کامل شده رمان قدم به دنیای نارنجی‌ام بگذار | دختران من کاربر انجمن نگاه دانلود

دوستان خواننده تشریف میارید برای نظر سنجی؟ به کدوم گزینه امتیاز بیشتری می دید؟

  • موضوع و نثر داستان

    رای: 16 72.7%
  • شخصیت پردازی

    رای: 10 45.5%
  • شدت کشش و جذابیت داستان

    رای: 11 50.0%

  • مجموع رای دهندگان
    22
وضعیت
موضوع بسته شده است.

دختران من

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/04/08
ارسالی ها
957
امتیاز واکنش
18,064
امتیاز
661
محل سکونت
شیراز
- من دروغ نمیگم.
- چرا؟
- چرا دروغ نمیگم؟
- نه. چرا نداشتی؟
- شجاعت نداشتم بگم شغلم چیه؛ می‌‌ترسیدم براش کسر شأن باشه تا با یه...
- مگه شغلت چشه؟
- پاکبان، رُفتگر یا شاید هم آشغالی. هیچ دختری دوست نداره my friend ش از این قشر باشه. می‌دونم تو هم به اجبار خانواده‌ت با شغل من کنار اومدی.
سکوت طولانیش داره به صحت حرف‌هام مُهرِ تأیید می‌‌زنه.
- شاید شغلت رو دوست نداشته باشم؛ اما مشکلی هم باهاش ندارم.
من امروز برای اولین بار از شغلم شرمسار شدم.
- می‌‌دونم برات کسر شأنه تا همسرِ یه پاکبان باشی.
دروغ که نگفت هیچ، درنهایت صداقت هم خیلی محکم گفت:
- سعی می‌‌کنم باهاش کنار بیام. البته فکر می‌‌کنم شخصیت و اخلاق خوبی که داری سرپوش...
- روی کارم سرپوش بذاره؟
- میشه این بحث بی‌فایده رو تموم کنیم؟
این بُعد شناخته‌شده‌ی جدید رو دوست داشتم. پریسا دنبال بحث نبود، دنبال ناراحت‌کردنم با زبون تیزش نبود. شک نداشتم پریِ منتظرایستاده‌ی روبروم، هم‌تیم خودم بود. شک
نداشتم نمی‌تونه مثل خواهرم تندوتیز حرف بزنه. نمی‌تونه زهر، آلوده‌ی کلامش کنه.
- شماره‌م رو می‌‌زنی؟
- اذیت نمی‌کنی؟
این جدیدترین کشف من از وجودِ ریزه‌میزه‌ی این دختر شد.
- صفر نهصدو‌سی‌ونه...
نگاهش می‌کنم. منتظر نگاهم می‌‌کنه. اذیتش کنم؟ چقدر با بودن این پری من از خودم دور میشم.
هردو با هم می‌‌خندیم؛ من به نگاه شاکی اون، اون به نگاه مسخره‌ی من.
دستکش مشکی‌رنگم رو از دستم بیرون می‌‌کشم. دست‌هام گرمه گرمه. گوشی رو از مابین دست‌های استخونی و ظریفش آروم می‌‌کشم؛ گرمای سرانگشت‌هام با سردی انگشت‌هاش آشنا میشه. این اولین تماس فیزیکی ماست. من فقط فکر می‌‌کردم قند و شکر شیرینه، این که از دسته‌ی شیرینی‌جات هم شیرین‌تره! آخر، خواستن این دختر من رو از راه به در کرد. آخر با این طبع آرومش، آروم‌آروم من رو کشید تو دنیای پردرد خودش.
- صفر نهصدوسی‌و‌نه... سی...
گره خوردم به دختری که کنجکاو برای دیدن صفحه‌ی گوشیش، به سمتم سرک می‌‌کشید. نفس گرمش تو این سردیِ خاص اسفند پوست دستم رو گزگز می‌‌کنه. من موندم و احساسم.
شماره‌ی خودم رو می‌‌گیرم. زنگِ تیز و قدیمی نوکیا از جیب شلوار نارنجی‌رنگم جیغ می‌‌کشه.
- به چه اسمی ذخیره‌ش کنم؟
گوشیش رو با احتیاط از دستم می‌‌کشه.
- شما زحمت نکشید، خودم ذخیره‌ش می‌‌کنم. من دیگه برم، فعلاً.
این «فعلاً»گفتنش گوشت میشه به تنِ پر از انتظارم. این پری ازم خداحافظی نمی‌کنه.
- به امید دیدار.
لبخند می‌‌زنه و رو برمی‌‌گردونه. بهترین انتخاب من همین دختری بود که سر کرده تو گوشی داره از من دور میشه.
و اما خیلی طول نکشید تا من اون شماره‌ی افتاده رو گوشیم رو تکرار زدم. شماره‌ رو به نام بزرگ‌ترین شادی زندگیم، یعنی «پریسا» ذخیره کردم. با یه اضطراب شیرین و یه ترس خفیف و بی‌جون منتظرِ وصل‌شدن تماسم بودم.
با پدر و مادرم حرف زده بودم؛ اجازه گرفتم تا برای شروع مراسم‌هام دست‌به‌کار شم. انگار تا سند شش‌دنگ این دختر به نامم نمی‌خورد، این قلبم خیال نداشت راحت یه گوشه استراحت کنه. انگار باید صفحه‌ی دوم شناسنامه‌اش رو تصاحب می‌‌کردم تا امنیت به قلبم کوک بخوره.
- سلام آقاجواد.
من یه روزی جواب این سلام‌گفتنش رو با سلام به روی ماهت میدم.
- علیک سلام.
یه سکوت، هم شیطون، هم دلهره‌آور، هم... اصلاً شنیدن صدای نفس‌هایی که پشت خط منتظر جمله‌هاست، یه حال عجیب و خوبی داشت.
- الو؟
در برابرِ این الوی آرومی که پریسا برام می‌‌فرسته، سکوت می‌‌کنم.
- آقاجواد؟
به شیرینی شنیدنِ اسمم به این آرومی، می‌خندم.
- رفتی؟ قطع شد؟
رودست خورده، به خیال خودش اون صدای آروم و شیطونش به گوشم نمی‌خوره.
- آقاجواد داری اذیت می‌‌کنی؟ قطع نمی‌کنم که شارژت بره‌ها.
عالیه! رفت رو دنده‌ی لج‌و‌لجبازی.
- یک دقیقه و دو ثانیه.
کاش این دختر به خواست خودش بهم بله داده بود تا می‌‌تونستم امشب تو این لحظاتی که حال خوبی دارم، قشنگ‌ترین جمله‌ی دنیا رو بگم.
- پریسا؟
- آها! ترسیدی شارژتون تموم شه؟
دوست داشتم که یه وقت‌هایی جمعم می‌‌زد و یه وقت‌هایی هم «تو» خطاب‌ می‌شدم. من از امشب که برای اولین بار خودم رو به یه کارت شارژ ده‌تومنی مهمون کردم، قید پس‌اندازکردن رو زدم. اون دختری که دلم می‌‌خواست پس‌انداز‌هام رو خرجش کنم، الان پشت خط منتظرم بود.
- از‌دست‌دادنِ تو من رو بیشتر می‌‌ترسوند.
باید کم‌کم شروع می‌‌کردم اون اعتماد ازدست‌رفته رو بهش برگردونم.
این سکوت فراری از من، رفت و روی زبون سنگین‌شده‌ی پریسا نشست.
- پریسا؟ رفتی؟ قطع شد؟ شارژم تموم میشه‌ها.
- نه... نه هستم... بله؟
می‌دونستم هضم این جملات براش سخت شده؛ ولی من شروین نبودم که باورش براش غیرممکن باشه.
- پریسا... فردا بریم آزمایش خون؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • دختران من

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/08
    ارسالی ها
    957
    امتیاز واکنش
    18,064
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شیراز
    - آقاجواد، مطمئنی پشیمون نمیشی؟
    - اگه یه جاهایی هم تو سمتم قدم برداری، نه.
    این چندمین بار بود که داشتم به پریسا آرامش خاطر می‌‌دادم تا بلکه بتونه روی من حساب کنه.
    هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم وقتی یه زن ضربه بخوره، دیگه سخت اعتماد می‌‌کنه، دیگه همه رو با یه چوبِ پردرد می‌‌رونه. پریسا دیگه اعتماد نداشت، احساس نداشت و بازسازی تمام این‌ها به عهده‌ی من بود؛ منی که داشتم اولین تجربه‌ام رو تو دهه‌ی بیست زندگیم پشت سر می‌گذاشتم.
    امروز رو برای مهم‌ترین و به‌یادموندنی‌ترین روز زندگیم مرخصی گرفتم. امروز می‌‌خوام با پریسا برم حلقه بخرم. البته باید بگم که ساعتِ قبلش چه جنگ‌و‌جدالی رو پشت سر گذاشتم. رقیه طبق معمول تمام خوبی‌های مادرم رو با بدگویی‌هاش شسته و بـرده بود. بهم پیله کرده بودن؛ هر سه‌تاشون؛ مادرم، رقیه و سکینه. باز شروع کرده بودن. درست بعد از دو روز که از صیـ*ـغـ*ـه‌ی شش‌ماهه‌ام می‌‌گذشت.
    رقیه: مگه سر‌وصاحب نداری که تک‌و‌تنها پاشی بری حلقه بخری؟ ما اینجا سرخریم؟
    مادر: پسر، رسمه قربونت برم.
    سکینه: اگه پریساخانم کسی رو نداره، ماشاءاللّه ما مثل شیر پشتت هستیم.

    کاش می‌‌تونستم فریاد بزنم نمی‌خوام مثل شیرِ آماده به حمله پشتم وایسید. اعصابم رو با رسومات مسخره به هم ریخته بودند؛ می‌‌خواستن پشت سرم برای خرید یه حلقه، قشون‌کشی کنن. دروغ نگم، نمی‌خواستم با بودنشون، با حرف‌های تیز و کنایه‌هاشون برام این روزهای خوب رو خراب کنن؛ درست مثل روزایی که برای زکیه خراب کردن. بلند شدن چادر و چاقچون‌کرده، لشکر راه انداختن پشت سر عروس و داماد، پیش به سوی خراب‌کردنِ به‌یاد‌موندنی‌ترین روزهاشون. قرار نبود من هم به رسم‌ورسومات دهه‌ی مادرم عمل کنم. قرار نبود من هم قربانیِ تعصبات شدید پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌ها بشم. قرار نبود من هم پسر حرف‌گوش‌کنی باشم که چشم‌و‌گوش‌بسته به همه‌ی خواسته‌ها بله می‌‌گفت. اگه از امروز از این ساعت اجازه می‌‌دادم، تا آخر عمرم باید پای دخالت‌هاشون تو زندگیِ شخصیم می‌‌نشستم. باید پای حرف‌های خاله‌زنکی، پای تصمیم‌های بیجاشون، به تمام اجبار‌ها، باید به تمام این‌ها تن می‌‌دادم. اما من فقط آرامش می‌‌خواستم. می‌‌خواستم تو یه محیط آروم و بی‌سر‌و‌صدا، به دور از آدم‌هایی با انرژی منفی، به بازسازی احساسات پریسا فکر کنم. من دلم دونفره‌های خودم و پریسا رو می‌‌خواست. دلم نمی‌خواست نگرانِ گنده‌گویی رقیه و سکینه باشم. دوست نداشتم از الان پای مادرشوهربازی مادرم به زندگیم باز شه. مادرم بود، احترامش واجب؛ اما آرامش زندگیم هم برام قابل احترام بود. دوست نداشتم به پسری تبدیل شم که دیگران، گوشی‌بودن خطابش می‌‌کردن. با یه برخورد قاطع می‌‌تونستم سر تمام این دخالت‌ها رو بسوزونم.
    - قربون همه‌تون که مثل شیر پشتم هستید؛ ولی صلاح نمی‌دونم امروز کسی باهام بیاد.
    رقیه: به! بیا خانم برای خودش تو کارش چه اوستایی شده! نیومده می‌‌خواد اوستا شه؟
    مادر: جواد از همین الان از این عادت‌ها نداریم‌ ها! چشمت خورده به یه...
    - مامان! مادرِ من الان دیگه زمان اجرای رسم‌ورسومات دوره‌ی شما نیست.
    سکینه: بدبخت یه دفعه دست می‌‌ذاره رو یه چی سنگین، تو رودربایستی گیر می‌‌کنی‌ها!
    رقیه: بذار اول کاری حساب کار دستش بیاد.
    مادر: از تنهابودنت سوءاستفاده می‌‌کنه‌ها!
    من با این تفکرات مسخره‌شون، کجا می‌‌تونستم با خودم ببرمشون؟ کاش پدر سرِ کار نبود! کاش کوثر که آروم و بی‌صدا به بحث ما گوش می‌‌داد، بزرگ‌ترین خواهرم بود! کاش فاطی سرکار نبود! وای که سرم از این همه چونه‌زدن بی‌فایده داشت می‌‌ترکید.
    - من خودم بلدم با خواسته‌ی نا‌به‌جاش برخورد کنم. تمومش کنید سرم درد گرفت!
    رقیه: نچ‌نچ. خاک بر سرِ زن‌ذلیلت!
    کوثر: رقیه خیلی گیر میدی‌ها! بابا خب دلش نمی‌خواد باهاش بری؛ تو هم سنگین بشین سر جات.
    اوف باز هم ناجی من پیداش شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دختران من

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/08
    ارسالی ها
    957
    امتیاز واکنش
    18,064
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شیراز
    کارتِ حساب پس‌اندازم رو برداشتم و زدم بیرون. هوای خنک سرم رو آروم‌تر می‌‌کرد.
    پس‌اندازِ من از روزی که با گل و شیرینی برای بار دوم، درِ این خونه‌ی کرم‌رنگ رو زدم دست خورد.
    ناراحت هم نبودم؛ چون پریسا دختری بود که دوستش داشتم. حسابی که پدرم نذاشت هزارتومنش رو هم برای خونه‌ی پدری خرج کنم. اون کمک‌خرجی رو با احترام بهم برگردوند و یه کلام گفت: «جمع کن برای خونه‌ی خودت. خرج این خونه تا هروقت که زنده باشم با منه.» از اون روز بود که به هوای خردنشدن غرور پدرم، سعی می‌‌کردم به هوای چیزایی که خودم دلم می‌‌خواد یا فاطی میگه یا به امرِ کوثرخانم، دستی به کمکش بیارم.
    با خوشحالی کارت رو تو جیب شلوار جینم می‌کنم و به‌دنبالش، تی‌شرت سبزِ زیتونیم رو توی تنم مرتب‌تر می‌کنم. خوشحالم از این که می‌‌خوام به اون کارت و پس‌انداز دست بزنم. می‌‌خوام رو هر چیزی که پریسا دست می‌‌ذاره و دلش می‌‌خواد نه نگم. مگه یک‌بار بیشتره؟ مگه برای یه دختر از این واجب‌تر هم بود؟ خیلی خوبه تو خنکای آخر اسفندماه، دست تو دست‌های دختر موردعلاقه‌ات تو بازارِ زرگرها دنبال حلقه بگردی. گرفتن دست‌های سردی که برام به قدرِ کوه جابه‌جاکردن، سخت بود و دشوار. پریسا بی‌اعتماد بود و می‌‌تونست هر رفتار من رو پای هـ*ـوسـ*ـم بذاره. اون پری بی‌احساس بود؛ اما هر لمـ*ـسی به وجودش، می‌‌تونست به گرم‌کردنش کمک کنه.
    دو روز بعد از این که رفتم جواب آزمایشمون رو با استرس فراوون از درمانگاه گرفتم، با حضور پدر و مادر پریسا و با همراهی مادر و پدرم و بعد از کلی نبرد با خواهرای بزرگ‌تر برای لازم‌نبودنِ اومدنشون، یه صـ*ـیغـ*ـه‌ی شش‌ماهه خوندیم. شش‌ماه به هم مهلت دادیم تا برای عقد و عروسیمون آماده شیم. خانواده‌ی پریسا گفته بودن که رسم ندارن و براشون شگون نداره دختر رو عقدکرده نگه دارن.
    تا وکالت رو به روحانی داد و آیه‌ها جاری شدند، تموم احساسم به‌سمتش یورش برد. دست‌هاش اولین نقطه از وجودش بود که تصرفشون کردم. یخ بود یا یخ کرد رو نمی‌دونم؛ اما سرد بود؛ خیلی‌خیلی سرد!
    سعی داشت به آرومی و باسیاست دست‌هاش رو از دست‌هام جدا کنه؛ اما من این اجازه رو بهش ندادم. پریسا مجبور به همراهی با من شد.
    - هیس، آروم! از امروز تا روزی که زنده‌ام دیگه دستت رو ول نمی‌کنم!
    حالا با گذشتن دو روز از اون روز، دست‌های پریسا هم گرم‌تر شده بود.
    - تعجب کردم تنها اومدی؛ منتظر بودم با چهارتا خواهرت و مادرت زنگ درمون رو بزنی.
    - خودم هم تعجب کردم چطوری جلوی همه‌شون ایستادم.
    درست روبروم ایستاد.
    - جلوشون ایستادی؟ چرا؟
    - پریسا دیگه عهد تیرو‌کمون نیست که برای خرید یه حلقه کل طایفه به صف شن.
    - ازت دل‌خور نشدن؟ مادرت چی؟
    مادرم! زنی که وقتی داشتم ازش خداحافظی می‌‌کردم، بهم گفت: «برو ندید‌بدید!»
    حق بود؛ ولی دلم رو رنجوند.
    - نمی‌خواستم تو دل‌خور شی.
    دستش رو از دستم بیرون می‌‌کشه. حجابش که کامل بود؛ اما باز هم با یه لبخند هول‌هولکی دستی بهشون می‌کشه و باز منم که نمی‌ذارم ثانیه‌ای دست‌های عرق‌کرده‌اش هوا بخوره.
    باز قدم می‌‌زنیم. قسم می‌‌خورم یه ویترین رو درست و حسابی نگاه نکردم. می‌دونستم هرچی پریسا بپسنده بی‌چون و چرا قبول می‌‌کنم؛ ولی نمی‌دونستم خیلی روزا هستن که تو برای بهترشدنشون تلاش می‌‌کنی؛ اما یکی از ناکجاآباد پیدا میشه و تمام معادلاتت رو به هم می‌‌ریزه، گند می‌‌زنه به تمام تلاش و احساست.
    - آقاجواد به‌نظر شما این ست قشنگه؟
    باز رفته بود تو فاز جمع‌بستن. فهمیده بودم وقتی خجالت چاشنی حرکاتش میشه، جملاتش رو
    جمع می‌‌بنده. نگاهم از دست‌هامون به سمتِ انگشت اشاره‌ی چسبیده‌اش به شیشه‌ کشیده میشه. با این که نمی‌دونم کدوم یکی از این همه ست مدنظرشه، گفتم:
    - می‌‌خوای دستت کنی؟
    - شما دوستش دارید؟
    کیف می‌‌کردم از این سوم جمع خطاب‌کردنم. بدنم کلی هورمون خوب که سبب شادی بود تو وجودم پخش می‌‌کرد.
    - هرچی تو بپسندی...
    - به‌به! ببین کی اینجاست! احوال پری‌خانم؟
    یخ کرد؛ دست‌های گرمِ پریسای من با شنیدن این صدای نحس و بم، یخ کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دختران من

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/08
    ارسالی ها
    957
    امتیاز واکنش
    18,064
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شیراز
    نگفته می‌‌تونستم صاحب این صدای بمِ مردونه رو، همونی که به احساسِ زنِ من د*س*ت‌د*ر*ا*ز*ی کرد، حدس بزنم. حتی رقبت نداشتم چهره‌ی منفورش رو ببینم؛ چراکه می‌‌دونستم با دیدنش، فراموش‌کردنش غیرممکن میشه. روی دنده لج می‌‌افتادم با کسی که شاید یک شباهت کوچیک باهاش داشت. بین اون همه حس بد که داشتم برای اولین بار تجربه‌اش می‌‌کردم، دست‌های به‌شدت سردِ پریسا، به این همه حس و حال بد، دامن می‌‌زد. فشردن دست‌های پریسا، برای گرم‌کردنش هیچ فایده‌ای نداشت؛ پریسا دیگه به خودش نیومد. می‌دونستم تو خاطرات تلخ گذشته‌ش غرق شده. من خیره به پریسا بودم و پریسا، ترسون و هراسون، خیره به پشت سرم بود.
    - می‌‌بینم که آخر به درد یکی خورد!
    وای که از این همه بی‌شرمی و وقاحت انگاری از دل بهشت افتادم تو آتیش سوزان جهنم!
    به سرعت غیرقابل درکی، خون تو تمام تنم پمپاژ شد. چه بلایی داشت سرِ آرواره‌هام می‌‌اومد؟ چطور از این فشاری که روی دندون‌هام بود، دردی مخابره نمی‌شد؟ چطور نبضم، از خشم توی دهنم می‌‌زنه؟ چرا احساس می‌‌کنم رگ‌هام از متورم‌شدن شدید، رو به ترکیدگی‌ان؟
    کاش پریسا این‌طور آروم و بی‌صدا با اون چهره‌ی معصومش اشک نمی‌ریخت! کاش دست‌و‌پام رو با رخ‌به‌رخ‌ایستادنش با اون مرد نمی‌بست!
    من این همه فشار رو توی دوصدم ثانیه حس کردم. زهرِ کلام اون نامرد با شدت تمام، تنم رو سمی کرد. می‌‌خوام سمتش برگردم. می‌‌دونم و شک ندارم که اگه برگردم و پشت راه کنم، یه کاری دستِ یکی میدم. رگِ گردنم داره تند و نبض‌دار می‌‌زنه. اینجا دیگه نصیحت‌های پدرم کارساز نیست؛ اینجا گذشت‌کردن اصلاً شیرین نیست.
    تو صدم ثانیه می‌‌خوام برگردم که...
    دست‌های ظریف و انگشت‌های استخونی پریسا دورم حـ*ـلـ*ـقه و درست تو گودی کمرم قفل شد.
    کمربند ایمنی من بسته شد. کنار گوشم، با بخار گـ*ـرم نفسش خواهش کرد:
    - آقاجواد تو رو خدا! جانِ من! مرگِ پریسا برنگرد عقب! این آدم شرف نداره.
    آروم ولی ترسون گفت، تیز و برنده گفت؛ گفت و نگاه پرخشمش به پشت سرم راه گرفت.
    صدای پوزخندی به گوشم دست داد. نامردی و بی‌شرمی تا کجا؟ زخم‌زدن کافی نبود که حالا داره نمک هم روش می‌‌پاشه؟ اگه من، اگه همین‌جا، تو آغـ*ـو*ش ظریفِ پریسا می موندم، به بی‌غیرتی متهم نمی‌شدم؟
    من هیچ‌وقت صدای خودم رو که به این درجه از خشونت رسیده باشه نشنیده بودم.
    - پریسا برو عقب!
    دست‌های بی‌جونش فشار بیشتری به پهلوم داد.
    - آقاجواد! گفتم مرگِ من! پدرش کله‌گنده‌ی شهره؛ دست بهش بزنی، خون از دماغش بیاد، جوب کوچه‌تون رو از خون پر می‌‌کنه. به خدا آفتاب نزده چپوندنت تو زندون. مرگ من ولش کن!
    قسمم داد؛ بین زمین و زمان گرفتار شدم.
    شاید غیرت این باشه که فکری برای چشم‌های ترسیده‌ی این دختر بکنم. شاید غیرت من این باشه که التماس این دخترِ ترسیده و رنگ‌پریده رو نادیده نگیرم. پدرم گفته بود یه جاهایی غیرت می‌‌تونه بی‌داد‌وفریاد تو تمام بدنت رژه بره. شاید الان وقتش بود.
    و تمام مردونگی و غیرت من برای این دختر خرج شد. سر جلو کشیدم تا حتی نگاهِ حقیرانه‌اش هم سهم اون عوضیِ بی‌چاک‌و‌دهن نشه.
    - بریم. یه روزِ دیگه میایم.
    - چشم، چشم... هرچی شما بگی.
    وای از این دختر که با این همه احترام، می‌‌ذاشت بذارم هر کاری که دلش می‌‌خواد بکنه.
    - کجا پری‌خانم؟ بودی حالا! من هنوز با این بنده‌ی خدا آشنا نشدم.
    درسته که من بنده‌ی خدا بودم؛ ولی شک نداشتم اون بنده‌ی شیطانه!
    ازش دور می‌‌شیم؛ پریسا با پاهای لرزون و من با رگ‌های بادکرده‌ی روی گردنم.
    چقدر خوب شد که برای نیومدن مامان و خواهرام، تو سـ*ـینه‌شون ایستادم و لج کردم؛ وگرنه این رسوایی رو چطوری باید جمع می‌‌کردم؟
    تو تمام مسیرِ برگشت پریسا غرق افکارش بود. درسته که دست‌های یخ‌کرده‌اش رو به اجبار
    تو دست‌هام نگه داشته بودم؛ ولی نه نگاهش، نه قلبش و نه حتی جسمش با من نبود. حتی وقتی دستش رو رها کردم تا بند کفشم رو ببندم، نفهمید از من و دست‌هام جلو زده. غرور داشت خفه‌ام می‌‌کرد؛ ولی منطق داشت برام پادرمیونی می‌‌کرد: «بفهم! این زن منفورترین شخص زندگیش رو باز دیده. این زن باز با حرف‌های اون
    نامرد، زخمِ تازه خورده.» ولی باز یه چیزایی اذیتم می‌‌کرد؛ یه چیزایی مثل تلافی، مثل کینه از اون نامرد.
    - به مامان‌اینا سلام برسون. خداحافظ.
    - هوم؟
    وای از شیطان رجیم! از این همه حس بد، سرم رو به کدوم دیوار بکوبم؟
    - اِ... من... میگم...
    - پریسا! برو تو. خراب‌ترش نکن. برو!
    - آقاجواد به خدا... به خدا من...
    - خدانگهدار.
    زیرچشمی دیدم تا پیچ کوچه رو نپیچیدم، داخل نشد.
    حالم بد بود. بهترین روز زندگیم به دست بدترین آدم، به لجن کشیده شده بود. اصلاً انگار فقط اومده بود وظیفه‌اش رو که خراب‌کردن روز ما باشه انجام بده و بره. انگار فقط برای خراب‌کردن حال ما اونجا ظهور کرد؛ ظهوری که تا پنج‌روز، شوکش از سرم نپرید. پنج‌روزِ تمام خودم و افکارم و تمام احساسم رو به هم ریخت و باز غیب شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دختران من

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/08
    ارسالی ها
    957
    امتیاز واکنش
    18,064
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شیراز
    حفره‌ی بزرگی که تا پنج‌روز، عمقش عذابم داد. پنج‌روزی که برای بهترشدن حالِ پریسا، نه من زنگ زدم، نه اون هیچ‌خبری از خودش بهم داد. کلافه بودم، دلم تنگ بود؛ هم از علاقه‌اش هم از این سکوتِ بی‌وقتش. با این بی‌خبری می‌‌ذاشت به هر فکری که دارم میدون بدم. می‌ذاشت هزار و یک فکرِ نا‌به‌جا رو به افکارم دعوت کنم. هرکی حال و روز من رو می‌‌دید برام یه تجویز داشت.
    سکینه: نگاه حال این رو! چقدر حرف بارت کرده که برای ما باد کردی؟
    مادر: پسر بسم‌الله‌نگفته شروع کردین؟
    رقیه: این دختری که من دیدم، زیرزیری حرف خودش رو جلو رواج میده. میگی نه، بشین
    نگاه کن.
    پدرم بود که تو تنهاییِ جاافتاده‌ی اتاقم ازم پرسید: «چیزی شده باباجان؟ حرفتون شد؟»
    فاطی ساکت بود؛ اما کوثر کنارم زانوزده می‌‌گفت: «داداش برای ‌چی این‌قدر پیله می‌‌کنی؟ دوستش داری می‌‌دونم؛ اما با این بحث‌ها‌ی بیخود از چشم همدیگه می‌‌افتین.»
    چقدر سخت بود شرایطی که قابل توضیح نبود.
    پدر: چیزایی خارج از حد توانت می‌‌خواد؟
    - نه باباجون، اون که من هرچی بگم مخالفت نمی‌کنه.
    فاطی سکوتش رو شکست.
    - خب دیگه چته؟ کنار بیاید با هم، تو این روزای خوبتون هم ن...
    - فاطی بابا!
    - چیه بابا؟ می‌‌خواستم بگم نپرید به هم.
    کوثر: این‌قدر بدم میاد مردا قهر می‌‌کنن. وی چندش! مرد باس ناز زنش رو بخره.
    کاش پریسا ناز می‌‌کرد تا من برای خریدنش از اعضای بدنم هم مایه بذارم! ناز و عـ*شـ*ـوه‌ی پریسا خیلی وقت بود که جای خودش رو به ترس و هراس داده بود.
    پدر: باباجان شما پاشو یه آبی به صورتت بزن. این گوشی هم گذاشتن...
    شماره‌ی چشمک‌زنِ پریسا، صحبت پدرم رو قطع کرده و جاش، لبخند عمیق و پر‌سروصدایی
    به همه‌ی ما داد. نه که نگفتم هیچ، تازه شادیِ بی‌قراری هم داشتم؛ ولی یاد گرفته بودم مرد باید خوددار باشه. مرد باید تو خوشحالیِ بی‌حد و مرزش فقط بخنده.
    این اولین بار بود که پریسا، اون هم درست بعد از پنج‌روز سوزوندنم تو آتیش دوریش، خواست بیرون با هم قدم بزنیم؛ درخواستی که با خجالت مطرح کرد.
    - سلام آقاجواد.
    خودم هم می‌‌دونستم جواب سلامم زیادی سرد و بی‌احساس بود؛ دیگه نیازی به مشت و تهدید‌های فاطی و کوثر نبود.
    - سلام.
    - آقاجواد وقت دارید تا هوا خوبه یه قدمی بزنیم؟
    وقت؟ اگه هم نداشتم حاضر بودم تا آخر سال مرخصیِ بدون حقوق بگیرم؛ چراکه اولین بار بود
    که پریسا می‌‌خواست. درسته که پیش چشم پدر و دو خواهرِ تکه‌پرونم خوددار بودم؛ اما با سر که خوبه، با تمام هیکلِ م*ر*د*و*ن*ه‌ام دویدم.
    آماده‌شده، کنار درِ کرم‌رنگ به انتظارم بود. یه لبخند ملیح داشت؛ خیلی دلبرانه. اون حفره‌ی عمیقِ توی قلبم با همین لبخند قشنگش پر از کلی حس خوب شد. پدرم راست گفته بود که وقتی کسی رو دوست داری بی‌بهانه می‌‌بخشی.
    و باز تنها عکس‌العمل من از شادیِ این همه خوشی، یه لبخند گرم و صمیمی بود. چرا ما مردها مجبور بودیم تمام احساسمون رو درون خودمون هضم کنیم؟ چرا ما حق نداشتیم از خوشحالی بالا و پایین بپریم؟ چرا ما نمی‌تونستیم از ذوق، جیغ‌جیغ کنیم؟ چرا نمی‌تونستیم بذاریم تمام دنیا بفهمه حالمون خوبه؟ مردبودن چه بار سنگینی داشت!
    - سلام آقاجواد.
    کاش می‌‌شد بی‌رودربایستی و خجالت بگم: «سلام به روی ماهت، به چشمون سیاهت، به ابروی کمندت!»
    شک نداشتم برای عروسیمون بند بندازه، از این رو به اون رو میشه. پریسا همین الان هم زیر بارِ تعصبات و سنت‌ها مثل ماه می‌‌درخشید.
    دلم از سرمه‌ی توی چشم‌هاش قیلی‌ویلی میره؛ احساسم عذابم میده و باز من خوددارم. باز هرچی شور و شعف داشتم، تو خودم حل کردم. قبل از اومدنم بابا بهم گوشزد کرده بود: «دیگه کشش نده!» باز پسرِ حرف‌گوش‌کنی میشم.
    - سلام خانم. در خدمتم.
    قدم‌زدن، شونه‌به‌شونه، با فاصله‌ای کم اما کنار هم.
    - میگم که... حالش رو دارید باهام تا یه جایی بیاید؟
    من به پاس این همه احترام و حق انتخابی که بهم داد گفتم:
    - شما دستور بده، هرجا گفتی می‌‌ریم.
    - میاید یه سر بریم امام‌زاده‌ی توی بازار؟
    زن من دلش پر بود و سنگین؛ سنگین‌تر از وزنش بغض داشت. بعد از این چندماه که از
    شناختن پریسا می‌‌گذشت، دیگه فهمیده بودم دلش که پر باشه، جاش تو امام‌زاده‌ی توی بازاره.
    این اولین درخواست پریسا از من بود و من داشتم برای اجرای خواسته‌اش آماده می‌‌شدم.
    - بریم. یه زیارتی هم می‌‌کنیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دختران من

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/08
    ارسالی ها
    957
    امتیاز واکنش
    18,064
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شیراز
    نمِ بارونِ آخرای اسفند، حتی نمِ بارون رو کاشی‌های حیاطِ صحنِ امام‌زاده آرامش داشت؛ انگاری یه تیکه از بهشت کنده شده و وسط دل بازارِ شلوغ و پررفت‌و‌آمد جا گرفته بود. اصلاً انگار درِ ورودیش هم با آرامش کنده‌کاری شده بود؛ عشق داشت، آرامش داشت. بوی بارون، بوی کاشی‌های نم‌دار، عطر خاص حرم و رفت‌وآمد کم همه و همه بهم آرامش تزریق کرد. چه راست گفت خدای بالای سرم: «با نام خدا دل‌ها آرام می‌‌گیرد.» ترس نداشتم، دل‌شوره هم نبود، غصه و اضطرابِ چیزی رو هم نداشتم؛ ولی یه چیزایی از دلِ سنگینم پر کشید که به سبک‌بالیم دامن زد.
    - آقاجواد یه صحبتی داشتم. الان بگم یا اول می‌‌رید زیارت؟
    دروغ نمیگم که برای شنیدن صحبتش هول‌تر بودم. آروم و بی‌قرار گفتم:
    - می‌‌شنوم.
    یه هول کوچیک به قلبم حمله کرد؛ نکنه بخواد بزنه زیر همه‌چی؟
    کنارِ حوضچه‌ی وسط حیاط می‌‌شینه. نگفته از من هم می‌‌خواست کنارش بشینم. نم داشت؛ ولی خنکی دل‌نشینش رو هم نمیشه بی‌خیال شد. انگشت‌های ظریفش رو داخل حوضچه، آروم و بی‌هدف تکون میده، چشم‌هاش به کاشی‌کاری‌های کفِ حوض دوخته شده.
    کنارش می‌‌شینم. نیم‌رخ صورتش رو بیشتر نمی‌تونم ببینم. آروم میگه:
    - آقاجواد به خدای این امام‌زاده قسم گول خوردم، خامِ حرف‌های قشنگش شدم، قربونیِ
    دروغ‌های رنگارنگش شدم! می‌‌خوام یه بار برای همیشه تو همین مکان مقدس قسم بخورم که هیچ‎‌وقت با پای خودم...
    - یه بار که گفته بودی.
    - می‌‌خوام براتون شاهد بگیرم. به خدا یه محله هنوز نمی‌دونن چشم‌های من چه رنگیه! به خدا
    همیشه آروم رفتم، آروم اومدم؛ ولی اون نامرد...
    گریه‌هاش داشت شدت می‌‌گرفت. دلم نمی‌خواست حال خوبمون رو خراب کنه.
    - نمی‌خواد چیزی بگی.
    باز اشک می‌‌ریزه، باز نیم‌رخ صورتِ کوچیک و دخترانه‌اش سرخ میشه، باز داره فین‌فین می‌‌کنه.
    - آقاجواد دروغ گفتم. دروغ گفتم که تعصب بابام نذاشت دانشگاه برم. دروغ گفتم. بابام
    از خداش بود بچه‌هاش درس بخونن به یه جایی برسن، پدرم مشوق من بود؛ اما من... شما می‌‌خوای سال‌ها با من زندگی کنی؛ باید ته دلت قایم و محکم باشه که من خودم رو به پول اون نامرد نفروختم.
    - پریسا!
    - به خدا قربانی شدم! به جونِ پرشام که می‌‌خوام دنیا نباشه گول خوردم! با پشتکار داشتم برای دانشگاه هنر درس می‌‌خوندم. خونه‌مون رفت‌وآمد زیاد بود، سر‌وصدای پرشام و دوستاش نمی‌ذاشت؛ بابام گفت برو کتابخونه، خوشحال قبول کردم. از صبح می‌‌رفتم بست می‌نشستم تا وقتی که کمرم درد بگیره. حتی یه وقت‌هایی هم ناهار می‌‌بردم.
    لرزش دست‌هاش توی آبِ حوضچه، یه موج خفیف راه انداخته بود.
    - یه روز ظهر که دیگه نتونستم بشینم، از کتابخونه زدم بیرون. سر ظهر بود؛ ساعت سه و نیم یا چهار. یه سه-چهارتا بچه‌سوسول پشت سرم داشتن مسخره‌بازی درمی‌‌آوردن. کلافه بودم، ترسیده بودم. شوخی‌هاشون داشت از حد می‌‌گذشت؛ به ادبی رسیده بود. قدم‌هام رو تند کرده بودم تا زود برسم به ایستگاه اتوبوس که اون نامرد برام بوق زد. گفت بیاید تا ایستگاه می‌‌رسونمتون تا از شر این اراذل‌ها خلاص شید. نامرد گفت نیتم خیره، منِ ساده هم باور کردم. فکر کردم شاهزاده‌ی سوار بر اسب سفیدم با این ماشین مشکی بزرگ پیداش شده. راهش رو بلد بود؛ خوب بلد بود با دخترایی مثل من با چه برنامه و نقشه‌ای بیاد جلو. هی اومد و رفت، هی چشم ازم دزدید، هی خودش رو کشید کنار تا نکنه یه وقت با یه تماس کوچیک به گـ ـناه بیفتیم. نامرد از خوب دری وارد زندگیم شد. نگو برام لقمه‌های بزرگ‌تری گرفته بود. دیدم کاری به وضع بدی مالیم نداره، دیدم چه شور‌ونشاطی داره که به محله‌های پایین‌شهر سر زده. نامرد چقدر برای گول‌زدنم تواضع به خرج داد! به خدا تو اون روز نحس فقط می‌‌خواست من رو برسونه کتابخونه! به خدا بهم قرص داد! به خدا می‌‌دونم همون وقتی که پشت بهم کرد، تو آب‌هندونه‌ی دستش یه چی ریخت! به جانِ مادرم بی‌حس شدم، نفهمیدم چی بود که به خوردم داد. به جانِ پدرم خیلی مقاومت کردم. به مرگِ خودم کلی دست‌وپا زدم... نشد... زورم بهش نرسید...
    این فیلم وحشتناک باز دوباره براش به اکران خصوصی دراومده بود؛ این رو از ریزش اشک‌های
    بی‌امونش که نمی‌دیدم؛ اما از لرزش دست‌هاش توی آب خوب فهمیدم.
    - برای همین ترسیدی ازش شکایت کنی؟
    - وقتی دیدن با پول نمی‌تونن دهنم رو ببندن، تهدیدم کردن. پدرش صدتای ما رو می‌‌خره و
    آزاد می‌‌کنه.
    بهش نزدیک‌تر میشم. تنها فاصله‌ی ما چادرِ سرشه. برای اولین بار دست رو شونـ*ـه‌هاش می‌ذارم. دیگه همون نیم‌رخش رو هم نمی‌بینم؛ فقط تکون‌های کوچیکش رو از گریه حس می‌‌کنم.
    - پریسا، من نجابت رو تو چشمات دیدم، تو درددل‌هات با خدا. معصومیت رو توی رفتارت می‌بینم. پریسا من هم مَردم؛ فرق یه بـ*ـدکـ*ـاره رو با دخترِ نجیبی که گول خورده می‌‌فهمم. به همین امام‌زاده‌ی غریب خودت رو خواستم!
    - یعنی برات مهم نیست من...
    به خدای همین امام‌زاده قسم، اون اتفاقی که براش افتاد زجرم می‌‌داد؛ ولی پاکی قلب و روحش، وقار و متانتش، من رو مثل یه گرداب پایین می‌‌کشید.
    - چی‌کار کنم؟ زورم به قلبم نمی‌رسه.
    - زورت به قلبت نمی‌رسه؟ آقاجواد شما پنج‌روزه حتی یه زنگی بهم نزدی، یه حالی ازم
    نگرفتی.
    چه شکایت‌نامه‌ی‌ با طرحِ شیرینی!
    - گذاشتم حالت بهتر شه، خواستم بهت فرصت بدم به چیزایی که می‌‌خوای فکر کنی.
    عجب! چه سوء‌تعبیری داشت این منطق من.
    - آقاجواد؟
    از امروز شروع می‌‌کنم؛ از اینجایی که حال هردومون خیلی خوبه.
    - جونم؟
    با شونه‌اش می‌‌زنه به سـ*ـینه‌ام؛ دستم از رو شونه‌اش می‌‌افته. کاش صورتش رو می‌‌دیدم!
    - آقاجواد بریم حلقه بخریم؟
    لبخند بزرگ و گل‌و‌گشادی تمام صورتم رو پر کرده. کاش یکی بود می‌‌گفت: «نکن مردِ گنده، زشته!»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دختران من

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/08
    ارسالی ها
    957
    امتیاز واکنش
    18,064
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شیراز
    سنگ بزرگی که بعد از گذشتن از این روزها پیش پام افتاد، وقتی بود که تازه شیفت رو تحویل داده،
    داشتم برمی‌‌گشتم خونه. شماره‌ی رند پریسا بهم چشمک می‌‌زنه؛ نمی‌دونم شماره‌اش چه ارتباط
    مستقیمی با لبخند‌های یهوییم داشت.
    - سلام عرض شد خانم.
    - آقاجواد...
    قلبم به قدری از درجه‌ی دوست‌داشتنِ این پری رسیده بود که خیلی زود تونستم تُن پراضطرابِش رو تشخیص بدم.
    - چته پریسا؟
    صداش می‌‌لرزید، تسلط نداشت، برای حرف‌زدن کلمات رو گم می‌‌کرد؛ شک نداشتم گریه هم پشت
    این صدای پر از دلهره نقش پررنگی داره.
    - آقاجواد... تو رو خدا...
    - پریساجان آروم باش، آروم بگو... میگم چی شده؟ چته؟
    - بدبخت شدم! آبروم داره میره.
    خیلی خوب تونست استرس خودش رو از پای گوشی به من هم منتقل کنه.
    - مادرت... مادرت...
    وای که اگه پای مادرم می‌‌اومد وسط، که اگه می‌‌اومد یعنی سه‌تاشون با هم هم‌دستی کردن.
    - مادرم؟ چی‌کار کرده؟ اومده اونجا؟ من نیم‌ساعت پیش اونجا...
    - زنگ... زنگ زده...
    - پریسا لطفاً آروم باش؛ من با این گریه‌‌هات هیچی نمی‌فهمم.
    - زنگ زده... زنگ زده بریم... بریم دکتر.
    - دکتر؟ مگه چته؟
    شاکی میگه.
    - آقاجواد! تو رو خدا!
    تقصیر من این وسط چی بود وقتی نمی‌دونستم مادرم برای چی...
    - دکتر زنان.
    به آنی دوزاریِ افکارم با صدای بدی به پایین‌ترین نقطه‌ی وجودم سقوط کرد. وای نه، نه!
    اگه مادرم بو می‌‌برد، اگه رقیه می‌‌فهمید، پریسا... پریسا رو از من می‌‌گرفتن، آبروی پریسا حراج کوچه و بازار می‌‌شد. نه، نه، هرکی بفهمه مادرم نباید بفهمه؛ اگه بفهمه تمام کاخ آرزوهای من آوار میشه به سرم.
    - پریسا خودم بهت زنگ می‌‌زنم. تو هیچی نگو، مخالفت نکن، نگو نمیام.
    - آقاجواد اگه بگه باید بریم چه غلطی بکنم؟
    - پریسا بس کن، گریه نکن. همین کاری که بهت میگم بکن.
    به قدری آشفته و پریشون شدم که بعید می‌‌دونم با پریسا خداحافظی کرده باشم. افکارم اون‌قدری
    سمی شد که داشت تمام گلوم رو تلخ می‌‌کرد. اگه مادرم می‌‌فهمید، پریسا رو از دست می‌‌دادم. اگه پریسا رو ازم می‌‌گرفتن، اولین عشق زندگیم رو الکی‌الکی می‌‌باختم.
    می‌شناختم؛ مادرم رو با اون تعصباتِ خشکی که سال‌ها باهاش بزرگ شده بود می‌‌شناختم. حتی من هم از این رسومات و تعصبات می‌‌ترسیدم. پیله‌کردن‌های مادرم رو می‌‌شناختم. می‌دونستم با کولی‌بازی چطوری حرفش رو به کرسی می‌نشونه.
    پشت در می‌‌رسم. وای باز رقیه و بچه‌هاش! باز ارشاد‌های نابه‌جای خواهرم! نمی‌دونم اولین بار از کجا از کی شروع شد؟ نمی‌دونم کی اولین بار پیشنهادش رو داد؛ ولی کاش به دخترایی که مثل پریسا قربانیِ ه*و*س دیگران بودن یه فرصت می‌‌دادن. نمی‌دونم چرا معیار سنجش نجابت شد چکاپ این...
    رقیه: مادرِ من، من باید بگم؟ این یکی از رسومات قبل از عقده.
    مادر: هزینه‌ش پای کیه؟
    سکینه: خب پای جواده دیگه.
    در می‌‌زنم؛ با ترس، با عصبانیت، با دلهره. من چه‌جوری اینا رو راضی کنم.
    - سلام.
    - سلام مادر، خسته نباشی. بیا که ذکرِ خیرت بود.
    بله، خودم داشتم خیلی خوب و واضح می‌‌شنیدم. می‌‌دیدم یه دختر، یه جایی نه‌چندان دورتر از ما،
    برای تقاص اشتباهش به چه حال و روزی افتاده.
    - چه خیری بوده؟
    می‌دونستم خیر که نبود هیچ، شر هم بود.
    رقیه: داشتم به مامان می‌‌گفتم یکی از رسم‌های قبل از عقد اینه که دختر رو یه دکتر ببرن...
    - که چی بشه؟
    مادر: وا مادر! یعنی نمی‌دونی؟ من جلوی این خواهر عزبت چی بگم؟
    رقیه مثلاً خجالت کشیده. اون دختر عزبی که می‌‌گفتن خیلی راحت بهم میگه.
    سکینه: برای معاینه دیگه.
    - یعنی چی؟
    رقیه: شما نمی‌خواد قاتی این ماجرا بشی؛ ما زن‌ها خودمون حلش می‌‌کنیم.
    - و اگه من نخوام؟
    آتیش انداختم به انبار باروت. شروع شد، دعوا شروع شد! داد و بیداد، باز صدای جیغ‌زنون مادرم،
    صدای روی سر انداخته‌ی رقیه، صدای طلبکار سکینه، کولی‌بازی‌های رقیه، اشک‌های تمساح مادرم، چشم‌غره‌های سکینه، جملات سنگینِ رقیه.
    رقیه: خاک بر سرت نکنه یه غلطی کردی که می‌‌ترسی؟
    - مگه قرار نیست نجابت پریسا رو دکتر بفهمه؟ نمی‌خوام... خوشم نمیاد... اونی که باید ببینه منم که خودم دیدم.
    مادر: چه معنی میده هر کاری ما می‌‌خوایم بکنیم شما میگی نه؟
    - قرار نیست که هر کاری ننه‌بزرگ ما برای شما کرده ما هم برای دختر مردم...
    رقیه: مادر، این خاک‌برسر یه کاری کرده که این‌جوری سـ*ـینه برای ما سپر کرده.
    - اصلاً کردم، حلالم بوده خوب کاری کردم. به تو چه ارتباطی داره؟
    سکینه: بدبخت بپا قبل از عروسی شکم خانم رو بالا نیاری!
    - سکینه خواهرمی احترامت واجبه درست؛ ولی دهنت رو نبندی خودم می‌‌بندم ‌ها!
    مادر: چه غلطا! هنوز نخوسیده، رسیده؟ (کنایه از راه نرسیده، همه‌کاره شده) غلط می‌‌کنی برای دخترک به خواهرِ بزرگت توهین می‌‌کنی!
    - مامان!
    - مامان و درد! به اسب شاه گفتن یابو؛ می‌‌خوای آبروی من رو تو دم و همسایه ببری؟
    - مادر من این شخصی‌ترین چیزِ زندگی منه، به همسایه و فامیل چه ربطی داره؟ من نمی‌دونم درسته یا غلط؛ ولی من نمی‌خوام.
    مادر: بالا بری پایین بیای باید ببرمش دکتر.

    سرم داشت از فشار این همه حرف می‌‌ترکید. قلبم داشت از ترس ازدست‌دادن پریسا کم می‌‌آورد. مادرم لج که می‌‌کرد، دیگه هیچ‌کس چاره‌اش نمی‌کرد.
    - زنگ زدم با مادرش هم قرار گذاشتم. شعور اونا بیشتر از توئه؛ گفتن هر دکتری که خودتون...
    - من اگه گذاشتم نگاه دکتر به پریسا بیفته، مرد نیستم!
    رقیه: با مامان لج می‌‌کنی؟
    - من از انتخاب خودم مطمئنم، نیاز به تأیید دکتر ندارم.
    فاطی: وای وای چه خبره؟ صداتون داره تا صدتا خونه اون‌طرف‌تر هم میره. خودتون که بدتر دارین آبرومون رو می‌‌برید.
    مادر: تز جدید خان‌داداشتونه.
    سکینه: نمی‌فهمی هر کاری رسم‌ورسوم خودش رو داره؟
    - من کورکورانه از رسم‌ورسوم کسی پیروی نمی‌کنم.
    رقیه: چرا بیخودی شلوغش می‌‌کنی؟ یه معاینه‌ی ساده‌ست.
    فاطی: آبجی تمومش کن. جواد تو هم بس کن، برو لباست رو درار.
    مادر: بذار بابات بیاد من تکلیفم رو با تو روشن می‌‌کنم! واللّه؛ از وقتی بسم‌اللّه گفته ما رو سرخرم
    حساب نمی‌کنه؛ هرچی می‌‌گیم، باز ساز خودش رو می‌‌زنه. گفتیم تک‌پسره به دلش راه بریم دُم درآوردی! اون از شب خواستگاری که به دل خواهرات گذاشتی، اون از خرید و آزمایش خونتون که سرخود دوتاتون پا شدید رفتید.
    فاطی: مامان‌جون بسه دیگه؛ ولش کنید.
    و تا ساعت‌ها بعد این تنش، این جو متشنج بین ما باقی موند. بحثمون ساعت‌ها پیش تموم شده بود؛ اما مادرم هنوز زیرلبی داشت غر می‌‌زد. رقیه و سکینه آتیش‌بیار معرکه شده و هر از گاهی هیزمی به زیر آتیش خاکسترشده‌ی مادرم می‌‌گذاشتن.
    هنوز نتونسته بودم جواب پیامکِ پریسای چشم‌انتظار رو بدم. اصلاً چی می‌‌گفتم؟ مگه مادرم کوتاه‌بیا بود؟ مگه کاری از پیش بـرده بودم که بتونم جوابش رو برای پریسا پیام کنم؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دختران من

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/08
    ارسالی ها
    957
    امتیاز واکنش
    18,064
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شیراز
    اون ژلوفنی که فاطی به عنوان مسکن به خوردم داده بود انگار قصد نداشت خودی نشون بده. چند ساعت گذشته بود؛ ولی هنوز هیچی آروم نشده بود؛ نه سردرد من، نه غرغر‌های مادر، نه جو سنگین خونه. بابا اومده بود؛ ولی هنوز اخم‌و‌تَخم از صورت مامان نرفته بود.
    - این سر و قیافه‌ها چیه؟ مثلاً یه چند وقت دیگه عروسی داریم‌ها.
    مادر: واللّه اگه این شازده‌پسرت بذاره! سرخود سرخود هرکاری دلش بخواد داره می‌‌کنه؛
    نمیگه چی درسته چی غلط! برای منِ مادرش هم ارزش قائل نیست.
    - جواد بابا چی‌کار کردی باز صدای مادرت رو درآوردی؟
    کوثر دست رو بینی می‌‌ذاره. فاطی میگه:
    - تو شروع نکن، خودش الان میگه.
    - هیچی دیگه می‌‌خواست چی‌کار کنه؟ یه‌خرده به حرف من بها نمیده؛ نمیگه منم مادرم.
    چقدر نگاه امشب پدرم به روم سنگینه. این نگاهش مال وقتایی بود که چیزی رو ازش مخفی می‌‌کردم.
    - میگم بابا برای اطمینان قلبی خودت هم که شده این دختره رو یه دکتری نشون بدیم، آقا بهشون
    برخورده. [ادای من رو در میاره.] چرا دکتر ببینه؟ من از انتخابم مطمئنم.
    - همین؟
    - حاجی همین چیه؟ رسمه. چرا شما نمی‌خواید بفهمید؟ زشته، فردا مردم انگشت تو چشممون
    می‌کنن.
    - حالا دکتر بری چی‌کار می‌‌کنه؟
    - هیچی یه چکاپ ساده می‌‌کنه رسید میده؛ یکی برای ما، یکی برای خانواده‌ی خودش. یکیش
    هم تو مطب دکتر می‌‌مونه.
    - شما می‌‌خوای این رسید رو کجا نشون این مردم بدی؟ تو عروسی؟ یا بری در خونه‌ی همسایه‌ها دوره بیفتی؟
    - حاجی؟
    - حاج‌خانم قربونت برم چرا فشار خودت رو الکی بالا می‌‌بری؟ رسیدی که می‌‌خوای قایم کنی تو
    کمد به درد کی می‌‌خوره؟ خانواده‌ش هم که می‌‌دونن چه دختری بزرگ کردن.
    چقدر نگاه امشب پدر عذابم می‌‌داد.
    - حاجی انگار باید به شما هم بگم هر کاری رسم‌ورسوم خودش رو داره. تخم لق تو دهن این نشکون! (حرف تو دهنش نذار)
    - تخم لق چیه خانم؟ عزیز من عهد شاه وزوزک که نیست زنگ بزنی مردم بگی می‌‌خوایم...
    - برای شما که خوب بود. مگه ما همین دخترای خودمون رو هم دکتر نبردیم؟
    - اونا رو هم خود شما اصرار کردی؛ وگرنه بنده خداها می‌‌گفتن این چه حرفیه. پاشو، پاشو یه یاعلی بگو جای این که زنگ بزنی خونه‌ی مردم بگی می‌‌خوایم دخترتون رو ببریم دکتر، زنگ بزن بگو جمعه‌شب
    همگی برای شام قابل بدونید. هرچی باشه اونا هم باید با خونه و زندگی ما آشنا بشن دیگه.
    حالا قلبم کمی داره به خودش میاد، حالا سیستم دفاعی بدنم داره برخورد بهتری با سردردم می‌کنه.
    - من چی میگم شما چی میگی؟ اصلاً یه ذره برای حرف آدم ارزش قائل نیستی. پسرت هم لنگه‌ی
    خودت. جوادآقا گفته باشم فردا پس‌فردا مسئله‌ای شد نیای بگی مامان این‌جوری اون‌جوری‌ها!
    حالا یه حرف داشتم، حالا کلی کلمه داشتم که می‌‌تونستم برای پریسای دل‌نگران پیامک کنم.
    فاطی: خوب یه‌تنه داری کارِ خودت رو می‌‌کنی‌ها.
    کوثر: به‌نظر من هم کارشون درست نبود. اصلاً تو یه نگاه به پریسا بکن.
    پدر: آقاجواد شما هم یه‌کم به دل مادرت راه برو.
    - چشم پدرجان، چشم.
    بعد از اون زنگی که مادرم با غیظ به خونه‌ی پریسا زد، تازه حس کردم واقعاً دارم ازدواج می‌‌کنم. تازه حس کردم یه تازه‌وارد تو زندگیم دارم که باید برای بودنش حداقل خودمون رو به یه وعده شام مهمون کنم.
    از فردای اون شب باز جوِ خونه‌ی ما یه تکونی به خودش داد. پدرم شاد و بانشاط تصمیم گرفته بود دستی به سر‌وگوش خونه بکشه؛ داشت دیوار‌ها رو به یه رنگِ فیلی خوش‌رنگ تغییر می‌‌داد. رنگ می‌‌زد و کوثر دست‌به‌دست بهش چایی می‌‌رسوند. رنگ می‌‌زد و برام می‌‌خوند:
    - سیاه‌چشمون چرا... تو نگات دیگه اون همه وفا نیست
    سیاه‌چشمون بگو..... نکنه دلت دیگه پیش ما نیست
    بعد از تموم‌کردن رنگ خونه، بعد از گذشتِ کلی از غرغر‌های مادر، تازه همت کرد کلی از خرت‌و‌پرت‌های گوشه‌ی حیاط رو بریزه بره.
    - الهی شکر! به یمن ورود عروست یه دستی به این گوشه‌ی حیاط کشیدی.
    - بابا ناسلامتی یه عروس که بیشتر ندارم.
    اون لاستیک‌های فرسوده رو که دور ریخت، گوشه‌ی حیاط یه نفسی کشید. کلی از تیر‌وتخته‌هایی رو
    که به هوای روز مبادا کنار گذاشته بود، با لاستیک‌ها رد کرد رفت. گلدون‌های مامان رو با سلیقه‌ی خودش تغییر مکان دادیم، چندتایی رو کنار درِ ورودی کوچه گذاشتیم. یه چندتاش رو هم بعد از رنگ‌کردن دزدگیرها گذاشتیم پشت طاقچه‌ی اتاق‌ها. تمام اون کاکتوس‌های کوچیک رو کناره تیغه‌ی دیوار چیدیم. این کاکتوس‌ها تمامش مالِ فاطی بود. اون نردبونِ بزرگ و چوبی رو کنارِ ورودی پشت بوم جا دادیم. پیشنهاد کوثر بود که تختِ آهنیِ تاشوی قدیمی رو باز تو حیاط راه بندازیم.
    پدر: آره، گل گفتی! امشب به دردِ این دوتا مرغ عشق می‌‌خوره.
    مرغ عشق؟ من و پریسا؟ مرغِ عشقی که بدون نر زنده نمی‌موند؟ تشبیه شیرینی بود؛ ولی فکر نمی‌کنم
    به کارِ من و پریسا می‌‌اومد. به یمن ورود پریسا به زندگی من و به خونه‌مون، آخرین جا درِ خونه بود که پدرم با یه سفید و مشکی، نونَوارش کرد.
    حالا، حال و هوامون که خوبه هیچ، حتی خونه‌مون هم به یه صفایی رسیده بود. تمام طول هفته رو مشغول همین سر‌وصفادادن‌ها بودیم. مادرم هم دستی به داخل خونه کشیده بود. با توری‌های قدیمی که داشت، برای پنچره‌هاش پرده‌های نو و تمیز دوخته بود؛ دستگیره‌هاش رو عوض کرده، دم‌کش‌هاش رو هم از اضافه‌های پارچه‌ی رقیه نو کرده بود. کلی استکان‌های نو و تمیز داشت که حالا از کمددیواری توی اتاق بیرون آورده و خاکشون رو می‌‌گرفت. می‌دیدم برای تو‌چشم‌اومدنِ خونه و زندگیش چه تلاشی می‌کنه.
    سکینه تو خونه بود و فاطی و کوثر تو حیاط بودند. اون جارو می‌‌زد و اینا با شیطنت تو هوای خوش فروردین میوه‌های دست‌چین‌کرده‌ی پدر رو می‌‌شستن.
    پدر: چی شد بابا، سوخته؟
    منظورش اون لامپ کم‌مصرفی بود که از دیشب روشن نمی‌شد.
    - آره حتماً. پِر دادم، محکمش هم کردم؛ نمیشه.
    - ولش کن، برگشتنی می‌‌خرم میام.
    برگشت و برگشتنی چه کرده بود! با اون دست‌های پُرچین‌و‌چروکش اون پلاستیک‌های سنگین رو
    با خودش می‌‌کشید.
    - بابا خرید داشتی می‌‌گفتی باهات می‌‌اومدم. چی خریدید حالا؟
    - شامه بابا، شام.
    پدرم باز شرمنده‌ام کرده بود. خیلی وقت بود که یادم نمی‌اومد کی جوجه خورده بودیم. شاید همون روزی که زکیه خونه‌ی ما پاگشا دعوت بود. آره، فکر کنم همون روز آخرین بار بود.
    - بابا چرا این‌قدر زحمت کشیدید؟ به خدا راضی نبودم این همه تو خرج بیفتید. می‌‌ذاشتی مامان یه
    غذای ساده‌تری... یا اصلاً می‌‌ذاشتید خودم بخرم.
    - باباجون گفتم هم یه دونه پسر دارم هم یه دونه عروس؛ یه شب که هزارشب نمیشه. چی میشه یه امشب رو به خودمون و شکممون صفا بدیم؟ بپر، بپر برو اینا رو بده مادرت جاشون بندازه. ازش منقل رو هم بگیر بیار آماده‌ش کنیم برای شب.
    فاطی:‌ ای خدا! چی می‌شد ما رو که آفریدی، پسر می‌‌آفریدی؟
    کوثر: بابا نداشتیم‌ها! از الان بگم یه سیخ بال مالِ منه ها.
    - شما همه‌تون نور چشم منید؛ جوجه چه قابلی داره.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دختران من

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/08
    ارسالی ها
    957
    امتیاز واکنش
    18,064
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شیراز
    امشب برام یه شبِ شاهانه بود. امشب همه‌چی یه جورِ خاصی رنگ و بوی خوبی داشت. مادرم برای توچشم‌اومدن خودش و زندگیش، برای به عمل رسوندن این دخترهای دورگرفته‌اش و یه دونه پسرش، عجب بازارِ گرمی راه انداخته بود. امشب هرکدوممون لباس‌های رنگ موردعلاقه‌مون رو برای کامل‌کردن امشب، از تو کمد بیرون کشیده بودیم و وقتی که برای خوش‌آمدگویی کنارِ در پذیرایی به صف ایستادیم، درست مثل یه جعبه‌ی مدادرنگی تو چشم می‌‌اومدیم.
    جمشیدخان و ایران‌خانم اولین کسایی بودن که ازشون استقبال کردیم. پرشام به سبب آشناییش با بچه‌های رقیه، خیلی زود یخِ رودربایستیش آب شده، دوید تو حیاط. پریسای من امشب با مانتو بود؛مانتوی زرشکیِ بلندی که با کفش سفید اسپورت خیلی قشنگ ست کرده بود. کوثر خیلی زود پریسا رو با دعوت به پذیرایی از چشم من دور کرد.
    امشب با دوباره دیدن مسعودخان، فکر کردم می‌‌تونیم باجناق‌های خوبی برای هم باشیم. پرویز با اون دسته‌گلِ تقریباً بزرگ و رنگارنگ، آخرین نفر مهمونی امشب بود.
    و من هنوزم مات این حرکتش مونده بودم. «مگه غیر از فاطی کسی نبود که اون دسته‌گل رو بگیره؟» سلام و احوالپرسی گرمی باهام کرد، با اون دسته‌گل ازم رد شد و درست وقت سلام و احوالپرسی، دسته‌گل رو به دست‌های پرهیجان فاطی داد.
    - دستتون درد نکنه، چه باسلیقه!
    فاطی، خواهرم، که تو اوج بیست‌و نه‌سالگیش هنوز همچون آهوی گریزپا بانشاط بود.
    امشب وقتی از پشت به پرویز نگاه کردم، حس کردم اصلاً دوست ندارم به عنوان شوهرخواهرم بهش نگاه کنم.
    دستی به موهای مرتب کردم می‌‌کشم تا شاید بشه دست از این افکار بیخود بردارم. امشب واقعاً برای من یه شب فراموش‌نشدنی بود. همه‌چی خوب بود. همه خنده‌های دل‌نشینی به لب داشتند. به طرز عجیبی رقیه و سکینه آروم بودن. تمام اعضای خانواده‌ی پرجمعیتم دست به دست هم داده بودن تا این مهمونی رو برام به نحو احسن برگزار کنن. میوه‌های دست‌چین پدرم خیلی زیبا با هنرِ دست کوثر تو میوه‌خوری چیده شده بود. خوب می‌‌دونستم پدرم برای رفع دل‌خوری و به‌دست‌آوردن دل خانواده‌ی پریسا، اون موزهای کوچیک رو سوا کرده بود. اون خیار‌های قلمی و تقریباً یک‌دست، اوج زحمت پدرم بود که برای خریدش کشیده بود.
    گفت‌و‌شنود خانم‌ها به لطف فاطی به قدری گل انداخته که هنوز دستم به پریسا نرسیده بود. از بدو ورودشون با وجود این همه جمعیت به این نتیجه رسیدم که امشب وقت نامــزد*بازی نیست. امشب انگاری ناخواسته مجلسمون زنونه و مردونه شده بود. مردهایی که داشتن به کمک بابام، زغال‌های جوجه رو راه می‌‌انداختن و زن‌هایی که داشتن به همدیگه دستور آشپزی می‌‌دادن.

    زغال الماس‌مانندی روی سریِ قلیون می‌‌درخشید. تنگ بلور خوش‌اندامی که پیش روی جمشیدخان بود، عینِ‌ِهو قمری قل‌قل می‌کرد. صدای قلیون جمشیدخان -که روی تخت نشسته بود- و کلی دود غلیظ -که بوی دو سیب می‌داد- همراه با هر کامی که می‌‌گرفت، اطراف رو پر می‌‌کرد. امشب خیلی خوب حس کردم پدرم و جمشیدخان گرم‌تر و صمیمانه‌تر به هم دست دادن. می‌‌دیدم امشب حرف‌هایی هم داشتن که آروم دم گوش هم پچ‌پچ کنن.
    ساعت ده شده بوده و با خیال نسبتا راحت‌تری، با این‌که دلم پیش پریسا بود؛ ولی سعی می‌‌کردم خودم رو بین جمع آقایون جا بدم. هر از گاهی من، گاهی هم پرویز این زغال‌های گرگرفته رو بادی می‌‌زدیم تا جوجه‌های سیخ‌شده از آشپزخونه بیاد بیرون.
    امشب خیلی بد به مسیر‌های دید پرویز، برادرزنم، پیله کرده بودم. سی‌ودوساله بود؛ درست هم‌سن سکینه. پسری که فهمیده بودم چقدر روی ناموسش غیرت داره. پریسا گفته بود یه وقت‌هایی گیر میده. می‌‌گفت سختی‌های بی‌موردش رو اعصاب آدم راه میره. شاید با وجود دونستن همین‌ها بود که مطمئن بودم این دوتا هیچ‌جوره به درد هم نمی‌خورن. فاطی چندسالی می‌شد که بیرون کار می‌‌کرد، استقلال مالی داشت، تو اجتماع گشته بود و سطح توقعاتش زمین تا آسمون با کوثر و خواهرای دیگه‌ام تفاوت داشت. به لطف طبعِ پاچه‌خاریش، آزاد و رنگارنگ لباس می‌‌پوشید و به‌شدت حساس بود کسی در مورد پوششش نظر بده.
    اما خب خدا رو شکر تا الان تعقیب و گریز نگاه‌های من و پرویز به نتیجه نرسیده بود.
    به خواست بابا، خانم‌ها آماده‌باش خورده، مشغول پهن‌کردن سفره شدن.
    جمشیدخان حالا از کنار قلیون بلند شده، پیش پدر و پرویز مشغول آوازخونی شد. صدای دل‌نشینی داشت.
    کنار منقل‌ها دیگه جا نبود. روی تخت نشستم و به صدای خوش‌آهنگ جمشیدخان گوش دادم.
    - زغال زندگیم خاکستری شد... همه‌ش سوخت، عجب دردسری شد.
    به وَللّه رفته طعمِ زندگانی... ای زغال چی مطربی کی عنتری شد.
    تو حال و هوای جمشیدخان قدم می‌‌زنم که حس می‌‌کنم کسی کنار دستم، روی تخت می‌‌شینه. نگاهی گذرا می‌‌اندازم؛ اما باز به سرعت چشم برمی‌‌گردونم. چه لبخند شیرینی به هول‌کردن من
    می‌زنه.
    - مادر و کوثرجون گفتن داخل دیگه کاری ندارن، گفتن بیام پیش شما که تنها نشستی.
    خب این یعنی الان به خواست خودش نیومده؟ خبب این برای منِ اول راهی که خیلی مهم نبود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دختران من

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/08
    ارسالی ها
    957
    امتیاز واکنش
    18,064
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شیراز
    نگاهم به دمپایی‌های بزرگِ آبی‌رنگش می‌‌افته؛ چقدر برای پاهاش بزرگ بودن.
    - پریساخانم؟
    - بله؟
    - چقدر رنگ زرشکی بهتون میاد!
    - زرشکی؟
    - آره دیگه؛ رنگ روسری‌تون.
    روسری که خیلی قشنگ و مرتب دور سرش پیچیده بود. یه تک‌خنده‌ی صدادار می‌‌کنه.
    - این که زرشکی نیست، بهش میگن آلبالویی.
    - اِ... واقعاً؟ به زرشکی بیشتر می‌‌زنه‌ها.
    - حالا آلبالویی یا زرشکی؟
    هول می‌کنم. من همیشه تو تشخیص رنگ‌ها افتضاح بودم. اما شاید الان برای دختری که دیگه هیچ اعتمادی به جنس مخالفش نداره، وقت د*لـ*ـبر*ی‌کردن باشه.
    - حالا... حالا... اصلاً هردوتاش.
    پریسا به هول‌کردن من می‌‌خنده و من نگاه گریزونم روی پرویز و فاطی می‌شینه.
    - آقاپرویز بی‌زحمت این یه سیخ رو خیلی باد نزن تا طلایی شه. من دوست دارم جوجه آب‌دار باشه.
    - چشم این سیخ مخصوص، سفارشی برای شما.
    دوست نداشتم خواهر مهربونم لبخند قشنگش رو تو چشم‌های مشتاق پرویز بندازه. باز دوباره
    عصب‌هام بازی درمیارن. سعی می‌‌کنم حواس خودم رو به جای دیگه‌ای پرت کنم.
    خیلی یهویی به زبون میارم:
    - پریساخانم، شما جوجه دوست داری؟
    - به شرطی که خوب پخته و برشته بشه.
    درست برعکس فاطی.
    - الان برمی‌‌گردم.
    می‌دیدم با چشم دنبالم میاد، می‌‌دیدم حواسش به منه.
    - پدرجان بی‌زحمت این یه سیخ بال و کتفش رو خوب برشته کنید.
    جمشیدخان بهم لبخند می‌‌زنه. پدرم مشتاقانه میگه:
    - چشم، رو چشمم!
    حالا می‌‌فهمم که وقتی پدرم می‌‌گفت یه توجه ساده، یعنی چی. یعنی اهمیت به جزئیاتی که دور از ذهن طرف باشه. سر جام برمی‌‌گردم. این بار جایی نزدیک‌تر کنارش جا خوش می‌‌کنم. این برخورد بازوهامون رو با لـ*ـذ*ت مزه‌مزه می‌‌کنم.
    مطمئنم این لبخندِ زیبا، از سر رضایت روی لبش جا خوش کرد.
    - سفارشتون آماده‌ست.
    به هوای صحبت‌کردن، کمی خودش رو کنار می‌‌کشه. کی قراره این دختر به من اعتماد کنه؟
    - ممنون. میگم آقاجواد، شما برنامه‌تون برای خونه چیه؟
    وای یا خدا! این‌قدر قلب و مغزم درگیر شادی به‌دست‌آوردن پریسا بود که سنگ به این بزرگی رو پیش روم ندیدم. خدایا چقدر زندگیِ کوتاه‌مدت من پر از سنگلاخ بود! هر سنگ رو از پیش روم برمی‌‌داشتم، می‌‌دیدم سنگ‌های بزرگ‌تری در راهه. سلیقه‌ی پریسا دستم نبود، خبری هم از سطح توقعش نداشتم و این به دل‌شوره‌ی ته دلم دامن می‌‌زد.
    - راستش نزدیک به چهارساله هرچی درآوردم به خواست پدرم پس‌انداز کردم. مبلغ خوبی هم جمع کردم. باید بشینیم یه حساب‌کتاب کنیم، خرج عروسی رو ازش کم کنیم...
    پدر: بچه‌ها بلند شید بیاید که الان سرد میشه از دهن می‌‌افته.
    پریسا: چشم پدرجان.
    پدرم چقدر زود اعتماد این پری رو به دست آورده بود. تمام تدارکاتی که تو طول هفته دنبالشون دویده بودیم، الان سر سفره، یک‌جا جمع بود. دیس‌های گرد بلور مادرم، پر از برنج‌های زعفرونی بود؛ زعفرونی که سکینه کمیش رو روی زمین ریخت و کم بود کتک مفصلی از مادر نوش جان کنه! «
    خدا ذلیلت کنه دختر! الکی که بهش نمیگن طلای سرخ. دست‌وپاچلفتی!»
    با دیدن این پلو زعفرونی، خنده‌ام می‌‌گیره وقتی یادم می‌‌افته فاطی و کوثر با چه اوضاعی ضمانتش رو کردن.
    به سلیقه‌ی کوثر که سررشته‌ی خوبی تو سفره‌آرایی داشت، زرشک‌های سرخ و براق دور‌تادور برنج رو شکل داده بودن. این ژله‌های رنگارنگ هم کارِ دست کوثر بودن. اون دو سینی سالاد فصل هم به دست رقیه خیلی خوب و یک‌دست خرد شده و چیده شده بودن. شک نداشتم اون گل‌های محمدیِ کوچیک و خشک‌شده که روی ماست و خیارها چشمک می‌‌زد، کار سکینه بود و باز مثل همیشه کارای راحت سفره برای فاطی؛ درست مثل تو تنگ ریختن دوغ و نوشابه‌ها. چقدر خوشحال بودم از سفره‌ی رنگینی که امشب به احترام و حرمت من این‌چنین شاهانه پهن شد. حتی شام امشب هم اسم دهن پرکنی داشت.

    به لطف پدر و جمشیدخان، کنار پریسا نشستم. از نشستنِ پرویز، اون هم درست کنار دستم، کمی معذب شدم. آخه دلم می‌‌خواست خودم بهترین بال و کتف‌های برشته‌شده رو براش بذارم.
    فاطی می‌‌خواد روبروم -که دید خوبی به پرویز داره- بشینه. نمی‌دونم حسم چی بود؛ غیرت بود؟ حساسیت بود؟ هرچی بود خوشم نمی‌اومد دقیقاً روبروی این مرد تنومند بشینه.
    - فاطی‌جان بی‌زحمت فلفل قرمز رو هم برام بیار.
    تا فاطی برگرده، تمامِ روبروی ما با اومدن پونه و شوهرش و با نشستن بچه‌های رقیه پر شد.
    این لبخندِ روی لبم از روی شیطنت نبود؛ از خوشحالی گرفتن نقشه‌ام بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا