- عضویت
- 2017/03/01
- ارسالی ها
- 531
- امتیاز واکنش
- 22,371
- امتیاز
- 671
- نمای بیرون استوانهای باشه و داخل به اندازه ۱۰ یا ۱۵ طبقه مارپیچی باشه. منظورم اینه که مثل پاساژهای دیگه وقتی سر بلند میکنی تا آخرین طبقه دیده نشه. مثل یه جاده که میخواد بره نوک کوه و باید دور کوه بچرخه ساخته بشه.
رایان لبخندی زد و گفت:
- خب؟
با اعتماد به نفس بیشتری ادامه دادم:
- این طوری اون کوهی که در نظر گرفتیم میشه مرکز پاساژ که میتونه تو خالی باشه و شما ازش به عنوان کافه استفاده کنید.
زمزمه یکی از مردها که نامش حسام بود بلند شد:
- فوقالعادهست!
مریم لب زد:
- به نظر من طرح جالبیه.
رایان هم تایید کرد:
- درسته؛ همین رو می کشیم.
لبخندی زدم و به آبتین نگاه کردم که چشمکی برایم زد و لب زد:
- فوقالعادهای!
از تعریفش بیشتر از همه لـ*ـذت بردم. رسم طرح شروع شد. تا نزدیک ظهر کار کردیم و رایان دستور استراحت داد. کار گروهی جالبتر از تنها کار کردن بود؛ هرچند همه هنگام کار خیلی جدی بودند. اما از نظر من جذابتر آمد. پدرام زنگ زد و سفارش غذا داد. من و مریم و دو نفر از خانمهای دیگر که یکی الهام و دیگری یاس بودند به اتاق رفتیم تا موقع ناهار استراحت کنیم. یاس گفت:
- چند سالته طهورا؟
- ۱۹ سالمه.
متعجب لب زد:
- شوخی میکنی؟ من ۲۷ سالمه تا حالا طرح به این قشنگی نداده بودم.
الهام هم گفت:
- به سن نیست به استعداده.
مریم گفت:
- حالا دعوا نکنین بذارین یکم بخوابم.
الهام لب زد:
- وا! تو که همهش با این شوهرت تو هواپیما خواب بودی.
متعجب پرسیدم:
- شوهرت؟
مریم جواب داد:
- آره، حسام همسرمه.
- آها، بقیه ازدواج کردین؟
یاس لب زد:
- نه من و الهام مجردیم.
لبخندی زدم که یاس ادامه داد:
- تو چی؟
- من؟! کی تو سن ۱۹ سالگی ازدواج میکنه که من بکنم؟
مریم گفت:
- من هفده سالم بود ازدواج کردم.
- نه بابا!
- جون تو!
تقهای به در خورد و صدای حسام آمد:
- خانوما غذا رو آوردن.
مریم بالشت را توی صورت یاس پرت کرد و گفت:
- بمیری که نذاشتی بخوابم.
- خب بعد از ناهار بخواب.
- مگه این رایان و اون رفیق بداخلاقش میذاره؟
بداخلاق؟ منظورش آبتین بود؟ او کجا بداخلاق است؟
شانهای بالا انداختم و از اتاق خارج شدم. همه کباب میخوردند و من و آبتین جوجه. نمیدانستم دلیل این کارها چیست؛ یعنی او هم مانند من احساسی دارد؟
بعد از ناهار همانطور که مریم گفت دوباره کار شروع شد و تا شب ادامه داشت. آخر شب همه از خستگی روی پا بند نبودند. دو اتاق بود که یکی مال حسام و مریم شد و دیگری مال من و یاس و الهام؛ مردها هم همه در پذیرایی تشک پهن کردند و خوابیدند.
قبل از خواب برای بار سوم در این مدتی که اینجا بودیم به پدر و مادر زنگ زدم و یک بار هم با اهورا صحبت کردم اما هنوز نتوانسته بودم با امیر صحبت کنم. آنطور که اهورا میگفت سخت در حال کار روی آلبومش است و میخواهد تا تیر آن را بیرون دهد. سر انگشتی هم حساب کنم امروز هفت آذر است و تا تیر، هشت ماه دیگر فرصت بود. پس چرا اینقدر به خودش زحمت میداد؟
بالاخره با اعتراض بچهها تماس را قطع کردم و روی تشکی که یاس برایم پهن کرده بود دراز کشیده و به خواب رفتم.
***
فردای آن روز سری به زمین زدیم. زمین بزرگی بود، شاید دو یا سه برابر زمین هتل. به مدت سه روز بدون استراحت فقط روی طرح کار کردیم؛ اما روز چهارم من دیگر توان کار کردن نداشتم. آدمی نبودم که بتوانم به مدت طولانی یک جا مستقر شوم، از این رو واقعا برایم سخت و عذابدهنده بود. صبح صبحانه مختصری خوردیم که رایان باز دستور شروع کار داد. انگار دیگر اعضای گروه به این وضع عادت داشتند. همه دور میز جمع شدند و منتظر به من نگاه کردند که گفتم:
- من دیگه حوصله ندارم.
رایان پرسید:
- چی؟
- من امروز می خوام استراحت کنم.
حسام گفت:
- ما اینجا برای استراحت نیومدیم.
دستهایم را به بغـ*ـل زدم و گفتم:
- خب شما میتونین کار کنید.
صدای آبتین از روی پلهها آمد:
- حق با طهوراس. لازم نیست خودکشی کنین که؛ من و طهورا امروز میریم بیرون.
به دهان رایان چشم دوختم تا موافقت کند. سر تکان داد و گفت:
- باشه تا بعدازظهر آزادین. هر کار میخواین بکنین.
با ذوق به سمت اتاق دویدم. سوئیشرت سورمهای رنگم را به همراه جین و شال سورمهای پوشیدم. رژ صورتی با خط چشم نازک پشت چشمانم کشیدم و رفتم بیرون. آبتین هم سوئیشرتش را پوشیده بود. با دیدنم چشمکی زد و گفت:
- خوشگل شدی.
با خجالت سرم را پایین انداختم. انگار بچهها تصمیم گرفته بودند در خانه استراحت کنند. رایان به سمتمان آمد و گفت:
- جایی میرین؟
آبتین جواب داد:
- میریم یه دوری بزنیم.
ـ پدرش این دختر و به من سپرده؛ میخوای کجا ببریش؟
اخمهای آبتین در هم رفت و گفت:
- لزومی نمیبینم به تو جوابی بدم. مطمئن باش اگه به نگرانی باشه من از تو نگرانترم.
و دستم را گرفت و دنبال خودش کشید. حمایتش را دوست داشتم اما نمیخواستم به آن عادت کنم. سوار ماشین که شدیم و متعجب گفتم:
- ماشین از کجا؟
فراری سفید رنگش را روشن کرد و گفت:
- اجارهایه.
- آها خیلی خوشگله.
- دوست داری؟
نگاهش کردم و پرسیدم:
- چی؟
- میگو پفکی.
- آره چهطور؟
- میخوام ببرمت یه جای فوقالعاده برای ناهار.
دیگر حرفی نزدم. یک ساعتی در راه بودیم تا رسیدیم. نمیدانستم مرا کجا آورده؛ اما اصلا به رستوران شباهت نداشت. بیشتر شبیه یک زیردریایی بود. نگاه متعجب مرا که دید لبخندی زد و گفت:
- یه زیردریایی شبیهسازی شدهست.
- زیردریایی شبیهسازیشده؟! خب چی کار میکنه؟
همانطور که مرا به داخل هل میداد گفت:
- زیردریایی چی کار میکنه دختر خوب؟
داخلش خیلی قشنگ بود. با این که تا به حال زیردریایی ندیده بودم؛ اما شبیه آنهایی بود که در فیلمها نشان میداد. دو صندلی خالی پیدا کردیم و کنار هم نشستیم. پنجرههایش مانند پنجرههای هواپیما دایره شکل بود. یک ربعی طول کشید تا صندلیهای زیردریایی پر شد.
رایان لبخندی زد و گفت:
- خب؟
با اعتماد به نفس بیشتری ادامه دادم:
- این طوری اون کوهی که در نظر گرفتیم میشه مرکز پاساژ که میتونه تو خالی باشه و شما ازش به عنوان کافه استفاده کنید.
زمزمه یکی از مردها که نامش حسام بود بلند شد:
- فوقالعادهست!
مریم لب زد:
- به نظر من طرح جالبیه.
رایان هم تایید کرد:
- درسته؛ همین رو می کشیم.
لبخندی زدم و به آبتین نگاه کردم که چشمکی برایم زد و لب زد:
- فوقالعادهای!
از تعریفش بیشتر از همه لـ*ـذت بردم. رسم طرح شروع شد. تا نزدیک ظهر کار کردیم و رایان دستور استراحت داد. کار گروهی جالبتر از تنها کار کردن بود؛ هرچند همه هنگام کار خیلی جدی بودند. اما از نظر من جذابتر آمد. پدرام زنگ زد و سفارش غذا داد. من و مریم و دو نفر از خانمهای دیگر که یکی الهام و دیگری یاس بودند به اتاق رفتیم تا موقع ناهار استراحت کنیم. یاس گفت:
- چند سالته طهورا؟
- ۱۹ سالمه.
متعجب لب زد:
- شوخی میکنی؟ من ۲۷ سالمه تا حالا طرح به این قشنگی نداده بودم.
الهام هم گفت:
- به سن نیست به استعداده.
مریم گفت:
- حالا دعوا نکنین بذارین یکم بخوابم.
الهام لب زد:
- وا! تو که همهش با این شوهرت تو هواپیما خواب بودی.
متعجب پرسیدم:
- شوهرت؟
مریم جواب داد:
- آره، حسام همسرمه.
- آها، بقیه ازدواج کردین؟
یاس لب زد:
- نه من و الهام مجردیم.
لبخندی زدم که یاس ادامه داد:
- تو چی؟
- من؟! کی تو سن ۱۹ سالگی ازدواج میکنه که من بکنم؟
مریم گفت:
- من هفده سالم بود ازدواج کردم.
- نه بابا!
- جون تو!
تقهای به در خورد و صدای حسام آمد:
- خانوما غذا رو آوردن.
مریم بالشت را توی صورت یاس پرت کرد و گفت:
- بمیری که نذاشتی بخوابم.
- خب بعد از ناهار بخواب.
- مگه این رایان و اون رفیق بداخلاقش میذاره؟
بداخلاق؟ منظورش آبتین بود؟ او کجا بداخلاق است؟
شانهای بالا انداختم و از اتاق خارج شدم. همه کباب میخوردند و من و آبتین جوجه. نمیدانستم دلیل این کارها چیست؛ یعنی او هم مانند من احساسی دارد؟
بعد از ناهار همانطور که مریم گفت دوباره کار شروع شد و تا شب ادامه داشت. آخر شب همه از خستگی روی پا بند نبودند. دو اتاق بود که یکی مال حسام و مریم شد و دیگری مال من و یاس و الهام؛ مردها هم همه در پذیرایی تشک پهن کردند و خوابیدند.
قبل از خواب برای بار سوم در این مدتی که اینجا بودیم به پدر و مادر زنگ زدم و یک بار هم با اهورا صحبت کردم اما هنوز نتوانسته بودم با امیر صحبت کنم. آنطور که اهورا میگفت سخت در حال کار روی آلبومش است و میخواهد تا تیر آن را بیرون دهد. سر انگشتی هم حساب کنم امروز هفت آذر است و تا تیر، هشت ماه دیگر فرصت بود. پس چرا اینقدر به خودش زحمت میداد؟
بالاخره با اعتراض بچهها تماس را قطع کردم و روی تشکی که یاس برایم پهن کرده بود دراز کشیده و به خواب رفتم.
***
فردای آن روز سری به زمین زدیم. زمین بزرگی بود، شاید دو یا سه برابر زمین هتل. به مدت سه روز بدون استراحت فقط روی طرح کار کردیم؛ اما روز چهارم من دیگر توان کار کردن نداشتم. آدمی نبودم که بتوانم به مدت طولانی یک جا مستقر شوم، از این رو واقعا برایم سخت و عذابدهنده بود. صبح صبحانه مختصری خوردیم که رایان باز دستور شروع کار داد. انگار دیگر اعضای گروه به این وضع عادت داشتند. همه دور میز جمع شدند و منتظر به من نگاه کردند که گفتم:
- من دیگه حوصله ندارم.
رایان پرسید:
- چی؟
- من امروز می خوام استراحت کنم.
حسام گفت:
- ما اینجا برای استراحت نیومدیم.
دستهایم را به بغـ*ـل زدم و گفتم:
- خب شما میتونین کار کنید.
صدای آبتین از روی پلهها آمد:
- حق با طهوراس. لازم نیست خودکشی کنین که؛ من و طهورا امروز میریم بیرون.
به دهان رایان چشم دوختم تا موافقت کند. سر تکان داد و گفت:
- باشه تا بعدازظهر آزادین. هر کار میخواین بکنین.
با ذوق به سمت اتاق دویدم. سوئیشرت سورمهای رنگم را به همراه جین و شال سورمهای پوشیدم. رژ صورتی با خط چشم نازک پشت چشمانم کشیدم و رفتم بیرون. آبتین هم سوئیشرتش را پوشیده بود. با دیدنم چشمکی زد و گفت:
- خوشگل شدی.
با خجالت سرم را پایین انداختم. انگار بچهها تصمیم گرفته بودند در خانه استراحت کنند. رایان به سمتمان آمد و گفت:
- جایی میرین؟
آبتین جواب داد:
- میریم یه دوری بزنیم.
ـ پدرش این دختر و به من سپرده؛ میخوای کجا ببریش؟
اخمهای آبتین در هم رفت و گفت:
- لزومی نمیبینم به تو جوابی بدم. مطمئن باش اگه به نگرانی باشه من از تو نگرانترم.
و دستم را گرفت و دنبال خودش کشید. حمایتش را دوست داشتم اما نمیخواستم به آن عادت کنم. سوار ماشین که شدیم و متعجب گفتم:
- ماشین از کجا؟
فراری سفید رنگش را روشن کرد و گفت:
- اجارهایه.
- آها خیلی خوشگله.
- دوست داری؟
نگاهش کردم و پرسیدم:
- چی؟
- میگو پفکی.
- آره چهطور؟
- میخوام ببرمت یه جای فوقالعاده برای ناهار.
دیگر حرفی نزدم. یک ساعتی در راه بودیم تا رسیدیم. نمیدانستم مرا کجا آورده؛ اما اصلا به رستوران شباهت نداشت. بیشتر شبیه یک زیردریایی بود. نگاه متعجب مرا که دید لبخندی زد و گفت:
- یه زیردریایی شبیهسازی شدهست.
- زیردریایی شبیهسازیشده؟! خب چی کار میکنه؟
همانطور که مرا به داخل هل میداد گفت:
- زیردریایی چی کار میکنه دختر خوب؟
داخلش خیلی قشنگ بود. با این که تا به حال زیردریایی ندیده بودم؛ اما شبیه آنهایی بود که در فیلمها نشان میداد. دو صندلی خالی پیدا کردیم و کنار هم نشستیم. پنجرههایش مانند پنجرههای هواپیما دایره شکل بود. یک ربعی طول کشید تا صندلیهای زیردریایی پر شد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: