کامل شده رمان مرزی از جنس تاریکی | sogol_tisratil و nika_em کاربران انجمن نگاه دانلود

رمان از نظر شما چجوریاس؟شخصیت ها چجوریه؟

  • عالی

    رای: 58 66.7%
  • خوب

    رای: 32 36.8%
  • قلمت بد نی

    رای: 6 6.9%
  • میشه گفت بد

    رای: 0 0.0%
  • افتضاح

    رای: 1 1.1%
  • شخصیت ها خیلی بده

    رای: 0 0.0%
  • تا اینجای رمان نتونستی خوب بنویسی

    رای: 1 1.1%

  • مجموع رای دهندگان
    87
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Sogol_tisratil

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/07/07
ارسالی ها
457
امتیاز واکنش
8,704
امتیاز
541
محل سکونت
مشهـد
_بردیا؟
بردیا_ها؟
_چرا این هــمه صبحونه اوردی؟

بردیا_این که چیزی نیست بابا...ما یه عالمه ورزش کردیم.
ترمه_میشه دقیقا بگی چقدر ورزش کردی؟
بردیا_این همه راه رفتم و اومدم بالای کوه...گوشتام آب شد خب!
نیاز_صحیح.
منو تمنا و ترمه زود خوردیم و کنار کشیدیم.اما بردیا و نیاز اینقدر طولش دادن که آخر سر یه داد سرشون زدیم که دیگه دست از خوردن کشیدن.اینا دیگه کین؟نمیدونستم بردیا اینقدر صبحونه میخوره...
_خب دیگه بریم؟
نیاز_اول یکم عکس بگیریم.
وسایلامونو جمع کردیم و بردیا گوشیشو در اورد تا سلفی بندازیم.وایی خدا خیلی مدل مزخرفیه.همیشه منو و تمنا و ترمه توی سلفی به معنای واقعی افتضاح میفتادیم.کلا خیلی بدعکسیم.همه دور بردیا جمع شدیم و عکس گرفتیم.تمنا هم گوشیشو در اورد:
واستین منم یه عکس بگیرم.برین اونجا...
به سمت راست قله اشاره کرد.رفتیم اونجا و منو تمنا و ترمه یه عکس ۳ تایی انداختیم که نیشمون تا بناگوش باز بود.بعد هم با نیاز و بردیا و هم یه عکس انداختیم و تمام! داشتیم از کوه میرفتیم پایین که ترمه نمیدونم چی شد که پاش گیر کرد و سکندری خورد. ۲ دور کله ملق زد و افتاد.به جای اینکه کمکش کنیم از خنده پوکیدیم.یعنی این صحنه اینقدر خنده دار بود که داشتم زمینو گاز میزدم.افردا دور و برمون هم خندشون گرفته بود ولی سعی کردن برن به ترمه کمک کنن.با بچه ها به سمت ترمه رفتیم و بلندش کردیم اما دوباره خورد زمین.قهقه هامون مردم رو به خنده انداخته بود.ترمه با حرص داد زد:
خفه شین! بندای کفشم بهم گره خورده.
به کفشاش که نیگا کردم تعجب کردم.بنداش کاملا بهم گره خورده بود و پاپیون زده شده بود.تمنا هم مثه من دهنش باز مونده بود.بهم نیگاهی انداختیم.هنوز همه داشتن میخندیدن.تمنا بی حرف گره ی کفششو باز کرد و کمکش کرد بلند شه.بعد از کلی خندیدن و مسخره کردن ترمه رفتیم پایین کوه.تقریبا نیم ساعت وقتمونو گرفت.بماند که چقدر ترمه و بردیا سر کی بشینه پشت فرمون دعوا کردن و آخر هم بردیا موفق شد که بشینه پشت فرمون.بعد از اینکه بردیا مارو با اون رانندگی مزخرفش گذاشت خونه،با نیاز از ما خدافسی کردن و رفتن. توی راه پله ها بودیم که تمنا خمیازه ای کشید.منو ترمه با تعجب نیگاش کردیم.ترمه با دهن باز به من گفت:
ابن دیگه کیه؟!
تمنا خودشو کشید:
سرورت،تمنا خانوم.
_اهوکی! خودتو بیشتر تحویل بگیر.
تمنا_چون تو گفتی باشه.تمنا جون،تمنا جیــگر،تمنا عشقه،تمنا خوشگله،خدای جذابیت،تمنا با...
ترمه_اَه تمنا خفه شو سرم رفت.
تمنا_داشتم خودمو معرفی میکردم که...
قبل از اینکه حرفشو کامل بگه در خونه ی تمما اینا باز شد و بابای تمنا اومد بیرون.با دیدن ما لبخندی زد ولی نامحسوس به تمنا چشم غره رفت:
سـلام! چطورین بچه ها؟دلم براتون تنگ شده بود.
منو ترمه هم خودمونو مشتاق نشون دادیم:
ماهم همینطور عمو فرهاد!
بابای تمنا لبخندش غلیظ تر شد:
سلامتون کو؟
_ا ببخشید! سلام.
ترمه_ســلام.
عمو فرهاد_حالا شد! خب دیگه از دیدنتون خیلی خوشحال شدم،اما باید برم جایی...
تمنا سرشو کج کرد:
کجا میرین باباجون؟شما که هیچ وقت میومدین مشهد کار نداشتین و تو خونه بودین؟
کمی از لبخند عمو کم شد:
به تو...میرم کافی شاپ.یکی از دوستام دعوتم کرده.
تمنا پوزخندی زد:
خوش بگذره!
عمو_ممنون.بیا اینم کلید...(کلیدی که تو دستش بود رو داد به تمنا)
تمنا_مرسی...خدافس.
عمو_خداحافظ...خداحافظ بچه ها.
منو ترمه هم خدافسی کردیم و عمو رفت.تمنا با لودگی صداشو کلفت کرد:
او لالا...میرم کافی شاپ.یکی از دوستام دعوتم کرده.(صداشو عادی کرد و با تمسخر گفت)هه آره منظور از دوستش حتما دوست دخترش بود.همون زنه.
ترمه_خوب بالاخره که باید میگرفت.تازه بابات هم خیلی مردونگی کرده که ۱ سال بعدش زن نگرفت.اگر کسای دیگه بودن سه سوته زن میگرفتن.
_آره همینطوره.
تمنا با حالت کاملا جدی تو صورتمون ذل زد و گفت:
ترمه،امیر! شماها چون همیشه مادر بالا سرتون بوده،نمیدونین مادر نداشتن چه حسی داره.و وقتی هم که یکی جایگزینش بشه چه حس تنفر و ناراحتی به آدم دست میده.
منو ترمه درمونده بهم نیگا کردیم و چیزی نگفتیم.بعد از چند ثانیه سکوت یهو تمنا با لحن شوخ و شادی گفت:
خیلی خوب ماتم نگیرید این دفعه رو میبخشم نفله ها...فقط نبینم دفعه ی بعد تکرار شه.الانم برین گمشین خونه هاتون خسته ام میخوام کپه ی مرگمو بزارم.
این تغییرش همیشه برام عادی بود.وقتی حرف از مادرش میشد جدی میشد اما هیچ وقت گریه نمیکرد،آخرش هم به شادی و شوخی خطم میشد.
ترمه اخمی کرد:
پرو نشو.تو میخوایی بخوابی؟
تمنا نیگاهی به ساعت مچیش انداخت:
آره مشکلیه؟از تو باید اجازه بگیرم؟
بعد از این حرفش رفت سمت در خونشون و با کلید بازش کرد و درو هول داد:
خوب خوب دوستان عزیز روز خوبی بود! دیگه میخوام استراحت کنم.فقـــ...
با ترمه سمت تمنا و در خونشون حمله ور شدیم و تمنارو سریع و با شدت هول دادیم تو خونه که افتاد زمین.ترمه کلیدی که از بیرون خونه رو در مونده بود رو با خونسردی برداشت و گذاشت این ور در.تمنا با داد گفت:
این چه وضعـشه؟
خودمو مثه همیشه انداختم رو مبل:
همین که هَ!
تمنا_برین بیرون! شما به خونه ی من و حریم شخصی من تجـ*ـاوز کردین.
ترمه_لوس نشو دیگه.
***
نوتریکا با دست محکم زد رو پیشونیش:
نه احمق! اینطوری نه...تمرکز کن.تمرکز!
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Sogol_tisratil

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/07
    ارسالی ها
    457
    امتیاز واکنش
    8,704
    امتیاز
    541
    محل سکونت
    مشهـد
    تمنا_چطوری خوب؟خسته شدم...
    صدای داد و بیداد های تمنا و نوتریکا از توی اتاق تمنا میومد.منو ترمه خندمون گرفته بود.
    نوتریکا_زهرمار...مثه آدم.
    تمنا_وجودت نمیزاره تمرکز کنم.گمشو بیرون جن مزاحم!
    صدای ضرب و شتم(!)اومد و نوتریکا با حالی زار از اتاق اومد بیرون و درو محکم بهم کوبید.تمنا از تو اتاق زد:
    اووو! بلد نیستی در ببندی بدبخت؟تاحالا اصن در دیدی که بخوایی یاد بگیری ببندیش؟!
    نوتریکا به توجه به زر زر های تمنا اومد سمتمون:
    خستم کرده...این چرا اینطوریه؟
    _چجوری؟
    نوتریکا روی مبل لم داد:
    نمیتونه تمرکز کنه.ذهنش خیلی خیلی آشفته اس.افکارش قاطی پاطی هستش و تو یک ثانیه میتونه به ۱۰ تا چیز همزمان فکر کنه!
    ترمه خندید:
    اگه اینطوری نبود که تمنا،تمنا نمیشد!
    نوتریکا_اگه بخواد چشم سومش رو باز کنه باید افکارش رو بریزه دور.راستی؟
    _چی شده؟
    نوتریکا_پدربزرگم گفت یا برین پیش جنگیر یا خودش تحقیق میکنه.
    _یعنی واقعا پدربزرگت نمیدونه چی شده؟
    نوتریکا_نه! پدربزرگم مثه بقیه جنا بی خبره.
    ترمه_جنگیر از کجا بیاریم؟
    نوتریکا کمی فکر کرد:
    اممم...بردیا،دوست امیر،شاید بتونه جنگیر پیدا کنه.
    _دقیقا...حتما میتونه.
    همون لحظه تلفنم زنگ خورد.بردیا بود! خندیدم و گفتم:
    چه حلال زاده اس این بردیا!
    و جواب دادم:
    الوو؟
    بردیا_وای امیر فهمیدم.
    _چیو فهمیدی؟
    بردیا_اول بنال ببینم ترمه کنارته؟
    نیگاهی به ترمه انداختم:
    آره واسه چی؟
    بردیا_سریع ازش فاصله بگیر.تمنا کنارته؟
    _نه.
    بردیا_بدو برو پیش تمنا.
    _چرا؟
    بردیا_دِ میگم برو دیگه.
    نوتریکا تا الان حتما ذهن منو خونده بود.با شک از ترمه اینا فاصله گرفتم و رفتم در اتاق تمنا رو باز کردم و بعد بستمش.تمنا دادش بلند شد:
    هوووش! داشتم تمرکز میکردما فضول بی تربیت.
    _خفه شو یه لحظه.خوب بردیا بگو؟
    بردیا_ببین اونطوری که شماها میگین،موقع احظار روح خودتون ۳ تا، ترمه هم بوده...و موقع احضار روح تمنا و ریما و مژگان ترمه و تو نبودین،ولی اون روح احضار شده.۲ احتمال وجود داره: یا تمنا واسطه اس یا ترمه.
    _خب حالا از کجا بفهمیم عقل کل؟!
    بردیا_گوشیو بده دست تمنا.
    بی حرف گوشی رو به سمت تمنا دراز کردم.تمنا گوشیو گرفت:
    بله؟
    سریع خودمو چسبوندم به تمنا تا بتونم صدای بردیا رو بشنوم:
    بردیا_تمنا،وقتی خواستی احضار روح کنی،یکی از وسایلی که ترمه خیلی ازش استفاده میکنه و همراهش هست اونجا بود؟
    تمنا مکث کرد:
    نمیدونم.
    بردیا_زود باش!
    تمنا_من یادم نمیاد امروز نهار چی خو...وایی!
    بردیا_یادت اومد؟
    تمنا با هیجان گفت:
    آره آره.اون شب انگشتر ترمه تو اتاق جا مونده بود و ما نذاشتیم سرجاش.گفتیم فردا صبح میزاریم((برای اونایی که مثه خودم حافظه ی درخشانی دارن و یادشون نمیاد:
    _مژگان بيا بشين ديگه...
    مژگان_اما انگشتر ترمه اينجاس.نميخواد براش ببرم؟
    _اون كه خوابه ديوونه.حالا فردا صبح ميبريم تو اتاق.تو بيا بشين.سر و صدا هم نكنين.ممكنه ترمه و امير بيدار بشن و بفهمن كه ما داريم احضار روح ميكنيم...
    مژگان_باشه.پس انگشترشو میزارم رو میز.))
    چشمام گرد شده بود.یعنی پس ترمه مدیومه؟بردیا گفت:
    از اون انگشترش خیلی استفاده میکنه؟
    تمنا_آره بیشتر مواقع اونو دستش میکنه،چون نشونه ی ماه تولدشه.
    بردیا_حتما ترمه مدیومه.
    تمنا_از کجا فهمیدی؟
    بردیا_وقتی یکی از وسایل شخصی که مدیومه و خیلی از اون وسیله استفاده کنه،حتی اگه خودش حضور نداشته باشه،بازم میشه باهاش احضار روح کرد.ولی ۹۹ درصد مواقع خیلی به مدیوم صدمه میرسه.
    تمنا_پس ترمه صدردصد...
    بردیا_آره مدیومه.ولی بهش آسیب رسیده.
    تمنا_چرا؟
    بردیا_معلومه دیگه...بهت گفتم الان.وقتی بخوایی از بدون حضور خودش با استفاده از وسیله اش احضار کنی،به خودش احساس بدی دست میده و بهش آسیب میرسه.
    تمنا_ولی بهش آسیبی نــ...
    در اتاق باز شد و ترمه توی چهارچوب در ظاهر شد:
    دارین چیکار میکنین ۲ ساعته؟
    با دستپاچگی گفتم:
    داریم به بردیا میگیم که...اممم جنگیر واسمون گیر بیاره.
    ترمه یه لنگه ابروشو بالا انداخت و اومد پیشمون:
    بزن رو بلندگو.
    تمنا لبشو با استرس گاز گرفت و روی بلند گو کلیک کرد:
    الو؟بردیا؟داشتی درمورد جنگیر میگفتی دیگه...بدو بنال.
    بردیا با مکث طولانی گفت:
    آره داشتم میگفتم.براتون آدرسش رو تو تلگرام برای امیر میفرستم.فقط وقتی رفتین "همــه چیزو" توضیح بدین ها...همه چیو! اون باید دقیق گوش کنه تا بهتون نظرش رو بگه.
    _آها...خیلی ممنون ازت داداش.
    بردیا_خواهش میکنم.کاری باری؟
    _نه قربونت.خدافس.
    بردیا_خدافظ.
    تمنا گوشی رو قطع کرد:
    اینم از این.
    ترمه_واستا ببینم...تو مگه میدونی نوتریکا چی گفت درباره جنگیر و پدربزرگش؟
    تمنا_آره بابا...صدای گوشخراشش تا اینجا می اومد.اصن نمیزاره تمرکز کنم.
    همه رفتیم سمت در و من بازش کردم:
    کم کل کل کنین.
    تمنا_اون با کل کل نکنه.
    ترمه_وایی تمنا کم کم دارم به صدات آلرژی پیدا میکنم.کم قد قد کن!
    درحالی که میخندیدم رفتم رو مبل،پیش نوتریکا نشستم.نوتریکا بعد از ۲ دقیقه زیر گوشم گفت:
    پس ترمه مدیومه...منم از اول تو وجودش یه انرژی حس میکردم.
    _اینقدر تو ذهنم سرک نکش.
    نوتریکا_خودشون به سمتم میان.کاری از من ساخته نیست.
    همین موقع آدرس جنگیر اومد و زیرش بردیا نوشت:
    جنگیر برای چی؟
    انگشتام روی کیبورد گوشی به حرکت در اومد:
    بهت نگفتم...خیلی داره برامون اتفاق های ناجوری میفته.
    بردیا جواب داد:
    حتما به خاطر احضار روحه.ببین جوری که ترمه نفهمه به اون یارو جنگیره بگو که تمنا احضار روح کرده ها...
    _باشه میگم.راستی این جنگیره قابل اعتماده دیگه؟نیاد با جناش مارو از چاله بندازه تو چاه!
    بردیا_نه نه قابل اعتماده.اتفاقا پسر خیلی خوبی هم هست.
    _مگه جوونه؟من ازش یه پیرمرد تو ذهنم ساخته بودم.
    بردیا_نـه باو ۲۶ سالشه.کارش هم خیلی درسته.
    _امیدوارم فقط کار مارو به قبرستون نکشونه.
    نوتریکا دستش رو گذاشته بود پشت مبلی که من روش نشسته بودم و چتای منو بردیا رو میخوند.برام تعجب آور بود که چطور خوندن نوشتن بلده!
    نوتریکا_از دهات که نیومدم.
    _منم نگفتم از دهات اومدی...فقط...آخه جنا...
    نوتریکا_اکثر جنا خوندن نوشتن بلدن.کلا جنا خیلی باهوشن و زبان های کشور های مختلف و نوشتنون رو زود یاد میگیرن.
    _آها...
    بردیا یک استیکر ترسناک بهم ارسال کرد.با دیدنش خندیدم و براش یه استیکر قهوه ای ارسال کردم.دیگه چیزی نفرستاد و منم موبایلم رو گذاشتم تو جیبم.
     
    آخرین ویرایش:

    Sogol_tisratil

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/07
    ارسالی ها
    457
    امتیاز واکنش
    8,704
    امتیاز
    541
    محل سکونت
    مشهـد
    یه دفعه یه چیزی یادم اومد و سریع موبایلمو از جیبم بیرون اوردم و برای بردیا نوشتم:
    هوی منگل شماره ی این جنگیره رو ندادی.
    بردیا به یک چشم بهم زدن جواب داد:
    منگل قیافته.بیا اینم شماره ی موبایلش: ۰۹۱۵۲....
    روی شماره کلیک کردم و منتظر شدم که یارو جواب بده:
    بله؟
    _امم...آقای...
    یارو_شما؟
    _من مشتریم.شما آقای...آقای...میشه فامیلتونو بگین؟
    نوتریکا با دست محکم کوبید تو پیشونیش.خودمم خندم گرفته بود.من چقدر خرم که از بردیا نپرسیدم فامیلیش چی هست اصن.ترمه و تمنا هم که از خنده غش کرده بودن.
    یارو_ببخشید ولی شما زنگ زدین بعد من معرفی کنم جناب؟!
    _خوب کسی که شمارو بهم معرفی کرده فامیلتون رو نگفته!
    یارو_حالت خوبه آقا؟گرفتی مارو؟
    _نه نه به خدا مزاحم تلفنی نیستم.من از طرف آقای بردیا سعادت با شما تماس میگیرم.
    یارو_خب آره بردیا سعادت رو میشناسم.شما کی هستین؟
    _من امیرعلی ایران نژاد هستم.و شما؟
    یارو_من ماهان اسکندری هستم.خب امرتون؟
    _راستش برای من و دوستام مشکلاتی پیش میاد که بردیا جان شمارو بهم معرفی کرد.میخواستم ببینم میشه کاری کرد؟
    ماهان_صددرصد میشه...شما به این آدرسی که براتون اس ام اس میگم بیایین.
    _آها...خیلی ممنون از لطفتون.
    ماهان_قربنتون...خدافظ.
    _خدافس.
    گوشیو قطع کردم:
    به خدا من این بردیای کچل بیشعور رو میکشم.بهم نگفت فامیلش چی هست اصن.
    ترمه_تقصیر خودت بود ازش نپرسیدی.
    _حـــالـــا...! ولی خوب اونم باید بهم میگفت دیگه.
    نوتریکا_آدرسش کجاست اصن؟
    _هنوز اس نداده کـ....اینا! آدرسشو داد.تو کلاهدوزه.بابک(....)پلاک(...).زنگ دوم.گفته ساعت ۴ بیایین.
    تمنا_خوبه...تقریبا نزدیکه.حالا دوستان من چطوری آخه بابام رو بپیچونم؟
    _میتونی نیایی.
    تمنا_تو خفه شی سنگین تری.
    _تمنا یه چی بهت میگم بری تو خودتا...
    ترمه_اه ساکت شید سرم رفت.بیخیال تمنا میپیچونیمش دیگه.
    تمنا_چطوری خوب؟
    نوتریکا با نیشخند سرسو تکیه داد به مبل:
    کنترل ذهن عشقم!
    تمنا با هیجان نشست:
    آره آره خودشه...راستی میگم تو میتونی بابام رو مجبور کنی که زن نگیره؟!
    نوتریکا خندید:
    آره میتونم.
    تمنا_وایی بچه ها اینطوری عالی میشه ها.
    _تمنا بزار بابات زن بگیره خوب.
    تمنا_به توچه.
    _میمون.
    تمنا_قیافه ی نحسته.
    _قیافه ی خودته.
    نوتریکا بی توجه به کل کل های منو تمنا به ترمه گفت:
    تو چطوری میخوایی مامان و بابات رو بپیچونی؟
    ترمه با بیخیالی پاهاش رو انداخت رو میز:
    من و تمنا ساعت ۴ و ربع کلاس کاراته داریم.برای همین زیاد جوش نمیزدم که تمنا باباش رو بپیچونه یا نه.ما کلاسمون رو نمیریم.
    تمنا با گشادی لبخند غلیظی زد:
    آخـیش...یه روز کلاس نمیرم راحت میشم.
    ترمه_از بس تنبلی.
    نوتریکا_بچه ها بیایین چشم سومتون رو باز کنید دیگه.یه تمرین جدید اوردم.
    تمنا_چی چی اوردی؟
    _نخود و کیشمیش.
    نوتریکا_چون تمرین آیینه ممکن بود خطرناک باشه این مطلب رو براتون میخونم:(از تو جیبش کاغذی در اورد!)
    "به یاد بیاورید كه وقتی خیلی خیلی خسته و كاملاً فرسوده‌اید چه حالی دارید؟ به یاد بیاورید كه چه احساسی دارید وقتی برای روزها نخوابیده‎اید و به سختی می‎توانید چشمهایتان را باز نگه دارید؟ به یاد بیاورید كه چه احساسی دارید وقتی چشمهایتان دست از تلاش برای بسته شدن بر نمی‎دارند؟ به یاد بیاورید كه چه حالی دارید وقتی كه با چشمهایتان می‎جنگید تا آنها را باز نگه دارید؟((دوستان عزیز خواهش میکنم این تمرین هارو حتما زیر نظر استاد انجام بدین چون حتما بدون استاد خطراتی خواهد داشت))
    تجسم این حالتها با تمركز و توجه كامل، در شما احساسی برمی‎انگیزد، مانند اینكه تلاش می‎كنید یك پرده‎ی خیالی سنگین را از پشت چشمهایتان بلند كنید. در چنین حالتی ماهیچه‎های چشمهایتان خوب پاسخ نمی‎دهند، بنابراین كار شما تقریباً بطور كامل ذهنی است.
    چند لحظه صبر كنید تا این حالت را به خوبی مجسم كنید. كوشش برای باز نگه‌داشتن چشمان خسته، یك تحریك ذهنی قوی در چشم سوم ایجاد می‎كند و به تدریج باعث باز شدن آن می‎شود. اما چگونه؟
    این فعالیت گشایشی ذهن ، آگاهی جسمی شما را در محل چشم سوم متمركز می‎كند. هنگامی كه آگاهی جسمی شما در یك قسمت از بدنتان متمركز می‎شود و شما آن ناحیه را تحت نفوذ ذهنی خود قرار می‎دهید، كالبد انرژی خود را در آن ناحیه به نحوی پویا تحریك می‎كنید. اگر این فعالیت ذهنی به اندازه كافی ادامه پیدا كند و تلاش ذهنی كافی صرف آن شود، چشم سوم شما شروع به باز شدن خواهد كرداگر شما فعالیت گشایشی ذهن را هنگامی كه در حالت آرامش هستید و موضوعی در میدان دید شما قرار دارد ( و بطور مستقیم در حال نگاه كردن به آن نیستید ) انجام دهید، دید هاله‎ای خودبخود ایجاد خواهد شد.
    فعالیت گشایشی ذهن كه در اینجا شرح داده شد، شبیه تكنیك‎های دیداری باز كردن چاكرا است كه توسط اكثر استادان كار با انرژی و پیشرفت قوای ذهنی تدریس می‎شود. فقط به مراتب قوی‌تر و مؤثرتر است. تمرینهای دیداری كار با انرژی به تنهایی ضعیف و كند هستند و یادگیری و استفاده از آنها مشكل است.

    توصیه: مركز بین دو چشم (روی پیشانی) را به نرمی با ناخن بخارانید. این كار به شما كمك خواهد كرد كه این نقطه را با آگاهی جسمانی خود به دقت هدف بگیرید.
    آگاهی جسمانی خود را به ناحیه بین چشمهای خود منتقل كنید. با تمركز كامل از این ناحیه آگاه شوید. این ناحیه را به صورت ذهنی بالا بكشید. چنان كه گویی تلاش می‎كنید پلكهایتان را به زور باز كنید. اما به ماهیچه‌هایتان در این ناحیه اجازه ندهید كه منقبض شوند یا به هر صورت دیگر پاسخ بدهند ( این تلاش كاملاً ذهنی است
    احساس خود را به دقت مورد توجه قرار دهید. تصور كنید كه چشمهایتان خیلی سنگین شده‎اند؛ به آنها اجازه دهید كه بسته شوند، و چند بار پلكهایتان را به‌هم بزنید. توجه كنید كه برای این كار از كدام ماهیچه‌ها استفاده می‎كنید.
    همین فرمان عضلانی را از طریق آگاهی جسمانی ذهن خود در آن ناحیه به كار ببرید، اما دیگر به ماهیچه‌های پلكهایتان اجازه ندهید كه از فرمان اطاعت كنند.
    این كار را دوباره و دوباره تكرار كنید ( بالا بكشید، بالا بكشید، بالا بكشید… ) چنان كه گویی یك وزنه‎ی خیالی سنگین را از پشت چشمهایتان بلند می‎كنید.
    این كار را بارها تكرار كنید، اما به خودتان ( یا هیچ یك از ماهیچه‎هایتان ) اجازه‎‎ی انقباض یا پاسخ ندهید. این كار در آغاز كمی دشوار است، اما با كمی تمرین به راحتی در انجام آن مهارت و تسلط پیدا می‎كنید.
    این فعالیت گشایشی ذهنی خیلی مهم است. اگر می‎خواهید به روشن‌بینی و سایر توانایی‌های روحی دست پیدا كنید، این تمرین اولین قدم برای یادگیری كنترل چشم سوم است
    در مراحل اولیه ممكن است احساس كنید كه ناحیه وسیعی از بالای ابروهایتان را بالا می‎كشید، حتی تمام پیشانی خود را . این مورد اشكالی ندارد و باز هم می‎تواند تأثیر لازم را برای باز كردن چشم سوم شما داشته باشد. با تمرین بیشتر خواهید توانست حوزه‎ی تمركز فعالیت ذهنی خود را كاهش دهید و آن را به ناحیه‎ی بین ابروها ( چشم سوم ) محدود كنید."
    ***********
    (ترمه)
    _خدافس مامان.
     
    آخرین ویرایش:

    Sogol_tisratil

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/07
    ارسالی ها
    457
    امتیاز واکنش
    8,704
    امتیاز
    541
    محل سکونت
    مشهـد
    مامان_قمقمه ت رو برداشتی؟
    _آره.
    مامان_راستی ترمه پیاده میرین؟
    _آره دیگه.
    مامان_میخوایین براتون آژانس بگیرم؟
    _نـــه.
    مامان_خب میترسم سر ظهر دزدی،مزاحمی،چیزی بیاد سراغتون.
    _اولا که ما بچه نیستیم،دوما ما خودمون کاراته و تکواندو کار میکنبم و از پس خودمون بر میاییم،سوما الان همه مردم توی شهر ولوئن.
    مامان_خیلی خوب...برو.مواظب باشینا.
    _واییی باشه دیگه.
    کولمو روی شونم جا به جا کردم و زیر لب گفتم:
    حالا انگار تا به حال با تمنا پیدا نرفتیم کلاس.
    در خونه رو باز کردم و رفتم بیرون و درو بستم.تمنا از پله ها اومد پایین:
    بریم دنبال امیر.
    _بریم.
    از پله ها رفتیم پایین.امیر جلو در خونشون ایستاده بود:
    میذاشتین فردا صبح بیایین دیگه.
    _خفه شو.آژانس گرفتی؟
    امیر_دم در منتظره.
    _اووو بدو پس.
    در حیاط رو باز کردیم و رفتیم تو کوچه.یه ماشین پراید نقره ای سر کوچه بود.دویدیم سمتش و منو تمنا عقب نشستیم و امیر جلو.
    تمنا و امیر و من_سلام!
    پیرمرده_سلام.کجا میرین؟
    امیر آدرسو گفت و ساکت شد.دم گوش تمنا پچ پچ کردم:
    من استرس دارم.
    تمنا نیگاه چپی بهم انداخت:
    قیافت که اینطور نشون نمیده!
    _من از داخل استرس دارم.
    تمنا_یعنی چی؟
    _یعنی صورتم خونسرده ولی از داخل مضطربم.
    تمنا_نخیر تو الان کاملا بیخیال و خونسرد به نظر میرسی.حتی صدات هم لرزش نداره.
    بیخیال بحث با تمنا شدم.هرچی به این دیوونه بگی بازم فایده نداره.به طرف شیشه ی ماشین رفتم و بیرونو نیگا کردم.هوف یعنی چی میشه؟اگه نتونه بهمون کمک کنه چی؟داشتم به همین چرت و پرتا فکر میکردم که پیرمرده گفت:
    رسیدیم.
    _چند میشه؟
    پیرمرده_۴ و ۸۰۰ هزار تومن.
    سریع پول رو بهش دادم و از ماشین با بچه ها پیاده شدیم.
    امیر رفت زنگ درو زد و مرده جواب داد:
    الو؟
    امیر نمیدونم چرا خندش گرفت:
    امیرعلی ایران نژاد هستم،آقا ماهان.
    ماهان_بفرمایید.
    درو باز کرد و رفتیم تو.تا طبقه ی دوم با پله ها رفتیم و زنگ درو زدیم.پسری در رو باز کرد:
    سلام!
    منو تمنا و امیر_سلام.
    ماهان_بفرمایید تو.راستی آسانسور بود پایین ها.
    امیر_دو طبقه اس دیگه...
    ماهان خندید و از جلوی در کنار رفت.کفشامونو دم در در اوردیم و رفتیم تو.خونه نقلی ولی شیکی بود.(الان حال ندارم تعریف کنم خودتون یه چرتی از خونش بسازین:/)ماهان پسره لاغری بود ولی زیاد قد بلند نبود.هم قد خودم بود.نه زشت بود نه خوشگل.معمولیه معمولی.با تمنا و امیر روی کاناپه نشستیم.ماهان هم رفت چایی بیاره.امیر داد زد:
    آقا ماهان بیایین.
    ماهان_باید یک پذیرایی که بکنم؟
    امیر_بیخیال.
    ماهان با سینی وارد هال شد:
    بابا یه آبمیوه که این حرفارو نداره.
    ا پس چایی نبود آبمیوه بود.سینی رو گذاشت جلمون و روی کاناپه جلوییمون نشست:
    خب...یکیتون میتونه تعریف کنه چی شده؟
    نیگاهی بهش انداختم:
    من میتونم تعریف کنم.
    ماهان_خب شما چند سالتونه؟
    _من و امیرعلی و تمنا ۱۶ سالمونه.
    ماهان فکش خورد زمین:
    چی؟؟ولی به شما میخوره ۱۸ ساله باشین! شماها هم قد منین!
    خواستم بهش بگم که تو کوتوله ای به ماچه؟ولی حیف که بهش احتیاج داشتم.بهش لبخندی زدم:
    آره دیگه...
    ماهان جدی شد:
    اتفاق هایی که براتون میفته میشه بگین از کجا شروع شد؟
    _خب ما...احضار روح کردیم...نه نه...رفته بودیم شهربازی و من توی ترن هوایی یک دختری رو دیدم.همون دختری که همیشه توی فیلمای ترسناک میاد.
    ماهان گیج شده بود:
    میشه...از اول تعریف کنین؟من گیج شدم!
    نفسی گرفتم و همه ماجراهارو براش تعریف کردم.حتی قضیه ی همزادم رو هم براش تعریف کردم.ماهان شدیدا تو فکر بود و خیلی ناراحت به نظر میرسید.منم داشتم آبمیوه ام رو میخوردم و به ماهان ذل زده بودم.تمنا تو خودش بود و امیر هم به یه جا ذل زده بود.نمیدونم چرا تو خونش احساس سنگینی میکردم.زیاد راحت نبودم.یه جوری بود خونش...با صدای کلافه و ناراحت ماهان به خودم اومدم:
    چرا آخه احضار روح کردین؟
    _خب...برای سرگرمی.
    ماهان عصبی شد:
    سرگرمی...؟واقعا؟خنده داره...با همین سرگرمی که شما عرض کردین خودتونو شدیدا به خظر انداختین.
    _یعنی چی؟
    ماهان_یعنی اینکه موقع احضار،یک جن احضار شده و حالا هم دوست نداره بره.
    امیر_چطوری میشه که بره؟
    ماهان_وقتی کسی موجود ماورایی رو احضار میکنه،دیگه اون موجود با خودشه که بره یا نه.
    _هیچ کمکی از دستتون بر نمیاد؟
    ماهان_نه.
    همه امید توی دلم خاموش شد.خیلی داغون بودم:
    یعنی باید بیاد تا مارو دیوونه کنه و ما هم بمیریم و کارمون به تیمارستان بکشه؟!
     
    آخرین ویرایش:

    Sogol_tisratil

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/07
    ارسالی ها
    457
    امتیاز واکنش
    8,704
    امتیاز
    541
    محل سکونت
    مشهـد
    ماهان نفس عمیقی کشید:
    ببین...اونطور که تو گفتی،اون جن احضار شده و دیگه دوست نداره بره.حالا واقعا چراشو نمیدونم.ولی مطمئنم دعا کارتو به خدا بدتر میکنه.اگه الکی دعا بدم و پولی به جیب بزنم،کارتون بدتر می شه.من...واقعا نمیدونم باید چیکار کنید.پیش هر جنگیری برید فایده ای نداره.متاسفم.
    امیر_اما تو گفتی که صدرصد میتونی کارمون رو درست کنی.
    ماهان صداش لرزید:
    اما من نمیدونستم که احضار روح کردین.
    تمنا با ناراحتی گفت:
    بیخیال بچه ها...بیایین بریم.
    بدون حرف از جامون پاشدیم و با قیافه ای پکر از ماهان خدافسی کردیم.اونم با ما خدافسی کرد و تا دم در اومد.تمنا و امیر زود کفشاشون رو پوشیدن و رفتن پایین.منم بند کفشامو داشتم میبستم.وقتی کارم تموم شد سرم رو بالا گرفتم:
    چقدر میشه؟
    ماهان_من که کاری نکردم...پول نمیخواد.
    _اما بهمون حداقل گفتین که هیچکار نمیشه کرد.
    ماهان_خواهشا تیکه ننداز.
    _باشه...خداحافظ.
    خواستم برم که دستمو کشید.بهش نیگا کردم باورم نمیشد! توی چشماش اشک جمع شده بود.خواستم چیزی بگم که با صدای لرزونی گفت:
    منم خانواده دارم.
    قبل از اینکه کاری کنم دستمو ول کرد و محکم درو بست.تو شوک حرفش بودم.یعنی چی؟بهت زده از پله ها رفتم پایین.امیر و تمنا روی زمین نشسته بودن.
    تمنا_امیر زنگ بزن آژانس.
    امیر_باشه.
    امیر زنگ زد آژانس و آدرس داد.
    _بچه ها؟
    تمنا_بله؟
    _میدونین ماهان چی گفت؟
    امیر_چی گفت؟
    _گفت "منم خانواده دارم..."
    تمنا_وا...یعنی چی؟
    _منم نمیفهمم.
    امیر_شاید سرکارت گذاشته؟
    _نه...بغض کرده بود.
    امیر و تمنا دیگه چیزی نگفتن و رفتن تو فکر.بعد از ۱۵ دقیقه بالاخره آژانسیه اومد و ماهم سوار شدیم.هیچکس حرف نمی زد.حالا باید چیکار کنیم؟واقعا فاز جنه چیه؟اما ما مامان تمنارو می خواستیم احضار کنیم ..چرا اون اومد؟ای کاش هیچوقت احضارش نمیکردیم.حالا معلوم نیست چی در انتظارمونه.وقتی به خونمون رسیدیم،من پولو حساب کردم.
    امیر_بچه ها حالا به ننه ی ترمه چی بگیم؟بابای تمنا چی؟
    تمنا_بابام که با عشقش(!)رفتن کافی شاپ.میتونیم بریم خونه ی ما و تا ساعت ۵ و نیم که کلاس منو ترمه تموم میشه،ترمه بره خونشون.
    _اینم حرفیه.
    رفتیم خونه ی تمنا و طبق معمول رو کاناپه ولو شدیم.حسابی فکرم درگیر بود.یکم احساس خستگی کردم.بی دلیل خوابم میومد.بد نبود یکم بخوابم.
    _تمنا من میرم یه چرتی بزنم.
    تمنا_خوابت میاد؟!
    _آره.
    امیر_اوکی برو بخواب.بیدارت میکنیم.
    _باشه.
    رفتم توی اتاق تمنا و دراز کشیدم.چشمامو بستم و مچم رو گذاشتم رو چشمام.کم کم داشت خوابم میبرد که انگار کسی وارد اتاق شد.فک کنم تمنا یا امیر بود.بیخیال خواستم به خوابم ادامه بدم که کسی با ناخن روی دیوار ریتم گرفته بود.
    _اه کرم نریز.بزار بکپم لامصب.
    صدای خنده ی ریزی اومد.خیلی کثافتن.بهش اهمیت ندادم و رومو به سمت دیوار کردم.تمنا یا امیر اومد روی تخت نشست چون تخت بالا و پایین رفت.
    _به خدا خستم.ولم کن.
    صدایی نیومد.تمنا یا امیر آروم دست رو موهام کشید.از این کار خیلی خوشم میومد.با دستش داشت موهامو جا به جا میکرد.توی خواب و بیداری بودم که دستش رو اورد رو گردنم.شدیدا قلقلکی بودم و به گردنم حساس بودم.سرم رو کج کردم.آروم روی گردنم دست میکشید.همین موقع صدای خنده ی امیر و تمنا از تو هال اومد.مخم هنگ کرد...امیر و تمنا که توی هال بودن.پس اینی که اینجاس.قبل از اینکه کاری کنم اون کسی که پیشم بود با ناخناش چنگ انداخت به گلوم.اونقدر درد داشت که دادی زدم و چشمامو باز کردم.هیچکس توی اتاق نبود.هیچکس...نشستم روی تخت و زانوهام رو توی بغلم گرفتم.داشتم پس میفتادم.امیر و تمنا از داد من خودشونو سریع رسوندن به اتاق و اومدن پیش من.ناخوداگاه بغض کرده بودم.امیر و تمنا سعی داشتن ازم بپرسن چی شده ولی من سرم رو زانوهام گذاشته بودم و ساکت بودم.دست و پام میلرزید.حس خیلی بدی داشتم.
    تمنا_ترمه تورو خدا بگو چی شده.دارم سکته میکنم.
    سرم رو از رو زانوهام برداشتم:
    یه کسی تو این اتاق بود.
    امیر و تمنا نگاهشون رو گردنم ثابت موند.به گردنم دستی کشیدم.خون نمیومد ولی جاش شدیدا میسوخت.امیر آروم گفت:
    کی اینکارو باهات کرد؟ندیدیش؟
    _نه...چشمام بسته بود.
    تمنا_توله سگا...
    همین لحظه برق اتاق خاموش شد.ترس برم داشت.به جز صدای نفسای من و تمنا و امیر هیچ صدای نمیومد.چون در اتاق باز بود،کمی از نور هال توی اتاق اومده بود و میشد اتاق رو دید.تصمیم گرفتم برم برقو روشن کنم.از جام پاشدم که تمنا دستمو چنگ زد:
    کجا؟
    بی توجه بهش رفتم سمت کلید چراغ برق و کلیدشو زدم.برق اتاق روشن شد.قبل از اینکه بیام پیش تمنا اینا بشینم در اتاق به شدت بسته شد.و دوباره برق خاموش شد.تمنا و امیر جیغ بنفشی کشیدن.تا به خودم بیام یکی دستمو محکم گرفت و هولم داد به سمت دیوار.تا خوردم به دیوار احساس کردم مغزم متلاشی شد.دادی زدم و دستم رو گذاشتم رو سرم.اتاق داشت دور سرم میچرخید.امیر و تمنا جرئت نداشتن از جاشون بلند شن و فقط جیغ میزدن.صندلی کامپیوترِتمنا با سرعت به سمتم اومد.اگه جاخالی نداده بودم حتما له میشدم.اونقدر داد زده بودم صدام گرفته بود.داشتم سکته میکردم.کسی توی اتاق ظاهر شد و به سمتم اومد.با دیدن این صحنه قبض روح شدم.جیغ خیلی بلندی کشیدم و توی خودم مچاله شدم.کارم دیگه تموم بود.اون جنی که اومده بود خواست دستم رو بگیره که جیغ کشیدم.از دست تمنا و امیر هیچکاری بر نمیومد.گریه ام گرفته بود.اون جن دستش رو گذاشت رو دهنم و هیس هیس کرد.آروم من رو تو بغلش کشید.همین لحظه برق اتاق روشن شد.با دیدن نوتریکا دلم غنج رفت.سریع بیشتر به خودم فشارش دادم.ترسیده بودم...
    نوتریکا_چیزی نیست...من اینجام.
    دیگه دست از گریه کردم برداشته بودم و فقط توی بغلش بودم.نمیدونم چقدر گذشت که تمنا گفت:
    دیگه نمیکشم...تا کی میخوان اینطوری کنن.
    نوتریکا من رو از تو بغلش بیرون اورد:
    نمیدونم...اصلا نمیفهمم قصدشون چیه؟مطمئنم اگه نمیرسیده بوم ترمه رو کشته بودن.
    با تلخی گفتم:
    دفعه ی دیگه حتما میکشن.
    نوتریکا_اینقدر نفوس بد نزن.
    _مگه غیر از اینه؟
    نوتریکا جدی بهم ذل زد:
    ترمه هیچوقت تسلیم نشو.جنا بیشتر از اون چیزی که فکر میکنی بدتر هستن و از تسلیم شدن تو لـ*ـذت میبرن.ضعیف نباش.پای اشتباهی که با تمنا و امیر شریک بودی واستا.
    _چقدر آخه؟هان؟من چقدر صبر داشته باشم؟من اصن نمیفهمم اشتباهم چی هست؟
     
    آخرین ویرایش:

    Sogol_tisratil

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/07
    ارسالی ها
    457
    امتیاز واکنش
    8,704
    امتیاز
    541
    محل سکونت
    مشهـد
    نوتریکا_اشتباهت اینه که احضار روح کردین.میفهمی؟
    _نه نمیفهمم.ما یه بچه ی ۱۶ ساله ایم که فقط میخواستیم یکم تفریح کنیم و یکم هیجان رو وارد زندگی تکراریمون کنیم.اما بدبختی به جاش وارد شد.
    نوتریکا با حواس پرتی گفت:
    فقط این نیست.
    _پس چیه؟
    نوتریکا_ها؟
    _میگم پس چیه؟
    نوتریکا با هول گفت:
    هیچی...
    حال خیلی بدی داشتم.خدا میدونست اگه نوتریکا نمیومد،چه بلایی سرم می اومد.امیر و تمنا هم که خودشون مثه سگ ترسیده بودن و جرئت نداشتن کاری کنن.نمیفهمم اون جن چی میخواد؟یهو یک فکری به ذهنم رسید:
    نوتریکا...
    نوتریکا_هوم؟
    _بنظرت بهتر نیست اون جنو احضار کنیم و...
    نوتریکا از عصبانیت قرمز شد و سرم داد زد:
    حالت خوبه احمق جون؟اگه احضارش کنیم دیگه میل خودشه بره یا نه...چرا نمیفهمی؟!
    تمنا_عقلشو از دست داده...
    نفسی کشیدم و خواستم چیزی بگم که تلفنم زنگ زد.
    _بله؟
    مامان_ترمه؟کلاستون تموم شد؟
    _آره.
    مامان_سلامت کو؟
    _سلام.
    مامان_ببین تو برو خونه امیر اینا یا تمنا...چون مامانی(مامان مامانم)منو کار داشت و گفت برم خونشون.
    _آها باشه.کاری نداری؟
    مامان_نه خداحافظ.
    گوشیو قطع کردم و از جام بلند شدم.دیگه نمیتونستم تو اتاقش بمونم.یه حس بدی در مورد اتاقش بهم دست داده بود.رفتم تو هال روی مبل نشستم.بعد از ۲ دقیقه تمنا و امیر هم اومدن بیرون.
    _نوتریکا کو؟
    امیر_رفت...
    _بچه ها باید یک تصمیم جدی بگیریم.
    امیر و تمنا کنجکاو روی مبل مقابلم نشستن:
    چه تصمیمی؟
    _باید تمرین های چشم سوم رو روش وقت بزاریم و تند تند انجام بدیم.مدیتیشن زیاد بکنیم چون خیلی به آدم آرامش میده و کلا آمادت میکنه.البته بیشتر باید از نوتریکا بپرسیم که به چه دردی میخوره و اینکه بچه ها به نظرم باید یک دعا همیشه همراهمون باشه.چون وقتی بخوان نزدیکمون بشن،تا ببینن دعا پیشمونه،جرئت نمیکنن سمتون بیان.
    امیر_اما من شنیدم که باید دعا خونده بشه؟! نه اینکه فقط همراهت باشه.
    _آره منم اینطوری شنیدم ولی دعاهای قوی نیازی به خونده شدنشون نداره.باید از یه جنگیر حرفه ای دعارو بگیریم.امیر،به بردیا بسپر که از یه جنگیر برامون دعا بگیره.
    امیر_باشه بهش میگم...
    زنگ در زده شد.با ابروهای بالا رفته به تمنا نیگا کردم.تمنا شونه ای بالا انداخت و رفت تا درو باز کنه:
    بله؟!
    صدای بابای تمنا اومد:
    تمنا جان...درو باز کن عزیزم.
    امیر زیر لب گفت:
    فک کنم باید بریم خونمون.
    منم مثل امیر آروم گفتم:
    منم همینطور فکر میکنم.
    تمنا درو باز کرد و همونجا خشکش زد.ما زیاد به در دید نداشتیم و نمیتونستیم ببینیم کی اومده.صدای زن مهربونی اومد:
    پس تمنا خانوم،این فرشته ای که جلومه هستش؟
    صدای بابای تمنا اومد:
    اختیار دارین...
    تمنا به خودش اومد و زود سلام کرد.زنی که اونجا بود تمنا رو فکر کنم تو بغلش گرفت و تف مالیش کرد.منو امیر از جامون پاشدیم و منتظر شدیم بیان اینجا.امیر زیر گوشم پچ پچ کرد:
    یه حسی بهم میگه ننه ناتنی تمنا اینه.
    _دقیقا.
    یه خانومی که بهش میخورد ۴۰-۴۵ سال داشته باشه،وارد هال شد.با دیدنش کلی تحویلش گرفتیم.قیافش که والا مهربون میزد.صداشم که محبت ازش میبارید.عمو فرهاد سرفه ای کرد:
    خب همینطور که گفتم تمنا مادر جدیدی پیدا کرده.ایشون مهلا جان هستن.
    منو امیر_خوشبختیم.
    بابای تمنا به ما اشاره کرد:
    این دوتا خانوم گل(!) و آقا گل(!) دوستای صمیمی تمنا هستن.خیلی بچه های خوبی هستن.بعضی وقتا تمنا اینقدر دوستاشو دوست داره که اصن منو یادش میره!
    گوشه لب تمنا بالا رفت:
    این چه حرفیه پدر من...شما تاج سری...
    باباش لبخندی زد..چند دقیقه بعد یه درازم پشت بندشون اومد ،بابای تمنا دستشو انداخت دور گردن پسره و گفت:
    ایشونم پسرم،ارشیا جانه
    ارشیا چشماشو ریز کرد و رو به من گفت:
    خوشبختم.
    من_همچنین.ترمه هستم
    امیر_دوست تمنا، امیرم.
    تمنا با پوزخند گفت:
    تمنام :/
    بالاخره بعد اشنایی تمنا گفت:
    خب دیگه مام داشتیم میرفتیم.
    بابای تمنا تهدید وار نگاه کرد :
    کجا میرفتی تمنا جـــــان؟
    تمنا_پارکینگ پـــدر جـــان.
    عمو فرهاد_پس ارشیا جانم ببرید تنها بمونه.
    _اوکی خب دیگه ما بریم خوشحال شدم از اشناییتون مهلا خانم ..خدافس عمو فرهاد
    ارشیا_من الان میام شما برین .
    و بعد رفت تو اتاق تمنا...قیافه تمنا پوکر فیس بود...بمیرم بچم اتاقشم صاحب شدن.کفشامو پوشیدم و همینجور با بند باز داشتم از پله ها پایین میومدم که تالاپ خوردم زمین...دادم هوا رفت:
    ای خدا امروز تمام بلاهای دنیا باید سرمن بیاد.
    تمنا و امیرعلیم که کلا از خنده منفجر شده بودن...یهو تمنا میون خنده هاش گفت:
    ترمه گوشیت شکست!
    نگاه که کردم دیدم گوشیم شیشه اش کامل ترک برداشته...
    _واقعا بدشانسی همین جور میباره میباره میباره.نحسی تمنا من و گرفته.
    بهو صدای ارشیا اومد:
    اوه گوشیتون شکسته ؟من تو تعمیرگوشی اشنا دارم همین بغله سه سوته درست میکنه شیشو.
    تمنا_ممنون خودمون اشنا داریم شما بفرمایید جلو بریم پارکینگ.
    ارشیا شونه بالا انداخت و رفت از پله ها پایین.
     
    آخرین ویرایش:

    Sogol_tisratil

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/07
    ارسالی ها
    457
    امتیاز واکنش
    8,704
    امتیاز
    541
    محل سکونت
    مشهـد
    دلم میخواست تمنا رو بکوبنم تو دیوار و بگم اخه گوسفند تو که اشنا نداری چرا قپی میای ؟من بدبخت الان گوشیمو کدوم گوری درست کنم؟!
    تمنا_حالا اشنا جور میکنم غصه نخور.
    _برو بمیر.
    تو حیاطمون همیشه یه تاب بود.من و تمناو امیر مثل اسکلا میشستیم روش. الان اقای ارشــــیا روش داشت با اخم پر جذبه(!) سلفی میگرفت.یکی نبود بگه اووووف بابا جذبــه!
    یهو رو به امیرعلی گفت:
    داش شما همسایه همین؟
    امیر_آره. ۱۵،۱۶ساله با همیم.
    ارشیا مثل گوسفند سرشو تکون داد.امیرگفت:
    ارشیا تو چند سالته؟
    _بذار حدس بزنیم. من که میگم ۱۸ سالشه.
    تمنا_جوجست بابا.
    ارشیا جوری نگاش کرد یعنی گالتو ببند.
    ارشیا_۲۱ سالمه آبان میشه ۲۲ سالم.
    تمنا_جوجه امون یه خورده بزرگه.
    ارشیا با نیشخند گفت:
    واقعا حس بانمکی میکنی؟
    تمنام که ضایع شده بود فکشو بالاخره بست.
    ارشیا_شماها چند سالتونه؟
    _۱۶.
    ارشیا شوکه شد:
    چی؟
    تمنا_نخودچی.۱۶ سالمونه.
    ارشیا_من که باور نمیکنم! خیلی بزرگتر نشون میدین.
    تمنا_خودتو با ما مقایسه نکن کوتوله.
    ارشیا_نزنمت ها...
    تمنا شکلکی در اورد:
    برو بابا...
    بعد نیم ساعت ارشیا رفت بالا و من رو به امیر گفتم :
    زنگ بزن به بردیا.درباره دعا میخوام باهاش صحبت کنم.
    امیر گوشیشو از تو جیبش در اورد و شماره بردیا رو گرفت. بعد از ۱ بوق برداشت،انگار رو گوشی خوابیده بود! امیر زد رو بلندگو:
    بردیا_بنال؟
    _عمت بنــاله.میگم راجب این جن و این چیزا یه دعای خوب تو داری؟
    بردیا_قوی باشه؟
    _اره.
    بردیا_اوکی تحقیق میکنم.واستا بهت اس میدم. ولی چیزایی که یادمه و ان یکاد و حزر ابو دجانه فایده داره ولی بیشترین تاثیر دعایی که اس میکنم تاثیر داره.حزر ابو دجانه خوندش خیلی طول میکشه.
    _مرسی.
    تلفن رو قطع کردم.چند دقیقه بعدش اس اومد:
    (حضرت سجاد عليه السّلام مى فرمود: هرگاه اين كلمات را بگويم، اگر جن و انس به زيان من گرد آيند باكى ندارم: بِسْمِ اللَّهِ وَ بِاللَّهِ وَ مِنَ اللَّهِ وَ اِلَى اللَّهِ وَ فى سَبيلِ اللَّهِ وَ عَلى مِلَّةِ رَسُولِ اللَّهِ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ اَللّهُمَّ اِلَيْكَ اَسْلَمْتُ نَفْسى وَ اِلَيْكَ وَجَّهْتُ وَجْهى وَ اِلَيْكَ اَلْجَاْتُ ظَهْرى وَ اِلَيْكَ فَوَّضْتُ اَمْرى اَللّهُمَّ احْفَظْنى بِحِفْظِ الاْيمانِ مِنْ بَيْنِ يَدَىَّ وَ مِنْ خَلْفى وَ عَنْ يَمينى وَ عَنْ شِمالى وَ مِنْ فَوْقى وَ مِنْ تَحْتى وَ ما قِبَلى وَادْفَعْ عَنّى بِحَوْلِكَ وَ قُوَّتِكَ فَاِنَّهُ لا حَوْلَ وَلاقُوَّةَ اِلاّ بِكَ)
    _ایول ازش تشکر کن.خدایی دمش گرم.
    امیر_اوهوم اطلاعات زیاد داره .
    تمنا_بچه ها باید دعا رو حفظ کنیم؟
    _من که عمرا بتونم حفظ کنم.
    امیر_اما مجبوریم.
    صدای در اومد. من وتمنا رفتیم به سمت در و امیرم اومد که دیدم مامانم اومده در پارکینگ و براش باز کردم تا بیاد تو.
    مامان_ترمه تو چرا اینجا ولویی؟مگه نگفتیم برو خونه تمنا اینا؟مثلا دوستت ها. خاک توسرشون...
    مامانم که هنوز امیر و تمنا رو ندیده بود همینجور داشت حرف میزد که تمنا گفت :
    سلام خاله!
    مامانم که مونده بود چیکار کنه گفت:
    سلام عزیزم خوبی ؟دلم برات تنگ شده بود!
    امیر_سلام خاله.
    مامان_سلام امیر جان.
    _بچه ها فعلا خدافس ما رفتیم...
    دست دادم با هردوشون از پله ها بالا رفتم.
    (تمنا)
    زنگ در و زدم.زن بابای(!) جدید در و باز کرد.
    مهلا_اومدی عزیزم؟بیا ناهار املت درست کردم.
    _ممنونم.
    کفاشمو در اوردم و بی صبر رفتم تو اتاقم. بوی عطر مردونه میومد.نگاه که کردم دیدم ارشیا داره تو کشوهام و نیگاه میکنه.اون تو چیزی به جز کتابای جن و نکات مهم تله کینزی و چشم سوم هیچی نبود.حس میکردم همه رو میخواد به بابا گزارش بده...
    رفتم سمتش و با لحن طلبکاری گفتم:
    بفرما از اتاق بیرون.
    ارشیا_بابا گفت از این به بعد اینجا اتاق منه و تو فعلا باید تو اتاق کار بخوابی تا بابا یه تخت بگیره و اونجا رو درست کنه.
    اعصابم خورد شده بود.سریع رفتم سمت اتاق مامان و بابا و در رو مثل گاو باز کردم و وارد شدم. در محکم خورد به دیوار.
    _بابا من دیگه واقعا نمیفهمم داری چیکار میکنی! اخه یعنی چی که من باید تو اتاق کار بخوابم؟ بسه دیگه این مسخره بازیا...! زن گرفتی هیچی نگفتم.پسرشو اوردی بازم هیچی نگفتم.ولی اینکه اتاقی که توش پره خاطره دارم و ازم بگیری دیگه نمیشه .واقعا نمیذارم...
    بالا رو نگاه کردم دیدم اصن کسی نیست که دارم باهاش صحبت میکنم و فقط بابام تو چارچوب در واستاده بود و مهلام با تعجب کنارش. ..سرمو با تعجب خاروندم.
    _شنیدین حرفامو؟
    بابا_من فقط صدای در و داد هاتو شنیدم.،تمنا واقعا باید بریم پیش یه روانپزشک ! با خودت حرف میزنی؟!
    تازه یادم اومد که از دست بابا چقدر عصبی بودم. کل حرفامو دوباره گفتم.بابا اول اخم کرد و گفت:
    یه تخت برای اونجا میخرم دیگه نشنوم سرم داد بزنی ها.
    بی توجه به بابا رفتم اتاق خودم .از کشو هام کل کتابا و یاداشتام راجب چشم سوم و برداشتم.از تو جعبه قلب مشکی هم عکسای مامانمو برداشتم.ارشیا منتظر نیگام میکرد.دوست داشتم همچی بزنمش که صدای سگ بده. تمام لباسام رو برداشتم و لباس پسرونه هام که تو یک کمد دیگه بودو برداشتم. یکیش از دستم افتاد پایین و باعث شد ارشیا بردارتش.
    ارشیا_این چیه؟
    _لباسه! به تو هم ربطی نداره...
    وقتی تقریبا تمام وسایلم و جمع کردم،دیدم چقدر اتاق خالی شده.بالشتمم برداشتم و انداختم تو اتاق کار.گشنم بود ...مطمئن بودم بابا خوابه.اون مهلا و ارشیا رو نمیدونستم که البته مهمم نبودن.رفتم سمت اشپزخونه که مهلا گفت:
    غذات تو مایکروفره عزیزم.
    واقعا حال لج و لج بازی نداشتم که یه غذا دیگه درست کنم بخورم.برای همین با گفتن "مرسی" رفتم تو آشپزخونه و غذام و از تو مایکروفر در اوردم و نونم برداشتم...با اشتها تند تند خوردم و از مهلا دیوونه(!)تشکر کردم و رفتم تو اتاق کار.یه تشک از کمد در اوردم و بالشتم و انداختم روش. یه چرتی میخواستم بزنم. داشت خوابم میبرد که یهو صدای نچ نچ شنیدم برگشتم عقب دیدم هیچی نیست.دوباره خواستم کپه ی مرگم رو بزارم که رو پام حس قلقلک کردم.بازم توجه نکردم چون داشتم واسه خواب بال بال میزدم.یهو گوشیم از رو میز کامپیوتر افتاد زمین.از جام پاشدم.چون روز بود نیازی به چراغ نبود اما خب هوا بارونی بود.یکم ترسیده بودم.به دنبال گوشیم زیر میز کامیوتر گشتم اما نبود! بیشتر از اینکه بترسم،عصبی شده بودم.یه خوابم به من نیومده.بالشتم رو برداشتم و رفتم که تو تو پذیرایی بخوابم تاز این حس ترس دور باشم.رو مبل پذیرایی بالشتم رو گذاشتم و خوابیدم...
    چشامو باز کردم و کش قوسی به بدنم و دادم. طبق عادتم گوشیمو از رو پاتختی اومدم بردارم که یادم افتاد گوشیم گم شده و من تو اتاقم نیستم.از رو مبل پاشدم. کمرم درد گرفته بود...رفتم دستشویی و صورتمو شستم.ترمه فکر کنم رفته بود خونه مادربزرگش و حتما رفته بود بیرون چون به من زنگ نزده هنوز.میخواستم برم بیرون راه برم یه خورده.اول باید گوشیمو پیدا میکردم.تلفن خونه رو برداشتمو شماره موبایلم رو گرفتم.صدای پلنگ صورتی از تو اتاق کار میومد.رفتم تو اتاق ک صدا از طرف جای کتابام میومد.کتاب جن و احضار روحی که تازه خریده بودمش و وقت نکرده بودم بخونمش رو باز کردم.صحفه ۸۳ کتاب که اتفاقای بعد از احضار روح و توضیح داده بود؛ لاش گوشیم بود.قلبم یه لحظه وایستاد. گوشی من اینجا چیکار میکنه؟صحفه رو تصمیم گرفتم بخونم:
    "مراسم احضار روح باید با افراد مدیوم انجام گردد،تا روح مورد نظر احظار شود.همونطور که ذکر کردم در صحفه ۷۶ و نیازی به توضیح نیست."
    صفحه رو ورق زدم.رسدم به صفحه ۷۶،ولی ۷۶ و ۷۵ کتاب نبود و انگار پاره شده بود. یعنی چی ؟!لای کل کتابو گشتم دریغ از ورق ۷۶.،با اعصاب خوردی از اتاق زدم بیرون و رو به مهلا گفتم:
    ببخشید ارشیا تو اتاقشه؟برگمو جا گذاشتم میخوام ببینم اگه تو اتاقه نرم؟
    مهلا که داشت گوشی کار میکرد گفت:
    نه عزیزم تو اتاقش نیست.
    در اتاقو باز کردم و کشویی که جای کتابا بود رو گشتم ولی هیچ ورقی نبود.عصبی بودم و همینجور حرص که میخوردم کل کشو رو گشتم اما نبود که نبود...تو ذهنم جرقه ای زد که شاید لای اون یکی کتابام باشه. اون کارگری که در ماه میاد تمیز میکنه احتمالا حواسش نبوده و اشتباهی اون رو گذاشته برام تو کتابای دیگه. با شوق دویدم تو اتاق کار و لای کتابای دیگم و گشتم.توی هیچ کدوم از کتابا نبود. اخرین کتابو داشتم با بی امیدی چک میکردم که زنگ موبایلم باعث نصفه موندن کارم شد.شیرجه زدم سمت موبایلم ...ترمه بود.
    _سلام..چته؟
    ترمه_یوهووو پیچوندم خوونه ننه بزرگو.
     
    آخرین ویرایش:

    Sogol_tisratil

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/07
    ارسالی ها
    457
    امتیاز واکنش
    8,704
    امتیاز
    541
    محل سکونت
    مشهـد
    _چطوری؟
    ترمه_خودمو زدم به خواب.
    _ایول.امروز چیکاره ای؟
    ترمه_بیکارم بیکار.بعدشم اسکول عزیزم ساعت ۸ شبه.کجا بریم؟
    _قربون من.بابا مردم تازه ساعت ۱۲ شب از خونه میزنن بیرون.
    ترمه_اصلا حوصله ی بیرون رو ندارم.
    _بچپیم تو خونه که چی بشه؟
    ترمه_بیخیال اصن.امیر کو؟
    در حالی که کتابارو میگشتم جواب دادم:
    نمیدونم کجا رفته.اگه میدونستم که با تو صحبت نمیکردم.تو لایق من نیستی که...
    ترمه خندید:
    باز بهت خندیدم؟تمنا؟!
    _ها؟
    ترمه_گوشیو قطع کن،پشت خطی دارم.
    _به من چه؟
    ترمه_برو گمشو.پول تلفنم زیاد شد.مامان امیر پشت خطه.
    _واو! چرا پشت خطه؟
    ترمه_من چمیدونم.خدافس.
    منتظر خدافسی من نشد و قطع کرد.پوفی کشیدم و بازم بی حوصله لای کتابارو ورق زدم.نبود...آخه بدشانسی بدتر از این؟حالا اگه نیازش نداشتم جلو چشمم قر میداد ها...عصبی دستم رو روی میز کوبیدم و گوشیمو برداشتم و از اتاق زدم بیرون.باز تلفنم زنگ زد.
    _چیه؟!
    ترمه بی توجه به عصبانیتم با نگرانی گفت:
    وای تمنا خاله بهم زنگ زد گفت که امیرو بردن بیمارستان.
    تمام عصبانیتم دود شد رفت هوا:
    بیمارستان؟!چرا؟
    ترمه_نمیدونم.گفت فقط بیایین بیمارستان.
    با نگرانی گفتم:
    بدو حاضر شو بریم.دم در باشی.
    تماسو قطع کردم و به سمت اتاقم دویدم.تازه یادم اومد اتاقم اونجا نیست و از دست خنگی خودم عصبانی شدم.رفتم تو اتاق کار و لباسام رو پوشیدم.گوشیم رو گذاشتم هل دادم تو جیب شلوار لیم و رفتم به سمت در خونه.با صدای مهلا متوقف شدم:
    تمنا؟چی شده عزیز؟
    آروم به سمتش چرخیدم:
    دوستم تو بیمارستانه.
    آروم ضربه ای به گونش زد:
    وا خدا مرگم بده.چی شده؟
    _نمیدونم.فقط به من گفتن بیا بیمارستان.
    با هول گفت:
    بدو پس برو.زود باش خانومی.
    سری تکون دادم و کفشام رو پوشیدم و زدم بیرون. با هول و نگرانی پله هارو دو تا یکی کردم و دم خونه ترمه اینا واستادم.ترمه در خونه رو باز کرد و بی هیچ حرفی دستم رو کشید.داشت به سمت پارکینگ میرفت که گفتم:
    ترمه زنگ زدی آژانس؟
    به طرف ماشین مامانش رفت:
    چون عجله داشتم و قضیه رو برای مامانم توضیح دادم؛بهم سوئیچ ماشین رو داد که سریع تر برسیم.
    تازه متوجه سوئیچ توی دستش شدم.سری تکون دادم و در پارکینگ رو باز کردم.ترمه ماشین رو اورد بیرون و من در پارکینگ رو که کشویی بود،بستم.به سمت ماشین دویدم و جای کمک راننده نشستم.ترمه ماشین رو روشن کرد و راه افتاد.
    _یعنی واقعا خاله نگفت چی شده؟اصن آدرس رو بلدی؟
    ترمه_نه...فقط بغض تو صداش بود! آره آدرس رو بهم داد.
    با نگرانی گفتم:
    نکنه امیر رفته تو کما؟!
    ترمه خندش گرفت:
    همیشه دلقک بازی دربیار...خوب؟
    _خب راست میگم.در ضمن اصلا هم خنده دار نیس.
    ترمه_یعنی ببین تو این موقعیت حساس داری چی میگی! ببند گالتو لطفا که حواسمو پرت میکنی.
    دیگه چیزی نگفتم و به خیابون ذل زدم.توی افکارم غرق بودم که ترمه ماشین رو نگه داشت.به اطرافم نیگاهی انداختم.اینجا که بیمارستان نبود! ترمه در ماشین رو باز کرد و پیاده شد.منم همراهش پیاده شدم و رفتم پیشش:
    چی شد؟!
    ترمه درمونده نالید:
    پنچر کردیم!
    با ابروهای بالا رفته به چرخ ماشین نیگا کردم:
    این چطوری پنچر شده؟
    ترمه_نمیدونم...یه آقایی با ایما و اشاره توی خیابون بهم فهموند که پنچره.
    _حالا باید چیکار کنیم؟
    نوتریکا پیشمون ظاهر شد:
    دنبال من بیایین.
    با دیدنش باز با ترمه ۳متر پریدیم بالا.نوتریکا خنده ی کوتاهی کرد:
    ترمه در ماشین رو قفل کن و دنبالم با تمنا بیا.
    ترمه در ماشین رو قفل کرد و دست منو گرفت و به دنبال نوتریکا رفتیم.نوتریکا جای تاریکی رو انتخاب کرد و ایستاد.پیشش وایستادیم:
    خوب که چی؟
    نوتریکا_چشماتون رو ببندین و دست من رو بگیرین.
    _چرا؟
    نوتریکا_بهت کاری که میگم رو انجام بده.زود باش امیر تو بیمارستانه ها...
    چشمامو بستم و دستش رو گرفتم.ترمه هم حتما همینکارو کرده بود.به این فکر میکردم که چشمامو باز کنم که نوتریکا ذهنمو خوند:
    من برای خودت میگم چشماتو باز نکن...وگرنه من که مشکلی ندارم.خودت حالت بهم میخوره.
    چیزی نگفتم.بعد از ۲ ثانیه صدای نوتریکا اومد:
    خب...چشماتونو باز کنید.
    تا چشمام رو باز کردم،با دیدن محیط اطرافم شوکه شدم.دهن منو ترمه ۱۰ متر باز مونده بود.
    _اینجا؟
    نوتریکا_از قدرت طی العرضم استفاده کردم و اوردمتون توی نمازخونه ی بیمارستان.اگه توی جاهای دیگه ی بیمارستان ظاهر میشدم،مطمئنا همه میترسیدن.برای همین توی نمازخونه ظاهر شدم که کسی نباشه.
    _اما تو توی خیابون ظاهر شدی؟
    نوتریکا_کسی نبود منو ببینه.در ضمن یکم تاریک بود.بجنبین برین پیش امیر.
    با این حرفش با ترمه سریع رفتیم بیرون.
    ترمه_بریم بپرسیم اتاقش کجاس.
    رفتیم سمت پذیرش و من پرسیدم:
    عذر میخوام؟!
    زنی که اونجا نشسته بود گفت:
    بفرمایید؟
    ترمه_امیر ایران نژاد رو اینجا اوردن؟!
    زن کمی مکث کرد:
    بله نیم ساعت پیش اوردنش.
    _اتاقش کجاست؟
    زن توی دفترش رو چک کرد:
    اتاق(...).طبقه ی دوم.
    سری تکون دادیم و از پله ها رفتیم بالا.داشتیم دنبال اتاقش میگشتیم که ترمه گفت:
    اوناهاش!
    به سمتی که ترمه اشاره کرد نیگا کردم.خودش بود! در اتاق رو باز کردیم و وارد شدیم.امیر توی تخت،درحالی که بهش سرم وصل بود،خوابیده بود.دور سرش باند پیچیده بودن.مامانش روی صندلی نشسته بود و با شنیدن صدای در،سرش رو اورد بالا.امیر هم به زور کله ی مبارکشو تکون داد.خاله اومد سمتون:
    سلام...
    _چی شده؟
    مامان_نمیدونم والا...از خودش بپرسین.هرچی میگم بهش جوابمو نمیده.
    رفتیم سمت امیر.
    _داری ریغ رحمتو سر میکشی؟
    امیر بی جون خندید:
    خفه شو!
    ترمه_چت شده؟!
    خاله گفت:
    من میرم کارای بیرون اومدنش رو بکنم.
     
    آخرین ویرایش:

    Sogol_tisratil

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/07
    ارسالی ها
    457
    امتیاز واکنش
    8,704
    امتیاز
    541
    محل سکونت
    مشهـد
    تا خاله بیرون رفت ترمه گفت:
    خب؟توضیح بده چرا داری میمیری؟!
    امیر با نگرانی به در نیگا کرد:
    مامان رفت؟
    ترمه_آره من صدای قدماشو شنیدم که رفت.
    _بدو بگو،فضولی خونم بالا زده.
    امیر نفس عمیقی کشید و جواب داد:
    بعد از اینکه شما رفتین خونتون،منم رفتم خونمون و از بیکاری نشستم اون فیلمی که قبلا خریده بودم رو نیگا کنم.تقریبا ۲ ساعتی بود که پاش نشسته بودم که مامانم گفت میره برای فردا ظهر،ماکارونی بخره.منم چیزی نگفتم و ادامه ی فیلم رو داشتم نیگا میکردم.بعد از ۲ دقیقه صدای آب از توی حمام اومد.اونقدر صدا واضح بود که دیگه به فیلم توجه نکردم و به صدای آب گوش میدادم.رفتم شیر آب رو ببندم و دوباره بیام بشینم پای فیلم.وقتی به در رسیدم دیگه صدای جیغ و خنده هم قاطیش شده بود.خلاصه داشتم از ترس خودمو خیس میکردم.با خودم گفتم بیخیال فوقش میمیرم دیگه! درو که باز کردم همه ی صدا ها خوابید.اصن باور نمیکردم چطور اون همه صدا به یکباره تموم شد؟! باز دوباره درو بستم صدا میومد و وقتی درو باز میکردم صدا ها خاموش می شد. کاملا یه حس دیوونه رو داشتم.آخر سر وقتی باز درو باز کردم فقط آب باز بود.رفتم آب رو ببندم که در حمام با شدت بسته شد.رفتم سمت درو و با دستگیره ور میرفتم که حرکتی رو پشتم حس کردم.برگشتم عقب که دیدم آیینه حمومون(آیینه خونه امیر اینا به میخ وصله)رو هوا معلقه.وای بچه ها باور کنین چشمام داشت از حدقه در می اومد.اونقدر شوکه شده بودم که قبل از اینکا فرصت کنم جاخالی بدم،آیینه به سمتم اومد و به سرم خورد.منم ولو شوم رو زمین و دیگه نتونستم چشمامو باز کنم.وقتی هم بیدار شدم اینجا بودم.میخواستن زود سرمو درست کنن و برم اما فشارمم افتاده بود برای همین بهم سرم زدن.میگن خیلی خون از دست دادم.ولی یه چیزی خیلی عجیبه...؟!
    من که از این چیزی که گفته بودم فکم ۱۰ متر باز بود، گفتم:
    چه چیزی؟
    امیر_وقتی که...
    قبل از اینکه امیر جملشو تموم کنه،مامان امیر وارد اتاق شد:
    خب امیر،تا ۵ دقیقه دیگه باید بری خونه.سرمت دیگه داره تموم میشه.
    امیر_چه خوب! دیگه داره بوی الـ*کـل حالمو بهم میزنه.
    خاله_خوب چی شد؟امیر گفت چی شده بوده؟
    لبمو گاز گرفتم:
    آره،گفت.
    خاله_خوب چی گفت؟
    امیر_در گوش من گفت.
    خاله_چی گفت میگم؟
    امیر_خودش به من گفت.
    خاله یه جوری نیگاش کرد که من خودم به شخصه خودمو خیس کردم!
    ترمه_امیر گفتش که میخواسته بره حموم،بعد وقتی رفته زمین خیس بوده و اون لیز خورده و با سر رفته تو آیینه.
    خاله_پس چرا چیزی به من نگفت؟
    _آخه حالش بد بوده،جون نداشته چیزی بگه.
    دیگه فرصت نشد امیر حرفشو بزنه.پرستاری اومد سرمشو از تو دستش در اورد.امیر از جاش بلند شد و اومد پیش ما.از بیمارستان بیرون رفتیم که خاله گفت:
    شما با چی اومدین؟
    ترمه_آم...ماشین ما پنچر شد و ما مجبور شدیم با نو..با آژانس بیاییم.
    خاله_الان ماشینتون کجاست؟
    ترمه_قفلش کردم و الان به بابام زنگ میزنم که ببرش.
    خاله_خوب حالا ما با چی بریم خونه؟!
    _مگه ماشین ندارین؟
    خاله_نه.آخه وقتی زنگ زدم به آمبولانس،دیگه منم همراهش سوار شدم.
    _چرا با ماشین نرفتین؟
    خاله_به نظرت میتونم این نره غول(به امیر اشاره کرد)رو خودم بلندش کنم و ببرمش تو ماشین؟
    ترمه_به من و تمنا میگفتین بیاییم.
    خاله_والا خیلی دیگه عجله داشتم.نتونستم...
    ترمه زنگ زد به آژانس تا بیاد.تو ماشین بودیم که گوشیم زنگ زد.با ابروهای بالا رفته گفتم:
    زنگ خورم این روزا زیاد شده!
    امیر_از خدات هم باشه.
    جوابش رو ندادمو با جاش گوشیمو جواب دادم:
    بله؟کیه؟
    صدای نحس ارشیا توی گوشی پیچید:
    مگه پشت آیفونی که میگی کیه؟!
    _به توچه.زرتو..یعنی حرفتو بزن.
    ارشیا_خیلی بی تربیتی...
    _آره به تو رفتم شیربرنج.اصن کدوم خری شماره ی من رو به تو داده؟
    ارشیا_بابات!
    _آها...خیلی کار خوبی کرده.اصن گله گل!
    ارشیا_باشه باشه.اگه به بابا نگفتم.
    _برو بگو.برام فرقی نمیکنه.خوب حالا چیکار داشتی؟
    ارشیا_بابات گفت بهت بگم که خونه ی عزیزت(ننه ی بابام)مهمونیه و هردو فامیل هستن.یعنی هم فامیل ماهم میان.و البته حتی فامیل مامانت ایناهم میان.
    با شنیدن این جمله شوکه شدم.نه نه...نابــود شدم!
    ارشیا_الو؟تمنا؟گوشت با منه؟
    _تو گفتی که...
    حتی نیشخندش رو میتونم از پشت تلفن تصور کنم:
    آره...همه ی فامیل میخوان منو مادرم رو ببینن و به افتخار(!) ما میان.
    بی هیچ حرفی گوشی رو قطع کردم و با افسردگی به سقف ماشین ذل زدم.
     
    آخرین ویرایش:

    Sogol_tisratil

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/07
    ارسالی ها
    457
    امتیاز واکنش
    8,704
    امتیاز
    541
    محل سکونت
    مشهـد
    امیر با آرنج زد بهم و گفت:
    چیشد؟کی بود ؟چرا رفتی تو خودت؟
    سرتکون دادم:
    ارشیابود...نیم ساعت دیگه تمام فامیلاشون و فامیلای مامان و بابام ميرم خونه مادربزرگم كه با ارشيا و مهلا آشنا شن.بعضی موقع ها با خودم فکر میکنم چرا مرگ مامان برای همه ساده گذشت؟ازدواج بابا برای همه هضم شد ولی من هنوز که هنوزه نمیتونم مرگ مامانمو درک کنم و فقط خودمو بیخیال نشون میدم!
    ترمه_تمنا میدونی آدما بعضی وقا جلو تنهايي همشون كم ميارن.باباتم حق داره...توهم دختر خوبي براش نبودي.اونم پدر خوبي نبود.تو اونو تنهاش ميذاشتي و با ما ميگشتي و اونم به جاي اينكه به خودش عادتت بده،ميذاشت با ما باشي و تنهايي هاشو تو خودش خفه ميكرد.باید خودتو موقع اینجور مسئله ها جای طرف مقابلت بذاری...تو اگه خالت میمرد زبونم لال،دختر خالتو درک میکردی؟نمیکردی...مسلما اصلا برات مهم نبود.میبینی؟براي اونا هم همینطوره.هیشکی نمیتونه جای طرف مقابلش باشه تا تجربه نکنه نمیشه.مرگم دست خداست شاید من یا امیر یا اصلا خودت چند روز دیگه بمیری باید آدما یاد بگیرن مرگ اونقدرام خطرناک نیست فقط باید باهاش کنار اومد و قدر لحظه های الانت و بدونی...چون مرگ چیزی نیست که خبر بده.
    _حق باتوئه.حالا حاج آقا از بالاي منبر لطف كنيد بيايين پايين...!
    امیر_ ترمه جدي باهات حرف زد.باید هرچیزیو ساده بگیریم و حل کنیم و قوی باشیم در برابر مشكلات.
    تا برسيم ديگه حرفي نزديم.پول تاکسیو مامان امیر حساب کرد و پیاده شدیم.کلید رو ازتو جیبم در اوردم و در و باز کردم.بعد از خداحافظی از ترمه و امير و خاله رفتم تو راه پله ها كه برم تو خونه.حرفای ترمه روم تاثیر گذاشته بود و دیگه ناراحت نبودم و سعی کردم با هر اتفاقی که میفته مقابله کنم و غم ناراحتی و کنار بذارم.دور با كليد باز كردم و اومدم تو.کفشامو در اوردم جلو در و گفتم:
    سلام بر همه.
    بابا که لباساشو پوشيده بود و داشت اخبار میدید گفت:
    سلام تمنا! برو حاضر شو که بريم.مهلا و ارشيا تقريبا حاضرن.
    _باشه.
    رفتم تو اتاق و یه مانتو پوشیدم.مدل بازه آبی با تاپ زیرش و یه شالم دورم ...از حجاب بدم میومد اما خب بخاطر بابام مجبور بودم.موهای کوتاهمو بهم ریختم و تو آینه به قیافم خندیدم و موهامو درست کردم.(مريضم ديگه)با یه دست گوشیمو برداشتم و رفتم پذیرایی نشستم رو مبل.
    بابا_اون شالو رو سرت بذار.
    _هنوز که نرفتيم!
    با اخم سری تکون داد.گوشیمو برداشتم و تلگرامو باز کردم.تو گروه بچه های سایت انجمن نگاه دانلود پیام دادم و بعد یه خورده چت کردن باهاشون،ديدم كه مهلا و ارشيا اومدن.خدافسي مختصري با بچه ها كردم و همراه بابا از جام بلند شدم.توي ماشين كسي حرف نميزد.بعد ١ربع رسيديم.تقریبا همه اومده بودن.مجبور بودم به كل فاميل سلام بدم و قيافه ي نحسشون رو زيارت كنم.از جاهلي شلوغ واقعا متنفر بودم و اصلا خوشم نميومد كه پيش فاميلمون باشم.همه نشسته بودن و در كمال تعجب هيچ حرفي نميزدن! وإلا من كه باورم نميشه اينا فك نزنن! با شنيدن صداي پچ پچ دختر عمه هام خداروشكر فهميدم كه حرف ميزنن و لال نشدن! نگرانشون شدما...بيخيال...هوا يكم سرد شده بود.كمي خودمو جمع و جور كردم.خونه ي ننه بزرگم خيلي بزرگ بود.براي همين هميشه اينجا مهموني ميگرفتن.با صداي عمه فرناز به خودم اومدم:
    به به تمنا خانوم! چه عجب تونستيم شمارو زيارت كنيم؟!
    واي باز اين ميمون حرف زد! اصن نميتونه فكشو ببنده.قبل از اينكه حرفی بزنم بزنم خالم خودشو نخود آش كرد:
    آره ديگه،فرناز جون راست ميگه.تمنا خانوم كه همش سرش به دوستاش بنده.كاش ما دوستاي شما بوديم كه تحويلمون ميگرفتي!
    پوزخندي زدم.خواستم بگم تو لياقت من رو نداري كه تحويلت بگيرم كه ديگه نخواستم براي خودم دردسر درست كنم.اگه ميگفتم كتك رو،رو شاخش بود.چيزي نگفتم و فقط با لبی كه گوشش بالا رفته بود نيگاش كردم.بعد از چند دقيقه بابا گفت:
    خب راستش مهموني در اصل همونطور كه خودتون ميدونيد،براي آشنا شدن با مهلا جان و ارشياجون،پسر مهلا جان هست.خواستم كه خانواده ي طناز رو هم دعوت كنم كه با هم آشنا شن.
    وا...چه مسخره! يعني فقط به خاطر همين دعوتشون كرد؟
    بابا_خب مهلا زن من هستش و...
    قبل از اينكه بابا حرفش رو تموم كنه،برقا رفت.چند تا از دختر و پسرا جيغ كشيدن و كولي بازي در اوردن.
    عمو فرشاد_فك كنم فيوز پريده...؟!
    بابا_آره منم همينطور فك ميكنم.ميرم فيوز رو بزنم.
    بابا از جاش بلند شد و به سمت در حياط خونه حركت كرد.سايه اي از چارچوب در خياط رد شد.بابام متوقف شد.احساس بدي بهم دست داده بود.حس ميكردم ميخواد اتفاق بدي بيفته.
    بابا داد زد:
    كي اونجاست؟!
    صدايي نيومد.
    عمو فرشاد_فك كنم خيالات بوده...
    بابا_فرشاد جان! وقتي همه ديديم چطوري خيال بوده؟
    خاله_بابا ما يه عالمه آدميم! ديگه از چي بترسيم؟دزد بياد ميگرخه و ميره!
    شيشه پنجره اي كه دقيقا پشتش بود با صداي بدي شكست.همه خونه جيغ ميزدن.فك كنم كه يكي اينقدر جيغ زده بود كه كلا از حال رفته بود! ترسيده بودم.تمام اينا به خاطر بود.چون من اونجا بودم داشت اين اتفاق ها ميفتاد.اصلا دوست نداشتم كه كسي به خاطر من آسيب ببينه.همه اتفاق ها تو يك لحظه اتفاق افتاد.ارشیا توسط یک شخص نامرئی از روی زمین بلند شد و پرت شد سمت آشپزخونه و درش بسته شد.هنوز تو شوک اون اتفاق بودیم که صدای داد های ارشیا از توی آشپزخونه بلند شده بود.مهلا شروع کرد به جیغ زدن و گریه و زاری.همه به خودشون اومدن و جیغ زدن.اونقدر گیج بودم که نمیدونستم باید چیکار کنم.در یک تصمیم احمقانه از جام بلند شدم و رفتم سمت آشپزخونه و درو محکم هل دادم.در به راحتی باز شد و واردش شدم.ارشیا اونجا نبود!چند قدم برداشتم که در محکم بسته شد.توی جام میخکوب شدم.آروم به سمت در برگشتم و خواستم درو باز کنم که صدای داد ارشیا اومد.بیخیال باز کردن در شدم و به طرف صدا دویدم.آشپزخونه ی عزیز یه تراس داشت که اونجا بیشتر مواقع رخت و لباساشونو میذاشتن.با دیدن ارشیا که سرش غرق خون بود هول شدم و کنارش زانو زدم.
    _ارشیا؟ارشیا؟
    حتی نمیتونست چشماشو باز کنه.صدای قدم زدن توی آشپزخونه پیچید.آب دهنم رو قورت دادم و برای بردن ارشیا به بیرون،صداش کردم و سعی کردم بلندش کنم.دستش رو گذاشتم رو شونم و بلندش کردم.داشتم زیر اون فشار له میشدم.یه لحظه به سرم زد که خودم برم بیرون و تنهاش بزارم ولی دیدم خیلی نامردیه.ارشیا به خاطر من داشت آسیب میدید.قدمی برداشتم که یکی دقیقا کنار گوش چپم سوت زد.اونقدر ترسیدم که جیغ بلندی زدم و برای بردن ارشیا تلاش بیشتری کردم.به آشپزخونه که رسیدم صدای مشت کوبیدن به آشپزخونه میومد و فامیلامون سعی داشتن درو باز کنن.دقیقا کناردر،مردی قد بلند ایستاده بود و پارچه ی سیاهی روی صورتش بود.ردای سیاه و کهنه ای پوشیده بود که فقط تا زانوش میومد.قلبم با سرعت میزد.مرد خرناسی کشید و دستشو محکم کوبید تو ماکروفر.ماکروفر با صدای بلندی ترکید و ازش دود بلند شد.از ترس داشتم خودمو خیس میکردم.همونجا زانو زدم و بغض کردم.هیچکاری نمیتونستم بکنم.مرد با قدم های آروم به سمتم میومد.انگار هیچ عجله ای نداشت...جلوم که واستاد ته دلم خالی شد.حتی نمیتونستم برای خودم،اشهدمو بخونم.پاهای سیاهش،ازش یه چیزی مثه خون سیاه میچکید.گریه ام گرفته بود.توان اینو نداشتم که جیغ بزنم.مرد با یه دست گلومو گرفت و بلندم کرد.دستم از بازوی ارشیا جدا شد.اونقدر زورش زیاد بود که درجا داشتم خفه میشدم.نفسم بند اومد.جلوی چشمم سیاه شد و دیگه چیزی نفهمیدم...
    *******
    _تمنا؟تمنا؟
    چشمامو به سختی باز کردم.اولین چیزی که به چشمم خورد،رنگ دیوار بود که سفید بود.احتمالا بیمارستان بودم.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا