[FONT="]سامان زیاد باهام راحت نبود.....دیگه سامان روزای اولی که من دیده بودم نبود.......گوشه گیر شده بود سرد وبی حوصله شده بود.....بیشتر وقتاش میرفت سر خاک وکلی گریه وگله میکرد........تنها زمانی لبخند میزد که کنار بهار بود......بهار ودوست داشتم عین دختر خودم.......از سامان انتظار داشتم که باهام راحتر وصمیمی تر باشه ولی سامان هیچ وقت باهام صمیمی نشد.....کم کم فکر میکردم که من تو خونه ی سامان نقش پرستار بهار ودارم.......[/FONT]
[FONT="]تنها وقتی باهام صمیمی بود که کنار بهار بودیم....اونم صرفا فقط بخاطر این بود که بهار متوجه ی موضوع نشه.....سامان ازم خواسته بود که تا وقتی بهار بزرگ نشده این راز پنهون بمونه و وقتی بزرگ تر شد خودش بهش بگه نمیخواست که بهارش احساس غریبگی کنه.......نمیخواست بهار ضربه ی روحی ببینه.....ولی خدا بهش فرصت نداد ویه شب که خوابید دیگه صب چشماشو باز نکرد.......نمیتونستم باور کنم.....از بس بخاطر هانیه غم خورده بود از پا دراومد......[/FONT]
[FONT="]چند بار گفته بود که اگه مرد اون و کنار هانیه خاک کنیم برای همین اون وکنار هانیه خاک کردم.......من مونده بودم با یه بچه ی 5ساله که حتی از خودمم نبود.......کم کم همه ی پس اندازم تموم شد.....کلی حسرت تو دلم مونده بود....حسرت پول حسرت لباسای شیک حسرت خونه ی شیک......برای همین با خسروی که زنشو طلاق داده بود ویه دختر داشت وخیلی هم پول دار بود ازدواج کردم........وقتی فهمید که بهار دختر اصلی من نیست به شدت مخالف نگه داریش شد.....[/FONT]
[FONT="]ولی من بهار ودوست داشتم عین دختر خودم بود......حداقلش این بود که اون امانت بود دستم.......یه روز گفت که اگه بخوام بهار وپیش خودم نگه دارم باید طلاق بگیرم.......من کنار خسروی به تمام حسرتام و آرزوهام رسیده بودم دیگه دوست نداشتم برگردم به اون زمانی که همه چیز برام حسرت بشه برای همین ثروت وبه بهار ترجیح دادم ویه شب بارونی که خسروی بهار واز خونه انداخت بیرون هیچی نگفتم.......فقط نگاه بهار کردم نمیدونستم چه سرنوشتی درانتظار این دختر 6 سالست....گفت که اون بیرون خیلیا مثل تو هستن که میبرنشو بزرگش میکنن..........[/FONT]
[FONT="]بعد از دوسال یکی اومد در خونه واز گذشته ی بهار ازم پرسید گفت که مادر بزرگشه.......اون موقع هنوز نفهمیده بودم که خسروی یه خلافکار ویه ادم کثیفه.......خسروی یه خلاف کار بزرگ وبه تمام معنا بود ولی من دیر فهمیدم.......پشیمون شده بودم که پولای حرام خسروی رو بهار ترجیح دادم.......ولی خیالم راحت بود که بهار جاش امن...[/FONT]
[FONT="]از خسروی طلاق گرفتم دوباره برگشتم شمال.....مادرم فوت کرده بود وپدرم هم به شدت شکسته وپیر شده بود.......بعد از اون روز با ابرو زندگی کردم وتو خونه ی مردم کار کردم......دوباره حسرت همه چیز واز همه مهمتر که حسرت بهار هم بهشون اضافه شده بود به دلم موند.......تا اینکه چند روز پیش همسایمون زیور خانم گفت که به خاطر مشکلات دخترش یه ماهی نمیتونه بره سرکارش و ازم خواست که من بجاش بیام تهران......منم قبول کردم واومدم که....بقیشو دیگه میدونی چی شد....... [/FONT]
[FONT="]تمام مدت بهش خیره شده بودم وبدون اینکه متوجه بشم داشتم گریه میکردم.......فشاری رو بین انگشتام احساس کردم......صالح بود......[/FONT]
[FONT="]دستش تو دستام قفل بود........نگاه خیسمو تو نگاش دوختم.......[/FONT]
[FONT="]گذشته ی من چی بود........[/FONT]
[FONT="]تا دیروز چه فکرایی میکردم امروز چی شد.........[/FONT]
[FONT="]باورش برام سخت بود.....سخت......[/FONT]
[FONT="]گذشتم.....اون چیزی که یه عمر بهش فکر میکردم وحسرتشو داشتم نبود.......[/FONT]
[FONT="]من اشتباهی توی یه مسیر قرار گرفته بودم.......مسیری که انتهاش همین جایی بود که الان نشسته بودم.....ولی نه هنوز به انتهاش نرسیده بودم......آینده هم در انتظارم بود.......به این فکر میکردم که آینده چه مسیری رو جلوی پاهام قرار داده....[/FONT]
[FONT="]روشن یا تاریک؟؟؟...[/FONT]
[FONT="]مستقیم یا پر پیچ وخم؟؟؟؟......[/FONT]
[FONT="]ساده یا سخت؟؟؟......[/FONT]
[FONT="]سربالایی یا سرپایینی؟؟........[/FONT]