کامل شده رمان امید رهایی (جلد اول) | deimos کاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون در مورد سطح رمانم چیه؟

  • عالیه

  • خوبه

  • می‌تونه بهتر باشه


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

deimos

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2018/02/17
ارسالی ها
1,092
امتیاز واکنش
118,349
امتیاز
1,176
4 یا 5 ماهی بود که هرشب امید رو می‌دیدم. با هم حرف می‌زدیم و کلی دیوونه‌بازی درمی‌آوردیم. با هم شاد بودیم و بدون هم غمگین. شب که می‌شد، با ذوق شونه‌م رو با خودم روی پشت‌بوم می‌بردم تا برام موهام رو شونه کنه و ببافه. تا برام قصه‌های دیو و دلبر و شاه و گدا رو بگه. می‌رفتم تا برام از فرداهای روشن و امید به زندگی بهتر بگه. تا برام از بخشش و بزرگی و رحمت خدا بگه. تا بهم بگه که جهان چقدر بزرگه و چقدر قومیت و زبانای مختلف توی دنیا وجود داره، انقدر که ما فقط یه قطره‌شیم. می‌رفتم تا بهم این باور رو بده که برآورده کردن آرزوهای ما، اگه به صلاحمون باشه، واسه خدا کاری نداره. امیدی که به ادامه‌ی زندگی داشت انقدر زیاد بود که من ناامید از خدا رو به زندگی برگردوند. من حالا باور داشتم که خدا همیشه داره نگاهم می‌کنه. انگار تمام زندگی برای ما خلاصه شده بود توی همون چند ساعتی که شبا با هم می‌گذروندیم. دیگه روز برام بی‌معنی شده بود؛ چون امید توی روزای من نبود. امید توی شبای من بود. روزا مثل یه ربات، اسیر روزمرگی بودم و حتی یه کلمه هم حرف نمی‌زدم. زندگی برای هر دومون توی شب خلاصه می‌شد. شب برای ما فقط یه معنی داشت. بودن با هم دیگه و فراموش کردن همه‌ی غم‌ها حتی برای یه‌لحظه. هرچند ما برای هم دیگه ممنوعه بودیم و خودمون این رو خوب می‌دونستیم؛ اما نه می‌تونستیم و نه می‌خواستیم که قید هم رو بزنیم. توی این مدت هرچی امید بزرگ‌تر می‌شد، من لاغرتر می‌شدم. هر چقدر که قدرت امید بیشتر می‌شد، توان من به‌خاطر بیماریم و ضعفم، کمتر می‌شد. سعی کردم تا جای ممکن، کسی از بیماریم باخبر نشه. حتی به امید هم چیزی نگفته بودم. نمی‌خواستم احدی از نقطه‌ضعفم خبر داشته باشه. نمی‌خواستم هیچ‌کس واسه‌م دل بسوزونه و بهم ترحم کنه. مخصوصاً امید. یه شب وقتی کمک کرد پله‌ها رو رد کنم، با تعجب گفت:
- رها! تو چرا انقدر سبک شدی؟
می‌دونستم دیر یا زود همه‌چیز رو می‌فهمه. فقط چون بی‌هوا گفته بود، کمی جا خوردم. خودم خوب می‌دونستم علت این ضعف مفرط، نبودن داروهامه. داروهای کم‌یابی که اصلاً ارزون نبودن. حتی یادمه وقتی خیلی کوچیک‌تر بودم، مجبور بودم هر ماه برای از کار نیفتادن قلبم، خون بگیرم. بابا هربار من رو به بهترین بیمارستان تهران می‌برد. بالاترین هزینه‌ها رو به جون می‌خرید، فقط برای اینکه من چند ماه بیشتر زنده بمونم. من اون‌موقع‌ها هیچ‌وقت به این فکر نکردم که پول این همه دارو، خون، دکتر و بیمارستان از کجا میاد. بچه‌تر از این حرفا بودم که اصلاً بدونم پول چی هست. انقدر بچه بودم که ندونم کیسه‌ی خون چیه؛ اما انقدر بچه نبودم که نفهمم من بدون اون کیسه‌های قرمزرنگ، فردایی ندارم. هول‌زده خندیدم و به شوخی گفتم:
- من سبک نشدم. تو خیلی زورت زیاد شده.
اما این‌بار جدی‌تر از همیشه با پافشاری گفت:
- نه رها. جدی میگم. تو سبک شدی!
وقتی جدی می‌شد، دیگه نمی‌شد بحث رو عوض کرد. مکثی کردم و برای اینکه بپیچونمش، گفتم:
- تو از کجا می‌دونی؟
مصمم گفت:
- وزنت دستمه رها.
من توی خونه‌ی پدرم، با اون همه رسیدگی، بازم درد داشتم. چه برسه به حالا که حتی نمی‌توستم کامل غذا بخورم. این کم‌غذایی به تمام ضعفام دامن می‌زد؛ اما اینجا خونه‌ی خاله نبود، اینجا پرورشگاه بود. امید هنوز منتظر جواب سوالش، بهم خیره بود. انگار راه فرار نداشتم. به‌هرحال منم نمی‌تونستم بیشتر از این تحمل کنم. دلم رو به دریا زدم و آروم گفتم:
- من از غذاهای اینجا خوشم نمیاد امید. می‌خورم؛ اما در حد نیاز و رفع گرسنگی، نه سیر شدن. فقط برای زنده موندن می‌خورم.
با دیدن نگاه گیجش، از حرفی که زدم پشیمون شدم. دستش رو از دور کمرم باز کردم و گفتم:
- دیگه هم نمی‌خوام کمک کنی. خودم بهتر شدم.
من واقعاً با کمک‌هاش بهتر شده بودم و دیگه حتی نیازی به عصا هم نداشتم. فقط نباید زیاد سرپا
می‌ایستادم؛ وگرنه مثل الان پاهام بی‌حس می‌شد. امید فکر کرد ازش دل‌خور شدم. این از نگاهش پیدا بود. وقتی دیدم هنوز ساکته، برای اینکه از گیجی درش بیارم، آروم گفتم:
- تو که می‌دونی اون غذاها از کجا میاد امید؟
جفتمون به دیوار تکیه داده بودیم. من دستام رو زده بودم پشت‌سرم؛ اما امید طبق عادتش، دست‌به‌سیـ*ـنه بود. سکوتش رو که دیدم، خیره شدم بهش و زمزمه‌وار گفتم:
- می‌دونی مگه نه؟
سر انگشتاش سفید شده بود، از بس به دستش فشارشون داده بود. داشت حرص می‌خورد؛ اما دلیلش رو درک نمی‌کردم. با تغییر جهت نگاهش و خیره شدن به آسمون، داشت خودش رو کنترل می‌کرد. با حرص اما آروم، زمزمه کرد:
- آره. می‌دونم.
دیگه ریز‌به‌ریز حرکات و واکنشاش دستم بود. خوب می‌دونستم این حالتش یعنی الان داره به یه چیزی فکر می‌کنه. دقیقاً همون چیزی که بهمش ریخته بود. آروم و پربغض گفتم:
- حالا که می‌دونی، ازم نخواه مثل بقیه راحت باشم؛ چون نمی‌تونم.
بدون اینکه تغییری توی حالتش ایجاد کنه، هنوز به آسمون خیره بود. دوست نداشتم ناراحتیش رو ببینم. پشیمون شدم که چرا این حرف رو بهش زدم. آخه مگه تقصیر امیده که حتی غذای ماها صدقه‌ی دیگرانه؟ مگه امید چه کاری از دستش برمیاد؟ اونم مثل من فقط یه بچه‌ی پرورشگاهیه. خوب می‌دونستم این‌جوری، چون کاری از دستش برنمیاد، اذیت و شرمنده میشه. اصلاً نباید درباره‌ی این موضوع حرف می‌زدم؛ اما دیگه آبی بود که ریخته شده بود. سعی کردم بحث رو عوض کنم. آروم زمزمه کردم:
- داری به چی فکر می‌کنی؟
انگار لحن آرومم کار خودش رو کرد که مثل آتشفشان منفجر شد. از دیوار جدا شد. مستقیم روبه‌روم ایستاد و با حرص گفت:
- به اینکه من پسرم. تقریباً 13 سالمه؛ اما دارم راحت اون غذا رو می‌خورم و اصلاً این چیزا به ذهنم نرسید. اون‌وقت تو دختری و همه‌ش 5 سالته؛ اما خوردن اون غذا برات راحت نیست؟ به اینکه تو مثل بقیه هم‌سن‌وسالات نیستی. به اینکه تو به چیزایی فکر می‌کنی که حتی من هم فکر نمی‌کنم. به اینکه واقعاً تو چرا با این سن حرفام رو می‌فهمی. مگه نه اینکه الان باید بری عروسک‌بازی کنی و مثل بقیه متوجه این چیزا نباشی؟ مگه نه این که الان باید مثل هم‌سن‌وسالای خودت از گرفتن عروسک شاد باشی؟ پس چرا من هیچ‌وقت ندیدم تو بازی کنی؟
خیره بودم بهش و مات حرفاش شده بودم. مات کلافگی بی‌حدش. با صدای تحلیل‌رفته‌ای گفت:
- دارم به این فکر می‌کنم که برای یه دختربچه‌ی 5ساله، اصلاً طبیعی نیستی رها.
مکث کوتاهی کرد و با سردرگمی گفت:
- اصلاً ما اینجا داریم چی‌کار می‌کنیم؟.
بدون هیچ حرفی خیره شده بودم بهش. به مشتای گره شده‌ش. به نگاه آشفته‌ش. این اولین‌بار بود که یکی داشت غیرطبیعی‌بودنم رو به روم می‌آورد. این اولین‌بار بود که داشت سن کمم رو به رخم می‌کشید. خیره شدم و دلم شکست. خیره شدم و اشکم چکید. خیره شدم و خجالت کشیدم. هنوز خوب یاد نگرفته بودم بغضم رو نگه دارم. بی‌اراده بغضم شکست و دستام حائل صورتم شد. نمی‌دونم چقدر توی خودم شکستم که توی آغـ*ـوشش کشیده شدم. همین که دستاش پیچیده شد دورم، با تمام وجود زیر گریه زدم. آغـ*ـوش امنش تنها چیزی بود که جرئت گریه‌کردن رو بهم می‌داد. این بغض قدیمی از شب خاک‌سپاری بابا همراهم بود.
بی‌خجالت هق‌هق می‌کردم و از قضاوت نمی‌ترسیدم. تموم ترسم، ترسِ ازدست‌دادنش بود. من نمی‌خواستم چیزی از وضعیت گذشته‌م بگم. نمی‌خواستم بدونه من چه خانواده‌ای داشتم. نمی‌خواستم بگم همه‌ی اینا به‌خاطر گذشتمه. نمی‌خواستم از اون تست‌هوش مسخره چیزی بدونه. چون فکر می‌کردم به‌خاطر این تفاوتا برای همیشه از دستش میدم. من از شبای بدون امید، بیشتر از شبای تنهاییم توی پارک می‌ترسیدم.
یادم نمیاد اون شب چقدر گریه کردم؛ اما وقتی از خودش جدام کرد، لباسش از اشکم بود. چیزی نمی‌گفت؛ اما خوب می‌دونستم ازم جواب می‌خواد. اشکام رو پاک کردم و بهش خیره شدم. نگاه منتظرش رو که دیدم هول شدم و چون هول بودم، بدترین حرف ممکن رو زدم:
- خب تو از اول اینجا بودی. برای همین خوردن اون غذاها برات عادیه و...
من قصدم تحقیر نبود؛ اما انگار اون این‌طور برداشت کرد که این حرفم عصبیش کرد. پرید وسط حرفم و دل‌خور و عصبی گفت:
- مگه تو از اول کجا بودی؟
بازم از این که ناراحتش کرده بودم، بغض به گلوم چنگ زد و با بغض، فقط یه کلمه گفتم:
- خوزستان.
عصبی تر از قبل گفت:
- نگفتم اسم اُستانت رو بگی که تا می‌پرسم هی میگی خوزستان. خب منم شیراز بودم. منظورم اینه با کی زندگی می‌کردی؟
می‌دونستم بهش برخورده؛ اما دیگه داشت عصبیم می‌کرد. قبلاً بهش گفته بودم دوست ندارم چیزی درباره‌ی گذشته‌م بپرسه. با ترش‌رویی گفتم:
- با خانواده‌م.

خودش فهمید و دیگه ادامه نداد. اون شب ازم دل‌خور بود؛ اما بازم برام قصه گفت. بازم موهام رو بافت و بازم بهم شب به‌خیر گفت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • deimos

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/17
    ارسالی ها
    1,092
    امتیاز واکنش
    118,349
    امتیاز
    1,176
    انقدر از اینکه دل‌خورش کرده بودم، ناراحت بودم که نفهمیدم روزم چه‌جوری شب شد. تصمیم گرفتم هر طور شده امشب از دلش دربیارم و حتی اگه لازم شد ازش معذرت بخوام. با همین تصمیم، سر ساعت همیشگی رفتم پشت‌بوم و پشت کولر منتظرش نشستم. نیم‌ساعتی می‌شد منتظر بودم؛ اما نیومد. دیر کرده بود و این اولین‌بارش بود. باهم قرار گذاشته بودیم هر وقت یکی زودتر رسید و از انتظار خسته شد، از ده تا یک بشمره و اگه اون یکی نیومد، هر تصمیمی بگیره قبوله. این رو واسه وقتایی هم که عصبانی بودم بهم پیشنهاد داده بود، بلکه کمتر توی بخشم با کسی دعوام بشه. روشی که تا وقتی یه بار امتحانش نکرده بودم، به نظرم مسخره می‌اومد. پاهام رو جمع کردم توی شکمم و خیره به در، با صدای آروم شروع به شمردن کردم. هنوز به یک نرسیده بودم که صدای قدماش اومد. دیگه صدای قدماش رو به خوبی می‌شناختم. شوکه از اینکه این روش جادویی همه‌جا جواب میده، سریع از جام بلند شدم و تندتند خودم رو با دست تکوندم. با ذوق رفتم سمتش؛ اما همین که دیدمش، ذوقم کور شد. خستگی از چهره‌ش می‌بارید و انگار صدسال بود که نخوابیده بود. اون شب امید مثل هرشب نبود. خوب می‌دونستم یه چیزی شده؛ اما دوست نداشتم ازش بپرسم. می‌خواستم اگه چیزی هست، خودش بهم بگه. آخرش هم طاقت نیاورد و وسط قصه‌ای که داشت برام تعریف می‌کرد، گفت:
    - رها! من نمی‌تونم یه هفته بیام پشت‌بوم و تو هم حق نداری بیای.
    انتظار یه حرف غیرعادی مثل این رو بااین‌حال آشفته‌ش ازش داشتم؛ اما بازم لحن دستوریش رو نتونستم هضم کنم. سرم روی پاش بود و دستش هنوز داشت موهام رو نـ*ـوازش می‌کرد. مکثی کردم و گفتم:
    - چرا؟
    سریع و با ذوق گفت:
    - چرا چی؟
    با اینکه می‌دونستم منتظره بپرسم: «چرا نمیای»؛ اما عمداً پرسیدم:
    - چرا وقتی تو نمیای، منم نباید بیام اینجا؟
    ناراحت شد؛ اما بدون اینکه دستش از حرکت بایسته، گفت:
    - خب معلومه! چون اینجا بدون من خطرناکه. منم که پیشت نیستم تا مراقبت باشم.
    وقتی دید هم‌چنان فقط دارم با تعجب نگاهش می‌کنم، با لحن همیشه‌ش گفت:
    - باشه؟
    لامذهب وقتی این‌طوری می‌گفت: «باشه» انقدر مظلوم می‌شد که حس می‌کردم اگه بهش نه بگم، گـ ـناه کبیره کردم. با اینکه می‌دونستم نیومدن من به پشت بوم رو میگه؛ اما برای اینکه حال و هواش رو عوض کنم، خودم رو زدم به اون راه و گفتم:
    - چی باشه؟
    این‌بار دستش رو از موهام بیرون کشید. آروم و با حرص زیرلب زمزمه کرد:
    - رها!
    هرچند این تشرای ریزی که گهگاهی بهم می‌زد رو دوست داشتم؛ اما الان فقط می‌خواستم سربه‌سرش بذارم. نمی‌خواستم عصبانیش کنم. تند و سریع گفتم:
    - باشه.
    دستش رو گرفتم و دوباره گذاشتم بین موهام. چندبار حرکت دادم و ولش کردم. بعد از یه مکث کوتاه، حرکت دستش دوباره شروع شد. چشمام رو بستم به ادامه‌ی قصه گوش کردم. چیزی نپرسیدم؛ چون فکر می‌کردم اگه لازم باشه خودش بهم میگه. بهم میگه چرا می‌خواد بره و کجا می‌خواد بره؛ اما... نگفت.
    اولین شبی که طبق قرار نرفتم پشت بوم، حسابی بی‌قرار بودم. کلافه، عصبی و ناآروم بودم و به همه می‌پریدم. لاله دیگه خوب می‌دونست این‌جور وقتا نباید کسی اطرافم باشه و بچه‌ها رو ازم دور می‌کرد. از دست خودم عصبانی بودم. درک نمی‌کردم منی که خیلی کم درباره‌ی چیزی کنجکاو میشم، چرا درباره‌ی این موضوع کنجکاوم. عصبی بودم که انقدر زود بهش اعتماد کردم و وابسته شدم. از همه مهم‌تر، پشیمون بودم که چرا چیزی ازش نپرسیدم. می‌ترسیدم تنهام گذاشته باشه. از طرفیم نگرانش بودم و هیچ‌جوری نمی‌تونستم خودم رو آروم نگه دارم به‌جز با نوشتن. تنها مرهم دلم بعد از امید توی اون روزا. یک هفته‌ای که مثل یه سال برای من گذشت، بالاخره تمام شد. کلی به خودم رسیدم. موهام رو شونه کردم. گیره موی کوچیکی رو که امید بهم داده بود، کج روی موهام زدم. هرچند چون زیر کلاه قایمشون می‌کردم، چیزی معلوم نبود. هیچ‌وقت بهم نگفت این گیره مو رو از کجا آورده. فقط اون روزای اولی که هم‌دیگه رو دیده بودیم، وقتی بهش گفتم این اولین تولدم بعد از بابامه، این رو بهم داده بود. براش نقاشی کشیدم و با ذوق غیرقابل وصفی رفتم پشت بوم. زودتر از همیشه رفته بودم و درست جلوی در ایستاده بودم. انگار مطمئن بودم که هر لحظه از در میاد تو. درست جوری ذوق کرده بودم انگار بابا داره از ماموریت میاد. اشکی که از یادآوری بابام، بی‌هوا روی گونه‌م چکید رو پاک کردم و باز هم به در خیره شدم. وقتی دیدم نیومد، شروع کردم از ده تا یک شمردن. فکر می‌کردم درست مثل اون شب وقتی به یک برسم امید هم میاد؛ اما نیومد. تو ذوقم خورد؛ اما ناامید نشدم. دوباره شمردم. دوبار شد سه‌بار، سه‌بار شد چهاربار و... اما امید نیومد. یک ساعتی بود که منتظرش بودم و نیومده بود. تازه یادم اومد که نقاشی رو که واسش کشیدم، از شدت ذوق جا گذاشتم. انگار منتظر بهانه بودم که دیگه اختیار اشکام دست خودم نبود. با حرص اشکام رو پس زدم. از حرص و نگرانی کلاهم رو برداشتم و توی دستم فشارش دادم، بلکه از عصبانیتم کم شه؛ اما حتی یه ذره هم از عصبانیتم کم نکرد. من طبق قرار عمل کردم و حالا می‌تونستم هر کاری خواستم بکنم. کلاهم رو سرم گذاشتم و بلند شدم که برم. یهو یکی کلاهم رو کشید و با شیطنت گفت:
    - کجا رهایی؟
    چون کش مو نداشتم، موهام رو با موهام گوجه‌ای بسته بودم. انقدر کلاهم رو محکم کشیده بود که موهام باز شد و دور تا دورم رو گرفت. امید بود! این صدای امید بود. شوکه شده بودم. آروم برگشتم سمتش. نگاه شیطونش، شیطون‌تر از همیشه به چشمام خیره شد. بی‌اراده با دست موهام رو پشت گوشم فرستادم تا بتونم بهتر ببینمش. هرچند درجا دوباره توی صورتم ریختن. نگاهش با این حرکتم روی موهام سُر خورد. اونم دلش تنگ شده بود. من می‌تونستم به راحتی این رو توی چشماش ببینم.
    آروم جلوم زانو زد. من برای بغـ*ـل کردنش منتظر دعوت نبودم. از دیدنش انقدر خوش‌حال بودم که بدون بحث کردن سر پس گرفتن کلاهم یا گله کردن از دیر اومدنش یا حتی پرسیدن اینکه این مدت کجا بوده، پریدم بغـ*ـلش. مثل همیشه بعد از یه مکث کوتاه، دستاش دور تا دورم رو گرفت. امن‌ترین حلـ*ـقه‌ی دنیا برای من، همین حلـ*ـقه بود. خوب می‌دونست چقدر بدم میاد که قدم این همه ازش کوتاه‌تره و نمی‌تونم بغـ*ـلش کنم. برای همین هر موقع می‌نشستم، اون هم کنارم می‌نشست و هیچ‌وقت بالا سرم نمی‌ایستاد. یا وقتی می‌خواستم بغلش کنم، بهش می‌گفتم زانو بزنه. این اولین‌باری بود که خودش از چشمام خونده بود چی می‌خوام. این اولین‌باری بود که نم اشک چشم هردومون از دل‌تنگی بود. دل‌تنگ‌تر از همیشه، هم‌دیگه رو بغـ*ـل کرده بودیم. این رو حس می‌کردم. همیشه دلم می‌خواست زود بزرگ شم تا بتونم بدون اینکه جلوم زانو بزنه، بغـ*ـلش کنم. قدش شیرین هفتاد، هشتاد سانتی ازم بلندتر بود و دستام قبل از اینکه به دور کمرش برسه، تموم می‌شد. بچه بودم و نادون. خیال می‌کردم من بزرگ میشم و اون همین اندازه می‌مونه. من داشتم به این چیزا فکر می‌کردم؛ اما نمی‌دونم اون به چی فکر می‌کرد که بی‌خیال فقط می‌خندید. نگران شدم که نکنه کسی از پرستارا صدامون رو بشنوه. برای همین وسط بغضم با اعتراض گفتم:
    - یواش‌تر امید! نمیگی یکی صدای خنده‌ت رو می‌شنوه؟
    بی‌خیال‌تر از قبل، با خنده گفت:
    - خب خو‌ش‌حالم. چی‌کار کنم؟
    خواستم یه‌کم سربه‌سرش بذارم. برای همین گفتم:
    - از چی خوش‌حالی؟
    بی‌خیال و پر شیطنت گفت:
    - بعد از یه هفته رفیقم رو دیدما.
    شیطنتش انگار مسری بود که منم با شیطنت گفتم:
    - خب منم بعد از یه هفته رفیقم رو دیدم. ببین نمی‌خندم.
    ظاهرم همیشه ریلکس و سرد بود. هیچی ازش معلوم نبود. امیدم اگه به اخلاقم آشنا نبود، چیزی ازم نمی‌فهمید. اون لحظه فقط می‌خواستم کمی اذیتش کنم؛ اما اون رو دست من بلند شده بود. با جدیت ظاهری بهم گفت:
    - خب تو یه جور دیگه ابراز احساسات می‌کنی. مثلاً بغـ*ـل کردن. می‌خوای منم دیگه نخندم و هربار خوش‌حال بودم، مثل تو ابراز احساسات کنم؟
    می‌دونست بدم میاد کسی لمسم کنه. توی خوابگاه حتی به دختربچه‌ها هم دست نمی‌زدم. چون اینا رو می‌دونست، داشت سربه‌سرم می‌ذاشت. وقتی این‌جوری اذیتم می‌کرد، دلم می‌خواست موهاش رو بکشم. آخه موهاش لَخـ*ـت و وسوسه‌کننده بود. همه‌ش دلم می‌خواست بهمش بریزم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    deimos

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/17
    ارسالی ها
    1,092
    امتیاز واکنش
    118,349
    امتیاز
    1,176
    قبل از اینکه بخوام تسلیم وسوسه‌م بشم و موهاش رو به هم بریزم، ازش فاصله گرفتم و خیلی جدی گفتم:
    - بمون سرجات. تو یه استثنایی.
    من این رو کاملاً جدی گفتم تا بدونه من عوض‌شدنی نیستم؛ اما متوجه منظورم نشد. کامل روی زمین نشست و گفت:
    - خب حالا. قهر نکن. شوخی کردم. بیا غذا بخوریم.
    می‌خواستم منظورم رو براش توضیح بدم؛ اما انقدر از حرف بی‌موقعش جا خوردم که حرف خودم یادم رفت. آخه 2 نیمه‌شب چه وقت غذا خوردن بود؟ انقدر از دیدنش خوش‌حال بودم، که از همون اول ظرف غذا رو توی دستش نبینم. گیج و متعجب بالا سرش ایستاده بودم و فقط نگاهش می‌کردم. متوجه گیجیم شد؛ اما چیزی رو برام توضیح نداد.
    بدون هیچ حرفی، دستم رو گرفت و با ملایمت من رو پایین کشید. با همون گیجی کنارش نشستم. نگاهم بین چشماش و ظرف غذا می‌گشت و یه سوال بزرگ توی ذهنم بود. سوالی که جوابای احتمالیش اذیتم می‌کرد. این غذارو از کجا آورده بود؟ سوالم رو می‌دونست و داشت از جواب دادن طفره می‌رفت. برای اینکه حواسم رو پرتِ غذا کنه، با ذوق در ظرف رو برداشت و خیره توی چشمام قاشق رو جلوم گرفت. بدون اینکه نگاهم رو از نگاهش جدا کنم، مچ دستش رو گرفتم و آروم از جلوی صورتم پایین کشیدم. امید خوب بلد بود نگاهم رو بخونه. از نگاهم فهمید دردم چیه که آروم و رنجیده گفت:
    - این‌جوری نگاهم نکن رها. من تموم این هفته رو کار کردم. روزا بعد کلاسم میرم کار می‌کنم و با پولش غذا می‌گیرم.
    برای بار هزارم به خودم اعتراف کردم من هیچ‌وقت نمی‌تونم امید رو پیش‌بینی کنم. هنوز به هم خیره بودیم؛ اما من چشمام از اشک پر شده بود. آروم‌تر ادامه داد:
    - پولش پول صدقه نیست رها. من براش کار کردم.
    باور نمی‌کردم به‌خاطر من همچین کاری کرده باشه. وقتی که من وارث یه خاندان بودم و اگه مادرم سرپرستیم رو قبول می‌کرد، می‌تونست پول پارو کنه؛ اما بازم من رو پس زد. وقتی که حتی مریم هم تنهام گذاشت. وقتی که بابا...
    کاش یکی بود و یادم می‌داد.
    بعد از این همه مصیبت، بعد از این همه حقارت، چطور باید محبت یه آدم هفت‌پشت‌غریبه رو باور کنم؟ چطور باید به کسی اعتماد کنم؟ یکی بهم یاد می‌داد منی که انقدر بی‌محبتی از نزدیک‌ترین آدم زندگیم دیدم که محبتای خالص امید رو باور نمی‌کنم، چطور باید به زندگی ادامه بدم؟ نفهمیدم چشمام کی خیس شد. امید نم چشمام رو که دید، دل‌خوریش یادش رفت و دل‌جویانه گفت:

    - به جان امید کار کردم رهایی. نگاهم کن.
    فکر می‌کرد حرفش رو باور نکردم. حق به جانب دستش رو که زخمی شده بود و یه چسب‌زخم هم روش بود رو جلوم گرفت. نگاهم روی خونی که از چسب رد شده بود موند. چسبش از خون خیس بود.
    گریه‌م شدت گرفت؛ اما بغضم رو قورت دادم و خودم رو نگه داشتم. دستاش رو که جلوم نگه داشته بود، گرفتم و با دقت لمسش کردم. بی‌اراده اشکم چکید. پوست نرم و لطیف دستش، حالا دیگه مثل یه مرد زمخت بود. فقط خدا می‌دونست کارش چیه که تو یه هفته این بلا سر دستش اومده. من
    دست یه مرد رو خیلی‌خوب می شناختم؛ چون دستای بابا هم همین‌جوری بود. بازم نتونستم جلوی گریه‌م رو بگیرم و اشکام بدون اجازه‌م صورتم رو پوشوند؛ اما دیگه هق‌هقی در کار نبود. هرچی امید بیشتر اشکام رو پاک می‌کرد، من گریه‌م شدیدتر می‌شد. آخرشم نتونست تحمل کنه و اونم بغضش گرفت. با صدایی که از بغض خش‌دار شده بود، گفت:
    - بسه رها. فقط یه زخمه کوچیکه. درد نداره که. من کار می‌کنم که تو راحت باشی. که دیگه اشکت رو نبینم، نه اینکه بشینی جلوم و گریه کنی.
    اشکام رو پاک کردم و به غذا خیره شدم. چون به‌خاطر من اذیت شده بود، ازش خجالت می‌کشیدم. بدون اینکه به روم بیاره، آروم زمزمه کرد:
    - می‌دونی چقدر برام سخته وقتی این‌جوری گریه می‌کنی؟
    سردتر از این بودم که حتی یه تشکر خشک و خالی بکنم. گریه‌مم بیشتر به‌خاطر خودم بود، نه امید. گریه کردم به حال زار خودم که اگه به اصطلاح مادرم، حتی نصف امید من رو دوست داشت، من الان توی پرورشگاه نبودم. گریه‌م فقط به‌خاطر ندونستن جواب یه سوال بود. انگار اون لحظه تموم قلبم فریاد می‌زد: «چرا مادرم منو نخواست؟» فریاد قلبم رو با گلوی پر بغضم خفه کردم. اشکام رو پاک کردم و برای عوض کردن بحث گفتم:
    - با چی زخم شده؟
    مکثی کرد و سرش رو پایین انداخت. آروم گفت:
    - با چاقو.
    از گریه‌ی من ناراحت شده بود. مثل خودم که وقتی عمیقاً از چیزی ناراحت می‌شدم، صدام می‌گرفت، صداش بد گرفته بود. بچه‌تر از این بودم که بفهمم از گفتن کارش خجالت می‌کشه. بی‌ملاحظه پرسیدم:
    - مگه کارت چیه؟
    انگار چیزی نشنیده باشه، غذا رو جلو کشید و گفت:
    - بیا بخوریم. سرد میشه‌ها.
    من این واکنشش رو خوب می‌شناختم. برای همین با پافشاری گفتم:
    - امید کارت چیه؟
    بازم بدون این که جوابم رو بده حرف رو عوض کرد.
    - آب هم همراهم آوردم.
    عادتش بود. هروقت نمی خواست جواب بده این کار رو می‌کرد؛ اما جواب من رو باید می‌داد. با حرص زیر لب گفتم:
    - امید!
    از همیشه بچه‌تر شده بود. نگاه تخسی بهم کرد و گفت:
    - نمیگم. بهم می‌خندی.
    حرصی‌تر از قبل اسمش رو صدا زدم. این‌بار بدون این که نگاهم کنه تند گفت:
    - پیاز پوست می‌کندم.
    اولش اصلاً متوجه نشدم چی گفت؛ اما بعد از چند لحظه تجزیه‌ و‌ تحلیل، متعجب پرسیدم:
    - یعنی تو آشپزی می‌کنی؟
    بازم بهش برخورد و دل‌گیر گفت:
    - چیه؟ اینم بهم نمیاد؟
    بدون اینکه از دلش دربیارم، خیلی جدی گفتم:
    - نمی‌دونم. اول باید دست‌پختت رو بخورم.
    انقدر از اینکه قبول کردم از اون غذا بخورم، خوش‌حال شد که دل‌خوریش یادش رفت. اون شب اولین‌باری بود که داشتم غذام رو با یکی شریک می‌شدم و با کسی توی یه ظرف غذا می‌خوردم. با اینکه یه‌بار شام خورده بودم؛ اما بازم تا آخر غذا رو با هم خوردیم. استعدادش رو داشت. واقعاً خوش‌مزه بود؛ اما من فقط به یه تشکر کوتاه اکتفا کردم.
    اون شب کلی برام از رفاقت و قداستش گفت. از اینکه رفیق یعنی چی و از قانونای خاص رفاقت. از اون شب با هم دست رفاقت دادیم و قرار شد هیچ‌کدوممون، تحت هیچ شرایطی، رفیقمون رو تنها نذاریم. عهدی که من نتونستم بهش عمل کنم و بهش پشت پا زدم. قولی که من زدم زیرش تا بتونم به‌قول خودم امید رو خوش‌بخت کنم. درسته که مشکل غذا حل شد‌؛ اما مشکل اصلی هنوز پابرجا بود. من نیاز داشتم حتی اگه شده برای یه ساعت از اون محوطه‌ی لعنتی برم بیرون. هوای بیرون از حصار رو تنفس کنم و زنده بودنم رو باور کنم. دست خودم نبود. توی اون محیط حس خفگی می‌کردم. مطمئن بودم این دیگه مشکلی نیست که امید بتونه حلش کنه. حتی خودمم که از دیوار خونه‌مون می‌رفتم خونه‌ی دنیا، نمی‌تونستم از این دیوارا رد شم، چه برسه به امید که از اول همین‌جا بوده و هیچ‌وقت به بیرون رفتن از اینجا حتی فکر هم نکرده. پس باید خودم تنهایی دنبال یه راه خروج می‌گشتم. هرشب راحت و کامل غذام رو می‌خوردم و هر روز به آزادی فکر می‌کردم. غذا خوردن با امید باعث شده بود اشتهام باز شه. انقدر که آب رفته بود زیر پوستم. حالا راحت‌تر می‌تونستم درد قلبم رو تحمل کنم؛ اما ذهنم هنوز دنبال راه فرار بود. از قفس بیزار بودم و حالا از همیشه محدودتر بودم. چیزی که از همه بدتر بود، رفتار بعضی از پرستارا بود. جوری رفتار می‌کردن که انگار تقصیر ماست که اونا پرستار ما شدن. انگار تقصیر ماست که ما خانواده نداریم. این قسمت خوب اون دوره بود. امید بیشتر از من داشت سختی می‌کشید. مسئول بخششون خیلی اذیتشون می‌کرد و موقع عصبانیت، بی‌ملاحظه غیرتشون رو نشونه می‌گرفت. یادم نمیره شبی که امید بهم گفت مسئول بخششون گفته: «معلوم نیست پدر مادرت کیه. اصلاً حلالی یا حروم؟» چه‌جوری پیشم گریه می‌کرد. اونی که داشت می‌شکست، بغضش نبود، غرورش بود. اون لحظه‌ها تنها لحظه‌هایی بودن که من واقعاً نمی‌تونستم با هیچ راهی امید رو آروم کنم و از این نتونستن، واقعاً از خودم عصبی می‌شدم. ناراحتیش ناراحتم می‌کرد و لبخندش لبخند به لبم می‌آورد؛ اما نمی‌تونستم حتی یه لحظه اون‌جور که اون من رو با یه لبخند و با یه آغـ*ـوش آروم می‌کنه، آروم کنم. امید من رو بلد بود؛ اما من امید رو بلد نبودم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    deimos

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/17
    ارسالی ها
    1,092
    امتیاز واکنش
    118,349
    امتیاز
    1,176
    همه‌ش دنبال یه راه خوب برای فرار بودم. بالاخره هم پیدا کردم. تصمیم گرفتم لاله رو بفرستم نگهبان رو مشغول کنه تا من فرار کنم. تصمیم کودکانه و احمقانه‌ای بود؛ اما می‌خواستم امتحانش کنم. به‌خاطر تصمیمم تا حدودی عصبی و نگران بودم؛ اما خب حواسمم بود که هرچی ذهن من روی فرار متمرکزتر میشه، امید هم زودرنج‌تر میشه. انگار رفتارمون به هم دیگه گره خورده بود. امشب پونزدهمین شبی بود که داشتیم باهم شام می‌خوردیم. طبق معمول ، بعد از شام کلی باهم حرف زدیم؛ اما امشب امید فقط از آرزوهاش می‌گفت. از استاد موسیقی جدیدی که براشون آوردن. از اینکه کار با ویولن استادش رو یاد گرفته. از استادش که بهش گفته استعدادش خیلی خوبه و مطمئناً وقتی بزرگ شد، یه خواننده‌ی معروف میشه. اون شب گفت
    عاشق خوانندگی و ویولنه. گفت می‌خواد وقتی بزرگ شد، یه خواننده‌ی بزرگ بشه. انقدر که کسی جرات نکنه ازش در مورد پدرومادرش بپرسه. انقدر گفت و گفت تا کنجکاو شدم ویولن‌زدنش رو ببینم؛ اما خوب می‌دونستم که امکانش نیست. چطور میگتونه روی پشت بوم برام ویولن بزنه، وقتی که با کوچیک‌ترین صدایی مچمون رو می‌گیرن؟ به هم‌بخشیاش حسادت می‌کردم که می‌تونستن ویولن‌زدنش رو ببینن و صداش رو موقع خوندن بشنون. آه بی‌اراده‌ای کشیدم و به آسمون خیره شدم. امشب بدجور همه‌چیز دل‌گیر و گرفته به‌نظر می‌اومد، حتی امید. امید از آه کشیدن خیلی بدش می‌اومد و بارها بهم گفته بود این کار رو نکنم. می‌گفت آه کشیدن قلب آدم رو سرد می‌کنه؛ اما الان انقدر گرفته بودم که بدون اینکه چیزی بهم بگه، پرسید:

    - آرزوی تو چیه؟
    آرزو؟ من تا قبل از اینکه امید بهم بگه آرزوش چیه، اصلاً نمی‌دونستم آرزو چیه. امید منتظر جواب بود؛ بنابراین من فقط چند ثانیه وقت داشتم تا آرزوم رو انتخاب کنم. بهش خیره شدم و با یه تصمیم آنی جواب دادم:
    - هر وقت بزرگ شدی و خواستی خواننده شی، اولین آهنگت رو برای من و پیش من بخون.
    آزاد شدن از پرورشگاه آرزوم نبود، خواسته‌م بود. می‌دونستم هرجور شده بهش می‌رسم. واقعاً توی اون لحظه آرزوم فقط همین بود؛ اما انگار امید از شنیدن آرزوم خوشش نیومد که حسابی گرفته شد و ازم رو برگردوند. انتظار نداشتم جوابم خوش‌حالش کنه؛ اما انتظار ناراحتیش رو هم نداشتم. مثل همیشه غیرقابل پیش‌بینی بود. با دودلی گفتم:
    - امید؟ چیزی شده؟
    خیلی سریع گفت:
    - نه.
    این طرز نه گفتنش یعنی آره. خیلی هم چیز بزرگیه؛ اما حالا که جواب سربالا می‌داد، امکان نداشت من دوباره صحبت رو شروع کنم. مغرورتر از این بودم که به کسی که نمی‌خواد باهام حرف‌بزنه، اصرار کنم و بی‌پرواتر از این بودم که بهش خیره نشم. اون بدون هیچ حرفی به آسمون خیره بود و من به اون. از هر زاویه‌ای مقایسه می کردم اون از من بهتر بود. پوستش برخلاف من، کاملاً سفید بود و موهای لَخـ*ـتش برعکس موهای بور من، از آسمون شب هم مشکی‌تر بود. ابروهای مشکیش از ابروهای بورِ من خیلی پرتر و صورتش کشیده بود. محو صورتش بودم که بی‌هوا پرسید:
    - رها؟ اسم و فامیل تو چیه؟
    چند لحظه‌ای طول کشید تا ذهنم رو جمع کنم و همین که حرفش رو تحلیل کردم، با تعجب گفتم:
    - من که قبلاً یه‌بار برات گفته بودم.
    لجبازتر از همیشه گفت:
    - حالا یه‌بار دیگه هم بگو.
    خیره شدم به آسمون و گفتم:
    - رها ریاحی دیگه.
    تند و عصبی گفت:
    - به من نگاه کن و بگو.
    بی‌اختیار خیره شدم به چشماش. گیجی از چشمام می‌بارید؛ اما دوست نداشتم ازش چیزی بپرسم. خیره تو چشمای آشوبش، آروم گفتم:
    - رها ریاحی.
    نفس عمیقی کشید و سرش رو پایین انداخت. آروم گفت:
    - نه!
    کاملاً گیج شده بودم. رفتارش بیش از حد نگران‌کننده بود. با گیجی گفتم:
    - چی نه امید؟

    بدون اینکه نگاهم کنه، بعد از یه مکث طولانی گفت:
    - اسمت رهاست، درست؛ اما فامیلت ریاحی نیست.
    منم گیج از امید پرسیدم:
    - پس فامیلم چیه؟
    بی‌هوا برگشت سمتم و بهم خیره شد. انگار اون هم انتظار نداشت فامیل خودم رو از اون بپرسم. این واقعاً اوج گیجیم رو نشون می‌داد. آروم زمزمه کرد:
    - رضایی.
    تازه داشتم هضم می‌کردم چی شنیدم که با تعجب و کمی عصبانیت گفتم:
    - کی این رو گفته؟
    اما امید بدون اینکه جواب سوالم رو بده، باز به آسمون خیره شد و گفت:
    - شاید اشتباه کرده باشی و فامیلت رضاییه.
    از این حرفش حسابی عصبانی شدم. مگه میشه اسم و فامیل خودم رو ندونم. بدون اینکه جلوی عصبانیتم رو بگیرم، با صدایی که کمی بلند شده بود، گفتم:
    - چی داری میگی امید؟ داری میگی اسم و فامیل خودم رو نمی‌دونم؟ این چه حرفیه؟ بگو کی این رو گفته؟
    این بار اون هم برگشت سمتم. سریع و پرحرص، با صدای بلند‌تری گفت:
    - شناسنامه‌ت.
    چند ثانیه‌ای مکث کردم و بعد با گیجی گفتم:
    - شناسنامه‌ی من؟ مگه شناسنامه‌ی من دست توئه؟ بده ببینمش.
    گیجی و درموندگیم رو که دید، آروم شد. آروم شدنش رو که دیدم، تازه فهمیدم مشکل چیه. امید فکر کرده بود من فامیل واقعیم رو بهش نگفتم. فکر کرده بود بهش دروغ گفتم. دلم شکست؛ چون من تا حالا با هیچ‌کس به اندازه‌ی اون صادق نبودم. آروم گفت:
    - دیگه دستم نیست.
    از شدت گیجی لال شده بودم. خودش فهمید به توضیح بیشتری نیاز دارم که گفت:
    - دیروز که داشتم کمک آقا عبدالله کارتنا رو جابه‌جا می‌کردم، دیدم توی اون کارتنا مدارک بخش شماست. شناسنامه‌ت رو برداشتم. وقتی مسئول بخشتون گفت: «رها رضایی رو صدا کنید دفترم» شناسنامه‌ت رو گذاشتم سر جاش و اون هم شناسنامه‌ت رو از بقیه جدا کرد.
    با شنیدن حرفاش انگار مغزم فلج شد. مگه این کار رو وقتی نمی‌کردن که قرار بود یکی سرپرستی اون بچه رو قبول کنه؟ یعنی قرار بود به سرپرستی گرفته بشم؟ امکان نداشت! لاله گفته بود این‌جور وقتا به خود بچه خبر میدن و باهاش صحبت می‌کنن. پس خیلی سریع و احمقانه با خودم گفتم حتماً خانم محمدی می‌خواد اخراجم کنه؛ اما برام اهمیتی نداشت. چیزی که ذهنم رو مشغول کرده بود، حرف امید در مورد جابه‌جایی شناسنامه‌م نبود، فامیلم بود. یعنی من رها رضایی بودم؟ پس چرا بابا فامیلش ریاحی بود؟ چرا سامی و رویا ریاحی بودن؟ یعنی بابا محمد، بابای من نبود؟ مثل مامان‌زهره که مامانم نبود؟ نه، این امکان نداشت. وقتی رویا دختر بابا محمده و من انقدر شبیه رویام، پس حتماً منم دختر بابامم دیگه. من مطمئن بودم که بابا محمد بابای منه و برام مهم نبود فامیلم چی باشه. حسابی با خودم درگیر بودم که امید پرسید:
    - رها! چیزی هست که بخوای به من بگی؟
    بدون اینکه جوابش رو بدم، با خودم فکر کردم یعنی باید بهش بگم که می‌خوام برم؟ این جواب ندادنم تلافی اون جواب سربالاش بود. گیج گفت:
    - رها با توام. حرف نمی‌زنی؟
    بی‌تفاوت گفتم:
    - مثلاً چی؟
    اون هم با لج‌بازی گفت:
    - نمی‌دونم. هرچی.

    دلم نمی‌خواست بهش بگم وقتی می‌دونستم نمی‌تونه کاری بکنه و از این نتونستن چقدر ناراحت میشه. با خودم حساب کرده بودم صبح میرم و شب میام تا امید چیزی نفهمه. آروم گفت:
    - رها؟
    چطور می‌شد وقتی با این لحن اسمم رو صدا می‌زنه، بهش دروغ بگم؟ ساکت شدم بلکه دیگه نپرسه. با خودم نیت کردم اگه یه‌بار دیگه پرسید، همه‌چی رو بهش بگم؛ اما دیگه نپرسید. چند لحظه‌ای گذشته بود و فکر کردم بی‌خیال شده که یهو گفت:
    - هست؟
    من نیت کرده بودم. پس این‌بار بدون اینکه نگاهش کنم، تند گفتم:
    - هست.
    منتظر نگاهم کرد؛ اما من روی اینکه توی چشماش نگاه کنم رو نداشتم وقتی داشت اون همه برای غذای جفتمون کار می‌کرد. چشمام رو بستم و تندتند و یه نفس گفتم:
    - امید! من از اینجا خسته شدم. می‌خوام حتی یه ساعتم که شده از اینجا برم بیرون. دیگه نمی‌تونم تحمل کنم. باور کن برمی‌گردم. فقط یه روز صبح میرم و شب هم بدون اینکه کسی بفهمه برمی‌گردم. باشه؟
    منتظر بودم عصبانی شه؛ اما فقط با ملایمت گفت:
    - به من نگاه کن.
    آروم چشمام رو باز کردم و نگاهش کردم. زل زد توی چشمام و گفت:
    - یه بار دیگه همینا رو بگو.
    هیچ‌جوره نمی‌تونستم درک کنم قصدش چیه. چه فرقی می‌کرد کجا رو نگاه کنم؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    deimos

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/17
    ارسالی ها
    1,092
    امتیاز واکنش
    118,349
    امتیاز
    1,176
    با گیجی گفتم:
    - چه فرقی داره؟

    لج‌بازتر از همیشه گفت:
    - یه‌بار دیگه، با چشم باز.
    با اینکه مثل همیشه لحن دستوریش رو نتونستم هضم کنم؛ اما همون‌طور که خواسته بود، به چشماش خیره شدم و همون حرفا رو تکرار کردم. خیلی به مغزم فشار آوردم؛ اما کلمه‌ی آخر یادم نمی‌اومد. با به یاد آوردن «باشه»ی آخرش، انگار چیزی کشف کرده باشم، با ذوق گفتم:
    - باشه؟
    انقدر ذهنم درگیر به یادآوردن کلمه‌ی آخر بود که اصلاً حواسم نبود این‌بار یادم رفت بگم: «برمی‌گردم» و با اینکه چشمام باز بود، فقط وقتی حرفم تموم شد، چشمای پر از اشکش رو دیدم. با دیدن اشکش، تموم ذوقم فروکش کرد و مات گریه‌ی بی‌دلیلش شدم.
    اولین قطره‌ی اشکش که چکید، انگار مغزم از خواب بیدار شد. جفتمون روی لبه‌ی پشت بوم نشسته بودیم و پاهامون رو آویزون کرده بودیم پایین. کنترل دستم با من نبود. دستم بی‌اختیار برای پاک کردن اشکش سمت صورتش رفت؛ اما سریع خودش رو عقب کشید. از حرکت سریعش بند دلم پاره شد. یه‌لحظه ترسیدم پرت شه پایین. بی‌اراده و بدون توجه به اینکه ممکنه این‌جوری باهم پرت شیم، خم شدم سمتش تا بگیرمش.
    باز هم با یه واکنش سریع جا خالی داد. از جاش بلند شد و یه قدم عقب رفت. خودش محکم دست کشید روی چشماش و با حرص اشکاش رو پاک کرد. پربغض گفت:
    - دیدی رها خانوم؟ دیدی وقتی چشمات بسته بود، یه حرف زدی و وقتی چشمات باز بود، یه حرف دیگه؟ من می‌دونستم رها. می‌دونستم تو می‌خوای از اینجا بری. برای همینم چشمات رو بستی و دروغ گفتی. وگرنه خانم محمدی چرا باید شناسنامه‌ت رو از بقیه جدا کنه؟ تو می‌خوای منو تنها بذاری.
    بدون اینکه حتی علت بغضش رو بدونم، منم بغضم گرفته بود. قبل از اینکه بفهمم چی شده یا حتی بهم فرصت توضیح بده، از پشت‌بوم رفت. تا سحر روی پشت بوم تنها نشستم و با خودم فکر کردم واقعاً حق با کی بود؟ چرا وقتی چشمام باز بود، یادم رفت بگم: «برمی‌گردم»
    اما هرچی با خودم روراست شدم، دیدم من قصد دور زدنش رو نداشتم. من می‌دونستم هرطور شده برمی‌گردم. فقط چون هول شده بودم اون جمله‌ی برمی‌گردم رو یادم رفته بود. چه می‌دونستم انقدر روش حساسه؟ الان که فهمیده بودم موضوع چیه، می‌خواستم ببینمش تا همه‌چیز رو توضیح بدم. من که نمی‌تونستم برم توی بخش پسرا. پس فقط باید منتظر شب بعد می‌موندم. تموم دعام این بود که دوباره شب بشه و من بتونم امید رو ببینم؛ اما انگار خورشیدِ لج‌باز ماه رو توی آسمون راه نمی‌داد. تو عالم بچگی کلی با خورشید دعوا کردم تا بالاخره شب شد. کلی حرف و توضیح آماده کردم؛ اما همین که رسیدم روی پشت‌بوم، همه‌ش یادم رفت. چون حرفام یادم رفت، باز هول شدم. همه‌جا رو گشتم؛ اما امید رو ندیدم. بازم بغض بود که توی گلوم جا خوش کرد. از ده تا یک شمردم و وقتی دیدم نیومد، خواستم برگردم. یه حسی می‌گفت امید همین‌جاست، نرو. بین موندن و رفتن دودل شدم.
    از اون شبی که اون مَرده اومده بود روی پشت بوم، می‌ترسیدم روی پشت بوم تنها باشم. با اینکه می‌ترسیدم، همه‌ی جرئتم رو جمع کردم و تا صبح منتظر امید شدم؛ اما با بغضی که برای اولین‌بار نذاشته بودم اشک بشه، دل‌خور به بخشم برگشتم. شبِ بعد حسابی از دستش دل‌گیر بودم؛ اما بازم دلم نیومد نرم. با اینکه امیدی نداشتم امشب ببینمش؛ اما اومده بود. واقعاً چرا نمی‌تونستم پیش‌بینیش کنم؟ دیگه مثل دیشب هول نشدم؛ چون امشب دقیقاً می‌دونستم چی می‌خوام بگم. امشب دردم این بود که نمی‌دونستم امید می‌خواد بشنوه. موازی لبه‌ی پشت بوم نشسته بود و پاهاش رو توی شکمش جمع کرده بود. فهمیده بود اومدم و باز هم واکنشی نشون نداده بود. هنوز باهام قهر بود. من باید از دستش ناراحت باشم که دیشب منتظرم گذاشته بود؛ اما اون بود که قهر کرده بود.
    واسه اینکه بهش نشون بدم من هم باهاش قهرم، به جای این که مثل همیشه بشینم سمت راستش، من هم موازی لبه‌ی پشت بوم نشستم و بهش تکیه دادم. حالا من به کمر اون تکیه داده بودم و اون به کمر من.
    تقریبا یک ساعتی بود که هر دو بدون هیچ حرفی بهم تکیه داده بودیم و من انقدر آروم بودم که لازم ندیدم چیزی رو بهش توضیح بدم. درسته که هر دو پشت به هم نشسته بودیم؛ اما برای من مهم این بود که بهش تکیه دادم و آرومم. همین!
    کنارش انقدر آروم بودم که نفهمیدم کی و چطور خوابم برد. صبح زود امید آروم تکونم داد و آروم‌تر گفت:
    - پاشو برو خوابگاهت.
    خیلی خوابم می‌اومد و اصلاً حواسم نبود هرلحظه ممکنه برای بیدار کردنمون به بخشامون بیان و متوجه نبودمون بشن. گیج و مسـ*ـت خواب، دستش رو پس زدم و گفتم:

    - نکن امید. خوابم میاد.
    متوجه گیجیم شد و این‌بار تقریباً با زور از جا بلندم کرد و گفت:
    - رها! هوا روشن شده. ممکنه یکی ما رو ببینه.
    تازه داشتم هوشیار می‌شدم؛ اما هنوز کمی گیج بودم. با همون گیجی بلند شدم ایستادم و خواستم براش توضیح بدم:
    - امید من...
    اما نخواست بشنوه. وسط حرفم ازم رو برگردوند و بدون اینکه نگاهم کنه، سریع گفت:
    - خوابگاه رها.
    شاید به لحن دستوریش عادت می‌کردم؛ اما به اینکه بهم بی‌توجه باشه، هیچ‌وقت نمی‌تونستم عادت کنم. صادقانه و پربغض گفتم:
    - فکر کنم الان من باید قهر کنم، نه؟
    برگشت سمتم و چند ثانیه بهم خیره شد. کلافه گفت:
    - الان باید بری خوابگاه رها. فردا شب بیا. راه رفتنو پیدا کردم.
    وقتی دید من بدون اینکه از جام تکون بخورم، بهش خیره شدم، با دست کمی موهای پریشونم رو مرتب کرد و خودش زودتر از من، بدون هیچ حرفی رفت. همیشه فکر می‌کردم اگه راه خروج رو پیدا کنم خوش‌حال میشم؛ اما الان اصلاً خوش‌حال نبودم.
    فردا شب وقتی رفتم پشت‌بوم، مثل همیشه اول اون اومده بود. دمغ نشستم همون جای همیشگی، سمت راستش. دیگه از دستش ناراحت نبودم؛ اما نمی‌خواستم من شروع‌کننده‌ی صحبت باشم. سکوتم رو که دید، خودش پرسید:
    - می خوای کجا بری؟
    امشب بازم تخس شده بودم. بدون اینکه نگاهش کنم، بی‌تفاوت گفتم:
    - بیرون.
    دل‌سوزانه گفت:
    - رها! بیرون از اینجا خیلی بزرگه. تو می‌خوای کجا بری؟
    واقعاً فکر می‌کرد من تا حالا بیرون از اینجا نبودم؟ نمی‌دونست من یه زمانی تنها توی خیابونای همین شهر پرسه می‌زدم. اصلاً هم دوست نداشتم بدونه. برای اینکه مطمئنش کنم، مصمم گفتم:
    - من فقط می‌خوام برای یه ساعتم که شده از اینجا برم بیرون امید. حتی اگه پشت این دیوارا جهنم باشه.
    یه‌کم دست‌دست کرد و با دودلی پرسید:
    - می دونی باید پول داشته باشی؟
    این دقیقاً همون مشکلی بود که دست و پای من رو بسته بود. سرم رو پایین انداختم و به « اوهوم» کوتاهی اکتفا کردم. خودش فهمید این یعنی «من پول ندارم» که با تعجب گفت:
    - پول از کجا می‌خوای بیاری؟
    نگاهم به پلاک اسمم خورد و توی صدم ثانیه تصمیمم رو گرفتم. سریع گفتم:
    - گردن‌بندم رو می‌فروشم.
    حالا یکی نبود بهمون بگه کی توی پرورشگاه گردن‌بند یه بچه رو می‌خره آخه. امید هم بدتر از من، بی‌فکر گفت:
    - لازم نکرده چیزی بفروشی.
    اصلاً نمی‌خواستم امید باز به‌خاطر من توی دردسر بیفته، برای همین گفتم:
    - تو فقط راه خروجو به من بگو.
    نگاه تندی بهم کرد و با تخس‌بازی گفت:
    - یه ماه صبر کن. قول میدم بعد از یه ماه، من ده‌برابر یه ساعت ببرمت بیرون، باشه؟
    من نمی‌دونستم ده‌برابر یعنی چی؛ اما می‌دونستم امید داره از من می‌خواد که صبر کنم و بازم این «باشه»
    ی آخرش. نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
    - بعد از یه ماه چی میشه؟
    این‌بار دیگه عصبانی نبود. دل‌جویانه گفت:
    - بعد از یه ماه با هم می‌ریم رها. باهم می‌ریم هرجا تو بخوای. تو فقط صبر کن. باشه؟
    امید ارزش انتظار رو داشت. می‌دونستم بهم دروغ نمیگه. مصمم و مطمئن گفتم:
    - باشه.
    توی اون یه ماه وقتی امید رو روی پشت‌بوم می‌دیدم، متوجه می‌شدم خیلی خسته‌ست؛ اما به روی خودش نمیاره. مدرسه رفتن کنار کار توی آشپزخونه‌ی پرورشگاه کار سختی بود. بخصوص که باید وقتش رو با کلاس موسیقی پرورشگاه هم تنظیم می‌کرد؛ چون اگه به کلاس نمی‌رسید، ویولنی نبود که بعداً تمرین کنه. فقط یه دونه ویولن بود که هربار استادشون برای کلاس با خودش می‌آورد و بعد از کلاس هم با خودش می‌بردش.
    از دست خودم عصبانی بودم، چون امید داشت برای این که من به چیزایی که دوست دارم برسم، از چیزایی که خودش دوست داشت، می‌گذشت. بالاخره یه ماه تموم شد و شب آخر امید گفت:
    - فردا شب دیگه نیا پشت‌بوم. بخواب که بتونی صبح زود بیای اینجا تا باهم بریم.
    حالا خوب می‌دونستم پول رفتنمون رو جور کرده؛ اما دلم نمی‌اومد ازش استفاده کنیم. دوست داشتم پولی رو که با این همه سختی به دست میاره، فقط برای خودش خرج کنه. برای همین سریع گفتم:
    - اما امید پولش...
    وسط حرفم با اطمینان گفت:
    - گفتم خودم می‌برمت یعنی خودم می‌برمت دیگه.
    با خودم فکر کردم هر چقدر هم پول آورده باشه، بازم ممکنه پول کم بیاد. می‌دونستم قبول نمی‌کنه گردن‌بندم رو بفروشم. گردن‌بندم رو از گردنم باز کردم و دادم بهش تا اگه لازم شد بفروشتش و شرمنده نشه. گرفتمش سمتش و خیره توی چشماش گفتم:
    - پیش تو باشه امید.
    این یعنی واقعاً بهش اعتماد داشتم که آخرین یادگاری رو که از بابام برام مونده بود، داشتم دو دستی تقدیمش می‌کردم. بارها بهش گفته بودم که این گردن‌بند تنها یادگاری بابامه و برام مقدسه. خوب می‌دونست برام چه ارزشی داره که بدون این ه ردش کنه گذاشتش گردنش.
    هر دو باهم همه‌ی قرارا رو تنظیم کردیم و به بخشمون رفتیم. مثلاً قرار بود شب بعد بخوابم؛ اما من از شدت استرس خوابم نمی‌برد. اگه می‌گرفتنمون چی؟ اگه اخراجمون می‌کردن چی؟ امید به‌خاطر من توی دردسر می‌افتاد. حتی چندبار خواستم بلند شم برم پشت بوم، شاید امید رو ببینم و بهش بگم پشیمون شدم؛ اما دوباره دلم هوای یه تنفس آزاد رو می‌کرد و می‌نشستم سرجام.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    deimos

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/17
    ارسالی ها
    1,092
    امتیاز واکنش
    118,349
    امتیاز
    1,176
    با شنیدن صدای اذان صبح، طبق قرار رفتم پشت‌بوم. کمی زود رسیده بودم و امید هنوز نیومده بود. استرس از سر و روم می‌بارید و شدید سعی در کنترلش داشتم. به گمونم داشتم بزرگ می‌شدم؛ چون بابا همیشه می‌گفت بچه‌ها احساسشون کف دستشونه. دیگه چیزی به طلوع خورشید نمونده بود که اومد. برعکس من که دل تو دلم نبود، اون به طرز شگفت‌انگیزی آروم بود. به سرتاپام نگاهی کرد و با آرامش گفت:
    - آماده‌ای؟
    از شدت استرس، فقط به «اوهوم» کوتاهی اکتفا کردم. من مثل همیشه بودم؛ اما باز هم نگرانیم رو حس کرد که آروم گفت:
    - رها؟
    بدون هیچ حرفی بهش خیره شدم. حتی همین لحن آرومش، موقعی که اسمم رو صدا می‌زد هم می‌تونست واسه‌م مثل آب روی آتیش باشه. از چشمام آروم‌شدنم رو فهمید که لبخند قشنگی زد و گفت:
    - نگران نباش!
    واقعاً چی‌کار کرد؟ لبخندش چی‌کار کرد که دیگه نگران نبودم؟ من داشتم باهاش از پرورشگاه فرار می‌کردم و دیگه عین خیالمم نبود. همه‌چیز رو به خودش سپردم و هرکاری گفت، بدون هیچ سوالی انجام دادم. ا
    ول رفتیم آشپزخونه اصلی پرورشگاه و از اونجا از یه درِ دیگه رفتیم بیرون. به همین سادگی. فکر می‌کردم اینجا آخرشه. از نفس عمیقی که از سر آسودگی کشیدم، امید متوجه شد چه فکری کردم که آروم و با تعجب گفت:
    - ما هنوز تو پرورشگاهیم.
    تقریباً ذوقم کور شد. واقعاً نمی‌دونستم پرورشگاه انقدر بزرگه. گیج داشتم اطرافم رو دید می‌زدم که دستم رو کشید و با خودش برد. حالا توی یه محوطه بودیم که شبیه هیچ‌جایی نبود. قبل از اینکه فرصت کنم ازش بپرسم کجاییم، با یه حرکت بلندم کرد و پشت یه ماشین نشوندم. بدون هیچ توضیحی، یه پارچه انداخت روم و چندتا چیز که نمی‌دونم چی بود، روم انداخت. آروم و محتاط پرسید:
    - رها راحتی؟ سنگین نیست؟
    بدون این‌که سعی کنم تکون بخورم، با اینکه داشتم اذیت می‌شدم، از همون زیر به‌سختی گفتم:
    - خوبم.
    دیگه نمی‌دونم خودش چی‌کار کرد؛ اما از صداها حس می‌کردم اون هم رفته زیر بار. نمی‌دونم چقدر توی همون حالت منتظر بودیم که بی‌هوا ماشین حرکت کرد. انقدر یه‌دفعه‌ای بود که نزدیک بود از ترس جیغ بکشم. از ترس اینکه راننده نفهمه ما پشت وانتیم، حتی نفس نمی‌کشیدم.
    نمی‌دونم چقدر گذشت که امید پارچه رو از روم برداشت و گفت باید از ماشین بپریم و بعدش تا می‌تونیم بدوییم. فاصله‌ش برای منی که از دیوار بالا می‌رفتم، چیزی نبود؛ اما خب ماشین هنوز درحال حرکت بود. به‌علاوه من نگران امید بودم.
    امید تعللم رو که دید، دستم رو گرفت و بی‌هوا با خودش پایین کشیدم. قبل از اینکه بفهمم باید چی‌کار کنم، از جاش بلند شد. چون دستم توی دستش بود، باهاش کشیده شدم و همراهش مجبور به دویدن شدم. اصلاً فرصت نداد برگردم پشت‌سرم رو نگاه کنم تا ببینم راننده‌ی ماشینه چیزی فهمیده یا دنبالمون میاد یا نه. من نمی‌تونستم زیاد بدوم و امید این رو نمی‌دونست. بعد از اینکه خوب دور شدیم، وایسادیم و من از خستگی و بی‌نفسی نقش زمین شدم. تازه فهمیدم زانوم زخم شده؛ اما امید فقط خاکی شده بود. درد زانوم رو به روم نیاوردم؛ چون دوست نداشتم شادیمون خراب بشه. باورم نمی‌شد ما الان توی فضای آزادیم. دیگه کسی نمی‌پرسید خانواده‌مون کجان. دیگه کسی پرورشگاهی بودن و یتیم بودنمون رو به رومون نمی‌آورد. دیگه کسی بدبختیمون رو توی سرمون نمی‌زد. حس می‌کردم اومدم به دنیای واقعی. اصلاً نمی‌دونستم کجا داریم می‌ریم. فقط داشتیم کنار خیابون راه می‌رفتیم. نه من حرف می‌زدم، نه اون چیزی می‌گفت. این وضعیت برای جفتمون تازگی داشت. تا عصر فقط همه‌جا رو گشتیم. بازار، میدون، تره‌بار و... هیچ‌کدوممون آدرس بلد نبودیم. وقتی به دوراهی می‌رسیدیم، چپ و راست رو از من می‌پرسید و منم شانسی یکی رو می‌گفتم. وقتی به چهارراه می رسیدیم «ده، بیست، سی، چهل...» می‌کردم و یکی رو انتخاب می‌کردم و امید هم دنبالم می‌اومد. هرجا می‌خواستم، می‌رفتم و هر فرعی رو می‌دیدم، می‌رفتم داخل. بدون اینکه بدونم به کجا ختم میشه. همه‌چی رو سپرده بودم دست شانس و عین خیالم نبود که داره غروب میشه.
    وقتی سر راهمون به یه پارک رسیدیم، امید جوری نگاهش می‌کرد که انگار تا حالا پارک ندیده. اشتیاقش رو می‌دیدم؛ اما چون من رو آورده بود، بیرون حرفی نمی‌زد تا خودم انتخاب کنم کجا می‌خوام برم. از پارک متنفر شده بودم؛ اما به‌خاطر امید رفتم داخل. تقریباً یه پارک متروکه بود و فقط تاباش سالم بود؛ اما حتی همون هم واسه من و امید نعمتی بود. انقدر بازی کردیم که زمان از دستمون در رفت و وقتی به خودمون اومدیم، شب شده بود. تصمیم گرفتیم قبل از اینکه کسی بفهمه برگردیم. داشتیم از پارک بیرون می‌اومدیم که نگاهم خورد به تابلوی قدیمی و رنگ و‌ رورفته‌ای که اسم پارک روش نوشته شده بود. ناخواسته زمزمه کردم:
    - بوستان شادی.
    اصلاً حواسم به امید نبود. امید یه نگاه به تابلو کرد و یه نگاه به من. با بهت پرسید:
    - تو خوندن بلدی؟
    نمی‌خواستم امید چیزی از من بدونه. می‌خواستم براش مثل همه باشم. بازم هول شدم و دیگه می‌دونستم وقتی هول میشم می‌افتم به دری‌وری گفتن.
    - ام... فکر کنم بلدم.
    مسخره‌ترین جوابی که می‌تونستم بدم، همین بود. فکر کرد دارم مسخره‌ش می کنم. تعجبش جاش رو به عصبانیت داد و گفت:
    - چرا بهم نگفتی؟
    این اولین‌باری بود که تونسته بودم واکنشش رو پیش‌بینی کنم و جوابم رو آماده کرده بودم. خیلی جدی گفتم:
    - چرا باید می‌گفتم؟
    اول با ناباوری نگاهم کرد و بعد با ناراحتی گفت:
    - من همه‌چیز رو درباره‌ی خودم به تو گفتم؛ اما تو هیچ‌وقت هیچی درباره‌ی خودت به من نمیگی.
    به‌نظرم خیلی غیرمنطقی بود که ازم می‌خواست چون خودش همه‌چیز رو گفته، منم همه‌چیز رو بگم. من عادت نداشتم خودم رو برای کسی توضیح بدم. به‌نظرم واقعاً احمقانه بود. می‌دونستم نمی‌تونم عقایدم رو براش توضیح بدم، پس بحث رو عوض کردم:
    - امید! دیر شده. ممکنه همه بفهمن ما نیستیم.
    چند ثانیه عمیق نگاهم کرد و بعد بدون هیچ حرفی دستم رو گرفت و با خودش برد. وقتی ناراحت می‌شد، هیچ کاری نمی‌کرد. فقط نه جوابت رو می‌داد و نه نگاهت می‌کرد. این خودش بزرگ‌ترین مجازات برای من بود. بر
    گشتمون خیلی بی‌دردسرتر بود. بدون هیچ مشکلی یه ماشین گرفتیم و برگشتیم خوابگاه. من رفتم سمت خوابگاه خودم و امید هم رفت خوابگاه خودش. باورم نمی‌شد هیچ‌کس متوجه نشده. چراغا خاموش بود و این یعنی همه خواب بودن؛ اما همین که در اتاق رو باز کردم و خواستم برم داخل، یکی کشیدم عقب. خانم محمدی تقریباً من رو با زور برد به دفترش. در دفترش رو باز کرد و با ضرب پرتم کرد داخل. انقدر عصبانی بود که یه چوب گرفته بود دستش و یه نگاه به من می‌کرد، یه نگاه به چوب. هه! فکر می‌کرد می‌ترسم؟ من بدتر از ایناش رو با مریم تجربه کرده بودم و کتک‌خورم بد ملس شده بود. کی باور می‌کرد اون آخرا کارم به جایی رسیده بود که بی‌شکنجه خوابم نمی‌برد؟ حالا واقعاً می‌خواست این‌جوری ازم حرف بکشه؟ خنده‌م گرفته بود و خیلی بی‌خیال داشتم براندازش می‌کردم. از آرامش من حرصش گرفت و منفجر شد:
    - کجا بودی رها؟ کی به تو اجازه داد بری بیرون؟ هان؟ چطوری رفتی بیرون؟ تا حالا کجا بودی؟
    بی‌هوا از فکری که اومد توی سرم بدنم یخ کرد. نگران امید شدم. یعنی الان مسئول خوابگاه اونا هم داشت امید رو اذیت می‌کرد؟ یه‌دفعه پرید وسط افکارم و با حرص گفت:
    - با توئم رها. این‌بار کوتاه نمیام. دیدم یه مدته دیگه دعوا نمی‌کنی و کسی رو اذیت نمی‌کنی. نگو این فسقل بچه داشته نقشه‌ی فرار می‌کشیده که آروم بوده. فکر کردم آدم شدی.
    از کل حرفاش فقط بچه گفتنش بهم برخورد، چون تقریباً بقیه حرفاش رو نمی‌فهمیدم. با حرص گفتم:
    - من بچه نیستم.
    این‌بار دیگه نتونست خودش رو کنترل کنه و بی‌ملاحظه فریاد کشید:
    - تو بچه‌ای رها. تو خیلی بچه‌ای. تو درست مثل بچه‌ها احمقانه رفتار می‌کنی. کی به تو اجازه داد از اینجا فرار کنی؟
    فرار از زندانی به اسم پرورشگاه، احمقانه بود؟ به‌نظرم آوردن کلمات «فرار» و «اجازه» کنار هم احمقانه بود. با آرامش گفتم:
    - خانم محمدی! احمق کسیه که فکر می‌کنه قبل از فرار اجازه می‌گیرن. من اگه می‌خواستم فرار کنم، برنمی‌گشتم به این جهنم. من الان جایی رو ندارم. من کسی رو ندارم، وگرنه اینجا نمی‌موندم. من دیگه نمی‌تونستم اینجا رو تحمل کنم. اینجا یه فضای بسته‌ست. آره بزرگه. خیلیم بزرگه؛ اما من دلم می‌خواد آزاد باشم. خانم محمدی! قسم می‌خورم من یه روز از اینجا میرم. به خدا قسم از اینجا میرم.
    بی‌اجازه از اتاقش دویدم بیرون و رفتم توی خوابگاهم. در رو آروم بستم و بی‌صدا به دیوار تکیه دادم. کنار دیوار سر خوردم روی زمین و سعی کردم گریه نکنم تا کسی بیدار نشه. نفهمیدم لاله کی کنارم نشست. خوب می‌دونست الان نباید سمتم بیاد؛ اما بازم نتونست خودش رو کنترل کنه و با لحن پر بغضی گفت:
    - رها جونم؟ داری گریه می‌کنی؟

    تازه متوجه شدم صورتم خیسه. از کی داشتم گریه می‌کردم؟ نمی‌دونم! بدون هیچ جوابی صورتم رو با دستام پوشوندم و سعی کردم بغضم رو نگه دارم. با دیدن این حالم دلش بیشتر گرفت و با صدایی که این‌بار از بغض می‌لرزید، گفت
    :
    - رها گریه نکن.
    این‌جور موقع‌ها که می‌خواستم تنها باشم و یکی هی پشت سر هم اسمم رو صدا می‌کرد، از اسمم هم متنفر می‌شدم. با صدایی که از بغض دورگه شده بود، زمزمه کردم:
    - برو بخواب لاله. برو.
    حالا اونم اشکاش بی‌صدا روی صورتش می‌چکید. روبه‌روم نشست و گفت:
    - رها! تو گریه کنی منم گریه می‌کنما.
    عجب بچه‌ی سرتقی بود. هرچی من جواب نمی‌دادم، اون هی حرف می‌زد. یه‌کم که گذشت، اونم شروع کرد گریه کردن. حالا هر دو با هم گریه می‌کردیم. من از روی بدبختی و بی‌پناهی، اون از روی دل‌سوزی برای من.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    deimos

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/17
    ارسالی ها
    1,092
    امتیاز واکنش
    118,349
    امتیاز
    1,176
    ***
    انگار صدای آشنای در اتاقم، تنها چیزی بود که از فکر درم می‌آورد. پوزخندی به تنهایی خودم زدم و با صدای به نسبت بلندی گفتم:
    - بیا تو زیور.
    صدای در زدن زیور رو از بَر بودم. خیلی مطمئن و محکم در می‌زد و بعدش منتظر اجازه می‌موند. برعکس دختر سرایدار که نامطمئن و آروم، هر سه‌ثانیه یه‌بار در می‌زد و به‌شدت روی اعصابم بود.
    در اتاق باز شد و زیور با یونی‌فرم سرمه‌ای و سفید، اومد داخل و در رو با پاهاش پشت سرش بست. حرکتی که آرمان به‌شدت ازش متنفر بود و اگه اینجا بود و این رو می‌دید، مکافات داشتیم. هنوز دلم با زیور صاف نشده بود، برای همین بی‌توجه هنوز به گوشیم خیره بودم. زیور، رویا و غزال، تنها کسایی بودن که از گوشیم خبر داشتن. از پنجره‌ی اتاق آسمون رو نگاه کردم و آه از نهادم بلند شد. تقریباً شب شده بود و من پنج‌ساعتی رو بدون هیچ حرکتی کنار کمد، روی زمین نشسته بودم.
    زیور سینی داروهام رو روی تخت گذاشت و با دودلی گفت:
    - هنوز لباس عوض نکردید؟ اجازه بدید براتون لباس...
    وسط حرفش سرم رو بالا آوردم و فقط نگاهش کردم. حرفش رو نصفه رها کرد و نگاهش رو ازم گرفت. نگاهم به شدت خوانا، گیرا و براق بود. این رو خوب می‌دونستم و تقریباً نصف عمرم رو جای اینکه صحبت کنم، داشتم از چشمام سوءاستفاده می کردم. الآن هم مثل همیشه چشمام تاثیر خودش رو گذاشته بود. بحث رو عوض کرد و با صدای آرومی گفت:
    - آقا نیم‌ساعت پیش رسیدن خانم‌جان.
    پوزخندی زدم و با کنایه گفتم:
    - از یونی‌فرمت مشخصه.
    این‌بار از خجالت سرش رو پایین انداخت. زیور سن و سالی ازش گذشته بود و از پوشیدن یونی‌فرم معذب بود. به قول خودش توی خونه‌ای که در و پیکر نداره و آدماش دین و ایمون درستی ندارن، حتی نباید نفس کشید؛ اما آرمان مجبورش کرده بود. هنوز یادمه که گفت تنها شرطی که زیور رو به عنوان خدمتکار توی خونه‌ش راه میده، اینه که مثل بقیه خدمتکارا یونی‌فرم بپوشه. زیور هم ناچار به‌خاطر من قبول کرده بود. یه لحظه از خودم بدم اومد. هرچی باشه زیور بزرگ‌ترم بود. همون که بابا می‌گفت احترامش واجبه. پوفی کردم و برای اینکه از دلش در بیارم، گفتم:
    - یه نفر می‌خواست بگه برام لباس آماده می‌کنه، مگه نه؟
    زیور ساده بود و صمیمی. خیلی راحت می‌بخشید و خیلی راحت خوش‌حال می‌شد. تقریباً پَر کشید سمت کمد و تا کمر توی کوه لباسا فرو رفت. هیچ‌وقت نمی‌ذاشتم خدمتکارا تا این حد بهم نزدیک بشن؛ اما زیور فرق داشت. من توی دامنش بزرگ شده بودم. تو دامن یه خدمتکار و اصلاً از این موضوع شرمنده نبودم. توی تنهایی اذیتش می‌کردم؛ اما پاش می‌افتاد براش هر کاری می‌کردم. من حتی برای زیور بیشتر از آرمان ارزش قائل بودم. چیزی که اگه آرمان می‌فهمید، نمی‌ذاشت حتی یه‌لحظه هم بیشتر زیور رو ببینم.
    تا اون مشغول انتخاب لباس بود، نشستم روی تخت تا موهام رو که دیگه خشک شده بود شونه کنم. هنوز دستم به موهام نخورده بود که زیور گفت:
    - این رو می‌پسندین خانم جان؟
    پیرهن مشکیِ ساده‌ی بلندی که قدش تا روی زانو بود و با یه کش از کمر تنگ شده بود. یقه‌گرد بود و آستین سه‌ربع. یه جوراب شلواری مشکی هم اون دستش بود. دیگه خوب سلیقه‌م رو می‌دونست. می‌دونست با آرمان راحت نیستم.
    می‌دونست هنوز عزادارم. می‌دونست ساده‌پسندم که این لباس رو انتخاب کرده بود. لبخند واقعی؛ اما بی‌جونی بهش زدم و تشکر کوتاهی کردم.
    لباس رو روی تخت گذاشت؛ اما از اتاق بیرون نرفت. نگاه مرددش رو که روی موهام دیدم، بی‌اراده شونه رو سمتش گرفتم. این یعنی بخشیدمش و می‌دونستم اون بهتر از هر کسی معنی حرکاتم رو می‌فهمه. لبخندی به پهنای صورتش زد و با ذوق پشت سرم روی تخت نشست. با دقت و حوصله و حتی عشق مادرانه، موهام رو شونه کرد و مشغول بافتنشون شد. همون‌طور که دستش توی موهام بود با خرکننده‌ترین لحنی که می‌تونست، گفت:
    - خانم‌جان! شما هم مثل نوه‌ی منی.
    هر وقت یه کاری ازم می‌خواست، با این جمله شروع می‌کرد به حرف زدن. بی‌اراده پریدم توی حرفش. رفتم تو جِلد لاتی خودم و گفتم:
    - آخرش رو بذار اولش زیور.
    ترسید؛ اما بازم از رو نرفت. با دودلی گفت:
    - شنیدم این‌بار توی مدرسه دردسر بزرگی درست کردین. انقدر که خود آقا مجبور شده بیاد مدرسه. وقتی اومد خونه خیلی عصبانی بود. تورو خدا اگه سر شام چیزی گفت شما خانومی کن و جوابش رو نده. بذار درست تموم بشه و هجده سالت تکمیل شه. فقط چندماه دیگه تحمل کن.
    دستام رو توی هم گره کرده بودم و به حلـ*ـقه‌م خیره بودم. مکثی کردم و صادقانه گفتم:
    - منم دوست ندارم مدام باهاش دعوا کنم؛ اما ما هیچ‌کدوم توی دنیای اون یکی نیستیم.
    کارش با موهام تموم شده بود. قرصام رو از قوطیش بیرون آورد و با غرغر گفت:
    - هیچ‌کدومتون سربه‌راه نیستید خانم جان؛ ولی الان ایشون سرپرست شماست. یه‌کم به حرفش گوش کنید.
    چشمام بی‌اراده پر از اشک شد و با صدایی که خش‌دار شده بود، گفتم:
    - خدا وکیلی خودت بودی به حرف کسی که بهت تهمت ناروا می‌زنه و مادرت رو بدکاره می‌دونه، گوش می‌دادی؟
    بدون هیچ جوابی سرش رو پایین انداخت. دستش هنوز جلوم دراز بود. پوزخند صداداری زدم و قرصم رو ازش گرفتم. یه نفس با شیرکاکائوم که حالا گرم شده بود، قرص و بغضم رو سرکشیدم. بدم
    می‌اومد که همه هزارتا تِز بهم می‌دادن و وقتی پای خودشون وسط می‌اومد، پس می‌کشیدن. بدم می‌اومد که همه به خودشون اجازه می‌دادن نصیحت و قضاوتم کنن، بدون اینکه یه‌لحظه جای من باشن. لیوان رو به سینی برگردوندم و برای اینکه دلش رو نشکسته باشم، گفتم:
    - اگه اون یارویی که امروز صبح خونه بود، امشب خونه نباشه، سعیم رو می‌کنم.
    تازه یادم افتاد ممکنه زیور چیزی بدونه و سریع گفتم:
    - راستی، تو اون پسره رو می‌شناسی؟
    سرش رو زیر انداخت و لبش رو به دندون گرفت. بعد از یه مکث طولانی گفت:
    - آقا ایمان دوست آقا آرمان هستن و تقریباً باهم برگشتن ایران. این هفته این سومین‌باریه که اینو یادتون میره خانم‌جان. شما الان احتمالاً یادتون نمیاد؛ ولی شما حالتون خوب نیست. شما... شما بعد از آخرین خودکشیتون مغزتون آسیب دید. یادتون میاد؟
    گیج و مات سعی کردم حرفاش رو با خودم هضم کنم. آخرین خودکشیم کِی بود؟ تصویرای گنگ و نامفهومی جلوی چشمم اومد و خیلی سریع پاک شد. صحنه‌های خیلی بد و وحشتناکی که داشت کم‌کم نفسم رو می‌گرفت. انگار داشتم توی بیداری کابوس می‌دیدم. کابوس اینکه از روی یه پل خودم رو پرت کردم توی دریا و چادرم... چادرم گیر کرد به یه جایی و از سرم کشیده شد. روی یه کوه بودم و با بغض جیغ می‌کشیدم. لبه‌ی کوه ایستادم و دستام رو باز کردم و هوا رو بغـ*ـل کردم و... سقوط!
    انقدر واقعی بود که انگار همین لحظه داشتم از کوه پرت می‌شدم پایین. از هیجانش لرز کردم و بی‌اراده خودم رو با دستام بغـ*ـل کردم. زیور ترسید و رنگ از روش پرید. سریع گفت:
    - آروم باشین خانم. از اون جریان خیلی‌وقته که می‌گذره. تورو خدا آروم باشین.
    می‌خواستم؛ اما نمی‌تونستم. سردرد شدیدی گرفتم و دیدم تار شد. تمام صحنه‌های خوب و بد زندگیم مثل یه فیلم کوتاه از جلوی چشمم رد شد.
    حالا همه‌چی یادم اومده بود. باورم نمی‌شد که من اینا رو فراموش کرده بودم. گیج و شوکه بودم و از شدت سرمایی که می‌دونستم وجود نداره، به خودم می‌لرزیدم. زیور سریع پتوی نازکی رو از روی تختم چنگ زد و خواست بندازه روم که دستم رو به معنی «صبر کن» بالا آوردم. دستی که از شدت ترس می‌لرزید. سر جاش ایستاد و با چشمایی که از اشک پر بود، پر بغض گفت:
    - غلط کردم یادتون آوردم خانم‌جان. غلط کردم!
    ایستاده بود جلوم و پتو به بغـ*ـل گریه می‌کرد. دلم براش می‌سوخت و دستم با تردید پایین اومد. انگار زیور هم فهمید مقاومتم درهم شکست که این‌بار بی‌مکث اومد سمتم و پتو رو دورم کشید. تنها سوالی که توی ذهنم جون گرفت، این بود:
    - آرمان چیزی می‌دونه؟
    هول‌شده و سریع گفت:
    - فقط من و پدرخونده‌تون و آقا ایمان.
    حالا داشتم علت حرفای ایمان رو درک می‌کردم. حالا همه‌چی یادم اومده بود و خون جلوی چشمم رو گرفته بود. آروم زمزمه کردم:
    - تا وقت شام چقدر مونده؟
    زیور ترسیده بود. خوب می‌دونست که حالا به خود واقعیم برگشتم، به همون رهای ترسناکی که یه شهر ازش می‌ترسیدن. به همون دختری که جلوی یه طایفه ایستاد. با دست اشکاش رو پاک کرد و با نگرانی گفت:
    - خانم حالتون خوبه؟ رنگتون حسابی پریده. می‌خواید براتون...
    وسط حرفش فقط بهش خیره شدم. باز هم حرفش رو نصفه رها کرد. نفس عمیقی کشید و گفت:
    - یک ساعت تا وقت شام مونده خانم.
    بدون هیچ حرفی پتو رو با نفرت از روم کنار زدم و بدون توجه به هینی که زیور کشید، حوله‌م رو باز کردم و مشغول پوشیدن لباسم شدم. جلوی آینه ایستادم و شال مشکی ساده‌م رو که تقریباً همیشه در حضور آرمان روی سرم بود رو روی موهام گذاشتم. هرچند که بافت موهام از پشت تا پایین کمرم می‌اومد و کاملاً توی دید بود؛ اما بهش می‌فهموند که هنوز برام غریبه‌س.
    تیرگی شال موهای قهوه‌ای روشنم رو بور نشون می‌داد و صورتم رو بی‌روح‌تر. بازم با کشیدن یه مداد ساده توی چشمم، کار رو تموم کردم و بدون توجه به زیور، رفتم توی آلاچیق. نیم‌ساعتی زود رسیده بودم؛ اما مهم نبود. الان می‌دونستم کیم و می‌دونستم می‌خوام چی‌کار کنم. انقدر غرق تفکرات خودم بودم که نفهمیدم کِی وقت شام شد. طبق معمول سر ساعت توی آلاچیق بود. به قول خودش «on time» بود. به‌محض اینکه روبه‌روم نشست، خدمتکارا مشغول چیدن میز شدن و سریع هم عقب کشیدن. آستینش رو بالا زد و با تمسخر غذا رو بو کشید. با کنایه گفت:
    - به شامی که تو سر وقت بیای سراغش باید شک کرد.
    با نفرتی که اصلاً سعی در مخفی کردنش نداشتم، گفتم:
    - البته! آدم همیشه از جایی که فکرش رو نمی‌کنه زخم می‌خوره. می‌دونی که؟ مثلاً ناهاری که مادر تو به من داد.
    تو کسری از ثانیه نگاهش رنگ خون گرفت و با حرصی که سعی در کنترلش داشت، گفت:
    - اون غذا رو مادر خودت به خوردت داد بدبخت.
    با آرامش لبخندی زدم و گفتم:
    - مادر من توش سم نریخت آرمان. مادر من تو بچگیت به‌زور نفرستادت آمریکا. مادر من...
    با حرص فریاد کشید:
    - مادر تو زندگی مارو خراب کرد لعنتی.
    چشمام پر شده بود؛ اما بهش اجازه‌ی سرریز شدن رو نمی‌دادم. با حرص؛ اما آروم گفتم:
    - ما داریم از کدوم مادر حرف می‌زنیم آرمان؟ کجان این مادرایی که همه‌ی عمر ازشون فقط یه اسم برامون باقی موند؟ ببینم! اصلاً از زهره خبر داری؟
    رنگ نگاهش عوض شد؛ اما سریع نگاهش رو ازم گرفت و با سردترین لحنش گفت:
    - این بحث همین‌جا تمومه.
    برای اینکه نشون بده دیگه در این مورد حرفی نمی‌زنه، مشغول خوردن شد. حرف‌زدن با آرمان بی‌فایده بود. اون واقعاً یه احمق بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    deimos

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/17
    ارسالی ها
    1,092
    امتیاز واکنش
    118,349
    امتیاز
    1,176
    باید هرجور شده همین امشب بهش می‌گفتم. از اونجایی که آرمان به‌نظرم یه احمقِ همیشه عصبانی بود. می‌دونستم اگه بی‌مقدمه همچین چیزی رو بهش بگم قبول که نمی‌کنه هیچ، قیامت می‌کنه. پس باید با سیاست رفتار می‌کردم. تا آخر غذاش صبر کردم؛ اما حتی سرش رو از بشقابش بالا نیاورد. آروم و بی‌تفاوت دور دهنش رو پاک کرد و خواست بره. هیچ فرصت دیگه‌ای نداشتم. قبل از اینکه بره، برای باز کردن بحث بی‌هوا گفتم:
    - راستی نگفتی مهمونی کِیه؟
    اولش مشکوک بهم نگاه کرد و بعد هم زمزمه کرد:
    - قبلاً گفته بودم. جمعه شب!
    وای! به کل این رو یادم رفته بود. بدجور خراب کرده بودم، با این حال خودم رو نباختم و ریلکس گفتم:
    - می‌خواستم مطمئن شم. آخه برای مهمونی لباس ندارم.
    خیلی بی‌تفاوت گفت:
    - میگم احمد چند سری بخره.
    داشت از جاش بلند می‌شد که به عنوان تیر آخر، بی‌پروا گفتم:
    - یعنی احمد سایز من رو داره؟
    حرفم انقدر کوبنده بود که از شدت شوک هنوز نیم‌خیز مونده بود. بعد از چند ثانیه که از بهت دراومد، نشست سرجاش. چشماش رو ریز کرد و مشکوک گفت:
    - بگو چی می‌خوای؟
    همون‌طور که داشتم با غذام ور می‌رفتم، با مظلوم‌ترین حالت ممکن گفتم:
    - من دوست ندارم لباسم رو یه مرد دیگه بخره، فقط همین. این خیلی چیز عجیبیه؟
    خیلی ساده باور کرد و بی‌خیال از جاش بلند شد. بی‌تفاوت جواب داد:
    - به احمد میگم ببرت خرید.
    خوب می‌دونستم منظورش از این حرف اینه که احمد توی پاساژ و کوچه و خیابون، بوتیک به بوتیک، دنبالت راه بیفته تا مبادا فرار کنی. حتی تصور همچین چیزی هم برام سنگین بود. با حرص از جام بلند شدم و توی صورتش براق شدم:
    - تو ایران هیچ دختری با راننده‌ش نمیره خریدِ لباس شب آقای باغیرت.
    حالا حسابی عصبانی شده بود. مثل همیشه حرفام تند بود و در مورد آرمان این اصلاً دست خودم نبود. مکثی کرد و یه قدمی رو که بینمون بود رو پر کرد. به محض اینکه خم شد توی صورتم، بی‌اراده سرم رو عقب کشیدم؛ اما برای اینکه فکر نکنه ترسیدم از جام تکون نخوردم. نگاهش بین چشمام می‌گشت. مثل همیشه نتونست بین چشمام یکی رو انتخاب کنه. با بی‌حس‌ترین لحن ممکن گفت:
    - یعنی می‌خوای با من بیای خرید؟
    از لحنش، حرفش و نگاهش هیچ‌چیزی رو نمی‌تونستم برداشت کنم جز اینکه گاهی یادش میره من هرچیم که باشم، هنوز خواهرشم. بدون هیچ ترسی خیره توی چشماش گفتم:
    - خب طبق عرف بین تو و احمد، تو توی اولویتی.
    کنایه سنگینی رو که بهش زدم، روی هوا گرفت. توی کسری از ثانیه نگاهش رنگ خشم گرفت. بازوم رو گرفت و تقریباً پرتم کرد روی صندلی. توی صورتم خم شد و گفت:
    - حتی احمد هم از سرت زیاده. حیف که الان آبروی یه طایفه افتاده دست دختری مثل تو، وگرنه یه ثانیه هم واسه زجرکش کردنت صبر نمی کردم.
    بدون هیچ حرفی بهش خیره بودم. به کسی که از نظر ظاهری با بابا محمد مو نمی‌زد؛ اما از نظر رفتاری شبیه هیچ انسانی نبود. کسی که خارج بزرگ شده بود و غیرت رو تو به‌جا آوردن سنتای قدیمی و خرافی طایفه‌ی تباهمون می‌دونست. خیره بودم به کسی که همه تا کمر براش خم می‌شدن، با اینکه می‌دونستن آدم درستی نیست. خیره شدم و حرفام رو توی خودم ریختم. خیره شدم و بغضم رو قورت دادم.
    وقتی دید هیچ جوابی نمیدم، عقب کشید و سوییچ مشکی‌رنگی رو پرت کرد روی میز. با مسخره‌بازی گفت:
    - جفت اولویتاتو از دست دادی. تنها برو.
    خواستم یه جواب بهش بدم که تا عمر داره یادش نره؛ اما لحظه‌ی آخر یاد درخواست زیور افتادم و حرفم رو خوردم. نفسم رو با حرص فوت کردم و به دور شدنش خیره شدم. خدمتکارا بدون هیچ حرفی مشغول جمع کردن میز شدن. حتی خدمتکاراش هم مثل خودش سرد و بی‌روح بودن. پوفی کشیدم و سوییچ رو از روی میز برداشتم. واقعاً این سوییچ به این‌همه تحقیر و توهین و تهمت می‌ارزید؟ البته که می‌ارزید! دیدن امید برای من به هر چیزی میگارزید. هیچ‌وقت نفهمیدم من رو به‌خاطر اون کارم بخشیده یا نه.

    ***
    خانم محمدی اومد توی بخشمون و بالای سرمون ایستاد. من زودتر از لاله متوجه اومدنش شدم. سریع صورتم رو پاک کردم و ایستادم روبه‌روش. با پررویی تمام گفتم:
    - چی شده خانم محمدی؟ وسایلم رو جمع کنم؟
    حالا همچین می‌گفتم وسایلم رو جمع کنم، انگار هتل پنج‌ستاره برام رزرو کرده بودن. بچه بودم؛ اما از همون بچگی هم بی‌پروا و نترس بودم. بی‌پروایی که نمی‌دونستم یه روز قراره بدجور سرم رو به باد بده.
    خانم محمدی جای جواب دادن به من، نشست روبه‌روی لاله که هنوز داشت گریه می‌کرد و خیلی آروم گفت:
    - لاله! چرا گریه می‌کنی؟ برو بخواب ببینم. بدو کوچولو.
    باورم نمی‌شد خانم محمدی هم بلده مهربون باشه. نگاه بدی به من کرد و گفت:
    - همه‌ش باید اشک بقیه رو دربیاری، آره؟ دنبالم بیا.
    گریه‌ی لاله به من چه؟ فکر می‌کرد من اذیتش کردم که به گریه افتاده بود. چه زود قضاوتم کرد. مثل همیشه جواب من به این رفتارا و قضاوتا سکوت بود. راه افتاد سمت دفترش و منم مثل جوجه‌اردک دنبالش.
    تقریباً مطمئن بودم می‌خواد بیرونم کنه. برای خودم اصلاً فرقی نداشت. حداقل توی پارک آزاد بودم؛ اما نگران بودم که نکنه امید رو هم بیرون کنن. می‌ترسیدم از خانم محمدی راجع به امید بپرسم؛ چون ممکن بود امید توی دردسر نیفتاده باشه و با این سوال من توی دردسر بیفته. اصلاً نفهمیدم کی به دفترش رسیدیم که با لحن پرحرصی گفت:
    - برو تو.
    اصلاً حس خوبی نداشتم و هر موقع حالم بد بود، حرف‌گوش‌کن می‌شدم، وگرنه الان اگه حالم خوب بود برای همین یه قدم راه رفتن کلی دقش می‌دادم. نشست پشت میزش و کلافه گفت:
    - خودت بگو. من باید با تو چی‌کار کنم؟
    جواب زیاد داشتم؛ اما سکوت کردم. یه عالم حرف و جواب نگفته داشتم که می‌دونستم یه روزی من رو تبدیل به یه آدم قوی می‌کنن. چون بابا می‌گفت سختی آدم رو مرد می‌کنه. توی فکر بودم که خیلی جدی گفت:
    - از این اتاق که رفتی بیرون، نه من یادم میاد تو چه خبطی کردی و نه تو به کسی میگی چی‌کار کردی؛ اما رها! یادت باشه اگه یه‌بار دیگه چیزی ازت ببینم، منتقلت می‌کنم یه پرورشگاه دیگه. بچه‌ها توی طول روز متوجه نبودنت شدن، باید بگی امروز کنار خانم نجفی بودی، فهمیدی؟
    انقدر محکم و خشن حرف می‌زد که بدون اینکه بپرسم نجفی کیه، فقط سرم رو تکون دادم. حداقلش این‌طور که از حرفاش معلوم بود، چیزی از امید نفهمیده بود و همین برای من کافی بود. پوف عصبی کرد و گفت:
    - حالا برو بیرون که نمی‌خوام ببینمت.
    ازش بدم می‌اومد؛ اما هرچیزی جای خودش! کمک کرده بود، پس تشکر لازم بود. مکثی کردم و صادقانه گفتم:
    - ممنون خانم محمدی. زیاد من رو نمی‌بینید. این رو بهتون قول میدم.
    قبل از اینکه بخواد این تشکر و تهدیدم رو جواب بده، از اتاقش زدم بیرون. این‌بار وقتی برگشتم خوابگاه لاله خواب بود؛ اما هنوزم رد اشکاش روی صورتش بود.
    زندگی هنوز ادامه داشت و من و امید سعی می‌کردیم به پرورشگاهی بودنمون فکر نکنیم تا شادیمون خراب نشه. یه ماه دیگه 6 سالم می‌شد و این یعنی من 11 ماه رو توی پرورشگاه و با امید گذرونده بودم. روزام جوری توی سکوت مطلق می‌گذشت که اکثر تازه‌واردا فکر می‌کردن لالم. فقط بچه‌های قدیمی چندباری صدام رو شنیده بودن و اخلاق گَندَم رو دیده بودن و طرفم نمی‌اومدن. حتی وقتی یکی از بچه‌های جدید طرفم می‌اومد، قبل از اینکه کتک بخوره، قدیمیا می‌بردنش پیش خودشون. انگار به‌عنوان یه رسم جا افتاده بود که توی بخش کودکان، کسی نباید به من نزدیک شه. من رو یه وحشی تمام عیار و ناهنجار می‌دونستن. من همه‌ی اینا رو می‌دونستم و برام مهم نبود. جز امید هیچ‌کس رو توی پرورشگاه آدم حساب نمی‌کردم. برای همین روزام توی سکوت می‌گذشت؛ اما شبا انقدر با امید می‌گفتم و می‌خندیدم که دل هردومون درد می‌گرفت. امید هم از هر چیزی که می‌دید، یه چیز خنده‌دار بیرون می‌کشید. خوب متوجه بودم که برای لبخندم هر کاری می‌کنه. از وقتی باهم پیمان رفاقت بسته بودیم، رفیق برام یه معنی خاص پیدا کرده بود. رفیق یعنی فراموش کردن بی‌خانواده بودن، بی‌سرپناهی، تنهایی مطلق، دردای قلبم و... رفیق یعنی فراموش کردن همه‌چی جز امید. همه‌چی خوب بود و دیگه کمتر باهم دعوامون می‌شد تا اینکه امید یه خانواده‌ی خوب و پول‌دار رو که می‌خواستن سرپرستیش رو قبول کنن، به‌خاطر اینکه باز هم پیش هم بمونیم و من تنها نباشم، رد کرد. از اون شبی که این رو فهمیدم، جوری به هم ریختم که انگار دوباره یتیم شدم. نمی‌تونستم ببینم به‌خاطر من داره آینده‌ی خودش رو خراب می‌کنه. تا کی می‌خواست بره سیب و پیاز پوست بکنه اونم درحالی‌که می‌تونست خیلی راحت یه زندگی نرمال و حتی شاید مرفه رو تجربه کنه و به همه‌ی آرزوهایی که ازشون برام حرف می‌‌زنه، برسه.
    حس می‌کردم دارم جلوی آزادی و خوشبختیش رو می‌گیرم. اون باید می‌رفت؛ اما دلش رو نداشت. امید طاقت جدایی رو نداشت. همیشه می‌گفت دوستا نه از هم تشکر می‌کنن و نه از هم دور میشن. امید طاقت دوری نداشت؛ اما من که داشتم. من دل رفتن رو داشتم و باید اول من می‌رفتم تا اونم بره. این تنها راهی بود که توی اون سن و سال برای خوشبختی تنها رفیقم به ذهنم می‌رسید. یه هفته نرفتم پشت بوم. داشتم دنبال یه راهی می‌گشتم که بتونم از پرورشگاه برم، بدون اینکه کسی سرپرستیم رو قبول کنه. آخه حرفای امید از دورانی که تحت سرپرستی بود و خیلی اذیت شده بود، ناخواسته خیلی روم تأثیر گذاشته بود. به‌علاوه حاضر نبودم احدی رو جز بابام «بابا» صدا کنم. حاضر نبودم هیچ زنی رو مادر صدا کنم، چون اصلاً به مادر اعتقادی نداشتم. تمام باورام درباره‌ی مادر و احساس مادری به گند کشیده شده بود. می‌خواستم بدون اینکه برم تحت سرپرستی، از اون جهنم برم بیرون. توی عالم بچگی برای خودم رویا ساختم، بدون اینکه از قانونای این دنیا چیزی بدونم. بدون اینکه بدونم همچین چیزی قانونی نیست؛ اما من که این چیزا حالیم نبود. یه بچه‌ی 6ساله قانون نمی‌فهمید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    deimos

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/17
    ارسالی ها
    1,092
    امتیاز واکنش
    118,349
    امتیاز
    1,176
    «من نمی‌خوام توی پرورشگاه بمونم. من باید برم تا امید هم بره.» اینا جمله‌هایی بودن که مدام با خودم تکرارشون می‌کردم تا مبادا یادم بره. مبادا آینده‌ی امید رو به‌خاطر وابستگی‌ای که بهش پیدا کردم، به باد بدم. مبادا خودخواه بشم. مبادا، مبادا، مبادا... مباداهایی که همه‌ش به امید ختم می‌شد. همه‌ش از خودم می‌پرسیدم چرا آرمان، برادر خونیم، نتونست من رو تحمل کنه تا من مجبور نباشم اینجا زندگی کنم؟ تا امید مجبور نباشه به‌خاطر من انقدر اذیت شه؟ اون موقع از چیزی خبر نداشتم. ناخودآگاه آرمان رو مقصر می‌دونستم بدون اینکه بدونم اونم بی‌گناهه. بدون اینکه بدونم بودن من توی پرورشگاه تقصیر آرمان نیست. آخه هنوزم لحن تند و نگاه بدش که می‌گفت «تو رویا نیستی.» یادم بود. توی نگاهش جز نفرت چیزی نبود. این آخرین دیدار، باعث شده بود هیچ تصویر مثبتی ازش توی ذهنم نباشه. توی همون هفته که من حسابی با خودم درگیر بودم، دکتر رفیعی جراح مغز و اعصاب، چندباری به پرورشگاه سر زد و یه عالمه هدیه و اسباب‌بازی برای همه آورد، بخصوص من. رفیعی تنها آشنایی بود که توی این جهنمِ ناآشنا می‌دیدم و این بهم حس خوبی نمی‌داد. چون اون تنها کسی بود که برای معاینه‌ی مریم به خونه‌مون قدم گذاشته بود، ناخواسته من رو یاد مریم می‌انداخت. چون بهش حس خوبی نداشتم، اصلاً پیگیر نمی‌شدم که چرا اومده و فقط ازش دوری می‌کردم. یه روز صدام زدن دفتر مسئول بخش و من بی‌دلیل استرس داشتم. همه‌ش منتظر یه اتفاق بد بودم. پشت در اتاق خانم محمدی ایستادم و نفس عمیقی کشیدم تا خودم رو آروم کنم. آروم در زدم و بدون اینکه منتظر جواب باشم، رفتم داخل. بی‌اراده نگاهم سُر خورد روی چهره‌ی آشنای رفیعی و بی‌هوا بغضم گرفت. انقدر این مدت بهم سخت گذشته بود که با دیدن یه چهره‌ی آشنا، حال غریبی بهم دست داده بود. مهم نبود که این یه آشنای دوره که من حتی اسم کوچیکش رو هم نمی‌دونم. مهم نبود که یک‌سال دیر اومده و معلوم نیست قصدش چیه. من فقط بریده بودم. ای کاش یکی درکم می‌کرد. هر دوشون صحبتشون رو قطع کرده بودن و به من خیره شده بودن. قسمت عجیبش لبخند عجیب‌تر خانم محمدی بود. لبخندی که من رو نگران می‌کرد؛ چون باید به‌خاطر منتظر اجازه نموندنم مثل همیشه دعوام می‌کرد.
    - سلام.
    با صدای رفیعی از فکر بیرون اومدم و باز هم در سکوت براندازش کردم. ناخواسته به همه مشکوک بودم. خانم محمدی قصد داشت با اشاره بهم بفهمونه جواب سلامش رو بدم. عادت داشتم اولین‌باری که هرکسی رو می‌بینم، از سرتاپاش رو آنالیز کنم و کوچک‌ترین نکته رو هم جا نذارم. درسته که قبلاً چندباری توی خونه دیده بودمش؛ اما بابا هیچ‌وقت بهم معرفیش نکرده بود و نتونسته بودم دقیق تجزیه تحلیلش کنم.
    خانم محمدی داشت برام با چشم و ابرو خط و نشون می‌کشید و من هنوز داشتم رفیعی رو برانداز می‌کردم. یه مرد حدود 35 ساله با موهای مشکی که جلوشون کمی سفید شده بود. پر و قدبلند بود و چشم درشت؛ اما بینی و لباش کوچیک بود. از لباس و کیفش معلوم بود چقدر پول‌داره و از نگاهش می‌شد فهمید منتظره. رفیعی متوجه دقتم شد و یکم توی جاش جابه‌جا شد. با لحنی که سعی می‌کرد مهربون باشه، گفت:
    - رها خانم! من رو می‌شناسی؟ من دکتر مادرتم. من...
    از این حرفش خونم به جوش اومد. مادر؟ کدوم مادر؟ مادری که من رو با لگد از خونه پرت کرد بیرون؟ مادری که من رو شکنجه داد؟ مادری که نذاشت مادر صداش کنم و هنوز جای سیخ داغش، به جرم اینکه مادر صداش زده بودم، روی دستم بود؟ مادری که باعث ترس روانیم شد؟ مادری که نه تنها مادری نکرد، دشمنی رو در حقم تموم کرد؟
    کاش می‌تونستم همه‌ی این حرفا رو بگم؛ اما مثل همیشه نگفته موندن و به یه قطره اشک ناخواسته تبدیل شدن. رفیعی با دیدن اشکم حرف توی دهنش ماسید و بلاتکلیف به خانم محمدی نگاه کرد. انگار خودش فهمید نباید این رو می‌گفت که سرفه‌ی مصلحتی کرد و گفت:
    - رها جان! من دوست قدیمِ پدرتم. باهم هم‌کلاس بودیم؛ اما پدرت برای اینکه خرجش رو دربیاره، درسش رو ول کرد و رفت کویت. خیلی بهش اصرار کردم درس بخونه؛ اما می‌گفت خرجش رو نداره و مجبوره.
    من اون موقع اینا رو نمی‌دونستم. از فکر اینکه پدرم پول درس خوندن نداشته و توی اون سن کار می‌کرده، صورتم ناخودآگاه جمع شد؛ اما رفیعی غرق خاطراتش بود. از مکث بین جمله‌هاش مشخص بود داره فکر می‌کنه چی رو بگه و چی رو نگه. هی می‌خواست درستش کنه، بیشتر خرابش می‌کرد. البته بد بودن سرنوشت من و تک‌تک اعضای خانواده‌م، تقصیر اون نبود. بی‌توجه به من ادامه داد:
    - از زمانی که پدرت رفت کویت، دیگه ازش خبر نداشتم؛
    اما وقتی برگشت... رها! پدرت مَرد بود. اون خیلی سختی کشید. پدرت برام مثل برادرم بود رها. من نمی‌تونم بذارم که تو اینجا بمونی. همه‌ی کارا رو انجام دادم و اگه امروز اینجام، فقط یه دلیل داره...
    جمله‌های کوتاه و نصفه‌نیمه‌ش، مکثای طولانیش و نگاه سرگردونش، نشون می‌داد تو انتخاب حرفایی که باید بزنه، تردید داره و توی نوع رفتار باهام حسابی گیج شده. تموم این مدت سرم پایین بود؛ اما وقتی دیدم ادامه نمیده، سرم رو بالا آوردم. چشمای پرم رو که دید، نفس کلافه‌ای کشید و به خانم محمدی که دستش رو جوری تکیه زده بود زیر چونه‌ش، انگار داره قصه گوش میده، با احترام گفت:
    - میشه چند لحظه باهاش خصوصی صحبت کنم؟
    خانم محمدی به خودش اومد و لبخند مصنوعی زد. رفیعی متوجه نشد لبخند محمدی یه لبخند عصبیه؛ اما من می‌دونستم عصبانی شده. رفتاراش ریزبه‌ریز دستم بود و راحت متوجه می‌شدم. مطمئن بودم بعداً سرم تلافی می کنه؛ چون از همین الان تصمیم گرفته بودم حرفایی رو که رفیعی بهم می‌زنه، به هیچ‌کس نگم.
    برعکس عصبانیت درونیش، ریلکس و پر تعارف، با لبخند گفت:
    - راحت باشید. من میرم یه‌سر به بخش بزنم.
    خیلی آروم از اتاق بیرون رفت و من و رفیعی رو تنها گذاشت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    deimos

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2018/02/17
    ارسالی ها
    1,092
    امتیاز واکنش
    118,349
    امتیاز
    1,176
    چند دقیقه‌ای از رفتن خانم محمدی می‌گذشت که رفیعی در اتاق رو باز کرد. وقتی مطمئن شد کسی پشت در نیست، در رو بست و دوباره سرجاش نشست. بچه بودم و خیلی ساده به‌خاطر حرکاتش کنجکاو شدم. این‌بار با اطمینان بهم خیره شد و گفت:
    - من دوست پدرتم رها و اون برام مثل برادر عزیز بود. توی یه نامه که به وکیلش داده بود، ازم خواسته که مراقبت باشم. اون نامه همین چند وقت پیش به دستم رسیده؛ اما دیگه اعتبار قانونی نداره. می‌دونم دیر کردم؛ اما هنوزم می‌تونم کاملاً قانونی از اینجا ببرمت. الان فقط ازت یه سوال دارم.
    حرفش رو نصفه رها کرد و من هم بی‌اراده منتظر نگاهش کردم؛ اما بی‌فایده بود. انگار واقعاً منتظر بود انتظارم رو به زبون بیارم. بعد از یه مکث طولانی «بفرمایید» آرومی گفتم و با تعجب بهش خیره شدم. خیلی جدی بهم نگاه کرد و گفت:
    - تو می‌خوای با من بیای؟
    یه چیزی درونم فریاد زد: «نه»؛ اما امید چی؟ نه اون می‌تونست تا آخر عمرش پاسوز من بشه، نه من می‌تونستم ازش جدا شم. حتی از فکر کردن به این موضوع هم بغضم گرفته بود. از طرفی به‌نظرم حرفای رفیعی خیلی ضد و نقیض بود و یه جای کار می‌لنگید. واقعاً نمی‌تونستم اون لحظه تصمیم بگیرم. توی یه تصمیم آنی گفتم:
    - میشه فکر کنم، بعد بگم؟
    اولش با تعجب بهم خیره شد. شاید چون انتظار این لحن آروم و این حرف منطقی رو ازم نداشت یا شاید چون این اولین جملای بود که داشت ازم می‌شنید. هرچی که بود، خیلی زود خودش رو جمع‌وجور کرد و گفت:
    - رها جان! کارای اداری این‌چیزا سرش نمیشه.
    کار اداری؟ قبلاً هم این رو از زهره شنیده بودم؛ اما هنوز هم معنیش رو نمی‌دونستم. نگاه گیجم رو که دید، کمی مکث کرد و گفت:
    - باشه رها جان. من چند روز دیگه برمی‌گردم و بدون اگه اون موقع تو بگی «آره» من هستم و اگه هم بگی «نه» من میرم. این خواسته‌ی پدرته که فقط هر وقت خودت ازم کمک خواستی، کمکت کنم. پدرت بهت اعتماد داشت رها. اون تاکید داشت هیچ کاری رو بدون خواسته‌ی تو انجام ندم. محمد تصمیم‌گیری رو به عهدی تو گذاشت. واقعاً قبولت داشته، پس درست تصمیم بگیر.
    بدون هیچ حرفی فقط داشتم بهش گوش می‌کردم. لبخندی زد و گفت:
    - اتفاقاً این رو هم گفته بود که تا لازم نباشه حرف نمی‌زنی. به‌نظرت الان لازم نیست چیزی بگی؟
    گیج و سردرگم گفتم:
    - چند روز دیگه که برگشتین، جواب میدم.
    اون روز و توی اون لحظه، می‌دونستم نمی‌تونم از امید جدا شم. از همون موقع تصمیم گرفته بودم که بگم «نه» اما جمله‌ی آخرش، فقط و فقط جمله‌ی آخرش، باعث شد از خواسته‌م بگذرم و روی دلم پا بذارم. از جاش بلند شد و در رو باز کرد؛ اما درست قبل از رفتن برگشت سمتم و گفت:
    - تصمیم با توئه؛ اما بدون هیچ‌کس توی این محیط آینده‌ی روشنی نداره.
    این رو گفت و از اتاق بیرون رفت. تمام امید من رو برای با امید بودن رو ازم گرفت و از اتاق بیرون رفت. به همین سادگی. صدای تعارف تکه‌پاره‌کردنای رفیعی و خانم محمدی می‌اومد. به‌محض اینکه رفیعی رفت، خانم محمدی اومد داخل و با فضولی تمام گفت:
    - اون آقا چی بهت می‌گفت؟
    هیچ‌رقمه حوصله‌ی این رو نداشتم. بدم می‌اومد که باهام مثل بچه‌ها رفتار می‌کرد. حتی جمله‌ای هم که گفته بود به‌نظرم بچگونه بود. «اون آقا!» با حرص بهش گفتم:
    - درباره‌ی شما نبود.
    این رو هم امید بهم یاد داده بود. به‌قول خودش همون «به تو ربطی نداره»
    ی محترمانه و معروفه خودمونه. یا امید این جمله رو اشتباه برام معنی کرده بود یا خانم محمدی خیلی گیر بود که عصبی گفت:
    - درباره‌ی هرکی که بود، می‌خوام بدونم چی گفت.
    الان وقت این نبود که طبق قواعد دستوری که استادم بهم یاد داده بود، صحبت کنم. باید باهاش مثل خودش حرف می‌زدم. ایده‌ی بچگونه‌ای که به ذهنم اومد رو خیلی واقعی اجرا کردم. خیلی طبیعی بهش گفتم:
    - ازم پرسیدن من می‌دونم شما چرا انقدر زشتین؟ منم گفتم خب آدما وقتی پیر میشن زشت و چروک میشن دیگه. من یه مادربزرگ داشتم که خیلی پیر بود، واسه همین...
    از چشم‌هاش خون می‌بارید. پرید وسط حرفم و با حرص گفت:
    - تو کی هستی که به من میگی زشت؟ دختره‌ی پررو! چطور جرئت کردی به من...
    بین حرفش مظلومانه گفتم:
    - خانم محمدی! من نگفتم که! اون آقا گفت. می‌خواید برم صداش کنم، بیاد از خودش بپرسید؟ فکر نکنم هنوز از محوطه رفته باشه‌ها.
    نیم‌خیز شدم که مثلاً دنبالش برم؛ اما تند گفت:
    - نه. نه. بشین سرجات.
    یه آینه از کیفش درآورد. خودش رو توی آینه نگاه کرد و روی صورتش دست کشید. واقعاً حرفم رو باور کرده بود. احمق! شنیده بودم هنوز مجرده و واسه همینه که انقدر بداخلاقه. هرچند هنوز ربط این دوتا موضوع رو به هم نمی‌دونستم. امید این رو از هم‌بخشیاش شنیده بود و به من هم گفته بود. نمی‌دونستم درسته یا نه. تا تونسته بودم حواسش رو پرت کنم گفتم:
    - خانم محمدی! من برم؟
    بدون اینکه جوابم رو بده، اشاره کرد برم بیرون. قبل از اینکه بفهمه دروغ گفتم، از اتاق بیرون اومدم و تازه وقت کردم به حرفای رفیعی فکر کنم. از همه‌ی حرفاش فقط جمله‌ی آخرش توی سرم تکرار می‌شد. این یعنی امید هم اینجا آینده‌ای نداره. این یعنی اگه بمونم، آینده‌ی امید رو تباه کردم. موندن خودم رو مساوی با نابودی امید می‌دیدم؛ چون اگه من نمی‌رفتم، امید هم نمی‌رفت.
    واقعاً اگه من نمی‌رفتم، قرار بود چی بشه؟ معجزه؟ قرار بود تا آخر عمر امید برای یه غذای ساده کار کنه و درس رو کنار بذاره؟ وقتی 18 ساله شد چی؟ وقتی اون 18 سالش میشه و باید از اینجا بره، من فقط 10 سالمه. قراره این 8 سال رو بدون امید چطور زندگی کنم؟ یه پسر بی‌کس، توی این دنیا، بدون سواد قراره چه بلایی سرش بیاد؟ فکر کردن به این چیزا دیوونه‌م می‌کرد. 3 روز بعد که رفیعی برگشت، من دیگه مطمئن بودم که باید برم. بازم همون روال تکراری! احضار شدن توسط خانم محمدی، کلافگی و سردرگمیِ رفیعی و...تنها فرقش این بود که این‌بار خانم محمدی با اخم به رفیعی نگاه می‌کرد. رفیعی با بی‌قراری گفت:
    - خب رهاخانم. یادته ازت یه سوال پرسیدم؟ الان وقتشه که بهم جواب بدی. آره یا نه؟
    قلبم داشت تیکه‌تیکه می شد. لعنتی جوری می‌زد که فکر می‌کردم بقیه هم دارن صداش رو واضح می‌شنون. امید اولین رفیق زندگیم بود. اولین رفیق دوران کودکی و آخرین رفیقم. امکان نداشت کسی بتونه جاش رو برام پر کنه؛ اما من نمی‌خواستم باعث بدبختیش باشم. سکوتم طولانی شد و نگاه خانم محمدی کنجکاوتر. چشمام رو بستم و با بغض گفتم:
    - آره.
    اینجا به جز امید، هیچ‌کس بغض من رو نمی‌فهمید. رفیعی نگاهم کرد و گفت:
    - مطمئنی رها؟
    بعد از یه نفس عمیق، بغضم رو قورت دادم و «بله»ی محکمی گفتم. رفیعی از جوابم نه خوش‌حال شد، نه ناراحت. اون از من کلافه‌تر بود و این برای من همون قسمت مشکوک بود. بغضم گرفته بود؛ اما امکان نداشت جلوی این دوتا گریه کنم. می‌دونستم چیزی تا شکستن بغضم نمونده. سریع گفتم:
    - آقای رفیعی! دیگه با من کاری ندارین؟
    بدون اینکه نگاهم کنه، کلافه گفت:
    - نه رها جان.
    - خانم محمدی؟
    نگاه پر اخمی به هر دومون کرد و خشک گفت:
    - می‌تونی بری.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا