کامل شده رمان مرزی از جنس تاریکی | sogol_tisratil و nika_em کاربران انجمن نگاه دانلود

رمان از نظر شما چجوریاس؟شخصیت ها چجوریه؟

  • عالی

    رای: 58 66.7%
  • خوب

    رای: 32 36.8%
  • قلمت بد نی

    رای: 6 6.9%
  • میشه گفت بد

    رای: 0 0.0%
  • افتضاح

    رای: 1 1.1%
  • شخصیت ها خیلی بده

    رای: 0 0.0%
  • تا اینجای رمان نتونستی خوب بنویسی

    رای: 1 1.1%

  • مجموع رای دهندگان
    87
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Sogol_tisratil

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/07/07
ارسالی ها
457
امتیاز واکنش
8,704
امتیاز
541
محل سکونت
مشهـد
یه ماسک رو صورتم بود که فک کنم به خاطر نفس تنگیم بود.تازه چشمم به جمال آقای دکتر روشن شد.یه مرد مسن پیر بود که داشت با قیافه ی پوکر فیس نیگام میکرد.
دکتر_حالت خوبه؟
خب آخه گوسفند وقتی ماسک رو صورتمه چطوری حرف بزنم؟دکترا هم گیج میزنن ها...با چشمام به ماسک اشاره کردم که فهمید و ماسکمو برداشت.یکم به سختی میتونستم نفس بکشم:
بله حالم تقریبا خوبه.
دکتر_چطور میتونی نفس بکشی؟
_ام...میشه گف...گفت کمی به سختی.
دکتر سرشو مثه(...) تکون داد و یه چرت و پرتی نوشت:
مرخصی! الان میگم بابات بیاد.
منم مثه خودش سرمو تکون دادم.دکتر رفت بیرون و به جاش چند ثانیه بابام وارد شد.با ابروهای بالا رفته گفت:
چطوری؟!
هه! بابای مارو...!
_خوبم.شما چطورین؟
بابا اخم کرد:
منو مسخره میکنی؟(پ ن پ)
_نه به جون خودم.
یهو حالت صورت بابا هیجان زده شد:
توی آشپزخونه چه اتفاقی افتاده بود؟ وقتی تونستیم درو باز کنیم،دیدیم که تو کلا نفست یه جورایی قطع شده بود و ارشیا هم که کلا یه جا افتاده بود و سرش خونی بود.
با به یاد اوردن اتفاق هایی که افتاده بود فشارم افتاد.خیلی ترسناک بود...چطوری نجات پیدا کردم؟
_چطوری نفسمو برگردوندین؟!
بابا_شانس اوردیم اون کتمو پوشیده بودم که همیشه توش اسپریتو میذاشتم.واقعا شانس اوردیم.نگفتی چی شد؟!
خواستم یه دروغی سر هم کنم که خدارو صد هزار مرتبه شکر،دکتر داخل اتاق شد:
مثه اینکه دخترتون مشکلی ندارن.میتونن مرخص شن،فقط خواهشا هروقت احساس کرد به سختی میتونه نفس بکشه،اسپریشو زود بزنه.در ضمن اسپریشو همیشه همراهش داشته باشه و سعی کنه این چند روز زیاد حرف نزنه!!!
با جمله ی آخرش مطمئن شدم یارو روانیه! یعنی چی حرف نزنم؟وا...؟ دیگه به حرفاش گوش ندادم.فقط دوست داشتم زود تر از بیمارستان برم بیرون،بوی الـ*کـل داشت دیوونم میکرد.بالاخره دکتر دست از فک زدن برداشت و رفت بیرون.منم از جام پاشدم و رفتیم با بابا از اتاق بیرون.از بابا پرسیدم:
ارشیا چی شده؟!
بابا سرشو با تاسف تکون داد:
سرش شکسته.حال مهلا خیلی بد بود.دست از گریه بر نمیداره...
پوزخندی زدم.من داشته نفسم قطع میشده و بعد بابام اینقدر ریلکس اینجا وایستاده و بعد مهلا داره به خاطر سر شکسته ی ارشیا گریه و زاری میکنه.خوش به حال ارشیا!
بابا_من باید وقتی تورو گذاشتم خونه،باز بیام اینجا.اگه به خاطر تنفست نبود،حتما اینجا میموندی ولی اگه بمونی فک کنم باز نفست بگیره.
با شنیدن این خبر میخواستم برم بالای صندلی بیمارستان قر بدم! ولی خوب ترجیح دادم اول برم خونه بعد قر بدم.سوار ماشین بابا شدیم و راه افتادیم.بابا به سختی از تو جیبش اسپریمو در اورد:
تقریبا آخراشه ولی بازم همینو بگیر تا از دارو خونه برات بخرم.نگفتی چی شده بود؟
تا نفهمم برای ارشیا چه اتفاقی افتاده،نمیتونم چیزی بگم.شاید اگه من یه دروغی ببافم،اون یه چیزی دیگه بگه و من رو ضایع کنه.پس برای همین گفتم:
آم...نمیدونم...اصلا یادم نمیاد.فقط یادمه خوردم زمین!
بابا_خوردی زمین؟!
سعی کردم گند کاریمو ماسمالی کنم:
راستش...آره! یعنی یکی هولم داد و خوردم زمین!
بابا_هولت داد؟ بعد چطور نفست گرفته بوده؟
_آره هلم داد.
بابا_من که نمیفهمم تو چی میگی! ارشیا گفته که وقتی پرت شده داخل آشپزخونه،یه مرد قد بلند محکم سرشو کوبیده به دیوار و پشت سر هم به شکمش لگد میزده! از شدت درد بی هوش شده.
الکی پوزخند زدم:
خالی میبنده!
بابا_تمنا! خالی نمیبنده.تازه دکتر میگه حتی روی شکمش کلـی کبودی شده.جوری که حتی شکمش رو لمس میکنی دردش میگیره.
چیزی نگفتم.همش به خاطر من بود.دوست نداشتم کسی آسیبی ببینه.حتی دشمنم...وقتی رسیدم خونه از بابا خدافسی کردم و رفتم تو خونه.ولی تا پامو گذاشتم،از ترس لرزیدم.کسی الان خونه نبود.باید چیکار میکردم؟ با ترس و لرز چراغارو روشن کردم و به ساعت نیگاهی انداختم.نزدیکای ۱۲ شب بود.چطور این وقت شب میرفتم خونه ی ترمه یا امیر؟تازه شاید اگه برم پیش اونا،برام اتفاقی بیفته.اصن شاید مامان باباشون خوابن.چرا برم مزاحمشون بشم؟بیخیال تمنا...ارزش اینو نداره که اذیتشون کنم.در خونه رو بستم و خودمو پرت کردم رو مبل.بعد از چند دقیقه رفتم تو اتاقم که لباسامو عوض کنم.که باز یادم اومد اونجا اتاق من نیست.رفتم تو اتاق کار و لباسامو عوض کردم.از پشتم صدای مثل افتادن اومد.به سرعت برگشتم که دیدم خودکارم افتاده.شونه ای بالا انداختم و رفتم بیرون.روی مبل نشستم و تلوزیون رو روشن کردم.دراز کشیدم که از بیکاری خوابم برد.
(امیر علی)
بابا_امیر میری کیفم رو از بالا بیاری؟
_اهوم.
با بی حوصلگی در حیاط رو باز کردم و از پله های راه پله بالا رفتم.در خونه رو با کلید باز کردم و وارد شدم.داخل خونه خیلی سرد بود.انگار منجمد شده بود! به طرف کابینت حرکت کردم و کیف سیاه بابارو برداشتم.قبل از اینکه برم پایین خواستم ببینم توش چیه! سرمو انداختم پایین و در کیفو باز کردم.کمی به همش ریختم.چیز خاصی نبود.فقط دسته چک بابا بود.در کیفو بستم و سرمو گرفتم بالا.با دیدن اون صحنه اونقدر شوکه شدم که اراده ی هیچکاری رو نداشتم.دقیقا ۳ تا از بابا کپی شده سر یه قبر خیلی بزرگ چمباتنه زده بودن و داشتن گریه میکردن.دستشونو گذاشته بودن رو پیشونیشون و چشماشون از اشک قرمز شده بود.یهو اولی بهم ذل زد.گیج شده بودم! بابام که الان تو کوچه بود،پس اینا دیگه کین؟چرا ۳ تا هستن؟!
اولی_امیر؟من بابای واقعیتم.اون ۲ تای دیگه جن هستن.بیا بغـ*ـل من!
نمیدونم چرا بهش اعتماد کردم.دیگه نمیترسیدم.ولی خوب خواستم ببینم واقعا بابامه؟
_اسم...اسم زنت چیه؟ اگه بابای واقعی منی،بگو.
پوزخندی زد:
اسم زنم؟اسمش آله!
_آل؟!
اولی_آره...یعنی مادر خودتو نمیشناسی؟
آروم آروم عقب رفتم.آل جنی بود که نوزادای تازه دنیا اومده رو میدزدید.اون مادر من نبود که...با قدمای من اونا از جاشون بلند شدن و خندیدن.تا خواستم فرار کنم جن اولی به ۳ سوت اومد سمتم و پرتم کرد سمت دیوار.اونقدر دردم گرفت که نفسم بند اومد.به چشماش که نیگا کردم دیدم چشماش تماما قرمز شده بود و ازش خون میچکید.صورتش دیگه شکل بابا نبود.جای دماغش یه چیز خونی بود و مدام از دهنش یه چیز سیاه بیرون میومد.با صدای عصبانی سرم داد زد:
تو میمیری!
از خواب بلند شدم و چسبیدم به دیوار.نفس نفس میزدم.عرق از سر و صورتم میچکید و پیرهنم رو خیس کرده بود.حتی احساس میکردم کمرم درد میکنه! چشمامو بستم و سرمو تکیه دادم به دیوار.خداروشکر خواب بود...موهامو چنگ زدم و کشیدم.چراغ اتاقم خاموش بود اما نوری از پنجره به اتاق راه داشت و تقریبا فضارو روشن میکرد.داشتم به نفسای بریده بریده ی خودم گوش میدادم که...نه...صدای نفس هایی که بیشتر یه خرناس شبیه بود هم قاطیش شد.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Sogol_tisratil

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/07
    ارسالی ها
    457
    امتیاز واکنش
    8,704
    امتیاز
    541
    محل سکونت
    مشهـد
    سریع برگشتم به سمت راستم.سعی کردم آروم باشم.چیزی نیست امیر...اشتباه شنیدی دیگه.با همین فکرا داشتم خودمو راضی میکردم که توهم زدم،یکی محکم پامو گرفت.حتی هنوز نتونستم داد بزنم و واکنش نشون بدم که پامو کشید و من با سر از تخت افتادم رو زمین.خواستم بلند شم که چیز لزجی روی پام لمس کردم.با دستام به زمین چنگ زدم.یهو منو برد زیر تخت که آخرین لحظه دستمو به لبه ی تخت گیر دادم.هرچی تلاش میکرد منو ببره نمیشد.احساسم اون لحظه قاطی پاتی بود...اونقدر ترسیده بودم که داشتم خودمو خیس میکردم.هرچی بیشتر تلاش میکردم،قدرتش بیشتر میشد.یه آن دستشو روی کمرم حس کردم.تا دستشو گذاشت، از درد تمام بدنم تیر کشید.دیگه طاقتم تموم شد و عربده زدم.اشکم در اومده بود.با تمام قدرت پام زدم تو صورتش.تا ولم کرد با سرعت باور نکردنی از جام بلند شدم و به سمت در دویدم.قبل از اینکه دستم به دستگیره برسه،یکی از پشت یقم رو جوری کشید که پیرهنم جــ ر خـ ـورد.منو کشون کشون به سمت کمدم برد.دستگیره در بالا پایین میشد و صدای جیغای مامانم و ریما میومد.به سمت کمد پرت شدم و درش بسته شد...نفساش رو روی گردنم حس میکردم.ضجه میزدم و سعی داشتم در کمد رو باز کنم.به در کمد مشت میکوبیدم که اون کسی که منو گرفته بود،به گردنم چنگ کشید.از درد نفسم بند اومد.زانو هام خود به خود تا شد و افتادم روی زمین.از ترس کاملا خودم رو خیس کرده بودم.در کمد باز شد و مامانم رو دیدم.با تعجب به من نیگا میکرد.ریما درحالی که چشماش قرمز بود اومد سمت من و بغلم کرد.بعد از چند ثانیه ازم فاصله گرفت:
    امیر؟! چرا بوی بد میدی؟
    توان اینو نداشتم که حرف بزنم.از یه طرف داشتم از خجالت آب میشدم و از یه طرف از ترس داشتم میمردم.مامان از بهت در اومد و جیغ زد:
    امیــــــر؟تو...تو...شلوارتو خیس کردی؟!
    سرم رو گذاشتم رو زانوهام و اشک ریختم.چیزی نمیتونستم بگم و شرمنده بودم.کاری ازم ساخته نبود.صدای طلبکار ریما اومد:
    هه...اینم از گل پسرت.تو سن ۱۶ سالگی شلوارش رو خیس کرده.نگو عربده هاش به خاطر این بوده.(به خاطر ضایع کردن من کوتاه خندید)فک کنم باید پوشک براش ببندیم!
    هیچکس منو درک نمیکرد.نمیفهمید تو چه موقعیتی بودم.مامان سرم داد زد:
    بدو! برو خودتو عوض کن...اینم از پسرم...
    ریما قهقه زد:
    مای بی بیت یادت نره!
    از جام بلند شدم و ریما رو هل دادم.ریما افتاد زمین و جیغ زد.رفتم تو دستشویی و ملا تصمیم کرفتم حموم کنم.در حین حموم کردن حواسم بود که چیزی نباشه.خلاصه خودمو گربه شور کردم.همش توهم میزدم که کسی بیاد خفتم کنه.حوله حمومم رو پوشیدم.نفس عمیقی کشیدم و اومدم بیرون.ریما مخصوصا بهم پوزخند زد.خیلی از دستش عصبی بودم.اگه اونم تو موقعیت من بود چیکار میکرد؟حتما از ترس جون میداد.مامان جلوم واستاد:
    امیر چی شده بود؟
    _هیچی.
    مامان_هیچی؟! تو،تو کمدت چیکار میکردی؟
    ریما گفت:
    حتما باز با اون ۲ تا دیوونه افتادن دنبال جنا و جنا هم دارن اذیتشون میکنن.
    مامان مات موند:
    آره امیر؟
    _نه! معلومه که نه.داره چرت میگه.
    ریما_پس چطوری تو کمد بودی و داد و فریاد میکردی؟
    _به تو هـــیچ ربطی نداره.
    ریما با اعتراض گفت:
    مامان! ببینش به خاطر اون ۲ تا کثافت چطوری با من حرف میزنه؟
    سرش داد زدم:
    خفه شو ریما تا خفت نکردم...تو در برابر اونا حیوونم حساب نمیشی.فهمیدی؟
    مامان_با خواهرت درست صحبت کن.یعنی چه؟
    _اون با دوستای من درست...
    ریما پرید وسط حرفم:
    دوست دخترات!
    یه جوری محکم زدم تو گوشش که افتاد زمین:
    اینو زدم که دیگه واسه برادر بزرگترت عرعر نکنی!
    ریما زد زیر گریه و ضجه زد.مامان با هول رفت سمتش و سعی کرد آرومش کنه.از کار خودم پشیمون بودم.شاید ضعیف تر از من باشه ولی چرا اونو بزنم؟هیچ وقت دوست نداشتم رو خواهرم دست بلند کنم اما اعصابم خیلی داغون بود.بی توجه به گریه هاش رفتم تو اتاقمو سرم رو تو دستام گرفتم.از دست خودم عصبی بودم.یه لحظه کنترل خودم رو از دست دادم.بیخیال...حالا خوبه بابا نبود و رفته بود پیش دوستش که ازش کیفشو بگیره،چون خونش جا گذاشته بود. وگرنه میدید زدمش جرم میداد.چون خیلی ریمارو دوست داشت و دخترِبابا بود دیگه...روی تختم دراز کشیدم که یاد اون جن افتادم.سریع از رو تخت پاشدم و بالشت و پتوم رو برداشتم.زدم از اتاق بیرون.به ساعت نیگاهی انداختم.نزدیکای ۱ شب بود.باید یه جوری ریمارو خرش کنم و ازش عذر خواهی کنم و برم تو اتاقش بخوابم.مامان داشت ریما آب قند(!) میداد.تا چشمش به من افتاد با تهدید گفت:
    امیر...
    _مامان من فقط کنترلم رو از دست دادم.چون وقتی به دوستام توهین بشه،منم دیگه طاقت نمیارم.
    مامان_این خواهرته میفهمی؟دوستات هیچکاره ان.
    _اما همین دوستا هستن که منو درک میکنن نه شماها.
    مامان_حالا هم ببا عذر خواهی کن.زود باش!
    _عمـرا.اون باید از من عذر بخواد.
    ریما که تا الان ساکت بود گفت:
    زدی تو گوشم اون وقت طلبکارم هستی؟
    _به دوستام توهین کردی اون وقت طلبکارم هستی؟
    ریما داد زد:
    پس به بابا میگم!
    _اشکال نداره بچه ننه.برو بگو.من از بابا نمیترسم.
    داشتم چرت میگفتم.از بابا مثه(...) میترسیدم.خدایی وقتی کسی رو ریما دست بلند میکرد،قاطی میکرد.حالا اگه کسی منو میزد تازه میگفت اشکال نداره.بزرگ میشه یادش میره!
    ریما_وقتی کتک خوردی میفهمی.
    براش شکلکی در اوردم.خوب...مثه اینکه نمیتونم برمدتو اتاقش بخوابم و خودمو قالب کنم.پس چاره ای ندارم جز اینکه رو همین کاناپه،جلوی تلویزیون بخوابم.مامان و ریما دقیقا سمت راستم بودن.پتو و بالشتمو گذاشتم و دراز کشیدم.به ریما نیگا کردم.گوشه لبش پاره شده بود.به درک...! میخواست به دوستای من فحش نده.خواستم بخوابم که مامان گفت:
    امیر؟چرا اینجا میخوابی؟
    وای باز باید براش ۳ ساعت توضیح بدم...!
    *******
    فـصل آخر_*مرزی از جنس تاریکی*
    (تمنا)
    بابا با دست بهم میزد:
    تمنا؟تمنا؟
    _هووم؟
    بابا_پاشو میخوام باهات حرف بزنم!
    غرغر کردم:
    من خوابم میاد.تورو خدا ولم کنین...
    بابا_بهت گفتم پاشو!
    ناچار با موهای ژولیده سرجام نشستم.مهلا و ارشیا روی مبل مقابلمون نشسته بودن.مهلا سرش پایین بود و ارشیا بهم ذل زده بودوضعیت صورتش میشه گفت داغون بود.یه لنگه ابرومو بالا انداختم:
    چیه؟
    بابا نشست کنارم:
    خوب ارشیا بگو؟
    ارشیا پوزخند زد:
    بلاهایی که سر من اومده فقط تقصیر تمنا و دوستاشه.
    اول تک خنده ای کردم.ولی بعدش تک خنده ام تبدیل به قهقه شد:
    نکنه سرت واقعا ضربه ی بدی دیده؟یعنی اینقدر ضربش شدید بوده که باعث شده توهم بزنی و چرت و پرت تحویل من بدی؟
    بابا_تمنا!
    _بابا منو فقط به خاطر این توهمی از خواب بیدار کردین؟
    ارشیا با خشم غرید:
    من تمام ورقه ها و تمرین های باز شدن چشم سوم رو دیدم.جنا میخواب بهت نزدیک بشن و بهت آسیب بزنن.بعد به جای تو،از اطرافیانت استفاده میکنن.فقط به خاطر شماهاست این بلا سر من اومده.
    _من هیچ وقت اینکارارو نکردم.
    ارشیا_دروغ نگو.دوستات میخوان منو به کشتن بدن.
    جوش ارودم:
    دهنتو ببند آشغال! چرا تهمت میزنی؟
    ارشیا_من دروغ نمیگم...
    _چرا داری دروغ میگی.این چیزا اصن وجود ندارن.توهم نزن.از کجا معلوم تو میخوایی خودت پیش بابا خوب باشی و منو بد کنی؟
    ارشیا داد زد:
    تهمت نزن!
    _تهمت زدن آسونه.دیدی؟
    بابا_بحث این نیست...من میخوام که از ترمه و امیر فاصله بگیری.
    دهنم از حیرت باز موند:
    حالتون خوبه؟
    بابا_کاملا...! من میدونم که شما کارای جنی و ....چمیدونم! از همینکارا میکنین.من نمیخوام دخترم یه خرافاتی بار بیاد و به بقیه آسیب بزنه...شیرفهم شد؟!
    خونسرد پوزخند زدم:
    نچ!
    بابا غرید:
    رو اعصاب من راه نرو تمنا!
    _شما هم لطفا مزخرفات ارشیا رو باور نکنید.
    مهلا که تا الان ساکت بود،آروم گفت:
    تمنا جان...من به این چیزا اعتقاد دارم.ارشیا خودش دیده که شما درباره ی چی صحبت میکنید و برگه هاتون رو دیده.الانم تحقیقاتت دست ارشیاس!
    اخم غلیظی کردم:
    غلط کرده پیش اونه.زود باش بهم بده.
    بابا_دیگه نمیزارم از اینکارا بکنی.
    سعی کردم خونسرد باشم تا حرصش رو در بیارم:
    من هرکاری دلم میخواد میکنم.اختیار من دست خودمه.همین که گفتم.اوکی؟
    ارشیا_با اینکارات مارو به کشتن میدی.سر من شکسته.میفهمی؟اصلا نگرانم هستی؟
    _تو آدمی که نگرانت باشم؟جک سال بود!
    بابا داد زد:
    ارشیا بزرگترته.درست صحبت کن!
    کوتاه و طعنه آمیز خندیدم:
    واقعا؟ولی به نظرم از اینجا(به سرم اشاره کردم) ۱۰ سال ازم کوچیک تره.
     
    آخرین ویرایش:

    nika_beramiriha

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/15
    ارسالی ها
    1,175
    امتیاز واکنش
    2,472
    امتیاز
    426
    تا این حرف و زدم بابا گفت:
    اون روی سگ منو بالا نیار تمنا.
    پوزخند زدم:
    ازاین روی سگت زیاد خوردیم و دیدیم!دیگه طبیعی شده...منم هرچی شماها بگین حرفم یک کلامه : ترمه و امیر تا ابد میبینم و رابطمون و قطع نمیکنم.
    بعد غر غر کردم:
    دزد اومده خونه مردم تقصیر منه...میدونی بابا ؟من اگه مادر بالا سرم بود وضعم این نبود که یکی مثل این ارشیا بیاد بهم تهمت بزنه...تا این مدتم فقط احترامت واجب بود وگرنه منم داد بلدم بزنم اما حالا که پای ترمه و امیر وسطه.نه دیگه کوتاه نمیام...اگه اصن ارشیام راست بگه به هیچ اهدی ربط نداره که من خرافاتی به بار بیام یا اصن با چه کسایی بگردم.از اول بچگیم خودم یاد گرفتم بدون پدر و مادر چطوری زندگی کنم .پس الانم به روال بچگیم پیش بریم و همینطور که هست بمونه.
    و با تمسخر رو به بابا ادامه دادم:
    میدونم تنها نگرانیت خودت و مهلا و ارشیایین.وگرنه من که مهم نیستم میترسین این جن های تخیل ذهن ارشیا جونتون یه وقت باعث آزار شما دو مرغ عاشق و پسرتون شه.نگران نباشین پسر گلتون کنار مادر عزیزش سالم و سرحال میمونه.
    بابا که رگای گردنش متروم شده بود با داد گفت:
    خفه شو! عوض تشکرته این همه پول درس و کتاب و مدرستو دادم، تازه زبون درازیم میکنه.
    با پوزخند گفتم:
    وای وای وای...نشد که! پدر من همه چی به پول نیست.محبتم هست...ما که محبت ازت نخواستیم حداقل همین چندتا دوستی که دور اطرافم هستند نگیر ...وگرنه روانی میشم.
    بابا با پوزخند بدتر جوابم رو داد:
    مهلا و ارشیا رو از همین الان داری پس دور اون دوتا ابله رو خط بکش.
    با داد ادامه داد:
    فهمیدی؟!
    با گستاخی ساختگی گفتم:
    نوچ نفهمیدم!
    مهلا که دید اوضاع وخیمه گفت:
    بس کنین هردوتون...تمنا تو هم حق نداری دیگه سمت این چیزا بری و تمام.
    _مهلا خانم،مهلا جون، هرچی که هست من حرفمو یه بار زدم نه وگرنه همین امروز خودمو میکشم!
    اون لحظه نمیفهمیدم چی میگفتم فقط داشتم چرت و پرت میگفتم تا قبول کنن!
    بابام یه تای ابروش داد بالا و گفت ;
    تو غلط میکنی میخوای خودکشی کنی.تمنا به همین خدا قسم دیگه حق نداری اصن بدون مهلا بیرون بری.
    اعصابم خورد شده بود.کنترل تلویزیون رو برداشتم و به سمت دیوار پرت کردم و نعره زدم.به سمت دستشویی دیویدم و خودمو هل دادم توش.نفس عمیقی کشیدم و شیر آب رو باز کردم و سرمو بردم زیر آب.
    (ترمه)
    نوتریکا نشسته بود کنارم.
    _نوتی حس میکنم تمنا و امیر درگیر شدن.کلا دیگه نمیتونیم خیلی همو ببینیم.فک کنم بیشتر دارم تورو میبینم تا اونارو!
    نوتریکا_دقیقا! اوناهم یه مشکلاتی دارن.
    _آره همینطوره.راستی تونستی راه حلی پیدا کنی؟
    نوتریکا با مکث طولانی گفت:
    خب...تقریبا آره!
    مشتاق به سمت خم شدم:
    واقعا؟ایول! بگو؟
    مامانم صدام کرد.
    نوتریکا_بعدا بهت میگم.الان برو پیش مامانت.ممکنه شک کنه.
    غر زدم:
    اه! باشه...
    با نوتریکا خداحافظی کردم و رفتم اشپزخونه.:
    بله ننه؟
    مامان_شب میخوایم بریم خونه مامانی توهم باید بیای.
    _وای نه مامان من حوصله اونجا رو ندارم.خونه میمونم.
    مامان_غلط میکنی.باید با من بیایی ها.
    بعد رو به بابا ادامه داد:
    معلوم نیست دخترت تو این خونه چه غلطی میکنه جدیدا خونه مادربزرگشم نمیاد.البته جدیدا نه! همیشه!
    پوفی کشیدم.لیوان رو از کابینت برداشتم و گرفتم زیر شیر آب:
    آخه بابا اینترنت نداره خونه مامانی.منم که اینترنت همراهم تموم شده.حوصلم سر میره دیگه؟
    مامان_لابد توخونه حوصلت سرجاشه؟باربد هم هست.
    باربد پسر داییم بود و بچه ی بدی نبود.ولی زیاد باهاش حال نمیکردم.امروز اصن حوصله هیچ چیز رو نداشتم.
    بابا_اگه دلیل قطعی و منطقی برای نرفتن داشته باشه،میتونه نره.
    _اولا اختیار من دست خودمه و دما اینکه چی منطقی تر از اینکه خستم؟!
    بابا شونشو بالا انداخت:
    باشه نرو ولی تنها میمونی که؟
    _مشکلی نیست.
    مامانم که عصبی شده بود شروع کرد به جیغ جیغ کردن.جدیدا کارش رو از راه جیغ جیغ پیش میبرد.و چقدر من از جیغ جئع کردنش متنفر بودم! صدای مامان منو عصبی میکرد.نه اینکه صدای زنـ*ـا بد باشه ها...نه...فقط صدای جیغشون رو اعصابم راه میرفت.کم کم داشتم به صداش آلرژی پیدا میکردم.
    _مامان جان بیخود بال بال نزن من نمیام.
    مامان جیغ گوش خراشی کشید:
    به درک که نمیایی!
    بابا با اخم گفت:
    اینقدر جیغ نزن! سرم رفت...
    مامان با عصبانیت گفت:
    دلم میخواد؟تو چیکار داری؟
     
    آخرین ویرایش:

    Sogol_tisratil

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/07
    ارسالی ها
    457
    امتیاز واکنش
    8,704
    امتیاز
    541
    محل سکونت
    مشهـد
    پوفی کشیدم و بی توجه به دعواشون دوباره رفتم تو اتاقم.امروز بی حال بودم.خودم دلیلشو نمیدونستم.رفتم سمت موبایلم و شماره ی امیرو گرفتم:
    الو؟
    امیر_ترمه؟تویی؟
    _آره دیگه.چرا صبح به من زنگ نزدی؟تمنا پیشته؟
    امیر_صبح خواب بودم.آره پیشمه.
    _خیلی کثافتین.پس من چی؟به من زنگ نزدین؟
    امیر با بدجنسی گفت:
    همیشه اضافه ای! از اول زندگیت نباید دنیا میومدی...!
    _واستا من تورو ببینم...
    امیر_کی خواست به تو بگه بیایی اینجا؟
    _امیر!
    امیر_باشه بابا.اینقدر بخشنده ام میزارم بیایی خونمون.
    بدون خدافسی قطع کردم و موبایلم رو گذاشتم تو جیبم.در اتاقم رو باز کردم و رفتم بیرون.مامان و بابا هنوز داشتن بحث میکردن.نمیدونم چرا این روزا چرا اینقدر بحث میکردن؟! کارشون به طلاق نکشه صلوات...! به حرف خودم بی صدا خندیدم و کفشامو پا کردم و درو باز کردم.از پله ها رفتم پایین و زنگ خونه رو زدم.منتظر شدم تا امیر بیاد درو باز کنه.اما خبری نشد.باز داشتن منو اذیت میکردن...اه! زنگو بیشتر زدم که امیر با اخم درو باز کرد:
    چته؟تو اینجا چیکار میکنی؟
    _چرا درو باز نمیکردی؟
    رفتم تو خونه:
    تمنا کو پس؟
    امیرعلی با تعجب گفت:
    تمنا؟! مگه قرار بود تمنا اینجا باشه؟
    به سمتش برگشتم:
    اما تو خودت گفتی که تمنا اینجاست!
    امیر اخم کرد:
    ترمه اصلا شوخی خوبی نیست.من کی به تو گفتم؟
    _من خودم بهت زنگ زدم...اصلا شوخی خوبی نیست که تو داری با تمنا منو میپیچونی و دارین مسخره ام میکنین.
    امیر_تو چی میگی واسه خودت؟حالت خوبه؟تو به من زنگ نزدی!
    _برو گوشیتو بیار.
    گوشیشو از جییش در اورد و مشغول شد.بعد از چند ثانیه اومد سمتم:
    بفرما! تو به من زنگ نزدی.
    با بهت به گوشیش خیره موندم.اما من که قشنگ باهاش صحبت کردم؟من صداشو شنیدم.کلافه موهامو کشیدم:
    امیر به خدا قسم میخورم من بهت زنگ زدم.تازه گفتی صبح خواب موندی و الان تمنا پیشته.
    امیر_وای دیگه دارم خسته میشم از این اتفاق ها...کی تموم میشه؟دیشب که داشتم جون میدادم،اینم از تو که میگی...
    وسط حرفش پریدم:
    تو دیشب داشتی کشته میشدی؟!
    امیر ماجرارو برام تعرف کرد و ادامه داد:
    از بابا هم ۱ کتک نوش سر صبح جان کردم،چون ریمارو زده بودم،ریما هم رفت به بابا گفت.
    _اوه...
    امیر_تازه بابا با من قهره!
    _امیر،دلم واست سوخت! مثه اینکه وضع تو از من داغون تره رفیق!
    امیر با بیچارگی سرش رو انداخت پایین.بعد از ۲ دقیقه سکوت گفتم:
    من میرم تمرین چشم سوم بکنم.فقط میرم تو اتاقت.چون کسی پیشم باشه،تمرکز ندارم.راستی ریما و مامانت کوشن؟
    امیر_رفتن خرید!
    سری تکون دادم و از جام بلند شد:
    والا من که جای اونا حالم از خرید بهم خورد.شمع داری؟
    امیر_آره برو تو اتاق من،برای تمرینم همیشه توی کشوم شمع هست.
    به طرف اتاقش حرکت کردم و درش رو باز کردم.از توی کشوش شمع هارو برداشتم و نشستم رو زمین.فندکی که امیر همیشه زیر فرشش(!)قایم میکرد رو برداشتم و شمع رو روشن کردم.فندک رو گذاشتم زیر فرش و به شمع ذل زدم.اول باید چشمام رو لوچ میکردم و وقتی شمع ۲ تا میشد،به وسطش ذل میزدم...
    (امیر علی)
    بیکار به سقف ذل زده بودم.نمیدونم کی این ماجرا ها تموم شد؟چرا اصلا این مشکل به وجود اومد؟من و تمنا و ترمه همیشه از هیجان خوشمون میومد...ولی این نمیشه اسمش رو هیجان گذاشت.اسمش رو خودکشی میزارن! که با پای خودت به سمت مرگ بری.ما فقط یکم...تنها یکم هیجان میخواستیم.چی میخواستیم و چی شد؟حالا زندگیمون بر باد رفت.آخرش که چی؟داشتم برای خودم حرف میزدم که صدای ترمه از آشپزخونه باعث شد شاخ در بیارم:
    امیر؟امیر؟بیا شام!
    این از کجا پیداش شد؟دهنم باز مونده بود.در اتاقم با شدت باز شد:
    این صدای من بود؟توام شنیدی؟
    ترمه وحشت زده به من خیره بود.بازم ترمه صدام کرد:
    امیر؟چرا نمیایی شام؟امیرعلی؟
    ترمه با بهت رو به من گفت:
    توام...میشنوی یا من دارم توهم میزنم؟
    سرمو با ناباوری تکون دادم:
    منم میشنوم.اما تو...؟
    خواستم از جام بلند شم که ترمه جلوم رو گرفت:
    نه بلند نشو.ممکنه بریم اونجا دردسر...
    با دیدن اطراف حرفشو خورد.به اطرفمون نیگا کردم که...واقعا از جا پریدم.حدود ۱۰ نفر زن و مرد اطرفمون حلقه زده بودن.چشماشون سیاه سیاه بود.زیرلب چیزی زمزمه میکردن و گاهی اوقات جیغ میزدن.ولی نمیدونم چرا نزدیکمون نمیومدن؟سریع یادم افتاد که چاقو جیبیم تو جیبمه.سریع درش اوردم و با پیروزی بالا گرفتمش.وحشت زده عقب رفتن.شنیده بودم اجنه از چیزای فلزی و تیز ترس دارن.پس درست بود.من و ترمه عین بید میلرزیدیم.تمام آیه ها و سوره ها رو پشت سر هم تو ذهنم ردیف میکردم و میخوندم.خیالم از این جمع بود که ترمه همراهمه.چون وقتی ۲ نفر باشیم کمتر میترسیم.دست سرد ترمه رو گرفتم.بغض داشت گلومو چنگ میزد.باز داشتن میومدن جلو و صدای خندشون بلند شده بود.چاقو رو توی دست عرق کرده ام جا به جا کردم.داشتم از حال میرفتم.وضعیت ترمه از من بدتر بود.نه نمیزاشتم اینطوری پیش بره.چاقو رو بردم و بالا و خواستم قدمی بردارم که روی سرامیکا سر خوردم و افتادم زمین و بدترین اتفاقی که میتونست بیفته،افتاد.چاقو به اندازه ی دو بند انگشت تو شکمم فرو رفت.برای چند لحظه نفس کشیدن یادم رفت.زنگ آیوفن زده شد.ترمه مونده بود چیکار کنه.به زور چاقو رو از تو شکمم در اوردم.داشت ازم خون میرفت.نمیدونم چی شد که ترمه آیفون رو باز کرد و سریع درو باز کرد.از جام بلند شدم و دستمو رو مبل گذاشتم.دنیا دور سرم میچرخید.دیدم که در کمال تعجب بردیا اومد سمتم.زیر بازومو گرفت و با نگرانی داد زد:
    ترمه زود باش باندی چیزی بیار.
    ترمه سریع رفت باند بیاره.یه حس کرختی بهم دست داده بود.فقط به زور بردیا وایستاده بودم.حتی نمیخواستم بدونم چرا اینجا اومده...؟اون جنا چی شدن...؟دوست داشتم بخوابم.
     
    آخرین ویرایش:

    Sogol_tisratil

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/07
    ارسالی ها
    457
    امتیاز واکنش
    8,704
    امتیاز
    541
    محل سکونت
    مشهـد
    ترمه سریع اومد سمتمون و باند رو داد به بردیا.بردیا پیرهنم رو داد بالا و باند رو بست:
    سریع باید بریم درمانگاه.
    ترمه_ماشین داری؟
    بردیا_آره با ماشین اومدم.
    ترمه سریع رفت شال و مانتوی مامانم رو برداشت و پوشید.اونم اومد زیر بازوهام رو گرفت و رفتیم از خونه بیرون.سوار ماشین شدیم.ترمه سر بردیا یه داد زد تا اون ماشین رو برونه.بیچاره بردیا هم از ترس سریع سوئیچ رو بهش داد.
    بردیا_اصن چیشده که شکم امیر خونریزی داره؟
    من چیزی نمیگفتم.سرم رو به شیشه تکیه داده بودم.ترمه درحالی که رانندگی میکرد جواب داد:
    نمیدونم...سر خورد و چاقو رفت تو شکمش.
    حتی حال نداشتم حرف بزنم.وقتی به درمانگاه رسیدیم به کمک بردیا پیاده شدم و رفتیم تو.پرستارا تا حال من رو دیدن اومدن سمتمون.من رو بردن تو یه اتاقی و بهم سرم وصل کردن.حالا بگذریم که ۳ ساعت فقط داشتن رگمو پیدا میکردن.انگار نه انگار که چاقو خوردم.از درد و سوزش شکمم داشتم تلف میشدم.دیگه طاقت نیوردم و از دردش بیهوش شدم.
    *********
    چشمام رو باز کردم.زود یادم اومد که تو درمانگاه بودیم.و من بیهوش شده بودم.ترمه و بردیا بالا سرم بودن.شکمم هنوز میسوخت.
    ترمه_اخه مگه چقدر چاقو فرو رفت؟بیشتر از ۴۰ تا بخیه خورد شکمت!
    قبل از اینکه چیزی بگم،پرستار وارد اتاق شد:
    ایشون مرخصن.میتونین ببرینشون.
    اومد سرم رو از دستم در اورد و بیرون رفت.با اعتراض به بردیا و ترمه گفتم:
    آقا من داشتم میمردما...بعد به همین سادگی و شیکی مرخصم؟!
    بردیا_حتما آره دیگه!
    اومدن کمکم تا بلندم کنن.وقتی از جام بلند شدم،شکمم خیلی درد گرفت.سوزش خیلی بدی پیدا کرده بود.به کمک بردیا و ترمه از درمونگاه اومدیم بیرون.نشستم تو ماشین.بردیا و ترمه سر اینکه کی بشینه پشت فرمون یه ربع بحث کردن.و آخر بردیا موفق شد حرفش رو به کرسی بنشونه.وسطای راه بودیم گفتم:
    بردیا تو از کجا پیدات شد؟!
    بردیا_اومده بودم که دعاهایی که میخواستین رو بهتون بدم.
    _مگر اونروز برام اس ام اسش نکردی؟
    بردیا_چرا کردم ولی من که میدونم اونقدر گشادی که حوصله نداری حفظش کنی و بنویسیش پس برات رو برگه نوشتمش.
    _آها.مرسی.بده خوب برگه رو؟
    بردیا_الان نمیشه پشت فرمونم.کنترل ماشین از دستم میره.
    تا برسیم حرفی نزدیم.با ترمه از ماشین پیاده شدیم و من کلید انداختم.بردیا از ماشین پیاده شد و اومد سمتم:
    من دیگه نمیام تو.کار دارم باید برم.
    _وا چرا؟بیا تو دیگه.
    بردیا_نه نمیتونم بیام.اصرار نکن.فقط بیا این برگه هارو بگیر.(از تو جیبش ۳تا برگه در اورد)بیا اینم از دعاها.همیشه بزارینش تو جیبتون.تاکید میکنما...حتما بزارین تو جیباتون.
    ترمه_باشه حالا توام.همش میگه.
    بردیا_چون باز نمیخوام ماجرای امیر پیش بیاد.خب دیگه من رفتم.بای!
    سوار ماشین شد و رفت.با ترمه رفتیم تو راه پله ها.
    _میایی خونه ی ما؟
    ترمه_نه دیگا.حوصله ی تورو ندارم.
    _از خدات هم باشه!
    ترمه_گمشو بابا.خدافس.
    آهی کشیدم:
    خدافس.
    (ترمه)
    رفتم تو خونه.دیگه پیش امیر نرفتم.رفتم تو اتاقم و لباسام رو در اوردم و دعاهایی که بردیا داده بود رو،رو میزم گذاشتم و از اتاق اومدم بیرون.نوتریکا جلوم ظاهر شد:
    سلام!
    _سلام.چطوری؟
    نوتریکا_خوبم.تو خوبی؟
    _بد نیستم.میدونی که...
    نوتریکا_آره میدونم برای امیر چه اتفاقی افتاده.ببین برای حل مشکلاتت راه حل پیدا کردم.
    مشتاق گفتم:
    واقعا؟
    نوتریکا_آره.ببین تو باید یه هفته از امیر و تمنا فاصله بگیری.
    جا خوردم:
    حالت خوبه؟! آخه چرا؟
    نوتریکا کلافه بود:
    تو اینکارو بکن.من و پدر بزرگم رو یک چیزی شک داریم.
    _ولی..
    نوتریکا_اینکارو بکن.به نعفته.
    _آخه چطوری...
    نوتریکا_همین که گفتم.شریفهم شد؟

    گیج گفتم:
    باشه..
    نوتریکا_خوب من باید برم.فعلا.
    _خدافس...
    نمیفهمیدم اینکار نوتریکا چی بود؟آخه چرا؟چطوری تمنا و امیر رو بپیچونم...؟

    یه هفته گذشته بود.تقریبا هیچ رابـ ـطه ای با امیر و تمنا نداشتم.همش از تمنا و امیر فاصله میگرفتم و خودمو بند یه کاری میکردم.یا خونه مادربزرگم ولو بودم یا پیش مامانم.مامانم دیگه شک کرده بود! الانم خونه مامان بزرگم بودم.حوصلم با اینکه سر رفته بود ولی مجبور بودم.نمیدونم واقعا منظور نوتریکا از این کار چی بود؟تمرین های چشم سوم رو قشنگ انجام میدادم.نوتریکا هم بهم کمک میکرد.تقریبا جای خالیه امیر و تمنارو برام پر میکرد.بهش وابسته شده بودم.خیلی دوست خوبی بود.داشتم برای خودم سیب پوست میکندم که خالم ازم پرسید:
    بازم کلاسای رزمیتو میری؟
    سیبم رو گذاشتم دهنم:
    بله.
    دخترخالم_واقعا چی داره اونجا؟هیچکاری بهت یاد نمیدن.میشه بگی چی یاد میدن؟
    _چیزی که تو هیچ وقت یاد نمیگیری و نخواهی گرفت!
    از حرص قرمز شد و روشو برگردوند.هه ضایع! نوتریکا دقیقا پیش دخترخالم نشسته بود و خودشو غیب کرده بود ولی من اونو میدیدم.با شیطنت یه پس گردنی به دخترخالم،مهناز زد.مهناز از جا پرید و جیغ کشید.همه با تعجب نیگاش میکردن:
    چی شده؟
    مهناز_الان یکی زد پس گردنم!
    خاله_اشتباه میکنی عزیزم.کسی پیش تو نشسته که.
    مهناز_اما...
    خالم بهش چشم غره رفت که ساکت شد.نوتریکا خواست کار دیگه ای بکنه که بهش اخم کردم.توی ذهنم گفتم:
    اشغال کاری انجام ندی ها...همه میدونن من عاشق چیزای ترسناکم.میندازن تقصیر من.
    نوتریکا توی ذهنم جواب داد:
    فقط یکی؟!
    _نه!
    نوتریکا اخم کرد:
    من دیگه باید برم.پدربزرگم کارم داره.
    _کجا؟!
    قبل از اینکه چیزی بگم غیب شد.پوفی کشیدم و خودمو کش دادم.خسته بودم.سرم رو انداختم پایین.صداها خیلی قاطی پاتی شد.با تعجب سرم رو اوردم بالا.هیچکس حرف نمیزد!ولی صدا میومد.بهت زده بهشون خیره بودم.هیچکس حتی دهنش رو باز نکرده بود و داشتن سیب میخوردن.قاطی کرده بودم.دنیا یه جور دیگه به نظر میومد.صداها تو مغزم اکو میشد.و ۱ثانیه بعد همه چی عادی به نظر میومد.طبق روال همه داشتن میوه میخوردن و گاهی هم پچ پج میکردن.گیج شده بودم.یعنی من صدای ذهنشون رو شنیده بودم؟یعنی...لبخند گشادی زدم.من موفق شده بودم.چشم سومم کم کم داشت باز میشد،منتها ضعیف بود.خیلی خوشحال بودم.هرچی سریع تر دوست داشتم برم خونه و به امیر و تمنا بگم.این آخرین روزی بود که ازشون فاصله میگرفتم.نیم ساعت بعد خدافسی کردیم و رفتیم تو ماشین.وقتی به خونه رسیدیم،مامان منو پیاده کرد و خودش رفت برای فردا خرید کنه.بابام رفته بود سفر کاری.در خونه رو باز کردم.با شوق و ذوق کلیدو پرت کردم رو مبل و به سمت در برگشتم برم که نوتریکا جلوم سبز شد.با شوق خواستم اتفاقو بگم که خودش سریع تر گفت:
    آره میدونم.آفرین موفق شدی.
    کنارش زدم و خواستم برم که دستمو کشید:
    کجا؟
    _میرم به تمنا و امیر بگم.
    نوتریکا با لحن ناراحتی گفت:
    صبر کن اول باید یه چیزی بهت بگم.من...
    _برو کنار.باید به امیر و تمنا بگم.خیلی دلم براشون تنگ شده.
    نوتریکا_نمیخوایی بدونی چرا یه هفته ازشون فاصله گرفتی؟
    آروم گرفتم:
    خب آره میخوام بدونم.چرا؟
    نوتریکا_ببین من هم تو و هم تمنا و امیرو زیر نظر داشتم.تو این فاصله نه اتفاقی برای تو افتاد و نه اتفاقی برای اون دوتا...ببین چطور بگم...میریم سر اصل مطلب.ببین یادته اونشب پات خورد به صندلی و افتادی؟چاقو به سمت اونطرف آشپزخونه پرت شد؟اونشب...یه بچه جن اونجا بوده و زخمی بوده.فقط کافی بود یه چاقو بهش بخوره بمیره.یه چاقوی انسانی هیچ وقت نمیتونه یه جن رو بکشه.حتما باید جن زخمی بوده باشه تا کشته بشه.چاقو هم از شانست بهش خورده و مرده.برای همین جیغ خفیفی کشیدی.مادرش میفهمه و میخواسته از تو انتقام بگیره.برای همین اینقدر اذیت میشدین...اون میخواسته با استفاده از تمنا و امیر تورو تهدید کنه.برای کشتن تو هرکاری میکرد.تمنا و امیر قربانی هاشن.اون فقط میخواد تورو بکشه...توی احضار روح هم اون ظاهر شده بود.
    توی شک بودم.حرفای نوتریکا برام سنگین بود.درکش نمیکردم.تک خنده ای کردم:
    شوخی جالبی بود!
    نوتریکا با جدیت گفت:
    اصلا شوخی نکردم ترمه.
    _یعنی الان...تو میگی که من بچشو کشتم؟
    دستای نوتریکا مشت شد:
    آره تو کشتیش.فقط به یه ضربه لازم داشت که بمیره.همه اینارو پدربزرگم فهمید و بهم گفت.تو برای تمنا و امیر یا خطری.اگه اونا پیش تو باشن کشته میشن.ولی خب تو از پیش اونا نمیری.اگه بر فرض هم رفتی،مامان و بابات چی؟شاید هـ*ـوس کنه اونارو بکشه؟
    جرقه ای تو ذهنم زده شد:
    من باید بمیرم تا برای اطرافیانم خطر نداشته باشم.منظورت اینه؟
    نوتریکا ناراحت سرش رو انداخت پایین:
    همین که فکر میکنی...
    سرم رو به اطراف تکون دادم:
    اینو باور نمیکنم.این یه خوابه!
    نوتریکا با صدای خفه ای گفت:
    نه نیست...هیچ جنی نمیتونه بی دلیل به یه انسان نزدیک شه.ببین همینطور که میدونی بین انسان ها و جن ها یه مرز وجود داره؛تو اون بچه رو کشتی و مرز رو شکوندی.پس اونم کاملا اجازه داره که بیاد تورو بکشه.
    چیزی نگفتم.هیچی نمیتونستم بگم.داغون بودم.اگه یه روز بهت بگن باید توی ۱۶ سالگی بمیری،چیکار میکنی؟من هنوز بچه بودم...بغض کرده بودم.دیگه نمیتونستم ادامه بدم.نوتریکا با ناراحتی گفت:
    فک کنم بهتر باشه بری پیش امیر و تمنا.پیش همن.خونه تمنا اینان،ارشیا و بابای تمنا و مهلا رفتن خونه ی مادر مهلا.فک کنم دوست داشته باشی اونارو ببینی.
    بعد از این حرف غیب شد.حالم افتضاح بود.از هرچی جن حالم بهم میخورد.در خونه رو باز کردم و رفتم از پله ها بالا.داشتم اشک میریختم.تا خواستم زنگ تمنا اینارو بزنم منصرف شدم.نباید منو تو این حالت میدیدن.اونا همینطوری هم میخواستن از من بپرسم چرا با اونا نبودم.اشکام رو پاک کردم.صبر کردم تا دماغم عادی شه.موقع گریه همیشه قرمز میشد.بعد از ۲ دقیقه زنگشون رو زدم.دلم براشون خیلی تنگ شده بود.چرا قدرشون رو ندونستم...؟پرا بیشتر باهاشون نبودم؟ای کاش این هقته یه دل سیر میدیدمشون.دوستام دنیای من بودن.داشتم به حال خودم افسوس میخوردم که تمنا درو باز کرد.تا منو دید آمپر چسبوند:
    به ترمه خانوم! چه خبرا عزیزم؟بیا تو دم در بده...بیا تو،تا دهنت رو سرویس کنم الاغ.
    قبل از اینکه کاری کنم،دستمو چنگ زد و پرتم کرد تو خونه.در خونه رو با شدت بست که امیر با تعجب به ما نیگا کرد.یهو عصبانی شد و از روی مبل بلند شد:
    به به! ببین کی اینجاست...! ترمه خانوم.چه عجب یادی از ما کردی؟
    دستم رو ماساژ دادم:
    اوو حالا یه هفته نبودم.
    تمنا با حرص دستم رو پیچوند که دادم در اومد:
    یه هفته؟واو! چه کم...
    حاضر بودم تمام جنای جهان بریزن رو سرم اما کنار این دوتا دیوونه ی عصبی نباشم! ولی همین دیوونه بازی هاشونم میپرستیدم:
    تمنا خواهشا دستم رو ول کن تا کتکت نزدم.
    تمنا دستم رو ول کرد و به جاش لگد محکمی به پام زد:
    من یه پدری از تو در بیارم اشغال.هه انگار نه انگار ماهم وجود داریم.نکنه دوست جدید گیر اوردی؟ما هم شدیم کهنه؟
    _چرت نگو.
    امیر به سمتم اومد:
    چرا این روزا نبودی؟کجا بودی پس؟
    _من...کار داشتم.
    امیر_تو و کار؟! مگه میشه؟
    _پس چی فکر کردی؟یعنی فقط ور دل شما ۲باشم؟
    امیر_یه زمانی ما فقط در اولویت بودیم که؟
    خودمو رو مبل پرت کردم:
    بچه ها ولم کنین خواهشا...
    تمنا_ولت کنیم که چی بشه؟باز یه هفته غیبت بزنه؟
    غریدم:
    دست از سرم بردارین.
    امیر_اگه میخوایی میتونی بری بیرون.هرری!
    تمنا_چی چیو بره؟باید بگه این هفته چیکار داشته.
    _شماها درباره من چی فکر کردین؟که مثه شما دوتا علافم؟
    امیر_ والا تا دیروز که بودی!
    _اما از الان دیگه نیستم.
    سعی داشتم خودمو عصبی نشون بدم اما واقعا همه چی برعکس شده بود.دیگه عصبی نبودم.فقط دوست داشتم صداشونو به خاطرم بسپرم.
    تمنا_هوی! کجا سیر میکنی برای خودت؟
    دوتاشون طلبکار بالای سرم بودن.
    _دوست دارم تو هپروت باشم.اجازه میخواد؟
    تمنا_آره که میخواد.
    _خب حالا که اینجام.دیگه مشکل چیه؟
    امیر قرمز شد:
    تو واقعا خیلی خری.اصن چیزی به نام اضطراب تو وجودت هست؟میفهمی نگرانی یعنی چی؟د نه نمیفهمی.بیخیال برای خودت راه میری و میخندی و با خودت نمیگی ۲ تا گاو هم هستن که نگران توئه ابلهن.
    تصنعی خندیدم:
    اون گاوارو خیلی خوب اومدی!
    امیر از حرص دادی زد.حرص خوردنشم دوست داشتنی بود.تمنا که از اون بدتر...صورتش مثه گوجه فرنگی بود.از جام بلند شدم و محکم بغلشون کردم.هیچ وقت قدرشونو نمیدونستم.امیر با تعجب گفت:
    بچه روانی شده! چی بهش دادن؟
    تمنا_نمیدونم!
    تمنا و امیر منو از خودشون جدا کردن.امیر با تهدید گفت:
    داره مارو خر میکنه.زود باش بگو کجا بودی؟چرا مارو میپیچوندی؟
    کلافه شدم:
    اصن دوست داشتم.نمیخواستم قیافه ی نحس شمارو ببینم.شیرفهم شد؟!
    امیر داد زد:
    نه نشد.
    _حالا چرا شما به این موضوع چسبیدین؟
    تمنا_آخه چرا داره؟
    امیر با مشت کوبید تو دلم و از خونه بیرون زد.جوری درو کوبید که از جا پریدم.فکر نمیکردم اینا اینقدر عصبانی باشن! شکمم رو ماساژ دادم و رو به تمنا گفتم:
    این چرا اینقدر وحشی شده؟!
    تمنا بهم چشم غره ی وحشتناکی رفت که قالب تهی کردم.آقا یه موضوع ساده بود دیگه...تمنا رفت تو آشپزخونه.مثلا میخواست بگه قهره.کنترل تلویزیون رو برداشتم و تا تلویزیون رو روشن کنم اما منصرف شدم.کی حال تلویزیون داشت.صدای پا اومد.تمنا حتما داشت میومد.گوشیمو در اوردم و به صفحش ذل زدم که بگم منم با تو قهرم! ماجرای کشته شدنم اذیتم میکرد.از مرگ نمیترسیدم.ولی از اعمالم چرا...! جهنم میرفتم یا بهشت؟! خدا میدونه...تمنا دستش رو گذاشت رو شونم و فشار داد.
    _چته؟
    چیزی نگفت و بیشتر فشار داد.شونم داشت پرس میشد! با اخم به سمتش برگشتم:
    نکن الا...
    با دیدن جای خالیش مات موندم.اما تمنا که...با فکر جن از جام به سرعت بلند شدم.پنجره ی هال با شدت باز شد و پرده با باد،به حرکت در اومد.دادی زدم و به سمت آشپزخونه برسم.تمنا از آشپزخونه بیرون اومد:
    چی شده؟
    صدای قدم زدن توی خونه پیچید.همراه قدم زدن،یه نفر سوت میزد.تمنا بهم نزدیک شد و دستمو محکم گرفت:
    باید هرچی زودتر از خونه بریم بیرون.
    _دعات پیشته؟
    تمنا لبشو گاز گرفت:
    وای نه...خونه ی مامانبزرگم جا گذاشتمش.
    سرمو با هول تکون دادم نمیخواستم اتفاقی براش بیفته چون هرگز نمیتونیستم خودم رو ببخشم.مخصوصا همه ی این اتفاق ها تقصیر من بود.تا اومدیم قدمی بر داریم،برق خونه خاموش شد.و بعد از چند ثانیه روشن شد.شاید حدود ۱۰۰ نفر زن و مرد توی خونه بودن و به ما ذل زده بودن.هیچ راه فراری نداشتیم.دورمون حلقه زدن و جلو اومدن.تا به خودم بیام،تمنا رو کشیدن سمت خودشون.با شدت زیادی هلش دادن سمت دیوار که بیهوش افتاد رو زمین.جیغی زدم و خواستم برم کمکش که نذاشتن.کارم تموم بود...دیگه آخر خط بود.داشتم میمردم.با حالی زار برای خودم داشتم اشهد میخوندم.جنی به صورتم مشت زد که روی زمین افتادم.همه ریختن سرم و به شکمم لگد میزدن.اونقدر درد داشت که نعره میزدم.کمی ازم فاصله گرفتن.صدای مشت های پی در پی به در خونه کوبیده میشد و صدای نگران امیر میومد.از دهنم خون میومد.جنی بهم نزدیک شد.تا اون جنی که از همه به من نزدیک تر بود،خواست دستم رو بگیره،کسی دستش رو روی چشمام گذاشت.خواستم دستش رو بردارم که نذاشت.ته دلم خالی شده بود.بعد از چند ثانیه دستاش رو برداشت.با تعجب به انباری که توش بودم نیگا میکردم.اینجا دیگه کجا بود؟بوی خیلی بدی میومد.انگار که یه جنازه اونجا بود.تازه یاد اون کسی افتادم که من رو به اونجا اورده بود.سریع به سمتش برگشتم که با نوتریکا مواجه شدم.درد شکمم بهم فشار اورد و رو زمین افتادم.دهنم هنوز خون میومد.تمام تنم کوفته بود.همراهش عق هم میزدم.نوتریکا فقط نیگام میکرد.بوی انباری خیلی اذیتم میکرد.کمی که حالم بهتر شد گفتم:
    تو چرا منو اینجا اوردی؟
    نوتریکا_داشتن میکشتنت...نمیتونستم ببینم دارن میکشنت.
    _باید میزاشتی بمیرم...
    نوتریکا_درسته باید همینکارو میکردم.ولی خوب دوست داشتم طعم شیرین انتقام رو بچشم.
    _چی؟!
    نوتریکا با خونسردی جلوم زانو زد:
    میخواستم ببینم تو هم مثل دخترم ضجر میکشی؟میخواستم ببینم تو هم اون دردی که اون کشید رو میکشی؟
    _حالت خوبه؟تو...تو...
    نوتریکا قهقه ای زد و از جاش بلند شد:
    میدونی...تو بد گول خوردی ترمه...بد!
    با تحقیر نیگاهی بهم انداخت:
    آدما هیچ وقت هوش جن هارو ندارن.لیاقت اشرف مخلوقات بودن رو ندارن.
    عق زدم:
    تو چی میگی؟من نمیفهمم...
    نوتریکا پشتش رو به من کرد:
    من بودم که همه اون بلاهارو سرت میوردم.
    خشک شدم:
    نه...این محاله...
    نوتریکا_درسته.کاملا درسته.
    _تو نمیتونی همچین جنی باشی نوتریکا...
    نوتریکا به سمتم برگشت:
    اسم من نوتریکا نیست.اسم من سایداست...
    نفس کشیدن یادم رفته بود.هنگ کرده بودم.نوتریکا یا ساید بی مقدمه گفت:
    همیشه دوستت داشتم.از اول بچگیت شیرین و خوشگل بودی.من توی خونه ی شما بودم و باهات بازی میکردم.وقتی هم که مامانت میومد،حافظت رو پاک میکردم.کار آسونی بود...خودم هم بچه دوست داشتم.کم کم بزرگ شدی.هنوز هم برای من دوست داشتنی بودی.همه چیزت برای من خاص و مقدس بود.مخصوصا اینکه به جن ها اعتقاد داشتی.حتی تا ۱۶ سالگیت هم تو منو میدیدی و دوباره حافظت رو پاک میکردم.تا اینکه فهمیدم اگه من به تو نزدیک شم،مرز بین تو و جن ها شکسته میشه و جن ها اذیتت میکنن.بچه ی من هنوز ۶ سالش بود.کوچیک بود.از خونه شماها مجبور بودیم که بریم.فقط به خاطر تو و خانوادت.رفتیم یه خونه دیگه.جون آدما برام ارزش نداشت.برام مهم نبود که من برم اونجا،جن های دیگه هم میتونن صاحاب خونه رو اذیت کنن.تا چند وقتی اونجا موندم.دوری از تو برام سخت بود اما تحمل میکردم.به جاش دخترم رو داشتم.تا اینکه صاحاب خونه فهمید و جنگیر احضار کرد.اون جنگیر کثافت به بچه من و خود من داشت آسیب میزد.به جایی کشید که دخترم داشت میمیرد.از سر ناچاری فرستادمش خونه ی تمنا اینا.میدونستم شما خوابین ولی هیچ وقت فکرش رو هم نمیکردم سمتش چاقو پرت کنی.(نگاهش رنگ نفرت گرفت)توئه احمق...سمتش چاقو پرت کردی و دخترم...همه چیزم مرد.ازت متنفر شدم.دیگه واسم ارزش نداشتی.ازت متنفر بودم.اون جنگیر رو هم با زجر کشتمش.من بودم که توی احضار روح مامان تمنا دخالت داشتم.مامان تمنا سعی میکرد من رو دور کنه اما موفق نمیشد.برای همین از تو که مدیوم بودی استفاده کرد و اون جمله رو گفت و بهتون هشدار داد.من سریع بیرونش کردم و نذاشتم چیزی بگه.توی سفر من فقط اذیتتون میکردم.من بودم که شبیه تو شدم و به بابای امیر لبخند زدم.اونجا که پات گیر کرد تو چاله،یکی از دوستام رو فرستادم سراغت.وقتی از سفر برگشتین،رفتی خونه ی فامیلت،دوستای من و خودم اذیتت میکردیم.اونا هم بدشون نمیومد یه انسان رو اذیت کنن.چون دختر من رو کشته بودی من میتونستم بهت صدمه بزنم،وگرنه نمیشد بهت نزدیک بشم.با خودم گفتم بهتره خودم رو نشون بدم.تا تو بهم اعتماد کنی.بر خلاف تو و امیر که خیلی زود اعتماد میکنین،تمنا اصلا اینطوری نیست.واقعا باید به هوشش احسنت گفت.من سعی میکردم آسیب هایی که خودم بهتون میزنم رو،خودم نجاتتون بدم تا بهم اعتماد کنین.مثل وقتی که دوچرخه گیر کرده بود.اون کار دوست من بود.و خودم نجاتش دادم تا بهم اعتماد کنه.یا کوه...خیلی راحت امیرو نجات دادم و تمنا رو رام خودم کردم.اون هم مثه شما وا داد.شما فکر میکردین من مسلمونم...ولی من مسلمون نبودم.ماجرا اونجا جالب شد که تو کم کم از من خوشت میومد و بهم وابسطه شده بودی.این عالی بود.من بهتون تمرین های چشم سوم و میگفتم انجام بدین که بیشتر بتونم بهتون آسیب بزنم.چون هنوز بین من و شماها مرز هایی وجود داشت.و اینکه در مورد ماهان،اون جنگیره.قبل از اینکه شماها پیشش برین،من رفتم تهدیدش کردم که اگه به شما راه حل بده،مرگ خودش و خانوادش حتمیه.اونم از ترسش قبول کرد.هه...آدمای ترسو و بی لیاقت.خلاصه تمام اتفاق ها تقصیر من بوده.دارم اعتراف میکنم.من از تو متنفرم.بهت گفتم که یه هفتهاز دوستات فاصله بگیری.اگه فاصله میگرفتی،من با خیال راحت تورو به خودم وابسطه میکردم و جای خالی تمنا و امیر رو برات پر میکردم.پدربزرگ هم الکی بود.من اصلا پدربزرگی ندارم.و اینکه تو تمام هفته رو دعا نداشتی و تو جیبت نبود.برای همین من میتونستم راحت بیام پیشت....خب حرفای من تموم شد.حالا وقتشه که با خیال راحت انتقام دختر عزیزم رو بگیرم.
    اونقدر هنگ بودم که نمیفهمیدم چی گفت.اون...تمام این روزا...همش داشت نقش بازی میکرد؟! اون از من متنفر بود؟زیرلب زمزمه کردم:
    نه این امکان نداره...
    نوتریکا پوزخند زد:
    چرا داره.تو بازیچه ی من بودی.من خیلی راحت به شکل تو در اومدم و گفتم همزادتم.ما جنا به سادگی میتونیم دروغ بگیم و نقش بازی کنیم...تمام اون ناراحتیا دروغ بود.تمام اون نگرانیا...من فقط حس نفرت بهت داشتم.همین و بس...
    سرم به دوران افتاده بود.آروم آروم اشکام روی گونه هام سر میخوردن و توی لباسم گم میشدن.باورم نمیشد...امکان نداشت.من نوتریکا رو دوست داشتم.ولی اون...با تمام وجودم نعره زدم:
    ازت متنفرم! از تو و امثال تو متنفرم...
    نوتریکا خونسرد اومد سمتم و لگدی بهم زد.افتادم زمین.خیلی درد داشت.نفسم بالا نمیومد.
    نوتریکا_انسان ها ضعیفن.واقعا من نمیدونم چطوری خدا اونارو اشرف مخلوقات دونسته؟
    _خدا خیلی بیشتر از تو میفهمه که چیکار بکنه و چیکار نکنه.
    نوتریکا با پا به دهنم کوبید:
    تو که هنوز زنده ای؟
    دهنم رو گرفتم و به خودم پیچیدم.بازم خونریزی داشتم.دنیا دور سرم میچرخید.نوتریکا جلوم زانو زد:
    خب...وقت تلف کردن دیگه بسه.وقت انتقام گرفتنه.
    با بی حالی گفتم:
    من هیچ وقت دخترتو از عمد نکشتم...و اینکه ازت متنفرم.
    نوتریکا اعتنیایی نکرد و دستاشو روی سرم گذاشت.با لمس کردن سرم،درد خیلی وحشتناکی تمام بدنم رو بلعید.حتی توان اینو نداشتم که داد بزنم.انگار داشتم هر سلول بدنم رو میکشیدن.نور سفیدی رو میدیدم.سرم رو به سقف انباری بود.تمام خاطراتم برام مثه یه فیلم،از جلوی چشمام رد میشد.برای اولین بار که کوچیک بودم و سایدا(نوتریکا)رو دیدم.اون بهم محبت میکرد و بعد حافظم رو پاک میکرد...آشنا شدنم با تمنا و امیر...قهقه هام...گریه هام...نگرانی هام...برای اولین بار سیگار کشیدنم توی ۱۱سالگی...لجبازی کردن با مامانم...خوشی هام با تمنا و امیر...اتفاق های وحشتناک...پرت شدن چاقو...احضار روح...خاطرات شمال...آشنا شدنم با سایدا...گول خوردنام...نگرانی های تمنا...نابود شدن خوشحالی هام...دعوای آخر من و تمنا و امیر...و توی انباری...جسد خودم رو توی انباری میدیدم که به سقف ذل زده بودم و داشتم جون میدادم.سایدا هم جلوم زانو زده بود ولی قیافش رو نمیدیدم.از جاش بلند شد و به سمتم برگشت.دختری با موهای نقره ای بدون اینکه باد بیاد،موهاش توی هوا شناور بود و چشمای نقره ایش که میدرخشیدن.لب هاش به هم دوخته شده بود.برای آخرین بار با شیطنت بهم لبخندای خاص خودم رو زد و چال گونش نمایان شد.
    *پایان*
    95/7/17
    12:15 دقیقه ی بامداد
    سخنی با خواننده:
    خب خیلی ممنون که تا اینجارو همراهم بودین.واقعا ازتون ممنونم.راستش جلد ۲ رو هنوز دربارش تصمیمی نگرفتیم.فکر نمیکنم رمان جلد ۲ داشته باشه.اگه هم داشته باشه،صددرصد تو تابستون مینویسیم.امیدوارم از رمان لـ*ـذت بـرده باشین.یا حق...:)

    نیکا عمادی
    سوگل فغفورنژاد
     
    آخرین ویرایش:

    lifeloard

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    1970/01/01
    ارسالی ها
    1,481
    امتیاز واکنش
    2,145
    امتیاز
    638
    محل سکونت
    Under the blue sky
    سلامممم
    خسته نباشين بچه ها خيلي ذوق كردم وقتي ديدم پست اخره اما بعد ناراحت شدم و دلم واسه ترمه و دوستاش تنگ ميشه.
    نشد اولين نفري باشم كه تبريك ميگه. اميد وارم سال ديگه با يه موضوع قشنگ تر باز ببينمتون…
    موفق باشين…:campeon4542:
     

    گیسو3

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/04
    ارسالی ها
    543
    امتیاز واکنش
    2,946
    امتیاز
    561
    محل سکونت
    تهران
    سلام دخترای خلاق بالاخره تموم شد به پایان امد این دفتر حکایت همچنان نمیدونم باقیست یا نه امیدوارم نتیجه دلخواهتونو بگیرید رمان خوبی بود و اینکه ارزوی موفقیت برای هردوی شما دارم :campeon4542:
     

    Aylitm

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/11
    ارسالی ها
    1
    امتیاز واکنش
    10
    امتیاز
    0
    سن
    45
    وااای رمانتون عااالی بود ، حتما جلد دومشم بنویسید اصن شک نداشته باشید . خیلی خوب نوشتید واقعا قشنگ بود ، بخصوص کلکل های امیر و ترمه و تمنا . خیلی خوب بودن . نویسنده های خیلی خوبی میشید موفق باشید
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا