نفسم رو آهمانند بیرون فرستادم. همین رو کم داشتیم. نریمان به من نگاه کرد. سرم رو با تاسف تکون دادم.
نگاهی به اولیندا (olinda) که متفکر به یه نقطه خیره شده بود، انداختم و گفتم:
- من احساس میکنم نیروی عناصر چهارگانه توی ارفلون یه شکل دیگه و با یه قدرت دیگه باشه. میخواستم بدونم که این واقعیته یا فقط یه احساس الکیه؟ چون از وقتی به ارفلون اومدم چاکرام خودبهخود فعالیت میکنه و دستهام یه حال خاصی داره.
با دقت نگاهم میکرد. بعد از تمومشدن حرفم گفت:
- آری تو درست حدس زدی. در زمین موانعی هست که نمیشود عناصر را به راحتی فعال نمود؛ به عنوان مثال در زمین باید فکر کرد که عنصر را به چه حالتی به کار برد و بعد تصمیم بگیری که آن را از دستهایت یا هرجای دیگر از بدنت خارج کنی؛ اما در ارفلون اینطور نیست. کافیست از ذهنت بگذرد که چهطور عنصر را استفاده کنی، دستهایت خودبهخود همان کار را میکنند، بدون هیچ تمرکزی.
لبخندی زدم و گفتم:
- چون ما توی زمین این عنصر رو فعال کردیم، شرایط دیگهای داشتیم. برای همین خواستم که اینجا هم امتحانش کنم.
فوری گفت:
- نزدیک کاخ مرمر این کار را نکنید!
لبخندم رو پررنگ کردم و گفتم:
- نه خیالتون راحت. بیرون از کاخ این کار رو انجام میدیدم.
سرش رو به معنی فهمیدن تکون داد. به نریمان نگاه کردم و با اشاره فهموندم که بریم. از جام بلند شدم و از اولیندا اجازه گرفتم. از دالان خارج شدم. پشت سرم نریمان خارج شد و باهام همقدم شد.
- از جیکوب خبر داری؟
ایستادم و نگاهش کردم. دلم یهو شور افتاد.
- چهطور؟ مگه چیزی شده؟
شونهای بالا انداخت و به راهش ادامه داد. به اجبار باهاش همقدم شدم.
- نه! یعنی نمیدونم. باید حواست بهش باشه. اون شرایط خاصتری نسبت به بقیه داره.
سرم رو تکون دادم. هنوز به در خروج از کاخ نرسیده بودیم.
- با ایمان در چه وضعی هستی؟
زیرچشمی نگاهش کردم و با اخم گفتم:
- نمیخوام در این مورد حرف بزنم.
صدایی شبیه هوم ازش خارج شد.
- فقط میخواستم ببینم به کجا رسیدی!
به در کاخ رسیده بودیم. ایستادم و نگاهش کردم. وقتی دید همراهش نیستم، برگشت و نگاهم کرد.
- چرا برات مهمه؟ تو از اول هم رابـ ـطهی من با ایمان رو نمیخواستی. به قول خودت صدبار هم بهم این رو گفتی. خب! من هم به این نتیجه رسیدم که ایمان واقعا لیاقت فکرکردن نداره و من اشتباه کردم که یکسال خودم رو درگیرش کردم. حالا چی میخوای بشنوی؟ اینکه ازش متنفر شدم؟ آره من ازش متنفر شدم. دیگه اصلا نمیخوام ریخت و ترکیبش رو ببینم و الان هم دارم به زور تحملش میکنم. خوب شد؟
به پشت سرم نگاه کرد. گردنش رو خاروند و گفت:
- شاید!
برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم. به ایمان که با ناباوری بهم خیره شده بود، نگاه کردم. فحشی زیر لب به نریمان دادم.
قدمی به جلو برداشت و گفت:
- این تصمیم آخرته؟
شونهای بالا انداختم و گفتم:
- از دیشب تصمیمم رو گرفتم. همون لحظه هم تصمیمم قطعی بود.
جلوتر اومد و دقیقا روبهروم ایستاد. سرم رو بالا بردم و به چشمهاش نگاه کردم.
آروم گفت:
- یعنی چی الینا؟ چهطوری میتونـ...
وسط حرفش پریدم و گفتم:
- همونطور که تو تونستی یک سال به من دروغ بگی و من رو بازی بدی. من هم همونطوری اون اتفاق اشتباهی رو فراموش میکنم. از زندگیم پاکت کردم، از قلبم، از ذهنم، از خاطرههام! و برای همیشه چشمهای یشمیای رو که با عشق دروغینش بهم خیره میشد فراموش میکنم.
قدمی ازش دور شدم و گفتم:
- بهتره دیگه به این موضوع فکر نکنی. به اون بچهای فکر کن که بعد از برگشتنت تو باباشی. هلیا خیلی دوستت داره و میتونه خوشبختت کنه. پس تو هم من رو فراموش کن.
بیتوجه به نگاه خیرهاش رو ازش گرفتم و به طرف در حرکت کردم. به نریمان که منتظر بهم نگاه میکرد، نگاه گذرایی انداختم و از کنارش رد شدم. لبم رو گزیدم و سوزشی رو توی قلبم حس کردم. قلبم... قلبم... قلبم! قلبم سر این قضیهی یکساله نابود شد. آهی کشیدم و به فرشتههای نگهبان اشاره کردم که دروازه رو باز کنن.
نگاهی به اولیندا (olinda) که متفکر به یه نقطه خیره شده بود، انداختم و گفتم:
- من احساس میکنم نیروی عناصر چهارگانه توی ارفلون یه شکل دیگه و با یه قدرت دیگه باشه. میخواستم بدونم که این واقعیته یا فقط یه احساس الکیه؟ چون از وقتی به ارفلون اومدم چاکرام خودبهخود فعالیت میکنه و دستهام یه حال خاصی داره.
با دقت نگاهم میکرد. بعد از تمومشدن حرفم گفت:
- آری تو درست حدس زدی. در زمین موانعی هست که نمیشود عناصر را به راحتی فعال نمود؛ به عنوان مثال در زمین باید فکر کرد که عنصر را به چه حالتی به کار برد و بعد تصمیم بگیری که آن را از دستهایت یا هرجای دیگر از بدنت خارج کنی؛ اما در ارفلون اینطور نیست. کافیست از ذهنت بگذرد که چهطور عنصر را استفاده کنی، دستهایت خودبهخود همان کار را میکنند، بدون هیچ تمرکزی.
لبخندی زدم و گفتم:
- چون ما توی زمین این عنصر رو فعال کردیم، شرایط دیگهای داشتیم. برای همین خواستم که اینجا هم امتحانش کنم.
فوری گفت:
- نزدیک کاخ مرمر این کار را نکنید!
لبخندم رو پررنگ کردم و گفتم:
- نه خیالتون راحت. بیرون از کاخ این کار رو انجام میدیدم.
سرش رو به معنی فهمیدن تکون داد. به نریمان نگاه کردم و با اشاره فهموندم که بریم. از جام بلند شدم و از اولیندا اجازه گرفتم. از دالان خارج شدم. پشت سرم نریمان خارج شد و باهام همقدم شد.
- از جیکوب خبر داری؟
ایستادم و نگاهش کردم. دلم یهو شور افتاد.
- چهطور؟ مگه چیزی شده؟
شونهای بالا انداخت و به راهش ادامه داد. به اجبار باهاش همقدم شدم.
- نه! یعنی نمیدونم. باید حواست بهش باشه. اون شرایط خاصتری نسبت به بقیه داره.
سرم رو تکون دادم. هنوز به در خروج از کاخ نرسیده بودیم.
- با ایمان در چه وضعی هستی؟
زیرچشمی نگاهش کردم و با اخم گفتم:
- نمیخوام در این مورد حرف بزنم.
صدایی شبیه هوم ازش خارج شد.
- فقط میخواستم ببینم به کجا رسیدی!
به در کاخ رسیده بودیم. ایستادم و نگاهش کردم. وقتی دید همراهش نیستم، برگشت و نگاهم کرد.
- چرا برات مهمه؟ تو از اول هم رابـ ـطهی من با ایمان رو نمیخواستی. به قول خودت صدبار هم بهم این رو گفتی. خب! من هم به این نتیجه رسیدم که ایمان واقعا لیاقت فکرکردن نداره و من اشتباه کردم که یکسال خودم رو درگیرش کردم. حالا چی میخوای بشنوی؟ اینکه ازش متنفر شدم؟ آره من ازش متنفر شدم. دیگه اصلا نمیخوام ریخت و ترکیبش رو ببینم و الان هم دارم به زور تحملش میکنم. خوب شد؟
به پشت سرم نگاه کرد. گردنش رو خاروند و گفت:
- شاید!
برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم. به ایمان که با ناباوری بهم خیره شده بود، نگاه کردم. فحشی زیر لب به نریمان دادم.
قدمی به جلو برداشت و گفت:
- این تصمیم آخرته؟
شونهای بالا انداختم و گفتم:
- از دیشب تصمیمم رو گرفتم. همون لحظه هم تصمیمم قطعی بود.
جلوتر اومد و دقیقا روبهروم ایستاد. سرم رو بالا بردم و به چشمهاش نگاه کردم.
آروم گفت:
- یعنی چی الینا؟ چهطوری میتونـ...
وسط حرفش پریدم و گفتم:
- همونطور که تو تونستی یک سال به من دروغ بگی و من رو بازی بدی. من هم همونطوری اون اتفاق اشتباهی رو فراموش میکنم. از زندگیم پاکت کردم، از قلبم، از ذهنم، از خاطرههام! و برای همیشه چشمهای یشمیای رو که با عشق دروغینش بهم خیره میشد فراموش میکنم.
قدمی ازش دور شدم و گفتم:
- بهتره دیگه به این موضوع فکر نکنی. به اون بچهای فکر کن که بعد از برگشتنت تو باباشی. هلیا خیلی دوستت داره و میتونه خوشبختت کنه. پس تو هم من رو فراموش کن.
بیتوجه به نگاه خیرهاش رو ازش گرفتم و به طرف در حرکت کردم. به نریمان که منتظر بهم نگاه میکرد، نگاه گذرایی انداختم و از کنارش رد شدم. لبم رو گزیدم و سوزشی رو توی قلبم حس کردم. قلبم... قلبم... قلبم! قلبم سر این قضیهی یکساله نابود شد. آهی کشیدم و به فرشتههای نگهبان اشاره کردم که دروازه رو باز کنن.
آخرین ویرایش توسط مدیر: