یه ماسک رو صورتم بود که فک کنم به خاطر نفس تنگیم بود.تازه چشمم به جمال آقای دکتر روشن شد.یه مرد مسن پیر بود که داشت با قیافه ی پوکر فیس نیگام میکرد.
دکتر_حالت خوبه؟
خب آخه گوسفند وقتی ماسک رو صورتمه چطوری حرف بزنم؟دکترا هم گیج میزنن ها...با چشمام به ماسک اشاره کردم که فهمید و ماسکمو برداشت.یکم به سختی میتونستم نفس بکشم:
بله حالم تقریبا خوبه.
دکتر_چطور میتونی نفس بکشی؟
_ام...میشه گف...گفت کمی به سختی.
دکتر سرشو مثه(...) تکون داد و یه چرت و پرتی نوشت:
مرخصی! الان میگم بابات بیاد.
منم مثه خودش سرمو تکون دادم.دکتر رفت بیرون و به جاش چند ثانیه بابام وارد شد.با ابروهای بالا رفته گفت:
چطوری؟!
هه! بابای مارو...!
_خوبم.شما چطورین؟
بابا اخم کرد:
منو مسخره میکنی؟(پ ن پ)
_نه به جون خودم.
یهو حالت صورت بابا هیجان زده شد:
توی آشپزخونه چه اتفاقی افتاده بود؟ وقتی تونستیم درو باز کنیم،دیدیم که تو کلا نفست یه جورایی قطع شده بود و ارشیا هم که کلا یه جا افتاده بود و سرش خونی بود.
با به یاد اوردن اتفاق هایی که افتاده بود فشارم افتاد.خیلی ترسناک بود...چطوری نجات پیدا کردم؟
_چطوری نفسمو برگردوندین؟!
بابا_شانس اوردیم اون کتمو پوشیده بودم که همیشه توش اسپریتو میذاشتم.واقعا شانس اوردیم.نگفتی چی شد؟!
خواستم یه دروغی سر هم کنم که خدارو صد هزار مرتبه شکر،دکتر داخل اتاق شد:
مثه اینکه دخترتون مشکلی ندارن.میتونن مرخص شن،فقط خواهشا هروقت احساس کرد به سختی میتونه نفس بکشه،اسپریشو زود بزنه.در ضمن اسپریشو همیشه همراهش داشته باشه و سعی کنه این چند روز زیاد حرف نزنه!!!
با جمله ی آخرش مطمئن شدم یارو روانیه! یعنی چی حرف نزنم؟وا...؟ دیگه به حرفاش گوش ندادم.فقط دوست داشتم زود تر از بیمارستان برم بیرون،بوی الـ*کـل داشت دیوونم میکرد.بالاخره دکتر دست از فک زدن برداشت و رفت بیرون.منم از جام پاشدم و رفتیم با بابا از اتاق بیرون.از بابا پرسیدم:
ارشیا چی شده؟!
بابا سرشو با تاسف تکون داد:
سرش شکسته.حال مهلا خیلی بد بود.دست از گریه بر نمیداره...
پوزخندی زدم.من داشته نفسم قطع میشده و بعد بابام اینقدر ریلکس اینجا وایستاده و بعد مهلا داره به خاطر سر شکسته ی ارشیا گریه و زاری میکنه.خوش به حال ارشیا!
بابا_من باید وقتی تورو گذاشتم خونه،باز بیام اینجا.اگه به خاطر تنفست نبود،حتما اینجا میموندی ولی اگه بمونی فک کنم باز نفست بگیره.
با شنیدن این خبر میخواستم برم بالای صندلی بیمارستان قر بدم! ولی خوب ترجیح دادم اول برم خونه بعد قر بدم.سوار ماشین بابا شدیم و راه افتادیم.بابا به سختی از تو جیبش اسپریمو در اورد:
تقریبا آخراشه ولی بازم همینو بگیر تا از دارو خونه برات بخرم.نگفتی چی شده بود؟
تا نفهمم برای ارشیا چه اتفاقی افتاده،نمیتونم چیزی بگم.شاید اگه من یه دروغی ببافم،اون یه چیزی دیگه بگه و من رو ضایع کنه.پس برای همین گفتم:
آم...نمیدونم...اصلا یادم نمیاد.فقط یادمه خوردم زمین!
بابا_خوردی زمین؟!
سعی کردم گند کاریمو ماسمالی کنم:
راستش...آره! یعنی یکی هولم داد و خوردم زمین!
بابا_هولت داد؟ بعد چطور نفست گرفته بوده؟
_آره هلم داد.
بابا_من که نمیفهمم تو چی میگی! ارشیا گفته که وقتی پرت شده داخل آشپزخونه،یه مرد قد بلند محکم سرشو کوبیده به دیوار و پشت سر هم به شکمش لگد میزده! از شدت درد بی هوش شده.
الکی پوزخند زدم:
خالی میبنده!
بابا_تمنا! خالی نمیبنده.تازه دکتر میگه حتی روی شکمش کلـی کبودی شده.جوری که حتی شکمش رو لمس میکنی دردش میگیره.
چیزی نگفتم.همش به خاطر من بود.دوست نداشتم کسی آسیبی ببینه.حتی دشمنم...وقتی رسیدم خونه از بابا خدافسی کردم و رفتم تو خونه.ولی تا پامو گذاشتم،از ترس لرزیدم.کسی الان خونه نبود.باید چیکار میکردم؟ با ترس و لرز چراغارو روشن کردم و به ساعت نیگاهی انداختم.نزدیکای ۱۲ شب بود.چطور این وقت شب میرفتم خونه ی ترمه یا امیر؟تازه شاید اگه برم پیش اونا،برام اتفاقی بیفته.اصن شاید مامان باباشون خوابن.چرا برم مزاحمشون بشم؟بیخیال تمنا...ارزش اینو نداره که اذیتشون کنم.در خونه رو بستم و خودمو پرت کردم رو مبل.بعد از چند دقیقه رفتم تو اتاقم که لباسامو عوض کنم.که باز یادم اومد اونجا اتاق من نیست.رفتم تو اتاق کار و لباسامو عوض کردم.از پشتم صدای مثل افتادن اومد.به سرعت برگشتم که دیدم خودکارم افتاده.شونه ای بالا انداختم و رفتم بیرون.روی مبل نشستم و تلوزیون رو روشن کردم.دراز کشیدم که از بیکاری خوابم برد.
(امیر علی)
بابا_امیر میری کیفم رو از بالا بیاری؟
_اهوم.
با بی حوصلگی در حیاط رو باز کردم و از پله های راه پله بالا رفتم.در خونه رو با کلید باز کردم و وارد شدم.داخل خونه خیلی سرد بود.انگار منجمد شده بود! به طرف کابینت حرکت کردم و کیف سیاه بابارو برداشتم.قبل از اینکه برم پایین خواستم ببینم توش چیه! سرمو انداختم پایین و در کیفو باز کردم.کمی به همش ریختم.چیز خاصی نبود.فقط دسته چک بابا بود.در کیفو بستم و سرمو گرفتم بالا.با دیدن اون صحنه اونقدر شوکه شدم که اراده ی هیچکاری رو نداشتم.دقیقا ۳ تا از بابا کپی شده سر یه قبر خیلی بزرگ چمباتنه زده بودن و داشتن گریه میکردن.دستشونو گذاشته بودن رو پیشونیشون و چشماشون از اشک قرمز شده بود.یهو اولی بهم ذل زد.گیج شده بودم! بابام که الان تو کوچه بود،پس اینا دیگه کین؟چرا ۳ تا هستن؟!
اولی_امیر؟من بابای واقعیتم.اون ۲ تای دیگه جن هستن.بیا بغـ*ـل من!
نمیدونم چرا بهش اعتماد کردم.دیگه نمیترسیدم.ولی خوب خواستم ببینم واقعا بابامه؟
_اسم...اسم زنت چیه؟ اگه بابای واقعی منی،بگو.
پوزخندی زد:
اسم زنم؟اسمش آله!
_آل؟!
اولی_آره...یعنی مادر خودتو نمیشناسی؟
آروم آروم عقب رفتم.آل جنی بود که نوزادای تازه دنیا اومده رو میدزدید.اون مادر من نبود که...با قدمای من اونا از جاشون بلند شدن و خندیدن.تا خواستم فرار کنم جن اولی به ۳ سوت اومد سمتم و پرتم کرد سمت دیوار.اونقدر دردم گرفت که نفسم بند اومد.به چشماش که نیگا کردم دیدم چشماش تماما قرمز شده بود و ازش خون میچکید.صورتش دیگه شکل بابا نبود.جای دماغش یه چیز خونی بود و مدام از دهنش یه چیز سیاه بیرون میومد.با صدای عصبانی سرم داد زد:
تو میمیری!
از خواب بلند شدم و چسبیدم به دیوار.نفس نفس میزدم.عرق از سر و صورتم میچکید و پیرهنم رو خیس کرده بود.حتی احساس میکردم کمرم درد میکنه! چشمامو بستم و سرمو تکیه دادم به دیوار.خداروشکر خواب بود...موهامو چنگ زدم و کشیدم.چراغ اتاقم خاموش بود اما نوری از پنجره به اتاق راه داشت و تقریبا فضارو روشن میکرد.داشتم به نفسای بریده بریده ی خودم گوش میدادم که...نه...صدای نفس هایی که بیشتر یه خرناس شبیه بود هم قاطیش شد.
دکتر_حالت خوبه؟
خب آخه گوسفند وقتی ماسک رو صورتمه چطوری حرف بزنم؟دکترا هم گیج میزنن ها...با چشمام به ماسک اشاره کردم که فهمید و ماسکمو برداشت.یکم به سختی میتونستم نفس بکشم:
بله حالم تقریبا خوبه.
دکتر_چطور میتونی نفس بکشی؟
_ام...میشه گف...گفت کمی به سختی.
دکتر سرشو مثه(...) تکون داد و یه چرت و پرتی نوشت:
مرخصی! الان میگم بابات بیاد.
منم مثه خودش سرمو تکون دادم.دکتر رفت بیرون و به جاش چند ثانیه بابام وارد شد.با ابروهای بالا رفته گفت:
چطوری؟!
هه! بابای مارو...!
_خوبم.شما چطورین؟
بابا اخم کرد:
منو مسخره میکنی؟(پ ن پ)
_نه به جون خودم.
یهو حالت صورت بابا هیجان زده شد:
توی آشپزخونه چه اتفاقی افتاده بود؟ وقتی تونستیم درو باز کنیم،دیدیم که تو کلا نفست یه جورایی قطع شده بود و ارشیا هم که کلا یه جا افتاده بود و سرش خونی بود.
با به یاد اوردن اتفاق هایی که افتاده بود فشارم افتاد.خیلی ترسناک بود...چطوری نجات پیدا کردم؟
_چطوری نفسمو برگردوندین؟!
بابا_شانس اوردیم اون کتمو پوشیده بودم که همیشه توش اسپریتو میذاشتم.واقعا شانس اوردیم.نگفتی چی شد؟!
خواستم یه دروغی سر هم کنم که خدارو صد هزار مرتبه شکر،دکتر داخل اتاق شد:
مثه اینکه دخترتون مشکلی ندارن.میتونن مرخص شن،فقط خواهشا هروقت احساس کرد به سختی میتونه نفس بکشه،اسپریشو زود بزنه.در ضمن اسپریشو همیشه همراهش داشته باشه و سعی کنه این چند روز زیاد حرف نزنه!!!
با جمله ی آخرش مطمئن شدم یارو روانیه! یعنی چی حرف نزنم؟وا...؟ دیگه به حرفاش گوش ندادم.فقط دوست داشتم زود تر از بیمارستان برم بیرون،بوی الـ*کـل داشت دیوونم میکرد.بالاخره دکتر دست از فک زدن برداشت و رفت بیرون.منم از جام پاشدم و رفتیم با بابا از اتاق بیرون.از بابا پرسیدم:
ارشیا چی شده؟!
بابا سرشو با تاسف تکون داد:
سرش شکسته.حال مهلا خیلی بد بود.دست از گریه بر نمیداره...
پوزخندی زدم.من داشته نفسم قطع میشده و بعد بابام اینقدر ریلکس اینجا وایستاده و بعد مهلا داره به خاطر سر شکسته ی ارشیا گریه و زاری میکنه.خوش به حال ارشیا!
بابا_من باید وقتی تورو گذاشتم خونه،باز بیام اینجا.اگه به خاطر تنفست نبود،حتما اینجا میموندی ولی اگه بمونی فک کنم باز نفست بگیره.
با شنیدن این خبر میخواستم برم بالای صندلی بیمارستان قر بدم! ولی خوب ترجیح دادم اول برم خونه بعد قر بدم.سوار ماشین بابا شدیم و راه افتادیم.بابا به سختی از تو جیبش اسپریمو در اورد:
تقریبا آخراشه ولی بازم همینو بگیر تا از دارو خونه برات بخرم.نگفتی چی شده بود؟
تا نفهمم برای ارشیا چه اتفاقی افتاده،نمیتونم چیزی بگم.شاید اگه من یه دروغی ببافم،اون یه چیزی دیگه بگه و من رو ضایع کنه.پس برای همین گفتم:
آم...نمیدونم...اصلا یادم نمیاد.فقط یادمه خوردم زمین!
بابا_خوردی زمین؟!
سعی کردم گند کاریمو ماسمالی کنم:
راستش...آره! یعنی یکی هولم داد و خوردم زمین!
بابا_هولت داد؟ بعد چطور نفست گرفته بوده؟
_آره هلم داد.
بابا_من که نمیفهمم تو چی میگی! ارشیا گفته که وقتی پرت شده داخل آشپزخونه،یه مرد قد بلند محکم سرشو کوبیده به دیوار و پشت سر هم به شکمش لگد میزده! از شدت درد بی هوش شده.
الکی پوزخند زدم:
خالی میبنده!
بابا_تمنا! خالی نمیبنده.تازه دکتر میگه حتی روی شکمش کلـی کبودی شده.جوری که حتی شکمش رو لمس میکنی دردش میگیره.
چیزی نگفتم.همش به خاطر من بود.دوست نداشتم کسی آسیبی ببینه.حتی دشمنم...وقتی رسیدم خونه از بابا خدافسی کردم و رفتم تو خونه.ولی تا پامو گذاشتم،از ترس لرزیدم.کسی الان خونه نبود.باید چیکار میکردم؟ با ترس و لرز چراغارو روشن کردم و به ساعت نیگاهی انداختم.نزدیکای ۱۲ شب بود.چطور این وقت شب میرفتم خونه ی ترمه یا امیر؟تازه شاید اگه برم پیش اونا،برام اتفاقی بیفته.اصن شاید مامان باباشون خوابن.چرا برم مزاحمشون بشم؟بیخیال تمنا...ارزش اینو نداره که اذیتشون کنم.در خونه رو بستم و خودمو پرت کردم رو مبل.بعد از چند دقیقه رفتم تو اتاقم که لباسامو عوض کنم.که باز یادم اومد اونجا اتاق من نیست.رفتم تو اتاق کار و لباسامو عوض کردم.از پشتم صدای مثل افتادن اومد.به سرعت برگشتم که دیدم خودکارم افتاده.شونه ای بالا انداختم و رفتم بیرون.روی مبل نشستم و تلوزیون رو روشن کردم.دراز کشیدم که از بیکاری خوابم برد.
(امیر علی)
بابا_امیر میری کیفم رو از بالا بیاری؟
_اهوم.
با بی حوصلگی در حیاط رو باز کردم و از پله های راه پله بالا رفتم.در خونه رو با کلید باز کردم و وارد شدم.داخل خونه خیلی سرد بود.انگار منجمد شده بود! به طرف کابینت حرکت کردم و کیف سیاه بابارو برداشتم.قبل از اینکه برم پایین خواستم ببینم توش چیه! سرمو انداختم پایین و در کیفو باز کردم.کمی به همش ریختم.چیز خاصی نبود.فقط دسته چک بابا بود.در کیفو بستم و سرمو گرفتم بالا.با دیدن اون صحنه اونقدر شوکه شدم که اراده ی هیچکاری رو نداشتم.دقیقا ۳ تا از بابا کپی شده سر یه قبر خیلی بزرگ چمباتنه زده بودن و داشتن گریه میکردن.دستشونو گذاشته بودن رو پیشونیشون و چشماشون از اشک قرمز شده بود.یهو اولی بهم ذل زد.گیج شده بودم! بابام که الان تو کوچه بود،پس اینا دیگه کین؟چرا ۳ تا هستن؟!
اولی_امیر؟من بابای واقعیتم.اون ۲ تای دیگه جن هستن.بیا بغـ*ـل من!
نمیدونم چرا بهش اعتماد کردم.دیگه نمیترسیدم.ولی خوب خواستم ببینم واقعا بابامه؟
_اسم...اسم زنت چیه؟ اگه بابای واقعی منی،بگو.
پوزخندی زد:
اسم زنم؟اسمش آله!
_آل؟!
اولی_آره...یعنی مادر خودتو نمیشناسی؟
آروم آروم عقب رفتم.آل جنی بود که نوزادای تازه دنیا اومده رو میدزدید.اون مادر من نبود که...با قدمای من اونا از جاشون بلند شدن و خندیدن.تا خواستم فرار کنم جن اولی به ۳ سوت اومد سمتم و پرتم کرد سمت دیوار.اونقدر دردم گرفت که نفسم بند اومد.به چشماش که نیگا کردم دیدم چشماش تماما قرمز شده بود و ازش خون میچکید.صورتش دیگه شکل بابا نبود.جای دماغش یه چیز خونی بود و مدام از دهنش یه چیز سیاه بیرون میومد.با صدای عصبانی سرم داد زد:
تو میمیری!
از خواب بلند شدم و چسبیدم به دیوار.نفس نفس میزدم.عرق از سر و صورتم میچکید و پیرهنم رو خیس کرده بود.حتی احساس میکردم کمرم درد میکنه! چشمامو بستم و سرمو تکیه دادم به دیوار.خداروشکر خواب بود...موهامو چنگ زدم و کشیدم.چراغ اتاقم خاموش بود اما نوری از پنجره به اتاق راه داشت و تقریبا فضارو روشن میکرد.داشتم به نفسای بریده بریده ی خودم گوش میدادم که...نه...صدای نفس هایی که بیشتر یه خرناس شبیه بود هم قاطیش شد.
آخرین ویرایش: