کامل شده رمان قدم به دنیای نارنجی‌ام بگذار | دختران من کاربر انجمن نگاه دانلود

دوستان خواننده تشریف میارید برای نظر سنجی؟ به کدوم گزینه امتیاز بیشتری می دید؟

  • موضوع و نثر داستان

    رای: 16 72.7%
  • شخصیت پردازی

    رای: 10 45.5%
  • شدت کشش و جذابیت داستان

    رای: 11 50.0%

  • مجموع رای دهندگان
    22
وضعیت
موضوع بسته شده است.

دختران من

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/04/08
ارسالی ها
957
امتیاز واکنش
18,064
امتیاز
661
محل سکونت
شیراز
مهم‌ترین کشف من نزدیک‌بودنِ خونه‌ی این دختر به خونه‌ی خان‌تاج شد. اصلاً بر فرض اگه جمشیدخان پدر همون دختر باشه. درست نبود من، رفتگر محله، دنبال دلیل و منطق کتک‌کاری جمشیدخان با بچه‌هاش بگردم. اصلاً شاید، نباید به‌خاطر این موضوع اعتمادِ هم‌محله‌ای‌ها رو از دست می‌دادم. مردم این کوچه و خیابون از زور نداشتن سرگرمی با خیال راحت، هم سبزی سر سفره‌شون رو پاک می‌کردن، هم یک کلاغ و چهل کلاغ راه می‌نداختن. نه، نه نباید خودم رو بازیچه‌ی دست زن‌هایی می‌کردم که تنها کارِ مفید طول روزشون، دیدن خاک‌بازی بچه‌هاشون تو کوچه یا همین سبزی پاک‌کردن‌هاست؛ ولی این خواسته و کنجکاوی، دندون‌گیر منطقم شده بود. پدرم راست می‌گفت قلب انسان هیچ رابـ ـطه‌ی خوبی با منطق انسان نداره و امروز من به این حرف پدرم رسیدم. روزی که پای این حرفش نشستم کله‌ام زیادی باد داشت، زیر بار برو نبود که نبود؛ ولی الان به سنی رسیدم که می‌فهمم نمیشه هم قلب رو راضی کرد و هم مغز رو.
***
دلم گرفته بود؛ از غصه‌های این دختر، از نداشتن همدم و هم‌صحبت. دلم گرفته بود از این ناحقی، از این همه اجحافی که در حقش شده بود.
قربانی یعنی همین؛ کلی خاطرات خوش به خوردش داده بودن، دنیاش رو به سمت آینده‌ای روشن و زیبا کشیده؛
ولی الان به طرز دل‌خراشانه‌ای سرش رو بریده بودن. ازدست‌دادن اون همه امید و آرزو سخت‌تر از ازدست‌دادن جان بود.
دلم سنگین شده بود از غصه‌های ناتموم اون دختری که رودست خورده بود.
«بابا دیگه به سلام هم جواب نمیده، مامان داره با غصه‌ی من روزهاش رو می‌گذرونه، چهارروزه که
پرویز از خونه رفته، خونه‌مون شده ماتم‌کده؛ مسبب تموم این اتفاقات منم.»
این روزها رو داشتم از شک به فکری که مورچه‌وار تو مغزم دور می‌زد می‌گذروندم؛ بارها
به خودم گوشزد کرده بودم که «جواد، پسر این قضایا به تو هیچ ربطی نداره، تجسس تو کار دیگران خوب نیست، گناهه. خود خدا هم گفته لا تجسس»؛ ولی مگه این قلب من حرف حالیش بود؟ مثل رابین‌هود شده و در به در دنبال راه چاره بود. تموم فرضیات و حدسیاتم رو به مرحله اثبات می‌بردم؛ اما آخر سر یه جای کار می‌لنگید. نمی‌شد؛ بعضی از کارها رو نمی‌شد به هیچ اسم و رسمی ثبت کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • دختران من

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/08
    ارسالی ها
    957
    امتیاز واکنش
    18,064
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شیراز
    امروز هم کاری از پیش نبردم؛ تنها کار مفید من، برق‌انداختن کوچه‌ای شد که یکی از ساکنینش فکر من رو بدجور درگیر خودش کرده بود. اون دست‌نوشته‌ی چندخطی رو تو جیبم می‌ذارم و باز از کوچه دل می‎کنم. از سر پیچ کوچه، پرشام دوان‌دوان به سمتم می‌دوه.
    - جوادآقا... جوادآقا؟
    - ندو، ندو گل پسر، وایسادم.
    کنارم می‌ایسته، گردنش رو تا جایی که می‌تونه می‌کشه بالا. حس ششمم میگه خبرای خوبی داره.
    - جوادآقا دمت گرم، خیلی باحالی! امروز امتحان ریاضی داشتم‌ ها.
    - اِ... واقعاً؟
    چقدر زود فراموش کردم پرشام برای امتحان امروز استرس داشت.
    - آره. آقا معلم گفت جواب امتحانمون رو سه-چهارروز دیگه میده.
    - گل کاشتی یا نه؟
    - باغچه‌ی گل کاشتم. وای جواد آقا باید قیافه‌ی ارسلان رو می‌دیدی!
    - ارسلان؟
    - همون پسر زرنگ دیگه! باید قیافه‌اش رو می‌دیدی، باد کرده بود.
    - آها، خب چه شکلی شده بود؟ این‌جوری؟ یا این‌جوری؟
    و با صورتم حالات چهره‌ی ارسلان رو براش شکلک می‌کنم. می‌خنده و من حس خوبی از این خنده‌هاش می‌گیرم.
    - پرشام گوشه‌ی چشمت چی شده؟
    به کبودی کوچیک و کم‌ر‌نگ کنار چشمش اشاره می‌کنم.
    به مِن‌مِن‌کردن می‌افته.
    - اِ... چیزه... تو... آره تو مدرسه... مدرسه.
    خیلی زود می‌گیرم سوال نابه‌جایی پرسیدم. این مرد کوچیک داشت آبروداری می‌کرد. کمکش می‌کنم.
    - فکر کردم ارسلان زده.
    - نه داداش چی ارسلان زده، انگشتش به من بخوره از مچ شکوندمش!
    بعضی اوقات احساس می‌کردم جای کودک درون یه مرده جاافتاده‌ی غیرتی داره. از ته دلم لبخند می‌زنم و به موهای تیزش دست می‌کشم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دختران من

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/08
    ارسالی ها
    957
    امتیاز واکنش
    18,064
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شیراز
    سرش رو از زیر دستم می‌کشه. حالات دویدن داره، بی قراره که زودتر بره.
    - جوادآقا من دیگه برم، مامانم نگران میشه.
    - برو دست خدا.
    لبخند می‌زنه و با عجله سمت خونه‌شون، همون درِ رنگ‌پریده و چرک کرم‌رنگ میره، زنگ می‌زنه، بهم نگاه می‌کنه و
    دست تکون میده. در باز میشه و پرشام جیغ‌جیغ‌کنان وارد میشه. در با صدای بلندی بسته میشه. صدای آروم دختری میاد که میگه:
    - صد دفعه گفتم در رو محکم نکوب به هم.
    شب شده؛ ولی افکار من از صبح کنده نشده. مامان و خواهرام تو تب‌و‌تاب انداختن سفره‌ی شام هستن، من و پدر کنار هم ساکت به این تلاش بی‌وقفه چشم دوختیم. کوثر ظرف آب‌گوشت رو جلو روم می‌ذاره.
    - داداش تا سرد نشده این رو تیلیت کن.
    می‌شنوم چی میگه؛ اما نمی‌دونم چرا نه عکس‌العمل نشون دادم و نه کارش رو براش انجام دادم.
    - الو... داداش با توام!
    پدر میگه:
    - کوثر بابا تو برو ترشی رو بیار من نون خرد می‌کنم.
    کوثر به پدر چشم میگه و به من چشم‌غره میره.
    - این روزا چته باباجون؟
    - جان؟
    - میگم این روزا تو چته؟
    - هیچی!
    - واقعاً هیچی؟
    - گفتم که هیچی!
    - پسر قدِ سن تو من زندگی کردم، پسرم رو خودم بزرگ کردم، اگه نفهمم تو یه چی تو دلت هست
    که نمی‌تونستی بهم بگی بابا.
    سکینه ظرف پر از نخودهای کوبیده رو جلو روی بابا می‌ذاره و می‌شینه.
    - باباجون این نور چشمتون یه چند روزه چشه؟ تحویل نمی‌گیره.
    سکینه، سومین خواهرم که رفتار و خلقیاتش بی هیچ تفاوتی به رقیه اولین خواهرم بـرده بود،
    که بدبختانه هر دو به مادرم کشیده شده بودن؛ تلخ‌گوشت و بدزبون. بارها به این نتیجه رسیده بودم ازدواج کنم، اولین نفراتی رو که باید سر جاشون بشونم، همین سه‌نفرن: مادرم، رقیه و سکینه. نه این که دوستشون نداشته باشم، نه؛ ولی رفتار و بدزبونی‌شون باعث می‌شد نخوام خیلی خودم رو باهاشون درگیر کنم. با طعنه حرف می‌زدن و ادبیات روزانه‌شون پر از کلمات زشت و نیش‌دار بود.
    پدرم، مردی صبور و مهربون که همه‌ی خانواده‌ی پدری و مادری می‌گفتن من و سه خواهر دیگه‌ام به خودش کشیده بودیم.
    پدر با مهربونی و کمی جدیت میگه:
    - هرطوریش هم باشه مردونه‌ست، دخترم شما خودت رو ناراحت این قضایا نکن.
    در عین رعایت ادب به سکینه فهموند که دخالت نکنه، رسونده بود به تو ربطی نداره.
    کاش سکینه هم ازدواج می‌کرد و
    این خونه یه‌کم رنگ آرامش به خودش می‌دید. کاش جای زکیه، دومین خواهرم، این یکی توی شهر غریب ازدواج کرده بود. کاش ازدواج می‌کرد و می‌رفت تا من، فاطی و کوثر کمی از این زیرآب‌زنی‌هاش نفس راحت می‌کشیدیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دختران من

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/08
    ارسالی ها
    957
    امتیاز واکنش
    18,064
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شیراز
    تقدیمیِ امروز اون دختر به من، تنها یه صفحه‌ی چروک‌شده از دفتر صورتی‌رنگش بود.
    دستکش رو از دستم بیرون کشیدم. هوا سوز سردی داشت. کیسه‌ی زباله‌ها رو زیر‌ورو کردم؛ اما همین یه کیسه‌ی کوچیک بود که برام آشنا بود. از رنگش، از کاغذهای مچاله‌شده‌اش بود که می‌شناختمش.
    حتی می‌تونستم حدس بزنم دیروز رو اون دختر چی‌خورده؛ ولی امروز هیچ‌خبری نبود. نه نوشته‌ای، نه درددلی، نه دست‌نوشته‌ای، نه خط‌خطی‌های عصبی خودکارِ آبی‌رنگ. چی شد پس؟ کجا رفت؟ نکنه کسی رو برای هم‌صحبتی پیدا کرده؟ این دختر، حرف‌های هر روزش...

    کجا رفتن؟ خودش رفته؟ دست کشیده؟ از خودش؟ از دل شکسته‌اش؟ وای یا خدا! چش شد یهویی؟ امروز رو که رفتم خونه چی بذارم داخل پوشه‌ی دکمه‌دارم؟ پوشه‌ام رو که لای پیراهن‌هام قایم کرده بودم تا یه وقتی دست سکینه نیفته.
    کلافه سرتاسر کوچه‌ی بلند و باریک رو نگاه انداختم. دیگه نبود، دیگه هیچ کیسه زباله‌ای نبود. خودم تمومش رو جمع کرده بودم، مطمئن بودم بودم هیچی رو جا نذاشتم. سرک تو سطل بزرگم می‌کشم؛ نه، از این نوع کیسه همین یکی بیشتر نیست.
    سرخورده نگاه‌کردن هم هیچ فایده‌ای نداشت. امروز رو با کلی هیجان و خواستنِ زیاد سرکارم حاضر شدم؛ اما حالا...
    دلم می‌خواست بدونم، بدونم دیشب به این دختر چی گذشته، چی نوشته و چقدر آروم شده.
    من اون‌قدری هیجان داشتم که تا وسط کوچه، به سمت تیر برق شتاب‌زده گام برداشتم؛ ولی حالا هیچی نبود؛ نه برای من، نه برای رفتگرِ محله. اون همه هیجان خیلی یهویی ته کشید. سرخورده بودم و دمق، به دنبال راه فراری از سین‌جیم‌کردن‌های مامان و سکینه می‌گشتم. کاش زودتر سفره‌ی شام جمع می‌شد، کاش کوثر زودتر از آشپزخونه در می‌اومد؛ تنها عضو خانواده که می‌تونست دهن سکینه و رقیه رو ببنده.
    سکینه:
    ته تغاری نمیگی کی زده تو برجکت؟
    - برجک کجا بود آبجی؟
    - ده فرسخی صورت له‌شده‌ات داد می‌زنه یه چیزایی خورده تو بال و پرت.
    کوثر میاد، ناجی من هم باهاش میاد.
    کوثر:
    تو پر و بال این خورده، تو رو سننه؟
    - آبجی بزرگشم دیگه.
    - اِ واقعاً؟ من فکر کردم داروغه‌ی شهری دنبال خبر برای رقیه‌خانم می‌گردی.
    مادر:
    کوثر!
    - بله مامان‌خانم؟ محض رضای خدا یه بارم بگو سکینه! سکینه مگه دیشب بابا نگفت به تو چه؟
    سکینه:
    ببین بابا، می‌زنم تو دهنش ها!
    - تو؟ بزنی تو دهن من؟ انگشتت به من بخوره دستت رو به عزای انگشتات می‌شونم!
    - کوثر، آبجی‌جون ول کن، به خدا من هیچیم نیست.
    کوثر، فاطمه یا همون فاطی و زکیه، تنها خواهرایی که اگه به اسمشون جونم می‌بستم، واقعاً براشون جون می‌دادم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دختران من

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/08
    ارسالی ها
    957
    امتیاز واکنش
    18,064
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شیراز
    خیلی زودتر از این‌ها باید خودم رو از جمع خاله‌زنکی مامان و سکینه بیرون می‌کشیدم. عیب نداشت که هوا سرد بود و سوز سردی به مغز استخونم نیش می‌زد، حداقل من رو از آتیش این همه خواستن می‌انداخت، شاید اون همه فضولی و کنجکاویم رو منجمد می‌کرد.
    - جواد بابا چیزی شده؟
    لبخند می‌زنم به پدرانه‌های مردی که شصت‌و‌شش‌سال از بهار زندگیش گذشته بود.
    - نه باباجان من که دیشبم گفتم...
    - دلت جایی گیر کرده بابا؟
    دلم؟ گیر کرده؟ مثلاً کجا؟ اصلاً... اصلاً چرا نقش اون کوچه‌ی بلند و باریک تو ذهنم پررنگ شد؟
    قهقهه‌ی کوتاه و عصبی می‌زنم.
    - نه باباجان، دلم کجا گیر کنه؟ کی به من زن میده؟ اون هم با این شغل که...
    - هیچ‌وقت از کارت شاکی نبودی.
    - حالا هم نیستم؛ ولی بیاین قبول کنیم شغل دهن‌پرکنی ندارم.
    - می‌خوای از شغلت بیای بیرون؟
    - نه پدرجون حیف اون همه حقِ بیمه‌م.
    - یادت میاد همیشه بهت می‌گفتم یه پسر هر حرفی داره می‌تونه به پدرش بزنه؟
    آره یادم بود؛ تو دوران راهنمایی بودم، با وسوسه‌ی بچه‌ها یه نخ سیگار کنار لبم، خوشحال بودم از سبزشدن پشت لب‌هام. ک*ا*م اول رو که گرفتم، تموم ریه و گلو و هرچی راه تنفسی داشتم تا ته سوخت و سرفه امانم رو برید؛ اما برام کسر شأن بود به این زودی عقب بکشم، تموم اون یه نخ مونتانا رو کامل سوزوندم.
    از شدت ذوقم چه قیافه‌ای گرفتم تا ته‌مونده‌ی سیگار رو با نوک کفشم خاموش کنم. روی ته‌مونده‌ی سیگار با پا یه فشار به راست یه فشار به چپ، اون روز چه غرور کاذبی به تن داشتم! هنوز پام رو از روی سیگار بلند نکرده بودم که بابام رو دیدم؛ با لبی خندون داشت از عرض خیابون می‌اومد سمتم. هولی رو که اون زمان کردم هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم. هزار سوال بی‌جواب داشتم که پُررنگ‌تر از همه‌ش «یعنی بابام دیده من سیگار کشیدم؟» بود.
    - سیگارت تموم شد باباجان؟
    یخ کردم؛ از شرم، از مردونگی پدرم جلوی چشم‌های ترسون بچه‌ها.
    شاید اگه اون روز جلوی همون بچه‌های
    باد به غب‌غب انداخته، سیلی می‌زد، امروز یه سیگاری به‌تموم‌معنا بودم.
    - بریم خونه بابا؟
    هنوز یادمه با چه شرمی سربه‌زیر بی هیچ حرفی باهاش هم‌قدم شدم.
    اون روز برام دوتا یادگار داشت.
    - باباجان با تکرار این سرفه‌ها مرد نمیشی‌ ها. پسرم هرکاری دوست داری بکنی بیا در ورودیش رو خودم نشونت بدم.
    و من باز امشب فراموش کردم نمی‌تونم چیزی رو از پدرم پنهون کنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دختران من

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/08
    ارسالی ها
    957
    امتیاز واکنش
    18,064
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شیراز
    ***
    فکر نمی‌کنم هیچ‌کس مثل من از دیدن یه کوه، هرچند کوچیکِ زباله خوشحال شه. چه عیبی داره امروز کارم رو از وسط کوچه شروع کنم؟ هوا هنوز گرگ‌و‌میشه؛ ولی من احساس می‌کنم امروز خورشید برای من زودتر از همیشه طلوع کرده؛ همه‌جا پره نوره. به سمت تیر برق پا تند می‌کنم. چقدر صدای چرخ‌های سطلم رو تو این سکوت دم صبح دوست دارم.
    امروز دوتا کیسه‌ی هم‌رنگ، کنار هم به انتظارم بود. یک ماه و اندی بود که صاحب این کیسه‌ی زردِ براق رو می‌شناختم. کیسه‌ی اولی رو بلند می‌کنم، چیزی جز زباله‌های تر نیست که نیست، بوی زُخم مرغ اذیتم می‌کنه. نه؛ چیزی که من دنبالش بودم مابین این کیسه نبود. با یه تشویش کوچیک کیسه‌ی کناری رو چنگ می‌زنم. عالی بود! پر از کاغذ باطله، پلاستیک، ظرف یک‌بار
    مصرف ماست و یه شیشه نوشابه.
    لبخند می‌زنم. این بار زباله‌ها از هم تفکیک شده بود و این برای ما پاکبان‌ها یعنی یک قدم به جلو. اون صورتیِ خوش‌رنگ از بین چندین ورق باطله بهم چشمک زد. برش می‌دارم و دیگه فراموش می‌کنم که این وقت از صبح برای چه کاری اینجام.
    «خداجونم خسته‌ام، خیلی‌خیلی خسته! نه از اون خستگی‌هایی که با یه خواب عمیق شبونه از تن در میره،
    خداجونم روح و روانم خسته‌ست. خداجون مگه من چند سالمه؟ مگه چه اشتباهی کردم؟ اصلاً مگه تقصیر من بود؟
    خدا دیگه طاقت گریه‌های شبونه مامانم رو ندارم؛ دیگه طاقتِ بی‌محلی‌های بابا رو هم ندارم. خدا دیشب بودی و دیدی داداش بزرگم گفت رو من حسابِ برادری نکن؟ دیدی قیدم رو زده؟ دیدی عشقم، داداش کوچیکم برای من چه اشکی می‌ریزه؟ خدا خسته‌ام؛ یعنی خسته شدم. این درد دیگه خیلی برام سنگین شده؛ شونه‌هام داره زیر بار سنگین این درد خرد میشه.
    خدایا فقط یه راه چاره؛ فقط و فقط یه راه...»
    لبخندم طعمش تلخ شده، حالا فهمیدم دلیل تفکیک زباله‌ها از کاغذهای بازیافتی چی بود. اون دختر معتقد بود،
    وجدان داشت، خداشناس بود و نام صاحب‌نامه‌اش رو بین دورریختنی‌ها جا نداده بود. خدایا کمی پاداش، یه‌کم معجزه، یه کورسو نور امید.
    دل‌سوزی؛ حسی که به این دختر داشتم، حسی که به سرگذشت تلخش داشتم. نمی‌دونستم اعتقاد و تعصب خانواده‌اش به چه حدی، جدی و آزاردهنده‌ست؛ ولی این دختر داشت زیر بار این همه
    تعصب‌ها خرد می‌شد، این بار داشت قربانی تعصبات می‌شد.
    حدس می‌زدم مشکل بزرگی با آرامش زندگیشون گره‌ای کور خورده؛ ولی در طرف مقابلش به صلاح و حکمت خدا هم ایمان قوی داشتم.
    کاش این دختر رو می‌دیدم؛ رهگذری، درست مثل باد. فقط یه چیزی بگم، اون هم یه جمله‌ی خیلی کوتاه. «صبور باش، می‌گذره هرچند با درد؛ ولی تو پخته‌تر میشی. برای بزرگ‌شدنت این دردها لازمه؛ آستانه تحملت بالاتر میره، صبر رو یاد می‌گیری و دختر جدیدی با تجربه‌ی جدید، درونت شکوفه می‌زنه.»
    دوست داشتم همین، فقط همین‌ها رو بگم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دختران من

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/08
    ارسالی ها
    957
    امتیاز واکنش
    18,064
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شیراز
    و حالا من باید تا فردا صبح به انتظار می‌نشستم تا شاید تو همین دقایقی که امید داره شکست می‌خوره، کورسوی نوری، سوسو بزنه.
    امروز رو کمی خوشحال‌تر بودم، کمی هم برای کارم فرزتر شدم. خوب می‌دونم از این خوشحالم که این روزا مخاطب نامه‌های اون دختر عوض شده؛ اون مردک دیگه جایی مابین درددل‌هاش نداره و این مورد کوچولو یه شادیِ کوچولو هم به من انتقال می‌داد. شاید به این باور رسیده بود با کسی که رفته باید خداحافظی کرد. قرار نیست هر آدمی که وارد زندگیت میشه، موندنی باشه؛ یا میاد و زخم می‌زنه و یا نمک رو زخم می‌پاشه، آخرش باز میره. یا میاد لبخند به لبت می‌بخشه، آرامش به قلبت هدیه میده و با یه عقد دائمِ نود‌ونه‌ساله کنارت موندگار میشه.
    من کل امروز رو پرانرژی بودم، کل امروز رو یه لبخند بی‌دلیل داشتم، کل امروز و امشب رو خوش‌اشتها‌ بودم.
    سکینه: چی شده ته‌تغاری بابا امشب کبکش خروس می‌خونه؟
    فاطی: آبجی تو رو خدا شروع نکن اعصاب بابا رو به هم نریز.
    مادر: دستم درد نکنه با این بچه بزرگ‌کردنم، فاطمه خانم پس من چی؟
    کوثر: خب مادر من کسی که به کپی با برابر اصل خودش خرده نمی‌گیره، می‌گیره؟
    عجب حال‌و‌هوای این روزای من بحث داغی برای این‌ها شده‌ها.
    کشک بادمجون پر از روغن مادر رو به زور خورده بودم؛ پس دلیلی برای نشستن بین این تنش راه افتاده نبود.
    - مادرجون دستت درد نکنه، شب به‌خیر.
    - برات چرب نبود مادر؟
    خودش می‌دونست و نیازی نبود به دوباره گفتن من.
    - خوب بود، خوردم خوشمزه بود.
    و در رفتم از بحثی که می‌ترسیدم باز بینشون پیش بیاد.

    خانواده‌ی من همیشه همین بود، سروصداشون زیادی بالا بود. هر روز یکی از خواهرا با هم بحثشون بود؛ برای کوچیک‌ترین چیزی مشکل درست می‌شد.
    رفتم تو، تو یکی از سه اتاقی که یکیش متعلق به من بود، تک پسر بودن این مزیت رو برام داشت که نخوام با خواهرام شریک باشم و سر‌وکله بزنم.

    کوچیک‌‎ترین خواهرم یعنی کوثر، کنار قاب در با یه لبخند قشنگ به لب ایستاده، موشکافانه نگاهم می‌کنه.
    - اجازه هست؟
    من زیاد با حرف جواب مثبت نمیدم، همیشه با لبخند رضایتم رو نشون میدم.
    داخل میشه و برای اولین بار در رو می‌بنده.
    حرف جدی و مهمی باهام داره، شک ندارم. نزدیک‌ترین جا کنارم دو زانو می‌شینه.
    - باز این‌جوری نشستی؟ زانوت آسیب می‌بینه.
    با صدای آرومی میگه، از کوثر جیغ جیغو بعیده.
    - فعلاً که یه جای دیگه‌ی تو آسیب دیده.
    متعجب نگاهش می‌کنم، تعجبِ من از این بی‌خبریه.
    انگشت اشاره فرو می‌کنه به سمت چپِ قفسه‌ی سـ*ـینه‌ام.
    - اینجا رو میگم.
    متعجب‌تر و گیج‌تر نگاهش می‌کنم.
    - با همه آره با منم آره؟
    - باور... باور کن نمی‌فهمم چی میگی.
    - ای کلک!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دختران من

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/08
    ارسالی ها
    957
    امتیاز واکنش
    18,064
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شیراز
    - کلک چیه؟ جانِ کوثر نمی‌فهمم چی میگی.
    - امروز سر ظهر مامان می‌خواست لباس‌ها رو بریزه تو ماشین، به سکینه گفت لباس چرک‌های تو رو بیاره. می‌دونستم پاش به اتاقت برسه دل و روده‌اش رو به این بهونه ریخته بیرون. به کمد لباس‌هام اشاره می‌کنه.
    - به خدا اتفاقی دیدمش، دخترونه بود، تعجب کردم. دروغ نگم... یه‌‌‍کم هم فضولی، جون داداش یه کم‌ها.
    قلبم به سرعت از جاش، جاخالی میده؛ از هول همین جاخالی‌دادن صاف می‌شینم. کاش کوثر می‌گفت رنگم پریده یا نه! یه لرزش خیلی کم هم دارم تو دلم حس می‌کنم. می‌دونم این لرزش از ترس بود؛
    از ترس بوبردن یکی مثل سکینه. وای چه خطری از سرم گذشته بود. باز کوثر ناجی من شد. کارش به قدری برام ارزش داشت که می‌تونستم اون فضولی کوچولوش رو نادیده بگیرم.
    - این همه دل‌خوریش از دست توئه؟
    پس این فضولی واقعاً کم بود و کوچولو.
    - زبونت رو موش خورده خان‌داداش؟
    با این که از من بزرگ‌تر بود، همیشه من رو خان‌داداش خطاب می‌کرد.
    هنوز موندم چی جواب بدم،
    دارم محکوم میشم؛ ولی با وجود بی‌گـ ـناه‌بودنم نمی‌تونم خودم رو تبرئه کنم یا شاید هم نمی‌خوام.
    کوثر از این سکوت و هول‌کردن من اشتباه‌ترین برداشت رو می‌کنه.
    - داداش بزرگ‌ترین دارایی یه دختر قلب پاکشه که به هرکسی نمیده، حالا که تو رو قابل دادن بزرگ‌ترین
    داراییش دونسته پس پشیمونش نکن. اگه خیلی جدیه با یه عذرخواهی همه‌چی رو تموم کن.
    بلند میشه، تفاوت نگاهمون زیاد میشه؛ برای دیدنش گردن بالا می‌کشم.
    - همیشه به فاطی می‌گفتم جواد هم پسر خوبی برای مامان و باباست هم برادر خوبی برای ما؛
    فکر می‌کردم بهترین شوهر هم برای زنت می‌شی؛ ولی انگار یه جای مردبودنت برای زن‌ها می‌لنگه.
    مات، به این برداشت عجیب‌غریبش نگاه می‌کنم.
    - کشش نده.
    - کوثر... من... من...
    - راستی اینجا دیگه جاش از دست مامان و سکینه امن نیست‌ ها.
    باز اشاره می‌کنه به کمد لباس‌هام و با شیطنت بهم چشمک می‌زنه.
    - از من گفتن بودها. شبت به‌خیر خان‌داداش.
    آدما چقدر زود و ساده دچار سوءتفاهم میشن، چه ساده‌تر از اون اشتباه برداشت می‌کنن. من با این خانواه‌ی پرجمعیتم هیچ‌وقت پای این حرف و حدیث‌ها ننشستم. شوهر رقیه رو که عمه شاه‌دخت از اقوام شوهریش پیدا کرد، شوهر زکیه هم، برادرزاده‌ی همسایه‌ی قدیممون بود
    که برای دیدن عمه‌اش از شمال کشور اومده بود، با دیدن زکیه خواهرِ خوبم خودش به شمال برگشت؛ اما دلش پیش خواهر من جا موند. تا بالاخره طاقت نیاورد و برگشت هر دو رو با هم برد. اصلاً خبری از این حرف‌ها نبود. بعد از شکست عشقی فاطی کسی دیگه جرئت نکرد حرف عشق و عاشقی رو تو خونه بیاره. اصلاً عشق و عاشقیِ چی؟ چه ربطی داره؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دختران من

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/08
    ارسالی ها
    957
    امتیاز واکنش
    18,064
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شیراز
    یه طوریم بود، مثل این پزشک‌هایی که درد رو تشخیص نمیدن نمی‌تونستم این حس و حالم رو تشخیص بدم و اسم‌گذاری کنم.
    ساعت شیش صبح، هوا گرگ‌و‌میش، چه حالِ خوبی دارم، چه کیفی داره تو این هوا تو این سکوت و خلوتِ شهر قدم بزنی و به چیزایی که دوست داری فکر کنی. آدم کمه، ماشین کمه، انگار دنیا تو این ساعات خاص متعلق به چندین نفر خاصه.
    دوردوز نقره‌ایِ لباسم برق می‌زنه، لبخندم هم امروز برق می‌زنه؛ کسی می‌دونه چرا؟ اما ساعتی بعد با روشن‌شدن هوا می‌فهمم دیشب خیلی‌ها حال خوبی نداشتن. پرشام، از در چرکِ کرم‌رنگشون می‌زنه بیرون، از همین راهِ نه‌چندان دور می‌بینم
    صورت کوچیکش برق شیطنت نداره، بی‌حوصله داره قدم برمی‌داره.
    - نخسته آقاپرشام.
    امروز اولین باری بود که من پیش سلام بودم.
    - سلام جوادآقا.
    - دمغی شازده؟
    برای این سن هنوز خیلی زوده که بخوای لبخند تلخ بزنی.
    - فردا جواب امتحان ریاضیمون رو میدن.
    - خب این که غصه نداره.
    - می‌ترسم خوب نشه جلوی شما خجالت بکشم.
    - من مطمئنم نمره‌ی خوب می‌گیری.
    - جوادآقا من برم؟
    این پسر داره در میره، از چی؟ نمی‌دونم.
    با لبخند ازش خداحافظی می‌کنم؛ اما نمی‌تونم چشم ازش بردارم.
    به وسط کوچه رسیدم، چراغِ تیر برق خاموش شده، کلی زباله هست برای بردن و دورریختن،
    یه کاغذ صورتی هم هست که من دوست دارم برای من باشه.
    «خداجون شاید این همون راه چاره‌ای باشه که ازت خواستم؛ شاید دل‌کندن از خونه‌ی پدری، دل‌کندن از خاطره‌های خوش بچگیم، یعنی راه چاره. خدایا حالا که بابا میگه بهترین کار اینه که از اینجا بریم، پس بذار بریم. شاید این همون راه چاره‌ای بود که ازت می‌خواستم.»
    قلبم ریخت، ترسیدم، منِ مرد هول کردم. بره؟ کجا؟ من... من که هنوز ندیدمش! من که هنوز حرفم رو بهش نزدم! نه، خدا نذار بره؛ بذار... بذار من هم یه راه چاره پیدا کنم. خدا نذاری‌ها! خدا نذاری بره.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دختران من

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/08
    ارسالی ها
    957
    امتیاز واکنش
    18,064
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شیراز
    خیلی دمغ بودیم، هردومون؛ هم من و هم پرشام. من کارم رو، پرشام هم مدرسه‌اش رو، خیلی زودتر از اینا تموم کرده بودیم؛ اما دل رفتن نداشتیم. من دلِ رفتن از این کوچه، پرشام دل رفتن به خونه.
    روی تک‌پله‌ی خونه‌ی خان بی هیچ حرفی کنار هم نشسته بودیم. اون‌قدری افکار بی سر‌وسامون داشتم که نمی‌تونستم بخشی از اون رو به پرشام اختصاص بدم و یهکلام بپرسم «چته گل پسر؟» شاید هردومون ترسِ ازدست‌دادن داشتیم. شاید این پسر دبستانی کنارم، ترس ازدست‌دادن نمره‌ی خوب ریاضی رو داشت؛ اما من ترس ازدست‌دادن
    اون نامه‌هایی که هر روز توی این دو ماه ناخواسته به دستم می‌رسید داشتم.
    صدسال یه بارم یکی خاطراتش رو با من تقسیم می‌کرد. ترس نبودن و آخرش ندیدن دختری که زودتر از این‌ها باطنش رو دیده بودم.
    عادت؛ چه چیزِ وحشتناک و در عین حال خوبیه. عادت کرده بودم به بودنش، به نوشته‌هاش، به سرگذشتش. عادت کرده بودم به این که باشم تا درددل‌های پنهانیش رو از جلوی چشم همگی دور کنم. این دختر به من اعتماد داشت که کاغذ باطله‌هاش رو به من می‌سپرد. مگه میشه یه چیزی هم خوب باشه هم بد؟ پس باز هم اینجا حق با پدرم بود که همیشه می‌گفت: «
    خوبی در بدی، بدی در خوبی.»
    هم آرومت کنه و هم بی‌قرار؟ از خودم سوال می‌کنم؛ اما حسی برای پیداکردن جوابش ندارم.
    اگه اون دختر می‌رفت، من می‌موندم و یه پوشه‌ی دخترونه‌ی صورتی، من می‌موندم و کلی ابهام.
    این که چی کجا میره؟ با چه حس و حالی میره؟ شروع این کنجکاوی برای من هیچ پایانی نداره؟ مگه میشه؟ هر سریالی هم قسمت آخر و هر نامه‌ای با سلامش یه خداحافظی داره.
    لعنت به وقتایی که نه می‌دونی چی‌کار کنی و نه می‌دونی باید چی‌کار کنی!
    باور کن اگه زن بودم، تا الان از این کلافگی اشکم سرازیر شده بود؛ اما ما مردها یاد گرفته بودیم
    با این کلافگی دست‌به‌یقه شیم و شاید آخرش باهاش کنار بیایم.
    - جوادآقا باورت میشه؟
    پرشام با اون دست‌های کوچیک و سردشده‌اش من رو از اون کلافگی می‌کشه بیرون.
    - هوم؟
    - میگم باورت میشه؟
    - چی رو؟
    - اون زرنگ پسر، ارسلان رو میگم؛ کتاب ریاضیم رو پیدا کرده بود، با این که اسمم روش بود
    از زور دلش ولش کرده بود کنار سطل زباله.
    جرقه زد مغزم، آنی به مخیله‌ام خطور کرد. آره خودشه، خودِ خودش!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا