کامل شده رمان از غرور تا عشق |baran...کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع baran...
  • بازدیدها 28,877
  • پاسخ ها 149
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

baran...

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/05/19
ارسالی ها
145
امتیاز واکنش
975
امتیاز
266
محل سکونت
همین نزدیکیا...
خواستم نرم ولی بعدش گفتم شایدیه فکری به ذهنش رسیده باشه.دراتاقش روبازکرد صبرکردتااول من برم داخل روی تختش نشستم.کلافه بود اینوازکاراش فهمیدم.
هی دستشومیکردتوی موهاش وموهاشومیکشید.یهو باشدت ازجاش بلندشدکه دومترپریدم بالا یه پوزخند بهم زد وشروع کردبه راه رفتن هی ازاینور به اونور ازاونور به اینور اخرشم رفت سمت پیانو ومجسمه ای که روش بود روبرداشت سمت دیوارپشت سرم پرت کرد.اگه جای خالی نداده بودم منم بااون مجسمه میرفتم و به دیوار میچسبیدم. مجسمه هزارتیکه شد.
_هییییع!
این چرااینکارارومیکنه اه.قلبم اومدتوی دهنم.
_میشه به جای اینکارایه جابشینی تاببینیم بایدچه خاکی توسرمون بریزیم؟
بافاصله بامن روتخت نشست.
اراد:بایدهرطورشده جلوشون روبگیریم.
_اخی کوچولوخودت گفتی یاکسی کمکت کرد؟
بااخم برگشت سمتم.
_خوب حرفامیزنیا.خودم اینومیدونم چه جوریش مهمه.
اراد:نمیدونم.
خواست دوباتره بلندبشه که بلندگفتم:نه.!باچشمای گردنگاهم کردکه گفتم:خوب هی بلندمیشی راه میری عصاب ادم روخوردمیکنی من امشب برم خونه بامامان اینا حرف میزنم حتما راضی میشن.
صدای دراومد.ارادبلندشدودرروبازکرد.
ادری:الهام جون گفتن که باران روصداکنم میخوان برن بعدبدون اینکه به ارادومن نگاه کنه رفت پایین.
اروم ازارادخداحافظی کردم که سرشوتکون داد.خو میمیری بگی خداحافظ نه واااقعا میمیری؟
ازفرشته جون هم خداحافظی کردم.
_خداحافظ عروس گلم.
بیاااا نه به داره نه به باره شدم عروسشون.
توی ماشین باربداصلا باهام حرف نمیزد.معلوم بوددلخوره ازم.
جلوی دردست پریسارونگه داشتم وگفتم:واقعا که بچه ای تلافی میکنم.
بعدرفتم داخل بدازاینکه عمه وباربدوپریسارفتن بخوابن رفتم روبه روی مامان وبابا که داشتن فیلم میدیدن نشستم.
من:میخوام باهاتون صحبت کنم.
باباتلویزیون روخاموش کردوگفت:بگودخترم.
_موضوع اونی که شمافکرمیکنیدنیست.
بابا:ماخوب میدونیم موضوع چیه نمیخوادتوجیح کنی من خیلی هم خوشحالم که به به اراددل بستی.
_اشتباه میکنیدمابهم هیچ علاقه ای نداریم.
بابا:ولی رفتاراتون اینونشون نمیده.
_ولی بابا...
بابا:باران بس کن.بسه هرچقدر توی این موارد خودت تصمیم گرفتی این دفعه مابرات تصمیم میگیریم.تاحالا هرخاستگاری که داشتی روی هرکدومشون عیبی گذاشتی وبه بهونه های مختلف ردشون کردی خوشبختانه اراد دیگه ایرادی نداره که بخوای ردش کنی.
_بابامهم ترازاینکه من هیچ علاقه ای بهش ندارم؟
بابا:همه ی ادماکه ازدواج میکنن قبل ازدواج عاشق هم نبودن که بعدازدواج عاشق هم شدن نمونش همین منومامانت.اگه علاقه ای هم نباشه بوجودمیاد.
_باباااا حرفتون منطقی نیست.
بابا:خیله خوب باشه.حالاکه باارادازدواج نمیکنی بایدباپرهام ازدواج کنی.
اولش فکر کردم بابا راضی شده .خوشحال شدم اماباشنیدن ادامه ی حرفش مثل لاستیک پنچرشدم.
بادادگفتم:چــی پرهام؟شوخی میکنید.(پرهام پسرعمه امه که 7سال ازم بزرگتره ازپریساهم چندش تره)
بابا:هیس.عمت میشنوه.بایدیه کدم روانتخاب کنی.
_خوب بشنوه.مامان تویه چیزی بگو.
مامان:حق با باباته منم باهاش موافقم.
باچشمای اشکی نگاشون کردم وبعدبادورفتم داخل اتاقمودرومحکم بستم وقفل کردم.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • baran...

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/19
    ارسالی ها
    145
    امتیاز واکنش
    975
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    همین نزدیکیا...
    ««اراد»»
    یک ساعتی ازرفتنشون میگذره ومن هنوز توی فکراینم که چطوری بهشون بگم تاراضی بشن.
    _مامان میشه چندلحظه باشماوباباحرف بزنم؟
    مامان:اره عزیزم بروتامن بیام.چقدرزودبزرگ شدی.
    یه پوزخندزدم ورفتم پیش بابا.مامان هم چنددقیقه بعداومدوکناربابانشست.
    مامان:خوب پسرم بگو.
    _شما اشتباه میکنید.بین منو اون هیچی نیست.
    بابا:منظورت باران؟
    _بله.
    بابا:ما اشتباه نمیکنیم اگه بینتون چیزی هم نباشه کم کم بوجودمیاد شماباهم خوشبخت میشید.
    _ازکجامیدونیدکه خوشبخت میشیم؟مگه خودشماعاشق مامان نشدیدوبعدش ازدواج کردید.منم میخوام عاشق بشم بعدازدواج کنم.
    بابا:اره ماعاشق شدیم وبعدازدواج کردیم ولی پدربزرگ مادربزرگت روببین؟ببین چه زندگیه خوبی دارن
    _مگ الان اون موقع هاست که خانواده هاخودشون انتخاب میکردن واونام قبول میکردن؟اصلا میدونیدچیه من نه میخوام باباران ازدواج کنم نه باکس دیگه میدونیدکه پای حرفم هستم.
    مامان:مشکل توازدواج باباران نیست توکلادوست نداری ازدواج کنی تاحالاهردختری رونشونت دادم روشون عیب وایرادگذاشتی این چاق اون دماغش زشته اون بارفیقم دوست بوده اون باباش کچل اخرم نفهمیدم چه ربطی به پدردخترداره که کچل.
    اصلا همین چندوقت پیش همین ملیکا(دخترهمسایمون ).دختربه این خانومی.خوشگل هم بوداندازه ی خودش قشنگی داشت مگه چش بود که اونوهم قبول نکردی؟
    _بگیدچش نبود؟...
    مامان:نمیخوادبگی الان کلی عیب وایرادهم روی اون بدبخت میزاری.هنوزم دیرنشده باران رونمیخوای میریم خاستگاری ساناز گرچه به پای باران نمیرسه ولی...
    _چی؟ساناز؟نه تروخدا.اون باباش کچله اونوقت من بچم بهش بره من چیکارکنم؟
    مامان:اراد بسه هرچی سنت میره بالا بیشترسخت گیرمیشی وعیب و ایرادایی که روشون میزاری هم بیشترمیشه.باران رودیگه نمیتونی رد کنی خودتم میدونی که هیچ عیب وایرادی نداره.
    _اصلا اقامن نمیخوام ازدواج کنم.چه باران چه دخترای دیگه نمیخوام ایندم به خاطرشون تباه بشه.
    بابا:ارادبسه هرچقدر صداتوبرامون بلندکردی بهتره بس کنی ماحرفمون عوض نمیشه.
    مامان:ارمان چیکارش داری؟بزاربه اینده ی بسیارمهمش برسه که خیلی براش مهمه انتخاب باخودشه.
    بابا:ولی فرشته...
    مامان:هیس!ولی من یه شرط دارم قبول میکنی؟
    _هرچی باشه قبوله.
    مامان:بزاربگم شرط رو بعد موافقتت رواعلام کن.بعدباچشمای اشکیش خیره شدتوی چشمام وگفت:به شرطی اجازه میدم که باباران ازدواج نکنی که برای همیشه قید خانوادت روبزنی وفراموشمون کنی.
    ناباورانه اسمش روزیرلب صدازدم.بدون توجه به من سمت اتاقشون رفت.
    بادادگفتم:یعنی چی اخه؟مامان.؟
    بی توجه بهم رفت داخل اتاق ودروبست باباهم دنبالش رفت.سرموتوی دستام گرفتم. اخه این چه شرطیه؟مامان خوب میدونست نسبت به خانوادم حساسم دست گذاشت رو نقطه ضعفم.بایه حرکت مجسمه ای که روی میزبود روپرت کردم زمین اصلا هم به عتیقه بودنش توجه نکردم.
     
    آخرین ویرایش:

    baran...

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/19
    ارسالی ها
    145
    امتیاز واکنش
    975
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    همین نزدیکیا...
    دیگه نتونستم جو خونه روتحمل کنم سریع سویچ ماشینمو باگوشیم روبرداشتم ازخونه زدم بیرون.باسرعت توی خیابونامیروندم اخرش خسته شدم زدم کنار.روی جدول نشسته بودم وبه اسمون نگاه میکردم.گوشیم زنگ خورد.ادرینابود.تماس روبرقرارکردم ولی هیچی نگفتم.
    ادری:اراد؟
    _
    ادری:ارادجونم؟
    _
    ادری:ارادچرا حرف نمیزنی؟
    _
    ادری باگریه گفت:اراد جون ادریناجواب بده حالت خوبه؟
    _خوبم.
    گوشیوقطع کردم ازدست ادریناهم ناراحت بودم توقع داشتم حداقل اون پشتم باشه به جای اینکه قهرکنه.
    به گوشیم نگاه کردم چراغش هی چشمک میزد .قفل روبازکردم .10تااس ازسیا و20تاتماس بی پاسخ ازسیا.15تاتماس بی پاسخ ازبابا و10تامامان و8تاازادری.
    اسم اس هاروبازکردم.
    اولی:سلام داداش .چطوری عموسوسکه؟
    دومی:الووووچراقطع کردی؟چراادوباره قهرکردی؟یه چیزی میگم بعددیگه کارت ندارم.الووومیشه جواب بدی؟الووومیشه جواب بدی؟(الکی مثلا من تتلوام) بعداستیکرخنده گذاشته بود.
    سومی:الووو؟هوی ارادبه امیدخدامردی؟
    چهارمی:اگه مردی حداقل بگوحلوادرست کنم.
    پنجمی:مهموناتون اومدن؟
    ششمی:جواب مثبت داد؟نداد؟داد؟نداد؟
    هفتمی:نکنه بازداری با اون دختربحث میکنی؟
    هشتمی:دختربه اون خوشگلی رونکشته باشی؟اگه اونجاست وزندس بگوجواب اس ستایش روبده نگرانشه.
    نهمی:نکنه اون توروکشته که جواب نمیدی؟اگه کشته دستش طلا.
    دهمی:ارااااد یه پیشنهاد بت بدم؟؟؟میگم اصلا بروبمیرررر.
    حرف سیاوش باعث شدبه فکرفروبرم.درسته دخترخوشگلی ولی خوشگلیش نمیتونه منوعاشق کنه.قشنگترازاون نتونستن.اصلا به جزخوشگلی چی داره که مامان به خاطرش اون شرط روگذاشت؟اخلاق درست حسابی هم نداره که دلمون روبهش خوش کنیم.دختره ی مغروروازخود راضی ایییش.
    یه لحظه خندم گرفت شدم عین این دختراکه ازیکی خوششون نمیاد این حرفارومیزنن.باروشن شدن هوابه ساعتم نگاه کردم.اوه ساعت6:30یعنی من 4:30ساعته اینجانشستم؟
    خدابه جای زن یه عقل درست حسابی بهم بده واجب تره.سوارماشین شدم وسمت خونه رفتم.همینکه دروبازکردم مامان ازروی مبل بلندشد واومدسمتم.
    مامان:معلوم هست کجایی؟ساعت 8مردیم ازنگرانی.
    _
    مامان:ارادباتو امااااا کجابودی؟
    _سرقبرم.اه بابا بزارین بیام بعدشروع کنین.
    مامان:اراد..این چه وضع حرف زدن؟
    سرموانداختم پایین وبادستم موهاموکشیدم اروم گفتم:ازدهنم پرید.
    مامان:حالا این همه مدت بیرون چیکارمیکردی؟
    _فکر.مامان من دیرم شده تروخدابیخیال شو.
    مامان:حالانتیجه چیشد؟
    _مامان من...
    مامان:اول بگونتیجه چیشد؟نظرت عوض شدیانه؟
    _بایدفکرکنم.تموم شدحالا؟برم؟سوالی نیست دیگه؟
    مامان:بروفقط تاپسفردافرصت داری.
    باعجله وارداتاقم شدم فرصت لباس عوض کردن نداشتم ساعت 8کلاسم شروع میشدوحالا8:15بود یه ربع تاخیر قطعا تاازم یه نمره ی درست حسابی کم نکنه بیخیالم نمیشه.فقط یه ادکلن زدم وکیفم روبرداشتمو رفتم پایین.
    توی ااینه ماشین به خودم نگاه کردم موهامو بادست درست کردم یه نگاه به لباسای چروکم انداختم.بیخیال تیپم شدم وپامو بیشتر روی گازفشاردادم.8:30 رسیدم دانشگاه .دوتاتقه به درزدمودر روبازکردم..
    _سلام
    استاد:سلام فکرنمیکنیدیه ربع تاخیرداشتیداقای تهرانی؟
    _مشکلی برام پیش اومده بود.
    استادیه کم نگاهم کردوگفت:بفرمایید ولی 1نمره ازتون کم میشه.
    فکرکرده برام مهمه والان میوفتم به پاش که کم نکن درس سختی بود یه نمره هم یه نمره بود.بی توجه به حرفش به سمت سیاوش وستایش که بانگرانی نگام میکردند رفتم بغـ*ـل سیاوش نشستم.باران نیومده بودکه سیاوش ازفرصت استفاده کرده بودبغل ستایش نشسته بود. این دختر چی بوووداسمش؟عین سرامییک بودفامیلشاااا.اها کاشی باتعجب نگام میکرد حتماازسرووضع اشفتم تعجب کره بهش اخم کردم سرشوانداخت پایین.استادمشغول درس دادن شد.ولی من اصلا حواسم به درس نبود.فکرم درگیرشرط مامان بود.اخه قربونت برم اینم شرطه که واسه من گذاشتی؟من نمیتونم بیخیال خانوادم بشم ولی نمیتونم بااون دخترهم ازدواج کنم.
    باضربه ای که سیاوش به بازوم زدازفکراومدم بیرون.
    _مرض داری؟
    سیا:چته؟این چه سرووضعیه؟دیشب چراجوابم رونمیدادی؟
    _سیاوش فعلا ساکت شوعصاب ندارم بعدابهت میگم.
    چنددقیقه بعدصدای دراومد بعددرمحکم بازشدوخوردبه ارش که پای تخته داشت جواب استادرومیداد.
    ارش:اخ مامان
    بچه هاهمه خندیدن به جزمن.باران اومدداخل.به سرووضعش نگاه کردم همون لباسای دیشبی که چروک شده بودندسرش بود.فقط شالشوبامقنعه عوض کرده بود.
    باران:سلام
    ارش:چه سلامی چه علیکی زدی داغونم کردی.
    باران:تقصیرخودته تخته به این بزرگی حالا بایدحتمااین گوشه بایستی؟
    استاد:ساکت.خانوم بهادری صبرمیکردین درس تموم میشدبعدمیومدین دیگه ساعت8:40.
    باران:استادباورکنیدیه مشکلی برام پیش اومده بود.نتونستم به موقع بیام.
    استاد:امروزچرابرای همه مشکل پیش اومده؟
    باران:برای همه؟
    استاد:بله هم برای شماهم برای اقای تهرانی مشکل پیش اومده .ایشونم نیم ساعت تاخیرداشتن.
    باران برگشت سمتم اول باتعجب نگام کردوبعدباناراحتی روشوازم برگردوند منم یه اه کشیدم.
    باران:استادمیتونم برم بشینم؟
    استاد:بفرمایید ولی همونطورکه به اقای تهرانی گفتم به شماهم میگم یه نمره ازنمره ی ترمتون کم میشه.
    باران اومدبغل من نشست.(منحرف بازی درنیاریداااا روی صندلی بغـ*ـل من نشست...)بهش سوالی نگاه کردم واروم زیرلب گفتم:چیشد؟
    باناراحتی نگام کردومثل من گفت:نشدبعدبه من نگاه کردکه گفتم:نشد.
    باناراحتی سرشوپایین انداخت یه قطره اشک روی جزوش ریخت.منم ناراحت بودم.تنهاامیدم به اون بود.
     
    آخرین ویرایش:

    baran...

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/19
    ارسالی ها
    145
    امتیاز واکنش
    975
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    همین نزدیکیا...
    کلاس تموم شدهمه اجاشون بلندشدن فقط منوباران بدون هیچ حرکتی سرجامون نشسته بودیم وبه یه نقطه ای خیره بودیم.منوباران باهم اه کشیدیم.سیاوستی اومدن جلومون.
    سیا:شمادوتاچتونه؟
    ستی:راست میگه اون ازدیراومدنتون اونم ازسرووضعتون.باران چرادیشب جوابموندادی؟خیلی نگرانت شدم.
    باران:ستی الان حوصله ندارم بیخیال.
    سیا:دیشب ارادهم جوابمونداد.
    ستی وسیاباهم گفتن:چتونه شما؟
    منوباران باهم بلندگفتیم:اه.
    ستی وسیاخندیدن.باران ازجا بلندشدوگفت:بریم بیرون.
    سوالی نگاش کردیم که به سرامیک..عه چیزه همون کاشی اشاره کردکه به بهونه گشتن چیزی داخل کیفش به حرفامون گوش میداد.باهم رفتیم بیرون روی نیمکت نشستیم.
    ستی:باران دیشب توکه جواب ندادی نگران شدم به باربدزنگ زدم حالتوپرسیدم گفت نمیدونه وازت خبرنداره.قهرین باهم؟محاله باربدازت خبرنداشته باشه.
    باران یه اه کشیدوگفت:اره ازدستم ناراحته.فکرمیکنه ازش پنهان کردم ودیگه باهاش راحت نیستم.
    ستی:چیوپنهون کردی؟
    باران:...
    ستی:باراااان.
    سیا:ارادقضیه چیه تومیدونی؟دیشب چه اتفاقی افتاده؟
    _اره میدونم باربدبه همون دلیلی ازدستش ناراحته که ادریناازدست من ناراحت.
    سیا:بابا عین ادم بگوماهم بفهمیم.
    بادادگفتم:ازدواجمون.
    سیاوستی باهم گفتن:چی؟
    ستی:باران اقاارادراست میگه؟
    باران بابغض گفت:اوهوم
    سیا:یعنی چی؟چراانقدربیخبر؟حالا چراناراحتین؟
    _میخوای پاشم برات تکنوبرم؟
    سیا:زحمتت میشه.
    _سیاببند.عصاب ندارم.
     
    آخرین ویرایش:

    baran...

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/19
    ارسالی ها
    145
    امتیاز واکنش
    975
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    همین نزدیکیا...
    ««سیاوش»»
    _اونوکه هیچوقت نداری حالاپاشو بریم شرکت کلی کارداریم.جلسه هم داری.
    اراد:بریم ولی توزحمتش رومیکشی.
    _به من چه توجلسه داری من بایدزحمتش روبکشم؟
    اراد:سیاچقدرفک میزنی.من رفتم زودبیا دیرکنی من رفتما.
    _باران خانوم خداحافظ.
    باران:خداحافظ
    _عخشم بابای.
    ستی:سیااااوش.
    _چرادادمیزنی؟
    ستی:عشخم چیه دیگه؟
    _عشخم همون عشقم دیگه حالاجوش نزن من خانوم جوش جوشی نمیخوام.منوباران خندیدیم.ازاین اخلاق باران خوشم میادکه تحت هرشرایطی میخنده.
    ستی:سیاوش؟
    _جانم؟
    ستی:نبینمت.
    _چشم.بعدباناراحتی روموبرگردوندم.
    ستی:نبینم عخشم قهرکنه ها.
    دوباره بانیش بازبرگشتم سمتش.
    باران:اه اه بس کنین شمام مجرداینجانشسته هااا.خجالتم خوب چیزیه.
    _عه باران خانوم!
    باران:خانومش روحذف کن.
    _خداخیرت بده نمیدونی چقدربرام سخت بود.تلفنم زنگ خورد.اوه اراد اصلا حواسم بهش نبود.
    _جانم عشقم؟
    اراد:کوفت وعشقم من ستایش نیستمااا.
    _بی ادب نباش دیگه عشقم عیب نداره یه امروزهم شماعشقم باش.
    اراد:خاک توسرت.مردم میرن زن میگیرن بلکه ادم شن تو روز به روز دیوونه ترمیشی.
    _منکه هنوزنگرفتم حالا اونم ...الوو...الو
    زیرلب گفتم :قطع کرد که.خاک توسرش کنن .همه پسرخاله دارن مابه قول باران دراکولاش روداریم.ستی یه دفعه لو دادکه باران بهش میگه دراکولا.الحق هم بهش میاد.
    این چرا اخماش توهمه؟
    ستی:سلام منومیرسوندی بهش.باران خندید ستی بهش چشم غره رفت اونم سعی کردنخنده.
    _نگفتی که می گفتی سلام میرسوندم.
    ستی:واقعا که.حالاعشقت خوب بود؟
    _عشقم؟هاااا؟
    باران باخنده گفت:همونی که بهت زنگ زده بودرومیگه.
    ستی:حالا دختره خوشگل؟
    _دختره چیه.بابا ارادبود.
    ستی:ارادبود؟
    _اره.
    هردوتاشون باهم شروع کردن به خندیدن.
    _دخترای خوبی باشید شیطونی نکنید من برم که این عصاب نداره.بعدازاینکه باهاشون خداحافظی کردم .سوارماشین شدم.هنوز دروکامل نبسته بودم که پاشو روی گاز گذاشت.
    _توادم نمیشی نه؟بعدتوی دلم گفتم عیب نداره باران ادمت میکنه.فرض کن اینوجلوش بگم.خدااون روز روبرای هیچ مسلمونی نیاره.
    _بابا اروم تربرو.حالا چراعصبانی هستی؟یه چیزی گفتن توهم که قرارنیست قبول کنی.اجباری که نیست.بیخیال داداش.
    اراد:متاسفانه اجباری.
    _چی؟
    اراد:اگه باهاش ازدواج نکنم بایدبیخیال خانوادم بشم.
    _مگه زوریه؟کی اینوگفته؟
    اراد:فعلا که زوریه.مامان این شرط روگذاشته.سیا من حوصله جلسه روندارم خودت یه کاریش کن.
     
    آخرین ویرایش:

    baran...

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/19
    ارسالی ها
    145
    امتیاز واکنش
    975
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    همین نزدیکیا...
    _باشه خداحافظ ازماشین پیاده شدم ورفتم داخل شرکت.
    خانوم نعیمی:سلام.
    سرموبراش تکون دادم.
    نعیمی:ببخشید اقای تهرانی تشریف نمیارن؟جلسه دارن و...
    _یه مشکلی براشون پیش اومده نمیتونن بیان من به جای ایشون اومدم.
    بعددرزدم ورفتم داخل.
    _سلام شرمنده که دیرکردم.بفرمایید.
    ««ستی»»
    _باران میخوای یواش تربروهاااا.
    باران:نمیخوام.
    _باشه حالا چرامیزنی؟بعداروم گفتم بازسگ شد.
    باران:شنیدم.
    _گفتم بشتوی.
    دیگه توی این زمونه
    دلی عاشق نمیمونه
    کسی جزمن عاشق
    پای تونمیمونه
    توکه رفتی دل من دیگه نه نمینتونه
    یادبوسه های داغت دل منو میسوزونه
    جلوی خونمون ایستادصدای ضبط روکم کردم.
    _نمیخوای بگی چیشیده؟
    باران:نه حداقل الان نه.
    _نمیای بالا؟
    باران:نه ممنون سلام برسون.
    _توهم.خداحافظ.
    رفتم داخل.
    _سوسن خانوم؟
    سوسن:بله خانوم؟
    _مامان خونه نیست؟
    سوسن:نخیرخانوم.خانوم یکساعت پیش رفتن بیرون خرید.
    _اها ممنون بروبه کارت برس.
    رفتم داخل اتاقم به سیازنگ زدم خاموش بود.چندباردیگه هم زنگ زدم بازم خاموش بود.زنگ زدم شرکتشون.یه خانومی جواب داد:شرکت الماس شهربفرمایید؟
    _سلام ببخشیدبااقای ملکی کارداشتم شرکت هستند؟
    خانوم:ببخشیدشما؟
    عجب زن فوضولی بوداااا.
    _اصلا خودشماکی هستید؟
    خانوم:من سارانعیمی منشی شرکت هستم.
    _من همسرشون هستم تلفنشون خاموشه.اونجاهستن؟
    نعیمی:همسرشون؟بله جلسه دارندتموم شدمگیم باهاتون تماس بگیرند.بعدقطع کرد.بی فرهنگ خداحافظی کردنم خوب چیزیاااا.
     
    آخرین ویرایش:

    baran...

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/19
    ارسالی ها
    145
    امتیاز واکنش
    975
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    همین نزدیکیا...
    ««سیاوش»»
    هوف بلاخره تموم شد.الهی نگم چی بشی اراد.
    _خانوم نعیمی این قراردادروثبت کنید من دیگه میرم شماهم کارتون تموم شد تشریف ببرید.
    نعیمی:چشم اقای ملکی همسرتون تماس گرفتن گفتن بهتون بگم که باهاشون تماس بگیرید.درضمن مبارک باشه.
    _چی؟همسرم؟ممنون که اطلاع دادید.
    سوارماشین شدم.گوشیموروشن کردم وبه ستایش زنگ زدم.بعداز5تابوق جواب داد.
    باصدای خوابالودگفت:هااا؟
    _ها چیه دخترخوب؟
    ستی:هایعنی هان دیگه.
    _نه دیگه بایدبگی جانم.خواب بودی؟
    ستی:اوهوم.
    _راستی توزنگ زده بودی شرکت وگفتی زنمی؟
    ستی:اره هرچی به گوشیت زنگ زدم خاموش بودنگران شدم برای همین زنگ زدم شرکت.
    _حالاچیکار داشتی زنگ زدی؟
    ستی:مگه هروقت زنگ میزنم کارت دارم؟زنگ زده بودم حالتوبپرسم.
    _باشه بابا باورکردم.
    ستی:یه چیزبگم؟
    _شمادوتابگو.
    ستی:راستی قضیه ی ازدواج ایناروتونفهمیدی؟
    _پس بگوخانوم فضولیش گل کرده زنگ زده.
    ستی:نخواستم اصلا نگو.
    _باشه باشه قهرنکن.مگه باران بهت نگفت؟
    ستی:نه عصاب نداشت منم دیگه اصرار نکردم.
    _اراد هم کامل بهم نگفت ولی اینطورکه معلومه بایدباهم ازدواج کنن خاله واسه ی ارادشرط گذاشته که اگه با باران ازدواج نکنه بایدبیخیال خانوادش بشه و... واسه ی باران رونمیدونم.حالا فضولیتون رفع شد؟
    ستی:عه سیاوش فضولی چیه؟
    باصدای ارومی گفتم:ستایش؟
    ستی:جانم؟
    _روزبه روزکه میگذره احساس میکنم علاقم داره نسبت بهت بیشترمیشه توچی؟
    سکوت برقرارشد.
    _ستی؟نگفتی.
    ستی:خوب راستش اره نمیدونم شاید...کارنداری؟خداحافظ.
    اخی عشقم هول کرده بود ولی خوشحالم ازاینکه اوهم نسبت بهم بی میل نیست.
     
    آخرین ویرایش:

    baran...

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/19
    ارسالی ها
    145
    امتیاز واکنش
    975
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    همین نزدیکیا...
    ««باران»»
    دروبازکردم.هیچ صدایی نمیومد حتمابازم باهام قهرن.ای خداهمه چی زوری.ازدواج هم زوری؟مگه داریم؟مگه میشه؟
    دراتاقم روکامل بازنکرده بودم که صدای دراومد برگشتم دیدم باربدکه ازاتاقش اومده بیرون فقط برای 2ثانیه نگاهم کردبعدسرشوانداخت پایین وبی توجه به من ازکنارم ردشد.اشک توی چشمام جمع شد.طاقت اینونداشتم.توی این شرایط به جای اینکه کمکم کنه وپشتم باشه باهام قهرکنه.دراتاق روبستم.اشکاموپاک کردم.
    نه باگریه چیزی درست نمیشه بایدبشینم فکرکنم تاببینم چه خاکی بایدتوی سرم بریزم.لباساموعوض کردم.ازتوی کمد جعبه ی کفشی که تازه خریده بودم رودراوردم به همرای یک مداد رفتم داخل تراس.روی تاب نشستم.خداروشکر عمه وپریسابیرون بودن وگرنه ارامش نداشتم بااون صدای جیغ جیغوش.بامدادمحکم میزدم به جعبه و سوراخش میکردم.خلاصه بایدیه جوری حرص وعصبانیتم روخالی کنم دیگه.
    حالا چیکارکنم؟بایدتااخرشب جوابم روبگم. اراد یاپرهام؟ کدومشون؟
    اینطورکه معلومه نمیتونم اززیربار این ازدواج اجباری دربرم.تنهاحق انتخابی که دارم اینه که بین این دوتایکدومشون روانتخاب کنم.ولی من نمیتونم باهیچکدومشون کناربیام .
    اون ازپرهام که منوبه خاطر خودش وچیزای دیگه میخوادوچشم به ثروت بابا دوخته. اون هم از اراد. که غرورتمام زندگیش روگرفته وفقط خودشو میبینه.
    اگه باپرهام ازدواج کنم100%بدبخت میشم تازه بایدبرای زندگی بریم خارج چون همه چیزش اونجاست.حتی نمیتونه ازدوست دخترای رنگارنگشم دوربمونه.قطعا منو هم مثل بقیه بعد از یه مدت ول میکنه ومیره سراغ یکی دیگه.وجالبترازاین اینه که بااین وجود طلاقم نمیده ونمیزاره برگردم ایرن.
    اگه با ارادهم ازدواج کنم80%بدبخت میشم.درهرصورت بدبخت میشم.ولی اگه با ارادازدواج کنم مجبورنیستم برم خارج وازخانوادم دورباشم.وهمینطور خودش انقد ثروت وپول داره که چشمش به ثروت بابا نباشه.
    امااصلا نمیتونم باهاش مخصوصا بااخلاقش کناربیام.منی که انقدر شادم چطورمیتونم بایه ادمی که سالی یه بارخندش رومیبینم زندگی کنم؟بایه ادمی که جزغرور چیزدیگه ای نداره وجز خودش کس دیگه ای رو نمیبینه.اصلا ازدواج چیه؟مجردی وعشق.اگه بخاطر شرط بابانبودعمراازدواج میکردم. حالابین این دوتاکدوم روانتخاب کنم؟
    پرهام که عمرا.پس میمونه اراد.ولی ازکجامعلوم که یکی مثل پرهام نباشه؟نه فکرنکنم باشه وگرنه بابا ارادو گزینه ی اول نمیذاشت. پس فعلا فقط میتونم بگم تنها نکته ی خوبش اینه که حداقل مثل پرهام نیست.ولی نمیتونم بااوهم ازدواج کنم.منی که ازپسراخوشم نمیادوهمیشه ازشون فراری بودم چطورمیتونم اورو خوشبخت کنم؟ و همینطور برعکس.این ازدواج برخلاف چیزی که پدرمادرامون فکرمیکنن،نتنها ماروخوشبخت نمی کنه بلکه ازاینی که هستیم هم بدبخت ترمیشیم.بایدیه کاری کنم که اصلا این ازدواج صورت نگیره.مثلا فرارکنیم.نه این کارخیلی بچگونس.ابروی خانواده هامون بااین کارمون ازبین میره.
    بابرخورد دستی روی شونم ازجا پریدم.
    پریسا:نمیخواستم بترسونمت عزیزم.ولی مثل اینکه سمعکت رونذاشتی هرچقدرصدات کردیم نشنیدی مجبورشدم بیام توی اتاقت.بسه هرچی به عشقت فکرکردی بیازندایی میزروچیده.بعدخندید باحرص وعصبانیت جعبه روپرت کردم زمین ورفتم نزدیک تر.
    _نشنیدم چون قبلش سمعکم روبه توقرض داده بودم.حالاهم بروبیرون.
    ازجاش تکون نخورد.باعصبانیت سرش دادزدم وگفتم:یعنی انقدرمشکلت بزرگه که باسمعک هم نمیشنوی؟گمشوبیرون.
    باتعجب نگاهم کردتاحالا عصبانیت منوندیده بود بعدازچنددقیقه رفت بیرون ودرومحکم بست.
    _روانی
    سرموبلندکردمو روبه اسمون بابغض گفتم:خدایامیبینی حالمو؟انقدبده که این جوجه هم به راحتی عصبانیم میکنه.کمکم کن.اگه تومیخوای این ازدواج صورت بگیره که باشه تسلیمم هرچی توبگی ولی بدون داغون میشم.خواستم به مهرداد(پسرخالم با باربد همسنن اگه یه ماه باربدازش کوچیکترباشه یه جورایی داداشم هم میشه اخه نوزادکه بودخالم تصادف میکنه ومامان بهش شیرمیده)زنگ بزنم ولی پشیمون شدم برای چی اون طفلک رواون سردنیا نگران کنم.
     
    آخرین ویرایش:

    baran...

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/19
    ارسالی ها
    145
    امتیاز واکنش
    975
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    همین نزدیکیا...
    همه سرمیز بودن جزمن.روبه روی باربدنشستم.اصلا نگام نکرد دوقاشق بیشتر نخوردم به باربدنگاه کردم که با بابا حرف میزدسعی میکردبا اشتهابخوره ولی مشخص بودکه داره بزور میخوره.بدون هیچ حرفی بلندشدم و رفتم بالا به صدازدن های مامانم هم توجه نکردم روی مبل نشستم منتظرباربدشدم.ده دقیقه بعداومد.
    بادیدن من تعجب کرداماسریع به حالت قبلش برگشت.ازجام بلندشدم وپشت سرش رفتم سمت اتاقش دروبازکرد رفت تو تاخواستم برم داخل در رو روم بست.همونجانشستم وبه درتکیه دادم.اشکام بباسرعت میریخت انگاریکی دنبالشون کرده بود.
    _باربدکارت دارم.
    باربد:من کارت ندارم.
    _باربدجون من.
    چنددقیقه سکوت برقرارشد بعددروبازکردچون من به درتکیه داده بودم باعث شد بیوفتم .
    _اااخ
    باربد:چیشد؟حالت خوبه؟
    _نه دماغم داره خون میاد.
    باربداومدکنارم نشست.
    باربد:کو ببینم؟دستتو بردار.
    دستموبرداشتم وخودمو انداختم توی بغلش.
    _باربد باورکن اون طوری که توفکرمیکنی نیست.مابهم علاقه ای نداریم.تروخداتودیگه باورکن.توکمکم کن.پریسا وقتی فهمید اون روح کارمن بوده اینجوری تلافی کرده باورکن.باربدمن نمیخوام باهاش ازدواج کنم.کمکم کن.
    باربد:باشه به شرطی که گریه نکنی.افرین حالامیخوای چیکارکنی؟
    _نمیدونم مجبورم که ادواج کنم ولی خوبیش اینه که حداقل حق انتخاب دارم.بابا گفته بایدبین اراد و پرهام یکدوم روانتخاب کنم.امشب بایدجواب روبدم بهش وگرنه خودش به انتخاب خودش ...ادامه ندادم وفقط یه اه کشیدم.
    باربد:پرهام؟شوخی میکنی؟باباگفته؟
    _اره.
    باربد:عمرا بزارم با اون پسره ی چندش ول ازدواج کنی.توکه اونومیشناسی.میدونی که چندتادوست دختر داشته وداره وچقدر از اونارو بدبخت کرده.باران یه وقت از سر لجبازی وتنفرت نسبت به اراد پرهام روانتخاب نکنیا.میدونم که بابا نظرش عوض نمیشه پس باید یکی روانتخاب کنی و اون یه نفرباید اراد باشه فهمیدی؟فقط اراد.
    _ولی باربد من ازهیچکدومشون خوشم نمیاد ازکجا معلوم که ارادمثل...
    بابا:باران؟کجایی تو؟
    _اتاق باربدم میام الان.
    باربد:نگران نباش مطمئنم که مثل پرهام نیست.منکه بد تورو نمیخوام.میدونم که اراد میتونه خوشبختت کنه.حالا برو بابامنتظرته.
    _هه!خوشبخت!دلت خوشه ها.
    ازاتاق اومدم بیرون.
    _مامان باباکو؟
    مامان:داخل اتاق کارشه.چرارنگت پریده؟
    _الان مثلا میخوای وانمودکنی که خیلی واست مهمم ونگرانمی؟باشه همین چندوقت پیش اثبات شد.دیگه نیازی نیست.
    مامان ناباورانه گفت:باراان.
    بدون توجه بهش بدون اینکه دربزنم وارداتاق شدم.
    بابا:بشین.
    _راحتم.
     
    آخرین ویرایش:

    baran...

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/05/19
    ارسالی ها
    145
    امتیاز واکنش
    975
    امتیاز
    266
    محل سکونت
    همین نزدیکیا...
    بابا:تصمیمت روگرفتی؟
    _بله.
    بابا:خوب؟
    نفسمونگه داشتم وباصدای ارومی گفتم:با...بااراد.
    بابا اومدجلوم ایستادوگفت:میدونم که دخترعاقلی هستی پسرخوبیه هیچ ایرادی هم نداره خوشبختت میکنه.بعدبغلم کردوپیشونیم روبوس کردوگفت:تبریک میگم عزیزم.
    بدون اینکه حرفی بزنم خودمو ازتوی بغلش کشیدم بیرون بعدازاینکه بامسواک افتادم به جون دندونام وهمه ی حرصم روسرشون خالی کردم رفتم توی اتاقمو تانزدیکای صبح گریه کردم بعدش دیگه چیزی نفهمیدم.
    ««اراد»»
    باورم نمیشد که بخوام اینطوری ازدواج کنم دیشب بلاخره جوابمو بهشون گفتم.من ازاون پسرایی هستم که خیلی خانواده دوستن برای همین طاقت دوریشون رو نداشتم . تنهاامیدم به باران بودکه قبول نکنه اماازاونجایی که خیلی خوش شانسم برعکس شد.به خاطرعمه باران که میخواست بره امریکا قرارشدعقدوعروسی روزودتربگیریم.البته برای منکه فرقی نداره درواقع اصلا برام مهم نیست .فرداعقدبود ویه هفته بعدعروسیمون.دراتاق بازشدوادری اومدتو.
    _صددفعه گفتم اینجادرداره همینجوری سرتوننداز پایین وبیاتو.
    ادری:اوه اوه چه عصبانی.حالاپاشو برودنبال باران باید بریدخرید.انگار نه انگارکه فرداعقدتونه ها.لباس میخواین حلقه میخواین اووووکلی چیزای دیگه هم هست.
    _حوصله ندارم خودش بره.
    ادری:عه چیرو خودش بره.نری با مامان طرفیاااحالاخودت میدونی.
    بعدازاتاق رفت بیرون.همش ادم روتوی منگنه میزارن.ای خداعجب گیری کردیمااا.اخه نونم کم بود ابم کم بود زن گرفتنم دیگه چی بود.
    یه بلیز طوسی باشلوار پررنگ ترازبلیزم پوشیدم.بعدازاینکه ساعتم رودست کردم وادکل زدم رفتم بیرون.بعدازخداحافظی بامامان به سمت خونشون رفتم.زنگ دروزدم
    الهام خانوم:بله؟
    _سلام ارادم میشه به باران بگیدبیاد؟
    الهام خانوم:سلام پسرم بیاتو
    _نه ممنون.
    الهام خانوم:تعارف نکن بیا.
    دروبازکردم رفتم تو.خونه ی قشنگی دارند.
    الهام خانوم:سلام پسرم خوبی؟خوش اومدی.
    _سلام ممنون شماخوبی؟
    الهام خانوم:ممنون بشین برات یه چیزی بیارم تاباران بیاد.
    _ممنون زحمتتون میشه.
    الهام خانوم:این چه حرفیه راحت باش غریبی نکن.
    دودقیقه بعدباران ازروی نرده سرخوردواومدپایین.چشام 4تاشدپس پله رو برای قشنگی گذاشتن؟
    باران بادیدنم خندش گرفت ولی سعی میکردنخنده.
    الهام خانوم:باراااان هزاردفعه گفتم ازروی نرده هاسرنخور.بیایه چیزی بخوربعدبرید.
    باران:نه من نمیخورم بعدرفت داخل حیاط.
    الهام خانوم:بفرماپسرم اگه سردشده بگوبرم برات عوضش کنم.
    _نه ممنون الهام خانوم.
    الهام خانوم:الهام خانوم چیه پسرم؟میتونی منوجای مادرت بدونی البته اگه دوست داشته باشی.
    _نگیداین حرف رومن ازخدامه یه مامان گل دیگه ای مثل شماداشته باشم.
    بعدبلندشدموبعدازخداحافظی بامادرجون رفتم بیرون.باران کلافه به ماشین تکیه داده بود.بدون توجه بهش دروبازکردمونشستم توی ماشین.
    باران:ناهارم میخوردی بعدمیومدی.
    _دیگه گفتم یه روزدیگه مراحم بشم بادهن بازداشت نگاهممیکرد.الان میگه پسرچقدرپرو.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا