- عضویت
- 2017/03/01
- ارسالی ها
- 531
- امتیاز واکنش
- 22,371
- امتیاز
- 671
لبخندی زدم و رو به سلما گفتم:
- بیا بریم
- پاتیناژ کجاست؟
- پیست اسکی دیگه.
- اما من که بلد نیستم.
- من یادت میدم، بیا بریم.
و دستش را گرفتم و وارد خانه شدیم. به اتاق رفتیم و من پالتویم را همراه شلوار چرم سفید و نیمبوت سفید پوشیدم؛ چون هوا سرد بود یک بلوز مخملی صورتی به سلما دادم و بعد هم سوئیشرت را تا روی لباس مخمل بپوشد. با جین سرمهای تیپش کامل شد. من هم کلاه عروسکی صورتی که با خزهای پالتویم ست شده بود سرکردم و به سلما کلاه مشکی رنگی که گل قرمزی رویش داشت دادم و شال گردنش را دور گردنش پیچیدم. اینها را چند روز پیش آبتین برایم خریده بود تا در پاتیناژ بپوشم. کفشهای اسپرت مشکی رنگم را نیز به او دادم. دستهای از موهای مشکیاش را روی صورتش ریخت، از پشت موهای لَختش تا پایین کـ*ـمـرش آمده بود. من هم کمی از موهایم را روی صورتم ریختم و برق لـ*ـبی برای خودم زدم که سلما گفت:
- چرا خط چشم نمیکشی؟ حالت چشمهات گربهایه اونم خاکستری، با خط چشم خیلی ناز میشی.
- آخه بلد نیستم.
- بذار من برات بکشم.
و خط چشم را برداشت و شروع به کشیدن پشت چشمم کرد. من فقط سردیاش را پشت پلکم حس میکردم. بعد از چند دقیقه عقب رفت و گفت:
- تموم شد.
خودم را در آینه نگاه کردم. دنبالهاش را کشیده کرده بود و همین چشمهایم را معرکه کرده بود. واقعا که زیبا شدم. رو کردم بهش و گفتم:
- ممنون، خیلی خوب شد.
با هیجان لـ*ـب زد:
- بریم؟
- آره.
با هم از اتاق بیرون رفتیم. بچهها زودتر از ما ویلا را ترک کرده بودند. انگار آنها هم میخواستند از آخرین روز بودنشان در اینجا استفاده کنند. آبتین و رایان که از اتاق خارج شدند لبخندی زدم. هر دو مرد بسیار جذاب شده بودند. رایان هم انگار میخواست همراه ما بیاید. آبتین به سمتم آمد و پرسید:
- بریم خوشگل خانم؟
پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
- بله، بریم.
دستم را گرفت و دنبال خودش کشید. سلما هم فوری بازویم را گرفت؛ انگار هنوز کمی از محیط اطرافش میترسید. سوار فراری آبتین شدیم. رایان سمت شاگرد نشست و من و سلما عقب.
هر دو مرد مغرور و اخمو بودند و حاضر نبودند حرفی بزنند و شوخی کنند؛ حتی اهورا هم با تمام بداخلاقیاش از این دو نفر بهتر بود. بعد از دوساعت بالاخره رسیدیم. سلما خیلی هیجان داشت و این از نگاه مشتاقش پیدا بود. پیاده که شدیم زیر پایمان برف بود. لبخند عمیقی روی صورت سلما نشست و لـ*ـب زد:
- وای برف! دلم خیلی براش تنگ شده بود.
دستش را گرفتم و حرکت کردیم. رایان و آبتین برای اجاره وسایل اسکی رفتند. حواس سلما پرت محیط اطراف بود. خم شدم، گلولهای برف برداشتم و داد زدم:
- سلما؟
چرخید سمتم که برف را سمتش پرت کردم. برفها به صورتش خورد و جیغ خفیفی کشید. خندیدم و گفتم:
- خیلی خوشگل شدی.
خم شد، مشتش را پر از برف کرد و گفت:
- الان تو خوشگلتر میشی.
و برف را سمتم پرت کرد. جیغ زدم و فرار کردم. در همان حین خم شدم و دستهایم که دستکشهای صورتی آن را پوشانده بود، در برف فرو کردم و سمت سلما پرت کردم. برفبازی به طور جدی شروع شد و خندههای ما در بین شلوغی و صداهای مردم گم شد. نمیدانم چقدر گذشت که رایان و آبتین برگشتند. چوبهای اسکی را پا کردیم و آرنجبند و زانوبند را بستیم. من بلند شدم؛ اما سلما جرئت بلند شدن از روی صندلی را نداشت. آبتین دستم را گرفت و گفت:
- دختر شجاع بیا بریم یه مسابقه بذاریم.
دستم را از دستش درآوردم و جواب دادم:
- نه من قول دادم به سلما اسکی یاد بدم.
سلما لـ*ـب زد:
- تو برو، عیب نداره.
- نه میمونم.
آبتین گفت:
- ببین طهورا اینجا ۵ دور شیب متفاوت داره که برای رفتن به بالایی باید با تلهکابین بری، ما یک دورش رو میریم و برمیگردیم؛ قبوله؟
به سلما نگاه کردم که رایان گفت:
- من به سلما کمک میکنم، تو برو.
سلما هم سری تکان داد که رضایت به رفتن دادم. نمیخواستم آبتین را روی سلما حساس کنم؛ اما نمیتوانستم نسبت به آن دختر هم بیتفاوت باشم. چوبها را در دست گرفتم. اولین دور شیب تندی نداشت. صدای آبتین آمد: ۱،۲،۳
و هر دو به سمت پایین حرکت کردیم.
***
سوم شخص
پس از رفتن طهورا، سلما سعی کرد بلند شود؛ اما ایستادن با آن اسکیها کار سادهای نبود. تا بلند شد پایش سر خورد و خواست بیفتد که رایان فوری بـ*ـاز*ویش را گرفت. سلما که از ترس چشمهایش را بسته بود آرام پلکهایش را باز کرد و در چشمهای عسلی رایان زل زد. رایان لبخند جذابی زد و گفت:
- سعی کن صاف بایستی، برای اولش باید ایستادن رو یاد بگیری بعد حرکت رو؛ درست مثل اسکیت.
سلما سری تکان داد و رایان آرام او را رها کرد. سلما کمی به عقب و جلو خم شد تا بالاخره ثابت ماند. دستهایش را ناخواسته دو طرف باز کرده بود تا بتواند تعادلش را حفظ کند. رایان روبهرویش ایستاد و گفت:
- خوبه، حالا بیا سمت من.
سلما سرش را به چپ و راست تکان داد و نالید:
- نه، میافتم.
- نترس هیچیت نمیشه، بیا زود باش.
سلما لـ*ـبش را به دندان گرفت و قدمی برداشت که لیز خورد و صدای جیغش همزمان با افتادنش در آ*غـ*ـوش رایان شد. نفس نفس میزد. رایان کمی سلما را از خودش فاصله داد و پرسید:
- خوبی؟
سلما فشاری به بـ*ـاز*وهای رایان که در دستهایش بود داد و گفت:
- ولم نکن، میافتم.
- نترس تمرین لازم داری.
سلما با حالت گریه گفت:
- ولی ولم کنی میافتم.
- نگران نباش، ولت نمیکنم.
- بیا بریم
- پاتیناژ کجاست؟
- پیست اسکی دیگه.
- اما من که بلد نیستم.
- من یادت میدم، بیا بریم.
و دستش را گرفتم و وارد خانه شدیم. به اتاق رفتیم و من پالتویم را همراه شلوار چرم سفید و نیمبوت سفید پوشیدم؛ چون هوا سرد بود یک بلوز مخملی صورتی به سلما دادم و بعد هم سوئیشرت را تا روی لباس مخمل بپوشد. با جین سرمهای تیپش کامل شد. من هم کلاه عروسکی صورتی که با خزهای پالتویم ست شده بود سرکردم و به سلما کلاه مشکی رنگی که گل قرمزی رویش داشت دادم و شال گردنش را دور گردنش پیچیدم. اینها را چند روز پیش آبتین برایم خریده بود تا در پاتیناژ بپوشم. کفشهای اسپرت مشکی رنگم را نیز به او دادم. دستهای از موهای مشکیاش را روی صورتش ریخت، از پشت موهای لَختش تا پایین کـ*ـمـرش آمده بود. من هم کمی از موهایم را روی صورتم ریختم و برق لـ*ـبی برای خودم زدم که سلما گفت:
- چرا خط چشم نمیکشی؟ حالت چشمهات گربهایه اونم خاکستری، با خط چشم خیلی ناز میشی.
- آخه بلد نیستم.
- بذار من برات بکشم.
و خط چشم را برداشت و شروع به کشیدن پشت چشمم کرد. من فقط سردیاش را پشت پلکم حس میکردم. بعد از چند دقیقه عقب رفت و گفت:
- تموم شد.
خودم را در آینه نگاه کردم. دنبالهاش را کشیده کرده بود و همین چشمهایم را معرکه کرده بود. واقعا که زیبا شدم. رو کردم بهش و گفتم:
- ممنون، خیلی خوب شد.
با هیجان لـ*ـب زد:
- بریم؟
- آره.
با هم از اتاق بیرون رفتیم. بچهها زودتر از ما ویلا را ترک کرده بودند. انگار آنها هم میخواستند از آخرین روز بودنشان در اینجا استفاده کنند. آبتین و رایان که از اتاق خارج شدند لبخندی زدم. هر دو مرد بسیار جذاب شده بودند. رایان هم انگار میخواست همراه ما بیاید. آبتین به سمتم آمد و پرسید:
- بریم خوشگل خانم؟
پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
- بله، بریم.
دستم را گرفت و دنبال خودش کشید. سلما هم فوری بازویم را گرفت؛ انگار هنوز کمی از محیط اطرافش میترسید. سوار فراری آبتین شدیم. رایان سمت شاگرد نشست و من و سلما عقب.
هر دو مرد مغرور و اخمو بودند و حاضر نبودند حرفی بزنند و شوخی کنند؛ حتی اهورا هم با تمام بداخلاقیاش از این دو نفر بهتر بود. بعد از دوساعت بالاخره رسیدیم. سلما خیلی هیجان داشت و این از نگاه مشتاقش پیدا بود. پیاده که شدیم زیر پایمان برف بود. لبخند عمیقی روی صورت سلما نشست و لـ*ـب زد:
- وای برف! دلم خیلی براش تنگ شده بود.
دستش را گرفتم و حرکت کردیم. رایان و آبتین برای اجاره وسایل اسکی رفتند. حواس سلما پرت محیط اطراف بود. خم شدم، گلولهای برف برداشتم و داد زدم:
- سلما؟
چرخید سمتم که برف را سمتش پرت کردم. برفها به صورتش خورد و جیغ خفیفی کشید. خندیدم و گفتم:
- خیلی خوشگل شدی.
خم شد، مشتش را پر از برف کرد و گفت:
- الان تو خوشگلتر میشی.
و برف را سمتم پرت کرد. جیغ زدم و فرار کردم. در همان حین خم شدم و دستهایم که دستکشهای صورتی آن را پوشانده بود، در برف فرو کردم و سمت سلما پرت کردم. برفبازی به طور جدی شروع شد و خندههای ما در بین شلوغی و صداهای مردم گم شد. نمیدانم چقدر گذشت که رایان و آبتین برگشتند. چوبهای اسکی را پا کردیم و آرنجبند و زانوبند را بستیم. من بلند شدم؛ اما سلما جرئت بلند شدن از روی صندلی را نداشت. آبتین دستم را گرفت و گفت:
- دختر شجاع بیا بریم یه مسابقه بذاریم.
دستم را از دستش درآوردم و جواب دادم:
- نه من قول دادم به سلما اسکی یاد بدم.
سلما لـ*ـب زد:
- تو برو، عیب نداره.
- نه میمونم.
آبتین گفت:
- ببین طهورا اینجا ۵ دور شیب متفاوت داره که برای رفتن به بالایی باید با تلهکابین بری، ما یک دورش رو میریم و برمیگردیم؛ قبوله؟
به سلما نگاه کردم که رایان گفت:
- من به سلما کمک میکنم، تو برو.
سلما هم سری تکان داد که رضایت به رفتن دادم. نمیخواستم آبتین را روی سلما حساس کنم؛ اما نمیتوانستم نسبت به آن دختر هم بیتفاوت باشم. چوبها را در دست گرفتم. اولین دور شیب تندی نداشت. صدای آبتین آمد: ۱،۲،۳
و هر دو به سمت پایین حرکت کردیم.
***
سوم شخص
پس از رفتن طهورا، سلما سعی کرد بلند شود؛ اما ایستادن با آن اسکیها کار سادهای نبود. تا بلند شد پایش سر خورد و خواست بیفتد که رایان فوری بـ*ـاز*ویش را گرفت. سلما که از ترس چشمهایش را بسته بود آرام پلکهایش را باز کرد و در چشمهای عسلی رایان زل زد. رایان لبخند جذابی زد و گفت:
- سعی کن صاف بایستی، برای اولش باید ایستادن رو یاد بگیری بعد حرکت رو؛ درست مثل اسکیت.
سلما سری تکان داد و رایان آرام او را رها کرد. سلما کمی به عقب و جلو خم شد تا بالاخره ثابت ماند. دستهایش را ناخواسته دو طرف باز کرده بود تا بتواند تعادلش را حفظ کند. رایان روبهرویش ایستاد و گفت:
- خوبه، حالا بیا سمت من.
سلما سرش را به چپ و راست تکان داد و نالید:
- نه، میافتم.
- نترس هیچیت نمیشه، بیا زود باش.
سلما لـ*ـبش را به دندان گرفت و قدمی برداشت که لیز خورد و صدای جیغش همزمان با افتادنش در آ*غـ*ـوش رایان شد. نفس نفس میزد. رایان کمی سلما را از خودش فاصله داد و پرسید:
- خوبی؟
سلما فشاری به بـ*ـاز*وهای رایان که در دستهایش بود داد و گفت:
- ولم نکن، میافتم.
- نترس تمرین لازم داری.
سلما با حالت گریه گفت:
- ولی ولم کنی میافتم.
- نگران نباش، ولت نمیکنم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: