کامل شده رمان دنیای بعد از تو | مهسا ولی زاده کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Mahsaye

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/03/01
ارسالی ها
531
امتیاز واکنش
22,371
امتیاز
671
- نمای بیرون استوانه‌ای باشه و داخل به اندازه ۱۰ یا ۱۵ طبقه مارپیچی باشه. منظورم اینه که مثل پاساژهای دیگه وقتی سر بلند می‌کنی تا آخرین طبقه دیده نشه. مثل یه جاده که می‌خواد بره نوک کوه و باید دور کوه بچرخه ساخته بشه.
رایان لبخندی زد و گفت:
- خب؟
با اعتماد به نفس بیشتری ادامه دادم:
- این طوری اون کوهی که در نظر گرفتیم میشه مرکز پاساژ که می‌تونه تو خالی باشه و شما ازش به عنوان کافه استفاده کنید.
زمزمه یکی از مردها که نامش حسام بود بلند شد:
- فوق‌العاده‌ست!
مریم لب زد:
- به نظر من طرح جالبیه.
رایان هم تایید کرد:
- درسته؛ همین رو می کشیم.
لبخندی زدم و به آبتین نگاه کردم که چشمکی برایم زد و لب زد:
- فوق‌العاده‌ای!
از تعریفش بیشتر از همه لـ*ـذت بردم. رسم طرح شروع شد. تا نزدیک ظهر کار کردیم و رایان دستور استراحت داد. کار گروهی جالب‌تر از تنها کار کردن بود؛ هرچند همه هنگام کار خیلی جدی بودند. اما از نظر من جذاب‌تر آمد. پدرام زنگ زد و سفارش غذا داد. من و مریم و دو نفر از خانم‌های دیگر که یکی الهام و دیگری یاس بودند به اتاق رفتیم تا موقع ناهار استراحت کنیم. یاس گفت:
- چند سالته طهورا؟
- ۱۹ سالمه.
متعجب لب زد:
- شوخی می‌کنی؟ من ۲۷ سالمه تا حالا طرح به این قشنگی نداده‌ بودم.
الهام هم گفت:
- به سن نیست به استعداده.
مریم گفت:
- حالا دعوا نکنین بذارین یکم بخوابم.
الهام لب زد:
- وا! تو که همه‌ش با این شوهرت تو هواپیما خواب بودی.
متعجب پرسیدم:
- شوهرت؟
مریم جواب داد:
- آره، حسام همسرمه.
- آها، بقیه ازدواج کردین؟
یاس لب زد:
- نه من و الهام مجردیم.
لبخندی زدم که یاس ادامه داد:
- تو چی؟
- من؟! کی تو سن ۱۹ سالگی ازدواج می‌کنه که من بکنم؟
مریم گفت:
- من هفده سالم بود ازدواج کردم.
- نه بابا!
- جون تو!
تقه‌ای به در خورد و صدای حسام آمد:
- خانوما غذا رو آوردن.
مریم بالشت را توی صورت یاس پرت کرد و گفت:
- بمیری که نذاشتی بخوابم.
- خب بعد از ناهار بخواب.
- مگه این رایان و اون رفیق بداخلاقش می‌ذاره؟
بداخلاق؟ منظورش آبتین بود؟ او کجا بداخلاق است؟
شانه‌ای بالا انداختم و از اتاق خارج شدم. همه کباب می‌خوردند و من و آبتین جوجه. نمی‌دانستم دلیل این کارها چیست؛ یعنی او هم مانند من احساسی دارد؟
بعد از ناهار همان‌طور که مریم گفت دوباره کار شروع شد و تا شب ادامه داشت. آخر شب همه از خستگی روی پا بند نبودند. دو اتاق بود که یکی مال حسام و مریم شد و دیگری مال من و یاس و الهام؛ مردها هم همه در پذیرایی تشک پهن کردند و خوابیدند.
قبل از خواب برای بار سوم در این مدتی که این‌جا بودیم به پدر و مادر زنگ زدم و یک بار هم با اهورا صحبت کردم اما هنوز نتوانسته بودم با امیر صحبت کنم. آن‌طور که اهورا می‌گفت سخت در حال کار روی آلبومش است و می‌خواهد تا تیر آن را بیرون دهد. سر انگشتی هم حساب کنم امروز هفت آذر است و تا تیر، هشت ماه دیگر فرصت بود. پس چرا این‌قدر به خودش زحمت می‌داد؟
بالاخره با اعتراض بچه‌ها تماس را قطع کردم و روی تشکی که یاس برایم پهن کرده بود دراز کشیده و به خواب رفتم.
***
فردای آن روز سری به زمین زدیم. زمین بزرگی بود، شاید دو یا سه برابر زمین هتل. به مدت سه روز بدون استراحت فقط روی طرح کار کردیم؛ اما روز چهارم من دیگر توان کار کردن نداشتم. آدمی نبودم که بتوانم به مدت طولانی یک جا مستقر شوم، از این رو واقعا برایم سخت و عذاب‌دهنده بود. صبح صبحانه مختصری خوردیم که رایان باز دستور شروع کار داد. انگار دیگر اعضای گروه به این وضع عادت داشتند. همه دور میز جمع شدند و منتظر به من نگاه کردند که گفتم:
- من دیگه حوصله ندارم.
رایان پرسید:
- چی؟
- من امروز می خوام استراحت کنم.
حسام گفت:
- ما اینجا برای استراحت نیومدیم.
دست‌هایم را به بغـ*ـل زدم و گفتم:
- خب شما می‌تونین کار کنید.
صدای آبتین از روی پله‌ها آمد:
- حق با طهوراس. لازم نیست خودکشی کنین که؛ من و طهورا امروز میریم بیرون.
به دهان رایان چشم دوختم تا موافقت کند. سر تکان داد و گفت:
- باشه تا بعدازظهر آزادین. هر کار می‌خواین بکنین.
با ذوق به سمت اتاق دویدم. سوئیشرت سورمه‌ای رنگم را به همراه جین و شال سورمه‌ای پوشیدم. رژ صورتی با خط چشم نازک پشت چشمانم کشیدم و رفتم بیرون. آبتین هم سوئیشرتش را پوشیده بود. با دیدنم چشمکی زد و گفت:
- خوشگل شدی.
با خجالت سرم را پایین انداختم. انگار بچه‌ها تصمیم گرفته بودند در خانه استراحت کنند. رایان به سمتمان آمد و گفت:
- جایی میرین؟
آبتین جواب داد:
- میریم یه دوری بزنیم.
ـ پدرش این دختر و به من سپرده؛ می‌خوای کجا ببریش؟
اخم‌های آبتین در هم رفت و گفت:
- لزومی نمی‌بینم به تو جوابی بدم. مطمئن باش اگه به نگرانی باشه من از تو نگران‌ترم.
و دستم را گرفت و دنبال خودش کشید. حمایتش را دوست داشتم اما نمی‌خواستم به آن عادت کنم. سوار ماشین که شدیم و متعجب گفتم:
- ماشین از کجا؟
فراری سفید رنگش را روشن کرد و گفت:
- اجاره‌ایه.
- آها خیلی خوشگله.
- دوست داری؟
نگاهش کردم و پرسیدم:
- چی؟
- میگو پفکی.
- آره چه‌طور؟
- می‌خوام ببرمت یه جای فوق‌العاده برای ناهار.
دیگر حرفی نزدم. یک ساعتی در راه بودیم تا رسیدیم. نمی‌دانستم مرا کجا آورده؛ اما اصلا به رستوران شباهت نداشت. بیشتر شبیه یک زیردریایی بود. نگاه متعجب مرا که دید لبخندی زد و گفت:
- یه زیردریایی شبیه‌سازی شده‌ست.
- زیردریایی شبیه‌سازی‌شده؟! خب چی کار می‌کنه؟
همان‌طور که مرا به داخل هل می‌داد گفت:
- زیردریایی چی کار می‌کنه دختر خوب؟
داخلش خیلی قشنگ بود. با این که تا به حال زیردریایی ندیده بودم؛ اما شبیه آن‌هایی بود که در فیلم‌ها نشان می‌داد. دو صندلی خالی پیدا کردیم و کنار هم نشستیم. پنجره‌هایش مانند پنجره‌های هواپیما دایره شکل بود. یک ربعی طول کشید تا صندلی‌های زیردریایی پر شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Mahsaye

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/01
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    22,371
    امتیاز
    671
    آن‌قدر هیجان داشتم که ناخن‌هایم را کف دستم فرو می‌کردم. گرمی دست آبتین مانع ادامه کارم شد. در چشم‌هایش نگاه کردم که گفت:
    - دستت رو سوراخ کردی دختر خوب!
    - آخه هیجان دارم.
    - منم اولین بار که سوار شدم هیجان داشتم.
    می‌خواستم بگویم وجود تو بر این هیجان می‌افزاید اما سکوت کردم. حرکت ناگهانی زیردریایی باعث شد فشار خفیفی به دست او بدهم که دستم را محکم گرفت و گفت:
    - پنجره رو نگاه کن.
    نگاهم چرخید سمت پنجره دایره شکل کنارم. باورم نمی‌شد! در دریا بودیم؛ اما چگونه؟
    با حیرت گفتم:
    - وای خدای من خیلی قشنگه.
    زمزمه‌اش را زیر گوشم شنیدم:
    - اما نه قشنگ‌تر از منظره‌ای که من می‌بینم.
    صورتم را چرخاندم سمتش. نگاهش در چشم‌هایم ثابت بود. خدای من؛ یعنی منظورش چشم‌های من بود؟
    بـ*ـو*سه‌اش که روی پلکم خورد باعث شد خودم را کنار بکشم. انگار او هم به خودش آمد و از من فاصله گرفت. خیلی زود زیردریایی از حرکت ایستاد و همه را پیاده کرد. از چیزی که می‌دیدم زبانم بند آمد. یک رستوران زیر دریا!
    تمام شیشه بود و ماهی‌های ریز و درشت در حال شنا بودند. دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم. دست آبتین را گرفتم و گفتم:
    - این‌جا، این‌جا معرکه‌ست!
    دستم را کشید به سمت میز و صندلی دونفره و روبه‌روی هم نشستیم. نمی‌توانستم باور کنم کوسه به این بزرگی کنارم شنا می‌کند. کمی خودم را از شیشه فاصله دادم که آبتین خندید و گفت:
    - نترس از پشت شیشه نمی‌تونه بخوردت.
    - واقعا کوسه‌ست؟
    ـ آره قشنگه!
    - وای این‌جا خیلی باحاله؛ ولی شیشه‌هاش نمی‌شکنه؟
    - نه هیچیش نمیشه؛ جنسش محکمه.
    - به این میگن یه طراحی فوق‌العاده! یه رستوران زیر دریا.
    نگاهش را به ماهی بزرگی که از کنارمان می‌گذاشت دوخت و گفت:
    - اما این‌جا که دریا نیست.
    - چی؟
    - اسم رستورانش «المحاره» به معنای صدفه، که دسترسی بهش با یه زیردریایی شبیه‌سازی شده امکان پذیره و آکواریوم زیبایی رو نمایش می‌ذاره.
    - می‌خوای بگی این آکواریومه؟
    نگاهی به مِنو انداخت و گفت:
    - آره یه آکواریوم خیلی خیلی بزرگ با یه میلیون لیتر آب.
    سری تکان دادم که مِنو را سمتم گرفت و پرسید:
    - چی می‌خوری؟
    - من فقط می‌خوام نگاه کنم اصلا اشتهام رو از دست دادم.
    خندید و گفت:

    - نمیشه که، غذاهای این رستوران مثل خود رستوران فوق‌العاده‌س.
    بدون اینکه چشم از نمای بی‌نظیر آکواریوم بردارم گفتم:
    - همون میگوی پفکی.
    چند لحظه بعد گارسون آمد و سفارش را گرفت و رفت. احساس می‌کردم مرا در یک گوی شیشه‌ای گذاشته‌ و انداخته‌اند در اعماق دریا. واقعا باورکردنی نبود که این یک آکواریوم شبیه سازی شده است. گوناگونی ماهی‌ها زیبایی‌اش را دو چندان می‌کرد. صدای آبتین آمد:
    - به من نگاه کن خانومی.
    نگاهم روی آبتین چرخید و ناخواسته لب زدم:
    - ممنون آبتین، تا حالا جایی به این زیبایی ندیده بودم.
    لبخند زد و جواب داد:
    - تمام دنیا رو نشونت میدم، تو لیاقتش رو داری.
    متعجب نگاهش کردم. منظورش چه بود؟
    خودش را با دیدن منظره زیبای آکواریوم سرگرم کرد. انگار علاقه به ادامه بحث نداشت و من نمی‌دانستم چرا هر بار به این‌جا می‌رسد سکوت می‌کند. دل من اعتراف می‌خواست، با اینکه می‌دانستم بودن کنارش کلی سختی و دردسر دارد؛ اما من عاشق آبتین بودم و این یک حس انکارناپذیر بود. پیش غذا را روی میز گذاشتند و من مشغول بازی با سالادم شدم. صدایش آمد:

    - اسکی بلدی؟
    - آره چه‌طور؟
    - می‌خوایم بریم پاتیناژ.
    با ذوق گفتم:
    - وای تو خیلی خوبی!
    - می‌دونم.
    - از خودراضی.
    بلند خندید. غذاها را روی میز چیدند و من مشغول خوردن میگوی خوشمزه روبه‌رویم شدم. تمام مدت حس می‌کردم ماهی‌ها مرا به خاطر خوردن هم نوعشان خیلی بد نگاه می‌کنند و کوسه‌ها و ماهی‌های بزرگ و کوچکی که از کنارم رد می‌شدند خودشان را به شیشه می‌کوبیدند. واقعاً غذا خوردن در همچین مکانی، فوق‌العاده رومانتیک بود.
    هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم با اولین عشق زندگی‌ام در همچین مکانی ناهار بخورم.
    دیگر جا برای دسر نداشتم. آبتین حساب کرد و بلند شدیم. باید با آن مکان زیبا خداحافظی می‌کردم؛ اما می‌دانستم یک روز باز هم به این‌جا می‌آیم. سوار زیردریایی شدیم و این بار من بودم که دست آبتین را گرفتم که باعث شد لبخندی روی لـ*ـب‌هایش نقش ببندد. از پنجره به بیرون نگاه کردم. واقعاً چه زیبا ساخته شده بود. صدای آبتین بلند شد:
    - این رستوران بین ۱۰ رستوران برتر جهانه.
    خیلی تعجب نکردم:
    - باید هم باشه! خیلی قشنگ ساخته شده.
    - حیوون‌ها رو دوست داری؟
    ـ حیوون‌ها نه؛ اما آبزیان رو خیلی دوست دارم.
    سری تکان داد و دیگر هیچ نگفت. من هم تمام مدت به بیرون چشم دوختم تا رسیدیم. وقتی پیاده شدیم متوجه شدم سر در ورودی نوشته بود: «مطعم المحاره»
    به معنای همان صدف که من موقع ورود متوجه‌اش نشدم. آبتین پرسید:
    - خوب کجا بریم؟
    - تا دو ساعت دیگه باید برگردیم؛ رایان شاکی میشه.
    - به اون ربطی نداره. باید از خداشم باشه طرح به اون قشنگی دادی بهش.
    - من شنیدم دبی پارک‌های بزرگ زیاد داره مگه نه؟
    سری تکان داد و گفت:
    - حیف که از بلندی می‌ترسی والّا سوار هلی‌کوپتر می‌شدیم تا دبی رو از بالا ببینی. یه پارک فوق‌العاده داره که بیشتر شبیه یه جزیره هست جدا از دبی؛ اما از بالا که نگاهش کنی یه طرح خیلی قشنگ ازش ساختن.
    آهی کشیدم و گفتم:

    - کاش می‌شد؛ اما می‌دونم برم سوار هلی‌کوپتر بشم اون بالا سکته رو می‌زنم.
    خندید و من نمی‌دانستم چه‌طور راضی به اعتراف ترسم شدم. اعترافی که تنها پیش امیرحسین کرده بودم. آخ که چه‌قدر دلم برایش تنگ شده بود!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahsaye

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/01
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    22,371
    امتیاز
    671
    در این چهار روز، سه بار با هم صحبت کردیم؛ اما خیلی نگران به نظر می‌آمد. انگار اصلا راضی به این سفر نبود. با توقف ماشین از فکر بیرون آمدم و متعجب پرسیدم:
    - این‌جا کجاست؟
    در را باز کرد و جواب داد:
    - باشگاه شبانه.
    پیاده شدیم. چه‌قدر فرهنگشان با ما فرق می‌کرد که مراکز جشن، مهمانی و باشگاه شبانه داشتند آن هم قانونی. پرسیدم:
    - این‌جا این‌جور کارا مشکلی نداره؟
    تک خنده‌ای کرد و گفت:
    - دختر خوب این‌جا خرید و فروش دختر هم آزاده.
    تقریبا داد زدم:
    - چی؟
    وارد شدیم. صدای بلند آهنگ اولین چیزی بود که جلب توجه می‌کرد. نگاهم کشیده شد سمت سِن که یک دختر در مرکز ایستاده بود و می‌رقـ*ـصـیـد و چهار دنـ*ـسـر هم پشت سرش بودند. دختر لباس‌های بازی داشت و من نمی‌دانستم با آن کفش‌های پاشنه ۱۵سانتی چگونه می‌ر*قـ*ـصد!
    نگاه خیره مردها روی آن دختر بیچاره بود که از نگاه جدی و چشم‌های شرقی‌اش می‌شد فهمید راضی به اینجا بودن نیست. همراه آبتین سر یک میز نشستیم و مردی جلویمان دو لیوان که از مایع قرمزی پر شده بود گرفت. آبتین یکی برداشت؛ اما من دستش را رد کردم. از آخرین باری که نوشیدنی خوردم خاطره خوبی نداشتم یا بهتر است بگویم اصلا خاطره‌ای نداشتم. رو به آبتین پرسیدم:
    - این دختر کیه؟
    آبتین نگاه بی‌تفاوتی به دختری که روی سن می‌ر*قـ*ـصید انداخت و گفت:
    - یکی از همونایی که این شیخ‌های شکم گنده خریدنش، بعدش هم به مدیر این‌جا فروختن.
    لبم را به دندان گرفتم و گفتم:
    - چرا هیچ‌کس کاری نمی‌کنه؟
    نگاهم کرد و لب زد:
    - گفتم که اینجا این‌جور کارها آزاده.
    - حتی اگه شکایت کنیم؟
    - بذار یه جور دیگه برات توضیح بدم. اگه خدایی نکرده یکی از این شیخ‌ها برای خرید تو، پولی بپردازه و تو رو برای خودش کنه و من یا خانواده‌ت شکایتی داشته باشیم یا تو رو بخوایم، دادگاه رای رو به اون شیخ میده؛ چون تبعه و شهروند این کشوره؛ اصلا این‌جا به دیگران اهمیتی نمیدن و بعد از اون من یا خانواده‌ت رو دیپورت می‌کنن.
    دستم را جلوی دهانم گرفتم و گفتم:
    - وای خدای من وحشتناکه!
    - قانون کشورشونه عزیزم، هر جا یه جوره.
    - اما اون دختر گـ ـناه داره.
    این بار عمیق‌تر به آن دختر نگاه کرد. سری به نشانه تاسف تکان داد و گفت:
    - همین یکی نیست که، روزی هزارتا دختر از ایران و آمریکا توی این کشور خرید و فروش میشن و هیچ‌کس نمی‌تونه اعتراضی بکنه. تو می‌دونی همین دختری که اون وسطه چقدر برای مدیر پول‌سازه؟!
    - یعنی چی پول‌سازه؟ اینکه نگاهش می‌کنن پول‌سازیه؟
    این بار نگاهش روی من ثابت ماند و گفت:
    - اولش اینکه جلب مشتری می‌کنه و دوم اینکه...
    - دوم چی؟
    - اجاره‌ش می‌کنن؛ می‌دونی برای هرشب چه‌قدر پول می‌گیرن که یه ریالش هم تو جیب این دختر نمیره؟
    دستم را روی قلبم گذاشتم. نمی‌دانستم این‌جور ظلم‌ها هم در این دنیا وجود دارد و من این‌قدر راحت در خانه زندگی می‌کنم. آبتین دستش را بلند کرد، مردی به سمتمان آمد که چیزی به عربی گفت و من متوجه نشدم. حالم خیلی بد بود. رقـ*ـص آن دختر تمام شد. چرا حس می‌کردم در آن چشم‌های کشیده و مشکی که زیبایی او را هزار برابر می‌کرد نفرت و غم موج می‌زند؟!
    تعظیم کوتاهی کرد و رفت پشت پرده‌ی قرمزی که پشت سرش بود و دنـ*ـسرها هم دنبالش رفتند. آن مرد با لیوانی آب به سمتمان برگشت. لیوان را مقابل آبتین گرفت که از سینی برداشت و روبه من گفت:
    - بیا یکم آب بخور، حالت بهتر بشه.
    صدایم از بغض می‌لرزید:
    - ممنون.
    و لیوان را گرفتم، لب زد:
    - فکر نمی‌کردم اینقدر دل نازک باشی والّا اصلا این چیزا رو بهت نمی‌گفتم.
    جرعه‌ای از آب را خوردم و گفتم:
    - شاید هم تو خیلی دل‌سنگی، هر چند تو دختر نیستی که بتونی درک کنی وقتی همه چیزت به تاراج بره و هر شب دست به دست بشی یعنی چی.
    - می‌فهمم عزیزم؛ اما خودشون کم کم به این وضع عادت می‌کنن.
    - آره؛ اما زمانی که دیگه هیچی برای از دست دادن ندارن.

    بلند شدم و ادامه دادم:
    - می‌خوام برم دستشویی.
    به راهرو اشاره کرد و گفت:
    - اون‌جاست.
    پوزخندی زدم. معلوم بود خودش زیاد به این‌جا می‌آید؛ یعنی رایان هم قصد دارد برای پاساژش از این‌جور جاها بسازد؟
    یک لحظه از همه مردان متنفر شدم. چه‌قدر می‌توانستند پست باشند؟
    با برخورد به جسمی، به دیوار خوردم و از فکر خارج شدم. همان دختری بود که روی سِن می‌ر*قـ*ـصید. به خاطر برخورد با من روی زمین افتاده بود مچ پایش را می‌مالید. به سمتش رفتم و گفتم:
    - وای متاسفم، خوبی؟
    نمی‌دانستم ایرانیست یا لبنانی و اصلا زبانم را می‌فهمد یا نه؛ اما نگاه متعجبش را حس می‌کردم. کمکش کردم بلند شود که با ناباوری پرسید:
    - ایرانی هستی؟
    از اینکه ایرانی‌ست هم ناراحت شدم و هم خوشحال. سری تکان دادم و گفتم:
    - آره ایرانی‌ام.
    بغض کرد:
    - بعد از یکسال، بالاخره یه هم‌زبون دیدم.
    و طوری که انگار کنترلش را از دست داده مرا در آ*غـ*ـوش گرفت. من هم نتوانستم بی‌تفاوت باشم. دست‌هایم را دورش حـ*ـلـقه کردم. چه‌قدر عذاب کشیده بود این دختر!
    بعد از گذشت دقایقی از من فاصله گرفت و همان‌طور که اشک‌های صورتش را پاک می کرد لب زد:
    - واقعا متاسفم، نمی‌خواستم...
    پریدم در حرفش:
    - کاری نکردی که به‌خاطرش متاسف باشی.
    - دیدن یه ایرانی بعد از این همه مدت هیجان زده‌م کرد.
    در صورتش خیره شدم. تا امروز فکر می‌کردم من خیلی زیبا هستم؛ اما این دختر در قشنگی و زیبایی دستم را از پشت بسته بود. صدای مردی نظر هر دوی ما را جلب کرد؛ انگلیسی صحبت می کرد:
    - دختره این‌جاست.
    کمی از آن دختر فاصله گرفتم. دو مرد به سمتمان آمدند. یکی مسن بود و دیگری جوان و خوش هیکل. آن پسر جوان سری تکان داد و گفت:
    - فکر کنم می‌ارزه.
    مرد مسن به پشتش زد و گفت:
    - مطمئن باش می‌ارزه.
    لرز را در تن آن دختر دیدم. آن مرد که انگار مدیر این‌جا بود به اتاقی اشاره کرد و رو به دختر گفت:
    - آقا رو راضی کن.
    دختر سری تکان داد. نیم نگاهی به من انداخت و با خجالت به سمت اتاق رفت و آن پسر هم به دنبالش. جان از پاهایم رفت. سُر خودم و کنار دیوار نشستم. چیزی را که دیدم نمی‌توانستم باور کنم. نه توان شکستن بغضم را داشتم، نه می‌توانستم به راحتی نفس بکشم. حس مرگ داشتم آن لحظه؛ صدای آبتین آمده:
    - خوبی طهورا؟ چرا این‌جا نشستی؟
    کنارم نشست و به صورت رنگ پریده‌ام نگاه کرد. با نگرانی خواست مرا در آ*غـ*ـوش بگیرد که با حرکت تهاجمی به عقب هولش دادم و از او فاصله گرفتم. متعجب پرسید:
    - چته؟
    چم بود؟
    مگر در حق من ظلم شده بود؟
    مگر من عذاب می‌کشیدم؟
    اما آن دختر معصومیتی در چشم‌هایش داشت که نمی‌توانستم نادیده بگیرمش. با این حال بدرفتاری با آبتین که هیچ تقصیری نداشت درست نبود. با بی‌حالی لب زدم:
    - متاسفم.
    بازویم را در دست گرفت و گفت:
    - عیبی نداره، بلند شو.
    بلند شدم، از کافه خارج شدیم. هوای بیرون حالم را بهتر کرد. سوار ماشین که شدیم توانستم لحظه‌ای ذهنم را از آن دختر و چشم‌های شرقی‌اش دور کنم:
    - ممنون بابت امروز، روز خوبی بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahsaye

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/01
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    22,371
    امتیاز
    671
    - کاش نمی‌آوردمت اینجا؛ روحیه‌ت به‌هم ریخت.
    - نه اتفاقا باید این چیزا رو می‌دیدم تا قدر چیزهایی که دارم رو بدونم.
    لبخندی زد و گفت:
    - دختر جالبی هستی، برعکس تمام تخس‌بازی‌هات و لجبازی‌هات دلِ نازکی داری و زیادی مهربونی.
    من هم لبخندی زدم و گفتم:

    - تو هم همین‌طور.
    یک تای ابرویش را بالا انداخت و پرسید:
    - یعنی چه‌طوری‌ام؟
    - این‌قدری که نشون میدی مغرور و خشن نیستی و می‌تونی خوب و مهربون هم باشی.
    سری تکان داد و گفت:
    - تو کدوم رو می‌پسندی؟
    - اینی که الان هستی.
    لبخندش عمیق‌تر شد و به سمت ویلا حرکت کرد. یک ساعت بعد روبه‌روی ویلا بودیم. وارد که شدیم آن‌ها کار را شروع کرده بودند. به جمعشان پیوستیم؛ اما آن‌قدر ذهنم درگیر آن دختر بود که نتوانستم هیچ نظری در کار بدهم. فقط نشسته بودم و نگاه می‌کردم. کاش می‌شد کمکش کنم.
    ***
    روز پنجم بود و سه چهارم کار را کرده بودیم. تا دو-سه روز دیگر کار تمام می‌شد. در اتاق با یاس نشسته بودم و صحبت می‌کردم. دختر خوبی بود، هر چند سنش خیلی از من بیشتر بود اما کنارش راحت بودم. تقه‌ای به در خورد و مریم داخل آمد. اخم‌هایش در هم بود؛ یاس پرسید:
    - چته؟ اخمو شدی.
    - این حسام من رو بعد از ۱۰ سال به اسم ماه عسل آورده دبی، حالا زورش میاد از خونه بیاد بیرون.
    و روی صندلی نشست. یاس خندید و گفت:
    - اوه چه حرصی هم می‌خوری از دستش.
    - پس چیکار کنم؟ مرد بی‌احساس!
    در بحثشان دخالت کردم:
    - خب دیروز می‌رفتین؛ رایان که استراحت داده بود.
    انگار که چیزی یادش آمده باشد روی پیشانی‌اش کوبید و گفت:
    - وای یادم اومد، رایان گفت بیام دنبالتون بریم کار کنیم.
    هرسه بیرون رفتیم و باز کار را شروع کردیم. برایم جالب بود آن سه نفر برعکس من حجاب‌هایشان را برداشته بودند و لباس‌های راحت می‌پوشیدند. یک ساعتی کار کردیم. تقریبا کارها و طرح‌های اصلی تمام شده بود. الهام بدنش را کشید و گفت:
    - بسه دیگه، باقی کارها رو بذارین برای فردا.
    مریم تایید کرد:
    - من موافقم.
    رایان به کاناپه تکیه داد و گفت:
    - کار زیادی نمونده، می‌تونیم استراحت کنیم.
    گفتم:
    - بریم دریا، این پنج روز نرفتیم.
    آبتین لـ*ـب زد:
    - موافقم.
    یاس هیجان‌زده گفت:
    - آره بریم، حال میده.
    بلند شدیم تا لباس عوض کنیم. امروز هوا کمی گرم‌تر بود، پس بلوز آستین سه ربع مشکی رنگم را پوشیدم. شلوار مشکی رنگم تا بالای مچ بود. سوئیشرتم را دور کمرم بستم تا اگر هوا سرد شد تنم کنم. شال نازک آبی‌رنگی روی سرم انداختم و برق لـ*ـبی روی لـ*ـبم کشیدم. یاس، الهام و مریم هم لباس‌هایی مثل من پوشیدند؛ اما شال سر نکردند.
    بیرون رفتیم، تمام دخترها دلشان می‌خواست سوار فراری آبتین شوند؛ اما آبتین مثل همیشه جدی بود و این جدیتش اجازه درخواست را به آن‌ها نمی‌داد. حسام گفت:
    - زنگ زدم آژانس، الان میاد.
    کنار یاس ایستادم. دلم می‌خواست آبتین از من بخواهد که سوار ماشینش شوم؛ اما سوار ماشین شد و چیزی نگفت. با ناراحتی آه کشیدم که آژانس هم آمد. دو ماشین بود. حسام، پدرام و مریم سوار یکی شدند، رایان و یاس هم سوار دیگری. من هم خواستم سوار شوم که صدای بوق ماشین آبتین آمد. پنجره‌اش را پایین کشید و گفت:

    - شما کجا خانمی؟ سوار ماشین من شو.
    پشت چشم نازک کردم و گفتم:
    - نخیر، با تاکسی میرم.
    و در مقابل نگاه متعجبش سوار تاکسی شدم. رایان جلو نشسته بود و عمیقاً در فکر بود. ذهن من هم هنوز اطراف آن دختر شرقی گشت می‌زد. همیشه دلم می‌خواست من هم مانند اهورا و امیرحسین چشم‌ها و موهای مشکی داشتم و چهره‌ام شرقی می‌بود. حالا دختری با خصوصیاتی که دوست داشتم پیدا کردم؛ اما...
    آهی کشیدم که یاس گفت:
    - چته؟ از دیروز تو خودتی.
    نگاه رایان از درون آینه روی من ثابت ماند. سری تکان دادم و لـ*ـب زدم:
    - چیز مهمی نیست.
    - امیدوارم.
    سرم را پایین انداختم و تا رسیدن به دریا همه سکوت کردیم. پیاده که شدیم بقیه هم رسیده بودند؛ چه‌قدر ساحل این‌جا با ایران فرق می‌کرد. الهام زیرانداز بزرگی پهن کرد و همه نشستیم. از اینکه آبتین این‌قدر نسبت به من بی‌توجه بود حرصم می‌گرفت؛ شاید مقصر احساس جدیدی بود که در من به وجود آمده بود.
    یاس و الهام همراه پدرام به سمت دریا رفتند؛ اما من مطمئن بودم آب خیلی سرد است و اگر بروم فردا سرما می‌خورم پس همان‌جا نشستم و دیوانه‌بازی آن‌ها نگاه کردم. مریم و حسام رفتند قدمی بزنند. کم کم داشت حوصله‌ام سر می‌رفت. رایان و آبتین هم با هم در مورد طرح و ساخت پاساژ صحبت می‌کردند. موبایلم زنگ خورد، بی‌حوصله نگاهی به شماره انداختم؛ با دیدن نام امیر صاف نشستم و با ذوق جواب دادم:
    - سلام امیرحسین جونم!
    صدای خندانش از آن سوی خط آمد:
    - سلام خانم گل، خب خوش می‌گذره یاد من نمی‌کنی؟
    با لبخند بد*جـ*ـنـسی چشم از آبتین که با اخم نگاهم می‌کرد برداشتم و گفتم:
    - قربونت برم، دلم برات خیلی تنگ شده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahsaye

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/01
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    22,371
    امتیاز
    671
    - فدای تو بشم عزیزم.
    - کی برمی‌گردی؟
    - احتمالا تا دو روز دیگه.
    - دلم برات تنگ شده خانومی.
    - این طوری نگو امیرحسین، می‌زنم زیر گریه‌ها.
    آبتین به سمتم آمد و با یک حرکت موبایل را از دستم چنگ زد و تماس را قطع کرد. اخم‌هایم را در هم کشید و داد زدم:
    - چه غلطی می‌کنی؟ چرا قطع کردی؟
    موبایل را سمت رایان پرت کرد و گفت:
    - تو غلط می‌کنی به‌خاطر اون مرتیکه گریه کنی!
    چشم‌هایم را گرد کردم و گفتم:
    - به تو چه؟ امیرحسین خودمه، دوست دارم براش گریه کنم.
    آبتین با حرص به رایان نگاه کرد که او شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
    - راست میگه.
    بلند شد با عصبانیت غرید:
    - خیلی سرتقی!
    و به سمت دریا رفت. به رایان نگاه کردم و گفتم:
    - چشه؟
    - دیوونه‌ش کردی.
    لبخندی زدم که از چشم رایان دور نماند. حقیقتش این بود که خیلی از حساسیتش روی گریه کردنم خوشم آمده بود. دوباره موبایلم زنگ خورد، جواب دادم:
    - الو؟
    صدای نگران امیر در گوشی پیچید:
    - چرا تماس قطع شد؟
    - هیچی، نترس اشتباهی قطع شد.
    - دختر نگرانم کردی.
    - امیر من باید برم کاری نداری؟
    - برو مراقب خودت باش، خداحافظ.
    - خدانگهدار.
    قطع کردم و نگاه متعجب رایان را دنبال کردم. به آبتین که در آب بود و عصبانیت و حرصش را با آب ریختن روی دخترها خالی می‌کرد رسیدم. صدای جیغ جیغشان بلند شده بود و پدرام سعی می‌کرد آبتین را آرام کند. رایان بلند شد و گفت:
    - تو این سرما می‌خواد بکشه این بدبخت‌ها رو؟
    و به سمت دریا دوید و من با لـ*ـذت به آن‌ها نگاه می‌کردم. دیوانه بازی‌های آبتین برایم جذاب بود. باز صدای زنگ موبایلم بلند شد و این بار آتیه بود، جواب دادم:
    - الو؟
    - سلام دختر، رفتی حاجی حاجی مکه؟
    - سلام سرم شلوغه به خدا.
    - بله‌ می‌دونم، پروژه‌های بزرگ بهت پیشنهاد میشه و بی‌خبر میری دبی.
    - تو از کجا فهمیدی؟
    آهی کشید و گفت:
    - آبتین به علی‌رضا گفته، خوش می‌گذره حالا؟
    - بد نیست الان لـ*ـب آبیم.
    - آبتین هم هست؟
    سعی کردم بحث را عوض کنم و جوابش را ندهم:
    - چی شد که تو به من زنگ زدی؟
    صدایش غمگین شد:
    - زنگ زدم برای عقدم دعوتت کنم و بگم زودتر بیای.
    شوکه شدم. باورم نمی‌شد آتیه می‌خواهد ازدواج کند!
    متعجب پرسیدم:
    - چی میگه آتیه؟ نمی‌فهمم!
    سعی کرد صدایش را شاد کند:
    - چیز عجیبی نگفتم دختر، می‌خوام شوهر کنم.
    - اما با کی؟ پس آبتین چی؟
    - من تا کی می‌تونم در انتظار مردی بمونم که هیچ احساسی بهم نداره؟
    با این که پرسیدن این سوال برایم سخت بود اما جوابی که داد آرامم کرد. ادامه داد:
    - اون هیچ‌وقت نمی‌تونه من رو دوست داشته باشه، منم می‌خوام فراموشش کنم و با سروش ازدواج کنم؛ احتمالا تا یه هفته دیگه.
    - سروش؟ همون پسری که اون روز اومد بام تهران؟!
    - آره اما فعلاً فقط یه عقد ساده‌ست. عروسیمون احتمالا برای سال آینده‌ست.
    - چی بگم؟ فقط می‌تونم برات آرزوی خوشبختی کنم.
    - ممنون، امیدوارم به عشقت برسی.
    صدای داد آبتین بلند شد:
    - باز داری با اون مرتیکه صحبت می‌کنی؟ قطع کن اون ماسماسک رو.
    صدای گرفته‌ی آتیه آمد:
    - آبتینه؟
    - ببخشید عزیزم، بعدا بهت زنگ می‌زنم بای.
    و قبل از اینکه حرفی بزند قطع کردم و رو به آبتین که با عصبانیت نگاهم می‌کرد گفتم:
    - آتیه بود.
    اخم‌هایش را باز کرد‌. کنارم نشست و با لحن دلجویانه‌ای گفت:
    - آتیه کیه؟
    - نمی‌شناسیش؟
    - باید بشناسم؟
    - دوست دخترت بود یک مدت.
    متعجب نگاهم کرد که ادامه دادم:
    - خواهر علی‌رضا.
    - آها همون دختر پرحرف! عزیزم مطمئن باش من اون‌قدر هم بدسلیقه نیستم که با اون دختر دوست بشم.
    اخم کردم و گفتم:
    - آتیه هیچی کم نداره.
    - جز غرور!
    نگاهش کردم که ادامه داد:
    - دختری که غرور نداشته باشه هیچی نداره.
    - اما دوستت داشت!
    زل زد در چشم‌هایم و گفت:
    - من نداشتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahsaye

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/01
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    22,371
    امتیاز
    671
    - میشه یه چیزی ازت بخوام؟
    - هر چی بخوای قبوله.
    - من رو یه بار دیگه ببر اون باشگاه شبانه.
    رویش را برگرداند و گفت:
    - به جز این هر چی بخوای قبوله.
    - اما من می‌خوام برم اون‌جا.
    - نه امکان نداره.
    - خیلی بدی.
    - هر چی می‌خوای بگو؛ اما دیگه اون‌جا نمی‌برمت.
    - به درک!
    بلند شدم و به سمت بچه‌ها که لـ*ـب ساحل نشسته بودند رفتم و کنار رایان نشستم. با اخم زانوهایم را بغـ*ـل کردم. صدایش آمد:
    - چرا اخم کردی؟
    - می‌دونی خیلی دوست مزخرفی داری؟
    پوزخندی زد و گفت:
    - آره.
    - رایان؟
    نگاهم کرد که ادامه دادم:
    - من اینجاها رو بلد نیستم، میشه تو من رو یه جایی ببری؟
    - کجا؟
    - باشگاه شبانه.
    نگاهش متعجب شد. فوری گفتم:
    - باید یکی رو ببینم.
    - کی رو؟
    - فقط بگو می‌بری یا نه؟
    نگاهی به پشت سرش انداخت و پرسید:
    - آبتین نمی‌بردت؟
    - نه تازه اون نباید چیزی بفهمه.
    - حالا کدوم باشگاه شبانه؟
    - باشگاهی که آبتین همیشه میره.
    - آره می شناسمش، باشه.
    با ذوق گفتم:
    - ممنون، تو خیلی خوبی.
    پوزخندی زد و جوابی نداد و باز هم سکوت و من و خاطرات آن دختر.
    ***
    مسیر در سکوت طی شد. روبه‌روی آن باشگاه شبانه که دو روزی بود ذهنم را درگیر کرده بود، روی ترمز زد و هر دو پیاده شدیم. باز هم مثل همیشه رایان سکوت کرده بود و فقط همراهی‌ام می‌کرد. خبری از آن دختر روی سن نبود. روبه‌روی هم روی صندلی نشستیم. اصلاً کنجکاوی نمی‌کرد که چه کسی را می‌خواهم این‌جا ببینم، من هم اشتیاقی برای توضیح نداشتم.
    باز هم آن مرد، روبه‌رویمان سینی که چند رنگ نوشیدنی داشت گرفت و این بار علاوه بر من رایان هم برنداشت. این سکوت داشت خسته کننده می‌شد که صدای دست و تشویق بلند شد و آن دختر شرقی همراه دنـ*ـسـرهایش روی سن آمد. لباس دکلته مشکی پوشیده بود که پاهای سفید و خوش تراشش را به نمایش می‌گذاشت. موهای مشکی و لَختش را که تا روی بـا*سـ*ـن می‌آمد دورش ریخته بود و عربی می‌ر*قـ*ـصید. آرام و با عـ*ـشـوه؛ اما من خیلی راحت می‌توانستم متوجه شوم که از روی اجبار است.
    دنـ*ـسرها پشتش با حرکات نرم همراهی‌اش می‌کردند. در حین رقـ*ـص نگاهش یک لحظه روی من ثابت ماند و رشته کار از دستش در رفت؛ اما خیلی زود دوباره بر حرکاتش مسلط شد. با این حال چشم از من برنداشت. آهی کشیدم و صورتم را برگرداندم. چشم‌های افسون شده‌ی رایان متعجبم کرد. هیچ وقت ندیده بودم این‌قدر عمیق به کسی زل بزند. هیجان، استرس، نگرانی، ناراحتی و هزار جور حس دیگر را در چشم‌هایش می‌دیدم؛ حتی لرزش نامحسوس دست‌هایش را هم حس می‌کردم.
    آرام صدایش زدم:
    - رایان!
    چشم‌هایش میخ چشم‌های شرقی آن دختر بود. یعنی این‌قدر افسونگری می‌کرد برایش؟!
    دوباره صدایش زدم:
    - رایان؟
    انگار که به خود آمده باشد نگاهم کرد و گفت:
    - بله؟
    - به چی این‌طوری زل زدی؟
    با عذاب وجدان گفت:
    - بهش قول دادم به جز اون با لـ*ـذت به هیچ کسی نگاه نکنم؛ اما الان این کار رو کردم.
    و دستش را در موهایش فرو کرد. می‌دانستم وقتی ناراحت است به احساسش اعتراف می‌کند، مثل آن روز در خانه که اگر اهورا کمی دیرتر می‌آمد، در مورد شهرزاد صحبت می‌کرد. آرام گفتم:
    - خودت رو اذیت نکن تو هم یه مردی.
    اخم ریزی کرد و لب زد:
    - به قرآن این چشم‌ها فقط می‌تونست متعلق به شهرزاد هم باشه، به خدا بعد از مرگش چشم‌هاش رو به این دختر بخشیده.
    - چشم‌هاش؟
    دوباره میخ چشم‌های آن دختر شد و زبانش بند آمد. یعنی چشم‌های شهرزاد هم به این زیبایی بوده؟
    رایان سعی کرد چشم از آن دختر بردارد. انگار احساس گـ ـناه می‌کرد. بلند شد و بی‌حرف از کافه خارج شد. وقتی حالش بد بود این عکس‌العمل را نشان می‌داد. با تمام شدن آهنگ دختر تعظیمی کرد و پشت پرده رفت. بلند شدم و با قدم‌های سریع به آن راهرو رفتم. می‌دانستم یکی از آن درها به همان اتاقی راه پیدا می‌کند که آن دختر رفته است؛ اما شش تا در آن‌جا بود که فقط می‌دانستم یکی از آن‌ها سرویس بهداشتی است.
    به اجبار یکی یکی درها را باز کردم. اولی انباری بود، دومی سرویس مردانه، سومی یک اتاق خالی. چهارمی را که باز کردم چشمم قفل شد در دو گوی مشکی که از آینه متعجب نگاهم می‌کرد. در را که بستم به خود آمد. لبخندی زد و گفت:
    - سلام، خوشحالم که دوباره می‌بینمت.
    و دوباره صمیمانه در آ*غـ*ـوشم گرفت و این صمیمیت مرا بیشتر به این دختر وابسته می‌کرد. از هم جدا شدیم و من هم با لبخند گفتم:
    - منم خوشحالم که می بینمت.
    در چشم‌هایش زل زدم و هزار بار خدا را برای آفریدن همچین چشم‌هایی تحسین کردم. شاید واقعاً رایان به عنوان یک مرد حق داشت افسون چشم‌های او شود. نگاهی به لباس‌هایش که عوض کرده بود انداختم. شلوارک سفید رنگی که تا ساق پا می‌آمد و تاپ مشکی که پشتش تور کار شده بود. به صندلی اشاره کرد و گفت:
    - بشین اینجا تا من موهام رو درست کنم.
    - موهات رو درست کنی برای چی؟
    پای آینه ایستاد و همان‌طور که موهایش را از پهلو می‌بافت با ناراحتی لب زد:
    - دوباره روی سن اجرا دارم.
    کنارش ایستادم و گفتم:
    - چرا این کار رو می‌کنی؟ مگه ایرانی نیستی؟
    آهی کشید و گفت:
    - هستم؛ اما مجبورم. یک سال پیش آوردنم دبی‌؛ اما خیلی نتونستم در برابرشون مقاومت کنم و باهاشون راه اومدم.
    سرم را پایین انداختم. چه می‌توانستم بگویم؛ تنها پرسیدم:
    - اسمت چیه؟
    - این‌جا صدام می‌کنن سلما؛ از اسمای ایرانی خوششون نمیاد. اسم تو چیه؟
    - طهورا.
    - این‌جا زندگی می‌کنی؟ میشه هر وقت فرصت داشتی بیای دیدنم؟ کم کم داشتم فارسی رو فراموش می‌کردم.
    قبل از اینکه جوابش را بدهم در باز شد و همان مرد مسن که مدیر این‌جا بود آمد داخل و نگاهی به من انداخت. به زبان عربی چیزهایی گفت که سلما جوابش را داد. انگار در مورد من صحبت می‌کردند. مرد سری تکان داد و باز چیزی گفت و رفت؛ پرسیدم:
    - چی گفت؟
    - گفت باید برم روی سن، متاسفم عزیزم باید برم.
    و قبل از اینکه جوابی بدهم به سمت آن پرده رفت و روی سن قدم گذاشت. فوری از اتاق خارج شدم و با چشم دنبال آن مرد گشتم. وارد اتاقی شد. من هم فوری پشت سرش وارد شدم و به انگلیسی گفتم:
    - ببخشید آقا، میشه باهاتون صحبت کنم؟
    متعجب نگاهم کرد و گفت:
    - مطمئنا نمی‌خوای اون دختر رو کرایه کنی، پس چی‌کار داری؟

    - می‌خوام اون دختر رو بخرم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahsaye

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/01
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    22,371
    امتیاز
    671
    مـ*ـستانه خندید و گفت:
    - اون توله سگ چی تو گوشت خونده؟ خودم شب آدمش می‌کنم. باز داره سرکشی می‌کنه.
    - اون‌طوری که فکر می‌کنین نیست، اون هیچی نگفته؛ من ازش خوشم اومده.
    - یه دختر از یه دختر خوشش اومده؟
    نفسم را بیرون دادم، نباید بیشتر از این خراب می‌کردم، پس گفتم:
    - من که نه برادرم، اون دختر رو می‌خواد.
    پشت میز نشست و گفت:
    - می‌دونی این دختر چه‌قدر قیمت داره؟
    - هر چه‌قدر باشه می پردازم.
    - بهتره با برادرت صحبت کنم.
    با عصبانیت مقابلش ایستادم و گفتم:
    - من می‌دونم چه آدم کثیفی هستی و مواد جابه‌جا می‌کنی. فکر نمی‌کنم این کشور لعنتی این جرم رو ندیده بگیره.
    دیشب که با آبتین صحبت می‌کردم گفت مدیر این کافه آدم درستی نیست و علاوه بر خرید و فروش دختر در کار قاچاق مواد هم هست. مرد یک تای ابرویش را بالا انداخت و گفت:
    - تهدیدم می کنی؟
    دست‌هایم را روی میز گذاشتم و به سمتش خم شدم و لـ*ـب زدم:
    - دقیقاً.
    نفسش را با حرص بیرون داد و گفت:
    - خیلی خب بهتر! زیادی داشت سرکش می‌شد؛ اما همون‌طور که گفتم گرونه، می‌تونی از پسش بربیای؟
    - قیمت بده.
    - ۵۰۰ هزار دلار.
    لبم را به دندان گرفتم. فوری در ذهنم حساب کردم. ۱۵۰ میلیون تومان!
    من ۱۵۰ میلیون از کجا بیاورم؟!
    با این‌حال سری تکان دادم و گفتم:
    - باشه جورش می کنم.
    - تا کی؟ منظورم اینه که حالا که تصمیم به فروشش گرفتم، اگه بیشتر بهم پیشنهاد بشه قبول می‌کنم؛ فکر کنم باید بدونی سلما چه‌قدر خاطرخواه داره.
    - بله می‌دونم، تا دو روز آینده جورش می‌کنم.
    و از اتاق بیرون زدم. لعنت به من که بیشتر باهاش چانه نزدم. حالا چگونه تا دو روز آینده ۱۵۰ میلیون تومان جور کنم؟
    از کافه بیرون زدم. رایان در ماشین نشسته بود و سرش را به فرمان تکیه داده بود. انگار هنوز حالش بد بود. سوار ماشین شدم و در را آرام بستم و گفتم:
    - رایان؟
    زمزمه کرد:
    - فقط دو ماه از ازدواجمون می‌گذشت.
    داشت هذیان می‌گفت. می‌خواستم بگذارم کمی درد و دل کند بلکه آرام شود، پس پرسیدم:
    - منظورت شهرزاده؟
    سرش را از روی فرمان برداشت و گفت:
    - اسمش شهرزاد نبود.
    متعجب نگاهش کردم و گفتم:
    - پس چی بود؟
    - من بهش می‌گفتم شهرزاد؛ چون هر شب سرم رو می‌ذاشتم روی پاش و اون برام قصه می‌خوند. از این اسم خوشش می‌اومد و من هم صداش می‌کردم. الان دو ساله که من نتونستم آروم بخوابم. من مقصر مرگش بودم؛ اگه من بیشتر مواظب بودم هیچ‌وقت این اتفاق نمی‌افتاد.
    - چرا خودت رو مقصر می‌دونی؟ اون خودش از خونه رفت.
    - مجبورش کردن.
    باز هم نگاهم متعجب شد. ماشین را روشن کرد و ادامه داد:
    - زیاد حرف زدم بهتره بریم ویلا.
    می‌خواستم ادامه بدهد؛ اما انگار خودش هم تمایلی به ادامه بحث نداشت. گفتم:
    - بذار من بشینم پشت فرمون، حالت خوب نیست.
    بدون اعتراض پیاده شد و جایش را با من عوض کرد. ماشین را راه انداختم و پرسیدم:
    - اسم واقعیش چی بود؟
    - نازی.
    دیگر چیزی نگفت. سکوت ماشین باعث شد باز ذهنم پر بکشد سمت 150میلیون تومانی که باید جور می‌کردم؛ اما چه‌طور؟
    با یادآوری ماشینم لبخند روی لبم نقش بست. به محض اینکه پشت چراغ قرمز ایستادم موبایلم را برداشتم و شماره اهورا را گرفتم. بعد از ۳ بوق جواب داد:
    - به به خواهر بی‌وفا، چه عجب یاد ما کردی؟
    - سلام اهورا، من همیشه یادتم.
    - آره از تماس‌های پی‌درپیت مشخصه.
    - وای اهورا وقت واسه گله هست، فعلا یه خواهشی ازت داشتم.
    - بگو آبجی، چی می‌خوای؟
    - می‌خوام ماشینم رو بفروشی و پولش رو بریزی به حسابم.
    - چرا؟ چیزی لازم داری؟
    - آره پول نیاز دارم.
    نگاه متعجب رایان را دیدم. اهورا با نگرانی پرسید:
    - چی شده طهورا؟
    - به خدا هیچی! هر وقت اومدم ایران مفصل برات توضیح میدم. فعلا فقط می‌خوام ماشینم را بفروشی و حداکثر تا فردا ظهر پولش تو حسابم باشه.
    - به این سرعت دختر؟ چه خبره؟ چه‌قدر پول نیاز داری؟
    - یه مقدار می‌خوام دیگه. ماشینمو چه‌قدر می‌خرن؟
    - چون ماشینت صفره قیمتش ۳۵ میلیونی هست؛ اما تو باهاش یه بار تصادف کردی، از طرفی برای فروشش عجله داری، فکر کنم ۲۸ بتونم برات بفروشم.
    - عاشقتم داداشی، لطف بزرگی می‌کنی.
    - طهورا اگه اتفاقی افتاد بهم بگو.
    - اتفاقی که افتاده اما بد نیست، فقط احتیاج به پول دارم که ان‌شاالله جور میشه.
    هنوز سنگینی نگاه رایان را روی خودم حس می‌کردم، با این حال سعی کردم تمرکزم را روی رانندگی بدهم. اهورا پرسید:
    - چقدر می‌خوای؟
    - ۱۵۰ میلیون.
    صدای فریادش در گوشی پیچید و من مجبور شدم کنار خیابان نگه دارم:
    - چی؟ چه‌قدر؟
    - وای اهورا! گوشم کر شد.
    - تو این‌قدر پول رو می‌خوای برای چی؟
    - الان نمی‌تونم چیزی بگم، لطفاً کمکم کن.
    چندتا نفس عمیقی کشید و گفت:
    - فقط امیدوارم کار درستی انجام بدی! حدود ۳۰ میلیون ماشین خودت میشه. ۲۰ میلیون هم من تو حسابم دارم برات می‌ریزم به حساب؛ اما بعد ازت توضیح می‌خوام.
    - ممنون اهورا، ممنون که بهم اعتماد داری.
    - خواهش می‌کنم، فعلا خداحافظ.
    - خدانگهدار.
    و قطع کردم، رایان متعجب پرسید:
    - این همه پول برای چی می‌خوای؟
    سرم را پایین انداختم، بهتر بود به او بگویم:
    - برای سلما.
    - سلما کیه؟
    - همون دختری که توی کافه دیدی. کسی که به خاطرش رفتم اون‌جا اون بود. یه دختر ایرانی که دزدیده شده و آوردنش این‌جا. می‌خوام کمکش کنم؛ مدیر کافه گفت ۵۰۰ هزار دلار می‌خواد تا بفروشدش اون هم به زور تهدید، برای این می‌خوام.
    چند لحظه سکوت شد. انگار رایان هم داشت فکر می‌کرد.
    بعد از چند دقیقه گفت:
    - چه‌قدر جور کردی؟
    - ۵۰ میلیون اهورا فردا برام می‌ریزه و ۲۵ میلیون هم بابت اون طرح که برای هتل دادم دارم. حدودا میشه ۷۵ میلیون.
    - باقیش با من.
    متعجب نگاهش کردم که ادامه داد:
    - اون چشم‌ها برام مثل یادگار شهرزاده. با اینکه هیچ‌کس شهرزاد نمیشه؛ اما از اینکه مردای دیگه به چشم‌هایی که به شهرزاد من شباهت داره نگاه کنن عذاب می‌کشم. از طرفی می‌تونم این‌طوری دینی که به گـ*ـردن دارم رو ادا کنم؛ شاید کمی آرامش بگیرم.
    لبخند تلخی زدم و گفتم:
    - ممنون، کمک بزرگی می‌کنی.
    در را باز کرد و لب زد:
    - به خاطر تو نمی‌کنم؛ فقط به خاطر آرامش خودم. پیاده شو خودم می‌شینم.
    خندیدم و پیاده شدم. با برگشتمان دوباره رسم طرح شروع شد. آبتین خیلی عصبانی بود که بی‌خبر بیرون رفتم و همه را سر رایان خالی کرد. من و رایان هر دو ترجیح دادیم چیزی در مورد سلما نگوییم. فردای آن روز بالاخره با کار شبانه‌روزی طرح پاساژ تمام شد. همه بچه‌ها خوشحال بودند که کارها به خوبی و با سرعت پیش رفته است. رایان و آبتین برای نشان دادن طرح به شرکت رفتند و ما با استرس در خانه منتظر شدیم تا بیایند و تایید آن‌ها را به ما اعلام کنند.

    دو ساعت طولانی گذشت و بالاخره برگشتند، از چهره‌هایشان هیچ چیز معلوم نبود. مریم با نگرانی پرسید:
    - چی شد؟ قبول نکردن؟
    پدرام گفت:
    - مگه میشه؟ طرح فوق‌العاده بود!
    رایان لب زد:
    - طرح رو دیدن...
    لبخندی زد و ادامه داد:
    - خیلی ازش خوششون اومد.
    جیغی کشیدم و بالا پریدم. هرکس خوشحالی‌اش را جوری نشان می‌داد. در آخر پدرام و حسام، رایان را که مدیر گروه بود مجبور کردند ما را ببرد بیرون و به عنوان شیرینی شام بدهد. شب خوبی بود، آبتین هم دوباره مهربان شده بود و با محبت‌ها و حرف‌های شیرینش که همه غیرمستقیم بود، من را عاشق‌تر از پیش می‌کرد.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahsaye

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/01
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    22,371
    امتیاز
    671
    آبتین روبه‌رویم نشست و پرسید:
    - الان چرا لج می‌کنی دختر خوب؟ کار که تمومه، احتمالا تا پس فردا هم برمی‌گردیم؛ پس مشکل کجاست؟
    فنجان قهوه را روی میز گذاشتم و گفتم:
    - آقا من نمی‌خوام بیام پاتیناژ، مگه زوره؟
    آبتین سری تکان داد و گفت:
    - باشه نیا‌ تنها میرم.
    و بلند شد و به سمت اتاقش رفت. آهی کشیدم؛ حقیقتش این بود که خیلی دوست داشتم همراهش بروم. هم کنارش بودن و هم پیست اسکی واقعا برایم جالب بود؛ اما امروز می‌خواستم با رایان به کافه بروم تا سلما را بخرم. امیدوار بودم مدیر آن‌جا روی قیمت اضافه نکرده باشد. رایان از آشپزخانه به سمتم آمد و پرسید:
    - چرا با آبتین نمیری پاتیناژ؟
    بلند شدم و جواب دادم:
    - قرار بود بریم کافه، نکنه نتونستی پول رو جور کنی؟
    سری تکان داد و گفت:
    - فراموش کردم که می‌خوایم بریم کافه؛ اما نگران نباش پول آماده‌ست.
    - پس بریم؟
    - برو حاضر شد.
    لبخندی زدم و گفتم:
    - ممنون رایان.
    - گفتم که به‌خاطر تو این کار رو نمی‌کنم که تشکر می‌کنی.
    خندیدم و گفتم:
    - حالا تو ذوقم نزنی هم درسته.
    او هم لبخندی زد که به سمت اتاق رفتم تا حاضر شوم.
    ***
    سوم شخص
    گیره‌های موهایش را باز کرد و روی دراور انداخت. دست‌هایش را زیر موهایش برد و موهای لَخت و شلاقی‌اش را کمی در هوا تکان داد و روی شانه‌هایش ریخت. مشکی موهایش با پوست سفیدش تضاد جالبی ساخته بود. دست برد تا پیراهن کوتاه قرمز رنگش را در آورد که در باز شد و پسری با چشم‌های بادامی آبی که استایل اروپایی داشت وارد شد. سلما به سمتش چرخید و در دل نالید، امشب نه!
    پسر لبخندی زد و به انگلیسی گفت:
    - سلام خوشگلم، نمی‌دونم این مدیر بداخلاقتون من رو معرفی کرده یا نه! اسمم جکسونه؛ ولی تو می‌تونی جک صدام کنی.
    سلما اخم‌هایش را در هم کشید و گفت:
    - چی می خوای؟
    جک در را بست و جواب داد:
    - تو رو می‌خوام.
    سلما چشم‌هایش را با درد بست. هنوز بدنش از دیشب درد می‌کرد و دیگر تحملش را نداشت. با صدایی که از زور بغض می لرزید لب زد:
    - برو بیرون امشب نمی‌تونم.
    - ازت نظر نخواستم عزیزم.
    اما سلما می‌دانست که دیگر نمی‌خواهد. حداقل امشب می‌خواست برای خودش باشد؛ قدمی به عقب برداشت و گفت:
    - بهت گفتم برو بیرون.
    - عزیزم اگه بخوای سرپیچی کنی چیز خوبی در انتظارت نیست.
    می‌دانست! سلما در این یک سال همه‌چیز را می‌دانست؛ اما جسمش امشب تحمل تازیانه‌های آن مدیر سودجو را داشت اما با این مرد بودن را نه!
    بغضش را قورت داد و سعی کرد کمی گستاخ باشد:
    - هر کار دوست داری بکن، من امشب نمی‌تونم.
    جک کمی خشن شد:
    - من پول ندادم تا بیام این‌جا مزخرفات تو رو گوش کنم.
    متنفر بود از پول‌هایی که برای او می‌پرداختند اما یک دلارش هم در جیب او نمی‌رفت. نالید:
    - مگه به من دادی؟ برو از همونی که دادی بخواه.
    جک خندید و گفت:
    - عزیزم پول می‌خوای؟ باشه، به تو هم میدم.
    و دست در جیب برد، بسته‌ای اسکناس در آورد و در هوا ریخت. دلارها در هوا تاب می‌خوردند و روی سر سلما پایین می‌آمدند. صورتش را با درد پوشاند. تحمل آن‌قدر تحقیر را نداشت. پول می‌گرفت و تـ*ـن‌فر*وشی می‌کرد؟!
    داد زد:
    - بس کن لعنتی! امشب نه، امشب نه!
    به هق هق افتاده بود. نمی‌دانست چرا روحش امشب سرکش شده!
    نمی‌دانست چرا می‌خواهد لجبازی کند!
    ندای درونش می‌گفت، تو که تا به حال با هزار نفر به اجبار بودی، این هم رویش!
    اما امشب این چیزها سرش نمی‌شد. حتی اگر مانند گذشته‌ها از زور شلاق بیهوش هم می‌شد نمی‌خواست کم بیاورد. دست‌های جکسون دورش حلقه شد. خواست او را پس بزند اما نشد، تقلا کرد اما فقط حصار بازوانش تنگ‌تر شد. زیر گوشش زمزمه کرد:
    - هر چه‌قدر گستاخ‌تر بشی من بیشتر می‌خوامت.
    او را به سمت خودش چرخاند. در چشم‌های خـ*ـمـارش خیره شد.
    داد زد، هق زد‌ اما جک بی‌توجه به او و تقلاهایش کار خودش را می‌کرد. سلما جیغ زد؛ آن‌قدر بلند که گلویش خراش برداشت. شاید نمی‌توانست از دست این مرد رهایی پیدا کند؛ اما حداقل این را می‌دانست که با همکاری نکردن نیمی از لـ*ـذت او را کم کرده. صدای جیغ‌های بلندش جک را حریص‌تر می‌کرد. در که باز شد سلما چشم‌هایش را با درد بست.
    حتما مدیر بود که از سرو صدای او به این‌جا آمده و حتما بعدش کلی تنبیه و شکنجه به دنبال داشت. دست‌های جک که از دورش باز شد روی زمین افتاد. صدای دعوا و داد و بیداد باعث شد همان‌طور که به گوشه دیوار می‌خزد چشم‌هایش را باز کند. یک مرد که هیکل درشتی داشت با جک درگیر شده بود.
    خیلی نگذشت که جک بی‌حال روی زمین افتاد. سلما سعی کرد لرزش بدنش را کنترل کند. از دست یکی فرار کرد و به دست دیگری افتاد. مرد به سمتش آمد. سلما بالاخره تسلیم شد. هر چه‌قدر هم بخواهد فرار کند باز همان چیزی می‌شود که دیگران می‌خواهند. بلند شد و در چشم‌های عسلی آن مرد زل زد و گفت:
    - ممنون که نجاتم دادی؛ باشه حالا سهم خودت شدم.
    مرد کمی متعجب شد اما سعی کرد اخم‌هایش را باز کند؛ انگار می‌خواست کمی مهربان‌تر به نظر برسد. پرسید:
    - حالت خوبه؟ اذیتت که نکرد؟
    - نه به موقع رسیدی؛ هرچند دیرم می‌رسیدی برات فرقی نمی‌کرد.
    - ناراحتی کمکت کردم؟
    - سلام گرگ بی‌طمع نیست. می‌دونم در ازای کمکی که کردی چی می‌خوای.
    - چی می‌خوام؟ باور کن چیزی نمی‌خوام.
    سلما زیرلب به فارسی گفت:
    - ادای رابین هود رو در نیار لطفاً!
    مردانه خندید و به فارسی جواب داد:
    - من هم قصد نداشتم ادای رابین هود رو در بیارم.
    سلما متعجب نگاهش کرد. او یک ایرانی بود؟
    وجودش لرزید؛ دلش نمی‌خواست حرمتش با یک ایرانی زیر سوال برود. صدای مرد چشم عسلی آمد:
    - حالا باید باهام بیای.
    عصبی خندید و گفت:
    - چیه؟ پول دادی من رو امشب ببری خونه‌ت؟
    و صدایش را بالاتر برد و ادامه داد:
    - چه خبره این‌جا؟ این مرتیکه بی‌وجدان من رو به چند نفر کرایه میده؟ مگه من چه‌قدر توان دارم؟ دست از سرم بردارین!
    به هق‌هق افتاده بود و می لرزید. دیگر طاقت این همه ظلم را نداشت. مرد دست‌هایش را در موهایش فرو کرد و عصبی در اتاق راه افتاد. انگار تازه متوجه منظور سلما شده بود. کمی که گذشت به سمت دختر رفت و لب زد:
    - گوش کن ببین چی میگم! می‌برمت خونه؛ اما نه برای چیزی که فکر می‌کنی. حالا هم بیا بریم؛ یکی هست که فکر کنم با دیدنش خوشحال بشی.
    و با اکراه بازوی بـ*ـر*هـنه سلما را گرفت و به جلو هلش داد. سلما سعی می‌کرد هق‌هقش را کنترل کند. با اینکه حرف‌های این مرد را باور نداشت؛ اما برای دلداری خوب بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahsaye

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/01
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    22,371
    امتیاز
    671
    انتهای راهرو طهورا را دید. بعد از ساعت‌ها لبخند روی لب‌هایش نقش بست. دیدن یک هم‌وطن آن هم در این غربت و بی‌پناهی برایش حکم زندگی را داشت.
    به سمتش دوید و باز هم ناخواسته او را در آ*غـ*ـوش گرفت. راه اشکش باز شد.
    طهورا پشتش زد و گفت:
    - آروم باش دختر دیگه همه چیز تموم شد؛ آروم باش!
    سلما چیزی از حرف‌هایش متوجه نمی‌شد، فقط می‌دانست نمی‌تواند جلوی اشک‌های سمجش را بگیرد. طهورا با عصبانیت رو به آن مرد چشم عسلی غرید:
    - رایان چی کارش کردی این‌طوری گریه میکنه؟
    رایان نگاه عصبی به آن دختر انداخت و لـ*ـب زد:
    - من کاریش نکردم تو ماشین منتظرتونم.
    و به سمت خروجی کافه رفت. سلما متعجب به رایان که به سمت خروجی می‌رفت نگاه کرد و پرسید:
    - می‌شناسیش؟
    طهورا لبخند مهربانی زد و گفت:
    - آره، حالت بهتره؟
    - ممنون، فکر می‌کنم در مورد اون مرد بد قضاوت کردم.
    - بهتره بریم.
    - کجا؟
    طهورا لبخندش را تمدید کرد و گفت:
    - خونه.
    نگاه متعجب سلما را که دید بلندتر خندید و ادامه داد:
    - از این به بعد آزادی.
    سلما پرسید:
    - یعنی چی؟ نمی‌فهمم!
    - من و رایان تو رو از این مرد خریدیم و با هم برمی‌گردیم ایران.
    زبان سلما برای گفتن هر حرفی بند آمده بود؛ نمی‌توانست باور کند کابوس‌هایش تمام شده!
    نمی‌توانست باور کند از این کافه‌ی منحوس بیرون می‌رود!
    دوباره طهورا را در آ*غـ*ـوش گرفت و گریه کرد. آن‌قدر اشک ریخت تا آرام شد. با هم به سمت ماشین رفتند و هردو عقب سوار شدند. دخترک سرش را پایین انداخت. خجالت می‌کشید در چشم‌های رایان نگاه کند.
    ***
    طهورا
    مظلوم سرش را پایین انداخته بود. از این همه مظلومیتش قلبم به درد آمد. هنوز باور نمی‌کرد آزاد شده‌. انگار خیلی خسته بود، سرش را به صندلی تکیه داد و چشم‌هایش را بست. رایان هم با اخم غلیظی رانندگی می‌کرد. نمی‌دانستم چه بین آن‌ها گذشته!
    یاد یک ساعت پیش افتادم.
    همراه رایان به کافه رفتیم. مدیر کافه کمی بدخلقی می‌کرد و حاضر نبود به همین راحتی سلما را بدهد. انگار منبع پول‌سازی خوبی برای او بود! بالاخره با کلی تهدید و بالا کشیدن قیمت رضایت داد سلما را به ۱۸۰ میلیون بدهد. اگر رایان نبود نمی‌توانستم سلما را از آن مرد زورگو و ظالم پس بگیرم. بعد از آن رایان به هوای خوردن هوا از اتاق بیرون رفت و من منتظر ماندم تا آن مرد تمام مدارک مربوط به سلما را به من تحویل بدهد. جلوی ویلا روی ترمز زد. به چهره مهتابی سلما نگاه کردم. رنگ پریده بود و صورتش لاغرتر از چند روز پیش شده بود. مژه‌های بلند و لَختش روی صورتش سایه انداخته بود. صدای رایان آمد:
    - بیدارش کن دیگه.
    دلم نمی‌آمد بیدارش کنم؛ خیلی آرام خوابیده بود اما ناچار بودم. دستش را گرفتم و آرام صدایش کردم:
    - سلما، سلما عزیزم؟
    چشم‌های کشیده و مشکی‌اش را باز کرد. نشست و گفت:
    - بله؟
    - پیاده شو عزیزم، رسیدیم.
    هر دو پیاده شدیم. رایان که کنار ویلا منتظرمان بود در را باز کرد. سلما محکم دستم را گرفت؛ انگار هنوز احساس امنیت نکرده بود. پشت سر رایان وارد ویلا شدیم. چراغ‌های خاموش ندای خوابیدنشان را می‌داد. سلما با صدای آرامی پرسید:
    - این‌جا خونه‌ته؟
    - نه عزیزم، بیا بریم بهت میگم.
    پدرام و آبتین وسط پذیرایی خوابیده بودند، سلما با دیدنشان متعجب به من نگاه کرد که لـ*ـب زدم:
    - دیوونه‌ن، ولشون کن!
    ریز خندید و همراهم به اتاق آمد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahsaye

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/01
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    22,371
    امتیاز
    671
    الهام و یاس روی تخت دونفره خواب بودند. دو تشک از جارخت‌خوابی برداشتم و پهن کردم. نگاهی به لباس‌های سلما انداختم. حدس زدم با آن‌ها راحت نباشد. از داخل کمد که لباس‌هایم را چیده بودم یک شلوار راحتی مشکی و یک تیشرت طلایی برداشتم و مقابل سلما گرفتم و گفتم.
    - این‌ها رو بپوش عزیزم.
    تشکر کرد و گوشه‌ای ایستاد. من هم پشت به او روی تشک نشستم تا راحت لباس عوض کند. بعد از چند دقیقه کنارم نشست. موهایش دورش ریخته بود. با صدای آرام که آن دونفر را بیدار نکند گفت:
    - میشه برام توضیح بدین؟ من خیلی گیج شدم.
    - عزیزم الان خسته‌ای؛ می‌خوای بخواب فردا صحبت می‌کنیم.
    - نه نه خوبم، اگه شما خسته نیستین برام بگین.
    دستش را گرفتم و گفتم:
    - عزیزم من الان خواهرتم؛ با من راحت باش.
    سلما لبخندی زد که ادامه دادم:
    - من رشته‌ام مهندسیه. برای کشیدن طرح اومدم این‌جا همراه یه گروه که دونفرشون روی تخت خوابن.
    نگاهی به الهام و یاس انداخت و سر تکان داد:
    - چند روز پیش آبتین یکی دیگه از اعضای گروه، من رو اتفاقی آورد به اون کافه و تو رو دیدم. وقتی درمورد دخترایی مثل تو و قانون این‌جا صحبت کرد خیلی ناراحت شدم. وقتی اون روز تو راهرو صمیمیت و مظلومیت تو رو دیدم تصمیم گرفتم کمکت کنم؛ اما اون‌قدری که مدیر اون کافه می‌خواست پول نداشتم پس به رایان گفتم. اون بیشتر پول رو جور کرد. احتمالا تا پس فردا برمی‌گردیم ایران. لازم نیست کسی این‌جا از زندگی تو باخبر بشه. فقط خودت رو یکی از دوستای رایان معرفی کن؛ آخه من اولین باره که اومدم این‌جا بگی دوست منی شک می‌کنن.
    قطره اشکی از چشمش چکید و لب زد:
    - ممنون طهورا، تو خیلی خوبی. فکر نمی‌کردم آدم‌های خوبی مثل تو و رایان هم وجود داشته باشن.
    بـ*ـغـلش کردم و گفتم:
    - دیگه همه چی تموم شد عزیزم. به زودی برمی‌گردی پیش خانواده‌ت.
    با ناراحتی از من جدا شد و گفت:
    - اما من خانواده ندارم.
    - چی؟!
    - من هیچ‌کس رو توی ایران ندارم.
    دست‌هایش را گرفتم و گفتم:
    - منم خواهر ندارم؛ از این به بعد تو میشی خواهرم.
    - اما خانواده‌ت...
    - اونا هم خوشحال میشن یه دختر دیگه داشته باشن، مطمئن باش. حالا هم بخواب، فردا باید از خودت برام بگی.
    چهره‌اش کمی گرفته شد، اما سری تکان داد و گفت:
    - باشه شب بخیر.
    هر دو دراز کشیدیم و خیلی زود به خواب رفتیم.
    ***
    چشم که باز کردم سلما هنوز کنارم خواب بود؛ اما یاس و الهام در اتاق نبودند. تیشرت سفید-مشکی پوشیدم. شال مشکی را روی سرم انداختم و بیرون رفتم. دلم نمی‌آمد سلما را بیدار کنم. همه دور میز صبحانه جمع شده بودند و رایان با این توضیح که سلما دوست اوست کار مرا آسان کرده بود. کنار آبتین نشستم که مریم گفت:
    - چرا سلما نیومد؟
    - هنوز خواب بود.
    یاس لب زد:
    - به نظرم خوشگل بود. تو خواب که شبیه عروسک بود، تو بیداری رو نمی‌دونم.
    - خوشگله، حتی تو بیداری.
    یاس سری تکان داد و دیگر حرفی نزد. الهام لیوان چای را روبه‌رویم گذاشت. اخم‌های آبتین درهم بود. انگار هنوز بابت نرفتن به پاتیناژ از دستم دلخور بود. کنار گوشش گفتم:
    - صبح بخیر اخمو.
    نگاهم کرد و همان‌طور که اخم‌هایش را بیشتر درهم می‌کشید جواب داد:
    - صبح بخیر.
    آرام‌تر از قبل لب زدم:
    - امروز من رو می‌بری پاتیناژ؟
    ابروهایش را بالا داد و نگاهم کرد تا مطمئن شود قصد شوخی ندارم. به صندلی تکیه داد و گفت:
    - چه‌طور دیروز دوست نداشتی بیای، اون وقت با رایان رفتی بیرون!
    سعی کردم جلوی لبخندم را بگیرم؛ حسودی‌اش شده بود. گفتم:
    - بریم بیرون صحبت کنیم؟
    بلند شد و بی‌حرف به حیاط رفت. من هم بی‌خیال صبحانه شدم و دنبالش رفتم. روی صندلی نشست و گفت:
    - چه حرفی؟ می‌شنوم.
    روبه‌رویش نشستم و گفتم:
    - چرا این‌طوری صحبت می‌کنی؟ مجبور نیستم برات توضیح بدم.
    انگار فهمید دارد زیاده‌روی می‌کند. صاف نشست و گفت:
    - من فقط می‌خوام بدونم با رایان کجا رفتی؟
    سرم را زیر انداختم و لب زدم:
    - کافه.
    متعجب نگاهم کرد که همه موضوع را برایش گفتم. او سلما را قبلاً در کافه دیده بود، پس باور نمی‌کرد که یکی از دوستان رایان است. لبخندی زد و گفت:
    - پس بالاخره کار خودت رو کردی دختر شجاع؟
    - کار بدی کردم؟
    - نه مهربون من؛ ولی کاش به خودم می‌گفتی.
    ضربان قلبم باز اوج گرفت. هرگاه پسوند من به آخر اسمم می‌بست به همین حالت دچار می‌شدم. در باز شد و سلما بیرون آمد و با دیدن من به سمتم دوید. من هم بلند شدم که در آ*غـ*ـوشم گرفت و گفت:
    - صبح بخیر.
    - صبح بخیر خوابالو.
    خندید و از من جدا شد. به آبتین هم صبح بخیر گفت که آبتین سرد جوابش را داد؛ هنوز هم با همه دخترها غیر از من سرد برخورد می‌کرد. خواست به سمت خانه برود که صدایش کردم:
    - آبتین؟
    چرخید سمتم که به خودم و سلما اشاره کردم و گفتم:
    - ما رو می‌بری پاتیناژ یا با رایان بریم؟
    با حرص غرید:
    - بله می‌برمتون حاضر بشین.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا