کامل شده رمان فقط چند قدم | سارا_مدبرنیا کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

سارا مدبرنیا

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/12/16
ارسالی ها
116
امتیاز واکنش
352
امتیاز
0
محل سکونت
دزفول
فصل دوم

باصدای الارم گوشیم از خواب پریدم.....هنوز خوابم میومد بالشو توبغلم گرفتم و محکم یه مشت زدم توش و دوباره سرمو قایم کردم توبالش......ساعت 6عصربود.....چه خبرته 6ساعته خوابیدی هنوز خوابت میاد.....لب تاپ و باز کردم و وارد برنامه شدم.......همه آف بودن....چه عجب!!!!!!.......وارد روم شدم......خلوت بود......
من:سلام...
-شایان: سلام پرنسس....
-ستاره:سلام آجی......
-ارش:علیک سلام......
من:چرا روم خلوته.....پس بکس کجان؟
-شایان:اگه تو دیدیشون سلام مارو هم برسون......
من:اکی بامزه......
-ستاره:پرنسس؟
-من:بله
-ستاره: ازدلبروناز خبر نداری؟؟؟؟
-من: نه فک کنم خواب زمستونی رفتن.....
-ارش: امتحانتو خوب دادی؟؟؟؟
من:خداروشکر آره......
-ارش: خداروشکر....
-من: بکس اگه بخواین یه پسره پرووو و خودخواه و تنبیه کنین چیکار میکنین؟؟؟؟
-ارش: اگه ماشین داشت 4چرخشو پنچرمیکردم....
-من: اوووووو چه خبره....
-ارش: دیگه من اینجوری تلافی میکنم.....
من: مرسی... خب بعدی....
-ستاره: نمیدونم.....
-شایان: من ممکنه باهاش درگیر شم......
-مغرور: بهتره باهاش کاری نداشته باشی.......
من: دو کلمه بشنویم از مادر عروس....خواب تشریف داشتین؟؟؟؟
-مغرور: به تو چه...... نظر خواستی نظر دادم.......
من: ازتو یکی نظر نخواستم......
-مغرور: منم جزو این بکسم.....فقط خواستم کمک کرده باشم....باهاش کاری نداشته باشی بهتره....
من:اونوقت میشه بفرمایید چرا؟؟؟
-مغرور: چون صد برابرشو سره خودت درمیاره...با غروره پسرا هیچوقت بازی نکن....
من:جدی!!!!!!...پس بمونم عینه چغندر نگاش کنم که هرچی دوست داره بگه و انجام بده......
-مغرور: اره.......
من:جزو محالاته.....
-مغرور: به ضرره خودته.....
من:تو نمیخواد ضررو منفعته منو مشخص کنی....خودم میدونم باید چیکار کنم....
-مغرور: پس اگه میدونی چرا نظر میخوای؟؟؟...
من:به خودم مربوطه......
-مغرور: جالبه.....
-ستاره: چی جالبه؟؟؟؟
-مغرور: طرزه فکره دخترای امروزی.....
من: مشکل از خودتونه....کاری به کاره دخترا نداشته باشید که اونا مرض ندارن به فکره تلافی باشن.....
-مغرور:خودتون باعث میشید که جوره دیگه باهاتون رفتار کنیم......
-شایان:لایک مغرور...
-ارش:حرفتو طلا بگیر نصب کنیم تو میدون ازادی.......
لعنتی....اگه جلوم بود لب تاپ وتو سرش خورد میکردم......
من: ستاره لال نشو حرف بزن...
-مغرور:کم اوردین...دیدید حق با حرفه منه....
من: نخیر....معمولا من دربرابر ابلهان خاموشم چون بحث کردن باهاشون به هیچ جا نمیرسه....
-ستاره: نمیدونم اگه دخترا نبودن پسرای الافی که اینجا پلاسن چیکارمیخواستن بکنن.....
-مغرور: نه اینکه الان شما خیلی الاف نیستید...شما دخترا که از ما الافترید....
 
  • پیشنهادات
  • سارا مدبرنیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/16
    ارسالی ها
    116
    امتیاز واکنش
    352
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    دزفول
    من: پسر یعنی کار......اگه عرضه داشتین الان یا دنباله کار بودید یا سرکار....بله اقایون الافففففففف.......
    -ارش:درست بحرف پرنسس....
    من:حقیقت برای همه تلخه.....مخصوصا برای پسرا...پس عصبانیتتون طبیعیه......
    اخیشششششش کفففففففف کردم...جای شیدا و شکوفه خالیه......
    -مغرور:کی گفته ما عصبیم؟؟؟
    -من:کاملا مشخصه....
    -شایان: پرنسس زبون دراوردی.....
    -من:زبون داشتم....
    -ارش:خودم کوتاش میکنم براش....
    -من:شتر درخواب بیند پنبه دانه.....اگه عرضه داشتی تا الان باید کوتاش میکردی.....
    -ارش:اخه دلم برات میسوزه..میترسم اشکت دراد گـ ـناه داری......
    -من:توفکرنباش من با گریه غریبم....والبته اینو بگم که با دومه شیر بازی نکن....
    -ارش:اوهوووووو...دومه شیر!!!!!
    -شایان:خیلی شجاعی پرنسس....
    -من:بله یکم از من یاد بگیرید....
    -مغرور: تنها اینو کم داشتیم که شجاعتمون بشه مثه دخترا....
    -ستاره:مگه شجاعته ما چشه؟؟؟
    -شایان:چش نیست بینی.....
    -ستاره: هرهر....
    -مغرور:هیچی....سوسکم ازتون نمیترسه.....
    -من:بله بله....دعامیکنم با یه دختر بحثت بشه تا بفهمی شجاعت دختر کیلو چنده....
    -مغرور: به ضررشه...
    -من: خیلی به خودت مینازیو مطمینی...مراقبه خودت باش.....
    -مغرور: نظره لطفته.....هستم....
    -من: ستاره بای...
    -ستاره:ب س اجی...
    وبلافاصله از برنامه خارج شدم.....عجب بحثی بود....پسرای پروووو....اینارو که تاحدودی سوسک کردم...خداکنه بتونم اون صالح وهم سوسک کنم دلم خنک شه.....بلند شدمو تواینه موهامو مرتب کردم و از اتاق زدم بیرون.....زیور طبقه معمول داشت اشپزی میکرد....خبری از خانم بزرگ نبود...به اپن اشپزخونه اویزون شدم وگفتم:
    -زیور پس خانم بزرگ؟؟؟......
    با شنیدن صدام برگشت طرفمو بالبخند گفت:
    -چه عجب بیدار شدی خانومی.....
    -خسته بودم....
    -چیزی میخوری برات بیارم؟؟؟
    -خودم میام میخورم...خانم بزرگ کو؟؟؟
    -اها تو اتاقشه داره با پسرش حرف میزنه.....
    -خانم بزرگ زنگ زده یا پسرش؟؟....
    -پسرش...
    -چه عجب بعداز دوسال یادش اومده یه مادره پیرم داره...
    -چه میدونم والا....
    خانم بزرگ سالهابود که شوهرشو از دست داده بود وفقط یه پسر داشت که اونم بعداز ازدواجش رفته بود خارج و هردوسال یکبار خودش تنها مییومد تهرانو یه هفته میموند ودوباره میرفت....
    یه پسر داشت..ولی من هیچوقت ندیدمش حتی عکسشو هم ندیدم....حتی خانم بزرگم ندیده بودش فقط چند ماهی یه بار باهاشون تماس میگرفتو تلفنی باهاشون حرف میزد...
    پسرش حمیدازمن خوشش نمیومد...هروقت میومد بجز گند اخلاقی چیزی ازش نمیدیدم برا همین هروقت میومد زیاد جلوش سبز نمیشدم و میرفتم تو اتاق....انگار جاشو تنگ کرده بودم.....
    رفتم سمت یخچال تا فکه عزیزمو یکم به حرکت دربیارم.....داشتم از بین میوه ها یکیوانتخاب میکردم خانم بزرگ با صدای شادی غیره توصیفی که خیلی وقت بود نشنیده بودمش باعصای سلطنتیش از پله ها پایین اومد.....وبلند صداکرد:
    -زیور؟؟؟؟؟؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سارا مدبرنیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/16
    ارسالی ها
    116
    امتیاز واکنش
    352
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    دزفول
    نگاه تعجب آمیزه هردومون بهم قفل شد .......
    -زیور:خیره ایشالا...
    ودرحالی که دستکش هارو از دستش خارج میکرد رفت سمت خانم بزرگ...یه سیب سبزه کال از تو جامیوه ایی قاپیدم و یه گاز ازش زدم و همینطور که میجوییدمش به سمت خانم بزرگ رفتم تا ببینم چی شده؟؟؟
    -زیور:راست میگید خانم؟؟؟....
    -خانم بزرگ:وااااا شوخیم کجابود این وسط....
    -زیور:پس چشمتون روشن..
    -خانم بزرگ:مرسی....نمیدونی چقددوست دارم ببینمش.....
    عین نخودپریدم وسط وگفتم: چی شده؟؟؟
    -خانم بزرگ: پسرحمید اومده تهران.....همین روزا میاد ببینمش....الهی من فداش شم....
    -چه بی خبر.....
    -خانم بزرگ:حمید میگفت چندماهی هست که اومده....گفت اومده واسه همیشه تهران بمونه....گفت از اتریش خوشش نیومده و ایران و ترجیح داده.....
    -عجیبه....هم دارن تلاش میکنن برن خارج اونوقت این......
    -خانم بزرگ:همین روزا قراره بیاد دیدنم.....
    -پس تا حالا کجا بوده؟؟؟؟.....
    -گفت دنبال کاراش بوده....
    -اها....چشمتون روشن.....
    -مرسی پریا جان......
    -چطور دلش میاد بدون مادر پدرش زندگی کنه؟؟؟؟......
    -پسرحمید دیگه.......
    بلند شدم و به اتاقم پناه اوردم.....
    دوست داشتم ببینم پسرحمید چه شکلیه.....حتی اسمشم نمیدونستم....یه بار خانم بزرگ گفت ولی اصلا یادم نمیومد....
    اصلا به تو چه.....سرت تو درس خودت باشه...
    هنسفری هارو چپوندم تو گوشم وروی تخت طاق باز خوابیدمو به سقف اتاق خیره شدم.....دلم برای بابا تنگ شده بود.....حتی نمیدونستم کجا خاک شده.....همه ی بهشت زهرا وقبرستون ها رو گشتم ولی پیداش نکردم......
    کاش عروسکش پیشم بود....دلم برای عروسک تنگ شده بود...وقتی نیما تصادف کرد کیفم خونشون بود....چند سال بعد رفتم تو اون خونه تا شاید کیفمو پیدا کنم ولی هیچکس نبود....مامان بابای نیما از اونجا رفته بودن....
    خانم بزرگ یه شناسنامه جدید برام درست کرد با اسمو فامیل جدید....
    پریا کاظمی....
    دلم برای مامان بااونهمه بی رحمی که در حقم کرده بود تنگ شده بود...ناخودآگاه با یادآوری خاطراتی که با هردوشون داشتم قطره اشکی لجبازانه از گوشه ی چشمم سر خوردو روی گونم به حرکت دراومد....
    اصلا مامان چیکار میکرد؟؟؟.....اصلا به فکرم میوفتاد؟؟؟ اصلا منو یادش هست؟؟؟؟....
    هه چه خیال مسخره ایی خوب معلومه که فراموشم کرده....نگاه آخرشو که یخی بودو بی احساس یادم نمیرفت...وهمون نگاه باعث شد که هیچوقت خیال اینکه یه باردیگه تو آغوشش جابگیرم و گریه کنم و دردودل کنم و نذاشته بود....
    خدارو روزی هزار بار شکر میکنم که خانم بزرگ وسره راهم قرار داد.... بیشتروقتا ازش خجالت میکشم....چند بار ازش خواسته بودم که برم کار کنمو حداقل پول توجیبی خودم و دربیارم ولی هر دفه به شدت مخالفت میکرد وعصبیو ناراحت میشد...میگفت من مثله دختره نداشتشم......ومنم دیگه حرفی نمیزنم...ولی از این وضع هم خوشحال نیستم....
     

    سارا مدبرنیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/16
    ارسالی ها
    116
    امتیاز واکنش
    352
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    دزفول
    فصل سوم

    اوایل بهمن بودو هوابرفی...یه هفته از اون روز میگذره ولی هنوز خبری از شازده پسر نیست.....من اگه جاش بودم بلافاصله که پام میرسید ایران اینجا بودم....لیاقت ندارن همچین مادر و مادر بزرگی داشته باشن...
    خسته شدم کار هر روزم نشستنو فکر کردن به تلافیه اون پسره همکلاسیمه....هیچ جوره نمیتونم روشو کم کنم هربلایی که سرش میارم بیشتر از اونو سره خودم درمیاره.....از حرفاش گرفته تا کارای فیزیکیش......
    دیروز و هیچوقت یادم نمیره....طبق معمول جای پارک گیرم نیومد و دیر به کلاس رسیدم.....بعد از نیم ساعت دنبال جای پارک گشتن پارک کردم و با سرعت برق به سمت کلاس رفتم.....
    جزوه هام تو بغلم بود و به سرعت از پله ها بالا میرفتم...اومدم بپیچم تو راهرو که با کله رفتم تو سـ*ـینه ی یکی وهمه ی برگه ها پخش زمین شد....یه نگاه به برگه ها کردم که همگی یکی یه طرف نامرتب پخش بودن و بلافاصله یه نگاه به اون شخص که بهم برخورد کرده بود کردم بادیدنم یه اخم کرد و گفت:
    -اینجا که میدون دو نیست اینجوری دو میزنی.....حواست کو؟؟؟
    -خیلی ممنون که موقعیتمو بهم یادآوری کردین...انگار یه چیزیم بدهکار شدم....
    نشستم زمین و شروع کردم به جمع کردن جزوه ها.....صداشو شنیدم:
    -دست و پا چلفتی....
    وبه سرعت رفت.....نکبت برات دارم....مغرورتر از این حرفا بود که معذرت خواهی کنه و بشینه برگه هارو کمکم جمع کنه...همین جور که داشتم باخودم غرغر میکردم وبرگه ها رو جمع میکردم یکی دیگه از پسرای همکلاسیم که از قضا رقیبم تو کلاس بود نشست وشروع کرد به جمع کردن برگه ها...ازش بدم میومد....با اخم گفتم:
    -مرسی خودم جمع میکنم.......
    همه برگه ها جمع شده بودن...بدون اینکه نگاش کنم دستمو دراز کردم تا برگه هایی که دستش بود رو بهم بده....وقتی دیدم خیال دادن نداره تو صورتش نگاه کردم و گفتم:
    -ممنون .....
    پایین برگه هارو گرفتم و خواستم ببرمشون ولی محکم گرفته بودشون....
    -دست از رقابت بردار....
    -چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    -میگم دست از زرنگی بردار وگرنه بد میبینی...
    -میشه بپرسم چرا؟؟؟؟
    -نخیر...
    -پس شرمنده...
    برگه هارو محکم کشیدم وباعصبانیت بلند شدم.....
    -بد میبینی....
    -بچرخ تا بچرخیم...
    قید کلاس و زدم و رفتم بوفه تا یه چیزی بخورم....
    طبق معمول اونم نشسته بود وداشت با گوشیش ور میرفت.... اون دیگه چرا سر کلاس نرفته؟؟؟....
    یه شیر قهوه سفارش دادم نشستم تا اماده بشه.....تو اون فاصله کاراشو زیر نظر گرفتم...به صورتش خیره شدم....
    خدایی خوشکل بود...چشمو مو ابرو مشکی...چشای بادومی شکل...بینی ولبای خوش فرم...وموهای پری داشت...همیشه هم ته ریش داشت...واین ته ریش جذاب ترش میکرد....جیگری بود واسه خودش...همیشه هم لباس سفید و یه کت مشکی باهاش ست میکرد.تا حالا یه کت و دوبار تو تنش ندیده بودم....قدش فک کنم یه 185 بود...خوشتیپ وخوش فرم بود....
    ولی ازش خوشم نمیومد....مغرورو لجباز بود....زیادی به خودش مینازید...نمیدونم چرا نمیتونستم تلافی کاراشو سرش دربیارم.....
    شیرقهوه رو باولع تو اون هوای سرد خوردم......یه نگاه به ساعت مچیم کردم...کلاس تموم شده بود...کلاس بعدی نیم ساعت دیگه شروع میشد....یه نگاه به پسره کردم...درحالی که نوشیدنی میخورد سرش تو گوشی بود.....
    یه جرقه به ذهنم زد که با فکرش یه پوزخند نشوند رولبم....ته مونده ی شیرقهوم رو هم خوردم و رفتم سمت بوفه تا حساب کنم...پولو حساب کردم و مقنعمو که رفته بود عقب کشیدم جلو......از دانشگاه زدم بیرون......با احتیاط کارمو انجام دادم و ذوق زده از کارم برگشتم داخل......داشتم میرفتم کلاس که صدای بچه ها رو شنیدم...
     

    سارا مدبرنیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/16
    ارسالی ها
    116
    امتیاز واکنش
    352
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    دزفول
    -شکوفه: الوووووو کجاییی؟؟؟
    برگشتم.....دوتاشون پشت سرم داشتن میومدن......اخم کردمو گفتم:
    -مگه صد دفه نگفتم از کلمه الو بدم میاد......
    -شیدا:اخماتو باز کن......
    -مگه شما میزارید من یه روز شاد داشته باشم....
    شکوفه یه سوت کوتاه زد و گرفت که یه چیزی شده......اومد سمتم و دستشو دورگردنم حلقه کرد و شیطونی گفت:
    -چی شده؟؟؟؟
    دستشو پس زدم ودر حالی که به سمت کلاس میرفتم گفتم:
    -مگه قرار بوده چیزی بشه؟؟؟.....
    -شکوفه:ن...ولی یه بویایی میاد.....
    -اشتباه فهمیدی....
    -شکوفه:من اگه تو رو نشناسم که بدرد لای جرزه دیوار میخورم....
    -خوبه که خودتم میدونی......
    -شیدا:نمیدونست جای تعجب بود برام.....
    ریز ریز منو شیدا خندیدیم....شکوفه یه مشت نثاره شیدا کرد و گفت:
    -شکوفه:ببین شیدا این خط این نشون...این امروز یه کاری کرده که انقد شنگوله...اصن بگو ببینم چرا کلاس نیومدی؟؟؟؟؟
    -دیر رسیدم حوصله توضیح به استادو نداشتم.....
    -شکوفه: نوچ...
    -چی نوچ؟؟؟
    -شکوفه:تو گفتی داری دنبال جای پارک میگردی الان میایی....ولی نیومدی....این یعنی یه اتفاقی افتاده....
    -این روزا زیادی خیال باف شدی....
    -شیدا:جالبیش اینه که شازده پسرهم کلافه بودو از کلاس زد بیرون.....
    -خب این چه ربطی به من داره.....
    -شکوفه:ربط داره....
    -نداره....
    -شیدا:داره.....
    امپرچسبوندم:ای بابااااا.....بسه دیگه....
    -شکوفه:نوچ خواهر من.....بدو بگو.....شاخکای من الکی نمیجونبن.....
    ای پریا خاک توسرت...یاتوخیلی تابلویی یا این دوتا زیادی زرنگن.....ولی کورخوندن....
    سریع نشستم رو یکی از صندلی ها.....واستاد بلافاصله وارد شد.....امتحانا رو اورده بود....دل تو دلم نبود....صالح هم ردیفم نشسته بود...زیر چشمی نگاش کردم...خونسرد نشسته بود و با پا رو زمین ضرب گرفته بود....
    استاد شروع کرد به دادن امتحانا....شکوفه و شیدا بد نداده بودن خوب بودن....با شنیدن صدای استاد که گفت:خانم کاظمی...با استرس بلند شدم....بادیدن نمره ی کامل گل از گلم شکفت.....بعد ازمن گفت:اقای رادمهر....
    سریع نشستم رو صندلی تا زیر نظر بگیرمش ببینم عکس العملش چیه.....طبق معمول خیلی خونسردانه برگه رو گرفتو بدون اینکه تغییری تو قیافش بده یه نیم نگاه به حسام کردو یه پوزخند زد و نشست...برگه های بعدی هم داده شدو نمرات کامل اعلام شد...
    طبق معمول منوپریسا و حسام وصالح کامل شدیم....
    تودلم یه پوزخند زدم وگفتم این شادیت زیاد دوم نمیاره بچه پروووو.....استاد شروع کرد به درس دادن.....درس سنگین بودو همگی خسته شده بودیم......با رفتن استاد خیلی ریلکس وسایلمو جمع کردم.....صبر کردم تا صالح بیوفته جلوم.....با بچه ها از کلاس زدیم بیرون....باز شروع کردن به باز جویی ولی من فقط حواسم به صالح بود تا گمش نکنم....
    -شکوفه:الووووو...حواست کو باتوییمااا.....
    -ای درد بگیری مگه نمیگم از کلمه الو بدم میاد......
    -شیدا: د نگوش دیگه....نمیبینی بهش الرژی داره...گوشتش تلخ میشه.....
     

    سارا مدبرنیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/16
    ارسالی ها
    116
    امتیاز واکنش
    352
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    دزفول
    -شکوفه:عه وا حواسم نبود......
    -اره جون عمت...
    رسیدیم به ماشین...بین ماشین منو صالح یه ماشین فاصله بود.....
    نگام رو صالح ثابت موند...یه چرخ دور ماشین زد و با اخم نگاه ماشین کرد...یدفه یه لگد محکم تو لاستیک پنچر شده زد و یه مشتم به سقف ماشین.....
    صدای دزدگیرش دراومد و توجه بچه ها رو جلب کرد.....یدفه برگشت سمتمو با اخم زول زد تو چشمام.....هول شدم درماشینو باز کردمو نشستم......کمربندمو بستم....خودمو بیخیال از همه چیز نشون دادم....
    اما تو دلم قند کیلو کیلو اب میشد...اخیششششش اینم از تلافی من دلم خنک شد..حالا ببینم با این چهارتا لاستیک پنچر شده چیکار میخوای کنی؟؟؟؟....روبه دخترا داد زدم:
    -مگه خوابتون بـرده ؟؟؟؟د بشینید دیگه....
    هردو سوار شدن....شکوفه جلو وشیدا هم عقب.... راه افتادم.....وقتی از کناره ماشینش رد شدم هنوز نگام میکرد....شکوفه که انگار تازه از تو کما دراومده بود گفت:
    -شکوفه:ای بیچارههههه......
    -شیدا:اخیییی هانی.... دیدی پریا؟؟؟4لاستیکش پنچر شده بودن......
    -شکوفه:یکی از عمد اینکارو کرده وگرنه4لاستیک که خودبه خود پنچر نمیشن.......
    یه پوزخند زدم که از چشم بچه ها دور نموند ......شیدا بین دوصندلی جلو تکیه دادو شکوفه هم برگشت سمتم و هردو با چشمای گشاد شده با صدای بلند گفتن:نننننههههههه
    -چی نه؟؟؟چتون شد؟؟؟؟
    -شیدا:مرگ من؟؟؟؟.....
    -شکوفه: بابا جراتتتتتتتتتت......
    -به منم بگید چی شده؟؟؟؟.....
    -شکوفه:دیدی گفتم یه چیزی شده این شنگوله هی گفتی نه...بیا تحویل بگیر شیدا خانوم...
    -شیدا: یا حسین...خدا بهمون رحم کنه.....
    - د گل بگیرن اون دهنتونو بگید چی شده؟؟؟؟
    -شکوفه: یعنی میخوای بگی کار توئه ورپریده نبوده؟؟؟؟
    -چی؟
    شیدا:پیچ پیچی......
    -کار من نبوده....
    -شکوفه:شیدا گوشام مخملیه؟؟؟؟
    -شیدا: تو ن.....من چی؟؟؟؟
    -شکوفه:نه....ولی چرا پریا مخملی میبینه؟؟؟.....
    -شیدا:فک کنم چشاش سمعک میخواد......
    -شکوفه:خودم اول وقت براش میخرم......باز چیکارت کرده که این بلارو سرش اوردی؟؟؟؟
    -شیدا: خدایی این تلافی یکم سنگین بود براش.....گـ ـناه داشت...
    -حقش بود بچه پرووووو.....
    جریانو برا بچه ها تعریف کردم و کلی خندیدن.....این روزا شده بودم جوک براشون....واقعا مسخره بود دیگه خودمم از این موش و گربه بازیا خسته شدم........
    اینجور که بچه ها میگفتن انگار حسام به صالح هم گفته بود که دست از زرنگ بودن برداره.......پس بگوچرا بهش پوزخند زد...خیلی کله شقه اگه بخواد تسلیمش بشه.....
    خسته و کوفته رسیدم خونه و یکراست رفتم حمام تا خستگی از تنم در بره......
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    سارا مدبرنیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/16
    ارسالی ها
    116
    امتیاز واکنش
    352
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    دزفول
    فصل چهارم

    باچشمای پف کرده لب تابو روشن کردمو وارد برنامه شدم....اوه اوه همه انلاینن که...جای پرنسس خانم فقط کمه.....وارد شدم.....
    -من:سلااااااام....
    -شکوفه:سلام جیگلم....
    -شایان: ع س......
    -شیدا:سلام نفسی......
    -ارش: ع س......
    -ستاره: خوش اومدی ابجی....
    -مغرور: ع.....
    -جمعتون جمعه پرنسستون کمه.....
    -ارش:نبودی راحت نفس میکشیدیم...
    -من:کسی مجبورت نکرده بمونی اینجا...بفرما بیرون...
    -شیدا:مدیر این گروه فلن پرنسس پس مراقب حرف زدنت باش...اکی؟؟؟
    -ارش: تو گفتیومن باور کردم....
    ارش و انداختم بیرون تا حساب کار دستش بیاد....
    -من:کی دیگه بابودن من مشکل داره؟؟؟؟
    -مغرور: تنها راه دفاع از خودت بیرون انداختنش بود؟؟؟...عرضه که نداشتی با حرفات بهش بفهمونی مدیری....
    -من: به خودم مربوطه....
    -مغرور: میشه بپرسم چی به تو مربوط نمیشه؟؟؟
    -من: نووووچ.....
    شکوفه: پرنسس چته سرحال نیستی؟؟؟؟
    -من:چیزی نیست......
    -شکوفه:باز مثل صب چیزی نیست دیگه اررررره؟؟؟؟
    -من:لال شو ناز......
    -شکوفه:اکی اروم باش....
    -ارش: کی منو انداخت بیرون؟؟؟
    -من: بنده....مشکلیه؟؟؟
    -ارش: مغرور دادا کی بود؟؟؟؟
    -مغرور: کور که نیستی خودش گفت.....
    زبونشو کوتاه کردم پروووو.....
    -ستاره:بکس نظرتون درباره ی عشق چیه؟؟؟؟
    -شایان:من بهش اعتقاد دارم....ودوسش دارم.....
    -شیدا:وجود داره.....
    -ارش:لیاقت میخواد کسی تجربش کنه......
    -شکوفه:لیاقت میخواد کسی به رابطش بگه عشق وعاشقی...عاشقای واقعی کمن....
    -من: تنها کلمه ی مزخرف تو دنیا....
    -مغرور:تنها کلمه ی مزخرف تو دنیا....
    هااااااا....چشامو بازو بسته کردم ببینم شاید اشتباهی دیدم...هردو همزمان خیلی تصادفی یه جمله رو بکار بردیم......
    -ستاره:چه جالب دوتا همزمان یه جواب دادن......میشه بپرسم چرا؟؟؟
    -من:چی چرا؟؟؟
    -ستاره:اینکه عشق چرا یه کلمه ی مزخرفه؟؟؟.....
    -مغرور:چون وجود نداره....دوست داشتن مسخره والکی رو میگن عشق....
    -ستاره:توچی پرنسس؟؟؟؟
    -من:عشق وجود نداره..مزخرفه...تواین دنیا هیچکی هیچکیو واسه خود طرف مقابل نمیخواد...مردم عادت کردن که درس بخونن بزرگ بشن و ازدواج کنن وبعدش بچه دار بشن و بمیرن....این وسط عشقی وجود نداره.....
    -ارش:مخالفم....
    -مغرور:چرااا؟؟؟
    -ارش:شما دوتا اسم جرقه ایی که بین دوطرف که باهم قصد ازدواج دارنو چی میزارید؟؟؟.....
    -من:ازادی....شوهر یعنی ازادی....ازادی از خونه پدر....انجام دادن کارا و عقده هایی که خونه بابا انجام ندادی.....
    -مغرور:استقلال....
    -ارش: مگه الان مستقل نیستی؟؟؟
    -مغرور:من چرا مستقلم ...دارم کلی میگم....عشق وجود نداره......
    -ارش:اوهوم جالبه...ولی من قانع نشدم.....
    -من:مشکل خودته.....
    -شایان:حالا شما دوتا بخواید ازدواج کنید...یعنی پرنسس تو واسه ازادی و مغرور تو هم برا استقلال ازدواج میکنی؟؟؟؟بیچاره همسراتون.....
    -من:کی خواست ازدواج کنه....
    -مغرور: کی حالا خواست ازدواج کنه.....
    وای این امروز چشه باز تشابه جمله.....
    -ستاره:یعنی شما نمیخواید تشکیل خانواده بدید؟؟؟؟.....
    -مغرور:نخیر من بدونه زن مستقل ترم.....از زن جماعت خوشم نمیاد....
    -من:نخیر من همین الانشم ازادم.....مگه مغز خر خوردم برم با یه مرد زیر یه سقف...از مرد جماعت متنفرممممم.....
    -شکوفه:اینا امروز چشونه؟؟؟
    -شیدا:چرا دیالوگای شما یکیه کلکا.....
    -من:کاملا تصادفیه.....
    -مغرور:نظرامون مثل هم کسی مشکلی با این موضوع داره؟؟؟؟
    -ارش:نه داداش راحت باشید....
    پنجره ی خاصم باز شد....چشام داشت از حدقه میزد بیرون مغرور بود.......
    -مغرور: حدس میزدم از مردا متنفر باشی....
    -من:چطور؟؟؟؟
    -مغرور:از حاضر جوابیت....
    -من:بله بله...من اصولا از پسرا متنفرم هیچ جوره نمیتونم باهاشون کنار بیام.....
    -مغرور:منم اجازه نمیدم که زن جماعت جلوم زبون دراره...کوتاش میکنم...
    -من:مشخصه....
    -مغرور:تیکه میندازی؟؟؟؟؟؟؟؟......
    -من:نه بابا تیکم کجا بود..منظورم این بود که از صحبت کردنت با منو بقیه دخترا مشخصه....
    به بکس بای گفت و رفت....فکر نمیکردم بیاد خاصم...نمیدونم چرا خوشم میومد باهاش کل کل کنم...نمیدونم چرا وقتی نظرش با من یکی شد حس نفرتم ازش یکم کمتر شد…....
     

    سارا مدبرنیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/16
    ارسالی ها
    116
    امتیاز واکنش
    352
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    دزفول
    فصل پنجم

    برف سنگینی از اسمون میبارید و همه جا رو سفیدپوش کرده بود.....
    کلاه سورمه ایمو چپوندم توسرمو شال گردن هم رنگشو هم دوره گردنم گره زدمو وپالتوی سورمه ایمو تنم کردم....کولمو انداختم رو شونمو از اتاق زدم بیرون.....
    خودموواسه تلافی صالح اماده کرده بودم....
    یه لیوان شیرگرم لاجرعه سر کشیدمو گونه ی خانم بزرگو بوسیدمو از خونه زدم بیرون....
    برف سنگین بودو زودتر راه افتادم تادیرم نشه....زودتر از موقعی که باید میرسیدم رسیدم......ماشینو پارک کردمو و کولمو از روی صندلی عقب برداشتمو پریدم پایین.... حیاط دانشگاه خلوت بود..همه از فرط سرما به داخل پناه آورده بودن......
    یه نسیم سرد وزید...تنم لرزید....پالتومو بیشتر به خودم چسبوندمو قدمهامو تند تر برداشتم....یه نگاه به ساعتم انداختم.....10 دقیقه دیگه کلاس شروع میشد....
    داشتم دیگه میرسیدم که یکی مانع راهم شد...کنجکاوانه سرمو اوردم بالا تا ببینم کیه....حسام بود...ابروهامو کشیدم توهم.....بالحن تندی گفتم:
    -فرمایش؟؟؟
    -قراره ازبین دانشجوهایی که نمره الف کلاسن دو نفر انتخاب بشن دوره ببینن بعد بشن استاد....
    -خب بسلامتی......چه ربطی به من داره؟؟؟
    -کار تو فقط اینه که دست از زرنگی برداری......
    -هه..جوک میگی؟؟؟.....
    خشن شد صورتشو اورد جلوتر و غرید:
    -ببین خانم کوچولو من حوصله دردسر ندارم...پس با زبون خوش پاتو بکش کنار....
    صدامو بلندتر کردم و منم عصبیتراز خودش گفتم:
    -بکش کناررر بذار باد بیادددد....ببین اقای به ظاهر محترم یه بار دیگه مزاحم من بشی با حراست طرفی....افتاااااد؟؟؟؟
    -توهم از این به بعد مراقب خودت باش کوچولو.....این یه اخطار بود.....
    از کنارش رد شدم.....
    کنار ورودی صالح ایستاده بودو با اخم ناظره بحث ما والبته الان من بود......هان چیه؟؟؟؟نگا نگا میکنی؟؟؟.......
    بیخیال از کنارش رد شدمو رفتم کلاس....حسام اعصاب برام نذاشته بود.....من استادی رو خیلی دوست داشتم...میتونستم با این امتیاز پول تو جیبی خودمو دربیارمو دیگه شرمنده ی خانم بزرگ نباشم....خانم بزرگ هم دیگه نمیتونست مخالفت کنه...
    پس کورخونده....محال میدونو برای خودشو دوست دخترش پریسا خالی کنم....دیگه از این به بعد نباید حتی یه غیبت هم تو امتحانام داشته باشم...
    روحیم یکم با استاد قناری بهتر شد....باز خنده بودو خنده....ولی صالح.....طبق معمول خیلی جدی و البته عصبی به حرفایه استاد گوش میداد...این دیگه زیادی خشک ومغرور بود......شایدم در فکر تلافیه کاره من بود...اصلا از کجا معلوم فهمیده کار من بوده....وجدانم دادزد:
    -خب کی غیراز تو بااون سر لج داره؟؟؟....
    -خب من.....
    -خب کی ازاین تابلو بازیا درمیاره و چهار چرخو باهم پنچر میکنه؟؟؟؟....
    -خب......من....
    -پس بشین یه جا اعصاب منو خورد نکن....
    باصدای شیدا از توفکر دراومد.....
     

    سارا مدبرنیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/16
    ارسالی ها
    116
    امتیاز واکنش
    352
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    دزفول
    -شیدا:کجاییییی؟؟؟؟
    -اینجام کجام....
    -شکوفه:بعید میدونم.....کلاس تموم.....پاشو بریم.....
    وسایلمو با بی حوصلگی نامرتب ریختم تو کیفمو بلند شدم.....نمیدونم چرا بیحال بودم...گرمم بود...
    -شکوفه:چته تو؟؟؟ حالت خوبه؟؟؟؟
    -اره خوبم....
    -شیدا:مطمئنی؟؟؟...لوپات قرمز شده......
    -چیزی نیست بریم.....
    قبل از اینکه وارد محوطه بشم پالتومو محکم چسبوندم به خودم ولی حرفای دو نفر نظرمو جلب کرد قدماموآهسته تر برداشتم.......
    -ببین کورخوندی....من کنار نمیکشم فهمیدی؟؟؟؟
    -بهتره که بکشی کنار وگرنه یه جوردیگه باهات برخورد میکنم...
    ایستادم......
    -جراتشو نداری......هیچ غلطی نمیتونی بکنی...من میدونو واسه تو اون دوست دخترت خالی نمیکنم.....
    ناخوداگاه برگشتم سمتشون...هردو عصبی بهم دیگه نگاه میکردن...فک کنم اگه دانشگاه نبود باهم درگیر میشدن.....صالح برگشت که بره بیرون که متوجه من شد....اخمش غلیظ تر شدو از کنارم رد شدو رفت.....
    -شکوفه:د بیا دیگه نگا چی میکنی ؟؟؟.....
    -اومدم بریم....
    برگشتمو به راهم ادامه دادم......قدماش عصبی بود.....خداروشکر انگار نفهمیده بود کار من بوده...
    -شیدا:چیو داشتی اینجوری دید میزدی؟؟؟......
    اومدم جوابشو بدم که یدفه صورتم یخ زد...یه جیغ کوتاه کشیدم و دستمو گرفتم تو صورتم و کنترلمو از دست دادم و افتادم زمین......صدای نگران شیدا و شکوفه تو گوشم پیچید...
    -شیدا:وای چی شد پریا؟؟؟
    -شکوفه:کدوم احمقی برف پرت کرد؟؟؟
    یدفه صدای همهمه بلند شد...صورتم میسوخت ونمیتونستم دستمو بردارم تا ببینم چی شده.....
    -شیدا:دستتو بردار ببینم چی شدی؟؟؟.....
    -شکوفه:یا باب الحوائج...این داره چیکار میکنه؟؟؟
    اروم دستمو کشیدم کنار که با جیغ شیدا روبه رو شدم.......
    -شیدا:وایییییی شکوفه بیاببین پریارو.....
    -شکوفه:بینیش داره خون میاد.....
    چشمامو باز کردمو دستمو کشیدم به بینیم....دستم پره خون شد....بیحال گفتم:
    -چه خبرتونه؟؟؟؟...یه خون دماغ ساده که انقد دادو بیداد نداره....
    صدای یکی نگاهمو به سمتش کشوند.....
    -احمق...مگه خونه عمس برف پرت میکنی تو صورتش....
    پسره درحالی که سعی میکرد دستایی که یقشو محکم چسبیده بود و رها کنه گفت:
    -اصلا به توچه...چیکارشی؟؟؟.....
    -هرکارش که باشم...تو بیخود میکنی برف پرت میکنی...
    در حد مرگ عصبی بود....فک کنم از تعجب رو سرم شاخ دراومده بود.....
    این داشت از من دفاع میکرد با اونهمه بلایی که سرش اوردم؟؟؟.....
    اروم بلند شدم بدنم میلرزید ولرزشش هم از دیده هیچکس پنهان نبود...رفتم سمتشون.........نگاه هردو سمتم برگشت.......
     

    سارا مدبرنیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/16
    ارسالی ها
    116
    امتیاز واکنش
    352
    امتیاز
    0
    محل سکونت
    دزفول
    کسایی که داشتند مانع درگیری میشدن رفتن کنار ومن رفتم جلوتر.....بینیم هنوز کمی خونریزی داشت......اخم کردم و گفتم:
    -میشه بپرسم به چه حقی برف سمت من پرت کردی؟؟؟
    -دلم خواست.....
    صالح یقشو بیشتر جردادو داد زد:
    -دلت غلط کرد خواست.....
    همزمان مشتی که پسره تو صورت صالح زد و مانع ادامه ی حرفش شد.....صالح دستاشو از یقه ی پسره ازاد کرد و با ناله ای عصبی دستشو گرفت جلوی صورتش و رو زانوهاش خم شد...
    پسره هم از موقعیت سوء استفاده کردو زد به چاک...وحشت زده رفتم سمت صالح......دستشو اورد پایین....اوه اوه...زده بود تو دماغش داشت خون میومد.....
    من که اصلا حال نداشتم....خیال عذر خواهی هم نداشتم......میخواست درگیر نمیشد به من چه...... عصبی درحالی که نفس نفس میزد گفت:
    -میدونم کارکی بود.....میدونم کی فرستادتش.....
    اروم سرمو اوردم بالا توچشمای مشکیش خیره شدمو گفتم:
    -کاره کیه؟؟؟...میشه به منم بگید......
    درحالی که با بینیش ور میرفت سرشو اورد بالاوبعداز انالیز کردن جز جز صورتم اخم کردو گفت:
    -حسام......
    -حسامممممم؟؟؟
    اینو گفت و رفت......شکوفه و شیدا اومدن نزدیکتر.....
    -شکوفه:شماهم این وسط حرفتون اومده ها.....بیا بریم ببینم...
    -شیدا:سرتو ببر بالا تاخونریزی بینیت بند بیاد......
    به رفتن صالح نگاه میکردم که هر لحظه دورتر میشد و حرفی که زد تو ذهنم نزدیکتر می یومد....باکمک بچه ها رفتم سمته ماشین.....سوءچو گرفتم سمت شیدا تااون رانندگی کنه.....
    نشستم عقب و سرمو به صندلی تکیه دادم...شکوفه دستمال هارو داد دستم...دوتا بیرون کشیدم شروع کردم به تمیز کردن صورتم....
    شیدا راه افتاد سرمو به شیشه چسبوندم.....سر یه چهار راه چراغ قرمز شدو ایستادیم.....پسر بچه ایی که همراه یه دختر فال حافظ میفروخت ودختره هم گل رز نزدیک ماشین اومدن....
    به شیشه ضربه زد.....شکوفه دستشو تکون داد یعنی نه....شیشه رو دادم پایین پسرک لبخند زد واومد سمتمو مظلومانه گفت:
    -خاله فال میخری؟؟؟
    ودختره هم به تبعیت از اون پسره گفت:
    -خاله گل میخری؟؟؟؟
    لبخند زدم....پسره منو یاده نیما مینداخت.....ناخوداگاه بغضم گرفت...کیف پولمو دراوردمو یه فال از پسره و دو دسته10 تایی از دختره شاخه گل خریدم.....
    شادی غیر قابل توصیفی تو صورتشون آشکارشد...درکشون میکردم.....وقتی نیما همه ی فالهاش رو می فروخت خوشحال میشد که میتونه بره خونه وبرای مادرش دارو بگیره وشب یه غذایی بخورن.......
    داشتم شیشه رو میدادم بالا که ماشین بغلی توجهمو جلب کرد....بیشتر توجه کردم....چهرش رو نمیتونستم خوب ببینم.......
    -به به سلام.....
    -پسرک:سلام عمو.....بازم فال میبری.....
    برای اولین بار لبخندشو دیدم.....دستشو تو کتش کردو یه بسته پول بیرون اورد و مقداره زیادی پول رو به پسره و دختره داد...دخترک چند شاخه از دسته هایی که دستش بود رو بیرون اوردوبهش داد.....
    -پسرک:عمو اینا که باز زیاده.......
    -اشکال نداره برا خودتون......مراقب خواهرت باش....
    -پسرک:چشم.....
    -مادرت خوبه؟؟؟بهتره؟؟؟
    -دخترک غمگین شد و اروم گفت:
    -منو داداشی داریم پولامونو جمع میکنیم تاببریم عملش کنیم......
    -شیدا:ای بابا چرا این سبز نمیشه......
    -شکوفه:پریا این شیشه رو بده بالا یخ زدم.....
    دستشو از شیشه بیرون اورد وموهای پسرک روبهم زد و خندید.....
    هردو رفتند ماشین بعدی....حالادیگه بهتر میتونستم ببینمش....فکرنمیکردم انقدمهربون باشه و دیگران بخصوص بچه ها براش مهم باشن....یه اخلاق خاص داشت که هیچکس فهم درکشو نداشت...
    سرشو بیرون اوردو برگردوند ومیخواست پسرک رو صداکنه که نگاهش با نگاه خیره ی من تلاقی کرد.....
    ناخوداگاه قطره اشکی که بخاطره یاداوری خاطرات تو چشمم جمع شده بود روی گونم خالی شد واز دید صالح پنهان نموند.....
    چراغ سبز شدو ماشین حرکت کرد....با دستم اشک گونم رو پاک کردم.... شیشه از سمت راننده بالا رفت.....شکوفه غرغرکنان گفت:
    -شکوفه:انگار نه انگار با اینم...برف تو صورتت خورده نه تو کلت......تواین هوای برفی شیشه میده پایین برام....
    شیدا از تو ایینه ی ماشین یه نگاه بهم کردو گفت:
    -شیدا:الهی فدات شم خوبی؟؟...میخوای بریم دکتر؟؟؟
    باصدای گرفته گفتم: نه......
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا