20
با نزدیک شدن به همدان از گرمای هوای مرداد ماه کاسته میشد و خنکی مطبوعی جای آن را میگرفت...
بعد از خوردن نهار در یک رستوران، بلافاصله به سمت همدان راه افتادند. این نوع نزدیک بودن به یک مرد برای ماه منیر هم تازگی داشت. در کنار کسی باشی که پدر فرزندت هست ولی همسر تو نبوده و نیست! چیزی که او از گذشته ی دور به یاد داشت زندگی با مردی بود که ماهی چند بار بیشتر او را نمیدید و حتی یکبار هم با هم به رستوران نرفته بودند. کل مسافرت او با همسر خدا بیامرزش محدود شد به ک سفر یک هفته ای به شمال که همه ی تجهیزات را هم با خود برداشته بودند. شبها عقب کامیون میخوابیدند و غذا را هم روی پیک نیک در کنار دریا و یا در جنگل درست میکردند...! ولی همان زمان هم ماه منیر به داشته هایش شاد بود...! دختر ناشکری نبود... به کوچکترین خوشبختی ای قانع بود...!
امیر طاها در حال بازی با دستهایش بود. یوسف با لبخند نگاهی به امیر طاها انداخت و رو به ماه منیر که شال سفیدی برسر داشت کرد و گفت:
- همدان که رفتیم سعی کنید همیشه کنارم باشید تا اگه کسی سوالی پرسید خودم جواب بدم. ضرورتی نمیبینم که پدر و مادرم هم از واقعیت مطلع بشن. یادتون نره شما همسر من هستید و بنا به دلایلی ازدواجمونو مخفی کردیم...شتاسنامه ی بچه رو که گرفتیم به تهران برمیگردیم و بعد از رفتن من به کانادا شما با وکالتنامه ای که از من دارید واسه طلاق اقدام میکنید... ولی تا رفتن من به کانادا نباید اینکار صورت بگیره، چون من و شما در یک منزل زندگی میکنیم پس باید به هم محرم باشیم...
ماه منیر ساکت به حرفهای یوسف گوش میداد و حرفی نمیزد. وقتی سخنان یوسف به اینجا رسید، پرسید:
- شما نظری ندارید
ماه منیر سر به زیر گفت:
- هرچی شما بگید من قبول می کنم.
به همدان که رسیدند، یوسف ماشین را جلوی یک محضر نگه داشت.
برای اولین بار بود که ماه منیر شهر همدان را میدید. هرچند که ماه منیر غیر از چند شهر شمال در آن مسافرت با شوهر خدا بیامرزش، جایی را ندیده بود. از لحظه ورود از شیشه ماشین خیره ی میدانها، خیابانها و زیباییهای شهر همدا شده بود.
با صدای یوسف به خودش آمد:
- رسیدیم پیاده شید.
امیر طاها به بغـ*ـل از ماشین پیاده شد. از یک در باریک که بالای آن نوشته بودند محضر ازدواج و طلاق... داخل و راه پله ی باریک و تیزی را طی کردند تا به سالن محضر وارد شدند. کسی در محضر نبود. انگار محضر دار فقط به خواست یوسف در آن ساعت در محل کارش حضور داشت.
محضر دار که مردی میانسال بود به پای یوسف بلند شد:
- سلام آقای دکتر... حال شما؟ خوش اومدید؟
یوسف دستش را دراز کرد:
- سلام آقای ایمانی.. شما چطوری؟ شرمنده که مجبور شدید تا این ساعت در محل کارتون بمونید...
- ای بابا.. داشتیم جناب دکتر صداقت؟ تا باشه از این موندن ها واسه کار خیر...
ماه منیر به آهستگی سلام کرد و آقای ایمانی بعد از سلام و احوال پرسی به او تعارف کرد که بنشیند.
محضر دار رو به یوسف کرد:
- آقای دکتر بابت اون خواسته ی شما باید بگم که من نمیتونم تاریخ عقد رسمی شما رو به سال قبل تو شناسنامهوارد کنم چون مسئله ی قانونی داره ولی جهت اینکه شما بتونید بدون دردسر واسه کوچولو شناسنامه بگیرید، میتونم یه صیغه ناه به سال قبل براتون تنظیم کنم و تاریخ عقد رسمیتونم تو شناسنامه ها تون وارد کنم.
- ماه منیر نگاه از روی رضایت به یوسف انداخت و آهسته گفت:
- - وقتی با یه صیغه نامه ی جعلی میشه واسه امیر طاها شناسنامه گرفت، چه ضرورتی داره که عقد رسمی بکنیم؟
یوسف رنگ نگاهش به عصبانیت تغییر کرد:
- اصلا خوشم نمیاد کار غیر قانونی بکنم. واسه اینکه بعدها واسه امیر طاها جای سوال نباشه یه صیغه نامه درست میکنیم ولی واسه پاک کردن این دور زدن قانون، حتما عقد دائمی میکنیم... قرارمون از اول هم همین بود... مگه نه؟
در این مدت کوتاه آشنایی ماه منیر با یوسف، زن بینوا فهمیده بود که جاهایی حرف یوسف وحی منزل است و تحت هیچ شرایطی نباید با او مخالفت کند. این مورد هم از همانها بود.
بعد از اینکه صیغه نامه جعلی آماده شد. محضر دار خطبه ی عقد را خواند. به جای مهریه که رسید نگاهی به یوسف انداخت. ماه منیر بدون معطلی گفت:
- یک جلد کلام ا... مجید و چهارده شاخه گل نرگس...
به دنبال حرفش یوسف ادمه داد و چهارده عدد سکه ی بهار آزادی...
عقد خوانده شد و یوسف رو به آقای ایمانی کرد:
- اون زمینی رو هم که گفتم، زحمتشو بکشید و به همکارتون بگید تا سندشو به اسم امیر طاها تنظیم کنه... شناسنامه شو میارم خدمتتون
ماه منیر نگاه پر بهت و متعجبی به یوسف کرد:
یوسف لبخند بر لب گفت:
- هر پدری واسه ی تامین آینده ی بچه ش این کارو میکنه...
از محضر که خارج شدن، شرعا و قانونا زن و شوهر بودن ولی هردو میدانستن که این ازدواج صوریست و تا چند روز یا حداکثر یه هفته دوام خواهد داشت.
به منزل پدر یوسف که رسیدن، یوسف امیر طاها را از ماه منیر گرفت:
- بده به من پسر بابا رو...
زنگ در زده شد. بعد از اینکه یوسف از آیفون گفت که" منم یوسف" پدر و به دنبالش مادر به دم در آمدن و بادیدن بچه ی بغـ*ـل یوسف و زن جوانی که در کنار یوسف ایستاده بود متعجب به همدیگر زل زدند. در همین موقع سمیه خواهر یوسف از روی ایوان داد زد:
- مامان بهجت زنگ زد و گفت که تو راهن و تا یه ربع دیگه میرسن اینجا...