کامل شده رمان از ما بهترون 4 | zahrataraneh کاربر انجمن نگاه دانلود

کدوم یکی از جلد های از ما بهترون از داستان پردازی بهتری برخورداره ؟


  • مجموع رای دهندگان
    14
وضعیت
موضوع بسته شده است.

zahrataraneh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2014/03/20
ارسالی ها
222
امتیاز واکنش
595
امتیاز
266
پست سی و نهم از ما بهترون 4


زیاد معطل نمی‌مونم و پدرم آدرس اوستا رو برام ارسال می‌کنه. توی آیینه های راهروی یک فروشگاه نه چندان مدرن، به لباس زیتونی رنگم خیره می‌شم و به این فکر می‌کنم که این لباس منو پیر تر از همیشه نشون می‌ده.
توی یادداشت های شخصیم چند خط از اوستا می‌نویسم.
"اون مدیر فروش شرکت آنی و چند شرکت مطرح دیگه بوده . شخصیت دو پهلو و مرموزی داره . میانساله و اون طور که من حدس می‌زنم از اجنه ای بوده که مستقیما برای خشایث کار می‌کرده."
هر چند که من امروز پر مشغله ام، اما ظاهرا از مابهترون روز آرومی رو سپری می‌کنن و خبر خاصی رو توی بروج ها نمی‌بینم. هاهاها! ببین چی پیدا کردم!

-متن پیش رو در روزنامه های محلی ویزارد ایر منتشر شده و انتشار آن به معنی تایید تمام یا بخشی از آن نیست .
مداخله ی خارجی در اتحادیه ی انتشارات برای مقابله با مبارزان خاک زی را نمی‌توان بدون توجه به رقابت بین سازمان مرکزی و گاورنر در تصاحب ویزارد ایر، تحلیل و بررسی کرد.
دفتر مرکزی انتشارات ویزارد، در شرایطی از سازمان مرکزی درخواست کردند تا برای شکست مبارزان خاک زی، عملیات خود را آغاز کنند که دو هفته قبل و پس از آنکه بانک گیاه زیان اعلام کرد کارآگاهان مخفی خود را برای نبرد با مبارزان خاک زی اعزام می‌کند، کمپانی ویزارد ایر، نسبت به این اقدام بانک گیاه زیان، واکنش منفی نشان داد و انتشارات و نهادهای وابسته به کمپانی ویزارد، دفاتر خود را تعطیل کردند.

اوستا استقبال گرمی‌ ازم انجام می‌ده. اون نه چشمای سبز داره و نه سیگار برگ می‌کشه. چند ثانیه دیدمش. ازم خواسته که توی کتابخونه ی مجلل و زیباش، منتظرش بمونم. روی میزش همون روزنامه ای رو می‌بینم که توش فالای هفتگی و روزانه رو می‌نویسن.
با کنجکاوی مشغول ورق زدنش می‌شم.

_امروز شما قبل از این که بتوانید زمانی را به خودتان اختصاص دهید، کارهایی برای انجام دادن دارید، و هر چه زود تر شروع کنید، زود تر هم کارهایتان را انجام خواهید داد. هنوز ماه در ششمین خانه ی شما که مشهور به جزئیات است قرار دارد و به شما پیشنهاد می‌شود که بر روی چیز های کوچک و جزئیات، بیشتر از موضوعات بزرگ و مهم تمرکز کنید. اگر فقط یک بار نکات مبهم را بر طرف کردید، بعد از ان شما می‌توانید بیشتر تفریح کنید.
شربت روی میز رو برمی‌دارم و با همون قلپ اول می‌فهمم که گرد داخل شربت به خوبی حل نشده.
یاد پیغام رابر میوفتم. تصمیم می‌گیرم جوابش رو بدم، می‌نویسم:«بعد از باشگاه گمت کردم ، اتفاقی برام نیوفتاده.»
چند ثانیه از ارسال پیغام نگذشته که جواب می‌ده:«خدا رو شکر، خیلی نگران شده بودم، ما توی کمپانی ویزارد مستقر شدیم. هر جا هستی زود تر بهم بگو تا بیام دنبالت، این جا، جای امنیه.»
آیینه رو کنار می‌ذارم و بقیه ی شربتم رو می‌خورم.»
روی دیوار کتابخونه ی اوستا، تابلویی آشنا رو می‌بینم. با تعجب بهش خیره می‌شم. ازش عکس می‌گیرم و درباره اش جست و جو می‌کنم. آزادی هدایت گر مردم، در سبک نئوکلاسیک، اثر اوژن دولاکروا، رنگ روغن روی بوم.
این یه تابلوی سیـاس*ـی و مربوط به انقلاب فرانسه است و تعجب می‌کنم که چرا اوستا همچین تابلویی رو توی خونه اش نگهداری می‌کنه.
صدای اوستا رو از پشت سرم می‌شنوم که می‌گـه:«یه کپی از تابلوئیه که توی موزه ی لوور نگه داری می‌شه.»
به چهره ی مهربون و متشخص اوستا که سنی نزدیک به هفتاد داره، خیره می‌شم. چشمای اون سبز و درشت نیست، لحنش نیش و کنایه دار نیست و بوی سیگار برگ هم نمی‌ده. با خودم فکر می‌کنم، نکنه اشتباهی اومدم.
اوستا می‌گـه:«بیا! بیا! بیا بشین! هنوز باورم نمی‌شه که دختر آنیا اومده به دیدنم . می‌تونم بگم هیچ شباهت خاصی با آنیا نداری.»
_درسته، ولی خب شبیه پدرم هم نیستم. شبیه پیکره ی اولیه ی مادرم هستم. اون یه زن از طبقه ی متوسط بود که هیکلی بزرگ تر از پدر و مادرم داشت.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • zahrataraneh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/03/20
    ارسالی ها
    222
    امتیاز واکنش
    595
    امتیاز
    266
    پست چهلم از ما بهترون 4



    _تا به حال به این فکر نکردی که این جا به جایی جسمی غیر انسانی و مشمئز کننده است؟
    _می‌دونم چرا این سوال رو می‌پرسی، آنیا خیلی زود درباره ی دنیای از ما بهترون و اومدنش به دنیای فیزیکی گفت و من با این موضوع کنار اومدم. اتفاقا این موضوع دید من رو به زندگی عوض کرده. خیلی از ادما هنوز درگیر جبر جسمیشون هستن، اما حقیقت اینه که ما یه روح بزرگ هستیم که توی اجسام مختلف پراکنده شدیم. نه فقط توی پیکره های انسانی. هر چیزی که با زنده بودنش دنیا رو به پیش می‌بره.
    _حرفای جالبی می‌زنی. از آنیا بگو، اون خیلی جوون بود، حتی چهل سالشم نبود.
    _البته خیلی زود مرد، خیلی هم ناگهانی. از نظر روحی عالی بود.
    _منظورت چیه؟
    _هیچ مشکل روحی ای نداشت، هیچ اضطراب و اختلالی نداشت. از نظر روحی کاملا سالم بود .
    _چطور؟
    _این که می‌گم از نظر روحی سالم بود برای شایعاتیه که توی دنیای از ما بهترون شنیدم. توی مدتی که با آنیا زندگی کردم هیچ اثری از اختلالات فکری رو ازش ندیدم.
    اوستا سری به نشونه ی تایید تکون می‌ده و می‌گـه:«آنیا قدرت روحیه بالایی داشت . با مشکلات زیادی دست و پنجه نرم کرد تا به دلخواهش رسید . اصلا فکر نمی‌کردم به سراغ من بیای و من رو بشناسی.»
    _من شما رو نمی‌شناسم، اما آنیا چیزای زیادی درباره شما نوشته. با این حال با خودم فکر می‌کنم شما همه ی اون اوستایی نیستین که من درباره تون خوندم.
    اوستا لحظه ای با تعجب به من خیره می‌شه و می‌گـه:«متوجه منظورت نمی‌شم.»
    با همون لحن ادامه می‌دم:«من برای نوشتن آخرین کتاب مادرم باید به سراغ اعضای اصلیِ سازمان مرکزی برم و اسم شما رو هم این بین دیدم. طبق یادداشت ها، شما باید چشمای سبز می‌داشتین، معتاد به سیگار برگ باشین و لحن حرف زدنتون کاملا متفاوت با چیزی باشه که الان می‌بینم. از وقتی اومدم این جا، مدام با خودم می‌گم، اوستا دقیقا کیه؟»
    اوستا می‌گـه:«فکر کنم متوجه منظورت شدم. البته من همه ی اون اوستایی نیستم که درباره اش خوندی. من بعد از منحل شدن کمپانی به سازمان مرکزی ملحق شدم و هیچ وقت عضویت رسمی نداشتم. با آنیا هم به واسطه ی بازاریابی آشنایی نزدیکی داشتم. اما اوستایی که چشمای سبز داره، اصلا یه گیاه زیه و خیلی وقته که توی سازمان، فعالیت نداره. همون موقع که کمپانی منحل شد از سازمان جدا شد. اون بازاریاب نبود. یه دلال و قاچاقچی بود. به صورت خیلی قانونی، معاملات غیر قانونی انجام می‌داد. مدت زیادیه که ازش خبری ندارم.»
    _به نظرتون می‌تونم پیداش کنم؟
    _بله، می‌تونم یه راه ارتباطی از آرشیو سازمان پیدا کنم، بهش بگو که دختر آنیایی، این طور شانس زیادی برای دیدنش داری .
    لحظه ای توی سکوت به همدیگه خیره می‌شیم.
    اوستا می‌گـه:«نوشتن همچین کتابی با ریسک بالایی همراهه.»
    لبخندی می‌زنم و یاد فال دیروز می‌وفتم و می‌گم:«راهی که پیش گرفتم، بر خلاف چیزی که بقیه می‌بینن، کاملا روشن و واضحه.»
    اوستا لبخندی می‌زنه.
    از جام بلند می‌شم و می‌گم:«بیشتر از این مزاحمتون نمی‌شم.»
    اوستا می‌گـه:«خیلی زود قصد رفتن داری، جای اقامت داری؟»
    _من تحت حمایت ایلیا هستم.
    با تردید می‌گـه: ایلیا ؟
    _بله، اون یه دفتر انتشارات رو اداره می‌کنه. بعد از حمله های دیشب، به کمپانی ویزارد ایر منتقل شدن، منم به همون جا می‌رم.
    _کمپانی ویزارد؟ مطمئنی اون جا امنه؟
    _حقیقتا نمی‌دونم کمپانی ویزارد چه ماهیتی داره.
    _ویزارد ایر یه شرکت حمل و نقل هواییه خیلی بزرگ، تحت مالکیت نژاد هوازیانه. زمانی یکی از بزرگترین شرکت های دنیای از ما بهترون محسوب می‌شد و سازمان های تحت نظارت هوازیان رو به طور کامل ساپورت می‌کرد.
    _خب این چه ربطی به انتشارات داره؟
    _چون انتشارات هوازیان هم با حمایت ویزارد ایر به فعالیت خودش ادامه می‌ده.
    _می‌تونیم بگیم که فقط یه شرکت حمل و نقل نیست.
    _درسته، زمانی تمام تانکر های بخار و مسیر های الکترونیکی ویزارد ایر، روزمره ی رویاییِ هوازیان بودن. نه فقط هوازیان، حتی برای من که از نژاد آبزی به محدوده ی نژاد هوازیان اومده بودم هم جذابیت فوق العاده ای داشت. با ناامنی های اخیر، حس می‌کنم شهرک های هوازی برای امثال من تبدیل به نوستالوژی می‌شه.
    لحظه ای احساس ضعف بهم دست می‌ده. اوستا می‌گـه:«پدرت چرا با تو به این جا نیومد؟»
    _پدرم؟ اون اصلا براش اهمیتی نداره.
    _چطور؟
    _اون تو دنیای خودش، زندگیِ شخصیِ خودش رو داره، نوشتن این کتاب اصلا براش اهمیتی نداره.
    اوستا چیزی نمی‌گـه و توی سکوت به من که مطمئنا رنگ پریده به نظر می‌رسم خیره می‌شه.
     
    آخرین ویرایش:

    zahrataraneh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/03/20
    ارسالی ها
    222
    امتیاز واکنش
    595
    امتیاز
    266
    پست چهل و یکم از ما بهترون 4



    ساعت هشت شبه و من توی اتاق جدیدم، توی کمپانی ویزارد ایر مستقر شدم. تمام ساختمون حال و هوایی مایوس کننده داره. به کمک اوستا خودم رو به ویزارد ایر رسوندم و خودم رو معرفی کردم. ایلیا به دیدنم اومد. اما خبری از رابر نشد. رابر بعد از پیغام آخرش، دوباره چند بار پیغام هایی فرستاد که نشون دهنده ی نگرانیش بود . به هیچ کدوم جوابی ندادم.
    حالا می‌دونم اوستایی که باید به دنبالش بگردم یه موجود مرموز و گیاه زیه. تندیسی که برای فردین درست کردم رو روی میز می‌ذارم. موهای بهم ریخته ام رو مرتب می‌کنم. توی آیینه نگاهی به چشمام می‌ندازم و به این فکر می‌کنم که با کمی آرایش خیلی زیباتر هم به نظر خواهم رسید.

    فال ماهانه رو می‌خونم:

    آرزویی که ممکن است برآورده شود. رویای شما به حقیقت می‌پیوندد، یک خوش اقبالی قابل ملاحظه زندگی شما را نظم می‌بخشد. قدر آن چه را که دارید به خوبی بدانید و مسئولیت هایی را که با این موفقیت در مقابل شما قرار می‌گیرند، با خوشرویی پذیرا باشید.

    عبارت شفا بخش: خوشبختی حالت طبیعی من است.

    به عکسی که خشایث لا به لای وسایل مادرم فرستاده خیره می‌شم. به راحتی گریه می‌کنم و از روح مادرم می‌خوام که به من کمک کنه. اون تنها موجودیه که می‌دونه من الان دارم با چه احساسات ضد و نقیضی دست و پنجه نرم می‌کنم.

    صبحه و ساختمون نسبتا خلوت شده. مشغول خوندن یکی از کتاب های درسی پاندت های مدارس نظامی‌ هستم. با کمال تعجب دیدم که کتاب درباره ی وجدان کاریه و اونا همه رو قبلا جواب دادن، در حالی که من جواب هیچ کدوم از سوالا رو نمی‌دونم. این مباحث رو توی کتابای درسی ما هم تدریس می‌کردن.

    با تعجب، با خودم فکر می‌کنم که این افسرای بی وجدان و بی رحم، چجور این کتاب رو می‌خونن و بهترین نمره ها رو ازش می‌گیرن و بر علیه اش توی سازمان های مختلف مشغول فعالیت می‌شن.

    متاسفانه پیغام های خوبی بهم نمی‌رسه. توی صفحه ی شخصیم، یه بازاریاب و کارخونه دار به اصطلاح بین المللیِ خاک زی و آب زی که میلیارد ها دنبال کننده داره، به نوشته ام درباره ی آخرین وضعیت شرکت آنی، قبل از ورشکستگی، یه ایراد جزئی گرفته.

    ایراد معقولیه و دلیلش هم کمبود اطلاعاتم بوده که اصطلاحی رو اشتباها به کار بردم. البته این اشتباه اصلا چیز مهمی نبود ولی اون با نیش و کنایه ازم ایراد گرفته. به هر حال همون ایراد گیریِ بازاریاب مشهور، یک میلیارد و صد میلیون بار تایید شده و ازش حمایت شده و این در حالیه که گزارش من فقط دو بار حمایت شده.

    توی طالع امروزم نوشته:
    - عده ای به ظاهر دوست اطراف شما را گرفته اند که فقط به فکر سو استفاده از شما هستند. آنها را از خود دور کنید و گرنه مورد آزار و اذیت قرار می‌گیرید. تسلیم شدن وقتی تا این حد به موفقیت نزدیک هستید، اصلا کار درستی نیست. با این حال ببینید شاید فکر کنید که راه را اشتباه آمده اید و حالا هم انتخاب دیگری ندارید. در هر صورت این نکته را به یاد داشه باشید که پشت ظاهر آرام و راکد وضعیت فعلی، چیز های زیادی در جریان هستند. لزومی‌ ندارد که همین امروز همه ی کار ها رو به راه شوند، شما راه خودتان را هر چند با قدم هایی کوچک ادامه دهید و کارتان را به بهترین نحو ممکن ادامه دهید. آرام آرام پیش رفتن خیلی بهتر از درجا زدن و سکون است.

    به سالن ورودی ویزارد ایر می‌رسم، در حالی که پیرهن سبز رنگ بزرگی به تن دارم و چشمام از شدت ضعف و خستگی گود افتاده. تمام شب رو توی بروج های مشترک پرسه می‌زدم و اخبار و تحلیل های جدید رو می‌خوندم.

    در های ورودی و خروجی برای واگن های بخار بسته شدن و تابلویی که مسیر های مختلف رو نشون می‌ده کاملا خاموشه.

    دخترایی که توی بوفه ها، کار مسافر ها رو راه می‌ انداختن به خواب رفتن، در حالی که روی میزشون پر از پاکت های چیپس و قوطی های نوشابه ی به لیموئه.

    تنها تابلویی که روشن مونده، مربوط به مسیر هائیه که در نهایت به شش اردوگاه افسری هوازیان ختم می‌شه.

    بی حوصله بروشور های روی صندلی های انتظار رو ورق می‌زنم.

    سرم رو به پنجره تکیه می‌دم. جن کوچولویی که یه پسر هفت، هشت ساله است، اون ور خط ، میون ابرا، در حال بازی کردن ما بین مسیرهای هوائیه.

    _چرا با من اینطور برخورد کردی؟ تو رو به باشگاه بردم که در امان باشی!

    بر می‌گردم و تقریبا غیر منتظره با رابر رو به رو می‌شم.

    _می‌دونم و ازت ممنونم. اما یکم عجیبه که تو از رفتار من ناراحتی.

    رابر جلیقه ی مشکی رنگی با حاشیه های سفید پوشیده و مثل همیشه، آروم و قاطع به نظر می‌رسه.
     
    آخرین ویرایش:

    zahrataraneh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/03/20
    ارسالی ها
    222
    امتیاز واکنش
    595
    امتیاز
    266
    پست چهل و دوم از ما بهترون 4




    کمی‌ جلو تر میاد و می‌گـه:«چه چیزش عجیبه؟ مسئولیت تو به عهده ی ماست، اگر اتفاقی برای تو بیوفته...»

    وسط حرفش می‌پرم و می‌گم:«اگر اتفاقی برای من بیوفته، مجبور نیستی به هیچ موجودی جواب پس بدی. تو از چیز دیگه ای ناراحتی.»

    رابر چیزی نمی‌گـه، در واقع حرفی برای گفتن نداره. خودم ادامه می‌دم:«احساس می‌کنی بهت بی احترامی‌ کردم و غرورت له شده.»

    رابر که کمی‌ از این قضاوت عجولانه ی من بهم ریخته، می‌گـه:«لـ*ـذت می‌بری، نه؟ تو هم لـ*ـذت می‌بری که یه پسر رو تحقیر کنی!»

    تو هم؟ پس این اولین باری نیست که با همچین مساله ای رو به رو شده و اتفاقا براش کلیشه هم شده.

    می‌گم:«تند نرو و ادای موجودات حق به جانب رو در نیار، خودتم می‌دونی که چقدر این بازی سرگرم کننده است. توجه به طرفی که ازت بیزاره و فرار از موجودی که بهت تمایل داره. اگر جایی احساس کردی که غرورت شکسته و احساساتت جریحه دار شده به این فکر کن که چقدر این بازی، بازیِ آهو و شکارچی، با مزاجت ساخته بود که فراموش کردی من چقدر تو رو با همه ی ضعف هام دوست داشتم و دارم.

    دوست داره حرفی بزنه ولی حرفی برای گفتن نداره. منم فرصتی بهش نمی‌دم و از اون جا دور می‌شم.

    حین رفتن به دفتر فردین با خودم فکر می‌کنم که شاید منم دارم از این بازیِ آهو و شکارچی لـ*ـذت می‌برم، مخصوصا وقتی که خودم نقش شکارچی رو بازی می‌کنم.

    _سلام، من اومدم که فردین رو ببینم.

    دختر جوون از جلوی در کنار می‌ره. یه گیاه زیه خوش بر و روئه که آرایش غلیظی به صورتش پاشیده و یقه ی پیرهنش دوخت عجیب و ظریفی داره. هیچ حرفی هم نمی‌زنه. انگار لاله.

    منو به اتاق فردین راهنمایی می‌کنه و در حالی که خنده ی چندش برانگیزی روی لب داره، ازم دور می‌شه.

    اتاق فردین چند تا میز بزرگ داره. کتابخونه و ویترین های عریض داره ولی هر چقدر چشم می‌چرخونم، خبری از چشمه نیست.

    یاد رفتارم با رابر میوفتم و همزمان به یاد چشمای معصوم و مهربونش .

    فردین می‌گـه:«پدرتم به این جا اومده؟ به دنیای ما ؟»

    _نه...

    _حدس می‌زدم ....

    _چی؟ چیو حدس می‌ زدی؟

    _این که پدرت نیاد.

    می‌خنده و پرده ی اتاق رو روشن می‌کنه. روی پرده خطوط طلایی و نقره ای، به حرکت در میان.

    _چرا حدس نمی‌زدیکه بیاد؟ آرشو از کجا می‌شناسی؟

    فردین خنده ی خاص خودش رو می‌ره و و می‌گـه:«آرش و آنیا، هر دوشون برای پدرم کار می‌کردن، چطور نشناسمشون! آرش مثل آنیا نبود، .... می‌دونم با این حرف ازم خیلی بیشتر از قبل متنفر می‌شی، ولی برام از همون روز اول روشن بود که آرش و آنیا بهم نمی‌خورن.»

    حرفش به شدت داغونم می‌کنه. لحظه ای مکث می‌کنم و به رو فرشی ها خیره می‌شم. چند بار چهره ی رابر میاد توی ذهنم و با چهره ی آرش تلفیق می‌شه.

    _منظورت اینه که همدیگه رو دوست نداشتن؟

    _دوست داشتن؟ من زیاد به عشق و این جور چیز ها اعتقادی ندارم. آنیا دیوانه وار آرش رو دوست داشت و اون پسر از روی ناچاری تن به این ازدواج داد.
     
    آخرین ویرایش:

    zahrataraneh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/03/20
    ارسالی ها
    222
    امتیاز واکنش
    595
    امتیاز
    266
    پست چهل و سوم از ما بهترون 4



    _اما تا جایی که من یادمه، زندگیه خوبی با هم داشتن.
    _چرا زندگیه بدی داشته باشن؟ آنیا بهترین زن دنیا بود. زیبا، ثروتمند و خوش قلب بود. قبول داری که آنیا، ذره ای از جذابیت کم نداشت؟ مادرت درباره ی زمانی که ستاره ی هنر های تصویری دنیای اجنه بود، چیزی بهت گفته؟
    به چشمای با نفوذ فردین خیره شدم و با خودم به این فکر می‌کنم که شاید بهتر باشه هر چه زود تر به دنیای خودم برگردم و به این فکر کنم که چه موقع می‌تونم یه وقت دکتر برای بیماری های گوارشیم بگیرم.
    فردین می‌گـه:«آنیا فوق العاده بود. حتی یاس و ضعفش از بابت ناکامی‌ هاش با شکوه بود. اما ورود به دنیای شما همه چیز رو خراب کرد. آنیا همه چیزشو فدای آدمی کرد که ....»
    فردین به طرف کشویی می‌ره و پاکتی رو بیرون میاره. همین طور که پاکت رو جلوی من می‌ذاره، می‌گـه:«این از اولین عکس های آنیا، موقع ورود به هنر های تصویریه، توی این عکسا هنوز کمی‌جدیت و جبر افسریش رو داره ...»
    با تردید و حالتی مسخ شده عکس های مادرم خیره می‌شم. هیچ تجسمی‌ از دوران نوجوانی و جوانیش نداشتم. آرایش و مدل ابرو ها و هایلایت موهای آنیا، خیلی به چشمم غریب و دور هستن. توی عکس هاش لبخند زیبایی به لب داره که غالبا دندوناش رو هم به نمایش می‌ذاره. لباسای روشن و جوون پسندانه ای به تن داره.
    رو به فردین می‌گم:«آنیا، همیشه لباسای تیره می‌پوشید، آخرین باری که دیدم چهره اش رو آرایش کرده ....به یاد نمیارم.»
    فردین می‌گـه:«من هنوز درک نمی‌کنم که آنیا چرا رفت ...»
    لحظه ای تردید می‌کنم اما بار دیگه فرصت رو برای نیش و کنایه زدن مناسب می‌بینم. پوزخندی می‌زنم و می‌گم:«طبیعیه، قرار نیست که مرد ها این طور احساسات رو درک کنن.»
    فردین می‌گـه:«این منصفانه نیست، به هر حال ما هم غرایز خودمون رو داریم.»
    _دقیقا منظورم همین بود. همه ی ما تابع غرایزمون هستیم. هر چقدر هم که سر خودمون رو با خرد و فلسفه شیره بمالیم، یه جایی هست که غ.ر.ی.ز.ه پیش دستی می‌کنه. حتی شده از کم شانسی. حتی لحظه ای که احساس می‌کنیم به غ.ر.ی.ز.ه مون غالب شدیم، داریم روی دیگه از غ.ر.ی.ز.ه مون رو نشون می‌دیم که بعضا کشنده تر و آزار دهنده تر از غ.ر.ی.ز.ه مونه. امثال تو بر اساس غ.ر.ی.ز.ه شون وابستگی های عاطفی پیدا نمی‌کنن. اما امثال آنیا نمی‌تونن مردی که دوست داشتن رو فراموش کنن. نمی‌تونن ازش بگذرن. اگر به گروه های عدالت طلب و برابری گرایش داشتی، راحت تر می‌تونستم مجابت کنم. ولی به نظر میاد پوچ گرا باشی، درسته؟
    فردین چیزی نمی‌گـه، فقط می‌خنده.
    ادامه می‌دم:«از رابر شنیدم که به هنر مدرن علاقه داری و یه سری از کارهای ما آدم ها رو هم دزدیدی. منم برات یه هدیه آوردم. خودم برات ....»
    همین طور که با مهارت خاصی، جمله مو به پایان می‌رسونم، تندیس قیف رو هم از کیفم بیرون می‌کشم و روی میز می‌ذارم.
    _این تندیس کار خودمه. من طرفدار فرا واقع گرایی همراه با مفهوم هستم. شاید طرحم سوررئال به نظر برسه، اما تجسم خودم از پوچی رو به نمایش در آوردم ....
    ***
    ساعتی هست که به ویزارد ایر برگشتم و فکر می‌کنم که متضرر نشدم. شاید بهتر باشه از این به بعد، هر وقت بابت چیزی ناراحت شدم چند لحظه سکوت کنم و به این فکر کنم که باید بیشتر از هر مشکلی به اوضاع مزاجیم و بهداشت دهان و دندانم فکر کنم.
     
    آخرین ویرایش:

    zahrataraneh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/03/20
    ارسالی ها
    222
    امتیاز واکنش
    595
    امتیاز
    266
    پست چهل و چهارم از ما بهترون 4


    امروز سعی می‌کنم زود تر بخوابم. ویزارد ایر نسبتا آرومه. سیستم تهویه خاموشه و هوا نسبتا خوبه. رابر از دیروز ویزارد ایر رو ترک کرده و ایلیا رو هر از گاهی می‌بینم. اون ها اعتماد زیادی به ویزارد ایر دارن و خودشون رو جمعی از صاحبان نشر و فرهیخته ها و روشنفکر های جامعه می‌دونن که می‌تونن با ادامه ی مبارزاتشون، کار مهمی‌ برای تمدن و بعضا نژاد خودشون انجام بدن.
    دیشب، قبل از این که از ویزارد ایر خارج شم، متوجه شدم که آرین به ویزارد ایر اومده بود.
    این که هنوز زنده است و حضور داره، نشون می‌ده و خود به خود بهم تلقین می‌شه که قصه ای از اون، نا تموم مونده و هنوز باید چیزای زیادی رو به چشم ببینم، که امیدوارم زجر کشیدنش باشه.
    سومین لیوان از یه جور شربت قرمز رو هم می‌خورم و توی بروج ها مشغول گردش می‌شم.
    اوستا با این که دیگه فعالیت خاصی برای شرکت های بازاریابی انجام نمی‌ده اما هنوزم می‌تونه با ژست های عجیب و غریب، کنفرانس های کسب و کار رو بگردونه و پولی به جیب بزنه. منظورم همون اوستای آبزیه.
    امروز بعد از مدت ها نگاهی به تحلیل ها می‌ندازم. تحلیل ها معمولا کم مخاطب ترین مطالب روزنامه ها هستن. این مطالب به خوبی روشن می‌کنه که چجوری توی یک روز، تمام انتشارات، مهر و موم شدن و همگی به ویزارد ایر سرازیر شدن. مبارزای خاک زی برای این کار از روش خاصی استفاده کردن. از اون جایی که توی دنیای از ما بهترون ساخت و ساز توی هر ارتفاعی می‌تونه صورت بگیره، نیرو های خاک زی، دیوار حائل رو توی ارتفاعات مختلف شهر های هوازی درست کردن. با این روش، رفت و آمد ها به محدوده هایی غیر از نژاد هوازی، تماما کنترل می‌شه. البته من با این حرف مخالفم. تو این جور مواقع، همیشه راه در رویی وجود داره. مخصوصا این که درست کردن حائل های زیر زمینی عملا غیر ممکنه. درباره ی این موضوع کجا خوندم؟
    دوباره پیغامی از رابر رو دریافت می‌کنم. درکش نمی‌کنم و به خاطر اتفاقات اخیر، خیلی از نظر روحی ازش فاصله گرفتم.
    اون نوشته:«به نظرت مسخره نیست که رفاقت ما به محض تعطیل شدن دفتر به پایان رسید؟ ماموریت و کار تو خیلی زود تموم می‌شه، اون موقع باید تصمیم بگیری که بمونی یا برگردی، اگر تو بری، بعد از مدتی همدیگه رو فراموش می‌کنیم. این موضوع برای من خیلی آزار دهنده است. خیلی چیزا درباره ی تو، برام گنگ و مرموز مونده، من هنوز تو رو نمی‌شناسم.»
    روپوش براق و بلندی دارم که به رنگ آبی کبالت می‌ماسه. به نظر نمیاد که اون رو از یه دست فروش حومه ی ویزارد ایر خریده باشم. دستبندی که آرین بهم هدیه داده رو می‌پوشم. رنگ و لعاب نقره ای و آویز هاش با لباسم جور در میاد. موهام رو مرتب می‌کنم. چند بار می‌چرخم و فکرم رو از همه ی دوندگی های اخیرم آزاد می‌کنم.
    به سرعت به طرف سالن اجتماعات به راه میوفتم. سالن تا حوالی ساعت سه ی بعد از نصفه شب، پر می‌شه از اجنه ی هوازی که برای شنیدن سخنرانی افسران هوازی، لحظه شماری می‌کنن. اون ها، افسرای هوازی، از هر فرصتی برای خود نمایی و ابراز وجود استفاده می‌کنن.
    از پله ها پایین می‌رم. سیستم تهویه، فعال تر از هر زمان دیگه ای به نظر می‌رسه. بین جمعیت که به آرومی‌ در حرکت هستن به دنبال رابر می‌گردم.
    _صنا! تو این جا چیکار می‌کنی؟
    ایلیا رو می‌بینم که با جمعی از دوستان هوازیش، گوشه ی سالن جمع شدن .
    _من دنبال رابر می‌گشتم...
    هنوز جمله ام تموم نشده که یکی از همکارای ایلیا با تعجب می‌گـه:«درست می‌بینم ؟ شما باید انسان نما باشین! ایشون کی هستن؟»
    ایلیا می‌خنده و می‌گـه:«شاید باورتون نشه اما اون دختر آنیاست.»
    خانم میانسالی که گردنبند بزرگ و نخراشیده ای به گردن داره، مورمورش می‌شه و می‌گـه:«شنیده بودم که آنیا در نهایت با یه انسان ازدواج کرده، ولی برام عجیبه که بچه اش رو امروز و همچین جایی می‌بینم. از دیدنت خوشحالم دختر آنیا.»
    به همشون لبخندی می‌زنم و با تکون دادن سرم، ازشون تشکر می‌کنم.
    سری به اطراف می‌چرخونم و امیددارم که بتونم تا قبل از شلوغ شدن سالن، رابر رو پیدا کنم.
    توی پله ها سرازیر می‌شم و نماهای مختلف رو از پنجره های بد شکل ساختمون می‌بینم و به این فکر می‌کنم:

    "چون یکی برج بلند جادویی ، دیوارش از اطلس
    موج دار و روشن و آبی
    پاره های ابر همچون غرفه های برج
    مثل چشمک زن چراغی چند ، مهتابی

    ای خوش آن پرواز و این دیدار
    گرد بام دوست می‌گردد
    نرم نرمک اوج می‌گیرد ، افسونگر پری زادان"

    روی پله های آخرین دهلیز ساختمون، رابر رو می‌بینم.
    لحظه ای به همدیگه خیره می‌شیم. همین طور که آخرین پله ها رو می‌رم، می‌گم:«خوشحالم که دوباره می‌بینمت.»
    به چهره اش که حامل لبخند یا شایدم نیش خند باشه خیره می‌شم.
    می‌دونم که الان داره تصمیم می‌گیره، که آیا الان نقش گرگ رو داره یا روباه، یا این که این بازی رو برای همیشه پایان بده و یه تصمیم قطعی و سرنوشت ساز رو بگیره.
    رابر می‌گـه:«دیروز پدرت رو دیدم، البته تقریبا اتفاقی... خب اون اصلا شبیه تو نبود.»
    _بله من شبیه پدر و مادرم نیستم.
    با رابر مشغول حرکت روی زمین نسبتا آیینه ایِ ویزارد ایر می‌شیم.
    رابر می‌گـه:«پدرت به من گفت که شبیه آرین هستم.من....آرین رو می‌شناسی؟»
    دستی به دستبند نقره ای رنگم می‌کشم و می‌گم:«بله، می‌شناسم.»
     

    پیوست ها

    • 20130102_043651.jpg
      20130102_043651.jpg
      24.3 کیلوبایت · بازدیدها: 2
    آخرین ویرایش:

    zahrataraneh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/03/20
    ارسالی ها
    222
    امتیاز واکنش
    595
    امتیاز
    266
    پست چهل و پنجم از ما بهترون 4




    رابر می‌گـه:«خیلی برام جالبه.»

    _چی؟

    سیستم تهویه خیلی غیر منتظره از کار می‌وفته و سکوت سختی توی ویزارد ایر برقرار می‌شه. کم کم همهمه و هیاهو توی راهرو ها میوفته. صدای نزدیک شدن توده ی عظیمی‌ از گرد و غبار رو می‌شه شنید.

    هر دو برمی‌گردیم و به پنجره خیره می‌شیم. قبل از این که بتونیم برای مواظبت از همدیگه کاری انجام بدیم، ساختمون به حرکت در میاد و واژگون می‌شه.

    صدایی مثل شکسته شدن دیوار صوتی، بابت نگرانی و اضطرابی که بین ساکنین افتاده، به گوش می‌رسه.

    می‌دونم که امنیت صفره. رابر دستم رو می‌گیره و همین طور که به راهرو های منتهی به آبراه های زیر زمینی می‌کشونه، می‌گـه:«ویزارد ایر به زودی سقوط می‌کنه، باید این جا رو ترک کنیم.»
    ***
    :تاثیراتی که از مشکلات یکی از نزدیکانتان دریافت می‌کنید ممکن است شما را ناراحت کند. آیا دوست نزدیکتان مریض است و یا اتفاقی برای او افتاده است که کنترل آن ها از دست او خارج شده است؟ به احتمال زیاد دوستتان دلش نمی‌خواهد در مورد این موضوع حرف بزند، پس بهتر است اجازه دهید خودش هر موقع که صلاح می‌داند در مورد این مساله با شما حرف بزند. ممکن است این وضع شما را کلافه کند، اما بهتر است صبور باشید، چون کار دیگری از شما ساخته نیست. به حرف های عشقتان گوش کنید، از او بخواهید با شما حرف بزند، از این طریق خواهید فهمید، چه چیزی در رابـ ـطه ی شما ایجاد مشکل می‌کند.
    ***
    بچه های باشگاه، بار دیگه از ما استقبال خوبی می کنن. وسایلم رو توی کمدی آهنی که تا قبل از این مخصوص نگه داری وسایل بچه های باشگاه بوده می‌چپونم. توی اتاق به جز من سه تا دختر دیگه هم هستن. رابر توی راهرو با پسر دیگه ای مشغول صحبته.
    ***
    رسانه ی جنگی خاک زیان ضمن اعلام عملیات هوایی گیاه زیان علیه هوازیان وابسته به سازمان مرکزی ویزارد ایر از مشاهده ی تجهیزات جنگی در محوطه ی ویزارد ایر خبر داد.

    طی این عملیات 100 الف از اعضای وابسته به سازمان مرکزی دستگیر شدند.

    معذب و درمانده هستم و زیاد به غریب نوازیِ این اجنه هم خوش بین نیستم.

    اوایل مدام به لباس ها و چشم های گردم نگاه می‌کردن. براشون عجیب بود که من دختر آنیایی باشم که ستاره ی فیلم های دو دهه ی اخیرشون بوده. منم خجالت می‌کشیدم و سعی می‌کردم خودم رو با خوندن کتاب سرگرم کنم. اما زیاد موفق نبودم.

    ساعت شیش و بیست و چهار دقیقه است. هنوز خبر جدیدی از ویزارد ایر منتشر نشده. بچه های باشگاه هم همین جا موندن و به خواب رفتن. اون ها اکثرا هوازی هستن. چند نفرشون مستقیما به مدارس نظامی‌ وابستگی داشتن. بقیه هم دیگه توی خونه هاشون احساس امنیت نمی‌کنن.

    خورشید کم کم طلوع می‌کنه و تمام اعضای تیم خواب هستن.

    عنکبوت ها از سر و کولم بالا می‌رن. به رابر فکر می‌کردم و این که چقدر برای ادامه ی زندگی نسبت بهش سردم.

    به یاد پدرم میوفتم. نمی‌خوام همه ی حس بدم رو به گردنش بندازم. من باید بعد از آنیا تموم می‌کردم. اشتباهم این بود که موندم.

    خیلی مایوس و بی انگیزه ام. این حالت وقتی که با بقیه ارتباط برقرار می‌کنم، بیشتر هم می‌شه.

    تیتر جدیدی از همکاری انتشارات وایز بات گرین ایز رو می‌بینم که قراره با یه انتشارات از نژاد گیاه زیان همکاری داشته باشه. این خیلی جالبه که وایز بات گرین ایز با وجود تازه کار بودن از نژاد خودش، مستقله و توی این اوضاع با یه انتشارت گیاه زی همکاری می‌کنه.

    خبری که همین الان به بروج ها فرستاده شده نشون می‌ده که ساکنین ویزارد ایر، البته بخشی شون، تونستن خودشون رو به گندی شاپور برسونن. حالا باید صبر کنیم و ببینیم که کی مبارزات به گندی شاپور می‌رسه.
     
    آخرین ویرایش:

    zahrataraneh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/03/20
    ارسالی ها
    222
    امتیاز واکنش
    595
    امتیاز
    266
    پست چهل و ششم از ما بهترون 4



    روز بدی رو سپری می‌کنم. البته شاید بچه های داخل باشگاه هم همین حس رو دارن. هوا نامطبوع و بدبوئه و حال روحیه ما هم زیاد خوب نیست. توی زمین والیبال، هر از گاهی تمرین می‌کنیم اما تا وقتی که ندونیم چه بلایی قراره به سر دنیای از ما بهترون بیاد، حالمون بهتر نمی‌شه.

    غرغر ها ادامه داره و اخبار هم زیاد کمکی نمی‌کنه. ویزارد ایر کاملا سقوط کرده.

    توی مغازه ی فروش تنقلات، منتظر رابر و یه دختر آب زی و هوازی هستم. توی پیاده رو، چهار تا تابلوی عجیب رو دیدم.

    تابلو ها از پای چهار تا جن طراحی شدن. با رنگ های پر ماتم و دردناک و بعضا خونین. تاول های کثیف و آزار دهنده ای رو می‌شد روی پاهای نا فرم و کشیده شون دید.

    امروز خواب دیدم که یه بچه دارم. بچه ام یه عروسکه. اسم بچه ام خیلی عجیب و غریبه و من اسم بچه ام رو فراموش کردم. هر چی از خودش و پدرش می‌پرسیدم که اسمش چیه ؛ بهم جوابی نمی‌دادن. در نهایت بچه ام تماما تبدیل به عروسک می‌شه و هیچ حرفی نمی‌زنه.

    دختری به اسم ترنج، بیشتر کارای تمیز کاری باشگاه رو انجام می‌ده. خیلی دلم برای اتاق خودم تنگ شده .

    موقع شام با بچه های باشگاه، فیلمی‌ قدیمی‌ رو می‌بینیم. فیلم خیلی درامه و بدبختی و فلاکتشون رو بابت سیل های زیر زمینی نشون می‌ده. یه بچه ی کوچولو دارن و پولی هم ندارن که توی شهرک های هوازی و گیاه زی، غذا بخرن.

    مادر فیلم مریضه و شوهرشم اکثر اوقات رفتار درستی باهاش نداره. خیلی بدبختن و ما هم ریلکس نگاه می‌کنیم و پیتزاها رو دونه دونه می‌بلعیم.
    ***
    این دو روز، بروج ها و پیغام هام رو با یه آیینه ی زهوار در رفته چک می‌کنم. وایز بات گرین ایز دوباره برام پیغامی‌ فرستاده و ازم خواسته به دیدنش برم.

    آخرین باری که دیدمش، زیاد برخورد جالبی نداشتم. بعد از اون، اولین باره که بهم پیغام می‌ده و من دلیلش و این که چه برداشتی از رفتار من داشته رو نمی‌دونم.

    نصف شبه که متوجه می شیم ایلیا و همفکراش ویدیویی رو منتشر کردن. این ویدیو رو بازمانده های ویزارد ایر با همکاری هم منتشر کردن. بچه های باشگاه به سالن سرازیر می‌شن.

    توی ویدیو، فقط ایلیا رو تا الان دیدم و می‌شناسم. فیلم برداری توی محیطی مجهوله و کیفیت فیلم از قصد خیلی پایین در نظر گرفته شده.

    ایلیا آسیب دیده و مجروح به نظر می‌رسه. این موضوع رو فقط از تن صداش حدس می‌زنم.


    صیان، بزرگترین دختر جمع ماست. با بلند کردن صدای تی وی، یقه ی ژاکتش رو روی لب ها و صورت یخ زده و کبودش می‌ندازه و به گوشه ای می‌خزه.

    ایلیا اتفاقات اخیر رو غیر منطقی می‌دونه و قیافه ای حق به جانب به خودش می‌گیره و می‌گـه:«موضع ما نسبت به اختلاف نژادی تا حدودی دچار مشکل شده. ویژگی های اخلاقی، اجتماعی و فکریِ نژاد های مختلف رو با هم مقایسه می‌کنیم و اختلافاتمون رو به حساب ناهنجاری هامون می‌ذاریم ....البته ما دچار نژاد پرستی ذاتی هستیم که غارت و ناسزا گفتن و پرخاشگری رو برامون عادی جلوه می‌ده .....فقط زمانی می‌تونیم وضعیت رو به بیست سال پیش برگردونیم که دیدمون رو نسبت به این قضیه از بین ببریم.»

    با یه رعد و برق ساده، که صداش به سختی از سطح زمین به گوش ما می‌رسه، کانال تلویزیونی برفکی می‌شه.

    هیوستون، پسر هوازیه قدبلند باشگاه، می‌خنده و در حالی که دندونای براقش رو به رخمون می‌کشه، رو به رابر می‌گـه:«انگار ایلیا خیلی دلش پره، چطوره زودتر برگردی پیشش تا از فرط دلتنگی، دم از شعار های آبکی و صلح دوستانه نزنه.»

    رابر می‌گـه:«منظورت چیه؟»
     
    آخرین ویرایش:

    zahrataraneh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/03/20
    ارسالی ها
    222
    امتیاز واکنش
    595
    امتیاز
    266
    پست چهل و هفتم از ما بهترون 4




    هیوستون می‌گـه:«یعنی چی که باید خودمون رو از هر نظر با نژادای دیگه برابر بدونیم و ساده تر، مسئله رو حل کنیم، ببینم نکنه فکر کردین مشکل ما چیز دیگه ایه؟ چیزی مهم تر از نژادمون؟»

    همین طور که رابر داره فکر می‌کنه. مریم، که صمیمی‌ترین دوست صیان به حساب میاد، با تردید می‌گـه:«منم به این موضع سازمان خوشبین نیستم.»

    پیشدستی می‌کنم و می‌گم:«کی گفته که این حرف ایلیا، موضع سازمانه؟»

    پسری که از دوخت روی لباسش می‌فهمم اسمش بروله، وسط می‌پره و می‌گـه:«حتی اگر تا الان همچین موضعی نداشتن، مطمئنا الان هست. ما تا الان دلخوش به نژادمون بودیم. بعد از این فکر می‌کنی چه بلایی به سرمون میاد ؟هان ؟فکر می‌کنی تصمیم سازمان به نفع ماست؟»

    به چشمای مایل به ارغوانی برول خیره می‌شم و می‌گم:«تو نباید کاملا هوازی باشی، درسته؟ و مطمئنا از اقوام منم نیستی، انسان نیستی ... نژاد تو به اجنه ای می‌رسه که هوازی نیستن، چطور با اقوامت رفت و آمد داری، در حالی که نژاد هوازی رو برتر می‌دونی؟»

    اون می‌خنده و می‌گـه:«ربطی به این موضوع نداره.»

    _اگر ربطی نداره پس چرا اینقدر مساله رو گنده اش می‌کنین؟ چه فرقی می‌کنه که چه اتفاقی برای سازمان بیوفته؟

    هیوستون می‌گـه:«تو مطمئنا خیلی چیزا رو درباره ی ما نمی‌دونی.»

    _برای من مشخص و واضحه که داره چه اتفاقاتی میوفته. تا به حال تاریخ خوندین؟ البته من از تاریخ متنفرم اما توی پیش زمینه های مطالعه ی تاریخ درباره ی فاصله از اتفاق، تاکید زیادی وجود داره، ما الان توی دهان آشوب و تنشی هستیم که گریبان نژاد هوازی رو گرفته.

    صیان می‌گـه:«اهمیتی نداره که ما با سازمان موافق باشیم یا مخالف، تصمیمات اونا می‌تونه تموم خونواده، عزیزا و آرزوهایی که برای آینده داریم رو ازمون بگیره. شاید تو دیگه آرزویی نداشته باشی، اما من دوست ندارم خیلی زود بمی‌رم.»

    نگاهی به چشمای ریز و بی حالت صیان می‌ندازم و سعی می‌کنم درکش کنم.

    رابر می‌گـه:«من با صیان موافقم ....اگر الان هم اینجا موندیم برای اینه که از جو بد دور باشیم. پدر و مادرامون اکثرا به طور مستقیم برای سازمان مرکزی کار می‌کنن. حداقلش اینه که هر اتفاقی بیوفته ما اینجا امنیت داریم. اگر دوست دارید می‌تونید برید. من وابستگی خاصی به پدرم و موجوداتی که اون بیرون هستن، ندارم.»

    دوست دارم با ذوق وسط حرفش بپرم و بگم:«منظورت با من بود ؟ من اون بیرون نیستم، پس ممکنه تا حدودی به من وابستگی داشته باشی.» اما خب این کار درست نیست و حتی خودم رو سرزنش می‌کنم که چرا باید بابت وابستگیِ رابر به خودم، خوشحال باشم و حالا به این فکر می‌کنم که چرا باید این دروغ زیبای رابر رو اصلا باور کنم؟

    تعدادی از بچه ها بلافاصله جیم می‌شن. برول و هیوستون برای جمع کردن وسایلشون به رختکن می‌رن.
     
    آخرین ویرایش:

    zahrataraneh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/03/20
    ارسالی ها
    222
    امتیاز واکنش
    595
    امتیاز
    266
    پست چهل و هشتم از ما بهترون 4




    دو تا از دخترا، گوشه ی سالن، زانوی غم به بغـ*ـل گرفتن.

    رابر می‌گـه:«چرا برنمی‌گردی به دنیای خودت؟»

    _برگردم که چی بشه؟

    _حداقل اون جا مجبور نیستی نگران امنیت و جونت باشی.

    می‌خندم و می‌گم:«شاید به نظرت احمقانه باشه اما من همین الانشم بیشتر از تمام عمرم احساس امنیت دارم. دنیای من، حداقل برای من، اصلا امن به نظر نمی‌رسید.»

    _فکر کنم می‌دونم چی می‌گی، منم زیاد نگران نیستم، بیشتر نا امیدم.

    _از چی؟

    _از این که دست از حماقتمون برداریم. حسی بهم می‌گـه که هیچ اتفاق خوبی توی راه نیست.
    ***
    طالع امروزم رو می‌خونم:

    دوستان نادان همیشه باعث بدبختی و بدبیاری می‌شوند. از آن ها احتراز کنید. هر لحظه ممکن است در کمین شما باشند که ضربه ای وارد کنند....

    تنگنا های عاطفی، بی خانمانی و فقر، تنهایی رنج آور، پنج سکه نماینده ی نوعی جدایی، تنهایی و محرومیت است. فقدان نیروی حیات و قدرت می‌تواند ناشی از ضعف جسمانی، بیماری، تنهایی روحی و روانی یا مشکلات مالی باشد. حال زمانی است که می‌بایست به کمبود ها و نیاز های خود توجه کنید. اعتقادات و باور های شما در مورد زندگی به هیچ وجه از شما حمایت نمی‌کنند، در این صورت آیا هنوز مایل هستید، باور های کهنه ی خود را تقویت کنید؟ این کارت شما را تشویق می‌کند تا با ناتوانی های خود رو به رو گشته و بر آنها توفق جویید.

    عبارت شفا بخش:« من در حال نظم دادن به زندگی خود هستم.»
    ***
    بعد از یه شب پر تنش و یه طالع ناجالب، برای خودم شیر شکلات درست می‌کنم. البته منم نگران و ناامید هستم اما قدرت خودکشی هم ندارم. علاوه بر اون به رابر هم علاقه دارم. با تمام بی وجدانی ای که وجودم رو فرا گرفته، نمی‌تونم به این راحتی ازش بگذرم.

    اخبار، به طور پراکنده، به سقوط ویزارد ایر اختصاص داره. حرفای ایلیا اصلا جدی گرفته نشده، در عوض خیلی از افراد برجسته و مهم به این اتفاقا واکنش نشون دادن. نیرو های خاک زی تا حدودی از محدوده ی نژاد گیاه زی عقب نشینی کردن و این از اون جایی آب می‌خوره که به راحتی به محدوده ی نژاد هوازی، دسترسی دارن.

    ادارات پست هوازی کاملا تعطیل شدن و شبکه های تلویزیونی که مسئولیت تولید برنامه های سرگرم کننده رو بر عهده داشتن، دیگه فعالیتی ندارن. البته آذرتاش، مجری برنامه ی یک هوازی، توی صفحه ی شخصیش گفته که هر طور شده برنامه ی این هفته رو هم تولید می‌کنه و قصد داره جنجال آفرینی کنه.

    آذرتاش از اون مجری های چرب زبون و باهوشه که برنامه هاش پر از بحثای بی مورده. مهموناش، گاهی، البته گاهی، پیش میاد که با قهر و دلخوری استدیو رو ترک می‌کنن . به خاطر فعالیتش توی اخبار و تلویزیون، فوق العاده پولداره.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا