کامل شده رمان دنیای بعد از تو | مهسا ولی زاده کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Mahsaye

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/03/01
ارسالی ها
531
امتیاز واکنش
22,371
امتیاز
671
لبخندی زدم و رو به سلما گفتم:
- بیا بریم
- پاتیناژ کجاست؟
- پیست اسکی دیگه.
- اما من که بلد نیستم.
- من یادت میدم، بیا بریم.
و دستش را گرفتم و وارد خانه شدیم. به اتاق رفتیم و من پالتویم را همراه شلوار چرم سفید و نیم‌بوت سفید پوشیدم؛ چون هوا سرد بود یک بلوز مخملی صورتی به سلما دادم و بعد هم سوئیشرت را تا روی لباس مخمل بپوشد. با جین سرمه‌ای تیپش کامل شد. من هم کلاه عروسکی صورتی که با خزهای پالتویم ست شده بود سرکردم و به سلما کلاه مشکی رنگی که گل قرمزی رویش داشت دادم و شال گردنش را دور گردنش پیچیدم. این‌ها را چند روز پیش آبتین برایم خریده بود تا در پاتیناژ بپوشم. کفش‌های اسپرت مشکی رنگم را نیز به او دادم. دسته‌ای از موهای مشکی‌اش را روی صورتش ریخت، از پشت موهای لَختش تا پایین کـ*ـمـرش آمده بود. من هم کمی از موهایم را روی صورتم ریختم و برق لـ*ـبی برای خودم زدم که سلما گفت:
- چرا خط چشم نمی‌کشی؟ حالت چشم‌هات گربه‌ایه اونم خاکستری، با خط چشم خیلی ناز میشی.
- آخه بلد نیستم.
- بذار من برات بکشم.
و خط چشم را برداشت و شروع به کشیدن پشت چشمم کرد. من فقط سردی‌اش را پشت پلکم حس می‌کردم. بعد از چند دقیقه عقب رفت و گفت:
- تموم شد.
خودم را در آینه نگاه کردم. دنباله‌اش را کشیده کرده بود و همین چشم‌هایم را معرکه کرده بود. واقعا که زیبا شدم. رو کردم بهش و گفتم:
- ممنون، خیلی خوب شد.
با هیجان لـ*ـب زد:
- بریم؟
- آره.
با هم از اتاق بیرون رفتیم. بچه‌ها زودتر از ما ویلا را ترک کرده بودند. انگار آن‌ها هم می‌خواستند از آخرین روز بودنشان در اینجا استفاده کنند. آبتین و رایان که از اتاق خارج شدند لبخندی زدم. هر دو مرد بسیار جذاب شده بودند. رایان هم انگار می‌خواست همراه ما بیاید. آبتین به سمتم آمد و پرسید:
- بریم خوشگل خانم؟
پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
- بله، بریم.
دستم را گرفت و دنبال خودش کشید. سلما هم فوری بازویم را گرفت؛ انگار هنوز کمی از محیط اطرافش می‌ترسید. سوار فراری آبتین شدیم. رایان سمت شاگرد نشست و من و سلما عقب.
هر دو مرد مغرور و اخمو بودند و حاضر نبودند حرفی بزنند و شوخی کنند؛ حتی اهورا هم با تمام بداخلاقی‌اش از این دو نفر بهتر بود. بعد از دوساعت بالاخره رسیدیم. سلما خیلی هیجان داشت و این از نگاه مشتاقش پیدا بود. پیاده که شدیم زیر پایمان برف بود. لبخند عمیقی روی صورت سلما نشست و لـ*ـب زد:
- وای برف! دلم خیلی براش تنگ شده بود.
دستش را گرفتم و حرکت کردیم. رایان و آبتین برای اجاره وسایل اسکی رفتند. حواس سلما پرت محیط اطراف بود. خم شدم، گلوله‌ای برف برداشتم و داد زدم:
- سلما؟
چرخید سمتم که برف را سمتش پرت کردم. برف‌ها به صورتش خورد و جیغ خفیفی کشید. خندیدم و گفتم:
- خیلی خوشگل شدی.
خم شد، مشتش را پر از برف کرد و گفت:
- الان تو خوشگل‌تر میشی.
و برف را سمتم پرت کرد. جیغ زدم و فرار کردم. در همان حین خم شدم و دست‌هایم که دستکش‌های صورتی آن را پوشانده بود، در برف فرو کردم و سمت سلما پرت کردم. برف‌بازی به طور جدی شروع شد و خنده‌های ما در بین شلوغی و صداهای مردم گم شد. نمی‌دانم چقدر گذشت که رایان و آبتین برگشتند. چوب‌های اسکی را پا کردیم و آرنج‌بند و زانوبند را بستیم. من بلند شدم؛ اما سلما جرئت بلند شدن از روی صندلی را نداشت. آبتین دستم را گرفت و گفت:
- دختر شجاع بیا بریم یه مسابقه بذاریم.
دستم را از دستش درآوردم و جواب دادم:
- نه من قول دادم به سلما اسکی یاد بدم.
سلما لـ*ـب زد:
- تو برو، عیب نداره.
- نه می‌مونم.
آبتین گفت:
- ببین طهورا اینجا ۵ دور شیب متفاوت داره که برای رفتن به بالایی باید با تله‌کابین بری، ما یک دورش رو میریم و برمی‌گردیم؛ قبوله؟
به سلما نگاه کردم که رایان گفت:
- من به سلما کمک می‌کنم، تو برو.
سلما هم سری تکان داد که رضایت به رفتن دادم. نمی‌خواستم آبتین را روی سلما حساس کنم؛ اما نمی‌توانستم نسبت به آن دختر هم بی‌تفاوت باشم. چوب‌ها را در دست گرفتم. اولین دور شیب تندی نداشت. صدای آبتین آمد: ۱،۲،۳
و هر دو به سمت پایین حرکت کردیم.
***
سوم شخص
پس از رفتن طهورا، سلما سعی کرد بلند شود؛ اما ایستادن با آن اسکی‌ها کار ساده‌ای نبود. تا بلند شد پایش سر خورد و خواست بیفتد که رایان فوری بـ*ـاز*ویش را گرفت. سلما که از ترس چشم‌هایش را بسته بود آرام پلک‌هایش را باز کرد و در چشم‌های عسلی رایان زل زد. رایان لبخند جذابی زد و گفت:
- سعی کن صاف بایستی، برای اولش باید ایستادن رو یاد بگیری بعد حرکت رو؛ درست مثل اسکیت.
سلما سری تکان داد و رایان آرام او را رها کرد. سلما کمی به عقب و جلو خم شد تا بالاخره ثابت ماند. دست‌هایش را ناخواسته دو طرف باز کرده بود تا بتواند تعادلش را حفظ کند. رایان روبه‌رویش ایستاد و گفت:
- خوبه، حالا بیا سمت من.
سلما سرش را به چپ و راست تکان داد و نالید:
- نه، می‌افتم.
- نترس هیچیت نمیشه، بیا زود باش.
سلما لـ*ـبش را به دندان گرفت و قدمی برداشت که لیز خورد و صدای جیغش هم‌زمان با افتادنش در آ*غـ*ـوش رایان شد. نفس نفس می‌زد. رایان کمی سلما را از خودش فاصله داد و پرسید:
- خوبی؟
سلما فشاری به بـ*ـاز*وهای رایان که در دست‌هایش بود داد و گفت:
- ولم نکن، می‌افتم.
- نترس تمرین لازم داری.
سلما با حالت گریه گفت:
- ولی ولم کنی می‌افتم.
- نگران نباش، ولت نمی‌کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Mahsaye

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/01
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    22,371
    امتیاز
    671
    سلما در چشم‌های عسلی‌اش نگاه کرد. چرا از این مرد برعکس مردهای دیگر نفرت نداشت؟
    چرا نمی‌توانست قبول کند رایان هم مانند دیگران بد باشد؟
    رایان بـ*ـاز*ویش را گرفت و همانطور که خودش با اسکی جلو می‌رفت به سلما هم کمک می‌کرد. دست‌های سرخ شده دخترک نظرش را جلب کرد. دستانش را گرفت و پرسید:
    - برف بازی کردی؟
    سلما سری تکان داد که رایان اخم کرد و ادامه داد:
    - پس چرا دستکش نپوشیدی؟
    انگار فراموش کرده بود سلما دیشب، فقط خودش را از آن کافه‌ی لعنتی آورده بود.
    رایان دست‌های ظریف دخترک را جلوی دهانش گرفت و نفسش را بیرون داد. دستکش‌های خودش را درآورد و دست او کرد. شاید خیلی برای دست‌هایش بزرگ بود؛ اما گرما داشت. کم کم نگاهش از دست‌های او در چشم‌های مشکی‌اش کشیده شد. مگر می‌شد این چشم‌ها که مانند چشم‌های شهرزاد خودش بود دلش را نلرزاند؟
    شاید این دختر خیلی از شهرزادش زیباتر باشد؛ اما چشم‌هایش هیچ فرقی با او نداشت. دلش می‌خواست چشم‌های دخترک را ببـ*ـو*سد؛ اما او جز شهرزاد حق نداشت کس دیگری را بخواهد. به خود نهیب زد. چگونه می‌توانست دختری را بخواهد که قبل او با هزار نفر دیگر ر*ابـ*ـطه داشته؟
    شهرزاد او پاک بود.
    دخترک سرش را پایین انداخت. نگاه خیره رایان اذیتش می‌کرد. صدای خندان طهورا از پشت سرش آمد:
    - من بردم.
    ***
    طهورا
    به سمت رایان و سلما که گوشه‌ای ایستاده بودند رفتم و با خنده گفتم:
    - من بردم.
    سلما چرخید سمتم. لبخندی زد و گفت:
    - آفرین.
    رایان نگاه تاسف باری به آبتین انداخت و گفت:
    - گذاشتی ازت ببره استاد؟
    آبتین نگاه خاصی به من انداخت و لب زد:
    - این خانم کوچولو بهتر از منه، خیلی بهتر.
    سرم را پایین انداختم. زیادی بی‌جنبه نبودم؟
    سلما گفت:
    - من می‌خوام اسکی‌ها رو دربیارم، خیلی سخته.
    دستش را گرفتم و گفتم:
    - بیا یکم کمکت کنم.
    و توجهم به دستکش‌های رایان جلب شد که دست سلما بود. کمی اسکی کردیم که دوباری هم زمین خورد. به پیشنهاد آبتین اسکی‌ها را در آوردیم و به کافه رفتیم تا نوشیدنی گرم بخوریم. بینی سلما سرخ شده بود و حسابی نازش کرده بود. گرمای کافی شاپ واقعا لـ*ـذت بخش بود. همه شکلات د*اغ سفارش دادیم. آبتین پرسید:
    - فردا باید برگردیم؟
    رایان جواب داد:
    - شما آره؛ اما من یکم بیشتر می‌مونم تا تکلیف کار روشن بشه.
    سلما که کنارم نشسته بود گفت:
    - منم می‌تونم برگردم ایران؟
    رایان روبه‌روی ما نشسته بود و کنار آبتین. به صندلی تکیه داد و گفت:
    - نه سلما نمی‌تونه برگرده.
    رنگ سلما به وضوح پرید و صدایش از ترس لرزید:
    - چ... چرا؟ می‌خواین... برم گردونین... به کافه؟
    دستش را گرفتم که رایان گفت:
    - نه دختر خوب. چرا می‌ترسی؟
    سپس دستش را بلند کرد که گارسون به سمتش آمد و به انگلیسی لب زد:
    - یک لیوان آب بیارین.
    گارسون سری تکان داد و رفت. رایان رو به سلما ادامه داد:
    - کی گفته قرار برگردی؟ منظور من چیز دیگه‌ای بود.
    پرسیدم:
    - مشکل کجاست؟
    - پاسپورت.
    آبتین سری تکان داد و گفت:
    - تازه چون سلما شناسنامه هم نداره کار سخت‌تر میشه.
    سلما لب زد:
    - دارم، دست مدیر کافه بود.
    متعجب گفتم:
    - جدی؟ مرتیکه عوضی بهمون نداد.
    گارسون لیوان آب را همراه شکلات‌های دا*غ‌ آورد و روی میز گذاشت که رایان گفت:
    - فردا میرم ازش می‌گیرم. بعد هم میریم سفارت ایران؛ یک ماهی طول می‌کشه تا پاسپورت صادر بشه.
    سلما به من نگاه کرد و گفت:
    - چی کار کنم؟ تو میری؟
    - چاره‌ای ندارم، پدرم نمی‌ذاره یک ماه بمونم.
    رایان دخالت کرد و گفت:
    - تو نگران نباش، این مدت سلما پیش من میمونه.
    رنگ نگاه سلما نگران شد. فشاری به دستش دادم و لـ*ـب زدم:
    - پیش تو باشه خیالم راحته؛ اما باید مواظب خواهرم باشی، قول بده رایان.
    می‌دانستم روی این جمله حساس است. در چشم‌های سلما زل زد و زمزمه کرد:
    - قول میدم.
    انگار باز هم افسون این چشم‌ها شده بود. نگاه سنگین آبتین را روی خودم حس کردم، چقدر نگاهش خاص بود. لبخند محوی زدم و شکلات دا*غم را خوردم. بعد از اینکه همه نوشیدنیشان را خوردند بلند شدند تا کمی برف‌بازی کنیم؛ چون سلما بلد نبود همه ترجیح دادیم بی‌خیال اسکی شویم. از کافی شاپ که خارج شدیم مردها جلوتر از ما حرکت کردند. سلما آرام پرسید:
    - می‌تونم به رایان اعتماد کنم؟
    نگاهش کردم که ادامه داد:
    - می‌دونم پاک نیستم؛ اما این دلیل نمیشه از تنهایی با یک مرد نترسم، به خصوص که تو این مدت به میل خودم این همه بلا سرم نیومد، نمی‌خوام دوباره تکرار بشه.
    با لحن اطمینان بخشی گفتم:
    - مطمئن باش رایان مرد قابل اعتمادیه، بیشتر از هرکسی می‌تونی بهش اعتماد کنی. از طرفی اون یک‌بار ازدواج کرده و عاشق زنش بوده؛ اما خب زنش فوت شده، پس نگران این موضوع نباش.
    سری تکان داد و گفت:
    - دلم برات تنگ میشه طهورا.
    - زود میای عزیزم، تا اون موقع منم خانواده‌م رو برای ورود یک عضو جدید آماده می‌کنم.
    - ممنونم.
    - کاری نکردم.
    بعد از اینکه کلی برف‌بازی کردیم و آدم برفی ساختیم برای خوردن ناهار به رستوران رفتیم. بعد از آن کمی برای خانواده‌ام سوغاتی خریدم و برگشتیم خانه. تا شب سلما برای جمع کردن وسایلم کمکم کرد. فردا صبح حرکت داشتیم. سلما ناراحت بود؛ اما من از امنیت او مطمئن بودم.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahsaye

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/01
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    22,371
    امتیاز
    671
    سلما را در آ*غـ*ـوش گرفتم. انگار هنوز نگران بود، شاید حق داشت. اگر به رایان اطمینان کامل نداشتم حتماً یک راهی پیدا می‌کردم تا کنار سلما بمانم. با صدای آبتین از هم جدا شدیم:
    ـ طهورا الان هواپیما حرکت می‌کنه.
    لبخندی به سلما زدم و گفتم:
    ـ منتظرتم، رسیدیم به رایان زنگ می‌زنم تا شماره جدیدم رو بهت بده.
    ـ ممنون، تو خیلی کمکم کردی.
    رایان رو به آبتین گفت:
    ـ مواظب طهورا باش، نمی‌خوام اتفاقی براش بیفته، خانواده‌ش اون رو به من سپردن.
    آبتین سری تکان داد و غرید:
    - این هزاربار، مطمئن‌ باش من بیشتر از تو نگران طهورام.
    میان حرفشان پریدم‌ و گفتم:
    ـ رایان لطفاً خوب مواظب سلما باش و کارهای پاسپورتش رو پیگیری کن.
    ـ باشه فقط وقتی رسیدی حتماً بهم زنگ بزن تا مطمئن بشم سالمی.
    سری تکان دادم و آرام لـ*ـب زدم:
    - بابت مراقبت از سلما ممنون.
    خم شد به سمتم و زیر گـوشم زمزمه کرد:
    ـ اینکار رو نه به‌خاطر تو می‌کنم نه به‌خاطر سلما؛ فقط چون کار دارم مسئولیت این دختر رو به عهده می‌گیرم، پس تشکر لازم نیست.
    چپ‌چپ نگاهش کردم و مثل خودش زمزمه کردم:
    - خیلی مغروری، در هرحال خداحافظ آقای مغرور.
    و رو به سلما ادامه دادم:
    ـ خداحافظ، رایان همین الان بهم قول داد برات یه موبایل بخره تا راحت با من در ارتباط باشی.
    برای رایان چشمکی زدم که خندید. آبتین هر دو چمدان را گرفت و حرکت کردیم. یک ربع بعد کنار آبتین داخل هواپیما نشسته بودم و هواپیما داشت اوج می‌گرفت و من لحظه‌به‌لحظه از سلما دورتر می‌شدم. صدای آبتین آمد:
    - طهورا؟
    به سمتش چرخیدم و گفتم:
    - بله؟
    دستی به پشت گـ*ـر*دنش کشید و جعبه کوچکی به سمتم گرفت و گفت:
    - ببین دوستش داری!
    - این چیه؟
    ـ یه هدیه یا سوغاتی از یه دوست.
    جعبه را گرفتم و بازش کردم. یک ادکلن کوچک درون بسته بود. کمی روی مچ دستم زدم. بویش بی‌نظیر بود، ادامه داد:
    ـ یادته یه‌بار ازم مارک ادکلنم رو پرسیدی؟ این همونه منتها زنونه.
    با لبخند نگاهش کردم و گفتم:
    ـ ممنون.
    صورتش را نزدیکم آورد. نگاه کوتاهی به اجزای صورتم انداخت، سپس در چشم‌هایم ثابت شد و ادامه داد:
    ـ فقط برای امیرحسین نخر.
    و خودش را عقب کشید. سرش را به صندلی تکیه داد و چشم‌هایش را بست. لبخندی زدم، حساسیتش را دوست داشتم. من هم سرم را به صندلی تکیه دادم و سعی کردم بخوابم.
    ***
    چمدانم را تحویل گرفتم. از این‌جا به بعد باید از آبتین جدا می‌شدم. برایم سخت بود اما چاره‌ای نداشتم. سرم را پایین انداختم و کوتاه گفتم:
    ـ خداحافظ.
    جواب زیر لـ*ـبش را شنیدم. دسته‌ی چمدان را گرفتم و با قدم‌های بلند از او جدا شدم. در این مدت به بودن در کنارش عادت کردم. با دیدن خانواده‌ام انگار همه‌چیز حتی آبتین از یادم رفت. چمدان را رها کردم و به سمتشان دویدم. اول از همه مادر را در آ*غـ*ـوش گرفتم. صدای پدر باعث شد از هم جدا شویم:
    ـ خانم ببخشید میشه منم دخترم رو بـ*ـغل کنم؟
    پدر را در آ*غـ*ـوش گرفتم. رد اشک‌هایم را بـ*ـوسـید و گفت:
    ـ سلام دختر بابا.
    ـ سلام باباجون.
    بعد از پدر نوبت اهورا بود. سرم را در سـ*ـیـنـه‌اش فرو کردم و گفتم:
    ـ دلم برات تنگ شده بود داداشی.
    پیشانی‌ام را بوسید و گفت:
    ـ منم آبجی کوچولو.
    لبخندی زدم و به امیرحسین که با لـ*ـذت نگاهم می‌کرد، نگاه کردم. رو‌به‌رویش ایستادم و پرسیدم:
    ـ داداش من چطوره؟
    لبخند تلخی زد و گفت:
    ـ طهورا خانم خوب باشه منم خوبم.
    از فرودگاه خارج شدیم. این‌که کسانی را داشتم که در کنارم باشند، این‌که مثل سلما تنها نیستم، همه یعنی خوشبختی!
    پدر کلی درمورد طرح و کار پرسید و من هم با حوصله جواب تمام سوالاتش را دادم. بعد از شام، چمدانم را برداشتم و سوغاتی‌هایشان را دادم. برای مادر یک روسری و مانتو گشاد عربی خریده بودم. برای پدر ست کامل کیف و کمربند خریده بودم و چند نوع کروات. برای امیرحسین و اهورا هم چند تیشرت شبیه به هم و دو ساعت خریده بودم. تمام این‌ها را روز آخر که حقوقمان را به حسابمان واریز کرده بودند خریدم. بعد از کلی صحبت کردن و تعریف خاطرات، البته با کلی سانسور به اتاق رفتم. خسته نبودم پس موبایلم را برداشتم تا سر خودم را با خواندن رمان گرم کنم. تقه‌ای به در خورد که اهورا آمد داخل و پرسید:
    ـ ساعت سه صبحه؛ نمی‌خوای بخوابی؟
    ـ خسته نیستم.
    ـ حرف بزنیم؟
    سری تکان دادم که در را بست و کنارم روی تخت نشست و گفت:
    ـ یه توضیح بهم بدهکار بودی.
    با گیجی پرسیدم:
    ـ توضیح برای چی؟
    ـ برای اون پنجاه میلیونی که به حسابت ریختم.
    ـ آها اون!
    ـ می‌خوام بدونم برای چی می‌خواستی؟
    همه‌چیز را تعریف کردم به جز ر*ابـ*ـطه‌های اجباری سلما. نمی‌خواستم شخصیتش زیر سوال برود. اهورا تمام مدت با دقت به حرف‌هایم گوش می‌داد، درآخر سری تکان داد و گفت:
    ـ که این‌طور! پس تو اون همه پول رو برای آزادی یه دختر می‌خواستی؟
    سرم را پایین انداختم و گفتم:
    ـ کار بدی کردم؟
    خیلی جدی لب زد:
    ـ آره کار بدی کردی.
    متعجب نگاهش کردم که لبخندی زد و گفت:
    ـ این عروسکی که تو تعریف می‌کنی رو باید می‌آوردی، شاید داداشت خوشش می‌اومد و می‌خواست باهاش ازدواج کنه.
    خندیدم و گفتم:
    ـ خیلی بدی اهورا، ترسیدم.
    مرا در آ*غـ*ـوش گرفت و زمزمه کرد:
    ـ از کی تا حالا این خانم کوچولو از من می‌ترسه؟
    ـ من همیشه از تو می‌ترسیدم.
    ـ فدای تو بشم آبجی کوچولو.
    نیشگونی از بـ*ـاز*ویش گرفتم و گفتم:
    ـ بعدشم شما بی‌جا می‌کنی می‌خوای با سلما ازدواج کنی، پس روژان چی؟
    لبخند تلخی زد و گفت:
    ـ آره راست میگی، یادم نبود.
    قلبم لرزید، خیلی وقت بود که از برادرم غافل شده بودم، پرسیدم:
    ـ چیزی شده اهورا؟
    مرا روی تخت دراز کرد. پتو را رویم کشید و گفت:
    ـ الان خسته‌ای، بخواب بعداً درمورد این موضوع باهم صحبت می‌کنیم.
    و قبل از این‌که اعتراضی بکنم به سمت در رفت و چراغ را خاموش کرد و بیرون رفت. نمی‌خواستم ناراحتی اهورا را ببینم؛ اما از وقتی روژان وارد زندگی‌اش شده بود زیاد این غم را در چشم‌هایش می‌دیدم. موبایلم را برداشتم و نوشتم: «من سالم رسیدم نگران نباش و سعی کن سر قول بعدیت وایسی، شب بخیر».
    برای رایان ارسال کردم و بعد از آن به خواب رفتم.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahsaye

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/01
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    22,371
    امتیاز
    671
    رفتن به دانشگاه باز شروع شده بود. چون یک هفته‌ای نبودم از دیگران عقب افتادم و باید بیشتر درس می‌خواندم. صدای موبایلم باعث شد چشم از خط کتاب بگیرم. در محوطه حیاط روی نیمکت نشسته بودم و درس می‌خواندم؛ با دیدن نام آتیه لبم را گزیدم. فراموش کرده بودم از او خبر بگیرم؛ جواب دادم:
    ـ الو؟
    ـ سلام باوفا.
    ـ سلام آتیه، ببخشید تو رو خدا گلایه نکن.
    ـ باشه من‌که هنوز چیزی نگفتم، خوبی؟ اهورا به روژان گفته بود برگشتی.
    ـ آره دو روزی میشه. تو خوبی؟
    ـ مگه میشه بد باشم؟ پس فردا عقدمه، کدوم دختری تو این روز بده؟
    آهی کشیدم و گفتم:
    ـ پس تصمیمت جدیه!
    ـ معلومه که جدیه.
    حقیقتش نمی‌خواستم او را برای با آبتین بودن ترغیب کنم چون او عشق من بود، فقط می‌خواستم به او بفهمانم ازدواج با دوست صمیمی عشق قبلی‌اش درست نیست، پرسیدم:
    ـ گفتی پس فردا؟ کجا برگزار میشه؟
    ـ پدرم باغ رزرو کرده، طهورا می‌خوام تو حتماً باشی، کنارت آرامش می‌گیرم.
    یک لحظه از خودم بدم آمد که عاشق عشق دوست صمیمی‌ام شدم؛ اما فوری به خودم نهیب زدم. آبتین احساسی به او نداشت. بعد از یک سکوت طولانی گفتم:
    ـ حتماً میام، اصلاً من اولین نفری خواهم بود که تو باغه.
    ـ شب برات کارت دعوت میارم.
    ـ باشه.
    ـ دیگه کاری نداری؟ باید برم.
    ـ نه خدانگهدار.
    ـ خداحافظ.
    قطع کردم و کتاب را بستم و به کلاس رفتم. خدا را شکر کردم که دیگر ماهان را این اطراف ندیدم. ساعت پنج کلاس‌هایم تمام شد. ماشین امیر را آن سمت خیابان دیدم. خودم که دیگر ماشین نداشتم. از خیابان رد شدم و در سمت شاگرد را باز کردم، نشستم و گفتم:
    ـ سلام امیرحسین‌خان.
    با لبخند جواب داد:
    ـ سلام خانم‌گل، دانشگاه خوب بود؟
    ـ آره خوب بود، از کجا میای؟
    ـ استودیو.
    ـ هنوز داری روی آلبومت کار می‌کنی؟
    ـ آره.
    ـ چقدر طول می‌کشه؟
    ـ تا آلبوم رو بدم بیرون چند ماهی کار داره.
    ـ اوه، چه خبره؟
    ـ همینه دیگه، شما که دوست‌داشتی امیرحسین خواننده بشه باید ببینی به‌خاطرت چیکار می‌کنه.
    نگاهش کردم و لـ*ـب زدم:
    ـ ممنون امیرخان، وای فکرش رو بکن، وقتی معروف شدی به همه دوستام پُز میدم و میگم امیرحسین نامدار برادر منه.
    لبخند از لـ*ـب‌هایش پاک شد. دنده را عوض کرد و همین‌طور سعی کرد بحث را عوض کند:
    ـ فکر کنم ناهار درست و حسابی نخوردی، چی دوست داری برات بگیرم؟
    ـ ساندویچ، دلم هـ*ـوس ساندویچ همبر کرده با کلی خیارشور و سس تند.
    ـ ای به چشم، شما فقط امر کن.
    پنج دقیقه بعد جلوی مغازه‌ای ایستاد و گفت:
    ـ چند لحظه بشین الان برمی‌گردم.
    سری تکان دادم که پیاده شد. موبایلم را در آوردم و از این فرصت استفاده کردم و به سلما زنگ زدم. خطی بود که رایان برایش خریده بود. با سومین بوق جواب داد:
    ـ سلام طهورا جون.
    ـ سلام عزیزم، خوبی؟
    ـ ممنون، تو چطوری؟
    ـ منم خوبم، رایان که اذیتت نمی‌کنه؟
    ـ نه بابا، اصلاً شب تا صبح خونه نیست؛ فقط دیشب گفت که شناسنامه‌م رو از مدیر کافه گرفته و رفته سفارت ایران و برای گرفتن پاسپورت اقدام کرده.
    ـ چه خوب، پس چند وقت دیگه پیش خودمی.
    ـ طهورا، با خانواده‌ت در مورد من صحبت کردی؟
    ـ آره دیشب سرمیز شام گفتم، البته نه همه چیز رو؛ می‌فهمی که!
    ـ آره می‌دونم چی میگی.
    ـ اونا هم خوشحال میشن تو بیای پیش ما.
    ـ ممنون، نمی‌دونم چطوری باید جبران کنم.
    ـ نیازی به جبران نیست، فقط مواظب خودت باش.
    ـ باشه تو هم همین‌طور.
    امیر سوار ماشین شد که گفتم:
    ـ فعلاً باید قطع کنم سلما، خداحافظ.
    ـ باشه عزیزم خدانگهدار.
    تماس را قطع کردم که امیر یکی از ساندویچ‌ها را به سمتم گرفت و پرسید:
    ـ سلما بود؟
    کمی از ساندویچم خوردم و گفتم:
    ـ آره.
    ـ خیلی دلم می‌خواد ببینمش.
    ـ فقط یه کوچولو از من خوشگل‌تره.
    لبخندی زد و گفت:
    ـ این‌که امکان نداره، مگه از تو خوشگل‌تر هم هست؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahsaye

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/01
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    22,371
    امتیاز
    671
    پنجره را پایین کشیدم و گفتم:
    - ببرم خونه دیگه.
    - پنجره رو بده بالا سرده.
    - نه خوبه.
    از سمت خودش پنجره را بالا داد و غر زد:
    - لجباز!
    به خانه برگشتیم و من در راه ساندویچم را خوردم. ساعت نُه شب بود که آیفون زنگ زد. برداشتم و گفتم:
    - کیه؟
    صدای آتیه آمد:
    - سلام طهورا یه لحظه میای دم در.
    دکمه را فشردم و گفتم:
    - بیا تو.
    - نه، تو یه لحظه بیا.
    - باشه صبرکن.
    بیرون رفتم. در را باز کردم که سروش را هم کنار آتیه دیدم. به هر دو سلام کردم که آتیه کارتی سمتم گرفت و گفت:
    - قول دادی زود بیای.
    - حتماً.
    رو به سروش ادامه دادم:
    - بفرمایید داخل، چرا این‌جا وایستادین؟
    چشمکی زد و گفت:
    - نه آبجی مرسی، این آتیه کلی مهمون دعوت کرده که باید مثل پستچی بریم دم خونه‌شون و کارت بدیم.
    آتیه اخم کرد و گفت:
    - اِ! سروش؟
    - چیه خب راست میگم.
    خندیدم و گفتم:
    - دوست من رو اذیت نکن.
    - من غلط بکنم؛ ما دیگه میریم، به خانواده سلام برسون.
    - حتماً، خداحافظ.
    در را بستم. نگاهی به کارت انداختم؛ تاریخش ۲۵آذر بود.
    تولد امیرحسین درست ۲۷آذر بود. باید فکری برای تولد او هم می‌کردم.
    ***
    لباس مشکی رنگی که دیشب همراه اهورا خریدم را به تن کردم. بلندی‌اش تا بالای زانو بود که باید ساق پایم می‌کردم. آستین‌های حریر داشت اما قسمت یـقه و گـ*ـر*دنم لـ*ـخـت بود. گـر*دنـبـندی که امیر داده بود به زیبایی روی سـ*ـیـنـه‌ام می‌درخشید. قسمت کمر لباس نگین‌های ریز کار شده بود که با حرکت کـ*ـمرم می‌لرزید و قسمت سـ*ـیـنـه با اکلیل نوشته شده بود Love.
    به کمک مادر موهایم را درست کردم. همه را بالای سرم به حالت گل درست کرده بود و با تور بست. تل براقی جلوی موهایم گذاشتم و قسمت زیادی از موهایم را روی صورتم ریختم. آرایش ملایمی داشتم و همین بسیار زیبایم کرده بود. هیچ‌ یک از اعضای خانواده همراهم نیامد. امیر و اهورا در شرکت کار داشتند و مادر هم به جشن زنانه‌ای که هرماه می‌گرفتند دعوت شده بود. با صدای بوق ماشین لباس‌هایم را پوشیدم؛ شال حریر مشکی را روی سرم انداختم و از خانه بیرون زدم. آژانس گرفته بودم تا مرا به باغ بیرون شهر ببرد. یک ساعتی در راه بودم تا رسیدم. بعد از پرداخت کرایه به سمت باغ رفتم. هنوز عروس و داماد نیامده بودند و باغ خلوت بود.
    به پرو رفتم و مانتو و شلوارم را درآوردم. تقریبا یک ساعتی طول کشید تا باغ پر از مهمان شد. با صدای جیغ و سوت نگاهم به ورودی باغ افتاد که عروس و داماد می‌آمدند. آتیه در آن لباس عقد سوسنی فوق‌العاده شده بود. سروش در کنارش با کت و شلوار سفید قدم برمی‌داشت. اگر علاقه قبلی آتیه را خط می‌زدیم خیلی به‌هم می‌آمدند.
    به سمتشان رفتم. روژان هم کنارشان بود و طبق معمول لباس افتضاحی پوشیده بود. آتیه را در آ*غـ*ـوش گرفتم و با بغض گفتم:
    - خیلی خوشگل شدی عروس‌خانم.
    - ممنون طهورا.
    سمت صندلی عروس و داماد رفتیم و آتیه روی جایگاهش نشست. لبخندی زدم؛ لبخندی که با دیدن آبتین از لب‌هایم محو شد.
    چقدر دلتنگش بودم! شاید بیشتر از همیشه به وجودش احتیاج داشتم؛ اما می‌خواستم به خودم تلقین کنم وجود او برایم مهم نیست. با لبخند به سمتمان می‌آمد؛ اما به من نگاه نمی‌کرد. دلم می‌خواست در چشمان خاکستری رنگش زل بزنم. به سروش و آتیه تبریک گفت و نگاهش بالاخره روی من چرخید. ضربان قلبم بالا رفت؛ اما سعی کردم عادی باشم. به سمتم آمد و گفت:
    - سلام دختر شجاع.
    آن‌قدر هول شده بودم که تنها توانستم بگویم:
    - سلام.
    دلم می‌خواست بگویم دلم برایت تنگ شده و خوشحالم که می‌بینمت؛ اما سکوت کردم و او هم از کنارم گذشت. قلبم به درد آمد. کاش هنوز هم برایم بی‌اهمیت بود؛ اما نمی‌توانستم به خودم دروغ بگویم. صدای آهنگ که بلند شد دختر پسرهای جوان برای رقـ*ـص به پیست رفتند. با قدم‌های آهسته سمت صندلی رفتم و نشستم؛ شاید ندیدن آبتین برایم بهتر بود. با صدای سینا به خودم آمدم:
    - به‌به خانم مهندس، سلام عرض شد.
    لبخندی زدم و گفتم:
    - سلام.
    - عروسی دوستته، چقدر آروم نشستی، ببین سارینا و روژان اون وسط دارن خودشون رو می‌کشن.
    طره‌ای از موهایم را پشت گوشم دادم و گفتم:
    - خب من تنها برم اون وسط؟
    دستش را به سمتم دراز کرد و گفت:
    - افتخار همراهی به من میدی؟
    با لبخند دستم را در دستش گذاشتم. از یک‌جا نشستن که بهتر بود.
    - خیلی خوشگل شدی.
    دلم می‌خواست این جمله را از آبتین بشنوم، اما گفتم:
    - ممنون، توهم خیلی خوشتیپ شدی.
    صدای آبتین از پشت آمد:
    - بهتره یه دور هم به من افتخار بدی.
    صدایش آن‌قدر ترسناک بود که با وحشت به سمتش چرخیدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahsaye

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/01
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    22,371
    امتیاز
    671
    سینا مرا به سمت او هول داد و گفت:
    - بله البته، این دور مال شما.
    و سری برای من تکان داد و رفت. آبتین بدون این‌که از من نظر بخواهد مرا به خودش نزدیک کرد. زیر لب زمزمه کرد:
    - طهورا همیشه مال منه.
    آب گلویم را قورت دادم؛ اما فشار دستش نگذاشت خیلی به حرفش فکر کنم؛ بی‌اراده نالیدم:
    - آخ! کمرم شکست.
    با خشونت مرا چرخاند و غرید:
    - کنار اون خوب بود؟

    پس حسودی‌اش شده بود. با اخم تصنعی گفتم:
    - اگه تو می‌ذاشتی بله.
    با لحن ترسناکی گفت:
    - پس از کنار من بودن هم لـ*ـذت ببر.
    و مرا از زیر دستش رد کرد که چرخی خوردم و چند قدمی فاصله گرفتم. به سمتم آمد. شاید باید از او می‌ترسیدم؛ اما من او را حتی با خشونت دوست داشتم. دوباره اسیر دست‌هایش شدم. انگار خسته نمی‌شد. پاهایم در آن کفش‌های پاشنه‌ بلند درد گرفته بود. نالیدم:
    - بسه؛ تمومش کن!
    - گفتی کنار سینا خوب بود؟
    - نه، خوب نبود.
    با رضایت سر تکان داد و مرا رها کرد. با لحن تهدیدآمیزی گفت:
    - فقط می‌شینی روی صندلی و بلند نمیشی، متوجه شدی؟
    نمی‌دانستم چرا با تحکم با من صحبت می‌کند. او مرا چه‌کاره خود می‌دانست؟
    اخم ریزی کردم و گفتم:
    - تو با من نسبتی نداری که حرفت رو گوش کنم.
    و از پیست بیرون رفتم. با چشم بچه‌ها را پیدا کردم. دور میزی جمع شده بودند. به سمتشان رفتم و گفتم:
    - جمعتون جمع بود، گلتون کم بود.
    علی‌رضا خندید و گفت:
    - به‌به‌به! گلی‌خانم، چه‌طوری شما؟
    روژان به جای من جواب داد:
    - ولله از وقتی اسمش مهندس شده، پروژه‌های دبی بهش پیشنهاد میشه، ما دیگه نمی‌بینیمش.
    سینا پرسید:
    - دبی چه‌طور بود؟
    - برای تفریح که نرفتم، رایان شب و روز ازمون کار می‌کشید.
    سارینا لب زد:
    - با اون پسر بداخلاق چه‌طوری کنار می‌اومدین؟
    - نه، اصلاً هم بداخلاق نبود.
    سارینا ریز خندید و گفت:
    - خبریه شیطون؟
    گیج گفتم:
    - ها؟
    روژان بی‌خیال گفت:
    - نه بابا، از‌ این طهورا بخاری بلند نمیشه.
    متوجه منظورش شدم. اخم ریزی کردم و گفتم:
    - رایان پاک‌تر از چیزیه که این وصله‌ها بهش بچسبه.
    سینا که انگار از موضوع شهرزاد باخبر بود، گفت:
    - راست میگه، رایان مال این‌جور حرف‌ها نیست.
    با صدای دست توجهم به پیست جمع شد. آتیه و سروش برای ر*قـ*ـص دونفره به پیست رفته بودند. آهنگ آرامی پخش می‌شد. در پایان آهنگ اعلام کردند عاقد آمده است. خنده‌ام گرفت؛ اول با هم می‌ر*قـ*ـصیدند بعد عقد می‌کردند.
    بالای سرشان ایستادم تا قند بسابم. روژان و سارینا هم دو طرف پارچه را گرفته بودند. سفره عقدش خیلی زیبا بود. حواسم را به عاقد جمع کردم:
    - بنده وکیلم؟
    - عروس رفته گل بچینه.
    عاقد دوباره شروع به خواندن کرد و برای بار دوم گفت:
    - آیا وکیلم شما را به عقد آقای سروش صادقی در آوردم؟
    سارینا لب زد:
    - عروس رفته گلاب بیاره.
    - برای بار سوم عرض می‌کنم، دوشیزه آتیه مرتضوی با مهریه مشخصه بنده وکیلم شما را به عقد دائم آقای سروش صادقی درآوردم؟
    با صدای آرامی گفت:
    - با اجازه پدر و مادرم و بزرگترهای مجلس بله.
    صدای کل کشیدن‌ها بلند شد و سیل تبریکات به سمت آن‌ دو هجوم برد. من هم عقب رفتم تا در آخر به سمتش بروم. صدای آبتین از کنارم آمد:
    - باید اعتراف کنم تو این چند روز دلم برات تنگ شده بود.
    ضربان قلبم روی هزار رفت. به سمتش چرخیدم. قفسه سـ*ـیـنـه‌ام از هیجان بالا و پایین می‌رفت. تعظیم کوتاهی کرد و ادامه داد:
    - افتخار یه دور ر*قـ*ـص رو میدی؟
    روی یک دور تاکید داشت. لبخند بی‌جانی زدم و گفتم:
    - بله.
    دستم را گرفت و به پیست رفتیم. این‌بار با ملایمت مرا در آ*غـ*ـوش گرفت و برعکس سینا اصلاً برایم مهم نبود اگر نزدیکش بودم. فکری آزارم می‌داد. در چشم‌های خاکستری‌اش زل زدم و گفتم:
    - آبتین؟
    - جانم؟
    قلبم لرزید. ادامه دادم:
    - از این‌که آتیه ازدواج می‌کنه ناراحت نیستی؟
    اخم ریزی کرد و گفت:
    - چرا ناراحت باشم؟
    - my friendت بود یه زمانی.
    - نبود و منم ناراحت نیستم.
    مصرانه گفتم:
    - بود و حالا که با دوست صمیمیت ازدواج کرده ناراحتی.
    عصبی غرید:
    - نیستم.
    - دروغ میگی.
    - نمیگم.
    - چرا ناراحت نیستی؟
    فاصله گرفت و گفت:
    - چون من تو رو دوست دارم.
    و در برابر نگاه متعجب من از پیست خارج شد.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahsaye

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/01
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    22,371
    امتیاز
    671
    سوم شخص
    روی صندلی نشسته بود و پاهایش را در بـ*ـغـل گرفته بود. صدای جیرجیرِ جیرجیرک‌ها از گوشه و کنار باغ به گوش می‌رسید. به آسمان بی‌ستاره زل زد. خیلی دلش برای این آرامش تنگ شده بود؛ اما از سکوت و تنهایی این شب می‌ترسید. رایان مثل همیشه تا دیروقت بیرون بود. نفسش را آه مانند بیرون داد. با این‌که خودش هم دلش نمی‌خواست با یک مرد تنها باشد؛ اما از صبح تا شب تنهایی آن‌ هم در یک ویلای بزرگ برایش خسته کننده بود؛ صدای در آمد. نگاه سلما به آن سمت کشیده شد و ماشین رایان را دید که وارد باغ می‌شد. رایان از ماشین پایین آمد و در را با ریموت بست. می‌خواست به سمت ویلا برود که متوجه سلما شد. به سمتش آمد که بلند شد و آرام گفت:
    ـ سلام.
    سری تکان داد و پرسید:
    ـ چرا این‌جا نشستی؟
    ـ تنهایی می‌ترسیدم.
    ـ بریم داخل، این‌جا سرده.
    به سمت ویلا رفت و سلما هم پشت‌سرش. اعتمادی که به این مرد داشت برایش عجیب بود. حسی می‌گفت این مرد بد نیست. رایان همان‌طور با لباس روی کاناپه نشست و چشم‌هایش را بست که سلما گفت:
    ـ شام خوردین؟
    ـ نه، سرم درد می‌کنه.
    ـ قرص براتون بیارم؟
    رایان نگاهش کرد و گفت:
    ـ من چند نفرم؟
    سلما با گیجی جواب داد:
    ـ خب یه‌نفر.
    ـ پس چرا میگی براتون؟ خوردین؟ لطفاً این‌طوری صحبت نکن.
    ـ ببخشید.
    رایان دوباره چشم‌هایش را بست و گفت:
    ـ آره خوردم؛ ولی سرم خوب نشد.
    سلما قدمی به سمتش رفت و با تردید گفت:
    ـ من می‌تونم کمکتون کنم.
    ـ مثلاً چیکار کنی؟
    ـ اون زمانی که ایران بودم پرستار یه پیرزن شدم، وقتی سرش درد می‌گرفت پیشونیش رو ماساژ می‌دادم و خوب می‌شد.
    رایان با درد پیشانی‌اش را فشرد و لب زد:
    ـ اگه می‌دونی تاثیر داره انجام بده.
    سلما به سمتش رفت و گفت:
    ـ روی مبل دراز بکش.
    رایان دراز کشید و سرش را روی کوسن مبل گذاشت. سلما روی دو زانو نشست و با دو انگشت پیشانی رایان را آرام ماساژ می‌داد. رایان سعی کرد چشم‌هایش را ببندد؛ اما چشم‌های سلما نمی‌گذاشت و آن مرد باز افسون آن چشم‌ها شده بود. خیره در چشم‌هایی شد که روزی دنیایش در آن خلاصه می‌شد؛ کاش این چشم‌ها فقط شباهت نبودند. سلما لبخندی زد و گفت:
    ـ اگه چشمات رو ببندی زودتر خوب میشی.
    رایان لـ*ـب زد:
    ـ قصه بلدی بگی؟
    ـ آره وقتی بچه بودم مادربزرگم هرشب برام قصه می‌گفت.
    ـ برام قصه بگو.
    سلما متعجب نگاهش کرد. لحن رایان ملتمس بود. چشم‌هایش را بست. سلما هم دست از ماساژ دادن پیشانی برداشت و با چند انگشت روی سـ*ـیـنـه رایان ضرب گرفت و شروع کرد:
    ـ یکی بود یکی نبود. سال‌ها قبل در سرزمینی بزرگ که ایران نام داشت، پادشاهی زندگی می‌کرد که چهار فرزند داشت. سه دختر و یک پسر که ولیعهد بود. روزی از روزها شاه در تالاری نشسته بود. سه حکیم به حضور شاه آمدند و هریک برای او هدایای ارزنده آورده بودند که به گفته خود آن‌ها ساخته و پرداخته دست خودشان بود.
    همان‌طور که داستان را می‌خواند پیشانی رایان را هم نـ*ـوا*زش می‌کرد. داستان درمورد حکیمی بود که اسب آبنوسی ساخت که پرواز می‌کرد و پسر پادشاه برای امتحانش سوار بر اسب شد و به آسمان‌ها رفت. به گفته پادشاه اگر حکیم‌ها هدیه خوبی آورده باشند با دخترانش ازدواج می‌کردند و از قضا حکیم سوم عجوزه‌ای بود که اسب آبنوس را درست کرده بود و دختر پادشاه زیر بار ازدواج با او نمی‌رفت.
    سلما داستان را تا آن‌جایی تعریف کرد که هرمز، ولیعهد ایران برفراز آسمان‌ها به پرواز درآمد و زمانی به خود آمد که از ایران گذشته بود و با تلاش فراوان موفق شد اسب را برسقف قصر شاهانه‌ای فرود آورد و هنگامی که از سقف پایین آمد دختری را دید که در میان غلامانی ایستاده بود و چهره‌اش همانند ماه می‌درخشید.
    سلما دست از قصه گفتن برداشت. پتویی روی رایان انداخت که زمزمه‌اش بلند شد:
    ـ اون دختر کی بود؟
    سلما لبخندی زد و گفت:
    ـ سرت بهتر شد؟
    ـ سرم خوب شد.
    ـ بهتره بخوابی، فردا هم می‌خوای صبح زود از خونه بری بیرون.
    لای پلک‌هایش را باز کرد و زمزمه کرد:
    ـ من شهریار نیستم که از ترس اعدام داستان رو طولانی‌تر کنی برام.
    ـ منم شهرزاد نیستم که این‌جا بشینم و برات داستان بگم.
    سکوت رایان را که دید بلند شد و تنهایش گذاشت. به اتاقش رفت تا کمی استراحت کند.
    ***
    طهورا
    بی‌توجه به آرایشم به صورتم آب زدم. حتی سردی آب هم حـ*ـر*ارتم را کم نکرد. باورم نمی‌شد، آبتین بالاخره اعتراف کرده بود؛ با دستمال زیر چشم‌هایم را پاک کردم. رژ قرمزم را تمدید کردم و با قدم‌های لرزان از سرویس‌بهداشتی خارج شدم. از داخل کوره آتش بودم؛ اما تمام بدنم یخ کرده بود. با چشم دنبال آبتین گشتم؛ با قدم‌های ناموزون به سمت درخت‌های انتهای باغ می‌رفت. پاهایم ناخواسته به آن‌ سمت حرکت کرد و دنبالش رفتم. نمی‌دانستم کارم درست است یا نه! آبتین به درختی تکیه داد و چشم‌هایش را بست. صدای موزیک این‌جا کمتر می‌آمد و صدای قدم‌های من روی برگ‌های خشک به راحتی به گوش می‌رسید؛ ایستادم اما دیر!
    آبتین مرا دید و بدون اینکه تکان بخورد در چشم‌هایم زل زد. حسی درونم می‌گفت غرورش از من برایش مهم‌تر است که به‌خاطر شکستنش آنقدر پریشان شده است. با این فکر پشت به او کردم و خواستم برگردم که صدایش را شنیدم:
    ـ کجا فرار می‌کنی؟
    برنگشتم؛ اما صدای قدم‌هایش را پشت سرم می‌شنیدم:
    ـ اینقدر ازم متنفری؟
    با تعجب نگاهش کردم؛ خدای من، این غم در چشم‌هایش به‌خاطر چه بود؟
    لب زدم:
    ـ کی گفته ازت متنفرم؟
    ـ رفتارات نشون میده، این‌که ازم متنفری.
    یـ*ـقه کتش را با دو دست گرفتم و گفتم:
    ـ نه، من ازت متنفر نیستم...من...من...
    گفتنش برایم سخت بود. آبتین مشتاق پرسید:
    ـ تو چی؟
    لـ*ـبم را به دندان گرفتم. نگاهش روی لـ*ـبم چرخید و زمزمه کرد:
    ـ بگو دوستم داری تا دنیا رو به پات بریزم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahsaye

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/01
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    22,371
    امتیاز
    671
    الان وقت ترس، خجالت یا مغرور شدن نبود. باید اعتراف می‌کردم. با صدای لرزانی گفتم:
    - من دوستت دارم.
    سـ*ـیـنـه‌ام از هیجان بالا و پایین میشد. لـ*ـب زد:
    - دوستت دارم و دیگه هیچ ترسی از اعتراف بهش ندارم.
    فاصله‌اش با صورتم کم بود و صدایش برایم همانند نجوا می‌شد. لبخند محوی زدم و مثل خودش گفتم:
    - منم دوستت دارم.
    فـ*ـشـاری به بـ*ـاز*وهایم آورد:
    - از کی؟
    در چشم‌هایش زل زدم و گفتم:
    - از وقتی من رو از دست ماهان نجات دادی فهمیدم دوستت دارم؛ اما از کی این حس به‌وجود اومد نمی‌دونم.
    خندید و لـ*ـب زد:
    - دختر کوچولوی مغرور من.
    دست‌هایم را دورش حـ*ـلـقـه کردم و گفتم:
    - تو از کی من رو دوست داری؟
    پیشانی‌اش را به پیشانی‌ام چـ*ـسـبـاند و گفت:
    - از وقتی دیدمت فهمیدم تو با بقیه فرق می‌کنی و از بعد تولد سارینا به‌طور جدی دنبال این بودم که این دختر متفاوت رو بشناسم. وقتی تو رو کنار امیرحسین دیدم فهمیدم اونقدری دوستت دارم که برای اولین‌بار طـ*ـعـم حسادت رو چشیدم و وقتی گفتی خواستگار دارم دیوونه شدم.
    با ناز خندیدم و لب زدم:
    - برای همین بهم نوشیدنی دادی؟
    - آره، نمی‌خواستم تو اون جلسه مزخرف شرکت کنی.
    با صدای سارینا فوری از هم جدا شدیم:
    - اُهم‌اُهم، عذر می‌خوام مزاحم خلوتتون شدم؛ اما وقت شامه، شما دوتا گم‌وگور شدین، اصلاً قصد مزاحمت نداشتم‌ها، فقط گفتم اگه جای من یکی دیگه بیاد خیلی ضایع میشه.
    با قدم‌های سریع به سمتش رفتم و گفتم:
    - اِ! خب بیا بریم، ما هم داشتیم می‌اومدیم.
    و دست سارینا را گرفتم و بدون آن‌که نیم‌نگاهی به آبتین بیندازم به سمت مهمان‌ها حرکت کردم. سارینا ریز خندید و گفت:
    - داشتی شیطونی می‌کردی‌ها؟ نمی‌رسیدم درسته می‌خوردت.
    اخم ریزی کردم و گفتم:
    - هیچم شیطونی نمی‌کردیم.
    - آره جون خودت، منم باور کردم؛ اما به هیچ‌کس نمیگم.
    بعد روبه‌رویم ایستاد و ادامه داد:
    - بذار منم یه اعتراف بکنم و تو هم یه راز از من داشته باشی.
    دست‌هایم را بـ*ـغـل زدم و گفتم:
    - می‌شنوم.
    - دو هفته‌ای هست با علی‌رضا قرار می‌ذارم.
    ابروهایم را بالا انداختم و با لبخند گفتم:
    - به‌به! چه خبر خوبی، اون‌وقت سینا خبر داره؟
    - یکی باید بره کثافت‌کاری‌های اون و روژان رو جمـ...
    فوری دستش را مقابل دهانش گذاشت و شرمنده نگاهم کرد. متعجب پرسیدم:
    - چی؟ یه‌بار دیگه بگو.
    - نه به قرآن اونی که فکر می‌کنی نیست.
    - پس چیه؟ اون کثافت‌کاری‌هایی که میگی چیه؟ ها؟
    صدایم داشت اوج می‌گرفت. دستش را مقابل دهانم گرفت و گفت:
    - لطفاً آروم باش طهورا، به‌خدا همه‌چی رو میگم.
    چند نفس عمیق کشیدم و گفتم:
    - خیلی خب، آرومم حالا بگو.
    - تو رو خدا بیا بریم، طفلک آتیه منتظر توئه.
    چشم‌هایم را محکم فشردم، حق با او بود. راهم را به سمت آتیه کج کردم. با دیدنم اخم کرد و گفت:
    - تو کجا رفتی دو ساعته؟
    لبخند تصنعی زدم و جواب دادم:
    - ببخشید، دیدم سرت شلوغه. منم همین دور و اطراف بودم.
    صدای سروش آمد:
    - خانما یکم برین وسط بــر*قـ*ـصـین.
    آتیه دستم را گرفت و گفت:
    - بریم؟
    نتوانستم ناراحتی‌ام را سر او خالی کنم. سری تکان دادم و گفتم:
    - بریم.
    من و آتیه به پیست رفتیم. فیلمبردار دوربینش را تنظیم کرد. سارینا و روژان هم به پیست آمدند. چهار دوست دوران دبیرستان!
    هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم به این روز برسیم. آتیه وسط ایستاده بود و ما دورش می‌ر*قـ*ـصــیدیم و او با حرکاتش برای سروش دلـبـری می‌کرد. به دستور فیلمبردار سروش به سمتمان آمد و دسته‌دسته اسکناس روی سرمان ریخت. هم‌پای ما دور آتیه می‌ر*قـ*ـصید و در آخر وسط حـ*ـلـقـه قرار گرفت. ما کمی عقب ایستادیم و شروع به دست‌زدن کردیم. صداهای هماهنگ بلند شد:
    - عروس، دوماد رو بـبـ*ـوس یالا، عروس، دوماد رو بـبـ*ـوس یالا!
    آتیه با خجالت سر پایین انداخت؛ اما سروش دستش را زیر چانه او گذاشت و سرش را بلند کرد. همه ساکت شدند؛ حتی دیگر صدای موزیک و دست هم نبود. سروش خم شد و بـو*سـه‌ای طولانی روی پیشانی آتیه زد. نگاهم از پشت سروش به آبتین خورد که با لبخند خاصی نگاهم می‌کرد. لب زد:
    - دیوونه‌تم.
    لبخند عمیقی روی صورتم نقش بست. به خودم که آمدم چراغ‌ها خاموش شده بود و آهنگ آرامی در حال پخش شدن بود. آبتین با قدم‌های شمرده به سمتم آمد و من تازه متوجه کت و شلوار مشکی براقی شدم که بی‌نهایت به او می‌آمد. روبه‌رویم ایستاد. دست‌هایش را بلند کرد و دست‌هایم را گرفت و به سمت خود کشید. سرم را به سـ*ـیـ*ـنـه‌اش تکیه دادم. فقط صدای ضربان قلبش را می‌شنیدم. کـ*ـمرم را گرفت و باهم شروع به رقـ*ـص کردیم و این‌بار عاشقانه؛ صدای خواننده طنین زیبایی ایجاد کرده بود:
    «اگه پیش چشمات شکستم
    روی دنیا چشمام رو بستم
    با همین حس‌ها تورو دوست دارم
    اگه قلبم این بغض رو حس کرد
    تو چشمام منعکس کرد
    با همین اشکا تورو دوست دارم»
    دستش میان موهایم فرو رفت و گیره‌های موهایم را به آرامی باز کرد که خروار موهای قهوه‌ای و فرم روی شانه‌هایم ریخت.
    «با من شونه‌به‌شونه بارون
    تو دل شب، تو خیابون
    دیوونگی کن باز
    دوستت دارم
    تو رو با همین احساس
    که میون ما دوتاست
    دوستت دارم»
    طره‌ای از موهایم را پشت گوشم برد و زمزمه‌وار گفت:
    - دوستت دارم.
    «تورو واسه حسی که داره به دلم میگه
    دوستت دارم
    واسه من...تو به شدت خاص و احساسی هستی
    و من به تو وابستم
    واسه من...تو به شدت نابی و جذابی
    مثل چشات
    به تو وابستم»
    بـو*ســه‌ای روی پلک‌هایم زد که تمام حس‌های خوب به دلم سرازیر شد.
    «تو رو باهمین احساس
    که میون ما دوتاست
    دوستت دارم
    تو رو واسه حسی که
    داره به دلم میگه
    دوستت دارم»
    قبل از اینکه چشم‌هایم را باز کنم، دست‌هایش را از دورم برداشت. چشم‌هایم را که باز کردم کنارم نبود و در آن تاریکی نمی‌توانستم پیدایش کنم. صدایش از پشت گوشم آمد:
    - این گـ*ـر*دنـبند توی گـ*ـر*دنت، خیلی بهت میاد.
    و قسمت زنجیر گـ*ـر*دنبند را بـ*ـو*سید و دست‌هایش را دورم حــلـقـه کرد. با روشن شدن برق‌ها فوری از هم فاصله گرفتیم. چند نفس عمیق کشیدم و برگشتم؛ اما پشت سرم نبود. صدای سارینا آمد:
    - رفت اونجا.
    و با دستش به میزی که سینا و علی‌رضا و چند پسر دیگر دورش جمع بودند اشاره کرد. نگاهش کردم که ادامه داد:
    - داشتم با علی‌رضا می‌ر*قـ*ـصـیـدم اما متوجه شما شدم، چه عاشقانه!
    و ریز خندید که چپ‌چپ نگاهش کردم و گفتم:
    - پس بهتره تو مسائل عاشقانه ما دخالت نکنی.
    دست‌هایش را بالا گرفت و گفت:
    - من تسلیم، معذرت می‌خوام.
    - باید بهم توضیح بدی.
    چهره‌اش درهم رفت. کاملاً منظورم را متوجه شده بود. سری تکان داد و گفت:
    - اما اینجا مناسب نیست.
    - چرا دقیقاً اینجا مناسبه.
    و به صندلی‌های خالی گوشه باغ اشاره کردم و ادامه دادم:
    - اونجا منتظرم باش، الان برمی‌گردم.
    و به پرو رفتم. موبایلم را از کیفم درآوردم. یک پیام از طرف امیرحسین داشتم، بازش کردم که نوشته بود:
    - «با اینکه یه دختر خوب باید قبل از ساعت دَه خونه باشه؛ ولی چون عروسی دوست صمیمیته یکم فرق می‌کنه. به علی‌رضا سپردم هروقت جشن تموم شد بیارتت خونه، دختر خوبی باش، خوش بگذره».
    لبخندی زدم، این پسر همیشه به‌فکرم بود. موبایلم را در کیفم برگرداندم و از پرو خارج شدم. آبتین و پسرها هنوز در حال خوردن نوشیدنی بودند. مطمئناً اگر امیر می‌دانست علی‌رضا امشب مـ*ـسـت می‌کند هیچ‌وقت مرا به او نمی‌سپارد. به سمت سارینا رفتم. کمی مضطرب به نظر می‌آمد. کنارش نشستم و نگاهش کردم که با نگرانی گفت:
    - طهورا تو یه مدت سرت با پروژه‌هات گرم بود و متوجه اطرافت نبودی، اهورا هم حتماً نخواسته بهت چیزی بگه، پس بهتره منم نگم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahsaye

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/01
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    22,371
    امتیاز
    671
    متعجب پرسیدم:
    ـ اهورا چی‌رو نخواسته به من بگه؟
    با عجز نگاهم کرد و گفت:
    ـ یه اتفاقاتی بین روژان و سینا افتاده که عمدی نبوده.
    ـ نمی‌فهمم چی میگی؟!
    ـ لطفاً مجبورم نکن توضیح بدم، فقط بدون سینا حاضر بود پای غلطی که کرده وایسته و با روژان ازدواج کنه؛ اما اهورا نذاشت. بقیه‌ش رو بهتره از برادرت بپرسی، واقعاً برام سخته گفتنش، منم مثل تو، نه از برادرم انتظار داشتم نه از روژان؛ اما...
    و لـ*ـبـش را به دندان گرفت. بلند شد و با قدم‌های سریع از من دور شد. سرم را با دست گرفتم. بغض داشت خفه‌ام می‌کرد. پس حال خراب اهورا برای این بود؟
    اما من نمی‌خواستم زود قضاوت کنم. به سمت پرو رفتم و لباس‌هایم را عوض کردم. باید هرچه زودتر به خانه برمی‌گشتم. از پرو خارج شدم و به سمت پسرها رفتم. آبتین متعجب نگاهم کرد که علی‌رضا پرسید:
    ـ جایی میری آبجی؟
    عصبی گفتم:
    ـ امیرحسین گفت من رو برسونی؛ اما...
    و به سرتاپایش اشاره کردم و ادامه دادم:
    ـ انگار نمی‌تونی، از اون گذشته مجلس خواهرته، فقط اومدم بهت بگم به امیر نگی تنها رفتم که عصبانی نشه.
    و نگاه بدی به سینا که هنوز نوشیدنی‌اش در دستش بود انداختم و پشت به آن‌‌ها کردم. هنوز چند قدمی از میز فاصله نگرفته بودم که دستم از پشت کشیده شد و صدای آبتین در گوشم پیچید:
    ـ خوبی طهورا؟ یهو چت شد؟
    ـ الان نمی‌تونم صحبت کنم، باید برم.
    ـ باشه من می‌برمت.
    ـ نه، خودم...
    با تحکم در حرفم پرید:
    ـ هنوز اونقدر بی‌غیرت نشدم که خانومم این وقت شب با تاکسی بره.
    قند در دلم آب کردم. لبخند محوی زدم و گفتم:
    ـ باشه، ببخشید.
    ـ حالا برو از دوستت خداحافظی کن، تو ماشین منتظرتم.
    کلاً خداحافظی از آتیه را فراموش کرده بودم. به سمت جایگاه عروس و داماد رفتم و بعد از کلی تبریک، از آتیه به بهانه امیرحسین خداحافظی کردم و از باغ خارج شدم. آبتین برایم چراغ داد که به سمتش رفتم و سوار شدم. راه افتاد و پرسید:
    ـ چی حال خانوم من رو اینطوری کرده؟
    با هربار گفتن این کلمه قلبم زیر و رو می‌شد. موهایم را زیر شال دادم و گفتم:
    ـ هنوز نمی‌دونم چیه، مربوط به اهوراست.
    ـ باز خوبه مربوط به اهوراست نه اون مرتیکه امیر.
    ـ باور کن امیرحسین بد نیست.
    اخم کرد و غر زد:
    ـ من‌که میگم بده یعنی بده.
    از خودخواهی‌اش خنده‌ام گرفت؛ اما تا رسیدن به خانه حرفی نزدم. مقابل در نگه داشت و گفت:
    ـ کی دوباره می‌بینمت؟
    شانه‌ای بالا انداختم و گفتم:
    ـ هروقت فرصت داشته باشم.
    بـا*زویم را گرفت و به سمت خودش کشید و جدی گفت:
    ـ تو همیشه باید برای من فرصت داشته باشی.
    و تاثیر حرفش را با بـ*ـو*سـه ریزی که به گـو*نـه‌ام زد بیشتر کرد. خودم را عقب کشیدم و لـ*ـب زدم:
    ـ فردا و پس‌فردا واقعاً سرم شلوغه. با شنبه موافقی؟ بعد از دانشگاه؟
    آهی کشید و جواب داد:
    ـ چطور برای دیدنت دو روز صبر کنم؟
    ـ خیلی آسون، فقط قول بده شیطونی نکنی.
    ـ منظورت چیه؟
    ـ خب دارم میگم از اون خونه مجردیت زیاد استفاده نکن.
    چشم‌غره‌ای نثارم کرد که خندیدم و پیاده شدم. دستی برایش تکان دادم و گفتم:
    ـ شب‌بخیر، خوابای خوب ببینی.
    لبخندی زد و گفت:
    ـ پس مطمئناً خواب تو رو می‌بینم.
    سرم را پایین انداختم و سمت خانه قدم تند کردم. اگر کمی دیگر می‌ماندم حتماً دوباره هـ*ـوس آ*غـ*ـوشش را می‌کردم. با ورودم به خانه، صدای جیغ لاستیک‌هایش بلند شد. وارد خانه که شدم چراغ‌ها خاموش بود. بی‌معطلی به سمت اتاق اهورا رفتم. در را باز کردم، برایم مهم نبود خواب است. باید با او صحبت می‌کردم. از صدای در بلند شد و با چشم‌های سرخ به من زل زد و گفت:
    ـ این چه طرز تو اومدنه؟
    در را آرام بستم تا کسی بیدار نشود؛ اما کنترل صدایم را نداشتم:
    ـ من اینقدر غریبم؟
    گیج لب زد:
    ـ چی؟
    ـ فقط بهم بگو ماجرای روژان چیه؟
    صورتش از درد جمع شد. آباژور کنار تخت را روشن کرد و گفت:
    ـ کی بهت گفت؟
    ـ هنوز هیچ‌کس، برای همین می‌خوام از زبون تو بشنوم.
    روی تخت نشست و به من هم اشاره کرد بنشینم. کنارش نشستم و در همان حال مانتو و شالم را درآوردم. صدای غم زده‌اش آمد:
    ـ دوهفته پیش یه شب روژان به موبایلم زنگ زد. هق‌هق می‌کرد. حرفاش از پشت تلفن واضح نبود. نگران شدم، گفتم کجایی؟ آدرس خونه سینا رو داد، گیج بودم. نمی‌دونستم چی شده، رفتم اون‌جا. سینا خونه نبود؛ اما روژان روی کاناپه نشسته بود و گریه می‌کرد. با دیدن من حالش بدتر شد، از زور گریه نفسش بند اومده بود. بهش آب دادم و سعی کردم آرومش کنم؛ اما رنگ به رو نداشت. ازش پرسیدم این‌جا، تو خونه سینا چیکار می‌کنی که گفت...
    به این‌جای حرفش که رسید کمی مکث کرد. می‌دانستم زدن این حرف‌ها برایش سخت است. چشم‌هایش را با دو انگشت فشرد و ادامه داد:
    ـ گفت شب قبل تو خونه سینا یه مهمونی بوده، هرچند از وضع نابه‌سامون خونه می‌شد فهمید. گفت اونم شرکت کرده، هر دو مـ*ـست کرده بودن و بعد از رفتن مهمونا...
    دنیا دور سرم چرخید. دستم را به سرم گرفتم که اهورا با لحن نگرانی پرسید:
    ـ خواهری خوبی؟
    سری به نشانه‌ی مثبت تکان دادم و گفتم:
    ـ خب؟ بقیه‌ش؟
    ـ همون موقع سینا رسید، حالش داغون‌تر از روژان بود، با دیدنش کنترلم رو از دست دادم و تا جایی که می‌خورد زدمش و اون حتی سعی نکرد از خودش دفاع کنه. در آخرم گفت حاضره همین الان روژان رو عقد کنه. گفت هردوشون ناخواسته یه اشتباهی کردن.
    به این‌جا که رسید صدای اهورا لرزید:
    ـ اما روژان عشق من بود، همه زندگی من. نمی‌تونستم با مرد دیگه‌ای سهیم بشمش. آره شاید یه اشتباهی رخ داده باشه؛ اما من هنوز روژان رو مال خودم می‌دونستم. نذاشتم عقدش کنه، روژان قسم خورد ناخواسته بوده، قسم خورد هیچ علاقه‌ای به سینا نداره. منم سعی کردم ببخشمش، با این توضیح که پشیمونه خودم رو قانع کردم. بردمش دکتر، برگشتن روژان به چیزی که بود کار سختی نبود؛ اما قلب من! گاهی فکر می‌کنم از اولم عشقم به روژان اشتباه بوده. از طرفی میگم اون به‌خاطر وضع خانواده‌ش به این روزی که هست افتاده و من باید کمکش کنم. طهورا من بخشیدمش و فراموش کردم. روژان هم فراموش کرد؛ اما سینا برای اینکه فراموش کنه می‌خواد ازدواج کنه. می‌خواد احساس گـ ـناه رو از خودش دور کنه حتی با یه ازدواج که هیچ حسی درش نیست. نمی‌دونم با کی اما داره سعی می‌کنه خودش رو بی‌تفاوت نشون بده. خوشحالی روژان، خوشحالی منه. یه حس مسئولیت خاصی نسبت به این دختر دارم، می‌خوامش طهورا، حتی اگه یه اشتباه باشه.
    صورتم از اشک خیس شده بود. باورم نمی‌شد زمانی که به فکر خوشی خودم بودم برادرم و صمیمی‌ترین دوستم اینقدر سختی کشیده‌اند. من روژان را مقصر نمی‌دانستم. این سینا بود که باید جلوی نفسش را می‌گرفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahsaye

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/01
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    22,371
    امتیاز
    671
    اهورا بلند شد، پشت پنجره ایستاد و گفت:
    ـ من این موضوع رو فراموش کردم، همه‌ی ما فراموش کردیم، تو هم فراموش کن. این بهترین کاریه که همه‌مون می‌تونیم انجام بدیم.
    کنارش ایستادم و پرسیدم:
    ـ اهورا برات سخت نیست؟
    لبخند تلخی زد و گفت:
    ـ منم به اون پاکی که فکر می‌کنی نیستم، چی میشه اگه همسرمم یه اشتباه کوچیک کرده باشه؟
    - فقط امیدوارم هیچ‌وقت پشیمون نشی اهورا، روژان یه زمانی خیلی‌خیلی پاک بود؛ اما خانواده‌ش مقصر آدمی که الان شده هستن. نبود خانواده واقعاً تاثیرگذاره، همون‌طور که سلما به‌خاطر نبود خانواده‌ش به این روز افتاد؛ اما من مطمئنم اگه روژان یه تکیه‌گاه خوب پیدا کنه خوب میشه. اهورا حالا که با این وضع قبولش کردی هیچ‌وقت دلش رو نشکن.
    عمیق نگاهم کرد و لـ*ـب زد:
    ـ چه زود بزرگ شدی آبجی کوچولو، بهت قول میدم روژان رو خوشبخت کنم و همین یه ذره تردید رو هم از قلبم بیرون کنم.
    موهایم را پشت گوشم انداختم و گفتم:
    ـ ببخشید بیدارت کردم، فکر کنم بدخواب شدی.
    - خواب نبودم آبجی کوچولو؛ اما حالا که دردِدل کردم می‌تونم بخوابم، راستی عروسی خوب بود؟
    - آره خوب بود، امیدوارم آتیه هم خوشبخت بشه.
    - منم همین‌طور، نمی‌خوای بری بخوابی؟
    - نه دیگه، می‌خوام بـ*ـغـل تو بخوابم.
    - به‌به چه عالی!
    و روی تخت دراز کشید، به کنارش اشاره کرد و گفت:
    ـ بفرما آبجی کوچولو.
    کنارش دراز کشیدم و غر زدم:
    ـ من کوچولو نیستم.
    - پس چرا بـ*ـغل من خوابیدی؟
    - چون دوستت دارم.
    روی موهایم را بـ*ـوسـید و گفت:
    ـ منم دوستت دارم، شب‌بخیر.
    - شب‌بخیر.
    و خیلی زود به خواب رفتم.
    ***
    خریدها را کرده بودم. اهورا در کارها کمکم می‌کرد. تنها کیک مانده بود که اهورا می‌خرید. هوا سرد بود؛ اما من دلم می‌خواست بالای پشت بام تولد امیر را بگیرم. از پله‌ها بالا رفتم. مدت زیادی بود به اینجا سر نزده بودم. روسری به سرم بستم و جارو را برداشتم و مشغول تمیزکاری شدم. یک ساعتی طول کشید تا تمام شد. رفتم سراغ بادکنک‌ها، اگر ناسوس داشتم راحت‌تر باد می‌شد. چشمم به انباری گوشه بام افتاد، با این‌که همیشه قفل بود؛ اما می‌دانستم مادر کلیدش را بالای در می‌گذارد. به سمتش رفتم. دستم را دراز کردم و بالای در کشیدم. سردی کلید را که حس کردم با لبخند برداشتم و قفل انباری را باز کردم. در با صدای بدی باز شد. وارد که شدم فقط چند قفسه روبه‌رویم بود با چند کارتن. در یکی از کارتن‌ها را باز کردم. کلی لباس بچه دخترانه درونش بود، یعنی این لباس‌ها مال که بود؟
    پس چرا تا به حال ندیده بودمشان؟
    در کارتن دیگر را باز کردم. چند اسباب‌بازی کهنه و یک قاب عکس در آن بود. قاب عکس را برداشتم و نگاهی انداختم. عکس مادرم در جوانی بود با دو کودک دختر. صدایش نگذاشت بیشتر عکس‌ها را نگاه کنم:
    ـ کی به تو اجازه داد بیای این‌جا؟
    قاب را در کارتن انداختم، بلند شدم و گفتم:
    ـ فقط اومدم...
    داد مادر حرفم را نصفه گذاشت:
    ـ تو بی‌جا کردی اومدی اینجا، زود برو بیرون.
    و بازویم را گرفت و به بیرون هل داد. هنوز در شوک رفتار مادر بودم که در انباری را محکم به هم کوبید و قفلش کرد. نمی‌فهمیدم چرا آن‌قدر عصبانی شد. خواستم حرفی بزنم اما با چشم‌غره‌اش ساکت شدم. کلید را در جیبش گذاشت و تهدیدوار گفت:
    ـ دفعه آخرت باشه تو کاری که بهت مربوط نیست فضولی کنی.
    و به سمت پله‌ها رفت. اولین‌باری بود که این‌گونه با من صحبت می‌کرد. چشمم به سینی چای افتاد. پس برایم چای آورده بود و در این وضع مچم را گرفت. با این‌که خیلی کنجکاو بودم درمورد این رفتار مادر و آن قاب عکس بدانم؛ اما تصمیم گرفتم زمان باقی مانده تا آمدن امیرحسین را روی کارهای تولدش تمرکز کنم. بادکنک‌ها را باد کردم و روی زمین ریختم. باد باعث حرکت بادکنک‌ها می‌شد و این زیبایی‌اش را بیشتر می‌کرد. اهورا زودتر از امیر آمد تا کمکم کند. میزی را به سختی بالا آورد تا رویش کیک و هدایا را بگذاریم. با شرشره میز را تزئین کردم و کیک طرح کلیدی را که اهورا خریده بود وسط آن گذاشتم. نمی‌دانستم کلید چه معنی می‌دهد؛ اما انگار اهورا معنی‌دار خریده بودش. با شنیدن صدای در لبم را به دندان گرفتم. فوری شمع عدد۲۸ را روی کیک گذاشتم و چراغ را خاموش کردم. در آن لحظه‌ی زیبا ستاره‌ها شاهد ما بودند. صدای پای امیرحسین از پله‌ها آمد، حتماً مادر فرستاده بودش بالا. فشفشه‌ها را روشن کردم و با هیجان به دست گرفتم. با ورود امیرحسین هر دو شروع به خواندن تولدت مبارک کردیم و او متعجب ما را نگاه می‌کرد. فشفشه را مقابل صورتش تکان دادم و گفتم:
    ـ تولدت مبارک امیرحسین‌جونم.
    لبخندی زد و گفت:
    ـ اینجا چه خبره؟
    اهورا جواب داد:
    ـ خسته نباشی بعد از یه ساعت تازه می‌پرسی اینجا چه‌خبره!
    - مگه امروز چندمه؟
    صدای مادر که سینی شیرکاکائو را می‌آورد آمد:
    ـ امروز ۲۷آذر بود.
    با ذوق گفتم:
    ـ یه سال پیر شدی امیر.
    اهورا به کلید اشاره کرد و گفت:
    ـ و باید هرچه زودتر زن بگیری.
    امیر با دیدن کیک طرح کلید لبخندش محو شد. دلم می‌خواست بدانم چه معنی دارد. مادر سینی را کنار کیک گذاشت و گفت:
    ـ خودتم باید ازدواج کنی اهوراخان.
    اهورا چشمکی به من زد و گفت:
    ـ ای‌به‌چشم، اونم به وقتش.
    چاقو را که دسته‌اش را با ربان تزئین کرده بودم به سمت امیر گرفتم. امیر خواست از دستم بگیرد که فوری دستم را عقب کشیدم و با شیطنت لـ*ـب زدم:
    ـ اول رقـ*ـص چاقو.
    و به سمت اسپیکر رفتم و روشنش کردم. چون هوا سرد بود، سوئیشرت سفید به همراه شلوار مشکی پوشیده بودم و کلاه سوئیشرت را روی موهایم انداخته بودم. آهنگ شروع شد و من کلی ناز چاشنی حرکاتم کردم و رقـ*ـصیدم. امیرحسین حتی یک قدم هم برنداشت تا چاقو را از من بگیرد. تنها مات حرکاتم شده بود. دورش چرخیدم و گفتم:
    ـ چاقو رو از دستم نمی‌گیری؟
    سری به نشانه منفی تکان داد. چرخی زدم که کلاه سوئیشرت از سرم افتاد و موهایم روی شانه‌هایم پریشان شد. حالت چهره‌ی امیر مانند زمانی شده بود که رایان به چشم‌های سلما نگاه می‌کرد. انگار افسونم شده بود که با وجود موهای بیرون ریخته‌ام چشم از من برنمی‌داشت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا