کامل شده رمان قدم به دنیای نارنجی‌ام بگذار | دختران من کاربر انجمن نگاه دانلود

دوستان خواننده تشریف میارید برای نظر سنجی؟ به کدوم گزینه امتیاز بیشتری می دید؟

  • موضوع و نثر داستان

    رای: 16 72.7%
  • شخصیت پردازی

    رای: 10 45.5%
  • شدت کشش و جذابیت داستان

    رای: 11 50.0%

  • مجموع رای دهندگان
    22
وضعیت
موضوع بسته شده است.

دختران من

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/04/08
ارسالی ها
957
امتیاز واکنش
18,064
امتیاز
661
محل سکونت
شیراز
و درست یک ساعت بعد، خواهرِ خندونم با یه پلاستیک پر از تنقلات موردعلاقه‌ی پریسا سیزده‌پله رو به سمتمون پایین اومد.
- سلام. خیر باشه اول صبحی.
خیر کجا بود؟ این علاقه کجا و خیرش کجا؟ وسط‌بودن پای دو خواهر به یه علاقه خیرش کجا بود؟
پریسا: سلام عزیزم خوش اومدی. چرا زحمت کشیدی؟
- گفتم بعد از یه مدت پرهیز غذایی می‌‌چسبه. نرگسی کجاست؟
- عمه‌جونش همین الان شیر خورده، فضول‌خانم داره همه‌جا رو دید می‌‌زنه.
- آ... قربونش برم من، برم یه چندتا ماچ آبدارش کنم و بیا...
- کوثرجان بیا تو می‌‌خوام باهات حرف بزنم.
صدای کوثر آروم‌تر میشه؛ ولی نه به حدی که نتونم بشنوم.
- میگم پری‌جون این خان داداشِ ما چشه؟
اون لبخند عصبی و هولکی پریسا رو می‌‌بینم و به کمکش میرم.
- بیا بشین باهات حرف دارم.
می‌دیدم کوثر دست‌وپا گم کرده کمر به پشتیِ توی سالن می‌زنه.
- چیزی شده؟ چرا قیافه‌هاتون این شکلیه؟
قیافه‌هامون مالِ بدخوابی دیشب بود، مالِ اون همه استرس و دلهره‌ی بود که به زور قورت داده بودیم.
پریسا: واللّه... آقاجواد می‌‌خواست... یه صحبتِ...
حتی پریسا هم نمی‌تونه کلمات رو به هم بچسبونه.
شروع کردم؛ با قساوت تمام، به تمام احساس خواهرم تیشه زدم. این حق کوثر نبود، این برای دختری که معصومیت و مهربونی تو چهره‌ی دخترونه‌اش داد می‌‌زد، روا نبود. اشتباه کردم که فکر کردم می‌‌تونم رک‌و‌پوست‌کنده حرفم رو بزنم. تصور بیخودی بود که بتونم بی‌هیچ تپقی بین حرف‌هام روی احساس خواهرم اسیدپاشی کنم.
- کوثرجان می‌‌خواستم بگم... بگم که... قبل از... قبل از زایمان پریسا... پرویز...
تا اسم پرویز میاد وسط، نگاه این دو زن که روبروی هم نشستن به هم گره می‌‌خوره؛ پریسا لبخند هولکی می‌‌زنه، سری به عنوان تأیید تکون میده. من که ندیدم چیزی از هم بپرسن!
- پرویز قبل از زایمانِ پریسا، فاطی رو از من خواستگاری کرد.
خیلی زود و بی‌مقدمه، تیر خلاص رو زدم؛ به احساسِ خواهرم، به رویاهای بافته‌شده تو تاریکی‌های شبش.
ریخت، تمام احساس و خواسته‌ی خواهرم، تمام رویاهاش، تمام اون‌چه رو که بهش دل خوش کرده بود. کی باورش می‌شد تیشه به دست به احساس خواهرم ضربه زدم؟ کی باورش می‌شد خواهر مهربونم رو به برادرزنم فروختم؟ چرا نتونستم از احساس خواهرم حمایت کنم؟ خواهری که همیشه حمایتش با من بود.
پریسا: به‌خدا دیشب وقتی خبرِ این علاقه رو به جواد دادم کم نبود از ترس سکته کنه، کوثر به خدا من از علاقه‌ی پرویز به فاطی‌جون خبر نداشتم.
کوثر: من... من هم...نمی... نمی‌دونستم.
- آبجی! قربونت برم دست از این علاقه‌ی یک‌طرفه‌ات بردار؛ کوثرجان مردا برای داشتنِ کسی می‌‌جنگن که...
- خان‎‌داداش... نیازی به... به...
نفس خواهرم داشت می‌‌رفت، نفس خواهرِ مهربونم داشت به شماره می‌‌افتاد. ازم انتظار نداشت،
ازم بعید می‌‌دید. دلم داشت کباب می‌شد اون هم از آتیشی که کوثر با هق‌هق زدنش، به جونم می‌‌ریخت.
- قرار بود بعد از بهترشدنِ حالِ پریسا...
کاش هق‌هق کوثر می‌‌ذاشت حرفم رو تموم کنم. اصلاً مگه نیاز بود به آتیشِ افتاده به جونش
هیزم هدیه کنم؟
پریسا: کوثرجونم به خدا منم نمی‌دونستم. به جان نرگسم...
کوثر: زن‌داداش پای نرگس رو وسط نکش!
چقدر خواهرم سعی داشت پیش چشمِ ما از ریختنِ خرده‌های وجود و احساسش جلوگیری کنه.
- کوثرجون آبجی، شاید یه چندوقتِ دیگه...
پریسا: آقاجواد بسه!

- پریسا حقیقته. سنگینه، تلخه؛ ولی حقیقته! شاید چندوقتِ دیگه برای خواستگاری فاطی پا پیش بذاره. کوثر قربونت برم دست از این علاقه بکش؛ چون آخرش تو... تو... ببین این وسط فقط به تو لطمه می‌‌خوره. یا فاطی به پیشنهادش جواب مثبت میده و پرویز میشه شوهرخواهرت یا با جواب منفی فاطی میشه عشق اولی که نمی‌تونی فراموشش کنی؛ چون مردا برای کسی که خودشون می‌‌خوان می‌‌جنگن.
پریسا: کوثر می‌‌دونم بهت قول دادم همه کاری برات بکنم؛ می‌‌دونم کلی به رویاهات...
- بسه... بسه... هر چی گفتین بسه!
- کوثر این حرف‌ها، این راز، همین امروز، همین‌جا بین خودمون می‌‌مونه، باشه؟
کوثر به دستور من عصبی می‌‌خنده و کلافه از ما چشم می‌‌دزده.
کاش حق انتخاب داشتم،
کاش نیاز نبود بین دو تا از بهترین خواهرهام یکی رو انتخاب کنم. کاش پریسا دیشب خیلی جدی نگفته بود پرویز برنده‌ی این بازیه. از الان نگران بودم؛ برای احساسِ کشنده‌ی کوثر، برای زندگیِ فاطی که شاید با پرویز شکل می‌‌گرفت، برای چشم‌های غمگینی که قرار بود پشت زندگی فاطی باشه. کاش هیچ‌وقت کوثر زبان به اعتراف باز نکرده بود؛ کاش این راز سنگین رو مجبور به حملش نبودیم.
کوثر ایستاد و من تو پاهام هیچ حسی برای بلندشدن نداشتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • دختران من

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/08
    ارسالی ها
    957
    امتیاز واکنش
    18,064
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شیراز
    ***
    و درست امروز یک‌سال و دقیقاً شش‌ماه از اون صبحِ نحس و شوم گذشت.
    از اون صبحی که خواهر مهربونم گریون و هق‌هق‌کنان، دل‌شکسته از خونه‌ام بیرون زد. بیرون زد و رفت سمتِ امام‌زاده‌ی وسط بازار.
    پریسا: کوثرجون کجا با این حال؟
    - میرم امام‌زاده، همون‌جایی که بارها با هم رفتیم.
    یک‌سال و شش‌ماه بعد که برام به قدر هزارسال، گذشتنش طول کشید.
    یک‌سال و خرده‌ای که دخترم با درد، دندون درآورد؛ یاد گرفت تو بغـ*ـل پونه اولین کلمه‌اش رو عمه بگه؛ یاد گرفت با دیدنم بابا بگه و با دیدن پریسا تاتی‌تاتی‌کنان نق بزنه. یک‌سالی که پرشام توی مدرسه‌ی تیزهوشان قبول شد. سکینه در شرف ازدواج بود. یک‌سال و شش ماه بعد که پدرم یه حمله‌ی قلبی رو رد کرد. تو این یک سال و اندی که خان‌تاج، مردی که پدرانه دوستش داشتم و احترام زیادی براش قائل بودم پر کشید و آسمانی شد. یک‌سالی که پرویز توست به کسب‌وکارش رونق بده و بتونه اون ساندویچی کوچیکش رو به یه سالن غذاخوری تقریباً بزرگ تبدیل کنه. کم داشتم، کوثر رو کم داشتم، خواهر مهربون و دل‌سوزم رو کم داشتم اون هم تو روزهایی که برای خان‌تاج عزاردار بودم. کاش تو این یک‌سال و اندی کوثر بود و می‌‌دید! کاش کنارم بود تا کمی از این همه التهابِ قلبم آروم می‌‌گرفت! کاش بعد از دیدن عروسی فاطی و پرویز، بعد از دیدن خنده‌هاشون، بعد از ریختن آرزوهاش، نه من رو ترک می‌‌کرد نه خانواده‌اش رو!
    کاش این‌قدر برای زندگی خواهرش فداکاری نمی‌کرد و حداقل کنار من که بهش احتیاج داشتم می‎‌موند. کوثر، خواهرم، شکست خورد، تو علاقه‌ی یک‌طرفه و پنهونیش شکست خورد. درست همون شبی که مامان‌ایران شاد و سرزنده به خونه‌ی پدریم تلفن کرد؛ روزی که از پدر و مادرم برای امر خیر اجازه گرفت. تموم احساس کوثرم سوخت و ذوب شد وقتی پرویز با شرط سختِ فاطی کنار اومد.
    فاطی: میگی دوستم داری درست، کاری به ظاهر و لباس‌پوشیدنم نداری قبول، پس بهم یه تضمین محکم بده.
    پرویز: چطوری؟
    - حق طلاق رو بهم بده.
    و در کمال ناباوری پرویز کاری رو کرد که حتی من هم با وجود اون همه علاقه به پریسا حاضر
    به انجامش نبودم. همون روز تو محضر قبل از جاری‌شدنِ صیغه‌ی عقدشون، برای نشون‌دادنِ علاقه‌اش، با کمال میل حق طلاق رو به فاطی داد. لب‌های خندون هر دوشون می‌‌گفت از این معامله راضی و خشنودن. همون روز بود که زندگیِ مشترک فاطی و پرویز شروع شد. آخه نیازی به وقت‌کشی نبود؛ پرویز فاطی رو می‌‌خواست، به واسطه‌ی من و پریسا خانواده‌ها با هم آشنا بودن و راحت با هم کنار اومده بودن. فاطی از شرایط راضی بود و خیلی هم بی‌میل نبود و درست دو ماه بعد زندگیِ مشترک فاطی و پرویز تو یه آپارتمان حوالیِ مرکز شهر شروع شد. فاطی عاقل بود، به علاقه‌ی پرویز نسبت به خودش بو بـرده بود؛ گفت همون روز که براش شکلات موردعلاقه‌اش رو خریده به احساسش پی بـرده؛ اما همین دخترِ عاقل و بالغ هیچ‌وقت عشق و حسرت رو تو چشم‌های خواهرش ندید.
    خواهرم، فاطی، درست مثل ماه شبِ چهارده، تو اون لباس سفیدِ بدون پف، با اون تورِ طویل و بلندبالا می‌‌درخشید. اون همه به دنبال آرایشگرهای زبردست دویدن، عاقبتش شد چشم‌های خوش‌حالت خواهرم که تو صورت گرد و سفیدش عجیب برای پرویز د*ل*ب*ر*ی می‌‌کرد. دختری از پایین‌شهر که یه امشب رو برای خودش و شوهرش خوش می‌‌درخشید. بچه‌های پایین‌شهر، گوشه‌ترین مکان توی نقشه که عمر خوشبختی‌هاشون خیلی‌خیلی کوتاه بود. دل‌خوشی‌هاشون درست مثل حباب روی آب عمری کوتاه داشت.
    شاید اگر از راز بزرگ و سنگین کوثر، از غم نشسته‌ی تو چشم‌هاش خبر نداشتم، می‌تونستم از عروسی بهترین خواهرم لـ*ـذت ببرم؛ اما دیدم تمام شب چطور با یه بغض پنهونی برای خواهرم فاطی سنگ‌تموم گذاشت. یه جفت گوشواره سبک و کوچیک با پولِ جمع‌کرده‌ی خودش کادو داد و با روی خندون به پرویز تبریک گفت و رفت. یک‌سال و شش‌ماه درست که قید دیدنِ نرگسم رو زد و پر کشید. ظالمه دنیا، به خدا ظالمه دنیا!
    انگار یه پرنده‌ی سبک‌بال بعد از رقصیدن‌های بی‌پروا برای عروسی خواهرش، بعد از گرفتن شاباش برای دادن چاقو از دست شوهرخواهرش، پر کشید؛ پر کشید و رفت سمتِ شمال کشور. رفت تا شاید بتونه گریه‌های ناتمومش رو کنارِ ساحلِ ناآروم شمال تمام کنه. رفت تا بدترین شب زندگی خودش رو، بهترین شبِ زندگی خواهرش رو فراموش کنه. رفت کنارِ زکیه تا برای شروعی دوباره، تلاش کنه به دوباره دست‌وپازدن برای زندگی. با اصرار و پافشاریِ دیوونه‌کننده‌اش، از پدر و مادرم اجازه گرفت تک اتاقِ خالیِ خونه‌ی زکیه، سقف سرش باشه تا بعد با شروع به کارکردن، خرج خودش رو دربیاره. یک‌سال و شش‌ماه بعد که از دیگران خبر گرفتم حالا با منشیِ بودنِ یه دندون‌پزشک تونسته خرج‌ومخارج خودش رو دربیاره و کمی از حقوقش رو به عنوان کمک‌خرجی به زکیه بده. یک‌سال و شش ماه بعد از اون صبحِ شوم که دیگه به من زنگ نزد.
    این روزها حتی پریسا هم هم‌صحبت نداشت. پریِ من این روزها هیچ‌کسی رو نداشت که بتونه با هم، در گوش هم پچ‌پچ کرده و خیلی ریز با همدیگه بخندن. این روزها که کوثر نبود، یه غم خیلی بزرگ نمی‌ذاشت هیچ‌چیزی من رو سرحال بیاره. یک‌سال و شش‌ماه که کوثر نذاشت کسی بفهمه دیگه خیلی وقته که با من هیچ‌حرفی نداره؛ با منی که حقیقت رو به بدترین شکلِ ممکن به صورتش زدم. نمی‌دونم چقدری از من و پریسا دل‌خور بود؛ اما این قطع رابـ ـطه‌اش می‌گفت نمی‌خواد با بودن با ما به روزهای سخت زندگیش فکر کنه. اون عکس‌هایی که از خودش و پسرِ خوش‌چهره‌ی زکیه تنها برای فاطی می‌‌فرستاد، می‌‌گفت شاید دیگه طعم داشتنِ خواهری مثل کوثر رو نچشم.
    به خدا دست من نبود، اون‌قدر تلخ‌بودن برای خودش مفید بود؛ پرویز، فاطی رو می‌‌خواست و جز اون کسی رو نمی‌دید. نیازی نبود شخصیت و غرور کوثر رو زیرسؤال ببرم. نیازی به تلاش برای کشیدن نگاهش به سمتِ دیگه نبود. در هر صورت یا فاطی می‌‌خواست و یا نمی‌خواست، بازنده‌ی این بازی کوثر بود. کوثری که بیست‌وچهارساعت بعد از شبِ عروسیِ فاطی، باروبندیل بسته بی‌خداحافظی از من و پریسا سفر کرد. نمی‌دونستم و کسی هم بهم نمی‌رسوند که برای عقد سکینه میاد یا نه؛ ولی با بی‌صبری تمام منتظرِ دیدنش بودم. هیچ ذوق و شوقی برای عقدِ سکینه با اون مردک چاق و شکم‌گنده نداشتم؛ اما مجبور به حفظ ظاهرم بودم. سکینه و حبیب‌نقاش که بعد از معرفیِ شوهرِ رقیه، بعد از ازدواج زودهنگام فاطی، کارشون به عقد و عروسی رسید.

    - آقاجواد آماده نمیشی؟ همه تو محضر منتظر ما هستن.
    به پریسا نگاه می‌‌کنم؛ به زنم که دخترم رو بغـ*ـل زده برای رفتن آماده‌‌ان.
    - ساعت چنده؟
    - شیش و نیم.
    - فاطی نگفت کوثر میاد یا نه؟
    - قربونت برم اگه می‌‌خواست بیاد تا الان اومده بود، نه حالا که نیم‌ساعت مونده به عقد.
    یادم نمیاد از چه روزی این قربون‌صدقه‌های پریسا با کوچک‌ترین جمله‌هاش ترکیب می‌شد.
    - من میگم دروغ گفت دکتر بهش مرخصی نداده.
    - چی بگم؟ شایدم راست گفته باشه.
    - آخه یه دکترِ جوون بی‌تجربه که تازه مطبش رو باز کرده مگه چقدر مریض داره که...
    - جواد حداقل یه امشب رو دست از این فکرها بردار...
    و خیلی ناگهانی چهره در هم کشید.
    - چی شد؟ پریسا؟ چی شدی؟
    با اشاره و چشم و ابرو ازم خواست نرگس رو از دستش بگیرم.
    - دارم نرگس رو از شیر می‌‌گیرم. یه وقت‌هایی که شیرم جمع میشه، یهویی قفسه‌ی
    سـ*ـینه‌ام تیر می‌‌کشه.
    باز نرگس که با زبون بی‌زبونی سهم شیرش رو می‌‌خواد.
    - بریم بریم تا باز نرگس لجِ شیر نگرفته.
    دست انداختم زیر بازوی زنی که هنوز به احساسش به من اعتراف نکرده بود.
    زنی که حالا سهم بزرگی از محبتش داشتم. زنی که یه روزهایی...
    لبخند می‌‌زنم به زنی که با وجود مادربودنش، هنوز چهره‌ای جوون و دخترانه داشت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دختران من

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/08
    ارسالی ها
    957
    امتیاز واکنش
    18,064
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شیراز
    همه بودیم؛ تموم خواهرهام به همراه شوهر‌هاشون؛ خیلی شیک و مرتب، اتوکشیده و خوش‌بو. حالا مامان‌ایران و جمشیدخان هم به لطف این وصلت دوطرفه تو جمع ما حضور داشتن؛ اما با وجود همگی به‌شدت جای خالیِ کوثر تو چشم می‌‌زد. آخرین و کوچک‌ترین خواهرم که با قساوت تمام، به تمومِ احساسش زخم زدم.
    صورت سکینه، چهره‌ی زنانه‌ای به خودش گرفته بود. حالا که صورتش از اون همه موی زائد پاک شده بود، می‌‌دیدم چهره‌ای نزدیک به مادرم رو داره. دلِ خوشی از حرف‌هاش، از تیکه‌انداختن‌هاش، از دو به هم زنی‌هاش نداشتم؛ اما هرچی که بود خواهرم بود، خونم با دیدن بهترین روز زندگیش به جوش می‌‌اومد.
    حبیب، مردی که از لحاظ ظاهر خیلی موجه نبود؛ اما مردی بود جاافتاده، آروم و صبور. شاید حبیب می‌‌تونست زبونِ تلخ و نیش‌دارِ سکینه رو تحمل کنه. حالا هردوشون با سن‌هایی تقریباً رو به بالا، با لباس‌های مرتبِ مجلسی، روبروی آینه و شمعدونِ سرِ سفره‌ی عقد، نشستن. رقیه و پریسا دو طرف تور رو بالای سرش نگه داشتن. درست کنار دستشون مادر و پدرم و کنار دست چپشون مادر و خواهرِ بزرگ حبیب‌آقا ایستادن. روبروی سفره‌ی پُرزرق‌وبرق عقدشون، ما خواهر و برادرای دیگه به تماشای وصلتشون نشستیم. کاش کوثر و زکیه هم بین ما بودن!
    ابتدا صلواتی برای روحِ پدرِ خدابیامرزحبیب‌خان می‌‌فرستیم تا حاج‌آقا بتونه کارش رو شروع کنه.

    صدای پای دوان‌دوان پرویز که سعی داره خیلی زود، نون و پنیرها رو بهمون برسونه، خیلی سریع کنار فاطی آروم می‌‌گیره. نفس‌زنون کمی از شالِ روی دوش فاطی رو جلو می‌‌کشه تا کمی از لخـ*ـتیِ بازوهای خواهرم رو بپوشونه. سعی داشت درگوش همسرش پچ‌پچ کنه؛ ولی اون‌قدری جمعیت ساکت بود و من نزدیک بودم که خیلی راحت بشنوم که میگه:
    - خانم تو نمیگی من حسودیم میشه کسی این بازوهای تو رو ببینه؟
    از گوشه‌ی چشم عکس‌العملِ غیرت پرویز رو می‌‌بینم. فاطی ب*و*س*ه‌‌ای روی گونه‌اش می‌زنه و میگه:
    -‌ آی آی جونور خوب بلدی چه‌جوری خرم کنی‌ها!
    - بعداً نشونت میدم چه جونوری هستم.
    - هیس، کوفت! جواد می‌‌شنوه.
    اتفاقاً خوشحال بودم از شنیدنش؛ از اینکه پرویز با اون همه غیرت و تعصب‌های خشک، حالا به‌آرومی و باسیاست داره تمام خواسته‌اش رو به خورد خواهرم میده. لبخندی عمیق می‌‌زنم به این زوج کنارِ دستم که برخلاف اون همه تفاوت‌شون با هم، سعی می‌‌کنن آروم و مسالمت‌آمیز با هم کنار بیان.
    - میگم فاطی؟
    - جونم خان‌داداش؟
    - جای کوثر خیلی سبزه‌ها.
    - الان میاد. رفته دستشویی آرایشش رو درست کنه.
    - واقعاً؟ اومده؟!
    تمام جمعیتِ حاضر، سمت صدای بلندشده‌ی من می‌‌چرخن. حاج‌آقا که که مشغول خوندن خطبه‌ی عقد بوده، حالا داره بهم چشم‌غره میده. پریسا از همون راه نه‌چندان دور، با چشم و ابرو می‌‌پرسه چی شده. با جابه‌جایی نرگس تو بغلم لبخندی هولکی می‌‌زنم و آثار اون فریاد یهویی رو خیلی زود جمع‌وجور می‌‌کنم.
    - چرا داد می‌‌زنی؟ مگه تعجب داره؟ گفته بود که زکیه با بچه‌ی کوچیک نمیاد؛ ولی من میام.
    نگاه به پشت سرم می‌‌اندازه و باز میگه:
    - بفرما خودش اومد.
    فاطی عصبی از نگاه سرزنش‌آمیز دیگران بیشتر خودش رو به پرویز می‌‌چسبونه و من با شک و تردید به پشت سرم، نگاه می‌‌اندازم؛ اما با دیدن اون بانوی زیبا، تمام تنم رو سمتش می‌‌چرخونم. می‌بینم دختری بیست‌و‌هشت‌ساله، پوشیده تو لباسِ بلندِ مشکی و طلایی‌رنگش، با اون آرایش هم‌رنگ لباسش، خطِ‌چشمی سیاه و پهن، ابروهای نازک‌تر از همیشه شده و با صورتی که وقتی از اینجا می‌‌رفت کلی مو داشت؛ ولی الان سفیدیِ صورتش بیشتر از همیشه به چشم میاد. کوثرم، خواهر معصوم و مهربونم که بعد از یک سال و اندی چهره‌ی جدیدی به خودش گرفته بود. انگار با دورریختنِ اون احساس یک‌طرفه، ظاهر قبلش رو هم دور ریخته. نمی‌تونستم چشم از این بانوی زیبایی که شک داشتم کوثر خواهرِ من باشه، بردارم. بانویی که با کفشِ پاشنه‌بلندِ مشکی‌رنگش آروم و آهسته سمت من قدم برمی‌‌داشت و درست قبل از رسیدنش به من، دست‌هاش به سمت مخالفم کشیده شد.
    - کوثرجونم خودتی؟ قربونت برم کی اومدی؟ خوبی؟ وای که دلم برات یه ذره شده بود!
    سردیِ رفتارش توی ذوق می‌‌زد؛ اما خودش رو هم پیش چشم کنجکاو دیگران بی‌میل نشون نداد.
    - سلام پریساجون.
    به آ*غ*و*ش سفت و سختِ پریسا خیلی نرم جواب داد؛ اما به هیچ‌کدوم از سؤال‌هاش جواب نداد که نداد. خودش رو از آ*غ*و*شِ پریِ من آروم بیرون کشید و باز سمت من راه کشید. دلم برای بغـ*ـل‌زدنش بی‌تاب بود. یک‌سال و شش ماه می‌شد که حتی دیدنِ چهره‌ی پر از موش آرزوم شده بود. نگاهِ عمیق و غمگینی به چشم‌های مشتاقم می‌‌اندازه، لبخندِ بی‌محتوایی به روم می‌زنه و نگاهش رو سمت نرگسم می‌کشه.
    - سلام عمه‌جون، سلام قشنگم، بیا بغـ*ـل عمه ببینم. دورت بگردم چه خانمی شدی برای خودت! بیا که برات کلی سوغاتی آوردم.
    وای که دیدن کوثر بعد از اون گریه‌های بی‌امون، بعد از این یک‌سال و خرده برای من بهترین سوغاتی بود. دست انتظار به سمت نرگس دراز کرده؛ اما دخترم داره با کوچک‌ترین و آخرین عمه‌اش غریبی می‌‌کنه. عمه‌ای که اگر موندن رو ترجیح می‌‌داد و کنارمون مونده بود، وابسته‌ترین کسی بود که نرگس برای رفتن در آ*غ*و*ش*ش دست باز می‌‌کرد. نرگس تن می‌کشه تو تنِ خودم. دخترم رو تو آ*غ*و*ش خودم محکم می‌‌ب*و*س*ه و موهای مشکی‌رنگش رو دست می‌‌کشه و میگه:
    - پریسا کوچک می‌‌شود.
    - برای بارِ دوم... دوشیزه‌ی مکرمه، سرکار خانم سکینه مهاجر...
    با صدای روحانی، کوثر نگاه ازم می‌گیره، فاطی رو کمی آروم سمت شوهرش هول میده. فاطی عقب‌تر می‌کشه تا کنارش، بین من و خودش جا شه. نگاه ازم می‌‌گیره و سمت سفره نگاه می‌اندازه. حالا که پریسا هم بالا سرِ سکینه برگشته، حالا که عاقد داره با تحکم بیشتری خطبه‌ی دوم رو می‌‌خونه، کاش می‌‌تونستم کمی از هوش‌وحواسم رو به مراسم پیش روم بدم. چی‌کار کنم که بودن و دیدن کوثر رو به هر جشن و مراسمی ترجیح می‌‌دادم؟
    فاطی: رسیدن به‌خیر خوشگل‌خانم.
    پرویز: میگم آبجی، ماشاءالله آب‌وهوای شمال خوب بهت ساخته‌ها!
    به خدا که دل خواهرم خون شد از آبجی‌گفتنِ پرویز.
    - تشکر داریم شوهرخواهرِ گرامی.
    فاطی: بلاگرفته با این چشم و ابروت می‌‌خوای کی رو از راه به در کنی؟ خب یه دونه خوبش رو همون طرفای دریا تور می‌‌کردی. یعنی تو از زکیه بی‌عرضه‌تری؟
    اولین باره که می‌‌بینم کوثر لبخندِ موزیانه می‌‌زنه. شک نمی‌کنم که پشت این چشم‌های نازک‌کرده، پشت این لبخندی که سرخ‌رنگ شده یه خبرهایی هست. می‌دونم می‌‌خواد آروم درِ گوشِ فاطی زمزمه کنه؛ اما گوش‌های من از ثانیه‌ها پیش خیلی‌خیلی تیز شده بودن.
    - عرضه‌ی منم می‌‌بینی.
    فاطی:‌ ای کلک خبریه؟
    - خبر؟ خبری میشه؛ شاید هم خبری باشه.
    می‌بینم فاطی مشت آرومی به بازوی کوثر می‌‌کوبه. کوثری که حالا با اون دخترِ نالان و گریونِ رفته از خونه‌ام سیصدوبیست‌درجه تفاوت ظاهر و باطن داره.
    - جونِ فاطی واقعاً؟ کوثر مرگ من بگو دیگه چی...
    پرویز: هیش! دخترا آروم. الانه که حاج‌آقا هر سه-چهارتا‌مون رو پرت کنه بیرون.
    سکینه: با اجازه‌ی مادر و پدرم و بزرگ‌ترها بله.
    و صدای کل‌کشیدن مادر و خواهرهام که گفت حسِ خوش ایستادن کوثر در کنارم واقعیت محضه. صدای کل‌کشیدن و شروع زندگیِ مشترک سکینه‌ی سی‌وسه‌ساله و حبیب چهل‌ساله؛ زندگیِ مشترکی که با همین عقد ساده و مهمونی چندساعته‌ی بعدش، شروع شد.
    امروز، با اومدنِ کوثر بیشتر از ازدواج سکینه تونست تو روزهای خوشم موندگار شه.
     

    دختران من

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/08
    ارسالی ها
    957
    امتیاز واکنش
    18,064
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شیراز
    خوشحال که بودم خوشحال‌تر هم شدم. یه هفته‌ای بود که می‌‌تونستم بی‌ هیچ فکرِ جونده‌ای لبخند بزنم. کوثر اومده بود و من دیگه با عذاب‌وجدان دست به گریبان نبودم. از زیر زبون فاطی کشیده بودیم که با رفتن دکتر برای کارای شخصیش به خارج از کشور، حالا کوثر دو-سه‌هفته‌ای مرخصی داشت تا به ما سر بزنه.
    و حالا با گذشت یک هفته از عقد و عروسیِ سکینه، هنوز هم می‌‌تونستم لبخند بزنم. لـ*ـذت ببرم از هوای خوشِ پاییزی و امروز کیف کنم از بارون، از هوای ابریِ دونفره.
    امروز تمیزکاری تو سطح شهر بی‌فایده بود. بارون بود و معضلات بعدش؛ حتی گربه‌ها هم زیر ماشین‌ها خونه‌نشین شده بودن. ساعت نه صبحِ و با این توفیق اجباری که بارون سببش بود، تصمیم دارم صبحونه رو با پریسا بخورم. لباس عوض کرده، پشت در ایستادم. تا میام زنگ رو فشار بدم، یادم میاد دیشب پریسا به‌خاطر بی‌آرومی‌های نرگس برای دندونش نتونست درست بخوابه. کلید به قفل می‌‌ندازم. چه سکوت دل‌نشینی، هوم چه آرامشی!
    نون بربری به دست سمت آشپزخونه میرم که چشم‌هام نیم‌رخِ لرزون پریسا رو شکار می‌‌کنه. دست‌هاش می‌‌لرزه، تنِ پوشیدهِ تو لباس‌خوابش به عرق نشسته، عرق‌های روی پیشونیش موهای سرش رو اسیر کردن. و قلب من شروع می‌‌کنه به ترسیدن، مغزم هول‌کردن رو برنامه‌ریزی می‌‌کنه. یه قدم سریع جلو می‌‌ذارم که صدای ایران‌خانم جلودارم میشه:
    - پریسا؟ پریسا مامان؟ بهتر شدی؟ قرصات رو خوردی؟
    صدای وحشت‌زده‌ی روی بلندگو، خراش به اعتمادم می‌‌کشه. قرصات؟ از کی؟ برای چی؟
    دردش چی بود؟
    - پریسا؟ مامان آروم شدی؟
    همسر من
    ، نفس نداشت جوابِ دل‌نگرانیِ مادرش رو بده. همسر، من نزدیک‌ترین فرد به جسم و روحم، بیمار بود و من نمی‌دونستم؟ یا نخواستن و نذاشتن که بدونم؟ شک و بدبینی تموم هیکلِ م*ر*د*و*ن*ه‌ام رو ویروسی کرده. و باز احساس و قلبم چیزی سوای این داده به مغزم گفت.
    - پریسا؟
    با چه حسی صداش زدم نمی‌دونم. دل‌خور بودم از مادرزنم، از زنم. از پنهان‌کاری‌شون عصبانی بودم.
    به حرکاتِ هول‌زده‌ی پریسا مشکوک بودم. ترس برای ازدست‌دادن پریسا؟
    پریسا، زنِ من هول کردغ اون هم با شنیدن اسمش از دهان من. از ترسش شیشه‌ی کوچیک قرص از دستش ول میشه، قرص‌های گرد و کوچیک اطرافمون پخش میشن. بطری قل می‌‌خوره به زیر کابینت؛ ولی... ولی همچنان نگاه پریسا با ترس و دلهره تو چشم‌های من دودو می‌‌زنه. صدای آروم قطع‌شدنِ تماس تلفنی. عصبانیت نذاشت به ترسِ پریسا رحم کنم، نذاشت برای لرزش دست‌ها و جسم ریزنقشش نگران شم.
    - جواد... جواد... من...
    بی‌رحمی چقدر زود با قدرت تموم توی گفتارم نفوذ کرد.
    - پریسا چته؟ این قرص‌ها برای چیه؟
    نفس نداره، حال نداره، داره چنگ می‌‌زنه به تموم قفسه‌ی سـ*ـینه‌اش؛ اما من... اما من با
    بی‌رحمی تمام از اون پنهون‌کاری فقط نگاهش می‌‌کنم. بی‌رحمانه به دست‌وپازدنش برای حرف‌زدن زل می‌زنم.
    - چیزه... به خدا... نمی‌خواستم... قایم...
    کاش می‌‌تونستم یا می‌‌خواستم که بهش فرصت بدم، کاش می‌‌تونستم بهش فرصت بدم تا
    نفس‌هاش سر جاش بیاد و بعد شروع کنه به توجیه. شک، بدبینی، عصبانیت، دست به یکی می‌‌کنن. گرمای کم‌جونِ نونِ بربری به روی دستم برام آتیش جهنم شده.
    - پریسا میگم چته؟ این قرص‌ها برای چیه؟ کجات درد می‌‌کنه؟ چی رو از من قایم کردی؟ چرا مادرت می‌‌دونه و من نمی‌دونم؟
    نون رو رها می‌‌کنم و تیز سمت پریسا خیز می‌‌کنم. می‌‌دونم و شک ندارم از ترس کتک‌خوردن خودش رو تو خودش جمع می‌‌کنه؛ ازم رو می‌‌گیره تا خشم و عصبانیت رو توی نی‌نی چشم‌هام نبینه. با خشم مچ دستش رو می‌‌گیرم و می‌کشم. صاف میشه و با زوری که به بازوم میدم، خیلی محکم و خشمگین پریسا رو سمت خودم می‌‌کشم. پریسا، در عرض ثانیه‌ای کوتاه، سفت و سخت، با شدت تمام به سـ*ـینه‌ام خورد. صدام برای اون وقت صبح، با وجودِ خواب‌بودن دخترم، پیش از حد معمول بالا رفت. من داشتم سرِ زنی که براش جون می‌‌دادم داد می‌زدم.
    - مگه با تو نیستم؟ میگم چته؟
    آهی از درد کشید که از ترس سر عقب کشیدم. صورتش شد سرخِ سرخ، تنش داغ داغ.
    از فشارِ اون همه درد چشم‌هاش به اشک نشست؛ اما لب‌هاش لرزون و سفید شد.
    خدایا زنِ من چش بود؟ به قفسه سـ*ـینه‌اش چنگ زد و از حال رفت. تو دست‌های لرزونم از حال رفت، گردن ریز و باریکش تو دست‌های پرخشمم، شکست و هیچ‌کس جواب‌گوی «پریسا پریسا»گفتن من نشد. تموم آرامشم تو دقایق گذشته خیلی یهویی پر کشید و رفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دختران من

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/08
    ارسالی ها
    957
    امتیاز واکنش
    18,064
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شیراز
    حالم خراب بود، تو کمترین دقایق، تمام آرامشم به ناکجا آباد کوچ کرد. گریه‌های نرگسِ وحشت‌زده که از خواب پریده، مته به اعصاب ضعیف‌شده‌م می‌کشه.
    حالا خوب شد؟ حالا چی‌کار کنم؟ نرگس ناآروم رو چی‌کار کنم؟ به کی زنگ بزنم؟ از کی کمک بخوام؟ کاش از مامان‌ایران بابت پنهون‌کاریش دل‌خور نبودم. کاش با آرامش جویای حقیقت شده بودم. کاش سعی نکرده بودم قیصربازی درآورده، مچش رو بگیرم. مگه این بیماری تا چه حد جدی بود؟ تا چه حد جدی بود که پریسا ترجیح داده بود ازم پنهون کنه؟ به کی باید می‌‌گفتم؟ به کی نباید می‌‌گفتم؟
    زمانی نبرد، به تمام این باید و نباید‌ها تو صدم ثانیه فکر کردم و دریغ از راه‌حلی که مغزِ هول‌کرده‌ام پیش روم بذاره! خیلی سریع و شتاب‌زدهِ، نرگسِ خواب‌آلود رو بغـ*ـل زدم، با همون سر و وضع آشفته‌اش روی صندلیِ جلوی ماشین نشوندمش؛ تو کل مسیر برای بستن کمربندش وقت بود. شاید بی‌رحمانه بود؛ ولی چاره‌ای نداشتم تا درِ ماشین رو، روی گریه‌های بی‌امانش قفل بزنم. دو می‌‌زنم سمت پریسا، با وجود اون همه شتاب، ترس با دست به یکی کردن اون همه فشار و اضطراب از روی پلکان سوم، من رو به سمت پایین پله‌ها کله پا می‌‌کنن. خیلی زود درد و سوزشِ پیشونیم به مغزم مخابره میشه. راه‌گرفتنِ باریکه‌ی خون رو سمت راست پیشونی‌ام حس می‌‌کنم؛ اما جسم بی‌جون و مسکوت پریسا نمی‌ذاره به هیچ‌چیز جز خودش فکر کنم. به آنی به ذهنم خطور می‌‌کنه که تا روی شکم برای برداشتنِ شیشه‌ی قرصِ قِل‌خورده رو از زیر کابینت، دراز بکشم. با یه حرکت، جسم ریزنقش و سبک پریسا رو بغـ*ـل می‌کشم. تموم امید و آرزوم رو دست‌هام بی‌جون افتاده بود و کم‌کم داشت غده‌های اشکیم رو به کار می‌‌انداخت. تنش داغ بود و من از این داغی می‌‌ترسیدم.
    چطور تا بیمارستان رانندگی کردم؟ نمی‌دونم. چقدر برخلاف عادتم مدام بوق زدم، چقدر با نوربالادادن از دیگران راه گرفتم؟ این رو هم نمی‌دونم. چقدر باباجون باباجون گفتم تا شاید کمی تنها کمی نرگس دست از گریه‌کردن برداره. چقدر بی‌فایده پریسا پریسا گفتم. امروز بعد از سال‌ها زندگی به عنوان یه مرد، بغض داشت تو گلوم جا خوش می‌‌کرد. دست تنها، بدون هیچ هم‌سفری ، تو این جاده‌ی پرفرازونشیب داشتم با سرعت تمام می‌‌دویدم.

    رسیدم، اون هم با چه وضع آشفته‌ای! موهای نرگس توی صورت و لب و دهنم بود. کسی نبود نگهش داره تا شاید من بتونم به پریسا برسم. اطراف بیمارستان شلوغه؛ اما کسی نیست تا به منِ در راه مونده برسه؛ هرکسی دنبال درد خودش بود.
    و شکستم؛ آخرین توانم همینی بود که کشیدم. شکستم! درست مقابلِ در اورژانس خودداریم رو از دست دادم. گریه‌های بی‌امون نرگس تموم توانم رو برای هرکاری می‌‌گرفت. شکستم، احساسم که دقایقی پیش شکست، اعتمادم که با شنیدن صدای مامان‌ایران شکست، غرورم با پنهون‌کاریِ پریسا شکسته و تمام این‌ها با هم زانوهای مردونه‌ام رو در هم شکست. مستاصل با دخترم زمین خوردم. کم آوردم، درمونده این کم‌آوردن رو فریاد زدم.
    - تو رو خدا یکی کمک کنه!
    اوج خفت، اوج بیچارگی، اوج درموندگی.
    گفته بودم خوشی‌های بچه‌های پایین‌شهر عمرش خیلی‌خیلی کوتاهه. این هم یه نمونه‌ی دیگه‌اش.
    با چشم‌هایی که سعی داشتم نذارم اشکی توش جمع شه، می‌‌بینم مردی هم سن و سالای خودم سمتم می‌‌دوه. اومدنش برام مثل وحیِ آسمانی بود که بهم نشون داد مهربونی هنوز هم زنده‌ست.
    - چی شده داداش؟ مشکلت چیه؟ این بچه مشکل داره؟ داداش با توام! مشکلت چیه؟
    بچه‌ام، زنم...
    اومد؛ ولی با اومدنش من می‌‌تونستم چی‌کار کنم؟ دخترم رو دست غریبه‌ها بسپارم؟ یا بذارم جسم
    بی‌جونِ زنم، جلوی چشمم رو دست غریبه‌ها بره؟ من تک‌وتنها، دست خالی باید چی‌کار می‌‌کردم؟ وقتی پریسا این موضوع و بیماری رو حتی از من قایم کرده بود، یعنی نفهمیدن دیگران براش مهم بود.
    - داداش چی شده؟ مَرد خودت رو جمع کن. با توام!
    مرد؟ مگه مردبودن برای تحمل این همه فشار پوئن مثبت محسوب می‌شد؟ مگه منِ مرد احساس
    ترس نداشتم؟ مگه منِ مرد درمونده نمی‌شدم؟ من حتی جواب نداشتم که به این خیّرِ پیش روم نشسته بدم؛ فقط تونستم آروم لب بزنم:
    - زنم... تو ماشین...
    می‌‌شنید، اگر گریه‌های نرگس می‌‌ذاشت. ناجیِ من شنید، تو اون بلبشوی راه ‌نداخته‌ی نرگس شنید دردم کجاست.

    - همین‌جا باش پرستار‌ها رو خبر کنم.
    و ثانیه‌هایی بعد که برام به اندازه‌ی راه شیری طویل بود، صدای چرخ‌های برانکارد
    که سمت ماشینم مقصدش بود از روی قلب و ذهنم رد شد. رد می‌‌شد و خط می‌‌انداخت به تمام وجودم.
    حالا نرگسم با اون پاکت پفیلا که نمی‌دونم کی و کجا دستش داد، پشت درِ اتاق اورژانس تو بغلم آروم گرفته. گوشه‌ای از ته دلم تیر می‌‌کشه برای دخترم که برای بیرون‌اومدن از ناشتا باید اون دونه‌های پرنمک رو می‌‌خورد. کاش اون معاینه‌های اولیه به سرعت تموم می‌شد. کاش اون دکتر بخش زودتر من رو از این برزخ نجات می‌‌داد. شلوغیِ بیمارستان، اون رفت‌وآمدهای هول‌هولکی به حال بدم، به تهوعِ ته معده‌ام دامن می‌‌زد؛ ولی باز من مجبور بودم یواشکی بترسم، دزدکی هراس داشته باشم از هرچی که داره به سرِ زنم میاد.
    - همراه خانم زارع؟
    با هراس بچه به بغـ*ـل بلند میشم. چندتایی پفیلا از دست نرگس روی زمین ریخت.
    کم مونده برای همین چندتا دونه تلفات نق بزنه که از ته دلم، از دخترِ خواستم:
    - باباجون قربونت برم، تو رو خدا، تو رو خدا تو گریه نکنی! هرچی بخوای برات از اینا می‌‌خرم. باشه بابا؟ بیا، بیا بریم پیش مامانی.

    - همراه خانم زارع؟
    - بله... بله... منم، من همراهشم.
    با اشاره‌ی دست پرستار سمتِ دکترِ معالجش هدایت میشم. اون دکترِ تقریباً میانسال که با اخم‌های
    درهم گره کشیده، سر در ورق‌های پیش روش ازم جوابِ سؤال‌هایی رو می‌‌خواست که حتی نتونستم به یه دونه‌اش هم جواب بدم.
    - مشکل خانمتون چی بود؟
    - نمی‌دونم.
    - چندوقته این‌طوری میشه؟
    - نمی‌دونم.
    - سابقه‌ی بیماریِ خاص چی؟
    - نداشت... یعنی... یعنی تا یه ساعت پیش فکر می‌‌کردم نداره.
    - داروی خاصی مصرف نمی‌کنه؟
    - نه... یعنی نمی‌دونم؛ ولی چرا... این شیشه رو صبح تو خونه پیدا کردم... داشت... داشت از این می‌‌خورد.
    - ببینم.
    داشتم زیر بار سنگین نگاهِ سرزنش‌آمیز دکتر جون می‌‌کندم. هیچ‌وقت این خفت و خفگی رو
    تجربه نکرده بودم. کاش می‌‌تونستم فریاد بزنم و بگم به خدا من شوهر بدی نبودم، اون پریِ از حال رفته‌ی روی تخت نخواست که من بدونم. اون بود که که خواست شرمنده‌ی نگاه سرزنش‌آمیز دکتر و پرستارها باشم. ازت نمی‌گذرم پریسا که باعث شدی این همه حس خفگی رو با هم یک‌جا قورت بدم.
    شیشه‌ی قرص رو از جیب قلمبه‌شده‌ام بیرون می‌کشم و به دست‌های منتظرِ دکتر می‌‌رسونم. به آنی چهره‌ی بازشده از اخمش دوباره در هم کشیده میشه. جو آرومِ کنارم به قدری زود به اغتشاش کشید که مات و مبهوت موندم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دختران من

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/08
    ارسالی ها
    957
    امتیاز واکنش
    18,064
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شیراز
    - خانم شاکر عجله کن بیمارِ breast cancer هست.
    به ثانیه نکشید که سه پرستار و یه دونه دکترِ مرد به دورِ پریسای من حلقه زدن.
    - آقا شما بیرون باشید.
    و تو هجوم چنگ‌انداخته به دور همسرم دیدم اون دکتر، یک‌به‌یکِ دکمه‌های مانتوی زنم رو
    باز کرد. حسِ بریدگیِ عجیب و عمیقی به تموم تنم خط کشید، اون هم درست وقتی دست دکتر سمتِ قفسه‌سـ*ـینه‌ی همسرم رفت. و اون پرده‌ی کشیده‌شده دیگه نذاشت چیزی بیشتر از این رو ببینم. تهوع از ته معده‌ام به سمت گلوم کشیده می‌شد. بوی بدی که از سمت نرگس به مشامم می‌‌خورد، به این تهوع دامن می‌‌زد. از دقایقی پیش بود که نمِ بدبویی از سمت نرگس به روی دستم که بغلش زده بودم حس می‌‌کردم. کی قرار بود مغزم از این همه هول‌وهراس خالی شه؟ کی قرار بود ریشه‌های این ترس بسوزه؟ چرا کم‌کم داشت سرم گیج می‌‌رفت؟ یعنی سیستم دفاعی بدنم داشت کم می‌‌آورد؟ یعنی ناشتاموندن این‌قدر اثرات جانبی داشت؟ پریسای من دردش چی بود؟ چرا دکتر با دیدن شیشه‌ی قرص هول کرد؟ چرا یهو همگی سمتش هجوم بردن؟ اوضاع چقدر وخیم بود؟ این ثانیه‌ها و دقایق که داشتن به سختی می‌‌گذشتن، به بهترشدن اوضاع کمک می‌‌کردن یا داشتن شرایط رو بدتر می‌‌کردن؟ با قفسه‌سـ*ـینه‌ی پریسا چی‌کار داشتن؟ اون حروف خارجکی چه معنایی داشت؟ چرا این ترس با استرس دست به یکی کرده و داشت زمینم می‌‌زد؟ منِ مرد دیگه داشتم می‌‌بریدم؛ اون هم از این همه ترس یواشکی، از اون همه خفت پیش چشم دکتر و پرستارها. از ترس و واهمه‌ای که به قلبم چنگ می‌‌زد. چرا این درموندگیِ بینِ راهروی بیمارستان دست از سرم برنمی‌داشت؟
    حالا اون بسته‌ی کوچیک پفیلا تموم شده و نرگس باز داره شروع می‌‌کنه به نق‌زدن، به بهونه‌های بیخودی گرفتن. واقعاً با این همه غصه و نگرانی، اعصابی برای گریه‌های ناتموم نرگس نداشتم. نه دقیقه‌ها به ساعت می‌‌کشید نه ساعت‌ها به جلو کشیده می‌شدن. باید دست‌تنها چی‌کار می‌‌کردم؟ دیدید گفتم، گفتم عمرِ خوشبختیِ بچه‌های پایین‌شهر چقدر کوتاهه! تازه یه هفته بود که شادیِ اومدن و دیدنِ کوثر داشت زیر زبونم مزه‌مزه می‌‌کرد؛ اما تو این ساعت از روزِ بارونی، دهنم تلخ‌تر از هر زهری بود. کوثر؟ آره کوثر! خودش بود. خواهرم که با آرامش رفتار و گفتارش همیشه من رو به آرامش دعوت می‌‌کرد، خواهرم که همیشه خیلی خوب اوضاع نابسامان رو به دست می‌‌گرفت؛ خواهری که ازم به‌شدت دل‌خور بود؛ اما من حالا به‌شدت بهش احتیاج داشتم. شاید فاطی هم می‌‌تونست گزینه‌ی مناسبی برای کمک‌خواستن باشه؛ اما با حضور پرویز دوست نداشتم تا قبل از به‌هوش‌اومدن پریسا و شنیدن حرف‌هاش، کسی رو مطلع کنم.
    اهمیتی به نق‌زدن‌های نرگس نمیدم و خیلی زود گوشی رو از جیبم بیرون می‌کشم. خیلی زود شماره‌ی کوثر رو می‌گیرم و به امید برداشتن گوشی، بوق‌های آزاد رو می‌‌شمارم. چهار... پنج... شیش...
    - الو؟
    - کوثر؟
    گاهی اوقات نیاز نبود داد بزنی تا بگی حالم خرابه؛ اونی که باید بفهمه با سکوتت همه‌چی رو می‌فهمه.
    می‌فهمید که صدام چه بغضی به خودش گرفته. نیازی نبود صورت رنگ‌پریده‌ام رو ببینه تا بفهمه تو چه سرابی دارم دست‌وپا می‌‌زنم.
    - جواد؟ چی شده؟
    عمیق نفس کشیدم. عمیق، اما تندتند نکنه که شاید اشکم از این همه درموندگی
    و بی‌کسی دربیاد. کی مثل من دور‌وبرش پر از خواهر و اقوامه اما حس تنهایی داره خفه‌اش می‌‌کنه؟
    - جواد داداش چی شده؟ الو؟ جواد؟
    خواهرم دل‌خور بود؛ اما با شنیدنِ صدای طوفان‌زده‌ام، تو این دقایق درد خودش رو گوشه‌ی
    دورتر از این پیوند مقدس بینمون پنهون کرد.
    - پریسا... کوثر... پریسام...
    - پریسا چی شده؟ پریسا چش شده؟ جواد داداش کجایی ؟ تصادف کردین؟ جواد حرف بزن!
    نرگس کجاست؟ حالش خوبه؟ جواد تو رو خدا حرف بزن!
    - پریسا خونه بود... قرص می‌‌خورد... داد زدم... ترسید... کشیدمش...
    - زدیش؟
    من؟ غلط بکنم. دستم از سه ناحیه‌ی مچ و آرنج و بازو، خرد و خمیر شه اگه دست رو اون
    پریِ بی‌هوش و حواس بلند کنم.
    - نه نزدم.
    - نچ نمیشه. من نمی‌فهمم تو چی میگی. الان کجایی؟
    - بیمارستان امام رضا...
    مثل صدای ترسونِ کوثر خیلی وقت پیش به حنجره‌های من دست آشنایی داده بود.
    - الان... الان میام.
    ترسیده بود؟ برای من؟ برای پریسای من؟ یا برای زندگیم؟ یا برای دخترکم؟
    - کوثر؟
    - جانم؟
    - به کسی چیزی نگو. تنها بیا، باشه؟
    - ولی... ولی...
    - بیا تا بهت بگم. تو راه یکی-دودست از لباس‌های نرگس رو از خونه‌ی مامان برام بیار.
    - باشه زود اومدم.
    و واقعاً هم زود اومد. خیلی طول نکشید تا بوی بدِ ادرار پس‌داده‌ی از کهنه‌ی نرگس رو تحمل کنم.
    خیلی طول نکشید تا با تشخیص دکتر، پریسا خیلی زود وارد بخش مراقبت‌های ویژه شد. بخشی که هم اسمش هم آرم بزرگ ورود ممنوعش ترس به دلم می‌‌انداخت؛ ترسی که من رو یاد بیمارانِ قرنطینه‌شده می‌انداخت. حالا با گذشت بیشترِ دقایق، با اون چشم و ابرو آمدن‌ها، با اون غیظ‌کردن‌ها فهمیده بودم موضوع و بیماریِ پریسا جدی‌تر از این حرف‌هاست.
    کوثر اومد، ناجی من اومد، آرامش اومد، با یه پاکت از لباس‌های رنگ‌رنگی نرگس که پریسا همیشه برای احتیاط خونه‌ی مادرم نگه می‌‌داشت. این همه فکر و درد، این بویِ بدِ ادرار حتی به ذهنم نکشوند که به خواهرم سلام بدم یا حال‌واحوالش رو بپرسم. ناجی من با چشم‌های گشادشده‌اش دید به چه روزی در اومدم. دید اون راه باریک خون حالا به قحطی خورده و خشک شده. دید این آشفتگی از پیشونیم که خوبه از تموم تنم فوران می‌‌کنه. اون هم واجب ندید تو این شرایط سخت و بحرانی، با وجود این خون‌های خشک‌شده‌ی کنار صورتم، تو این زمان که حس می‌‌کردم رنگ به چهره ندارم بخواد به سلام و احوالپرسیِ بیهوده بگذرونه.
    - نرگس رو بذار زمین. سرت چی شده؟
    نرگس رو درست مثل شیشه‌ی عمرم از دست‌های خواب‌رفته و آستین‌های نم‌دارم پیش پای
    کوثر پایین گذاشتم. نرگس، غریبی‌کنان سمت من برمی‌‌گرده.
    - جواد خوبی؟ بذار به نرگس برسم بریم تو بخش به سرت...
    - من خوبم.
    دروغ به این بزرگی ؟
    - نرگسی بابا، با عمه‌جون برو تا من برم برات به به بخرم.
    باشه؟ میری؟
    کمی نق می‌‌زنه؛ اما بی‌توجهی بهترین راه‌حل بود. و تو دقایقی که پشت درِ بخشِ مراقب‌های ویژه داشتم با دقایق می‌‌جنگیدم، بعد از شستن سرآستین‌هام برای رهایی از اون بوی بد، کوثر با دخترم برگشت. دخترم که حالا با موهای شونه‌شده و دم‌اسبی‌شده‌اش، با لباس‌های رنگارنگش، با یه لقمه‌ی نون تافتون به دست، دست به دست کوثر سمتم می‌‌اومد. حالا که آبی به دست و صورتش زده، چهره‌اش از آشفتگی و شلختگی دراومده.
    - جواد بیا بشین. بذار سرت رو ببینم.
    - نمی‌تونم، چطوری بشینم؟ تا ازش خبر نیارن من که نمی‌تونم بشینم.
    - بیا بشین این‌جوری نرگس رو هم بی‌قرار می‌‌کنی. این زبون‌بسته چه گناهی داره؟
    چرا نذاشتیش پیش ایران‌خانم؟
    باز با شنیدن اسم ایران‌خانم داغ دلم تازه میشه. شاید اگه پنهون‌کاری‌های ایران‌خانم نبود، الان اوضاع به این شدت برام بغرنج نمی‌شد.
    - چی شده داداش؟ پریسا کو؟ تصادف که نکردین، دعواتون هم که نشده... پس... جریان چیه؟
    چه خوب که نرگس ترجیح داده تو بغـ*ـل کوثر باشه تا بین آستین خیس و نم‌دار من.
    - نمی‌دونم.
    - یعنی چی نمی‌دونم؟ مگه میشه پشت این در بشینی و نفهمی برای چی؟
    - به خدا نمی‌دونم، به جانِ نرگس نمی‌دونم!
    - چته؟ چتونه؟
    نمی‌دونستم از کجا شروع کنم. اصلاً مگه از کجا شروع شده بود؟ از کی بگم؟ از چی بگم؟
    ما چیزیمون نبود؛ یعنی تا الان که فکر می‌‌کردم نیست.
    - دعوا کردین؟
    - نه.
    - چیزی برات گفته بود که تو چشمش زده باشی؟
    باز سرافکنده میگم.
    - نه.
    پرسید؛ اما با شک.
    - همیشه همین‌جور بوده؟ عادت داشت؟
    - نه... نمی‌دونم. وقتی موضوع به این مهمی رو الان از زبون مادر و دکترش می‌‌شنوم، چه توقعی
    ازم داری؟
    چرا امروز همه سؤال‌هایی رو ازم می‌‌پرسیدن که برای هیچ‌کدومشون جوابِ آماده تو آستینم نداشتم؟
    - دکترش چی گفت؟
    - گفت بعد از یه سری آزمایش‌ها و معاینات، مفصل باهاتون صحبت می‌‌کنم.
    - بیا این شیر و کیک رو بخور؛ رنگ به رو نداری.
    - کوثر ازم قایم کردن، بهم دروغ گفتن. بهم اعتماد نداشت؟ مامانش نذاشت؟ یعنی این‌قدر
    ترسناک بودم که اعتمادکردن بهم سخت باشه؟ نبودی و ببینی دکتر چه چشم و ابرویی برام می‌‌اومد، ندیدی دکتر چقدر حقیرانه بهم زل زده بود و منم انگار...
    - عادت کردی نشنیده حکم صادر می‌‌کنی.
    - خب میگی چیکار کنم؟ تا دو-سه‌ساعت پیش فکر می‌‌کردم محرم راز زنمم، فکر می‌‌کردم
    دروغ تو زندگیمون جا نداره؛ ولی الان چی؟ الان می‌‌بینم دور از چشم من با کمک مادرش یه چیزایی رو ازم قایم کرده. اون وقت میگی حکم صادر نکنم؟ هیچ برداشتی نکنم؟ تو کجا بودی ببینی دکتر و پرستارها با چه خفتی برام چشم و ابرو می‌‌اومدن؟
    - جواد همه‌ی دخترا با مامانشون حرف‌های یواشکی دارن.
    - از این حرف‌ها؟ از این پنهون‌کاری‌ها؟
    - ازش می‌‌پرسیدی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دختران من

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/08
    ارسالی ها
    957
    امتیاز واکنش
    18,064
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شیراز
    - پرسیدم، جواب نداد، مِن‌مِن کرد.
    - یه‌کم صبر داشته باش بذار ببینیم...
    صدای زنگ موبایلِ توی دستش حرفش رو قطع می‌‌کنه. خیلی واضح اسم دکتر رو
    روی صفحه‌ی پ نور گوشیش می‌‌بینم. آروم نرگس رو از بغلش روی صندلیِ کنار دستم پایین می‌‌ذاره.
    - الان برمی‌‌گردم. سلام دکتر... ممنونم مرسی... ببخشید تو شرایط خوبی نیستم، می‌تونم بعداً باهاتون تماس بگیرم؟
    داره ازم دور میشه؛ اما صداش هنوز واضح و رساست. بهم پشت می‌‌کنه و کمی پچ‌پچ می‌کنه. شاید اگه تو شرایط بهتری بودم، مشتاقانه از دلیل اون همه نگاهِ براق و خندون سؤال می‌‌کردم؛ اما نبودِ پریسا، شرایط گنگ و پیچیده‌اش نذاشت، نمی‌ذاشت به هیچی فکر کنم.
    دقایقی بعد باز به جای سابقش برمی‌گرده، باز نرگس رو بغـ*ـل می‌‌زنه و کنارم می‌‌شینه.

    - چرا یکی از درِ این خراب‌شده بیرون نمیاد تا بگه...
    - همراه خانم زارع؟
    با هم دویدیم؛ من و کوثر، درست مثل سکانسِ تکراریِ خیلی از فیلم‌ها. حالا می‌‌فهمم چه طوفانِ
    پرشتابی، اون همه نگرانی‌شون رو هدایت می‌‌کرده. آخه من چه همراهی بودم که حتی الان هم از خیلی چیزا بی‌خبرم؟ من فقط اسماً همراه بودم. جای من کوثر جواب میده.
    - بله ما هستیم.
    - آقای دکتر می‌‌خوان باهاتون صحبت کنن، لطفاً بدون بچه بفرمایید اتاقشون.
    خواهر و برادرمستاصل به هم نگاه می‌‌ندازیم.
    - تو برو حواسم به نرگس هست. برو ان‌شاءلله که چیزِ خاصی نیست.
    اشتباه کردم که یک‌سال و اندی خواهرم رو از خودم رنجیده نگه داشتم. خواهری که حالا با وجود
    داشتن پاهای بی‌حسم عصای دستم بود، خواهرانه بازوبه‌بازوم تا درِ اتاق دکتر اومد و به روم لبخند دل‌گرم‌کننده‌ای زد. به پاس اون همه محبت بی‌دریغ، تنها تونستم خیلی محکم برادرانه پیشونیش رو ب*ب*و*س*م.
    - کوثر برام دعا کن.
    در می‌‌زنم و منتظرِ اجازه‌ی دکتر می‌‌مونم. حتی بفرماییدگفتنش هم سرد بود.
    - سلام آقای دکتر.
    پا گذاشتن به کدوم اتاقی این همه هول‌وهراس داشت؟ چه اتاقی با وجود این همه سفیدی دلت
    رو روشن نمی‌کرد؟ حس‌های من، حدسیات من می‌‌گفت که این دکترِ اخم به ابرو کشیده خبرای خوشی رو برام نداره. می‌‌گفت دل‌خوریش از من به این سادگی‌ها از دلش نمی‌پره.
    - بفرمایید بشینید آقا.
    شک نداشتم تعارفش هم از سرِ ادب بود؛ وگرنه نگاهش می‌‌گفت دل خوشی از نادونیِ من نداره.
    به‌اجبار روی اون چرم‌های مشکی‌رنگ تن می‌‌چسبونم. بی هیچ مقدمه‌ای میره سرِ اصل مطلب.
    - متأسفانه براتون خبرای خوبی ندارم.
    دیدید؟ دیدید گفتم؟ من همه‌چی رو از حالتِ چهره‌ی درهمش حدس زده بودم.
    سکوت می‌‌کنم که باز می‌‌پرسه.
    - همسرش هستید درسته؟
    اولین بار بود که می‌‌دیدم گلو و حنجره‌ام برای یک کلمه حرف‌زدن این همه به تلاش افتادن.
    - بله.
    - متأسفانه خانم شما به breast cancer مبتلا هستن...
    این دومین باری بود که این اسم خارجی به گوشم می‌رسید.
    - یا بهتره بگم سرطانی که
    از بافت سـ*ـینه شروع میشه.
    سقوط آزاد! هم قلبم، هم احساسم. از چه ارتفاعی کارم به سقوط کشید که این‌طور یخ‌زده دارم سرما رو به بیرون تنم منعکس می‌‌کنم؟ چطور با این سرعت همه‌ی فکرهای هولناک به مغزم چنگ زد؟ این مرد، این دکتر خودش هم فهمید من رو از دره پایین انداخته؛ خودش فهمید که حالا با این چهره‌ی به غم نشسته بهم زل زده؟
    - از یه توده‌ی کوچیک شروع شده که با عدم توجه و رسیدگی، اندام‌های دیگه رو هم درگیر کرده. چطور متوجه‌ی این همه تغییرِ ظاهری نشدید؟ چرا یه‌کم زودتر اقدام نکردید؟ تنگی‌نفس نداشت؟ غده‌های لنفاویش متورم نمی‌شد؟
    معما چو حل گشت آسان شود! این رو چندین‌بار شنیده بودم؟ آره علائمش رو دیده بودم. دیده بودم گاهی پریسا نفس کم میاره، ماه‌ها بود به بهانه‌ی از شیر گرفتن نرگس، دردش رو از من پنهون کرده بود. باید این‌ها رو به دکتر می‌‌گفتم؟ اصلاً چرا می‌‌گفتم؟ دونستنش برای دکتر چه سودی داشت؟ زبون من به چه دردی گرفتار شده که نمی‌تونه کوچک‌ترین حرکتی به خودش بده؟
    - از یه سلول شروع شده، تا جایی کشیده که سلول‌های سالم رو هم تخریب کرده. جناب حالتون خوبه؟
    حالم خوبه؟ چه سؤال مسخره‌ای! با این خنجری که به دست گرفتی و داری به تموم زندگی و احساسم، به تموم امید و آرزوهام می‌کشی توقع داری حالم خوب باشه؟ توقع داری بی‌ هیچ لرزشی بشینم و به زهری که قطره‌قطره به زندگیم می‌‌ریزی زل بزنم؟
    - متأسفانه گفتنش برای منم راحت نیست؛ چون همسر شما یکی از موارد نادری هست که احتماًلش در این سن یک در میلیونه. شاید بشه گفت زمینه‌ی ارثی هم می‌‌تونه عاملش باشه. درسته که این نوع سرطان یکی از شایع‌ترین سرطان‌هاست؛ اما تو این سن یه‌کم...
    تو این سن یعنی زمینه‌داشتن تو آخرِ بدشانسی، یعنی آخرِ بیچارگی.

    - اگه به موقع تشخیص داده شده بود قابل کنترل یا حتی درمان بود؛ اما خانمتون علائم رو نادیده گرفتن و همین باعث متاستاز شده.
    - این... این... یعنی چی؟
    - یعنی انتقال به بخش‌های دیگه‌ی بدن.
    - داروهاش چی؟ اون دارو...
    - داروهای ارزون‌قیمت که برای تقویت استخوان مصرف میشن که می‌‌تونه مرگ‌ومیر ناشی
    از سرطان رو کاهش بده. «بیس فسفونات» که برای جلوگیری از از تحلیل استخوان‌ها هستن؛ مثل این که دکترش پوکی استخوانش رو هم تشخیص داده بوده.
    - دکتر... حالا... حالا باید چی‌کار... چی‌کار کنم؟
    - متأسفانه با پیشرفت و عدم توجه به بیماریِ همسرتون بعید می‌‌دونم پرتودرمانی یا
    شیمی‌درمانی دیگه جوابگو باشه...
    دکتر سکوت می‌‌کنه، باز شک می‌‌کنم، باز برای شنیدنِ خبرهای بدتر مغزم به تلاطم می‌‌افته. کاش مردبودنم باعث می‌شد دستم، اون ردیف دندون‌های به هم چسبیده‌ام این‌قدر از ترس نلرزن.
    - باید... باید جراحی بشه...
    عمل؟ جراحی؟ جسم ریزنقش پریِ من؟ مادرِ دخترکم؟
    - چه... چه عملی؟
    - با درنظرگرفتن میزان بیماری، تجویز من ماستکتومیه.
    این چرت‌وپرت‌ها چی بود که دکتر داشت در گوش من می‌‌بافت؟ چرا دو کلام با زبون
    مادریش حرف نمی‌زد؟ چرا می‌‌خواست سوادش رو به رخم بکشه؟ چرا یه خط در میون می‌گفت من هیچی حالیم نیست؟
    - دکتر... لطفاً... لطفاً واضح بگید! من اگه از این اراجیف خارجکی سردرمی‌‌آوردم جای شما می‌نشستم.
    حالا ترس داره جاش رو با عصبانیت تعویض می‌‌کنه. این تعویض به ضرر کی بود؟ خودم؟
    دکتر؟ یا پریسا و مادرش که با پنهون‌کاری‌شون آتیش به دنیام انداختن.
    - گفتنش به شما با این حال یه‌کم...
    - تا اینجا رو که گفتید بقیه‌اش رو هم بگید دیگه. فقط بگید زنده می‌‌مونه؟
    فقط بگید یه بار دیگه می‌‌تونه بچه‌اش رو ببینه؟
    خوب دکتری بود که با دادزدنم آرامش هرچند ظاهریش رو از دست نداد.
    - با جراحیِ ماستکتومی یا برداشتن سـ*ـینـ*ـه‌هاش شاید.
    من از بومِ بلندِ امید افتادم، با فشارِ قویِ دست‌های دکتر از روی بومِ امید و آرزو پرت شدم.
    تموم وجودم خردوخاکشیر شد، زندگی یه زن اون هم بدونِ...
    - با توجه به روند سریع بیماریِ همسرتون مجبور به جراحیِ هر دوتا سی...
    - درد داره؟
    - شانس بیارید نیازی به برداشتنِ گره‌های لنفاویِ زیر بغـ*ـل و عضلات سـ*ـینه‌ای نباشه.
    جراحی با بیهوشی کامل انجام میشه، دردای بعد از عمل هم که عادی...
    عادی نبود، برای پریسای من این همه درد عادی نبود.
    - پس... پس چرا الان بیهوشه؟ یعنی تو کماست؟
    - نه. به دلیل شدت و فشارِ درد هوشیاریش بالا و پایین میشه.
    - عملش چقدر طول می‌کشه؟
    - به طور معمول بیست و چهار ساعت بعد از عمل می‌‌تونه مرخص شه.
    بیست و چهار ساعت بعد از بیمارستان مرخص می‌شد، از زندگی چی؟ از دنیای ز*ن*ا*ن*ه‌اش چی؟
    مگه برای یه زن زیبایی اندامش از مهم‌ترین اولویت‌هاش نبود؟ مگه می‌‌تونست از مادرانه‌هاش مرخص شه؟ مگه می‌‌تونست از هـمسرانه‌هاش مرخص شه؟
    آخرش دنیای نامرد من رو از خواب خوش بیدار کرد، اون هم با چه تکونی؟ با تکونی که ساعت‌هاست دارم از شوکش می‌‌لرزم.
    - اگه می‌‌تونید از پس هزینه‌اش بر یاید می‌‌تونیم هم‌زمان جراحیِ بازسازی رو هم انجام بدیم.
    دنیا با تمام بدی‌هاش روی سرم آوار شد؛ به اینجاش دیگه فکر نکرده بودم.
    تو این بی‌قراری و آشفته‌بازار افکارم به بزرگ‌ترین بدبختیم فکر نکرده بودم. هزینه، پول، خرج‌و‌مخارج بیمارستان.
    مگه چندجا چندجا با هم بدبختی رو به یه نفر پیشکش می‌‌کنن؟ حالا من... منِ مرد...
    به چی فکر کنم؟ به پریسای پنهون‌کار یا به دردِ افتاده تو جونش؟
    به نداشتنِ اون هم پول فکر کنم یا به دست‌درازکردنِ دوباره جلوی دیگران؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دختران من

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/08
    ارسالی ها
    957
    امتیاز واکنش
    18,064
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شیراز
    آتیش گرفتم، گر گرفتم، از این همه درد، از این همه بدبختی، از این همه درموندگی.
    این آتیش افتاده به جونم سریع قد علم می‌‌کنه و دقایقی بعد، بعد از جواب‌ندادن به فریادهای
    کوثر و جیغ‌های نرگس، شعله کشید سمت خونه‌ی جمشیدخان. من نبودم، من دیگه اون جواد آروم و بامنطق، اون جوادِ محترم نبودم؛ دردِ پریسا به جونِ منم افتاده بود. اون نفس‌تنگی به ریه‌های منم افتاده بود. انگشتِ بی‌قرار و لجبازم رو روی زنگ گذاشتم؛ با پا‌های دردکشیده‌م به در کرم‌رنگ لگد زدم؛ با اون زبونی که همیشه بفرمایید و خواهش می‌‌کنم و لطف کردید می‌‌گفت، این بار تو اون کوچه‌ی باریک و بلند داد می‌‌زنم:
    - باز کنید!
    با تمام قوا لگد می‌‌زنم:
    - میگم در رو باز کنید. لعنتی در رو باز کن!
    صدای پاهای هراسونِ کسی از پشت در، من رو عقب می‌‌کشه. پرشام با چشم‌های ترسون در
    روبروی عصبانیت بی‌سابقه‌ام باز می‌‌کنه. هولش میدم عقب.
    - مامان‌ایران کو؟
    پرت میشه تو حیاط، دستش رو به تنه‌ی باریک ِدرخت خشک‌شده‌ی یاس می‌گیره تا نیفته.
    - جواد... جوادآقا.
    فریاد می‌‌کشم سرِ پسربچه‌ای که از من برای خودش بت ساخته بود؛ بتی که شک ندارم
    ثانیه‌ای پیش شکست.
    - داخل... آشپزخ...
    باز فریاد می‌‌زنم، میون اون حیاط کوچیک، از ته گلو فریاد می‌‌زنم:
    - ایران‌خانم میگم بیا بیرون، ایران‌خانم...
    می‌بینم ایران‌خانم هراسون و رنگ‌پریده داره چادر رو دور خودش می‌‌پیچه تا به فریاد‌های
    من برسه. چه مسخره! چادری که انگار به دور خودش قنداق کرده بود.
    - جانم پسرم... جانم... بیا، بیا تو یه لیوان آب...
    - پسرم؟ من پسر شما بودم؟
    - مادر قربونت برم داد نزن. بیا تو.. بیا من.. من... می‌‌دونم حق با توئه...
    - ایران‌خانم چرا؟ چرا بهم نگفتی؟ بی‌انصافا چرا گذاشتید از دکتر بشنوم؟ چرا؟
    باز از ته گلو فریاد می‌‌زنم:
    - چرا؟
    - خب مادر بیا تو تا بگم چرا.
    سعی در گرفتنِ دست‌های بی‌قرارم داره. وحشیانه بازوم رو از دست‌های پرچروکش بیرون می‌‌کشم.
    - الان دیگه نمی‌خوام بگید. الان که اگه کل کشور رو هم جارو بزنم پول یه مسکنش رو هم ندارم.
    - اینجا چه خبره؟ چی شده؟ این سروصداها برای چیه؟
    صدای ترسیده‌ی جمشیدخان، صدای ترسیده از بی‌آبرویی. کاش به دور از عصبانیت
    می تونستم حرمت موهای سفیدش رو نگه دارم.
    - چه خبره؟ تازه می‌گید چه خبره؟ الان دیگه هیچ‌خبری نیست. نه چرا، چرا یه خبرایی پیشِ ایران‌خانمه که قابل نمی‌دونن به هرکسی بگن.
    جمشیدخان: پسرجان آروم باش، داد نزن، می‌‌ریم داخل با آرومی صحبت می‌‌کنیم.
    - صحبت کنیم؟ جمشیدخان کلاهت رو بذار بالاتر، الان دیگه باید خون گریه کنیم.
    وقتی باید حرف می‌‌زدید ساکت شدید؛ حالا با این اوضاع می‌‌خواید چی بگید؟
    یه امروز، تو این ساعت هیچ دلم برای ضعفِ پاهای ایران‌خانم نسوخت؛ دلم برای ترسِ تو چشم‌های پرشام نسوخت. من الان فقط و فقط دلم برای خودم و دخترم می‌‌سوخت، برای زنم، هرچند با پنهون‌کاریش دل خوشی ازش نداشتم. دلم برای دردهای بی‌امون پریسا می‌سوخت. سوزش دلم برای جسمِ ریزنقشی بود که متحمل این همه درد بود.
    - پسرم داد نزن. بیا... بیا بریم تو.
    بازو از دستش می‌‌کشم. طلبکارانه باز داد می‌‌زنم:
    - داد نزنم؟ چرا؟ ترسیدید؟ از چی؟ از بی‌آبرویی؟ پس من چی بگم؟ ایران‌خانم من چی بگم
    که وقتی با یه دل خوش اومدم خونه دیدم زنم داره دور از چشمم یواشکی قرص می‌‌خوره؟ ترسیدید؟ پس وقتی دکتر با هر کلمه‌اش به دنیای من آتیش انداخت، شما کجا بودید که ببینید چه ترسی به جونم افتاد؟ ایران‌خانم حلالت نمی‌کنم... جمشیدخان این رسمش نبود که...
    زانوشکوندن جمشیدخان دهنم رو می‌‌بنده. این پدر هم درست مثل من از همه‌چی بی‌خبر بود؟ اون هم فهمید چه گردابی داره زندگیم رو به هم می‌‌پیچه؟
    جمشیدخان: ایران... ایران... چی‌کار کردی؟ این پسر چی میگه؟ پریسا؟ باز پریسا چه دستهگلی آب داده؟
    مردونه قسم می‌‌خورم هیچ دلم برای هق‌هق‌کردن‌های ایران‌خانم نسوخت. دلم برای اون چادری که از سرش سر خورده بود به رحم نیومد، دلم برای اون حالتِ منقلبش هیچ ترحمی پمپاژ نکرد.
    - به خدا... به مرگِ خودش... گفتم... گفتم به شوهرت بگو... گفتم...گفتم با هم پول شیمی‌درمانیت رو... پول داروهات رو جور می‌‌کنیم. ذلیل‌شده... ذلیل‌شده حرف گوش نکرد. گفت... جواد بدهکاره... گفت به فاطی و پرویز بدهکاره... خیرندیده نذاشت بگم... نذاشت به هیشکی بگم.
    - اون یه غلطی کرد، شما چرا به حرفش گوش دادی؟ شما مگه قدِ سنش تجربه نداشتی؟ مگه من احمق گوشی شخصی نداشتم.
    جمشیدخان: خدا... خدا... پریسا خدا ازت نگذره که این همه تن من رو می‌‌لرزونی!
    - جمشیدخان این بار رو نگذشته. بیا برو بیمارستان ببین اون خیرندیده چطوری ذلیل شده.
    و باز هق‌هق‌های بی‌امان ایران‌خانم بود که دهنِ همگی رو بست. حالا که همه از اون همه
    فریادزدن خسته شدن، حالا که همگی به اجبار روزه‌ی سکوت گرفتن، پرشام فرصت کرده سه لیوان آب خنک برای تنِ لرزون ما به حیاط بیاره.
    - از کی شروع شد؟ شما از کجا فهمیدید؟ کی گفت؟
    ایران‌خانم اشک و آب بینیش رو با چادر مثلاً سرش می‌‌گیره تا جواب سؤال‌های من رو بده.
    - یک‌سال پیش بود، همه‌ش از درد شکایت می‌‌کرد. چون شیر می‌‌داد می‌‌گفتم طبیعیه.
    اما یه روز که پریسا و نرگس رو گذاشتی اینجا رفتی سرکار، دیدم پریسا داره گریه می‌‌کنه. تا دستش زدم از درد... بچه‌م از درد دلش ضعف رفت... گفت نمی‌تونه به نرگس شیر بده، گفت درد داره، گفتم شاید شیرمایه کرده (جمع‌شدن شیر تو یه قسمت از سـ*یـ*نه)، گفتم بذار برات بدوشم که دیدم.. دیدم... بمیرم برای بچه‌ام.
    - اگه همون روز... همون روز همه‌چی رو بهم گفته بودید...
    - به خدا، به جان نرگس تا از دکتر اومدیم، تا دکتر گفت جریان چیه بهش گفتم، گفتم پنهون نکن،
    گفتم حداقل به شوهرت بگو؛ ولی... گوش نکرد.
    - من این‌قدر ترسناک بودم؟ این‌قدر بدبخت بودم که نتونم خرج دوا دکترش رو بدم؟
    جمشیدخان: پریسا کجاست؟ حالش چطوره؟
    پوزخند می‌‌زنم.
    - حالش چطوره؟ مگه حالم داره که بگم چطوره؟
    شاید اگر حضور من نبود، با این خشم تو نگاهش، با اون عصبانیت گیرکرده بین دندون‌ها
    به سمت ایران‌خانم حمله‌ور می‌شد؛ درست مثلِ حمله‌ی شیر به آهویی که مشخص بود بازنده‌ی این حمله چه کسیه.
    چقدر ناغافل ورق برگشت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دختران من

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/08
    ارسالی ها
    957
    امتیاز واکنش
    18,064
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شیراز
    اما گذشت، چهارروز با هول وهراس، با ناامیدی و دل‌نگرانی گذشت. چهارروز تموم، جای جاروزدن زباله‌ها، تموم حواس‌پرتیم رو کف کوچه و خیابون‌ها ریختم. چهارروز که همه‌ی همکارام متوجه شدن اون جوادِ چندروز پیش یه جایی بی‌صدا تموم کرده. چهارروز که کمال، بهترین دوست و همکارم از بچه‌های منطقه بالا، یه پشت و یه نفس جویای دلیلِ این حالِ بدم بود. این‌قدر پرسید و پیله کرد تا گفتم، از هر چیزی که تا به امروز روی سـ*ـینه‌ام سنگینی می‌‌کرد، هرچی که باعث شده بود به این بغض گرفتار بشم. کمال هم نتونست کاری برام بکنه، اون هم آه در بساط نداشت که بتونه دوستانه دستم رو بگیره؛ تنها تونست مردونه شونه‌ام رو فشار بده و بگه: «خدا بزرگه پسر. یه سر برو مدیریت یه سنگی تو تاریکی بنداز ببین میشه، ببین می‌‌تونی خودت رو بکشی منطقه‌های بالا شهر. شاید بشه منطقه‌ات رو عوض کنی. خدایی این بالاشهری‌ها یه کارایی برای آدم می‌‌کنن که آشنا و اقوام برات نمی‌کنه. پسر این روزا نزدیک عید قربان و غدیر هم هست، تا بگی عیدی یادت نره، خوب هم عیدی می‌گیری. یه وقت‌هایی هم کارایی مثل باغبونی یا اثاث‌کشی که انجام بدی دستمزد خوبی میدن. پسر باورت نمیشه آشغال اونا گنج ماست!»
    درست می‌‌گفت؛ این رو از روی وضع زندگیش که تفاوت زیادی با من داشت حس می‌‌کردم. اون دست مبلِ تمیزی که پارسال عید تو خونه‌اش دیدم، گنجی بود که از آشغال خونه‌ی بالاشهری‌ها به دست آورده بود. و درست پونزده دقیقه بعد از حرف‌های پرامید کمال، داخل اتاق مدیریت فرمِ تقاضا برای جابه‌جایی منطقه‌ام رو پر کردم.
    چهارروز تموم بود که زنم درد می‌‌کشید، مُسکن‌های قوی رو از سرُم می‌‌گرفت؛ ولی باز از درد ناله سر می‌‌داد. چهارروزی که تو هوشیاری و بیهوشی دست‌وپا می‌‌زد. چهار روز بعد بود که با ترکیدن این بمب کشنده بین خانواده‌مون، حالا همه‌شون دیدن و شنیدن دچار چه سرابی شدم؛ سرابی که هرچی دست‌وپا می‌‌زدم بیشتر درش فرو می‌‌رفتم. پونه اشک که نه، خون گریه می‌‌کرد، فاطی و پرویز کمی آروم‌تر برای زنم احساس همدردی می‌کردن. پدرم، گوشه‌ای از اتاق خونه‌اش از غصه تو لاک خودش فرو رفت. مادر و دو خواهر بزرگم با یه حالت خنثی به غوغای زندگی من چشم دوختن. کوثر، خواهرم که حالا تموم دل‌خوریش از من و پریسا رو به دست فراموشی سپرده و پابه‌پای ما، قدم‌به‌قدم تو این راه سخت با ما هم‌قدم شد. چهارروز شد که با تموم حسِ چشایی، با تموم حس لامسه، جهنم واقعی رو حس کردم، آتیش افتاده به جونم چقدر داغ و سوزان بود. با وجود این آتیشی که خاموشی نداشت، ایمان آوردم ابدی‌بودنِ عذاب جهنم، خلف وعده نیست، بلکه جاوادنه است. دوزخی که تموم این مدت با اشک و ناله‌ی دیگران، با ترحم خانواده‌ها، برام هیزمش رو جمع کرد. چهارروز تموم، کل خانواده‌ها از زندگیِ روزمره‌ی خودشون افتادن. چهارروز نحس که حتی از دخترم هم خبر نداشتم. نمی‌دونستم خونه‌ی کیه، چی می‌‌خوره و حالا شب‌ها جای مادرش کنار کی می‌‌خوابه؟ انگار پریسا نه تنها تو قلب من، بلکه تو قلب همگی جای بزرگ و وسیعی برای خودش باز کرده بود. چهارروز تموم برای پیداکردن پول به هر دری که تونستم؛ درزدن که خوبه، لگد زدم. شب و روز تو کل خونه چشم چرخوندم بلکه بتونم جنسِ قابل فروشی پیدا کنم؛ اما نبود، نه پولی، نه جنس گران‌بهایی، نه طلا، نه ارزی که یه گوشه از دست سارقان قایم شده باشه. تنها پس‌انداز من، ماشینِ زیر پام و همین حلقه‌ی زردرنگِ طلایی بود که به عنوان نشون از پریسا داشتم؛ تنها چیزی که تو این دنیای هزاررنگِ قمارباز ارزش مالی داشت.
    چهارروز از کله‌ی سحر، بی‌قرار از جای خالیِ پریسا از خونه بیرون می‌‌زدم و تا پاسی از شب که می‌‌دیدم رفت‌وآمد‌ها تو سطح شهر کم میشه، به اجبار به خونه برمی‌‌گشتم. تو طول مسیرهایی که راه می‌‌رفتم چقدر به پول‌درآوردن فکر کردم؟ نمی‌دونم. به چند نفر به امید گرفتن دستم، رو زدم؛ اما با شرم، روی زمین‌افتاده‌م رو جمع کرده به نقطه‌ی اول برمی‌‌گشتم؟ بازم نمی‌دونم؛ نشمردم. من چطور بین این برزخ گرفتارشده تونستم به تکدی‌گری فکر کنم؟! شاید چون هیچ‌کس به من، بی‌ضمانت پول نمی‌داد؛ شاید سوزوندنِ دلِ دیگران می‌‌تونست آرزوی من رو امید من به زندگی رو از بیمارستان بیرون بکشه. چطور تونستم این کارِ بی‌شرمانه رو امتحان کنم؟ هرچند درمونده بودم؛ ولی چطور تونستم کنار جدول‌های زرد و سفید پارک بشینم و سر به زیر...
    وای خدایا من چی‌کار کردم؟ از روی ناامیدی چی‌کار کردم؟ از روی چشم امید نداشتن به رحمتت چی‌کار کردم؟ اون هزاریِ کف دستم، دستم رو به‌شدت سوزوند. اون لرزش‌های بی‌امونِ تنم از خجالت بود، از شرم بود، از روی حماقت بود. اون هزاریِ مفت ارزونیِ کسی که بتونه از این راه‌ها نون بخوره. نه این کار، کارِ من نبود. راست گفته بودن برای زندگی تنها عشق کافی نیست، من دوستت دارم‌های پی‌درپی گفتن
    کارساز نیست، نون نمیشه، آب نمیشه. چقدر درک و لمسش دردناک بود. چقدر بی‌رحمانه فهمیدم و تجربه کردم تنها پول مهمه، برای یک زندگیِ ایده‌ئال تنها پول مهمه و حرف اول رو می‌‌زنه. تنها اون اسکناس‌های خوش‌رنگ و پرلعاب بود که می‌‌تونست به زندگی قشنگی و خوشبختی ببخشه. مثلاً الان، منِ عاشق، با وجود این همه عشق و علاقه برای یک ساعت کم‌کردن درد پریسا چی‌کار می‌‌تونستم بکنم؟ اون همه دوست‌داشتنِ من، پیش‌مرگ‌شدنِ من برای اون پری، می‌تونست ثانیه‌ای از دردش رو کم کنه؟ می‌‌تونست مُسکن قوی‌ای برای همسرم باشه؟
    اون دکتر که هیچ احساسی به همسرم نداشت، تونسته بود در ازای پول ساعت‌ها از درد همسرم رو کم کنه؛ اما منِ مدعی اینجا تو نقطه‌ای از بالاشهر داشتم به گدایی فکر می‌‌کردم. این بود معجزه‌ی پول، این بود قدرت و جمال پول. باز بگید پول خوشبختی نمیاره. حالا از کجا باید پولِ این عمل سنگین رو جور می‌‌کردم؟ تا کی باید کوچه و خیابون‌ها رو جارو می‌‌کشیدم تا هزار تومن، دوهزار تومن روی هم جمع شه و بتونم پریسا رو از درد نجات بدم؟ دستم رو به کجا بند می‌‌کردم؟ مگه یه قرون دوزار بود؟ مگه دردِ افتاده تو جونش صبر می‌کرد تا من پول جور کنم؟
    با همین افکار کشنده بود که باز می‌‌بینم پیاده و سرگردون، آخرِ مسیرم باز به بیمارستان رسیده. دو ساعتی تا زمان ملاقات وقت مونده. خیلی سریع و آنی ضعفی توی معده‌ام می‌‌پیچه. آخرین وعده‌ی غذایی من کی بود؟ اگه اشتباه نکنم ناهار دیروز بود که به زور پدر و مادرم تونستم چند لقمه‌ای رو از تو سفره‌ی پهن‌کرده‌شون بردارم. از گرسنگی چشمم سیاهی میره. نگاهی به اطراف بیمارستان می‌‌اندازم. نبود؛ چیز ارزون‌قیمتی که من رو سیر کنه نبود. سمت اون‌ هایپرمارکت بزرگ قدم برمی‌‌دارم تا بتونم با کیک و شیر، برای مدت کوتاهی خودم رو سیر کنم. با اولین قدم، گوشیِ قدیمی و ساده‌ام جیغ می‌‌زنه. شماره‌ی پدرم بود.
    - سلام بابا.
    این روزها تنها فشاری که قرار نبود از تنم بیرون بزنه، اون بغضی بود که پیله وار به گلوم چسبیده بود.
    - سلام باباجون. کجایی؟
    - دم در بیمارستان منتظرِ ساعت ملاقاتم.
    - باباجون بیا یه ناهاری بخور بعد با هم می‌‌ریم. خواهرهات هم اومدن که با هم بریم عیادت.
    گرسنه بودم؛ به‌شدت. جایی برای تعارف نبود.
    - چشم باباجان.
    - زود اومدی‌ها بابا! می‌‌دونم مادرزنت دوست داره زود می‌‌رسی. ( یه مَثل که به مردا میگن،
    اون هم وقتی درست سر غذا برسه، میگن مادر زنش دوستش داره.)
    مادرزنم؟ دوستم داره؟ من مسبب تمام این دردها رو مادرزنم می‌‌دیدم؛ زنِ باتجربه‌ای که این بار اشتباه بزرگی رو در قبال زندگیِ من و دخترش مرتکب شد. مادرزنی که این روزها حال‌وهوای بین ما خیلی‌خیلی سنگین شده بود. مادرزنی که سعی داشت با محبت‌هاش، با جلو چشم نبودن‌هاش من رو به آرامش به همون جواد قبلی دعوت کنه.
    این وقت از ظهر دیگه جونی برای اون همه راه‌رفتن تا خونه‌ی پدرم رو نداشتم. خیلی زود با تاکسی خودم رو به سفره می‌‌رسونم. پدرم کنار در با پیکان قراضه‌اش مشغوله؛ مثل این که این روزها زیاد سرِ ناسازگاری می‌‌ذاره.
    - سلام بابا.
    دست روغنی‌شده‌اش رو از داخلِ دل‌وروده‌ی ماشین بیرون می‌‌کشه.
    - سلام باباجون. معلوم هست کجایی؟ این چندروزه جون از دماغ ما کشیدی بیرون.
    سر پایین می‌‌اندازم، جوابی برای این همه دل‌واپسیش نداشتم.
    - برو باباجون، برو مادرت داره سفره می‌‌اندازه، من هم دستم رو بشورم اومدم.
    آروم و بی‌حس راه به داخل می‌‌گیرم. صدای سکینه و رقیه که با هم حرف می‌‌زنن واضح به
    گوشم می‌‌خوره. اهمیتی نمیدم؛ چراکه این دوتا با همکاریِ هر از گاهی مادرم کارشون غیبت کردن، پشت سرِ دیگران بود. اون کفش‌هایی رو که با عرق به پام چسبیده به زور بیرون می‌‌کشم. تا درِ روی هم افتاده رو باز می‌‌کنم، تا اولین قدم رو به داخل می‌‌ذارم، آوردن اسم پریسا کنجکاویم رو قلقلک میده.
    رقیه: جواد هم با زن‌گرفتنش! انگار این درد و مرض‌ها ارثشونه. اون روز تو بیمارستان خودِ پونه می‌‌گفت واسه خون‌ریزی زیاد رحمش رو درآورده.
    مادر: عجبا! این دیگه چی مدلیه؟ پونه‌ هم سنی نداره که! گفتم چرا نمی‌ذاره یه بچه دیگه گیرش بیاد!
    سکینه: این خواهر کوچیکه که ماشاءالله شاهکار کرده زده رو دست همه‌شون بلند شده،
    دیده رحم کمه داره همه‌چی رو یهو می‌کنه و می‌‌ندازه...
    آن‌چنان سیلی محکمی به صورتش زدم که زبونش بند اومد. اون‌قدر محکم که گردنش کج شد. همگی از حضور یک‌باره‌ام ترسیدن، هول کردن.
    رقیه: هیع!
    مادر: جواد؟
    چطور می‌‌تونست این حرف رو بزنه؟ زنِ من داشت برای ازدست‌دادن خیلی چیزها از زندگیش می‌‌برید، حالا این به اصطلاح خواهر داره میگه یهویی؟
    زنِ من چهارروز بود داشت درد می‌‌کشید، چهارروز بود که سعی داشتم آتیش درونم رو به هر روشی به خاموشی بکشم؛ اما حالا... اما آخرش سکینه به آتیش من سوخت، بنزین ریخت رو...
    آخرش قربانی اون همه حس بد من شد. اون صورت سفیدش تقاص اون همه استرس و اضطراب من رو پس داد.
    - خفه شو... خفه شو عوضی! زنِ من داره بین مرگ و زندگی دست‌وپا می‌‌زنه اون وقت تو فقط می‌‌تونی اینجا بشینی و زِر بزنی؟ از خدا نمی‌ترسی؟ از گردیِ زمین نمی‌ترسی؟
    - جواد مادر منظوری نداشت.
    باز اون رگِ پنهان‌شده از ژن مادرم خودش رو به قوت تمام نشون میده. باز من نشون میدم
    گاهی اوقات من هم خرده‌شیشه‌هام رو به معرض نمایش می‌‌ذارم.
    - غلط کرد! به ولای علی قسم، اگه فقط یک‌بار، فقط یک‌بار دیگه اسم پریسا رو به زبون بیاری پشیمونت می‌‌کنم!
    از اون همه فشار و استرس، مغزم کور و احساسم خاموش میشه. موهای بلندش رو چنگ می‌‌زنم. فریادی از درد می‌‌کشه. اهمیت نمیدمث. اگه ما از یه خانواده بودیم، باید نشون می‌‌دادیم همه‌مون مثل همیم. داد زدم؛ بعد از چهارروز بغض فرودادن فریاد زدم:
    - اگه یه بار دیگه اسم پریسا رو بیاری...
    موهاش رو کشیدم، دور دست‌هام پرش دادم.
    جیغ می‌‌زد، گریه می‌‌کرد. اهمیت نمی‌دادم.
    - با همین موهات آویزونت می‌‌کنم! فهمیدی؟

    - جواد مادر ولش کن الان شوهرش میاد. جواد!
    کاش می‌‌تونستم به گریه‌های مادرم اهمیت بدم، کاش دلم برای ترسِ تو نگاه رقیه می‌‌سوخت؛
    اما منِ تو آتیش مونده فقط به تنهاسوختنم فکر می‌‌کنم.
    پدر: باباجون، جواد ولش کن، کشتیش.
    رقیه: وحشی ولش کن. پست‌فطرت جای دستت رو صورتش مونده. جواب شوهرش رو چی میدی؟
    - شوهرش کدوم خریه؟ آدمت می‌‌کنم سکینه، به پُخ‌خوردن می‌‌ندازمت!
    کاری می‌‌کنم اسم پریسا بیاد از ترس زبونت بند بیاد.
    پرتش کردم سمت مردی که کنار در،‌ هاج‌وواج داشت به آشوب پیش روش نگاه می‌‌کرد. پیش پای مردی به نام حبیب. مردی که برخلاف شکم جلوزده از چربیش، مغز پُری داشت.
    - سکینه بپوش می‌ریم خونه.
    حبیب نترسید؛ از من طوفان‌زده نترسید. شما هم نترسید. از مردها نترسید. مردا وقتی می‌‌ترسن، داد می‌‌زنن؛ وقتی کم میارن، جای زانوزدن چی می‌‌شکونن
    و در نهایت اگه حس کنن دارن زمین می‌‌خورن، برای تلافی با کوچک‌ترین بهونه‌ای دیگران رو می‌‌زنن.
    هنوز کف دستم از فشار اون سیلیِ محکم گزگز می‌‌کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دختران من

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/08
    ارسالی ها
    957
    امتیاز واکنش
    18,064
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شیراز
    دیدید؟ دیگه تو خونه‌ی پدریم هم جام نشد، دیگه با این آتیش افتاده به جونم هیج‌جا جام نبود.
    مادرم بیرونم کرد، به نفع خواهرم پرچم بالا آرود.
    با همون ضعفی که قدرت رو ازم می‌‌گرفت،
    باز تا در بیمارستان قدم زدم. به حرف‌های سکینه فکر کردم، به صورت سرخ‌شده از دردش، متأسفانه هیچ پشیمونیِ تو افکارم دور نمی‌زد. تموم فکر من پریسا بود. کاش جای قبول‌کردنِ دعوت پدرم، به التماس‌های فاطی برای رفتن به اونجا گوش کرده بودم. کاش حداقل با رفتن به اونجا، با بودن کوثر پیش فاطی، کمی آرامش می‌‌گرفتم؛ اما آخرش باز سمت همون‌ هایپرمارکت بزرگ میرم. خیلی زود با میـ*ـل، اون کیک کاکائویی رو دندون می‌‌زنم تا حداقل از دست اون ضعف ته دلم راحت شم.
    خیلی زود وقت ملاقات شروع میشه. باز دست خالی پر می‌‌زنم سمت زنی که نمی‌دونستم ازش دل‌خورم یا نیستم. زنی که نمی‌دونستم ازش گله کنم یا بذارم دردش از این سنگین‌تر نشه. با اون انقلابی که تو خونه‌ی پدرم به راه انداختم، هیچ‌کس از خانواده‌ام نه سمت من اومد نه سمت پریسا؛ شاید هم غیظم کرده بودن یا شاید هم تنبیه. کنارِ در اتاقِ دونفره‌ی پریسا مسکوت می‌ایستم و فقط زل می‌‌زنم. پونه و کوثر یه سمتش، پرویز و فاطی، ایران‌خانم و جمشیدخان اون یکی سمتش. این‌ها از کی اومدن که زودتر از من کنار تخت، به دور پریسای من خیمه زدن؟ راست می‌‌گفتن پدر و مادرها همیشه از همه جلوترن. می‌‌بینم ایران‌خانم با چشم‌های اشکی، خرمن‌های مشکی‌رنگ پریسا رو نزدیک کلاه سرش می‌‌کشه. کلاهی که قصدش پوشوندن موهای پرگره‌ی پریسا بود. پریسایی که از تحمل اون همه درد عاجز شده، نه نایی داره برای خندیدن نه جونی داره برای حرف‌زدن.
    - بهتری عزیزِ مامان؟
    اون اشکِ کم‌جونی که از کنار چشم‌هاش می‌‌ریزه، خار تیزی میشه که تمام قلبم رو سوزن‌سوزن
    می‌کنه. سری تکون میده که تمام بی‌عرضگیم رو به رخم می‌‌کشه. اگه من عرضه داشتم تا تو این چهارروز پول رو آماده کنم و برای رهایی از این همه درد به حساب بیمارستان واریز کنم، اون وقت بود که می‌شد گفت به حرف دکتر هم گوش داده بودم. «هرچه سریع‌تر هزینه‌های بیمارستان رو پرداخت کنید، می‌تونیم جراحی رو شروع کنیم. متأسفانه بیماری به مرحله‌ای رسیده که مُسکن‌ها هم جوابگو نیستن.»
    و من تمام این چهارروز رو دنبال پول دویدم. هرچی من بیشتر دویدم، پول به دست آوردن سخت‌تر شد.
    پریسا: جواد کجاست؟
    وای بمیرم که درد با صدای نازک و دل‌نشینش چه‌ها کرده بود.
    فاطی: زنگش زدم گفت داره میاد.
    دروغ نبود. بعد از این که حبیب بی‌هیچ حرفی دست زنش رو گرفت برد، بعد از این‌که مامان
    با جیغ‌ودادهاش من رواز خونه بیرون کرد، بعد از این که پدرم سری از رو تأسف برام تکون داد، فاطی زنگ زد. احوالم رو پرسید، از خوردوخوراکم پرسید و من تنها گفتم دارم میام.
    - سلام.
    نگاهِ همگی به سمتم چرخید. چشم‌های خمارشده از درد پریسا تنها چیزی بود که حواسم رو به سمت
    خودش می‌‌کشید. بعد از چهارروز هوشیار دیدمش. حواسم بود ایران‌خانم با شرم ازم رو گرفت. «سلام مادر»گفتنش خیلی‌خیلی بی‌جون بود.
    کوثر: خب دیگه، من که دیگه باید رفع زحمت می‌‌کنم. فاطی تو هستی؟
    همیشه سیاست کوثر رو دوست داشتم.
    - نه منم می‌‌خوام برگردم سر کار.
    دیدم آروم به بازوی پرویز زد:
    - پرویزجان تو هستی؟
    باز دیدم با چشم اشاره کرد و در خروج رو نشون شوهرش داد.
    - نه دیگه منم میام، با هم بریم.
    همگی داشتن به نفع من کناره‌گیری می‌‌کردن.
    جمشیدخان: پس بذارید من برسونمتون.
    دقایقی بعد همگی با سردی خاصی خداحافظی کردن. رفتن تا من با زنم، با زنی که امروز کمی
    هوشیار بود و می‌‌تونست بودنم رو کنارش تشخیص بده تنها باشم. کاش بعد از چهارروز، امروز روزِ محاکمه‌ی پریسا بود؛ اما... اما چطور می‌‌تونستم اون چشم‌های خمارشده از دردش رو نادیده بگیرم؟ چطور می‌‌تونستم به ترسِ تو چشم‌هاش اهمیت ندم. حالا که از بودنم مطمئن بود، دوست داشت از دستم فرار کنه. آخه امروز بعد از چهارروز بود که یا خواب بود یا از درد ناله و فغان می‌‌کرد. چهارروزی که ما بین هوشیاری و بیهوشی تنها ناله می‌‌کرد.
    پرده‌ی سفیدرنگ کنارش رو می‌‌کشم. دیدِ تختِ بغلی به تمام احساسم کور میشه. کاش می‌‌تونستم گوش‌هاش رو هم به روی حرف‌هام کر کنم. روی صندلیِ پلاستیکی کنارِ تختش می‌‌شینم. چقدر خسته بودم و نمی‌دونستم.
    - چرا پریسا؟ چرا؟
    نگاه از یقه‌ی لباسم می‌‌دزده، تنها می‌‌تونه گردنش رو با خم‌کردن به سمت مخالف فراری بده.
    چونه‌‌اش رو دست می‌‌گیرم. چقدر دل‌تنگش بودم.
    - چرا نذاشتی بفهمم؟ چرا نذاشتی همدردت باشم؟
    به خدا که اگر ترس و دردِ توی چشم‌هاش نبود، این‌ها رو تو صورتِ سرخ‌شده از دردش
    فریاد می‌‌زدم.
    - چرا یک‌سال از درد زبون گزیدی؛ ولی نذاشتی من صدای آخ‌گفتنت رو بشنوم؟ از چی ترسیدی؟ این‌قدر برات وحشتناک بودم؟ نامرد چرا نذاشتی همدردت باشم؟ نامرد یک‌سال؟! سیصد و شصت و پنج روز بهم دروغ گفتی؟ چطور تونستی؟ این لباسِ بی‌ریخت و بدرنگ چیه که چهارروزه تنت کردی؟
    عرق سرتاسر پیشونیش رو پر می‌‌کنه. هنوز هم نگاهم نمی‌کنه؛ حتی اگه با فشار چونه‌اش رو سمت خودم بکشم. صدای کشیدن یک برگ از دستمال‌کاغذی تو سکوت اتاق غوغا می‌‌کنه. تموم اون دونه‌های درشت عرق رو با دستمال می‌‌گیرم. باز میگم؛ اما باز دل‌خور.
    - کاش از همون روز اول گفته بودی، گفته بودی تا با هم دنبال دوا و درمون بدوییم. اگه از روز اول از درد شکایت می‌‌کردی، الان هیچ‌کدوممون به این حال نمی‌افتادیم. کاش مراعات بی‌پولی من رو نمی‌کردی. کاش...
    و شکستن بغضش، سر گله‌مندیم رو می‌‌سوزونه. بی‌پروا هق می‌‌زنه، به مریض کناردستیش اهمیتی نمیده. بالاخره نگاهم کرد. سوختم. بالاخره یکی هم پیدا شد به منِ پریشون‌حال مُسکن بزنه.
    - می‌‌ترسیدم... به خدا ترسیدم... ترسیدم... دکتر، دکتر گفت شیمی‌درمانی رو شروع کن. گفتم باشه؛ ولی وقتی گفت موهات می‌‌ریزه، وقتی گفت ابرو و مژه‌هات می‌‌ریزه دودل شدم.
    با اون دستش که تیزی سرُم رو تحمل می‌‌کرد، درست مثل بچه با آستینش اشکش رو می‌‌گیره.
    آروم دستش رو پایین می‌‌کشم.
    - مگه خودت بارها نگفتی عاشق موهای بلندتم؟
    کاش این‌جوری هق نمی‌زد تا من هم بتونم اشک تو چشم‌هام رو قایم کنم.
    - مگه... مگه خودت
    نگفتی موهام نباشه شب خوابت نمی‌بره؟ تو گفتی...
    باز هق‌هق می‌‌زنه:
    - به خدا خودت گفتی! الان یادت نیست...

    نفس کم میاره؛ اما باز مصرانه ادامه میده.
    - ازدست‌دادن اینا من رو ترسوند.
    موهای مشکی و پریشونش رو کنار می‌‌زنم، چسبناک شده؛ اما هنوزم از من دل می‌‌بره.
    خودم رو تا نزدیکیِ موهاش بالا می‌کشم؛ می‌‌ترسم کوچک‌ترین تماسی به تنش باز اون رو برای چندروز ازم دور کنه. بین موهاش نفس می‌‌کشم. بوی چربی می‌‌داد؛ اما باز به من حسِ زندگی میده. یادم نبود؟ مگه میشه؟ مگه میشه یادم بره وقتی خسته تو تشک سورمه‌ای رنگمون د*ر*ا*ز می‌‌کشیدم، وقتی بین موهای خوش‌بوش نفس عمیق می‌‌کشیدم، تنها چیزی که آرومم می‌‌کرد، همین موهای بلند و مشکی‌رنگش بود. همین موهایی که گاهی شب‌ها با رفتن تو دهن و صورتم کلافه‌ام می‌‌کرد؛ اما باز دوستشون داشتم. بعد از چهارروز باز می‌‌بینم تو چشم‌هام زل زده؛ اما این بار با چشم‌های اشکی و سرخ‌شده از درد.
    - مگه اون شب نگفتی... نگفتی از فکر بدهکاری‌هات خوابت نمی‌بره؟
    - پریسا به‌خاطر همین حرفم دروغ گفتی؟ نتیجه‌اش رو ببین؟ پریسا گند زدی، گند!
    پریسا اومدی ابروش رو درست کنی زدی چشمش رو کور کردی. به اینا هم فکر می‌‌کنی؟ به دردهایی که داری می‌کشی فکر می‌‌کنی؟ کاش بهت نگفته بودم! زبونم لال کاش نگفته بودم!
    ای کاش، یه گرگِ درون بود که بعدها تمام وجودت رو خیلی دردناک پاره‌پاره می‌‌کرد؛ درست مثل الان من.
    - بهتر از این بود... بهتر از این بود که... ببینم... ببینم برای پول‌جورکردن...
    نفسش یاری نمیده، گریه‌هاش نمی‌ذارن. آروم پیشونیم رو به پیشونیش می‌‌چ*س*بو*نم.
    - هیش... پریسا... پریسا... باهام چی‌کار کردی؟ دختر تو با من چی‌کار کردی؟
    - جواد... جواد...
    میون نفس‌تنگیش صدام می‌‌زنه. این بار مُسکن‌ها قوی‌تر به جونم تزریق میشن.
    - برو... فقط چشم ببند و برو... به خدا، به خدا ناراحت نمیشم.
    یکه می‌‌خورم. دستم از کنار موهاش سر می‌‌خوره. پیشونیم از پیشونیش سوا میشه.
    - برم؟ کجا برم؟ حالا که...
    - جواد من... من هیچ‌وقت نتونستم هیچی بهت ببخشم،
    هیچی برای داشتن به تو نداشتم و دیگه هم ندارم... پس...پس برو... فقط برو!
    - حالا که احساسم این همه شاخ و برگ کرده برم؟ حالا که اگه هرس بشن از زندگی و احساس ل*خ*ت میشم؟ می‌‌خوای سرما به جونم بندازی؟ کی دست از عذاب‌دادن من برمی‌‌داری؟
    - بی‌خیالِ من و مشکلاتم...
    - هیس... یه فردا رو تحمل کن، فردا ماشین رو می‌‌برم بنگاه، یه خرده هم قرض می‌‌...
    - نه... تو رو خدا نه... ماشین رو نه... ماشینت رو نفروش... تو رو خدا نه... اون تنها آرزویی
    بود که بهش رسیدی. تو رو خدا اون رو ول نکن!
    اشکِ کنار چشمم نیش می‌‌زنه؛ اون هم با دیدن اون همه اشکی که پریِ بی‌حال من می‌‌ریزه، از اون هق‌هقی که نفس براش نمی‌ذاشت.
    - پریسا تو رو خدا تمومش کن، بس کن... هیچی نمی‌خوام... تو نباشی هیچی نمی‌خوام! ماشینم نمی‌خوام. اصلاً می‌‌خوام همه‌جا رو با هم پیاده بریم، نرگس رو هم خودم بغـ*ـل می‌‌کنم. تو درد بکشی که من ماشین داشته باشم؟ نه نمی‌خوام!
    - جواد... تو رو خدا نه!
    عاجزانه از من می‌‌خواد؛ اما من بی‌رحمانه حرفش رو گوش نمیدم. ماشین رو به خودِ اصغر
    بنگاه‌دار می‌‌فروشم. اون ماشین شیش میلیون تومنی رو نتونستم بیشتر از پنج‌تومن به پول نقد تبدیل کنم.
    و حالا کنار این مغازه‌ی پرزرق‌وبرق هیچ پا و دلی برای برداشتن ندارم.
    قلب و مغزم حسابی با هم درگیرن؛ اما چشم‌های پردرد پریسا که ثانیه‌ای از پیش چشمم کنار نمی‌رفت، تمام هیکل م*ر*د*و*ن*ه‌ام رو به جلو هول میده. با بازکردن در، اون منگوله‌های پرسروصدا حضورم رو اعلام می‌‌کنه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا