- من دروغ نمیگم.
- چرا؟
- چرا دروغ نمیگم؟
- نه. چرا نداشتی؟
- شجاعت نداشتم بگم شغلم چیه؛ میترسیدم براش کسر شأن باشه تا با یه...
- مگه شغلت چشه؟
- پاکبان، رُفتگر یا شاید هم آشغالی. هیچ دختری دوست نداره my friend ش از این قشر باشه. میدونم تو هم به اجبار خانوادهت با شغل من کنار اومدی.
سکوت طولانیش داره به صحت حرفهام مُهرِ تأیید میزنه.
- شاید شغلت رو دوست نداشته باشم؛ اما مشکلی هم باهاش ندارم.
من امروز برای اولین بار از شغلم شرمسار شدم.
- میدونم برات کسر شأنه تا همسرِ یه پاکبان باشی.
دروغ که نگفت هیچ، درنهایت صداقت هم خیلی محکم گفت:
- سعی میکنم باهاش کنار بیام. البته فکر میکنم شخصیت و اخلاق خوبی که داری سرپوش...
- روی کارم سرپوش بذاره؟
- میشه این بحث بیفایده رو تموم کنیم؟
این بُعد شناختهشدهی جدید رو دوست داشتم. پریسا دنبال بحث نبود، دنبال ناراحتکردنم با زبون تیزش نبود. شک نداشتم پریِ منتظرایستادهی روبروم، همتیم خودم بود. شک نداشتم نمیتونه مثل خواهرم تندوتیز حرف بزنه. نمیتونه زهر، آلودهی کلامش کنه.
- شمارهم رو میزنی؟
- اذیت نمیکنی؟
این جدیدترین کشف من از وجودِ ریزهمیزهی این دختر شد.
- صفر نهصدوسیونه...
نگاهش میکنم. منتظر نگاهم میکنه. اذیتش کنم؟ چقدر با بودن این پری من از خودم دور میشم.
هردو با هم میخندیم؛ من به نگاه شاکی اون، اون به نگاه مسخرهی من.
دستکش مشکیرنگم رو از دستم بیرون میکشم. دستهام گرمه گرمه. گوشی رو از مابین دستهای استخونی و ظریفش آروم میکشم؛ گرمای سرانگشتهام با سردی انگشتهاش آشنا میشه. این اولین تماس فیزیکی ماست. من فقط فکر میکردم قند و شکر شیرینه، این که از دستهی شیرینیجات هم شیرینتره! آخر، خواستن این دختر من رو از راه به در کرد. آخر با این طبع آرومش، آرومآروم من رو کشید تو دنیای پردرد خودش.
- صفر نهصدوسیونه... سی...
گره خوردم به دختری که کنجکاو برای دیدن صفحهی گوشیش، به سمتم سرک میکشید. نفس گرمش تو این سردیِ خاص اسفند پوست دستم رو گزگز میکنه. من موندم و احساسم.
شمارهی خودم رو میگیرم. زنگِ تیز و قدیمی نوکیا از جیب شلوار نارنجیرنگم جیغ میکشه.
- به چه اسمی ذخیرهش کنم؟
گوشیش رو با احتیاط از دستم میکشه.
- شما زحمت نکشید، خودم ذخیرهش میکنم. من دیگه برم، فعلاً.
این «فعلاً»گفتنش گوشت میشه به تنِ پر از انتظارم. این پری ازم خداحافظی نمیکنه.
- به امید دیدار.
لبخند میزنه و رو برمیگردونه. بهترین انتخاب من همین دختری بود که سر کرده تو گوشی داره از من دور میشه.
و اما خیلی طول نکشید تا من اون شمارهی افتاده رو گوشیم رو تکرار زدم. شماره رو به نام بزرگترین شادی زندگیم، یعنی «پریسا» ذخیره کردم. با یه اضطراب شیرین و یه ترس خفیف و بیجون منتظرِ وصلشدن تماسم بودم.
با پدر و مادرم حرف زده بودم؛ اجازه گرفتم تا برای شروع مراسمهام دستبهکار شم. انگار تا سند ششدنگ این دختر به نامم نمیخورد، این قلبم خیال نداشت راحت یه گوشه استراحت کنه. انگار باید صفحهی دوم شناسنامهاش رو تصاحب میکردم تا امنیت به قلبم کوک بخوره.
- سلام آقاجواد.
من یه روزی جواب این سلامگفتنش رو با سلام به روی ماهت میدم.
- علیک سلام.
یه سکوت، هم شیطون، هم دلهرهآور، هم... اصلاً شنیدن صدای نفسهایی که پشت خط منتظر جملههاست، یه حال عجیب و خوبی داشت.
- الو؟
در برابرِ این الوی آرومی که پریسا برام میفرسته، سکوت میکنم.
- آقاجواد؟
به شیرینی شنیدنِ اسمم به این آرومی، میخندم.
- رفتی؟ قطع شد؟
رودست خورده، به خیال خودش اون صدای آروم و شیطونش به گوشم نمیخوره.
- آقاجواد داری اذیت میکنی؟ قطع نمیکنم که شارژت برهها.
عالیه! رفت رو دندهی لجولجبازی.
- یک دقیقه و دو ثانیه.
کاش این دختر به خواست خودش بهم بله داده بود تا میتونستم امشب تو این لحظاتی که حال خوبی دارم، قشنگترین جملهی دنیا رو بگم.
- پریسا؟
- آها! ترسیدی شارژتون تموم شه؟
دوست داشتم که یه وقتهایی جمعم میزد و یه وقتهایی هم «تو» خطاب میشدم. من از امشب که برای اولین بار خودم رو به یه کارت شارژ دهتومنی مهمون کردم، قید پساندازکردن رو زدم. اون دختری که دلم میخواست پساندازهام رو خرجش کنم، الان پشت خط منتظرم بود.
- ازدستدادنِ تو من رو بیشتر میترسوند.
باید کمکم شروع میکردم اون اعتماد ازدسترفته رو بهش برگردونم.
این سکوت فراری از من، رفت و روی زبون سنگینشدهی پریسا نشست.
- پریسا؟ رفتی؟ قطع شد؟ شارژم تموم میشهها.
- نه... نه هستم... بله؟
میدونستم هضم این جملات براش سخت شده؛ ولی من شروین نبودم که باورش براش غیرممکن باشه.
- پریسا... فردا بریم آزمایش خون؟
- چرا؟
- چرا دروغ نمیگم؟
- نه. چرا نداشتی؟
- شجاعت نداشتم بگم شغلم چیه؛ میترسیدم براش کسر شأن باشه تا با یه...
- مگه شغلت چشه؟
- پاکبان، رُفتگر یا شاید هم آشغالی. هیچ دختری دوست نداره my friend ش از این قشر باشه. میدونم تو هم به اجبار خانوادهت با شغل من کنار اومدی.
سکوت طولانیش داره به صحت حرفهام مُهرِ تأیید میزنه.
- شاید شغلت رو دوست نداشته باشم؛ اما مشکلی هم باهاش ندارم.
من امروز برای اولین بار از شغلم شرمسار شدم.
- میدونم برات کسر شأنه تا همسرِ یه پاکبان باشی.
دروغ که نگفت هیچ، درنهایت صداقت هم خیلی محکم گفت:
- سعی میکنم باهاش کنار بیام. البته فکر میکنم شخصیت و اخلاق خوبی که داری سرپوش...
- روی کارم سرپوش بذاره؟
- میشه این بحث بیفایده رو تموم کنیم؟
این بُعد شناختهشدهی جدید رو دوست داشتم. پریسا دنبال بحث نبود، دنبال ناراحتکردنم با زبون تیزش نبود. شک نداشتم پریِ منتظرایستادهی روبروم، همتیم خودم بود. شک نداشتم نمیتونه مثل خواهرم تندوتیز حرف بزنه. نمیتونه زهر، آلودهی کلامش کنه.
- شمارهم رو میزنی؟
- اذیت نمیکنی؟
این جدیدترین کشف من از وجودِ ریزهمیزهی این دختر شد.
- صفر نهصدوسیونه...
نگاهش میکنم. منتظر نگاهم میکنه. اذیتش کنم؟ چقدر با بودن این پری من از خودم دور میشم.
هردو با هم میخندیم؛ من به نگاه شاکی اون، اون به نگاه مسخرهی من.
دستکش مشکیرنگم رو از دستم بیرون میکشم. دستهام گرمه گرمه. گوشی رو از مابین دستهای استخونی و ظریفش آروم میکشم؛ گرمای سرانگشتهام با سردی انگشتهاش آشنا میشه. این اولین تماس فیزیکی ماست. من فقط فکر میکردم قند و شکر شیرینه، این که از دستهی شیرینیجات هم شیرینتره! آخر، خواستن این دختر من رو از راه به در کرد. آخر با این طبع آرومش، آرومآروم من رو کشید تو دنیای پردرد خودش.
- صفر نهصدوسیونه... سی...
گره خوردم به دختری که کنجکاو برای دیدن صفحهی گوشیش، به سمتم سرک میکشید. نفس گرمش تو این سردیِ خاص اسفند پوست دستم رو گزگز میکنه. من موندم و احساسم.
شمارهی خودم رو میگیرم. زنگِ تیز و قدیمی نوکیا از جیب شلوار نارنجیرنگم جیغ میکشه.
- به چه اسمی ذخیرهش کنم؟
گوشیش رو با احتیاط از دستم میکشه.
- شما زحمت نکشید، خودم ذخیرهش میکنم. من دیگه برم، فعلاً.
این «فعلاً»گفتنش گوشت میشه به تنِ پر از انتظارم. این پری ازم خداحافظی نمیکنه.
- به امید دیدار.
لبخند میزنه و رو برمیگردونه. بهترین انتخاب من همین دختری بود که سر کرده تو گوشی داره از من دور میشه.
و اما خیلی طول نکشید تا من اون شمارهی افتاده رو گوشیم رو تکرار زدم. شماره رو به نام بزرگترین شادی زندگیم، یعنی «پریسا» ذخیره کردم. با یه اضطراب شیرین و یه ترس خفیف و بیجون منتظرِ وصلشدن تماسم بودم.
با پدر و مادرم حرف زده بودم؛ اجازه گرفتم تا برای شروع مراسمهام دستبهکار شم. انگار تا سند ششدنگ این دختر به نامم نمیخورد، این قلبم خیال نداشت راحت یه گوشه استراحت کنه. انگار باید صفحهی دوم شناسنامهاش رو تصاحب میکردم تا امنیت به قلبم کوک بخوره.
- سلام آقاجواد.
من یه روزی جواب این سلامگفتنش رو با سلام به روی ماهت میدم.
- علیک سلام.
یه سکوت، هم شیطون، هم دلهرهآور، هم... اصلاً شنیدن صدای نفسهایی که پشت خط منتظر جملههاست، یه حال عجیب و خوبی داشت.
- الو؟
در برابرِ این الوی آرومی که پریسا برام میفرسته، سکوت میکنم.
- آقاجواد؟
به شیرینی شنیدنِ اسمم به این آرومی، میخندم.
- رفتی؟ قطع شد؟
رودست خورده، به خیال خودش اون صدای آروم و شیطونش به گوشم نمیخوره.
- آقاجواد داری اذیت میکنی؟ قطع نمیکنم که شارژت برهها.
عالیه! رفت رو دندهی لجولجبازی.
- یک دقیقه و دو ثانیه.
کاش این دختر به خواست خودش بهم بله داده بود تا میتونستم امشب تو این لحظاتی که حال خوبی دارم، قشنگترین جملهی دنیا رو بگم.
- پریسا؟
- آها! ترسیدی شارژتون تموم شه؟
دوست داشتم که یه وقتهایی جمعم میزد و یه وقتهایی هم «تو» خطاب میشدم. من از امشب که برای اولین بار خودم رو به یه کارت شارژ دهتومنی مهمون کردم، قید پساندازکردن رو زدم. اون دختری که دلم میخواست پساندازهام رو خرجش کنم، الان پشت خط منتظرم بود.
- ازدستدادنِ تو من رو بیشتر میترسوند.
باید کمکم شروع میکردم اون اعتماد ازدسترفته رو بهش برگردونم.
این سکوت فراری از من، رفت و روی زبون سنگینشدهی پریسا نشست.
- پریسا؟ رفتی؟ قطع شد؟ شارژم تموم میشهها.
- نه... نه هستم... بله؟
میدونستم هضم این جملات براش سخت شده؛ ولی من شروین نبودم که باورش براش غیرممکن باشه.
- پریسا... فردا بریم آزمایش خون؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: