کامل شده رمان مرزی از جنس تاریکی | sogol_tisratil و nika_em کاربران انجمن نگاه دانلود

رمان از نظر شما چجوریاس؟شخصیت ها چجوریه؟

  • عالی

    رای: 58 66.7%
  • خوب

    رای: 32 36.8%
  • قلمت بد نی

    رای: 6 6.9%
  • میشه گفت بد

    رای: 0 0.0%
  • افتضاح

    رای: 1 1.1%
  • شخصیت ها خیلی بده

    رای: 0 0.0%
  • تا اینجای رمان نتونستی خوب بنویسی

    رای: 1 1.1%

  • مجموع رای دهندگان
    87
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Sogol_tisratil

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/07/07
ارسالی ها
457
امتیاز واکنش
8,704
امتیاز
541
محل سکونت
مشهـد
تمنا و امیر اومده بودن و با ترس و نگرانی بهم نیگا میکردن.نوتریکا من رو تو بغلش کشید و زیر گوشم زمزمه کرد:
هیچی نیست...ه...ه....هیچی نیست...
نفس عمیقی کشیدم و از تو بغلش اومدم بیرون.مات بهش نیگا کردم:
بسه حالم خوبه...
امیر و تمنا به نوتریکا نیگا کردن:
چی شده بود؟
نوتریکا کلافه دستی به سرش کشید:
نمیدونم...واقعا نمیدونم چی شده ولی دیدم که...
یهو تمنا داد زد:
چرا بدون لکنت صحبت میکنی؟!
نوتریکا شوکه شد:
چ...چی؟واستا ببینم...
رو به من کرد و گفت:
ماجرارو تعریف کن که تو آیینه چی دیدی؟
_چی؟چیکار کنم؟
نوتریکا_ماجرارو تعریف کن.
آب دهنم رو قورت دادم:
چشماش کشیده شد...فکش جــ ر خـ ـورد و آویزوون شد.پوزخند زد.
امیر و تمنا دادی کشیدن:
ایوووول!
نوتریکا خندید:
لکنتت خوب شد.
_چی؟چی شد؟
امیر با نیش باز گفت:
احمق لکنتت خوب شده.دیگه لکنت زبون نداری.
نوتریکا_احتمالا همون شکی که بهش وارد شده باعث شده لکنتش از بین بره.
از این حرف نه ناراحت شدم نه خوشحال.هنوز چهره ی اون زن تو ذهنم بود.اون زن،همونی بود که توی جنگل دیدم.درست همون بود.
نوتریکا_اون زنی که تو جنگل بود؟واقعا اون بود؟
_آره.
تمنا_اصن چی شده؟
نوتریکا کمکم کرد از جام بلند شم:
اون زنی رو دیده که تو جنگل بود.همونی که از چشماش خون میومد.
تمنا_تو نمیدونی اون کیه؟
نوتریکا_هرکاری کردم نتونستم گیرش بیارم.اما پدر بزرگم حتما میدونه.
تمنا_اون دفعه هم گفتی از پدربزرگم میپرسم.چی شد؟
نوتریکا_یادم رفت.
تمنا_تو مسلمونی؟
نوتریکا_آره.
تمنا_از کجا معلوم مسلمون نباشی و یه جن کافر باشی؟
نوتریکا_میتونی قرآن بخونی.حتما تاثیر داره و به من آسیب میزنی اگه یه جن کافر باشم.
امیر_تمنا بس کن.نوتریکا راستشو میگه.
تمنا_از کجا میدونی؟هان؟
امیر_اگه همزاد ترمه نبود،اونم لکنتش بر طرف نمیشد.
تمنا_اصلا هم اینطور نیست.
بعد از گفتن این حرف رفت تو آشپزخونه و درو محکم بست.پوفی کشیدم:
بیخیال...به نظرت چرا اونو دیدم؟
نوتریکا اخم کرد و دستی به چونش کشید:
نمیدونم...به نظرم...اووف باید از پدربزرگم بپرسم.
خواستم چیزی بگم که اخمش غلیظ تر شد و انگار داره به صدایی گوش میده.وا؟نوتریکا با هول گفت:
وایی من باید برم.مامانم صدام زد.
منو امیر هماهنگ گفتیم:
صدات زد؟!
نوتریکا_اهوم...ما جنا توی مغز هم حرف میزنیم برای برقراری ارتباط.شما از گوشی استفاده میکنید و ما مغزمون.من برم دیگه.راستی!نیام ببینم تمرین آیینه انجام دادین ها...اگه بفهمم جیگرتونو در می آرم.خیلی به نظرم خطرناکه.خب فعلا.
سریع غیب شد و منو امیر هم به جای خالیش نیگا میکردیم.امیر پوفی کشید:
اون صحنه ای که دیدی.
_ترسناک بود...خیلی.
امیر_بهتره دربارش حرف نزنیم.تمنا هم فکر کنم مثلا به حساب خودش قهر کرده.
_تمنا و قهر؟! باید بگم اصلا قابل درک نیست.تمنا هیچ وقت قهر نمیکنه.
امیر_حالا که میبینی کرده.
_اوووف!
روی مبل نشستم و موبایلم رو برداشتم.رفتم تو تلگرام و برای دوستم(دوست مجازیم)چیزی ارسال کردم.رفتم تو گروه خودمون که امیر و تمنا بودن،هم چیزی ارسال کردم.خواستم ببینم دوست مجازیم جواب داده یا نه؟رو پرفایلش کلیک کردم.از چیزی که دیدم شاخ در اوردم.چطور ممکنه؟من اینو ارسال نکردم که...به جای اون متنی که براش فرستاده بودم،یه استیکر ترسناک ارسال شده بود که یه جن ترسناکی بود که داشت پای بچه ای رو میکشید و از دهن بچه خون میریخت.یعنی دستم خورده؟پس اون متنی که ارسال کردم کو؟رفتم تو گروه خودمون و بازم شوکه شدم.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Sogol_tisratil

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/07
    ارسالی ها
    457
    امتیاز واکنش
    8,704
    امتیاز
    541
    محل سکونت
    مشهـد
    باز هم یه استیکر ترسناک بود که زنی موهاش توی صورتش ریخته بود و دستش رو گذاشته بود رو شیشه.وا؟چرا اینطوریه؟گوشیم هنگ کرده؟درحالی که حواسم به گوشی بود داد زدم:
    امیر؟
    صدای امیر،از توی دستشویی اومد:
    بله؟!
    نخواستم از دستشویی بکشونمش بیرون.حتما مبایلم هنگ کرده.
    _هیچی...چیزی نیست.میخواستم فقط ببینم کجایی،که دیدم تو دستشویی هستی.
    امیر_آها!
    راستش یکم میترسیدم،برای همین بلند شدم تا برم تو آشپزخونه،پیش تمنا.موبایلم رو تو جیبم چپوندم و خواستم قدمی بردارم که برقا قطع شد!با تعجب به اطرافم نیگا کردم.امیر دادی از ترس زد:
    چی شد؟
    _برقا قطع شده...
    صدای تمنا از آشپزخونه اومد:
    چرا؟
    _احتمالا فیوز پریده.تمنا؟فیوزمون تو آشپزخونه اس.ببین میتونی درستش کنی تا من بیام؟
    تمنا_باشه.
    موبایلمو از جیبم در اوردم و چراغ قوه اش رو روشن کردم.نورشو انداختم جلوی پام و شروع کردم به راه رفتن.از اطرافم صداهای تق تق میومد و این باعث میشد به راه رفتم سرعت بدم و خودمو سریع برسونم به آشپزخونه.جلوی در آشپزخونه وایستادم خواستم درو باز کنم.هنوز دستم به دستگیره نرسیده بود که کسی پامو محکم کشید و همین باعث شد با مخ بخورم زمین و موبایلم از دستم افتاد و به گوشه ای پرت شد.هنوز دردو کامل حس نکرده بودم که اون کسی که پام رو کشید بود،به سرعت شروع کرد مچ پام رو کشیدن و منم همراهش میرفتم.صورتم روی زمین کشیده میشد و من از درد نعره میزدم.سوزش خیلی بدی به جون صورتم افتاده بود.دستم رو تکون میدادم که بتونم خودم رو به جایی بند کنم و محکم بگیرمش.صدای جیغای تمنا و مشت های مداوم امیر علی به در دستشویی میومد.هیچ وقت تا به حال به این شدت احساس ضعیفی نکرده بودم.صدای قهقه های بلند از اطرافم میومد.اون کسی که من رو میکشید،من رو داشت به سمت در خونه میبرد و من نمیدونستم باید چیکار کنم.از ضعیفیم داشت حالم بهم میخورد.به در خونه داشتیم نزدیک میشدیم.با دستای بی جونم پایه ی صندلی میز ناهار خوری رو گرفتم اما...این وضعیت رو بدتر کرد.صندلی از جاش کنده شد و افتاد رو کمرم.احساس کردم از درد،کمرم به دو قسمت شد.از شدت درد دادی زدم.نمیدونم چی شد که کسی که پام رو گرفته بود،پام رو ول کرد و اومد کنارم ایستاد.از ترس داشتم سکته میکردم.حاضر بودم همونطور منو بکشه و ببره اما کنارم نباشه...زیرلب داشتم هرچی ذکر و صلوات و...میخوندم تا بره.یارو پوزخند صداداری زد و پاش رو گذاشتم رو صورتم.از سرمای پاش یخ کردم و لرزیدم...با صدای نخراشیدش قالب تهی کردم:
    دفعه بعد...محاله زنده بمونی.
    "محاله زنده بمونی" رو با عربده گفت و سریع غیب شد.صدای در دستشویی اومد و امیر سریع اومد به سمتم.چراغای خونه خود به خود روشن شد.نور چشمم رو بست.امیر با بهت کنارم نشست:
    ترمه...
    آروم دستشو گذاشت رو صورتم که دادی زدم.خیلی خیلی میسوخت.انگار که کسی داشت با ناخوناش چنگ میکشید.امیر سریع دستش رو برداشت.همون موقع تمنا با حالی زار از آشپزخونه بیرون اومد و پیش ما نشست.با لکنت گفت:
    این...این چرا...
    امیر نگران گفت:
    نمیدونم.
    تمنا خواست سرمو بلند کنه که امیر گفت:
    اول بیا صندلی رو از روش بلند کنیم.داره له میشه...
    آروم صندلی رو از روم برداشتن و به کناری گذاشتن.دستای بی جونم رو گذاشتم کنار صورتم و سعی کردم بلند شم.کمرم شدیدا درد میکرد و واقعا انگار ۲ قسمت شده بود.تمنا و امیر کمک کردن بشینم.تازه متوجه زخم روی سمت چپ صورت تمنا و دست قرمز امیر شدم:
    چی...شده؟
    امیر_بعدا برات تعریف میکنم.
    تمنا_آره...اول باید زخمتو درست کنیم.

    تمنا بتادین و پنبه رو سریع اورد و کمی بتادین روی پنبه ریخت.وقتی پنبه رو گذاشت رو صورتم انگار داشتن ۱۰۰ تا سوزن توی پوست صورتم فرو میکردن.لبمو گاز گرفتم و دستمو چنگ زدم.
    امیر_تحمل کن الان خوب میشه.
     
    آخرین ویرایش:

    Sogol_tisratil

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/07
    ارسالی ها
    457
    امتیاز واکنش
    8,704
    امتیاز
    541
    محل سکونت
    مشهـد
    تمنا_بهتری ترمه ؟
    _اخ اره ..حالا میگین صورت تو و دستای امیر چیشده؟
    تمنا_هیچی بابا.با صدای افتادن تو خواستم بیام ببینم چی شده که یکی منو از پشت کشید و با صورت هولم داد سمت یخچال.یعنی یه جوری خوردم به یخچال که با خودم گفتم الان دیگه ریق رحمتو سر میکشم!
    امیر_منم که با صدای تو اومدم از دستشویی بیام بیرون،که دیدم در قفله!یعنی هرکار کردم باز نشد و من هی مشت میکوبیدم.برای همین دستم قرمز شده.
    منم کل ماجرا رو براشون توضیح دادم.
    امیر_از نوتریکا میپرسیم.
    تمنا_هه که اونم بره مثلا از پدربزرگش بپرسه؟
    _وای تمنا تو این وضعیت دیگه ول کن اه همش هی تیکه میندازه.
    تمنا که خفه شده بود هیچی نگفت،ولی امیرگفت:
    نوتریکا کی میاد؟
    شونه ای بالا انداختم.که صدایی از پشت سرم در اومد.پوف باز مثل جن ظاهر شد.
    نوتریکا_اوه مثل اینکه وضعتون خرابه.
    امیرعلی_وای خوب شد اومدی
    وکل ماجرارو برای نوتریکا گفت..نوتریکا داشت فکر میکرد و مثل اینکه فکری به ذهنش نمیرسید.
    تمنا_از پدربزرگتم نمیتونی بپرسی؟
    نوتریکا_نمیدونم این اتفاقات حتما یک دلیل محکمی پشتش داره
    تمنا_به نظرم باید بریم پیش جنگیر.
    نوتریکا برزخی نیگاهش کرد:
    جنگیر و از سرت بیرون بنداز چون هیچ فایده ای نداره.
    تمنا_اتفاقا چون تو مخالفی، مصمم تر میشم.
    نوتریکا_من میگم نرین. ترمه مسلما حرف من و گوش میده.
    بعد هم با بیخیالی نشست رو مبل.من که دیدم اگه این دفعه هم از تمنا دفاع نکنم یه خورده ظلمه.
    نوتریکا_نیازی به دفاع نیست میدونم اون بهترین کست هست و مسلما به حرف اون گوش میدی
    بعد رو به تمنا ادامه داد:
    بیا جوجو بهت ظلم نشد خوبه مامانی؟
    از خنده منو امیر غش کرده بودیم،
    _مثل تام و جری میمونین.
    تمنا_این تامه و من مثه جری مظلومم.
    نوتریکا_یکی تو مظلومی یکی هیتلر.
    امیر_بچه ها اینارو بیخیال الان مهم ترمست و تهدید اون یارو.
    نوتریکا _باور کن تهدید بود ولی بازم باید همیشه کنارش باشین و به هیچ عنوان تتهاش نذازین و اینکه بقیتونم همین طور تنها نمونین چون جنا برای رسیدن به هدفشون همرو قربانی قرار میکنن.و اینکه مطمئن باشین یه کاری کردین وگرنه هیچ جنی حتی کافرم حق نداره بدون دلیل کسی و ازار بده.میدونین که چی میگم؟
    امیر_ما فقط احضار روح کردیم.
    نوتریکا_دیگه اوناش و نمیدونم ولی همیشه روالش همینه.
    _ولی مطمنم من کاری نکردم.
    نوتریکا پوزخندی زد ولی سریع محوش کرد و با یه اخم عمیق گفت:
    خب من میرم کار پیش اومده شماهم سعی کنین بیشتر مراقب خودتون باشین.
    مخصوصا تو ترمه.
    _باش پس فعلا خدافس.
    هیچی نگفت و یه دفعه غیب شد.
    تمنا_هیچوقت فکرشو نمیکردم .
    _فکر چیو؟
    تمنا_فکر اینکه با یه جن حرف بزنم که کپیه دوستم پاشه.
    _پوف به خدا مخم نمیکشه.فقط میدونم تا سیر نشم هیچ غلطی به عبارتی نمیتونم بکنم...
    امیر که تا الان ساکت بود گفت:
    نیمرو درست کن تمنا، نفری ۲ تا.
    تمنا_کم دایرم تخممرغ باید برم بگیرم.
    امیر_نمیخواد تو بری خودم میرم میگیرم.
    _بابا سوسیس ماکروفری درست کنین هم آسونه هم سریع. (روش تهیه:سوسیس رو حلقه حلقه کرده ،نمک و فلفل زده و مواد مورد نیاز خود را ریخته و درون ماکروفر ۳ دقیقه بگذارید و تحویل بگیرید.سازنده غذام خودم هستم چاکر ،شوما )
    تمنا با نیشخند گفت:
    سوسیسم نداریم محض اطلاع...
    امیر_ای بمیری.تو چطوری آخه از خونه ی اینا خبر داری؟باو زنگ بزن بیرون ۲ تا پیتزا بیارن با هم میخوریم .
    تمنا_فست فودم نداریم.
    _خفه شو زنگ بزن آقای لذیذ ۲ تا پیتزا گوشت و قارچ بیاره.
    تمنا_تلفنم نداریم...
    جوری نگاش کردم خفه خون گرفت و لششو برد زنگ بزنه...با صدای گوشیم که چند متر اون ور تر من پرت شده بود رفتم برداشتمش:
    بله؟
    مامان_ترمه؟سلام.
    _سلام.چی شده؟
    مامان_ببین ساعت 10 با تمنا و امیر باغ پدربزرگت باشین.
    _کجا؟!
    مامان_پدربزگت مارو باغش دعوت کرده.گفته بیایین دور هم باشیم.
    _وایی مامان...
    مامان_زهرمار...میایی ها...امیر و تمنا هم هستن و حوصلت سر نمیره.خدافظ.
    و قبل از اینکه چیزی بگم گوشی رو قطع کرد.
    همین موقع تمنا اومد وگفت:
    حاجی برنامتون برای شب چیه؟
    _میریم باغ بابای بابام.شمارو هم دعوت کرده!
    تمنا_ایول عالیه.
    _الان اگه به هرکی به جز شما دوتا میگفتم هی کلاس میذاشت و تعارف میکرد. حالا شما حرف اول رو نزده میگین : ایول عالیه و پایتم. یعنی اویزون تر از شما ندیدم به مولا.
    تمنا_چاکریم.
    امیر_ارسلان(ترانه )و خوک هستن؟
    _اوره بابا اون اونحا ولو ان.
    ترانه دختر عمم بود.کپی پسرا بود.ما ارسلان صداش میکنم.خودش دوست داشت مثل پسرا باشه. قبلا یه موهای بلندی داشت که محشر بودن..رقصشم تو کل فامیل معروف بود.۲ سال بود که ما با خانواده داییم قطع رابـ ـطه بودم آشتی که کردیم دیدیم کلا عوض شده انقدر باهاش جور شده بودم.ولی بازم دوباره ۱ سال قطع رابـ ـطه داشتیم و امروز بعد ۱ سال میبینمش.فکر میکنم بیو کاملشو دادم به جز سنش که اونم ۱۴ سالشه بعد حالا میریم رو خوک اونم ۹ سالشه.خوکم بخاطر این میگیم شبیه خوک میمونه.بچم خیلی چاق شده.برای همین میگیم بهش خوک.ولی حالا مشکل اینجاست.من صورتم رو چیکار کنم؟!
     
    آخرین ویرایش:

    Sogol_tisratil

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/07
    ارسالی ها
    457
    امتیاز واکنش
    8,704
    امتیاز
    541
    محل سکونت
    مشهـد
    _بچه ها،یه چیزی...؟
    امیر_بنال؟
    _صورتمو چیکار کنم؟!
    تمنا_آرایش میکنی.
    _عمرا.
    امیر_همین یه دفعه رو فقط آرایش کن.
    _نه این با آرایش بدتر میشه.
    تمنا_بسپرش به خودم.با آرایش خوبش میکنم.
    _آقا نمیخوام اصن.
    امیر_تو نخوایی وقتی بری اونجا سوال پیچ میشی و تازه میفرستنت بیمارستان!صورتت رو اصن تو آیینه دیدی؟
    با بی حوصلگی رفتم جلو آیینا واستادم.اما...از تعجب فکم ۱۰ متر باز موند.همه ی صورتم پوست پوست شده بود و رد کمی خون جای زخما بود.کلا یعنی افتضاح بود.افتضاح...هرکی منو میدید فکر میکرد دست به یقه شدم و با چاقو صورتم رو خراش انداختن.
    تمنا_دیدی حالا؟په زیاد زر نزن و بیا آرایشت کنم.
    کلافه گفتم:
    من باید برم دوش بگیرم.چند وقته حموم نرفتم.
    امیر_ارواح عمت...تو که از کلاس رزمی میایی همیشه دوش میگیری؟!
    _کلاس رزمیم تموم شده.از ۱۱ تیر باز شروع میشه.واسا ببینم...امروز چندمه؟
    تمنا_امم فک کنم ۸ تم.
    داد زدم:
    ۸ تممم؟۸ تم تیر؟!
    تمنا_آره چطور مگه؟
    _کثافتا فردا تولدمه...
    امیر_ا واقعا؟!
    _زهرمار...بگما کادو گرون نخرین من میدونم و شماها!باید فاکتورش رو هم برام بیارین تا ببینم گرونه یا نه.
    تمنا_ترمه بیند در خواب.
    _خفه شو.همین که گفتم.
    امیر_من امسال برات چیزی نمیخرم،چون پارسال وقتی اون عطر رو خردیم برات،کلی ورشکست شدم.
    _هه با همون عطر سیاهه که خریده بودی ۲ هزار تومن، ورشکست شدی؟
    امیر از حرص قرمز شد:
    غلط(!)کردی!من ۲۰۰ هزار تومن اونو پول دادم شتر!
    _برو بابا خیلی زود تموم شد.
    امیر_از بس بوی گند میدی میخوایی هی به خودت عطر بزنی.برای همین زود تموم شد.خاک بر سرت...
    _به من هیچ ربطی نداره من کادومو میخوام.
    تمنا_به همین خیال باش.من عمرا چیزی بهت بدم.
    رفتم تو اتاقمو و حولمو برداشتم:
    غلط کردی.
    تمنا_بشین و تماشا کن.
    در حمام رو باز کردم:
    ترجیح میدم ایستاده کادوتو تماشا کنم.
    دیگه منتظر وروراش نشدم و خودمو پرت کردم تو حموم.شیر آب رو باز کردم و منتظر شدم تا ولرم شه.اصلا نمیتونستم زیر آب داغ وایستم.بدم میومد ولی عاشق آب سرد بودم.خلاصه مثه همیشه ۲ دقیقه ای دوش گرفتم و اومدم بیرون.با حولم موهام رو خشک میکردم.از سشوار بدم میومد.تمنا و امیر حاظر و آماده رو مبل مثه این خجسته ها نشسته بودن.
    _تمنا تو لباس این لباسو از کجا گیر اوردی؟مانتوی خودت کو؟
    تمنا شونه ای بالا انداخت:
    لباس تورو برداشتم.
    سری تکون دادم و رفتم تو اتاق.سریع حاظر شدم و رفتم بیرون.امیر و تمنا داشتن غذا میخوردن!
    _اااا این پیتزا از کجا؟
    امیر_از آقای لذیذ سفارش دادیم دیگه...
    _آها!
    بعد از اینکه پیتزامونو خوردیم،تمنا من رو آرایش نسبتا ملیحی کرد.کمی از زخمام پوشونده شد ولی همینم خوب بود.زنگ زدم آژانس تا بیاد.
    _بیایین بریم پایین.آژانسیه زود میاد.
    امیر و تمنا_باشه.
    در خونه رو قفل کردم و رفتم پایین.آژانس اومده بود.سوار ماشین شدم.تا برسیم به باغ کسی چیزی نگفت.من پول رو حساب کردم و دنبال امیر و تمنا راه افتادم.به درشون رسیدیم.صدای آهنگ و خنده های مهمونا میومد.
    امیر_احساس میکنم میخوام برم پارتی!
    _باور کن منم همین حسو دارم.
    تمنا_الان چطوری در بزنیم؟
    امیر_یه زنگ نداره؟!
    _نه..همه که مثه شما با کلاس نیستن...اینجا باید با مشت زد.
    بعد از این حرفم با مشت و لگد افتادم به جون در.امیر و تمنا هم که انگار خوششون اومده بود از این روش،اوناهم سریع دست به کار شدن و مثه وحشیا داشتن به در میکوبیدن.یعنی هرکی مارو میدید فکر میکرد ارث بابامونو طلب داریم و الان میخواییم درو از کجا بکنیم تا بریم ارث بابامونو بگیریم!بعد از کلی مشت کوبیدن و وحشی بازی،یه بنده خدایی به اسم شوهر عمه،اومد درو واسمون باز کرد.احوال پرسی کردیم و رفتیم تو باغ.اینارو...! انگار اومدن واقعا پارتی!همه زنـ*ـا لباساشون تقریبا میشه گفت مجلسی و باز بود.مردا هم اکثرا با کت و شلوار بودن.انگار اومدن عروسی!منو و امیر و تمنا فقط تیپ اسپرت زده بودیم.ولی با چیزی که دیدم تقریبا همه ی اینارو فراموش کردم...! فامیل های مامانمم اومده بودن! یعنی پسردایی هامو و زندایی هامو وخاله هامو...اومده بود.خدایا امشب چه خبره؟!
    تمنا با تعجب گفت:
    چه قدر فامیلای پدریت زیادن!مطمئنی فقط فامیلای باباتن؟
     
    آخرین ویرایش:

    Sogol_tisratil

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/07
    ارسالی ها
    457
    امتیاز واکنش
    8,704
    امتیاز
    541
    محل سکونت
    مشهـد
    _باور کن من از تو بی خبر ترم...مامانم فقط گفت بیایین باغ پدربزرگت دعوت کرده.
    امیر_فک کنم راستی راستی اومدیم پارتی!
    تمنا_ترمه؟ اینا فامیلای ننت نیستن؟
    _خودشونن!
    امیر_اینا چرا اومدن؟!
    قبل از اینکه چیزی بگم،توجه همه ی فامیل به ما جلب شد.آخ که چقدر از این وضعیت متنفرم.الکی یه لبخند زورکی تحویلشون دادم:
    سلام...!
    تمنا و امیر هم به خودشون اومدن و شروع کردن به سلام و احوال پرسی.اکثرا نگاهشون روی صورتم بود.احتمالا فهمیدن یه خبرایی هست.همراه تمنا و امیر،گوشه ای روی مبل نشستیم.با چشم دنبال ترانه و خوک میگشتم.یهو کسی از پشتم گفت:
    پخ!
    برگشتم عقب:
    کجا بودین شما بزغاله ها؟
    ترانه خندید و دست حسام یا همون خوک رو کشید:
    همین دور و ورا...
    بلند شدیم و باهاشون دست دادیم:
    چطوری چاقال؟(به حسام گفتم)
    حسام خندید:
    دکتری حاجی؟
    روی مبل ولو شدم:
    نه..راستی چی شده که شمام اومدین؟اصن چرا این مهمونی رو گرفتن؟
    ترانه_بابا این مهمونی رو کلی گرفتن.همرو دعوت کردن که مثلا کنار هم خوش باشیم! مارو هم دعوت کردن که آبرو شون نره.
    امیر_آها...! پس قضیه اینه؟
    حسام_اهوم.
    تا ساعت ۱۲ همش با ترانه و خوک بودیم و میخندیدیم.تقریبا کم کم داشتن مهمونا میرفتن ولی آخر من نفهمیدم چرا پدربزرگم مهمونی داده!توی فکر بودم و داشتم برای ترانه آب میبردم.خودش آخه چلاق بود نمیتونست بره برای خودش آب بریزه.یه آن کنترلمو نمیدونم چی شد که از دست دادم و پام پیچ خورد و اومدم بیفتم که یکی نگهم داشت.صداش باعث شد از تعجب چشام گرد شه:
    هی دختر...!مواظب باش.
    سرمو اوردم بالا و به خانوم جلالی نگیا کردم.خانوم جلالی معلم ورزش کلاس پنجم دبستانمون بود.باورم نمیشد که اینجا میبینمش.جوون بود و پایه بود.همیشه تو شیطنتامون همراهیمون میکرد و اونم عاشق چیزای ماورایی و جنا بود.از اصلا دیدنم تعجب نکرد.من با خوشحالی گفتم:
    خانوم جلالی!
    جلالی_ترلان؟(!!!)تو اینجا چیکار میکنی شیطون؟
    همیشه اسممو اشتباه میگفت و هیچ وقت این عادتشو ترک نمیکرد.
    _اسمم ترمه اس! هنوز اسممو اشتباه میگین؟نمیدونستم میبینمتون.
    جلالی_دست خودم نیست! ولی خب من میدونستم میبینمت.
    چشام گرد شد:
    چی؟!
    جلالی لبخندی زد:
    راستش همیشه فامیلتو حس میکردم یه جا شنیدم.ولی خوب مثه اینکه فامیل در اومدیم!
    _خیلی خوشحال شدم از دیدنتون...بزارید بریم پیش تمنا و نشونتون بدم.حتما خیلی خوشحال میشه.
    جلالی شیطون چشمک زد:
    نه من باید برم...دیرم شده...فقط...(لحنش مرموز شد)مکثی کرد و ادامه داد:
    از دوستات دور شو...اینو جدی بهت میگم ترمه.برات دردسر میشه.از دوستات دور شو.
    اینو گفت و تنه ای بهم زد و رفت.من هنوز داشتم حرفاشو هضم میکردم.یعنی چی؟دوستام؟! تمنا و امیر؟!نوتریکا؟! ترانه و حسام؟! تمنا با خنده اومد پیشم:
    چی شد این آب؟طفلک ترانه هلاک شد!
    به خودم اومدم:
    آممم...چیزه...هیچی! بیا بریم میخواستم معطل کنم که بمیره از تشنگی تا به من دستور نده.
    تمنا خندید و دست منو کشید.
    (تمنا)
     
    آخرین ویرایش:

    Sogol_tisratil

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/07
    ارسالی ها
    457
    امتیاز واکنش
    8,704
    امتیاز
    541
    محل سکونت
    مشهـد
    کلاه کپمو گذاشتم و موهای کوتاهم رو زیرش پوشوندم.ترمه زیپ سویشرت سیاهش رو بالا کشید و رو به من گفت:
    بریم؟!
    _بریم...ولی خدایی ترمه چقدر شبیه پسرا هستیما.
    امیر_اووف نگو! من که نیگاتون میکنم انگار دارم یه مشت پسر لات رو میبینم.
    _کسی از تو نظر نخواست.من با ترمه بودم.
    امیر_منم نظر شخصیمو گفتم.
    _نظر شخصیت به درد عم...
    ترمه_وای خفه شین سرم رفت!
    خندیدمو و کلید قفل دوچرخه ام رو برداشتم:
    بریم!
    در خونه رو ترمه قفل کرد:
    این ننه ی منم که همیشه تو مهمونی ولوئه!
    _ولش کن بیچاره رو...اگه اینطوریه اونم باید به تو گیر بده که چرا همش ور دل دوستاتی!
    ترمه فکر کرد:
    کاملا منطقیه!
    هیمنطور که حرف میزدیم و داشتیم از پله ها پایین میرفتیم،تلفنم زنگ زد.آهنگش پلنگ صورتی بود.ترمه و امیر پقی زدن زیر خنده.با حرص به ترمه گفتم:
    بهتر از اون زنگ گوشیه توئه که آهنگش پت و مته!
    و بعد تلفنمو جواب دادم:
    بله؟!
    ترانه_ای جوون بخورمت جوجو...چه بله ای میگی عشقم!
    _منم تورو میخورم ترانهــ...
    ترانه حرصی شد:
    اولا اینکه ترانه نه؛ارسلان! و این که "ه" ترانه رو نکش عوضی.
    ترانه اصلا دوست نداشت "ترانه" صداش کنیم.و وقتی اگه ترانه صداش زدیم،"ه" ش رو نکشیم و بهش بگیم لاقل "تران"...منم همش حرصشو در می اوردم.
    ابرویی بالا انداختم:
    تو منو مسخره نکن تا مسخرت نکنم.خوب حالا برای چی مزاحم شدی؟
    ترانه_شما کجایین؟منو حسام یه ساعته جلوی پارکیم.
    ریز خندیدم و موبایلم رو گذاشتم رو حالت بلندگو:
    ما...چیزه...ام...ما...
    صدای داد حسام از اون ور گوشی اومد:
    راه نیفتادین توله ها؟!
    امیر_آفرین!درست حدس زدی جوجو.
    ترانه از پشت تلفن غرید:
    اگه تا ۱۰ دقیقه دیگه نرسین،به مولا میکشتمون عوضیا!
    و بعد گوشیو قطع کرد.نچ نچی کردم:
    ادبشو نیگا! یه خدافسی نکرد.
    ترمه قفل دوچرخشو با کلید باز کرد و با دوچرخش به سمت در رفت:
    خیلی پرویی!
    امیر از درو باز کرد:
    راست میگه.
    ترمه سوار دوچرخش شد و سرشون با افتخار بالا گرفت:
    من همیشه راست میگم.
    همراه امیر دوچرخمو بیرون بردم و درو بستم:
    حالا به روت خندیدم،پرو نشو.
    ترمه تک چرخ کوتاهی زد:
    برو بمیر باو.
    سوار دوچرخه ام شدم و مشغول رکاب زدن شدم:
    امیر بیا دیگه.
    صدای امیر اومد:
    وای نه.
    با ترمه ترمز گرفتیم:
    چی شده؟
    امیر_باز زنجیرش خراب شده.
    ترمه از دوچرخش پیاده شد و جکش رو زد:
    امیر الهی بمیری! چند بار بهت گفتم برو اینو بنداز سطل اشغال و جاینت(نوعی مارک دوچرخه)بخر؟هان؟
    امیر_باشه حالا دیگه...واستا خودم درستش میکنم.
    ترمه رکاب دوچرخه امیر رو گرفت:
    خفه شو! تو تا بیایی به خودت بجنبی،شب شده و ترانه پدرمون رو در میاره.
    ترمه مشغول درست کردن دوچرخه امیر شد.وقتی درست شد،امیر تشکری کرد و همه سوار دوچرخه هامون شدیم و رکاب میزدیم.
    ترمه_بچه ها؟امروز تولد منـه! متوجهین آیا؟
    امیر_خوب که چی؟
    ترمه_تولدمـــه! وای خدا اون از بابام که بهش میگم تولدمه،میگه " اِ جدی؟مطمئنی ۹ تیر دنیا اومدی؟! ولی فک کنم تو شهریوری بودیا..." و یا اون از مامانم که بهش میگم امروز تولدمه میخوایی برام چی بخری،میگه "پول ندارم بهت بدم.در ضمن دنیا اومدی که چی؟یه عالم بدبختی با خودت اوردی...ای کاش دنیا نمی اومدی...از پسرا بدتر ریخت و پاش داری..." و کلی غرغر سرم کرد.این شانسه ع*ن مــنه! میبنین خدایی؟فک کنم منو از جوف(جوب)آب بلند کردن! چون حتما بچه دار نمیشدن.
    منو امیر که از خنده نفسمون بالا نمیومد.یعنی خیلی با این ننه بابای ترمه حال میکنم.دمشون گرم!تا برسیم،ترمه هی حرص میخورد و ماهم میخندیدم.حرص خوردن ترمه خیلی باحاله ولی چون اکثر موقع ها خونسرده،زیاد نمیتونم از حرص دادنش خوشحال شم چون حرصی نمیشه.ولی الان یه فرصت طلایی برای لـ*ـذت بردن از حرص خوردنش بود.ترانه با قیافه ای گوجه ای و سرخ اومد سراغمون:
    آشغالای...
    توجه چند عابر به سمتمون جمع شد.ترانه لبخندی از سر اجبار بهشون زد.هه مردمو! فضولن فضول...حسام اومد پیشمون:
    هی چرا اینقدر دیر اومدین؟
    امیر_از این ترمه بپرسین.اینقدر خونسرده که دقیقه ی نود رفتنه حاضر شده.
    ترمه_ارواح عمت.این تمنا مارو معطل کرد.
    _اااا چرا دروغ میگی بی شرف؟
    ترمه_من بی شرفم یا تو؟
    _معلومه که تو!
    ترانه_بیخیال خفه شین دیگه.بیایین بریم.
    ترانه هم کلاه کپ سرمه ای گذاشته بود.اونم مثه ما لباسای پسرونه پوشیده بود و درضمن موهاشم مثه ما کوتاه پسرونه بود.خوک هم که خودش پسره...هرکی مارو میدید فک میکرد از اون پسرای لات هستیم.چون مثه این لاتا بلند بلند میخندیدیم و فحش(فحشای بد نه ها...تو پارک که نمیشه:/)میدادیم به هم.صدای منو ترمه و ترانه هم که میشه گفت کلفت و پسرونه بود و وقتی داد میزدیم بیشتر کلفت میشد.اکیپمون رو دوست داشتم.مدام تک چرخ میزدیم و از هم سبقت میگرفتیم.هوا تاریک شده بود و ما خیس عرق بودیم.با صدای گوشیم به خودم اومدم.ترمه نفس نفس زنان گفت:
    زنگ خورت زیاد شده؟!
    خندیدم و گوشیم رو از تو جیبم برداشتم:
    ما اینیم دادا...!
    گوشیم رو جواب دادم:
    جانم بابا؟(با بابا باید ادبی حرف میزدم)
    بابا_سلام چطوری؟کجایی تمنا؟
    _امم من با ترمه اینام.
    بابا_امیر همراهتون هست دیگه؟!(انگار امیر باشه میتونه چه غلطی بکنه...)
    پوزخند زدم:
    آره همراهمون هست.
    بابا_خوبه.ساعت چند میایین خونه؟
    به ساعت مچیم نیگاهی انداختم:
    الان ساعت ۸ و نیم هستش.ساعت ۹ و ربع خونه ام.چیزی شده؟
    بابا_نه...فقط میخوام باهات حرف بزنم.
    _حرف؟!
    بابا_گپ...
    _اوکی...پس من برم دیگه.
    بابا_باشه برو...فقط بلند بلند نخند.حجابتم درست کن.آروم رکاب بزن و به هیچکس نگاه نکن.
    بازم گوشه ی لبم کج شد:
    چشم...!
    بابا_خدافظ.
    گوشیو قطع کردم و هولش دادم تو جیبم:
    هه بابای مارو!نمیدونه دخترش با چه ظاهری توی خیابون ولوئه.غیرت های بیجا.
    ترمه_بیخیال اگه بخوایی هی به اینا فکر کنی که دیوونه میشی.
    حسام با حالت بانکمی دستاشو زد به شکمش:
    خوب خوب عشقم گشنه اش شده...کی پایه اس بریم غذا بزنیم بر بدن؟!
    ترانه_خاک بر سرت! نخور بدبخت بیشتر از این خوک میشیا.
    حسام_برو بابا به پای تمنا که نمیرسم...خوب کی پایه اس بر و بچ؟
    _مــن! بریم فست فود.
    حسام_بـریم.
    امیر سری به نشونه ی تاسف تکون داد:
    دوتا خپل میخوان برن فست فود فروشیه یارو رو خالی کنن.
    _الان که مثلا تو نخوردی چی شدی؟
    حسام_والا همچی میگه انگار باربیه خودش.
    _بیا بریم خوک من.اینارو آدم حسابشون نکن حاجی.آدم نیسن که.
    ترمه از پشت سرمون داد زد:
    فرشته ایم...!
    _هه آره تو راست میگی.
    میخواستیم از خیابون رد شیم.اول حسام رو فرستادم تا رد شه و بعد خودم رد شم.ترمه با نگرانی داد زد:
    هی تمنا...شتر بازی در نیار.خواهشا از دوچرخه پیاده شو و بعد برو.
    _برو باو من حرفه ایم.
    پامو گذاشتم رو رکاب و به سمت چپم نیگا کردم تا ماشین ببینم ماشین میاد یا نه.یه ماشین تقریبا ۳۰ متر ازم دور بود.بیخیال زود میرم دیگه.رکاب زدم و با سرعت رفتم.اما نمیدونم چی شد که بند کفشم که نمیدونستم بازه،رفت لای رکاب.لعنتی...! سریع ترمز گرفتم تا درستش کنم.اما دوچرخه خودش میرفت و ترمزش کار نمیکرد.دقیقا یه راست داشتم میرفتم طرف اون ماشینی که میومد.ماشین با بوق ممتمد سعی داشت بهم بفهمونه ترمز بگیرم.اما نمیتونستم.صدای داد ترمه وترانه و امیر و حسام باهم مخلوط شد:
    تمـــــنا.
     
    آخرین ویرایش:

    Sogol_tisratil

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/07
    ارسالی ها
    457
    امتیاز واکنش
    8,704
    امتیاز
    541
    محل سکونت
    مشهـد
    قبل از این که ماشین کاملا به من برسه کسی دستمو خیلی محکم چسبید و به همراه دوچرخه با نیرویی باورنکردنی منو به عقب کشید.چون شدت زیاد بود تعادلمو از دست دادم و افتادم و دوچرخه هم افتاد رو کمرم.اینقدر درد داشت که چشمامو محکم بستم و از درد قرمز شدم و نفسمو حبس کردم.پام داشت میترکید از درد...بچه ها با نگرانی دورم جمع شدن و کم کم مردم هم به سمتون اومدن.ترمه درحالی که داشت خودشو کنترل میکرد داد زد:
    برین لطفا...برین.
    اما مردم دست بردار نبودن و حتی میخواستن فیلم هم بگیرن! ترمه طاقت نیورد و از کوره در رفت:
    لعنتی ها خوب میخوایین چه غلطی بکنین جز نیگاه کردن؟هــان؟
    مردم با اخم متفرق شدن و من شنیدم که پیرزنی فضول می گفت:
    واه واه...آخر الزمان شده به قرآن...میخوایی کمک کنی عربده میزنن.پسرای لاتن دیگه...لات.
    ترمه پوزخندی زد و تا منو باز دید صورتش پر از نگرانی شد.امیر دوچرخمو از روم برداشت.ترانه دستمو گرفت و سعی کرد بلندم کنه.آروم بلند شدم و سعی کردم رو پای چپم زیاد فشار نیاد.ترانه و بچه ها میخواستن بفهمن حالم چطوره ولی این چیزا برای من مهم نبود.حتی دردی که تو بدنم بود مهم نبود.فقط میخواستم دنبال اون کسی که منو نجات داد بگردم.با چشم داشتم اطرافمو دید میزدم که امیر گفت:
    هی تمنا؟کر شدی؟چرا جواب نمیدی؟
    _بله؟
    امیر_حالت خوبه؟جاییت درد نمیکنه؟!
    _نه...کی منو نجات داد؟
    امیر_ترمه.
    دهنم باز موند:
    ترمه؟!
    ترانه_آره واقعا جای تعجب داره. واقعا چطوری با اون سرعت باورنکردنی اومد سمتت؟ وقتی از پیشم رفت احساس کردم یه جت انگار از کنارم رد شده...
    منتظر به ترمه نیگا کردیم.کلافه کلاه روی سرش رو جا به جا کرد:
    واقعا نمیدونم...یه حس خاصی بهم دست داد.یه جوری بود.انگار منو به زور به سمت تو میکشوند.رفتارم اصن دست خودم نبود.نمیدونم چطوری با اون سرعت به تو رسیدم.
    بعد یهو انگار یه چیزی یادش اومده باشه رنگ صورتش مثه گوجه فرنگی شد و با دندونای فشرده شده گفت:
    تمنا مگه نگفتم از دوچرخه پیدا شو؟هــــان؟
    لبمو گزیدم:
    خب...من...
    ترمه صداشو بلند کرد:
    تو چی؟چی میخوایی بگی؟اگه نکشیده بودم تو مرده بودی.میفهمی؟چرا این قدر دوست داری منو عذاب بدی؟
    _من...فکر کردم رد میشم.
    ترمه_حالا که نشدی...داشتی کشته میشدی احمق...ابله.
    امیر_بیخیال ترمه...حالا که خداروشکر به خیر گذشته.
    ترمه زیرلب چیزی گفت و با دوچرخه اش رفت اون طرف خیابون.ترانه و امیر هم منو وسطشون گذاشتن و سعی کردن از خیابون رد شن.حسام با قیافه ای که ترس و نگرانی توش موج میزد اون ور خیابون بود.اون راننده ای هم که میخواست بهم بزنه نبود.حتما رفته بود...امیر گفت:
    تمنا؟چی شد که ترمز نگرفتی؟
    _من ترمز گرفتم...اما کار نکرد...تازه بند کفشمم رفت بود لای رکاب دوچرخه.
    ترانه نیگاه متعجبی بهم انداخت:
    پس چرا الان بند کفشت بسته اس؟تازه پاپیون هم خورده.
    وقتی از خیابون رد شدیم،با دهن باز به بند کفشم نیگا میکردم.ترانه راست میگفت.بسته شده بود و حتی پاپیون هم زده شده بود.چشامو بستم.یعنی توهم زده بودم؟صدای ترمه باعث شد چشمامو باز کنم:
    بچه ها به نظرم امیر بره ساندویچ بگیره.اگه ما بریم تو فسد فود فروشی یه کم ناجوره.
    ترانه_موافقم.
    بعد از اینکه امیر رفته بود سفارش داد بود و همه خوردیم،با ترانه و حسام خدافسی کردیم راه افتادیم که بریم خونه.سریع رسیدیم به خونه و دوچرخمونو توی پارکینگ قفل کردیم.از هم خدافسی کردیم و من رفتم خونمون.صدای تلویزیون می اومد.کلیدی که باهاش در خونمونو باز کرده بودم رو گذاشتم تو جیبم:
    بابا؟
    بابا_اینجام تمنا.
    صداش از توی هال میومد.رفتم تو هال و دیدمش.رو کاناپه نشسته بود و داشت سیگار میکشید.یادم باشه یواشکی یه ۳ تا سیگار ازش بردارم و ببرم پیش ترمه و امیر.با این فکر داشت خندم میگرفت که با حرف بابا نیشم بسته شد:
    سلامت کو؟
    _سلام.
    بابا_بیا اینجا بشین.
    رفتم روبروش نشستم و شالم رو در اوردم.(از قبل توی پارکینگ با ترمه و امیر یه کوله پشتی گذاشته بودیم و توش لباس کرده بودیم و با اون لباسای پسرونه عوضش کرده بودیم.)از توی ظرف خیار برداشتم و خرچ خرچ کنان گفتم:
    چیکارم داشتین؟
    بابا_این چه طرزه خیار خوردنه؟یه دختر نباید اینطوری خیار بخوره.باید با وقار و متانت باشه.
    پوزخندی زدم و به خیار خوردنم ادامه دادم:
    فک نکنم برای چیزی خوردن هم وقار و متانت داشته باشم!
    بابا نفس عمیقی کشید:
    اینارو فعلا بیخیال...بعدا راجبش بحث میکنیم.خب...من از یکی خوشم اومده.خب...
    میخواستم بگم "خب به جمالت" اما خودمو نگه داشتم و فقط نیشخندی زدم.
    بابا_من....من...من میخوام زن بگیرم.
    بازم گوشه ی لبم بالا رفت:
    خب که چی؟
    بابا_خب که چی نداره! میخوام زن بگیرم.
    خواستم باز یه چیز دیگه بگم که بازم جلوی خودمو گرفتم:
    بگیرین.
    بابا با تعجب گفت:
    یعنی شوکه نشدی؟
    _نه.
    میدونستم.روزی میرسه که دیگه از تنهایی و چیزای دیگه خسته میشه.و این چیز تعجب آوری نبود.
    بابا_تو موافقی؟
    _آرهه ولی لطفا بهش بفهمونین که کارای من به اون "هیچ" ربطی نداره...خب؟!
    بابا_تمنا...!
    _خو راست میگم.
    بابا_اون از این به بعد مادرت حساب میشه.
    _"نا مادریم".
    بابا_هرچی.
    _همین که گفتم.اگه بخواد تو کارای من سرک بکشه و به خیال خودش مادر بازی(!) دربیاره، اون وقته که اون روی سگم بالا میاد و براش منم تمنا بازی در میارم.
    بابا با داد گفت:
    این چه طرزه حرف زدنه؟
    پورخند زدم:
    هه...نیومده چه ۲ بهم زن شده.
    بابا انشگت اشارشو بالا اورد و با تهدید گفت:
    تمنا...اگه ببینم جلوش این حرفا رو بزنی،دمار از روزگارت در میارم.
    اما من لجباز تر از این حرفا بودم:
    همــــین که هست!
    دست بابا بالا رفت و زد تو گوشم.بی تفاوت خیره نیگاش کردم.شونه هامو بالا انداختم:
    مشکل شماست زود عصبی میشین.فقط بهش اینو بگید که تو کارای من(بخش بخش گفتم)دخالت نکنه.
     
    آخرین ویرایش:

    Sogol_tisratil

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/07
    ارسالی ها
    457
    امتیاز واکنش
    8,704
    امتیاز
    541
    محل سکونت
    مشهـد
    بابا_زیادی دیگه لی لی به لالات گذاشتم.
    _هه آره نه که این همه سال از ۷ سالگیم پیشم بودی.واسه همین زیادی لوسم کردی.
    بابا_برو گمشو تو اتاقت.
    _بعد من برم تو اتاقم کی میاد پیشت؟! لابد اون زنه؟نکنه تو خونست؟
    پوزخند حرص دراری زدم و با قدمای محکم رفتم تو اتاقم و درو آنچنان بهم کوبیدم که از صداش خودم ۱ متر بالا پریدم.به دیوونگیم آهسته خندیدم و روی تخت دراز کشیدم.همون موقع موبایلم زنگ زد.پوفی کشیدم و از تو جیبم موبایلم رو در اوردم:
    هان؟
    ترمه_چته هاپو کوچولو؟
    با تمسخر گفتم:
    مگه شما با من قهر نبودی؟
    ترمه_خفه شو.اصن بهت نمیگم تا تو خماریش بمونی و ماهم میریم خوش میگذرونیم.
    _خب حالا قهر نکن.بنال؟
    ترمه_نمیگم.من که با تو قهر بودم! راست میگی.با امیر خودمون میریم و حالشو میبریم.
    _بنال کجــا میخوایین برین؟
    ترمه_فردا چون جمعه اس؛بردیا به امیر زنگ زده گفته که بیاد فردا بریم کوه.گفتم از بابات اجازه بگیر ببین میزاره بیایی؟
    _بد موقعی زنگ زدی.
    ترمه_چرا؟
    _اصن فهمیدی چرا بابام کارم داشت؟
    ترمه_مزخرف نگو؛من کی تو خونه ی شما بودم که بفهمم چی شده؟
    نیشخندی زدم چشمام رو روی هم گذاشتم:
    بابا میخواد زن بگیره...یعنی خوشش اومده از زنه و قرار مدار ازدواج گذاشتن.
    ترمه مکثی کوتاهی کرد:
    خوب...معلوم بود که یه روزی بالاخره خسته میشه از تنهایی.
    _پس من اینجا بوقم؟!
    ترمه_نه اما اون اصلا تورو زیاد نمیبینه.بیشتر یا خارگه یا وقتی میاد مشهد،تو بیشتر با مایی.
    _آره خوب.اگه اینطوریه منم تنهام.پس منم باید برم شوهر پیدا کنم!
    ترمه_ابله تو همش با مایی.
    _اهوم.
    ترمه_خوب حالا بعدش چی شد؟چرا نمیتونی بیایی؟
    _هیچی دیگه...منم لج کردم و گفتم که زن بگیر ولی تو کارای من فضولی نکنه.یه کتک هم بهم زد.الانم که باهم قهریم.نمیتونم ازش اجازه بگیرم.
    در کمال تعجب ترمه زد زیر خنده:
    وایــی! تمنا یه جوری تعریف کردی که انگار الان با نامزدت قهری.
    _خفه شو من اینجا دارم ضجه (!) میزنم بعد تو داری میخندی؟
    ترمه_خوب بابا حالا.پس من به ننم بگم که ازش اجازه بگیره؟
    _مگه ننه ی تو اجازه داد؟!
    ترمه_اولش که نه هرچی التماس کردم گفت نه ولی تا مامان امیر گفت،با کله گفت چرا که نه!
    _به حرف ما اعتماد ندارن دیه حاجی.
    ترمه_اهوم دقیقا.پس ببین بار و بندیلت رو جمع کن برای فردا.
    _ولی بردیا که پسره.بابام...
    ترمه_مامانم نمیگه که بردیا هست.میگه دوستای من میان.
    _آها خوبه.پس برو دیگه.
    ترمه_ببین بهم فردا یه تک زنگ بزن تا من بیدار شم.
    _برو بابا من خودم خواب میمونم.
    ترمه_چه شوق و ذوقی داریم!
    _آرهه.
    ترمه_ببین تمنا تو برام سویشرت بردار.
    _چرا؟
    ترمه_چون این سویشرتم رو انداختم رخت چرگاه.
    _آها باشه.
    ترمه_کلاهم بردار.
    _خفه شو.
    ترمه_خوب دیگه من رفتم.خدافس.
    قبل از اینکه خدافسی کنم قطع کرد.کثافت...!بعد از اینکه همه چیو تو کوله پشتیم گذاشتم،موبایلم رو کوک کردم و روی تخت ولو شدم.
    (امیرعلی)
    کوله پشتیم رو انداختم رو پشتم و خمیازه ای کشیدم.عادت نداشتم ساعت ۵ صبح از خواب پاشم.برای مدرسه ها هم کمتر از ساعت ۶ پا نشدم.گردنم رو با دست فشردم و در خونه رو باز کردم.مامان از پشت سرم غرغر میکرد:
    مراقب باشی ها...! این بردیا قابل اعتماده؟ یه چندباری دیدمش پسر خوبی به نظر میومد، ولی ظاهر با باطن فرق داره.اون دختر داییت رو دیدی با پسرا میچرخید ولی جلوی فامیل چه مظلوم جلوه میکرد و چادر سرش میکرد؟آره؟خودم دیدیمش که با پسرا چطوری میخندید و عشـ*ـوه میومد.خاک بر سرش که با چادر اینکارارو میکرد.چادر حرمت داره...تازه وقتی رفتم جلو با پرویی گفت "ها؟چیه؟".خیلی بیشعور بود و....
    داشتم به غرغر ها و نصیحت های مامان گوش میکردم و سرم پایین بود.صداش رو اعصابم بود خدایی...ولی مادرم بود و نگران...شونه هامو گرفت و به طرف خودش برگردوند.زیپ سویشرتم رو که نبسته بودم رو گرفت و کشید بالا:
    حالا من به بردیا اعتماد دارم.پسر خوبیه ولی...
    _مامان زیپ سویشرتم رو نکـش بالا.
    مامان_حرف نباشه! سرما میخوری میفتی رو دستم.
    قبل از این که چیزی بگم ریما در حالی که خواب آلود بود از اتاقش اومد بیرون.با تعجب مارو نیگا کرد:
    امیر جایی میره؟
    مامان زیر لب گفت:
    اوه اوه...! الان عرعرش هوا میره.
    خندم گرفت.مامان چشم غره ای به من رفت و رو به ریما گفت:
    آره عزیز دلم،امیر با دوستاش میره کوه.
    ریما_فقط پسرا هستن؟
    مامان_آره فقط پسرا هستن.
    ریما_یعنی...ترمه و تمنا نیستن؟!
    مامان_نه بابا.اونا ببان وسط پسرا چیکار؟
    ریما بغض کرده رفت تو آشپزخونه.صدای تمنا و ترمه از راه پله اومد.مامان با هول گفت:
    بدو بدو برو.الان ریما میاد صدای تمنا و ترمه رو میشنوه میخواد بیاد باهاتون.زود باش!
    سریع کولم رو روی شونه هام جا به جا کردم و از مامان خدافسی کردم و رفتم بیرون.در خونه رو بستم و آروم تمنا و ترمه رو صدا زدم.ترمه و تمنا از پله ها در حالی که ریز میخندیدن اومدن پایین.
    _شترا نخندین،ریما میفهمه ها...!
    تمنا_باشه بابا! بدو بریم.
    از پله ها رفتیم پایین و در پارکینگ رو باز کردم:
    برین.
    تمنا_بردیا میاد دنبالمون؟
    _آره.
    ترمه_اون مگه ۱۷ سالش نیست؟!
    با لبخند گفتم:
    خنگول اون ۱۹ سالشه!
    تمنا_چـــی؟
    _۱۹ سالشه.
    ترمه_اصلا بهش نمیاد.
    با صدای بوق ماشینی توجهمون به ماشین جلب شد.دیویست شیش سیاهی برامون بوق میزد.منو بچه ها به سمتش رفتیم.توی ماشین یه دختری تقریبا خوشگلی و بردیا نشسته بودن.تمنا گفت:
    آقا شماره میدین؟
    بردیا چشمک زد:
    تا وقتی یه خوشگلشو دارم چرا بیام پیش زشتا؟
    و بعد از این حرفش به دختری که پیشش بود اشاره کرد.دختر لبخندی زد و از ماشین پیاده شد.بردیا هم همراهش پیاده شد.با تعجب گفتم:
    بردیا ایشون دوست دخترته؟!
    بردیا_پس چی فکر کردی؟بهم نمیاد؟
    ترمه_بهت میاد ولی...خوب راستش من نمیدونم چطوری با تو دوست شده! خیلی ریسک کرده.
     
    آخرین ویرایش:

    Sogol_tisratil

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/07
    ارسالی ها
    457
    امتیاز واکنش
    8,704
    امتیاز
    541
    محل سکونت
    مشهـد
    بردیا خندید:
    نه بابا ما که از این شانسا نداریم.ایشون دختر خالم،نیاز جان هستن.
    منو و تمنا و ترمه خودمونو معرفی کردیم و احضار خوشبختی کردیم.سوار ماشین شدیم و بردیا راه افتاد.باید بگم واقعا رانندگی بردیا افتضاح بود.یه چیزی بدتر از افتضاح...ترمه صورتش مچاله شده بود.اون اصلا نمیتونست رانندگی بد رو تحمل کنه و روش خیلی حساس بود و به رانندگی همه توجه میکرد.برای اینکه از اون سکوت درشون بیارم به بردیا گفتم:
    بردیا،یه آهنگی چیزی بزار.
    بردیا که حواسش به جلو بود گفت:
    نیاز یه CD بزار.من درحال رانندگی ام نمیتونم بزارم.
    ترمه نیشخندی زد.نیاز CD رو از تو داشتبرد برداشت و توی دستگاه گذاشت.اولین آهنگ جوادی بود.منو ترمه و تمنا اصن شارژ شدیم.هوو بیا وسط...لامپارو شل میکردم و خودمو میلرزوندم و با آهنگ میخوندم:
    واویلا لیلی.دوست دارم خیلی...
    تمنا دستاشو بندری تکون داد:
    تو لیلی مو مجنون...
    ترمه هم که ترکونده بود.شلنگ تخته مینداخت و دستای درازشو که گاهی تو چشم منو تمنا میرفت رو میلرزوند.نیاز چشماش شده بود اندازه ی یه توپ بسکتبال.بردیا با خنده گفت:
    ببخشید نیاز جان؛دوستام یه خورده تختشون کمه.
    و بعد رو به ما از تو آیینه ادامه داد:
    دوستان احمق کمربنداتون رو ببندین.
    ترمه که میخواست خودشو دیگه خالی کنه گفت:
    تو به جای این حرفا حواست به رانندگیت باشه که همش هی از اینور به اون ور میری.تو یه لاین برو اسکول!
    با این حرفش با تمنا و نیاز ترکیدیم از خنده.راست میگفت خدایی! تا برسیم به کوه،ترمه و بردیا کلی باهم سر رانندگی دعوا کردن و ماهم از خنده از چشمامون اشک میومد.در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم:
    ترمه؟تمنا؟ما میریم یه جا می ایستیم تا شما تو ماشین لباساتون رو عوض کنین.شیشه هاش دودیه.
    تمنا_باشه.
    نیاز و بردیا هم از ماشین پیاده شدن و منتظر ایستادن.بعد از ۲ دقیقه تمنا و ترمه از ماشین پیاده شدن.بردیا و نیاز کفشون بریده بود.الحق که تمنا و ترمه پسر بودن بهشون واقعا میاد.بردیا با لکنت گفت:
    اینا خودشونن؟
    _تعجب نکن.
    نیاز_چقدر وقتی لباسای پسرونه میپوشن،شکل پسرا میشن.
    _دقیقا.
    ترمه و تمنا به ما رسیدن.به ترمه اشاره ای کردم:
    ترمه،سویشرتت مال تمناس؟!
    ترمه_آره تو از کجا فهمیدی؟
    تمنا_معلومه اصن! آخه نه که لباسای من همشون گرون قیمتن...قشنگ میشه فهمید فرق لباس من با تو چیه.
    ترمه_کی با تو بود؟
    تمنا_نظرمو گفتم.
    ترمه_نظرات برای خودت.
    _ای بابا ساکت باشید دیگه.بریم؟
    نیاز_بریم.
    بردیا_اِ اِ واستین.من تو صندق عقبِ ماشین کلی خوراکی چپوندم.بیایین کمکم کنین.
    _زیاد که نیست؟
    بردیا_نه خیلی...یه ۳ تا کوله پشتیه.
    تمنا_این ۳ تا هم که اصن هیچی نیست.
    بردیا رفت سمت ماشین و خنده کنان گفت:
    بیخیال...!
    ۱ کوله رو تمنا گرفت،۱ کوله رو من گرفتم و اون کوله دیگرو ترمه گرفت.همینطور که به سمت کوه میرفتیم گفتم:
    بردیا این چرا اینقدر سنگینه؟
    تمنا_راست میگه.چی گذاشتی توش آخه؟
    بردیا_غر نزنین بابا توشون خوراکی گذاشتما.
    درحالی که داشتم بازم غر میزدم بهش از کوه بالا میرفتیم.آفتاب کاملا در اومده بود و مردم دیگه هم اومده بودن کوه.اینقدر هوا خوب بود که مدام نفس عمیق میکشیدم.اصن یه حال و هوای خاصی داشت.بعضی جاهاش خیلی خطرناک بود که مجبور بودیم دست همو بگیریم و راه بریم.بیچاره منو و تمنا و ترمه که ۲ تا کوله پشتی رو دوشمون بود.تا برسیم به بالا فقط جون کندیم و بعد یه جا ولو شدیم.ولی من زیاد خسته نبودم:
    بچه ها بالا تر از اینم هستا.
    تمنا_برو بابا کی حوصله داره بباد؟
    بردیا_من که اصلا حوصلشو ندارم.
    نیاز_منم همینطور.
    ترمه_من یکم حال و حوصله دارم.تمنا تو نمیایی؟
    تمنا مکث تقریبا طولانی کرد:
    نمیدونم...شاید اومدم شما برین.
    سری تکون دادم و با ترمه راهمون رو ادامه دادیم.بعد از ۳ دقیقه که داشتیم کاملا عادی راه میرفتیم،نوتریکا دقیقا جلومون ظاهر شد.دستم رو گذاشتم رو قلبم و نفس عمیقی کشیدم:
    خیلی بیشعوری.
    نوتریکا خندید:
    میدونم!
    ترمه فحشی نثارش کرد و گفت:
    چرا اومدی؟
    نوتریکا با بیخیالی همراهمون اومد:
    چون دوست داشتم.
    ترمه_خب الاغ زورت میاد اول یه اهم و اهونی بکنی؟
    نوتریکا_خو چیکار کنم؟
    _بیخیال...راستی تو الان برای همه دیده میشی؟
    نوتریکا_یعنی چی؟آها فهمیدم.آره من الان برای همه قبل دیدم.
    ترمه_چه باحال الان همه فکر میکنن من با تو ۲ قلوام! راستی(حالت صورتش هیجان زده شد)میدونستی که تمنا...
    نوتریکا پرید وسط حرفش:
    آره میدونم چه اتفاقی براش افتاده.
    ترمه_تو از کجا میدونی؟اینقدر زود ذهنمو خوندی؟!
    نوتریکا_نه چون خودم اونجا بودم.
    _چـی؟
    نوتریکا_منم از وقتی رفتین دوچرخه سواری همراهتون بودم.شخصیت ترانه واسم جالب بود.برای همین دنبالتون میکردم و به حرفاتون گوش میدادم.اما وقتی تمنا خواست از خیابون رد شه،خودم دیدم که زنی با ردای سیاه که پشتش به من بود،دوچرخه تمنا رو گرفت و کنترلش میکرد.من هیچ کمکی ازم بر نمیومد،فقط میتونستم رو ادما کار کنم.اگه خودم کمک تمنا میکردم،جلوی مردم و ترانه اینا ظاهر میشدم و دردسر میشد؛پس اومدم و کنترل ذهن ترمه رو به دست گرفتم و سعی کردم تمنارو نجات بده.یه جورایی سرعتش که اونقدر ژیاد بود رو بهش تلقین کردم و رو ذهنش کار کردم.وقتی تمنا نجات پیدا کرد،خواستم اون زن رو گیر بیارم اما اون رفته بود.
    زبونم بند اومده بود:
    یعنی...تو...
    نوتریکا آهی کشید:
    نمیتونستم ببینم تمنا داره جلوی چشام به وسیله ی یکی از هم نوع هام کشته میشه.
    ترمه لبشو گزید:
    نوتریکا من...من واقعا نمیدونم چطور ازت تشکر کنم؟
    نوتریکا_نیازی به تشکر نیست،وظیفم بود.
    صدای تمنا از پشت سرمون اومد:
    جالبه...! تو مگه نگفتی توی حمام دختر خاله ی ترمه،ترمه کاملا تورو اتفاقی دیده و تو خودتو ظاهر نکرده بودی ولی ترمه تورو دیده.هان؟جواب بده.
    هر ۳ تاییمون به سمت تمنا برگشتیم.عین این طلب کارا دست به سـ*ـینه ایستاده بود و به نوتریکا نیگا میکرد.ترمه با کلافگی گفت:
    تمنا بس کن...!
    تمنا_خواهشا تو ساکت باش.زود باش قهرمان! توضیح بده.
    نوتریکا با لبخندای مخصوص ترمه گفت:
    من پشت سرتون بودم.
    تمنا پوزخند زد:
    آهــــا! اونوقت ترمه به عقبش برنگشته بود؟!
    نوتریکا_نه...ترمه هیچ وقت پشت سرشو نگاه نکرد.
    تمنا_هه...! باور کردم قهرمان.
    ترمه_خفه شو تمنا.
    تمنا داد زد:
    نمیخوام...نمیخوام!
    توجه اکثر مردم بهمون جلب شده بود.وای نه الان تمنا آبرو ریزی میکنه.نوتریکا فکرمو خوند چون گفت:
    بعدا صحبت میکنیم.
    تمنا باز داد زد:
    نه نمیخوام...همین الان.
    ترمه با لبخند زوری گفت:
    تمنا جان...بس کن...بیا از کوه اومدنمون لـ*ـذت ببریم.
    تمنا شکلکی در اورد.کم کم مردم سرشون به کار خودشون گرم شد و به ما دیگه نیگا نمیکردن.
    ترمه_چرا اینقدر آبرو ریزی میکنی؟
    _بیشعوره از بس.
    تمنا_به تو ربطی نداره.
    بعد از این حرفش خواست از کنارم رد بشه که تنه ای کوچیک بهم زد،اما انگار چیزی نامرئی هولم داد.من تعادلم رو داشتم از دست میدادم که خودمو به زور نگه داشتم.اما از شانس خوبم سنگی زیر پام رفت و داشتم پرت میشدم پایین.
     
    آخرین ویرایش:

    Sogol_tisratil

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/07
    ارسالی ها
    457
    امتیاز واکنش
    8,704
    امتیاز
    541
    محل سکونت
    مشهـد
    دادی بلندی زدم.نوتریکا سریع دست به کار شد و دستم رو گرفت.الان کاملا آویزون بودم.کوله ی که رو شونه ی سر خورد و از کوه قل خورد پایین.چون دست چپم تو دست نوتریکا بود اون کوله هنوز رو دوشم بود.تمنا و ترمه با جیغ و داد اومدن سمتون.نوتریکا با نگرانی گفت:
    امیر...! خیلی آروم سعی کن بیایی بالا.منم میکشمت بالا.
    اینقدر ترسیده بودم که دستم عرق کرده بود:
    نمیتونم...
    ترمه و تمنا کمر نوتریکارو گرفته بودن که باهم منو بکشن بالا.نوتریکا لبشو گاز گرفت:
    باید بتونی...با ۳ ی من میایی بالا.
    دستم داشت شل میشد:
    نمیشه...
    مردم دورمون جمع شده بودن و سعی داشتن کمک نوتریکا کنن.خداروشکر کسی فیلم نمیگرفت.نوتریکا با اون دستش مچ دستمو گرفت:
    بدو...زود باش!
    صدای ترمه از تو مغزم گفت:
    نوتریکام...الان نمیتونم جلوی مردم کار ماورایی انجام بدم.به اندازه ی کافی خودشون تعجب کردن که چطور یک دختر، یک پسر رو نگه داشته.سعی کن خودتو بکشی بالا.
    آروم سری تکون دادم.گریه ام گرفته بود.تلاش کردم بغض نکنم و خودمو نجات بدم.نوتریکا دستم رو محکم تر گرفت:
    خب...با شماره ی ۳ ی من بیا بالا.
    _....
    نوتریکا_۱...۲....۳.
    خودمو سعی کردم بکشم بالا.نوتریکا هم کامل از زورش استفاده کرد و منو کشید بالا.روی زمین ولو شدم که جمعیت صلوات فرستادن.چشمام رو بستم و آب دهنم رو قورت دادم.اشکی که خواست روی صورتم قل بخوره رو پس زدم.صدای ترمه و تمنا اومد:
    امیر؟امیر؟
    پیرمردی گفت:
    خوب جوون واسه چی افتادی؟
    کسی از تو جمعیت گفت:
    افتاد.
    تمنا و ترمه سعی داشتن جمعیت رو متفرق کنن.خواستم چشمام رو باز کنم که تصویری به ذهنم اومد.کمی که بیشتر چشمامو بسته نگه داشتم،اون تصویر واضح تر شد.به طوری که حس میکردم دقیقا اونجام.صداهای مردم قاطی شده بود و نمیفهمیدم چی میگن.توی انباری کوچولویی بودم و با تعجب به اطرافم نیگا میکردم.برام عجیب بود.من که الان تو کوه بودم؟!کمی راه رفتم و دور و برم رو نیگا کردم.پشت سرم ۱ پسر بود که بی حرکت ایستاده بود.خواستم برم جلو که یکی محکم زد تو صورتم.چشمام رو سریع باز کردم و شوک زده به ترمه که زده بود تو صورتم نیگا کردم.با چشمایی که توشون کمی اشک جمع شده بود گفت:
    حالت خوبه؟
    هوفی کشیدم:
    آره خوبم.
    از جام به کمک ترمه بلند شدم:
    نوتریکا کو؟
    ترمه_هیس!
    _ا چرا...
    چشمم به بردیا و نیاز خورد که از لای جمعیت رد شدن و به ما رسیدن:
    چی شده؟
    تمنا با بغض گفت:
    این توله سگ داشت میفتاد از کوه پایین.
    نیاز جیغ خفه ای کشید.بردیا شوکه شد:
    چی؟
    ترمه_تمنا تنه ای بهش زد ولی...
    تمنا_چرا دروغ میگی؟من ننداختمش پایین که...
    ترمه_واستا حرفم رو بزنم!ولی خودشو نگه داشت؛از شانس بدش سنگی زیر پاش اومد و داشت پرت میشد که گرفتمش.با کمک مردم تونستیم بکشیمش بالا.
    بردیا عصبی چشماشو بست:
    خدا رحم کرد...
    تمنا سعی کرد فضارو شاد کنه:
    خــب حالا بریم دیگه چیزی بخوریم.
    بردیا چشماشو باز کرد:
    امیر چند لحظه پیش داشته میفتاده پایین از کوه بعد تو میگی چیزی بخوریم؟!
    تمنا برای اولین بار چیزی نگفت و سرش رو انداخت پایین.
    _تمنا میخواست فضارو شاد کنه.خـب بریم بالاتر؟
    ترمه_نخـیر میریم پایین صبحونه میخوریم.
    بردیا_آره اینطوری بهتره.
    _یعنی چی؟ما اومدیم بالای کوه صبحونه بخوریم نه پایین.
    ترمه_نه اونطوری شاید باز پرت بشی پایین.
    به اطرافم نیگا کردم.مردم متفرق شده بودن خداروشکر.با حرص ذل زدم به ترمه:
    اون برای یک دفعه بود ترمه.بس کن دیگه.
    ترمه نیگاهی به بردیا انداخت.بردیا با شک گفت:
    اما امیر شاید...
    تمنا_اون برای یک دفعه بود.چرا اینقدر شماها ترسوئین؟
    نیاز_آره دیگه مشکلی پیش نمیاد.بریم بالا.
    بردیا و ترمه با حرص جلوتر از ما راه افتادن.ماهم ساکت پشت سرشون بودیم.تمنا آروم،جوری که ترمه و بردیا نشنون گفت:
    معذرت میخوام.
    منم مثه خودش گفتم:
    نیازی نیست...تو منو ننداختی.
    تمنا_اما تنه که بهت زدم.
    _آره اما اون منو ننداخت.
    تمنا_یعنی اون سنگ باعث شد که.
    _هم آره هم نه! یه چیزی نامرئی منو داشت هول میداد؟
    تمنا_نامرئی؟هول؟
    _آره.
    تمنا_حتما نوتریکا بوده.
    _چرا اینقدر به نوتریکا شک داری؟
    تمنا_چون که جنا قابل اعتماد نیستن.
    _اما نوتریکا همزاد ترمه اس...میفهمی؟
    تمنا_بحث با تو فایده ای نداره.
    _اون تورو نجات داد.
    تمنا چیزی نگفت و روشو اونور کرد که این کارش داد میزد ببند فکتو حوصله زر زراتو ندارم.شکلکی براش در اوردم و به روبروم ذل زدم.بردیا و ترمه نیاز رو بـرده بودن پیش خودشون و داشتن باهم گل میگفتن و گل میشنفتن و به منو تمنا هم محل ســگ نمیزاشتن.اه بیا اینم از کوه رفتن ما...ترجیح دادم به اون صحنه که تو انباری بودم فکر کنم.یعنی اون پسر کی بود؟ از پشت که خیلی آشنا میزد.تیشرت سیاهی پوشیده بود و شلوار آبی نفتی پاش کرده بود.چرا من اونو دیدم؟اصلا چطوری دیدمش؟یهو تمنا زد زیر خنده.با تعجب نیگاش کردم.با نیش باز گفت:
    وایی امیر باورت میشه نوتریکا با اون موهای فرفریش شال و مانتو سرش کرده بود؟!
    چشام گرد شد:
    چی؟
    تمنا_بابا میگم نوتریکا شال و مانتو پوشیده بود.
    کمی فکر کردم:
    آره آره یادم اومد.ولی تو اون موقعیت بهش توجه نکردم.
    تمنا_من که اول دیدمش خواستم از خنده بپوکم ولی تا یاد حرفش افتادم پریدم بهش.
    _کار خوبی نکردی.
    تمنا تا خواست چیزی بگه بردیا گفت:
    از این بالاتر نمیشه رفت دوستان! اینجا دیگه خود خود قله اس.
    به اطرافم که نیگا کردم دهنم باز موند:
    ما قراره اینجا صبحونه کوفت کنیم؟
    بردیا_پ ن پ!
    با حیرت اطرافمو نیگا میکردم..خیلیا اومده بودن مثه ما بالا اما کسی صبحونه نمیخورد! بردیا با افتخار از تو کوله اش سفره ی گل گلیشو اورد بیرون و پهنش کرد.خندم گرفت.واقعا صحنه ی خنده داری بود.دقیقا قله ی کوه بشینی و صبحونه بخوری.
    _بچه ها من که اینجا غذا نمیخورم!
    ترمه کفشاشو در اورد:
    میخوایی بخور میخوایی نخور.ما که میخوریم...
    تمنا هم رفت نشست.مردم بی تفاوت نیگامون میکردن.بیخیال...رفتم روی سفره نشستم.
    بردیا_امیر اون کوله ای که بهت سپرده بودم کو؟
    _شرمنده...قل خورد رفت پایین کوه وقتی آویزون بودم.
    بردیا کمی فکر کرد:
    اشکال نداره،چون از قبل میدونستم دست پا چلفتی هستی بهت کوله سبک دادم و چیز زیادی تو اون کوله نذاشته بودم.
    _خفه شو!
    بردیا_دارم واقعیت رو میگم.
    ترمه ۲ تا کولشو از رو شونه هاش برداشت:
    خب...بیایین بخورین من که حسابی گشنمه.
    به ساعت مچیم نیگاهی انداختم.ساعت ۷:۲۴ دقیقه بود.بردیا همه ی صبحونه رو چید و من دهنم هر لحظه بازتر میشد.اصن نمیتونستم باور کنم.مربا...نوتلا...نون
    بربری...پنیر...شیر...فلاکس چایی...قند...عسل و....همه ی اینارو اورده بود.بیخود نبود که ۳ تا کوله برداشته بود.منو تمنا و ترمه درمونده بهم نیگا کردیم.والا ما فقط نون و پنیر و شیر اورده بودیم!
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا