خواستم نرم ولی بعدش گفتم شایدیه فکری به ذهنش رسیده باشه.دراتاقش روبازکرد صبرکردتااول من برم داخل روی تختش نشستم.کلافه بود اینوازکاراش فهمیدم.
هی دستشومیکردتوی موهاش وموهاشومیکشید.یهو باشدت ازجاش بلندشدکه دومترپریدم بالا یه پوزخند بهم زد وشروع کردبه راه رفتن هی ازاینور به اونور ازاونور به اینور اخرشم رفت سمت پیانو ومجسمه ای که روش بود روبرداشت سمت دیوارپشت سرم پرت کرد.اگه جای خالی نداده بودم منم بااون مجسمه میرفتم و به دیوار میچسبیدم. مجسمه هزارتیکه شد.
_هییییع!
این چرااینکارارومیکنه اه.قلبم اومدتوی دهنم.
_میشه به جای اینکارایه جابشینی تاببینیم بایدچه خاکی توسرمون بریزیم؟
بافاصله بامن روتخت نشست.
اراد:بایدهرطورشده جلوشون روبگیریم.
_اخی کوچولوخودت گفتی یاکسی کمکت کرد؟
بااخم برگشت سمتم.
_خوب حرفامیزنیا.خودم اینومیدونم چه جوریش مهمه.
اراد:نمیدونم.
خواست دوباتره بلندبشه که بلندگفتم:نه.!باچشمای گردنگاهم کردکه گفتم:خوب هی بلندمیشی راه میری عصاب ادم روخوردمیکنی من امشب برم خونه بامامان اینا حرف میزنم حتما راضی میشن.
صدای دراومد.ارادبلندشدودرروبازکرد.
ادری:الهام جون گفتن که باران روصداکنم میخوان برن بعدبدون اینکه به ارادومن نگاه کنه رفت پایین.
اروم ازارادخداحافظی کردم که سرشوتکون داد.خو میمیری بگی خداحافظ نه واااقعا میمیری؟
ازفرشته جون هم خداحافظی کردم.
_خداحافظ عروس گلم.
بیاااا نه به داره نه به باره شدم عروسشون.
توی ماشین باربداصلا باهام حرف نمیزد.معلوم بوددلخوره ازم.
جلوی دردست پریسارونگه داشتم وگفتم:واقعا که بچه ای تلافی میکنم.
بعدرفتم داخل بدازاینکه عمه وباربدوپریسارفتن بخوابن رفتم روبه روی مامان وبابا که داشتن فیلم میدیدن نشستم.
من:میخوام باهاتون صحبت کنم.
باباتلویزیون روخاموش کردوگفت:بگودخترم.
_موضوع اونی که شمافکرمیکنیدنیست.
بابا:ماخوب میدونیم موضوع چیه نمیخوادتوجیح کنی من خیلی هم خوشحالم که به به اراددل بستی.
_اشتباه میکنیدمابهم هیچ علاقه ای نداریم.
بابا:ولی رفتاراتون اینونشون نمیده.
_ولی بابا...
بابا:باران بس کن.بسه هرچقدر توی این موارد خودت تصمیم گرفتی این دفعه مابرات تصمیم میگیریم.تاحالا هرخاستگاری که داشتی روی هرکدومشون عیبی گذاشتی وبه بهونه های مختلف ردشون کردی خوشبختانه اراد دیگه ایرادی نداره که بخوای ردش کنی.
_بابامهم ترازاینکه من هیچ علاقه ای بهش ندارم؟
بابا:همه ی ادماکه ازدواج میکنن قبل ازدواج عاشق هم نبودن که بعدازدواج عاشق هم شدن نمونش همین منومامانت.اگه علاقه ای هم نباشه بوجودمیاد.
_باباااا حرفتون منطقی نیست.
بابا:خیله خوب باشه.حالاکه باارادازدواج نمیکنی بایدباپرهام ازدواج کنی.
اولش فکر کردم بابا راضی شده .خوشحال شدم اماباشنیدن ادامه ی حرفش مثل لاستیک پنچرشدم.
بادادگفتم:چــی پرهام؟شوخی میکنید.(پرهام پسرعمه امه که 7سال ازم بزرگتره ازپریساهم چندش تره)
بابا:هیس.عمت میشنوه.بایدیه کدم روانتخاب کنی.
_خوب بشنوه.مامان تویه چیزی بگو.
مامان:حق با باباته منم باهاش موافقم.
باچشمای اشکی نگاشون کردم وبعدبادورفتم داخل اتاقمودرومحکم بستم وقفل کردم.
هی دستشومیکردتوی موهاش وموهاشومیکشید.یهو باشدت ازجاش بلندشدکه دومترپریدم بالا یه پوزخند بهم زد وشروع کردبه راه رفتن هی ازاینور به اونور ازاونور به اینور اخرشم رفت سمت پیانو ومجسمه ای که روش بود روبرداشت سمت دیوارپشت سرم پرت کرد.اگه جای خالی نداده بودم منم بااون مجسمه میرفتم و به دیوار میچسبیدم. مجسمه هزارتیکه شد.
_هییییع!
این چرااینکارارومیکنه اه.قلبم اومدتوی دهنم.
_میشه به جای اینکارایه جابشینی تاببینیم بایدچه خاکی توسرمون بریزیم؟
بافاصله بامن روتخت نشست.
اراد:بایدهرطورشده جلوشون روبگیریم.
_اخی کوچولوخودت گفتی یاکسی کمکت کرد؟
بااخم برگشت سمتم.
_خوب حرفامیزنیا.خودم اینومیدونم چه جوریش مهمه.
اراد:نمیدونم.
خواست دوباتره بلندبشه که بلندگفتم:نه.!باچشمای گردنگاهم کردکه گفتم:خوب هی بلندمیشی راه میری عصاب ادم روخوردمیکنی من امشب برم خونه بامامان اینا حرف میزنم حتما راضی میشن.
صدای دراومد.ارادبلندشدودرروبازکرد.
ادری:الهام جون گفتن که باران روصداکنم میخوان برن بعدبدون اینکه به ارادومن نگاه کنه رفت پایین.
اروم ازارادخداحافظی کردم که سرشوتکون داد.خو میمیری بگی خداحافظ نه واااقعا میمیری؟
ازفرشته جون هم خداحافظی کردم.
_خداحافظ عروس گلم.
بیاااا نه به داره نه به باره شدم عروسشون.
توی ماشین باربداصلا باهام حرف نمیزد.معلوم بوددلخوره ازم.
جلوی دردست پریسارونگه داشتم وگفتم:واقعا که بچه ای تلافی میکنم.
بعدرفتم داخل بدازاینکه عمه وباربدوپریسارفتن بخوابن رفتم روبه روی مامان وبابا که داشتن فیلم میدیدن نشستم.
من:میخوام باهاتون صحبت کنم.
باباتلویزیون روخاموش کردوگفت:بگودخترم.
_موضوع اونی که شمافکرمیکنیدنیست.
بابا:ماخوب میدونیم موضوع چیه نمیخوادتوجیح کنی من خیلی هم خوشحالم که به به اراددل بستی.
_اشتباه میکنیدمابهم هیچ علاقه ای نداریم.
بابا:ولی رفتاراتون اینونشون نمیده.
_ولی بابا...
بابا:باران بس کن.بسه هرچقدر توی این موارد خودت تصمیم گرفتی این دفعه مابرات تصمیم میگیریم.تاحالا هرخاستگاری که داشتی روی هرکدومشون عیبی گذاشتی وبه بهونه های مختلف ردشون کردی خوشبختانه اراد دیگه ایرادی نداره که بخوای ردش کنی.
_بابامهم ترازاینکه من هیچ علاقه ای بهش ندارم؟
بابا:همه ی ادماکه ازدواج میکنن قبل ازدواج عاشق هم نبودن که بعدازدواج عاشق هم شدن نمونش همین منومامانت.اگه علاقه ای هم نباشه بوجودمیاد.
_باباااا حرفتون منطقی نیست.
بابا:خیله خوب باشه.حالاکه باارادازدواج نمیکنی بایدباپرهام ازدواج کنی.
اولش فکر کردم بابا راضی شده .خوشحال شدم اماباشنیدن ادامه ی حرفش مثل لاستیک پنچرشدم.
بادادگفتم:چــی پرهام؟شوخی میکنید.(پرهام پسرعمه امه که 7سال ازم بزرگتره ازپریساهم چندش تره)
بابا:هیس.عمت میشنوه.بایدیه کدم روانتخاب کنی.
_خوب بشنوه.مامان تویه چیزی بگو.
مامان:حق با باباته منم باهاش موافقم.
باچشمای اشکی نگاشون کردم وبعدبادورفتم داخل اتاقمودرومحکم بستم وقفل کردم.
آخرین ویرایش: