من تو این روزها به غیر از کوثر مدیون خیلیها شدم. مدیون فاطی که قبل از رفتنمون به بیمارستان، با پاکتهای پرِ دستِ خودش و پرویز سیزدهپله رو به سمتم پایین اومدن. مهربونی و دلسوزیهاش رو تو یخچال و کابینت جا داد و رفت سمت بیمارستان. مادرم که با پاهای پردردش خونهی شصتمتریم رو برق انداخت و رفت بیمارستان. مدیون پدرم شدم که ماشینش رو دستم سپرد تا کارای ترخیص پریسا رو انجام بدم، ماشین رو پیشم گذاشت و اون هم رفت بیمارستان. مدیون اصلی رو به ایرانخانم و جمشیدخان شدم که مابقی پول بیمارستان رو با فروختن ماشین جمشیدخان جور کرده و قبل از من با بیمارستان تسویهحساب کردن. حالا مدیون گردنِ خالیِ ایرانخانم هم بودم. اون مریمی (یه طرحِ گردنبند) رو که همیشه میگفت: «هر مادرزنی باید یکی از این مریمیها گردنش داشته باشه.» حالا شرمنده و مدیون جای خالیِ اون مریمی هم بودم. هرچی قسم خوردم و اصرار کردم، جمشیدخان نذاشت بیشتر از این خودم رو بدهکارِ کسی کنم.
جمشیدخان: جوادجان من این کار رو برای دختر خودم کردم. نیازی به تشکر و جبران نیست.
ایرانخانم: پسرم تو رو خدا حلالم کن. بذار با این کار فکر کنم کار اشتباهم رو جبران کردم.
و من تنها تونستم دست این مادر و پدر رو ب*ب*و*س*م. ب*ب*و*س*م و سمت پریسا برم. پریسایی که نگاهش سرد بود، سلامش سردتر.
- خانم آمادهای بریم خونه؟
- چرا نمیریم خونهی مامانم؟
دست سمت موهای مشکیرنگش میبرم؛ سر عقب میکشه و رو ازم میگیره. به دل نمیگیرم، این خجالتش رو به دل نمیگیرم. باز پیله میکنم به اون چندتار موی بیرونزده از شالش.
- ما که خودمون خونه داریم.
- من... فعلاً نمیتونم هیچکاری...
- خانم پس من اینجا چیکارهام؟!
پریسا نمیدونه یا نمیخواد بدونه که من الان از تموم احساس و علاقهاش به خودم خبر دارم؟ باید بدونه من حالا با شوق و ذوق بیشتری بهش پیله میکنم. اونقدری بهش پیله میکنم تا باز با هم پروانه شیم.
- نرگس کجاست؟
چه طلبکارانه میپرسه.
- پیش خالشه. اون هم دلش برای تو...
- پس کی میریم؟
چقدر زجرآوره این بیصبری و کلافگیِ توی رفتارش. دلم داره ثانیهبهثانیه مچالهتر میشه؛ اما من به خودم مردونه قول داده بودم، مگه نه؟
- برم داروهات رو بگیرم و بریم.
میچرخم تا برم اون هم نه با دلم، با غصههایی که روی پاهام سنگینی میکنه، میرم با دلواپسیهایی که برای آیندهی زندگیمون دارم. با دلی که با لحنِ سردِ حرفهای پریسا یخ زده.
- مگه نمیخواستی کوثر رو ببری فرودگاه؟
لبخندِ غمگینی به مهربونیهای فراموشنشدهاش میزنم. سر میچرخونم و به نگاه بیحسش نگاه میاندازم.
- پروازش تاخیر داره، تو رو میرسونم بعد کوثر رو میبرم فرودگاه. عیب که نداره؟
لبخند غمگین و بیجونی میزنه؛ یه چیزی شبیه پوفکشیدن با لبخند با یه صدای خفه.
- نه بابا چه عیبی؟
با این فکرهای درهم و برهمم مسیر کوتاهِ داروخونه برام از هر مسیری طولانیتر میشه. به این فکر میکنم که راضیکردنِ پریسا و برگردوندنش به زندگیِ عادی خیلیخیلی سخته.
منتظر، جلوی پیشخوانِ بلند داروخونه میایستم. نگاه بیهدفم رو روی اون همه قرص و دوا، اون همه جلدهای رنگیرنگی میچرخونم و خیلی یهویی چشمهای بیهدفم روی اون اسپریها استپ میشه. ته دلم از فکرِ به اون شیرینی غنج میره.
- خانم ببخشید... بیزحمت یه دونه هم از این اسپریها بهم بدید.
داروها رو به همراه اون اسپری میگیرم.
دلم برای کنار هم بودنمون پر میزنه؛ اما تا شب، تا وقتی پریسا با هقهق برگشت خونه، تا وقتی که درست مثل یه ناپدری جلوی...
پریسا رو خیلی آروم و آهسته به سمتِ پایینِ پلهها هدایت میکردم، دقایقی پیش کوثر زودتر برای بازکردن در و زیادکردن بخاری پایین اومده بود و تا در رو به روی پریسا باز کرد، گریهی پرصدای پریسا شروع شد. نمیدونستم به چی فکر میکنه یا شاید حسرت چیزی رو میخوره؛ اما خیلی خوب تونست حال همگی رو با اون هقهقکردنش خراب کنه. سعی داشت دستهام رو عقب بزنه و خودش رو کنار بکشه؛ اما قسم خورده بودم نمیذارم یه بار دیگه برای اعترافِ علاقهاش نیاز به روبروشدن با مرگ باشه. آروم و آهسته سرش رو تو سـ*ینهام کشیدم، حرفی برای گفتن نداشتم. پریسا بزرگترین داراییش رو از دست داده بود و من برای دلداریدادنش هیچ کلمهای نه به ذهنم و نه به دهنم نمیرسید. فقط گذاشتم مابین سـ*ـینهی پر از داغم که بدجور از این درد سوخته بود کمی آروم بگیره. هنوز پریسا رو کامل تو ر*خ*ت*خ*و*ا*ب جا نداده بودیم که صدای پرشوروشوق نرگسم که داشت از ماشین خالهاش برای دیدنِ مامانش فاصلهی بین پلهها رو پر میزد به سمت پایین به گوش رسید؛ صدایی که پریسا رو باز دوباره سرپا نگه داشت. خیلی زود از اتاق بیرون زد، خیلی با شتاب و احتیاط سمت در رفت. نرگس هم داشت تلاش میکرد با دقت اما باعجله پلهها رو پایین بیاد.
- مامان... مامانی...
- نرگسم...بیا مامانی. بیا قربونت برم.
و درست تو ثانیهی آخر برخلاف خواستهام با قساوت تمام دیواری کشیدم بین مادر و دختری که برای درآغوشکشیدن همدیگه جون میدادن. دیواری کشیدم پر از سیمهای خاردار.
- جواد!
- پریسا لولهها...
یکه خورد، ایستاد؛ اما بیتاب و بیقرار. اشک ریخت با حسرت. با خشم به چشمهام نگاه انداخت. پریسا از من بهخاطر این کار متنفر میشد، شک نداشتم! اما کی میدونست که فشار و زور نرگس برای دیدنِ مادرش چنگ به قلبم میزنه؟ گریههای معصومانهاش، اصرار برای دیدن مادرش اشک رو هم به چشم من میکشوند. کافی بود نرگس رو بغـ*ـل بزنه تا دوباره برگردیم همون بیمارستانی که پول تسویهاش رو جمشیدخان با هزار زحمت جور کرده بود. اون بغض به قدری سریع توی گلوم پیچکوار چرخید که داشت خفهام میکرد. کدوم پدری این کار رو میکرد؟ نرگسم داشت برای آغـ*ـوش مادرش زار میزد. پریسای گریون داشت هق میزد برای دخترش که اینقدر براش بیتابی میکرد؛ ولی جاش من چیکار کردم؟ اصلاً من باید چیکار میکردم؟ من مجبور بودم بین بد و بدتر، بدبودن رو انتخاب کنم. خداخدا میکردم هیچوقت دخترم نتونه این خاطرهی تلخ رو از من به یاد بیاره. اون ساعت نه تنها من، بلکه تمام کسایی که دورم بودن، خواهرهام، مادر و پدرم، تمومِ خانوادهی پریسا، همگی به زحمت جلوی اشکهاشون رو گرفتن.
خیلی زود پونه پادرمیونی میکنه و نرگسم رو بغـ*ـل میزنه، با صدای بچگانهای که با بغض همراه بود، سعی در راضیکردن دخترم داره.
- نرگسی بیا خالهجون. بیا خاله نشونت بدم. یادته گفتم مامان بوفی شده؟
نرگس گریونم سر تکون میده و چشمهای کنجکاوش رو روی سر و صورت مادرش میچرخونه. چشمهای کنجکاوش چیزی شکار نمیکنه که رو به خاله پونهاش میگه:
- کو آله؟
- بیا... بیا نشونت بدم.
پونه نگاه پرافسوسی بهم میاندازه. تنم رو عقب میکشم تا دخترم هم با این مصیبت روبرو بشه.
- اِ... مامان... میمی کو؟
باز دوباره تکرارِ صدای بلندِ شکستنِ بغض پریسا.
دیدن بعضی از صحنهها، شنیدن بعضی از حرفها چقدر تاب و توان میخواست، چقدر دلوجرئت میخواست. یه جملهی ساده بود؛ اما درش دنیایی از درد بود، دنیایی از نداشتنها و حسرتها.
- آله دیده (دیگه) میمی اَخورم (نخورم)؟
بمیرم برای دخترم که اینقدر دردناک از شیر گرفته شد؛ بمیرم برای زنم که خیلی سخت دخترش رو از شیرهی جونش محروم کرد.
- نه آله تو دیگه بزرگ شدی. باید گذا (غذا) بخوری.
و باز نرگس نق میزنه برای جداشدنش از...
برای گذروندن و ردشدن از این روزهای نحس پیش کی گله میکردم؟ کی رو مقصر میدونستم؟ به کی خرده میگرفتم؟ کاش یکی مسئولیت این همه درد رو به گردن میگرفت!
فاطی: عمه قربونت برم بیا برات کلی چیزهای خوشمزه آوردم.
دخترم خیلی زود بعد از آرومبوسیدن مادرش، به سمت عمه فاطیش دو میکنه. خیلی زود گول رنگولعاب اون خوراکیها میخوره. فاطی هم به کمک کوثر سعی میکنن با کلی تنقلات پیش روش حواس نرگسم رو از خیلی چیزها پرت کنن. حواسش رو با پختن شام و نگهداشتنش تو آشپزخونه پرت کنن، حواسش رو با داستانهای کوتاه و نزدیک به واقعیت سمت چیزای دیگه جمع کنن. دخترم رو تو آشپزخونه سرگرم کنن تا ما بتونیم به پریسا برسیم، برسیم و با گرفتنِ دستهاش کمکش کنیم توی تشک سرمهایرنگ برای دقایقی استراحت، دراز بکشه.
جمشیدخان: جوادجان من این کار رو برای دختر خودم کردم. نیازی به تشکر و جبران نیست.
ایرانخانم: پسرم تو رو خدا حلالم کن. بذار با این کار فکر کنم کار اشتباهم رو جبران کردم.
و من تنها تونستم دست این مادر و پدر رو ب*ب*و*س*م. ب*ب*و*س*م و سمت پریسا برم. پریسایی که نگاهش سرد بود، سلامش سردتر.
- خانم آمادهای بریم خونه؟
- چرا نمیریم خونهی مامانم؟
دست سمت موهای مشکیرنگش میبرم؛ سر عقب میکشه و رو ازم میگیره. به دل نمیگیرم، این خجالتش رو به دل نمیگیرم. باز پیله میکنم به اون چندتار موی بیرونزده از شالش.
- ما که خودمون خونه داریم.
- من... فعلاً نمیتونم هیچکاری...
- خانم پس من اینجا چیکارهام؟!
پریسا نمیدونه یا نمیخواد بدونه که من الان از تموم احساس و علاقهاش به خودم خبر دارم؟ باید بدونه من حالا با شوق و ذوق بیشتری بهش پیله میکنم. اونقدری بهش پیله میکنم تا باز با هم پروانه شیم.
- نرگس کجاست؟
چه طلبکارانه میپرسه.
- پیش خالشه. اون هم دلش برای تو...
- پس کی میریم؟
چقدر زجرآوره این بیصبری و کلافگیِ توی رفتارش. دلم داره ثانیهبهثانیه مچالهتر میشه؛ اما من به خودم مردونه قول داده بودم، مگه نه؟
- برم داروهات رو بگیرم و بریم.
میچرخم تا برم اون هم نه با دلم، با غصههایی که روی پاهام سنگینی میکنه، میرم با دلواپسیهایی که برای آیندهی زندگیمون دارم. با دلی که با لحنِ سردِ حرفهای پریسا یخ زده.
- مگه نمیخواستی کوثر رو ببری فرودگاه؟
لبخندِ غمگینی به مهربونیهای فراموشنشدهاش میزنم. سر میچرخونم و به نگاه بیحسش نگاه میاندازم.
- پروازش تاخیر داره، تو رو میرسونم بعد کوثر رو میبرم فرودگاه. عیب که نداره؟
لبخند غمگین و بیجونی میزنه؛ یه چیزی شبیه پوفکشیدن با لبخند با یه صدای خفه.
- نه بابا چه عیبی؟
با این فکرهای درهم و برهمم مسیر کوتاهِ داروخونه برام از هر مسیری طولانیتر میشه. به این فکر میکنم که راضیکردنِ پریسا و برگردوندنش به زندگیِ عادی خیلیخیلی سخته.
منتظر، جلوی پیشخوانِ بلند داروخونه میایستم. نگاه بیهدفم رو روی اون همه قرص و دوا، اون همه جلدهای رنگیرنگی میچرخونم و خیلی یهویی چشمهای بیهدفم روی اون اسپریها استپ میشه. ته دلم از فکرِ به اون شیرینی غنج میره.
- خانم ببخشید... بیزحمت یه دونه هم از این اسپریها بهم بدید.
داروها رو به همراه اون اسپری میگیرم.
دلم برای کنار هم بودنمون پر میزنه؛ اما تا شب، تا وقتی پریسا با هقهق برگشت خونه، تا وقتی که درست مثل یه ناپدری جلوی...
پریسا رو خیلی آروم و آهسته به سمتِ پایینِ پلهها هدایت میکردم، دقایقی پیش کوثر زودتر برای بازکردن در و زیادکردن بخاری پایین اومده بود و تا در رو به روی پریسا باز کرد، گریهی پرصدای پریسا شروع شد. نمیدونستم به چی فکر میکنه یا شاید حسرت چیزی رو میخوره؛ اما خیلی خوب تونست حال همگی رو با اون هقهقکردنش خراب کنه. سعی داشت دستهام رو عقب بزنه و خودش رو کنار بکشه؛ اما قسم خورده بودم نمیذارم یه بار دیگه برای اعترافِ علاقهاش نیاز به روبروشدن با مرگ باشه. آروم و آهسته سرش رو تو سـ*ینهام کشیدم، حرفی برای گفتن نداشتم. پریسا بزرگترین داراییش رو از دست داده بود و من برای دلداریدادنش هیچ کلمهای نه به ذهنم و نه به دهنم نمیرسید. فقط گذاشتم مابین سـ*ـینهی پر از داغم که بدجور از این درد سوخته بود کمی آروم بگیره. هنوز پریسا رو کامل تو ر*خ*ت*خ*و*ا*ب جا نداده بودیم که صدای پرشوروشوق نرگسم که داشت از ماشین خالهاش برای دیدنِ مامانش فاصلهی بین پلهها رو پر میزد به سمت پایین به گوش رسید؛ صدایی که پریسا رو باز دوباره سرپا نگه داشت. خیلی زود از اتاق بیرون زد، خیلی با شتاب و احتیاط سمت در رفت. نرگس هم داشت تلاش میکرد با دقت اما باعجله پلهها رو پایین بیاد.
- مامان... مامانی...
- نرگسم...بیا مامانی. بیا قربونت برم.
و درست تو ثانیهی آخر برخلاف خواستهام با قساوت تمام دیواری کشیدم بین مادر و دختری که برای درآغوشکشیدن همدیگه جون میدادن. دیواری کشیدم پر از سیمهای خاردار.
- جواد!
- پریسا لولهها...
یکه خورد، ایستاد؛ اما بیتاب و بیقرار. اشک ریخت با حسرت. با خشم به چشمهام نگاه انداخت. پریسا از من بهخاطر این کار متنفر میشد، شک نداشتم! اما کی میدونست که فشار و زور نرگس برای دیدنِ مادرش چنگ به قلبم میزنه؟ گریههای معصومانهاش، اصرار برای دیدن مادرش اشک رو هم به چشم من میکشوند. کافی بود نرگس رو بغـ*ـل بزنه تا دوباره برگردیم همون بیمارستانی که پول تسویهاش رو جمشیدخان با هزار زحمت جور کرده بود. اون بغض به قدری سریع توی گلوم پیچکوار چرخید که داشت خفهام میکرد. کدوم پدری این کار رو میکرد؟ نرگسم داشت برای آغـ*ـوش مادرش زار میزد. پریسای گریون داشت هق میزد برای دخترش که اینقدر براش بیتابی میکرد؛ ولی جاش من چیکار کردم؟ اصلاً من باید چیکار میکردم؟ من مجبور بودم بین بد و بدتر، بدبودن رو انتخاب کنم. خداخدا میکردم هیچوقت دخترم نتونه این خاطرهی تلخ رو از من به یاد بیاره. اون ساعت نه تنها من، بلکه تمام کسایی که دورم بودن، خواهرهام، مادر و پدرم، تمومِ خانوادهی پریسا، همگی به زحمت جلوی اشکهاشون رو گرفتن.
خیلی زود پونه پادرمیونی میکنه و نرگسم رو بغـ*ـل میزنه، با صدای بچگانهای که با بغض همراه بود، سعی در راضیکردن دخترم داره.
- نرگسی بیا خالهجون. بیا خاله نشونت بدم. یادته گفتم مامان بوفی شده؟
نرگس گریونم سر تکون میده و چشمهای کنجکاوش رو روی سر و صورت مادرش میچرخونه. چشمهای کنجکاوش چیزی شکار نمیکنه که رو به خاله پونهاش میگه:
- کو آله؟
- بیا... بیا نشونت بدم.
پونه نگاه پرافسوسی بهم میاندازه. تنم رو عقب میکشم تا دخترم هم با این مصیبت روبرو بشه.
- اِ... مامان... میمی کو؟
باز دوباره تکرارِ صدای بلندِ شکستنِ بغض پریسا.
دیدن بعضی از صحنهها، شنیدن بعضی از حرفها چقدر تاب و توان میخواست، چقدر دلوجرئت میخواست. یه جملهی ساده بود؛ اما درش دنیایی از درد بود، دنیایی از نداشتنها و حسرتها.
- آله دیده (دیگه) میمی اَخورم (نخورم)؟
بمیرم برای دخترم که اینقدر دردناک از شیر گرفته شد؛ بمیرم برای زنم که خیلی سخت دخترش رو از شیرهی جونش محروم کرد.
- نه آله تو دیگه بزرگ شدی. باید گذا (غذا) بخوری.
و باز نرگس نق میزنه برای جداشدنش از...
برای گذروندن و ردشدن از این روزهای نحس پیش کی گله میکردم؟ کی رو مقصر میدونستم؟ به کی خرده میگرفتم؟ کاش یکی مسئولیت این همه درد رو به گردن میگرفت!
فاطی: عمه قربونت برم بیا برات کلی چیزهای خوشمزه آوردم.
دخترم خیلی زود بعد از آرومبوسیدن مادرش، به سمت عمه فاطیش دو میکنه. خیلی زود گول رنگولعاب اون خوراکیها میخوره. فاطی هم به کمک کوثر سعی میکنن با کلی تنقلات پیش روش حواس نرگسم رو از خیلی چیزها پرت کنن. حواسش رو با پختن شام و نگهداشتنش تو آشپزخونه پرت کنن، حواسش رو با داستانهای کوتاه و نزدیک به واقعیت سمت چیزای دیگه جمع کنن. دخترم رو تو آشپزخونه سرگرم کنن تا ما بتونیم به پریسا برسیم، برسیم و با گرفتنِ دستهاش کمکش کنیم توی تشک سرمهایرنگ برای دقایقی استراحت، دراز بکشه.
آخرین ویرایش توسط مدیر: