کامل شده رمان رهایی از اسارت | چیکسای کاربر نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Chiksay
  • بازدیدها 6,244
  • پاسخ ها 45
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Chiksay

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
1970/01/01
ارسالی ها
1,038
امتیاز واکنش
2,359
امتیاز
426
محل سکونت
Under the blue sky

20

با نزدیک شدن به همدان از گرمای هوای مرداد ماه کاسته میشد و خنکی مطبوعی جای آن را میگرفت...
بعد از خوردن نهار در یک رستوران، بلافاصله به سمت همدان راه افتادند. این نوع نزدیک بودن به یک مرد برای ماه منیر هم تازگی داشت. در کنار کسی باشی که پدر فرزندت هست ولی همسر تو نبوده و نیست! چیزی که او از گذشته ی دور به یاد داشت زندگی با مردی بود که ماهی چند بار بیشتر او را نمیدید و حتی یکبار هم با هم به رستوران نرفته بودند. کل مسافرت او با همسر خدا بیامرزش محدود شد به ک سفر یک هفته ای به شمال که همه ی تجهیزات را هم با خود برداشته بودند. شبها عقب کامیون میخوابیدند و غذا را هم روی پیک نیک در کنار دریا و یا در جنگل درست میکردند...! ولی همان زمان هم ماه منیر به داشته هایش شاد بود...! دختر ناشکری نبود... به کوچکترین خوشبختی ای قانع بود...!
امیر طاها در حال بازی با دستهایش بود. یوسف با لبخند نگاهی به امیر طاها انداخت و رو به ماه منیر که شال سفیدی برسر داشت کرد و گفت:
- همدان که رفتیم سعی کنید همیشه کنارم باشید تا اگه کسی سوالی پرسید خودم جواب بدم. ضرورتی نمیبینم که پدر و مادرم هم از واقعیت مطلع بشن. یادتون نره شما همسر من هستید و بنا به دلایلی ازدواجمونو مخفی کردیم...شتاسنامه ی بچه رو که گرفتیم به تهران برمیگردیم و بعد از رفتن من به کانادا شما با وکالتنامه ای که از من دارید واسه طلاق اقدام میکنید... ولی تا رفتن من به کانادا نباید اینکار صورت بگیره، چون من و شما در یک منزل زندگی میکنیم پس باید به هم محرم باشیم...
ماه منیر ساکت به حرفهای یوسف گوش میداد و حرفی نمیزد. وقتی سخنان یوسف به اینجا رسید، پرسید:
- شما نظری ندارید
ماه منیر سر به زیر گفت:
- هرچی شما بگید من قبول می کنم.

به همدان که رسیدند، یوسف ماشین را جلوی یک محضر نگه داشت.
برای اولین بار بود که ماه منیر شهر همدان را میدید. هرچند که ماه منیر غیر از چند شهر شمال در آن مسافرت با شوهر خدا بیامرزش، جایی را ندیده بود. از لحظه ورود از شیشه ماشین خیره ی میدانها، خیابانها و زیباییهای شهر همدا شده بود.
با صدای یوسف به خودش آمد:
- رسیدیم پیاده شید.
امیر طاها به بغـ*ـل از ماشین پیاده شد. از یک در باریک که بالای آن نوشته بودند محضر ازدواج و طلاق... داخل و راه پله ی باریک و تیزی را طی کردند تا به سالن محضر وارد شدند. کسی در محضر نبود. انگار محضر دار فقط به خواست یوسف در آن ساعت در محل کارش حضور داشت.
محضر دار که مردی میانسال بود به پای یوسف بلند شد:
- سلام آقای دکتر... حال شما؟ خوش اومدید؟
یوسف دستش را دراز کرد:
- سلام آقای ایمانی.. شما چطوری؟ شرمنده که مجبور شدید تا این ساعت در محل کارتون بمونید...
- ای بابا.. داشتیم جناب دکتر صداقت؟ تا باشه از این موندن ها واسه کار خیر...
ماه منیر به آهستگی سلام کرد و آقای ایمانی بعد از سلام و احوال پرسی به او تعارف کرد که بنشیند.
محضر دار رو به یوسف کرد:
- آقای دکتر بابت اون خواسته ی شما باید بگم که من نمیتونم تاریخ عقد رسمی شما رو به سال قبل تو شناسنامهوارد کنم چون مسئله ی قانونی داره ولی جهت اینکه شما بتونید بدون دردسر واسه کوچولو شناسنامه بگیرید، میتونم یه صیغه ناه به سال قبل براتون تنظیم کنم و تاریخ عقد رسمیتونم تو شناسنامه ها تون وارد کنم.
- ماه منیر نگاه از روی رضایت به یوسف انداخت و آهسته گفت:
- - وقتی با یه صیغه نامه ی جعلی میشه واسه امیر طاها شناسنامه گرفت، چه ضرورتی داره که عقد رسمی بکنیم؟
یوسف رنگ نگاهش به عصبانیت تغییر کرد:
- اصلا خوشم نمیاد کار غیر قانونی بکنم. واسه اینکه بعدها واسه امیر طاها جای سوال نباشه یه صیغه نامه درست میکنیم ولی واسه پاک کردن این دور زدن قانون، حتما عقد دائمی میکنیم... قرارمون از اول هم همین بود... مگه نه؟
در این مدت کوتاه آشنایی ماه منیر با یوسف، زن بینوا فهمیده بود که جاهایی حرف یوسف وحی منزل است و تحت هیچ شرایطی نباید با او مخالفت کند. این مورد هم از همانها بود.
بعد از اینکه صیغه نامه جعلی آماده شد. محضر دار خطبه ی عقد را خواند. به جای مهریه که رسید نگاهی به یوسف انداخت. ماه منیر بدون معطلی گفت:
- یک جلد کلام ا... مجید و چهارده شاخه گل نرگس...
به دنبال حرفش یوسف ادمه داد و چهارده عدد سکه ی بهار آزادی...
عقد خوانده شد و یوسف رو به آقای ایمانی کرد:
- اون زمینی رو هم که گفتم، زحمتشو بکشید و به همکارتون بگید تا سندشو به اسم امیر طاها تنظیم کنه... شناسنامه شو میارم خدمتتون
ماه منیر نگاه پر بهت و متعجبی به یوسف کرد:
یوسف لبخند بر لب گفت:
- هر پدری واسه ی تامین آینده ی بچه ش این کارو میکنه...
از محضر که خارج شدن، شرعا و قانونا زن و شوهر بودن ولی هردو میدانستن که این ازدواج صوریست و تا چند روز یا حداکثر یه هفته دوام خواهد داشت.
به منزل پدر یوسف که رسیدن، یوسف امیر طاها را از ماه منیر گرفت:
- بده به من پسر بابا رو...
زنگ در زده شد. بعد از اینکه یوسف از آیفون گفت که" منم یوسف" پدر و به دنبالش مادر به دم در آمدن و بادیدن بچه ی بغـ*ـل یوسف و زن جوانی که در کنار یوسف ایستاده بود متعجب به همدیگر زل زدند. در همین موقع سمیه خواهر یوسف از روی ایوان داد زد:
- مامان بهجت زنگ زد و گفت که تو راهن و تا یه ربع دیگه میرسن اینجا...
 
  • پیشنهادات
  • Chiksay

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,038
    امتیاز واکنش
    2,359
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    Under the blue sky

    21

    یوسف نگاه پر بهتی به مادر و پدرش انداخت. مادرش پیش دستی کرد:
    - عروسی دختر عموی بهجته... چند روزه اومدن و بر میگردن! ما هم دعوتیم.
    به قدری همه از دیدن و شنیدن چیزهایی که انتظارش را نداشتند بهت زده شده بودند که فراموش کردند با هم سلام و احوال پرسی کنند.
    یوسف رو به پدرش کرد:
    - سلام بابا... ببخشید که یادم رفت سلام کنم...! شوک بدی در اولین لحظه بهمون وارد شد...! ما میریم... تماس می گیرم، اگه بنیامین و خانمش رفتن میایم... وگرنه شب میریم هتل...
    مادرش هنوز متعجب به ماه منیرو طفل در آغـ*ـوش یوسف نگاه میکرد، در دلش غوغایی بود که روزگار یوسف و بنیامینش را از هم جدا کرده است... کدام مادر است که قهر فرزندانش را ببیند و تاب بیاورد؟ بغض خود را فرو خورد. بعد از چند لحظه سکوت، بالاخره کنجکاوی اش را به زبان آورد:
    - این خانم...؟! این بچه...؟!
    ماه منیر زیر لب سلام کرد. یوسف بدون هرگونه لرزشی درصدا، خیلی محکم گفت:
    - این خانم زنمه... ماه منیر و این هم پسرم امیر طاها!
    پدر و مادرش متحیرانه به هم نگریستند. پدر یوسف خیلی زود خودش را جمع و جور کرد و جلو آمد:
    - سلام دخترم... سلام عروس گُلَم... خوش اومدی!
    مادر هنوز بهت زده بود. با صدای کشیده و وارفته ای گفت:
    - چه بی خبر...! کِی...؟
    در حالی که دست دراز میکرد تا امیر طاها را از بغـ*ـل یوسف بگیرد با بغض گفت:
    - پدر و مادرت نباید بفهمن که تو داماد شدی...؟ باید با زن و بچه ت بیای دم خونه ی پدرت و بگی این زنمه و اینم بچه م؟
    در حالیکه در صدایش ناراحتی از یوسف مشهود بود با غیض گفت:
    - بدش به من این نوه ی گُلَمو...
    ماه منیر به خاطر ابراز محبتِ پدرو مادر یوسف، در عین ناراحتی و ناباوری، اشک در چشمانش حلقه زد و نگاهش به سمت یوسف رفت که لبخند زنان امیر طاها را به بغـ*ـل مادرش میداد.
    پدر یوسف ماه منیر را در آغـ*ـوش کشید:
    - خوش اومدی عروس گُلَم... هرچند که دوست داشتیم ما هم از ازدواجتون مطلع میشدیم ولی... ولش کنید این حرفها رو.... بریم تو...بریم تو...
    یوسف رو به پدر کرد:
    - گفتم که میریم... تماس می گیرم اگه بنیامین و زنش رفته بودن برمی گردیم.
    و قاطعانه به ماه منیرگفت:
    - بریم خانم...
    یوسف امیر طاها را از مادرش گرفت و تا سر چرخاند ماشین بنیامین در جلوی خانه نگه داشت...


    دلنوشته های یوسف


    اَلّلهُمَّ اءِنِّى اَسئَلُكَ بأَنَّ لَكَ الحَمدُ لا اِلهَ الا اَنت المَنَّان، بدِيعُ السماواتِ وَ الارضِ ذُوالجَلالِ و الاِكرامِ أن تُصلِّىَ عَلَى محمد وَ آلِ محمد وَ اَن تَجعَلَ لِى مِمّا اَنا فِيهِ فَرَجاً وَ مَخرَجاً؛
    خدايا از درگاه تو مسئلت مى‏نمايم، حمد و سپاس، مخصوص تو است، معبود يكتايى جز تو نيست، تو نعمت بخش و آفريدگار آسمان‏ها و زمين، صاحب عظمت و شكوه هستى، بر محمد و آلش درود بفرست، و براى من در اين جا راه گشايش فراهم فرما.

    بعد از سالها در کنعان، نه در مصر برادرت را ببینی... برادری که روزی نه تو را در چاه بلکه از بلندای آسمان به زیر افکند... همچون هبوط آدم از بهشت...
    هیچکس به من نمی گفت که آن عشق سوزان بین من و بهجت چه شد؟ مگر نه اینکه قبل از اعزامم به جبهه بارها و بارها از بهجت پرسیدم:
    -که اگر بر نگردم چیکار میکنی ...؟
    و او قاطعانه پاسخ میداد:
    - تا قیامت برات صبر می کنم.
    و من میگفتم اگه تا قیامت نیومدم چی...؟
    و او قهقه میزد اونوقت عروس میشم...
    قیامت بهجت چهار الی پنج سال بود...؟
    بنیامین از ماشین پیاده شد و این بنیامین چقدر فرق داشت با بنیامین برادر یوسف...!
    با دیدن من چشمهایش از پلک زدن ایستاد و نگاهش در نگاه من که بیشتر به بی تفاوتی شبیه بود تا دلتنگی یا خشونت، قفل شد...
    بهجت به دنبالش از ماشین پیاده شد. طفل سه ساله ش در آغوشش بود.
    دو فرزند دیگرش هم از ماشین خارج شدند. نگاهم به پسر شانزده-هفده ساله و یک دختر حول و حوش هشت-نه ساله افتاد.
    کسی که زمانی عشق من بود و آرزوی داشتن فرزند من را در دل می پروراند دارای سه فرزند از برادر من شده بود...
    بنیامین به سمتم آمد و آغـ*ـوش گشود:
    - داداش...!
    رو به ماه منیر داد زدم :
    - بریم...
    و این نگاه بهجت بود که به طفل در آغوشم و ماه منیر کشیده شد و من چه واضح نگاه حسرت را در چشمانش دیدم...

    يا صَريخ المستصرخين، يا غوث المُستغيثين، يا مُفرج عن كرب المَكروبين، قد تَرى مكانى و تَعرفُ حالى، و لا يخفى عليكَ شى‏ءٌ مِن امرى بِرحمتك يا رَبِّى؛
    اى دادرس دادخواهان، اى پناه پناه آورندگان، اى برطرف كننده ناراحتى‏ها، تو مى‏دانى كه در چه مكانى هستم، به حال من اطلاع دارى، بر تو چيزى پوشيده نيست. اى پروردگار من مرا مشمول رحمت خود قرار ده.

    حال خوشی نداشتم... حضور بنیامین و بهجت در آن لحظه همه ی خوشیِ حس پدرانه ام را از بین برد...
    در یک آن ذهنم رفت به دورانی که بهجت را در آغـ*ـوش میگرفتم و دم گوشش آهسته میگفتم:
    - زلیخایَم...
    و او هم با صدای کشیده ای میگفت:
    - فقط تو یوسفم هستی...!
    پس چطور تنها من یوسفت بودم و به بنیامین پناه بردی...؟

    *****

     

    Chiksay

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,038
    امتیاز واکنش
    2,359
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    Under the blue sky
    22


    هر دو ساکت بودند. گهگاه صداهای نامفهومی از گلوی امیر طاها خارج میشد.
    یوسف ذله و خسته از رانندگی چند ساعت قبل در خیابانهای شهر میچرخید:
    - 12 سال اسیر نیروهای بعثی بودم... اسمم در لیست اسرای هلال احمر ثبت نشده بود. بعد از بازگشتم به ایران متوجه شدم که همسرم بهجت در نبود من طلاق گرفته و به عقد برادرم در اومده...! اینها رو بهت گفتم تا دلیل رفتار یک ساعت قبلمو برات روشن کرده باشم ... وگرنه دلیلی نداشت که از غم و غصه هام آگاه بشی!
    ماه منیر بی توجه به گریه ی امیر طاها که لحظه ای قبل شروع شده بود، با چشمانی گشاد شده از فرط تعجب به یوسف نگریست.
    از نیمرخ هم میشد تشخیص داد که این مرد ظرف یکساعت گذشته چقدر شکسته تر شده و اندوهگین به نظر میرسد. نتوانست خود را نگه دارد و بی اختیار لب گشود:
    - چقدر وحشتناک...!
    یوسف با صدایی که معلوم بود از یاد آوری خاطرات تلخش گرفته است گفت:
    - وحشتناک تر اینه که این وسط یه چیزی مبهمه... من مطمئنم که یه چیزی رو از من پنهان میکنن... دیگه برام مهم نیست کسی رو که یه روز زلیخا صدا میکردم زن برادرم باشه یا کَس دیگه... مهم اون حرمت عشق بین من و اون بود که شکسته شد!
    صدای گریه امیر طاها شدت گرفته و ماه منیر چشم به نیم رخ یوسف دوخته بود.
    یوسف ماشین را گوشه ای نگه داشت:
    - داره گریه میکنه...!
    - ماه منیر از عالم بهت خارج شد:
    - ها...! آره...! گرسنه شه...! آبجوش سرد شده ش تموم شده. موقع سوار شدن شیرش دادم ... فکر نمیکنم دیگه شیری داشته باشم!
    یوسف مجددا حرکت کرد. به یک رستوران رسیدند. ماشین را نگه داشت:
    - شیشه شو بده به من...
    ماه منیر دست در ساک بچه کرد و شیشه را به یوسف داد.
    یوسف به رستوران وارد شد و بعد از چند دقیقه با شیشه پر از آبجوش سرد شده برگشت و آن را به سمت ماه منیر گرفت:
    - رستورانها معمولا همیشه آبجوش داغ و سرد دارن...
    لبخندی به چهره ی گریان امیر طاها زد:
    - پدر سوخته واسه ی شکم چه قشقرقی راه انداخته... اینا قراره فردا از این مملکت محافظت کنن... حریف شکم گشنه شون نمیشن...
    دست دراز کرد:
    - بده به من این شکموی بابا رو تا راحت تر بتونی شیشه شو درست کنی!
    در همین موقع صدای موبایل یوسف بلند شد. امیر طاها را از ماه منیر گرفت. یک دستش را به دور کمرش انداخت و با دست دیگر موبایل را از جیبش در آورد:
    - بله
    - ....
    - سلام بابا!
    - ....
    - شب برنمیگردن؟
    - ....
    - مطمئنید؟
    - .....
    - چشم الان بر میگردیم.
    - .....
    موبایل را قطع کرد:
    - بابا بود. بنیامین و خونواده ش شب رفتن خونه ی خواهر بهجت. میخواستم بریم هتل... ولی الان برمیگردیم خونه یابا اینا...!
    مجددا به خونه ی آقای صداقت، پدر یوسف برگشتند.
    یک ساعتی میشد که سفره ی شام را جمع کرده بودند. یوسف از سفرش به کانادا به خانواده اش گفته و اظهار کرده بود که ماه منیر در نبودش اگر کاری داشت حتما با آنها تماس خواهد گرفت... دختر ده ساله ی سمیه با امیر طاها بازی میکرد و پسرک در حالیکه پلاک یوسف در دستش بود، چنان قهقهه میزد انگار تمام خوشیهای دنیا را در چنگ گرفته است.
    به ظاهر خانواده ی صداقت چیز مشکوکی ندیده بودند تا بیشتر در مورد ازدواج یوسف و ماه منیر پرس و جو کنند. خیال یوسف از بابت آقای ایمانی جمع بود که هرگز راز او را فاش نخواهد کرد...
    وقت خواب بود... هنوز یوسف در حال فکر کردن به این موضوع بود که چگونه شب را جدا از ماه منیر بخوابد که زنگ در حیاط زده شد. سمیه گوشی آیفون را برداشت و بعد از چند لحظه رو به پدرش گفت:
    - بنیامینه... میگه خواهر بهجت خونه نبودن خونه ی عموشم درگیر مراسم عروسی هستن.. مجبور شدن برگردن...
    یوسف عصبانی از جا بلند شد و رو به پدرش کرد و با صدای بلندی گفت:
    - مگه نگفتید برنمیگردن...؟
    پدرش بی خبر از همه جا گفت:
    - والا، به ما گفتن نمیان دیگه... میبینی که سمیه میگه خواهر بهجت نبوده...
    یوسف رو به ماه منیر با تحکم گفت:
    - وسایلاتو جمع کن. همین الان بر میگردیم تهران...
    مادر اشک در چشمانش حلقه زد و با صدایی که حاکی از دل شکسته اش بود گفت:
    - یعنی من تا کی باید ببینم که دو تا پسرم از هم فرار میکنن...؟ تا کی نباید هردوتاشونو کنار هم داشته باشم...؟ یعنی این انصافه..؟!. این نتیجه ی زحمات و بیدارخوابیهای یه مادره...؟
    یوسف به سمت مادرش رفت و سر او را در آغـ*ـوش گرفت:
    - مادر خوبم... قربون اون اشکات بشم... خودت میدونی که چاره ای غیر از این ندارم...!
    مادر در حالیکه اشکهایش را پاک میکرد گفت:
    - هرچی تو بگی یوسف... ولی تو رو خدا شبی دستِ زن و بچه ت رو نگیر و آواره ی جاده نشو... منم مادرم... دلم شور میزنه... به بهجت کاری ندارم ولی حداقل میتونی جواب سلام و خداحافظی برادرت رو که بدی... اون بدبخت هم گناهی نداره... جور آبروی خونواده رو کشید...!
    حرفی که نباید زده میشد، زده شد! یوسف ناگهان دست از مادر برداشت و رو به پدرش گفت:
    - چی شده...؟ در نبود من چه اتفاقی افتاده...؟ جور آبروی خونواده دیگه چیه...؟ چرا همه چی رو از من مخفی میکنید...؟
    پدر نگاه غضبناکش را به روی مادر انداخت و لب به دندان گرفت. با بلند شدن صدای یا الله بنیامین، بحث مسکوت ماند و همه به طرف او و خانواده ش که از در هال وارد میشدند، چشم دوختند...
    همان یک جمله ی مادر کافی بود که اندکی جگر سوخته ی یوسف را خنک کند.. فقط اندکی...
    بنیامین وارد هال شد و سلام کرد. رو به یوسف کرد:
    - سلام داداش...!
    - یوسف سری تکان داد و زیر لب گفت:
    - سلام...
    بیشتر از این نه میتوانست با برادرش احوال پرسی کند و نه اینکه توان ماندن در آن جا را داشت... تا اینجا هم که پیش رفته بود، محض دل شکسته ی مادرش بود.. همین...! وگرنه خیلی وقت بود که محبت برادری به نام بنیامین را از دلش خارج کرده بود !
    فقط خواب میتوانست اعصاب بهم ریخته ی یوسف را آرام کند. مادر رو به سمیه کرد:
    - سمیه جان، رختخوابهای مردها رو تو یه اتاق بنداز، مال بهجت و بچه هاشو تو یه اتاق دیگه . رختخواب خودمون و ماه منیر رو هم تو اتاق کنار آشپزخونه پهن کن.
    یوسف سر بلند کرد و قاطع به سمیه گفت:
    - من شب با زنم میخوابم... به بقیه هم کاری ندارم... رختخواب من و ماه منیرو تو اتاق سابقم بندازید...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Chiksay

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,038
    امتیاز واکنش
    2,359
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    Under the blue sky

    23


    یوسف وارد اتاق شد. ماه منیر زیر بچه را عوض کرده بود و مشغول پوشانیدن شلوارش بود. نگاهی به پاهای امیر طاها که جان گرفته و از لاغری در آمده بود انداخت و گفت:
    - مادر به قربون اون پاهات بشه عَسَلم...
    یوسف خنده کنان از پشت سر گفت:
    - مَنَم...
    و بالای سر امیر طاها نشست. امیر طاها در حالیکه حلقه ی پلاستیکی بهداشتی را به لثه هایش می سایید، به بالای سرش نگاه کرد. لبخندی به صورت یوسف زد و آب دهانش از روی لبهای گوشتالو و صورتی رنگش سرازیر شد.
    یوسف رو به ماه منیر کرد:
    - خودم شلوار پسرمو می پوشونم. شما برید دستاتونو بشورید...
    ماه منیر نگاهش به دوتا تشک چفت در چفت انداخته شده کنار پنجره کشیده شد.
    یوسف در حالیکه روی صورت امیر طاها خم شده بود، نگاهی به پشت سرش انداخت، سری تکان داد و با خنده گفت:
    - به خاطر حضور بهجت گفتم... نگران نباشید...جاها رو از هم جدا میکنیم...ندیدید که با بدجنسی بهتون نگاه میکرد... اجازه نمیدم از اون مار خوش خط و خال به شما آسیبی برسه...
    ماه منیر از جمله ی آخر یوسف نگران شد و احساس کرختی و سردی بر جانش نشست و با ترس پرسید:
    - یعنی چی اجازه نمیدید اون به من آسیب برسونه...؟
    یوسف که اصلا دوست نداشت رازها ی زندگیش پیش زنی که قرار بود حداکثر یک هفته محرمش باشد، آشکار شود، گفت:
    - نباید این حرفو بهتون میزدم... بیخودی نگرانتون کردم... همینقدر بدونید که بهجت بعد از برگشت من هوایی شده...!
    ماه منیر از جا بلند شد و در حالیکه به سمت در اتاق میرفت زیر لب گفت:
    - استغفر ا.... به حق چیزهای نشنیده و ندیده...!
    دم در اتاق ایستاد. دومرتبه به یاد حرف یوسف افتاد:
    - منو ترسوندید...!
    - گفتم که اجازه نمیدم اذیتتون کنه...!
    - ولی شما که هفته ی دیگه دارید میرید!
    - اون آدرس خونه و محل کارمو بلد نیست. در ثانی اونا جنوب زندگی میکنن... بندر عباس.
    ماه منیر آهی کشید و از اتاق بیرون رفت.
    بعد از چند دقیقه، با دست و صورت خیس وارد اتاق شد. امیر طاها با دیدن مادرش جیغی از شادی کشید. چهار ماهش تمام شده بود و وارد دوران شیرینی و بامزگی اش میشد...
    یوسف از روی زمین بلندش کرد و روی دوتا پا نگهش داشت. پسرک هنوز نمیتوانست پایش را به زمین فشار دهد. این پا و آن پا میشد. یوسف رو به ماه منیر که مشغول برداشتن لباسهای راحتی اش بود کرد:
    - اجازه میدید امشب پیش من بخوابه؟
    ماه منیر بدون نگاه کردن به یوسف لباسها را از توی چمدان برداشت:
    - نصفه شب و صبح زود شیر میخواد... دم صبح هم باید زیرش عوض بشه... نمیذاره بخوابید...
    - یه شب امتحان میکنم... شاید واسه آینده م بد نباشه...
    ماه منیر در حالیکه ابروهایش را از تعجب بالا داده بود، رویش را برگرداند:
    - واسه آینده تون...؟
    یوسف در حالیکه میخندید گفت:
    - بالاخره منم باید داماد بشم و پدر بشم ... نمیشه که تا ابد عذب اغلی بمونم...
    ماه منیر لباسش را به دست گرفت و از جا بلند شد:
    - آها...درسته... اگه دوست دارید میتونید شب بغـ*ـل خودتون بخوابونینش ولی نصفه شب واسه ی شیر دادن ازتون میگیرم...
    - باشه... قبول...!
    - من کجا میتونم لباسامو عوض کنم؟
    - والا، همه ی اتاقها که الان پُره... من میرم بیرون...
    یوسف امیر طاها را در بغـ*ـل گرفت و از اتاق بیرون رفت...
    ماه منیر لباسهایش را که عوض کرد، روسری زرشکی اش را که دارای حاشیه ی زرد رنگ بود برداشت تا به سرش بیندازد. با یاد آوری حرف یوسف که گفته بود رنگ زرد او را به یاد دوران اسارتش می اندازد، پشیمان شد. روسری را داخل چمدان برگرداند و دومرتبه شال سفیدش را روی سرش انداخت. آنقدر لباس و روسری نداشت که انتخابش نامحدود باشد.
    صدای زنی از توی حیاط توجه اش را جلب کرد.
    به پشت پنجره رفت یوسف در کنار حوض ایستاده بود و زنی هم پشت به پنجره در حال صحبت کردن با او بود. بهجت بود... نمیدانست چرا با دیدن این زن احساس ناخوشایندی همه ی وجودش را در بر میگیرد... ربطی به حرف یوسف نداشت، خودش هم سنگینی نگاه بهجت را از لحظه ی ورودش به منزل پدرِ یوسف حس کرده بود...
    از صدای پر از ناز و کرشمه ی زن معلوم بود که شرم و حیا را فراموش کرده است:
    - کوچولویِ خیلی نازی دارید... چقدر شبیه مامانشه... انگار نه انگار که شما هم باباشید...!
    صدای یوسف آمد که با غیض جواب داد:
    - خدا همیشه فرشته ها رو زیبا خلق میکنه... چون مامانش از من زیباتر بود، شبیه اون شده... با اجازه... همسرم منتظرمه!
    از خنده های بهجت میشد فهمید که چقدر از جواب یوسف عصبی شده است.
    یوسف در حالیکه با امیر طاها به زبان بچگانه صحبت میکرد، وارد اتاق شد. ماه منیر تشکها را از هم جدا کرده بود. یکی این سر اتاق و دیگری آن سر اتاق...
    یوسف نگاهی به شال سر ماه منیر انداخت. کاملا متوجه شده بود که زن غیر از این شال چیز دیگری ندارد وگرنه چه کسی با بلوز و شلوار ِخواب، شال سرش میبندد...
    در حالیکه همراه امیر طاها به زیر پتو میرفت گفت:
    - فردا بعد از صبحونه میریم بازار واسه امیر طاها کمی خرید کنیم...
     

    Chiksay

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,038
    امتیاز واکنش
    2,359
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    Under the blue sky

    24


    دلنوشته های یوسف



    زمانیکه مادر دهان باز کرد و جمله ای را ناخواسته بیان کرد و پدر با چشمانی غضبناک به او نگریست، فهمیدم که کاسه ای زیر نیم کاسه است...
    حضور دوباره بنیامین و بهجت در آن خانه برایم عذاب جهنم را به دنبال داشت. سنگینی نگاه خشمناک بهجت بر روی ماه منیر و امیر طاها ناخواسته قلبم را به درد آورد... سزاوار نبود که این زن درد کشیده اسیر حملات نگاههای غضبناک و مکرهای زنانه ی بهجت شود...
    تنها راهی که میتوانستم با آن دلم را خنک کنم و ضربه ام را به بهجت بزنم، این بود که حضور ماه منیر را در کنارم پر رنگ تر نشان دهم... برای همین گفتم که در کنار همسرم میخوابم...
    لحظه ای اسم ماه منیر را زمزمه کردم... شرعا و عرفا زن من بود...
    لبخندی بر لب نشاندم و وارد اتاق شدم. او را دیدم که در حال قربان صدقه رفتنِ پسرم بود...
    نمیدانستم که این هند جگرخوار از جان من چه میخواست. به محض اینکه پا به حیاط گذاشتم، پشت سرم ظاهر شد. انگار زاغ سیاه من را چوب میزد...
    پناه به خداوند از زنی که به عقد کَس دیگری باشد و دلش نزد فرد دیگری...
    این حکایت بهجت شده بود... به من وفادار نبود... هیچ ، آهنگ بی وفایی هم برای بنیامین کوک کرده بود...
    تنها چیزی که برایم مطرح بود، عذاب دادن و بی محلی به حضورش بود... خوب میدانستم که بهجت از هیچ چیزی به اندازه ی بی محلی زجر نمیکشد...
    تا نیمه های شب فکرم درگیر جمله ی گفته شده از دهان مادرم بود...
    با صدای نِق نِق امیر طاها نگاهی به ساعت مچی دستم انداختم. ساعت سه ی نیمه شب بود. ماه منیر به آرامی در آن طرف اتاق خوابیده بود... شالش کنار رفته بود و موهای روشنش دیده میشد...
    از اینکه یک شبه صاحب زن و بچه شده بودم خنده ام گرفت. امیر طاها صدایش بلند شد. وقت شیر دادنش بود. از جا بلند شدم و به سمت ماه منیر رفتم. خوابِ خواب بود...
    به خودم اجازه دادم و پتویش را کنار زدم. امیر طاها را زیر پتو گذاشتم. کودک صورتش را به تن مادرش می مالید.
    ماه منیر چشمهایش را باز کرد و نگاهش در من قفل شد و بعد چشمش به امیر طاها افتاد. لبخندی زدم:
    - وقت شیرشه...
    به سمت تشکم رفتم و پشت به ماه منیر خوابیدم...
    صبح روز بعد دیر از خواب بیدار شدم. چشمهایم را که باز کردم ماه منیر را دیدم که در گوشه ی اتاق امیر طاها را روی پایش گذاشته و غرق در افکار خودش است.
    سلام کردم. از عالم هپروت بیرون آمد. پرسیدم:
    - شما بیرون نرفتید؟
    - نه... منتظر شدم بیدار بشید با هم بریم
    لحظه ای مکث کرد و ادامه داد:
    - تنهایی خجالت میکشیدم...
    صدایی از بیرون به گوش نمیرسید.
    با هم از اتاق خارج شدیم. مادر در آشپزخانه بود و پدر هم مشغول تماشای تلویزیون.
    بلند سلام کردم.
    پدر با سر و مادر از توی آشپزخانه جوابم را داد:
    - سلام پسرم. ساعت خواب... حموم گرمه میتونی دوش بگیری... ماه منیر جان تو هم...!
    نگاهم به صورت ماه منیر چرخید که از خجالت سرخ شده بود...
    احتمالا از حرف دیشب من برداشت اشتباه کرده بودند. باید یک جوری گند کاری ام را درست میکردم...
    رو به پدر گفتم:
    - بعد از صبحونه با ماه منیر میریم بازار واسه امیر طاها خرید کنم. برگشتم با هم بریم مسجد. دوست دارم همسایه های قدیمی رو ببینم...
    پدر با تکان سر موافقت خودش را اعلام کرد.
    در همین موقع مادر از آشپزخانه بیرون آمد :
    - بنیامین و بهجت صبح زود رفتن خونه ی عموی بهجت... مادر آقا کاظم هم صبح زنگ زد و به سمیه گفت تا نهار بره خونه شون؟ آقا کاظم امشب از ماموریت میاد و قراره همه ی خواهرها و برادرها خونه ی پدرش جمع بشن...
    مادر با لحن دلنشین و مهربانی ادامه داد:
    - دست و صورتتونو بشورید تا صبحونه واستون بیارم.
    با اعتراض گفتم:
    - ساعت یازده ست کی صبحونه میخوره...؟ اگه یه لقمه بخوریم نهار از اشتها میفتیم.
    مادر متعجب گفت:
    - واااا...! تو که معلومه کَکِتَم نمیگزه ولی این طفلی بچه شیر میده... نمیشه که شکمش گشنه باشه... تو نخور!
    ماه منیر زیر لب تشکری کرد و به سمت دستشویی رفت...

    *****

    بعد از چند سال گشتن در بازارهای همدان چه لذتی داشت. دوست داشتم که وقت بیشتری داشتم تا ماه منیر را به تمام مکانهای دیدنی همدان میبردم ولی باید زودتر به تهران باز میگشتیم تا من آماده ی سفر به کانادا میشدم...
    هدفم از آمدن به بازار خرید برای ماه منیر بود. امیر طاها بهانه ای بیش نبود ولی میدانستم که اگر به ماه منیر میگفتم که با هم به خرید برویم قبول نمیکرد...
    ابتدا به مغازه ی لباس بچه رفتیم. ماه منیر با اصرار من چند تا بلوز و شلوار برای امیر طاها خرید. چشمم به مغازه ی لباس زنانه فروشی افتاد:
    - بریم اونجا رو هم یک نگاهی بندازیم؟
    صورتش رنگ تعجب به خود گرفت:
    - واسه چی؟
    - همینطوری... دوست دارم لباسهای زنونه رو هم ببینیم... نه... دروغ چرا... ! دوست دارم براتون چیزی بخرم ولی میخوام با سلیقه ی خودتون باشه...
    - ولی من چیزی لازم ندارم!
    - میدونم... دوست دارم اینجوری از مامان پسرم به خاطر زحمتی که واسش میکشه تشکر کنم!
    - مثل اینکه باورتون شده که شما پدر امیر طاها هستید و من هم پرستارش...؟
    - در اینکه من پدرش هستم شکی نیست ولی شما پرستارش نیستید... مادرش هستید... من پدرش و شما هم مادرش... حالا بریم اون مغازه... به اندازه ی کافی هم دلیل رفتنمونو توضیح دادم...پس اعتراضی قبول نیست.
    چشم و دل سیر بودن ماه منیر خیلی وقت پیش برایم ثابت شده بود، همان روزهایی که در بیمارستان تحت هیچ شرایطی قبول نمیکرد که برای او و امیر طاها از بیرون خوراکی یا مایحتاجش را بگیرم...
    به مخالفتهایش گوش نکردم دو تا بلوز، یک شلوار جین، سه تا روسری و دو تا شال برایش برداشتم. از خجالت سرخ شده بود و سر به زیر انداخت:
    - فکر کنم لباسهام خیلی کهنه ست که اینهمه واسم خریدید...نه...؟
    از اینکه به ذهنیتم پی بـرده بود، شرمسار شدم. تازگیها خیلی گند میزدم... نمیدانم دور بودن از آدمها باعث شده بود که حرف زدن در لفافه را از یاد ببرم یا اطرافیانم خیلی زرنگتر از تصوراتم بودند.
    لباسها را ول کردم. مانتویش را گرفتم:
    - یک لحظه بیاید بیرون. کارتون دارم...!
    همراه من به بیرون از مغازه آمد. بدون هیچ ترس و واهمه ای گفتم:
    - دلایلم واسه خرید لباسها اصلا ربطی به برداشت شما نداره... واسه اولین و آخرین بار میگم... هیچوقت ظاهر آدمها برام مهم نبوده... فکر کردید چرا قبول کردم که کمکتون کنم...؟ چون احساس کردم که وضع مالی خوبی ندارید و منم گفتم کی بهتر از شما که صدقه بدم؟ نخیر خانم آرام، نجابت و صبوری شما در برابر مشکلات زندگی و از خودگذشتگیتون واسه امیر طاها منو به این فکر انداخت که کمکتون کنم. بطور حتم وضع زندگی شما بسیار بدتر از بهجت بود ولی شما حاضر نشدید واسه فرار از سختیها به هر ذلتی تن بدید...واسه ی من مهمه که مادر پسرم این خصلتو داشته باشه نه اینکه دم به دقیقه لباسهای رنگ و وارنگ تنش کنه...!
    الان هم براتون خرید میکنم، چون دوست دارم... دلم میخواد... ربطی هم به وضع مالی و لباسهاتون نداره... از این به بعد هم تا زمانیکه ایران هستم هرچی دوست داشتم واسه شما و امیر طاها میخرم... دیگه نمیخوام در این زمینه چیزی بشنوم...
    مجددا داخل مغازه شدیم. یک مانتو و شلوار جین دیگر هم برداشتم و به دست ماه منیر دادم. برید اتاق پرو و امتحانشون کنید.
    - آخه...
    - گفتم حرف نباشه... زودتر ... باید موقع اذون ظهر مسجد باشم...
    بعد از خرید لباسها تنها جملاتی که گفت این بود:
    - نمیدونم چطور از تون تشکر کنم. چیزی ندارم که بخوام بهتون بدم ولی سعی میکنم مادر خوبی واسه پسرتون باشم...


     

    Chiksay

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,038
    امتیاز واکنش
    2,359
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    Under the blue sky

    25




    دلنوشته های یوسف


    خورشید آرام آرام، از پشت کوه ها بیرون آمد و بر سقف آسمان پدیدار شد و پرتوهای طلایی اش را سخاوتمندانه بر زمین پراکند.
    برخلاف تمام هیجاناتی که لحظه ی ورودم به همدان داشتم، روز قبل آرامش عجیبی به سراغم آمده بود...
    احساس سرزندگی میکردم. امیر طاها به زندگی ام که پر شده بود از تنهایی و رنگ و بویِ تلخ گذشته، روحی تازه بخشیده بود.
    عصر همان روز، با ماه منیر و امیر طاها به دیدن مقبره ی بابا طاهر و ابوعلی سینا رفتیم. ماه منیر یک گلدان سفالی و یک ظرف به نشانِ یادگاری خرید... قرار بود صبح روز بعد به تهران بازگردیم...

    *****

    سر سفره ی صبحانه بودیم... رو به ماه منیر گفتم:
    - بعد از صبحونه میریم تهران
    مامان معترضانه گفت:
    - حالا چه عجله ای داری؟ ما تازه با ماه منیرجان آشنا شدیم. امروز میخواستم با ماه منیر بیشتر همکلام بشم و بپرسم کی با هم آشنا شدید... چند وقته ازدواج کردید و از این حرفای خانمها...
    ماه منیر نگاه حاکی از نگرانی به من انداخت.
    رو به مادر کردم:
    - ماه منیر از مریضهای بیمارستان بود... اونجا دیدمش . مدت زیادی نیست ازدواج کردیم... فورا هم بچه دار شدیم. شما مدت زیادی بیخبر نبودید...
    ماه منیر نفس حبس شده اش را بیرون داد و لبخند رضایت بخشی روی لبهایش نقش بست.
    بعد از صبحانه، ماه منیر برای جمع کردن لباسهای خشک شده ی امیر طاها از روی بند به حیاط رفت.
    فرصت را غنیمت دیدم... خیلی چیزها باید برایم آشکار میشد تا از قید و بند افکار پریشانم راحت میشدم. رو به پدرم کردم و تمام جدیتم را در صدایم انداختم و گفتم:
    - نمیخواید به من بگید واقعیت چی بوده؟ حق دارم به عنوان کسی که یه زمانی شوهر بهجت بودم بفهمم در نبود من چه غلطی میکرده که آبروی خونواده در خطر بوده...
    پدر رو به مادر کرد و با عصبانیت صدایش را بلند کرد:
    - تحویل بگیر خانم! چقدر بهت گفتم جلوی دهنتو نگه دار؟ آخرم زبون به دندون نگرفتی و حرفی رو که نباید میزدی رو زدی...
    منهم صدایم بلند شد:
    - بالاخره میگید یا نه...؟ میخواید این دل صاحب مرده ی من به آرامش برسه یا نه؟ ده ساله که سردر گمم و شب و روزم شده فکرو خیال... هنوز هم گاهی اوقات به یادش می افتم... میدونم گناهه ولی تا همه چیز برام روشن نشه نمیتونم از ذهنم بیرونش کنم... یه روز به خودم نهیب میزنم که اون زن داداشته و یه روز با خودم میگم اون یه زمانی زنت بوده، عشقت بوده... دارم دیوونه میشم... میدونید چند وقته برادرمو در آغـ*ـوش نگرفتم... بیست و دو ساله... فکر میکنید نمیفهمم که چرا به دیدنم نیومده؟ اگه اونروز هم ناگهانی سر راه هم سبز نمیشدیم، عمرا جلو می اومد و آغـ*ـوش باز میکرد... فکر میکنید دلتنگی رو تو چشماش نمیبینم؟ چرا احساس میکنید که منم دلتنگ برادرم نیستم؟ ولی پدرِ من نمیشه... احساسات یه مرد اجازه نمیده چشم ببنده رو همه چیز... بابا جان منم گـ ـناه دارم... اِنقدر که به فکر آبروتون هستید... یه کمی هم به فکر من باشید... همینطور پیش بره، به خدا دیوونه میشم...
    مادر هراسان به من چشم انداخته بود و پدر اخم بین ابروهایش هر لحظه غلیظ تر میشد... بعد از چند لحظه پدر سر به زیر انداخت:
    - هیچ خبری ازت نداشتیم. همه فرض میکردیم که شهید شدی... به هرجا بگی سر زدیم و از هر کی بگی پرسیدیم... پدر بهجت که فوت کرد، همه چی یه دفعه عوض شد... بهجت دیگه اون بهجتِ سابق نبود. ما هم اولش حرفهای مردم باورمون نمیشد. بنیامین از دوستهاش شنیده بود که بهجتو با پسر صاحبخونه تو بازار دیدن... حرف و حدیثها هر روز زیادتر میشد... میدونستیم که چقدر بهجتو دوست داشتی... باید بهجتو واست نگه میداشتیم تا خودت برمیگشتی و درمورد زنت تصمیم میگرفتی و یا لااقل سندی دال بر شهادتت به دستمون میرسید... با بنیامین قرار گذاشتیم که طلاق بهجتو بگیریم و محرم اون بشه ولی از حد و حدودش پا فراتر نذاره و زن برادرشو واسه برادرش حفظ کنه... اولش اونهم راضی نمیشد... دلش پیش دخترخاله ت گیر بود... با صحبتهای من و مادرت راضی شد که یه مدتی این کارو بکنه تا ما جدی تر دنبال تو باشیم و یه خبر قطعی ازت بگیریم... چاره ای غیر از این نداشتیم... دنبال طلاق بهجت افتادیم... عجیب بود که اون هم با اون عشق سوزانی که میگفت به تو داره، خیلی زود راضی شد ازت طلاق بگیره... راضی نمیشد محرم بنیامین بشه و میگفت میخواد آزاد باشه ولی غیرتمون اجازه نمیداد که ناموسمون اسمش تو دهنها بچرخه... با وعده و وعید و به نام زدن باغِ مادرت، محرم بنیامین شد. با وجود اینکه به بنیامین خیلی سفارش کرده بودم...
    پدر آهی کشید و نفسی تازه کرد. چشمهای گرد شده ام، روی دهان پدر خشک شده بود. پدر ادامه داد:
    - یه وقت فهمیدیم که کار از کار گذشته ...مجبور شدیم عقد دائمشون کنیم... تو همش دو سال با بهجت زندگی کردی... مدتی نبود که بتونی خوب بشناسیش... ما هم از این کار نیتمون خیر بود.... چه میدونستیم که همه چیز برعکس خواسته های ما از آب در میاد... دخترخاله ت هم این وسط بد ضربه ای خورد و از اون زمان خاله ت با مادرت سرسنگینه... باور کن ما هدفمون خیر بوده... فکر نکن زندگیِ الانِ بنیامین هم پر از خوشیه... چند بار گفته که اگه این بچه ها نبودن از بهجت جدا میشدم... نمیدونم چه گناهی به درگاه خدا کردم که آخرعمری دارم اینطوری تقاص پس میدم... گاهی با خودم میگم ایکاش همون زمانی که طلاق بهجت رو گرفتیم دیگه کاری به کارش نداشتیم... یه تعصب غلط و یه چشم بستن و یه تصمیم که فکر میکردیم درسته، ما رو تا اینجا کشوند...
    پدر لحظه ای مکث کرد و باصدایی خسته گفت:
    - این همه ی جریان بود... تمام اون چیزایی که ازت مخفی کردیم... وقتی خبر آزادیت رسید با عموت توافق کردیم که موضوع رو همونطور که بهت گفت، به گوشت برسونیم...
    عصبی و ناراحت از دست زمانه، بهجت، بنیامین، پدر و مادرم، از دست خودم، زمین و زمان، صدامو بلند کردم:
    - ما همین الان برمیگردیم تهران...
    خــ ـیانـت در امانت، این دفعه یعقوب، یوسف را به دست برادران ناتنی نسپرده بود، یعقوب، زلیخای بی وفای یوسف را به بنیامین، برادر تنیِ یوسف سپرده بود و او خــ ـیانـت کرد در امانت...
    به خودم همان لحظه قول دادم که دیگر نام بهجت نه در ذهنم نقش بندد و نه در کلامم جاری شود...
    خشمگین به پدر گفتم:
    - بهجت برام مُرد... باز هم میگم دیدار ما باشه به قیامت و اگه یکبار دیگه... فقط یکبار دیگه... زمینه ی دیدن من با این هند جگر خوار رو فراهم کنید.... یوسفم دیگه نمی بینید... تا زمانیکه اون زن، همسر برادرمه، دیدار من و بنیامین هم به قیامت...
    در حالیکه مادر چشمهایش طوفانی شده بود و پدر نگاهش به دهان من خیره، امیر طاها را بغـ*ـل کردم و به اتاق رفتم. او را به سـ*ـینه فشردم و گریستم....


    *****
     

    Chiksay

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,038
    امتیاز واکنش
    2,359
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    Under the blue sky



    26


    نیم ساعت بود که از همدان خارج شده و بدون حرف و سخنی ، هردو چشم به جاده دوخته بودند...
    امیر طاها در آغـ*ـوش ماه منیر خواب بود. پسری که تنیده شدن یک رشته ی الهی را بین این دو فرد باعث شده بود. ماه منیر صدای بلندِ یوسف و کلمه ی هند جگر خوارش را شنیده، خشم و طغیانش را دیده و صدای گریه اش را از پشت در اتاق متوجه شده بود... مگر مرد هم گریه میکرد؟
    آقای صداقت حال خوشی نداشت و به دنبال قرصهای زیر زبانیِ قلبی اش میگشت. مادر یوسف در گوشه ای کز کرده بود و اشکهایش را در پس چادر گلدارش مخفی میکرد...
    چه زود لباسها را جمع کرد و چمدان را بست... چه جدایی غم انگیزی بود... یوسف برای دو سال از یعقوب و کنعان خداحافظی میکرد.
    مادر روی ماه منیر و کودک را بوسید:
    - شرمنده م دخترم... دو روز اومدی اینجا تا حال و هوایی عوض کنی، دلتو پرخون کردیم!
    روی مادر یوسف را بوسید:
    - نه حاج خانم ! این چه حرفیه... خیلی هم خوش گذشت!
    و کسی خبر نداشت که دل ماه منیر قبل تر از این پرخون شده بود.

    *****

    یوسف آهسته میراند. انگار عجله ای در رسیدن به تهران نداشت.
    ماه منیر از نیم رخ، در چشمان یوسف نگریست. اشکی به بزرگی یک سکوت در گوشه ی چشمش به کمین نشسته بود. یوسف مرتبا با کف دستش روی فرمان ماشین میزد و زیر لب حرف میزد... حالا میفهمید که چرا بهجت برایش پیغام داده بود. او از زندگی با بنیامین هم راضی نبود... اصلا چنین زنی، همیشه از زندگی اش شاکی است... بهجت فکر میکرد که عشق یوسف به او آنقدر زیاد و توصیف ناپذیر است که یوسف، تمام حرمتها را زیر پا بگذارد و به او بگوید بازگرد! چه فکر باطلی...!
    کنار جاده چند درخت به چشم میخورد... ماشین را به سمت خاکی کشاند و نگه داشت:
    - چند لحظه اینجا استراحت می کنیم، بعد راه میفتیم...
    با نزدیک شدن به ظهر، گرمای هوا هم بیشتر شده بود.
    یوسف به کنار رودخانه ای که زیر درختان جاری بود رفت و صورتش را چند بار آب زد... ماه منیر در ماشین را باز کرد و چشم به حرکات یوسف دوخت.
    یوسف قدم میزد... عصبی بود... با خودش کلنجار میرفت... بچه نبود که نتواند با خودش کنار بیاید، 45 سال سنش بود... ولی چرا تا این حد بیتاب بود؟
    بعد از چند دقیقه سوار ماشین شد و بدون حرفی راه افتاد. هنوز دو کیلومتر نرفته بودند که با لحنی تند و بدون اینکه چشم از جاده بگیرد گفت:
    - صبح روز پروازم با هم میریم محضر و جدا میشیم... دیگه نمیتونم ببینم که در نبودم...
    ماه منیرچشمهایش با شنیدن جمله ی آخر یوسف از حدقه بیرون زد. برایش غیر قابل باور بود که یوسف چنین برداشتی در مورد او داشته باشد.
    با دادی اجازه ی حرف زدن را از او گرفت:
    - نگه دار...! گفتم نگه دار....!
    یوسف نگاه پربهتی به ماه منیر کرد.
    صدای ماه منیر بلند تر شد و صدایش بیشتر شبیه به جیغ بود تا صدای بلند:
    - نگه میداری یا خودمو پرت کنم از ماشین بیرون...
    ماشین با صدای وحشتناکی کنارجاده پارک شد. ماه منیر در حالیکه امیر طاهای خواب را یکطرفِ شانه اش می انداخت، کیفش را به سمت دیگر آویزان کرد و از ماشین پیاده شد. با عجله خود را به کنار جاده رساند و دستش را برای نگه داشتن ماشینهای رهگذر بلند کرد.
    یوسف با خشم ازماشین پیاده شد و به سمت ماه منیر دوید و غرید :
    - چه غلطی داری میکنی؟
    ماه منیر خیلی حرفها داشت که به یوسف بگوید و بر سرش داد بزند... شاید میتوانست عقده های چند ساله ای که بعد از مرگ شوهر، گریبانگیرش شده بود را خالی کند... ولی نجابتش اجازه نداد که حرفهای دلش را پیش یوسف محرمی که در آن لحظه از همه کَس به او نامحرم تر بود، بگوید. حرفش را در بند کشید و با نگاهی که پر بود از سرزنش و خشم درچشمان یوسف نگریست و داد زد:
    - میخوام همون کاری رو بکنم که قراره چند روز دیگه انجام بدیم... مگه تَرسِت از این نیست که بری و طبل رسوایی منو تو شهر بزنن در حالیکه اسمم تو شناسنامه ی توئه ...میخوام برگردم همدان و همین حالا ازت جدا بشم... اونقدر هم پول ته جیبم هست که به همدان برگردم و مجبور نباشم...
    حرفش را فرو خورد و چشمانش را با خشم بست و ادامه داد:
    - یکی دیگه زده زیر همه ی عهد و پیمانش، اونوقت من باید لیچارشو بشنوم... یکی دیگه در نبود شوهرش سر و گوشش میجنبیده، اونوقت من باید متلکشو به جون بخرم... اینو آویزه ی گوشت کن جناب آقای دکتر یوسف صداقت... اگه اومدم صوری زنت شدم که مدت زمان بین مُهر ازدواج تا طلاقم حداکثر یه هفته باشه، واسه فرار کردن از همین رسواییه... تو که مردی، این نشد یکی دیگه ولی من چی...؟ هرکی شناسنامه مو ببینه میگه خب، اولی که چند سال بدون بچه... دومی هم که یه هفته با یه بچه...! چی فکر کردی با خودت؟ که هر طور دلت بخواد در مورد من فکر کنی...
    صدا ی گریه ی امیر طاها بلند شد...
    بغضی خفه کننده گلوی ماه منیر را فشرد... ماه منیر بدون توجه به بیتابی کودک به سمت دیگر رفت و دومرتبه دستش را جلوی ماشینها تکان داد...
    یوسف شرمسار از فکری که در مورد این زن کرده و ناراحت از اینکه گـ ـناه بهجت را به این زن بینوا هم نسبت داده بود، به سمتش رفت و با لحنی که پربود از ندامت و شرمساری گفت:
    - من واقعا معذرت میخوام... با هیچ زبونی نمیتونم بگم....
    امیر طاهای گریان را از بغـ*ـل ماه منیر گرفت و به سمت دیگر رفت. ماه منیر دید که شانه های یوسف در حال لرزیدن است.
    ماه منیر فهمیده بود که مرد گریه نمیکند حرف بی ربطیست... درد و بغض را فقط باید هق هق خالی کرد... فرقی نمیکند مرد باشی یا زن...!
    ماه منیر هم همپای یوسف به حال خود زار زد....

    امروز من مانده ام
    و این همه اندوه
    که چون صخره های بلند
    پیش سیلاب اشک من ایستاده است پا برجا
     

    Chiksay

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,038
    امتیاز واکنش
    2,359
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    Under the blue sky


    27


    یوسف نگاه خیسش را به چشمان بارانیِ ماه منیر چسباند:
    - بیاید سوار شید... هوا گرمه... بچه مریض میشه!
    ماه منیر بدون زدن کلمه ای حرف، امیر طاها را از یوسف گرفت و به سمت ماشین راه افتاد.
    فشارهای عصبی وارد شده در این مدت بر ماه منیر به اندازه ای قَدَر بود که توان مقابله اش را کم کند. دیگر قدرت جنگیدن با روزگار را نداشت.
    ساعت از 6 بعد ازظهرگذشته بود که به تهران رسیدند. شرایط روحی و عصبی نامساعدشان به آنها اجازه نداد که احساس گرسنگی به سراغشان بیاید.

    *****

    نگاه یوسف که به ساعت ماشین افتاد و به ماه منیر گفت:
    - گرسنه نیستید؟
    ماه منیر شل و وارفته جواب داد:
    - نه
    احساس سنگینی و گیجی در سرش داشت. ضعف بی سابقه ای بر وجودش چنگ میزد که همه را نتیجه ی استرس وارد شده در راه میدانست.
    سرش را روی صندلی گذاشت و چشمهایش را بست. آن روز امیر طاها هم با او لج کرده و از صبح چنان شیره ی جانش را مکیده بود که نای حرف زدن نداشت. بهبود و بازگشت سلامتی اش را اینگونه به رخ مادرش میکشید...
    صدای یوسف در گوشش پیچید:
    - هنوز هم ازدست من دلخورید؟
    با بیحالی جواب داد:
    - از دست شما نه...از دست بخت خودم دلخورم که انقدر سیاه و زغالیه...!
    یوسف پوزخندی بر روی لب نشاند و زیر لب گفت:
    - بخت زغالی... تشبیه جالبیه...
    یوسف چند لحظه مکث کرد:
    - میریم خونه و یه استراحتی میکنیم... واسه شام هم زنگ میزنم تا ازرستوران واسمون غذا بیارن!
    ماه منیر در حالیکه خود را بدست فرشته ی خواب میسپرد گفت:
    - باشه...

    *****

    یوسف چمدان را داخل آپارتمان گذاشت و رو به ماه منیر که بچه در بغـ*ـل، وسط هال ایستاده بود کرد:
    - من امیر طاها رو نگه میدارم... شما برید دوش بگیرید. ظاهرتون خیلی خسته است . به تجدید نیروتون کمک میکنه!
    با جاری شدن آب از دوش حمام، زن رنجدیده بغض نیم شکسته اش را شکاند و اشکش را با آب هم آغـ*ـوش کرد... که گفته یک مشت آب همانطورکه ناپاکیهای جسم را میبرد، دل داغدیده و شکسته را هم خنک میکند؟
    ازحمام که بیرون آمد، نگاه یوسف بر چشمان قرمز و متورمش افتاد. یوسف شک نداشت که ماه منیر گریه کرده است.
    امیر طاها بیدار شده بود و انگشتش را میمکید... نگاه هردو به سمت بچه کشیده شد... نهایت آرزوی هر دو بود که جای این طفل باشند...
    یوسف ازدیدن چشمان ماه منیر غمی بی سابقه در دلش چنگ زد:
    - عافیت باشه!
    - ممنون... امیر طاها اذیتتون کرد؟
    - پسر خوبیه... مردی شده واسه ی خودش...
    ماه منیر امیر طاها را بغـ*ـل کرد و برای شیر دادنش به سمت اتاق رفت
    یوسف با لحنی که چیزی جز مهربانی و صمیمیت در آن موج نمیزد گفت:
    - میدونی شیرِ جوش واسه بچه خوب نیست؟
    ماه منیر بیتفاوت جواب داد:
    - عادت داره... سهم این بچه هم شیر جوش و غصه است!
    یوسف باید راهی پیدا میکرد تا دل ماه منیر را بدست می آورد. این زن سر سخت تر ازچیزی بود که در ظاهرنشان میداد.
    وارد اتاق شد. ماه منیر گوشه ی شالش را روی صورت امیر طاها که در حال شیر خوردن بود کشید. کنارش روی لبه ی تخت نشست:
    واقعا متاسفم... نمیدونم چطوری باید ازتون عذرخواهی کنم تا ازدلتون درآرم و منو ببخشید!
    ماه منیر آهی از ته دل کشید و خونسرد گفت:
    - مهم نیست... فراموش میشه. مثل خیلی چیزهای دیگه...
    یوسف دستش را روی شانه ی ماه منیر گذاشت:
    - میتونم باهاتون احساس راحتی بیشتری داشته باشم؟
     

    Chiksay

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,038
    امتیاز واکنش
    2,359
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    Under the blue sky
    28


    ماه منیرنگاه متعجبش را به سمت یوسف گرداند و بر روی دست یوسف که روی شانه اش بود خشک شد. یوسف لبخندی زد وگفت:
    - بَردارم...؟
    برای ماه منیر بودن یا نبودن دست یوسف برای چند لحظه روی شانه اش چه فرقی میکرد... نامحرم که نبود... قرار هم نبود که حس خاصی در این میان باشد... شانه اش را بالا انداخت و بدون هرگونه احساسی گفت:
    - هرطور راحتید... واسه ی من فرقی نمیکنه!
    یوسف از جا بلند شد و پشت به ماه منیر روبه پنجره ایستاد:
    - دانشجوی سال دوم پزشکی دانشگاه علوم پزشکی همدان بودم که ازدواج کردم... بهجت دختر همسایه مون بود. خیلی پیش تر میخواستمش ولی عشقمو تو قلبم نگه داشته بودم تا دستِ پُر برم خواستگاریش. خیلی زود رفتیم سر خونه و زندگیمون
    لبخند حسرت باری زد و گفت:
    - جزو بچه های بسیج دانشکده بودم... آخرای جنگ بود. یه چیزی مثه خوره به جونم افتاده بود که هنوز نتونستم دِینمو به وطنم ادا کنم... با مخالفتهای خانواده و همسرم یک ترم از دانشکده مرخصی گرفتم و راهیِ جبهه شدم. چند ماه از تصویب قطعنامه ی 597 توسط شورای امنیت میگذشت ولی ایران هنوز اونو نپذیرفته بود و جنگ ادامه داشت. سه ماه از اعزامم نگذشته بود که اسیر شدم... دقیقا چند ماه قبل از تصویب قطعنامه ی 597 توسط ایران. همونطور که گفتم جزو مفقود الاثرها بودم.
    غم موجود در صدای یوسف کاملا مشهود بود:
    تمام روزهای اسارتم رو با یاد همسرم و امید به بازگشت و سرو سامون دادن زندگیم گذروندم. اگه از افکارو خیال پردازیهام می نوشتم الان کمِ کم ده جلد کتاب هزار صفحه ای داشتم.
    از شانس خوبم جزو ته مونده ی اسرای آزاد شده بودم. با چه ذوق و شوقی به کشورم بازگشتم ولی از لحظه ای که اومدم همش شوک... همش حوادث غیر قابل پیش بینی... چیزهایی که بعد از بازگشتنم دیدم،خیلی متفاوت بود با آرمانهایی که براش جنگیدیم... اهدافی که واسش خون دادیم... من هرچی از اون روزها و دوران بگم شما متوجه نمیشید، چون باید اونجا می بودید، می دیدید و لمس می کردید تا متوجه بشید.
    گاهی وقتها از خودم میپرسم واسه چی جنگیدیم؟ واسه چیزهایی که هر روز میبینیم؟ واسه اینکه افسوس بخوریم به اون صفا و صمیمیتها و صداقت بین برادرهای غیر همخون؟ ما اشتباه کردیم؟ یکی نیست که جواب سوالاتمونو بده! یکی نیست که بپرسه حرفتون چیه؟ درد و دلتون چیه؟
    نمیگم ذهنیت امروزم نسبت به شما درست بود... نمیخوام رفتار زشتمو توجیه کنم... ولی شما خودتونو بذارید جای من... بعد از دوازده سال با ذهنی پر از برنامه های جورواجور و دلی پر از عشق به وطنت برگردی و ببینی که همسرت زیگزاگی میرفته و پدرت مجبور شده واسه حفظ شرف و آبروی خونواده اونو امانت بده به برادری که فرق بین امانت داری و خــ ـیانـت در امانتو حالی نبوده... شما بودید قاطی نمیکردید؟ والا چرا! بِلا چرا!
    ماه منیر امیر طاهای خواب را روی تخت گذاشت و گفت:
    - شما ها یه چیزی رو فراموش کردید... از یه چیزی غافل شدید... یه وظیفه ی سنگین دیگه هم روی دوش شما بود.
    یوسف متحیرانه نگاهی به صورت آرام ماه منیر انداخت و گفت:
    - چی رو ؟ از چه چیزی غفلت کردیم؟
    ماه منیر آرام وشمرده گفت:
    - شما یه زمانی دفاع از مملکتتونو یه وظیفه دونستید، یه تکلیف الهی و به قول خودتون جان بر کف عازم میدونهای نبرد حق علیه باطل شدید. کسی منکر این نیست که شماها بزرگترین خدمت رو به این مملکت کردید. خدا میدونست که اگه شما نبودید الان پدر این بچه کی بود مسلما یک پزشک ایرانی تحصیلکرده به نام دکتر یوسف صداقت نبود. مگه جنگ این چیزها حالیشه؟ تو جنگ هر طرف اون طرف دیگه رو دشمن میدونه! همه دنبال پیروز شدن هستن. اگه شما تو جنگ شکست میخوردید و اگه میدونو واسه 8 سال حفظ نمیکردید، چی به سر ما میومد؟ خدا لعنت کنه صدام حسین رو که کم بچه یتیم نکرد و کم زن بیوه! کسی نمیتونه منکر رشادتها و جانفشانیهای شما بشه که اگه بشه نهایت بی چشم و روییه! ولی انقدر فداکاری، و از خودگذشتگیهای شما واضح و ملموسه که همه نه حالا بلکه تا آخر عمر یادشون نمیره که کسانی بودن که از خودشون گذشتن تا ناموس وطنشون حفظ بشه...
    ماه منیر نفسی گرفت و ادامه داد:
    -شما ها در جبهه بودید ولی ما هم پشت جبهه. نمی گم کار پشت جبهه ای ها اهمیتش به اندازه ایثار شما بود ولی هیچوقت فراموش نکنید که بچه های مدرسه با پر کردن قلکهای پلاستیکی که به شکل نارنجک بود، با پولهای عیدیشون، سهم کوچیکی از این دفاع مقدس رو قبول کرده بودن... بزرگترها هم که جای خود داشتن. شاید یک عده هم کوتاهی کردن ولی همیشه در همه ی دورانها این افراد مخالف بودن وخاص زمان جنگ و یا بعد از جنگ نبوده...
    مستقیم در چشمان یوسف زل زد و ادامه داد:
    -میدونیم که بعد از هر زمین لرزه یه پس لرزه هایی هم وجود داره... نه یکی... شاید بارها و بارها شاهد این پس لرزه ها باشیم ولی وظیفه ی همه اینه که شرایطی رو فراهم کنن تا این پس لرزه ها ویرانیهای زمین لرزه رو به دنبال نداشته باشه...
    با لبخند تلخی ادامه داد:
    -جنگ ما یه زمین لرزه بود و ما بیگناه درگیر این زمین لرزه شدیم ولی چاره ای جز مقاومت نداشتیم. این زمین لرزه پس لرزه های خیلی زیادی داشت و هنوز که هنوزه ما شاهدش هستیم. از همه مهم تر اینکه جنگ که شروع شد شماهایی که شرکت در جبهه رو یه تکلیف الهی می دونستید رفتید و کسانی موندن که اصلا جنگ رو قبول نداشتن، یا کسانی که قبول داشتن ولی توانایی شرکت نداشتن و یا کسانی که قبول داشتن ولی ترس از مردن داشتن و نگاه میکردن به بقیه ...
    بعد با لحنی محکم گفت:
    -حالا شما بگید از گروه دوم که دفاع از مملکتو یه وظیفه میدونستن، چند نفر تو جامعه بودن که بخوان هم درگیر پیامدهای جنگ باشن و هم نسل آینده رو تربیت کنن؟ جنگ تموم شد و شماها برگشتید. قبول کنید که شما هم باید خودتونو درگیر این پس لرزه ها میکردید... یه جنگ در خط مقدم داشتیم که همون جهاد اکبر بود و تموم شد و باید جهاد اکبری در پشت جبهه راه می انداختیم... باید نسل جدید رو زیر بال و پر خودتون می گرفتید و از آرمانهای مملکت واسه اونها می گفتید و زیر دست شما تعلیم میدیدند... همه بچه های یک خاکیم... یک مملکت... همه با هم برادر و خواهریم. پس باز هم تنها کسیکه میتونه تو روح و قلبمون نفوذ کنه، خودمون هستیم... شما همگی اسطوره های این مملکتید که تا ابد فراموش نمیشید پس حضورتون رو پررنگ تر کنید... جوونهای مملکت به مربیها و معلمهایی مثل شما نیاز دارن... اینو من به عنوان فردی میگم که جنگ جزو خاطرات بچگیم بوده و محتاج اینم که بیشتر شما ها رو بشناسم و با آرمانهای این مملکت آشنا بشم... خدا میدونه که وقتی تو برنامه های تلویزیون مشکلات و درگیریهای جوونا رو می بینم چقدر افسوس می خورم. جوونایی که همگی مایه ی افتخار دنیا هستن. یکی از دوستای همکارم تو کارخونه می گفت که از قومشون که خارج از کشور درس میخونه شنیده که "بهترین دانشجویان کشورهای اروپایی و آمریکا، ایرانیها هستن! و رییس دانشکده شون همیشه میگه دانشجویان ایرانی باعث افتخار این دانشکده هستن"
    یوسف با اخم عمیقی که نشان دهنده ی دقتش بود به حرف های ماه منیر گوش می کرد:
    -چرا باید شماها خاطره بشید... اصلا چرا فکر میکنید که خاطره شدید؟ خیلی وقتها می بینیم که خاطرات پیش و پا افتاده بارها و بارها تکرار میشه و ابدی میشه ولی شما ها خودتونو کنار کشیدید و نمیاید از خاطرات روزهای جنگ بگید... اینَم یه تکلیف الهیه... من از کجا باید بدونم که تو اون روزها چی به سر برادران هموطنم اومده... باور کنید که الان هم شماها باید دست جوونهای مملکتو بگیرید و نذارید غرق در اعتیاد و فساد بشن... باور کنید حرفی که از دل بیرون میاد خیلی زود به دل میشینه... شما علمدار بشید، ما هم پشتتون هستیم.
    کمی مکث کرد و با لحن آرام تری ادامه داد:
    - و اما در مورد همسرتون....زمانیکه شما رفتید اون یه زن جوون بوده... دارم ازش حرف میزنم چون خود من هم یه زن جوونم و نیازهای هم سن و سالهامو میدونم.من همه ی حرفهای شما رو امروز شنیدم ... نمیگم همسرتون کار درستی کرده که بعد از رفتن شما رفتارش طوری شده که پدرتون چنین تصمیمی براش بگیره! شما اصلا از پدرتون پرسیدید که وقتی نبودید آیا به بهجت خانم سر میزده یا نه؟ هزینه ی زندگیش از کجا تامین میشده؟ نیازهای عاطفی اونو کی باید جوابگو می بوده؟ چرا فکر نکردید که یه زن نیاز داره تا شبها سرشو روی بازوی شوهرش بذاره و درد و دل کنه. یکی باشه که بهش تکیه کنه... خدا میدونه که اگه شما سر راه من سبز نمی شدید من به چه راهی کشیده می شدم! چرا فکر می کنید برادرتون خطا کرده... اون یه مردِ با تمام نیازهایی که یه مرد داره... چند سال باید به پای همسر شما می نشست تا شما برمی گشتید و همسرتونو دو دستی تقدیمتون میکرد و میگفت بفرمایید داداش اینم زنت، صحیح و سالم... اصلا در مورد این مسائل با خودتون فکر کردید و یا از لحظه بازگشت فقط شکایت کردید؟
    به نظر من پدر و مادرتون هم تو این جریان بی تقصیر نبودن با اون تصمیم غیر منطقیشون! از شما توقع میره که منطقی تر فکر کنید...
     

    Chiksay

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,038
    امتیاز واکنش
    2,359
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    Under the blue sky


    29


    یوسف متفکرانه از اتاق بیرون رفت. در حالیکه نکته سنجی و ریز بینی ماه منیر را در دلش تحسین میکرد.
    ماه منیر کنار امیر طاها دراز کشید. روز سختی را گذرانده بود. با خودش اندیشید که مبادا در گفتگو با یوسف تند روی کرده باشد. یاد صحبتهای یوسف در مورد بهجت افتاد.
    با خودش گفت:
    - تو اگه به جای بهجت بودی چکار میکردی؟
    تصمیم گرفتن به جای بهجت کار آسانی نبود. تنها چیزی که به ذهنش رسید این نکته بود:
    - اگه به جای بهجت بودم هرکاری میکردم ولی به قول دکتر صداقت زیگزاگ نمیرفتم...
    صدای یوسف از توی هال به گوش میرسید:
    - یک پرس بختیاری و یک پرس هم ماهیچه... بله، منزل صداقت... اشتراکِ...
    ماه منیر به هال آمد:
    - نیاز نبود غذا سفارش بدید. یه چیزی درست میکردم...
    یوسف لبخند مهربانی را به صورت ماه منیر پاشید:
    - خسته اید... انشاا... فردا شب مهمون شما ییم.

    *****

    با احساس سایه ی سنگینی که رویش افتاده بود، چشمهایش را باز کرد. یوسف روی امیر طاها خم شده بود و با چشمانی مهربان به او نگاه میکرد و زیر لب قربان صدقه اش میشد.
    نگاه یوسف به سمت چشمهای باز منیر کشیده شد و آهسته و با خواهش گفت:
    - اجازه میدید کنار امیر طاها بخوابم؟ همین سمت...
    ماه منیر پوزخندی زد و در دل گفت:
    - به بنیامین بیچاره ایراد میگیره. هنوز دو روز نگذشته...
    صدای یوسف او را به خودش آورد:
    - اگه راضی نیستید...
    خسته تر از آن بود که بخواهد باب حرفی را باز کند. به میان حرف یوسف دوید:
    - تخت بزرگه، اونطرف بخوابید... با من که کاری ندارید...!
    و بعد خودش را به سمت لبه ی تخت کشاند.
    یوسف در کنار امیر طاها جا گرفت و مشغول نگاه کردن او شد.
    ماه منیر لبخندی به پسرک خوابیده اش زد و پشت به یوسف خوابید.

    *****

    ساعت از دو بعد ازظهر گذشته بود. از صبح به دنبال تنظیم وکالت طلاق بودند که تحویلش موکول شدبه چند روز بعد. برای امیر طاها شناسنامه گرفتند و درنهایت سر از صرافی در آوردند. امیر طاها بیتابی میکرد و هرچند دقیقه یکبار گریه میکرد و با تکانهای ماه منیر آرام میشد.

    *****

    تمام بعد از ظهر را یوسف صرف آموزش دادن کامپیوتر و اینترنت و چگونگیِ استفاده از برنامه ی OVOO به ماه منیر گذراند تا او بتواند از طریق آن امیر طاها را به او نشان دهد.
    یوسف در حال چیدن وسایلش در چمدان بود که ماه منیر پلیور بافته شده را از داخل چمدان خودش برداشت و به هال آمد. پلیور را به سمت یوسف گرفت:
    - قابل شما رو نداره... تو بیمارستان بافتمش ... میخواستم واسه تشکر بهتون بدم که نشد..
    یوسف دست دراز کرد و پلیور را گرفت. نگاه تحسین آمیزی به نقشه های بافته شده در بالای پلیور کرد:
    - خیلی زیباست! به درد هوای سرد اونجا هم میخوره.. همینقدر که به یادم بودید و دیروز با حرفاتون آرومم کردید یه دنیا ممنونم...
    لبخندی به گرمی آفتاب بر چهره ی ماه منیر پاشید و پلیور را داخل چمدان گذاشت.
    ماه منیر با احساس گرمایی در گونه هایش به سمت آشپزخانه رفت تا شام را آماده کند.
    بعد از شام یوسف پاکتی را به همراه یک جعبه ی قرآن به دست ماه منیر داد. ماه منیر داخل پاکت را نگاه کرد. 14 عدد سکه ی بهار آزادی بود. با بهت پرسید:
    - اینا واسه چیه؟
    یوسف روبرویش روی مبل نشست:
    - 14 تا سکه، مهریه ی شماست که بهتون بدهکارم... و همینطور قرآن داخل جعبه... این کارت عابر بانک هم مال شماست. رمزشو روش چسبوندم. مقداری پول به حساب روز شمار گذاشتم. سود ماهیانه ش اونقدر هست که نیاز شما و امیر طاها رو رفع کنه...
    ماه منیر جعبه ی قرآن را برداشت و بقیه را به سمت یوسف گرفت:
    - بگیرید ... مهریه دِینیه که شوهر به گردن زنش داره... نه من زن شما هستم و نه شما شوهر من... کارت عابر بانک هم نمیخوام... میرم سرکار. قرآن رو نگه میدارم چون پس دادنش کار درستی نیست اونم نه به حساب مهریه...
    یوسف که در دل چشم و دل سیری ماه منیر را می ستود گفت:
    - دوست ندارم تا زمانی که امیر طاها بزرگ نشده سر کار برید. وظیفه ی منه که هزینه ی مایحتاجشو تامین کنم. سکه ها رو هم بذارید باشه... من نیستم. ممکنه به کارتون بیاد. اتفاق که خبر نمیکنه ...!
    یوسف از جا بلند شد. نگاهی به ساعت انداخت نزدیک 12 نیمه شب بود:
    - چیزی تا اومدن آژانس نمونده. میرم که حاضر بشم. سه ساعت قبل از پرواز باید فرودگاه باشم...
    راننده ی آژانس که زنگ آپارتمان را زد، یوسف چمدانش را داخل آسانسور گذاشت.
    به آپارتمان برگشت. بـ..وسـ..ـه ای بر گونه ی امیر طاهای خوابیده در آغـ*ـوش ماه منیر زد. با دستانش بازوهای ماه منیر را گرفت و او را به خودش نزدیک کرد. بـ..وسـ..ـه ای بر پیشانی ماه منیر زد و آهسته گفت:
    - مواظب پسرم باش...
    هنوز پایش را از آپارتمان بیرون نگذاشته بود که به چشمان غمگین ماه منیر خیره شد:
    - خوبی، بدی دیدی حلالم کن..
    با بسته شدن در آپارتمان قطره ای اشک از گوشه ی چشم ماه منیر بر گونه اش لغزید.
    چه زود جای خالی یوسف در نظرش آمد...
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا