کامل شده رمان رهایی از اسارت | چیکسای کاربر نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Chiksay
  • بازدیدها 6,231
  • پاسخ ها 45
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Chiksay

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
1970/01/01
ارسالی ها
1,038
امتیاز واکنش
2,359
امتیاز
426
محل سکونت
Under the blue sky
رهایی از اسارت


به قلم: چیکسای


صحبت از لحظاتیست که طوفان نشست و مردانی از سمت غرب، چهره شستند و برای اقامه نماز در وطن، بازگشتند.
کدامین مسافر فاصله بدرقه تا استقبالش مجهول می‏ ماند؟
کدامین سفر است که وقتی از آن باز می‏گردند، بزرگ‏تر می‏شوند و خنده‏ هایشان را با گریه ابراز می‏کنند؟

یوسف گمگشته بازآید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن
وین سر شوریده بازآید به سامان غم مخور

خوش آمدی پرستو!
خوش آمدی؛ گرچه جای خالی کسی، نگاه مشتاقت را سخت بارانی کرده است!


*****

... شبگرد پرسه های باران که نغمه ی تنهایی سر میداد و تمام هستی اش را در نبرد با عشق آتش میزد، چه غریبانه از مقصدها به دنبال مقصودها دوید تا اشکهایش را به اسارت گیرد ولی در آنجا بود که بهار عشق را دید و باور کرد.
من از غم عشق در اضطراب و تو گرفتار سکوتی سنگین...
در کجای فاصله مانده ای که سکوت نشانه توست؟
دل به کدامین جاده سپرده ای که هر چه میروم نمی رسم و رد پایت را نمی بینم؟
بیا و با شکستن طلسم لحظه ها، امواج دلواپسی هایم را به ساحل بسپار. صدایم کن که خسته ام از دیروز و هراسانم از فردا
...



pDNc.jpg




[h=2]
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
[/h]​
 
  • پیشنهادات
  • Chiksay

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,038
    امتیاز واکنش
    2,359
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    Under the blue sky

    1


    از طرز راه رفتنش، از سستی قدمهایش که سعی میکرد استوار نشانشان دهد و از سکندریهایی که پشت سر هم میخورد، میشد فهمید که تمام انرژی اش را برای رسیدن به مقصدش جمع کرده است.
    چه بد روزی بود آنروز، آسمان هم به فغان آمده و اشکهایش را بی محابا بر تن و شانه هایش می کوبید!
    رحم و مروت از دل زمینیان و آسمانیان رفته و همه کمر به نابودی اش بسته بودند!
    هراسان و نگران، با چشمانی قرمز و متورم، با چانه ای که از شدت ترس و اندوه درون می لرزید، و با نفسی که به زور بالا می آمد، فریاد زنان و اشک ریزان وارد بخش اورژانس اطفال شد:
    - تو رو خدا به دادم برسید... بچه م داره از دست میره...!
    تکمه های بالا و پایین بسته شده ی مانتوی مشکیِ بور شده اش، شال زرد و رنگ و رو رفته ی به وسط سر آمده اش و صدای خش دار حاکی از پیچیده شدن بغض سنگین و طولانی مدتِ در گلویش، همگی نشان دهنده ی وخامت اوضاع این زنِ اسیر ترس و وحشت بود.
    - تو رو خدا به داد بچه م برسید... از دست رفت...!
    در حالیکه بچه را به بغلش میفشرد، به سمت ایستگاه پرستاری رفت و او را به سمت منشی بخش گرفت:
    - داره می میره!
    منشی بخش نگاهی به شال زرد رنگ زن انداخت.


    لباس‏های اسارت و گل‏های نرگس، هر دو زرد هستند و هر دو اهلِ انتظار.


    و بعد چشمانش به روی کودک از حال رفته ی در آغـ*ـوش زن سرید. نگاهش رنگ وحشت و اضطراب گرفت و رو به پرستاری که در حال بردن ترالی داروها به سمت اتاقهای بیماران بود، داد زد:
    - خانم توانا...! خانم توانا...! موردِ اورژانسیه...!
    پرستار ترالی را وسط سالن بخش اورژانس ول کرد و دوان دوان به سمت زن آمد. نگاهی به کودک کبود شده، وارفته و بیجان روی دست زن انداخت و او را به سرعت گرفت و فریاد کشید:
    - کد 99 رو بزنید...! به آنکال بیهوشی خبر بدید...! دکتر صداقتو صدا کنید...!
    و با عجله به سمت اتاق سی پی آر ( احیاء قلبی - ریوی) دوید...
    و این زن بود که با رها شدن دستهایش از کودک نیمه جان و یا شاید جان در رفته، بر روی زمین آوار شد و های های بنای گریستن گذاشت...!

    *****

    دلنوشته های یوسف

    قرار بود پس از سالها اسارت ، درد ، رنج ، ظلم ، ستم ، شکنجه ، مشقت ، دوری ، تنهایی ، مقاومت ، استقامت و ... با سربلندی هرچه تمام و با کوله باری از خاطره، درد تنهایی دوستان و یاران شهید خود، قدم بر روی خاک و سرزمینی گذاریم که روزی برای دفاع از شرف ، ناموس ، اسلام، جان بر کف، به دفاع برخواسته بودیم. قرار بود با هزاران تجربه به آغـ*ـوش پر مهر مادر وطن بازگردیم.
    عجب روزهایی بود ! شکوه و عظمت و بزرگی از زمین و زمان میبارید؛ وعده و صدق الهی به وقوع پیوسته بود و در عین ناباوری همگان ؛ چشمه های زلال انوار الهی جوشید و کام مردم ما را به شهد بازگشت اسراء و آزادگان شیرین نمود.
    من هم مانند خیلی از مشتاقان و عشاق دلهره داشتم آن روزها...از روزی که گفتند میتوانیم به ایران برگردیم شوقی هیجان انگیز همه وجودم را لبریز کرده بود... قرار بود روز هجران و شب فراق یار آخر شود. از خودم بارها پرسیدم یعنی می شود صحیح و سالم بعد از 12 سال قدم به خاک وطن بگذارم و دوباره بوی بهار شامه ام را پر کند؟
    آن روزها همه برای زنده بودن و بازگشتنمان دست به دعا برداشته بودیم تا کی چون یوسف کنعانی به وطن بازگردیم و چشمان سفید شده یعقوب وطن را به بوی پیراهنمان شفا بخشیم...
    آن روزها قرار بود به جای مرور کردن تلخکامیهای دیروزها، تب دار وصل به یار باشیم.
    سالها دستهایمان را بسته، بال پروازمان را چیده و در ناکجا آباد پنهانمان کرده بودند.
    کسی نمیدانست غریبانه شب هایمان چگونه می گذرد و در کابوس هایمان هر شب چند بار سفیر رگبارگلوله می پیچد! هیچ نمیدانستیم بازگشت به شهر پدری، جایی که مادری پریشان لحظه ها را برای بازگشتنمان می شمرد چقدر محتمل است. اما دلها امیدوار به خدایی بود که یونس را از شکم ماهی و یوسف را از زندان نجات داد.

    زمزمه همه شبمان این بود:

    یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور

    کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور

    از آزاده هایی بودم که طی 12 سال اسارت، هیچ نام و نشانی از من در صلیب سرخ منتشر نشد و در یکی از سیاه ترین نقطه های عراق دوران صدام حسین، یعنی استخبارات، زندانی بودم.
    و من چون سرو در انتظار بهار ایستادم، گرچه زمستان، بر من برف سنگینی بارید، ولی به تاریکی تکیه ندادم و به ذلت سر نسپردم و برخلاف کوشش عاجزانه سرما، قلبم در آرزوی بهارتپید؛ آن گونه که صدایم را به نسلهای بعد از خودم برسانم .
    از محدودیت، فرصت ساختم و در تنگنا به پرواز درآمدم و در غربت صلابت داشتم و میدانم که به پایان نخواهد رسید آوای حق جوی غریبانه من و دیگر آزاده ها در گوش شنوای تاریخ.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Chiksay

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,038
    امتیاز واکنش
    2,359
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    Under the blue sky

    2


    پرندگان را به جرم خوش خوانی و خوش صدایی در قفس حبس میکنند، گل ها را به بهانه ی عطر و زیبایی از شاخه جدا میکنند و یوسف را به گـ ـناه بی گناهی، در زندان می افکنند.
    اما چه باک؟ مرغان باغ ملکوت باید بخوانند. گل های محمدی باید عطر بپراکنند و یوسف ها هم شایسته نیست از بیم زندان تن به گـ ـناه بی آلایند.
    پس این سرنوشت همه پرندگان باغ محمدی بود که یوسف وار پاس عصمت و طهارت خویش داشتند و حتی به قیمت جنازه های در به در و شبهای پر التهاب، دست از دوست نشستند و همچنان اسطوره های تهذیب ماندند.
    آنجا، تقویم نداشتیم. بر دیوارِ اسارت، با کشیدن ضربدرها، عبور شب‏های نامعلومِ و پر التهاب غربت را حساب می‏کردیم. و گاهی به کرّات روی ضربدرها می کشیدیدم که به خود بگوییم ای سنگرسازان بی سنگر ، قایق سواران بی لنگر و ای خط شکنان اضطراب، یک روز دیگر از روزمرگی، یک شب دیگر از شبهای تیره و تارِ اسارت تمام شد. هر شب در آینه چشمانمان، تصویر خاطرات جنگ را بارها و بارها میشکستیم و صدای ریزشِ روحِ خود را به دیوارهای اسارت، می سپردیم.
    اما هرچه بود، دیگر تمام شد و بایست تلخی صبر را به دریای فراموشی میسپردیم.
    ورای تحمل است که تا زمانی نامعلوم از چهار جهت، در میان دیوارها حبس شوی! ولی همه بر این باور بودیم که وقتی عشق در روح آدمی حلول می‏کند، روح، بزرگتر می‏شود و از دایره تن بیرون میزند؛ حتی از میله‏ های موازیِ اسارت و این بود فلسفه خداداران و کبوترهای بال و پر چیده شده!
    به پایان شیرین صبر تلخ نزدیک میشدیم و کلبه احزانِ دل‏ها در انتظار روشن شدن با نور یوسف‏های گم گشته بودند. زمان آن بود که بر در و دیوار اسارت بنویسیم، ای کسانی که حقیقت را در چاه می ‏افکنید بدانید همیشه دَلْوی برای رهایی هست اگر صبور باشیم و این ایمان پرندگان قفس بود که آنها را به آسمان رهایی باز می‏گرداند و بازگشت ما، جشنِ پایانِ صبوری بود، در بهار ایمان.
    آخرین روز اسارت فرا رسید و اسرا یکدیگر را در آغـ*ـوش کشیدند. از یکدیگر حلالیت طلبیدند و قرآن را بر سر همدیگر گرفتند و یکدیگر را به آیه های ملکوتی سپردند.
    پروردگارا، تو خود می دانی که شرم داشتم از دیدار مادر آزاده ی شهیدی که به دیدارم بیاید، در حالی که قاب عکس فرزندش را با دستان لرزان در برابر دیدگانم نگه دارد و با چشمانی منتظر و اشکبار در نگاهم چشم بدوزد. شرم داشتم از دیدار همسر آزاده ی شهیدی که به دیدارم می آید در حالی که فرزندش گوشه چادر مادر را در دستان کوچکش جمع می کند و آهسته و بی صدا می گرید...
    نوشته های مندرج بر روی مقواهای در دست کنعانیان توجه م را جلب کرد:

    خوش آمدی پرستو...
    چشم ما را روشن کردی، آفتاب...
    قدم بر دل و دیده ما گذاشته ‏ای اَفرا...
    خوش آمدی برادر...
    احساس غربت نکن عزیز، اینجا همان وطن است؛ اشتباه نیامده ‏ای. ....

    آسمان، بر دست و بال پرندگان وطن غزل عشق می‏پاشید. مسافران غریب به کنعان می رسیدند و لبهای خشک مادران، سرشار از لبخند می‏شد. ایران زمین، دوباره اقتدارش را جشن میگرفت.
    ... سرانجام اتوبوسی که شیشه‏ های آن، نگاه یوسفها را در پنجره قاب کرده بود، به کنعان رسید.
    در مرز خسروی بانگِ «به کنعان رسیدگان» طنین انداز بود. اتوبوس های آن سوی مرز عراق به منزله فرشتگان نجات در انتظار مسافران کربلا بود.
    دست تکان میدادیم در حالیکه فضای افکارمان با کلمات حسین، اباالفضل و یوسف‏های گم گشته و... پر میشد.
    در چهره ها میخواندیم که "اسم شما را از فهرست شهیدان خط نمی‏زنیم؛ تنها آدرس‏هایتان عوض شده است؛ أَلاَْعْمالُ بِالنِّیّاتِ"
    آری برادر شهیدم، هر دو رجعت کردیم ؛ اما رجعت تو با پیام یا ایتها النفس المطمئنه... استقبال شد و من آرزو داشتم هنگام رجعت، ملائک به استقبالم بیایند؛ دوست داشتم اولیای خدا به من خوش آمد بگویند و چون تو قطرات خونم زایل کننده گناهانم باشد؛ تو به محبوب رسیدی و من اینک در راهم تا شاید با ادامه راه تو به او برسم.
    مردم با بدست گرفتن عکسی از عزیز ِبه جنگ رفته ی خود به دنبال گمشده خویش میگشتند!
    و این یوسفها، این طلایه داران سپاه عشق، چه متفاوت بودند از یوسف زمان عزیز مصر! همگی از مرکب به زیر آمدند و در برابر استقبال کنندگان و یعقوبهای کنعان به سجده افتادند. همگان خاک پاک وطن را توتیای چشم کردند و با آغـ*ـوش گشودن هر یعقوب، رگ حیات در اندام تکیده هر یوسف آزاده ای جان می گرفت.
    از ماشین که پیاده شدم سرم را بالا گرفتم و زیر لب گفتم:
    - سلام بر شهر شهید هویزه، سلام بر سوسنگرد و دهلران، سلام بر قصرشیرین و باختران، سلام بر خرمشهر و آبادان، سلام بر خرابه های بمباران، سلام بر ساحل کارون، سلام بر کربلای ایران.
    بوی بهشت به مشامم خورد. چشم در چشم پدر و مادرم شدم که در گوشه ای دور از کنعانیان، نظاره گر پیاده شدن مسافران گردنه ‏های خطر بودند و با چشمانی منتظر، به دنبال یوسف خود میگشتند!
    به سمتشان پرواز کردم و خود را به پای آن دو موجود افسانه ای افکندم و زار زدم.
    مادر خم شد و با دو دستش از شانه هایم گرفت و پا به پای من بارید. چشم هايم را به نگاه آسمانيش دوختم و دستهای خسته ام را سویش ‏دراز کردم.
    تری نگاهش و بغض صدایش حالم را زیر و رو کرد. کم نیست 12 سال با یاد آوری نامش حلاوت محبتش را به جان بخری!
    دستانش را به علامت دعا بالا برد:
    - خدایا! هزار، هزار بار شکرت که یوسفمو بهم برگردوندی!

    بوی بهشت می دهد دست دعای مادرم!

    دستی بر سرم کشید و سرم را بر روی سـ*ـینه پر مهرش گرفت:
    - خوش اومدی یوسف مادر!
    کلی حرف ودلتنگی داشتم...اما کلمات یاریم نکردند...
    عجیب دلتنگ بودم...عجیب...
    دلم با کلمات بهم زده و با اشک عجین شده بود و نمیتوانستم حال دل زار خود را بیان کنم.
    لحظه غریبی بود ، لحظه هیاهوی سکوت در حنجره ی دل!
    پدرم مرا در آغـ*ـوش کشید و بدون حرفی گریست. چشمم به دنبال گمشده ای میگشت. کسی که زمانی مرا از عطر نفسهایش لبریز کرد و به ‏سرزمين آب هاي نقره اي و آرزوها برد.
    چقدر دیر به جای خالی حضورش پی بردم.
    سر از شانه پدر برداشتم و متعجبانه پرسیدم:
    - پس کو زلیخا؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Chiksay

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,038
    امتیاز واکنش
    2,359
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    Under the blue sky
    3


    مادر نگاهی نگران به چشمهای پدر انداخت و بعد رو به من کرد:
    - زلیخا؟
    چرا یادم رفته بود که من فقط او را زلیخا مینامیدم و سالهای اسارت و غربتم را با یاد زلیخای یوسف سر میکردم و با یادآوری آغوشش روزها را به شبها و شبها را به روزهای سرد و بی فروغ میدوختم.
    چقدر دلتنگ همسرم بودم. زلیخایی که یوسفش بعد از دو سال از شروع زندگی مشترک، پیمان شکست و او را تنها گذاشت!
    لبخندی بر لب نشاندم و گفتم:
    - بهجت رو میگم. چرا باهاتون نیومده؟
    پدر مِن مِنی کرد...
    همین تعلل در جواب دادنش من را نگران کرد و جدی تر پرسیدم:
    - چیزی شده؟ چرا بهجت رو با خودتون نیاوردین؟
    مادر چادرش را زیر گلویش محکم کرد:
    - خونه پر از مهمون بود. یکی باید از مهمونها پذیرایی میکرد. سمیه هم پا به ماه بود و نمیتونست کمک کنه!
    آشفته تر گفتم:
    - پس کو بنیامین؟ تا این حد همه منتظر بازگشتم بودن که تا مرز نیومدن و شما دوتارو تنها فرستادن؟
    پدر زیر لب گفت:
    - بنیامین رفته ماموریت. ما هم دیروز فهمیدیم که جزو آزاده ها هستی!
    حرفی نزدم و با یادآوری چهره معصوم و زیبای بهجت، لب فرو بستم. دلم برای چشمان زلیخایم تنگ شده بود. چشمانی که من را بی نیاز به درخشش ستاره های آسمان میکرد!
    سوار ماشین شدیم. چشمانم را از شیشه ماشین به مناظر چسباندم و تغییرات را در این 12 سال به وضوح درک میکردم.
    ولی هر لحظه صدایی در گوشم میپیچید که :
    احساس غربت نکن عزیز، اینجا همان وطن است؛ اشتباه نیامده ‏ای.
    سرم را به سمت پدر چرخاندم:
    - همه چی عوض شده!
    پدر بدون چشم گرفتن از جاده لب گشود:
    تو که نبودی، خیلی چیزها تغییر کرده؛ خیلی‏ ها رفتن و خیلی ‏ها هم اومدن!
    و من چه میدانستم که خیلی ها کلماتی را که ما برای زنده نگه داشتنشان جان بر کف در صف مقدم جبهه های جنگ حاضر میشدیم، در بایگانی زمان عتیقه کرده اند و به قول خودشان با فرهنگ شده اند!
    چه دیر فهمیدم که دفاع و رشادت ما در نظر بعضی ها خشونت جلوه کرد و آزادی و آزادگی شد حماقت! و بی بندو باری تکیه بر جای آزادی و آزادگی زد!
    و من نمیدانستم که کم کم در حال محوشدن از انظار عموم هستیم و به ما فقط به چشم کربلایی و سید نگاه میکنند و برای نسلهای جدید چون مریخی ها غریب می شویم!
    و چه میدانستم شعار " وَاسْتَقِمْ کَمَا أُمِرْتَ " ( و چنان که به تو امر شده است پایداری نما ) را که زمزمه شب و روزمان بود تا زمین همچنان بر مدار عشق بگردد، در صفحات دفترچه های خاطرات گم میشود.
    با عبور از شهرهای سر راه و توقف های کوتاه مدتِ پدر به درخواست من، حس دل انگیز و ظریف آزادی را با تمام وجودم درک میکردم. احساس فرزندی را داشتم که پس از سال ها دوری از خانه، به خانه اش بازگشته است. برایم سالها آزادی برای من به منزله خوابی می مانست. وقتی توانستم فضای سـ*ـینه ام را از هوای وطن انباشته کنم با تمام وجود دریافتم آن خواب می تواند در آیینه حقیقت نقش پیدا کند به شرط اینکه تنها نام و خواستِ خداوند در میان باشد.
    مسافت 5- 6 ساعته بین مرز خسروی تا همدان به علت توقف های مکرر طولانی تر شد. اذان مغرب را گفته بودند که به همدان رسیدیم.
    بادیدن اولین میدان در شهر، این بیت شعر در ذهنم نقش بست:

    هگمتانه و الوند یاد باد
    سراسر شهر ما آباد باد

    به کوچه ی خانه پدری که رسیدیم، شاهد استقبال پیر و جوان، زن و مرد، بچه و بزرگسال بودم. چه حالی داشت بازگشت به کنعان و دیدن کنعانیان که سالها چشم به دیدارت سفید کرده بودند! چه زیبا بود به حقیقت پیوستن لحظه های خیالی، رسیدن، در آغـ*ـوش فشردن و بوییدن. لحظه های دیدار و شادی، خنده وگریه های از سر شوق.
    و من فقط چشمان مشتاقم به دنبال زلیخایم میگشت تا کاسه دیدگانم را از حضورش پر کنم و هرچه بیشتر مینگریستم، جای خالی اش بیشتر به رخ میکشید. ازدحام استقبال کننده ها بقدری زیاد بود که مادر و پدرم را گم کردم و کسی نبود که از عدم حضور زلیخایم بپرسم. قلبم گواهی بد میداد.


     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Chiksay

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,038
    امتیاز واکنش
    2,359
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    Under the blue sky

    4


    اتاق پذیرایی خانه ی پدری ام پر بود از مهمانها. زن و مرد، پیر و جوان و همه برای دیدار یوسفی آمده بودند که سالها اسیر عزیز مصر نبود، بلکه به دست شیاطین به اسارت کشیده شده بود.
    چشمانم به در اتاق سو میکشید که زلیخایم را ببینم. و چقدر مبهوت بودم از اینکه نه به دیدارم در مرز آمده بود و نه اینجا جزء استقبال کننده ها بود. آنقدر نزد پدر و مادرم حجب و حیا داشتم که خوددار باشم و دم از دلتنگی ای نزنم که سالها روح و جانم را اسیر خود کرده بود.
    وارد اتاق که شد، چشمانم به چادری افتاد که روی صورتش کشیده بود و فقط چشمهایش دیده میشد. همه جا را سکوت فرا گرفت و نگاهها بین من و او چرخید و من چقدر در حسرت در آغـ*ـوش کشیدن زنی بودم که خودم او را زلیخا مینامیدم!
    ابری سنگین و سرگردان جلوی دیدم را فراگرفت و دل پُری اش را به صورت اشک بر گونه هایم روان ساخت!
    از جا نیم خیز شدم که زلیخایم را در آغـ*ـوش بگیرم. چه باک از حضور دیگران! عقده های سالها دلتنگی سر ریز شده بود! دستی مرا وادار به نشستن کرد.
    صدای گریه و هق هق زنها و مردها از گوشه و کنار بلند شد و من چه ساده فکر میکردم که دلشان به خاطر دلتنگی من به درد آمده است.
    صدایش را که روزی برایم حکم نوایی آسمانی داشت بلند شد:
    - سلام، آقا یوسف! به وطن خوش اومدید.
    این را گفت و چادر را بیشتر به چهره کشید و هق هق اش در اتاق پیچید و من متحیر از این جو نابسامان بین مهمانها!
    در صدایش آهنگ غریبی موج زد که برایم بیگانه بود! باز قلبم گواهی بد داد!
    کودک 6 ساله ای وارد اتاق شد و دست به چادرش برد:
    - مامان چرا گریه میکنی؟
    چشمهایم با دیدن این بچه که زلیخای مرا مامان صدا میکرد از فرط تعجب در حال پاره شدن بود. این کودک، بچه من نمیتوانست باشد!
    نگاه پر بهتم را به سوی عموی بزرگم که کنارم نشسته بود انداختم. دستم را گرفت:
    - بریم بیرون باید باهات صحبت کنم.
    میفهمیدم چیزی در این میان است که از توان تحملم خارج است. یک لحظه به ذهنم گذشت که او دیگر زلیخای من نیست ولی با شدت این افکار تخریب کننده را از ذهنم دور کردم.
    عمو طالب دستم را گرفت و به کنار حوض برد. چشمم به شمعدانی های کنار حوض افتاد که بواسطه گرمای تابستان سر خم کرده بودن.
    - یوسف جان پسرم! موضوعی هست که باید بهت بگم ولی.....
    نگاه هراسانم را به نگاهش که پر بود از شرم و نگرانی، انداختم.
    بدون اجازه دادن به ادامه حرفش گفتم:
    - عمو جان هرچه زودتر بگید! اینطوری زجرکُش تر میشم!
    عمو طالب سرش را به زیر افکند و گفت:
    - هیچ خبری ازت نداشتیم. اسمت تو لیست اسرای هلال احمر ثبت نشده بود! به هرکجا و هر کَس چنگ انداختیم تا پیدات کنیم، تا اینکه یکی از همرزم هات گفت: "تو یکی از عملیات هایی که خیلی شهید داده تو رو دیده که پشت خاکریز خط مقدم جبهه فعالیت میکردی"
    4 سال به پات نشست ولی اون هم زن بود و نیاز به حامی داشت! خرج داشت! پدری هم نداشت که سایه ش بالای سرش باشه! جوون بود! خدارو خوش نمیومد که همه جوونیشو پای تویی بذاره که هیچکس ازت خبر نداشت و همه تو رو شهید مفقود الاثر فرض میکردن! بابات مجبورش کرد که طلاق غیابی بگیره. برادرت بنیامین مردونگی کرد و رو خواسته هاش پا گذاشت و بهجت رو به عقد خودش در آورد! اون بچه ای رو هم که دیدی ، بچه ی برادرت بنیامینه!
    عمو طالب سرش را بلند کرد و به نگاه ناباور من که رو به افول میرفت، چشم دوخت!
     

    Chiksay

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,038
    امتیاز واکنش
    2,359
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    Under the blue sky

    5


    سرش را بلند کرد. نگاه اشک آلود و پر از دلواپسی اش به قامت مردی افتاد که با عجله به سمت ایستگاه پرستاری میدوید، در حالیکه یکی پس ازدیگری تکمه های روپوش سفیدش را میبست.
    مرد با صدایی مضطرب از منشی بخش پرسید:
    - مریضو کجا بردن؟
    منشی با عجله جواب داد:
    - بردنش اتاق سی پی آر
    وآن مرد با سرعت هرچه تمام تر به سمت اتاق دوید.

    *****
    صدایی توجهش را جلب کرد:
    - خانمی، چرا اینجا روی زمین نشستی؟ پاشو عزیزم! خدا خیلی دوستت داشت! تو آخرین دقایق به داد بچه ت رسیدیم!
    اشک هراس و دلهره جای خود را به اشک شوقی داد که در این دوماه، کمتر بر گونه های زن جاری شده بود.
    چشمانش به کفشهای چرم مردانه ای افتاد که در کنار کفشهای سفید پرستار جفت شد.
    سرش را بلند کرد و نگاه طوفانیش در چشمان سیاه و مهربان مرد قفل شد.
    پرستار نگاهش را به صورت زن چرخاند:
    - دستهای دکتر صداقت معجزه میکنه! همه اونو تو بخش به پنجه طلایی میشناسن! تا دکتر بیهوشی اومد، دکترصداقت بچه ت رو برگردونده بود.
    زن نگاهی حاکی از سپاس بر روی صورت دکتر صداقت پاشید:
    - خدا خیرتون بده آقای دکتر! نمیدونم با چه زبونی ازتون تشکر کنم. انشا... هیچوقت تو زندگی رنگ غمو نبینید!
    دکتر رو به پرستار گفت:
    - لطفا کمکشون کنید تا بلند بشن! رنگ و روشون پریده! بعید نیست فشارشون افت کرده باشه!
    دکتر به سمت اتاقی رفت که از آن خارج شده بود. هنوز پا به راهرو نگذاشته بود که زن او را مورد خطاب قرار داد:
    - آقای دکتر؟
    صورتش را به سمت زن برگرداند. چه غریبانه با رنگ چشمهایش آشنا بود.

    نگاههای درد کشیده هم را به خوبی میشناسند

    - بله خانم؟
    زن با نگاهی پر از دلواپسی پرسید:
    - بچه م؟
    دکتر صداقت لبخندی آفتابی به چشمان تیره ی پر از غم زن پاشید که ته دل آن مادر دل نگران را گرم کرد:
    - فعلا به خیر گذشت. تو بخش بستریش کردم
    دکتر نگاهش را به صورت پرستار گرداند:
    - بچه رو بهشون نشون بدید تا دلشون آروم بگیره. وقتی نگرانیشون رفع شد به اتاق من هدایتشون کنید. باید در مورد کودکشون سؤالاتی ازشون بپرسم.

    *****

    با صدای در، سرش را بلند کرد:
    - بفرمایید تو...
    در حال مطالعه کردن یکی از آخرین مقالات، در مورد بیماریهای قلبی کودکان بود.
    - سلام دکتر جان!
    سرش را بلند کرد و مهران، همکلاسی دانشگاهی اش را دید
    لبخندی بر کنج لبش نشست. به پای دوستش بلند شد و به طرفش رفت:
    - سلام مهران جان! چه عجب یادی از ما کردی؟ این ورا؟
    - یه خورده سرم خلوت شد گفتم بیام یه حالی ازت بپرسم.
    دوستش را دعوت به نشستن کرد.
    دکتر مهران رفیعی به سمت مبلی رفت که در کنار میز دکتر صداقت گذاشته شده بود. چشمش به دفتری با جلد چرمی بر روی میز افتاد. دفتر را برداشت و کل برگه ها را با سرعت از هم رد کرد.
    نگاهی به دکتر صداقت که متعجبانه به او زل زده بود افکند:
    - یوسف! تو هنوز از این دفتر دست نکشیدی؟ تا کی؟
    یوسف سرش را پایین انداخت و با صدایی گرفته به آهستگی گفت:
    - تمام خاطرات گذشته و حال من تو این دفتره! چطوری میتونم از چیزی که با روحم عجین شده دست بکشم؟
    مهران خنده ی تلخی کرد
    10 سال از بازگشتت به ایران میگذره! تو این ده سال من شاهد بودم که با چه سختی درس نیمه کاره تو ادامه دادی و تخصص اطفال گرفتی؛ قدم به قدم در کنارت بودم و شاهد رنج کشیدنات، بیدار خوابیهات، دلتنگیهات و گریز زدنهات در نیمه شب به کوچه و خیابون بودم! یوسف جان اون زلیخا مرد، رفت. به دنبال یه زلیخای دیگه باش! شاید تو از اول در پیدا کردن زلیخات اشتباه کردی؟ والا به خدا معصیت داره به زن یکی دیگه فکر کنی؟
    یوسف نگاه پر از بهت و سرزنش بارش را به مهران انداخت:
    - تو فکر میکنی من انقدر کثیفم که به زن برادرم نظر داشته باشم؟
    - پس چی؟ این بی تابیها مال چیه؟ این دلنوشته ها مال چیه؟
    - هرچی باشه به بهجت بر نمیگرده! دلم تنگه مهران! دلم تنگه! دلتنگی که به سراغت بیاید بی اختیار غرق می شی تو خاطرات دور و نزدیک. دلم هوای صداقت و خلوص و خضوع بچه های پایگاه رو کرده، دلم واسه مناجاتهای سحرگاه ، نرمشهای صبحگاه و رزمهای شامگاهی اون موقع ها تنگ شده . حیرونم مهران! حیرونم از این دو رو یی ها و به پشت خنجر زدنها! دلم یه دوست داشتن خالص میخواد. یک عشق ناب و پاکِ آسمونی که با زمان و دوری از بین نره! یه اعتماد دونفره که شاهدش خدا باشه و ضمانتش وجدان! میفهمی مهران؟ دردم اینه مهران!
    با صدای چند ضربه که به در نواخته شد، هردو به سمت در اتاق چرخیدند.
     

    Chiksay

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,038
    امتیاز واکنش
    2,359
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    Under the blue sky

    6


    چند لحظه بعد از گفتن "بفرمایید تو" از طرف یوسف، در اتاق باز شد و زن بی پناه در آستانه در ظاهر شد . شال مرتب شده و تکمه های درست بسته شده ی زن نشان میداد که شرایط روحی بهتری نسبت به زمان ورود به بیمارستان دارد.
    یوسف مؤدبانه زن را به نشستن روی مبل راهنمایی کرد.
    مهران بلند شد و رو به یوسف گفت:
    - دکتر جان، من برم دیگه! باید یه سَری به مریضهای تازه بستری شده بزنم.
    یوسف دستش را دراز کرد و با لحن سپاسگزارانه ای گفت:
    - لطف کردی مهران جان به دیدنم اومدی!
    - خواهش میکنم. وظیفه بود.
    یوسف بعد از مشایعت دکتر رفیعی به پشت میزش برگشت، نگاهی به سر افکنده به زیر زن و انگشتهایش که لا به لای ریشه های شال زردش میچرخید، انداخت. رنگ زرد همیشه برای او یادآور یکسری تلخی ها بود که با هیچ شیرینی ای کامش را بی مزه نمیکرد، چه برسد به شیرین!
    با صدایی گرم و مهربان که خاص خودش بود، پرسید:
    - هیچ میدونید که بچه تون ناراحتی قلبی داره؟
    زن با صدای شل و وارفته ای گفت:
    - بله!
    - اینم میدونید که باید هرچه زودتر عمل بشه؟! با سمع قلبی که داشتم به وخامت اوضاع قلبیش پی بردم!
    زن شل تر و وارفته تر بعد از کشیدن یک آه کوتاهی گفت:
    - اونم میدونم!
    یوسف ابروهایش را به علامت تعجب بالا داد و با لحن کشیده ای گفت:
    - پس چرا دست، دست میکنید...؟
    زن حرفی نزد. هاله ای آشنا جلوی دیدش را گرفت. سرش را بلند کرد و چشم در چشم یوسف شد. اشکی از گوشه ی چشمش به روی گونه اش غلتید که با گوشه شال آن را گرفت.
    یوسف مهربانانه تر پرسید:
    - پدرش کجاست؟
    تنها سکوت جواب یوسف بود. یوسف دومرتبه سوال کرد:
    - خانم محترم، گفتم پدرش کجاست؟
    باز هم سکوت...
    یوسف در حالیکه دو تا دستش را با هم تکان میداد، کلافه پرسید:
    - اصلا این بچه پدر داره؟
    از بازی روزگار خسته تر از آن بود که هر سؤالی را چند بار تکرار کند!
    از پشت میز بلند شد و روی مبل مقابل زن نشست. نگاه زن بر روی صورتش چرخید. خطوط روی صورت یوسف با موهای به رنگ جو گندمی اش همخوانی نداشت. یک آن از دل زن گذشت که شاید او هم از جمله اسرای روزگار است، درست مثل خودش!
    دومرتبه قطره اشکی ناخوانده به روی صورتش سرید.
    - پدر داره! مادر هم داره! ولی هیچکدوم نمیخوانِش!
    یوسف بهت زده پرسید:
    - یعنی این بچه، فرزند شما نیست؟
    زن مکثی کرد. با گفتن "نمیدونم" بغضی در گلویش پیچید و نتوانست حرفش را ادامه دهد و شال را به روی صورتش گرفت و های های بنای گریستن گذاشت. اشکهایی که یوسف فقط درچشمهای بارانی و در زمان قنوت گفتنهای پر سوزوگداز پرندگان عاشق دفاع مقدس دیده بود.
    به سمت تلفن رفت و بعد از فشردن یکی از شماره گیرها گفت:
    - یه لیوان آب بیارید اتاق من!
    بعد از چند دقیقه خانمی که مانتو و شلوار آبی رنگِ خدمه های بیمارستان تنش بود با یک لیوان آب به اتاق وارد شد. صدای گریه های زن آهسته تر شده بود. بیصدا و سر به زیر اشک میریخت و یوسف هم تلاشی در ساکت کردنش نمیکرد. پشت به زن و رو به پنجره ایستاده بود و غرق در خاطرات دور و نزدیک. به زن اجازه داد تا عقده های درونش را در مقابل این مرد رنج کشیده بیرون بریزد. ایکاش کسی هم به یوسف اجازه بیرون ریختن زخمهای اسیر شده در دل تنگش را میداد.
    مستخدم بیمارستان با اشاره ی یوسف، آب را به زن داد:
    - بفرمایید خانم. چند قورت بخورید تا حالتون جا بیاد...
    زن با دستانی لرزان لیوان آب را از خدمه گرفت و چند جرعه نوشید.
    بعد از رفتن مستخدم بیمارستان، مجددا یوسف روبروی زن جا گرفت و با لحنی جدی که دلسوزی هم در آن موج میزد،او را مورد خطاب قرار داد:
    - می شنوم.
    زن نگاهش را به دور اتاق چرخاند. رنگ پریده و ویران شده به نظر میرسید. چیزی بین هراس، اضطراب و دلنگرانی در چهره اش جا خوش کرده بود.
    نگران گفت:
    - وقت شیرشه!
    - نگران نباشید. سرم بهش وصله!
    و بعد ادامه داد:
    - لطفا حرف بزنید، شاید سبک تر بشید...
    زن بغضی در گلویش پیچید و گفت:
    - من فقط نه ماه این بچه رو تو بطنم حمل کردم و مادر واقعی این بچه نیستم!
     

    Chiksay

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,038
    امتیاز واکنش
    2,359
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    Under the blue sky
    7


    دلنوشته های یوسف

    یک شبی مجنون نمازش را شکست
    بی وضو در کوچه لیلا نشست
    عشق آن شب مـسـ*ـت مستش کرده بود
    فارغ از جام الستش کرده بود
    سجده ای زد بر لب درگاه او
    پر ز لیلا شد دل پر آه او
    گفت یا رب از چه خوارم کرده ای
    بر صلیب عشق دارم کرده ای
    جام لیلا را به دستم داده ای
    وندر این بازی شکستم داده ای

    چرا فکر میکردم که من یوسفم و زلیخایم همان زلیخا و برادرم بنیامین؟ همان برادری که شبها از دوری ام خواب بر چشم نداشت!
    چشم که گشودم عمو طالب و پدرم را دیدم که مرا کنار باغچه دراز کرده اند و با سر انگشتانشان به صورتم آب میپاشند.
    زیر لب نالیدم:
    - بابا...
    اشک از گوشه چشمم راهی باز کرد و سرازیر شد! پدرم و عمویم حال خوش تری از من نداشتند.
    پدر با لحنی که غم و اندوه در آن موج میزد گفت:
    - شرمنده تم. تقصیر من بود...
    به زحمت کنار حوض نشستم و چشمم را دور حیاط چرخاندم. چقدر حیاط بزرگ خانه ی پدری ام برایم کوچک به چشم می آمد.
    احساس تنگی نفس داشتم. دستم را به سمت یقه ام بردم و تکمه زیر گلویم را باز کردم.

    نشتر عشقش به جانم می زنی
    دردم از لیلاست آنم می زنی
    خسته ام زین عشق، دل خونم مکن
    من که مجنونم تو مجنونم مکن
    مرد این بازیچه دیگر نیستم
    این تو و لیلای تو … من نیستم

    نگاهی به چشمان اندوهناک پدرم کردم و گفتم:
    - از من نخواین که دوباره تو اون اتاق بیام! 12سال در فراقش سوختم. بقیه عمر هم مثل همون سالها! با این تفاوت که اینبار در فراقش نمیسوزم فکرو خیالشو میسوزونم و به عدم میفرستم. بنیامینو هم نمیخوام تا آخر عمر ببینم. دیدار ما سه تا به قیامت!
    مانند شاخه ای که در سیاهی جنگل به سوی نور فریاد میکشد تا ذره ای گرما برای ادامه حیاتش به دست آورد، در دل سیاه شب، از خانه بیرون زدم. در آن شب تار، در بستر خشونت نا امیدی، غوطه ور در تفکرات پر درد تا دیرگاه با شعله های خشم و آتش درون در ستیز بودم.
    چه شبی بود آنشب خدایا ! این بنده تو هیچگاه آنقدر بیتاب نبوده است... ! این دل و دست و پا هیچگاه آنقدر نلرزیده است...! این اشک تا آن حد نباریده است...! چه کرد علی با آنهمه تنهایی! و من چه کنم با تنهایی لایتناهی خودم! خداوندا ! دلم به زلیخایم خوش بود.
    شاکر بودم که خداوند، گلی از گلستانش را به من بخشده است ولی در آن لحظه چه باید میگفتم...؟ آنهمه تنهایی را کجا میبردم...؟ آنهمه اندوه را با که قسمت میکردم...؟ به که میگفتم همسرم و معشـ*ـوقه ام تاب نیاورد و پشت و پا زد به تمام حریم مقدس عشق و عاشقی و ساز عشق را با برادرم کوک کرد!
    وقتی به خانه می آمدم انگار پا به دریای محبت او می گذاشتم، انگار در چشمه صفا شستشو می کردم.خستگی کجا می توانست با دیدن زلیخایم خودی نشان دهد؟!
    با پشت کردن او به من، خستگی ها و تنهایی های گذشته را هم بر دوش خود احساس میکردم... خسته بودم...! خسته!...

    سال ها با جور لیلا ساختی
    من کنارت بودم و نشناختی
    عشق لیلا در دلت انداختم
    صد قمار عشق یک جا باختم

    کلی حرف ودلتنگی داشتم...اما کلمات یاریم نکردند وقتی که کودک بنیامین را در کنار زلیخا دیدم! جرمی بر برادرم نبود. خواسته بیوه ی برادرش دست نااهلان نیفتد! من، این من بودم که سالها به یک عکس اکتفا کردم... خدایا از گناهانم بگذر که سالها همسر برادرم را به چشم معشـ*ـوقه ام دیدم!

    عجیب دلتنگم...! عجیب غصه دارم امشب...!

    آن روزها که بر سجاده های سرخ عبادت سر میساییدم و ترانه های تنهایی، غزلهای عاشقانه دلتنگی و نوای نینوایی سر میدادم و بر سر قنوتهای پر سوز و گداز چون سیمرغ بال و پر شکسته از خدا صبر و شکیبایی میطلبیدم، چه میدانستم که تنها امیدم در باز گشت به کنعان زلیخاییست که چشمان عاشق یوسف را در صورت برادر یوسف دیده است.

    کردمت آوارهء صحرا نشد
    گفتم عاقل می شوی اما نشد
    سوختم در حسرت یک یا ربت
    غیر لیلا بر نیامد از لبت
    روز و شب او را صدا کردی ولی
    دیدم امشب با منی گفتم بلی

    خاطرات هر لحظه بر مغزم یورش می آوردند، افکارم را پریشان میساختند. مغلوب و بیچاره! دلم و خاطراتم با هم در آمیخته و کمر به قتلم بسته بودند.
    از خانه بیرون زدم و به دنبال پیدا کردن کبوتر آرامش و رهایی و دست زیبای امید و آرزو، راهی به ناکجا آباد شدم.
    به دنبال جایی بودم که معنای هر سخن دوست داشتن و عشق است و کمترین سرود انسانها بـ..وسـ..ـه است و آهنگ حرفها معنی زندگی میدهد. به دنبال نگاهی میگشتم که عریانی روحم را جامه ای از مهر و وفا برتن کند.

    گفت: ای دیوانه لیلایت منم
    در رگ پنهان و پیدایت منم
    مطمئن بودم به من سر میزنی
    در حریم خانه ام در میزنی
    حال این لیلا که خوارت کرده بود
    درس عشقش بیقرارت کرده بود
    مرد راهش باش تا شاهت کنم
    صد چو لیلا کشته در راهت کنم

    (مرتضی عبداللهی)

    چه رسوا برایم پیغام داد که: مجبور به این کار شدم ولی هنوز هم دلم با توست . تو امر کن! از بنیامین جدا میشم و به نکاح تو در میام...!"
    با شنیدن این پیغام که ازطریق یکی از دوستانم به من رسیده بود فریاد جگر خراشی سر دادم و گفتم: " به او بگو حیف اسم بهجت برای زنی مثل تو! نام تو را هند جگرخوار میگذارم که در طول تاریخ لعن و نفرین همه به سوی تو باشد. که تو را نه به عنوان همسر سابق خودم و همسر فعلی برادرم، بلکه به عنوان ناموس وطن میدانستم که حفظِ نجابت و پاکیِ تو و همجنسانت را تکلیف الهی دانستیم و با سـ*ـینه های پر لهیب، نوای اللهم لبیک سر دادیم و خود مان را به سـ*ـینه کشهای خاکریز سپردیم! وای بر تو ای هند جگرخوار! وای بر مملکتی که تو زنش باشی و مادر نسل فردا...!

    بچه ها شدند دکتر!
    رزمنده ها شدند دکتر!
    دکترها شدند خیلی دکتر!
    زنها شدند خانوم دکتر!
    دکترها شدند رئیس جمهور!
    و این همه دکتر هرآنچه دارند
    از فداکاری همین بسیجی هاست

    (از دلنوشته های یک سرباز بسیجی)
     

    Chiksay

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,038
    امتیاز واکنش
    2,359
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    Under the blue sky
    8


    زن اشکش را با گوشه ی شالش گرفت! چه غریبانه اشک میریخت!
    یوسف دلش به حال بیتابی و بی تکلیفی چشمان زن بی پناه سوخت. باصدایی که سعی میکرد آرامش را به این زن درد کشیده ی روزگار، هدیه کند گفت:
    -یعنی شما از طرف خونواده ی این بچه انتخاب شده بودید تا به عنوان مادر بدلی فرزندشون باشید؟
    زن بدون اینکه سر بلند کند، سرش را به علامت بله تکان داد!
    یوسف با تعجب ادامه داد:
    - پس چرا فرزندشونو قبول نکردن؟
    دومرتبه چانه ی زن لرزید و قطرات اشک بر روی صورتش از هم سبقت گرفتن. با صدایی که حزن و اندوه فراوان در آن موج میزد، گفت:
    - چون مریض بود!
    یوسف نگاهش به دهان زن خشک شد. چطور چنین چیزی امکان داشت؟ پدر و مادری ازقبول فرزندشان به خاطر بیماری اش امتناع کنند! آنهم بیماری ای که با عمل جراحی خوب میشد! قلبش از این همه بی مهری آن زن و مرد به درد آمد.
    بعد از چند لحظه سکوت، زن دهان باز کرد:
    - کل زندگیمو اگه بخوام بنویسم تو چند کلمه خلاصه میشه: تنهایی، بدبختی، بی کسی، غم ، اندوه و حسرت.
    من اهل روستای .... یکی از روستاهای استان اصفهان هستم. سه برادر بزرگتر از خودم دارم. پدرم کارگر زمینهای مردم بود. کلاس سوم راهنمایی بودم که منو به پسر یکی از آشناها که وضعیت مالیشون از ما کمی بهتر بود، دادن! راننده کامیون بود و بار به شهرها میبرد. چند سال اول زندگیم خوب بود. البته منظورم از خوب اینه که شکمم سیر بود و مثه همه ی زنهای روستا قبول کرده بودم که جعفر شوهرمه! باید از صبح تا شب کار خونه بکنم و هفته ای دو روز هم منتظر باشم تا ازجاده برگرده! روزیکه از جاده برمیگشت روز ضیافت من بود! بعد از مدتی تنهایی اذیتم کرد. چقدر به خونه ی دوست و آشنا میرفتم. تو روستا هم خوبیت نداشت که یه زن چادرشو سرش کنه و از این خونه به اون خونه بچرخه! واسه همین دبیرستانِ آموزش از راه دور ثبت نام کردم و دیپلم گرفتم. 5 سال از زندگیم گذشته بود ولی حامله نشده بودم. با کلی دکتر رفتن و دوا درمونِ همسرم، بالاخره باردار شدم. خوشحال بودم و منتظر که جعفر از سفر برگرده و خبر بابا شدنشو بهش بدم. ولی به جای اینکه جعفر از سفر برگرده، خبرشو از جاده برام آوردن.از هول شنیدن تصادف شوهرم.....
    زن در این جا مکثی کرد. بغض در صدایش پیچید:
    - بچه م سقط شد...!
    باز هم چند لحظه مکث. یوسف جعبه دستمال کاغذی را به سمت زن گرفت:
    - بردارید...
    زن بینوا چند تا دستمال برداشت و دومرتبه صدای هق هقش در اتاق پیچید. درد مند تر از لحظه ی قبل نالید:
    - چمدون به دست به خونه بابام برگشتم. تا سایه پدرم روی سرم بود، کسی جرات نداشت چپ بهم نگاه کنه! اون که رفت همه به خودشون اجازه دادن واسم آقا بالا سری کنن! تو روستا خدا نکنه کسی بیوه بشه انگار که از بندگی خدا در اومده که همه هرطور دلشون میخواد واسش حرف میزنن و تصمیم میگیرن. چند نفر واسه خواستگاری اومدن ولی همه سن بالا، خیلی مسن بودن. جوونترینشون 55 سال سن داشت!
    مادرم که مرد، من موندم و سه تا برادر که به قول خودشون از زنو بچه هاشون اونقدر زیاد نمیومد که به من هم بذل و بخشش کنن! ازطریق یکی از آشناهامون تو روستا که برادر زنش مهندس یکی ازکارخونجات سوسیس وکالباس در تهران بود، فهمیدم که اون کارخونه نیاز به نیروی خدماتی داره. علیرغم مخالفتهای برادرهام به تهران اومدم. نمیتونستن مانعم بشن. خرجمو که اونا نمیدادن، تحت پوشش کمیته امداد بودم. به عنوان نیروی نظافتیِ اونجا شروع به کار کردم. با یکی از همکارام که مطلقه بود، یک اتاق شریکی اجاره کرده بودیم. همه چی خوب بود تا اینکه یه روز یکی از خانمهای اونجا گفت که مسئول حسابداری کارخونه که همسرش مشکل بارداری داشته از طریق اجاره کردن رحم جایگزین، بچه دار شده و فردا قراره به بچه های کارخونه شیرینی بده! تا اون موقع همچین چیزی رو نشنیده بودم. کنجکاو شدم و پرسیدم:
    - رحم اجاره ای چیه؟
    اونم گفت:
    - یعنی قبول میکنی که بچه یه نفرو نه ماه تو رَحِمِت پرورش بدی و بعد از به دنیا اومدن بهشون تحویل بدی!
    متعجب پرسیدم:
    - مگه همچین چیزی امکان داره؟
    - آره. چند ساله که تو ایران انجام میدن. خیلی از مراکز ناباروری هم دارن این کارو میکنن.
    با بهت پرسیدم:
    - بابت اینکار پولَم میدن؟
    اون گفت:
    - نه! پس مجانی نُه ما خودشونو اسیر بچه ی مردم میکنن؟
    دیگه حرفی نزدم.
    اونقدرهزینه های زندگی تو تهران سرسام آور بود و وضع مالی من هم خراب که فکر اجاره دادن رحم مثه خوره تو جونم افتاد. مگه به یه نظافتکار قراردادی چقدر حقوق میدادن؟ تصمیم گرفتم واسه سرو سامون دادن به اوضاع آشفته زندگیم، اینکارو بکنم. با مراجعه به یکی از مراکز ناباروری شرایطمو گفتم و بعد از انجام یه سری آزمایش، بهم گفتن که شرایط لازمو دارم.
    بعد از یه هفته از مرکز ناباروری بهم زنگ زدن و گفتن که یه زوج پیدا شده که میخوان از یه خانم به عنوان مادر بدلی استفاده کنن و من کاندید مناسبی هستم. قرار دادها بسته شد و مراحل اداری و خلاصه نمیدونم امضاها زده شد و من حامل فرزند اون زوج شدم. در طول بارداری دیدن خونواده بچه قدغن بود. حالا نمیدونم این قانون اون مرکز بود یا همه جا این قانون هست.
    هر ماه مبلغی پول به حساب من از طرف اون خانواده واریزمیشد و من هم تحت مراقبتهای بارداری مرکزبیماریهای زنان و ناباروری بودم. طبق دستور پزشکم نباید در طول بارداری، کار میکردم. از کارخونه استعفا دادم و منزلمو به بهانه ی اینکه کار جدیدی پیدا کردم و مسافتش باخونه زیاده، عوض کردم. اون خونواده هزینه اجاره ی سوییت منو قبول کرد. خوشحال بودم که هم میتونم یه خونواده رو خوشحال کنم و هم سر سامونی به زندگیم بدم. حالا نه اینکه اون پول منو به عرش میرسوند، ولی یک نمره از زیر صفر بالا می کشید. نُه ماه از نظر همه گم و گور شدم. حتی با برادرهام هم تماسی نداشتم! به هر حال کسی نمیتونست قبول کنه که من مادر بدلیِ بچه ی یه خونواده شدم و صد در صد طبل رسوایی من در همه جا زده میشد!
    با بچه ی تو شکمم انس گرفته بودم. حس خوبی داشتم. اصلا فکر نمیکردم که طفل تو شکمم، بچه ی من نیست. نُه ماه تموم شد و تو بیمارستان خصوصی بستری شدم. طبق قرار دادمون باید بعد از تولد بچه، اونو به پدر و مادر اصلیش تحویل میدادن! وقتی به هوش اومدم و دست روی شکمم کشیدم، حس بدی بهم دست داد! احساس کردم یه تیکه از بدنمو کندن! سـ*ـینه هام تیر میکشید! اصلا حس اینکه من یه مادر بدلی بودمو نداشتم. غم عالم به دلم چنگ زد. از اینکه قبول کرده بودم تا اینکارو بکنم، خودمو لعن و نفرین کردم. هرچی به خودم میگفتم که اون بچه ی تو نبوده، باورم نمیشد. بعد از دو ساعت، پرستاربخش، بچه به بغـ*ـل همراه دکتر وارد اتاق شد. از دیدن بچه تو بغـ*ـل پرستار متعجب شدم. بچه رو کنارم روی تخت گذاشت. با چشمای بهت زده به بچه نگاه کردم و بعد به صورت خانم دکتری که مسئول سزارین من بود!
     

    Chiksay

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,038
    امتیاز واکنش
    2,359
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    Under the blue sky

    9


    خانم دکتر با ناراحتی گفت:
    - متاسفانه بچه با یه مشکل قلبی مادر زادی به دنیا اومده. ..
    اونطور که اون توضیح داد فقط متوجه شدم که دیواره ی قلبش سوراخه و با عمل رفع میشه!
    با تعجب پرسیدم:
    - چرا اینو به من میگید؟ به پدر و مادر حقیقیش بگید.
    خانم دکتر گفت:
    - متاسفم. اونا این بچه روقبول نکردن و گفتن قرار ما تحویل یه بچه ی سالم بود. خانمشون خیلی گریه میکرد و میگفت که اون بچه ی ماست ولی شوهرش زیر بار نرفت. ما هم متوجه نشدیم کِی از بیمارستان خارج شدن. البته تمام اینایی که گفتم رو از پرستار قسمت نوزادان شنیدم. وگرنه خودم هم به چشم خودم اونا رو ندیدم. حالا بچه رو آوردم پیشت تا شیرش بدی و بگی میتونی در حق این بینوا مادری کنی یا نه؟
    بچه ی کبود شده رو که به سختی نفس میکشید تو بغلم گرفتم. احساس خیس شدن در بالای لباسم داشتم، بچه رو بغـ*ـل کردم و بهش شیردادم.
    حس مادربودن رو به زیبایی تجربه کردم. شما بگید آقای دکتر، کی گفته این طفل، بچه ی من نیست؟ مگه مادر کسی نیست که بچه ای رو به دنیا بیاره؟ این من بودم که این طفل بینوا رو به دنیا آوردم.
    دکترحرفاشو زد و منو با بغضی که هر لحظه بالاتر میومد و این بچه مریض تنها گذاشت. از بیمارستان مرخص شدم. اونم با یه بچه مریض و بدحال! حداقل اون خانواده نامردی نکرده و هزینه بیمارستانو داده بودن!
    اون زن و شوهر، منو انداختن تو یه میدون کشتی که یه سرش من بودم و یه سرش حریف قَدر که همون مشکلات و بدبختیها باشه. شده بودم یه تبعیدی! تبعید شده به یه زندگی جدید و زندونی که توش پر بود از احساسات ضدو نقیض به این طفل معصوم که هر لحظه حالش بدتر میشد! کارم از گریه و زاری گذشته بود! ترس، دلهره واضطراب کابوس تمام لحظه هام شده بود.
    به مرکز ناباروری رفتم و شماره ی همراه و آدرس خونه شونو با بدبختی گرفتم. هرچی زنگ میزدم، موبایلشون خاموش بود. بعد از چند روز هم یه آقایی گفت که خط واگذار شده و خبری هم از صاحب شماره نداره! هنوز ده روز از جراحیم نگذشته بود که بچه ی مریض به بغـ*ـل تو کوچه و خیابون راه افتادم. خونشونو پیدا کردم. هرچی زنگ واحد آپارتمانشونو میزدم کسی جواب نمیداد. همسایه شون گفت شبونه اسباب کشی کردن و کسی هم خبر نداره کجا رفتن.
    زندگیم میگذشت. یک صبح و یک شب دیگه. یک ترس و یک هراس دیگه از بدتر شدن حال این طفل معصوم. زندگیم پرشده بود از بلوا، هیجان و استرس. زندگیم عجیب شده بود!
    از دیروز این بچه داره رنگ عوض میکنه! اولش با یه تب ساده شروع شد و بعد هر لحظه نفس کم آورد و کبود تر شد.
    آقای دکتر، دوماهه که حال خوشی ندارم. یکروز پرازغم و اندوهم و یه روز پر از خشم و نفرت . یه روز پر از کینه و یک روز پر از.......
    حرف زن به اینجا که رسید، سیل عظیم غم به چشمانش هجوم آورد و حجم بغض افزایش یافت. عقده های درونی اش سربازکرد و بی محابا اشک ریخت. حقایق زندگیش به زهر هلاهل می ماند. حسی تلخ در وجود یوسف زبانه کشید!
    با هق هقِ غیر قابل کنترلی ادامه داد: به هر دکتری که بردمش گفت باید عمل بشه! ولی با کدوم پول....؟ اسیر شدم آقای دکتر... اسیر زندگی.... اسیر این بچه... اسیر فقر.... تنهایی.... نداری.... بی کسی..... تا حالا اسیر تر از من دیدید...؟ روی بازگشت به روستا رو ندارم. اصلا رو ندارم که در خونه ی کسی رو بزنم...! تا حالا اَنگ بدنامی بهم نزدن که با دیدن این بچه تو بغلم حتما اونم میزنن...!
    زن سرش را بلند کرد و نگاه یوسف در نی نی چشمان اشکی اش چرخید. نگاه زن پر از درد بود.
    یوسف با ناراحتی پرسید:
    - این بچه شناسنامه داره؟
    زن در حالیکه بغضش را فرو میخورد لب زد:
    - نه...! ولی من امیر طاها صداش میکنم...
    یوسف ادامه داد:
    - اسم خودتون چیه؟
    - ماه منیر...! ماه منیر آرام.
    زن پوزخندی زد و ادامه داد:
    - می بینید چقدر فامیلیم به اوضاع آشفته ی روحیم میاد؟
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا