و درست یک ساعت بعد، خواهرِ خندونم با یه پلاستیک پر از تنقلات موردعلاقهی پریسا سیزدهپله رو به سمتمون پایین اومد.
- سلام. خیر باشه اول صبحی.
خیر کجا بود؟ این علاقه کجا و خیرش کجا؟ وسطبودن پای دو خواهر به یه علاقه خیرش کجا بود؟
پریسا: سلام عزیزم خوش اومدی. چرا زحمت کشیدی؟
- گفتم بعد از یه مدت پرهیز غذایی میچسبه. نرگسی کجاست؟
- عمهجونش همین الان شیر خورده، فضولخانم داره همهجا رو دید میزنه.
- آ... قربونش برم من، برم یه چندتا ماچ آبدارش کنم و بیا...
- کوثرجان بیا تو میخوام باهات حرف بزنم.
صدای کوثر آرومتر میشه؛ ولی نه به حدی که نتونم بشنوم.
- میگم پریجون این خان داداشِ ما چشه؟
اون لبخند عصبی و هولکی پریسا رو میبینم و به کمکش میرم.
- بیا بشین باهات حرف دارم.
میدیدم کوثر دستوپا گم کرده کمر به پشتیِ توی سالن میزنه.
- چیزی شده؟ چرا قیافههاتون این شکلیه؟
قیافههامون مالِ بدخوابی دیشب بود، مالِ اون همه استرس و دلهرهی بود که به زور قورت داده بودیم.
پریسا: واللّه... آقاجواد میخواست... یه صحبتِ...
حتی پریسا هم نمیتونه کلمات رو به هم بچسبونه.
شروع کردم؛ با قساوت تمام، به تمام احساس خواهرم تیشه زدم. این حق کوثر نبود، این برای دختری که معصومیت و مهربونی تو چهرهی دخترونهاش داد میزد، روا نبود. اشتباه کردم که فکر کردم میتونم رکوپوستکنده حرفم رو بزنم. تصور بیخودی بود که بتونم بیهیچ تپقی بین حرفهام روی احساس خواهرم اسیدپاشی کنم.
- کوثرجان میخواستم بگم... بگم که... قبل از... قبل از زایمان پریسا... پرویز...
تا اسم پرویز میاد وسط، نگاه این دو زن که روبروی هم نشستن به هم گره میخوره؛ پریسا لبخند هولکی میزنه، سری به عنوان تأیید تکون میده. من که ندیدم چیزی از هم بپرسن!
- پرویز قبل از زایمانِ پریسا، فاطی رو از من خواستگاری کرد.
خیلی زود و بیمقدمه، تیر خلاص رو زدم؛ به احساسِ خواهرم، به رویاهای بافتهشده تو تاریکیهای شبش.
ریخت، تمام احساس و خواستهی خواهرم، تمام رویاهاش، تمام اونچه رو که بهش دل خوش کرده بود. کی باورش میشد تیشه به دست به احساس خواهرم ضربه زدم؟ کی باورش میشد خواهر مهربونم رو به برادرزنم فروختم؟ چرا نتونستم از احساس خواهرم حمایت کنم؟ خواهری که همیشه حمایتش با من بود.
پریسا: بهخدا دیشب وقتی خبرِ این علاقه رو به جواد دادم کم نبود از ترس سکته کنه، کوثر به خدا من از علاقهی پرویز به فاطیجون خبر نداشتم.
کوثر: من... من هم...نمی... نمیدونستم.
- آبجی! قربونت برم دست از این علاقهی یکطرفهات بردار؛ کوثرجان مردا برای داشتنِ کسی میجنگن که...
- خانداداش... نیازی به... به...
نفس خواهرم داشت میرفت، نفس خواهرِ مهربونم داشت به شماره میافتاد. ازم انتظار نداشت، ازم بعید میدید. دلم داشت کباب میشد اون هم از آتیشی که کوثر با هقهق زدنش، به جونم میریخت.
- قرار بود بعد از بهترشدنِ حالِ پریسا...
کاش هقهق کوثر میذاشت حرفم رو تموم کنم. اصلاً مگه نیاز بود به آتیشِ افتاده به جونش هیزم هدیه کنم؟
پریسا: کوثرجونم به خدا منم نمیدونستم. به جان نرگسم...
کوثر: زنداداش پای نرگس رو وسط نکش!
چقدر خواهرم سعی داشت پیش چشمِ ما از ریختنِ خردههای وجود و احساسش جلوگیری کنه.
- کوثرجون آبجی، شاید یه چندوقتِ دیگه...
پریسا: آقاجواد بسه!
- پریسا حقیقته. سنگینه، تلخه؛ ولی حقیقته! شاید چندوقتِ دیگه برای خواستگاری فاطی پا پیش بذاره. کوثر قربونت برم دست از این علاقه بکش؛ چون آخرش تو... تو... ببین این وسط فقط به تو لطمه میخوره. یا فاطی به پیشنهادش جواب مثبت میده و پرویز میشه شوهرخواهرت یا با جواب منفی فاطی میشه عشق اولی که نمیتونی فراموشش کنی؛ چون مردا برای کسی که خودشون میخوان میجنگن.
پریسا: کوثر میدونم بهت قول دادم همه کاری برات بکنم؛ میدونم کلی به رویاهات...
- بسه... بسه... هر چی گفتین بسه!
- کوثر این حرفها، این راز، همین امروز، همینجا بین خودمون میمونه، باشه؟
کوثر به دستور من عصبی میخنده و کلافه از ما چشم میدزده.
کاش حق انتخاب داشتم، کاش نیاز نبود بین دو تا از بهترین خواهرهام یکی رو انتخاب کنم. کاش پریسا دیشب خیلی جدی نگفته بود پرویز برندهی این بازیه. از الان نگران بودم؛ برای احساسِ کشندهی کوثر، برای زندگیِ فاطی که شاید با پرویز شکل میگرفت، برای چشمهای غمگینی که قرار بود پشت زندگی فاطی باشه. کاش هیچوقت کوثر زبان به اعتراف باز نکرده بود؛ کاش این راز سنگین رو مجبور به حملش نبودیم.
کوثر ایستاد و من تو پاهام هیچ حسی برای بلندشدن نداشتم.
- سلام. خیر باشه اول صبحی.
خیر کجا بود؟ این علاقه کجا و خیرش کجا؟ وسطبودن پای دو خواهر به یه علاقه خیرش کجا بود؟
پریسا: سلام عزیزم خوش اومدی. چرا زحمت کشیدی؟
- گفتم بعد از یه مدت پرهیز غذایی میچسبه. نرگسی کجاست؟
- عمهجونش همین الان شیر خورده، فضولخانم داره همهجا رو دید میزنه.
- آ... قربونش برم من، برم یه چندتا ماچ آبدارش کنم و بیا...
- کوثرجان بیا تو میخوام باهات حرف بزنم.
صدای کوثر آرومتر میشه؛ ولی نه به حدی که نتونم بشنوم.
- میگم پریجون این خان داداشِ ما چشه؟
اون لبخند عصبی و هولکی پریسا رو میبینم و به کمکش میرم.
- بیا بشین باهات حرف دارم.
میدیدم کوثر دستوپا گم کرده کمر به پشتیِ توی سالن میزنه.
- چیزی شده؟ چرا قیافههاتون این شکلیه؟
قیافههامون مالِ بدخوابی دیشب بود، مالِ اون همه استرس و دلهرهی بود که به زور قورت داده بودیم.
پریسا: واللّه... آقاجواد میخواست... یه صحبتِ...
حتی پریسا هم نمیتونه کلمات رو به هم بچسبونه.
شروع کردم؛ با قساوت تمام، به تمام احساس خواهرم تیشه زدم. این حق کوثر نبود، این برای دختری که معصومیت و مهربونی تو چهرهی دخترونهاش داد میزد، روا نبود. اشتباه کردم که فکر کردم میتونم رکوپوستکنده حرفم رو بزنم. تصور بیخودی بود که بتونم بیهیچ تپقی بین حرفهام روی احساس خواهرم اسیدپاشی کنم.
- کوثرجان میخواستم بگم... بگم که... قبل از... قبل از زایمان پریسا... پرویز...
تا اسم پرویز میاد وسط، نگاه این دو زن که روبروی هم نشستن به هم گره میخوره؛ پریسا لبخند هولکی میزنه، سری به عنوان تأیید تکون میده. من که ندیدم چیزی از هم بپرسن!
- پرویز قبل از زایمانِ پریسا، فاطی رو از من خواستگاری کرد.
خیلی زود و بیمقدمه، تیر خلاص رو زدم؛ به احساسِ خواهرم، به رویاهای بافتهشده تو تاریکیهای شبش.
ریخت، تمام احساس و خواستهی خواهرم، تمام رویاهاش، تمام اونچه رو که بهش دل خوش کرده بود. کی باورش میشد تیشه به دست به احساس خواهرم ضربه زدم؟ کی باورش میشد خواهر مهربونم رو به برادرزنم فروختم؟ چرا نتونستم از احساس خواهرم حمایت کنم؟ خواهری که همیشه حمایتش با من بود.
پریسا: بهخدا دیشب وقتی خبرِ این علاقه رو به جواد دادم کم نبود از ترس سکته کنه، کوثر به خدا من از علاقهی پرویز به فاطیجون خبر نداشتم.
کوثر: من... من هم...نمی... نمیدونستم.
- آبجی! قربونت برم دست از این علاقهی یکطرفهات بردار؛ کوثرجان مردا برای داشتنِ کسی میجنگن که...
- خانداداش... نیازی به... به...
نفس خواهرم داشت میرفت، نفس خواهرِ مهربونم داشت به شماره میافتاد. ازم انتظار نداشت، ازم بعید میدید. دلم داشت کباب میشد اون هم از آتیشی که کوثر با هقهق زدنش، به جونم میریخت.
- قرار بود بعد از بهترشدنِ حالِ پریسا...
کاش هقهق کوثر میذاشت حرفم رو تموم کنم. اصلاً مگه نیاز بود به آتیشِ افتاده به جونش هیزم هدیه کنم؟
پریسا: کوثرجونم به خدا منم نمیدونستم. به جان نرگسم...
کوثر: زنداداش پای نرگس رو وسط نکش!
چقدر خواهرم سعی داشت پیش چشمِ ما از ریختنِ خردههای وجود و احساسش جلوگیری کنه.
- کوثرجون آبجی، شاید یه چندوقتِ دیگه...
پریسا: آقاجواد بسه!
- پریسا حقیقته. سنگینه، تلخه؛ ولی حقیقته! شاید چندوقتِ دیگه برای خواستگاری فاطی پا پیش بذاره. کوثر قربونت برم دست از این علاقه بکش؛ چون آخرش تو... تو... ببین این وسط فقط به تو لطمه میخوره. یا فاطی به پیشنهادش جواب مثبت میده و پرویز میشه شوهرخواهرت یا با جواب منفی فاطی میشه عشق اولی که نمیتونی فراموشش کنی؛ چون مردا برای کسی که خودشون میخوان میجنگن.
پریسا: کوثر میدونم بهت قول دادم همه کاری برات بکنم؛ میدونم کلی به رویاهات...
- بسه... بسه... هر چی گفتین بسه!
- کوثر این حرفها، این راز، همین امروز، همینجا بین خودمون میمونه، باشه؟
کوثر به دستور من عصبی میخنده و کلافه از ما چشم میدزده.
کاش حق انتخاب داشتم، کاش نیاز نبود بین دو تا از بهترین خواهرهام یکی رو انتخاب کنم. کاش پریسا دیشب خیلی جدی نگفته بود پرویز برندهی این بازیه. از الان نگران بودم؛ برای احساسِ کشندهی کوثر، برای زندگیِ فاطی که شاید با پرویز شکل میگرفت، برای چشمهای غمگینی که قرار بود پشت زندگی فاطی باشه. کاش هیچوقت کوثر زبان به اعتراف باز نکرده بود؛ کاش این راز سنگین رو مجبور به حملش نبودیم.
کوثر ایستاد و من تو پاهام هیچ حسی برای بلندشدن نداشتم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: