- عضویت
- 2014/03/20
- ارسالی ها
- 222
- امتیاز واکنش
- 595
- امتیاز
- 266
پست سی و نهم از ما بهترون 4
زیاد معطل نمیمونم و پدرم آدرس اوستا رو برام ارسال میکنه. توی آیینه های راهروی یک فروشگاه نه چندان مدرن، به لباس زیتونی رنگم خیره میشم و به این فکر میکنم که این لباس منو پیر تر از همیشه نشون میده.
توی یادداشت های شخصیم چند خط از اوستا مینویسم.
"اون مدیر فروش شرکت آنی و چند شرکت مطرح دیگه بوده . شخصیت دو پهلو و مرموزی داره . میانساله و اون طور که من حدس میزنم از اجنه ای بوده که مستقیما برای خشایث کار میکرده."
هر چند که من امروز پر مشغله ام، اما ظاهرا از مابهترون روز آرومی رو سپری میکنن و خبر خاصی رو توی بروج ها نمیبینم. هاهاها! ببین چی پیدا کردم!
-متن پیش رو در روزنامه های محلی ویزارد ایر منتشر شده و انتشار آن به معنی تایید تمام یا بخشی از آن نیست .
مداخله ی خارجی در اتحادیه ی انتشارات برای مقابله با مبارزان خاک زی را نمیتوان بدون توجه به رقابت بین سازمان مرکزی و گاورنر در تصاحب ویزارد ایر، تحلیل و بررسی کرد.
دفتر مرکزی انتشارات ویزارد، در شرایطی از سازمان مرکزی درخواست کردند تا برای شکست مبارزان خاک زی، عملیات خود را آغاز کنند که دو هفته قبل و پس از آنکه بانک گیاه زیان اعلام کرد کارآگاهان مخفی خود را برای نبرد با مبارزان خاک زی اعزام میکند، کمپانی ویزارد ایر، نسبت به این اقدام بانک گیاه زیان، واکنش منفی نشان داد و انتشارات و نهادهای وابسته به کمپانی ویزارد، دفاتر خود را تعطیل کردند.
اوستا استقبال گرمی ازم انجام میده. اون نه چشمای سبز داره و نه سیگار برگ میکشه. چند ثانیه دیدمش. ازم خواسته که توی کتابخونه ی مجلل و زیباش، منتظرش بمونم. روی میزش همون روزنامه ای رو میبینم که توش فالای هفتگی و روزانه رو مینویسن.
با کنجکاوی مشغول ورق زدنش میشم.
_امروز شما قبل از این که بتوانید زمانی را به خودتان اختصاص دهید، کارهایی برای انجام دادن دارید، و هر چه زود تر شروع کنید، زود تر هم کارهایتان را انجام خواهید داد. هنوز ماه در ششمین خانه ی شما که مشهور به جزئیات است قرار دارد و به شما پیشنهاد میشود که بر روی چیز های کوچک و جزئیات، بیشتر از موضوعات بزرگ و مهم تمرکز کنید. اگر فقط یک بار نکات مبهم را بر طرف کردید، بعد از ان شما میتوانید بیشتر تفریح کنید.
شربت روی میز رو برمیدارم و با همون قلپ اول میفهمم که گرد داخل شربت به خوبی حل نشده.
یاد پیغام رابر میوفتم. تصمیم میگیرم جوابش رو بدم، مینویسم:«بعد از باشگاه گمت کردم ، اتفاقی برام نیوفتاده.»
چند ثانیه از ارسال پیغام نگذشته که جواب میده:«خدا رو شکر، خیلی نگران شده بودم، ما توی کمپانی ویزارد مستقر شدیم. هر جا هستی زود تر بهم بگو تا بیام دنبالت، این جا، جای امنیه.»
آیینه رو کنار میذارم و بقیه ی شربتم رو میخورم.»
روی دیوار کتابخونه ی اوستا، تابلویی آشنا رو میبینم. با تعجب بهش خیره میشم. ازش عکس میگیرم و درباره اش جست و جو میکنم. آزادی هدایت گر مردم، در سبک نئوکلاسیک، اثر اوژن دولاکروا، رنگ روغن روی بوم.
این یه تابلوی سیـاس*ـی و مربوط به انقلاب فرانسه است و تعجب میکنم که چرا اوستا همچین تابلویی رو توی خونه اش نگهداری میکنه.
صدای اوستا رو از پشت سرم میشنوم که میگـه:«یه کپی از تابلوئیه که توی موزه ی لوور نگه داری میشه.»
به چهره ی مهربون و متشخص اوستا که سنی نزدیک به هفتاد داره، خیره میشم. چشمای اون سبز و درشت نیست، لحنش نیش و کنایه دار نیست و بوی سیگار برگ هم نمیده. با خودم فکر میکنم، نکنه اشتباهی اومدم.
اوستا میگـه:«بیا! بیا! بیا بشین! هنوز باورم نمیشه که دختر آنیا اومده به دیدنم . میتونم بگم هیچ شباهت خاصی با آنیا نداری.»
_درسته، ولی خب شبیه پدرم هم نیستم. شبیه پیکره ی اولیه ی مادرم هستم. اون یه زن از طبقه ی متوسط بود که هیکلی بزرگ تر از پدر و مادرم داشت.
زیاد معطل نمیمونم و پدرم آدرس اوستا رو برام ارسال میکنه. توی آیینه های راهروی یک فروشگاه نه چندان مدرن، به لباس زیتونی رنگم خیره میشم و به این فکر میکنم که این لباس منو پیر تر از همیشه نشون میده.
توی یادداشت های شخصیم چند خط از اوستا مینویسم.
"اون مدیر فروش شرکت آنی و چند شرکت مطرح دیگه بوده . شخصیت دو پهلو و مرموزی داره . میانساله و اون طور که من حدس میزنم از اجنه ای بوده که مستقیما برای خشایث کار میکرده."
هر چند که من امروز پر مشغله ام، اما ظاهرا از مابهترون روز آرومی رو سپری میکنن و خبر خاصی رو توی بروج ها نمیبینم. هاهاها! ببین چی پیدا کردم!
-متن پیش رو در روزنامه های محلی ویزارد ایر منتشر شده و انتشار آن به معنی تایید تمام یا بخشی از آن نیست .
مداخله ی خارجی در اتحادیه ی انتشارات برای مقابله با مبارزان خاک زی را نمیتوان بدون توجه به رقابت بین سازمان مرکزی و گاورنر در تصاحب ویزارد ایر، تحلیل و بررسی کرد.
دفتر مرکزی انتشارات ویزارد، در شرایطی از سازمان مرکزی درخواست کردند تا برای شکست مبارزان خاک زی، عملیات خود را آغاز کنند که دو هفته قبل و پس از آنکه بانک گیاه زیان اعلام کرد کارآگاهان مخفی خود را برای نبرد با مبارزان خاک زی اعزام میکند، کمپانی ویزارد ایر، نسبت به این اقدام بانک گیاه زیان، واکنش منفی نشان داد و انتشارات و نهادهای وابسته به کمپانی ویزارد، دفاتر خود را تعطیل کردند.
اوستا استقبال گرمی ازم انجام میده. اون نه چشمای سبز داره و نه سیگار برگ میکشه. چند ثانیه دیدمش. ازم خواسته که توی کتابخونه ی مجلل و زیباش، منتظرش بمونم. روی میزش همون روزنامه ای رو میبینم که توش فالای هفتگی و روزانه رو مینویسن.
با کنجکاوی مشغول ورق زدنش میشم.
_امروز شما قبل از این که بتوانید زمانی را به خودتان اختصاص دهید، کارهایی برای انجام دادن دارید، و هر چه زود تر شروع کنید، زود تر هم کارهایتان را انجام خواهید داد. هنوز ماه در ششمین خانه ی شما که مشهور به جزئیات است قرار دارد و به شما پیشنهاد میشود که بر روی چیز های کوچک و جزئیات، بیشتر از موضوعات بزرگ و مهم تمرکز کنید. اگر فقط یک بار نکات مبهم را بر طرف کردید، بعد از ان شما میتوانید بیشتر تفریح کنید.
شربت روی میز رو برمیدارم و با همون قلپ اول میفهمم که گرد داخل شربت به خوبی حل نشده.
یاد پیغام رابر میوفتم. تصمیم میگیرم جوابش رو بدم، مینویسم:«بعد از باشگاه گمت کردم ، اتفاقی برام نیوفتاده.»
چند ثانیه از ارسال پیغام نگذشته که جواب میده:«خدا رو شکر، خیلی نگران شده بودم، ما توی کمپانی ویزارد مستقر شدیم. هر جا هستی زود تر بهم بگو تا بیام دنبالت، این جا، جای امنیه.»
آیینه رو کنار میذارم و بقیه ی شربتم رو میخورم.»
روی دیوار کتابخونه ی اوستا، تابلویی آشنا رو میبینم. با تعجب بهش خیره میشم. ازش عکس میگیرم و درباره اش جست و جو میکنم. آزادی هدایت گر مردم، در سبک نئوکلاسیک، اثر اوژن دولاکروا، رنگ روغن روی بوم.
این یه تابلوی سیـاس*ـی و مربوط به انقلاب فرانسه است و تعجب میکنم که چرا اوستا همچین تابلویی رو توی خونه اش نگهداری میکنه.
صدای اوستا رو از پشت سرم میشنوم که میگـه:«یه کپی از تابلوئیه که توی موزه ی لوور نگه داری میشه.»
به چهره ی مهربون و متشخص اوستا که سنی نزدیک به هفتاد داره، خیره میشم. چشمای اون سبز و درشت نیست، لحنش نیش و کنایه دار نیست و بوی سیگار برگ هم نمیده. با خودم فکر میکنم، نکنه اشتباهی اومدم.
اوستا میگـه:«بیا! بیا! بیا بشین! هنوز باورم نمیشه که دختر آنیا اومده به دیدنم . میتونم بگم هیچ شباهت خاصی با آنیا نداری.»
_درسته، ولی خب شبیه پدرم هم نیستم. شبیه پیکره ی اولیه ی مادرم هستم. اون یه زن از طبقه ی متوسط بود که هیکلی بزرگ تر از پدر و مادرم داشت.
آخرین ویرایش: