_بردیا؟
بردیا_ها؟
_چرا این هــمه صبحونه اوردی؟
بردیا_این که چیزی نیست بابا...ما یه عالمه ورزش کردیم.
ترمه_میشه دقیقا بگی چقدر ورزش کردی؟
بردیا_این همه راه رفتم و اومدم بالای کوه...گوشتام آب شد خب!
نیاز_صحیح.
منو تمنا و ترمه زود خوردیم و کنار کشیدیم.اما بردیا و نیاز اینقدر طولش دادن که آخر سر یه داد سرشون زدیم که دیگه دست از خوردن کشیدن.اینا دیگه کین؟نمیدونستم بردیا اینقدر صبحونه میخوره...
_خب دیگه بریم؟
نیاز_اول یکم عکس بگیریم.
وسایلامونو جمع کردیم و بردیا گوشیشو در اورد تا سلفی بندازیم.وایی خدا خیلی مدل مزخرفیه.همیشه منو و تمنا و ترمه توی سلفی به معنای واقعی افتضاح میفتادیم.کلا خیلی بدعکسیم.همه دور بردیا جمع شدیم و عکس گرفتیم.تمنا هم گوشیشو در اورد:
واستین منم یه عکس بگیرم.برین اونجا...
به سمت راست قله اشاره کرد.رفتیم اونجا و منو تمنا و ترمه یه عکس ۳ تایی انداختیم که نیشمون تا بناگوش باز بود.بعد هم با نیاز و بردیا و هم یه عکس انداختیم و تمام! داشتیم از کوه میرفتیم پایین که ترمه نمیدونم چی شد که پاش گیر کرد و سکندری خورد. ۲ دور کله ملق زد و افتاد.به جای اینکه کمکش کنیم از خنده پوکیدیم.یعنی این صحنه اینقدر خنده دار بود که داشتم زمینو گاز میزدم.افردا دور و برمون هم خندشون گرفته بود ولی سعی کردن برن به ترمه کمک کنن.با بچه ها به سمت ترمه رفتیم و بلندش کردیم اما دوباره خورد زمین.قهقه هامون مردم رو به خنده انداخته بود.ترمه با حرص داد زد:
خفه شین! بندای کفشم بهم گره خورده.
به کفشاش که نیگا کردم تعجب کردم.بنداش کاملا بهم گره خورده بود و پاپیون زده شده بود.تمنا هم مثه من دهنش باز مونده بود.بهم نیگاهی انداختیم.هنوز همه داشتن میخندیدن.تمنا بی حرف گره ی کفششو باز کرد و کمکش کرد بلند شه.بعد از کلی خندیدن و مسخره کردن ترمه رفتیم پایین کوه.تقریبا نیم ساعت وقتمونو گرفت.بماند که چقدر ترمه و بردیا سر کی بشینه پشت فرمون دعوا کردن و آخر هم بردیا موفق شد که بشینه پشت فرمون.بعد از اینکه بردیا مارو با اون رانندگی مزخرفش گذاشت خونه،با نیاز از ما خدافسی کردن و رفتن. توی راه پله ها بودیم که تمنا خمیازه ای کشید.منو ترمه با تعجب نیگاش کردیم.ترمه با دهن باز به من گفت:
ابن دیگه کیه؟!
تمنا خودشو کشید:
سرورت،تمنا خانوم.
_اهوکی! خودتو بیشتر تحویل بگیر.
تمنا_چون تو گفتی باشه.تمنا جون،تمنا جیــگر،تمنا عشقه،تمنا خوشگله،خدای جذابیت،تمنا با...
ترمه_اَه تمنا خفه شو سرم رفت.
تمنا_داشتم خودمو معرفی میکردم که...
قبل از اینکه حرفشو کامل بگه در خونه ی تمما اینا باز شد و بابای تمنا اومد بیرون.با دیدن ما لبخندی زد ولی نامحسوس به تمنا چشم غره رفت:
سـلام! چطورین بچه ها؟دلم براتون تنگ شده بود.
منو ترمه هم خودمونو مشتاق نشون دادیم:
ماهم همینطور عمو فرهاد!
بابای تمنا لبخندش غلیظ تر شد:
سلامتون کو؟
_ا ببخشید! سلام.
ترمه_ســلام.
عمو فرهاد_حالا شد! خب دیگه از دیدنتون خیلی خوشحال شدم،اما باید برم جایی...
تمنا سرشو کج کرد:
کجا میرین باباجون؟شما که هیچ وقت میومدین مشهد کار نداشتین و تو خونه بودین؟
کمی از لبخند عمو کم شد:
به تو...میرم کافی شاپ.یکی از دوستام دعوتم کرده.
تمنا پوزخندی زد:
خوش بگذره!
عمو_ممنون.بیا اینم کلید...(کلیدی که تو دستش بود رو داد به تمنا)
تمنا_مرسی...خدافس.
عمو_خداحافظ...خداحافظ بچه ها.
منو ترمه هم خدافسی کردیم و عمو رفت.تمنا با لودگی صداشو کلفت کرد:
او لالا...میرم کافی شاپ.یکی از دوستام دعوتم کرده.(صداشو عادی کرد و با تمسخر گفت)هه آره منظور از دوستش حتما دوست دخترش بود.همون زنه.
ترمه_خوب بالاخره که باید میگرفت.تازه بابات هم خیلی مردونگی کرده که ۱ سال بعدش زن نگرفت.اگر کسای دیگه بودن سه سوته زن میگرفتن.
_آره همینطوره.
تمنا با حالت کاملا جدی تو صورتمون ذل زد و گفت:
ترمه،امیر! شماها چون همیشه مادر بالا سرتون بوده،نمیدونین مادر نداشتن چه حسی داره.و وقتی هم که یکی جایگزینش بشه چه حس تنفر و ناراحتی به آدم دست میده.
منو ترمه درمونده بهم نیگا کردیم و چیزی نگفتیم.بعد از چند ثانیه سکوت یهو تمنا با لحن شوخ و شادی گفت:
خیلی خوب ماتم نگیرید این دفعه رو میبخشم نفله ها...فقط نبینم دفعه ی بعد تکرار شه.الانم برین گمشین خونه هاتون خسته ام میخوام کپه ی مرگمو بزارم.
این تغییرش همیشه برام عادی بود.وقتی حرف از مادرش میشد جدی میشد اما هیچ وقت گریه نمیکرد،آخرش هم به شادی و شوخی خطم میشد.
ترمه اخمی کرد:
پرو نشو.تو میخوایی بخوابی؟
تمنا نیگاهی به ساعت مچیش انداخت:
آره مشکلیه؟از تو باید اجازه بگیرم؟
بعد از این حرفش رفت سمت در خونشون و با کلید بازش کرد و درو هول داد:
خوب خوب دوستان عزیز روز خوبی بود! دیگه میخوام استراحت کنم.فقـــ...
با ترمه سمت تمنا و در خونشون حمله ور شدیم و تمنارو سریع و با شدت هول دادیم تو خونه که افتاد زمین.ترمه کلیدی که از بیرون خونه رو در مونده بود رو با خونسردی برداشت و گذاشت این ور در.تمنا با داد گفت:
این چه وضعـشه؟
خودمو مثه همیشه انداختم رو مبل:
همین که هَ!
تمنا_برین بیرون! شما به خونه ی من و حریم شخصی من تجـ*ـاوز کردین.
ترمه_لوس نشو دیگه.
***
نوتریکا با دست محکم زد رو پیشونیش:
نه احمق! اینطوری نه...تمرکز کن.تمرکز!
بردیا_ها؟
_چرا این هــمه صبحونه اوردی؟
بردیا_این که چیزی نیست بابا...ما یه عالمه ورزش کردیم.
ترمه_میشه دقیقا بگی چقدر ورزش کردی؟
بردیا_این همه راه رفتم و اومدم بالای کوه...گوشتام آب شد خب!
نیاز_صحیح.
منو تمنا و ترمه زود خوردیم و کنار کشیدیم.اما بردیا و نیاز اینقدر طولش دادن که آخر سر یه داد سرشون زدیم که دیگه دست از خوردن کشیدن.اینا دیگه کین؟نمیدونستم بردیا اینقدر صبحونه میخوره...
_خب دیگه بریم؟
نیاز_اول یکم عکس بگیریم.
وسایلامونو جمع کردیم و بردیا گوشیشو در اورد تا سلفی بندازیم.وایی خدا خیلی مدل مزخرفیه.همیشه منو و تمنا و ترمه توی سلفی به معنای واقعی افتضاح میفتادیم.کلا خیلی بدعکسیم.همه دور بردیا جمع شدیم و عکس گرفتیم.تمنا هم گوشیشو در اورد:
واستین منم یه عکس بگیرم.برین اونجا...
به سمت راست قله اشاره کرد.رفتیم اونجا و منو تمنا و ترمه یه عکس ۳ تایی انداختیم که نیشمون تا بناگوش باز بود.بعد هم با نیاز و بردیا و هم یه عکس انداختیم و تمام! داشتیم از کوه میرفتیم پایین که ترمه نمیدونم چی شد که پاش گیر کرد و سکندری خورد. ۲ دور کله ملق زد و افتاد.به جای اینکه کمکش کنیم از خنده پوکیدیم.یعنی این صحنه اینقدر خنده دار بود که داشتم زمینو گاز میزدم.افردا دور و برمون هم خندشون گرفته بود ولی سعی کردن برن به ترمه کمک کنن.با بچه ها به سمت ترمه رفتیم و بلندش کردیم اما دوباره خورد زمین.قهقه هامون مردم رو به خنده انداخته بود.ترمه با حرص داد زد:
خفه شین! بندای کفشم بهم گره خورده.
به کفشاش که نیگا کردم تعجب کردم.بنداش کاملا بهم گره خورده بود و پاپیون زده شده بود.تمنا هم مثه من دهنش باز مونده بود.بهم نیگاهی انداختیم.هنوز همه داشتن میخندیدن.تمنا بی حرف گره ی کفششو باز کرد و کمکش کرد بلند شه.بعد از کلی خندیدن و مسخره کردن ترمه رفتیم پایین کوه.تقریبا نیم ساعت وقتمونو گرفت.بماند که چقدر ترمه و بردیا سر کی بشینه پشت فرمون دعوا کردن و آخر هم بردیا موفق شد که بشینه پشت فرمون.بعد از اینکه بردیا مارو با اون رانندگی مزخرفش گذاشت خونه،با نیاز از ما خدافسی کردن و رفتن. توی راه پله ها بودیم که تمنا خمیازه ای کشید.منو ترمه با تعجب نیگاش کردیم.ترمه با دهن باز به من گفت:
ابن دیگه کیه؟!
تمنا خودشو کشید:
سرورت،تمنا خانوم.
_اهوکی! خودتو بیشتر تحویل بگیر.
تمنا_چون تو گفتی باشه.تمنا جون،تمنا جیــگر،تمنا عشقه،تمنا خوشگله،خدای جذابیت،تمنا با...
ترمه_اَه تمنا خفه شو سرم رفت.
تمنا_داشتم خودمو معرفی میکردم که...
قبل از اینکه حرفشو کامل بگه در خونه ی تمما اینا باز شد و بابای تمنا اومد بیرون.با دیدن ما لبخندی زد ولی نامحسوس به تمنا چشم غره رفت:
سـلام! چطورین بچه ها؟دلم براتون تنگ شده بود.
منو ترمه هم خودمونو مشتاق نشون دادیم:
ماهم همینطور عمو فرهاد!
بابای تمنا لبخندش غلیظ تر شد:
سلامتون کو؟
_ا ببخشید! سلام.
ترمه_ســلام.
عمو فرهاد_حالا شد! خب دیگه از دیدنتون خیلی خوشحال شدم،اما باید برم جایی...
تمنا سرشو کج کرد:
کجا میرین باباجون؟شما که هیچ وقت میومدین مشهد کار نداشتین و تو خونه بودین؟
کمی از لبخند عمو کم شد:
به تو...میرم کافی شاپ.یکی از دوستام دعوتم کرده.
تمنا پوزخندی زد:
خوش بگذره!
عمو_ممنون.بیا اینم کلید...(کلیدی که تو دستش بود رو داد به تمنا)
تمنا_مرسی...خدافس.
عمو_خداحافظ...خداحافظ بچه ها.
منو ترمه هم خدافسی کردیم و عمو رفت.تمنا با لودگی صداشو کلفت کرد:
او لالا...میرم کافی شاپ.یکی از دوستام دعوتم کرده.(صداشو عادی کرد و با تمسخر گفت)هه آره منظور از دوستش حتما دوست دخترش بود.همون زنه.
ترمه_خوب بالاخره که باید میگرفت.تازه بابات هم خیلی مردونگی کرده که ۱ سال بعدش زن نگرفت.اگر کسای دیگه بودن سه سوته زن میگرفتن.
_آره همینطوره.
تمنا با حالت کاملا جدی تو صورتمون ذل زد و گفت:
ترمه،امیر! شماها چون همیشه مادر بالا سرتون بوده،نمیدونین مادر نداشتن چه حسی داره.و وقتی هم که یکی جایگزینش بشه چه حس تنفر و ناراحتی به آدم دست میده.
منو ترمه درمونده بهم نیگا کردیم و چیزی نگفتیم.بعد از چند ثانیه سکوت یهو تمنا با لحن شوخ و شادی گفت:
خیلی خوب ماتم نگیرید این دفعه رو میبخشم نفله ها...فقط نبینم دفعه ی بعد تکرار شه.الانم برین گمشین خونه هاتون خسته ام میخوام کپه ی مرگمو بزارم.
این تغییرش همیشه برام عادی بود.وقتی حرف از مادرش میشد جدی میشد اما هیچ وقت گریه نمیکرد،آخرش هم به شادی و شوخی خطم میشد.
ترمه اخمی کرد:
پرو نشو.تو میخوایی بخوابی؟
تمنا نیگاهی به ساعت مچیش انداخت:
آره مشکلیه؟از تو باید اجازه بگیرم؟
بعد از این حرفش رفت سمت در خونشون و با کلید بازش کرد و درو هول داد:
خوب خوب دوستان عزیز روز خوبی بود! دیگه میخوام استراحت کنم.فقـــ...
با ترمه سمت تمنا و در خونشون حمله ور شدیم و تمنارو سریع و با شدت هول دادیم تو خونه که افتاد زمین.ترمه کلیدی که از بیرون خونه رو در مونده بود رو با خونسردی برداشت و گذاشت این ور در.تمنا با داد گفت:
این چه وضعـشه؟
خودمو مثه همیشه انداختم رو مبل:
همین که هَ!
تمنا_برین بیرون! شما به خونه ی من و حریم شخصی من تجـ*ـاوز کردین.
ترمه_لوس نشو دیگه.
***
نوتریکا با دست محکم زد رو پیشونیش:
نه احمق! اینطوری نه...تمرکز کن.تمرکز!
آخرین ویرایش: