با شنیدن این حرف مثل اسپند رو آتیش شد. توی صدم ثانیه از صفر به صد رسید و عصبی از جاش پا شد. از بین دندونای کلید شده‌ش گفت:
    - چی؟ هه! احترام خودتون رو نگه دارید خانم. هیچ می‌دونید دارید درمورد کی حرف می‌زنید؟ اصلاً می‌دونید دارید با کی حرف می‌زنید؟ من در روز صدتا مثل مدرسه‌ی شما رو با تموم کادرش، می‌خرم و می‌فروشم. چه نیازی به این پولا دارم؟ این توهین اصلاً قابل بخشش نیست. من همین امروز خواهرم رو از این مدرسه می‌برم و سهامم از این مدرسه رو به یه شرکت خصوصی واگذار می‌کنم و مطمئن باشید اونا سیاست من رو ندارن.
    خانم صالحی که حسابی هول کرده بود و اصلاً انتظار این‌همه عصبانیت آرمان رو نداشت، از جاش بلند شد و گفت:
    - اوه! شما همون آقای رضایی، خیر و سهام‌دار مدرسه‌این؟
    من اون وسط گیج شده بودم. از هیچی خبر نداشتم. آرمان پوزخند صداداری زد و با تمسخر گفت:
    - بقیه که این‌طور میگن.
    رفتار مدیر زمین تا آسمون فرق کرد. زنگ زد برامون قهوه و کیک بیارن و با چاپلوسی گفت:
    - ای وای! آروم باشید آقای رضایی. من نمی‌دونستم رها جان خواهر شما هستن. شما چرا نگفتید تا ما توجه ویژه بهشون داشته باشیم؟ حالا دیگه ایمان دارم که این فقط یه سوءتفاهمه. بیاین کمک کنیم حل شه.
    آرمان که خون خونش رو می‌خورد، گفت:
    - کمک کنم حل شه؟ هه! باشه. کمک می‌کنم.
    دسته چکش رو بیرون کشید و گفت:
    - چقدر بنویسم که حل شه؟ قیمت کل مدرسه کفایت می‌کنه؟
    توی این گیرودار، مستخدم مدرسه با سینی اومد داخل. کیک و قهوه رو روی میز گذاشت و بی‌صدا هم رفت. باورم نمی‌شد آرمان به‌خاطر من تا این اندازه عصبانی شه. به‌جز روز دادگاه تا حالا اون‌قدر عصبی ندیده بودم. مدیر که سعی داشت هرجور شده گندی که زده رو درست کنه، از فرصت استفاده کرد و با ملایمت گفت:
    - رها جان! شما چرا هنوز اینجا ایستادی؟ کلاس خیلی‌وقته که شروع شده عزیزم.
    و بعدم برگشت سمت آرمان و درمونده گفت:
    - آقای رضایی! کوتاه بیاین. من از طرف کادر از شما عذرخواهی می‌کنم. قهوه‌تون رو میل کنید تا سرد نشده.
    آرمان بدون جواب، دستش رو به معنی «برو بابا» تکون داد و قبل از اینکه من بخوام جواب بدم، با حرص بازوی من رو که داشتم می‌رفتم بیرون، کشید و گفت:
    - نه‌خیر! من اجازه نمیدم حتی یه دقیقه دیگه توی این مدرسه بمونه. بگین چقدر بنویسم؟
    دست من رو ول کرد و خودکاری از جیب پالتوش بیرون آورد و دسته‌چکش رو باز کرد. جنس عصبانیت آرمان رو نمی‌شناختم؛ اما جنس عصبانیت بابا رو چرا. اگه این‌قدر که ظاهرش شبیه بابا بود، اخلاقش هم شبیه باشه، پس من خوب می‌تونم آرومش کنم. نگاهی به خانم صالحی که حسابی مستاصل بود، کردم و دلم رو به دریا زدم. آروم خودکار رو از دستش گرفتم و درش رو بستم. گیج و عصبی نگاهم کرد. یه‌لحظه پیش خودم اعتراف کردم که وقتی عصبانی میشه، واقعاً دست‌وپام رو گم می‌کنم. دستش رو گرفتم و خیره به چشماش، آروم گفتم:
    - یه دقیقه بشینیم. بعد اگه خواستی می‌ریم، باشه؟
    دستاش خیلی داغ‌تر از چیزی بود که فکر می‌کردم. شقیقه‌هاش از حرص نبض می‌زد و این یعنی خیلی عصبانی شده. چند ثانیه منتظر جوابش موندم؛ اما توی سکوت، فقط به چشمام خیره بود. نگاهش روی چشمام می‌گشت و نمی‌تونست روی یکیش تمرکز کنه.
    مکثمون داشت طولانی می‌شد و تا حدودی توهین‌آمیز. منتظر جوابش نموندم و همون‌طور که دستش توی دستم بود، با خودم کشیدمش سمت مبل. نشست روی مبل و عصبی دستش رو از دستم کشید. بی‌توجه به این حرکت زشتش، آروم پالتوش رو از دستش بیرون کشیدم و روی مبل کناری گذاشتمش. رو به مدیر که بهون خیره شده بود، گفتم:
    - میشه بگین یه لیوان آب خنک بیارن؟ ممنون میشم اگه چند لحظه هم تنهامون بذارین.
    مدیر مکثی کرد و این‌بار من براش ابرو بالا انداختم. با حرص زیر لب گفت:
    - البته! چرا نشه؟
    با قدمایی نامطمئن از اتاق بیرون رفت و در رو بست. صدای بسته شدن در که اومد، نفسم رو آزاد کردم و آروم گفتم:
    - لازم نبود این‌قدر خشن باشی آرمان.
    بی‌حرف فقط نگاهم می‌کرد. از جام بلند شدم و بند کوله‌م رو روی دوشم جابه‌جا کردم. مکثی کردم و گفتم:
    - آبی که برات میارن رو یه ضرب برو بالا. این‌قدر فکر ژست گرفتن نباش و پالتوت رو بپوش نچایی از سرما. کمتر ولخرجی کن و این‌قدر پولت رو به رخ این بندگان خدا نکش و بهشون سخت نگیر.
    بدون اینکه منتظر جواب باشم، از دفتر رفتم بیرون و قبل از اینکه در رو ببندم، سرم رو از لای در بردم داخل و گفتم:
    - راستی! وقتی میای توی یه مدرسه دخترونه، این‌قدر خوش‌تیپ نکن. اینجا لس‌آنجلس نیست.
    با اخم داشت نگاهم می‌کرد که در رو بستم و رفتم سمت راه‌پله. خانم ادیب توی راه‌پله بود و داشت با مدیر بحث می‌کرد. از کنارشون گذشتم و به اخم و تَخمِ ادیب هم محل ندادم. در کلاس رو زدم و بعد از «بفرمایید» ریزی که شنیدم، رفتم سرجام نشستم. خانم فخاری، دبیر ادبیاتمون، پای تخته بود که با دیدن من نگاهی به ساعتش کرد و با اخم و طعنه گفت:
    - می‌خواستی زنگ بعد می‌اومدی ریاحی.
    بی‌توجه بهش گفتم:
    - اتفاقاً امروز فقط به‌خاطر زنگ بعد اومدم که درسم تخصصیه. منتهی یه‌کم تو برنامه‌ریزی ضعیفم. اینه که یه‌کم زود خدمت رسیدم.
    صدای ریز خنده‌ی بچه‌ها رفت روی اعصابش و گفت:
    - بعد از سه روز غیبت فکر کردیم حتماً مریض شدی؛ اما زبونت که خوب کار می‌کنه.
    بی‌توجه گفتم:
    - مدیر در جریان همه‌چی هستن.
    عصبی خواست چیزی بهم بگه که زنگ تفریح خورد. لبخند پیروزمندانه‌ای زدم و گفتم:
    - خسته نباشید خانم فخاری! مبحث خیلی مفیدی بود.

    کفرش دراومده بود؛ اما کیفش رو برداشت و بی‌حرف از کلاس بیرون رفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    deimos

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/17
    ارسالی ها
    1,092
    امتیاز واکنش
    118,349
    امتیاز
    1,176
    اصلاً نفهمیدم دو زنگ بعد چه درسی داشتیم؛ چون طبق معمول سر کلاس خوابم بـرده بود. همه‌ی درسا برای من فوق‌العاده آسون و خسته‌کننده بودند و خواه‌وناخواه خوابم می‌برد. صدای زنگ که اومد، گیج و خواب‌آلود، مقنعه‌م رو که از پشت روی سرم لیز خورده بود و شبیه دستمال گردن شده بود، جلو کشیدم و ناشیانه موهام رو با دست داخل فرستادم. بی‌هدف خیره شدم به تکاپو و هیاهوی بچه‌ها که وقتی زنگ آخر رو می‌زدند، چشمای همه‌شون از خو‌ش‌حالی برق می‌زد. شاید کسی رو توی خونه داشتن که مشتاق دیدنش بودن یا حتی بهتر از اون، شاید کسی توی خونه مشتاق دیدنشون بود. شاید یه خانواده صمیمی داشتن که واسه برگشتن به خونه این‌قدر عجله داشتن. یه مادر رویایی که برای بچه‌هاش غذا می‌پزه و با عشق بهشون می‌رسه یا یه پدر افسانه‌ای که ساعت هشت شب خونه‌س تا شام رو با خانواده باشه. بغضی که از بی‌کسیِ خودم توی گلوم نشست رو پس زدم و ده دقیقه‌ای بی‌هیچ حرکتی سرجام نشستم تا مغزم لود شه. به خودم که نمی‌تونستم دروغ بگم. این چیزا نهایت آرزوی من بودند. آخ که چه حقیر بودن آرزوهام.
    حرصی کوله‌م رو که نقش بالشم رو ایفا می‌کرد، از روی میز برداشتم و آخرین‌نفر از کلاس بیرون زدم. دیگه تقریباً مدرسه خالی شده بود. پس با خیال راحت یه نخ سیگار بیرون کشیدم. فندکم رو برداشتم تا توی فاصله‌ی رسیدن به در مدرسه بِکِشَمِش. توی خونه که نمی‌تونستم بکشم از دست آرمان. توی راه مدرسه هم که واسم جاسوس گذاشته بود. راه دیگه‌ای نداشتم. نمی‌تونستم تصور کنم اگه آرمان مچم رو می‌گرفت، چه تهمتایی بهم می‌زد؛ اما بازم بی‌خیالش نمی‌شدم. گوشی و سیگار ممنوع بود؛ اما مگه می‌شد سیگار نکشم و جلوی بغضم رو بگیرم؟ مگه می‌شد عکس امید رو نبینم و زنده بمونم؟ پوفی کردم و بی‌خیال و سلانه‌سلانه راه پله رو پایین اومدم. بی‌حواس مشغول روشن کردن سیگارم شدم که یکی از قصد محکم بهم تنه زد. بدون اینکه بدونم کیه، شمارش معکوس ذهنم طبق عادت از عدد ده شروع شد. سیگار و فندکم پرت شد زمین؛ اما بدون اینکه نگاه کنم ببینم کیه، خم شدم فندکم رو بردارم که با پا زد زیرش. شمارش ذهنم به عدد شش رسیده بود. آروم سرم رو بالا آوردم و خیره شدم بهش. مبینا با اخم خیره شده بود بهم و وقتی دید فقط دارم نگاهش می‌کنم، گفت:
    - چرا همون اول نگاه نمی‌کنی ببینی به کی خوردی؟ می‌خوای بگی خیلی نجیبی؟ زود باش عذرخواهی کن.
    شمارشم به سه رسید. هنوز اجازه‌ی داغون کردن صورت خوشگلش رو نداشتم. پس فقط پوزخندی زدم و فندکم رو برداشتم و به راهم ادامه دادم. با حرص گفت:
    - فکر کردی...
    دیگه داشت حسابی می‌رفت روی مخم. با رسیدن به شماره ی یک مجوز هر کاری رو برای خودم صادر کردم. این قانونم بود. یه قانون نانوشته بین من و امید. عصبی برگشتم سمتش و با یه حرکت کوبیدمش به دیوار راه پله و خیره شدم به چشماش. خوب می‌دونستم تا حالا از این فاصله چشمام رو ندیده. می‌دونستم چشمام در عین حال که می‌تونن جذاب باشن، موقع عصبانیت چقدر می‌تونن ترسناک بشن و ترس رو توی نی‌نی چشماش می‌دیدم. خیره به چشماش، با آرامشی که می‌دونستم ته دلش رو خالی می‌کنه، گفتم:
    - من نمی‌دونم تو چی هستی یا کی هستی؛ اما خوب می‌دونم خودم کی هستم و دارم بهت اخطار میدم. تو قاموس من جواب مشت، مرگه. از من عقب بکش بچه‌جون.
    چند ثانیه مکث کردم تا تاثیر حرفم بیشتر شه و بعد با یه حرکت حرفه‌ای پرتش کردم روی زمین. بی‌توجه به صدای آخ و اوخش، چند پله رو پایین رفتم؛ اما سرجام ایستادم و بدون اینکه برگردم سمتش، با همون لحن گفتم:
    - من چیزی برای ازدست‌دادن ندارم. از زنی که چیزی برای از دست دادن نداره، بترس.
    این‌بار دیگه حتی صداش هم درنیومد. دوباره بی‌خیال و سلانه‌سلانه راه خروج رو ادامه دادم. دیگه حس سیگار کشیدنم پریده بود. از مدرسه زدم بیرون و بدون اینکه صبر کنم احمد پیاده شه و در رو برام باز کنه، نشستم توی ماشین. اصلاً حوصله‌ی این تشریفات اضافه رو نداشتم. احمدم بدون اینکه چیزی رو به روش بیاره، طبق معمول همیشه، فقط رانندگیش رو می‌کرد. این رفتارش امروز بیشتر از همیشه روی مخم بود. شدید دلم می خواست به‌خاطرِ دهن‌لقیش سر از تنش جدا کنم. برای اینکه خودم رو کنترل کنم، تمام طول راه به منظره بیرون خیره شدم. جلوی در پارکینگ بودیم و منتظر تا در باز شه. امروز حتی این آروم باز شدن در هم روی اعصابم بود. احمد سرفه‌ی مصلحتی کرد و گفت:
    - می‌خواستم بگم که...
    بدون اینکه نگاهش کنم، بین حرفش گفتم:
    - نمی‌خوام چیزی بشنوم.
    اخماش رو توی هم کشید و دیگه چیزی بهم نگفت. خوب می‌دونستم می‌خواد چی بگه؛ اما الان واقعاً حوصله‌ی شنیدنش رو نداشتم. صبر نکردم تا در کامل باز شه و از ماشین پیاده شدم. بی‌حوصله مسیر پارکینگ تا اتاقم رو آروم‌آروم رفتم. طبق عادت، بدون اینکه به اطرافم نگاه کنم، کوله‌م رو پرت کردم گوشه اتاق و با کفش ولو شدم روی تخت. هنوز کامل دراز نکشیده بودم که با صدای جیغ آشنا و خفه‌ای از جام پریدم. زیور دستمال به دست با حرص گفت:
    - خانم‌جان! صدبار گفتم با کفش نیا توی اتاق خواب. بابا کفش نجسه. از تخت بیا بیرون.
    عصبی پوفی کردم و از جام بلند شدم. انگار تازه یادش اومد دیشب بستری بودم که نگاه نگرانی به سرتاپام کرد و گفت:
    - شکر خدا رنگ‌وروتون خوب شده. درد ندارین؟
    بی‌توجه مشغول درآوردن نیم‌بوتا و باز کردن دکمه‌های مانتوم شدم. با حرص مانتوم رو پرت کردم روی تخت و نیم‌بوتام رو توی کمد گذاشتم. فهمید هنوز از دستش دل‌خورم. همون‌طور که مشغول مرتب کردن بود، گفت:
    - امروز مدرسه چطور بود؟
    بازم بدون اینکه نگاهش کنم، با یه حرکت تاپم رو در آوردم و گفتم:
    - مثل همیشه مزخرف.
    دیگه به بی‌حیایی من عادت کرده بود و چیزی بهم نمی‌گفت؛ اما بازم روش رو برمی‌گردوند. حوله‌م رو از کمد برداشتم و قبل از رفتن به حموم، بهش گفتم:
    - بعد از دوش می‌خوام بخوابم.
    دیگه خودش می‌دونست این حرفِ محترمانه، یعنی تا ده دقیقه دیگه که اومدم، نمی‌خوام توی اتاقم باشی. منتظر جوابش نموندم و با لباس رفتم زیر دوش و آب گرم رو باز کردم. آروم کش موهام رو درآوردم و بافت موهای بلندم رو باز کردم. از وقتی امید گفته بود: «دستت به قصد کوتاه کردن موهات روشون نمی‌شینه.» موهام رو کوتاه نکرده بودم. هر چند تو دعوا گفته بود. هرچند با داد گفته بود؛ اما حرفاش برام مقدس بود. آخه کی جز امید من رو درک می‌کرد؟ به‌جز امید کی عشق من رو باور می‌کرد؟ بازم با یادآوریش کل وجودم آتیش گرفت. بی‌اراده دستم رفت سمت شیر آب سرد. با حرص لباسای خیسم رو درآوردم و هرکدوم رو یه گوشه پرت کردم. حتی با خودمم دعوا داشتم. یه دوش سرسری گرفتم و حوله‌م رو دورم پیچیدم. بی‌حوصله، با همون تن خیس آروم نشستم روی لبه‌ی تخت. قلبم داشت برای یه‌لحظه دیدن عکسش بهم التماس می‌کرد. حتی اگه فقط یه نگاه باشه. نگاهم به طور خودکار دنبال کوله‌م دورتادور اتاق رو گشت و روی کمد متوقف شد. می‌دونستم اگه برم سراغش کل شبم به بغض و گریه می‌گذره؛ اما
    گوشیم رو از کوله‌م برداشتم و کنار دیوار سر خوردم. چشمم که به عکسش افتاد، انگار دنیا فراموشم شد و چرخ گردون ایستاد. ذهن و قلبم پر کشید به شب دیدار. اولین دیدار.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    deimos

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/17
    ارسالی ها
    1,092
    امتیاز واکنش
    118,349
    امتیاز
    1,176
    ***
    دل‌داری دادن بلد نبودم و اصلاً نمی‌دونستم دل‌داری چیه؛ اما سنگ صبور خوبی بودم؛ چون خوب می‌فهمیدم مادر بچه‌ش رو ول کنه یعنی چی. خوب می دونستم پدر زیر قولش بزنه یعنی چی. زودتر از چیزی که انتظار می‌رفت، باهم صمیمی شدیم. تمام طول روزم رو به امیدِ شب و دیدنش می گذروندم. شب که می‌شد، می‌رفتم پشت بوم و اون برام حرف می‌زد و من در سکوت گوش می‌دادم. گاهی وقتی اون‌طور از خدا و دنیا و آدماش گله می‌کرد، منم گریه‌م می‌گرفت. اونم با گریه‌ی من، گریه‌ش می‌گرفت و هم دیگه رو بغـ*ـل می‌کردیم و تا جایی که نفس داشتیم، با هم گریه می‌کردیم. کم‌کم منم بهش اعتماد کردم. منی که با سکوتم معروف بودم و کسی صدام رو نشنیده بود، راحت باهاش درددل می کردم. یه‌بار بهش گفتم: «همه تو خوابگاه بهم میگن چشمات همیشه اشک دارن» و اون گفت: «چشمات اشک ندارن، درد دارن» اون من رو می‌فهمید و همین برام کافی بود. همه‌چیز همین‌طور ادامه داشت تا اینکه یه شب یهو پام خیلی درد گرفت. توی پرورشگاه خبری از دارو و مُسَکن و بیمارستان پیشرفته نبود. مجبور بودم تحمل کنم و دم نزنم؛ اما اون‌قدر اذیت کرد و درد گرفت که اون شب نتونستم برم پشت‌بوم. حسابی بد اخلاق شده بودم و حس کسی رو داشتم که یه چیزی گم کرده. برای همین شبِ بعد، با اینکه پام هنوز بی‌حس بود، به هر زحمتی بود پله‌ها رو رد کردم. هرطور بود باید امشب می‌دیدمش. هم نمی‌خواستم نگرانش کنم، هم ته دلم ترس از دست دادنش رو داشتم. می‌ترسیدم تنهام بذاره. وقتی رسیدم پشت‌بوم، چشمم کل پشت بوم رو دنبالش گشت؛ اما ندیدمش. باورم نمی‌شد که امید اینجا نیست. ناباور چند قدم دیگه جلو رفتم و باز اطراف رو گشتم؛ اما نبود. بدون اینکه حواسم باشه، توی یه‌لحظه چشمام پر و خالی شد و وقتی به خودم اومدم، صورتم خیس از اشک بود. مدام با خودم می‌گفتم: «من فقط یه شب نیومدم، من فقط یه شب مشکل برام پیش اومد» به همین راحتی فراموشم کرد؟ مگه ما دوست نبودیم؟ نه نمیشه. حتماً اومده و دیده من نیستم، رفته. آره، حتماً همینه. حتماً الان نگرانم شده. وسط پشت‌بوم، زیر سقف آسمون ایستاده بودم؛ اما نمی‌دونم چرا دیگه پشت‌بوم رو با تمام ستاره‌های قشنگش، بدون امیدی که بشینم باهاش درددل کنم، نمی‌خواستم. من به تنها شدن عادت داشتم. این که اولین کسی نبود که داشت تنهام می‌ذاشت. صورتم رو پاک کردم و نفس عمیقی کشیدم. همین که خواستم به بخشم برگردم، یه دفعه مثل جن جلوم ظاهر شد. ترسیدم و خواستم جیغ بزنم. البته اگه دستش رو روی دهنم نذاشته بود، در شُرُفِش بودم. در‌حالی‌که نفس‌نفس می‌زد، آروم گفت:
    - رها! دستم رو برمی‌دارم. جیغ نزنیا.
    حرف که نمی‌تونستم بزنم. با چشمایی که از شدت شوک‌زدگی گرد شده بود، سرم رو تکون دادم. به محض این که دستش رو برداشت، اول یه نفس عمیق کشیدم و بعد با حرص بچگونه‌م گفتم:
    - پسره‌ی بی‌فکر! داشتی خفه‌م می‌کردی.
    «بی‌فکر» اصطلاح خود امید بود. منم از اون یاد گرفته بودم، وگرنه کلماتی که من یاد گرفته بودم محدود بودن. به نفس کشیدنم نگاه کرد و گفت:
    - دختره‌ی بی‌فکر! تو چرا دیشب نیومدی؟ من فکر کردم گرفتنت.
    چرا این‌قدر دقیق به نفس کشیدنم نگاه می‌کرد؟ عصبی از نگاه تیزبینش، گرمم شد و کلاهم رو درآوردم. با حرص پرتش کردم زمین و گفتم:
    - مگه من بهت گفتم هرشب میام؟
    جفتمون عصبانی بودیم و به‌شدت از هم دیگه طلبکار! وسط بحث یهو با این حرفم ساکت شد. چند ثانیه‌ای ناباور بهم خیره شد و بعد هم بی‌حرف ولم کرد و رفت. دوست نداشتم بره؛ اما باز تخس شده بودم. وقتی دیدم تنهام گذاشته، همون‌جا روی زمین نشستم و با خودم گفتم: «اصلاً بهتر که رفت. از اولشم می خواستم تنها اینجا باشم.»
    داشتم خودم رو گول می‌زدم؛ چون مدام ذهنم ازم می‌پرسید: «بد حرف زدم، نه؟ ناراحتش کردم، مگه نه؟» از اینکه ناراحتش کردم، پشیمون بودم؛ اما دوست هم نداشتم چیزی رو براش توضیح بدم. به‌شدت از اینکه کسی از گذشته‌م چیزی بدونه، می‌ترسیدم و خجالت می‌کشیدم. همون‌جا نشسته بودم روی زمین و به امید فکر می‌کردم. با شنیدن صدای قدمای ریزی که از راه پله اومد، نفسم تو سیـ*ـنه حبس شد. صدای قدمای یه غریبه بود. سعی کردم از جام بلند شم؛ اما نتونستم. پاهام به خاطر پله‌ها بی‌حس شده بود. قلبم از استرس ضربان گرفت و هر چی تلاش کردم، نتونستم تکون بخورم. اگه روی پشت‌بوم می دیدنم، کارم تموم بود؛ اما واقعاً نمی‌تونستم بلند شم. پاهام اصلاً حس نداشت و صدا هر لحظه نزدیک‌تر می‌شد. از طرفی تنها راه خروج هم راه‌پله‌ای بود که صدای قدمای غریبه ازش می‌اومد. دیگه قلبم داشت توی دهنم می‌زد. لحظه‌ی آخر یهو یه دست کشیدم پشت کولر. پشت سرم ایستاده بود و با اینکه ندیدمش، می‌دونستم امیده. هم عطر تنش رو می‌شناختم، هم دستش رو. فکر کردم از پشت‌بوم رفته و از اینکه الان اینجا بود، هم شوکه بودم و هم خوش‌حال. دستش رو روی دهنم گذاشته بود؛ اما نه مثل قبل. این دفعه شل‌تر گرفته بود و می‌تونستم راحت نفس بکشم. حالا می‌فهمیدم چرا اون‌طور به نفس کشیدنم دقت کرده بود. صدای ضربان قلبم اون‌قدر بلند بود که حس می‌کردم امید هم اون رو می شنوه. امید آروم خم شد و توی گوشم گفت:
    - رها! آروم باش. اومده کولر رو چک کنه. الان میره.
    می خواستم آروم باشم. اما صدای آروم باز شدن در و بعد هم صدای قدمایی که جلوی یکی از کولرا متوقف شد، باعث می‌شد بترسم. ترسم از تنبیه سرپرست بخش نبود. از این که از امید جدام کنن، می‌ترسیدم. یه ربعی بود که توی همون حالت منتظر رفتنش بودیم؛ اما مَرده نمی‌رفت. داشت سیگار می‌کشید.
    پاهام درد گرفته بودن و داشتم از پا می‌افتادم. دیگه نمی‌تونستم دردش رو تحمل کنم. دردش درست مثل این بود که روی سوزن بایستی. امید نمی‌دونست پاهام مشکل داره و دارم چه دردی می‌کشم. مدام می گفت: «اگه ما رو اینجا ببینن، فلان می‌کنن و... » آخرش نتونستم طاقت بیارم و وسط حرفش با ناله گفتم:
    - امید پام...
    تند گفت:
    - پات چی؟
    از ترس اینکه صدامون رو نشنوه، آروم گفتم:
    - نمی‌تونم بایستم.
    زیادی آروم گفتم و شک داشتم صدام رو شنیده باشه. مکثی کرد و آروم در گوشم گفت:
    - نمی‌شنوم چی میگی رها.
    اون خم می‌شد و توی گوشم حرف می‌زد؛ اما منی که قدم به اون نمی‌رسید، مجبور بودم آروم بگم. وقتی یه‌کم قد درازی کردم، فهمید و یکم خم شد. دوباره حرفم رو تکرار کردم. فکر می‌کردم الان مثل همه با تعجب می‌پرسه: «چرا؟» اما برخلاف تصورم فقط گفت:
    - به من تکیه بده رها.
    ناخواسته یاد بابام افتادم. اونم وقتی پاهام درد می‌گرفت یا همین رو می‌گفت یا می‌گفت: «بیا بغـ*ـلم» آخرین‌باری که قد درازی کرده بودم، می‌خواستم بابام رو ببـ*ـوسم تا بذاره سیگار بکشم. با یادآوری بابا، زمان و مکان فراموشم شد و گریه‌م گرفت. با فکر بابام بهش تکیه دادم. حالا دیگه فقط نفساش رو نمی‌شنیدم، دقیق حس می‌کردم. تندتند نفس می‌کشید. این یعنی بیشتر از من ترسیده بود؛ اما کمتر از من بروز می‌داد.
    با اینکه بهش تکیه دادم؛ اما این‌جوریم خیلی نمی‌تونستم طاقت بیارم. یه‌لحظه از ته دلم آرزو کردم کاش الان پیش بابا بودم. هرکاری کردم، نتونستم جلوی اون یه قطره اشکم رو بگیرم. انگاری لازم بود اون یه قطره اشک بچکه تا بتونم بغضم رو نگه دارم. چون به امید تکیه داده بودم و دستای امید محکم دورم پیچیده شده بود، روی دستش چکید. فکر کردم لابد الان مثل بقیه میگه: «چرا گریه می‌کنی؟» اما اشکم رو پاک کرد و هیچی نگفت. امید برام غیرقابل پیش‌بینی بود و همین برام جالب بود. از آدمای قابل پیش‌بینی خوشم نمی‌اومد. دیگه خسته شده بودم از بس آدما برام قابل پیش‌بینی شده بودن. خسته شده بودم از اینکه می‌تونستم آدما رو پیش‌بینی کنم. دلم یه آدم غیرقابل پیش‌بینی می‌خواست، درست مثل امید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    deimos

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/17
    ارسالی ها
    1,092
    امتیاز واکنش
    118,349
    امتیاز
    1,176
    مَرده انگار تازه فرصت گیر آورده بود دور از چشم رییسش سیگار بکشه. سیگار پشت سیگار روشن می‌کرد. من دیگه رسماً داشتم امید رو هم با خودم می‌انداختم زمین. تمام وزنم روش بود؛ اما امید هیچ حرفی نمی‌زد. داشتم سُر می‌خوردم؛ اما گره‌ی دستاش که دورم بود، تنگ‌تر شد و محکم‌تر توی بغـ*ـلش نگهم داشت. اگه هرکس دیگه‌ای جز امید بود، حاضر بودم هر تنبیهی رو که برام در نظر می‌گیرن، تحمل کنم. فقط برای اینکه توی این وضعیت نباشم؛ اما امید فرق داشت. دنیا برام یه‌طرف خط بود و امید یه‌طرف خط. من بابا، سامی و رویا رو توی امید می‌دیدم. برام شده بود هیچ‌کس و همه‌کسم. بدون اینکه بدونم از کی برام انقدر عزیز شد. از کی شد برادری که تکه‌تکه شد. از کی حکم پدری رو پیدا کرد که می‌پرستیدمش. کی برام شد به عزیزیِ خواهری که مُرد. کی برام شد محبت مادری که دخترش رو نخواست. من ناخواسته همه و همه رو توی امید پیدا می‌کردم. از کل مدتی که توی اون پرورشگاه بودم، شبایی که با امید بودم رو هیچ‌وقت نتونستم فراموش کنم. مخصوصاً ترس و دلهره‌ی اون شب رو. یه ترسی که الان خنده‌م می‌گیره، یه خنده‌ی تلخ. تازه کلاهم رو دیدم. دقیقاً روبه‌روی من بود و سمت چپ مَرده. ضربان قلبم رفت روی هزار و از ترس عرق کردم. مَرده پشتش به کولری بود که ما پشتش قایم شده بودیم؛ اما نگران بودم برگرده سمت ما و کلاه رو ببینه. همه‌چیز رو بفهمه و تحویلمون بده و... قبل از اینکه فکرای بدم بخواد همین‌جور پیش بره، با پام زدم روی پای امید! راه دیگه‌ای برای صدا زدنش به ذهنم نمی‌رسید؛ چون پشتم بهش بود و نمی‌دیدمش. حس کردم دردش گرفت؛ اما هیچی نگفت. فقط با درد سرش رو پایین آورد. از شدت استرس، سریع گفتم:
    - امید کلاه.
    روش رو برگردوند و دنبال کلاه گشت. وقتی پیداش کرد، نفسش توی سیـ*ـنه حبس شد. کاری از دست هیچ‌کدوممون بر نمی‌اومد. نفس عمیقی کشید و آروم گفت:
    - نگران نباش.
    اما من نگران بودم. مَرده وقتی یه پاکت رو کامل کشید، یه‌کم خودش رو خاکی کرد و رفت سمت در. از اینکه کلاه رو ندید و لو نرفتیم خیلی خوش‌حال بودم؛ اما همین که رفت و در پشت بوم رو پشت سرش قفل کرد، دیگه انگار منم تهی شدم. همون یه ذره توانم رو هم از دست دادم و تعادلم به هم خورد و افتادم. امیدم که من رو محکم گرفته بود، زورش نرسید نگهم داره و باهم خوردیم زمین.
    یه‌لحظه از صدای افتادنمون نفس جفتمون حبس شد. اگه شنیده باشه و برگرده چی؟ چند دقیقه‌ای رو از ترس ساکت موندیم. وقتی مطمئن شدیم صدامون رو نشنیده، نفسامون رو آزاد کردیم. امید بلند شد خودش رو تکوند و من رو هم با یه حرکت بلند کرد؛ اما من مدت زیادی رو سرپا بودم و نمی‌تونستم بایستم. دوباره من رو نشوند و خودش هم کنارم نشست. نگاه نگرانش روی کل بدنم گشت تا از سالم بودنم مطمئن شه؛ اما من فکرم جای دیگه‌ای بود. یه عالمه سوال توی ذهنم بود که به‌قول امید شلیکی پرسیدمشون.
    - امید! مرده کی بود؟ چرا خودش رو خاکی کرد؟ اگه ما رو اینجا می‌دیدن چه عیبی داشت مگه؟ تنبیه بدنی دارن؟ می‌زنن ما رو؟
    درحالی‌که داشت لباسم رو مرتب می‌کرد، با آرامش گفت:
    - یکی‌یکی بپرس دختر خوب. نمی‌دونم اگه می دیدن چی‌کار می‌کردن؛ اما اگه هم می‌خواستن بزنن ،من کتکای تو رو می‌خوردم.
    بدون هیچ حرفی خیره نگاهش می‌کردم. دوست نداشتم به‌خاطر من اذیت شه. روش رو برگردوند. تکیه داد به کولر و گفت:
    - مرده تعمیرکاره و هر موقع می‌فرستنش، میاد اینجا یه‌کم دور کولرا ور میره. آخرشم میگه: «عمر خودش رو کرده. درست نمیشه و...» شانس آوردیم امشب نیومد سراغ کولر. فقط یه‌کم خودش رو کثیف کرد که بگه با کولرا ور رفته، وگرنه اگه ما رو می‌دید...
    حرفش رو ادامه نداد و من باز هم نفهمیدم دقیقاً عیب اینکه ما رو روی پشت‌بوم ببینن چیه. ما که اینجا چیزی رو خراب نمی‌کردیم. خسارتی وارد نمی‌کردیم. فقط ستاره‌ها رو تماشا می‌کردیم و با هم حرف می‌زدیم، همین. پس چرا می‌خواستن جدامون کنن؟ باز با لج‌بازی گفتم:
    - خب مگه چه عیبی داشت مارو ببینن؟
    این‌بار بلافاصله جواب داد:
    - رها جان! می‌دونی اگه ما از این بالا پرت بشیم پایین با اوناست؟ اونا که دنبال دردسر نمی‌گردن. از همه مهم‌تر...
    به‌خاطر مکثی که کرد، خیره شدم بهش تا بفهمه منتظر ادامه‌ش موندم. بعد از یه مکث طولانی زمزمه‌وار گفت:
    - اگر می‌دیدنمون، از هم جدامون می‌کردن رها.
    باورم نمی‌شد. اونم داشت به همون چیزی فکر می‌کرد که من فکر می‌کردم. جدایی! اون هم از اینکه جدامون کنن، می‌ترسید. وقتی دید توی فکرم، برای اینکه بحث رو عوض کنه، کلاهم رو برداشت و هم‌زمان که جوری نگاهش می‌کرد انگار بار اولشه کلاه دیده، گفت:
    - اصلاً تو چرا کلاه می‌ذاری سرت؟ موهات که خیلی قشنگن.
    هیچ خوشم نمی‌اومد کسی درباره‌م نظر بده. برای همین با یه‌کم چاشنی خشونتی که ناخواسته توی حرکاتم جا باز کرده بود، کلاهم رو از دستش کشیدم و موهام رو زیرش جمع کردم. معذب گفتم:
    - مرسی! همین‌جوری راحتم.
    فهمید خوشم نیومده که مثل همیشه فقط گفت:
    - باشه.
    وقتی حرف می‌زد، من بیشتر از این ه حواسم به جواباش باشه، به لحن و نوع جواب دادنش بود. از لحنش می‌شد حالش رو فهمید. از «جان» و «باشه»هایی که می‌گفت، جوری استفاده می‌کرد که گاهی از فحشم بدتر بود یا گاهی اصلاً جوابم رو نمی‌داد و خودم باید از نگاهش می‌فهمیدم که دیگه جمله‌م رو ادامه ندم یا حتی برعکس، مشتاق شنیدن ادامه جمله‌م مونده. حتی سکوتش معنی داشت و هیچ‌وقت الکی ساکت نمی‌موند یا حرف الکی نمی‌زد. داشتم به خودش فکر می‌کردم که یه دفعه برگشت سمتم و گفت:
    - تو که پای منو داغون کردی دختر!
    حق به جانب گفتم:
    - خب چی‌کار می‌کردم؟ چه‌جوری صدات می‌زدم؟
    چند ثانیه‌ای بهم خیره شد و باز هم آروم گفت:
    - باشه.
    این «باشه» گفتناش خیلی مظلومش می‌کرد. یه‌کم که به سکوت گذشت، فکر کردم حقش نیست وقتی کمکم کرده هیچ توضیحی بهش ندم. برای همین با دودلی گفتم:
    - دیشب پام درد می‌کرد. نمی‌تونستم از پله‌ها بیام بالا.

    چند ثانیه منتظر واکنشش موندم؛ اما امید ساکت بود. از همون وقتایی بود که باید از نگاهش می‌خوندم حرفم رو ادامه بدم یا بحث رو عوض کنم. رنگ نگرانی رو که توی نگاهش دیدم، با سر پایین، مختصر گفتم:
    - بعضی‌وقتا بی‌حس میشن.
    از سکوتش حس می‌کردم که منتظر دلیلشه. وقتی از سکوتم فهمید قصد گفتن این یکی رو ندارم، آروم گفت:
    - هروقت نتونستی بشین روی پله‌ها. خودم میام کمکت می‌کنم، باشه؟
    واقعاً نمی‌تونستم از اون پله‌ها رد شم. پس یا باید کمکش رو قبول می کردم یا بی‌خیال پشت بوم می‌شدم. مکثم که طولانی شد، آروم تکونم داد و منتظر نگاهم کرد. سرم رو پایین انداختم و مثل خودش آروم گفتم:
    - باشه.
    از اون شب به بعد، هروقت می‌رفتم پشت بوم، اول کلاهم رو برمی‌داشت و موقع رفتنم سرم می‌ذاشتش. همه‌ش می‌گفت همین کلاه قبلاً یه‌بار ممکن بود برامون دردسر بشه و خودش باید حواسش باشه. هر وقتم نمی‌تونستم از پله‌ها رد شم، می‌نشستم روی پله‌ها، منتظر آغـ*ـوش امید.
    برام عجیب بود که منی که از کمکای غیر مستقیم زهره ناراحت می‌شدم، چرا از کمک امید ناراحت نمی‌شدم. چرا از اینکه بهش تکیه بدم یا برم بغـ*ـلش، ناراحت نمی‌شدم؟ چرا با اون راحت بودم؟ چرا نمی‌تونستم در مقابل هیچی بهش نه بگم؟
    جواب این سوالام رو توی اون سن هیچ‌وقت نفهمیدم؛ اما حقیقت این بود که من بهش اعتماد کرده بودم و به عنوان دوست قبولش کرده بودم. حالا که خوب دقت می‌کردم، من هیچ‌وقت با زهره صمیمی نبودم. فقط بهش وابسته شده بودم؛ چون فکر می‌کردم مادرمه؛ اما از امید خوشم اومده بود. وقتی با اون بودم، با اینکه توی یه مکانی بودیم که هرلحظه ممکن بود دیده و تنبیه و حتی اخراج بشیم، احساس امنیتی داشتم که هیچ جای این پرورشگاه نداشتم. درست مثل وقتی که کنار بابا بودم و حتی توی بیمارستانا هم احساس امنیت داشتم. اون حس امنیت فقط به‌خاطر وجود بابا بود. برعکس وقتی بابا نبود، حتی توی محیط خونه هم اون احساس امنیت رو نداشتم. این همون حسی بود که حالا به امید پیدا کرده بودم. یه‌جورایی مطمئن بودم که امید نمی‌ذاره اتفاقی برام بیفته. یه‌جور حس حمایت عمیق.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا