کامل شده رمان فقط چند قدم | سارا_مدبرنیا کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

سارا مدبرنیا

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/12/16
ارسالی ها
116
امتیاز واکنش
352
امتیاز
0
محل سکونت
دزفول
سرد جواب داد:همینطوری.......تو چرا گفتی اسمت بهار؟؟؟؟
منم به تبعیت از خودش گفتم:همینطوری......
دوباره تلکابین راه افتاد......دیگه تا بالای کوه حرفی زده نشد.....حتی نگاشم نکردم....دستامو تو بغلم جمع کرده بودم وبابغض به کوه های برفی نگاه میکردم......بغضم از این بود که چرا باهام مهربون و گرم نمیشد وهمیشه باهام سرد بود.......
رسیدیم.......دروباز کرد و خودش پیاده شد........ارتفاعتش بازمین یکم بلند بود.......باید یکی دستم و میگرفت که پیاده میشدم.....ولی کی؟؟؟صالح مونده بود کنار ومنتظر بود تا پیاده شم...بدرک کمک نکن.....
اروم پریدم پایین.....بچه ها مونده بودن نگام میکردن.......به سمتشون رفتیم شیدا هم با دهن باز صالح و نگاه میکرد.......شایان صالح وبا اسم نیما به شیدا معرفی کرد که شیدا یه لبخند شیطونی زد و گفت:
-اینکه اقای رادمهر خودمونه.....
همه با تعجب به شیدا نگاه کردن........
شیدا دستپاچه گفت:خب چرا اینجوری نگام میکنید.....این اقا تو دانشگاه همکلاسیمونه.......البته انگار سوتفاهم شده.......چقد شبیه همید.......اخه اون اسمش صالح.......نه شکوفه؟؟؟؟؟
از حرفای شیدا خندم گرفته بود...خوب دستشو رو کرد....ایول........صالح با اخم گفت:
-من دواسم دارم....صالح تو شناسناممه نیما صدام میکنن.......
اره جونه عمت...دروغ که حناق نیست........خلاصه یه جوری جمعش کرد........راه افتادیم.......بالای کوه یه پیست بود....بالا هیچکی پرنمیزد........
برف هم اروم اروم واسه خودش میبارید.......داشتیم میرفتیم که یه نگاه به بچه ها کردم......
بهراد وستاره یه سمت باهم میرفتن.......
شیدا و شایان هم باهم.......
شکوفه و آرش هم راه میرفتن ونمیدونم چی میگفتن که میخندیدن....
یه اه کشیدم.......چقد خوشحالیشون خوشحالم میکرد.....پس این دوتا هم اخر نیمه ی خودشون وپیدا کردن.....تو دلم براشون ارزوی خوشبختی کردم...اتفاقا هر4تاشون به هم میومدن.....پسرا کلا خوش فرم وخوشتیپ بودن......ولی صالح یه چیز دیگه بود.....
با اسم صالح با چشمام دنبالش گشتم........سمت چپم بود و دوسه متر باهام فاصله داشت....دستاشو تو جیبش کرده بود ونگاهش به برفهایی بود که زیر پاش لگد میخوردن......
فقط منو اون بودیم که تنها بودیم........نمیدونم چرا دوست داشتم الان یکی بامنم همراه بود......صالح مغرورتراز این حرفا بود.....نه.....من فقط یکی رو دوست داشتم....به خودم قول داده بودم که کسی روجایگزینش نکنم.......با اینکه تو این دنیا نبود ولی باز دلم روشن بود که بلاخره یه روزی پیداش میشه.....نمیدونم چرا ولی یه حسی بهم اینو میگفت.....برای همین تا اومدنش نمیخواستم به کسی دیگه فکر کنم.........
با گلوله برفی که به تنم خورد چشم ازش برداشتم.......شکوفه بود...یه چشمک بهم زد وخم شد تا گلوله برفی دیگه ایی درست کنه...یدفه رگباره گلوله برفی شروع شد......همه به سمت هم برف پرت میکردن........
منم خم شدم و برای تلافی سمت شکوفه پرت کردم که قشنگ خورد توسرش.......بازی اوج گرفته بود...باهیجان گلوله برفی درست میکردم .سمت بچه ها پرت میکردم بجز صالح.......
گلوله دخترارو میتونستم جا خالی بدم ولی پسرارو نه.......زیر پرتابشون گیر کرده بودم........
شایان جلوی شیدا ایستاده بود تا برف بهش نخوره.......
ارش وبهرادهم همینطور.........
یه نیم نگاه به صالح کردم.....میخندید وبرف درست میکرد وپرت میکرد سمت پسرا.......همه هدفاشون سمت من بود.....دستام یخ بسته بودن و بی حس شده بودن.....دستکشامو تو ماشین جا گذاشته بودم.........سرعت من کم شده بود وبیشتر میخوردم تا بزنم......اخر سر خسته شدم وداد زدم:
-کشتینم ولم کنییییییین......
شایان خندید وگفت:تا تو باشی شیدا رو نزنی........
دلم گرفت.....حتی به عنوان برادرهم نیومد ازم دفاع کنه......بدرک بدرک.......عصبی شده بودم و سر خودم داد میزدم وبا حرص گلوله برفی درست میکردم وسمت بچه ها مینداختم.........
دیگه واقعا دستام بی حس شده بودن وکناره بدنم افتادن.....بچه ها هم سو استفاده کردن ورگباری مینداختن سمتم........رو پاهام نشستم وسرمو انداخته بودم پایین تا تو صورتم نخوره........
طولی نکشید که دیگه برفی سمتم پرت نمیشد ولی همچنان صدای بچه ها که داشتن بازی میکردن میومد....اخیش انگار دلشون برای من بیکس سوخت.......
سرمو اوردم بالا که با پاهای بلندو کشیده ی صالح مواجه شدم......به چشمام شک کردم....جلوم ایستاده بود تا برف بهم نخوره........چه عجب.......میخوام که نیای....حالا دیگه........
بلند شدم......صالح با دیدنم دستشو برد بالا و داد زد:
-استپپپپپ....اتش بس.........
بچه ها هم که انگار خسته شده بودن قبول کردن........تاساعت 3 ظهر اونجا بودیم و حرف زدیم و پسرا سربه سرمون گذاشتن.....بچه های خوبی بودن....ستاره دختره خوبی بود....مثل خودمون دختره باحالی بود.....
روده هامون از شدت گرسنگی قاروقور می کرد...صالح وشایان رفتن تا غذاهایی رو که سفارش دادن و بیارن بالا بخوریم........
صرف غذا با اونهمه گرسنگی همراه شوخی های شایان و آرش چقدر چسبید..........
تنها صالح بود ومن بودیم که نظاره گر بودیم......از دستش دلخوربودم....اصلا بهم توجه نمیکرد.......از بچه ها عذرخواهی کردم ورفتم یه سمتی....
نمیدونستم کجا میرم فقط میرفتم تا تنها باشم.......احساس تنهایی و بی کسی آزارم میداد....درسته از این چیزا متنفربودم....ولی وقتی رفتار بچه ها رو باهم میدیدم ناخوداگاه منم دلم هوایی میشد...دست خودم نبود....
لبه کوه پشت یه تخته سنگ نشستم و از بچه ها خیلی دورشده بودم.....کسی هم نمیتونست ببینتم.....
نشستم..... بس اختیار اشکام گونه هامو خیس کرد.....گرمم بود پالتومو دراوردم و گرفتم توبغلم........هوا تاریک شده بود........صدای بچه ها ضعیف به گوشم میخورد که صدام میکردن........
نمیخواستم برم...اگه میرفتم باز با صالح تنها می افتادم توی تلکابین...برای همین همون جا نشستم....قبلا به شکوفه گفته بودم برای همین مطمئن بودم که یه جورایی خودش جمعش میکنه و بچه ها رو میبره پایین......
دیگه صدایی به گوشم نرسید....یواشکی پشته تخته سنگ قایم شدم ونگاهشون کردم.....صالح با چشماش اطراف ونگاه میکرد ولی بچه ها رفته بودن سمت تلکابین ها وداشتن سوار میشدن....
از اینجا یه جورایی معلوم بود که دونفری سواره تلکابین ها شدن....اخری ارش بود که دادزد:صالح سوارشو دیگه.....
صالح دستاشو تو موهاش فرو کرد و یه دور دوره خودش چرخید و وقتی داشت سمت من میپیچید سریع پشته تخته سنگ قایم شدم...
بعد از چند ثانیه دوباره سرمو اوردم بالا.......داشت سواره تلکابین میشد....خودش تنها بود.......
یه نفس از سر اسودگی کشیدم وبلند شدم که یدفه سرخوردم وچون دستمو به جایی نمیتونستم بگیرم لیز خوردم سمت پایین ویه جیغ از ته دل کشیدم........
 
  • پیشنهادات
  • سارا مدبرنیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/16
    ارسالی ها
    116
    امتیاز واکنش
    352
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    دزفول
    *****
    صالح

    معلوم نبود کجا رفته.......شکوفه گفت که رفته پایین ولی من مطمئن بودم که بالاست.......بیخیال شدم وبه سمت تلکابین رفتم....چون بچه ها جفت پیشه هم هر کدوم تو یه اتاقک نشسته بودن من اجبارا تنها تو یه اتاقک نشستم....
    اومدم درو ببندم که صدای جیغ به گوشم رسید.......اولش فکر کردم اشتباه شنیدم ولی مطمئن بودم که صدای خودش بود....
    نمیدونم چی شد نمیدونم چه جوری از تلکابین پریدم پایین وبه سمت صدا رفتم.....ارش داد زد:کجا؟؟؟همونجور که میدوییدم گفتم:هیچی شما برید.......
    سرعتمو تند تر کردم....صدا از لبه ی کوه میومد وهرلحظه هم صدای جیغ کمتر میشد......رسیدم به لبه.........کلافه به اطراف نگاه کردم......پالتوش رو زمین افتاده بود.....برف های لبه ی پرتگاه هم دست خورده بودن........
    رو زانوهام نشستم وبه پایین نگاه کردم........نمیدیدمش........ولی رد لیز خوردنش رو برف ها مشخص بود......افتاده بود پایین و بعدشم جنگل بود که پراز درختای بلند و برفی بود...نمیدونستم چیکار کنم ولی باید یه کاری میکردم........مغزم کار نمیکرد.....فقط دعا میکردم که زنده باشه و سالم.........
    از همون جایی که افتاده بود اروم رفتم پایین داشتم میرفتم پایین که یدفه زیر پام خالی شد وچندصدم ثانیه رو هوا معلق موندم وبا پا خوردم زمین....چون برف بود جاییم ضربه ندید.......
    به سختی بلند شدم یکم اطرافم ونگاه کردم....از تلکابین ها دور شده بودم......جلوم جنگل بود.....جنگلی که سرو تهش معلوم نبود.....جنگلی که هر چیزی توش پیدا میشد جز ادم........
    هوا هم تا حدودی تاریک شده بود........داد زدم:پریااااااااااااا؟؟؟؟.....چند ثانیه مکث کردم ولی صدایی جز انعکاس صدای خودم که میگفت پریا نشنیدم.......
    به سمت جلو رفتم.......باید تا هوا کاملا تاریک نمیشد یه ردی ازش پیدا میکردم .پیداش میکردم واز این جنگل میزدیم بیرون وگرنه خوراک گرگا میشدیم.......
    همینجوربااحتیاط پایین میرفتم که یه چیز مشکی دیدم رفتم جلو وبرش داشتم کلاش بود.......پس داشتم درست میومدم....چون برف میومد نمیتونستم دیگه رد پاشو پیدا کنم.....دوباره از ته دلم داد زدم:پریااااااااااااا؟؟؟؟
    ولی باز صدایی نشنیدم....همینجور داشتم میرفتم تو دله جنگل.....یه 5دقیقه ایی بود که دنبالش بودم...... داشتم منفجر میشدم........باید پیداش میکردم....حتی اگه شده بود........از حرف وفکری که میخواستم بزنم بدم اومد وبه فکرم راه ندادم.....من باید پیداش میکردم......
    دوباره داد زدم:پریااااااااااااا؟؟؟؟؟یه صدای ضعیفی به گوشم خورد.......احساس کردم خیالاتی شدم دوباره داد زدم:پریا اونجاییییی؟؟؟همینجور که جلوتر میرفتم صداش واضح تر میشد......
    بلاخره پیداش کردم.....خوابیده بود رو زمین وناله میکرد....نمیدونم چرا دلم بخاطره وضعیتش بی قرارشد......رفتم وکنارش زانو زدم....چشماشو بسته بود وناله میکرد.........

    ******
    پریا
    نمیدونستم کجام.......صدام درنمیومد....فقط ناله میکردم....صداشو میشنیدم که داد میزد پریا ولی قدرت اینو که منم داد بزنم و بگم کجام رو نداشتم.....
    گیج بودم.....هوا تاریک شده بود ومیترسیدم......فقط گریه میکردم....یه اغوش امن میخواستم.........داشتم یخ میزدم....
    صداش نزدیک ونزدیک تر میشد تا اینکه گفت:پریا اونجاییییی؟؟؟........
    فقط میتونستم ناله کنم چون انگار زبونم از ترس قفل شده بود....خدایا عجب غلطی کردم.....کنارم زانو زد....با حضورش گریم شدت گرفت......با صدای نگرانش گفت:
    -پریا خوبی؟؟؟؟ چیکار کردی با خودت دختر؟؟؟؟؟کجات دردمیکنه؟؟؟؟؟
    فقط تونستم بگم پام........پام خیلی درد میکرد........
    -چیزی نیست...طبیعیه....احتمالا ضربه دیده چیزی نیست نترس........
    صداش فقط ارامش منتقل میکرد فقط ارامش....دیگه نه عصبی بود نه اخم کرده بود...مهربون شده بود....چیزی که من تو این موقعیت بهش احتیاج داشتم........
    دندونام از سرما روهم میخوردن وصدا میدادن.......باصدای مهربونش گفت:
    -میتونی راه بری؟؟؟
    با گریه گفتم:نمیتونم تکون....بخورم.......نمیتونممممم........
    گریم شدت گرفت....داشتم میمردم.........چشمام وبسته بودم وگریه میکردم.........
     

    سارا مدبرنیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/16
    ارسالی ها
    116
    امتیاز واکنش
    352
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    دزفول
    -گریه نکن پریا........باید از اینجا بریم...همه نیروتو جمع کن.......نمیخوام بترسونمت ولی اینجا خیلی خطرناکه........
    از ترس چشمام گرد شد....یعنی چی؟؟؟؟
    -اینجا همه جور جونوری هست بجز ادم......باید از این جنگل بزنیم بیرون.......ولی با این وضع تو.......
    واقعا نمیتونستم تکون بخورم......پام خیلی درد میکرد....حتی فکرشم نمیتونستم بکنم که خودم راه برم.......چند دقیقه تو سکوت گذشت تا اینکه گفت:
    -فقط یه راه هست......
    -چی؟؟؟؟
    یکم مکث کرد وگفت:باید بهم محرم شیم تا بتونم کمکت کنم........اگه موافق باشی بینمون صیغه میخونم تا بتونم بهت دست بزنم.......من باورهایی دارم وبهشون احترام میذارم........
    اصلا باورم نمیشد صالح با این تیپ واین سر ووضع وچندسال خارج زندگی کردن پسری با این اعتقادات باشه...منم خودم همچین اعتقاد محکمی داشتم......ولی اگه قبول میکردم فقط بخاطر خلاص شدن از این جهنم بود....وتنها راه خلاصی هم همین بود......
    -فقط ازت خواهش دارم که از این پیشنهادم برداشت دیگه ایی نکنی...بهت بگم که من یکی دیگه رو دوست دارم.......
    باتعجب نگاش میکردم.....پس یکی رو زیر سر داشت...ای اب زیره کاه.....
    خانم بزرگ وبگو که....اخ خدا....این ضرب المثل واسه یه همچین موقع هایی گفته شده ها....
    میگه:از ان نترس که هایوهوی دارد از ان بترس که سر به توی دارد......حالا حکایت صالح ماست........
    -نه برداشت نمیکنم چون منم یکی دیگه رو دوست دارم.......
    خیره بهم نگاه کرد...هان چیه؟؟؟نکنه اجازه ندارم یکی دیگه رودوست داشته باشم؟؟؟؟اصلا باورم نمیشد....ولی بیچاره از این دختر که قراره بااین بره زیره یه سقف.......
    -چیکار کنم؟؟؟
    یه نفس عمیق کشیدم وگفتم:بخون......
    یه صیغه به مدته دوروز بینمون خوند......تو طول صیغه خوندن خیره بهم نگاه میکردیم......با تموم شدن صیغه هردو که انگار تازه یادمون اومده بودنفس بکشیم یه نفس عمیق کشیدیم.......بعداز چند دقیقه گفت:
    -خیل خوب باید حرکت کنیم......
    اومد سمتم..........ناخوداگاه یکم رفتم عقب.....نگام کرد ویه لبخند تحویلم داد وگفت:
    -نترس دیگه من الان بهت محرمم.......باید بغلت کنم.......حالتو میفهمم منم از این موقعیت پیش اومده راضی نیستم ولی مجبوریم.....
    ای بگم خدا چیکارت کنه.....نه دلم نمیاد......حقش نبود....این خودش و واسه من به دردسر انداخته بود......
    دوباره اومدسمتم....کلاهمو زد سرم وموهام کرد داخلش......گره شال گردنمو هم محکم تر کرد......اومد جلوتر وقتی دستش به بدنم تماس پیدا کرد ته دلم خالی شد.....
    نفسم تو سـ*ـینه حبس شده بود......خودش هم وقتی دستش بهم خورد یه لرزش خفیف داشت.....وقتی کامل تو بغلش بودم چشماش وبست ونفس عمیق کشید....واقعا برای دوتامون سخت بود......عین پر کاه بلندم کرد وراه افتاد......سرمو به سینش تکیه داده بودم......
    سردم بود...بدنم میلرزید....همینجور که به سختی بالا میرفت نگام کرد وهمینجور که نفس نفس میزدگفت:سردته؟؟؟؟؟
    اروم سرمو تکون دادم.....ایستاد اروم منو از بغلش دراورد....باتعجب نگاش کردم.......کتشو بیرون اورد وسمتم گرفت:بیا بپوش.......
    -پس خودت چی؟؟؟
    -نمیخوام گرممه.....تو بپوش مهمتری........
    کتشو با کمک خودش پوشیدم...بدنم کوفته بود........وقتی کتو پوشیدم دوباره بغلم کرد....کتش گرم بود.......تو اغوشش اون امنیتی که میخواستم وبود.....
    با صدای زوزه ی گرگا از ترس تو بغلش مچاله شدم.........نگام کرد ونمیدونم تو قیافم چی دید که بلند زد زیره خنده.......
    اولین باری بود که میدیدم اینجوری میخنده....چقدر خوشکل وقشنگ بود...... خندش به دل مینشست....میون خندش درحالی که کنترلش میکرد گفت:
    -نترس وروجک شانس اوردیم ازمون دورن........
    ودوباره زد زیره خنده.......وروجک؟؟؟؟اگه دوبار اینجوری میخندید دیگه اخم یادش میرفت ولی افسوس.....حالم خوب نبود....گیج ومنگ بودم وسرمم درد میکرد.......سرمو به سینش تکیه دادم وکم کم همه جا تیره شد ودیگه چیزی نفهمیدم......
     

    سارا مدبرنیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/16
    ارسالی ها
    116
    امتیاز واکنش
    352
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    دزفول
    فصل یازدهم

    یه هفته از اون روزه کذایی میگذره....... صبح روز بعدش وقتی چشمام وباز کردم تو بیمارستان بودم.......صالح هم کنارم خواب بود.......زنده بودنمو مدیونش بودم.....اگه اون نبود معلوم نبود چه بلایی سرم میومد....
    چشماش بسته بود......چقد موقع خواب معصوم میشد.......مهربون میشد.......دیگه خبری هم از اخماش نبود........
    یعنی کیو دوست داشت؟؟؟؟......ولی هرکسی هست خوشبحالش.......چقد صالح دوسش داره که بخاطرش با همه ی دخترا بداخلاقی میکنه...حتی بامنی که تا حدودی جز خانوادش بودم........
    خداروشکر جایی از بدنم نشکسته بود وفقط بدنم کوفته شده بود........حال خانم بزرگ هم روز به روز بدتر میشد....نگرانش بودم........دانشگاه هم همه ی نمرات منو صالح شد کامل....حسام به صالح گفته بود که نمیزاره ما دیگه امتحان اخری رو بدیم.......
    کلی مشکل رو سرم ریخته بود.....داشتم دیوونه میشدم........بلند شدم وصورتم وشستم ویه لباس مرتب پوشیدم وشال زدم.....از اتاق زدم بیرون......خانم بزرگ تو اتاقش بود زیوربراش صبحونه بـرده بود....صالح هم تو اتاق بود وداشت باهاش حرف میزد.......
    وارد اتاق شدم وگفتم:
    -صب بخیر......
    همه جوابمو باخوشرویی دادن ولی صالح اروم زیره لب جوابمو داد ونگاهشو ازم گرفت.......خانم بزرگ گفت:
    -پریا رو باخودت ببر.....
    -نمیخواد خودم یه فکری میکنم........
    -مثلا چه فکری؟؟؟؟....پریا رو ببر کی از پریا بهتر.......
    گیج مونده بودم نگاشون میکردم......من کجا باید باهاش میرفتم؟؟؟.......خانم بزرگ متوجه نگاه سرگردونم شد وگفت:
    -مادر باید باصالح بری بازار برای خونش وسیله بخرید.......به یه نفر احتیاج داره که تو وسایل اشپزخونه کمکش کنه.......
    -من؟؟؟....
    -اره عزیزم.......
    سرد گفتم:من خوش سلیقه نیستم بهتره زیور بره.......
    زیور گفت:فدات شم من باید پیشه خانم بزرگ بمونم وگرنه میرفتم......درضمن کی گفته تو خوش سلیقه نیستی؟؟؟؟.....
    سرمو انداختم پایین.......اصلا نخوام برم کیو باید ببینم.......بره اون عشقشو ببره برای وسایل خونش نظر بده.... به من چه اصلا؟؟؟.......
    -خانم بزرگ:پس پاشید برید صبحونه بخورید که تا شب طول میکشه.......
    هردو سرمون رو تکون دادیم و من زودتر به سمته اشپزخونه رفتم......یه لیوان چایی برای خودم ریختم وگذاشتم رو میز ومشغول دراوردن پنیر وکره وعسل از تو یخچال شدم.....
    رو میز چیدمشون و وقتی در یخچال وبستم با تعجب دیدم که نشسته رو صندلی وچایی منو گذاشته جلوش وداره همش میزنه.....
    دستمو زدم به کمرم و با اخم گفتم:
    -این لیوان صاحب داره.......پاشو برای خودت بگیر.......
    ابروهاش و انداخت بالا وبه سرتا پام نگاه کرد......باز این تریپه ضره بین برداشت.....نمیدونم چیو داشت دید میزد.......
    یه لقمه نون وپنیر گذاشت تو دهنشو چایی خورد روش.......با عصبانیت نگاهمو ازش گرفتم ورفتم تا برای خودم یه چایی دیگه بریزم.......
    نمیدونم چرا از اون وقتی که بهم گفته بود یکی دیگه رو دوست داره نمیتونستم باهاش خوش اخلاق باشم.....حرصم گرفته بود......اونم کمتر باهام حرف میزد.......کلا باهم سرسنگین شده بودیم......
    صبحونه درسکوت خورده شد و بلند شدم وبه سمت اتاقم رفتم....سریع اماده شدم....تو سالن منتظرم بود......از خانم بزرگ خداحافظی کردم ورفتم پایین......
    با صدای پاشنه های کفشم برگشت سمتم یکم خیره نگام کرد وگفت:
    -اماده ایی؟؟......
    سرد گفتم:پ ن پ........بیا بریم دیر شد......
    من جلوتر راه افتادم.......یه شلوار پارچه ایی مشکی پوشیده بودم و یه مانتوی سبزابی بلند که قدش یه وجب زیر زانوم بود ویه شال سفید.....کیف مشکیم رو هم دور دستم بود.........
    اونم طبق معمول یه لباس سفید ویه کت که لبه هایه استینش ویقش سورمه ایی بود با یه شلوار کتون مشکی پوشیده بود......
    سوار ماشینش شدیم وراه افتاد.......اصلا حرفی نمیزدیم.......نمیدونم کجا هم میخواست بره.......سرد بدون اینکه نگاش کنم گفتم:
    -چرا حاج خانومتو نمیبری؟؟؟؟
    سنگینی نگاهشو حس کردم ولی باز روبه رومو نگاه میکردم.......اونم سرد جواب داد:
    -میخوام سوپرایزش کنم.......
    اوهو سوپرایز......
    -شاید از سلیقه ی من خوشش نیاد......بهتره خودشو ببری......
    -حالا هم قرارنیست تو چیزی رو انتخاب کنی.....فقط بگو چی احتیاج هست من خودم انتخاب میکنم......
    با عصبانیت برگشتم سمتش......توهین دیگه از این بیشتر نمیشد.......یعنی بود ونبودم براش فرقی نمیکرد........
    دستامو مشت کرده بودم که یدفه بلایی سرش نیارم.....دوست داشتم گردنشو میگرفتمو خفش میکردم.......مغروره خودخواه......
     

    سارا مدبرنیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/16
    ارسالی ها
    116
    امتیاز واکنش
    352
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    دزفول
    با عصبانیت به روبه رو خیره شدم.....بعد از ربع ساعت جلوی مرکز خریدی ایستاد وپیاده شدیم.......همراه هم از خیابون رد شدیم و وارد فروشگاه شدیم........
    -خب از کجا شروع کنیم؟؟؟؟.......
    با اخمای درهم توپیدم:به من چه....مگه نظر منم امروز مهمه؟؟؟........
    قشنگ خودمو لو دادم که از حرفش ناراحت شدم.......ابروهاشو بالا انداخت وراه افتاد......
    منم پشت سرش راه افتادم.......جلوی یه مغازه ی لوازم خانگی ایستاد ورفتیم داخل.........یه گوشه ایستادم........اومد سمتم وگفت:
    -اگه بهت برنمیخوره بیا بگو چی احتیاج هست.......فک کن میخوای برای خودت جهزیه بگیری........
    یه نگاه بی تفاوت به سرتاپاش کردم وراه افتادم........سمت یخچال ها رفتم ونگاشون کردم وگفتم:
    -اول یخچال.......
    یه نگاه به یخچال ها انداخت وبعداز چند ثانیه گفت:سفیدش بهتره یا مشکیش؟؟؟؟
    ابروهام پرید بالا....دیگه مطمئن بودم که اختلال روانی داره.......وقتی دید ساکتم برگشت سمتم وگفت:
    -اوردمت که کمکم کنی پس نظربده.......
    سرد گفتم:مگه نظر منم مهمه؟؟؟؟
    -اگه نبود الان اینجا نبودی.........انتخاب کن خانم اخمو.......
    دستاشو تو جیبش کرده بود وداشت این حرفارو تحویلم میداد.....احساس کردم خوابم......خانم اخمو؟؟؟؟چرا نگفت ابجی؟؟؟؟.....اه افکاره مزخرفمو پس زدم.........منتظره نظرم بود.......
    -به نظره من طرح استیلش ازهمه قشنگتره........
    دوباره یه نگاه به یخچالا انداخت و گفت:خوب بعدی......
    رفتم سمت اجاق گازها.........به صفحه تختا نگاه کردم وبهش اشاره کردم..........نگاشون کرد وموافقت کرد.......
    ماکروویو وماشین لباس شویی وظرف شویی روهم طرح استیل به سلیقه ی من خرید.....بعداز اون وسایل تیکه تیکه ی اشپزخونه همه چیزو باز به سلیقه ی من خریده شد.......
    نمیدونم چرا هیجان داشتم.......از هرچیزی بهترین و برمیداشتم.........اخراش دیگه صالح کنار ایستاده بود و با لبخند نگام میکرد....متوجه این نگاه ولبخند نشدم........انگار داشتم برای خودم میخریدم از بس ذوق داشتم.....
    حروم اون زنی که قراره از این وسایل استفاده کنه.......فروشنده رو نگو که دیگه داشت از خوشحالی سکته رو میزد.......همه رو قرارشد شب بفرستن به اون ادرسی که صالح بهشون داده بود.......
    از مغازه زدیم بیرون........
    -خب بعدی کجا باید بریم؟؟؟
    -بقیه دیگه چیزی نیستن وسایل اتاق خوابات و سالن که دیگه باید باسلیقه خودت خریده بشن.........
    -تا حدودی سلیقمون مثل هم پس بیا تا اخر نظر بده........
    خرید کردن و دوست داشتم برای همین قبول کردم وبه سمت یه مغازه ی مبل فروشی رفتیم.........به سمت مبل های ال مانند رفتم...خیلی از این طرح خوشم میومد.....
    -خونت بخش ال مانند داره؟؟؟؟
    -اره.....قسمت حال میشه ال بخوره ولی سالن مهمان نه.......
    به مبل ها نگاه کردم........یه دست مبل بادمجونی سفید که گلهای بزرگ وسفیدی روی پشتی هاش بود نظرمو جلب کرد........همزمان دستامون وکشیدیم سمتشون وگفتم:این.......
    وباحرکت صالح که همین کلمه رو به کاربرد حرفمو قطع کردم........
    -این مدل خوبه؟؟؟
    -صالح: اره منم از این خوشم اومد.........
    یه چرخ دیگه هم زدیم ویه دست مبل سیاه سفید هم برای سالنش انتخاب کردیم.......یعنی انتخاب کردم وصالح هم تایید کرد........صالح داشت میزهاشون رو انتخاب میکرد ومنم سمت وسایل اتاق خواب رفتم......
    یه سرویس خواب مشکی انتخاب کردم.......با روتختی سورمه ایی........یه چراغ خواب هم برای کناره تخت وچند لوسترهم انتخاب کردم.......
    برای اشپزخونه خاکستری....برای حال بادمجونی...برای سالن شیشه ایی واتاق خوابش هم سورمه ایی انتخاب کردم........بعد از تموم شدن کارش اومد سمتم......
    -خب چه کردی؟؟؟؟
    یکی یکی وسایلی رو که انتخاب کرده بودم ونشونش دادم وبا ناباوری دیدم که همه رو تایید کرد......خیلی خسته شده بودم........دیگه نیرویی تو پاهام نمونده بود.........
    مهربون شده بود.......نشستم روی یکی از مبل ها....صالح رفته بود چیزایی رو که انتخاب کرده بودیم وسفارش بده تا شب بیارنشون خونش........بعداز چند دقیقه اومد سمتم وبالبخندی که از وسطای خرید رولباش نقش بسته بود گفت:
    -خسته شدی؟؟؟؟؟
    -نه زیاد......تموم شد؟؟؟؟
    -اره تا حدودی......فقط اتاق مهمان ومطالعه مونده.......که مغازه دیگه تکمیل میشن.......
    از روی مبل بلند شدم وبه سمت مغازه ی بعدی رفتیم....اصلا ساعت از دستمون در رفته بود........اونجا هم یه چند نظر ازم گرفت وانتخابشون کرد وسفارش داد واز مغازه زدیم بیرون....یه نگاه به ساعت مچیش کرد وگفت:
    -ساعت 9....یه ساعت دیگه ماشین اولی میرسه باید بریم سریع تو رو برسونم.......
    سرمو تکون دادم وراه افتادیم......خیلی خسته بودم وخوابم میومد.......ایندفه شونه به شونه ی هم راه میرفتیم.......
     

    سارا مدبرنیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/16
    ارسالی ها
    116
    امتیاز واکنش
    352
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    دزفول
    یه لحظه از ذهنم گذشت که اگه واقعا احساسی بینمون بود چی میشد......نمیدونم چرا برام لـ*ـذت بخش بود.....ولی صالح صاحب داشت......
    نباید بهش فکرمیکردم....نباید اجازه میدادم این احساس ریشه بزنه........اونقد ذهنم درگیر بود که نفهمیدم کی رسیدیم به ماشین وسوار شدیم....راه افتاد وگفت:
    -از کمکت ممنون.......خسته شدی ببخشید......
    -نه خواهش میکنم وظیفه بود....تو هم مثل برادرم........
    نمیدونم ولی از دهنم در رفت بااینکه اصلا همچین دیدی بهش نداشتم........دست خودم نبود نمیتونستم به چشم برادر نگاش کنم.....انگار یه چیزی وادارم میکرد که این کلمه رو بکارببرم....
    سمتم برگشت ویه نگاه کوتاه بهم انداخت ودوباره مشغول رانندگیش شد.......یه نیم نگاه بهش کردم....اخم کرده بود....
    یعنی از حرفم ناراحت شد؟؟؟مگه خودش نگفت به چشم دیگه ایی نگاش نکنم ویکی دیگه رو دوست داره پس چرا.....
    جلوی یه رستوران ایستاد وبدون حرف پیاده شد و رفت سمت رستوران وبعداز ربع ساعت با یه نایلون برگشت....سوار شد ونایلون وگذاشت رو پام وبدون حرف حرکت کرد........
    -براچی غذا گرفتی؟؟؟
    بدون اینکه نگام کنه سرد گفت:از ظهر چیزی نخوردیم گشنمه......برا توهم گرفتم.........
    -برا من دیگه چرا میرفتم خونه میخوردم.........
    -خونه نمیریم دیره........
    باتعجب گفتم: پس کجا میریم؟؟؟؟؟
    -میریم خونه ی من وسایلو که تحویل گرفتیم میبرمت خونه........
    -ولی دیر میشه خانم بزرگ نگران میشه........
    -بهش گفتم تو فکرنباش.........
    -منو اینجا پیاده کن با تاکسی میرم........
    یدفه برگشت طرفم وبا عصبانیت نگام کرد که از ترس رفتم عقب........مگه چی گفتم.؟!........باصدای عصبی گفت:
    -کمتر حرف بزن.......اول فک کن چی میخوای بگی بعد حرف بزن....ساعت 10 شب........
    با تته پته گفتم:خب خب باشه........
    عصبی ترشد ودادزد:
    -غیرتم بهم اجازه نمیده بذارم ناموسم نصف شب باتاکسی بره خونه.........همینو میخواستی بشنوی........
    جووووونم غیرتتتت....ناموسممممم.؟؟؟؟؟؟؟؟.....قلبم تند تند میزد...ازبس باعصبانیت اینو گفت زبونم قفل شده بود..........
    با صداش احساس کردم الانه که پرده ی گوشم از وسط جر بخوره..........به معنی کامل لال شده بودم........رومن انقد غیرت داشت پس واسه زنش چطور بود؟؟؟؟........
    مثل بچه هایی که وقتی باباشون دعواشون میکنن وسرشون داد میزنن ومیرن یه گوشه زانوهاشون وبغل میکننن وبغض میکنن شده بودم...بااین تفاوت که من دستامو بغـ*ـل کرده بودم وبغض کرده بودم....
    دیگه حرفی تا خونش نزدیم.........چون اگه یه کلمه حرف میزدم بغضم میترکید......حالم ونمیفهمیدم.......
    خونش ویلایی بود ماشین و پارک کرد وپیاده شدیم که همزمان ماشین اولی هم رسید...صالح درو بازکرد......اول من رفتم داخل.....با وارد شدنم جلوم یه حیاط بود که انگار یه تیکه از بهشت بود....سرسبز وبا گلهای مختلف وقشنگ......یه جاده ی شنی بینشون بود که انتهاش به ساختمون میخورد......ساختمون سه پله از حیاط بالاتر بود.......
    باهم از پله هارفتیم بالا وصالح در ورودی رو باز کرد وطبق معمول من زودتر رفتم داخل........همه جا تاریک بود.....صالح ازم جدا شد وبعد از چند ثانیه ساختمون روشن شد......
    دهنم باز مونده بود....خیلی قشنگ وشیک بود.......سمت چپم یه اشپزخونه ی بزرگ وال مانند بود که توسطه یه اپن ال مانند وپهن ازبقیه سالن جدا میشد....کنار اشپزخونه هم یه حال 36 متری بود.....سمت راست هم سالن مهمان بود.......سالن بزرگ بود........روبه روی در ورودی هم به راهرو طولانی بود که چهار تا در داخلش بود.......سقف خونه شیشه کار شده بود.......
    خیلی قشنگ بود.... داشتن وسایل ومی اوردن داخل وخبری از صالح نبود........ غذاهارو باز کردم......صالح تو ساختمون نبود......
    جلوی در ورودی ایستادم وداد زدم:صااااالح؟؟؟؟انگار صدامو نمیشنید یکی از کارگرا گفت:
    -الان من صداش میکنم میگم بیاد......
     

    سارا مدبرنیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/16
    ارسالی ها
    116
    امتیاز واکنش
    352
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    دزفول
    یه لحظه از ذهنم گذشت که اگه واقعا احساسی بینمون بود چی میشد......نمیدونم چرا برام لـ*ـذت بخش بود.....ولی صالح صاحب داشت......
    نباید بهش فکرمیکردم....نباید اجازه میدادم این احساس ریشه بزنه........اونقد ذهنم درگیر بود که نفهمیدم کی رسیدیم به ماشین وسوار شدیم....راه افتاد وگفت:
    -از کمکت ممنون.......خسته شدی ببخشید......
    -نه خواهش میکنم وظیفه بود....تو هم مثل برادرم........
    نمیدونم ولی از دهنم در رفت بااینکه اصلا همچین دیدی بهش نداشتم........دست خودم نبود نمیتونستم به چشم برادر نگاش کنم.....انگار یه چیزی وادارم میکرد که این کلمه رو بکارببرم....
    سمتم برگشت ویه نگاه کوتاه بهم انداخت ودوباره مشغول رانندگیش شد.......یه نیم نگاه بهش کردم....اخم کرده بود....
    یعنی از حرفم ناراحت شد؟؟؟مگه خودش نگفت به چشم دیگه ایی نگاش نکنم ویکی دیگه رو دوست داره پس چرا.....
    جلوی یه رستوران ایستاد وبدون حرف پیاده شد و رفت سمت رستوران وبعداز ربع ساعت با یه نایلون برگشت....سوار شد ونایلون وگذاشت رو پام وبدون حرف حرکت کرد........
    -براچی غذا گرفتی؟؟؟
    بدون اینکه نگام کنه سرد گفت:از ظهر چیزی نخوردیم گشنمه......برا توهم گرفتم.........
    -برا من دیگه چرا میرفتم خونه میخوردم.........
    -خونه نمیریم دیره........
    باتعجب گفتم: پس کجا میریم؟؟؟؟؟
    -میریم خونه ی من وسایلو که تحویل گرفتیم میبرمت خونه........
    -ولی دیر میشه خانم بزرگ نگران میشه........
    -بهش گفتم تو فکرنباش.........
    -منو اینجا پیاده کن با تاکسی میرم........
    یدفه برگشت طرفم وبا عصبانیت نگام کرد که از ترس رفتم عقب........مگه چی گفتم.؟!........باصدای عصبی گفت:
    -کمتر حرف بزن.......اول فک کن چی میخوای بگی بعد حرف بزن....ساعت 10 شب........
    با تته پته گفتم:خب خب باشه........
    عصبی ترشد ودادزد:
    -غیرتم بهم اجازه نمیده بذارم ناموسم نصف شب باتاکسی بره خونه.........همینو میخواستی بشنوی........
    جووووونم غیرتتتت....ناموسممممم.؟؟؟؟؟؟؟؟.....قلبم تند تند میزد...ازبس باعصبانیت اینو گفت زبونم قفل شده بود..........
    با صداش احساس کردم الانه که پرده ی گوشم از وسط جر بخوره..........به معنی کامل لال شده بودم........رومن انقد غیرت داشت پس واسه زنش چطور بود؟؟؟؟........
    مثل بچه هایی که وقتی باباشون دعواشون میکنن وسرشون داد میزنن ومیرن یه گوشه زانوهاشون وبغل میکننن وبغض میکنن شده بودم...بااین تفاوت که من دستامو بغـ*ـل کرده بودم وبغض کرده بودم....
    دیگه حرفی تا خونش نزدیم.........چون اگه یه کلمه حرف میزدم بغضم میترکید......حالم ونمیفهمیدم.......
    خونش ویلایی بود ماشین و پارک کرد وپیاده شدیم که همزمان ماشین اولی هم رسید...صالح درو بازکرد......اول من رفتم داخل.....با وارد شدنم جلوم یه حیاط بود که انگار یه تیکه از بهشت بود....سرسبز وبا گلهای مختلف وقشنگ......یه جاده ی شنی بینشون بود که انتهاش به ساختمون میخورد......ساختمون سه پله از حیاط بالاتر بود.......
    باهم از پله هارفتیم بالا وصالح در ورودی رو باز کرد وطبق معمول من زودتر رفتم داخل........همه جا تاریک بود.....صالح ازم جدا شد وبعد از چند ثانیه ساختمون روشن شد......
    دهنم باز مونده بود....خیلی قشنگ وشیک بود.......سمت چپم یه اشپزخونه ی بزرگ وال مانند بود که توسطه یه اپن ال مانند وپهن ازبقیه سالن جدا میشد....کنار اشپزخونه هم یه حال 36 متری بود.....سمت راست هم سالن مهمان بود.......سالن بزرگ بود........روبه روی در ورودی هم به راهرو طولانی بود که چهار تا در داخلش بود.......سقف خونه شیشه کار شده بود.......
    خیلی قشنگ بود.... داشتن وسایل ومی اوردن داخل وخبری از صالح نبود........ غذاهارو باز کردم......صالح تو ساختمون نبود......
    جلوی در ورودی ایستادم وداد زدم:صااااالح؟؟؟؟انگار صدامو نمیشنید یکی از کارگرا گفت:
    -الان من صداش میکنم میگم بیاد......
     

    سارا مدبرنیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/16
    ارسالی ها
    116
    امتیاز واکنش
    352
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    دزفول
    -ممنون.....
    برگشتم تو اشپزخونه ومنتظر موندم تا بیاد...مخلفاتی رو هم که گرفته بود ورواپن چیدم....صداش اومدکه به یکی از کارگرا گفت:مراقب باش اون شکستنیه........واومد سمتم........
    -کارم داشتی؟؟؟
    -بیا شامتو بخور یخ کرد.......
    -الان که نمیشه باید مراقب کارگرا باشم......
    -اونا خودشون میدونن چیکار کنن بیا تا بقیه نیومدن غذاتو بخور از ظهر چیزی نخوردی........
    سرشو تکون داد و نشست ومشغول خوردن شد.......نمیدونم چرا غذا از گلوم پایین نمیرفت........بیشترباهاش بازی میکردم.......صالح متوجه شد ولقمشو قورت داد وگفت:
    -چرا نمیخوری؟دوست نداری؟؟؟؟
    بیحال گفتم: اشتها ندارم.......
    -چرا؟؟؟تو که از ظهرچیزی نخوردی........
    باهمون حالت گفتم:نمیدونم........
    یکم مکث کرد وگفت:اتفاقی افتاده؟؟؟حالت خوبه؟؟؟؟
    نگاش کردم.....احساس کردم نگرانم شده.......سرد گفتم: نه.....فقط خستم.....
    واقعا خسته بودم؟؟؟؟خودمم نمیدونستم چمه.......بیقرار بودم.......بیقراره چی؟؟؟؟خودمم نمیدونستم......
    با صدای یکی از کارگرا اخرین نگاه نگرانش وبه چشمام انداخت ورفت.......به غذاش نگاه کردم....کامل نخورده بودش......
    وسایلو جمع کردم......ماشین دوم هم اومده بود...سالن پراز وسیله شده بود....سمت مبل ها که گوشه ی سالن گذاشته بودنشون رفتم ونشستم روشون....کمرم درد میکرد.....کسی این سمت نمیومد.......
    روی مبل دراز کشیدم .پاهامو تو بغلم جمع کردم.....چشمام میسوختن.........پلکام سنگین شدن ودیگه چیزی نفهمیدم.......



    ******
    صالح

    درو بستم ویه نفس عمیق کشیدم...یه نگاه به ساعتم انداختم ساعت 2بود....خسته بودم وچشمام میسوخت....
    یدفه یاده پریا افتادم....اوه حالا کی بره برسونتش.....رفتم داخل از سره شب خبری ازش نبود...نمیدونم چش بود.....
    یه نگاه به اطراف انداختم وصداش کردم ولی جوابی نشنیدم......چشمم به گوشه سالن افتاد رو مبل دراز کشیده بود وچشماش بسته بود......یه پتو از وسایل بیرون اوردم ورفتم سمتش.....دلم نمیومد صداش کنم....فردا صب میبردمش....
    پتو رو کشیدم روش.....کنارش رو زمین نشستم وبه مبل تکیه دادم.......نگاش کردم...چقد قیافش تو خواب ملوس ومظلوم بود....دیگه خبری از زبون تند وتیزش نبود........ناخوداگاه دستمو کشیدم رو گونش........
    هیچ وقت نتونستم به چشم خواهر ببینمش....نمیدونم چرا وقتی تو ماشین بهم گفت داداش بدم اومد........انگار مجبورمون کرده بودن که به هم بگیم خواهر برادر...درصورتی که هیچ اجباری نبود.....
    من که خودم به شخصه برای ریشه دارنشدن احساس جدیدم نسبت بهش به چشم خواهری نگاش میکردم.......از اون وقتی که بهش محرم شده بودم باهام سرسنگین شده بود.......بیشتر کاراش حتی چشماش ومعصومیتی که داخلشون بود همه برام اشنا بود.....
    چیزه اشنایی که من دوستشون داشتم........چشمام میسوختن با دستام بهشون فشاردادم.......خمیازه ایی کوتاه کشیدم ونمیدونم دیگه کجا رفتم.......
     

    سارا مدبرنیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/16
    ارسالی ها
    116
    امتیاز واکنش
    352
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    دزفول
    فصل دوازدهم
    پریا

    یک ماه از رفتن صالح از خونه ی خانم بزرگ میگذره....هنوزهم به نبودنش عادت نکردم........نمیدونم چرا بیقرار بودم......از اون وقتی که رفته بود دو بار اومده بود که اونم من خونه نبودم....دلم براش تنگ شده بود....
    دلم برای دعواهاش،اخماش،همه وهمه تنگ شده بود.....داشتم کار دست خودم میدادم......دست خودم نبود.......بهش وابسته شده بودم.....داشتم دیوونه میشدم......
    اون روز وقتی صب بیدارشدم کنارم خوابیده بود.......وقتی بیدار شدیم میخواست برسونتم ولی دلم نیومد با اونهمه وسیله تنهاش بزارم........درسته یکی دیگه قرار بود تو اون خونه زندگی کنه ولی دلم نیومد که تنهاش بزارم........
    خونش با سلیقه ی من و خودش چیده شد........وقتی تموم شد انگار قصر سیندرلابود....خونش با وسایلی که خریده بودیم صدبرابر قشنگ شده بود....
    اون روز باز صالح مهربون شده بود وخداروشکر از اخم خبری نبود........ولی باز باهم سرسنگین بودیم........
    امشب جشن عقدوعروسی شکوفه و شیدا بود.......هردو عروسیشون باهم بود.....ولی من اصلا حوصله نداشتم...انگار افسرده شده بودم........
    لباس پوشیدم وبدون حرف از خونه زدم بیرون یک راست رفتم سمت بهشت زهرا....میرفتم تا شاید اروم شم........ماشین وگوشه ایی پارک کردم...هیچکی نبود.......
    نشستم وبه درختی که کناره قبرش بودتکیه دادم......خیلی وقت بود که نیومده بودم پیشش.......گل هایی رو که خریده بودم رو گذاشتم روقبرش.....به گل هایی که تا حدودی خشک شده بودن نگاه کردم......تعجب کردم........نیما که کسی رو نداشت پس این گل ها چی بودن؟؟؟مال منم که نبودن........
    به این فک کردم که شاید یه بنده خدایی از راه گذشته واین گل هارو گذاشته براش.........
    به قبرش خیره شدم........
    نیما صفائی......فرزند احمد........
    دیگه هیچی نوشته نبود.......
    شروع کردم به درددل کردن باهاش.....دلم خیلی پربود خیلی.......
    -سلام نیمایی......ببخشید دیر کردم........میدونم دیر کردم قبول دارم....هرچقدر دوست داری گله کن.........نیما دارم دیوونه میشم........ازت میخوام که ببخشیم...ببخش که دلم برای کسی دیگه جز تو تنگ شده........من نمیخوام باورکن من نمیخوام........من دوسش نداشتم...ازش متنفربودم........ولی نمیدونم چه اتفاقی افتاد یا اصلا چی شد که بهش وابسته شدم........نیما؟؟؟؟نیمایی؟؟؟؟؟نمیخوای چیزی بگی؟؟؟بیا بزن تو گوشم......داد بزن سرم.......غیرتی شو برام......بزن تو دهنم بگو غلط کردی یکی دیگه رو دوست داری........پاشو دیگهههه......بگوووو...
    زجه میزدم وداد میزدم....به مرز جنون رسیده بودم.....دیوونه شده بودم.......گریه میکردم ودادمیزدم ومیگفتم.......
    -نیماااااااا؟؟؟؟؟نیماااااااااا؟؟؟؟پاشو......چرا تنهام گذاشتی.....لعنتی چیکار کردی با دلم که بعداز اینهمه سال که رفتی هنوزنمیتونم فراموشت کنم........احساس عذاب وجدان دارم که دارم به کسی دیگه علاقه مند میشم....بگو چیکار کنم........پاشو دیگه نیمااااااا......
    سرم وگذاشتم رو قبرش واز ته دل زجه زدم........نمیخواستم کسی جایگزینش بشه ولی شد......ولی شد.......
    اونم کسی که کسی دیگه رو دوست داشت.....باید چیکار میکردم......منی که عشق برام معنی نداشت ونمیخواستم به ازدواج فکرکنم حالا عاشق کسی شده بودم که عاشق کسی دیگه بود.......
    از این بدترنمیشد.......باصدای گوشیم چشمام وباز کردم....بلند شدم واز توکیفم دراوردمش......
    به صفحه نگاه کردم شکوفه بود......صدام وصاف کردم وگوشی رو لمس کردم......
     

    سارا مدبرنیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/16
    ارسالی ها
    116
    امتیاز واکنش
    352
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    دزفول
    -سلام.......
    -سلام ودررررررد......مگه قرار نبود بیای ارایشگاه...... بیشعوووور کدوم گوری هستیییی؟؟؟؟
    گوشی رو فاصله دادم تا خوب جیغاشو بزنه وقتی حرفاش تموم شد گوشی رو به گوشم نزدیک کردم:
    -چه خبرته گوشم کر شد......یکم مودبانه حرف بزن خیره سرت خانم شدی........
    -لازم نکرده به من درس ادب بدی......کجایی؟؟؟؟
    -قبرستون.......
    -زهره مار...بیا اونوقت میگه مودبانه حرف بزن...نمیگه چی میگم که شکوفه هم رم میکنه.......
    -خب مگه چی گفتم....گفتی کجایی منم گفتم قبرستون.......
    یه چند ثانیه صداش نیومد ویدفه دوباره داد زد که پرده گوشم جــ ر خـ ـورد:
    -الان چه وقته اونجا رفتنه بیشعووور....ناسلامتی امشب عروسی دوتا خواهراته اونجا رفتی چه غلطی بکنی؟؟.....
    -من نمیتونم بیام شکوفه شرمنده.......
    -توغلط میکنی.....باز چی شده؟؟؟؟
    -هیچی.......
    -بله از صدات مشخصه که هوای دلت کاملا صاف وخورشیدیه.....اصلا هم طوفانی وبارونی نیست........
    -من حالم خوبه........شب میبینمت...بازم ببخشید.......
    بدون اینکه دیگه بزارم حرفی بزنه گوشی رو قطع کردم وخاموششم کردم وانداختمش توکیفم....واقعا حوصله نداشتم برم پیششون....میدونستم بد میشه ولی دست خودم نبود....حوصله شلوغی وادم هارو نداشتم........
    بلند شدم....بالای قبرش ایستادم وچشمام وبستم.....احساس میکردم داره نگام میکنه...روم نبود نگاش کنم.....باچشمای بسته اروم گفتم:
    -نیمایی ببخشید.....بازم ببخشید......
    چشمام وباز کردم....چشمام از زور گریه کردن تار میدید........با قدم های خسته واروم خودم ورسوندم به ماشین.......
    اومدم سوار شم که یاده یه چیزی افتادم...سریع برگشتم...
    نشستم کنارقبرش وپایین درخت وچال کردم........فقط دعا میکردم که هنوز هم اونجا باشه...
    سریع خاکهارو کنار میزدم.....آره خودشه....هستش....صندوقی که سالها پیش خودم اینجا خاکش کرده بودم.......
    دراوردمش....سالم بود.......اروم درشو باز کردم...با دیدنش ولو شدم رو زمین......از داخل صندوقچه بیرون اوردمش.....
    جلوی صورتم گرفتمش.......پلاکش از بین انگشتام افتاد وبا زنجیر اویزون شد وجلوی صورتم به چپ و راست حرکت کرد.......
    یه پلاک با حرف انگلیسی(بی)........
    یادمه برای تولدم گرفته بودش........گذاشته بودمش اینجا تا وقتی که مثل الان دلم هوای یکی دیگه رو کرد برش دارم وبزارم گردنم تا شاید بتونم از طرف بگذرم.......حالا وقتش بود......خاک هارو دوباره ریختم تو چاله وبلند شدم.....
    گردنبند ومحکم تو مشتم گرفتم وفشارش دادم.........
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا