کامل شده رمان مرزی از جنس تاریکی | sogol_tisratil و nika_em کاربران انجمن نگاه دانلود

رمان از نظر شما چجوریاس؟شخصیت ها چجوریه؟

  • عالی

    رای: 58 66.7%
  • خوب

    رای: 32 36.8%
  • قلمت بد نی

    رای: 6 6.9%
  • میشه گفت بد

    رای: 0 0.0%
  • افتضاح

    رای: 1 1.1%
  • شخصیت ها خیلی بده

    رای: 0 0.0%
  • تا اینجای رمان نتونستی خوب بنویسی

    رای: 1 1.1%

  • مجموع رای دهندگان
    87
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Sogol_tisratil

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/07/07
ارسالی ها
457
امتیاز واکنش
8,704
امتیاز
541
محل سکونت
مشهـد
رمان:مرزی از جنس تاریکی
ژانر:ترسناک،هیجانی،معمایی و تخیلی
نام نویسندگان:

nika_emو Sogol_tisratil

خلاصه:
۲دختر و۱پسر که همسایه های هم هستن، ۲سال در باره ی "جن"تحقیق می کردن و حالا یکی از آن ها توجه اش در اینترنت به "تله کینزی" جلب میشود و.....
su2_marzi_az_jense_tariki_1l.png
ممنون از

Elka Shine
اینم لینک نقد رمان:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    v6j6_old-book.jpg



    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ رمان خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    موفق باشید
    تیم تالار کتاب
     

    Sogol_tisratil

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/07
    ارسالی ها
    457
    امتیاز واکنش
    8,704
    امتیاز
    541
    محل سکونت
    مشهـد
    مقدمه:
    تاریڪے فاصله ی چندان دوری با ما ندارد!
    ماهمیشه با هم هستیم و درحالی که سعی میکنیم خودرا از دوزخ بیرون بکشیم...!
    حال،من در خواب عمیقی هستم...
    انتخاب با من است....؟!
    درمیان تاریکی غرق شده ام و سرنوشت به من پوزخند میزند....
    به نام او که ذهن بشـر را کنجکاو آفرید.
    فصل اول: شروع یـک کابوس....
    (تـرمه)
    موبایل رو توی دستم جابه جاکردم و ولومش رو زیاد کردم.به جاهای حساس رمان نزدیک شده بودم که صفحه گوشیم سفید شد و شروع کرد به لرزیدن.رو صفحه گوشی اسم"تمنا"و عکسی که از خودش بود و با نیش باز به دوربین خیره شده بود خودنمایی میکرد.زیرلب گفتم:
    خروس بی محل!
    و دایره سبز رو به سمت دایره قرمز مشیدم.همینطور که هندزفری هام تو گوشم بود ،جواب دادم:چرا تو این قدر نحسی؟
    صدای خندش تو هندزفری پیچید:
    توهم که همش درحال تیکه انداختنی!یعنی تا فرصت گیرت اومد تیکه بنداز! خـوب؟
    خندم گرفت:
    روش فکر میکنم!خب حالا غرض از مزاحمت؟
    تمنا_چیه؟باز داشتی رمان میخوندی؟خوشحالم که تونستم باعث شم اعصابتو خط خطی کنم.راستی من که مزاحم نیستم!مراحمم!میخواستم بگم بیا تو حیاط
    _حوصله ندارم بیام
    تمنا_بابا امیر یه چیز باحال پیدا کرده
    _چه چیزی؟
    تمنا_بیا خودت ببین
    _به خدا اگه چیز مهمی و به دردبخور نباشه..اسخواناتو خورد میکنم!
    تمنا خندید و تماس رو قطع کرد.پوفی کشیدم.به لباسم نگاهی انداختم.یه شلوار راحتی و یه تیشرت سیاه تنم بود که رو با رنگ قرمز نوشه بود:
    No music....No life
    لباسام خوب بود و در ضمن من که باتمنا و امیر راحت بودم!چه فرقی داشت که چه با کلاس جلوشون لباس پوشیده باشم و چه بی کلاس!
    هندزفری رو از مبایل کندم و موبایل رو توی جیبم گذاشتم.از رو تخت بلند شدم و در اتاق رو باز کردم و رفتم توهال.بابا مثل همیـشه روی مبل،جلوی تلویزیون دراز کشیده بود و مامان هم با عشقش(آشپزخونه)سرگرم بود.
    _بابا؟من میرم تو حیاط...
    بابا_برو.به دوستات هم سلام برسون
    _باشه
    کفشامو پوشیدم و از پله ها رفتم پایین.به پارکینگ رسیدم.پارکینگ رو رد کردم تا به حیاط رسیدم.تمنا و امیردرحالی که به گوشی توی دست امیر نیگا میکردند،وسط حیاط ایستاده بودند.البته پشتشون به من بود.نزدیکشون شدم.اون قدر غرق خوندن مطلبی بودن که متوجه حظور من نشدند.با لبخند مرموزی جفت دستامو ناگهانی گذاشتم رو شونه ی امیر و تمنا و گفتم:
    سلام!چطوریـن؟
    تمنا و امیر ترسیدن و گوشی از دست امیر افتاد.امیرعلی با چهره ی خشمگین نیگام کرد.
    _میدونی وقتی چهره ی عصبانیتو میبینم یاد چی میفتم؟
    تمنا زود فهمید و زد زیر خنده.کلا همیشه تیکه هارو زود میگرفت!برعکس امیر!
    امیر در حالی که گیج شده بود گفت:
    یاد چی میفتی؟
    _اممم...فکرکنم فقط به یک پرچم قرمز نیاز داشته باشی!
    امیر خواست دنبالم کنه و تا جا داره بزنتم ولی وقتی دید موبایل نازعنینش(نازنین)رو زمینه بی خیالم شد و با استرس زیاد موبایلشو از رو زمین برداشت.وقتی داشت برسیش میکرد تهدیدم میکرد که اگه موبایل نازعنینش چیزی بشه کلمو میکنه یا بدبختم میکنه و یه جمله هایی تو این مایه ها...
    امیر علی وقتی دید که موبایلش کاریش نشده نفسی از سر آسودگی کشید.
    امیر_ترمه!شانس اوردی!تو کلا ادم خوش شانسی هستی...
    _بروبابا!تو اصلا عرضه نداری نداری بزنی!
    امیر_میتونی امتحان کنی؟امتحانش مجانیه!
    _بروبابا!خوب...حالاچی داشتین اون تو میدین که من گفتم "سلام" موبایل از دست امیر افتاد؟هان؟
    امیر با اخم گفت:
    تو کلا آدم بسـیار منحرفی هستی!مغزت خیلی پلیده...و همینطور بی ادب!
    تمنا_منم با تمام وجود برای اولین بار در تاریخ حرف امیر رو تایید میکنم!
    با خنده گفتم:
    تو حرف نزن تمنا جان که منحرف بودن رو از تو یاد گرفتم!
    تمنا و امیر زدن زیر خنده.تمنا و امیر همسایه های من بودن و همینطور دوستام.اونا دقیقا چیزی بودن که باید یک دوست باشه..!"فداکار و نیمه مهربون(بله.نیمه مهربون!)و باحال!"
     
    آخرین ویرایش:

    Sogol_tisratil

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/07
    ارسالی ها
    457
    امتیاز واکنش
    8,704
    امتیاز
    541
    محل سکونت
    مشهـد
    _خب حالا نگفتین چی دیدین؟
    امیر صفحه ی موبایل رو بهم نشون داد.با تعجب به صفحه خیره شدم...
    " تله کینزی توانایی حرکت دادن اجسام توسط انرژی روانی می باشد.تئوری که در ارتباط با تله کینزی وجود دارد که آن به وسیله میدانهای انرژی یا امواج انرژی روانی به میزان کافی متراکم شده اند باعث حرکت اجسام می شود.هر کسی به سعی و تلاش مناسب می تواند نیروی خود را تحت کنترل در آورده و مورد استفاده قرار دهد.همه افراد بطور ذاتی دارای نیروهای روانی و قدرت تله کینزی می باشد
    ما از همه قسمتهای مغز خود استفاده نمی کنیم. انسان به طور متوسط فقط از 8% نیروی ذهن و مغزش استفاده می کنه. یعنی 92% بدون استفاده مانده است. انسان میتونه خیلی از کارایی که حتی به فکر من و شما نمیرسه رو هم انجام بده. خودتونو دست کم نگیرید . هر یک از ما از قسمت خاصی از مغز خود بیشتر استفاده می کند.برخی دیگر از ریاضیات منطق ورزش نویسندگی هر یک از این فعالیتها از قسمت خاصی از مغز استفاده می کنند.این مسئله در مورد نیروهای روانی نیز صادق است . همه ما هر کدام تا حدی از پتانسیل های روانی خود استفاده می کنیم .برخی از افراد فقط می دانند که چه وقت چیزی در حال وقوع است یا می توانند نتیجه یک حادثه را بهتر از دیگران پیشگویی کنند یا می توانند حس کنند که فردی را که ملاقات می کنند کاراکتر خوب یا بدی دارد. همه اینها نشان دهنده استفاده از نیروهای روانی می باشد هر کسی می توانند با تمرین مناسب تله کینزی را یاد بگیرد . تنها چیزی که مانع پیشرفت شما می شود باور نکردن خودتان است درست مانند بچه ای که می گوید “من نمی توانم ریاضیات را یاد بگیرم اینکار غیر ممکن است”.
    _واو!چه باحـاله..
    امیر_اهوم..چیز جالبیه...داشتم تو نت دنبال یه چیزی میگشتم این به چشمم خورد.
    یهو امیر به ساعت مچیش نیگا کرد و محکم کوبید به پیشونیش:
    اوووه!من باید برم مهمونی با ننم....
    منو تمنا همزمان گفتیم:
    خــــاک تو سرت.
    امیر_خو چیکار کنم؟
    تمنا_بشین درس بخون.
    امیر_برو باو.
    _خو راست میگه!خیلی کم دیگه از مدرسه ها مونده..فقط باید این روزا امتحان هارو بدیم و خــلاص!
    امیر_اوکی بچه خرخون.دیگ به دیگ میگه روت سیاه!
    _دهن منو باز نکنا...
    امیر_باز بشه میخواد چی بشه؟
    تمنا_حتما یه چیزی میشه که داره هشدار میده دیه!
    امیر_تو مثه جاخالی خودتو ننداز وسط.
    تمنا خواست جواب بده که یهو مامان امیرعلی از پنجره گفت:
    امـــیر عـلی..!بیا بالا بریم مهمونی...بدو!! اِ اِ اِ اِ؟ سلام ترمه جان...سلام تمنا جان...ببخشید ندیدمتون.
    با مامانش از همون پایین احوال پرسی کردیم.مامانش از پنجره آویزون شده بود.امیر هم رفت بالا،خونشون ،که بره لباس بپوشه بره مهمونی.ولی خب خدایی براش متاسفم!البته باباش هم میرفت...دراصل مهمونی خونه فامیل مامانش بود.منو تمنا هم از ننه ی امیر خدافسی کردیم و رفتیم خونه هامون.رفتم تو اتاقم و دروبستم.به مبایلم که نیگا کردم دیدم امیر تمرین تله کینزی رو توی گروه تلگراممون فرستاده.چیز جالبیه!روی تخت خودمو انداختم.فعلا حوصله نداشتم تمرین کنم.
    (امیر علی)
    خمیازه ای کشیدم و به جونورهایی که اطرافم بودن خیره شدم.منظورم از جونور دخترای فامیله!
    بله...داشتم میگفتم....دخترا هرکدوم میخواستن خودشونو تو بغلم جاکنن.اخه پسر دیگه ای نبود.من تنها پسر فامیل مامانم بودم.ریما(خواهرم)با غرور به من تکیه داده بود و نگاهی مغرورانه به دخترا میکرد.والا من که از نگاهش چیزی نمیفهمیدم!اگه میگین که تو این همه با تمنا و ترمه دوست بودی هنوزم نفهمیدی باید بگم که تمنا و ترمه اصلا دختر نیستن!اونا اصلا شبیه یک دختر رفتار نمیکنن و من تا به حال رفتار خانمانه ای ازشون ندیدم.حتی یادمه یه بار ترمه و تمنا رفتن موهای بلندشون که تا کمرشون بود رو رفتن بدون اجازه ی مامان باباشون کوتاه کردن..اونم نه کوتاه کردن معمولی!کوتاه کردن پسرونه!من واقعا به جای اونا حیفم اومد.اخه موهاشون خیلی پرپشت و خوشگل بود.ولی مگه "گاو"چیزی میفهمه که اینا چیزی بفهمن؟! صدرحمت به گاو...! والا.با فکر تمنا و ترمه لبخندی زدم.دخترا فکرکردن من دارم برای اونا لبخند میزنم،با عشـ*ـوه لبخند ملیحی زدن.به قـرآن خودم از کاری که کردم بـدم اومد.به قول ترمه خودم کردم که لعنت بر خودم باد!به ساعت مچیم نیگاهی انداختم.اووو هنوز نیم ساعت گذشته بود...
     
    آخرین ویرایش:

    Sogol_tisratil

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/07
    ارسالی ها
    457
    امتیاز واکنش
    8,704
    امتیاز
    541
    محل سکونت
    مشهـد
    وقتشه که خودمو و ترمه و تمنا رو معرفی کنم.
    من امیر ایران نژاد هستم،ترمه رضویِ توسی و تمنا رمضان...ما همسن هم هستیم.کلا قبلا مامان باباهامون باهم همسایه بودن.البته ترمه۹ تیـر به دنیا اومده.من ۱فروردین و تمنا هم ۱۳فروردین.برای همین ما بهش میگیم "نحس"..من از همشون بزرگترم.وقتی به دنیا میاییم با هم رفیق میشیم تا ۷سالگی.مامان تمنا در اثر ایست قلبی میمیره!خیلی ناگهانی....اون خیلی جوون و مهربون و خوشگل بود.تمنا هم ضربه ی بدی خورد.منو ترمه همش خونه تمنا اینا چتر بودیم.بابای تمنا هم خیلی زنشو یا همون مامان تمنارو دوست داشت.شاید به خاطر همینه که هنوز زن نگرفته.تقریبا ۱ سال گذشت...یکبار مامان من میرفت غذا درست میکرد براشون و یکبار مامان ترمه.تا اینکه کلا دیگه خود تمنا آشپزی رو یاد گرفت.یه بار تمنا اینا میخواستن برن یه آپارتمان دیگه که تمنا خیلی اصرار و گریه کرد.منو ترمه هم همینطـور.الان ما ۱۶سالمونه...ما اگه امتحان هارو بدیم دیگه میریم دوم دبیرستان.امتحان ها هم که دیگه کم کم شروع میشه...
    خلاصه بعداز۲ساعت بابام به ننم اشاره کرد که دیه بریم.مامانم سرشو تکون داد.بعد از رد و بدل شدن ماچ و بـ..وسـ..ـه های مسخرشون بالاخره از خونه زدیم بیرون و رفتیم تو ماشین نشستیم.بعد مسافت طولانی خونه دایی تا خونه ما،ماشین ایستاد.طبق معمول من باید در پارکینگ و باز میکردم.اخه در پارکینگ کشویی بود.همینطور که درو باز میکردم با یاد آوری ۱هفته دیگه لبخندی رو لبم اومد.اخه قرار بود منو ترمه و تمنا بریم شهـر بازی.ولی فکرکنم دوباره ریما سربارمون میشه...اخه دفعه اول اومده بود.منو ترمه و تمنا بی برو برگشت دست میزاریم رو بازی هایی که ارتفاع میگرن و فوق العاده تند میرن.یعنی همون وحشتناک ترینشون!خلاصه رفتیم شهربازی.اما چه شهر بازی!ریما هرچی سوار می شد فشارش می افتاد و نزدیک بود غش کنه...هیچی دیگه!شهربازی تبدیل شد به نگران بازی و همون طوری شد که همیشه میشه...بابا انداخت تقصیر منه بی گـ ـناه(!!!) و روزگارم سیاه شد.
    بابا ماشینشو توی پارکینگ پارک کرد و همه راه افتادیم به سمت طبقه ی اول یا همون خونمون.
    درخونه رو باز کردم با کلید و اول گذاشتم اول مامان و ریما و بابا برن تو.وقتی رفتن تو منم رفتم تو و درو بستم.تا پام رو گذاشتم تو خونه بابام گفت:
    بابا_امیرعلی بشین درس بخون.امسال اگه پاس نشی باورکن بدبختت میکنم!
    _اووووف پدر من...بذار اصلا پام برسه به خونه بعد بگو!
    مامان همینطور که میرفت تو آشپزخونه، پارازیت داد:
    بابات راست میگه دیگه
    _اه.ولم کنین دیگه..چشم!میخونم.
    مامان از توی آشپزخونه داد زد:
    درست صحبت کن.همش تقصیر اون ماسماسک(موبایلم)مزخرفه!
    دوست داشتم سرمو محکم سرمو بکوبم به دیوار!اصلا هرچی میشه خانواده ی من به این گیر میدن.مثلا میخوام غذا بخورم میگن:
    "ببین چقدر بد غذا میخوره!همش تقصیر اون موبایله"
    یا حتی یه بار میخواستم آب بخورم مامان گفت:
    "باید دیگه موبایلو ازش بگیریم!"
    فکرکنم منو به شکل موبایل میبینن.
    (تمـنا)
    با اعصاب خوردی دفتر فیزیکمو پرت کردم رو زمین.خودکارمم پرت کردم رو دفتر.چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم.من درس بخون نبودم!من این کاره نیستم...! الکی بابا بهم امید بسته! چشمامو بازکردم و دنبال موبایلم گشتم.بلافاصله آه از نهادم بلند شد.بابا ازم گوشیمو گرفته بود تا مثلا درس بخونم! "مثلا!" در اتاقمو باز کردم و رفتم تو هال.تلفن رو برداشتم و شماره ی خونه ترمه رو، رو کلیدهای تلفن پیاده کردم.
    صدا ترمه توی بی سیم تلفن پیچید:
    الـو؟
    صدامو با شیطنت کلفت کردم:
    منزل رضوی؟
    ترمه با بی حوصلگی گفت:
    خودتی!
    _بله؟ چی خودمم؟!
    ترمه_خـر...
    درحالی که شدیدا خورده بود تو ذوقم گفتم:
    ا ؟ فهمیدی؟
    ترمه_اگه نمیفهمیدم که باید به درد لای جرز میخوردم.
    _الان هم میخوری.
    ترمه_حیف...حیف که حوصله ی کل کل با تورو ندارم.حالا بنال واسه چی مزاحم شدی؟
    _هیچی.میگم که سوال۱۹یی که خانوم عباسی سوال داده بود جوابش چی میشه؟هرچی فکرکردم نتونستم جوابشو پیداکنم.خیلی سخته لامذهـب!توچی؟پیداکردی؟فکرکنم از تو کنکور سوالشو در اورده.خخ.یا این که...
    ترمه وسط حرفم پرید:
    اووووو!نفس بکش دلبندم!ماشالله.ماشالله...چه نفسی داری تو!
    خندیدم:
    ما اینیم!خو حالا تو جوابشو پیداکردی؟
    ترمه_خودت چی فکرمیکنی؟
    _اممم...فکرکنم تو الان پاهاتو دراز کردی جلوی تلویزیون و داری با من حرف میزنی.
    ترمه بیخیال گفت:
    آفرین!نکنه منو میبینی؟یا به قول معلمای مهد کودک از توی کانال کولر منو میبینی؟
    _نه!لازم نیست ببینمت.
    ترمه_حالا خدایی فازت چی بود که به من زنگ زدی؟خودت که میدونستی من هیچی بارم نی.
    _از اول هم نبود.
    هردو زرتی زدیم زیر خنده.
    _خب دیگه برو...پول تلفونمون زیـاد شد.
    ترمه_میخواستی زنگ نزنی!راستی از امیر سوالتو بپرس.شاید اون بلد باشه.
    _اوکی.تو فکرش بودم
    ترمه بدون خدافسی قطع کرد.عجب آدمیه ها!البته بیشتر براش لقب"حیوان"مناسب تره!
    (ترمـه)
    با تمام زورم سعی کردم چشمامو باز نگه دارم.موقعیت خیلی سختی بود!پاهامو نیشگون میگرفتم تا چشمام بسته نشه!خودکاری که توی دستم بود،کم کم داشت بی حرکت میشد...سرمم داشت میفتاد پایین که داد خانوم عباسی(معلم فیزیک)بلند شد:
    رضـــوی!
    تمنا که بغـ*ـل دستم بود از فرصت سواستفاده کرد و با پاش، زیر میز خیلی محکم زد رو پای من.یهو خوابم پرید و تک تک اجدادم اومدن جلو چشمم.از دردش نفسم بند اومد یه لحظه!
    زیرلب با صورت سرخ شده از عصبانیت و درد زمزمه کردم:
    دارم برات...!
    این جمله رو خیلی تهدید آمیز گفتم ولی تمنا بیخیال یواش خندید.
    خانم عباسی با عصبانیت گفت:
    مگـر من نگفتم که سر کلاس "من"نباید خوابتون بگیره؟ها؟زیر لب چی میگی رضوی؟یعنی این قدر کلاس من خواب آوره؟ما داریم درس هارو دوره میکنیم تا لاقل چیزی یادتون بمونه!
    این قدر دوست داشتم یکی بزنم تو دهنش تا خفه شه!ولی خب این یک آروزی محال بود.
    _امممم...چیزه...ب...ببخشید...
    عباسی_ببخشید برای من چه فایده ای داره؟
    اووو!حالا انگار گـ ـناه کبیره کردم.والو!(والا_به قول یکی از دوستان)اگه دست خودم بود تا میخورد میزدمش.ولی الان فقط سکوت کردم.عباسی که دید من چیزی نمیگم پوفی کشید و به تمنا گفت:
    رمضان برو پای تابلو و سوال ۱۹ رو حل کن.
    تمنا رنگش پرید و با تته پته گفت:
    مـ...من؟
    عباسی با اخم گفت:
    بله...شما!
    کلا از اول با ما ۲ تا چپ بود.واقعا دلم به حال تمنا سوخت ولی از یه طرفی دوست داشتم قهقه بزنم!
    تمنا آب دهنشو قورت داد و از جاش بلند شد.رفت پای تخته و در ماژیک رو باز کرد.یکی از بچه ها سوال رو براش خوند.تمنا هی خودشو درحال فکر کردن نشون میداد و هی در ماژیک رو باز و بسته می کرد.
    عباسی کم کم عصبانی شد و گفت:
    چرا حل نمی کنی رمضان؟
    تمنا_دا...دارم فکر میکنم....
    عباسی با چشمای ریز شده که شبیه موش کورش میکرد گفت:
    مگه دیشب حلش نکردی؟
    تمنا خواست حرفی بزنه که زنگ مدرسه خورد.و این زنگ آخر بود!همه بچه ها کتاباشونو گذاشتن تو کولشون.و من شنیدم که عباسی زیرلب میگفت: "این دفعه رو شانس اوردی رمضان! "
    تمنا اومد طرف میزمون و درحالی که چشماش برق میزد کتاب و دفترشو پرت کرد تو کولش.منم دفترمو پرت کزدم تو کولمو زیپشو بستم.
    منو تمنا (البته تمنا با خوشحالی و من یکم با ناراحتی به خاطر این که تمنا نچسبید به دیوار)از کلاس زدیم بیرون.تمنا یهو با سر خوشی قهقه ای زد.با تعجب نیگاش کردم.
    تمنا_وایی.عالی بود!یعنی شانسو میبینی؟خدایا نوکرتم.
    پوفی کشیدم:
    تو واقعا خوش شانسی.
    تمنا واقعا خوش شانس بود.دقیقا بر عکس من.
    تمنا با نیشخند گفت:
    دقیقا بر عکس تو!
    یکم چشمام گشاد شد.اخه منم تو دلم همینو گفته بودم!یهو یه چیزی یادم اومد و خیلی خیلی محکم زدم تو سرش.
    تمنا_آخخخ.بیشعورِ(.....)(سانسور!) احساس میکنم اساسا مغز نخودیم جا به جا شد.
    _خوبه والا خودتم میدونی مغزت اندازه نخوده! اینو زدم تا یاد بگیری نباید دست رو من بلند کنی
    تمنا همینطور که سرشو میمالید گفت:
    بروو بابا!خوبه ازم "۳" ماه کوچیک تری.
    _ولی از نظر عقلی ۳ سال ازت بزرگ ترم!
    تمنا_توهم میزنی جدیدا...
    همینطور که کل کل میکردیم به دبیرستان امیرعلی نزدیک میشدیم.ما سرویس نداشتیم.اخه خونمون نزدیک بود.هم این که دبیرستان امیر اینا به دبیرستان منو تمنا میشه گفت نزدیکه...دیگه رسیده بودیم دم مدرسشون.امیر اینا یا زود تر از ما یعضی وقتا تعطیل میشدن یا بعضی وقتا دیر تر.کلا تکلیفشون با خودشون معلوم نبود.ما تقریبا ۱۰دقیقه بود که وایستاده بودیم که دیدیم زنگ خورد و همه پسرا ریختن بیرون.هر پسری که رد میشد یه متلک می انداخت.منو تمنا هم که جون میدیم واسه دعوا و کل کل خیلی ریلکس جوابشونو میدادیم.این کار هر روز پسرا بود که متلک بندازن و ماهم جواشونو بدیم و ضایع شن و بـرن! البته من بیشتر مشتاق بودم که دعوا فیزیکی شه.منو تمنا تقریبا رابـ ـطه ی خیلی خوبی با پسرا داریم ولی با دخترا عـمر. اصلا حتی بوگو یه درصد! نمیدونم چرا ولی ناخوداگاه از دخترافاصله میگرفتم.شاید به خاطر اینه که ۳ تا پسر بزرگ شدم.منظورم از ۳تا پسر "امیرعلی" و "خشایار" و "یاشار"هستن!
    خشایار و یاشار ۲تا برادر بودن که همسایه های ما بودن که جند سال پیش از آپارتمانمون رفتن.تازه من خیلی با ننم مهمونینمیرفتم.ولی الان خشایار با امیر همکلاسیه...پسر شوخ و باحالیه...یاشار هم۱۴سالشه و۲سال از ما کوچیک تره.باصدای تمنا به خودم اومدم:
    بـــــه! چه عجب تشریف فرما شدن آقایـون!
    به روبروم نیگا کردم که دیدم بله!خشایار و امیر علی دارن با نیشخند میان.
    _میشه بپرسم داشتین چه غلطی تو اون کلاس لعنتی میکردین؟(قاط زدم دیع)
    خشایار ابروهاشو تند تند بالا انداخت و گفت:
    اومممم.غلطای خوب خوب.
    همه زدیم زیر خنده
    _لعنت بر ذهن منحرف.
    خشایار_لعنت!
    تمنا با خنده گفت:
    حالا بی شوخی داشتین چیکار میکردین ۳ساعت اون تو؟؟
    امیر_هیچی داشتیم زیپ کوله ی خشایار رو درست میکردیم.
    و بعد کوله ی خشایار رو نشون داد که زیپش کنده شده بود.اووف!همیشه ی خدا زیپ کوله ی خشایار کنده بود یا کار نمیکرد
    به ساعت مچیم نیگا کردم و گفتم:
    آخی!خوب..بریم دیه..داش خشی(خشایار)یاحق.
    خشایار با خنده سرشو تکون داد و رفت سمت خونشون.ماهم راه افتادیم سمت خونه.چه گرمه هـوا!
    تمنا با بی حوصلگی پوفی کشید و گفت:
    امروز میشه گفت روز گند و خوبی بود!
    امیر یکم نیگاش کرد و به من گفت:
    باز چی شده که سیماش قاطی کرده؟
    با بدجنسی و بدبختی خندیدم.به امیر علی جریان امروز رو گفتم.امیر علی هم زد زیر خنده. دیگه کم کم داشتیم نزدیک خونه می شدیم.
    _وایی امیر واقعا شانس اینو میبینی؟
     
    آخرین ویرایش:

    Sogol_tisratil

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/07
    ارسالی ها
    457
    امتیاز واکنش
    8,704
    امتیاز
    541
    محل سکونت
    مشهـد
    امیر_این که خرشانسه!
    دیگه رسیده بودیم دم در پارکینگ خونه.کلیدامو از تو کوله ام در اوردم و مشغول ور رفتن با در شدم.امیر و تمنا هم سر"شانس" بحث میکردن.هرکاری می کردم در باز نمی شد!چندبار دیگه کلید رو توی در چرخوندم.هوای گرم هم اعصابمو به شدت تحـریـ*ک می کرد.من کلا از گرما متنفرم و میونه ی خوبی باهاش اصلا ندارم.دیگه داشتم قاطی می کردم.صدای کل کل امیر و تمنا هم رو مخم بود.موهای کوتاهم از گرما و عرق به گردنم، زیر مقنعه چسبیده بودن...یهویی قاط زدم و با اعصاب خوردی داد زدم:
    امــــیـــر!
    امیر ترسیده دست از بحث با تمنا کشید و گفت:
    چته؟باز سگ شدی؟
    _خفه شو...بیا ببین این بی صاحاب چش شده؟اعصابم خورد شد.
    امیر با تعجب اومد کلید رو از دستم گرفت و توی در چرخوند.تیلیک...در خونه باز شد! با چشمای گرد شده به امیر و تمنا نیگا کردم.
    امیر با خنده گفت:
    باز ایسگا گرفتی؟!
    تمنا_این مارمولکیه که دومی نداره.این باید بره بازیگر شه به به والله برو عمتو رنگ کن.
    _ولی...ولی...
    امیر سری تکون داد و گفت:
    زر نزن باو!من تورو بهتر از خودت میشناسم موزمار.
    _اما من هرچی زور زدم در باز نشد.
    تمنا با نیشخند گفت:
    اههه!مگه همه چی به زور و بازوئه؟مهم عقله!عقل...یک کلام بگو عرضه یک درباز کردن رو نداری دیگه.اینو وللش امیر...بریم تو دیه!
    ***********************
    همینجور که داشتن مراقبا ورقه هارو پخش میکردن زیرلب گفتم:
    کمک کنی ها...حتی یک کلمه هم نخوندم...
    تمنا آروم پرسید:
    در عوض چی بهم میدی کلک؟
    _ببند!
    تمنا آروم خندید:
    حالا ببینم چی میشه.
    غریدم:
    تمـنا!
    تمنا ریز خندید و چیزی نگفت.
    مراقب اومد و برگه های ما ۲ تارو گذاشت و رفت پشت میز نشست.به ساعت مچیش نگاهی انداخت و گفت:
    شروع کنید.
    به سوالا نیگاهی انداختم.هیچ کدومشون رو بلد نبودم.البته چـرا.یکی شونو بلد بودم...همون سوالی که نام و نام خانوادگی رو خواسته بود.همونو نوشتم.دیگه بقیه رو نمیدونستم.یه لحظه از فکر خودم خندم گرفت ولی سریع جمعش کردم و به جاش یه لبخند محو زدم.آخه همچی میگم دیگه بقیه رو نمیدونستم که انگار چه قدر به خودم زحمت دادم و نوشتم! پامو یواش زدم به پای تمنا.تمنا نامحسوس سرشو تکون داد.ولی هیچ کاری نکرد.حدودا ۱۰دقیقه گذشته بود و تمنا هیچ کاری نکرده بود.مثلا قرار بود به جای من بخونه خیر سرش.کلافه پوفی کشیدم.یهو دیدم که تمنا مثه جن،فوق العاده سریع(میگم سریع یعنی سریـع ها)برگه ی خودشو گذاشت جلو من و برگه ی من رو گذاشت جلوی خودش...وایی که چه قدر از این کار متنفرم! اگه مثلا مراقب یهو بیاد سر میزمونو اسممونو رو برگه ببینه چه چیزی باید بخوریم؟البته اون که اسمامونو خیلی خوب یاد نداشت ولی خوب احتیاط شرط عقله.خاک برسر من که اسممو نوشتم!به برگه ی تمنا که نیگا کردم چشمام در اومد!مگه میشه؟تمنا همـه ی سوال هارو نوشته بود تو این ۱۰دقیقه.نه بابا؟په چرا رو نمیکرد کلک؟اگه این درس های دیگه اش هم اینطوری می خوند حتما پروفسور بود برا خودشا...منم برای این که خیلی هم ضایع نباشه الکی خودکارو روی کاغذ به حرکت در می اوردم و قیافه ی متفکر به خودم میگرفتم.کم کم بچه ها برگشونو می دادن به مراقب و می رفتن از کلاس بیرون.تمنا هم خیلی ریلکس بازم برگه ی منو با برگه ی خودش عوض کرد!مراقب یکم مشکوک شده بود.تمنا از جاش پاشد و برگه رو داد به مراقب و از کلاس زد بیرون.منم برا این که مراقبه زیاد بهمون شک نکنه بعد از ۲دقیقه برگه رو بهش دادم و رفتم تو حیاط...تمنا توی حیاط یه گوشه ایستاده بود و با پای راستش به یه سنگ ضربه می زد.رفتم سمتش و محکم زدم رو شونه اش و گفتم:
    حاجی به والله خیلی طِلایی!
    تمناهم نامردی نکرد و با پاش محکم کوبید تو ساق پام و گفت:
    طِلایی از شماس!
    خواستم با مشت بکوبم تو شکمش که پریناز و پوپک از کلاس اومدن بیرون.پریناز و پوپک دوقلو بودن.خیلی خیلی بهم شباهت داشتن.گاهی اوقات نمی فهمیدی کدوم پرنازه و کدوم پوپک.تو کلاس ما فقط با اونا صمیمی بودیم.
    پریناز_وایی ما که به سختی تقلب بهم رسوندیم.چون میزمون جلو بود..شماهاچی؟
    _تقریبا میشه گفت احمقانه.
    پوپک و پریناز زرتی زدن زیر خنده.پوپک با خنده گفت:
    حتما باز تمنا روش مزخرفشو روت پیاده کرد؟الهی.ما داره دیرمون میشه.خوب...سال خوبی بود.
    دستمو دراز کردم و باهر ۲ تاشون دست دادم.تمنا هم همینطور.
    تمنا_شمارتون همون بود که بهمون دادین دیه؟
    پریناز و پوپک همزمان گفتن:
    آره.
    تمنا_اوکی په خدافس.
    با تمنا رفتیم بیرون از دبیرستان.این آخرین امتحانی بود که میدادیم.باید ببینیم چه گندی زدیم.البته باید ببینیم که تمنا چه گندی زده! تمنا به جای من خونده بود.اخه من که اصلا حوصلشو نداشتم بخونم همین که طور داشتیم میرفتیم سمت مدرسه ی امیرعلی گفتم:
    _به نظرم سال مزخرفی بود.
    تمنا بی حال گفت:
    شدیدا موافقم!
    از بی حالیش خندم گرفت و زدم تو سرش.تمنا مشتی به بازوم زد.منم یه لگد حسابی به ساق پاش زدم.تمنا که دید داره کتک میخوره با مشت زد به شکمم.تا دبیرستان امیر علی کتک کاری کردیم.امیر داشت دم دبیرستان با همکلاسیاش خدافسی میکرد.خبری از خشایار نبود.مثل اینکه دیده بود ما نیومدیم رفته بود.امیر وقتی خدافسیاش تموم شد اومد سمت ما و گفت:
    بـــــــه!دوستای درخشان....
    چشمامو تو حدقه چرخوندم و به تمنا گفتم:
    بهش بگو خفه شه.
    تمنا_خفه شو.
    امیر_چیه؟چرا پنچرین؟
    _عملیات سختی رو گذروندیم...
    امیر_ آها! نگو خانوما داشتن تقلب میکردن..خب!کی به جای کی درس خونده بود؟
    با سر به تمنا اشاره کردم.

    ********************************
     
    آخرین ویرایش:

    Sogol_tisratil

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/07
    ارسالی ها
    457
    امتیاز واکنش
    8,704
    امتیاز
    541
    محل سکونت
    مشهـد
    _هووووووو بیا وسط.
    بابا با تاسف سری تکون داد.خددارو شکر به لطف تقلب هیچکدوم از درسارو تجدید نیاورده بودیم.منظور از "بودیم" من و تمنا و امیره...اصن باور نمیکردم!
    _واییی باورم نمیشه!تعطیلات رسیده.
    مامان با غرغر گفت:
    اره دیگه!این وسط منه بدبختم که باید از سر صبح تورو تحمل کنم تـــا شب! ای کاش تجدید میاوردی تا گم شی تو مدرسه و پیدات نشه.من به همون ساعتِ کم هم راضییم.
    با دهن باز به مامان نیگا میکردم.البته خوب غیر اینم انتظار نبود!کلا مامان من قاطی بود.تجدید می اوردی غر میزد؛پاس میشدی؛غر میزد.من یکی که موندم باید چیکار کنم.بابام سعی میکرد خنده اش نگیره...مامان به بابا گفت:
    مگه نه؟
    بابا به زور گفت:
    بله.بله...
    مگه بنده خدا غیر اینم میتونست بگه؟مامان میزد کتلتش میکرد!
    مامان غرغراشو از سر گرفت:
    دخترای مردمو نگا دخترای مردمو نگا!انگار گاو پرورش دادم.گاو بهتر از تو میفهمه...همه دخترا اعصا دست مادرشونن بعد تو.
    _مادرِمن اون پسره که اعصا دست پدرشه....نه دختر اعصا دسته مادرش!
    مامان_ورپریده تو حرف من نپر!مگه تو چی از پسرا کم داری؟تو که خودت یه پا پسری! اون از اتاقت که طویله براش بهتره بگیم.نه وقار داری تو...نه شرمی...نه...
    مامان داشت برا خودش حرف میزد منم تند تند خمیازه میکشیدم.همیشه بحث های منو مامانم اینطوریه:
    "از درس شروع میشه تا پسر و دختر و شرم و حیا و وقار و تا این که کاش دنیا نیومده بودم!"بله...مامان جان اخر همه بحث ها به این نتیجه میرسن که منو نباید به دنیا می اوردن....
    (امیرعلی)
    تمرین تله کینزی رو داشتم انجام میدادم.(((تمرین: راه های زیادی برای تله کینزی وجود داره ولی من ساده ترین و سریع ترین راه رو بهتون می گم چون می دونم بیشترتون مثل خود من عجولید و می خواهید همون دفعه اول بتونید این کارو انجام بدید.
    ولی دوستان اینو بهتون بگم که کلید موفقیت تو این کارا 3 چیزه :
    ۱_ایمان و اعتقاد به توانایی های انسان
    ۲-صبر و حوصله
    ۳-تمرین تمرین تمرین تمرین تمرین
    فکر کنم به اهمیت تمرین پی بردید .
    خوب حالا بریم سر آموزش تله کینزی .
    ۱- ۱۵ دقیقه ریلکسیشن کنید (دراز بکشید چشمهاتونو ببندید و یه موزیک ملایم و آروم گوش کنید )
    ۲- یک کاغذ رو به شکل مربع به طول ۵ سانت درست کنید .
    ۳-حالا مربع رو به صورت قطری در دو جهت تا بزنید تا بعد از باز کردن به شکل یه هرم در بیاد .
    ۴_ یه سوزن رو به طول حدود ۳.۵ سانت در جایی مثل یک شمع فرو کنید.
    ۵-کاغذی رو که درست کردید از قسمت گودی روی سوزن سوار کنید .
    ۶-حالا به فاصله ۲متر از اون بشینید (فاصله کمتر باعث برخورد جریان تنفس شما به کاغذ و فاصله بیشتر باعث کاهش اثر انرژی شما میشه)
    ۷- ذهنتون رو از همه چی خالی کنید و بطور مداوم به کاغذ نگاه کنید. تا اونجایی که ممکنه پلک نزنید چون باعث به هم خوردن تمرکز شما میشه. البته باید تمرین کنید.
    ۸_ تصور کنید نیروی قرمز رنگی از چشمان شما بیرون میاد و باعث حرکت کاغذ میشه (این نیرو واقعا وجود داره و مربوط به چاکراها میشه که بعدا راجع بهش مفصل توضیح میدم)
    ۹-با نگاه مداوم به کاغذ اراده کنید کاغذ به حرکت در بیاد. به صورت تلقینی تصور کنید کاغذ دور محور خودش می چرخه.)))
    فعلا تو اون مرحله ای بودم که میگفت باید تمرکز کنید و فکر کنین از چشمتون نوری خارج میشه.تصور کردم باخودم که داره از چشمام داره نوری میاد بیرون.دقیقا ۱۰دقیقه بود که تو همین حالت بودم...یهـو در اتاقم به شدت خورد به دیوار و تمنا و ترمه مثه شتر وارد شدن.از ترس جیغ خفیفی کشیدم و دستمو گذاشتم رو قلبم.این قدر تند میزد که احساس کردم داره میزنه بیرون.هووف....۱۶ساله گذشته و من هنوز به رفتارای اینا عادت نکردم و اونا هم هنوز دست از *شتر*بودن دست برنداشتن.
    _فقط میتونم بگم خیلی کثافتین...
    ترمه بیخیال خودشو پرت کرد رو تختم و گفت:
    کثافت تر از تو که نیستیم!
    عصبی پوفی کشیدم:
    یعنی چی میایین تو حریم خصوصی من؟ها؟شاید اصن من عـریـ*ـان باشم!بعد میخوایین چه غلطی بکنین؟!
    تمنا و ترمه به صدم ثانیه نکشید که نیششون باز شد:
    جـــــوون.
    کاملاخنثی نیگاشون کردم.اینا هیچ وقت ادم نمیشدن.
    _اصن چرا ننم شماهارو راه داده؟
    ترمه همینطور که داشت سیب گاز میزد گفت:
    اینجا که نمیمونیم! امروز بابای تمنا رفت خارگ.میخواییم بریم خونشون.
    _خیلی خوب...بریم.
    از رو زمین بلند شدم و وسایل تله کینزی و مبایلم و هندزفریمو برداشتم.ترمه هم از رو تخت پاشد و سیبی که تموم شده بود رو پرت کرد تو سطل آشغالم.در اتاقمو باز کردم و رفتیم تو هال.مامانم رو مبل نشسته بود و داشت فیلم میدید.با دیدن ما گفت:
    کجا میرین؟
    تمنا_خونه ی ما...بابام امروز رفت خارگ.
    مامان_آها!خب برین...خدافظ.
    منو وتمنا و ترمه_خدافس.
    کفشامو پوشیدم و رفتیم خونه ی تمنا اینا.در خونه رو بستم و گفتم:
    خب.چیکارکنیم؟
    ترمه_اول تمنا بره یه بستنی شکلاتی بیاره کوفت کنیم.
    تمنا با چشمای ریز شده گفت:
    چون خودمم دلم خواست میرم میارم.
    ترمه با نیشخند سر تکون داد.بعد از ۳ دقیقه تمنا با سه تا کاسه بستنی برگشت.بعد از خوردن بستنی هندزفریمو گذاشتم تو گوشم و رو زمین دراز کشیدم.
     
    آخرین ویرایش:

    Sogol_tisratil

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/07
    ارسالی ها
    457
    امتیاز واکنش
    8,704
    امتیاز
    541
    محل سکونت
    مشهـد
    تمنا گفت:
    داری چیکار میکنی؟
    _میخوام مدیتیشن کنم و بعدش تله کینزی.
    ترمه_قبلا کردی مدیتیشن که.
    _الان هم لازمه...خب خفه سرورتون میخواد ریلکس کنه.
    بعد هم اهنگ ملایمی گذاشتم.سعی کردم فکر هایی بکنم که بهم ارامش میده.۱۰دقیقه گذشته بود که حس کردم صدای سوت و جیغ میاد.بیخیال رفتم سر مدیتیشن که ۲دقیقه بعد صدای جیغ خیلی خیلی بلندی اومد.هندزفیریمو فورا از تو گوشم در اوردمو چشمامو با شدت باز کردم که دیدم...
    بله...ترمه و تمنا خانوم دارنXBOXبازی میکنن.اونم فوتبال!ظاهرا ترمه گل زده بود و تمنا هم از سر لجش جیغ کشیده بود.ترمه با خوشحالی برای تمنا ابرو بالا میداخت.با صدای بلندی گفتم:
    شمـا ها دارین چیکار میکنین؟هــا؟!
    هردو به سمتم برگشتن و با نیشخند گفتن:
    بازی.
    _غلط میکنین.
    پاشدمو رفتم دسته رو از دست تمنا کشیدم که اونم سریع دسته رو کشید.هی من میکشیدم هی اون میکشید.درست مثه بچه ها! خلاصه بالاخره با هردوشون یه دست بازی زدیم.تقریبا تا ساعت ۵ صبح داشتیم بازی میکردیم.بی جنبه به این میگن دیه.ما از ساعت ۶عصر اومدیم اینجا! تا الان داشتیم بکوب بازی میکردیم.فک کنم تلویزیون سوخت! از بازی های مورتال کمباد گرفته تا اسپایدرمن و بتمن و سوپر من و فوتبالو....
    ترمه_بچه ها میایین یه دست ورق هم بازی کنیم؟(تلویزیون و XBOXرو خاموش کرد)
    من و تمنا_خـفه شو.
    ترمه خندید:
    حال میـده هاااااا.
    منو تمنا یه نیگا بهش انداختیم که یعنی یه زر دیگه بزنه میزنیمش صدا بز بده!
    ترمه خندید و دیگه چیزی نگفت.ترمه وقتی بابای تمنا برای کارش میرفت خارگ میومد اینجا.منم میومدم...مثه خونه مجردی بود یه جورایی...
    ترمه_بچه ها میایین رو زمین بخوابیم؟چطوره؟
    منو تمنا_بد نیس.خوبه.
    ترمه سری تکون داد و از تو هال رفت پتو و بالشت و تشک اورد.وقتی اومد زدیم زیر خنده.چون یکی از بالشتارو سرش بود.پتو ها هم با دندون گرفته بود.تشک ها هم با دستش گرفته بود.
    _مجبوری همرو با هم بیاری؟
    ترمه پتو بالشتارو ول کرد:
    حوصله نداشتم هی برم هی بیام.
    تمنا_آخه گشادِ من...
    ترمه_خفه شو.
    خلاصه بابدبختی رخت خوابارو پهن کردیم رو زمین.من سریع خودمو ول کردم رو تشک نَرمه.ترمه مثه عجل معلق اومد بالا سرم و گفت:
    خوشم باشه!چشم ننت روشن!که میخوایی وسط ۲ تا دختر ناز و خوشگل(اهوووع)بکپی؟اره؟دیگه چی؟اگه ننت ببینه...
    به خودم نیگاهی انداختم که دیدم بلـه.تشک نرمه همون وسطیس و ترمه و تمنا باید پیش من میخوابیدن.ریز خندیدم.ترمه"پرویی"گفت و با لگد زد تو کمرمو شوتم کرد رو تشک سمت راستیه.خودشم تشک وسطیه ولـو شد.دزحالی که از شدت درد به خودم میپیچیدم گفتم:
    خیلی کثافتی.
    ترمه گفت:
    چرا اسم خودتو صدا میکنی پسرم؟حقت بود.تا تو باشی هـ*ـوس نکنی وسط ۲ تا دختر کپه ی مرگتو بزاری!
    تمنا بالاخره از دستشویی اومد بیرون و وقتی ترمه رو دید گفت:
    اوه اوه!خدا رحم کنه به ما !ترمه وسط خوابیده.واییی اگه جفتک بزنه امیر عقیم میشه و منم به خاطرات میپوندم.بازگشت همه به سوی من است...فقط وصیتم اینه که منو با مبایلم خاک کنید.
    منو ترمه زدیم زیر خنده.تمنا چراغارو خاموش کرد و اومد رو تشک دراز کشید.
    (ترمه)
    برعکس شبای دیگه خوابم نمیبرد.من همیشه خیلی زود خوابم میبره.صدای خر و پف تمنا و امیر تا آسمون هفتم میرفت خدا شاهده!تمنا خر پف میکرد؛امیر خر پف میکرد.تمنا بلند خر پف میکرد؛امیر بلند تر خرپف میکرد.انگار مسابقات جام جهانی بود.به دلیل خر پف های امیر نبود که خوابم نمیبرد.من به خر پف و سر و صدا عادت دارم.اخه بابامم خیلی خرپف میکنه.اصن تراکتور اصلی بابامه!شاید به خاطر گرسنگی بود که خوابم نمیبرد.درستــه!ما شام نخوردیم اخه یک سره پای اون ماسماسک بودیم.
     
    آخرین ویرایش:

    Sogol_tisratil

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/07
    ارسالی ها
    457
    امتیاز واکنش
    8,704
    امتیاز
    541
    محل سکونت
    مشهـد
    آروم از جام بلند شدم و با قدمای آهسته رفتم سمت آشپزخونه.چراغ آشپزخونه رو روشن نکردم چون که میدونستم تمنا و امیر بیدار میشن.دستامو جلو تر از خودم گرفته بودم تا لاقل به چیزی نخورم صدا کنه!در یخچالو پیدا کردم و به سمت خودم کشیدمش.نور یخچال خورد تو چشمم.چشمامو بستم و باز کردم.کم کم عادت کردم به نورش.تو یخچالو نیگا کردم.خدارو شکر یه کیک تو یخچال بود.سریع برداشتمش و شیرهم از تو یخچال برداشتم.در یخچالو بستم.کیک و شیر رو گذاشتم رو میز.یه چاقو رفتم برداشتم.وسواسی اصلا نبودم ولی میترسیدم خورده های کیک بریزه رو میز و تمنا بفهمه من کیکو خوردم!خخ....حتما تمنا شهیدم میکرد وقتی میفهمید کیکشو خوردم.آهسته خندیدم و روی صندلی نشستم.با لـ*ـذت فراوون شروغ کردم به خوردن.وقتی که تموم شد از جام پاشدم و پلاستیک کیک و پاکت شیر رو انداختم سطل آشغال.تازه یادم افتاد که باید چاقور و هم بزارم.اومدم برگردم که چاقو رو بزارم تو کشو که پام به پایه ی صندلی گیر کرد و با مغز خوردم زمین.از شانس گند منم سرامیک بود اشپزخونشون.صدای بلندی کرد ولی مطمئنم اونا بیدار نشدن.چاقو هم پرت شد اون طرف اشپز خونه.یه لحظه حس کردم صدای جیغ خفیفی اومد.خیلی خفیف...ولی برای یه لحظه احساس کردم گوشم با همون صدای خفیف در حال کر شدنه...انگار توی سرم میپیچید صداش...چشمامو با درد بستم.دستامو گذاشتم محکم رو گوشم.ولی این صدا فقط برای ۳ثانیه بود و فوری قطع شد.نفس نفس میزدم...سرم فجیح درحال انفجار بود از درد.میتونستم دونه ها عرق که از روی کمرم سر میخورد رو حس کنم.چشمامو باز کردم.همه چی عادی بود.حتما پسر همسایه بوده و داشته شیطونی میکرده و جیغ میزده.تو اون لحظه میتونستم فقط خودمو با اون قانع کنم! سریع از جام پاشدم و رفتم چاقو رو گذاشتم تو کشو.برای یه لحظه دیدم که سایه ای توی چارچوب در اشپزخونه رد شد.افکاری که داشتن به سراغم میومدن رو پس زدم و سریع رفتم پیش تمنا اینا.آسوده خاطر خوابیده بودن.با ترس رفتم سرجام دراز کشیدم و پتو رو کشیدم روم.با این که خیلی از گرما بدم میومد ولی اون لحظه فک میکردم اگه زیر پتو نباشم لولو میاد منو با خودش میبره!!
     
    آخرین ویرایش:

    Sogol_tisratil

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/07
    ارسالی ها
    457
    امتیاز واکنش
    8,704
    امتیاز
    541
    محل سکونت
    مشهـد
    فصل دوم_فـراتر از انسان
    با اعصاب خوردی سرمو گذاشتم رو فرمون.امیرعلی همینطور که چیپس کوفت میکرد گفت:
    نگران نباش!میاد دیگه...
    از دیشب که اون صدای جیغ رو شنیده بود یکمی سرم درد میکرد.سمتش براق شدم:
    ما با خشایار و یاشار(همسایه های قبلیمون)ساعت ۵قرار گذاشتیم.ولی الان ساعت ۵:۳۰هستش!تا برسیم طرفای خونشون ساعت میشه ۶.بفهم!
    امیر علی یه نیگا به چیپس کرد و یه نیگا به من کرد و گفت:
    راست میگی..اشتهام کور شد!
    و پاکت چیپس رو گذاشت تو داشتبرد.خندم گرفته بود.آخه توی پاکت چیپس،دیگه چیپسی نبود که بخوره!همه رو تموم کرده بود تازه میگه اشتهام کور شد!به جای خنده اخمی کردم.نمیدونستم تمنا چرا این قدر دیر کرده بود.قرار بود امروز بریم شهر بازی با خشایار و یاشار اینا.تازه اونم مخفـی!یواشکی سوئیچ ماشین بابام رو برداشته بودم.میدونستم که امشب بابا نمی خواد جایی بره.بدبختانه گواهینامه هم نداشتم.اخه هنوز تقریبا ۱۶سالمه...از امیر و تمنا خیلی بیشتر بلد بودم.اصن عشق رانندگی بودم.با ماشین خیلی حال میکردم و سرعتم دیگه دست خودم نبود.ماشین بابا دنده اش اتوماتیک بود.یه جورایی جیم زده بودیم.اگه ریما میفهمید که ما داریم میریم شهر بازی کلی عر میزد که منم میخوام بیام و کلا شهربازی زهرمون میشد.یهو دیدم تمنا خانوم تشریف اوردن.ناخوداگاه نفسی از سر اسودگی کشیدم.ولی با دیدن فرد پشت سرش خشک شدم.امیر هم ظاهرا خشک شده بودکه چیزی نمیگفت.پشت سر تمنا بابای امیر و ریما اومدن بیرون.تمنا اخم غلیطی رو پیشونیش بود.ولی ریما شادی از قیافش میبارید.بابای امیرهم اخم محوی داشت.منو امیر با دهن باز به هم نگا کردیم و از ماشین پیاده شدیم.وقتی به مارسیدن دهنمو باز کردمو گفتم:
    عمــو....
    عمو با همون اخم محو گفت:
    عمو و زهر مار!(خیلی باهم صمیمی بودیم و این حرفا رو نداشتیم)
    امیر گفت:
    بابا ما داشتیم میرفتیم...
    عمو_خواهشا دروغ تحویل من ندین!تمنا همه چیز رو گفته...البته به اجبار...سر راه دیدمش داشت میومد. با عجله پایین که مچشو گرفتم.حالا از اینا گذشته که میخوایین برین شهربازی،ترمه تو چطوری ماشین باباتو برداشتی؟بابات حتی اجازه نمیده تو به بدنه ی ماشین دست بزنی بعد میاد بزاره تو پشت ماشین بشینی؟! امیر تو چرا از اجازه نگرفتی میخوایی بری شهر بازی؟هان؟تو که گفتی با دوستم میرم بیرون!
    امیر با اخم گفت:
    ولی من پسرم!
    عمو گفت:
    من هیچ فرقی بین دختر و پسر نمیبینم.چرا ریما رو نبردین؟ها؟حالا اگه میخوایین برین شهر بازی باید ریما رو هم ببرین.اونطوری اجازه میدم که برین و به کسی هم نمیگم.راستی اینم بگم که دوستشم میاد...
    منو تمنا و امیر علی داد زدیم:
    عمـــــــو!(البته امیرعلی گفت بابا)
    عمو با اخم گفت:
    حرف نباشه.الان دوست ریما داره با آژانس میاد اینجا.خبر نداره شما دارین میرین شهر بازی.چه خوبه که بیاد اینجا و سوپرایزش کنین...
    مثل اینکه چاره ای نداشتیم.اهه!
    _قبوله ولی به شرط اینکه ریما و دوستش جدا از ما برن و برای خودشون برگردن.
    عمو از سر ناچاری کمی فکر کرد و گفت:
    قبوله! من توی راه پله به مامان مژگان زنگ زدم و گفتم که شما میرین شهربازی.بیچاره حرفی نداشت.(پ ن پ بیاد حرفی هم داشته باشه!)ولی مژگان نمیدونه.
    سرمو تکون دادم.دقیقا همون موقع آژانس اومد و یه دختر پیاده شد. مژگان بود.اومد جلو با ما سلام علیک کرد.به نظر دختر خوبی به نظر میرسید.یه پلاستیک سفید هم دستش بود.
    صوزت سبزه ای داشت.خوشگل نبود ولی بامزه بود.امیر خواست چیزی بهش بگه که گفت:
    میدونم امیرآقا!مامانم بهم زنگ زد و گفت...
    هیچی دیگه...مابه هم معرفی شدیم و عمو هم به ریما۲۰۰هزار تومن پول داد.۱۰۰تومنش برای ریما و ۱۰۰تومن دیگه اش مال مژگان.امیر جلو نشست. و من پشت فرمون.تمنا وریما و مژگانم عقب.استارت زدم و راه افتادم.به آیینه نیگاهی انداختم و گفتم:
    خب..مژگان جان چندسالته؟
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا