کامل شده رمان رهایی از اسارت | چیکسای کاربر نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Chiksay
  • بازدیدها 6,270
  • پاسخ ها 45
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Chiksay

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
1970/01/01
ارسالی ها
1,038
امتیاز واکنش
2,359
امتیاز
426
محل سکونت
Under the blue sky

40


چند ساعتی میشد که به خانه ی آقای صداقت آمده بودند. ابراز احساسات والدین یوسف مثل همیشه همراه بود با بـ..وسـ..ـه ها، بغـ*ـل کردنها و گریه های مادرش.
چند روز به نامزدی صفورا مانده بود...
بنیامین و همسرش بهجت هم برای نامزدی صفورا به همدان می آمدند. عجیب بود که این دفعه وقتی یوسف خبر آمدن آنها را شنید نه رو ترش کرد و نه سرو صدا. بلکه با خونسردی گفت:
- قدمشون رو چشم مامان و باباشون... ما که میریم هتل...
مادر یوسف به میان حرف پسرش آمد:
- چرا هتل مادر... بهشون میگم تا موقعیکه شما اینجایید برن خونه ی مادر یا خواهر بهجت! عمرا اگه بذارم تو و ماه منیر از اینجا برید... مگه در سال چند بار شما ها رو می بینیم که باز اینطوری هم از ما دور بشید
سفره را به دست ماه منیر داد:
- بیا مادر... سفره رو پهن کن تا نهار بیارم.
بعد از نهار یوسف کمی از موقعیت سیـاس*ـی، اجتماعی و اقتصادی کانادا با پدرش صحبت کرد. ماه منیر امیر طاها را برداشت و به اتاق رفت تا کمی استراحت کند.
نفهمید که کی خوابش برد. وقتی چشم باز کرد دید یوسف در حال صحبت کردن با امیر طاهایی است که در بغـ*ـل ماه منیر از خواب بیدار شده بود.
یوسف به محض اینکه چشمان باز ماه منیر را دید از جا بلند شد و به سمت در اتاق رفت و گفت:
- بیا چای حاضره... بخور تا بریم بازار واست لباس بگیریم!

*****************

از صبح که بنیامین با همسرش بهجت برای دیدن پدر و مادر یوسف آمده بودند، یوسف از اتاق بیرون نیامده بود. مادرش گفته بود که اینها فقط برای دیدن ما آمده اند و خیلی زود به خانه ی مادر بهجت میروند.
صدای خنده های بهجت که معلوم بود بی دلیل بلند نیست و از این خنده ها و قهقهه ها هدف منظوری دارد یوسف را عصبی میکرد. ماه منیر ساکت روی مبل نشسته بود و به صحبتها گوش میداد. بنیامین با دیدن بچه ی یوسف اشک در چشمانش حلقه زد و او را بوسید و بویید... خدا میدانست که در دل این مرد چقدر حرف تلنبار شده بود!
اتاق یوسف و ماه منیر دوتا در داشت یکی به هال باز میشد و دیگری به راهروی ورودی. یوسف نتوانست خنده های وقیحانه بهجت را تحمل کند و از دری که در راهروی ورودی باز میشد به داخل حیاط رفت. لبه ی حوض نشست و مشغول نگاه کردن به برگهای خشک افتاده در آب حوض شد. لباس گرم به تن نداشت. کمی سردش شده بود. ماه منیر متوجه خروج یوسف شد. امیر طاها را به بغـ*ـل مادر شوهر صوری اش داد و بعد از برداشتن ژاکت یوسف به حیاط رفت. در حال حاضر عاقلانه ترین کار در جلوی خانواده ی یوسف نقش یک همسر مهربان و فداکار را بازی کردن بود.
وارد حیاط که شد چشمش به یوسف افتاد که مظلومانه به برگهای خشک افتاده در حوض کم آب نگاه میکرد...
به سمتش رفت و ژاکت را جلویش گرفت:
- بپوشید... سرما میخورید!
یوسف نگاه غمدارش را به چهره ی ماه منیر دوخت. اعصابش به هم ریخته بود و دنبال کسی میگشت تا بتواند آرامش کند. ژاکت را پوشید و سرش را بلند کرد و چشمش به پنجره ی سراسریِ هال خانه ی پدرش افتاد.
ناگهان به بازوهای ماه منیر چنگ انداخت و او را به سمت خودش کشید. ماه منیر متعجب از این حرکت یوسف زبانش بند آمده بود. یک دستش را دور کمر ماه منیر گذاشت و دست دیگرش را پشت سر او. صورتش را نزدیک کرد. نزدیک و نزدیکتر. فاصله ی بین آن دو از هیچ به پوچ رسید. اولین نزدیکی بدون حد و مرز و اولین بـ..وسـ..ـه...شکل گرفت و بر لبانش به یادگار گذاشته شد. و این ماه منیر بود که عشق یوسف را به جان خرید، مـسـ*ـت شد از این بـ..وسـ..ـه و غرق در احساس زیبای یک زن به مردی شد که شوهر صوری اش بود. کاش یوسف میدانست که عشق ماه منیر به او تنها دارایی این زن رنجدیده است.
یوسف که سرش را عقب برد آهسته زیر لب گفت:
- ببخشید... لازم بود! بهجت داشت نگاهمون میکرد!
 
  • پیشنهادات
  • Chiksay

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,038
    امتیاز واکنش
    2,359
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    Under the blue sky

    41


    دنیا بر سر ماه منیر آوار شد.
    امواج متلاطم اشک به سرعت خود را در معرض نمایش قرار دادند و بر گونه های زن بینوا جاری شدند. در عمر کوتاه 30 ساله اش تا این حد تحقیر نشده بود.
    یوسف هم نفهمید که دل کوچک او تنگ بود برای يك عاشقانه ي آرامی که بتواند با حضور آن از تمام کابوسهای تنهایی شبانه اش گله کند!
    یوسف به چشمان غمگین زنی که حکم همسرش را داشت نگاهی انداخت.
    ماه منیر دهان باز کرد تا چیزی بگوید ولی مکان و زمان را برای اعتراض مناسب ندید...سرش را تکان داد به سمت هال رفت. این یوسف، یوسفی نبود که او میشناخت یک جای کار مبهم بود.
    قبل از ورود به هال، اشکهایش را با آستینش پاک کرد. امیر طاها را که در حال بازی بر روی قالی بود بلند کرد و به بهانه ی سردرد به اتاق رفت. همگی متعجب به چشمان نمناک ماه منیر نگریستند. یوسف بعد از ماه منیر وارد هال شد و بدون توجه به حضور بهجت و بنیامین از مادرش پرسید:
    - ماه منیر کجا رفت؟
    مادر یوسف نگران پرسید:
    - بحثتون شده؟
    یوسف نگاه خشمناکی به بهجت کرد و گفت:
    - نه... ولی میتونید از این خانم بپرسید چه اتفاقی افتاده!
    بهجت که دست و پایش را گم کرده بود با اضطراب گفت:
    - چرا من...؟
    یوسف گفت:
    - شما بهتر دیدی که ما با هم بحث کردیم یا نه؟
    همگی متعجبانه به بهجت نگاه کردند
    یوسف ادامه داد:
    - چند لحظه خواستیم با زنمون خلوت کنیم که حس شرلوک هلمزی بهجت خانم گل کرد و اومدن پشت پنجره... هرکس دیگه ای هم به جای زن من بود ناراحت میشد... از خانمیش بود که حرفی نزد!
    پدر و مادر یوسف نگاه چپ چپی به بهجت کردند و بنیامین چشم غره ای به او رفت:
    - تو مگه نگفتی نور خونه کمه میرم پرده رو کنار بزنم؟
    بهجت با صدای لرزانی که هدفش از رفتن پای پنجره را لو میداد گفت:
    - به خدا من رفتم پرده رو کنار بزنم... اصلا قصدم فضولی نبود!
    بنیامین در حالیکه صدایش از خشم میلرزید گفت:
    پاشو جمع و جور شو بریم. بچه ها خونه ی مادرت تنهان... پاشو!
    یوسف در حالیکه لبخند پیروزمندانه ای برلب داشت و با خودش میگفت دست و پای این زن باید جمع شود تا هرز نرود، به سمت اتاقی رفت که ماه منیر در آن کودکش را در آغـ*ـوش کشیده بود و گریه میکرد.
     

    Chiksay

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,038
    امتیاز واکنش
    2,359
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    Under the blue sky

    42


    دلنوشته های یوسف

    از لحظه ای که ماه منیر، امیر طاها را از جلوی کامپیوتر بلند کرد و بدون هیچ توضیحی اجازه نداد تا با او صحبت کنم، حسی در وجودم به غلیان افتاد. بچه نبودم نفهمم که حسادت زنانه ی ماه منیر با بردن نام بهجت فوران کرده است ولی چرا؟ مگر قرار بود که این وسط حسی باشد؟ قرارمان یک شناسنامه برای امیر طاها بود و یک ازدواج صوری که بنا به دلایلی فسخش به تعویق افتاده بود.
    چه روزهایی را که درگیر افکار ضد و نقیضم بودم و بعد ساعتها فکر کردن و به نتیجه نرسیدن با خودم میگفتم:
    - غصه نخور درست میشه... درست میشه! اگه هم نشد به جهنم... تموم میشه!
    آری بهجت هم برای من مُرد و تمام شد. خصوصا از آن شب که ماه منیر با من صحبت کرد، یادش هم از خاطرم رفت.
    شاید نام بردن او در آن شب و فهمیدن احساس پاک و زنانه ی ماه منیر به خودم، تلنگری بود به اینکه هنوز هم زندگی به دنبال من است. هنوز هم زندگی دوست دارد که او را در آغـ*ـوش بکشم. هنوز هم من زنده ام و نفس میکشم و حق حیات دارم. حق بهره بردن از تمام خوشیهای زندگی...
    خیلی وقت بود که دنبال کلمه ای برای آرامشم میگشتم ولی حرفی بهتر از سکوت پیدا نمیکردم... نگاهم حرف میزد و فریاد میکشید...
    من به دنبال کسی بودم که این نگاه خسته ام را بفهمد و دل بی حوصله ام را ببیند.
    آن حس زیبا و نوظهوری که به من گفت کسی در گوشه ای از این دنیای بیکران تو را تنها برای خودش میخواهد و برای دیدنت روز شماری میکند، مرا چنان به ذوق و شوق آورد که در قدم زدنهای شبانه م و تنهایی های روزانه م فقط یک اسم در ذهنم میچرخید و آن هم نامی نبود غیر از ماه منیر... من با عشق ماه منیر از بستر غم برخاستم و عشق او چون دم مسیحا مرا که زاده مرگ بودم حیات بخشید.
    زمانی به خودم آمدم که در بیکران دلبستگی به او زندگی میکردم، عشق و عطش خواستن او در قلبم سرازیر و یادش چون صبحی در شبهای تنهایی من شده بود.
    ولی نمیدانم چرا در رویارویی با او همه ی افکارم به هم میریخت و من دیگر آن یوسفی که حس جوانه زده را در وجودش حمل میکرد، نبودم. شاید سکوت و نجابت او مرا از پیش رفتن در دریای بیکران عشقش باز میداشت.
    وقتی کلافه از صدای خنده های سبکسرانه ی بهجت که فقط برای اعلام حضورش به من بود، به حیاط رفتم، خود را در اوج تنهایی و بیکسی یافتم. فقط خدا میداند که حضور ماه منیر در آن لحظه هدیه ای بود از جانب خداوند که به اندازه ی یک دنیا رهایی از اسارت برایم مفهوم داشت. سر که گرداندم بهجت را دیدم که خصمانه از پشت پنجره به ماه منیر نگاه میکرد...
    در آنجا بود که باید مردانگی ام، عشق نوظهورم و حضور ماه منیر را به عنوان تنها همراه زندگی ام ثابت میکردم.
    دست به بازوهایش انداختم و او را به سمت خودم کشیدم. هر لحظه که به من نزدیکتر میشد حس جوانه زده ام بیشتر در وجودم ریشه می دوانید و مرا سرمست تر میکرد از احساس مردانگی و تکیه گاه بودن برای یک زن بی پناه...
    بعد از سالها تجربه ی در آغـ*ـوش گرفتن زنی که همسرت است، مزه ی گس اسارت در تنهایی را از وجودم برد و من رها شدم مانند پروانه های عاشقی که داخل تور شکارچی ساعتها در تلاشند و در نهایت زمانیکه خسته و ذله در گوشه ای دست از بال، بال زدن میکشند، روزنه ای برای فرار در تور می یابند.
    حضور ماه منیر در زندگی من بسان همان روزنه ی تور شکارچی بود که راه فرار از زندان تنهایی را به من نشان داد.
    با نگاه کردن به چشمهایش چیزی به غیر از تعجب، سوال و اضطراب در او ندیدم... زبانم نچرخید که عشقم را به او بازگو کنم. حضور بهجت را بهانه کردم. خدا من را ببخشد! چه بیرحمانه غرور او را شکستم...!




     

    Chiksay

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,038
    امتیاز واکنش
    2,359
    امتیاز
    426
    محل سکونت
    Under the blue sky
    قسمت آخر


    یوسف پا که به داخل اتاق گذاشت، امیر طاها را در حال شیر خوردن در آغـ*ـوش ماه منیر دید. ماه منیر نگاه از امیر طاها گرفت و با چشمان اشک آلود و قرمز به یوسف نگریست. رویش را از یوسف گرداند و مجددا به کودکش خیره شد. یوسف با گامهایی آهسته به سمت ماه منیر رفت. امیر طاها در حال شیطنت بود. امیر طاها را از بغـ*ـل ماه منیر گرفت:
    - صد دفعه گفتم شیرجوش به این بچه نده!
    بدون توجه به نگاه اشکی و متعجب ماه منیر که به سمتش کشیده شد، با امیر طاها از اتاق بیرون رفت.
    بنیامین و بهجت در حال بحث کردن بودند. یوسف امیر طاها را به بغـ*ـل مادرش داد:
    - مامان این بچه رو بگیر تا من برم گندی که زن داداش گرامیم زده جمع و جور کنم. فکر کنم حالا حالاها باید شاهد گندکاریهای این خانم باشیم...
    بنیامین نگاه پر بهتش به سمت یوسف کشیده شد:
    - داداش...
    یوسف خشمگین غرید:
    - زهر مار داداش... نمیتونی زنتو جمع کنی، بفرست خونه ی باباش تا با داشتن شوهر چشم و دلش واسه شوهر قبلیش هرز نره و چشم و ابرو بیاد...!
    یوسف میدانست که بعد از زدن این حرف باید شاهد برخوردهای جدی بنیامین با بهجت و حضور کمرنگتر او در زندگیشان باشد!
    نگاه متعجب پدر و مادر یوسف به سمت بهجت کشیده شد. بهجت رنگ به چهره نداشت. دست و پایش از این حرف یوسف شروع به لرزیدن کرد...باورش نمیشد که یوسف غرور او را جلوی شوهرش لجن مال کند! چرا باور داشت که هنوز یوسف چشمش به دنبال اوست؟
    عقده های چند ساله یوسف با زدن این حرف سرگشود و فوران کرد.
    نگاه خشمناکی به بنیامین انداخت و با صدای بلند گفت:
    - این خیلی زشته که یک مرد نتونه دست و پای زنشو جمع کنه!
    بدون ایستادن و منتظر جواب شدن از جانب برادرش به سمت اتاق برگشت. هنوز پا به اتاق نگذاشته بود که صدای تو گوشی بلندی را شنید و بعد صدای گریه ی بهجت در خانه پیچید.
    بی توجه به صدای داد و فریاد بنیامین که بهجت را مورد سرزنش قرار داده بود و برایش خط و نشان میکشید و جیغهای بهجت که میگفت خیلی زود ازش جدا خواهد شد، محو تماشای صورت زیبای همسرش شد.
    ماه منیر خیره به گلهای قالی نگاه میکرد.
    به سمتش رفت و کنار ماه منیر روی تشک کناره ی اتاق نشست. دستش را به دور شانه ی ماه منیر حلقه کرد.
    ماه منیر نگاه خیس و غمگینش را به صورت یوسف چسباند.
    یوسف لبخندی به گرمای آفتاب تابستان به صورت ماه منیر پاشید:
    - خانم خودم چطوره؟
    نگاه پر سوالش در نی نی چشمهای یوسف چرخید. هجوم قطرات اشک روی صورتش توام با لرزش بدنش حاکی ازدلهره هایی بود که ازوجودش نشات میگرفت. یوسف حلقه ی دستش را تنگ تر کرد و ماه منیر را به خودش فشرد:
    - خیلی وقته که فهمیدم با تقدیر نمیشه درافتاد... با اومدنت، موندت و نگاهت نمیشه درافتاد. اینکه در خواب تو رو در آغوشم میبینم یعنی اینکه مدام تو سرنوشتم در حال پرسه زدنی و من قدرت مقابله کردن با این سرنوشت رو ندارم... نگاه مضطربت نذاشت حرف دلمو تو حیاط بزنم وگرنه دلیل کارم حضور اون هند جگر خوار نبود!
    نگاهش را به چشمان زیبای ماه منیر دوخت و لبخند محوی بر روی لبانش نشست:
    - خیلی وقته که فقط به تو فکر میکنم.
    لبهایش را به هم دوخت و محو معصومیت این زن بی پناه شد. در چشمهای منتظر ماه منیر بارقه ای از امید جرقه زد.
    یوسف از شوق عشقی که از این زن در وجودش پرورده بود، درپوست خود نمیگنجید.
    لمس دستانش، به مشام کشیدن عطر تنش، اشتیاق شنیدن صدای گرمش و آرامش نگاهش یوسف را غرق در لـ*ـذت میکرد.
    او کسی بود که طلوع عشق را به قلب یوسف هدیه کرد و با زیبایی کلام، رفتار و صبرش یوسف را در عشقش غرق کرد.
    چشمانش را به نگاه مهربان یوسف که نشانه ای از لطف خداوند بود دوخت.
    دل یوسف به حال بیتابی و بی تکلیفی چشمانش سوخت و او را به خودش فشرد:
    - دیگه نمیذارم رنگ غم تو چشمات بشینه...
    نگاه یوسف به سمت لباس مجلسی ماه منیر که توسط چوب رختی به دستگیره ی کمد آویزان شده بود افتاد. با وجود اینکه یوسف به او تذکر نداده بود موقع خرید پوشیده ترین لباس را انتخاب کرد.
    دست برد و شال سر ماه منیر را برداشت و بـ..وسـ..ـه ای بر موهایش زد:
    - بازگشت به کانادا بدون تو واسم سخت میشه! میتونی تنهایی مواظب پسرمون باشی ؟ قول میدم به محض رفتن به کانادا دنبال ویزاتون باشم که بیاید پیشم... دیگه نمیخوام یه لحظه هم جفتتون ازم دور باشید!
    ماه منیر چشمان پر از لبخندش را به دهان یوسف دوخت و خودش را در آغـ*ـوش شوهرش مچاله کرد.
    صدای گرم یوسف در گوشش پیچید:
    - دوست داری افسانه ی خلقت زن رو از زبون شل سیلور استاین، شاعر و نویسنده ی آمریکایی بشنوی؟
    ماه منیر با تون صدایی آهسته گفت:
    - هوم...
    یوسف به دیوار تکیه زن و سر ماه منیر را روی قلبش گذاشتو شروع به صحبت کرد:
    - از موقعیکه که خداوند مشغول خلق کردن زن بود، شش روز می گذشت.
    فرشته ای ظاهر شد و گفت:
    - چرا این همه وقت صرف این یکی می کنید ؟
    خدا پاسخ داد:
    - دستور کار اونو دیدی ؟ اون باید کاملا" قابل شستشو باشه، اما پلاستیکی نباشه. باید دویست قطعه متحرک داشته باشه، که همگی قابل جایگزینی باشن. باید بتونه با خوردن قهوه ی تلخِ بدون شکر و غذای شب مونده کار کنه. باید دامنی داشته باشه که همزمان دو تا بچه رو تو خودش جا بده.
    بـ..وسـ..ـه ای داشته باشه که بتونه همه دردها رو، از زانوی خراشیده گرفته تا قلب شکسته، درمان کنه و شش جفت دست داشته باشه.
    فرشته از شنیدن این همه مطلب مبهوت شد:
    - شش جفت دست ؟ امکان نداره ؟
    خداوند پاسخ داد:
    - فقط دست ها نیستن. مادرها باید سه جفت چشم هم داشته باشن.
    فرشته گفت:
    - سه جفت چشم؟
    خداوند سری تکان داد و فرمود:
    - بله...یک جفت واسه اینکه بچه هاشونو از پشت در بسته هم بتونن ببینن که چکار میکنن. یک جفت باید پشت سرش داشته باشه که اونچه رو لازمه بفهمه! و جفت سوم هم همین جا روی صورتش باشه که وقتی به بچه خطاکارش نگاه میکنه، بتونه بدون حرفی بهش بگه که اونو می فهمه و دوستش داره.
    فرشته سعی کرد جلوی خدا رو بگیره:
    - این همه کار واسه ی یک روز خیلی زیاده. فردا تمومش کنید .
    خداوند فرمود:
    - نمی شه!
    چیزی نمونده تا کار خلق این مخلوقی رو که این همه به من نزدیکه، تموم کنم.
    از این پس می تونه هنگام بیماری، خودشو درمان کنه، یک خونواده رو با یک قرص نان سیر کنه و یک بچه پنج ساله رو وادار کنه که دوش بگیره.
    فرشته نزدیک شد و به زن دست زد و با تعجب گفت:
    - اما خدایا، اونو خیلی نرم آفریدی!
    خداوند گفت:
    - بله نرمه، اما اونو سخت آفریدم. تصورش رو هم نمی تونی بکنی که تا چه حد می تونه تحمل کنه و زحمت بکشه!
    فرشته پرسید:
    - فکر هم می تونه بکنه؟
    خداوند پاسخ داد:
    - نه تنها فکر می کنه، بلکه قوه ی استدلال و مذاکره هم داره .
    فرشته متوجه چیزی شد و به گونه ی زن دست زد و با بهت گفت:
    ای وای... مثل اینکه این نمونه نشتی داره. به شما گفتم که در این یکی زیادی مواد مصرف کردید!
    خداوند مخالفت کرد:
    - اون که نشتی نیست، اشکه....
    فرشته پرسید :
    - اشک دیگه چیه ؟
    خداوند گفت:
    - اشک وسیله ایه واسه ابراز شادی، اندوه، درد، نا امیدی، تنهایی، سوگ و غرورش.
    فرشته متاثر شد:
    - شما نابغه اید ای خداوند... شما فکر همه چیز رو کردید، چون زن ها واقعا" حیرت انگیزن. زن ها قدرتی دارن که مردان رو متحیر می کنن. همیشه بچه هاشونو به دندون می کشن. سختی ها رو بهتر تحمل می کنن. بار زندگی رو به دوش می کشن. ولی شادی، عشق و لـ*ـذت به فضای خونه می بخشن. وقتی می خوان جیغ بزنن، با لبخند می زنن. وقتی می خوان گریه کنن، آواز می خونن. وقتی خوشحالن گریه می کنن و وقتی عصبانین می خندن. واسه اونچه باور دارن می جنگن. در مقابل بی عدالتی می ایستن. وقتی مطمئنن راه حل دیگه ای وجود داره، نه نمی پذیرن. بدون کفش نو سر می کنن که بچه هاشون کفش نو داشته باشن. واسه همراهی یک دوست مضطرب، با اون به دکتر می رن. بدون قید و شرط دوست دارن.
    یوسف نفسی تازه کرد و ادامه داد که فرشته گفت:
    - زنها وقتی بچه هاشون به موفقیتی دست پیدا می کنن گریه می کنن و وقتی دوستاشون پاداش می گیرن، می خندن. در مرگ یک دوست، دلشون می شکنه. در از دست دادن یکی از اعضای خونواده اندوهگین می شن.
    با اینحال وقتی می بینن همه از پا افتاده ان، قوی و پابرجا می مونن. قلب زنه که جهان رو به چرخش در میاره... زن ها می دونن که بغـ*ـل کردن و بوسیدن می تونه هر دل شکسته ای رو التیام ببخشه! کار زن ها بیشتر از بچه به دنیا آوردنه. اونها با خودشون شادی و امید میارن. شفقت و فکر نو می بخشن
    زن ها چیزهای زیادی برای گفتن و برای بخشیدن دارن!
    خداوند گفت:
    - این مخلوق عظیم فقط یک عیب داره
    فرشته متعجبانه پرسید :
    - چه عیبی ؟
    خداوند فرمود:
    - حیف که قدر خودش رو نمیدونه!
    صحبت یوسف که به اینجا رسید، اشک از چشمان ماه منیر سرازیر شده بود و هق هق گریه میکرد. فقط فرشته و خداوند میدانست که این زن تمام هیجان و شوقش را از طریق اشکهایش به نمایش گذاشته است. یوسف سرماه منیر را از روی سـ*ـینه اش بلند کرد. با چشمان مهربان در او نگریست. اشکهایش را با سر انگشتانش گرفت:
    - خانمی چرا گریه میکنی؟
    ماه منیر سر به زیر انداخت و سعی کرد گریه اش را فرو خورد!
    یوسف با چشمانی خندان گفت:
    - نگفتی میتونی به تنهایی از پس پسر کوچولومون بر بیای تا من ویزاتونو درست کنم؟
    ماه منیر خندان و سر بزیر با تون صدایی آهسته گفت:
    - مگه تا حالا کی مراقبش بوده؟
    یوسف بینی ماه منیر را بین دو انگشتش گرفت:
    - خانمی قرار نشد سهل انگاریمو بهم یاد آوری کنی دیگه؟
    صدای مادر یوسف به گوش رسید:
    - نمیاید بیرون...؟ بنیامین و بهجت رفتن... !
    ماه منیر از جا بلند شد که یوسف دستش را کشید و او را نشاند. با شیطنت خاصی چشم در چشم زنش دوخت:
    - اول...اول....
    سرش را جلو برد و در آن لحظه دو زندگی در هم ادغام شد . لحظه ایکه دو انسان باید تمام گذشته هایشان را فراموش کنند و دو انسان جدید متولد شود.

    **********

    دلنوشته های یوسف

    خداوند با لبخند گفت:
    اين زن است .
    وقتي با او روبرو شدي
    مراقب باش كه او داروي درد توست.
    بدون او تو غیرکاملی .
    مبادا قدرش را نداني و حرمتش را بشكني كه او بسيارشكننده است .
    من او را آيت پروردگاري ام براي تو قرار دادم.
    نميبيني كه در بطن وجودش موجودي را میپرورد؟
    من آيات جمالم را در وجود او به نمايش درآورده ام.
    پس اگر تو تحمل و ظرفيت ديدار زيبايي مطلق را نداري، به چشمانش نگاه نكن، گيسوانش را نظر ميانداز،
    و
    حرمت حريم صورتش را حفظ كن تا خودم تو را مهياي اين ديدار كنم...
    و
    من اشكريزان و حيران خدا را نگريستم...





    پایان






     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا