- عضویت
- 2018/02/17
- ارسالی ها
- 1,092
- امتیاز واکنش
- 118,349
- امتیاز
- 1,176
4 یا 5 ماهی بود که هرشب امید رو میدیدم. با هم حرف میزدیم و کلی دیوونهبازی درمیآوردیم. با هم شاد بودیم و بدون هم غمگین. شب که میشد، با ذوق شونهم رو با خودم روی پشتبوم میبردم تا برام موهام رو شونه کنه و ببافه. تا برام قصههای دیو و دلبر و شاه و گدا رو بگه. میرفتم تا برام از فرداهای روشن و امید به زندگی بهتر بگه. تا برام از بخشش و بزرگی و رحمت خدا بگه. تا بهم بگه که جهان چقدر بزرگه و چقدر قومیت و زبانای مختلف توی دنیا وجود داره، انقدر که ما فقط یه قطرهشیم. میرفتم تا بهم این باور رو بده که برآورده کردن آرزوهای ما، اگه به صلاحمون باشه، واسه خدا کاری نداره. امیدی که به ادامهی زندگی داشت انقدر زیاد بود که من ناامید از خدا رو به زندگی برگردوند. من حالا باور داشتم که خدا همیشه داره نگاهم میکنه. انگار تمام زندگی برای ما خلاصه شده بود توی همون چند ساعتی که شبا با هم میگذروندیم. دیگه روز برام بیمعنی شده بود؛ چون امید توی روزای من نبود. امید توی شبای من بود. روزا مثل یه ربات، اسیر روزمرگی بودم و حتی یه کلمه هم حرف نمیزدم. زندگی برای هر دومون توی شب خلاصه میشد. شب برای ما فقط یه معنی داشت. بودن با هم دیگه و فراموش کردن همهی غمها حتی برای یهلحظه. هرچند ما برای هم دیگه ممنوعه بودیم و خودمون این رو خوب میدونستیم؛ اما نه میتونستیم و نه میخواستیم که قید هم رو بزنیم. توی این مدت هرچی امید بزرگتر میشد، من لاغرتر میشدم. هر چقدر که قدرت امید بیشتر میشد، توان من بهخاطر بیماریم و ضعفم، کمتر میشد. سعی کردم تا جای ممکن، کسی از بیماریم باخبر نشه. حتی به امید هم چیزی نگفته بودم. نمیخواستم احدی از نقطهضعفم خبر داشته باشه. نمیخواستم هیچکس واسهم دل بسوزونه و بهم ترحم کنه. مخصوصاً امید. یه شب وقتی کمک کرد پلهها رو رد کنم، با تعجب گفت:
- رها! تو چرا انقدر سبک شدی؟
میدونستم دیر یا زود همهچیز رو میفهمه. فقط چون بیهوا گفته بود، کمی جا خوردم. خودم خوب میدونستم علت این ضعف مفرط، نبودن داروهامه. داروهای کمیابی که اصلاً ارزون نبودن. حتی یادمه وقتی خیلی کوچیکتر بودم، مجبور بودم هر ماه برای از کار نیفتادن قلبم، خون بگیرم. بابا هربار من رو به بهترین بیمارستان تهران میبرد. بالاترین هزینهها رو به جون میخرید، فقط برای اینکه من چند ماه بیشتر زنده بمونم. من اونموقعها هیچوقت به این فکر نکردم که پول این همه دارو، خون، دکتر و بیمارستان از کجا میاد. بچهتر از این حرفا بودم که اصلاً بدونم پول چی هست. انقدر بچه بودم که ندونم کیسهی خون چیه؛ اما انقدر بچه نبودم که نفهمم من بدون اون کیسههای قرمزرنگ، فردایی ندارم. هولزده خندیدم و به شوخی گفتم:
- من سبک نشدم. تو خیلی زورت زیاد شده.
اما اینبار جدیتر از همیشه با پافشاری گفت:
- نه رها. جدی میگم. تو سبک شدی!
وقتی جدی میشد، دیگه نمیشد بحث رو عوض کرد. مکثی کردم و برای اینکه بپیچونمش، گفتم:
- تو از کجا میدونی؟
مصمم گفت:
- وزنت دستمه رها.
من توی خونهی پدرم، با اون همه رسیدگی، بازم درد داشتم. چه برسه به حالا که حتی نمیتوستم کامل غذا بخورم. این کمغذایی به تمام ضعفام دامن میزد؛ اما اینجا خونهی خاله نبود، اینجا پرورشگاه بود. امید هنوز منتظر جواب سوالش، بهم خیره بود. انگار راه فرار نداشتم. بههرحال منم نمیتونستم بیشتر از این تحمل کنم. دلم رو به دریا زدم و آروم گفتم:
- من از غذاهای اینجا خوشم نمیاد امید. میخورم؛ اما در حد نیاز و رفع گرسنگی، نه سیر شدن. فقط برای زنده موندن میخورم.
با دیدن نگاه گیجش، از حرفی که زدم پشیمون شدم. دستش رو از دور کمرم باز کردم و گفتم:
- دیگه هم نمیخوام کمک کنی. خودم بهتر شدم.
من واقعاً با کمکهاش بهتر شده بودم و دیگه حتی نیازی به عصا هم نداشتم. فقط نباید زیاد سرپا
میایستادم؛ وگرنه مثل الان پاهام بیحس میشد. امید فکر کرد ازش دلخور شدم. این از نگاهش پیدا بود. وقتی دیدم هنوز ساکته، برای اینکه از گیجی درش بیارم، آروم گفتم:
- تو که میدونی اون غذاها از کجا میاد امید؟
جفتمون به دیوار تکیه داده بودیم. من دستام رو زده بودم پشتسرم؛ اما امید طبق عادتش، دستبهسیـ*ـنه بود. سکوتش رو که دیدم، خیره شدم بهش و زمزمهوار گفتم:
- میدونی مگه نه؟
سر انگشتاش سفید شده بود، از بس به دستش فشارشون داده بود. داشت حرص میخورد؛ اما دلیلش رو درک نمیکردم. با تغییر جهت نگاهش و خیره شدن به آسمون، داشت خودش رو کنترل میکرد. با حرص اما آروم، زمزمه کرد:
- آره. میدونم.
دیگه ریزبهریز حرکات و واکنشاش دستم بود. خوب میدونستم این حالتش یعنی الان داره به یه چیزی فکر میکنه. دقیقاً همون چیزی که بهمش ریخته بود. آروم و پربغض گفتم:
- حالا که میدونی، ازم نخواه مثل بقیه راحت باشم؛ چون نمیتونم.
بدون اینکه تغییری توی حالتش ایجاد کنه، هنوز به آسمون خیره بود. دوست نداشتم ناراحتیش رو ببینم. پشیمون شدم که چرا این حرف رو بهش زدم. آخه مگه تقصیر امیده که حتی غذای ماها صدقهی دیگرانه؟ مگه امید چه کاری از دستش برمیاد؟ اونم مثل من فقط یه بچهی پرورشگاهیه. خوب میدونستم اینجوری، چون کاری از دستش برنمیاد، اذیت و شرمنده میشه. اصلاً نباید دربارهی این موضوع حرف میزدم؛ اما دیگه آبی بود که ریخته شده بود. سعی کردم بحث رو عوض کنم. آروم زمزمه کردم:
- داری به چی فکر میکنی؟
انگار لحن آرومم کار خودش رو کرد که مثل آتشفشان منفجر شد. از دیوار جدا شد. مستقیم روبهروم ایستاد و با حرص گفت:
- به اینکه من پسرم. تقریباً 13 سالمه؛ اما دارم راحت اون غذا رو میخورم و اصلاً این چیزا به ذهنم نرسید. اونوقت تو دختری و همهش 5 سالته؛ اما خوردن اون غذا برات راحت نیست؟ به اینکه تو مثل بقیه همسنوسالات نیستی. به اینکه تو به چیزایی فکر میکنی که حتی من هم فکر نمیکنم. به اینکه واقعاً تو چرا با این سن حرفام رو میفهمی. مگه نه اینکه الان باید بری عروسکبازی کنی و مثل بقیه متوجه این چیزا نباشی؟ مگه نه این که الان باید مثل همسنوسالای خودت از گرفتن عروسک شاد باشی؟ پس چرا من هیچوقت ندیدم تو بازی کنی؟
خیره بودم بهش و مات حرفاش شده بودم. مات کلافگی بیحدش. با صدای تحلیلرفتهای گفت:
- دارم به این فکر میکنم که برای یه دختربچهی 5ساله، اصلاً طبیعی نیستی رها.
مکث کوتاهی کرد و با سردرگمی گفت:
- اصلاً ما اینجا داریم چیکار میکنیم؟.
بدون هیچ حرفی خیره شده بودم بهش. به مشتای گره شدهش. به نگاه آشفتهش. این اولینبار بود که یکی داشت غیرطبیعیبودنم رو به روم میآورد. این اولینبار بود که داشت سن کمم رو به رخم میکشید. خیره شدم و دلم شکست. خیره شدم و اشکم چکید. خیره شدم و خجالت کشیدم. هنوز خوب یاد نگرفته بودم بغضم رو نگه دارم. بیاراده بغضم شکست و دستام حائل صورتم شد. نمیدونم چقدر توی خودم شکستم که توی آغـ*ـوشش کشیده شدم. همین که دستاش پیچیده شد دورم، با تمام وجود زیر گریه زدم. آغـ*ـوش امنش تنها چیزی بود که جرئت گریهکردن رو بهم میداد. این بغض قدیمی از شب خاکسپاری بابا همراهم بود.
بیخجالت هقهق میکردم و از قضاوت نمیترسیدم. تموم ترسم، ترسِ ازدستدادنش بود. من نمیخواستم چیزی از وضعیت گذشتهم بگم. نمیخواستم بدونه من چه خانوادهای داشتم. نمیخواستم بگم همهی اینا بهخاطر گذشتمه. نمیخواستم از اون تستهوش مسخره چیزی بدونه. چون فکر میکردم بهخاطر این تفاوتا برای همیشه از دستش میدم. من از شبای بدون امید، بیشتر از شبای تنهاییم توی پارک میترسیدم.
یادم نمیاد اون شب چقدر گریه کردم؛ اما وقتی از خودش جدام کرد، لباسش از اشکم بود. چیزی نمیگفت؛ اما خوب میدونستم ازم جواب میخواد. اشکام رو پاک کردم و بهش خیره شدم. نگاه منتظرش رو که دیدم هول شدم و چون هول بودم، بدترین حرف ممکن رو زدم:
- خب تو از اول اینجا بودی. برای همین خوردن اون غذاها برات عادیه و...
من قصدم تحقیر نبود؛ اما انگار اون اینطور برداشت کرد که این حرفم عصبیش کرد. پرید وسط حرفم و دلخور و عصبی گفت:
- مگه تو از اول کجا بودی؟
بازم از این که ناراحتش کرده بودم، بغض به گلوم چنگ زد و با بغض، فقط یه کلمه گفتم:
- خوزستان.
عصبی تر از قبل گفت:
- نگفتم اسم اُستانت رو بگی که تا میپرسم هی میگی خوزستان. خب منم شیراز بودم. منظورم اینه با کی زندگی میکردی؟
میدونستم بهش برخورده؛ اما دیگه داشت عصبیم میکرد. قبلاً بهش گفته بودم دوست ندارم چیزی دربارهی گذشتهم بپرسه. با ترشرویی گفتم:
- با خانوادهم.
خودش فهمید و دیگه ادامه نداد. اون شب ازم دلخور بود؛ اما بازم برام قصه گفت. بازم موهام رو بافت و بازم بهم شب بهخیر گفت.
- رها! تو چرا انقدر سبک شدی؟
میدونستم دیر یا زود همهچیز رو میفهمه. فقط چون بیهوا گفته بود، کمی جا خوردم. خودم خوب میدونستم علت این ضعف مفرط، نبودن داروهامه. داروهای کمیابی که اصلاً ارزون نبودن. حتی یادمه وقتی خیلی کوچیکتر بودم، مجبور بودم هر ماه برای از کار نیفتادن قلبم، خون بگیرم. بابا هربار من رو به بهترین بیمارستان تهران میبرد. بالاترین هزینهها رو به جون میخرید، فقط برای اینکه من چند ماه بیشتر زنده بمونم. من اونموقعها هیچوقت به این فکر نکردم که پول این همه دارو، خون، دکتر و بیمارستان از کجا میاد. بچهتر از این حرفا بودم که اصلاً بدونم پول چی هست. انقدر بچه بودم که ندونم کیسهی خون چیه؛ اما انقدر بچه نبودم که نفهمم من بدون اون کیسههای قرمزرنگ، فردایی ندارم. هولزده خندیدم و به شوخی گفتم:
- من سبک نشدم. تو خیلی زورت زیاد شده.
اما اینبار جدیتر از همیشه با پافشاری گفت:
- نه رها. جدی میگم. تو سبک شدی!
وقتی جدی میشد، دیگه نمیشد بحث رو عوض کرد. مکثی کردم و برای اینکه بپیچونمش، گفتم:
- تو از کجا میدونی؟
مصمم گفت:
- وزنت دستمه رها.
من توی خونهی پدرم، با اون همه رسیدگی، بازم درد داشتم. چه برسه به حالا که حتی نمیتوستم کامل غذا بخورم. این کمغذایی به تمام ضعفام دامن میزد؛ اما اینجا خونهی خاله نبود، اینجا پرورشگاه بود. امید هنوز منتظر جواب سوالش، بهم خیره بود. انگار راه فرار نداشتم. بههرحال منم نمیتونستم بیشتر از این تحمل کنم. دلم رو به دریا زدم و آروم گفتم:
- من از غذاهای اینجا خوشم نمیاد امید. میخورم؛ اما در حد نیاز و رفع گرسنگی، نه سیر شدن. فقط برای زنده موندن میخورم.
با دیدن نگاه گیجش، از حرفی که زدم پشیمون شدم. دستش رو از دور کمرم باز کردم و گفتم:
- دیگه هم نمیخوام کمک کنی. خودم بهتر شدم.
من واقعاً با کمکهاش بهتر شده بودم و دیگه حتی نیازی به عصا هم نداشتم. فقط نباید زیاد سرپا
میایستادم؛ وگرنه مثل الان پاهام بیحس میشد. امید فکر کرد ازش دلخور شدم. این از نگاهش پیدا بود. وقتی دیدم هنوز ساکته، برای اینکه از گیجی درش بیارم، آروم گفتم:
- تو که میدونی اون غذاها از کجا میاد امید؟
جفتمون به دیوار تکیه داده بودیم. من دستام رو زده بودم پشتسرم؛ اما امید طبق عادتش، دستبهسیـ*ـنه بود. سکوتش رو که دیدم، خیره شدم بهش و زمزمهوار گفتم:
- میدونی مگه نه؟
سر انگشتاش سفید شده بود، از بس به دستش فشارشون داده بود. داشت حرص میخورد؛ اما دلیلش رو درک نمیکردم. با تغییر جهت نگاهش و خیره شدن به آسمون، داشت خودش رو کنترل میکرد. با حرص اما آروم، زمزمه کرد:
- آره. میدونم.
دیگه ریزبهریز حرکات و واکنشاش دستم بود. خوب میدونستم این حالتش یعنی الان داره به یه چیزی فکر میکنه. دقیقاً همون چیزی که بهمش ریخته بود. آروم و پربغض گفتم:
- حالا که میدونی، ازم نخواه مثل بقیه راحت باشم؛ چون نمیتونم.
بدون اینکه تغییری توی حالتش ایجاد کنه، هنوز به آسمون خیره بود. دوست نداشتم ناراحتیش رو ببینم. پشیمون شدم که چرا این حرف رو بهش زدم. آخه مگه تقصیر امیده که حتی غذای ماها صدقهی دیگرانه؟ مگه امید چه کاری از دستش برمیاد؟ اونم مثل من فقط یه بچهی پرورشگاهیه. خوب میدونستم اینجوری، چون کاری از دستش برنمیاد، اذیت و شرمنده میشه. اصلاً نباید دربارهی این موضوع حرف میزدم؛ اما دیگه آبی بود که ریخته شده بود. سعی کردم بحث رو عوض کنم. آروم زمزمه کردم:
- داری به چی فکر میکنی؟
انگار لحن آرومم کار خودش رو کرد که مثل آتشفشان منفجر شد. از دیوار جدا شد. مستقیم روبهروم ایستاد و با حرص گفت:
- به اینکه من پسرم. تقریباً 13 سالمه؛ اما دارم راحت اون غذا رو میخورم و اصلاً این چیزا به ذهنم نرسید. اونوقت تو دختری و همهش 5 سالته؛ اما خوردن اون غذا برات راحت نیست؟ به اینکه تو مثل بقیه همسنوسالات نیستی. به اینکه تو به چیزایی فکر میکنی که حتی من هم فکر نمیکنم. به اینکه واقعاً تو چرا با این سن حرفام رو میفهمی. مگه نه اینکه الان باید بری عروسکبازی کنی و مثل بقیه متوجه این چیزا نباشی؟ مگه نه این که الان باید مثل همسنوسالای خودت از گرفتن عروسک شاد باشی؟ پس چرا من هیچوقت ندیدم تو بازی کنی؟
خیره بودم بهش و مات حرفاش شده بودم. مات کلافگی بیحدش. با صدای تحلیلرفتهای گفت:
- دارم به این فکر میکنم که برای یه دختربچهی 5ساله، اصلاً طبیعی نیستی رها.
مکث کوتاهی کرد و با سردرگمی گفت:
- اصلاً ما اینجا داریم چیکار میکنیم؟.
بدون هیچ حرفی خیره شده بودم بهش. به مشتای گره شدهش. به نگاه آشفتهش. این اولینبار بود که یکی داشت غیرطبیعیبودنم رو به روم میآورد. این اولینبار بود که داشت سن کمم رو به رخم میکشید. خیره شدم و دلم شکست. خیره شدم و اشکم چکید. خیره شدم و خجالت کشیدم. هنوز خوب یاد نگرفته بودم بغضم رو نگه دارم. بیاراده بغضم شکست و دستام حائل صورتم شد. نمیدونم چقدر توی خودم شکستم که توی آغـ*ـوشش کشیده شدم. همین که دستاش پیچیده شد دورم، با تمام وجود زیر گریه زدم. آغـ*ـوش امنش تنها چیزی بود که جرئت گریهکردن رو بهم میداد. این بغض قدیمی از شب خاکسپاری بابا همراهم بود.
بیخجالت هقهق میکردم و از قضاوت نمیترسیدم. تموم ترسم، ترسِ ازدستدادنش بود. من نمیخواستم چیزی از وضعیت گذشتهم بگم. نمیخواستم بدونه من چه خانوادهای داشتم. نمیخواستم بگم همهی اینا بهخاطر گذشتمه. نمیخواستم از اون تستهوش مسخره چیزی بدونه. چون فکر میکردم بهخاطر این تفاوتا برای همیشه از دستش میدم. من از شبای بدون امید، بیشتر از شبای تنهاییم توی پارک میترسیدم.
یادم نمیاد اون شب چقدر گریه کردم؛ اما وقتی از خودش جدام کرد، لباسش از اشکم بود. چیزی نمیگفت؛ اما خوب میدونستم ازم جواب میخواد. اشکام رو پاک کردم و بهش خیره شدم. نگاه منتظرش رو که دیدم هول شدم و چون هول بودم، بدترین حرف ممکن رو زدم:
- خب تو از اول اینجا بودی. برای همین خوردن اون غذاها برات عادیه و...
من قصدم تحقیر نبود؛ اما انگار اون اینطور برداشت کرد که این حرفم عصبیش کرد. پرید وسط حرفم و دلخور و عصبی گفت:
- مگه تو از اول کجا بودی؟
بازم از این که ناراحتش کرده بودم، بغض به گلوم چنگ زد و با بغض، فقط یه کلمه گفتم:
- خوزستان.
عصبی تر از قبل گفت:
- نگفتم اسم اُستانت رو بگی که تا میپرسم هی میگی خوزستان. خب منم شیراز بودم. منظورم اینه با کی زندگی میکردی؟
میدونستم بهش برخورده؛ اما دیگه داشت عصبیم میکرد. قبلاً بهش گفته بودم دوست ندارم چیزی دربارهی گذشتهم بپرسه. با ترشرویی گفتم:
- با خانوادهم.
خودش فهمید و دیگه ادامه نداد. اون شب ازم دلخور بود؛ اما بازم برام قصه گفت. بازم موهام رو بافت و بازم بهم شب بهخیر گفت.
آخرین ویرایش توسط مدیر: