مهمترین کشف من نزدیکبودنِ خونهی این دختر به خونهی خانتاج شد. اصلاً بر فرض اگه جمشیدخان پدر همون دختر باشه. درست نبود من، رفتگر محله، دنبال دلیل و منطق کتککاری جمشیدخان با بچههاش بگردم. اصلاً شاید، نباید بهخاطر این موضوع اعتمادِ هممحلهایها رو از دست میدادم. مردم این کوچه و خیابون از زور نداشتن سرگرمی با خیال راحت، هم سبزی سر سفرهشون رو پاک میکردن، هم یک کلاغ و چهل کلاغ راه مینداختن. نه، نه نباید خودم رو بازیچهی دست زنهایی میکردم که تنها کارِ مفید طول روزشون، دیدن خاکبازی بچههاشون تو کوچه یا همین سبزی پاککردنهاست؛ ولی این خواسته و کنجکاوی، دندونگیر منطقم شده بود. پدرم راست میگفت قلب انسان هیچ رابـ ـطهی خوبی با منطق انسان نداره و امروز من به این حرف پدرم رسیدم. روزی که پای این حرفش نشستم کلهام زیادی باد داشت، زیر بار برو نبود که نبود؛ ولی الان به سنی رسیدم که میفهمم نمیشه هم قلب رو راضی کرد و هم مغز رو.
***
دلم گرفته بود؛ از غصههای این دختر، از نداشتن همدم و همصحبت. دلم گرفته بود از این ناحقی، از این همه اجحافی که در حقش شده بود.
قربانی یعنی همین؛ کلی خاطرات خوش به خوردش داده بودن، دنیاش رو به سمت آیندهای روشن و زیبا کشیده؛ ولی الان به طرز دلخراشانهای سرش رو بریده بودن. ازدستدادن اون همه امید و آرزو سختتر از ازدستدادن جان بود.
دلم سنگین شده بود از غصههای ناتموم اون دختری که رودست خورده بود.
«بابا دیگه به سلام هم جواب نمیده، مامان داره با غصهی من روزهاش رو میگذرونه، چهارروزه که
پرویز از خونه رفته، خونهمون شده ماتمکده؛ مسبب تموم این اتفاقات منم.»
این روزها رو داشتم از شک به فکری که مورچهوار تو مغزم دور میزد میگذروندم؛ بارها به خودم گوشزد کرده بودم که «جواد، پسر این قضایا به تو هیچ ربطی نداره، تجسس تو کار دیگران خوب نیست، گناهه. خود خدا هم گفته لا تجسس»؛ ولی مگه این قلب من حرف حالیش بود؟ مثل رابینهود شده و در به در دنبال راه چاره بود. تموم فرضیات و حدسیاتم رو به مرحله اثبات میبردم؛ اما آخر سر یه جای کار میلنگید. نمیشد؛ بعضی از کارها رو نمیشد به هیچ اسم و رسمی ثبت کرد.
***
دلم گرفته بود؛ از غصههای این دختر، از نداشتن همدم و همصحبت. دلم گرفته بود از این ناحقی، از این همه اجحافی که در حقش شده بود.
قربانی یعنی همین؛ کلی خاطرات خوش به خوردش داده بودن، دنیاش رو به سمت آیندهای روشن و زیبا کشیده؛ ولی الان به طرز دلخراشانهای سرش رو بریده بودن. ازدستدادن اون همه امید و آرزو سختتر از ازدستدادن جان بود.
دلم سنگین شده بود از غصههای ناتموم اون دختری که رودست خورده بود.
«بابا دیگه به سلام هم جواب نمیده، مامان داره با غصهی من روزهاش رو میگذرونه، چهارروزه که
پرویز از خونه رفته، خونهمون شده ماتمکده؛ مسبب تموم این اتفاقات منم.»
این روزها رو داشتم از شک به فکری که مورچهوار تو مغزم دور میزد میگذروندم؛ بارها به خودم گوشزد کرده بودم که «جواد، پسر این قضایا به تو هیچ ربطی نداره، تجسس تو کار دیگران خوب نیست، گناهه. خود خدا هم گفته لا تجسس»؛ ولی مگه این قلب من حرف حالیش بود؟ مثل رابینهود شده و در به در دنبال راه چاره بود. تموم فرضیات و حدسیاتم رو به مرحله اثبات میبردم؛ اما آخر سر یه جای کار میلنگید. نمیشد؛ بعضی از کارها رو نمیشد به هیچ اسم و رسمی ثبت کرد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: