تمنا و امیر اومده بودن و با ترس و نگرانی بهم نیگا میکردن.نوتریکا من رو تو بغلش کشید و زیر گوشم زمزمه کرد:
هیچی نیست...ه...ه....هیچی نیست...
نفس عمیقی کشیدم و از تو بغلش اومدم بیرون.مات بهش نیگا کردم:
بسه حالم خوبه...
امیر و تمنا به نوتریکا نیگا کردن:
چی شده بود؟
نوتریکا کلافه دستی به سرش کشید:
نمیدونم...واقعا نمیدونم چی شده ولی دیدم که...
یهو تمنا داد زد:
چرا بدون لکنت صحبت میکنی؟!
نوتریکا شوکه شد:
چ...چی؟واستا ببینم...
رو به من کرد و گفت:
ماجرارو تعریف کن که تو آیینه چی دیدی؟
_چی؟چیکار کنم؟
نوتریکا_ماجرارو تعریف کن.
آب دهنم رو قورت دادم:
چشماش کشیده شد...فکش جــ ر خـ ـورد و آویزوون شد.پوزخند زد.
امیر و تمنا دادی کشیدن:
ایوووول!
نوتریکا خندید:
لکنتت خوب شد.
_چی؟چی شد؟
امیر با نیش باز گفت:
احمق لکنتت خوب شده.دیگه لکنت زبون نداری.
نوتریکا_احتمالا همون شکی که بهش وارد شده باعث شده لکنتش از بین بره.
از این حرف نه ناراحت شدم نه خوشحال.هنوز چهره ی اون زن تو ذهنم بود.اون زن،همونی بود که توی جنگل دیدم.درست همون بود.
نوتریکا_اون زنی که تو جنگل بود؟واقعا اون بود؟
_آره.
تمنا_اصن چی شده؟
نوتریکا کمکم کرد از جام بلند شم:
اون زنی رو دیده که تو جنگل بود.همونی که از چشماش خون میومد.
تمنا_تو نمیدونی اون کیه؟
نوتریکا_هرکاری کردم نتونستم گیرش بیارم.اما پدر بزرگم حتما میدونه.
تمنا_اون دفعه هم گفتی از پدربزرگم میپرسم.چی شد؟
نوتریکا_یادم رفت.
تمنا_تو مسلمونی؟
نوتریکا_آره.
تمنا_از کجا معلوم مسلمون نباشی و یه جن کافر باشی؟
نوتریکا_میتونی قرآن بخونی.حتما تاثیر داره و به من آسیب میزنی اگه یه جن کافر باشم.
امیر_تمنا بس کن.نوتریکا راستشو میگه.
تمنا_از کجا میدونی؟هان؟
امیر_اگه همزاد ترمه نبود،اونم لکنتش بر طرف نمیشد.
تمنا_اصلا هم اینطور نیست.
بعد از گفتن این حرف رفت تو آشپزخونه و درو محکم بست.پوفی کشیدم:
بیخیال...به نظرت چرا اونو دیدم؟
نوتریکا اخم کرد و دستی به چونش کشید:
نمیدونم...به نظرم...اووف باید از پدربزرگم بپرسم.
خواستم چیزی بگم که اخمش غلیظ تر شد و انگار داره به صدایی گوش میده.وا؟نوتریکا با هول گفت:
وایی من باید برم.مامانم صدام زد.
منو امیر هماهنگ گفتیم:
صدات زد؟!
نوتریکا_اهوم...ما جنا توی مغز هم حرف میزنیم برای برقراری ارتباط.شما از گوشی استفاده میکنید و ما مغزمون.من برم دیگه.راستی!نیام ببینم تمرین آیینه انجام دادین ها...اگه بفهمم جیگرتونو در می آرم.خیلی به نظرم خطرناکه.خب فعلا.
سریع غیب شد و منو امیر هم به جای خالیش نیگا میکردیم.امیر پوفی کشید:
اون صحنه ای که دیدی.
_ترسناک بود...خیلی.
امیر_بهتره دربارش حرف نزنیم.تمنا هم فکر کنم مثلا به حساب خودش قهر کرده.
_تمنا و قهر؟! باید بگم اصلا قابل درک نیست.تمنا هیچ وقت قهر نمیکنه.
امیر_حالا که میبینی کرده.
_اوووف!
روی مبل نشستم و موبایلم رو برداشتم.رفتم تو تلگرام و برای دوستم(دوست مجازیم)چیزی ارسال کردم.رفتم تو گروه خودمون که امیر و تمنا بودن،هم چیزی ارسال کردم.خواستم ببینم دوست مجازیم جواب داده یا نه؟رو پرفایلش کلیک کردم.از چیزی که دیدم شاخ در اوردم.چطور ممکنه؟من اینو ارسال نکردم که...به جای اون متنی که براش فرستاده بودم،یه استیکر ترسناک ارسال شده بود که یه جن ترسناکی بود که داشت پای بچه ای رو میکشید و از دهن بچه خون میریخت.یعنی دستم خورده؟پس اون متنی که ارسال کردم کو؟رفتم تو گروه خودمون و بازم شوکه شدم.
هیچی نیست...ه...ه....هیچی نیست...
نفس عمیقی کشیدم و از تو بغلش اومدم بیرون.مات بهش نیگا کردم:
بسه حالم خوبه...
امیر و تمنا به نوتریکا نیگا کردن:
چی شده بود؟
نوتریکا کلافه دستی به سرش کشید:
نمیدونم...واقعا نمیدونم چی شده ولی دیدم که...
یهو تمنا داد زد:
چرا بدون لکنت صحبت میکنی؟!
نوتریکا شوکه شد:
چ...چی؟واستا ببینم...
رو به من کرد و گفت:
ماجرارو تعریف کن که تو آیینه چی دیدی؟
_چی؟چیکار کنم؟
نوتریکا_ماجرارو تعریف کن.
آب دهنم رو قورت دادم:
چشماش کشیده شد...فکش جــ ر خـ ـورد و آویزوون شد.پوزخند زد.
امیر و تمنا دادی کشیدن:
ایوووول!
نوتریکا خندید:
لکنتت خوب شد.
_چی؟چی شد؟
امیر با نیش باز گفت:
احمق لکنتت خوب شده.دیگه لکنت زبون نداری.
نوتریکا_احتمالا همون شکی که بهش وارد شده باعث شده لکنتش از بین بره.
از این حرف نه ناراحت شدم نه خوشحال.هنوز چهره ی اون زن تو ذهنم بود.اون زن،همونی بود که توی جنگل دیدم.درست همون بود.
نوتریکا_اون زنی که تو جنگل بود؟واقعا اون بود؟
_آره.
تمنا_اصن چی شده؟
نوتریکا کمکم کرد از جام بلند شم:
اون زنی رو دیده که تو جنگل بود.همونی که از چشماش خون میومد.
تمنا_تو نمیدونی اون کیه؟
نوتریکا_هرکاری کردم نتونستم گیرش بیارم.اما پدر بزرگم حتما میدونه.
تمنا_اون دفعه هم گفتی از پدربزرگم میپرسم.چی شد؟
نوتریکا_یادم رفت.
تمنا_تو مسلمونی؟
نوتریکا_آره.
تمنا_از کجا معلوم مسلمون نباشی و یه جن کافر باشی؟
نوتریکا_میتونی قرآن بخونی.حتما تاثیر داره و به من آسیب میزنی اگه یه جن کافر باشم.
امیر_تمنا بس کن.نوتریکا راستشو میگه.
تمنا_از کجا میدونی؟هان؟
امیر_اگه همزاد ترمه نبود،اونم لکنتش بر طرف نمیشد.
تمنا_اصلا هم اینطور نیست.
بعد از گفتن این حرف رفت تو آشپزخونه و درو محکم بست.پوفی کشیدم:
بیخیال...به نظرت چرا اونو دیدم؟
نوتریکا اخم کرد و دستی به چونش کشید:
نمیدونم...به نظرم...اووف باید از پدربزرگم بپرسم.
خواستم چیزی بگم که اخمش غلیظ تر شد و انگار داره به صدایی گوش میده.وا؟نوتریکا با هول گفت:
وایی من باید برم.مامانم صدام زد.
منو امیر هماهنگ گفتیم:
صدات زد؟!
نوتریکا_اهوم...ما جنا توی مغز هم حرف میزنیم برای برقراری ارتباط.شما از گوشی استفاده میکنید و ما مغزمون.من برم دیگه.راستی!نیام ببینم تمرین آیینه انجام دادین ها...اگه بفهمم جیگرتونو در می آرم.خیلی به نظرم خطرناکه.خب فعلا.
سریع غیب شد و منو امیر هم به جای خالیش نیگا میکردیم.امیر پوفی کشید:
اون صحنه ای که دیدی.
_ترسناک بود...خیلی.
امیر_بهتره دربارش حرف نزنیم.تمنا هم فکر کنم مثلا به حساب خودش قهر کرده.
_تمنا و قهر؟! باید بگم اصلا قابل درک نیست.تمنا هیچ وقت قهر نمیکنه.
امیر_حالا که میبینی کرده.
_اوووف!
روی مبل نشستم و موبایلم رو برداشتم.رفتم تو تلگرام و برای دوستم(دوست مجازیم)چیزی ارسال کردم.رفتم تو گروه خودمون که امیر و تمنا بودن،هم چیزی ارسال کردم.خواستم ببینم دوست مجازیم جواب داده یا نه؟رو پرفایلش کلیک کردم.از چیزی که دیدم شاخ در اوردم.چطور ممکنه؟من اینو ارسال نکردم که...به جای اون متنی که براش فرستاده بودم،یه استیکر ترسناک ارسال شده بود که یه جن ترسناکی بود که داشت پای بچه ای رو میکشید و از دهن بچه خون میریخت.یعنی دستم خورده؟پس اون متنی که ارسال کردم کو؟رفتم تو گروه خودمون و بازم شوکه شدم.
آخرین ویرایش: