کامل شده رمان فقط چند قدم | سارا_مدبرنیا کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

سارا مدبرنیا

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/12/16
ارسالی ها
116
امتیاز واکنش
352
امتیاز
0
محل سکونت
دزفول
[FONT=&quot]سامان زیاد باهام راحت نبود.....دیگه سامان روزای اولی که من دیده بودم نبود.......گوشه گیر شده بود سرد وبی حوصله شده بود.....بیشتر وقتاش میرفت سر خاک وکلی گریه وگله میکرد........تنها زمانی لبخند میزد که کنار بهار بود......بهار ودوست داشتم عین دختر خودم.......از سامان انتظار داشتم که باهام راحتر وصمیمی تر باشه ولی سامان هیچ وقت باهام صمیمی نشد.....کم کم فکر میکردم که من تو خونه ی سامان نقش پرستار بهار ودارم.......[/FONT]​
[FONT=&quot]تنها وقتی باهام صمیمی بود که کنار بهار بودیم....اونم صرفا فقط بخاطر این بود که بهار متوجه ی موضوع نشه.....سامان ازم خواسته بود که تا وقتی بهار بزرگ نشده این راز پنهون بمونه و وقتی بزرگ تر شد خودش بهش بگه نمیخواست که بهارش احساس غریبگی کنه.......نمیخواست بهار ضربه ی روحی ببینه.....ولی خدا بهش فرصت نداد ویه شب که خوابید دیگه صب چشماشو باز نکرد.......نمیتونستم باور کنم.....از بس بخاطر هانیه غم خورده بود از پا دراومد......[/FONT]​
[FONT=&quot]چند بار گفته بود که اگه مرد اون و کنار هانیه خاک کنیم برای همین اون وکنار هانیه خاک کردم.......من مونده بودم با یه بچه ی 5ساله که حتی از خودمم نبود.......کم کم همه ی پس اندازم تموم شد.....کلی حسرت تو دلم مونده بود....حسرت پول حسرت لباسای شیک حسرت خونه ی شیک......برای همین با خسروی که زنشو طلاق داده بود ویه دختر داشت وخیلی هم پول دار بود ازدواج کردم........وقتی فهمید که بهار دختر اصلی من نیست به شدت مخالف نگه داریش شد.....[/FONT]​
[FONT=&quot]ولی من بهار ودوست داشتم عین دختر خودم بود......حداقلش این بود که اون امانت بود دستم.......یه روز گفت که اگه بخوام بهار وپیش خودم نگه دارم باید طلاق بگیرم.......من کنار خسروی به تمام حسرتام و آرزوهام رسیده بودم دیگه دوست نداشتم برگردم به اون زمانی که همه چیز برام حسرت بشه برای همین ثروت وبه بهار ترجیح دادم ویه شب بارونی که خسروی بهار واز خونه انداخت بیرون هیچی نگفتم.......فقط نگاه بهار کردم نمیدونستم چه سرنوشتی درانتظار این دختر 6 سالست....گفت که اون بیرون خیلیا مثل تو هستن که میبرنشو بزرگش میکنن..........[/FONT]​
[FONT=&quot]بعد از دوسال یکی اومد در خونه واز گذشته ی بهار ازم پرسید گفت که مادر بزرگشه.......اون موقع هنوز نفهمیده بودم که خسروی یه خلافکار ویه ادم کثیفه.......خسروی یه خلاف کار بزرگ وبه تمام معنا بود ولی من دیر فهمیدم.......پشیمون شده بودم که پولای حرام خسروی رو بهار ترجیح دادم.......ولی خیالم راحت بود که بهار جاش امن...[/FONT]​
[FONT=&quot]از خسروی طلاق گرفتم دوباره برگشتم شمال.....مادرم فوت کرده بود وپدرم هم به شدت شکسته وپیر شده بود.......بعد از اون روز با ابرو زندگی کردم وتو خونه ی مردم کار کردم......دوباره حسرت همه چیز واز همه مهمتر که حسرت بهار هم بهشون اضافه شده بود به دلم موند.......تا اینکه چند روز پیش همسایمون زیور خانم گفت که به خاطر مشکلات دخترش یه ماهی نمیتونه بره سرکارش و ازم خواست که من بجاش بیام تهران......منم قبول کردم واومدم که....بقیشو دیگه میدونی چی شد....... [/FONT]​
[FONT=&quot]تمام مدت بهش خیره شده بودم وبدون اینکه متوجه بشم داشتم گریه میکردم.......فشاری رو بین انگشتام احساس کردم......صالح بود......[/FONT]​
[FONT=&quot]دستش تو دستام قفل بود........نگاه خیسمو تو نگاش دوختم.......[/FONT]​
[FONT=&quot]گذشته ی من چی بود........[/FONT]​
[FONT=&quot]تا دیروز چه فکرایی میکردم امروز چی شد.........[/FONT]​
[FONT=&quot]باورش برام سخت بود.....سخت......[/FONT]​
[FONT=&quot]گذشتم.....اون چیزی که یه عمر بهش فکر میکردم وحسرتشو داشتم نبود.......[/FONT]​
[FONT=&quot]من اشتباهی توی یه مسیر قرار گرفته بودم.......مسیری که انتهاش همین جایی بود که الان نشسته بودم.....ولی نه هنوز به انتهاش نرسیده بودم......آینده هم در انتظارم بود.......به این فکر میکردم که آینده چه مسیری رو جلوی پاهام قرار داده....[/FONT]​
[FONT=&quot]روشن یا تاریک؟؟؟...[/FONT]​
[FONT=&quot]مستقیم یا پر پیچ وخم؟؟؟؟......[/FONT]​
[FONT=&quot]ساده یا سخت؟؟؟......[/FONT]​
[FONT=&quot]سربالایی یا سرپایینی؟؟........[/FONT]​
[FONT=&quot]هرچی هست فقط خدا میدونه.......فقط...... [/FONT]
 
  • پیشنهادات
  • سارا مدبرنیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/16
    ارسالی ها
    116
    امتیاز واکنش
    352
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    دزفول
    [FONT=&quot]فصل هجدهم[/FONT]​
    [FONT=&quot] [/FONT]​
    [FONT=&quot]به خودم تو اینه خیره شدم........با صدای جیغ شیدا وشکوفه دل از ایینه کندم....واقعا تغییر کرده بودم وخوشکلتر شده بودم........[/FONT]​
    [FONT=&quot]-شکوفه:وای بهار عالی شدی........[/FONT]​
    [FONT=&quot]-شیدا:عین یه فرشته........[/FONT]​
    [FONT=&quot]درمقابل تعریفشون تنها جوابی که دادم لبخند قدردانی بود........یه نگاه به گوشی انداختم که همزمان صالح هم پیام داد لبخند گشادی رو لبام نشست......پیام وباز کردم:[/FONT]​
    [FONT=&quot]-حاج خانم من دارم میام اماده باش........[/FONT]​
    [FONT=&quot]-شکوفه:پسر داییتون هستن؟؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]خم شده بود سمتم ونگاهش به صفحه گوشیم بود......گوشی رو فاصله دادم ویکم به عقب هولش دادم وبا لحن ملوسی شونه ایی بالا انداختمو گفتم:[/FONT]​
    [FONT=&quot]-بله عشقم بود فرمایش؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]-شیدا:اوهووووو عشق؟؟؟....اخه بهار وعشق!!!![/FONT]​
    [FONT=&quot]-شکوفه:اخه بهار وشوهر!!!!![/FONT]​
    [FONT=&quot]یه مش اروم به بازوی هردوشون زدم وبا لبخند گفتم:[/FONT]​
    [FONT=&quot]-خیل خب حالا شما نمیخواید واو مباینت برا من بکار ببرید اماده شید دارن میان........[/FONT]​
    [FONT=&quot]طولی نکشید که صدای زنگ به صدا دراومد...قلبم به تپش افتاد.....هیجان داشتم ببینم صالحم چطور شده........[/FONT]​
    [FONT=&quot]شنلمو زدم رو سرمو وهمزمان صالح بایه دسته گل رز سفید اومد سمتم......[/FONT]​
    [FONT=&quot]محو تیپش شده بودم.......به سرتا پاش نگا کردم.......یه پیرهن سفید با کت کتون سفید وشلوار مشکی کتون که دور یقش واستیناش مشکی بود بایه کروات خاکستری.....[/FONT]​
    [FONT=&quot]کرواتش با رنگ روبانی که دور کمر من پاپیون شده بود ست بود..... با صدای صالح به خودم اومدم.......زیر گوشم زمزمه وار گفت: [/FONT]​
    [FONT=&quot]-حاج خانم اقات وقورت دادی که.......هنوز اول راهیما........[/FONT]​
    [FONT=&quot]دستمو زدم به سینش وهولش دادم عقب و دستمو زدم به کمرم وگفتم:[/FONT]​
    [FONT=&quot]-اخه حاج اقام شدید دخترکش شده بعدا حسابشو میرسم........[/FONT]​
    [FONT=&quot]-اوه اوه پس گاوم دوقلو زایید.......به من ربطی نداره برو پاچه اون دوتا رو بگیر........[/FONT]​
    [FONT=&quot]-کیا؟؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]با چشماش به پشت سرش اشاره کرد.....چون صالح جلوم بود پشت سرشو نمیدیدم اروم سرمو از کنار دستش خم کردم وبا ارش وشایان مواجهه شدم که داشتن با زناشون شوخی میکردن........برگشتم سرجای قبلیم وگفتم: [/FONT]​
    [FONT=&quot]-الکی گردن اونا ننداز بعدا برات دارم......[/FONT]​
    [FONT=&quot]شایان با صدای شوخی که هرلحظه نزدیک ونزدیک تر میشد گفت:[/FONT]​
    [FONT=&quot]-مرغ وخروس ما چی تو گوش هم قار قار میکنن؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]صالح برگشت وکنارم ایستاد...از حرف شایان خندم گرفت...صالح با لبخند گفت:[/FONT]​
    [FONT=&quot]-جدیدا مرغ وخروس قار قار میکنن جناب دامپزشک؟؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]-شایان:مرغ و خروس ما که اره ولی بقیه رو نمیدونم.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]لبخند بزرگی رو لبام نقش بسته بود....همیشه باید یکیشون با صالح بحث میکرد.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]-بعدشم مرغ وخروس چیه بی ادب......[/FONT]​
    [FONT=&quot]-شایان:خب تا اونجایی که ما یادمونه و همسرم میگه شما عین مرغ وخروس به هم پریدید.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]اگه می ایستادیم این دوتا همین طور ادامه میدادن برای همین با چشم غره ایی که شیدا به شایان رفت بحث تموم شد وصالح هم برای تلافی از حرف شایان گفت:[/FONT]​
    [FONT=&quot]-خاک تو سرت زن زلیل.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]-شایان: تو فکر نباش تو هم به زودی به ما ملحق میشی........[/FONT]​
    [FONT=&quot]-کی؟؟؟من؟؟؟؟[/FONT]
     

    سارا مدبرنیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/16
    ارسالی ها
    116
    امتیاز واکنش
    352
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    دزفول
    [FONT=&quot]-شایان:پ ن پ شوهر عمم......[/FONT]​
    [FONT=&quot]-عمرااااا......[/FONT]​
    [FONT=&quot]-ارش:خواهیم دید...بسه دیگه بیاید بریم دیر شد عاقد منتظره.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]دامن لباس عروسمو بلند کردم وجلوتر از همه از ارایشگاه زدیم بیرون.........[/FONT]​
    [FONT=&quot]با کمک صالح سوار ماشین شدیم وراه افتاد.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]دلم عجیب گرفته بود...دوست داشتم الان مامان بابا بودن.......نبودشون رو احساس میکردم.......یعنی الان منو میدیدن؟؟؟؟...با صدای صالح رشته ی افکارم پاره شد: [/FONT]​
    [FONT=&quot]-بهار؟؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]-بله؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]-خوبی؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]-اره.....[/FONT]​
    [FONT=&quot]-مطمئنی؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]یه نفس عمیق و کشدار کشیدم تا بغضم سرکوب بشه.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]-اگه تیپم اذیتت کرده قبل از اینکه بریم خونه مادرجون بریم عوضش کنم........[/FONT]​
    [FONT=&quot]با تعجب نگاش کردم اون از حالم چی برداشت کرده بود.......سریع گفتم:[/FONT]​
    [FONT=&quot]-نه نه ربطی به اون نداره......[/FONT]​
    [FONT=&quot]-پس چی؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]-صالح؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]-جونم......[/FONT]​
    [FONT=&quot]-میشه امشب بعد از مراسم بریم شمال پیش مامان بابام؟؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]نگاهمو به صورت نیمرخش دوختم......حواسش به جاده بود.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]-اگه ببرمت بیقراریت برطرف میشه؟؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]سرمو انداختم پایین وگفتم: اوهوم......[/FONT]​
    [FONT=&quot]بعد از کمی مکث گفت:خیل خب میبرمت حالا این قیافتو درست کن دلم گرفت......[/FONT]​
    [FONT=&quot]یه لبخند گشاد رو لبام نقش بست....عاشقش بودم........یه دنیا دوسش داشتم....کی فکرشو میکرد من یه روز انقد عاشق یه پسر بشم اونم صالح مغرور وخودخواه.........[/FONT]​
    [FONT=&quot]اصلا نمیتونستم هنوز باور کنم که صالح همون نیمای منه.......کی فکرشو میکرد این غریبه اشناترین ونزدیک ترین کس من باشه.....یه غریبه ی اشنا که فقط چند قدم باهاش فاصله داشتم.......نمیتونستم هنوز باور کنم که مادر جون کسی که این همه سال باهاش زندگی کردم مادربزرگم بوده.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]صالح پسرداییم بود عشق بچگیم بود دنیای الانمه.......زندگی بدون اون برام معنی نداره.....واقعا برای احساسم نسبت بهش کلمه ایی رو پیدا نمیکنم...من خوشبخترین زن دنیام........ [/FONT]​
    [FONT=&quot]-خانم بهار فهام برای بار سوم عرض میکنم ایا وکیلم شما را به عقد دائم اقای صالح رادمهر با صداق مهریه ی که قبلا گفته شده دراورم؟؟؟؟[/FONT]​
    [FONT=&quot]سکوت همه جا رو گرفته بود.......بغض کرده بودم حالمو نمیفهمیدم.......دستام میلرزید.......شکوفه وشیدا یه پارچه ی سفید گرفته بودن بالای سرمون و ستاره هم قند میسابید......صدای برخورد قندا اعصابمو اشفته میکرد......[/FONT]​
    [FONT=&quot]صورتمو سمتش برگردوندم........همزمان اشک از چشمام جاری شد.......با نگاش بهم ارامش منتقل میکرد....نگاهمو ازش گرفتمو یه نفس عمیق کشیدمو صدامو صاف کردم واروم گفتم: [/FONT]​
    [FONT=&quot]-با توکل برخدا وبا اجازه ی بزرگترا.......بله......[/FONT]​
    [FONT=&quot]صدای دست وجیغ وسوت تو گوشم پیچید اون وسط صدای ارش میومد که میگفت استقلال ازادی......منظورشو از این حرف نمیفهمیدم........[/FONT]​
    [FONT=&quot]همه اومدن نزدیکمون وتبریک گفتن وهدیشون رو میدادن........مادرجون اروم عصا زنان اومد سمتمون منو صالح هم بلند شدیم......خم شدم ودستشو بوسیدم.....صالح هم همینطور......... [/FONT]​
    [FONT=&quot]-مبارکتون باشه مادر........به پای هم پیرشید.....[/FONT]​
    [FONT=&quot]-مرسی مادری......[/FONT]​
    [FONT=&quot]-صالح:ممنون مادر جون.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]یه بسته ی کوچولوی صورتی داد دستمو وگفت:[/FONT]​
    [FONT=&quot]-ناقابله مادر.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]-این چه کاریه از شما انتظاری ندارم که........[/FONT]​
    [FONT=&quot]-قابلتو نداره نوه ی گلم.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]بازش کردم یه گردنبند با زنجیرش که اسم انگلیسی صالح روش حک شده بود ویه انگشتر که یه حرف انگلیسی اچ با نگین روش بود.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]همینطور که صالح گردنبند ودوره گردنم میبست با تعجب به انگشتر نگاه کردم.......اچ؟؟؟؟؟!!!!!مادرجون با لبخند گفت: [/FONT]​
    [FONT=&quot]-فردای اون شبی که هانیه برای همیشه از این خونه رفت تولدش بود.....منو هومن این هدیه رو براش گرفتیم ولی.......[/FONT]​
    [FONT=&quot]لبخند از رو لباش محو شد......اشک تو چشمام حلقه بست......انگشتر وگذاشتم دستم.......اندازه ی دستم بود.....[/FONT]
     

    سارا مدبرنیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/16
    ارسالی ها
    116
    امتیاز واکنش
    352
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    دزفول
    یه لبخند تلخ زد و بدون حرف رفت........
    بعد دایی حمید اومد......از این به بعد باید بابا صداش میکردم........دوست داشتم دایی صداش کنم ولی بابا رو ترجیح میدادم......بابا هم بهمون تبریک گفت و هدیشو داد ورفت.......
    بعداز اینکه دیگه همه تبریک گفتن صالح هم یه حلقه که ساده بود ودو ردیف دورتادور حلقه نگین کاری شده بود بهم هدیه داد......حلقه رو گذاشتم تو دست چپم.....به دستم خیلی میومد.......بچه ها اومدن سمتمون.......
    -ارش: بسه بابا پاشید یکم برقصید......
    صالح اخم ظریفی کرد وگفت:چشمم روشن......
    -ارش:چشم ودلت روشن داداش........پاشید ببینم......
    -صالح: بدم میاد.......
    -ارش: از رقـ*ـص؟؟؟
    -صالح: نخیر......
    باتعجب به صالح نگاه میکردم اخم کرده بود در حد تیم ملی.....
    -ارش: چرا داداش؟؟؟؟
    -صالح: چه معنی داره زنم جلوی این همه مرد برقصه........هنوز انقد بیغیرت نشدم.........
    ارش لباشو جمع کرد وگفت:غیرتت تو لوزوالمعدم.........
    جونممممممم غیرت.......اخ الهی من فدات شم.......دهن بچه هارو سرویس کرده بود.......
    دوست داشتم بپرم بغلش ومحکم ماچش کنم....ولی حیف که جاش مناسب نبود......یدفه یاد حرف ارش افتادم......
    -اقا ارش؟؟؟
    نگاهشو از شکوفه گرفت وشربتشو قورت داد وگفت:
    -بله زن دادش.......
    زن داداش؟؟؟؟....چقد از این کلمه خوشم میومد......یه لبخند محو زدم وگفتم:
    -اون کلمه که میگفتید استقلال ازادی منظورتون چی بود؟؟؟؟
    -ارش:واقعا منظور ونگرفتی؟؟؟
    ابروهامو انداختم بالا وگفتم: نه......
    -ارش:صالح داداش خودت زن داداش وملتفت کن.......
    -صالح: از تو پرسیده نه من......
    ارش قیافشو جمع کرد وگفت:ایشششش....واسه حرف زدن هم پول میخواد........یادته تو گروه ستاره گفت نظرتون درمورد عشق چیه؟؟؟
    چشمامو ریز کردم وگفتم:خب......
    -ارش:بعد تو و صالح گفتید عشق معنی نداره.......گفتیم پس اگه بخواید یه روزی ازدواج کنید اسم اولین جرقه رو چی میزارید.....تو گفتی ازادی صالح هم گفت استقلال......
    اهااااا حالا یادم اومد......هه اره راست میگفت......
    -شایان: حالا خدایش دوتاتون بخاطره همین استقلال ازادی ازدواج کردید؟؟؟؟
    همزمان منو صالح بهم نگاه کردیم......خب معلوم بود نه.......از طرف خودم مطمئن بودم.....از طرف صالح مطمئن بودم......صالح نگاهشو ازم گرفت و روبه شایان گفت:
    -اون مال دوران جاهلیت بود بیخیال........
    شایان چشماشو ریز کرد وگفت:
    -دوران چی چی؟؟
     

    سارا مدبرنیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/16
    ارسالی ها
    116
    امتیاز واکنش
    352
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    دزفول
    -صالح: نشنیدی؟؟؟......جاهلیت......
    --شایان:مگه الان تو دوران عاقلیتی؟؟؟؟
    صالح یه سیب از تو سبد میوه برداشت و نیم خیز شد که پرت کنه سمت شایان که شایان سریع رفت پشت سر ارش قایم شد.....ما که همه از خنده ریسه میرفتیم صالح با لحن عصبی وشوخی گفت:
    -استغفرا.......مگه دستم بهت نرسه شایان......
    شایان هم که از خنده ریسه میرفت میون خنده گفت:
    -هیچ غلطی نمیتونی بکنی......
    -حالا میبینی......
    -شایان:خواهیم دید......
    کم کم مهمونا اماده ی رفتن شدن........شبه خوبی بود......چند باردیگه هم تقاضای رقـ*ـص کردن ولی باز صالح مخالف بود.......ازش ممنون بودم.......زیور اومد سمتو وزیره گوشم زمزمه وار گفت:
    -خانم بزرگ کارت داره........
    یه نگاه به سالن انداختم الان که اینجا بود.......
    -صالح:چیزی شده؟؟؟؟
    -مادرجون کارم داره.......الان میام.......
    به سمت اتاق خانم بزرگ رفتم.......در اتاقشو باز کردم با دیدنش تو اون وضعیت احساس کردم ته دلم خالی شد.......بابا حمید کنارش نشسته بود.....با نگرانی گفتم:
    -چی شده؟؟؟؟
    بابا حمید با ناراحتی گفت: هیچی دایی نگران نشو......
    دستپاچه رفتم سمتشو کنارش رو تخت نشستم.....بابا حمید با اشاره ی مادر جون از اتاق رفت بیرون ودر وبست......دستای سردشو بین دستام گرفتم...حلقه ی اشک تو چشمام حلقه بسته بود........
    -حالت خوبه مادرجون؟؟؟؟
    باصدای تحلیل رفته ایی گفت: عالیم....بهتر از این نمیشه........
    -ولی وضعیتتون که چیزه دیگه ایی رو میگه........
    بغضم شکست نمیتونستم تو اون وضعیت ببینمش..........
    -هومن ارثی رو که به هانیه داده به تو تعلق میگیره همه ی اینا تو وصیتی که وکیلم تنظیم کرده گفته شده.......اگه میبینی تا الان زندم بخاطر وجود گل توئه......بهار مادر مراقب خودت وصالح باش........
    با گریه گفتم:مادر جون از این حرفا نزنید توروخدا از این حرفا نزنید.......
    -از این ناراحتم که.....که نمیتونم بیشتر از این پیشت باشم........خیلی بیشتر از اون چیزی که تصور کنی دوست دارم.....مراقب خودت باش بهارم.......مراقب صالحم باش.......باید برم دیگه وق........
    نفسش یاری نمیکرد.....گریم شدت گرفت......لبخند زد واروم چشماش وبست......دستش تو دستام سنگین شد.......وحشت کردم.........با تته پته گفتم:
    -ما ما نی..... مامان ج و ن.......ما ما ن.......
    جواب نمیداد تکون نمیخورد........داد زدم وزجه زدم واسمشو صدا کردم ولی جواب نمیداد:
    -مادرجون چشماتو باز کن چشماتو باز کن.........نهههههه.........
    یکی دستشو گذاشت جلوی دهنم تا جیغ نکشم....ولی من دست وپا میزدم.....باورم نمیشد......خدایا نه حالا که فهمیدم چرا؟؟؟نه خدا.......
    صالح به زور منو از رو تخت بلند کرد....بابا حمید کنار مادرجون نشست وبعداز چند لحظه مرگشو تایید کرد وخودش هم شروع کرد به گریه کردن.....صالح هم درحالی که گریه میکرد منو از اتاق میبرد بیرون......دستاشو از دور دهنم پس زدم وداد زدم:
    -ولم کن صالح.....مادرجون نه چشاتو باز کن.......نه نه نه......تنهام نذار مادرجون....
    -اروم باش بهار اروم باش........
    -ولم کننننن....نههههههه.......
    رفت بیرون وتو سالن برگردوندم سمت خودش ومحکم بغلم کرد.......خودش هم زیر گوشم زجه میزد وگریه میکرد........محکم بغلم کرده بود ونمیتونستم جم بخورم....منم از تلاش کردن خسته شدم وتو بغلش ولو شدم واز ته دل گریه کردم.........
    باورم نمیشد نمیتونستم باورم کنم که برای همیشه از پیشمون رفت......گریم هر لحظه شدت میگرفت........حال صالح هم بهتر از من نبود.......
    -نه نه مادرجون..........نهههههه.......
    صالح میون هق هقش زیره گوشم گفت:
    -اروم باش خانومم........اروم باش فدات شم.......هیسسسس.......
    بابا حمید اومد سمتمون رو به صالح با گریه گفت:
    -بهار واز اینجا ببر.......
    میون گریه گفتم:نه من از اینجا نمیرم......نمییییرم........
    -صالح: باشه داد نزن اروم باش عزیزم....حالت خوب نیست باید بریم........
    -کجا برم؟؟؟کجا برم؟؟......مادرجون تنها ول کنم کجا برم؟؟؟
    دوباره هق هقم بلند شد.......
    -صالح:هیسسسس....هیسسسس....صدات ونشنوم.......نشنوم.......
    صدامو تو سینش خفه کردم......
    اونقد محکم گفت نشنوم که خفه شدم وصدامو تو گلوم خفه کردم وبی صدا هق هق کردم.......صالح زیر بازوم وگرفت وبلندم کرد.......
    چشمام سیاهی رفت ودیگه چیزی نفهمیدم جز اینکه دستای صالح دور کمرم حلقه شدو نذاشت پخش زمین شم........
     

    سارا مدبرنیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/16
    ارسالی ها
    116
    امتیاز واکنش
    352
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    دزفول
    فصل نوزدهم

    عین آواره زده ها روی زمین جلوی سه تا قبر نشسته بودم........
    سامان فهام....
    هانیه رادمهر....
    مهری کاظمی......
    مرگ مادرجون برام سخت بود.......
    عوض شدن مادرم که سالها بود مرده بود سخت بود.......
    دیدن قبر پدرم برای اولین بار بعد از اینهمه سال سخت بود......
    جای خالی هر سه تاشون سخت بود......
    مادرجون وصیت کرده بود که اون وکنار دخترش خاک کنیم........همه رفته بودن وتنها منو صالح ایستاده بودیم.....میخواستم با سه تاشون خلوت کنم ولی صالح گفت که نمیذاره تنها باشم.........
    سر دلمو باز کردم....اول با مامان حرف زدم.....از همه چیز براش گفتم....ازش گله کردم که چرا زود تنهام گذاشت......گله کردم وگریه کردم.....از بابا گله کردم که بهم حقیقت ونگفت ونگفت که مادر حقیقیم مرده......گله کردم که چرا نذاشته هانیه بهم بگه که کجا خاک شده.......
    دلم از دستشون پر بود...پر بود از اینکه چرا انقد زود تنهام گذاشتن.........خودمو رو قبر مامان انداختم وگریه کردم ولی طولی نکشید که صالح بلندم کرد وگفت که دیگه کافیه ومنو بدون اینکه بخوام از اونجا دور کرد.......


    *******

    دستامو تو بغلم جمع کرده بودم به دریا خیره شده بودم........حرفای وکیل مادرجون دور سرم میچرخیدن.......
    مادرجون وصیت کرده بود که اون خونه به نام من زده بشه وبه همراه یک سوم ارث پدرجون......ارثی که به مادرم تعلق گرفته بود حالا به من تعلق میگرفت........یک سوم دیگه از ارثش به صالح ویک سوم دیگه هم به بابا حمید داده شد......کارخونه هم هرکدوممون رو بطور مساوی سهامش رو بناممون زده بود....
    یه زمین 200 متری داخل شمال هم به زیور ومش قربون داده بود تا بعد از رفتن از اون خونه یه سرپناهی داشته باشن.....
    تصمیم گرفته بودم که یه مبلغی رو به زیور ومش قربون بدم تا با کمک اون بتونن زمینشون رو بسازن......
    دستای یکی دور کمرم حلقه شد....صالح بود.......سرمو به سینش تکیه دادم واونم چونشو رو سرم گذاشت......دستامو گذاشتم رو دستاش که دورکمرم پیچ خورده بودن........با صدای مهربونی گفت:
    -خوبی بهارم؟؟؟؟
     

    سارا مدبرنیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/16
    ارسالی ها
    116
    امتیاز واکنش
    352
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    دزفول
    -اره خوبم........
    -به چی فکر میکردی؟؟؟؟
    -به همه چیز.......به گذشته....به سرنوشتم.......منم زندگی جالبی داشتم خودم خبر نداشتم.......
    باصدایی که خنده توش موج میزد گفت:
    -حالا کجاشو دیدی زندگی با حاج اقا صالح جالب ترش هم میکنه......
    -چطور؟؟؟
    -حالا........
    -یعنی زن زلیل میشی؟؟؟؟
    -زن زلیل؟؟؟؟یعنی این اتفاق زندگی با منو برات جالب میسازه؟؟؟
    -اره....فکرشو بکن صالح مغرور وخودخواه من زن زلیل بشه.......
    زدم زیره خنده.......صالحم خندید وگفت:
    -ای شیطون.......
    -دیگه ما اینیم........
    -ولی من عمرا زن زلیل بشم......
    برگشتم سمتش و بالحن شاعرانه ایی گفتم:
    -من یه صالح زن زلیلی بسازم چهل ستون چهل پنجره.......
    صالح بلند زد زیره خنده وگفت:
    -مگه تو خواب خانومی.......
    -حالا تو خواب یا بیرون خواب.........
    یدفه به خودم اومدم دیدم بین زمین وهوام.......دستای صالح زیر زانوم و گردنم بود وداشت با خنده دورم میداد......خندم گرفته بود......چشمام وبستم ویه جیغ کشیدمو گفتم:
    -بذارم زمین دیوونه الان میوفتم.........
    -نترس تو بغـ*ـل منی نمیوفتی........کی ومیخوای زن زلیل کنی؟؟؟؟هان؟؟؟
    -تو رو......
    ایستاد.....چشمام واروم باز کردم.......
    -منو؟؟؟
    دستامو دور گردنش حلقه کردم وبا ناز گفتم:اوهوم......
    راه افتاد با تعجب دیدم که داره میره سمت اب....جمع شدم تو بغلشو گفتم:
    -میخوای چیکار کنی؟؟؟؟
    -میخوام بندازمت تو آب.......
    با ناز گفتم:آب؟؟؟؟دلت میاد؟؟؟؟
    -نوچ......ولی حقته.....
    ایستاد......تا بالای زانوهاش تو آب بود.......لبخندش محو شد واروم صورتش اومد جلو....منم عین یه مرغ که به سیخ کشیده بودنش ایستاده بودم سره جام.....
    طولی نکشید که اولین بـ..وسـ..ـه ی عشق رو لبام کاشته شد........
    سرشو برد عقب ویه لبخند شیطونی زدویه چشمک بامزه که سالها بود ندیده بودمش روصورتش برام به تصویر کشیده شد........
    عاشقش بودم....عاشقققققققق.......من خوشبخت ترین زن دنیا بودم.......
    از فردا باید هردومون سر کلاس حاضر میشدیم........برای استاد شدن ذوق داشتم......برای شروع یه زندگی جدید با دیدی جدید تو خونه ی سیندرلا ذوق داشتم.......
    من دیگه پریا کاظمی نبودم......
    بهار فهام دختر سامان واز همه مهمتر هانیه رادمهر بودم.......
    ولی افسوس که دیر این راز اشکار شد.......افسوس......هنوز هم نفهمیده بودم چرا این همه سال مادرجون این راز وپنهون نگه داشته..... یااصلا چه دلیلی داشت........
     

    سارا مدبرنیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/16
    ارسالی ها
    116
    امتیاز واکنش
    352
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    دزفول
    فصل بیستم

    در دفتر وبستمو خودکار وپرت کردم رو میز.......اوه تموم شد.......تا همینجا کافی بود....سرم داشت با صدای تی وی منفجر میشد.....
    باز این تی وی فوتبال داشت واین دوتا جو گیر شدن......با عصبانیت از اتاق زدم بیرون.....صداشون تو خونه پیچید:
    -بابایی الان مامانی میاد اخشالا لو میبینه دوات میکنه.......
    -ا مگه من تنها بودم......اینا که همه مال توئه......
    -نخیلم همه مال توئن....من که نخولدم......مامانی اومد پای منو وسط نکشیاا......
    -خیل خب بذار فوتبالمونو ببینیم مامانت با من.......
    -ایبل.......
    وارده سالن شدم وبا دیدن وضعیت چشمام داشت از حدقه میزد بیرون.......داد زدم:
    -اینجا چه خبرههههه؟؟؟
    -آریا: یاعلی......مامانی بجون پلهام من نبودم........
    رفتم جلوی تی وی ایستادم ودستامو زدم به کمرم......از وضعیتشون هم خندم گرفته بود هم عصبی بودم......
    صالح رو مبل لم داده بود پاهاشو رو لبه میز دراز کرده بود وتخمه میشکست و پوستشون وداخل بشقاب نمینداخت.......آریا 3 ساله هم عین باباش نشسته بود.......
    -صالح:بهار جون صالح گیر نده بیا کنار دارم فوتبال میبینم.......
    آریا هم مثل باباش بود ولی یکمترس رو میشد تو چهرش دید......آریا با لحن باباش گفت:
    -مامانی بیا کنال.......
    یدفه نمیدونم چی شد که صدای جیغ دوتاشون تو گوشم پیچید.........دستمو گذاشتم رو گوشم داشتم کرمیشدم......
    -صالح:گللللللللل........ایولللللل......گللللللل........
    -آریا:ایبل ایبله هی هی........ایبل گل....
    آریا بلند میگفت ایول و از هیجانی که از طریق باباش بهش منتقل شده بود بلند شده بود رو کاناپه ها بالا پایین میپرید......منم که حساس بودم نمیدونستم از کار این دوتا بخندم یا عصبی بشم.......
    صالح کف دستاشو جلو آریاگرفت وآریاهم محکم کف دستاش وزد به دستای صالح وبه گردن صالح اویزون شد ومحکم لوپ باباش وماچ کرد......
    تی وی رو خاموش کردم ودوباره همونطوری ایستادم صدای صالح بلند شد وآریا هم مثل صالح گفت:
    -عه بهار روشنش کن.......دارم فوتبال میبینما.......
    -تی وی و لوشن کن مامانی........
    -چه خبره؟؟؟؟سرم رفت.......اینجا خونست یا کارخونه اشغالی؟؟؟؟
    آریا سریع تند تند گفت:
    -بجونه پلهام من نبودم.......
    -الکی جونه پرهام رو قسم نخور ببینم......
    -صالح: عه وروجک پس کی خورده همه ی اینارو؟؟؟.......
    آریا اروم مثلا طوری که من نفهمم رو به باباش گفت:
    -عه مده کلال نشد بدی خودت خولدی؟؟؟
    صالح هم مثل آریا اروم گفت:
    -شرمنده بابایی من تنهایی نمیتونم گردن بگیرم ایندفه تنهایی از پسه مامانی برنمیام......
    آریا محکم زد تو پیشونیش وگفت: پس پخ پخ (بدبخت)شدم........
    با اخم گفتم:
    -خیل خب.....الان اقا آریا بلند میشه برای تنبیهش میره اتاقش وتمیز میکنه اقا صالح هم جارو برقی رو میاره این اشغالارو جمع میکنه........فهمیدید؟؟؟
    صالح آریا وگرفت تو بغلش ونشست رو کاناپه........
    -صالح:بیخیال بهار......
    -چی چیو بیخیال یه نگاه به اطرافت بکن ببین چیکار ک.....
    یدفه نگاهم به پرهام افتاد که داشت میومد سمته پوست تخمه ها سریع رفتم سمتشو بغلش کردم.......
    -بفرما...الان اگه این بچه یه ساله این ومیخورد چه بلایی سرش میومد؟؟؟پاشو ببینم.......
    -آریا:مامانی؟؟.....ایندفه گیل نده کول میدم بابایی دیده اخشال نلیزه.......
    یه نگاه تندی بهش کردم که با ناراحتی گفت:
    -خو نمتونم اتاکم وتمیج کنم......
    -میخواستی پسر با ادبی باشی که که تنبیهت نکنم....بدو داخل اتاقت......
    آریابا ناراحتی بلند شد ورفت سمته اتاقش تا اتاقش وتمیز کنه.......صالح دستاشو تو بغلش جمع کرده بود وبه کل کل منو آریا میخندید.......سرمو تکون دادم که اونم همونطور تکون داد یعنی چیه.......
    با چشمام به جای جاروبرقی اشاره کردم.......یه نگاه به اونجایی که ابرو مینداختم کرد ودوباره نگام کرد وشونه ایی بالا انداخت......ابروهام وبیشتر توهم کشیدم.....
    نمیدونم تو نگام چی دید که نفسشو فوت کرد ودر حالی که سرشو تکون میدادبه سمت جارو برقی رفت وبا خودش گفت:
    -صالح خان زن زلیل شدی رفتی پی کارت......


    پایان
    سارا مدبرنیا
    14/10/94
    20:00
     

    YASHAR

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/25
    ارسالی ها
    3,403
    امتیاز واکنش
    11,795
    امتیاز
    736
    محل سکونت
    تهران
    cbo9_edtn_144619095596511.jpg

     

    *SAmirA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    30,107
    امتیاز واکنش
    64,738
    امتیاز
    1,304
    خسته نباشید:25:
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا