کامل شده رمان از ما بهترون 2 | zahrataraneh کاربرا انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع zahrataraneh
  • بازدیدها 4,001
  • پاسخ ها 60
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

zahrataraneh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2014/03/20
ارسالی ها
222
امتیاز واکنش
595
امتیاز
266
اوستا به چشمام خیره میشه . دوس دارم به جای بابا و رامبد بغلش کنم . همون محبت پدرانه و برادرانه رو میشه توی چشماش دید . نگاه اوستا روی حلقه ی توی دستم سر میخوره . به دود غلیظی که از سیگار خرزهره اش بلند میشه ، خیره میشم .
اوستا به طرف میز وسط اتاق میره . از پنجره، کومولوس سبز آبی رو میبینم که به آرومی جلو میره و از ما دور تر میشه . یه جن گیاه زی کم سن و سال رو روی پشت بوم یه آپارتمان کوچیک میبینم ....به نظر میاد مثل ما دیدبانی میکنه .
بوی سیگار خرزهره ی اوستا کله مو پر میکنه .
اوستا میگه: آذرتاش درباره ی برگه های مزایده هم چیزی بهتون گفت ؟
-نه ....آرش آگهی مزایده رو توی روزنامه نشونم داد .
بارش بارون شدید تر میشه . اون جن کوچیک گیاه زی پشت کولر کمین کرده و با چیزی ور میره .
باد سردی از پنجره ی باز انتهای اتاق میاد .....
دو جن خاک زی کنار کومولوس ، چپ و راست میرن .
صدای شکسته شدن دو تا قرص از طرف اوستا به گوش میرسه و بعد از اون صدای تخلیه شدن آب پارچ ....
صدایی مثل در رفتن فنر از نقطه ی نامعلومی به گوش میرسه .
-امیدی به اومدنت نبود فرزاد خان !
با این جمله ی اوستا بر میگردم . تا حالا از دیدن پسر عموی خودت توی یه گروه مافیایی تعجب کردی ؟
بی اختیار پوزخند تمسخر آمیزی میزنم . وای که من الان چقدر رو دارم!
فرزاد ، جلوتر میاد و دسته ی برگه های مزایده رو که مثل یه دسته روزنامه اس ، روی میز میذاره . موهاش کمی بلند تر شده و چشمای همیشه شادش ، الان سرد و عصبی به نظر میرسه .
نگاه بی معنا و خشکی به من میندازه . نمی تونم دست از پوزخند زدن بکشم . باورم نمیشه این همون فرزاد دو سال پیشه که برای راضی کردن آرش به انجام ماموریت به من پوزخند زد !
اوستا دود سیگارشو توی صورت فرزاد میفرسته و میگه : آذرتاش بابت برگه های مزایده چقدر ازت گرفت ؟
همینطور که فرزاد داره جواب سوالشو توی ذهنش سبک سنگین میکنه ؛ اوستا هم میز رو دور میزنه و رو به روی فرزاد می ایسته . اوستا یه سر و گردن از فرزاد بلند تره .....
فرزاد با اخم به من خیره میشه . لبخند کجی که روی لبامه به مرور محو میشه . به نظر میاد فرزاد دنبال یه راه فراره .
اوستا انگشتاشو توی شونه ی فرزاد فرو میبره و اونو بلند میکنه . لحظه ای هر دو به هم خیره ........اوستا هیکل فرزادو به طرف دیوار پرت میکنه .
فرزاد به میز شبح گوشه ی اتاق میخوره و وسایل روی میز با سر و صدای زیاد روی زمین میوفتن . ...
فرزاد هیچ حرفی نمیزنه و فقط دستشو روی شونه ی وارفته اش میذاره و سرشو کج میکنه . اوستا با خونسردی میگه : این واسه اون برگه های مزایده ای که بین اون لاشخورا پخش کردین . ....حالا فک بجنبون .....مزایده کجاس ؟
اوستا فحش میده ....
شبه توی تاریکی بدون توجه به هیکل فرزاد که کنار میزش افتاده به تایپ کردن ادامه میده .
فرزاد چشماشو میبنده . .....هدفش حروم کردن وقته . توی چهارچوب پنجره ، کومولوس رو میبینم که نزدیکی های سیلو ، بالا و پایین میره .
 
  • پیشنهادات
  • zahrataraneh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/03/20
    ارسالی ها
    222
    امتیاز واکنش
    595
    امتیاز
    266
    دستمو روی پنجره یخ زده میکشم . ....حالا اون جن کوچیک سبز رنگ غیبش زده ...نور ضعیفی از یکی از پنجره های همون ساختمون به بیرون میاد ....

    از طرفی اون جن هیکل لجنی هنوز توی فرعی ها پرسه میزنه . الانم رو به روی یه کافه ی از ما بهترونی وایساده و با چن تا هوازی حرف میزنه .

    صدای عقب کشیده شدن صندلی ....اوستا بسته ی برگه های مزایده رو پاره میکنه و مشغول زیر و رو کردنشون میشه .

    از پنجره فاصله میگیرم . از جلوی میز اوستا رد میشم . جلوی در لحظه ای مکث میکنم و به لاشه ی فرزاد نگاه میکنم . اوستا توجهی نداره و دوباره سیگار خرزهره رو پشت گوشش گذاشته .

    کنار فرزاد زانو میزنم . دستشو که روی زمین افتاده توی دستم میگیرم . فرزاد از لای پلکای بی حالش به من نگاه میکنه .

    صدای ماشین تایپ قطع میشه . شاید اونم از توی تاریکی به ما خیره شده . حتی اوستا ....

    دستای سرد فرزادو توی دستم فشار میدم ....بغض دارم ....نقطه ی درخشانی پشت پلکای فرزاد چپ و راست میشه .....دوس دارم سرشو روی شونه ام بذارم و با هم به خاطر گذشته های خوبی که الان محو و ناپدید شده اشک بریزیم .

    قبل از لو رفتن احساسم ، دست فرزادو روی پاش میذارم و از اتاق خارج میشم .

    پله ها رو توی تاریکی دو تا یکی میکنم . از جلوی اتاقی که آرش و آنیتا جلوی شومینه اش تو خواب غوطه میخورن رد میشم .

    جلوی ویترین آشپزخونه یه چراغ خیلی کوچیک روشنه . توی ویترین یه مجسمه ی خوش تراش اسب و چن تا بشقاب خوش نقش قدیمی گذاشته شده . توی طبقه ی دومش یه سبد حصیری کوچیک گذاشته شده . لابه لای کائوچو و عروسکای کوچیکی که توش ریخته شده میشه چند بسته قرص رو هم دید .

    به آرومی شیشه ی ویترینو کنار میکشم .....

    سرمو روی کوسن جا به جا میکنم . نور چراغای قرمز و بنفش کوچیک بالای زیر تلویزیونی لای پلکای ریزم چشمک میزنه .

    صدای اوستا با زیر و بم خاصش ، هر چند لحظه یه بار شنیده میشه اما نه به وضوح......

    .

    .

    .

    سرمو به طرف آسمون میگیرم و خودمو بغـ*ـل میکنم . باد سرد توی خیابون با من میلاسه و قطره های بارون با حجم بی محدودیتم سر و کله میزنن.
     

    zahrataraneh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/03/20
    ارسالی ها
    222
    امتیاز واکنش
    595
    امتیاز
    266
    توی پیاده رو به طرف کافه حرکت میکنم . شال گردن بزرگی رو که از توی بسته ی خرید یه خونواده ی خاک زی کش رفتم رو روی صورتم فشار میدم . خونواده ی مایه داری به نظر میرسیدن ....
    بی اعتنا به نگاه های کنجکاو پسرای هوازی جلوی کافه ، وارد میشم و دستی روی تابلوی معرق زیبای جلوی در میکشم.
    موهامو از روی صورتم کنار میزنم و روی میزای داخل کافه اون پسر هیکل لجنی رو سرچ میکنم .
    بالاخره توی کنج کافه میبینمش . رو به روی دو تا مرد هوازی نشسته . صورت لاغر و داغونی داره . یه گوشوار بزرگ توی گوشش داره . میزی که بالاتر از اوناست اشغاله یه دخترو پسر جوون خاک زی و هوازیه.
    نزدیک پیشخون میرم . پشت پیشخون یه مرد میانسال خاک زی با شکم گنده ، لیواناشو تمیز میکنه . کمی شال گردنو از صورتم جدا میکنم و دستمو روی میز میذارم تا فروشنده رو متوجه خودم کنم .
    فروشنده ی شکم گنده نگاهی به من میندازه . خب البته یه دختر تنها با یه شال گردن گرون و بزرگ توی یه کافه ، میتونه تعجب برانگیز باشه .
    -میشه اون میزو برای من خالی کنید ؟
    با اشاره نگاهشو متوجه میز دختر و پسر جوون میکنم .
    فروشنده سرشو میکشه و با اخم میگه : نه آبجی ، اونجا رزرو شده ....
    دوباره شال گردنو به صورتم فشار میدم و توی فکر فرو میرم .
    یاد فرزاد می افتم ...ینی اون هنوز به پایه ی همون صندلی تکیه زده ؟
    انتهای پیشخون میشینم . جایی که بتونم میز اون مافیای کاغذای مزایده رو زیر نظر بگیرم .
    فروشنده چند لحظه با اخم بهم نگاه میکنه . بی اعتنا به دیدبانی خودم ادامه میدم .
    بعد چند دقیقه انگار خود فروشنده حوصله اش سر میره چون دو لیوان لیموناد روی پیشخون میذاره و با من مشغول صحبت کردن میشه .
    -داری زاغ سیاشو چوب میزنی؟
    دستمو دور کمر لیموناد حلقه میکنم و میگم : اوهوم...
    فروشنده قلپی از لیموناد میخوره و میگه : اون دختر و پسر از مشتریای ثابتمن ، وگرنه حتما کمکت میکردم .
    بی توجه به فروشنده ، حواسم دنبال اون پاکتیه که پسر هیکل لجنی زیر کتش پنهوون کرده .
    جمله ی اوستا رو زیر لب تکرار میکنم : یک درصد فکر کن که آذرتاش مزایده رو ببره . ...هه!...
    از گوشه ی چشم نگاهی به فروشنده میندازم و میگم: از اونایی که رک حرفشونو میزنم خوشم میاد ....من اگه میخواستم با ناز و ادای مشتریا راه بیام تا الان به گدایی افتاده بودم ....
    سرمو کنار گوش فروشنده میبرم . ...
    بعد از خوردن لیموناد ، با اشاره ای به فروشنده بلند میشم و به طرف در خروجی به راه میوفتم .
    جلوی در نرسیده ، صدای بالا اومدن محتویات اون شکم گنده کافه رو پر میکنه .
    به سرعت بر میگردم و به میز مافیای کاغذای مزایده که از استفراغ بنفش اون شکم گنده رنگی منگی شده نگاه میکنم .
    ولوله ای بین مشتریا میوفته . دیدن همچین منظره ای برای یه عده جن عاشق چندشه .
     

    zahrataraneh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/03/20
    ارسالی ها
    222
    امتیاز واکنش
    595
    امتیاز
    266
    خنده ی مضحکمو پشت شالگردن مخفی میکنم .
    دوتا مافیای هوازی بلند میشن و همین طور که به فروشنده ی شکم گنده فحش میدن ، از میز دور میشن .
    چن تا خاک زی دور میز جمع میشن .
    هیکل لجنی کت به نجاست کشیده شده شو از تنش در میاره و داد و هواری دهاتی راه میندازه . یکی از مافیای هوازی مشتی زیر شکم فروشنده میزنه . دختر و پسر جوونی که پشت میز کنارشون بودن ، مثل تئاتر یا یه چیزی جالب تر از اون ، کتک خوردن شکم گنده رو نگاه میکنن .
    کثافتا خیر سرشون عاشقن! .....خودمو پشت سر تماشاچیا پنهوون میکنم .
    فروشنده سرشو بلند میکنه و نفس عمیقی میکشه و بار دیگه به اندازه ی یه پارچ بنفش بالا میاره !
    خودمو از لای جمعیت جلو میکشم . بسته ی کاغذای مزایده رو توی یه لحظه از جیب کت هیکل لجنی بیرون میکشم و موقعی که جیغ مونثا از چاقو کشیدن مافیای هوازی بالا میره خودمو جلوی در خروجی میرسونم .
    هنوز پامو از کافه بیرون نذاشتم که شال گردن ، دور صورت و گردنم حلقه ی محکمی میزنه . چرخی میزنم و دم شالمو توی دست پسر هیکل لجنی میبینم . چشمام گرد میشه و بسته رو محکم به خودم میچسبونم و با تمام توان خودمو به خیابون می رسونم .....
    لحظه ای مکث میکنم. سعی میکنم جیم شم .....اما پسره مثل یه گشنه مرده ی وحشی ، از اون سر خیابون خیز ورمیداره ...چشمای تنگش حالا مثل دهانه ی کوه آتشفشان گشاد شده.
    بسته رو محکم تر به خودم فشار میدم و قبل از این که با چاقوی فسفریش جرم بده به طرف یه فرعی پرواز میکنم .
    پسر جوون ، فریادی از ته دل میکشه و به دنبالم راه میوفته . برق چاقوی توی دستش حساب کارو دستم میاره .
    تو یه فرعی بنبست ، دیوارو بالا میرم و روی پشت بوم ، کنار یه اتاقک آهنی کز میکنم . صدای فحشای ناموس پسره فضای پشت بومو پر میکنه .
    توی یه لحظه دستی از داخل اتاقک بازومو میگیره و منو از دیواره ی آهنیش رد میکنه . سرم توی بغـ*ـل یه جن که بوی پوره ی سیب زمینی میده جابه جا میشه .
    چشمامو باز میکنم .
    -هیس!....
    باورم نمیشه که یه پسر پونزده شونزده ساله ی گیاه زی فرشته ی نجاتم شده .
    پسر گیاه زی به آرومی سرشو خم میکنه تا از پنجره ی اتاقک دیده نشیم . نگاهی به صورتش میندازم . بی اختیار از بوی پوره ی سیب زمینی ای که توی دماغم میپیچه پوزخند میزنم . خیلی فنچ به نظر میرسه ، اما خیلی جدی و زیرکانه داره از خودمون مراقبت میکنه . اگه ماهیت بدی نداشت حتما بغلش میکردم و میگفتم : داداش فدات!
    چند لحظه میگذره و صدای جیم شدن هیکل لجنی به گوش میرسه .
    -رفت ؟
    پسره سرکی میکشه و سری به نشونه ی تایید تکون میده . هوفی میکشم و با خیال راحت بلند میشم و همین طور که خودمو جمع و جور میکنم ، میگم : ایکبیری شالمو دزدید .
    پسره همون طور که نشسته با تعجب به من خیره شده . انگار که یه دیوونه دیده .
    لبخندی میزنم و میگم : نگران نباش ، شال دزدی بود ......
    پسره زیر لب و با همون حالت خونسرد میگه : چی میگی تو !؟
    همین طور که بسته رو پشت موهام قایم میکنم ، میگم : مرسی که نجاتم دادی ...
    و از اتاقک خارج میشم . چند قدم از اتاقک دور نشدم که صدای پسره رو می فهمم.
    -کجا میری سرکار ، نکنه می خوای در ری !؟
    پوزخندی میزنم و بی اعتنا به طرف لبه ی پشت بوم راهمو ادامه میدم .
    -هی با تو ام ضعیفه ، برگه ها رو کجا میبری ؟
    و با حرکتی بازومو میگیره و به طرف خودش برمیگردونه . چند لحظه به چشمای معصومش خیره میمونم . هرچقدر بد دهن و عصبی و پر رو باشه ولی بازم از نظر من دوس داشتنیه .
    -ببینم بچه جون ، تو واسه کی کار میکنی؟
    پسره بازومو محکم تر میکشه و میگه : به تو دخلی نداره .....
    یه فحش ناموسی میده !
    جدا دوس دارم بسته ی کاغذای مزایده رو توی صورتش بکوبم .
    پوزخندی میزنم و میگم : حداقل قبل این که برگه ها رو ازم بگیری بگو برای کی کار میکنی . من دارم برای اوستا کار میکنم ....
    پسره لحظه ای مکث میکنه و با شک و تردید به من خیره میشه .
    با تعجب میگه : تو!؟
    -اوهوم!
    -یه دختر ؟ ...اونم تو ؟
    -وا ...مگه من چمه ؟ ...نگفتی تو برای کی کار میکنی ؟
    پسره دوباره اخم میکنه و میگه : لاشخور نیستم که واسه کارآگاهای فراری کار کنم . من واسه پاتوق رامبدم .
    با شنیدن اسم رامبد میزنم زیر خنده .
    نگاه پسره با تعجب مخلوط میشه . اون فک میکنه من از بیمارستان روانی اومدم .
    -ببینم پسر ، شما نوچه های رامبد مثل خودش چشمتون دنبال دختر مردمه ؟
    پسره میگه : جون؟.....نفهمیدم چی گفتی ضعیفه !
    -همونی که شنیدی ...حالا خودتو ناراحت نکن . من یه جورایی عاشق رامبدم .
    دستمو به طرف بسته ی کاغذای مزایده میبرم و ضمن جر دادنش میگم : برای این که مطمئنت کنم ، اوستا مشکلی با پاتوقتون نداره نصف برگه های مزایده رو بهت میدم ....نصف نصف مساوی ....سر مزایده همدیگه رو میبینیم ...چطوره ؟
    پسره دست به سـ*ـینه می ایسته و با شک و تردید به من نگاه میکنه . برگه ها رو به طرفش میگیرم و میگم : بگیرشون دیگه ....معطل نکن ....گفتم که من عاشق رامبدم ...
    از حرفی که میزنم خیلی خنده ام میگیره...
    -رامبد جیگرمه ....عشقمه ...اگه دیدیش، بگو یه سر بهم بزنه ، خیلی دلم برای بغـ*ـل کردناش و بوساش تنگ شده .
    پسره از وقاحت و بی شرمی من رنگ عوض میکنه و با ابروهایی بالا پریده برگه های مزایده رو از من میگیره ....با خیال راحت ازش دور میشم .
    .
    .
    .
    وارد ساختمون میشم . از راهرو که میگذرم جسم خودمو روی کاناپه میبینم . لحظه ای بهش خیره میشم . یعنی هنوز زنده اس؟
     

    zahrataraneh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/03/20
    ارسالی ها
    222
    امتیاز واکنش
    595
    امتیاز
    266
    برگه ها رو به خودم میچسبونم و به آرومی بهش نزدیک میشم . به نظر میاد به یه خواب خیلی عمیق فرو رفته . اون حتی نفس میکشه . صورت بی حالت و رنگ پریده ای داره .

    سرمو بلند میکنم و با کمال تعجب آرشو میبینم که داره به طرف یخچال میره .

    همین طور که آب میخوره نگاهی به طرف هال میندازه . جایی که من وایسادم . کپ میکنم و با تعجب بهش خیره میشم . یعنی اون منو میبینه ؟

    از آشپزخونه خارج میشه و بی اعتنا به من، جلوی اون که تو آیینه ی من ، روی کاناپه اس می ایسته .

    -آنیا ...چرا این جا خوابیدی عزیز؟

    کنار آنیای عزیز میشینم و به آرش خیره میشم . آنیای عزیز واکنشی نشون نمیده .

    آرش لحظه ای بهش خیره میشه . ای کاش برای یک بار هم که شده نقطه های درخشان توی چشمت به عشق من به لرزش در می اومد ....

    بی اعتنا بلند میشم تا دیر نشده برگه های مزایده رو به دست اوستا برسونم . روی راه پله با ناراحتی بر میگردم و به آرش که داره پتوی آنیای عزیز رو به روش میکشه ، نگاه میکنم .

    به آرومی از در میگذرم و وارد اتاق بالای پله ها میشم .

    -فرزاد ....

    اسم پسر عمومو بی اراده زمزمه میکنم و به گوشه ی اتاق نگاه میکنم . چیزی قلبمو خراش میده . اون اوستای لاشخور چه بلایی به سرش آورده ؟

    صدای کت و کلفت اوستا از کنار پنجره میگه : شیری یا روباه آنیا ؟

    با کینه میگم : فرزاد کجاست ؟

    لحظه ای مکث.....فرزاد کنار اتاق چمپاتمه زده ...سرشو بلند میکنه و به من لبخند میزنه .

    از میون دلهره ای که بابت جونش داشتم لبخندی جوونه میزنه .

    به طرف اوستا میرم و برگه های مزایده رو روی لبه ی پنجره میذارم و به بیرون خیره میشم .

    اوستا میگه : چقد بابت برگه ها از اون پسر بچه گرفتی ؟

    -نگران نباشید ، اون برای رامبد کار میکنه ، نصف برگه های مزایده رو بهش دادم .

    اوستا چیزی نمیگه . برگه ها رو ور میداره و پالتوی کلفت گل سنگیشو از لبه ی صندلی بر میداره .

    من و فرزاد به رفتن اوستا خیره میمونیم . به نظر میاد شبح گوشه ی اتاق خیلی وقته که دست از کار کشیده .

    اوستا سیگار دیگه ای رو از جیب پالتوش بیرون میکشه و میگه : فرزاد .....تو برو پسر ...ازت ایندفه گذشتم ...برو گمشو بین همون....

    اوستا به فحش علاقه ی زیادی داره .

    فرزاد به سختی بلند میشه . هنوز دستشو روی شونه ی وارفته اش گرفته . تلوتلو خوران نزدیک میاد ...لحظه ای به همدیگه خیره میمونیم .

    -مواظب خودت باش آنیا .....

    و بدون گفتن حرف اضافه ای جیم میشه .

    .

    .

    .

    مانیتور جلوی مغازه ها به سرعت، عکس و توضیحات جنساشونو عوض میکنن . اوستا بی اعتنا به این بمباران تبلیغاتی به راه خودش ادامه میده . سرش توی لاک خودشه و گاهی به ذوق و شوق من پوزخند میزنه .

    اوستا لحظه ای مکث میکنه و به پسر جوون خاک زی ای که کنار یه دکه ایستاده اشاره میکنه و میگه : چن لحظه همینجا صبر کن .

    با تعجب به قیافه ی پسر خاک زی خیره میشم . ابروهاش رو به سوی آسمونه ....سر کچلشو خط انداخته ....صورت تپلش چک خور داره ....

    بی اعتنا مشغول تماشای مانیتور یه مغازه ی پالتو فروشی میشم ....چرم اصل مشکی با گارانتی سه ساله ....

    دسته ای از موهامو دور انگشتم میپیچونم . ای کاش این شب زیبا هیچ وقت تموم نشه .

    صدای یه حراج کپن از اون طرف خیابون به گوش میرسه . خونواده ها با بسته های خرید از در آهنی مغازه ها بیرون میزنن . ...از مانیتور دور میشم و به درخت کنار جدول تکیه میزنم . چشمامو میبندم و نفس عمیقی میکشم . خیلی وقت بود بوی جدولو با اشتیاق استشمام نکرده بودم . عاشقتم از ما بهترون ....من عاشقتم !

    -خسته شدی؟

    صدای گوش خراش اوستا با بوی تند سیگار خرزهره اش ذهنمو پر میکنه .

    چشماموباز میکنم و به اوستا خیره میشم که مثل من به درخت تکیه داده .

    مانیتور مغازه دوباره همون پالتوی چرم رو نشون میده .

    اوستا پکی از سیگارش میگیره و میگه : چرا معطلی ...برو بگیرش!

    لحظه ای به اوستا خیره میمونم . ناراحت و سرخورده به نظر میرسه . فقط یه لبخند زورکی میزنه که بیشتر به پوزخند شباهت داره .

    تراولی رو از جیب پالتوش بیرون میکشه و میگه : ربع ساعت دیگه تا مزایده مونده ....زود برگرد.

    حس اطوار در آوردن ندارم . تراول رو میگیرم . حتی تشکر هم نمیکنم .

    از مانیتور و در آهنی رد میشم .

    .

    .

    .

    جلوی آیینه ، پالتو رو به تنم برانداز میکنم . دوس دارم زن چاپلوس فروشنده رو با دستام خفه کنم .

    مرد فروشنده هم اخبار رو از رادیو گوش میده . یکم لفتش میدم تا بتونم بعد از مدت ها اخبار از ما بهترونو بشنوم .

    کارشناس رادیویی با ریلکسی میگه : اگر توجه کرده باشین بعد از جمع شدن 60 درصد برگه های مزایده بازم خبری از برگه های اسطرلاب تیسفون نیست ، و اگر تا ساعت سه بعد از نصف شب ، برگه ها به مزایده نرسه ، اسطرلاب تیسفون به موزه منتقل میشه . همین طور که فروشنده پالتو رو با من معامله میکنه خانم مجری رادیو هم ساعت دو و نیم بامداد رو اعلام میکنه .

    بقیه ی پول رو توی جیب پالتو میذارم و از مغازه خارج میشم .

    اوستا از زیر درخت پیدا میشه و به یه نگاه عادی که فقط حضورم متوجه حضورش میشه ، اکتفا میکنه .

    به دنبالش میرم .

    تو یه فرعی میپیچیم . اوستا به آرومی حرکت میکنه . هر از گاهی آه عمیقی میکشه .

    اگه مشکل اخلاقی نداشت حتما دستمو دور دستش حلقه میکردم و ازش به خاطر محبت پدرانه ای که توی همین یه ساعت بهم داشت تشکر میکردم .

    اوستا عجله ای برای رسیدن به محل مزایده نداره . سکوت سفت و سختی توی کوچه پر میزنه . اوستا با صدای بم و ناموزونش میگه : وحشی به نظر میام ؟

    -نه ...نه ....اصلا .....

    اوستا گلوشو صاف میکنه و میگه : من حتی اگر برگه های مزایده پیدا نمیشد ، بلایی سر اون پسر نمی آوردم .

    به چشمای درخشان و لغزنده اش خیره میشم . سری به نشانه ی تایید تکون میدم .

    اوستا به انتهای خیابون خیره میشه . چن بار بو میکشه .

    -بیا بیرون .....

    از فحشی که از دهن اوستا بیرون میاد صد تا رنگ عوض میکنم .

    چند لحظه مکث میکنیم . اوستا دور و اطرافو نگاهی میندازه و دوباره به راه میوفتیم .

    انتهای کوچه بالای دریچه ی سیستم فاضلاب توقف میکنیم .

    اوستا میگه : همینجاست !

    و به یک باره فرو میره . منم معطل نمیکنم و پایین میرم .

    میون ولوله ی تالار مزایده که پر شده از مانیتورایی که برگه های مزایده و طرف خریدار رو به نمیاش میذاره ، فرود میام .

    اوستا راهشو از لای جمعیت باز میکنه . منم پالتوشو میگیرم و خودمو به پایین سن میرسونم .

    مرد میانسال خاک زی ای که پشت میز مزایده نشسته ، هر چند ثانیه با چکش فکستنیش میکوبه ، اما سر و صدای تالار خیلی قوی تر از این حرفاست .
     

    zahrataraneh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/03/20
    ارسالی ها
    222
    امتیاز واکنش
    595
    امتیاز
    266
    اوستا بالاخره دهنشو باز میکنه و تقریبا داد میزنه : برگه های اسطرلاب !
    مسئول مزایده توجهی نمیکنه . اوستا نگاهی به من میندازه و زیر لب فحشی به طرف میده .
    دوباره رو به مسئول داد میزنه : برگه های اسطرلاب تیسفون!
    و برگه ها رو جلوی صورت له و لورده ی مسئول مزایده تکون میده .
    مرد خاک زی به خودش میاد و با تعجب به اوستا نگاه میکنه .
    مسئول مزایده برگه ها رو میگیره و با حیرت زیر و روشون میکنه و بعد با تعجب به صاحب جدید اسطرلاب نگاه میکنه .
    -هه هه ...هه هه...
    اوستا به من اشاره میکنه . به دنبالش بالای سن میرم . توی سالن حداقل 3 هزار الف برای معامله ی برگه ها صف کشیدن .
    مسئول مزایده بلند میشه و در حالی که برگه ها رو دونه دونه روی مانیتور اصلی میفرسته ، برنده ی آخرین برگه ها رو هم اعلام میکنه .
    عده ای از اجنه ی تالار فریاد شادی سر میدن . اونا احتمالا از اعضای پاسارگاد یا کارآگاهی های مجاز کمپانی هستن .
    اوستا با لبخند و خوشرویی ، جلوی سن ، به همه ی هواداراش دست میده . تعداد زیادی دوربین روی ما زوم کرده .
    اوستا میگه : من دیگه پولی ندارم ، تو جیبت چیزی مونده ؟
    باقی مونده ی معامله ی پالتو رو از جیبم درمیارم . اوستا میگه : با هم میریزیمش!
    به رسم تمامی مزایده ها ، دسته ی پول رو با هم دیگه روی سر جمعیت داخل سالن میریزیم .
    خوشحالی و سربلندی رو توی ذره ذره ی وجودم حس میکنم .
    برگه های اسطرلاب تیسفون راس ساعت 3 معامله میشه . سالن کم کم خلوت میشه . اوستا مشغول صحبت با مسئولین مزایده اس . جنی که از میون جمعیت آنی رو صدا میزنه ، منو برمیگردونه .
    رامبد رو میبینم که پایین سن ایستاده و با خوشحالی برای من دست تکون میده .
    با خوشحالی به طرفش میرم و همدیگه رو بغـ*ـل میکنیم .
    -آنی! فک نمیکردم اینجا ببینمت!
    چشمامو باز میکنم و اون پسر بچه ی گیاه زی رو میبینم که با تعجب به ما نگاه میکنه .
    نیشخندی میزنم و رامبدو محکم تر بغـ*ـل میکنم و بعد گردنشو می بوسم .
    رامبد منو از خودش جدا میکنه و رو به پسره که حالا دهنش داره به کف تالار میچسبه ، میگه : این همون خانومی بود که برگه ها رو بهت داد ؟
    پسره در همون بهت سری به نشونه ی تایید تکون میده .
    رامبد گوشه چشمی به اوستا که از بالای سن حواسش به ماست ، میندازه و میگه : می خوای برای اوستا کار کنی؟
    -ام....نع....
    رامبد دوباره به اوستا خیره میشه . دستمو دور گردنش میندازم و میگم : اونقدرا هم خشن نیست ....
    رامبد میگه : فقط میتونم بگم مواظب خودت باش ، اوستا همیشه دو پهلو و محتاطه ....
    با هم به گوشه ی سالن میریم و روی نیمکتی میشینیم .
    -رامبد ، اسم اون پسره چیه ؟ همون گیاه زیه ....
    رامبد خنده ای میره و میگه : سهیلو میگی ؟ پسر خوبیه ....فقط امشب یکم عصبانیه ، نمی دونم چرا !
    خنده رو میرم و دست رامبدو میگیرم و میگم : خیلی دلم برات تنگ شده بود دیوونه !
    -میدونی چیه آنی! خونه خیلی سوت و کور شده ...ولی هنوز امید داریم که تو برگردی....
    سرمو روی شونه ی رامبد میذارم و میگم : من دنبال چیزی نیستم ، صبر میکنم تا ببینم چی پیش میاد ....اتفاقات داره منو جلو میبره ...
    به سهیل نگاه میکنم که کلاهشو روی صورتش کشیده و با آیینه جیبیش ورمیره .
    -راستی آنی! کتابای زیرزمینیتو ، کمپانی ضبط کرده ، گفتم در جریان باشی....
    -هه هه ....مهم نیست ، از بقیه چه خبر ؟ انجمن مامان ، وضعیت سنا ...
    رامبد یقه ی پالتومو مرتب میکنه و میگه : انجمن مامان کم کم داره کنسل میشه ...
    -چرا ؟
    -چی بگم ، ...زیاد حوصله شو نداره .....سنا هم باید برای ورود به مجتمع نجوم یه پروژه بده ....سرش گرمه ....من و بابا هم اکثر اوقات بین بچه های پاتوقیم .
    -پس بابا هم رسما به شغل سابقش برگشت !
    -آره...توی پاسارگادیم ....اما زیاد اعتمادی به خشایث نیست ....
    چند جمله ی آخر رامبد رو به سختی متوجه میشم . انگار که چیزی روی صداش پارازیت میندازه . به چشماش خیره میشم و تصویر محوی از اونا رو به یاد میسپارم .
    رامبد جمله ای رو میگه .....
    -آنی! آنی!
    تالار توی خلسه فرو میره . چند لحظه ی آخر اوستا رو میبینم که روی سن با حالت عجیبی به من نگاه میکنه . اوستا زود تر از رامبد متوجه میشه که من دیگه باید برم . کم کم همه چیز از تاری به تاریکی تبدیل میشه .
    از بی وزنی آزاد و روی کاناپه فشرده میشم . سنگینی پتو رو روی خودم احساس میکنم . چشمامو به آرومی باز میکنم . صدای جیرجیرک بی شعوری از گوشه ی هال به گوش میرسه . عقربه های ساعت زیر نور قرمز و بنفش چراغ خواب ساعت چهار و نیم صبح رو نشون میده .
    آه....حتی وقت نشد که ازشون خدافظی کنم .
    از جام بلند میشم . جلوی ویترین آشپزخونه مکثی میکنم . دوس دارم دوباره اون قرصای خوابو بالا بندازم . این مرز لعنتی رو رد کنم و برگردم پیش اوستا....
    به طرف راه پله به راه میوفتم . دیگه خبری از بوی سیگار خرزهره و صدای نخراشیده ی اوستا و ماشین تایپ نیست .
    به آرومی در اتاق بالای پله ها رو باز میکنم . نور مهتاب از پنجره به داخل میتابه . اتاق تاریکه ....
    با حسرت به میز خالی وسط اتاق نگاه میکنم . ای کاش خلسه ی دیشب برمیگشت و با چشم عادی هم دنیای خودمو میدیدم .
    ساعتی قبل این ممکن بود ....البته زیاد ملموس نبود اما به هر حال من اونو میدیدم .
    کنار پنجره می ایستم و دست به سـ*ـینه ، به شهر سایلنت خیره میشم .
     

    zahrataraneh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/03/20
    ارسالی ها
    222
    امتیاز واکنش
    595
    امتیاز
    266
    -اطلسی باهام تماس گرفت ، مجبور شدم زود برم .

    یادداشت رو روی میز هال میذارم و به آرومی از خونه خارج میشم .

    خورشید کم کم طلوع میکنه ....به آرومی به طرف ایستگاه به راه میوفتم .

    همین طور که دستمو به میله ی اتوبوس گرفتم ، از پنجره به بیرون نگاه میکنم .

    احساس خاصی به اوستا دارم . رمز و رموزش باعث میشه کسی تو کارش دخالت نکنه . از اراده و قاطعیتش خوشم میاد ....در عین حال هیچ چیزو جدی نمیگیره ....و براش مهم نیست بقیه درباره اش چه فکری میکنن و همین باعث شده مرموز جلوه کنه ....

    ولی اجنه ای مثل رامبد همیشه نیاز به ساپورت یه کله گنده تر از خودشون دارن ....بدون کله گنده ها کاری از دستشون ساخته نیست ....منم که....فک نکنم برام مهم باشه بقیه درباره ام چه فکری میکنن ...ولی الان برام مهمه که کارآگاهای سازمان در نهایت درباره ام چجور قضاوت میکنن .....خیلی از اونا از من خوششون نمیاد ...آرزوی مرگ منو دارن.....و این خیلی جالبه....

    به قول اوستا ؛ یک درصد فکر کن که من از این تازه به دوران رسیده های نوچه بترسم .....

    جلوی خیابونی که به پاتوق شمل میرسه توقف میکنم ....

    یه دسته کلاغ چلاغ از روی سیم برق بلند میشن و ماشینی که یه موزیک انگلیسی راک گذاشته از کنارم رد میشه .

    دستمو توی جیب مانتوم فرو میبرم و به طرف انتهای خیابون به راه میوفتم . فک کنم پالتویی که اوستا دیشب برام خرید توی تالار مزایده جا مونده باشه . امید وارم رامبد برام ورش داشته باشه .....

    جلوی در کمی مکث میکنم . گمونم 300 تومن یا شایدم کمتر برای خرید مهمونی اخر هفته برام مونده باشه .....

    چند ضربه ی آروم به در میکوبم ....با پولی که دارم میتونم هم یه لباس شیک و هم یه هدیه ی خوب برای آرش بخرم ...واقعا میتونم ؟

    -بازم تو؟

    این جمله رو دختری میگه که درو برام باز کرده . بازم همون کاپشن کهنه رو روی سرش انداخته . موهاش خیسه و به نظر میاد شسته باشدشون . ....یادم باشه برای مهمونی یه آبی به موهام بزنم .....

    -شمل هست؟

    دختره نگاه خریداری بهم میندازه . معلومه از من خوشش میاد ولی یاد نگرفته مثل آدم حرف بزنه .

    نیشخندی میزنه و میگه : بیا تو....منتظرته ....

    مطمئنا اطرافیای آرش هدیه های با ارزش و شیکی براش میخرن . به جز ساعت و لباس و جواهرات ، چه چیز دیگه ای میشه برای یه پسر خرید ؟......یه چیز ناب ...یه چیز خاص....غیر معمولی!

    .

    .

    .

    -من دیشب بین از ما بهترون بودم ...چرا خشایث نیومد ؟

    شمل مقداری از آب لیوان رو کف ظرف میریزه و میگه : تا صبح مشغول جمع کردن برگه ها بودن ، حرف منو باور نداری یا .....

    -نه ، بحث اعتماد به تو نیست ، ازش چن تا سوال داشتم ، بعدا ازش میپرسم .

    کیسه ی کوچیک آویزون به بند چرم رو از دور گردنم باز میکنم و روی میز کوتاه بین خودم و شمل میذارم .

    اون همزمان که سر کیسه رو شل میکنه ، میگه : خشایث تو رو مجبور به کاری نکرد .....

    -میدونم ....خواسته ی قلبی خودم بود ....و الان ، حتی اگه از این کار پشیمون هم باشم راهی برای برگشت ندارم ....

    شمل ، مهره های سفید رو توی ظرف میذاره . کمی دور از هم و با چشمایی که از زیر ابرو های کلفت و بی حالتش میدرخشه ، بهشون خیره میشه .

    شمل میپرسه : اوستا دیشب درباره ی مهره های چیزی بهت گفت ؟

    -نه ...اما از نگاهش معلوم بود قصد سرزنش داره ....

    -سرزنش ؟ برای چی ؟ ...به اون چه ربطی داره ؟

    ساعت طلایی رنگشو روی میز میذاره و برای نزدیک شدن مهره های به همدیگه زمان میگیره .

    -شایدم من اشتباه برداشت کردم ....آخرین باری که توی سازمان دیدمش سرزنده تر بود ....

    شمل پوزخندی میزنه و میگه : یه سالی هست ....همسرش مرد !

    سری به نشونه ی تایید تکون میدم و به حرکت نامحسوس مهره ها به طرف همدیگه خیره میشم .
     

    zahrataraneh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/03/20
    ارسالی ها
    222
    امتیاز واکنش
    595
    امتیاز
    266
    صدا مو صاف میکنم و میگم : من به آرش نگفتم که تو برای خشایث کار میکنی.
    -مهم نیست .....من آخر هفته بر میگردم .....درست شب مهمونی....
    سری به نشونه ی تاسف تکون میدم . مهره های کوچیک و سفید دیگه به هم نزدیک شدن ....
    برشون میداره و اونا رو به کیسه برمیگردونه ...مهره ها کنار دندونای نیش بلندشون جا خوش میکنن ...
    .
    .
    .
    از پاتوق شمل بیرون میام و نگاهی به آسمون ابری و گرفته میندازم ....اول هدیه و بعد لباس ....
    .
    .
    .
    وارد اتاقم توی ویلای اطلسی میشم . اطلسی هم دیشب توی مزایده بود ....عجیبه که اونجا ندیدمش ....واقعا عجیبه ....پس دلیل غیبتش این بود .
    بسته ی هدیه مو که کاغذ کادوی مشکی با خطوط سرخ داره رو روی تخت میذارم .
    بدبختانه یا خوشبختانه ، مثل همیشه پولی برای خرید لباس برام نموند....
    .
    .
    .
    آب باقی مونده لای موهامو میچرونم و سرمو از زیر شیر آب عقب میکشم ....توی آیینه به صورت خیسم نگاه میکنم . درخششی از فکر کردن به اوستا توی صفحه ی چشمام میوفته .
    اون چیزی از بازنده بودن نمیدونه ...براش مهم نیست چه خوابی براش دیده شده ....حس میکنم اون هر چیزی رو اراده کنه با جادوی پوزخندش به دست میاره . اون به همه ی محدودیتا پوزخند میزنه . این فقط یکی از ویژگی های فوق العاده شه .
    .
    .
    .
    -آنیا ، چرا منو از خواب بیدار نکردی ؟
    آرش با لحن جالبی این جمله رو میگه . موبایلو به گوشم میچسبونم و میگم : باید خیلی زود میرفتم ....
    لحظه ای مکث میکنه و میگه : برای مهمومی اخر هفته ...ما کلی برنامه چیدیم ...حتما میای مگه نه ؟
    همین طور که وسایل خورده ریز رو توی یه کارتن کوچیک میریزم ، لبخندی میزنم و میگم : حتما میام ، مطمئن باش .
    .
    .
    .
    نور کمی از هوای ابری بیرون ، ....از لای روزنامه های روی پنجره به داخل میاد ....نور خورشید هنوز هم تنفر برانگیزه .....مخصوصا بعد از مزایده .
    دفترچه ی کوچیکی رو بر میذارم و لیست کتابایی رو که ضبط شده ، دوباره به یاد میارم و مینویسم . میتونم مقدمه ی بعضیاشونو حفظی بازنویسی کنم .....
    صدای باز شدن در منو به خودم میاره . اطلسی با ویلچر مشرف میشه . هه!
    کنارم متوقف میشه . نگاه کنجکاوی به دفترچه ام میندازه که سعی در قایم کردنش دارم . چشمای سبزش پشت پلکای چروکیده اش به فنا رفته.
    -بهتره موهاتو خشک کنی .
    -باشه ...
    حتی لبخندی که توی فکرمه و تو این طور مواقع میزنم رو ازش دریغ میکنم . شاید اگه اوستا این جا بود بهش پوزخند میزدم . اوستا یه همچین اعتماد به نفسی به من میده ....
    اطلسی نگاهی به دسته ی ویلچرش میندازه و میگه :دیشب فوق العاده بودید ، هم تو ، هم اوستا ....
    لبخند محوی رو میشه توی صورتش دید . با خودکار توی دستم بازی میکنم و میگم : بر خلاف ظاهرش خیلی مهربون و صبوره ...و البته راستگو ...
    -اوهوم ....مهربون ....صبور ....اما راستگو ، نه ...
    به نقطه ی نامعلومی که همانا به خاطرات مزایده میرسه ، خیره میشم و میگم : شاید عادت نداره با بقیه صادق باشه .
    اطلسی میخنده ....شاید حرفم براش بچه گانه و مسخره باشه ....البته اطلسی و کل اعضای سازمان حق دارن که نسبت به اوستا بدبین باشن ....ولی اون با من صداقت داره ....و درکش برای خانومای حسودی مثل اطلسی غیر ممکنه....و اینم یکی از عجایب همجنسای منه.....
     

    zahrataraneh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/03/20
    ارسالی ها
    222
    امتیاز واکنش
    595
    امتیاز
    266
    از این بالا تمام شهر معلومه ....خیره به چراغای رنگی که توی تاریکی میدرخشن ، شب رو میگذرونم . میدونم دوباره صبح میاد و باید به جسمم برگردم ....اما این ساعتایی که مثل برق و باد میگذره هم غنیمتیه ....

    موهام با وزش باد به چپ و راست میره ....کارت ملاقات تاروتی که خشایث برام گذاشته رو دوباره نگاه میکنم ....اون امشب میاد ، مطمئنم .

    کومولوس بزرگی که امروز هوای شهرو ابری کرده بود ، هنوز سر جای خودشه و به طرف غرب متمایل شده ...آبی رنگه و معلومه مال کمپانیه ....چراغای شب رنگ بنفش داره ....فک نکنم قصد بارش داشته باشه .

    آهی میکشم و سرمو پایین میندازم . سهیل دیگه روی اون پشت بوم نیست . اگه دیشب به دادم نمیرسید ، معلوم نبود چه بلایی سرم می اومد .

    بوی پاسارگادو حس میکنم . همون بوی دوس داشتنی ....

    -بالاخره اومدین ؟....

    صدای حرکتشو میشنوم که داره نزدیک تر میشه .

    -وقتی کومولوسو بالای شهر دیدم مطمئن شدم که میاین....

    صدای خنده ی گرم خشایث به هوا بلند میشه .

    بر میگردم و به چهره ی پدرانه اش خیره میشم.....

    -خشایث چقدر پیر شدی....!

    دستشو از زیر بـرده ی بلندش بیرون میاره و در حالی که کنارم میشینه ، میگه : کار آموز منو ببین !

    و روزنامه ی از ما بهترونو جلوی من میگیره . با دیدن عکس خودم و اوستا که در حال ریختن پول روی جمع تالاریم ، لبخندی میزنم ....

    خشایث میگه : بهت افتخار میکنم آنیا ......نه به عنوان یه کارآموز ، به عنوان دختر خودم .

    به چشمای همیشه کبودش خیره میشم . مردمک عسلی رنگش همیشه در حال لرزشه .

    -چرا به من افتخار میکنید ؟ اسطرلاب نهایتش به اوستا رسید ، تا اونجایی هم که میدونم کمپانی با اوستا مشکل داره ....

    خشایث به کومولوس آبی خیره میشه و میگه : من با اوستا مشکلی ندارم ...و فک نکنم تو هم باهاش مشکلی داشته باشی ، اینم مدرکم ....

    و به روزنامه اشاره میکنه . سری به نشونه ی تایید تکون میدم و میگم : من باهاش مشکلی ندارم اما به خاطر اون دنبال برگه ها نرفتم .....یه دلیل دیگه ای داشت ....

    به گوشواره ی گنده و بد ترکیب خشایث خیره میشم .

    خشایث لحظه ای مکث میکنه و بعد میگه : در هر حال من برای کار مهم تری اومدم ....

    -میدونم چی میخواین بگین .....

    -خب ، ....میشنوم ....

    -همه اش به خاطر اون مهره هاست .

    -خشایث میگه : شمل قضیه رو برات توضیح داده ....

    با جدیت میگم : خیلی کار کثیفی کردی خشایث ....تو برام مثل پدرم بودی ....

    -و حالا فهمیدی که هیشکی پدر خودت نمیشه ....

    سرمو پایین میندازم ...چشمام به راحتی خیس میشه ....

    خشایث با همون آرامش میگه : هیچ چیز به ضرر تو نشد آنی ....تو به چیزایی که خواستی رسیدی .

    متوجه ماموری میشم که از طرف کومولوس به ما نزدیک میشه ....

    .

    .

    .
    از دریچه ی زیر کومولوس واردش میشیم . چن تا چهره ی آشنای سازمانو میبینم که همراه با ما به طرف سالن انتهای کومولوس به راه میوفتم . انگار جلسه ی مهمی رو در پیش داریم .
    خیره به مامورایی که دور میز گرد کومولوس حلقه زدن ، نفس عمیقی میکشم و به قلم توی دستم فشار میارم .

    اوستا هم گوشه ی کومولوس به مانیتور تکیه داده و با همون چشمای گرد و بزرگ سبز رنگش به ما خیره شده .
    با جدا ایستادن از جمع و جلسه ، قانون شکنی خودشو به همه ثابت میکنه .
    کمی توی تاریکی پنهون شده اما حواسش به همه چیز هست ....حتی به تردید و استرس پنهوون من....

    هر کدوم تز خودشونو میدن ....باورم نمیشه دوباره برگشتم میون مامورای کله پوک سازمان ...قیافه ها شون امروز بیشتر از چن ماه پیش به لاشخورا شباهت پیدا کرده ....حتی آرین با این ته ریش شیک بیشتر شبیه ....

    بقیه ی جمله مو اوستا خوب میدونه...فقط فحشه ، فقط فحش
    .
    خشایث گاهی میون صحبتا به من نگاه میکنه و لبخند میزنه . آذرتاش که یه عینک قاب مشکی داره ، الان شبیه معتادا شده .

    کم کم داره یادم میره برای چی اومدم اینجا ....اما خشایث منو به خودم میاره و میگه : این یه جور تعهده شما به سازمانه ....چون تو الان همه چیزو میدونی . میتونی از کمپانی شکایت کنی ....

    با گفتن این جمله قهقهه ی خر خر دار اوستا از گوشه ی کومولوس بلند میشه ....

    سر همه ی مامورا به طرف شبح اوستا که داره از توی سایه بیرون میاد میچرخه ....

    حتی تاجر که گردن کلفت ترین مامور کمپانی به حساب میاد ؛ از ترس زنگ میبازه .....


    پوزخندی میزنم و قلمو روی کاغذ ول میکنم .

    اوستا همین طور که به میز نزدیک میشه ، سیگارشو از پشت گوشش ور میداره و میگه : کدوم کمپانی خشایث ؟.....هه....وقتی کلمه ی کمپانی رو میاری مضحک میشی...هه هه ....

    متوجه میشم که آرین زیر چشمی و با عصبانیت به من نگاه میکنه . تا حالا ندیده کسی از من دفاع کنه ....

    خشایث روی صندلیش مایل میشه و در حالی که سعی داره لبخندشو حفظ کنه ، میگه : کمپانی همون جائیه که تو عادت نداشتی براش کار کنی و الان هم به جائی میگیم که داره روی پرونده ی غلام کار میکنه ...

    اوستا همین طور که میزو دور میزنه و دود سیگارشو وسط میز فوت میکنه ، میگه :از جمله ی دومت که میتونه جک سال شه ، میگذریم ....به عنوان رئیس جدید کمپانی توضیح بده که الان من به عنوان یه شاکی کمپانی ، به کجا باید شکایت کنم؟

    همه ی مامورا به هم دیگه خیره میشن . خشایث بلافاصله جواب میده : مامولا کمپانی یه مسئول حقوقی و قضائی داره ...و اگر توی جلسات حاضر نبودید حداقل از اعلامیه های ما باید متوجه میشدید که تاجر این وظیفه رو داره ....

    همه ی نگاها روی تاجر که داره خودشو خیس میکنه ، زوم میشه ....

    اما بلافاصله خودشو جمع و جور میکنه و با غرور خاص خودش سرشو بالا میگیره و به رو به رو خیره میشه .

    اوستا همین طور که خاکستر سیگارشو پشت صندلی آرین میریزه ، میگه : و اگه من بخوام بابت دزدیده شدن محموله ی توتونم توی ترانس لوگزامبورگ شکایت کنم ....اون وقت بازم باید به تاجر شکایت کنم ؟

    با این حرف دهنم دو متر باز میشه و همه ی اعضا ، حتی خشایث نگاه استرس برانگیزی به تاجر میندازن ....

    تاجر با زیر آبی رفتن ، حدود دو سال پیش ، دو تن توتون که مال اوستا بود رو ضبط کرد ولی دو ماه بعدش معلوم شد که خودش همه شونو آب کرده و پولشو توی یکی از بانکای خارجی تلمبار کرده .

    از اوستا بعید بود که همچین مساله ای رو توی جمع به رخ تاجر بکشه ....

    تاجر که دیگه داره به آخرین رشته های اعصابش چنگ میزنه ، همین طور که سرشو بالا نگه داشته ، به وسط میز خیره میشه و یکی از ابروهاشو بالا میندازه . خیلی دوس دارم بلند شم و یکی از دکمه های اون کت فیکس مشکیشو باز کنم تا کمی از حرارت بدنش کم شه .....
     

    zahrataraneh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/03/20
    ارسالی ها
    222
    امتیاز واکنش
    595
    امتیاز
    266
    جو سنگینه و ممکنه تلفات بدیم ؛ برای همین با صدای رسایی میگم : الان بحث سر تعهد منه یا توتونایی که تاجر به جیب زده یا کمپانی ای که دیگه وجود خارجی نداره ؟

    آذرتاش که از قیافه اش معلومه قفط می خواد بلند شه و اوستا رو از کومولوس پرت کنه بیرون ، با لحن قاطعی میگه : اگه دوستان بذارن برای امضای این تعهد جمع شدیم .

    همه هنوز روی جو سنگینی که اوستا درست کرده قفلن . پوزخندی میزنم و در حالی که با قلم، روی کاغذ بازی میکنم ، میگم : اگر من به خاطر تعهدی که به سازمان و شغلم داشتم وارد این ماموریت شدم الان امضا کردن این تعهد نامه هم ارزشی نداره، چون خودتون بهتر از من میدونید که کمپانی ای به معنای اولیه وجود نداره .....و جهت اطلاع همه ی اعضای محترم ، من از اول هم تعهدی نداشتم .

    آرین ، پسر بی تربیت ، وسط حرفم میپره و میگه : چجور میگید بی تعهدید ؟

    بلافاصله و با همون لحن قبلی جواب میدم : کتابایی که از منزل من ضبط کردید همه چیزو روشن میکنه ....خودتون بهتر از من اطلاع داشتید که سازمان هر ماه چقدر برای جمع آوری اون کتابای زیر زمینی هزینه میکرد ...در نهایت کی عامل پخششون بود ؟

    تاجر نگاه تحقیر آمیزی به من میندازه . خشایث چشماشو به کاغذ پاره های روی میندازه و اوستا همین طور که با ته مونده ی سیگارش بازی میکنه ؛ به ریش اعضا میخنده .

    رو به آذرتاش که هنوز به چشمای من خیره اس ، ادامه میدم : من از خود اعضا یاد گرفتم که به هیچ چیز تعهد نداشته باشم ، شما هم به هیچ چیز تعهد نداشته باشید ....غلام داره پاتوقاشو شهر به شهر گسترش میده ، اون وقت شما دنبال تعهد گرفتن از منید؟.....

    همین طور که از روی صندلی بلند میشم ، میگم : خیانتکار از بین خودمونه ، فقط بینی تونو از لای پولای کاغذی بیرون بکشید ....

    بدون زر زیادی ، کومولوسو ترک میکنم . اوستا ، شک نکن این حس اعتماد به نفسو تو به من تحمیل کردی .

    موقع خروج از کومولوس خدمه ی گیاه زی که آرایش غلیظی کردن ، با تعجب به من خیره میشن .

    .

    .

    .

    از پشت پنجره ی اتاق به دور شدن کومولوس خیره میشم . احساس میکنم خیلی حرف داشتم که توی اون جمع بزنم . به نظرم اوستا نباید قضیه ی توتوناشو توی جمع میگفت . درسته همه ازش اطلاع داشتیم اما در هر صورت اشتباه بود ....واقعا برای اوستا فرقی نمیکنه چون همیشه حقشو دو برابر از حلقوم طرف بیرون میکشه . ...اون خشایث هم خیلی خز شده . یه زمانی خیلی روش حساب میکردم اما الان برام مثل دلقکاست ...

    یاد مزایده میوفتم . باید به قولی که به اون فروشنده دادم ، عمل کنم .

    .

    .

    .

    به مرد هوازی میانسالی که کنار کافه ویلون سوزناکی میزنه خیره میشم .

    لحظه ای به دیوار تکیه میزنم و صفحه ای که از وسایل زیر تخت کش رفتم رو به خودم میچسبونم . سرکی میکشم ....فروشنده ی شکم گنده ، بیکار پشت پیشخون نشسته و به مشتری های عاشقش خیره شده . این صفحه که به درد من نخورد ، حداقل شاید به درد این شکم گنده بخوره .

    به مرد ویلون زن که از کارش دست کشیده و داره وسایلشو جمع میکنه خیره میشم . وقتی که زیپ کیف ویلونشو میبنده ، لحظه ای مکث میکنم . انگار که متوجه نگاه سنگین من شده . سرشو بلند میکنه و با هم چشم تو چشم میشیم . یه لحظه کپ میکنم ...اما اون لبخندی میزنه . منم لبخند میزنم ...و اون میره ....

    .

    .

    .

    به آرومی به پیشخون نزدیک میشم . فقط یه متر مونده که یکی از مشتریا میاد تا لیمونادشو حساب کنه . ی لحظه مکث میکنم و صفحه رو که لای روزنامه ی امروز از ما بهترون پیچوندم ، به خودم نزدیک نگه میدارم .
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا