سرد جواب داد:همینطوری.......تو چرا گفتی اسمت بهار؟؟؟؟
منم به تبعیت از خودش گفتم:همینطوری......
دوباره تلکابین راه افتاد......دیگه تا بالای کوه حرفی زده نشد.....حتی نگاشم نکردم....دستامو تو بغلم جمع کرده بودم وبابغض به کوه های برفی نگاه میکردم......بغضم از این بود که چرا باهام مهربون و گرم نمیشد وهمیشه باهام سرد بود.......
رسیدیم.......دروباز کرد و خودش پیاده شد........ارتفاعتش بازمین یکم بلند بود.......باید یکی دستم و میگرفت که پیاده میشدم.....ولی کی؟؟؟صالح مونده بود کنار ومنتظر بود تا پیاده شم...بدرک کمک نکن.....
اروم پریدم پایین.....بچه ها مونده بودن نگام میکردن.......به سمتشون رفتیم شیدا هم با دهن باز صالح و نگاه میکرد.......شایان صالح وبا اسم نیما به شیدا معرفی کرد که شیدا یه لبخند شیطونی زد و گفت:
-اینکه اقای رادمهر خودمونه.....
همه با تعجب به شیدا نگاه کردن........
شیدا دستپاچه گفت:خب چرا اینجوری نگام میکنید.....این اقا تو دانشگاه همکلاسیمونه.......البته انگار سوتفاهم شده.......چقد شبیه همید.......اخه اون اسمش صالح.......نه شکوفه؟؟؟؟؟
از حرفای شیدا خندم گرفته بود...خوب دستشو رو کرد....ایول........صالح با اخم گفت:
-من دواسم دارم....صالح تو شناسناممه نیما صدام میکنن.......
اره جونه عمت...دروغ که حناق نیست........خلاصه یه جوری جمعش کرد........راه افتادیم.......بالای کوه یه پیست بود....بالا هیچکی پرنمیزد........
برف هم اروم اروم واسه خودش میبارید.......داشتیم میرفتیم که یه نگاه به بچه ها کردم......
بهراد وستاره یه سمت باهم میرفتن.......
شیدا و شایان هم باهم.......
شکوفه و آرش هم راه میرفتن ونمیدونم چی میگفتن که میخندیدن....
یه اه کشیدم.......چقد خوشحالیشون خوشحالم میکرد.....پس این دوتا هم اخر نیمه ی خودشون وپیدا کردن.....تو دلم براشون ارزوی خوشبختی کردم...اتفاقا هر4تاشون به هم میومدن.....پسرا کلا خوش فرم وخوشتیپ بودن......ولی صالح یه چیز دیگه بود.....
با اسم صالح با چشمام دنبالش گشتم........سمت چپم بود و دوسه متر باهام فاصله داشت....دستاشو تو جیبش کرده بود ونگاهش به برفهایی بود که زیر پاش لگد میخوردن......
فقط منو اون بودیم که تنها بودیم........نمیدونم چرا دوست داشتم الان یکی بامنم همراه بود......صالح مغرورتراز این حرفا بود.....نه.....من فقط یکی رو دوست داشتم....به خودم قول داده بودم که کسی روجایگزینش نکنم.......با اینکه تو این دنیا نبود ولی باز دلم روشن بود که بلاخره یه روزی پیداش میشه.....نمیدونم چرا ولی یه حسی بهم اینو میگفت.....برای همین تا اومدنش نمیخواستم به کسی دیگه فکر کنم.........
با گلوله برفی که به تنم خورد چشم ازش برداشتم.......شکوفه بود...یه چشمک بهم زد وخم شد تا گلوله برفی دیگه ایی درست کنه...یدفه رگباره گلوله برفی شروع شد......همه به سمت هم برف پرت میکردن........
منم خم شدم و برای تلافی سمت شکوفه پرت کردم که قشنگ خورد توسرش.......بازی اوج گرفته بود...باهیجان گلوله برفی درست میکردم .سمت بچه ها پرت میکردم بجز صالح.......
گلوله دخترارو میتونستم جا خالی بدم ولی پسرارو نه.......زیر پرتابشون گیر کرده بودم........
شایان جلوی شیدا ایستاده بود تا برف بهش نخوره.......
ارش وبهرادهم همینطور.........
یه نیم نگاه به صالح کردم.....میخندید وبرف درست میکرد وپرت میکرد سمت پسرا.......همه هدفاشون سمت من بود.....دستام یخ بسته بودن و بی حس شده بودن.....دستکشامو تو ماشین جا گذاشته بودم.........سرعت من کم شده بود وبیشتر میخوردم تا بزنم......اخر سر خسته شدم وداد زدم:
-کشتینم ولم کنییییییین......
شایان خندید وگفت:تا تو باشی شیدا رو نزنی........
دلم گرفت.....حتی به عنوان برادرهم نیومد ازم دفاع کنه......بدرک بدرک.......عصبی شده بودم و سر خودم داد میزدم وبا حرص گلوله برفی درست میکردم وسمت بچه ها مینداختم.........
دیگه واقعا دستام بی حس شده بودن وکناره بدنم افتادن.....بچه ها هم سو استفاده کردن ورگباری مینداختن سمتم........رو پاهام نشستم وسرمو انداخته بودم پایین تا تو صورتم نخوره........
طولی نکشید که دیگه برفی سمتم پرت نمیشد ولی همچنان صدای بچه ها که داشتن بازی میکردن میومد....اخیش انگار دلشون برای من بیکس سوخت.......
سرمو اوردم بالا که با پاهای بلندو کشیده ی صالح مواجه شدم......به چشمام شک کردم....جلوم ایستاده بود تا برف بهم نخوره........چه عجب.......میخوام که نیای....حالا دیگه........
بلند شدم......صالح با دیدنم دستشو برد بالا و داد زد:
-استپپپپپ....اتش بس.........
بچه ها هم که انگار خسته شده بودن قبول کردن........تاساعت 3 ظهر اونجا بودیم و حرف زدیم و پسرا سربه سرمون گذاشتن.....بچه های خوبی بودن....ستاره دختره خوبی بود....مثل خودمون دختره باحالی بود.....
روده هامون از شدت گرسنگی قاروقور می کرد...صالح وشایان رفتن تا غذاهایی رو که سفارش دادن و بیارن بالا بخوریم........
صرف غذا با اونهمه گرسنگی همراه شوخی های شایان و آرش چقدر چسبید..........
تنها صالح بود ومن بودیم که نظاره گر بودیم......از دستش دلخوربودم....اصلا بهم توجه نمیکرد.......از بچه ها عذرخواهی کردم ورفتم یه سمتی....
نمیدونستم کجا میرم فقط میرفتم تا تنها باشم.......احساس تنهایی و بی کسی آزارم میداد....درسته از این چیزا متنفربودم....ولی وقتی رفتار بچه ها رو باهم میدیدم ناخوداگاه منم دلم هوایی میشد...دست خودم نبود....
لبه کوه پشت یه تخته سنگ نشستم و از بچه ها خیلی دورشده بودم.....کسی هم نمیتونست ببینتم.....
نشستم..... بس اختیار اشکام گونه هامو خیس کرد.....گرمم بود پالتومو دراوردم و گرفتم توبغلم........هوا تاریک شده بود........صدای بچه ها ضعیف به گوشم میخورد که صدام میکردن........
نمیخواستم برم...اگه میرفتم باز با صالح تنها می افتادم توی تلکابین...برای همین همون جا نشستم....قبلا به شکوفه گفته بودم برای همین مطمئن بودم که یه جورایی خودش جمعش میکنه و بچه ها رو میبره پایین......
دیگه صدایی به گوشم نرسید....یواشکی پشته تخته سنگ قایم شدم ونگاهشون کردم.....صالح با چشماش اطراف ونگاه میکرد ولی بچه ها رفته بودن سمت تلکابین ها وداشتن سوار میشدن....
از اینجا یه جورایی معلوم بود که دونفری سواره تلکابین ها شدن....اخری ارش بود که دادزد:صالح سوارشو دیگه.....
صالح دستاشو تو موهاش فرو کرد و یه دور دوره خودش چرخید و وقتی داشت سمت من میپیچید سریع پشته تخته سنگ قایم شدم...
بعد از چند ثانیه دوباره سرمو اوردم بالا.......داشت سواره تلکابین میشد....خودش تنها بود.......
یه نفس از سر اسودگی کشیدم وبلند شدم که یدفه سرخوردم وچون دستمو به جایی نمیتونستم بگیرم لیز خوردم سمت پایین ویه جیغ از ته دل کشیدم........
منم به تبعیت از خودش گفتم:همینطوری......
دوباره تلکابین راه افتاد......دیگه تا بالای کوه حرفی زده نشد.....حتی نگاشم نکردم....دستامو تو بغلم جمع کرده بودم وبابغض به کوه های برفی نگاه میکردم......بغضم از این بود که چرا باهام مهربون و گرم نمیشد وهمیشه باهام سرد بود.......
رسیدیم.......دروباز کرد و خودش پیاده شد........ارتفاعتش بازمین یکم بلند بود.......باید یکی دستم و میگرفت که پیاده میشدم.....ولی کی؟؟؟صالح مونده بود کنار ومنتظر بود تا پیاده شم...بدرک کمک نکن.....
اروم پریدم پایین.....بچه ها مونده بودن نگام میکردن.......به سمتشون رفتیم شیدا هم با دهن باز صالح و نگاه میکرد.......شایان صالح وبا اسم نیما به شیدا معرفی کرد که شیدا یه لبخند شیطونی زد و گفت:
-اینکه اقای رادمهر خودمونه.....
همه با تعجب به شیدا نگاه کردن........
شیدا دستپاچه گفت:خب چرا اینجوری نگام میکنید.....این اقا تو دانشگاه همکلاسیمونه.......البته انگار سوتفاهم شده.......چقد شبیه همید.......اخه اون اسمش صالح.......نه شکوفه؟؟؟؟؟
از حرفای شیدا خندم گرفته بود...خوب دستشو رو کرد....ایول........صالح با اخم گفت:
-من دواسم دارم....صالح تو شناسناممه نیما صدام میکنن.......
اره جونه عمت...دروغ که حناق نیست........خلاصه یه جوری جمعش کرد........راه افتادیم.......بالای کوه یه پیست بود....بالا هیچکی پرنمیزد........
برف هم اروم اروم واسه خودش میبارید.......داشتیم میرفتیم که یه نگاه به بچه ها کردم......
بهراد وستاره یه سمت باهم میرفتن.......
شیدا و شایان هم باهم.......
شکوفه و آرش هم راه میرفتن ونمیدونم چی میگفتن که میخندیدن....
یه اه کشیدم.......چقد خوشحالیشون خوشحالم میکرد.....پس این دوتا هم اخر نیمه ی خودشون وپیدا کردن.....تو دلم براشون ارزوی خوشبختی کردم...اتفاقا هر4تاشون به هم میومدن.....پسرا کلا خوش فرم وخوشتیپ بودن......ولی صالح یه چیز دیگه بود.....
با اسم صالح با چشمام دنبالش گشتم........سمت چپم بود و دوسه متر باهام فاصله داشت....دستاشو تو جیبش کرده بود ونگاهش به برفهایی بود که زیر پاش لگد میخوردن......
فقط منو اون بودیم که تنها بودیم........نمیدونم چرا دوست داشتم الان یکی بامنم همراه بود......صالح مغرورتراز این حرفا بود.....نه.....من فقط یکی رو دوست داشتم....به خودم قول داده بودم که کسی روجایگزینش نکنم.......با اینکه تو این دنیا نبود ولی باز دلم روشن بود که بلاخره یه روزی پیداش میشه.....نمیدونم چرا ولی یه حسی بهم اینو میگفت.....برای همین تا اومدنش نمیخواستم به کسی دیگه فکر کنم.........
با گلوله برفی که به تنم خورد چشم ازش برداشتم.......شکوفه بود...یه چشمک بهم زد وخم شد تا گلوله برفی دیگه ایی درست کنه...یدفه رگباره گلوله برفی شروع شد......همه به سمت هم برف پرت میکردن........
منم خم شدم و برای تلافی سمت شکوفه پرت کردم که قشنگ خورد توسرش.......بازی اوج گرفته بود...باهیجان گلوله برفی درست میکردم .سمت بچه ها پرت میکردم بجز صالح.......
گلوله دخترارو میتونستم جا خالی بدم ولی پسرارو نه.......زیر پرتابشون گیر کرده بودم........
شایان جلوی شیدا ایستاده بود تا برف بهش نخوره.......
ارش وبهرادهم همینطور.........
یه نیم نگاه به صالح کردم.....میخندید وبرف درست میکرد وپرت میکرد سمت پسرا.......همه هدفاشون سمت من بود.....دستام یخ بسته بودن و بی حس شده بودن.....دستکشامو تو ماشین جا گذاشته بودم.........سرعت من کم شده بود وبیشتر میخوردم تا بزنم......اخر سر خسته شدم وداد زدم:
-کشتینم ولم کنییییییین......
شایان خندید وگفت:تا تو باشی شیدا رو نزنی........
دلم گرفت.....حتی به عنوان برادرهم نیومد ازم دفاع کنه......بدرک بدرک.......عصبی شده بودم و سر خودم داد میزدم وبا حرص گلوله برفی درست میکردم وسمت بچه ها مینداختم.........
دیگه واقعا دستام بی حس شده بودن وکناره بدنم افتادن.....بچه ها هم سو استفاده کردن ورگباری مینداختن سمتم........رو پاهام نشستم وسرمو انداخته بودم پایین تا تو صورتم نخوره........
طولی نکشید که دیگه برفی سمتم پرت نمیشد ولی همچنان صدای بچه ها که داشتن بازی میکردن میومد....اخیش انگار دلشون برای من بیکس سوخت.......
سرمو اوردم بالا که با پاهای بلندو کشیده ی صالح مواجه شدم......به چشمام شک کردم....جلوم ایستاده بود تا برف بهم نخوره........چه عجب.......میخوام که نیای....حالا دیگه........
بلند شدم......صالح با دیدنم دستشو برد بالا و داد زد:
-استپپپپپ....اتش بس.........
بچه ها هم که انگار خسته شده بودن قبول کردن........تاساعت 3 ظهر اونجا بودیم و حرف زدیم و پسرا سربه سرمون گذاشتن.....بچه های خوبی بودن....ستاره دختره خوبی بود....مثل خودمون دختره باحالی بود.....
روده هامون از شدت گرسنگی قاروقور می کرد...صالح وشایان رفتن تا غذاهایی رو که سفارش دادن و بیارن بالا بخوریم........
صرف غذا با اونهمه گرسنگی همراه شوخی های شایان و آرش چقدر چسبید..........
تنها صالح بود ومن بودیم که نظاره گر بودیم......از دستش دلخوربودم....اصلا بهم توجه نمیکرد.......از بچه ها عذرخواهی کردم ورفتم یه سمتی....
نمیدونستم کجا میرم فقط میرفتم تا تنها باشم.......احساس تنهایی و بی کسی آزارم میداد....درسته از این چیزا متنفربودم....ولی وقتی رفتار بچه ها رو باهم میدیدم ناخوداگاه منم دلم هوایی میشد...دست خودم نبود....
لبه کوه پشت یه تخته سنگ نشستم و از بچه ها خیلی دورشده بودم.....کسی هم نمیتونست ببینتم.....
نشستم..... بس اختیار اشکام گونه هامو خیس کرد.....گرمم بود پالتومو دراوردم و گرفتم توبغلم........هوا تاریک شده بود........صدای بچه ها ضعیف به گوشم میخورد که صدام میکردن........
نمیخواستم برم...اگه میرفتم باز با صالح تنها می افتادم توی تلکابین...برای همین همون جا نشستم....قبلا به شکوفه گفته بودم برای همین مطمئن بودم که یه جورایی خودش جمعش میکنه و بچه ها رو میبره پایین......
دیگه صدایی به گوشم نرسید....یواشکی پشته تخته سنگ قایم شدم ونگاهشون کردم.....صالح با چشماش اطراف ونگاه میکرد ولی بچه ها رفته بودن سمت تلکابین ها وداشتن سوار میشدن....
از اینجا یه جورایی معلوم بود که دونفری سواره تلکابین ها شدن....اخری ارش بود که دادزد:صالح سوارشو دیگه.....
صالح دستاشو تو موهاش فرو کرد و یه دور دوره خودش چرخید و وقتی داشت سمت من میپیچید سریع پشته تخته سنگ قایم شدم...
بعد از چند ثانیه دوباره سرمو اوردم بالا.......داشت سواره تلکابین میشد....خودش تنها بود.......
یه نفس از سر اسودگی کشیدم وبلند شدم که یدفه سرخوردم وچون دستمو به جایی نمیتونستم بگیرم لیز خوردم سمت پایین ویه جیغ از ته دل کشیدم........