- عضویت
- 2018/02/17
- ارسالی ها
- 1,092
- امتیاز واکنش
- 118,349
- امتیاز
- 1,176
با حرص و بغض تکیه دادم به دیوار دفترش و خیره شدم به سکههای پول خوردی که توی یه جعبهی شیشهای، روی میز کامپیوترش بود. بیشک پول فروش دیروز بوفهی مدرسه بود. بیاراده طبق عادتی که جدیداً پیدا کرده بودم، یه آه عمیق کشیدم که نگاهم خورد به پول خوردی که جلوی میزش روی زمین افتاده بود. بابا همیشه وقتی یه تیکه نون، یا پول رو روی زمین میدید، میبـ*ـوسید و میذاشت گوشهی دیوار یا یه جای بلند تا زیر دست و پا نباشه. با یادآوری این عادت بابا، بی اختیار از دیوار کنده شدم و رفتم سمت میزش. در ظرف رو برداشتم و خم شدم سکه رو از روی زمین برداشتم. خواستم بذارمش توی ظرف که ذهنم پر کشید به 12 سال پیش.
***
نگاه سردرگمم به سکهای که کنار خیابون افتاده بود، خشک شده بود. همونطور که از سرما می لرزیدم، رفتم سمتش و برش داشتم. یه سکهی دهتومنی قدیمی بود و حتی نمیشد باهاش یه نون خرید؛ اما خیلی کارای دیگه میشد باهاش کرد. سکه رو محکم توی مشتم فشار دادم و با خودم گفتم شیر یا خط میاندازم. اگه عدد اومد در رو برام باز میکنه؛ اما اگه عکس اومد، در رو باز نمیکنه و من از کوچه میرم. تمام جرئتم رو جمع کردم و با تمام توانم انداختمش بالا. انگار میترسیدم اگه با همهی زورم پرتش نکنم، درست عمل نکنه. سکه بعد از یهکم چرخخوردن افتاد زمین و از حرکت ایستاد. با احتیاط بهش نزدیک شدم و مضطرب نگاهش کردم. عکس بود. نمیدونم چرا اون شب و توی اون لحظه اونقدر به اون سکه اعتماد داشتم؛ شاید چون مطمئن بودم تنهام نمیذاره و زجرم نمیده یا شایدم از روی ناچاری و بیپناهی. نمی دونم. بههرحال هرچی که بود، من باور کردم مادرم در رو برام باز نمیکنه و از کوچه اومدم بیرون. بدون اینکه بدونم کجا دارم میرم، فقط مسیرم رو میرفتم. آسمون شب با اون همه ستاره و خیابونا با اون همه چراغای رنگیرنگی حتماً برای هر بچه دیگهای خیلی زیبا بود؛ اما برای من فقط رنگ آرامش و فرار از ترسِ تاریکی رو داشت. اولش با دیدن اون چراغا خوشحال شدم که دیگه تو یه جای تاریک و تنگ نیستم. سر بلوار تابلو زده بودن میلاده. برای همین این همه چراغ توی شهر بود؟ خوشحالیم پرید. من از اینکه بابای من رو توی یه پارچهی سفید پیچیدن و روش خاک ریختن، توی یه شهر غریب بین اون همه مرده تنهاش گذاشتن و بقیه آدم بزرگا از خوشحالی سرتاسر شهر رو ریسه کشیدن ناراحت شدم. چه میدونستم هیچکس عمق ناراحتیه یه دختر 4 سال و 9ماهه رو که هنوز از زندگی چیزی نمیدونه درک نمی کنه. چه میدونستم ناراحتی من مال منه و شادی بقیه مال بقیه. آخه من از کجا میدونستم مرگ یعنی چی؟ من اون شب از کجا میدونستم بابا خوابیده، یعنی بابا مرده؟ چرا هیچکس من رو ندید؟ چرا هیچکس برای من توضیح نداد چه بلایی سرم اومده؟ چرا به حال خودم رهام کردن؟ آخه به کدوم گـ ـناه؟
بابا که هیچوقت نگفته بود رهای محمد! بابات قراره بره تو خاک بخوابه و این اسمش مردنه. بابا که هیچوقت من رو صدا نزده بود و بگه رها! من قراره تو رو ببرم توی یه شهر، تک و تنها توی خیابونا ولت کنم. بابا همیشه بهم میگفت: «دخترم! پیشت میمونم.» میگفت: «تنهات نمیذارم.» بابام همیشه جای مادر رو هم برام پر میکرد تا حس کمبود نکنم. هیچکس مثل بابام من رو دوست نداشت. هیچکس مثل اون باهام صادق نبود. پس چرا دروغ گفت؟ مگه دروغ بد نبود؟ مگه دروغگو دشمن خدا نبود؟ جایی رو نداشتم و بیهدف، بیمقصد و ناتوان تو خیابونا راه میرفتم. یه پارک پیدا کردم و روی نیمکت خیس و سرد پارک دراز کشیدم. اون تختخواب گرم و نرمم کجا و این نیمکت یخزده کجا؟ اون اسباببازیا و تفنگای دقیقم کجا و این سکهی قدیمی کجا؟ اون وینچستر کجا و من کجا؟ راستی وینچسترم کجاست؟ کاش قبل از سفر میدادمش به دنیا. آخه بهش قول داده بودم. دایه میگفت: «بدقولی کار خوبی نیست.» نمیتونستم روی نیکمت بخوابم. آخه عادت نداشتم. عادت داشتم توی تختخواب بزرگم، با صدای آهنگای خوانندهها بخوابم. نه روی نیمکت سرد و سنگی پارک و با صدای جیرجیرکایی که بهخاطر شکنجههای مریم برام مثل صدای ناقوس مرگ بودند. روی نیمکت سفت جابهجا شدم و سعی کردم به چیزای خوب فکر کنم. اطرافم رو نگاه کردم و وقتی هیچچیز خوبی روی زمین ندیدم، خیره شدم به آسمون. توی ستارهها صورت بابا رو تصور میکردم و باهاش حرف میزدم. اونقدر ادامه دادم که نفهمیدم کی خوابم برد؛ اما از گرسنگی بیدار شدم. پارک شلوغ شده بود. پر از بچههایی که مادراشون دستشون رو با محبت گرفته بودن که گم نشن و من درک نمیکردم. شدید دچار دوگانگی شده بودم. مگه مادرا هم دست بچههاشون رو میگرفتن؟ مگه مادرا هم بچههاشون رو دوست داشتن؟ نمکنشناس نبودم؛ اما مریم اونقدر زجرم داده بود که محبتای پرمنت زهره رو به کل فراموش کرده بودم. اونقدر که دیگه حتی توی ذهنمم نمیتونستم مامانزهره صداش کنم. خواستم برم یهکم تو پارک بگردم که یادم اومد کلاهم نیست. زهره عادتم داده بود همیشه یه کلاه تابستونه اسپرت سرمهای یا مشکی برای آفتاب بذارم روی سرم و موهام رو زیرش برام جمع میکرد. آخه تابستونا خوزستان خیلی گرم بود. هه! الان داشتم از سرما سگلرز میزدم و حتی کشم نداشتم موهام رو باهاش ببندم. تفاوت تا کجا؟ دلم برای گرمای خوزستان تنگ شده بود. اطراف نیمکتی که دیشب جای تختم رو پر کرده بود، گشتم و کلاهمو پیدا کردم؛ اما... توی کلاهم پول بود. نمیدونستم مردم من رو گدا فرض کردن و برام پول گذاشتن. گدا ندیده بودم خب! اصلاً نمیدونستم گدا چیه؟ فکر کردم یکی اشتباهی پولاش رو این جا گذاشته. پولای توش رو توی سبزهها خالی کردم. موهام رو با موهام بستم و کلاهم رو سرم گذاشتم. سر و وضعم افتضاح بود! یه پیرهن بلند حریر قرمز تنم بود که بلندیش تا روی زانوم بود و مدل پرنسسی دوخته شده بود. جنس پارچهش گرونترین جنس پارچهی اون زمان بود و دوختش کاردست؛ اما توی این مدت به بدترین حالت ممکن کثیف و گلی و پر از لک شده بود. محال بود کسی بتونه تشخیص بده که کفش عروسکیم تا همین دیروز سفید بوده! حالم داشت از خودم به هم میخورد؛ اما کاری از دستم برنمیاومد. عادت کرده بودم روزی یهبار دوش بگیرم و الان این همه کثیفی داشت اذیتم میکرد. برای اینکه ذهنم رو منحرف کنم، رفتم توی صف سرسره، بین بچهها. هنوز یه دور هم بازی نکرده بودم که سرسره به کل خلوت شد. همه مادرا بچههاشون رو از من دور میکردن. درک نمیکردم چون فکر میکنن من گدام، این کار رو میکنن. فقط درک میکردم که من مانع بازی بقیه بچههام. برای همین از پارک زدم بیرون. جایی رو نداشتم برم و از بیمقصدی، یکی از عابرای پیاده رو انتخاب میکردم و دنبالش میرفتم. این یعنی بیهدفی مطلق. اصلاً نمیدونستم باید کجا برم و واقعاً گرسنهم بود. 3 روز کارم شده بود دنبال اینو اون رفتن و شیر یا خط انداختن سر دوراهی خیابونا.
با این هدف که دیگه بازی نمیکنم تا بقیه بچهها بازی کنن، برگشتم پارک و روی نیکمت خودم نشستم. شب شده بود و میخواستم بخوابم؛ اما صدای گریه میاومد. اول توجه نکردم؛ اما بعدش دلم سوخت. پشت حوضچه یه پسربچه پاهاش رو جمع کرده بود و توی خودش مچاله شده بود و گریه میکرد. با دیدن من با هقهق پرسید:
- تو هم گم شدی؟
کنجکاویم ارضـ*ـا شده بود و دیگه نیازی نمیدیدم جوابش رو بدم. در ثانی اصلاً جوابی نداشتم که بدم. ولش کردم و رفتم روی نیمکتم دراز کشیدم تا بخوابم؛ اما مگه صدای گریههاش اجازه میداد؟ اونم منی که روی صدا بهشدت حساس بودم و توی خونه برای این که خوابم کنن، حتماً برام آهنگ می ذاشتن. یهکم سعی کردم به وضع جدید عادت کنم؛ اما آخر سر نتونستم تحمل کنم و رفتم سراغش. ایستادم جلوش و دستام رو زدم به کمرم و گفتم:
- اهوی! چته هی فرفر گریه میکنی؟ میخوام بخوابم بابا. خفهخون بگیر.
خودم از خودم تعجب کردم. اون دختری که یا حرف نمیزد و یا وقتی حرف میزد، همه به احترامش ساکت میموندن و از حرف زدنش لـ*ـذت میبردن کجا و این دختر بیادبِ کوچهبازاری کجا؟ از بس توی این 3 روز تو کوچه و خیابون کنار کفاش و فالگیر و گلفروش بودم که حرف زدنم شده بود مثل اونا. پسره با این حرف من جای اینکه گریهش قطع بشه، بیشتر شده بود. مثلاً میخواستم ساکتش کنم؛ اما بدتر ترسونده بودمش. خودم از طرز حرف زدن خودم بدم اومد. سعی کردم بشم همون رهای قدیم، رهای محمد.
***
نگاه سردرگمم به سکهای که کنار خیابون افتاده بود، خشک شده بود. همونطور که از سرما می لرزیدم، رفتم سمتش و برش داشتم. یه سکهی دهتومنی قدیمی بود و حتی نمیشد باهاش یه نون خرید؛ اما خیلی کارای دیگه میشد باهاش کرد. سکه رو محکم توی مشتم فشار دادم و با خودم گفتم شیر یا خط میاندازم. اگه عدد اومد در رو برام باز میکنه؛ اما اگه عکس اومد، در رو باز نمیکنه و من از کوچه میرم. تمام جرئتم رو جمع کردم و با تمام توانم انداختمش بالا. انگار میترسیدم اگه با همهی زورم پرتش نکنم، درست عمل نکنه. سکه بعد از یهکم چرخخوردن افتاد زمین و از حرکت ایستاد. با احتیاط بهش نزدیک شدم و مضطرب نگاهش کردم. عکس بود. نمیدونم چرا اون شب و توی اون لحظه اونقدر به اون سکه اعتماد داشتم؛ شاید چون مطمئن بودم تنهام نمیذاره و زجرم نمیده یا شایدم از روی ناچاری و بیپناهی. نمی دونم. بههرحال هرچی که بود، من باور کردم مادرم در رو برام باز نمیکنه و از کوچه اومدم بیرون. بدون اینکه بدونم کجا دارم میرم، فقط مسیرم رو میرفتم. آسمون شب با اون همه ستاره و خیابونا با اون همه چراغای رنگیرنگی حتماً برای هر بچه دیگهای خیلی زیبا بود؛ اما برای من فقط رنگ آرامش و فرار از ترسِ تاریکی رو داشت. اولش با دیدن اون چراغا خوشحال شدم که دیگه تو یه جای تاریک و تنگ نیستم. سر بلوار تابلو زده بودن میلاده. برای همین این همه چراغ توی شهر بود؟ خوشحالیم پرید. من از اینکه بابای من رو توی یه پارچهی سفید پیچیدن و روش خاک ریختن، توی یه شهر غریب بین اون همه مرده تنهاش گذاشتن و بقیه آدم بزرگا از خوشحالی سرتاسر شهر رو ریسه کشیدن ناراحت شدم. چه میدونستم هیچکس عمق ناراحتیه یه دختر 4 سال و 9ماهه رو که هنوز از زندگی چیزی نمیدونه درک نمی کنه. چه میدونستم ناراحتی من مال منه و شادی بقیه مال بقیه. آخه من از کجا میدونستم مرگ یعنی چی؟ من اون شب از کجا میدونستم بابا خوابیده، یعنی بابا مرده؟ چرا هیچکس من رو ندید؟ چرا هیچکس برای من توضیح نداد چه بلایی سرم اومده؟ چرا به حال خودم رهام کردن؟ آخه به کدوم گـ ـناه؟
بابا که هیچوقت نگفته بود رهای محمد! بابات قراره بره تو خاک بخوابه و این اسمش مردنه. بابا که هیچوقت من رو صدا نزده بود و بگه رها! من قراره تو رو ببرم توی یه شهر، تک و تنها توی خیابونا ولت کنم. بابا همیشه بهم میگفت: «دخترم! پیشت میمونم.» میگفت: «تنهات نمیذارم.» بابام همیشه جای مادر رو هم برام پر میکرد تا حس کمبود نکنم. هیچکس مثل بابام من رو دوست نداشت. هیچکس مثل اون باهام صادق نبود. پس چرا دروغ گفت؟ مگه دروغ بد نبود؟ مگه دروغگو دشمن خدا نبود؟ جایی رو نداشتم و بیهدف، بیمقصد و ناتوان تو خیابونا راه میرفتم. یه پارک پیدا کردم و روی نیمکت خیس و سرد پارک دراز کشیدم. اون تختخواب گرم و نرمم کجا و این نیمکت یخزده کجا؟ اون اسباببازیا و تفنگای دقیقم کجا و این سکهی قدیمی کجا؟ اون وینچستر کجا و من کجا؟ راستی وینچسترم کجاست؟ کاش قبل از سفر میدادمش به دنیا. آخه بهش قول داده بودم. دایه میگفت: «بدقولی کار خوبی نیست.» نمیتونستم روی نیکمت بخوابم. آخه عادت نداشتم. عادت داشتم توی تختخواب بزرگم، با صدای آهنگای خوانندهها بخوابم. نه روی نیمکت سرد و سنگی پارک و با صدای جیرجیرکایی که بهخاطر شکنجههای مریم برام مثل صدای ناقوس مرگ بودند. روی نیمکت سفت جابهجا شدم و سعی کردم به چیزای خوب فکر کنم. اطرافم رو نگاه کردم و وقتی هیچچیز خوبی روی زمین ندیدم، خیره شدم به آسمون. توی ستارهها صورت بابا رو تصور میکردم و باهاش حرف میزدم. اونقدر ادامه دادم که نفهمیدم کی خوابم برد؛ اما از گرسنگی بیدار شدم. پارک شلوغ شده بود. پر از بچههایی که مادراشون دستشون رو با محبت گرفته بودن که گم نشن و من درک نمیکردم. شدید دچار دوگانگی شده بودم. مگه مادرا هم دست بچههاشون رو میگرفتن؟ مگه مادرا هم بچههاشون رو دوست داشتن؟ نمکنشناس نبودم؛ اما مریم اونقدر زجرم داده بود که محبتای پرمنت زهره رو به کل فراموش کرده بودم. اونقدر که دیگه حتی توی ذهنمم نمیتونستم مامانزهره صداش کنم. خواستم برم یهکم تو پارک بگردم که یادم اومد کلاهم نیست. زهره عادتم داده بود همیشه یه کلاه تابستونه اسپرت سرمهای یا مشکی برای آفتاب بذارم روی سرم و موهام رو زیرش برام جمع میکرد. آخه تابستونا خوزستان خیلی گرم بود. هه! الان داشتم از سرما سگلرز میزدم و حتی کشم نداشتم موهام رو باهاش ببندم. تفاوت تا کجا؟ دلم برای گرمای خوزستان تنگ شده بود. اطراف نیمکتی که دیشب جای تختم رو پر کرده بود، گشتم و کلاهمو پیدا کردم؛ اما... توی کلاهم پول بود. نمیدونستم مردم من رو گدا فرض کردن و برام پول گذاشتن. گدا ندیده بودم خب! اصلاً نمیدونستم گدا چیه؟ فکر کردم یکی اشتباهی پولاش رو این جا گذاشته. پولای توش رو توی سبزهها خالی کردم. موهام رو با موهام بستم و کلاهم رو سرم گذاشتم. سر و وضعم افتضاح بود! یه پیرهن بلند حریر قرمز تنم بود که بلندیش تا روی زانوم بود و مدل پرنسسی دوخته شده بود. جنس پارچهش گرونترین جنس پارچهی اون زمان بود و دوختش کاردست؛ اما توی این مدت به بدترین حالت ممکن کثیف و گلی و پر از لک شده بود. محال بود کسی بتونه تشخیص بده که کفش عروسکیم تا همین دیروز سفید بوده! حالم داشت از خودم به هم میخورد؛ اما کاری از دستم برنمیاومد. عادت کرده بودم روزی یهبار دوش بگیرم و الان این همه کثیفی داشت اذیتم میکرد. برای اینکه ذهنم رو منحرف کنم، رفتم توی صف سرسره، بین بچهها. هنوز یه دور هم بازی نکرده بودم که سرسره به کل خلوت شد. همه مادرا بچههاشون رو از من دور میکردن. درک نمیکردم چون فکر میکنن من گدام، این کار رو میکنن. فقط درک میکردم که من مانع بازی بقیه بچههام. برای همین از پارک زدم بیرون. جایی رو نداشتم برم و از بیمقصدی، یکی از عابرای پیاده رو انتخاب میکردم و دنبالش میرفتم. این یعنی بیهدفی مطلق. اصلاً نمیدونستم باید کجا برم و واقعاً گرسنهم بود. 3 روز کارم شده بود دنبال اینو اون رفتن و شیر یا خط انداختن سر دوراهی خیابونا.
با این هدف که دیگه بازی نمیکنم تا بقیه بچهها بازی کنن، برگشتم پارک و روی نیکمت خودم نشستم. شب شده بود و میخواستم بخوابم؛ اما صدای گریه میاومد. اول توجه نکردم؛ اما بعدش دلم سوخت. پشت حوضچه یه پسربچه پاهاش رو جمع کرده بود و توی خودش مچاله شده بود و گریه میکرد. با دیدن من با هقهق پرسید:
- تو هم گم شدی؟
کنجکاویم ارضـ*ـا شده بود و دیگه نیازی نمیدیدم جوابش رو بدم. در ثانی اصلاً جوابی نداشتم که بدم. ولش کردم و رفتم روی نیمکتم دراز کشیدم تا بخوابم؛ اما مگه صدای گریههاش اجازه میداد؟ اونم منی که روی صدا بهشدت حساس بودم و توی خونه برای این که خوابم کنن، حتماً برام آهنگ می ذاشتن. یهکم سعی کردم به وضع جدید عادت کنم؛ اما آخر سر نتونستم تحمل کنم و رفتم سراغش. ایستادم جلوش و دستام رو زدم به کمرم و گفتم:
- اهوی! چته هی فرفر گریه میکنی؟ میخوام بخوابم بابا. خفهخون بگیر.
خودم از خودم تعجب کردم. اون دختری که یا حرف نمیزد و یا وقتی حرف میزد، همه به احترامش ساکت میموندن و از حرف زدنش لـ*ـذت میبردن کجا و این دختر بیادبِ کوچهبازاری کجا؟ از بس توی این 3 روز تو کوچه و خیابون کنار کفاش و فالگیر و گلفروش بودم که حرف زدنم شده بود مثل اونا. پسره با این حرف من جای اینکه گریهش قطع بشه، بیشتر شده بود. مثلاً میخواستم ساکتش کنم؛ اما بدتر ترسونده بودمش. خودم از طرز حرف زدن خودم بدم اومد. سعی کردم بشم همون رهای قدیم، رهای محمد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: