رهایی از اسارت
به قلم: چیکسای
صحبت از لحظاتیست که طوفان نشست و مردانی از سمت غرب، چهره شستند و برای اقامه نماز در وطن، بازگشتند.
کدامین مسافر فاصله بدرقه تا استقبالش مجهول می ماند؟
کدامین سفر است که وقتی از آن باز میگردند، بزرگتر میشوند و خنده هایشان را با گریه ابراز میکنند؟
یوسف گمگشته بازآید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن
وین سر شوریده بازآید به سامان غم مخور
خوش آمدی پرستو!
خوش آمدی؛ گرچه جای خالی کسی، نگاه مشتاقت را سخت بارانی کرده است!
*****
... شبگرد پرسه های باران که نغمه ی تنهایی سر میداد و تمام هستی اش را در نبرد با عشق آتش میزد، چه غریبانه از مقصدها به دنبال مقصودها دوید تا اشکهایش را به اسارت گیرد ولی در آنجا بود که بهار عشق را دید و باور کرد.
من از غم عشق در اضطراب و تو گرفتار سکوتی سنگین...
در کجای فاصله مانده ای که سکوت نشانه توست؟
دل به کدامین جاده سپرده ای که هر چه میروم نمی رسم و رد پایت را نمی بینم؟
بیا و با شکستن طلسم لحظه ها، امواج دلواپسی هایم را به ساحل بسپار. صدایم کن که خسته ام از دیروز و هراسانم از فردا ...