کامل شده رمان نابودگری از نسل باد(جلد دوم شکست ناپذیر) | elahe-mohammadi کاربر انجمن نگاه دانلود

چقدر از روند داستان راضی هستین و دوست دارید آخر رمان چطور تموم بشه؟


  • مجموع رای دهندگان
    106
وضعیت
موضوع بسته شده است.

الهه.م

.
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/02/03
ارسالی ها
816
امتیاز واکنش
61,009
امتیاز
966
سن
26
محل سکونت
مشهد
نفسم رو آه‌مانند بیرون فرستادم. همین رو کم داشتیم. نریمان به من نگاه کرد. سرم رو با تاسف تکون دادم.
نگاهی به اولیندا (olinda) که متفکر به یه نقطه خیره شده بود، انداختم و گفتم:
- من احساس می‌‌کنم نیروی عناصر چهارگانه توی ارفلون یه شکل دیگه و با یه قدرت دیگه باشه. می‌‌خواستم بدونم که این واقعیته یا فقط یه احساس الکیه؟ چون از وقتی به ارفلون اومدم چاکرام خودبه‌خود فعالیت می‌‌کنه و دست‌هام یه حال خاصی داره.

با دقت نگاهم می‌‌کرد. بعد از تموم‌شدن حرفم گفت:
- آری تو درست حدس زدی. در زمین موانعی هست که نمی‌شود عناصر را به راحتی فعال نمود؛ به عنوان مثال در زمین باید فکر کرد که عنصر را به چه حالتی به کار برد و بعد تصمیم بگیری که آن را از دست‌‌هایت یا هرجای دیگر از بدنت خارج کنی؛ اما در ارفلون این‌طور نیست. کافیست از ذهنت بگذرد که چه‌طور عنصر را استفاده کنی، دست‌‌هایت خودبه‌خود همان کار را می‌‌کنند، بدون هیچ تمرکزی.
لبخندی زدم و گفتم:
- چون ما توی زمین این عنصر رو فعال کردیم، شرایط دیگه‌ای داشتیم. برای همین خواستم که این‌جا هم امتحانش کنم.
فوری گفت:
- نزدیک کاخ مرمر این‌ کار را نکنید!
لبخندم رو پررنگ کردم و گفتم:
- نه خیالتون راحت. بیرون از کاخ این کار رو انجام می‌دیدم.
سرش رو به معنی فهمیدن تکون داد. به نریمان نگاه کردم و با‌ اشاره فهموندم که بریم. از جام بلند شدم و از اولیندا اجازه گرفتم. از دالان خارج شدم. پشت سرم نریمان خارج شد و با‌هام هم‌قدم شد.
- از جیکوب خبر داری؟
ایستادم و نگاهش کردم. دلم یهو شور افتاد.
- چه‌طور؟ مگه چیزی شده؟
شونه‌ای بالا انداخت و به راهش ادامه داد. به اجبار با‌هاش هم‌قدم شدم.
- نه! یعنی نمی‌دونم. باید حواست بهش باشه. اون شرایط خاص‌تری نسبت به بقیه داره.
سرم رو تکون دادم. هنوز به در خروج از کاخ نرسیده بودیم.
- با‌ ایمان در چه وضعی هستی؟

زیرچشمی نگاهش کردم و با اخم گفتم:
- نمی‌خوام در این مورد حرف بزنم.
صدایی شبیه هوم ازش خارج شد.
- فقط می‌‌خواستم ببینم به کجا رسیدی!
به در کاخ رسیده بودیم. ایستادم و نگاهش کردم. وقتی دید همراهش نیستم، برگشت و نگاهم کرد.
- چرا برات مهمه؟ تو از اول هم رابـ ـطه‌ی من با‌ ایمان رو نمی‌خواستی. به قول خودت صدبار هم بهم این رو گفتی. خب! من هم به این نتیجه رسیدم که‌ ایمان واقعا لیاقت فکرکردن نداره و من‌ اشتباه کردم که یک‌سال خودم رو درگیرش کردم. حالا چی می‌‌خوای بشنوی؟ این‌که ازش متنفر شدم؟ آره من ازش متنفر شدم. دیگه اصلا نمی‌خوام ریخت و ترکیبش رو ببینم و الان هم دارم به زور تحملش می‌‌کنم. خوب شد؟

به پشت سرم نگاه کرد. گردنش رو خاروند و گفت:
- شاید!
برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم. به‌ ایمان که با ناباوری بهم خیره شده بود، نگاه کردم. فحشی زیر لب به نریمان دادم.

قدمی به جلو برداشت و گفت:
- این تصمیم آخرته؟
شونه‌ای بالا انداختم و گفتم:

- از دیشب تصمیمم رو گرفتم. همون لحظه هم تصمیمم قطعی بود.
جلوتر اومد و دقیقا روبه‌روم ایستاد. سرم رو بالا بردم و به چشم‌هاش نگاه کردم.

آروم گفت:
- یعنی چی الینا؟ چه‌طوری می‌‌تونـ...
وسط حرفش پریدم و گفتم:
- همون‌طور که تو تونستی یک سال به من دروغ بگی و من رو بازی بدی. من هم همون‌طوری اون اتفاق‌ اشتباهی رو فراموش می‌‌کنم. از زندگیم پاکت کردم، از قلبم، از ذهنم، از خاطره‌‌هام! و برای همیشه چشم‌های یشمی‌ای رو که با عشق دروغینش بهم خیره می‌‌شد فراموش می‌‌کنم.
قدمی ازش دور شدم و گفتم:
- بهتره دیگه به این موضوع فکر نکنی. به اون بچه‌ای فکر کن که بعد از برگشتنت تو باباشی. هلیا خیلی دوستت داره و می‌‌تونه خوشبختت کنه. پس تو هم من رو فراموش کن.
بی‌توجه به نگاه خیر‌ه‌اش رو ازش گرفتم و به‌ طرف در حرکت کردم. به نریمان که منتظر بهم نگاه می‌‌کرد، نگاه گذرایی انداختم و از کنارش رد شدم. لبم رو گزیدم و سوزشی رو توی قلبم حس کردم. قلبم... قلبم... قلبم! قلبم سر این قضیه‌ی یک‌ساله نابود شد. آهی کشیدم و به فرشته‌‌های نگهبان‌ اشاره کردم که دروازه رو باز کنن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    از دروازه رد شدم و به بچه‌‌ها که منتظر ایستاده بودن نگاه کردم. نزدیکشون رفتم و گفتم:
    - عنصر‌هاتون رو امتحان کنید. ارفلون با زمین شرایطش فرق می‌‌کنه.
    نفس عمیقی کشیدم و به‌ ایمان و نریمان که شونه‌ به‌ شونه‌ی هم، به جمع ملحق شدن نگاه کردم. عصبی نگاه ازشون گرفتم و به بچه‌‌ها که دست‌هاشون رو تکون می‌‌دادن و با احتیاط از عناصرشون استفاده می‌‌کردن، خیره شدم.

    بلند گفتم:
    - این چه وضعیه؟ قشنگ و باقدرت! فضای به این بزرگی این‌جاست. با مقیاس بالا کار کنید.
    عصبی دستم رو به کمرم زدم و بهشون خیره شدم. برگشتم و به‌ ایمان و نریمان نگاه کردم.

    دوباره با صدای بلند گفتم:
    - شما دوتا هم جزو این‌ها هستین. زود باشین.
    و با اخم بهشون خیره شدم. این فریاد کشیدن یه‌کم آرومم می‌‌کرد! دست راست و چپم رو سمت چپ بدنم بردم. کنار هم نگهشون داشتم. چرخی دادمش و به روبه‌روم پرتابش کردم. بدون هیچ تمرکزی!
    لبخندی که داشت روی لبم می‌‌اومد رو قورت دادم و اخم کردم.
    - توی زمین که زدی لت و پارم کردی! این‌جا ظرفیت مبارزه رو داری؟

    برگشتم و به نریمان که نزدیکم ایستاد نگاه کردم. آروم و شمرده گفتم:
    - یعنی من بی‌ظرفیتم؟
    پوزخندی زد و گفت:

    - شاید باشی؛ اما خب منظور من الان این بود که بدون قصد مرگ بجنگی! نزدیک جنگ با نارسوس مصدوم نشم.
    لبخند پیروزی روی لبم نشست. با زبون بی‌زبونی داشت اعتراف می‌‌کرد که قدرت من بیشتره.

    پوزخندش رو عمیق‌تر کرد و گفت:
    - البته الان خیلی مواظب خودت باش؛ چون من عادت ندارم لطفی رو تلافی نکنم!
    لبخندم رو جمع کردم و گفتم:
    - خیلی مطمئن نباش.
    مشتش رو جلو آورد. دستم رو مشت کردم و به نشونه‌ی قدرت روی مشتش ضربه‌ای زدم. عقب رفتم و ازش فاصله گرفتم. شنلم رو مرتب کردم و خونسرد نگاهش کردم. یهو دوتا دستم رو بالا بردم و باد رو به شکل توپ بزرگی جلوی پاش کوبیدم. قدمی عقب برداشت و با چشم برام خط‌ونشون کشید. لبخند مسخره‌ای زدم. کف دستش رو به‌طرفم گرفت و با شدت باد رو از دستش به‌طرفم پرتاب کرد. قدمی به عقب برداشتم. قبل از این‌که بیفتم، تعادلم رو حفظ کردم و به سمت چپش دویدم. دست چپ و راستم رو نوبتی و تند تند تکون می‌‌دادم و همون کار قبلیم رو با سرعت و شدت بیشتری انجام می‌‌دادم.
    سریع به خودش اومد و با یه حرکت چرخشی از حلقه‌ای که داشتم درست می‌‌کردم، خارج شد. دور خودش چرخید. فهمیدم می‌‌خواد چی‌کار کنه! با چشم‌های گرد به حجم گرد بین دستش نگاه کردم. دو دور زد و به‌طرفم پرتابش کرد. دست‌هام رو تکیه‌گاه کردم و به صورت خودم رو روی زمین انداختم. باد حدود یک وجب بالا‌تر از بدنم عبور کرد. نگاهش کردم که با نیشخند نگاهم می‌‌کرد. سریع از جام بلند شدم.
    دوتا دستم رو کنار هم گرفتم و چرخوندم. حواسم به کار خودم بود و نمی‌دونستم که اون چه نقشه‌ای داره. مواظب بودم بادی که از دستم خارج می‌‌کنم به هرز نره! به صورت دایره‌ای دستم رو چرخوندم و به‌طرفش پرتاب کردم. هم‌زمان یک قدم جلو رفتم. فاصله زیاد دوری باهم نداشتیم.
    حجم بادی که هر دو می‌‌خواستیم به هم بزنیم، همزمان خارج شد و به هم برخورد کرد و قدرتش به خودمون برخورد کرد. به پشت روی زمین افتاده بودم. آخی زیر لب گفتم و نشستم. چشم‌هام رو به خاطر سرگیجه‌ای که داشتم روی هم فشردم. به اون وحشیِ روانی نگاه کردم. اون هم دقیقا توی وضعیت من بهم خیره شده بود. به دستی که به‌طرفم دراز شد نگاه کردم.

    دست ندا رو گرفتم و از جام بلند شدم. فرامرز نزدیکم اومد و گفت:
    - شما دوتا قدرتتون برابره، برای همین هیچ‌وقت یک نفر پیروز نمیشه.
    اون بی‌جا کرده با من انرژیش برابره! شیطونه میگه بزنم لت و پارش کنم.

    نگاه ازش گرفتم و گفتم:
    - عنصرها در چه وضعیتیه؟

    - این‌جا خیلی بهتره! جنگ قبل توی زمین بود و ما خیلی محدودیت داشتیم. این‌جا خیلی خوب عمل می‌‌کنه عناصر.
    سرم رو تکون دادم و گفتم:
    - همه کار کردین؟
    بعد از گرفتن تایید از همه به‌ طرف کاخ مرمر برگشتیم. به اوفریل نگاه کردم وگفتم:
    - از وقتی ما اومدیم، چند روز گذشته؟
    نگاهی به آرباتل انداخت و گفت:

    - سه روز.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    با چشم‌های گرد نگاهش کردم و گفتم:
    - گِتِل (Getel) کجاست؟ زود بگید بیاد پیش من.
    سری تکون داد و گفت:
    - چشم.
    نزدیک دالان خودمون بودم. کلافه بودم. معلوم نیست چه اتفاقاتی تا الان افتاده. عصبی و کلافه قدم‌رو می‌‌رفتم.
    - چی‌ شده؟

    برگشتم و به نریمان نگاه کردم. کلافه جواب دادم:
    - منتظر گتلم. از وقتی اومدیم سه روز گذشته و من امروز فقط با گتل جروبحث کردم. حواسم نبود که بپرسم چه خبرهایی داره.
    به گتل که از دور می‌‌اومد نگاه کردم. بال‌هاش رو بست و روبه‌روم فرود اومد.

    تعظیم کوتاهی کرد و گفت:
    - من را خواسته بودید.
    سرم رو تکون دادم و گفتم:
    - آره. بگو ببینم تو این سه روز چی گذشته؟ نارسوس وارد رفیع شده یا نه؟
    سرش رو پایین انداخت و گفت:

    - آری! او روز دوم وارد رفیع شده و حال رفیع در تصرف اوست. منتظر فرصت برای حمله به قیدوم است.
    پراسترس نفسم رو به بیرون فرستادم. نریمان پرسید:
    - چه‌قدر تلفات داده؟
    گتل نگاهش رو بین من و نریمان چرخوند و جواب داد:

    - می‌‌شود گفت که هزار نفر از لشکرش به دوزخ فرستاده شده‌اند؛ اما او از این اتفاق اصلا نگران نیست.
    دستم رو به صورتم کشیدم و گفتم:
    - زود برو پیش آیئیل بگو کار مهمی با‌هاش دارم.
    تعظیمی کرد و دوباره پرواز کرد.
    - این‌طوری خیلی زود به ارفلون می‌‌رسه.

    نگاهش کردم و گفتم:
    - بهتر نیست بریم ماروم؟

    - نه بهتر نیست؛ چون ارفلون صحنه‌ی مبارزه‌ی بهتری برامون می‌‌سازه. مطمئن باش تا ارفلون نمی‌تونه با تعداد زیادی از لشکرش بیاد. حداکثر خودش و اون شیش تا احمق با یه لشکر کوچیک از جادوگراش همراهش میان.
    بی‌ربط پرسیدم:
    - تو وقتی اون‌جا بودی، باربد رو ندیدی؟

    تیز نگاهم کرد و نچی کرد.
    دوباره پرسیدم:
    - یعنی چی؟ یعنی کشته شده!
    شونه‌ای بالا انداخت و گفت:
    - نمی‌دونم.
    - امیدوارم مرده باشه.
    زیرچشمی نگاهم کرد و دست‌هاش رو به کمرش زد. سرم رو بالا بردم و نگاهش کردم.
    - بریم پیش لاگوس؟

    چشم‌هام رو ریز کردم و پرسیدم:
    - واسه چی؟

    قدمی به جلو برداشت و گفت:
    - ازش یه سوالی دارم.

    چونه‌ای بالا انداختم و گفتم:
    - بریم.
    همراهش راه افتادم. فکر می‌‌کنم لاگوس هم مثل اولیندا فرشته‌ی بزرگی باشه. نفس عمیقی کشیدم و به وقتی که نارسوس وارد ارفلون بشه فکر کردم. انقدر درگیر فکر کردن بودم که نفهمیدم کی رسیدیم. به نریمان که با دقت به صورتم نگاه می‌‌کرد، نگاه کردم.
    - چیه؟

    به‌طرفم خم شد و گفت:
    - صورتت چی‌ شده؟

    دستی بی‌هدف به صورتم کشیدم.
    - مگه چی‌ شده؟
    - گونه‌ی چپت داره کبود میشه.

    دستم رو روی گونه‌م گذاشتم و پرسیدم:
    - داره کبود میشه یا شده؟
    نگران گفت:

    - داره کبود میشه.
    دستم رو محکم گرفت و دنبال خودش کشید. شوکه همراهش شدم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    وارد دالانی که متعلق به لاگوس بود شد و مستاصل پرسید:
    - این طبیعیه؟
    به فرشته‌ی عظیم الجثه‌ای که با آرامش نگاهمون می‌‌کرد، خیره شدم. وای خدای من. چه‌قدر بزرگ و مقتدر! نگاه دقیقی به من انداخت و با لحن آرومی گفت:
    - از کی این‌طور شده است؟
    نریمان به جای من جواب داد:

    - همین الان دیدم. داره کم‌کم کبود میشه.
    دستش رو گردش‌وار توی هوا تکون داد. فوری دوتا فرشته ظاهر شدن. با سر به من‌ اشاره کرد. یکیشون به‌طرفم اومد و دستش رو روی صورتم کشید. اصلا نمی‌دونستم چه شکلی شده که نریمان! نریمان ها! این‌قدر نگران شده. فقط می‌‌تونم احتمال بدم که خیلی اوضاع وخیمه! وگرنه نریمان کسی نیست که بخواد تا این حد نگران بشه و نگرانیش رو بروز بده!
    فرشته‌ای که دستش رو به صورتم کشیده بود، به لاگوس نگاه کرد و سرش رو تکون کوچیکی داد.
    - مدمرة نزدیک من بیا.

    با طمانینه به‌طرفش رفتم و کنارش ایستادم. سنگ سبز رنگی رو به صورتم نزدیک کرد. نوری ازش خارج شد که باعث شد چشم‌هام رو ببندم. بعد از چند ثانیه گفت:
    - سبحان الله و الحمد الله و لا اله الا الله و الله اکبر. بهبود یافت.
    آروم چشم‌هام رو باز کردم. نفس عمیقی کشیدم و عطر خوش‌بویی که توی فضا پیچیده بود رو با تمام وجود بلعیدم. صورتم رو به سمت نریمان چرخوندم. نگاه دقیق به صورتم کرد و نامحسوس نفس عمیقی کشید.
    به‌طرف صندلی‌ای که روبه‌روی لاگوس بود رفتم و روش نشستم. با سر به نریمان‌ اشاره کردم. نزدیک اومد و صندلیِ کنارم نشست.
    - گمان می‌‌کنم برای اطلاع از چیزی به این‌جا آمده باشید.

    نریمان سرفه‌ای مصلحتی کرد و گفت:
    - بله. قبل از این‌که به رفیع بریم، متوجه شدیم که باید جادو‌‌هایی که رومون اعمال شده رو باطل کنیم؛ چون ورود با جادو به رفیع ممکن نیست.
    سرش رو تکون داد و گفت:
    - آری درست است.
    از گوشه‌ی چشم نگاهش کردم. با حرفش متوجه شدم که برای چی به دیدن لاگوس اومدیم.
    - توی لشکر نارسوس، یه لشکر مختص به جادوگرهاست و اون‌ها الان وارد آسمون شدن و دارن اون جادو‌‌ها رو استفاده می‌‌کنن.
    - کاملا متوجه‌ی منظورت می‌‌شوم. شما نیز با خود دو جادوگر آورده‌اید و قرار است آن‌ها هم از جادو استفاده کنند. ورود جادوگر‌‌ها به آسمان آزاد است و حتی استفاده از جادو در آسمان بسیار ساده‌تر و راحت‌تر از زمین است، همان‌طور که عناصر راحت‌تر جاری می‌‌شوند. صورت مدمره نیز جادویی بود که از قیدوم تا به این‌جا رسیده بود.

    به جلو خم شدم و گفتم:
    - پس اگه این‌طور باشه این لشکر اصلا قابل کنترل نیست؛ چون در برابر شهاب‌‌ها امکان داره که بتونن مقاومت کنن؛ از جادو هم که به راحتی استفاده می‌‌کنن!
    مو‌‌های سفید و بلندش رو دست کشید و گفت:
    - آری متاسفانه. این لشکر ملعون بسیار قدرتمند است؛ اما شما از قدرت خداوند سبحان غافل مشوید. اوست توانای تمام هستی.
    لبخند عمیقی زدم و آرامش حرفش رو با تمام وجود به قلبم سرازیر کردم. نفس عمیقی کشیدم. از جام بلند شدم و گفتم:
    - با اجازه.
    سرش رو تکون داد. از دالان خارج شدم. من باید می‌‌رفتم و کاری به نریمان نداشتم که می‌‌خواد بیاد یا نه. احتمالا الان آیئیل رسیده بود و منتظر من بود. قدم‌هام رو بلند برداشتم. نزدیک دالان خودمون دیدمش. به‌طرفم پرواز کرد و روبه‌روم ایستاد.
    دیگه لبخند نمی‌زد و از چشم‌هاش غم می‌‌بارید. تحت تاثیر نگاه مغمومش ساکت شده بودم و به چشم‌هاش خیره شدم. لب‌هام حرکت نمی‌کرد. چه اتفاقی می‌‌تونه آیئیل همیشه خندون رو این‌قدر ناراحت کنه! اون قدم اول رو برداشت و با چشم‌هاش صحبت کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    گفت که وضعیت رفیع چه‌قدر خراب شده. گفت که نارسوس عوضی چه وحشی‌بازی‌‌هایی درآورده و چه همه فرشته‌ای که توسط خودش و لشکرش از بین رفتن. گفت که آمابیل هم توی این بازی کثیف از بین رفته و من فهمیدم دلیل اصلی غم چشم‌هاش چیه. آمابیل و آیئیل خیلی با هم صمیمی بودن و می‌‌تونستم حس کنم محبت و لطفی رو که به هم‌دیگه داشتن.
    چندبار پلک زدم تا‌ اشک‌‌هایی که تا لبه‌ی پلکم اومده بودن و تقلا می‌‌کردن سرازیر بشن رو کنترل کنم. آه که صد افسوس هم چیزی که از دست رفته رو برنمی‌گردونه. فکر این‌که توی جنگمون با نارسوس بخوایم تلفات بدیم و هرکدوم از بچه‌‌ها از بین برن، دیوونه‌م می‌‌کرد و ترس بزرگی به دلم چنگ می‌انداخت.

    لب‌هام رو روی هم فشردم و پرسیدم:
    - چه‌قدر دیگه می‌‌تونید مقاومت کنید؟ یعنی نارسوس کِی به ارفلون (Arfaloon) می‌‌رسه؟
    سرش رو تکون داد و جواب داد:
    - نمی‌دانم؛ اما حداقل تا سه روز دیگر به ارفلون می‌‌رسند؛ اما نگران نباش زیرا که تلفات زیادی تا به حال داده است و تا به ارفلون برسد، لشکر زیادی نخواهد داشت.
    لبم رو گزید و گفتم:
    - برای آمابیل متاسفم.
    لبخند غمگینی زد و گفت:
    - از تو ممنون هستم. من باید به قیدوم برگردم. هر لحظه ممکن است که به قیدوم حمله شود.
    - مواظب خودت باش. نمی‌خوام به این فکر کنم که تو هم از بین بری.

    لبخند تلخی زد و گفت:
    - نترس مدمرة. من جزو فرشتگان علیا هستم و از بین نمی‌روم.
    نگاه گیجم رو که دید، ادامه داد:
    - آمابیل از فرشتگان نگهبان بود. من فرشته‌ی آینده هستم و اگر آسیب ببینم، زود بهبود می‌یابم.
    نفسی از سر آسودگی کشیدم و گفتم:
    - خیلی خب. هر اتفاق جدیدی که افتاد گتل رو پیش من بفرست تا برام خبر بیاره.
    سرش رو تکون داد و پرواز کرد. به نریمان که نزدیکم می‌‌اومد خیره شدم.
    - چی‌ شد؟

    نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
    - چی می‌‌خواستی بشه؟ همین‌طور درو می‌‌کنه و جلو میاد. تقریبا سه روز دیگه به این‌جا می‌‌رسه.
    کنار گردنش رو خاروند و گفت:
    - پس نباید دیگه بشینیم.
    استفهامی نگاهش کردم.
    - باید سام و هلیا، جادو‌‌هاشون رو از همین‌جا بفرستن تا نتونن به این‌جا برسن. کلا الان دیگه وقت استراحت کردن نیست.

    سرم رو به معنی فهمیدن تکون دادم و گفتم:
    - پس به بچه‌‌ها بگو بیان بیرونِ کاخ.
    از کنارم رد شد. دست‌هام رو محکم به صورتم کشیدم. آه خدایا به آرامش احتیاج دارم. به‌طرف خروجی حرکت کردم. باید گردباد رو این‌جا تمرین کنم و ببینم چه‌طور کنترل میشه. یهو باربد از ذهنم عبور کرد. سر جام ایستادم. نارسوس به یک انسان احتیاج داشت تا با قربونی کردنش وارد رفیع بشه! نکنه اون یه نفر باربد بوده؟ شونه‌ای بالا انداختم. خب به درک که قربونیش کرده. اصلا چه بهتر. به فرشته‌‌های نگهبان‌ اشاره کردم که دروازه رو باز کنن. از کاخ مرمر خارج شدم و به روبه‌روم نگاه کردم. به همون قصر الماسی که دلم می‌‌خواست اون‌جا ساکن بشیم. دقیقا شبیه قصه‌‌ها بود. وای عین قصر آرزو‌های دخترونه می‌‌مونه! نفسم رو آه مانند بیرون فرستادم. برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم. هنوز بچه‌‌ها نرسیده بودن و الان بهترین فرصت بود که گردباد رو امتحان کنم.
    از دروازه‌ی کاخ مرمر فاصله گرفتم.
    صاف ایستادم و نفس عمیقی کشیدم. پا‌هام رو روی زمین دایره‌وار کشیدم. کم‌کم با حس سوزن سوزن شدن سر انگشتام، شروع به چرخیدن کردم. سرعتم رو زیاد کردم. برخلاف زمین که هروقت این کار رو می‌‌کردم بدنم به‌شدت تحت فشار قرار می‌‌گرفت و استخون‌هام رو به ضعف می‌‌رفت، الان حس قدرت بیشتری داشتم و هیچ دردی رو حس نمی‌کردم. سرعت چرخشم زیاد شده بود. ناگهانی دست‌هام رو بالا بردم. گردبادی که این دفعه ساخته بودم، رنگ تیره‌ای داشت و همراه با قدرتش تکونم می‌‌داد. بعد از یک یا دو دقیقه دست‌هام رو یهویی پایین گرفتم و گردباد رو خاموش کردم.
    به بچه‌‌ها که منتظر بهم خیره شده بودن، نگاه کردم و لبخند احمقانه‌ای زدم. آمادگی نداشتم که الان من رو ببینن. البته ندا، جیکوب و‌ ایمان قبلا دیده بودن. ارشیا همراه با نریمان نزدیکم اومدن.

    ارشیا متعجب پرسید:
    - چه‌طوری این کار رو کردی؟

    به جبران رفتاری که با نریمان توی ویلا با‌هام کردن، شونه‌ای بالا انداختم و خندیدم.
    - یادم نمیاد این رو یادت داده باشم!

    به نریمان نگاه کردم و گفتم:
    - خیلی چیز‌‌های دیگه‌ای رو هم تو یادم ندادی؛ اما من خودم یادشون گرفتم.
    همه نزدیکم شده بودن و نگاهم می‌‌کردن.

    فرامرز گفت:
    - این اصلا کار آسونی نیست. خیلی روی آدم فشار وارد می‌‌کنه! الان حالت خوبه؟
    سرم رو تکون دادم و گفتم:

    - آره روی زمین استفاده ازش خیلی اذیتم می‌‌کرد؛ اما این‌جا خیلی راحت‌تر بودم.
    اشکان نگاهی به فرامرز انداخت و گفت:
    - یادت رفته داریوش چی گفت؟
    با شنیدن اسم‌ آشنای داریوش گوش‌‌هام رو تیز کردم و پرسیدم:
    - چی گفته؟

    لبخند کجی زد و جواب داد:
    - فقط یه نابودگر می‌‌تونه این‌کار رو بکنه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    حس کردم بدنم سوزن سوزن شد و مو‌های تنم سیخ شد. لبخندی زورکی زدم.
    رو به سام و هلیا گفتم:
    - چندتا جادوی کارساز می‌‌خوام که بفرستین قیدوم. می‌‌خوام کار امروزشون رو جبران کنم.
    سام پرسید:
    - مگه چی‌کار کردن؟
    تا خواستم بگم مهم نیست، نریمان گفت:

    - روش طلسم سنگ انجام داده بودن.
    اول با چشم‌های گرد نگاهش کردم که عین این آدمای خبرکش زود گفت و بعد تازه یادم اومد که چی گفت.

    دستم رو به صورتم کشیدم و متعجب پرسیدم:
    - طلسم سنگ؟
    هلیا نگاه‌ آشفته‌ای بهم انداخت و پرسید:
    - چه‌طور خوب شد؟
    نریمان جواب داد:

    - یکی از فرشته‌‌ها باطلش کرد.
    سام گفت:
    - که این‌طور! روشون جادوی مرگ رو انجام بدیم خوبه؟
    نیشخندی زدم و گفتم:
    - نکنه قبل از رسیدنش به این‌جا می‌‌خوای بکشیش؟
    هلیا با پوزخندی گفت:

    - چرا که نه!
    سرم رو کج کردم و گفتم:
    - تا قبل از این‌که با‌هاش روبه‌رو بشم حق نداره بمیره.
    سام نگاهی گذرا به من و هلیا انداخت و گفت:
    - امم... خب پس جادوی عَطَشجی (آتش‌انداز) رو انجام میدیم.
    به خاطر مطالعه‌ی کتابی که از کتاب‌خونه گرفته بودم، اکثر جادو‌‌ها رو می‌شناختم و این از عجایب بود که من دو خط درس رو نمی‌تونستم حفظ کنم؛ اما اون جادو‌‌ها به خوبی توی ذهنم مونده بود.
    - سعی کنین اون جادو رو روی جادوگر‌‌هاشون بیشتر متمرکز کنین. درهر حال روشون تاثیر زیادی نمی‌ذاره؛ اما از هیچی بهتره، یه‌کم درگیر میشن. دقت کنین گفتم بیشتر روشون تمرکز کنین نگفتم فقط اونا! آندرستن (understand)؟

    سرشون رو به معنی فهمیدن تکون دادن. به نریمان نگاه کردم و گفتم:
    - خب؟

    - خب؟
    آه کلافه‌ای کشیدم و گفتم:
    - تو گفتی وقت استراحت نیست. الان ما چی‌کار کنیم؟
    دستی بین مو‌هاش کشید و گفت:

    - خب منظور من سام و هلیا بود! نظری برای کار بقیه ندارم.
    دستم رو به کمرم زدم و گفتم:
    - پس این بدبخت‌ها رو الکی کشوندیم این‌جا!
    سرش رو به معنی آره تکون داد. این هم عاقبت گوش کردن به حرف ایشون.

    نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
    - فعلا که کاری نداریم. غیر از سام و هلیا هم هیچ‌کدوممون توانایی انجام کار از راه دور رو نداریم، پس برید استراحت کنید تا برای جنگیدن انرژی داشته باشید.
    هرکدوم یه غری زیر لب زدن و به‌طرف کاخ مرمر برگشتن. به دیاکو که منتظر بهم خیره شده بود نگاه کردم.
    - چیزی شده؟

    لبخندی زد و گفت:
    - فکر کنم منظور حرفت این بود که نیاز به یه انرژی‌ داری که به قیدوم(gheydoom) فرستاده بشه تا نارسوس رو تا حدودی متوقف کنیم.
    کنجکاو، متعجب و گیج سرم رو تکون دادم.
    - خب فقط سام و هلیا این توانایی رو ندارن.

    لب‌هام رو با زبون‌ تر کردم و گفتم:
    - خب! تو چی‌کار می‌‌تونی بکنی؟

    - می‌‌تونم وارد جسمشون بشم و از بین ببرمشون!
    با چشم‌های گرد پرسیدم:
    - چی؟
    لبخند دندون‌نمایی زد و گفت:

    - فکر کنم باید قبل‌تر از این‌ها می‌‌پرسیدی که چه‌کارهایی می‌‌تونم بکنم.
    - خب آره؛ اما واقعا حواسم نبود که بپرسم. خب چه‌طوری باید این‌کار رو بکنی؟
    شونه‌اش رو بالا انداخت و روی زمین چهار زانو نشست.
    - هیچ! فقط به تنهایی احتیاج دارم.
    آهانی زیر لب گفتم.
    - خیلی خب پس به جادوگرها نفوذ کن.

    سرش رو تکون داد و چشم‌هاش رو بست. به نریمان نگاه کردم. نگاهش یه‌کمی سرزنش‌بار بود. نگاه ازش گرفتم و به‌طرف کاخ راه افتادم. من هیچ‌کدوم از بچه‌‌ها رو درست و حسابی نمی‌شناسم؛ اما حس عجیبی نسبت بهشون دارم. چیزی شبیه مسئولیت؛ اما خب تنها مسئولیت نیست! به این فکر می‌‌کنم که از بین رفتنشون چه‌قدر می‌‌تونه داغونم کنه. نمی‌فهمم چرا!
    - چون که درونت احساسات واقعیِ یک نابودگر شکل گرفته.


    چقدر یهو تشکرا کم شد! دکمه ی پیگیری رو دوباره بزنید شاید مشکل از اون باشه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    برگشتم و به نریمان نگاه کردم. فکر کنم توی فکرم با خودم حرف می‌زدم!
    با دهن باز گفتم:
    - ببینم نکنه تو هم مثل بابات توی ذهن من بودی؟
    خنده‌ی بلندی کرد و گفت:

    - نگو نفهمیدی که فکرهات رو به زبون آوردی!
    متفکر چشم‌هام رو به اطراف گردوندم و گفتم:
    - واقعا؟ نه متوجه نشدم.
    شونه‌ای بالا انداختم و شنل روی سرم رو مرتب کردم. دوباره راه افتادم.
    - الان می‌‌خوای چی‌کار کنی؟

    نفسم رو خسته به بیرون فرستادم و گفتم:
    - می‌‌خوام یه استراحت درست و حسابی بکنم. صبح قرار بود یه‌کم بخوابم که خبر اومدن به آسمون افکارم رو پریشون کرد.
    - آها! خیلی خب.
    - تو می‌‌خوای چی‌کار کنی؟
    - می‌‌خوام یه‌کم با جیکوب حرف بزنم. باید از حال و روز این روزهاش بپرسم.

    نگاهش کردم و گفتم:
    - آه حیف که خیلی خسته‌م. پس به من هم بگو! نه، شاید هم بعد از استراحت خودم با‌هاش صحبت کنم.
    نزدیک دالان ایستادم و به اوفریل که نگاهم می‌‌کرد، گفتم:
    - کجا می‌‌تونم استراحت کنم؟
    با آرامش جواب داد:

    - همراه من بیایید.
    به نریمان نگاه کردم، سرش رو تکون داد و دنبال جیکوب رفت. بچه‌‌ها هر کدوم یه طرفی بودن و باهم حرف می‌زدن. دنبال اوفریل راه افتادم. وارد دالان شد و به‌طرف دری رفت. در رو باز کرد و گفت:
    - همه می‌‌توانید این‌جا استراحت کنید.
    لبخند کوچیکی زدم و تشکر کردم. وارد اتاق شدم. تخت‌‌های یکسره سفیدی با فاصله از هم قرار داشت. تخت‌‌ها اصلا شبیه تخت‌‌های زمینی نبود. مثل خوشخوابی بود که ارتفاعش اندازه تخت باشه. به‌طرف نزدیکترینشون رفتم و خودم رو روش پرت کردم. وای چقدر نرم. جدیدا چرا رفتار من و نریمان مصالحت‌آمیز شده! این اتفاق خیلی یهویی افتاد. چشم‌هام رو بستم. خستگی زیاد بهم امون نداد و خیلی سریع خوابم برد.

    ***
    دست نرمی صورتم رو نوازش می‌‌کرد. توی خواب و بیداری لبخند کمرنگی زدم. آروم لای چشم‌هام رو باز کردم و به ندا نگاه کردم. لبخند قشنگی زد و گفت:

    - حسابی خسته بودی‌ها.
    خودم رو کش و قوسی دادم و خندیدم.
    - آره. چه خبر؟ اتفاقی که نیفتاده؟

    سرش رو تکون داد و بی‌حال گفت:
    - قیدوم هم فتح شد.
    سر جام نشستم و گفتم:
    - کی گفت؟
    به گردنش دستی کشید و گفت:

    - وقتی تو خواب بودی گتل خبر آورد.
    ملحفه‌ای که روم بود رو کنار زدم و از جام بلند شدم. دستم رو به صورتم کشیدم.
    - وای من دارم دیوونه میشم. چه‌قدر باید منتظر بمونیم تا دونه دونه فتح کنه و دست آخر برسه به این‌جا.
    - تقریبا شش روز دیگه به این‌جا می‌‌رسه.

    نگاهش کردم و پرسیدم:
    - شیش روز؟ آیئیل که گفت سه چهار روز دیگه می‌‌رسه.
    مو‌هایی که توی صورتش ریخته بود رو کنار زد و جواب داد:
    - بچه‌‌ها موفق شدن یه‌کم سرعتشون رو کم کنن. اونا الان درگیر نجات دادن جادوگراشونن، واسه همین سرعتشون کم شده.
    آهانی زیر لب گفتم و یاد جیکوب افتادم. به‌طرف خروجی راه افتادم.
    - کجا میری؟
    - پیش جیکوب.

    سرراه به ارشیا نگاه کردم که بی‌حال بود. به‌طرفش رفتم و پرسیدم:
    - چته؟ حالت بده؟
    نگاهم کرد و گفت:

    - خیلی خسته‌م.
    - بلند شو برو استراحت کن! کی مجبورت کرده بشینی؟ ها؟ پاشو پاشو.

    دستش رو گرفتم و به همون‌جایی که خودم استراحت کرده بودم، بردمش. وقتی از دراز کشیدنش مطمئن شدم برگشتم. به طرف آئیل رفتم و پرسیدم:
    - جیکوب کجاست؟

    چشم چپش رو بست و سرش رو خاروند.
    - فکر کنم گفت میره بیرون.
    چپ‌چپ نگاهش کردم و به‌ طرف در خروج از کاخ راه افتادم.



    بچه ها به شدت به راهنمایی احتیاج دارم.Boredsmiley
    برای بقیه رمان به دو راهی خوردم. به کمکتون احتیاج دارم.:aiwan_light_dash2:
    هرکدوم میتونید خواهش میکنم تو خصوصی بگید:aiwan_light_search:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    روی پله‌‌های بزرگ ورودی ایستادم و با چشم دنبال جیکوب گشتم. با دیدنش که کنار یک درخت نشسته بود به‌ طرفش حرکت کردم. با چشم‌های بسته به درخت زیبایی تکیه کرده بود.
    دست به سـ*ـینه ایستادم و با لبخند نگاهش کردم.
    - اگر دیدی جوانی بردرختی تکیه کرده، بدان عاشق شده‌ست و گریه کرده.
    چشم‌هاش رو باز کرد و خندید. نزدیکش رفتم و کنارش نشستم.

    - چرا این‌جا نشستی؟
    نگاهم کرد و گفت:
    - کجا بشینم؟
    شونه‌ای بالا انداختم و گفتم:

    - خب توی کاخ! اون‌جا یه‌کم استراحت می‌‌کردی.
    تک خنده‌ی مسخره‌ای کرد و گفت:
    - الینا! الینا نگو که نمی‌فهمی نگاه بچه‌‌ها رو نسبت به من.
    به‌طرفش چرخیدم و با اخم گفتم:
    - یعنی چی این حرف؟ چرا هی این رو تکرار می‌‌کنی؟ مگه نگاه بچه‌‌ها به تو چه‌طوریه؟ یه جوری حرف می‌زنی انگار جنایت کاری! درسته که شاید خطرناک باشی؛ اما دیگه بچه‌‌ها اون‌قدری که تو بهش فکر می‌‌کنی، درگیر این موضوع نیستن.
    نفس عمیقی کشید و گفت:
    - شاید اون‌طور که تو میگی باشه. نمی‌دونم چرا این‌قدر با خودم درگیرم.
    نگاهی به فضای روشن و با صفای اطرافم انداختم. نفس عمیقی کشیدم تا بوی خوش اطراف توی بینیم رو پر کنه.
    - درخت خوشبوییه.

    سرم رو تکون دادم و گفتم:
    - آره.
    نگاهش کردم و ادامه دادم:

    - نمی‌خوام ذهنت رو درگیر ببینم و با خودم فکر کنم به اون جادویی که روت بوده عادت کردی. پس سعی کن که فراموش کنی. تو مدت خیلی زیادی با این بچه‌‌ها بودی و بهت اعتماد دارن، پس این افکار خودته که داره اذیتت می‌‌کنه.
    - نریمان هم همین‌ها رو بهم گفت.
    از گوشه‌ی چشم نگاهش کردم و تک سرفه‌ای کردم. از جام بلند شدم.

    نگاهی به اطرافم انداختم و گفتم:
    - فعلا استراحت کن. تا سه چهار روز دیگه نارسوس به ارفلون می‌‌رسه.
    اخم‌‌هاش متفکر تو هم بود. سرش رو تکون داد و از جاش بلند شد. به رفتنش نگاه کردم. دستی به صورتم کشیدم. باز دوباره اون موجود دردسر درست کن، توی مغزم داره فعالیت می‌‌کنه.
    با دست به آرباتل که فاصله دوری ازم بود،‌ اشاره کردم. نزدیکم اومد و روبه‌روم ایستاد.

    لب‌هام رو با زبون‌ تر کردم و گفتم:
    - می‌‌خوام برم ماروم.
    متعجب گفت:
    - چه می‌‌گویید؟ آن‌جا الان وضعیت خوبی ندارد، تا چند روز دیگر به آن‌جا حمله می‌‌شود.
    سرم رو تکون دادم و گفتم:
    - خودم می‌‌دونم این‌ها رو. می‌‌خوام برم؛ اما خودم نمی‌تونم، باید تو من رو ببری.
    قدمی عقب رفت و گفت:
    - امکان پذیر نیست من اجازه ندارم. آیئیل به من گفت که این‌جا مراقبتان بمانم.
    پوف کلافه‌ای کشیدم و گفتم:
    - می‌‌بری یا به یکی دیگه بگم؟

    - کجا می‌‌خوای بری؟
    چشم‌هام رو محکم روی هم فشردم. عصبی به آرباتل نگاه کردم. نریمان جلو اومد و منتظر نگاهم کرد. نگاهش رو بین من و آرباتل چرخوند.

    وقتی دید جواب نمیدم گفت:
    - باز می‌‌خوای دردسر درست کنی؟
    اخم‌‌هام رو گره زدم و گفتم:
    - یعنی چی این حرف؟
    دستش رو به کمرش زد و گفت:

    - یعنی این‌که باز یه کار احمقانه توی سرته.
    قدم‌های بلندی برداشتم و روبه‌روش ایستادم. به چشم‌هاش خیره شدم و گفتم:
    - با این‌که اصلا دلم نمی‌خواد بهت بگم؛ اما میگم. می‌‌خوام برم ماروم ببینم نارسوس و اون لشکر وحشیش با چه موقعیت و چه وضعیتی می‌‌جنگن.
    یه‌کم متفکر نگاهم کرد. بعد از مکثی طولانی دستش رو انداخت و گفت:
    - خیلی خب. باهم میریم.
    اولش یه‌کم جا خوردم. به خودم اومدم و گره‌ی اخم‌هام رو باز کردم و آروم گفتم:
    - یه مشکلی هست.
    به‌طرف آرباتل چرخیدم و با چشم بهش‌ اشاره کردم. به‌طرفش رفت و چیزی رو یواش طوری که من نشنیدم بهش گفت. دست به سـ*ـینه نگاهشون کردم. هر دو به‌طرفم اومدن.

    آرباتل نگاهش رو بینمون چرخوند و گفت:
    - بسیار خب؛ اما مسئولیتش تماما با خودتان است.
    نگاه کوتاهی به هم انداختیم و هردو پوف کلافه‌ای کشیدیم. چشم‌هام رو بستم و منتظر شدم. بعد از چند ثانیه گفت:
    - می‌‌توانید چشم‌هایتان را باز کنید.


    بسیار خب چون کسی هیچ راهنمایی ای نکرد منم کار خودم رو انجام میدم. باشد که رستگار شوم :/
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    آروم چشم‌هام رو باز کردم و به اطرافم نگاه کردم. فضای اطراف به رنگ ارغوانی بود و هوای مطبوعی داشت. تا چشم کار می‌‌کرد چیزی دیده نمی‌شد. دقیقا مثل رفیع؛ اما حجم خیلی زیادی از فرشته‌‌ها در رفت‌وآمد بودن.
    - الان چی‌کار کنیم؟

    به‌طرفش چرخیدم و زمزمه کردم:
    - خودم هم نمی‌دونم.
    به آرباتل نگاه کردم و گفتم:
    - تو می‌‌تونی بری.
    سرش رو تکون داد و گفت:
    - هرگز. من تا شما را به ارفلون باز نگردانم از این‌جا نمی‌‌روم.
    نفسم رو به بیرون فوت کردم و گفتم:
    - هرطور که راحتی.
    شنل رو روی شونه‌‌هام مرتب کردم و راه افتادم. طوری که نریمان بشنوه گفتم:
    - فکر کنم باید منتظر بمونیم تا به این‌جا برسن.
    بازوم رو گرفت و برگردوندم. با اخم نگاهش کردم.
    - ببینم نکنه منتظری که بیاد و ببینتت؟
    بازوم رو از دستش بیرون کشیدم و گفتم:
    - نه! معلومه که نه! نمی‌خوام خودم رو نشونش بدم. می‌‌خوام ببینم جادوگراشون چی‌کار می‌‌کنن!

    عصبی خندید و گفت:
    - وای خدا! من چه‌قدر یکهو مغزم رو از دست دادم و به حرف تو گوش کردم. معلومه که تو هر چه‌قدر هم بخوای خودت رو مخفی کنی اون تو رو می‌‌بینه!
    حق به جانب پرسیدم:
    - کی گفته؟
    چشم‌هاش رو روی هم فشرد و گفت:

    - الینا بچه شدی باز؟ خب معلومه که اون نیروی زیادت رو حس می‌‌کنه.
    متفکر نگاهش کردم. لبم رو گزیدم. خب آره قبل از این‌که ببینتم انرژیم رو حس می‌‌کنه.

    پوف کلافه‌ای کشیدم و گفتم:
    - خیلی خب. فعلا که تا بیاد خیلی طول می‌‌کشه. می‌‌خوام یه‌کم این‌جا بمونم. قبل از این‌که بیاد برمی‌گردیم.
    با دست چشم‌هاش رو ماساژ داد و گفت:
    - امیدوارم که توی دردسر تازه‌ای نیفتیم.
    نگاهم رو ازش گرفتم و به راه نصفه‌ای که داشتم می‌‌رفتم، ادامه دادم. آرباتل نزدیکم بود و تقریبا کنارم حرکت می‌‌کرد.

    زیرچشمی نگاهش کردم و پرسیدم:
    - آرباتل تو فرشته‌ی چی هستی؟

    - من فرشته‌ی وحی هستم.
    برگشتم سمتش و گفتم:
    - چی؟ مگه جبرئیل فرشته‌ی وحی نیست؟
    لبخند کوتاهی زد و گفت:

    - بله؛ اما جبرائیل فرشته‌ی وحی به پیامبران الهی است.
    نریمان قبل از من پرسید:
    - پس منظورت از وحی چیه؟

    برگشتم و پشت چشمی براش نازک کردم. جدیدا چه‌قدر اخلاقش عوض شده! نکنه آسمون روش تاثیر گذاشته!
    - شاید برایتان اتفاق افتاده باشد که گاهی در زندگی روزمره‌تان، چیزی به شما الهام می‌‌‌شود. و گاهی آن الهام را نادیده می‌انگارید و برخلاف آن را انجام می‌دهید و با خود می‌‌‌گویید‌ ای کاش آن را جدی می‌‌‌گرفتم. کار من آن وحی یا الهامی است که گاهی جدی گرفته نمی‌‌شود.

    متعجب پرسیدم:
    - تو که همه‌ش این‌جایی! چه‌طوری به کسی کاری رو الهام می‌‌کنی؟
    با آرامش جواب داد:

    - من فارغ از هر جسم و محدودیت هستم و در هر لحظه می‌‌توانم هر جایی باشم. پس برایم کار چندان مشکلی نیست.
    نگاهش کردم و گفتم:
    - تو هم مثل آیئیل فرشته‌ی علیا هستی؟
    سرش رو تکون داد و گفت:

    - درست است.
    - پس خیالم از بابت تو هم راحته.

    نریمان پرسید:
    - منظورت چیه؟
    از گوشه‌ی چشم نگاهش کردم و گفتم:

    - فرشته‌‌های علیا از بین نمیرن.
    سرش رو تکون داد. آرباتل ایستاد و با چند فرشته به زبون خاصی مشغول صحبت شد. دست‌هام رو به کمرم زدم و به اطراف چرخیدم. متوجه پوزخند نریمان شدم. نگاهش کردم و سرم رو به معنی چیه تکون دادم. شونه‌‌هاش رو به معنی هیچی بالا انداخت.

    چشم‌هام رو ریز کردم و گفتم:
    - جدیدا خیلی مشکوک شدی!
    دقیق نگاهم کرد و پرسید:
    - مشکوک؟ یعنی چه‌طوری شدم؟
    دست‌هام رو انداختم و گفتم:

    - یعنی اخلاقت خیلی عوض شده. با خیلی چیز‌ها معمولی برخورد می‌‌کنی. رفتار مغرور و زننده‌ی همیشگیت رو هم نداری.
    لبخندی زد و پرسید:
    - کدوم بهتره؟

    به لبخندش نگاه کردم. حس خوبی نداشتم به این‌که این‌قدر غیرطبیعی رفتار کنه. واقعیتش همون پسر مغرورِ از خودراضی خیلی بهتر بود.
    پلکی زدم و گفتم:
    - هیچ‌کدوم.
    لبخندش رو خورد و نگاهش رو ازم برنداشت. نگاهش! کلی حرف برای گفتن داشت که من اصلا ازش سر در نمی‌آوردم. فکر می‌‌کنم دو سه دقیقه‌ای بود که به چشم‌های هم خیره بودیم و حواسمون از اطراف کلا پرت بود. یه خیرگیِ مسکوت!
    یک‌دفعه صدای وحشتناکی توی فضا پیچید. گیج نگاهم رو از چشم‌های نریمان گرفتم و به اطرافم نگاه کردم. فاصله‌ی خیلی دوری از جایی که ما ایستاده بودیم، دایره‌ای بزرگ و عمودی (ایستاده) به رنگ سیاه ایجاد شده بود و می‌‌‌چرخید و صدای وحشتناکی می‌‌‌داد. فرشته‌‌ها به محض دیدن این صحنه همه به نظم ایستادن و آماده به اون دایره‌ی ترسناک خیره شده بودن. شوکه به اون دایره خیره بودم که کشیده شدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    الهه.م

    .
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/02/03
    ارسالی ها
    816
    امتیاز واکنش
    61,009
    امتیاز
    966
    سن
    26
    محل سکونت
    مشهد
    یه تشکر بزرگ دارم از ایشون
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    با خودم گفتم اگه نخوام ازشون تشکر کنم کم لطفی بزرگی کردم چون خیلی کمکم کردند توی این جلد و ایده های خوبی توی ذهنم ساختند.
    خب حالا میریم سراغ پست جدید. نظراتتون رو در مورد تصویر سازی این پست بهم بگید. تعریف نه ها! یکم نقد کنید تا ببینم مشکلم کجاست :)


    برگشتم و به آیئیل نگاه کردم. با صدای بلند گفت:

    - شما این‌جا چه می‌‌‌کنید؟ مگر قرارمان نبود که در ارفلون منتظر بمانید. چرا به این‌جا آمدید؟ باید زودتر از این‌جا بروید.
    گیج و مبهوت بهش خیره بودم. سرم رو به‌طرف دایره‌ای که شبیه گودال شده بود چرخوندم و بهش خیره شدم. حفره‌ای عظیم وسط اون دایره ایجاد شده بود و توی اون حفره تاریک بود. توی عمرم حتی یک لحظه هم فکر نمی‌کردم که صحنه‌ای به این وحشتناکی ببینم. جن‌‌هایی که به طرز عجیبی روی دوتا پاشون راه می‌‌رفتن، داشتن از اون گودال خارج می‌‌شدن و به سمت فرشته‌‌ها هجوم می‌‌بردن. صحنه‌ی روبه‌روم حسابی شوکه‌م کرده بود و اصلا این‌که اطرافم چی می‌‌گذره رو نمی‌فهمیدم. نفهمیدم که دست‌هام توی دست‌های کیه فقط یک چیز رو می‌دیدم. چشم‌های عمودیِ‌ آشنایی رو که تا شیش ماه پیش کابوسم بود، بهم خیره شده بودن و من از فاصله دور اون نگاه رو تشخیص می‌‌دادم. چشم‌هام رو نبسته بودم که راحت به ارفلون برم. صدای فریادش که گفت «منتظرم باش نابودگر» توی گوشم زنگ زد. با حس لرزشی که بدنم داشت به خودم اومدم. چشم‌هام رو روی هم فشردم. چند ثانیه چشم‌هام رو بسته نگه داشتم و بازشون کردم.
    به نگاه نگران نریمان و آرباتل خیره شدم. نفس عمیقی کشیدم و دست‌هام رو مشت کردم. شاید باید الان غش کنم یا یه لیوان آب خنک بخورم؛ اما به هیچ کدومشون نیاز نداشتم؛ چون دلم با ذکر «لااله الاالله» آروم شد.

    چشم‌هام رو با انگشت‌هام ماساژ دادم و گفتم:
    - اون‌ها، همون‌ آشغال‌ها ورودشون به آسمون‌ها، کار جادوگراشونه. اون‌ها دروازه‌ی هر آسمون رو می‌‌شکافن برای همین صدای بدی میده.
    نریمان به‌طرفم خم شد و گفت:
    - می‌‌خوای یه‌کم استراحت کنی؟
    با اخم نگاهش کردم و گفتم:

    - اصلا! اصلا نمی‌خوام استراحت کنم. آیئیل می‌‌گفت سه چهار روز دیگه به ماروم می‌‌رسن؛ اما الان چی دیدیم؟ این‌جا اون‎قدر زمان زود می‌‌گذره که با یه چرت نیم ساعتی من و گذروندن یک ساعت، یعنی دقیقا یک ساعت و نیم به ماروم رسیدن! حالا این یعنی چی؟ یعنی این‌که یک ساعت و نیم دیگه اون‌ها اینجان!
    سرش رو به معنی آره تکون داد و گفت:
    - خیلی خب الان آروم باش.
    خنده‌ی مسخره‌ای کردم و گفتم:
    - چطوری آروم باشم؟ اصلا مگه میشه آروم بود؟
    دستم رو به طرف نقطه‌ای نامعلوم دراز کردم و گفتم:
    - اون‌ آشغال به من گفت منتظرش باشم؛ یعنی من خیلی قشنگ از دستش فرار کردم.
    دستم رو روی پیشونیم گذاشتم و ادامه دادم:

    - حالم از این حسی که الان درگیرشم به‌هم می‌‌خوره.
    همون‌جایی که بودیم نشستم. سرم رو با دست فشردم. من، من باید می‌‌گفتم منتظرم باش! نه اون پست‌فطرت. دندون‌‌هام رو روی هم فشردم. نفس عمیقی کشیدم و از جام بلند شدم. آیئیل به سرعت بهم نزدیک می‌‌شد.

    روبه‌روم فرود اومد و گفت:
    - مدمرة اصلا از تو انتظار نداشتم که این کار را بکنی! چرا به ماروم آمدی؟ مگر قرار نبود که شما این‌جا بمانید تا نارسوس به این‌جا برسد؟ چرا لجبازی می‌‌کنی؟
    نریمان تک خنده‌ای کرد و گفت:

    - باید عادت کنی. اون عادت نداره یه جا بند بشه! هر کاری رو هم که دلش بخواد انجام میده.
    آیئیل نگاه گیجش رو بین من و نریمان چرخوند. چشم غره‌ای به نریمان رفتم و گفتم:
    - نگران نباش دیگه نمیام اون‌جا. منتظر می‌‌مونم که بیاد. فکر نکنم زیاد هم طول بکشه.
    - چرا به ماروم آمدی؟ مگر خودتان نخواستید که به ارفلون بیایید؟

    پوف کلافه‌ای کشیدم و گفتم:
    - چرا! من فقط می‌‌خواستم ببینم که چه‌طوریه! یعنی می‌‌خواستم ببینم چه‌طور وارد آسمون‌‌ها میشن و چه‌طور می‌‌جنگن.
    - بسیار خب. من هم دیگر نمی‌توانم به ماروم برگردم؛ چون احتمالا تا الان ماروم هم به دستشان فتح شده است.

    از کنارش رد شدم و گفتم:
    - ببخشید من کار دارم.
    قدم‌هام رو تند و بلند برمی‌‌داشتم. به فرشته‌‌های نگهبان‌ اشاره کردم تا دروازه رو باز کنن. وقتی دروازه باز شد، ازش رد شدم و به‌طرف دیاکو و بقیه رفتم. با دیدن من خودشون رو جمع‌وجور کردن و بلند شدن.
    به اطرافم نگاه انداختم. ارفلون هم مثل ماروم شلوغ و محل رفت‌وآمد فرشته‌‌های نگهبان شده بود؛ اما خیلی از ماروم شلوغ‌تر بود.

    به دیاکو نگاه کردم و پرسیدم:
    - چی‌کار می‌‌کردین؟
    به سام و هلیا نگاه کرد و گفت:

    - یه‌کم استراحت می‌‌کردیم.
    پرحرص گفتم:
    - ماروم هم افتاده دست اون‌ آشغال‌ها اون وقت شما‌ها استراحت می‌‌کردین؟ چیزی نمونده که به این‌جا برسن!
    سام گفت:
    - خب کار آسونی که نیست! کلی انرژی می‌گیره.
    دستم رو به کمرم زدم و گفتم:
    - ببینم یک ساعت دیگه هم وقتی داشتین می‌‌جنگیدین، می‌‌خواین استراحت کنین؟ مگه اون‌جا انرژی از آدم نمیره. اصلا صبر کن ببینم، مگه شما‌ها تمرین‌های مقاومتی نکرده بودین؟
    هلیا جواب داد:

    - چرا انجام داده بودیم.
    - فکر کنم اون‌ها رو تزئینی یاد نگرفته بودین! واسه یه همچین موقع‌هایی استفاده میشه.
    - الینا آروم باش! الان دیگه فایده‌ای نداره. فقط خودشون رو خسته می‌‌کنن.

    برگشتم به نریمان نگاه کردم و گفتم:
    - اِ! معلوم نیست چند دقیقه‌ست که دارن استراحت می‌‌کنن! شاید اگه یه‌کم بیشتر تلاش می‌‌کردن اون لعنتی‌ها دیر‌تر به ماروم می‌‌رسیدن.
    نگاهی به اون سه تا انداخت و گفت:
    - خیلی خب! حالا که تموم شده.
    با چشم بهشون‌ اشاره کرد. از کنارم رد شدن و به‌ طرف کاخ مرمر رفتن. به نریمان نگاه کوتاهی انداختم. من به این توجه‌‌های زیادی عادت نداشتم. اصلا این چرا همه‌ش دور و بر من می‌‌پلکه؟
    انگشتم رو به‌طرفش گرفتم و گفتم:
    - تو هم کمتر دور و بر من بپلک، خب؟

    بی‌حالت نگاهم کرد. نگاهم رو از چشم‌هاش گرفتم و به طرف کاخ مرمر راه افتادم. عجب گیری کردم! من اگه نخوام کسی بهم توجه کنه باید کی رو ببینم؟ اصلا کی گفته اون به من توجه می‌‌کنه؟ حالا هرچی! زیادی تو دست و پامه. هرجا میرم یهو کنارم سبز میشه! چه معنی داره؟ مگه من و اون لج نیستیم باهم.‌ ای بابا!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا