- عضویت
- 2014/03/20
- ارسالی ها
- 222
- امتیاز واکنش
- 595
- امتیاز
- 266
اوستا به چشمام خیره میشه . دوس دارم به جای بابا و رامبد بغلش کنم . همون محبت پدرانه و برادرانه رو میشه توی چشماش دید . نگاه اوستا روی حلقه ی توی دستم سر میخوره . به دود غلیظی که از سیگار خرزهره اش بلند میشه ، خیره میشم .
اوستا به طرف میز وسط اتاق میره . از پنجره، کومولوس سبز آبی رو میبینم که به آرومی جلو میره و از ما دور تر میشه . یه جن گیاه زی کم سن و سال رو روی پشت بوم یه آپارتمان کوچیک میبینم ....به نظر میاد مثل ما دیدبانی میکنه .
بوی سیگار خرزهره ی اوستا کله مو پر میکنه .
اوستا میگه: آذرتاش درباره ی برگه های مزایده هم چیزی بهتون گفت ؟
-نه ....آرش آگهی مزایده رو توی روزنامه نشونم داد .
بارش بارون شدید تر میشه . اون جن کوچیک گیاه زی پشت کولر کمین کرده و با چیزی ور میره .
باد سردی از پنجره ی باز انتهای اتاق میاد .....
دو جن خاک زی کنار کومولوس ، چپ و راست میرن .
صدای شکسته شدن دو تا قرص از طرف اوستا به گوش میرسه و بعد از اون صدای تخلیه شدن آب پارچ ....
صدایی مثل در رفتن فنر از نقطه ی نامعلومی به گوش میرسه .
-امیدی به اومدنت نبود فرزاد خان !
با این جمله ی اوستا بر میگردم . تا حالا از دیدن پسر عموی خودت توی یه گروه مافیایی تعجب کردی ؟
بی اختیار پوزخند تمسخر آمیزی میزنم . وای که من الان چقدر رو دارم!
فرزاد ، جلوتر میاد و دسته ی برگه های مزایده رو که مثل یه دسته روزنامه اس ، روی میز میذاره . موهاش کمی بلند تر شده و چشمای همیشه شادش ، الان سرد و عصبی به نظر میرسه .
نگاه بی معنا و خشکی به من میندازه . نمی تونم دست از پوزخند زدن بکشم . باورم نمیشه این همون فرزاد دو سال پیشه که برای راضی کردن آرش به انجام ماموریت به من پوزخند زد !
اوستا دود سیگارشو توی صورت فرزاد میفرسته و میگه : آذرتاش بابت برگه های مزایده چقدر ازت گرفت ؟
همینطور که فرزاد داره جواب سوالشو توی ذهنش سبک سنگین میکنه ؛ اوستا هم میز رو دور میزنه و رو به روی فرزاد می ایسته . اوستا یه سر و گردن از فرزاد بلند تره .....
فرزاد با اخم به من خیره میشه . لبخند کجی که روی لبامه به مرور محو میشه . به نظر میاد فرزاد دنبال یه راه فراره .
اوستا انگشتاشو توی شونه ی فرزاد فرو میبره و اونو بلند میکنه . لحظه ای هر دو به هم خیره ........اوستا هیکل فرزادو به طرف دیوار پرت میکنه .
فرزاد به میز شبح گوشه ی اتاق میخوره و وسایل روی میز با سر و صدای زیاد روی زمین میوفتن . ...
فرزاد هیچ حرفی نمیزنه و فقط دستشو روی شونه ی وارفته اش میذاره و سرشو کج میکنه . اوستا با خونسردی میگه : این واسه اون برگه های مزایده ای که بین اون لاشخورا پخش کردین . ....حالا فک بجنبون .....مزایده کجاس ؟
اوستا فحش میده ....
شبه توی تاریکی بدون توجه به هیکل فرزاد که کنار میزش افتاده به تایپ کردن ادامه میده .
فرزاد چشماشو میبنده . .....هدفش حروم کردن وقته . توی چهارچوب پنجره ، کومولوس رو میبینم که نزدیکی های سیلو ، بالا و پایین میره .
اوستا به طرف میز وسط اتاق میره . از پنجره، کومولوس سبز آبی رو میبینم که به آرومی جلو میره و از ما دور تر میشه . یه جن گیاه زی کم سن و سال رو روی پشت بوم یه آپارتمان کوچیک میبینم ....به نظر میاد مثل ما دیدبانی میکنه .
بوی سیگار خرزهره ی اوستا کله مو پر میکنه .
اوستا میگه: آذرتاش درباره ی برگه های مزایده هم چیزی بهتون گفت ؟
-نه ....آرش آگهی مزایده رو توی روزنامه نشونم داد .
بارش بارون شدید تر میشه . اون جن کوچیک گیاه زی پشت کولر کمین کرده و با چیزی ور میره .
باد سردی از پنجره ی باز انتهای اتاق میاد .....
دو جن خاک زی کنار کومولوس ، چپ و راست میرن .
صدای شکسته شدن دو تا قرص از طرف اوستا به گوش میرسه و بعد از اون صدای تخلیه شدن آب پارچ ....
صدایی مثل در رفتن فنر از نقطه ی نامعلومی به گوش میرسه .
-امیدی به اومدنت نبود فرزاد خان !
با این جمله ی اوستا بر میگردم . تا حالا از دیدن پسر عموی خودت توی یه گروه مافیایی تعجب کردی ؟
بی اختیار پوزخند تمسخر آمیزی میزنم . وای که من الان چقدر رو دارم!
فرزاد ، جلوتر میاد و دسته ی برگه های مزایده رو که مثل یه دسته روزنامه اس ، روی میز میذاره . موهاش کمی بلند تر شده و چشمای همیشه شادش ، الان سرد و عصبی به نظر میرسه .
نگاه بی معنا و خشکی به من میندازه . نمی تونم دست از پوزخند زدن بکشم . باورم نمیشه این همون فرزاد دو سال پیشه که برای راضی کردن آرش به انجام ماموریت به من پوزخند زد !
اوستا دود سیگارشو توی صورت فرزاد میفرسته و میگه : آذرتاش بابت برگه های مزایده چقدر ازت گرفت ؟
همینطور که فرزاد داره جواب سوالشو توی ذهنش سبک سنگین میکنه ؛ اوستا هم میز رو دور میزنه و رو به روی فرزاد می ایسته . اوستا یه سر و گردن از فرزاد بلند تره .....
فرزاد با اخم به من خیره میشه . لبخند کجی که روی لبامه به مرور محو میشه . به نظر میاد فرزاد دنبال یه راه فراره .
اوستا انگشتاشو توی شونه ی فرزاد فرو میبره و اونو بلند میکنه . لحظه ای هر دو به هم خیره ........اوستا هیکل فرزادو به طرف دیوار پرت میکنه .
فرزاد به میز شبح گوشه ی اتاق میخوره و وسایل روی میز با سر و صدای زیاد روی زمین میوفتن . ...
فرزاد هیچ حرفی نمیزنه و فقط دستشو روی شونه ی وارفته اش میذاره و سرشو کج میکنه . اوستا با خونسردی میگه : این واسه اون برگه های مزایده ای که بین اون لاشخورا پخش کردین . ....حالا فک بجنبون .....مزایده کجاس ؟
اوستا فحش میده ....
شبه توی تاریکی بدون توجه به هیکل فرزاد که کنار میزش افتاده به تایپ کردن ادامه میده .
فرزاد چشماشو میبنده . .....هدفش حروم کردن وقته . توی چهارچوب پنجره ، کومولوس رو میبینم که نزدیکی های سیلو ، بالا و پایین میره .