کامل شده رمان قدم به دنیای نارنجی‌ام بگذار | دختران من کاربر انجمن نگاه دانلود

دوستان خواننده تشریف میارید برای نظر سنجی؟ به کدوم گزینه امتیاز بیشتری می دید؟

  • موضوع و نثر داستان

    رای: 16 72.7%
  • شخصیت پردازی

    رای: 10 45.5%
  • شدت کشش و جذابیت داستان

    رای: 11 50.0%

  • مجموع رای دهندگان
    22
وضعیت
موضوع بسته شده است.

دختران من

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/04/08
ارسالی ها
957
امتیاز واکنش
18,064
امتیاز
661
محل سکونت
شیراز
من تو این روزها به غیر از کوثر مدیون خیلی‌ها شدم. مدیون فاطی که قبل از رفتنمون به بیمارستان، با پاکت‌های پرِ دستِ خودش و پرویز سیزده‌پله رو به سمتم پایین اومدن. مهربونی و دل‌سوزی‌هاش رو تو یخچال و کابینت جا داد و رفت سمت بیمارستان. مادرم که با پاهای پردردش خونه‌ی شصت‌متریم رو برق انداخت و رفت بیمارستان. مدیون پدرم شدم که ماشینش رو دستم سپرد تا کارای ترخیص پریسا رو انجام بدم، ماشین رو پیشم گذاشت و اون هم رفت بیمارستان. مدیون اصلی رو به ایران‌خانم و جمشیدخان شدم که مابقی پول بیمارستان رو با فروختن ماشین جمشیدخان جور کرده و قبل از من با بیمارستان تسویه‌حساب کردن. حالا مدیون گردنِ خالیِ ایران‌خانم هم بودم. اون مریمی (یه طرحِ گردن‌بند) رو که همیشه می‌‌گفت: «هر مادرزنی باید یکی از این مریمی‌ها گردنش داشته باشه.» حالا شرمنده و مدیون جای خالیِ اون مریمی هم بودم. هرچی قسم خوردم و اصرار کردم، جمشیدخان نذاشت بیشتر از این خودم رو بدهکارِ کسی کنم.
جمشیدخان: جوادجان من این کار رو برای دختر خودم کردم. نیازی به تشکر و جبران نیست.
ایران‌خانم: پسرم تو رو خدا حلالم کن. بذار با این کار فکر کنم کار اشتباهم رو جبران کردم.
و من تنها تونستم دست این مادر و پدر رو ب*ب*و*س*م. ب*ب*و*س*م و سمت پریسا برم.
پریسایی که نگاهش سرد بود، سلامش سردتر.
- خانم آماده‌ای بریم خونه؟
- چرا نمی‌ریم خونه‌ی مامانم؟
دست سمت موهای مشکی‌رنگش می‌‌برم؛ سر عقب می‌کشه و رو ازم می‌‌گیره. به دل نمی‌گیرم،
این خجالتش رو به دل نمی‌گیرم. باز پیله می‌‌کنم به اون چندتار موی بیرون‌زده از شالش.
- ما که خودمون خونه داریم.
- من... فعلاً نمی‌تونم هیچ‌کاری...
- خانم پس من اینجا چی‌کاره‌‌ام؟!
پریسا نمی‌دونه یا نمی‌خواد بدونه که من الان از تموم احساس و علاقه‌اش به خودم خبر دارم؟
باید بدونه من حالا با شوق و ذوق بیشتری بهش پیله می‌‌کنم. اون‌قدری بهش پیله می‌‌کنم تا باز با هم پروانه شیم.
- نرگس کجاست؟
چه طلبکارانه می‌‌پرسه.
- پیش خالشه. اون هم دلش برای تو...
- پس کی می‌ریم؟
چقدر زجرآوره این بی‌صبری و کلافگیِ توی رفتارش. دلم داره ثانیه‌به‌ثانیه مچاله‌تر میشه؛
اما من به خودم مردونه قول داده بودم، مگه نه؟
- برم داروهات رو بگیرم و بریم.
می‌چرخم تا برم اون هم نه با دلم، با غصه‌هایی که روی پاهام سنگینی می‌‌کنه، میرم با دل‌واپسی‌هایی
که برای آینده‌ی زندگیمون دارم. با دلی که با لحنِ سردِ حرف‌های پریسا یخ زده.
- مگه نمی‌خواستی کوثر رو ببری فرودگاه؟
لبخندِ غمگینی به مهربونی‌های فراموش‌نشده‌اش می‌‌زنم. سر می‌‌چرخونم و به نگاه بی‌حسش
نگاه می‌‌اندازم.
- پروازش تاخیر داره، تو رو می‌‌رسونم بعد کوثر رو می‌‌برم فرودگاه. عیب که نداره؟
لبخند غمگین و بی‌جونی می‌‌زنه؛ یه چیزی شبیه پوف‌کشیدن با لبخند با یه صدای خفه.
- نه بابا چه عیبی؟
با این فکرهای درهم و برهمم مسیر کوتاهِ داروخونه برام از هر مسیری طولانی‌تر میشه.
به این فکر می‌‌کنم که راضی‌کردنِ پریسا و برگردوندنش به زندگیِ عادی خیلی‌خیلی سخته.
منتظر، جلوی پیشخوانِ بلند داروخونه می‌‌ایستم. نگاه بی‌هدفم رو روی اون همه قرص و دوا، اون همه جلدهای رنگی‌رنگی می‌‌چرخونم و خیلی یهویی چشم‌های بی‌هدفم روی اون اسپری‌ها استپ میشه. ته دلم از فکرِ به اون شیرینی غنج میره.
- خانم ببخشید... بی‌زحمت یه دونه هم از این اسپری‌ها بهم بدید.
داروها رو به همراه اون اسپری می‌‌گیرم.
دلم برای کنار هم بودنمون پر می‌‌زنه؛ اما تا شب،
تا وقتی پریسا با هق‌هق برگشت خونه، تا وقتی که درست مثل یه ناپدری جلوی...
پریسا رو خیلی آروم و آهسته به سمتِ پایینِ پله‌ها هدایت می‌‌کردم، دقایقی پیش کوثر زودتر برای بازکردن در و زیادکردن بخاری پایین اومده بود و تا در رو به روی پریسا باز کرد، گریه‌ی پرصدای پریسا شروع شد. نمی‌دونستم به چی فکر می‌‌کنه یا شاید حسرت چیزی رو می‌خوره؛ اما خیلی خوب تونست حال همگی رو با اون هق‌هق‌کردنش خراب کنه. سعی داشت دست‌هام رو عقب بزنه و خودش رو کنار بکشه؛ اما قسم خورده بودم نمی‌ذارم یه بار دیگه برای اعترافِ علاقه‌اش نیاز به روبروشدن با مرگ باشه. آروم و آهسته سرش رو تو سـ*ینه‌ام کشیدم، حرفی برای گفتن نداشتم. پریسا بزرگ‌ترین داراییش رو از دست داده بود و من برای دلداری‌دادنش هیچ کلمه‌ای نه به ذهنم و نه به دهنم نمی‌رسید. فقط گذاشتم مابین سـ*ـینه‌ی پر از داغم که بدجور از این درد سوخته بود کمی آروم بگیره. هنوز پریسا رو کامل تو ر*خ*ت*خ*و*ا*ب جا نداده بودیم که صدای پرشوروشوق نرگسم که داشت از ماشین خاله‌اش برای دیدنِ مامانش فاصله‌ی بین پله‌ها رو پر می‌‌زد به سمت پایین به گوش رسید؛ صدایی که پریسا رو باز دوباره سرپا نگه داشت. خیلی زود از اتاق بیرون زد، خیلی با شتاب و احتیاط سمت در رفت. نرگس هم داشت تلاش می‌کرد با دقت اما باعجله پله‌ها رو پایین بیاد.
- مامان... مامانی...
- نرگسم...بیا مامانی. بیا قربونت برم.
و درست تو ثانیه‌ی آخر برخلاف خواسته‌ام با قساوت تمام دیواری کشیدم بین مادر و دختری
که برای درآغوش‌کشیدن همدیگه جون می‌‌دادن. دیواری کشیدم پر از سیم‌های خاردار.
- جواد!
- پریسا لوله‌ها...
یکه خورد، ایستاد؛ اما بی‌تاب و بی‌قرار. اشک ریخت با حسرت. با خشم به چشم‌هام نگاه انداخت.
پریسا از من به‌خاطر این کار متنفر می‌شد، شک نداشتم! اما کی می‌‌دونست که فشار و زور نرگس برای دیدنِ مادرش چنگ به قلبم می‌‌زنه؟ گریه‌های معصومانه‌اش، اصرار برای دیدن مادرش اشک رو هم به چشم من می‌‌کشوند. کافی بود نرگس رو بغـ*ـل بزنه تا دوباره برگردیم همون بیمارستانی که پول تسویه‌اش رو جمشیدخان با هزار زحمت جور کرده بود. اون بغض به قدری سریع توی گلوم پیچک‌وار چرخید که داشت خفه‌ام می‌کرد. کدوم پدری این کار رو می‌‌کرد؟ نرگسم داشت برای آغـ*ـوش مادرش زار می‌زد. پریسای گریون داشت هق می‌‌زد برای دخترش که این‌قدر براش بی‌تابی می‌‌کرد؛ ولی جاش من چی‌کار کردم؟ اصلاً من باید چی‌کار می‌‌کردم؟ من مجبور بودم بین بد و بدتر، بدبودن رو انتخاب کنم. خداخدا می‌‌کردم هیچ‌وقت دخترم نتونه این خاطره‌ی تلخ رو از من به یاد بیاره. اون ساعت نه تنها من، بلکه تمام کسایی که دورم بودن، خواهرهام، مادر و پدرم، تمومِ خانواده‌ی پریسا، همگی به زحمت جلوی اشک‌هاشون رو گرفتن.
خیلی زود پونه پادرمیونی می‌کنه و نرگسم رو بغـ*ـل می‌‌زنه، با صدای بچگانه‌ای که با بغض همراه بود، سعی در راضی‌کردن دخترم داره.

- نرگسی بیا خاله‌جون. بیا خاله نشونت بدم. یادته گفتم مامان بوفی شده؟
نرگس گریونم سر تکون میده و چشم‌های کنجکاوش رو روی سر و صورت مادرش می‌‌چرخونه.
چشم‌های کنجکاوش چیزی شکار نمی‌کنه که رو به خاله پونه‌اش میگه:
- کو آله؟
- بیا... بیا نشونت بدم.
پونه نگاه پرافسوسی بهم می‌اندازه. تنم رو عقب می‌‌کشم تا دخترم هم با این مصیبت روبرو بشه.
- اِ... مامان... می‌‌می کو؟
باز دوباره تکرارِ صدای بلندِ شکستنِ بغض پریسا.
دیدن بعضی از صحنه‌ها، شنیدن بعضی از حرف‌ها چقدر تاب و توان می‌‌خواست،
چقدر دل‌وجرئت می‌‌خواست. یه جمله‌ی ساده بود؛ اما درش دنیایی از درد بود، دنیایی از نداشتن‌ها و حسرت‌ها.
- آله دیده (دیگه) می‌‌می اَخورم (نخورم)؟
بمیرم برای دخترم که این‌قدر دردناک از شیر گرفته شد؛ بمیرم برای زنم که خیلی سخت دخترش
رو از شیره‌ی جونش محروم کرد.
- نه آله تو دیگه بزرگ شدی. باید گذا (غذا) بخوری.
و باز نرگس نق می‌‌زنه برای جداشدنش از...
برای گذروندن و ردشدن از این روزهای نحس پیش کی گله می‌‌کردم؟ کی رو مقصر
می‌دونستم؟ به کی خرده می‌‌گرفتم؟ کاش یکی مسئولیت این همه درد رو به گردن می‌‌گرفت!
فاطی: عمه قربونت برم بیا برات کلی چیزهای خوشمزه آوردم.
دخترم خیلی زود بعد از آروم‌بوسیدن مادرش، به سمت عمه فاطیش
دو می‌‌کنه. خیلی زود گول رنگ‌ولعاب اون خوراکی‌ها می‌‌خوره. فاطی هم به کمک کوثر سعی می‌‌کنن با کلی تنقلات پیش روش حواس نرگسم رو از خیلی چیزها پرت کنن. حواسش رو با پختن شام و نگه‌داشتنش تو آشپزخونه پرت کنن، حواسش رو با داستان‌های کوتاه و نزدیک به واقعیت سمت چیزای دیگه جمع کنن. دخترم رو تو آشپزخونه سرگرم کنن تا ما بتونیم به پریسا برسیم، برسیم و با گرفتنِ دست‌هاش کمکش کنیم توی تشک سرمه‌ای‌رنگ برای دقایقی استراحت، دراز بکشه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • دختران من

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/08
    ارسالی ها
    957
    امتیاز واکنش
    18,064
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شیراز
    حالا که از اون ساعات سخت و نفس‌گیر گذشته، از اون ساعت‌های سخت که هرکسی به اجبار داشت اون لحظات نفس‌گیر رو تحمل می‌‌کرد گذشته، حالا که عادت داشت جای خودش رو توی خونه‌مون پهن می‌‌کرد، حالا که همگی با کلی دل‌واپسی شب‌به‌خیر گفته و برنامه‌ی فردا رو هم گذاشته رفته بودن؛ من موندم و زنم، من موندم و دخترکم که با اصرار، پیش تنِ پردرد مادرش به خواب رفته بود. مادری که هنوز بعد از یک ساعت به خواب رفتنِ بچه‌اش، هنوز به موهاش دست می‌‌کشید. موهایی که داد می‌‌زد از خودش به ارث بردن؛ یه ارث خیلی قشنگ و دل‌نشین. مادری که به توصیه‌ی دکترش یه حموم سخت داشت. رعایت اون لوله‌ها نه تنها برای من، بلکه برای پریسا هم سخت بود. انگاری به هر سمتی می‌‌چرخید تو دست‌وپاش بود. کاش دکتر زودتر تشخیص می‌‌داد که این لوله‌ها رو از داخل جسمش بیرون بکشیم.
    این ساعت‌ها که دارن به سختی می‌‌گذرن، یه جورایی من رو هم تو فشار گذاشتن؛ انگاری یه ترس یه رودربایستی بینمون افتاده، شاید هم یه خجالت. این ساعت‌ها که دارن این‌جور بی‌هویت می‌‌گذرن، من رو دچار یه دوگانگی کردن. پریسا از وقتی اومده با من یه کلام حرف نزده؛ ولی اون دفتر نارنجیِ قایم‌‌شده تو کشو داد می‌‌زنه و اظهار وجود می‌‌کنه. دارم به این فکر می‌‌کنم نمیشه یه نفر با عمل‌کردن و بریدن عضوی از بدنش بتونه احساسش رو هم ببره. فکر نمی‌کنم بیهوشی بتونه رو احساس طرف اثر منفی بذاره؛ اما... اما حس می‌‌کنم باز پریسا به فاصله‌ی یه دنیا از من دور شده. از زندگیِ یه هفته پیشمون خیلی‌خیلی دور شده. دور درست مثل روزهایی که برای پیداکردنش دروغ گفتم. روزهایی که برای پیداکردنش سرِ خان‌تاج خدابیامرز رو گول زدم. من و پریسا بارها این فرصت رو از خودمون گرفته بودیم. این فرصت‌هایی که بی‌پروا و بی‌ هیچ پرده‌ای به هم عشق بورزیم. فرصتی که بی‌هیچ واسطه‌ای علاقه‌مون رو به هم ابراز کنیم. نه، دیگه نمی‌ذاشتم روزها و ساعت‌ها از دستم در برن، نمی‌ذاشتم این جو سنگینی که بینمون حاکم شده، قدرت و اختیارم رو دستم بگیره.
    لیوانِ شیرعسلِ ولرم رو دست می‌‌گیرم. شاید این لیوان شیرِ ولرم بتونه معده‌ی خالیش رو کمی قوت ببخشه. می‌‌دونم که جای شام نخورده‌اش رو نمی‌گیره؛ اما نمی‌تونستم بذارم اون‌قدر بی‌صدا اشک بریزه تا خوابش ببره.
    کنارِ درِ اتاق خواب می‌‌بینمش. هنوز چشم‌هاش خیس و پرآبه. سردرد نگیره از این همه گریه که تمومی نداره؟ می‌‌دونستم، جواب سؤالم رو می‌‌دونستم؛ ولی باید از یه جایی شروع می‌‌کردم.
    - بیداری پریسا؟
    چه سؤال مسخره‌ای! چه نگاه پرتمسخری. پریِ من یه نگاه سرد و بی‌حس داشت. چرا؟ چرا برای هر دفعه داشتن احساس این دختر باید از خیلی چیزها می‌‌گذشتم؟ وای از ظالم‌بودن دنیا که بهش ایمان آورده بودم. حس می‌‌کردم با برگشتن پریسا به خونه تموم غصه‌هام آب میشه و میره؛ اما الان می‌‌بینم باز یه جاده پر از سنگلاخ پیش روم دارم. یه راهی که باید یه‌تنه خودم و دخترم رو با هم می‌‌کشیدم. حالا همون نگاه گذرا رو هم ازم می‌‌گیره و به دخترِ مومشکیم نگاه می‌‌اندازه. سعی می‌‌کنم برای بیدارنشدن نرگس پچ‌پچ‌کنان حرف بزنم؛ حرفی‌هایی که کنار بغضم جا خوش کرده بودن.
    - پریسا ببین برات چی آوردم؛ شیرعسل.
    چیزی که پریسا همیشه با خوردنش به وجد می‌‌اومد. همیشه می‌‌گفت زحمتِ یه حشره‌ی کوچیک و یه چهارپایی به اون بزرگی در کنار هم خیلی خوش‌طعم میشه.
    - مرسی. میل ندارم.
    شروع شد، باز پاشنه‌ی همت بالا کشیده باید این دختر رو به سمت و سوی زندگی، به سمت خودم می‌‌کشیدم. باز باید کاری می‌‌کردم، باز باید جلب توجه می‌‌کردم، باز باید اعتماد می‌‌خریدم. باز باید خیلی کارهای دیگه می‌‌کردم؛ کارهایی برای دومین بار داشتن این دختر.
    - مگه دست خودته؟ از ظهر تا حالا هیچی نخوردی. یادت رفته دکتر چی گفت؟
    - هوم. حرف‌های دکتر رو یادم بره، مگه این لوله‌های لعنتی می‌‌ذارن یادم بره که چه بلایی...
    - پری؟
    نگاه سریعش می‌‌شینه تو چشم‌های خسته و پردردم. نگاه می‌‌دوزه به این اولین پری‌گفتنم. حدس می‌‌زنم ترسید، از اون محکم‌صدازدن اسمش ترسید. کاش یه‌کم مراعات دلِ پردرد من رو می‌‌کرد.
    - تمومش کن. لازم نیست هی با خودت تکرارش کنی.
    - تکرار نکنم؟ تکرار نکنم این لعنتی‌ها رشد می‌‌کنه و...
    - هیس. پریسا آروم‌تر! دارم می‌‌شنوم. این‌جوری نرگس رو بیدار می‌‌کنی.
    می‌دونستم این صدای بلندِ گریه‌هاش نرگس رو از خواب می‌‌پرونه. مجبور بودم، من این روزها مجبور به خیلی از کارها شدم و تنها از خاطرات تلخش می‌‌ترسیدم.
    لیوان شیر رو کنار تشک می‌‌ذارم، دست زیر گردن و زانوهای نرگس می‌‌اندازم و با یه یاعلی بلندش می‌‌کنم.
    - کجا می‌‌بریش؟
    - بیرون می‌‌خوابونمش.
    - بذار همین‌جا بخوابه. دلم شورش رو می‌‌زنه.
    - داد و گریه‌های تو نمی‌ذاره بچه بخوابه.
    به خدا بدجنس و بدذات نبودم، تنها نمی‌خواستم دخترم که با دردسر خوابش بـرده بدخواب بشه. یه امشب رو که دخترم خوشحال پیش مادرش خوابیده، نمی‌خواستم از دلش دربیاد. با بردن و خوابوندنش توی سالن، می‌‌خواستم خودم برای قدم‌گذاشتن به اون جاده‌ی پرپیچ‌وخم آماده شم.
    - به خدا دیگه گریه نمی‌کنم.
    - پریسا می‌‌خوام سر جام بخوابم. می‌‌ذاری یا نه؟
    اگه با ملایمت، اگه با شل‌زدن و درک‌کردن پا جلو می‌‌ذاشتم، درست مثل دوسال گذشته طول می‌کشید تا باز از احساسش سردربیارم. طول می‌‌کشید تا باز بشه اون پریسای همیشگی. این‌جوری روی هم می‌شد چهارسال حروم‌کردن از بهترین روزای عمرمون و من این رو نمی‌خواستم.
    - جواد یه امشب رو بیرون بخواب.
    آره حتماً؛ به دلت می‌‌ذاشتم این رو!
    نگاه طلبکارانه‌ای بهش می‌‌اندازم و اصلاً روی خودم نمیارم چرا و به چه علت دلش نمی‌‌خواد اینجا بخوابم. من از روز اول هم برای زیبایی ظاهری سمتش نرفته بودم که حالا با نبودن خیلی از چیزها بخوام پا پس بکشم. نرگس رو بیرون می‌‌خوابونم و می‌‌بینم چشم‌های بی‌قرار پریسا باهام میاد و برمی‌‌گرده. برمی‌‌گردم و می‌‌بینم اون زن کم‌سن‌وسالم با غیظ ازم رو برمی‌‌گردونه. باز تحمل می‌‌کنم، به نیت دوباره برگشتن اون همه احساس نوشته‌شده‌اش باز تحمل می‌‌کنم. لیوان شیرعسل رو دست می‌‌گیرم. گرماش خیلی‌خیلی کمتر شده؛ درست مثل زندگیِ خودم، نه سرد نه گرم. زندگیِ خودم که مقاومتش به باریکیِ تار مویی رسیده بود. چقدرِ دیگه باید تلاش می‌‌کردم؟ چقدر ازخودگذشتگی برای درست‌شدن و سرپاشدن این زندگی لازم بود؟ کی می‌خواستیم درست‌درمون یه ساعت رو کنار هم بی‌ هیچ دل‌واپسی زندگی کنیم؟ چرا اون همه احساسِ پریسا تو زندگیمون بازخورد نداشت؟ کی نوبت پریسا بود تا برای این زندگی کاری کنه؟ نکنه کم بیارم؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دختران من

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/08
    ارسالی ها
    957
    امتیاز واکنش
    18,064
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شیراز
    تو تشک سرمه‌ای‌رنگ زانو می‌‌زنم، شیرِ توی لیوان تکون آرومی می‌‌خوره. چرا پریسا بهم پشت کرده؟ مگه یک‌بار تجربه نکرده بود آخر و عاقبتش رو؟ بهش نزدیک میشم؛ جایی نزدیک به ک*م*ر*ش. برای معذب‌نشدنش اینجا رو برای نشستن انتخاب می‌‌کنم. لیوان شیر رو از پشت سر جلو چشم‌هاش می‌‌کشم. به من بی‌گـ ـناه تشر می‌‌زنه.
    - گفتم نمی‌خورم!
    - بگیرش.
    - میل ندارم.
    - بگیرش.
    تحکم توی صدام رو می‌‌گیره، بی‌قراریم رو می‌گیره که لیوان رو با اکراه از دستم می‌‌کشه.
    ب*غ*ل*ش می‌کنم. به آرامش می‌‌رسم. بوی خون و بتادین باز دوباره توی بینیم می‌‌پیچه. با این‌طوری بغـ*ـل‌زدنش برمی‌گردم به سال اول ازدواجمون، برمی‌گردم به همون امامزاده‌ی توی بازار. اون روز فاصله امون یه چادر مشکی بود؛ اما حالا تنها فاصله‌مون یه م*ل*ح*ف*ه‌ی سفیده. احساس می‌‌کنم با بودن اون چادرِ
    مشکی خوشبخت‌تر از الان بودم. یه خوشبختی که عمرش خیلی‌خیلی کوتاه بود.
    - پریسا دلم برات تنگ شده بود؛ برای تو، خونه‌مون، برای زندگی‌مون.
    سرشونه‌اش رو از زیر چونه‌ام می‌‌کشه. کاش می‌شد بهش بگم چقدر بی‌رحمه.
    - تو به این میگی زندگی؟
    - من فکر می‌‌کنم داشتن تو برای زندگی‌کردن بس باشه.
    - مسخره‌ام می‌کنی؟ یا ترحم وادارت می‌‌کنه؟
    - پریسا بفهم چی میگی! بفهم چطوری داری بهم زخم می‌‌زنی.
    - زخم؟ هه! این روزا من بهتر از هرکسی می‌‌دونم زخم‌داشتن یعنی چی.
    - پریسا برای من...
    - به جانِ نرگس اگه بگی برام مهم نیست داد و فریاد راه می‌‌ندازم.
    باز شروع می‌کنه، باز هق‌هق‌های بی‌نفسش. باز اشک‌هایی که می‌‌ریزه و من تنها از لرزش
    شونه‌هاش می‌‌بینم و می‌‌فهمم.
    - چرا دروغ میگی؟ مگه میشه؟ کدوم مردی براش مهم نیست؟
    باز برمی‌گردم به حال و هوای اون روزی که مشتاقانه تو امامزاده کنار جسم ترسونش نشستم.
    راست میگم، هنوزم همون‌قدر مشتاقم. این بار هم باز من محکم فاصله‌ام رو با جسم لرزونش به صفر می‌رسونم.
    - برو عقب به من نچسب!
    اون روی حرف‌گوش‌نکنم از درونم سر بیرون میاره. من اگه قرار بود به حرف این دختر گوش
    بدم نمی‌تونستم داشتن و بودنش رو تجربه کنم.
    - برو کنار، تو رو خدا برو عقب!
    سعی می‌‌کنم حواسش رو جای دیگه پرت کنم.
    - پریسا... فهمیدی منطقه‌م عوض شده؟
    - هه. پس افتادی تو دل خوشبختی.
    اقبال من رو نگاه! چی می‌‌خواستم چی شد؟!
    - جواد تو رو خدا، جان مادرت برو عقب. بو میدم برو عقب.
    آره بو می‌‌داد؛ اما نه بویی که فکرش رو می‌‌کرد، بوی شامپو رو موهای گره‌خورده‌اش بود که
    من رو سمت خودش می‌‌کشوند. بو می‌‌داد؛ اما بوی اون صابونی که با زحمت به تنش کشیده بود.
    کم‌کم داشت برای پس‌زدنم کارش به تقلا می‌‌کشید. می‌‌ترسیدم، از اون لوله‌ها می‌‌ترسیدم، از خون‌ریزی دوباره‌اش می‌‌ترسیدم. به‌خاطر همین‌ها بود که خیلی زود عقب‌نشینی کردم. عقب‌نشینی کردم و یه جایی نه خیلی دور نه خیلی نزدیک کنارش آروم گرفتم. بعد از هفت-هشت‌روزی آروم سر رو بالش می‌‌ذارم. بعد از اون همه دویدن‌ها و بی‌قراری‌ها، بعد از اون همه بغض و فشار به گلوم امشب رو کنار این پریِ عصبانی و پرغصه آروم می‌گیرم. خوابی که نذاشت گذشت ساعت رو حس کنم، خوابی که حالا مغزم هم با آرامشِ خاصی آروم گرفته بود. نه خوابی دیدم، نه رویایی، نه حتی کابوسی؛ فقط خوابیدم اون هم تا وقتی که ساعت برای بلندکردنم زنگ خورد؛ زنگ زد و خیلی زود صداش رو قطع کردم تا نکنه پریسا رو بیدار کنه.
    خیلی زود صبحونه‌ی کوچیکی رو برای پریسا تو سینی آماده کردم تا وقتی که یا من برگردم یا مادرش بهش برسه. خیلی زود لباسِ شسته و اتوکشیده‌ام رو بغـ*ـل زدم و رفتم مرکز. رفتم و آدرس محل و منطقه‌ی جدیدم رو گرفتم. و خیلی زودتر برای رسیدن به منطقه‌ی جدیدم دنبال اتوبوس‌ها دویدم. عوض‌کردن دو تا از این اتوبوس‌های زرد و آبی‌رنگ کافی بود تا حس کنم وارد یه دنیای دیگه شدم؛ یه دنیای جدید و خوش‌رنگ‌ولعاب. خونه‌هایی با متراژ بالا که همگی خیلی تمیز و منظم کنار هم جا خوش کرده بودن؛ خونه‌هایی که فاصله‌ی در ورودیش تا ساختمونش قابل دیدن نبود؛ خونه‌هایی که این‌قدر دارودرخت داشت که نیازی نبود برای نفس‌کشیدن تو هوای تازه به دشت و دمن بزنی، نیازی نبود برای دو قدم پیاده‌روی به پارک سر کوچه راه کج کنی. انگار اون ماشین‌های شاسی‌بلند و دراز رو برای حیاط همین خونه‌ها می‌‌ساختن.
    اینجا تو هر خونه برای خودش بهشتی بود؛ بهشتی که انگار من و پریسا ازش رونده شده بودیم، اون هم سیب‌نخورده! دیدن این درهایی که حس می‌‌کردم رنگش هم از یه جنس و دنیای خاصیه. حتی تنه‌ی خشک درخت‌ها هم بوی تفاوت و تضاد می‌‌داد. تنه‌هایی که اینجا خیلی باکلاس و مناسب برای عکاسی بود؛ اما تنه‌های درخت محله‌های خودم خیلی زشت و دست‌وپاگیر بود. واقعاً پول با بشریت چی‌کار کرده بود؟ با من چی‎‌کار می‌‌کرد و با صاحب این خونه‌ها چی‌کار؟ کوثر گفته بود و باور نکرده بودم. کوثری که دکتر بهش اجازه نداد این همه مسیر رو با اتوبوس برگرده؛ مردی که حالا به سبب علاقه‌اش به خواهرم از همون راه دور براش بلیط هواپیما رزرو می‌کرد و ساعتی بعد خواهرم کنار کسی بود که با رفتارش نشون می‌داد همچین هم برای داشتن اون دکتر بی‌میل نیست.
    سرگردون و مبهوت به اطراف چشم می‌‌چرخونم، از کجا شروع می‌‌کردم؟ از جوب‌هایی که هم‌اندازه‌ی پیاده‌روی ماها بود؟ یا از کنارِ باغچه‌هایی که ما حتی تو خونه‌هامون هم نداشتیم؟ آشغالی نبود؛ نه کنار تیربرق نه کنار هیچ خونه‌ای. این منطقه‌های عیون‌نشین آشغالشون رو کجا می‌‌ریختن؟ آها شاید بهتر باشه از کنار اون دوتا سطل بزرگ که کنارِ کوچه بود شروع می‌‌کردم؛ سطلی که گربه‌ها برای بیرون‌کشیدن استخوون‌ها و ضایعات مرغ و گوشت به هر کیسه‌ای چنگ انداخته بودن. شاید اینجا گربه‌ها بیشتر از انسان‌ها کثیف‌کاری می‌‌کردن.
    ساعت شیش صبحِ روزِ شنبه، تو این فصل قشنگ و دل‌گیر پاییز، تو این محله‌ی خوش‌آب‌و‌هوا تو محله‌ای سرسبز، تو این کوچه‌های خلوت و تمیز، تو این پیاده‌روهای بلند و جادار، تنها قدم‌زدن با پریسا می‌‌چسبید. شاید از امروز یه چیزایی برای من بهتر می‌شد. از همین الان می‌‌دیدم از امروز کارم کمتر، خم‌وراست‌شدنم کمتر و زحمت هم کمتر میشه. شاید به قول پریسا افتادم تو دل خوشبختی؛ اما نه از اون بابتی که پریسا تو اون افکار پردردش داشت.
    - هوی عمو بیکار اونجا واینستا.
    این صدای بم و زمخت، این صدایی که روزی به تمام غیرتم خط کشیده بود، این صدا، صدایی
    بود که داشتم برای... برای بار دوم اون هم از پشت سرم می‌‌شنیدم. اون صدایی که پریسا اون روز نذاشت صاحبش رو ببینم. این صدایی که باز به غیرتم، به غرور و شخصیتم به عصبانیتم و حالا به شأن کارم چنگ می‌‌زنه. خدایا عجب زمینِ گردی آفریدی! خدایا عجبا از کوچیکیِ دنیای به این بزرگی! امروز هم مثل اون روز به سمت صدای نحسش برنمی‌گردم. امروز بازم می‌تونم حس می‌‌کنم دست‌های استخونی پریسا دورم ح*ل*ق*ه میشه و نمی‌ذاره برگردم سمت مردی که همه دارایی همسرم رو دزدید؛ نامردی که به حق و حقوق من د*س*ت‌درازی کرده بود.
    - هوی با تواما! این چه وضع جاروکشیدنه؟ پول می‌‌گیری از زیر کار هم در میری؟ دو روز دیگه هم که عیده و... جون بکن و کارت رو درست انجام بده! عید که میشه خوب زود فرت و فرت در می‌‌زنید عیدی یادت نره، عیدی یادت نره. چشم‌هات رو باز کن خواب از کله‌ات بپره تا درست همه‌جا رو جارو بزنی.
    دارم خفه میشم، دارم زیر بار این همه تحقیر خفه میشم. انگاری این نامرد آفریده شده تا فقط به من و دنیای من زخم بزنه. انگاری آفریده شده تا یه بار به غیرتم چنگ بزنه و یه بار به احساسم و حالا هم به شأن کارم. انگار تقدیر اینه که این مرد همیشه دشمن من باقی بمونه؛ مردی به نام شروین که از گوشه‌ی چشمم می‌‌بینم با ماشینِ شاسی‌بلند مشکی‌رنگش از درِ به اون بزرگی بیرون می‌‌زنه و میره. نمی‌دونم کدوم سمت‌وسویی میره؛ اما من به جایی دورتر از خودم میرم. نگاهم به درِ خونه‌ی میخ میشه که دشمن من، نامرد دنیای پریسا ازش بیرون زد. مردی که تموم حس و حال خوشم رو با خودش برد.
    - سلام آقا.
    به سمت صدا برمی‌‌گردم. دلم از بازشدنِ دوباره‌ی اون در بزرگ هرّی می‌‌ریزه.
    نمی‌دونم، زنی یا دختری رو که هم‌سن‌و‌سال‌های سکینه هست می‌‌بینم. زنی که از در همون خونه بیرون اومده بود، خواهرش بود؟ نه، لحن مهربون صداش هیچ شباهتی به صدای طلبکار و پرخشم اون نامرد نداشت. می‌بینم، زن یا دختری، با لباس‌های راحتی که شاید خواهرهای من آرزو داشتن تو مهمونی بپوشن.
    - سلام... سلام خانم.
    - شما جای آقامصطفی اومدید، درسته؟
    نمی‌دونستم؛ ولی حتماً همین‌طوری بود که این زن خوش‌رو و خوش‌اندام می‌‌گفت.
    - از حرف‌های شروین دل‌خور شدید؟
    درست حدس زده بودم؛ صاحب اون صدای زمخت و بم خودِ نامردش بود. این زن با این همه مهربونی و ملاطفت رفتار و گفتارش چه نسبتی با اون نامرد داشت؟ برای جواب لبخند هولکی می‌‌زنم تا شاید مجبور به تأکید و شروع دردسرهام نشه.
    - راحت باشید، خودم از توی آیفون دیدم به شما گیر داده.
    از پشت سرش زنی با سن‌وسال بالا با دو کیسه‌ی توی دستش سمت اون سطل‌های بزرگ آشغال میره.
    - دوست ندارم تو اولین روز کاریتون از کسی دل‌خور بشید. پس لطفاً از دست پسرِ من هم دل‌خور نباشید.
    پسر؟ اون هم با این سن؟ با این همه...
    - حق دارید تعجب کنید؛ من زن‌باباشم.
    صداش رو به پایین‌ترین حد ممکن میاره پایین. انگار اینجا هم از کلاغ‌های خبرچین خبرهایی هست.
    - به‌خاطر همین تفاوت سنی کمم همه‌ش با باباش دعواشه. تلافی اون رو هم سرِ هرکی که دید درمیاره.
    یه مردِ کله‌گنده که پریسا ازش گفته بود، مردی که حالا به لطف پول‌های توی حسابش زنِ به این جوونی و خوش‌اندامی داشت.
    - بله... بله... چشم.
    - در هر حال به کوچه‌ی ما خوش اومدید. من شهاب هستم. هر وقت هر کاری داشتید و یا چیزی خواستید می‌‌تونید از سیمین‌جون بخواید.
    اون زنِ چادربه‌سر از روی ادب برام سری تکون میده و حرف اربابش رو تأکید می‌کنه.
    - خیل... خیلی ممنون. چشم.
    کمی اون جسم بلند و ظریفش رو بهم نزدیک می‌‌کنه و با کشیدن سرش نزدیک گوشم، با بازکردنِ انگشت‌های کاملِ یه دستش و کشیدنش پیش چشم‌هام میگه:
    - اگه صبح‌ها پنج دقیقه دیرتر بیای، دیگه اون دیو بداخلاق رو نمی‌بینی.
    چی می‌گفتم؟ تشکر می‌‌کردم و تأکید می‌‌کردم که شروین یه دیوه؟ یا ساکت و بی‌حرف محبتش رو با بی‌ادبی جبران می‌‌کردم؟ من داشتم به دست یکی از اعضای اون خانواده موردلطف قرار می‌‌گرفتم؛ در صورتی که از دست یکیشون زخم خورده بودم. قرار بود چطوری از این کیش‌ومات بازی‌های روزگار جون سالم به در ببرم؟ چی‌کار می‌‌کردم؟ بی‌ادبی به این زنِ مبادی ادب؟ یا گذاشتن احترام به زنی که زن‌بابای... انگار روزگار از بازی‌کردن با من زیادی لـ*ـذت می‌‌بره که هر دفعه یه جایی یه ورق جدید برام رو می‌کنه. انگار قرار نبود تو این کوچه و پس‌کوچه‌های بالا شهرهم دست از غافل‌گیرکردنم برداره.
    تو این کوچه‌های بالاشهر هم دست از سرم برنمی‌داره و نمی‌ذاره آرامش داشته باشم؛ آرامشی که حداقل تو محله‌ی پایین‌شهر داشتم.
    - ممنونم از لطفتون خانمِ شهاب.
    - رزیتاخانم بیایید بریم داخل؛ هوا سرده لباس شما هم کمه.
    سیمین‌خانم بود که برای اربابش دل‌نگران بود. خانمِ خوش‌اندامی که داشت قدم‌زنون و خندون با خدمتکارش داخل می‌شد.
    امروز با این همه غافل‌گیری که دست دنیا و روزگار برام ترتیبش رو داده بود خیلی زود تونستم کنار سطل رو، برگ‌های زرد و خشک رو از پای درخت‌ها و اون پیاده‌رو جارویی بکشم
    و خیلی سریع فرار کنم. از محله‌هایی که این‌قدر درش تفاوت بود. محله‌هایی که دورویی آدم‌هاش رو به سختی می‌‌دیدی. فرار می‌‌کنم و خیلی زود خودم رو به محله‌ای می‌‌رسونم که یه شصت‌متر جا زیرزمینش مالِ منه. پیش زنی که دیگه خیلی چیزها نداشت؛ ولی... ولی می‌‌تونست برای من آرامش بخره. برمی‌گردم به شصت‌متر جایی که ازش بوی خوش غذا بیرون می‌‌زنه.
    کلید می‌‌اندازم به دری که یه جاهایی از رنگش پریده، به دری که بعضی جاهاش قلمبه شده و یا زده بیرون یا فرو رفته داخل. شتاب‌زده داخل میشم و زنی رو می‌‌بینم که سعی داره با ورزش‌کردن به هرچه زودتر خوب‌شدنش کمک کنه.
    - پریسا؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دختران من

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/08
    ارسالی ها
    957
    امتیاز واکنش
    18,064
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شیراز
    دلم داشت براش پر می‌‌کشید، ب*غ*ل‌کردنش داشت برام آرزویی دست‌نیافتنی می‌شد. شاید ایران‌خانم که اول با ترس برای جانب‌داری جلو آمده بود، این رو تو چشم‌هام دید که برخلاف ترسش حالا با لبخندی مادرانه خوشحال عقب کشید؛ در اتاق رو بست و رفت.
    - چیزی شده جواد؟
    نگاه مات و ترسونش به روی من بود. من امروز سوخته بودم، خیلی چیزها هیزم این
    سوختن رو برام جمع کرده بودن. آره چیزی شده بود، خیلی چیزا هم شده بود. همین پنج-شیش‌ساعتِ گذشته کلی اتفاق افتاده بود؛ ولی گفتن کدوم یکیش به صلاح پریسا بود؟ باید از شروین می‌‌گفتم؟ باید از اهانت‌هاش می‌گفتم؟ پریسا هم باید می‌‌فهمید حتی شروین هم به من توهین می‌کنه؟ از شروین می‌‌گفتم یا از زن‌بابای جوون و زیباش؟ باید می‌‌گفتم اون افتادن تو دل خوشبختی که ازش حرف می‌‌زدی، افتادن اون هم دقیقاً کنار نامردی که حالم رو، احساسم رو به هم می‌‌ریخته؟ چطور می‌‌تونستم با دیدن اون درِ بزرگ و خوش‌رنگ به اون نامردی که به زنم خــ ـیانـت کرده فکر نکنم؟ چطوری رو غیرتم پا بذارم؟ با احساسِ نفس‌گیرم چی‌کار می‌کردم؟ چطوری می‌‌تونستم اون همه حس بد رو از خودم دور کنم؟ چطوری به پریسا می‌گفتم با دیدنِ زن‌بابای اون نامرد، من سوختم. از خیلی چیزها که نمی‌دونستم از کدومش بگم.
    هیچ‌وقت نگاه ناپاک به کسی نداشتم؛ ولی امروز با دیدن اون زن‌بابای جوون حسرت خیلی چیزها رو خوردم. از سرنوشتم گله‌مند شدم. امروز فهمیدم داشتن یه چیزهایی برای همیشه، برای من حسرت شد؛ حسرتی که اون زن‌بابا بهش دامن می‌‌زد. زندگیِ پریسایِ پردرد من کجا و تو خوشبختی غلتیدن اون زن‌بابا کجا؟ اهانت‌های شروین، زیبایی‌های خانم شهاب و این افکارِ شیطانی هیزم‌های زیادی رو برای سوختنم جمع کردن.
    - پریسا بهت احتیاج دارم، دارم خفه میشم.
    ترسید، باز از من ترسید، برای بار دوم از من ترسید.
    - جواد! تو رو...
    - پریسا بیشتر از همیشه!
    برام هیچی مهم نبود، من الان پر از حسرت بودم؛ حسرت‌هایی که داشت دندونم می‌‌گرفت.
    من الان پر از گله و شکایت بودم. دلم از بی‌عدالتی آتیش گرفته بود. داشتنِ یه کارت بانکیِ بی‌حساب‌وکتاب که نمی‌تونستی صفرهاش رو بشماری، داشتنِ خونه و زندگی، ماشین‌های چند صد میلیونی؛ داشتنِ یه زنِ همه‌چی‌تموم، کجای این‌ها به عدالت به انصاف نزدیک بود؟ چطور یه مرد کله‌گنده به واسطه‌ی پول زنی هم‌سن‌وسال بچه‌اش رو داشت؛ اما پریسای من حتی دیگه ز*ن*ا*ن*ه‌هاش رو هم نداشت. مردی که با پول همه‌چی خریده بود؛ هم زنی به زیباییِ خانم شهاب، هم احساس و هم جوونیِ اون زن رو، هم آبروی پسرِ گناهکارش رو. این کجای ذاتِ عدالت‌خواه پروردگار جا داشت؟ اما اینجا پریسای من برای پول‌نداشتن، برای پول عمل بازسازی نداشتن، داشت اشکِ حسرت می‌‌ریخت.
    - پریسا یه امروز رو به من اعتماد کن.
    خدایا یه امروز رو دیده بودی که زن رو مجبور به اطاعت کرده بودی، شک نداشتم!
    - جواد تو رو خدا بفهم دیگه هیچی مثل قبل نمیشه.
    شاید اگه لحن آروم و بی‌هیاهوش نبود حس می‌‌کردم داره پسم می‌‌زنه، حس می‌‌کردم می‌‌خواد
    دعوا راه بندازه. کاش پریسا هم می‌‌فهمید امروز چه‌ها دیدم و چه‌ها شنیدم.
    - مگه بین ما چی عوض شده؟
    وای از صدام که داره حق‌به‌جانب میشه! وای از صدام که می‌‌خواد پیش گوش‌های ایران
    خانم رسوام کنه.
    - واقعاً نمی‌بینی یا نمی‌خوای ببینی؟
    دارم بی‌طاقت میشم، پول‌های آقای شهاب داره طناب دارَم رو می‌‌بافه. حسرت، حسادت،
    چشم‌وهم‌چشمی، نمی‌دونم چی بود؛ اما من رو داشت از خود بیخود می‌‌کرد. کور که نیستم، پس چرا فکر می‌‌کنه نمی‌بینم؟ اتفاقاً خوب هم می‌‌بینم. بدبختی‌ای رو که سر هردومون اومده بود خیلی هم خوب می‌‌دیدم.
    - پریسا تو یه طور درد کشیدی من یه طور دیگه. تو رو تخت بیمارستان زجر کشیدی، من تو کوچه و خیابون. مگه کورم که این همه بدبختی رو نبینم؟ نخوام ببینم؟ میشه ندید؟
    بی‌انصاف باز بهم پشت می‌کنه. من امروز به حد کافی هم شنیده هم دیده بودم. ظرفیتم برای امروز تکمیل بود. من حتی امروز نمی‌تونستم به خواهش‌های ایران‌خانم فکر کنم؛ نمی‌تونستم به مادرانه‌هاش که برای دخترش خرج می‌‌کرد بها بدم. داشتنِ دوباره‌ی این دختر از روز اولش هم سخت‌تر شده بود. آهسته اما مصمم سمتش میرم. با احتیاط دستم رو روی ش*ک*م*ش، زیر لوله‌ها گره‌ای کور می‌‌زنم. یکه می‌‌خوره و من اهمیت نمیدم. خودش رو جلو می‌کشه؛ اما من سخت‌تر نگهش می‌‌دارم. آروم لـب می‌‌زنم تا نکنه صدام به گوش مامان‌ایران برسه.
    - پریسا تو رو خدا بفهم دیگه نمی‌تونم این همه مشکل رو تنهایی تحمل کنم!
    - مگه من این همه درد رو تنهایی تحمل نمی‌کنم؟
    موهای خوش‌بو اما گره‌خورده‌ش رو ب*و*س*ه می‌‌زنم.
    - یعنی تو واقعاً حس می‌‌کنی داری تنهایی این درد رو تحمل می‌‌کنی؟ تب‌وتاب من رو ندیدی؟
    برو و بیای من رو ندیدی؟
    خیلی بی‌انصاف بود! چه بد که این پری این روزها خیلی بی‌احساس و بی‌انصاف شده بود.
    - فعلاً که تب‌وتابت رو برای یه چیز دیگه می‌‌بینم.
    - دستت درد نکنه خیلی ممنون. واقعاً این همه دل‌واپسیِ من رو نمی‌بینی؟ دلهره‌هام رو
    نمی‌بینی؟ سختی و خفت‌کشیدنم رو ندیدی؟ من به‌خاطر تو دست به گ...
    و درست تو اوج خفه شدم. نیازی نبود غرور و شخصیتم رو برای کسی خرد کنم که از طوفان درونم بی‌خبر بود. مگه لازم بود بدونه من تو عمرم هزارتومن رو از دیگران گدایی کردم؟
    دست‌هام شل شد، آبی سرد روی اون همه آتیش درونم ریخت. حالم بد بود. حسرت سرتاسر قلبم رو چنگ می‌‌زد. حرف‌های شروین به شخصیتم دهن‌کجی می‌‌کرد. از اون همه پول‌داشتنِ آقای شهاب عصبی بودم. از خیلی چیزها دل‌خور و عصبی بودم؛ تو یه جمله نمی‌دونم چه مرگم بود؛ اما خوب می‌‌دونم پریسا به این حالِ بدم دامن می‌‌زد. حالا، پریسا هم شده بود آتیش‌بیار معرکه.
    ولش می‌‌کنم؛ هم ک*م*رِ باریکش رو، هم خواسته‌هام رو. من به خیلی از چیزایی که می‌‌خواستم نرسیده بودم، این یکی هم سرآمد همه‌ش. میرم تا شاید یه لیوان آبِ خنک بتونه افکار شلوغ و پردردسرم رو خاموش کنه. از خودم دورش می‌‌کنم، یک قدمی به جلو پرت میشه. یعنی این‌قدر شدت ول‌کردنم زیاد بود؟ اون‌قدری که این پری به جلو پرت بشه؟ این دختر عادت داشت با پا پس‌کشیدن دل من رو خون کنه. عادتش شده بود با این رفتارش جونم رو به لبم برسونه.
    تحملِ هوای این اتاق با استشمام بوی عطرِ تنِ پریسا خیلی‌خیلی سخت بود. با بی‌حسی به هرچی که هستم و دارم می‌‌چرخم تا از اتاق کوچیکم بیرون برم؛ انگار تو همین چند متر اتاق هم دیگه جای من نبود. انگار با صدای تق در، دلِ من هم ترک برمی‌داره.
    - جواد...
    صدام می‌‌زنه، با چه حسی؟ نمی‌دونم. باور نمی‌کنم این‌قدر بی‌حس شدم که حتی دل ندارم
    به پشت سرم نگاه بندازم، چه بخواد برگردم سمتش.
    - نرو بیرون.
    چرا؟ ترحم داشت حالِ زارم؟ اون حسادت‌هام به چشم اومده بود؟ حتی
    اگه پشت سرم حرف بزنه می‌‌تونم بغض صداش رو حس کنم.
    - می‌‌دونم اگه بری تا چند روز برنمی‌گردی.
    اون هم می‌‌دونست تا چندروز نمی‌تونم آدمِ سابق باشم؟ اون هم می‌‌دونست این‌قدر سکوت می‌‌کنم
    تا با نداشته‌هام کنار بیام؟
    - همون روز هم به بهونه‌ی درک‌کردن من و آروم‌شدنم پنج‌روز خودت رو ازم گرفتی.
    از قهرم می‌‌ترسید؟ مگه من بچه بودم؟ اون بار هم گفته بودم که بهش فرصت داده بودم؛
    چرا برداشتش این بود؟ بی‌خیال، توان نداشتم چیزی رو به کسی ثابت کنم. بی‌خیال می‌‌خوام بیرون بزنم که... بافت مشکی‌رنگم از پشت کشیده میشه. قفل میشم بین پنجه‌های بی‌جونش.
    - نرو... تو رو خدا نرو... می‌‌ترسم؛ ولی بازم میگم نرو. از مردایی که قهر می‌‌کنن بدم میاد.
    با این که می‌‌چرخم سمتش؛ اما دستش رو از ک*م*ر*م نمی‌کشه. جای خالی ز*ن*ا*ن*ه‌های زیباش تو
    ذوق می‌‌زنه. چقدر صورتش لاغرتر و بی‌رنگ‌ورو‌تر شده.
    - گفتم که قهر نکردم.
    - دروغ گفتی. به نفع خودت دروغ گفتی. حالا هم دروغ میگی.
    کاش این‌قدر آروم و سر‌به‌زیر، کاش با این چشم‌های معصوم و مظلوم بهم خیره نمی‌شد.
    یه وقت‌هایی فکر می‌‌کنم این پریسا با اون پریسایی که خیلی قشنگ و بی‌احساس تو صورتم وایمیسته و جوابم رو می‌‌دیده خیلی فرق داره، حس می‌‌کنم یکی دیگه رو تو خودش جا داده.
    - دروغ نگفتم.
    - باز قهری؟
    - میرم که آروم شی.
    دستش رو از ک*م*ر*م می‌‌کشه و این بار لباسم رو از سمتِ ش*ک*م*م می‌کشه. لبخندِ بی‌جونی می‌زنم
    به این منت‌کشی‌هاش. من رو می‌کشه و من وجبی از جام جم نمی‌خورم. بی‌خبره از منی که برای داشتنش جون میدم. باز من رو، بافت مشکیم رو می‌کشه و باز من وجبی تکون نمی‌خورم. مشتش رو از دورِ بافتم باز می‌‌کنه. نگاهی به لوله‌های فرورفته به جسمش می‌‌اندازه و آروم یک قدم به سمتم میاد.
    - بذار همه‌چی رو با هم تحمل کنیم. باشه؟
    میگه و با زحمت دست‌هاش رو دور گ*ر*د*ن*م ح*ل*ق*ه می‌‌زنه. با حس لوله‌ها به روی سـ*ـینه‌ام
    بغضی کنه‌وار به گلوم چنگ می‌‌زنه. پریسای من چیزی از خانم شهاب کم نداشت. این انصاف نبود، به خدا این عدالت نبود! اینا رو باید به کی می‌‌گفتم؟
    - بذار یه چیزی بگم آروم شی.
    صورتش رو بیرون می‌کشه، رخ‌به‌رخم می‌‌ایسته تا چیزی رو که می‌‌خواستم بگم
    بشنوه. صورت رنگ‌پریده و لاغرش رو قاب می‌‌گیرم. چقدر چشم‌های سیاه‌رنگش غصه داره.
    - پریسا من یه بار علاقه‌ی تو رو به دست آوردم، پس چرا فکر می‌کنی دیگه نمی‌تونم این کارو بکنم؟ چرا این‌قدر یه‌دنده‌ای؟
    یه لبخند قشنگ، اما کم‌جون به روم می‌‌زنه.
    - کلک دفترم رو خوندی؟
    چه حالِ خوبی داره که حس می‌‌کنم داره به پریسای سابق نزدیک میشه.چشم‌
    های پردردش رو می‌‌ب*و*س*م. این میشه استقبال من از زنی که برای اولین بار اولین قدم رو سمتم برداشت.
    - پریسا نمی‌دونم چرا امروز این‌قدر دلم هوات رو کرده بود.
    - بیا تا بهت بگم چرا.
    کاش زودتر از این‌ها این روی شیطونش رو برام رو کرده بود. کاش قبل از ازدست‌دادن
    خیلی چیزها خودش قدم‌به‌قدم به سمتم اومده بود. چقدر این خصلت پریسا رو که خیلی زود خودش رو با شرایط وفق می‌داد دوست داشتم. این حال خوشم رو مدیون همین خصلتش بودم.
    می‌نوشم، من تمام نوشدارو رو می‌‌نوشم؛ اون هم قبل از مرگ احساسم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دختران من

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/08
    ارسالی ها
    957
    امتیاز واکنش
    18,064
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شیراز
    ***
    آرومم، اون‌قدری که صدتا مثل خانم شهاب نمی‌تونه این آرامش رو ازم بگیره. اون‌قدری آرومم
    که می‌‌تونم ساعت‌ها بی‌حرکت بشینم و به پریسای بی‌رنگ‌وروم زل بزنم.
    - پریسا برات یه چیزی خریدم.
    سرش رو از روی بازوم برمی‌داره و به نگاه آرومم نگاه میندازه.
    - چی؟
    - بلند شو تا برات بیارمش.
    با احتیاط بلند میشه و من سمت کیسه‌ی داروهاش دست می‌‌برم. اون اسپری رو بیرون میارم
    و جلوی چشم‌های کنجکاوش می‌‌گیرم. می‌خنده و میگه:
    - اسپریِ گره‌ی مو خریدی؟!
    - این‌قدر دلم برای موهات که باز و شونه‌کرده مینداختی دورت تنگ شده که نگو.
    چهره‌ی درهمی به خودش می‌گیره و میگه:
    - ده‌روزی میشه که حتی حس نداشتم شونه‌شون کنم.
    حالا وقتشه که اون فکرِ شیرین رو که ته دلم غنج انداخته بود عملی کنم.
    - بشین برات شونه‌اش کنم.
    با حالت زاری میگه:
    - خیلی گره داره!
    - این اسپری رو برای همین برات خریدم دیگه.
    لبخندِ خجلی می‌‌زنه. رو ازش می‌‌گیرم تا بتونه زخم‌هاش رو از پیش چشمم قایم کنه.
    تا شونه‌اش رو میارم، ملحفه‌پیچ‌شده بهم پشت می‌کنه.
    - یواش‌ها!
    - قول نمیدم؛ چون این اولین باره که می‌‌خوام موهای کسی رو شونه بکشم.
    - جواد یواش‌ها!
    - قول نمیدم.
    - جواد اذیت نکن.
    و من همین‌جور با بندهای اعصابش بازی می‌‌کنم تا باز هربار بی‌بهونه اسمم رو صدا بزنه.
    سرِ اسپری رو به سمت موهای پریسا می‌‌گیرم و با چند فشار کوچیک بوی خوبی اطرافمون پخش میشه. سعی می‌کنم خیلی آروم شونه رو بینِ گره‌های موهاش بکشم. کمی خودش رو جمع می‌‌کنه؛ اما هنوزم آروم بهم تکیه داده.
    - پریسا؟
    - بله؟
    این جواب رو دوست نداشتم.
    - بلا!
    - بیشتر از این؟
    چقدر زود شوخیم رنگ غم گرفت.
    - جواد؟
    از ته دلم کنار گـوشش با شیطنت زمزمه می‌‌کنم:
    - جونم؟
    - یعنی خانم شکری با این اوضاع می‌‌ذاره امسال تابستون به بچه‌ها خوش‌نویسی یاد بدم؟
    دلم از غصه پر میشه؛ برای بزرگ‌ترین دل‌واپسی‌هاش، از دل‌خوشی‌هاش که فکر می‌‌کرد دیگه
    بدون داشتن عضوی از بدنش نمی‌تونه به دستش بیاره. واقعاً آرزوی هرکس هم‌اندازه‌ی دنیاش بود.
    - باید از خداش هم باشه امسال اجازه بدم.
    از نیم‌رخ اون لبخندِ شیرینش رو شکار می‌‌کنم. شونه بین گره‌ی موهاش گیر می‌‌کنه.
    خیلی زود خودش رو جمع می‌کنه؛ یه واکنش طبیعی برای کشیده‌شدن موهاش.
    - آی. یواش درد گرفت!
    آروم شونه رو از بین گره‌ها بیرون می‌‌کشم.
    - پریسا چرا فکر می‌‌کنی با این عمل دیگه نمی‌تونی کاری رو که دوست داری انجام بدی؟
    مگه انگشت‌هات رو بریدی؟ چرا اراده‌ت این‌قدر سست شده؟ چرا این‌قدر زود داری جا می‌‌زنی؟
    - می‌‌دونم و مطمئنم دیگه کسی دید گذشته رو بهم نداره.
    - چه ربطی به استعدادت داره؟ مگه تو با...
    - شاید از ظاهرم پیش چشم کنجکاو بقیه...
    چرا هیچ‌کدوم نمی‌ذاریم دیگری حرفش رو تموم کنه؟ این همه عجله برای چی بود؟
    - پریسا؟
    نه نمی‌ذارم، به خدا نمی‌ذارم آرزوهای این زنِ بیست‌و‌یک‌ساله بابت نداشته‌های جسمش
    به دلش بمونه. قسم می‌‌خورم نمی‌ذارم! من یه روز به این دختر یا علی گفته بودم، نمی‌ذاشتم آرزوهاش رو بربادرفته ببینه.
    - جانم؟
    - جونم فدات عمرم!
    اولین باری که داشتم زبونی می‌گفتم، اولین باری که این احساسات با زبون بینمون ردوبدل می‌شد.
    باز اون لبخندِ شیرین جون‌گرفته رو روی لب‌هاش می‌‌بینم.
    - پریسا به جانِ خودت، به جان نرگس قول میدم پول عمل زیبایی و بازسازیت رو جور می‌‌کنم.
    قول میدم...
    سرش رو از بین دست‌هام بیرون می‌‌کشه، شونه‌ی توی دست‌هام توی هوا بی‌هدف می‌‌ایسته. به سختی و با درد، گردن سمتم می‌‌چرخونه. ک*م*ر*ش هنوز به تنم چـسبیده. نگاه ترسون و پرحرفش تو چشم‌هام می‌‌شینه.
    - قول نده؛ جواد قولی نده که نتونی بهش عمل کنی! این قول من رو امیدوار می‌‌کنه. این امیدواری اگه روزی به واقعیت نرسه من رو داغون می‌‌کنه. قول نده جواد، هیچ قولی بهم نده؛ از عملی‌نشدنش می‌‌ترسم. اصلاً می‌‌دونی پول یکی از اون پروتزها چقدره؟ می‌دونی خرج اون عمل زیبایی چقدره؟ فکر می‌‌کنی خودم بهش فکر نکردم؟ دکترها میگن عمل بازسازی؛ اما جزو عملِ زیبایی حساب میشه.
    - قسم می‌‌خورم، به حرمت علاقه‌ای که بهت دارم قسم می‌‌خورم...
    - قسم نخور... جواد قسم نخور! این لقمه برای ما خیلی بزرگه، تو گلومون گیر می‌‌کنه.
    - به خدا جورش می‌‌کنم! شده روز و شب همه‌جای شهر رو جا رو بکشم جورش می‌‌کنم.
    چشم‌های غمگینش رو که از پایین بهم زل زده می‌‌ب*و*س*م.
    - یادت نره بهت قول دادم‌ها. از الان تمام تلاشم رو برای عملی‌کردن قولم می‌‌کنم.
    - جواد؟
    - جونم؟
    - نمیگی امروز چت بود؟
    بین موهای خوش‌بوش نفس می‌کشم. باز ک*م*ر بهم می‌‌چـسبونه تا کارم رو تموم کنم.
    باز اون شونه با یکی از گره‌ها دعواش میشه و صدای پریسا رو در میاره.
    - هوی یواش!
    - ببخشید ببخشید.
    - بهم نمیگی؟
    - چی رو؟
    - که امروز چت بود.
    از این همه آرامش که روی قلبم نشسته نفس عمیق می‌کشم.
    - هیچی.
    - نچ. باز دروغ میگی؟
    - دلم برای تو تنگ شده بود.
    - به غیر از این. این رو که خودمم فهمیدم.
    - هوم...
    - حس کردم ترسیدی، حس کردم عصبی و ناراحتی. شاید به‌خاطر این همه حسی که تو
    چشم‌هات بود نتونستم بفهمم دقیقاً چته.
    - پس نگاه‌خونی هم بلدی؟
    -‌ ای تا حدودی.
    با شیطنت سر جلوی چشم‌هاش می‌‌کشم. متعجب زل می‌‌زنه تو چشم‌هام. با گردنش سرم رو پس می‌‌زنه.
    - جواد اذیت نکن.
    قهقهه می‌‌زنم از این نگاه‌خونیِ دقیقش.
    - نه انگاری واقعاً نگاه‌خونی بلدی.
    - بریم ناهار؟ گشنمه.
    و انگار جونی تازه می‌‌گیرم با همین یه جمله‌ای که پریسا خواهشی ازم می‌‌خواد.
    - شیرعسل صبحت رو خوردی؟
    - بله. خیلی خوب بلدی شیر رو با عسل شیرین کنی.
    - به‌خاطر تو یاد گرفتم...
    صدای در نمی‌ذاره حرفم رو کامل کنم.
    - بچه‌ها بیاین ناهار، غذا رو بکشم؟
    من و پریسا نگاه خجالت‌زده‌ای بهم می‌اندازیم و آروم می‌‌زنیم زیر خنده.
    - الان میایم مامان‌ایران.
    - بلند شو، بلند شو برو که آبروم رو بردی.
    کمکش می‌‌کنم، دست‌هام رو قفل دست‌هاش می‌‌کنم، سرشونه‌ام رو تکیه‌گاه بدنش می‌‌کنم تا
    بتونه آروم بلند شه. حالا که پریسا با اون موهای بازِ شونه‌خورده‌اش آروم و قدم‌به‌قدم ازم دور میشه، می‌‌بینم به جاش آرامش و دل‌خوشی قدم به قدم بهم نزدیک‌تر میشه. می‌بینم درست فکر کردم؛ همون روزی که دکتر گفت ممکنه پریسا بعداز عملش دچار افسردگی بشه، می‌‌دونستم و مطمئن بودم پریسا‌ی من خیلی زود به تموم مشکلات غلبه می‌‌کنه و باز میشه همون پریسای همیشگی. همون دختری که یواشکی دوستم داشت، دختری که آشکارا دوستش داشتم. با رفتن و دورشدنش، فکر می‌‌کنم یه وقتایی یه نفراتی برات خاصن؛ نه این که شکل ظاهریشون خاص باشه نه، فقط بی‌ هیچ توقعی برات عزیزن. کسی که چیزی نداره که از جسمش بهت بده؛ ولی اون‌قدری شادی به قلب و آرامش به ذهنت یا لبخند به لبت می‌‌بخشه که پیشکش‌های دیگه‌اش رو از یاد می‌‌بری. اون‌قدری طبع رفتار و منشش تو رو درگیر می‌‌کنه که دیگه به جسمش چشم نداری، دل می‌‌بندی به لطافت روحش. پریسا، همسر من زنی بود که نتونست هیچ ز*ن*ا*ن*ه‌ای رو به من ببخشه؛ اما تونست بذاره احساس کنم برای همون یک‌بار زندگی‌کردن هم زیادی خوشبخت بودم. درسته که خدا به من یه شغل دهن‌پرکن با کت‌وشلوار نداد، درسته که خدا از دار دنیا تنها به من یه دختر بخشید؛ ولی با دادن پریسا به من، روی تمام نداشته‌هام خط پررنگ کشید. من از همون روز تو بیمارستان، بعد از حرف‌های دکتر مطمئن شدم اگه پریسا بتونه با خجالتش کنار بیاد، تموم این سردی و سختی بینمون آب میشه. با صحبت‌های فاطی که بهم رسونده بود «قدر مامان ایران رو بدون!»، مطمئن شدم ایران‌خانم کمکِ بزرگی برای دوباره گرم‌شدن زندگیم کرده. فاطی گفته بود چقدر با دخترش حرف زده تا بتونه مرد زندگیش رو دوباره سرپا نگه داره. فاطی ناخواسته شنیده بود مامان‌ایران چقدر از غصه‌هام، چقدر از اشک‌هام برای پریسا گفته تا پریسا به این باور برسه ز‌*ن*ا*ن*ه‌هاش برای من مهم نبود؛ مهم نفسِ گرمش بود که به زندگیِ من هم گرمی ببخشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دختران من

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/08
    ارسالی ها
    957
    امتیاز واکنش
    18,064
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شیراز
    برای من مهم این بود هر روزی که از اون منطقه‌ی خوش‌آب‌و‌هوا برمی‌‌گردم، ببینم حال جسمی و روحیِ پریسا بهتر شده. برگردم و ببینم حالا کسایی که دوستش دارن با جرئت بیشتری به عیادتش اومدن. شاد می‌شدم وقتی برمی‌گشتم و می‌‌دیدم پریسا برای بهبود حالش داره ورزش‌ها و نرمش‌ها رو انجام میده. پریِ من باز تصمیم گرفته بود به زندگی برگرده، تصمیم گرفته بود یه بار دیگه با دستِ سرنوشت همگام بشه. ورزش‌ها و نرمش‌هایی که گاهی با شیطنت، روی سرشونه‌ها و بازوهاش برای انجامشون بهش کمک می‌‌کردم، گاهی قلقلکش می‌‌دادم، گاهی دندونش می‌‌گرفتم تا درد توی قفسه‌ی سـ*ـینه‌اش قابل تحمل بشه.
    امروز رو که از سر کار برمی‌‌گردم، هم‌زمان با من پروین، دختر خان‌تاجِ خدابیامرز برای عیادت پریسا سیزده‌پله رو پایین میره؛ اون هم با یه کیسه پر از میوه‌های تازه و یه کیسه پر از چهارمغز.
    - زحمت کشیدی خواهر، شرمنده‌مون کردی.
    - سلام پروین‌جون. خوش اومدی عزیزم. وای خدا جونم... چقدر عوض شدی!
    می‌دیدم سعی داره نگاه خیره و کنجکاوش رو به بالاتنه‌ی پریسا ندوزه، پروین خیلی زود نگاهش رو کنترل می‌‌کنه و جواب ذوق‌زدگیِ پریسا رو میده.
    - چی‌کار کنم دیگه ؟ تمام سعی و تلاش این چند سال بچه‌ی خوب‌بودن رو ریختم دور.
    از وقتی اومده بود داخل حس می‌‌کردم چیزی درش عوض شده؛ اما متأسفانه شم مردانه‌ام نتونسته
    بود حدسی بزنه؛ ولی حالا با جمله‌ی پر از شادیِ پریسا تموم تغییرات صورتش به چشمم اومد.
    - خوب کاری کردی دختر، رنگ‌وروت باز شده.
    جایی نزدیک به پریسا رو برای نشستن انتخاب می‌کنه، همون سمت میره و رو به مامان‌ایران میگه:
    - خاله تو رو خدا زحمت نکشید. نیومدم زحمت بدم، اومدم یه سری بهتون بزنم.
    - چه زحمتی دخترم؟ یه چایی بیارم گرم شی.
    نزدیک پریسا می‌شینه و دست‌های سردشده از سرماش رو بین دست‌های گرم پریسا قفل می‌‌زنه.
    - بهتری؟
    - پروین‌جون جدی میگم، تو رو با این چهره دیدم بهتر شدم.
    نگاهش رنگ غم می‌گیره. حس می‌کنم صداش زنگی از افسوس داره.
    - خدابیامرز بابام یه دهه بیستی بود که این کارا و نظافت‌ها رو برای دخترای مجرد، زشت و
    غیرموجه می‌‌دید. به لطف سایه‌ی بالای سرش، به لطف اون همه وفاداری به مامانم و رسیدگی به امورات من، سال‌ها به اعتقادش احترام گذاشتم.
    - خدا رحمتشون کنه.
    - خدا عمو رو بیامرزه.
    این تنها کاری بود که برای تسکین دل پرخونِ پروین ازدست من و پریسا براومد.
    - سلامت باشید. پریساجون امروزم اومدم هم تو رو ببینم هم ازتون خداحافظی کنم.
    تعجب و کلی سؤال توی ذهن و چشمِ همگیِ ما می‌‌شینه. ایران‌خانم بود که پرسید:
    - کجا به سلامتی مادرجون؟
    پروین لبخند مهربونی به همگی می‌‌زنه و میگه:
    - سال‌ها درس بی‌فایده خوندم؛ چون بابام دوست نداشت دختر بیرون از خونه کار کنه،
    سال‌ها تو خواستن مردی که بابام فکر می‌کرد لیاقتم رو نداره سوختم. حالا که پدرِ خدا بیامرزم رفته و تنها شدم، می‌‌خوام سروسامونی به زندگیِ و تنهایی خودم بدم. سال‌هاست یکی از هم‌کلاسی‌هام رو می‌‌خواستم و بابام نمی‌خواست، سال‌ها به پای هم نشستیم... [از شرم سر پایین می‌‌اندازه] حالا هردومون برای وصال آماده‌ایم. به امید زندگیِ بهتر به پیشنهاد همسر آینده‌م دارم از ایران میرم؛ حالا هم اومدم به آخرین وصیت پدرم عمل کنم.
    باز نگاه پر از سؤال ما! مامان‌ایران استکان کمرباریکِ چایی رو پیش روش می‌‌ذاره. پروین یه لبخندِ گرم می‌‌زنه و آروم حرفش رو از سر می‌‌گیره.
    - همیشه مطمئن بودم بابام درون و ذات هرکسی رو به خوبی می‌‌بینه، هیچ‌وقت کاری به ظاهر کسی نداشت. الان که از بین ما رفته، می‌‌بینم حتی من رو هم با همین رویه بزرگ کرده. بابای خدابیامرزم علاقه‌ی خاصی به آقاجواد و پریساجون داشت. شب عروسیتون وقتی که برمی‌گشتیم خونه، حال‌وهواش خاص بود، می‌‌گفت با دیدن عشقِ توی چشم‌های جواد یاد خودم و مامانت افتادم.
    من و پریسا نگاهی بی‌هویت، اما قشنگ و دلربا به هم می‌‌اندازیم.
    - انگار همیشه می‌‌دونست قراره یه روزی از اینجا برم، بو بـرده بود بعد از رفتنش من هم دیگه نمی‌تونم

    اینجا زندگی کنم. حس کردم داره تو چندین دهه‌ی قبل از من قدم می‌‌زنه و اما مخاطبش منم، اون هم تو سال‌ها بعد؛ اون شب وقتی کنارم تو ماشین نشسته بود، نزدیکای خونه با یه حسرت و حالت خاصی ازم یه چیزی رو خواست.
    نگاه پرمحبتی به پریسا می‌‌ندازه و ادامه میده تا همگی دست از چشم‌دوختن به چشم و دهنش برداریم.
    - بهم گفت و ازم خواست اگه روزی روزگاری نخواستی تو اون خونه زندگی کنی، خونه رو
    بسپار دست جواد و پریسا، بعد از تو حس می‌‌کنم اونا هم دختر و پسرِ منن. دقیقاً همین جمله رو گفت. حالا هم که دارم میرم، می‌‌خوام به آخرین حرفش که وصیتش هم میشه گوش بدم.
    چشم‌های گرد همگیمون نشون می‌‌داد تعجب تو دل همگیمون قل می‌‌زنه. مگه میشه؟ خان‌تاج؟ با این وصیت؟ اون هم برای رفتگرِ محله‌اش؟
    - نمی‌دونم این سبک خونه و زندگی چقدر باب سلیقه‌تونه؛ ولی اگه قبول کنید، هم روح پدرم شاد میشه هم من خوشحال میشم که خونه‌ی پدریم دست غریبه‌ها نمی‌افته.
    باورم نمی‌شد، این بهت و تعجب نمی‌ذاشت به خوشحالیِ حرف‌های پروین فکر کنم. بارها خان‌تاج بهم گفته بود من رو مثل پسرِ نداشته‌اش دوست داره، بارها مردونه رو شونه‌ام زده بود، بارها حس کرده بودم محبت و لبخندش به من چقدر عمیق و ریشه‌داره؛ اما نه دیگه تا این حد!
    یه خوشحالی و شادیِ زودتر از موعد کم‌کم داشت سرتاسر قلبم رو پر می‌‌کرد. به قول مادربزرگم داشتم «خر نخریده باروبندیلش می‌‌بستم.» احساس می‌‌کردم تو یه قرعهکشی بزرگ شرکت کردم. احساسی که داشت می‌‌گفت تموم ارقام به‌جز اون یه دونه‌ی آخرش به بخت و اقبالِ من نزدیکه. با همین یه جمله تو اون ثانیه‌های کوتاه من برای خودم و پریسا کلی رویاهای شیرین بافتم. این جوششی که داشت ته دلم قل‌قل می‌‌زد به سببِ این شرایط عالی بود. این شرایط برای من از عالی یه چی بالاتر بود. برای منی که دنبال هزارتومن می‌‌دویدم، برای منی که دو هفته‌ی تموم تو اون منطقه‌ی خوش‌آب‌و‌هوا کمی با فکرکردن به عمل زیبایی و بازسازیِ پریسا تو سرِ غرورم زدم و کمکِ مالیِ اهالی منطقه رو با کمال میل قبول کردم. همکارام و دوست‌هام راست گفته بودن؛ دنیای بالاشهر دنیایی غیرقابل مقایسه با کوچه و پس‌کوچه‌های خودمون بود. عید قربان و بود و من از خوشحالی اون همه عیدی برای رسیدن به پریسا و رسوندن اون همه پول به دستش بی‌تاب و مشتاق بودم. و هنوز عید غدیر نرسیده داشتم یه بار دیگه اون شادی رو تجربه می‌‌کردم. خوشحال بودم که باز می‌‌تونم تو اون قلکِ پلاستیکیِ دست پریسا پول بریزم. این فرصت برای من که دربه‌در به دنبال پول می‌‌گشتم تا برای عمل پریسا پول روی هم بذارم، یعنی برنده‌شدن تو لاتاری. یعنی دراومدنِ اسمم میون اون همه شرکت‌کننده. دروغ نمیگم خوشحال بودم، خیلی‌خیلی هم خوشحال بودم! بعد از ماجرای بیماریِ پریسا، بعد از گذشت از اون همه ترس و مصیبت، امروز این دومین لبخند من از سرِ رضایته.
    مامان‌ایران: خدا رحمت کنه خان رو. راستش من اصلاً باورم نمیشه!
    - اما پروین‌جون نرگس ما هنوز خیلی بچه‌ست؛ می‌‌ترسم به خونه آسیبی بزنه و در و دیوار
    رو... آخه می‌‌دونی بچه‌ست نادونه.
    دلم هرّی پایین می‌‌ریزه از این مخالفت‌های توی پرده. کاش پریسا سرِ راهمون سنگ نندازه؛ سنگ‌هایی که باعث می‌شد تو راه رسیدن به این خوشبختی زمین بخوریم. ترسون به پروین نگاه می‌کنم تا جوابش رو برای دل‌نگرانیِ پریسا بشنوم؛ اما پروین لبخند گرمی می‌‌زنه و میگه:
    - پریساجون خودت رو ناراحت و درگیر این چیزا نکن. بعد از اون چیزای مهم و یادگاری رو جمع کردم گذاشتم خونه‌ی عمه‌ام. هرچی هست و مونده فرش و پشتی، دیگ و قابلمه‌ی آشپزخونه‌ست.
    دیدم دست‌های پریسا رو کمی محکم فشرد.
    - تو فقط به این فکر کن که
    دقیقاً میای کنجِ دلِ مامانی.
    گفت و باز لبخند گرم و مهربونش رو روی همه‌ی ما پاشید. این لبخند گرم، این مهربونی توی چشم‌هاش می‌‌گفت تصمیم این دختر مصمم‌تر از اونیه که شیطنت‌های نرگس پشیمونش کنه. اون گرمی دست‌هاش بین دست‌های پریِ من می‌‌گفت بیشتر از این‌ها فکرش رو کرده و حالا برای خرج‌کردن محبت‌هاش پیش ما نشسته؛ اما من هنوز می‌‌ترسیدم، می‌‌ترسیدم این خوشحالی رویایی بیش نباشه. حیف بود از همچین رویایی بیدارشدن! باز پریسا لب باز می‌کنه که کلام کنه، ترسون میون حرفش می‌‌پرم. برای مطمئن‌ترشدن بود که پرسیدم:
    - خب هزینه‌ی اجاره رو چطوری پرداخت کنیم؟
    این تنها چیزی بود که برای دونستنش داشتم تو آتیش فضولی گر می‌‌گرفتم.
    - من که اسمی از اجاره نبردم! گفتم که دارم میرم دلم نمی‌خواد خونه‌ی پدریم خاک بخوره و یا
    دست غریبه بیفته. از اون مهم‌تر، جوادآقا گفتم می‌‌خوام به وصیت پدرم عمل کنم، این وسط حرفی از اجاره نزدم. این حرف‌ها چیه؟ من که برم خونه‌ی پدریم خاک‌خور میشه.
    پریسا: یعنی دیگه نمی‌خوای یا برنمی‌گردی ایران؟
    - به احتماًل زیاد نه؛ ولی دل‌تنگ بشم برای چندروزی سر می‌‌زنم.
    مامان‌ایران: یعنی نمی‌خوای جا و مکان برای اومدنت بذاری؟
    - خاله‌جون خودتون می‌‌دونید اینجا وابستگی ندارم. پس‌اندازم رو دارم، مرد موردعلاقه‌ام رو
    هم دارم حالا می‌‌تونم؛ جایی که دوست دارم زندگیم رو شروع کنم. فقط یه وکالت تام‌الاختیار به آقاجواد میدم که اگه روزی‌روزگاری خواستم کاری رو اینجا اداری انجام بدم، زحمتش روی دوش جوادآقا باشه.
    این کمترین کاری بود که می‌‌تونستم برای این دختر انجام بدم، این کمترین مبلغی برای جبران این محبت خان به من بود.
    پریسا: نه عزیزم این چه حرفیه؟ شما جون بخواه. ما که تا عمر داریم شرمنده‌ی...
    - در برابر این لطف بزرگتون من...
    - پریساجون، جوادآقا اصلاً اسمش رو هم نیارید. این خواست بابای خدابیامرزم بود من هم با کمال
    میل انجامش دادم. تا پنج‌شنبه هم می‌‌تونید اسباب‌کشی کنید. من چهارشنبه صبح پرواز دارم.
    بوم! انفجارِ بمب خوشی مابین سلول‌های تنم. آخرین شماره‌ی این لاتاری هم دراومد،
    اون هم به اسم من. اطمینان خاطر پیدا کردم. لبخند می‌زنم. اسم من تو این قرعه‌کشی دراومده بود! شاید الان حس می‌‌کردم ابراهیم نبی چه حالی داشت وقتی از دل آتش به میون گلستان افتاد. حس کردم اون همه بار سنگین از روی دوشم پایین اومد، حس کردم بزرگ‌ترین دغدغه‌ی زندگیم به ساده‌ترین شکل ممکن حل شد. دیگه نیاز نبود برای جمع‌کردن اجاره، کج و راست شم. دیگه لازم نبود برای زیادکردنِ پولِ پیشِ خونه، جاروم رو تا دیروقت سرپا نگه دارم. من این‌قدر درگیر این خوشحالی بودم که نفهمیدم چطوری با پروین خداحافظی کردم. نفهمیدم چطور بدرقه‌اش کردیم. من داشتم حریصانه فقط به اسباب‌کشی فکر می‌‌کردم. دنبال روز مناسبی برای گرفتن پول پیش خونه می‌گشتم.
    این شرایط دقیقاً همون نور امید، همون صبح سپیدی بود که خیلی‌ها وعده‌اش رو بعد از گذروندن اون همه سختی بهم داده بودن. پدرم گفته بود اگه تو این لحظات سخت امید و ایمانت رو از دست ندی اجرش رو می‌‌گیری و این دقیقاً اجری بود که شادیش سرتاسر قلبم رو پوشونده بود. خدا چه زیبا و آروم، بدون تشنج اون همه خوشحالی و گرما رو به زندگیِ سرد شدم تزریق کرد. به چه فاصله‌ی نزدیکی من رو تو اون محله‌ی خوش‌آب‌وهوا، تو اون محله‌ی عیون‌نشین و انسان‌دوست جا داد. هرچند باید وجود اون نامرد رو نادیده می‌‌گرفتم، باید چشم رو خیلی چیزها می‌‌بستم تا از بودن کنار انسان‌هایی که هنوز با داشتن اون همه پول انسانیت درشون نمرد بود لـ*ـذت ببرم. آدم‌هایی مثل همسرِ خانم شهاب که تماماً از روی حس انسان‌دوستانه‌شون از همون هفته‌ی اول دست یاری به سمتم دراز کردن و من هم به سبب احتیاجاتم دستِ درازشده‌شون رو پس نزدم. خانم کاشف، استاد دانشگاهی که با متوجه‌شدن از زیر و بم زندگیم حالا لباس‌های شیک و مرتب، عروسک و اسباب‌بازی‌های دخترونه‌ای رو برای نرگسم تدارک می‌دید. بی‌شک این لبخند‌های نرگس اون ذوق‌های ته دلش برای عروسک‌های جدیدش، خانم کاشف رو به سمت‌وسوی بهشت سوق می‌‌داد.
    واقعاً کی جز خود خدا می‌‌تونست به این زیبایی و دقیقی پازل خوشبختیِ من رو کنار هم بچینه؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    دختران من

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/04/08
    ارسالی ها
    957
    امتیاز واکنش
    18,064
    امتیاز
    661
    محل سکونت
    شیراز
    ***
    از درِ آهنیِ سردشده‌ی بنگاهِ املاک بیرون میام، نفس عمیقی بین این هوای سرد و پربارش می‌کشم.
    - هوم. خدایا شکرت! این هم تموم شد.
    به چکِ توی دستم نگاهِ رضایتمندی می‌اندازم. این هم از مابقی پولِ پیش خونه که پیش صاحبخونه مونده بود. مابقیِ پولی که به شرط خالی‌کردنِ خونه امانت نگه داشته بود. مبلغ زیادی نبود؛ اما کم هم نبود. مبلغی که بخشِ کمی ازش رو به دست‌‌های پرشوق و چشم‌های مشتاقِ پریسا سپردم تا کنار پس‌اندازهای دیگه‌مون، برای عملِ بازسازیش کنار بذاره. برای کمی از این مبلغی که توی چک به چشم می‌‌اومد نقشه‌ها داشتم. باید کمی از بدهی‌هام رو صاف می‌‌کردم؛ شاید بهتر بود کمی از بدهکاری‌هام به فاطی رو که جدیداً داشت برای خرید سیسمونیش سنگ‌تموم می‌‌ذاشت صاف می‌‌کردم. یا این پول رو دست پرویزی می‌رسوندم که به شوق پدرشدنش داشت هرچی تو بازار بود رو می‌‌خرید و تو اتاق نه‌متری خونه‌ی اجاره‌ایش جا می‌‌داد؟ یا شاید باید کمی به مادرم پول می‌‌دادم که می‌خواست برای لوله‌اندازون خواهرم (یه رسم هست که برای زنِ باردار تو ماه هفتم انجام میدن.)
    دنبال یه زنجیر خوب و سنگین بگرده، مادرم که هرچی پادرمیونی کرد؛ به حرمت سختی‌های پریسا، به حرمت آرامش زندگیم راضی به آشتی‌کردن با رقیه و سکینه نشدم و از همین‌جا راه ما خواهرا و برادر از هم جدا شد. شاید باید کمی از پول رو به پدرم که می‌‌خواست پیکان قراضه‌اش رو عوض کنه می‌‌دادم. شاید باید برای مسافرتمون به شمال و خرجِ مراسم نامزدیِ کوثر نگه می‌‌داشتم. کوثری که منتظر بودم با دیدنش مثل همون گردن‌بندش رو بهش پس بدم.
    نمی‌دونستم این چند میلیون پول قسمت کی میشه؛ اما مطمئن بودم که...
    با همون چک که خوشحالیِ زیادی رو برای امروزم خریده بود، سمت خونه‌ی خواهرم میرم.
    امروز رو ناهار خونه‌ی خواهرم یا شاید برادرزنم دعوت بودیم؛ ناهاری که بعد از چهل‌روز تو خونه موندنِ پریسا، بیرون از خونه‌مون می‌‌خوردیم. امروز رو حس می‌‌کردم خونه‌ی خواهرم دعوتم؛ خونه‌ای که با سلیقه‌ی خوب و قشنگ خواهرم خیلی شیک و مرتب چیده شده بود. خونه‌ای که آرامشش به من هم آرامش می‌‌داد؛ خونه‌ای که عشقِ بین زن و مردش، عشقِ و علاقه‌شون، احترام و محبتِ بینشون روی لبِ همگی خنده‌ای عمیق می‌‌کاشت. امروز اینجا چقدر جای کوثر و زکیه خالی بود. چقدر جای خواهرم که داشت به صلاحدید پدر و مادرم برای مراسم خواستگاری و بله‌برونش آماده می‌شد سبز بود. بین این همه دل‌خوشی حس کردم جای بزرگ‌ترین ناجیِ زندگیم هم خالیه. خان‌تاج، مردی که حس می‌‌کردم خیلی به گردنم حق داره. دینی که هر پنج‌شنبه سرمزارش رفتن، هر پنج‌شنبه براش خیرات‌کردن، به این سادگی‌ها اداش نکنه.
    امروز رو احساس می‌‌کردم این خورش بادمجون طعم و مزه‌ی خاصی داره. این روزها که حال دلم خوب بود، این روزها که پریسا به راحتی دست و شونه‌هاش رو تکون می‌‌داد، این روزها که نرگس کمتر نق می‌‌زد و گریه می‌‌کرد، خیلی چیزها به دلم می‌‌چسبید. می‌ذاشت خوشحالی و هیجانِ اطرافیان رو برای پسردارشدن پرویز، برای مادربزرگ و پدربزرگ‌شدن دوباره‌ی ایران‌خانم و جمشیدخان به چشم ببینم. می‌‌ذاشت نگاه براق پدر و مادرم رو بهتر ببینم. این بهترین سوغاتی بعد از گذشتن از اون همه سختی بود. این روزهای خوش، این خنده‌های از سرِ رضایتِ اطرافیان داشت کم‌کم روی زخمِ تیز و عمیق اون روزهای سخت رو خشک می‌‌انداخت. می‌‌ذاشت حس کنم چقدر زود از اون روزهای سخت گذشتم. روزهایی که حس می‌‌کنم هنوز کمی از امواج پرسروصداش، پر از درد و فشارش هنوز به روی پریسا هست. پریسای من که سعی داشت با لباس‌های گشاد و رهاش از چسبندگی لباس‌هاس به تنش جلوگیری کنه؛ پریِ من که سعی می‌‌کرد با خندیدن هرچند به ظاهر، از زیر نگاهِ پرترحم دیگران فرار کنه. شاید به پاس این همه مهربونی بی‌دریغ، به حرمت اون همه همدلی تو اون لحظات سخت الان وقتش بود که...
    - مادر، ایران‌خانم.
    نگاه خندون هر دو از روی شکمِ برجسته‌ی فاطی به سمت نگاه منتظرِ من برمی‌گرده. چقدر وقتی رقیه و سکینه نبودن، مادرم آروم بود؛ چقدر جوانب مثبتش رو بروز می‌داد. نگاه پر
    غرور بابا و پریسا رو حس می‌‌کنم.
    - جانم مادر؟
    و مامانم تنها نگاهم می‌‌کنه. این بار رو با دست پر جلو اومدم، این بار سرم بلنده که پیششون
    زانو می‌‌زنم. سعی می‌‌کنم مخاطبم رو هردوشون قرار بدم تا کسی به اول یا دوم بودن اهمیت نده. دست پیش چشم‌های متعجبشون جلو می‌کشم. خیلی زود سکوت تموم خونه‌ی فاطی رو پر می‌کنه.
    - تا امروز همگی من رو شرمنده کردید، پابه‌پام اومدید و نمی‌دونم زحمات و محبت‌هاتون رو چطوری جبران کنم؛ ولی اگه اجازه بدید از مادرا شروع کنم.
    همهمه‌ای کوچیک بینمون جا می‌‌افته. هرکی از یه سمتی که نشسته یه جمله‌ای رو به گوشم می‌رسونه و من میون این همهمه‌ی کوچیک و پر از مهربونی، اون دو جعبه‌ی کوچیک رو دست مادر و مادرزنم می‌‌سپارم. بیشترین حواسم روی ایران‌خانمه؛ می‌‌دونم با دیدن این هدیه‌ی کوچیک خیلی خوشحال میشه. مادرم با کنجکاوی و سرعتِ بیشتری از ایران‌خانم درِ جعبه رو باز می‌‌کنه و من خیلی زود و آنی درخشش اون برق خوشحالی رو تو چشمش می‌‌بینم. نگاه به نگاه کنجکاوِ ایران‌خانم به روی جعبه‌ی دست مادرم می‌‌چسبونم. ایران‌خانم کمی عجله به خرج میده و باز یه ستاره‌ی دیگه تو روشناییِ روز می‌‌درخشه.
    - وای جواد مادرجون این چه کاری بود؟ چه قشنگه! درست مثل همونی که داشتم.
    هردو با هم اون گردن‌بند‌های طرحِ مریمی رو از دل جعبه بیرون می‌‌کشن.
    هر دو با هم لبخندی عمیق می‌‌زنن. مادرم برای بغـ*ـل‌کردنم پیش‌دستی می‌کنه.
    - الهی قربونت برم مادر! نمی‌دونی چقدر خوشحالم کردی.
    ایران‌خانم صبر کرده تا نوبتش شه. حالا مادرم پیشونیِ من رو بوسیده سمت پریسا نگاه می‌‌اندازه.
    با نگاهش بی‌ هیچ حرفی پریسا رو سمت خودش می‌‌کشونه. پریسا با کمال میل و با عجله مادرم رو بغـ*ـل می‌‌زنه و من دلم باز می‌‌سوزه از نداشتن ز*ن*ا*ن*ه‌هاش.
    - قابل شما رو نداره مادرجون.
    مادر: قربونت برم عروس گلم ان‌شاءالله همیشه سالم باشی، ان‌شاءالله عروسی دخترت رو ببینی.
    ایران‌خانم: جواد مادر به جانِ پریسا زبونم از خوشی بند اومده... نمی‌دونم... نمی‌دونم چی
    بگم... این مریمی...عین همونیه که...
    خوشحالی، تک به تکِ کلمات ایران‌خانم رو می‌‌دزده و من از این خوشحالیِ بی‌حدومرزشون دل‌شادم. این کمترین و کوچیک‌ترین کاری بود که تونستم برای ازخودگذشتگی‌های ایران‌خانم، برای محبت‌های مادرم که این روزها سهم زیادی ازشون داشتم بکنم.
    فاطی: کار دنیا برعکس شده‌ها! امروز تولد خودت بود؛ اگه قرار بود هدیه بدیم که ما باید به تو می‌‌دادیم.
    پریسا : فاطی‌جون همین مهمونی و کیکی که خودت با این حال درست کردی بهترین کادوئه.
    پریسا راست می‌‌گفت؛ این خوشحالی، این برق رضایت توی چشم‌های پدرم و جمشیدخان،
    اون هیجان و تلاطم مادرِامون برای انداختن گردن‌بند‌ها به گردنشون، تموم اینا برای من بهترین هدیه برای شبِ تولدم بود. شبی که بعد از مدت‌ها تونسته بودم با آرامش کنار جسمِ زخم‌شده‌ی همسرم بشینم؛ پریسای من که حالا با شرایط و جبر روزگارش خیلی خوب کنار اومده بود و می‌دونست با تنها چیزی که نمیشه جنگید، خواست پروردگار و دستِ سرنوشته. کنار اومده و با خوشحالی به دنبال راهی برای پیداکردن پول بود؛ پولی که حالا هردو مصمم برای بازسازی جسمش کنار می‌‌گذاشتیم. شاید پریسا هم مثل من داشت با این دل‌خوشی روزها رو می‌‌گذروند. تلاشش رو از سر گرفته بود، تراکت‌های کمی رو چاپ کرده و به دست بچه مدرسه‌ای‌ها می‌‌رسوند. پرشام با علاقه‌ای وصف‌نشدنی تو این راه کمک‌حال پریسا بود.
    فاطی: نه بابا کاری نکردیم.
    پرویز: آبجی حواسمون هست کادوی تولد شوهرت رو ندادی‌ها!
    - نه دیگه نشد. الان که وقتش نیست.
    پرویز: پس کی وقتشه؟
    - اون رو فردا پس‌فردا می‌‌بینید.
    و با همین جمله تموم طول روز، من رو تو خماری کادوش نگه داشت. اون خماری که تا شب طول کشید.
    - میگم خانم؟
    با موهای باز و رهاش می‌‌چرخه سمتم. باز خرمن مشکی موهاش سایه‌ی اطمینان می‌اندازه به دل‌نگرانی‌هام.
    - جانم؟
    -‌ای روزا فراموش‌کار شدی‌ها! یه چیزایی یادت نرفته؟
    لبخندِ دل‌ربایی به منِ ازخودباخته می‌‌زنه و موهاش رو پریشون‌وار به پشت گوشش هدایت میده.
    - اختیار داری، مگه میشه یادم بره؟
    به سمتم میاد.
    حس می‌‌کنم چیزی کف دستش مشت شده. دارم صبوری می‌‌کنم اون هم به‌شدت. بهم نزدیک میشه. طلبکارانه نزدیک‌ترین جا رو کنارم برای خودش باز می‌‌کنه. من با تموم احساسم ازش استقبال می‌‌کنم. زنِ من، پریسای من هنوز بعد از کشیدن اون همه سختی هنوز یه دختر نوجوون درونش داره. بهم تکیه می‌کنه و میگه:
    - اینجا رو ببین.
    میگه و مشتش رو روبروی چشم‌هام باز می‌‌کنه. باز می‌کنه و برق تعجب تو چشم‌هام می‌‌زنه.
    - پری... پریسا... این... این کجا بود؟
    می‌ترسم برای برداشتنش دست دراز کنم و ببینم فقط یه خیالِ خوش بوده. هردومون نگاه به
    کفِ دست‌هاش داریم.
    - یه روز قبل از عملم بود که یه آقای پیر و مهربون اومد دیدنم، فکر کردم اتاق رو اشتباه اومده؛ ولی وقتی این رو نشونم داد مطمئن شدم اشتباه نگرفته.
    - خب، کی بود؟
    - یه پیرمردی که اسمش رو نگفت. گفت اگه خدا قبول کنه یه خَیّر هستم، گفت سعی کردم تو هر
    شرایطی بانی خیرِ کسی باشم، تا امروز صاحب این انگشتر رو دیدم، دیدم این انگشتر رو با حسرت و افسوس از انگشتِ حلقه‌اش درآورد. گفت حس کردم برای فروختنش هنوز به اطمینان نرسیده؛ اما من مطمئن شدم این حلقه و صاحبش چه ارزشِ زیادی براش داره. گفت سعی کردم به بالاترین قیمتی که می‌‌تونم ازش بخرم. گفت این‌قدر حالت بد بوده که انگاری یکی درِ گوشم گفت دنبالش برو و اومدم تا رسیدم به اتاق شما.
    - یه پیرمرد با ریش‌های بلند سفید؟ با چشم‌های پرآب؟
    سر بالا می‌کشه، نگاه رنگ شبش به چشم‌هام دوخته میشه، لبخند می‌‌زنه به حدسیات من.
    - آره دقیقاً خودش بود، خریدار حلقه‌ت، صاحبِ مغازه‌ی طلافروشی. گفت پشت سرِ شوهرت
    اومدم دیدم کجا رفت، دیدم پول رو برای چی می‌‌خواست. پیرمرد گفت حیف بود نشون اون همه علاقه رو از کسی بخرم. بهم گفت زود خوب شو و یه بار دیگه خودت نشونت رو دست شوهرت کن.
    خواب نبود، رویا نبود، بلکه واقعیتی بود که داشت اشک چشم‌هام رو درمی‌‌آورد. حلقه‌ام، حلقه‌ای که از تموم دار دنیا از پریسا یادگار داشتم.
    - جواد؟
    - جونم؟
    - منتظر بودم، می‌‌خواستم روز تولدت به تمام احساسم اعتراف کنم، می‌‌خواستم به عنوان هدیه
    بهت بگم خیلی زود عاشق مردی شدم که... اما این مصیبت... این دردها...
    - هیش... پریسا دیگه به هیچ‌کدوم فکر نکن.
    - دستت رو میدی؟
    پرسشی نگاهم می‌کنه و با کشیده‌شدن دست‌هام پیش چشمش مسیر نگاهش هم عوض میشه.
    دستم رو می‌گیره و برش می‌‌گردونه. کف دستم رو بـ..وسـ..ـه می‌‌زنه و بدون این که ل*ب‌*هاش رو از کف دستم جدا کنه میگه:
    - جواد من به دنیای تو خیلی درد دادم، معذرت می‌‌خوام؛ اما اجر من در برابر همه‌ی سختی‌ها داشتنِ توئه؛ یه مرد صبور و خوش‌اخلاق، یه مرد خانواده‌دوست، یه داماد خوب برای پدر و مادرم و یه برادرزن خوب برای برادرام؛ اما بیشتر...
    منظورش به اون دردی بود که مجبورشدم با همون بخیه‌های کف دستم تنش رو از زیر آب بیرون بکشم؛ بخیه‌هایی که با فشارِ تن سنگینِ پریسا یک‌به‌یک در رفت، زخمی سربازکرده که دوباره مجبور به دوختنش شدم. زخمی که از اون همه فشار، گوشت اضافه‌ای رو کف دستم به جا گذاشته بود. باز ب*و*س*ه به کف دستم می‌‌زنه و دستم رو می‌‌چرخونه، آروم و آهسته حلقه رو باز به دستم می‌کنه.
    - آقای پاکبان دوستت دارم؛ هم خودت رو، هم شغلت رو.
    خودش رو محکم مثل بچه‌های لوس به شکمم ف*ش*ا*ر میده و قند تو دلم آب میشه از خوشیِ این لحظات. لحظاتی که پریسا شروع‌کننده‌اش بود. حلاوت اون همه شیرینی روی لبم می‌‌شینه. تموم سعیم رو می‌کنم تا نکنه حبابی از هوا بینمون فاصله باشه.
    - دوست‌داشتن خودم که منطقیه؛ ولی چرا شغلم؟
    - چون شغلت هم مثل خودته؛ آروم و بی‌هیاهو. شغلت هم مثل خودت پاکه. کارِ خودت پاکسازی قلب تیره و تار آدم‌ها و کارت پاکسازیِ شهره.
    صدای خرش‌خرش جاروی پاکبان شبانه به گوشم می‌‌رسه. لبخند می‌‌زنم. موهای پریشونش رو از چشمم دور می‌‌کنم.
    - چه خوب که این شغل رو انتخاب کردم.
    - پاک‌بودن و پاک‌کردن کار هرکسی نیست. خیلی زود با این پاک‌بودنت عاشق مردی شدم که وقتی برای اولین بار اومد درِ خونه‌مون، با دیدن پته‌پته‌کردنش فکر کردم دستشویی داشته و با دیدنِ من روش نشده بگه.
    - اِ... پریسا؟
    قهقهه می‌‌زنه و من جون میدم برای خنده‌های زنی که ثانیه‌ها پیش گفت عاشقمه.
    - خب چی‌کار کنم؟ اون‌قدر برای حرف‌زدن این پا اون پا کردی که همچین فکری کردم.
    - دست شما دردنکنه.
    - خب مگه دستشویی‌داشتن عیبه؟ چه زود بهش برمی‌‌خوره آقا.
    - پریسا من داشتم از خوشحالیِ دیدنت جون می‌‌دادم.
    - چی‌کار کردی که تونستم اون همه سختی و خاطرات بد رو فراموش کنم؟
    - نمی‌دونم.
    - دروغگو!
    - تو همه‌ش به من میگی دروغگو. یادت باشه‌ها!
    - خب گاهی یه دروغ‌هایی هرچند کوچیک میگی.
    پریسا راست می‌‌گفت؛ من هیچ‌وقت نتونستم راستش رو بگم که این روزها کوچه‌ای رو جارو می‌زنم که ردِ ماشینِ شاسی‌بلندِ شروین به تمیزیِ کوچه گند می‌‌زنه. نتونستم بگم شروین بعد از به‌غارت‌بردن اعتمادش حالا بی‌هیچ عذاب‌وجدانی با دخترِ یه کارخونه‌دار نامزد کرده. من هیچ‌وقت نتونستم به پریسا بگم روزی به ز*ن*ا*ن*ه‌های خانم شهاب حسادت کردم. اینا قابل گفتن نبود. من دروغ نگفتم، فقط بهش نگفتم همین!
    - پریسا؟
    - جانم؟
    - چرا راضی شدی زنِ من شی؟ چرا باهام ازدواج کردی؟
    می‌خنده؛ اما بی‌صدا.
    - لامصب از اون حرفت خوشم اومد.
    - حرفم؟ کدوم حرفم؟
    - وقتی از ته دلت با خجالت بهم گفتی تو راه اومدن این دفتر رو برات خریدم.
    - به‌خاطر همین؟
    - اون کلمه‌ی برات خریدم یه جورایی برام عجیب و دل‌نشین بود. یه حس مالکیت توش داشت. جواد؟
    - جانم؟
    امشب طولانی‌ترین شبی بود که این همه حرف با هم داشتیم. و من دلم کش‌اومدن لحظات رو طلب می‌‌کرد.
    - جواد امروز صبح خانم شکری بهم زنگ زد، می‌‌گفت امسال می‌خوان یه سری کلاس‌های
    نسخه‌خوانی برگزار کنن، میگم... میگم که دوست داری به‌خاطر نرگس... به‌خاطر من نه‌ها!
    - دوست داری برم؟
    - دوست دارم به‌خاطر تک‌دخترمون پیشرفت کنیم.
    - راست میگی، شاید نرگس مثل تو نتونه با شغل من کنار بیاد.
    - خانم شکری گفت دوره رو بگذرونی به یه داروخونه‌ی آشنا معرفیت می‌کنه که سریع مشغول به کار شی. فقط می‌‌مونه یه چیزی.
    - چی؟
    - دخترهای داروخونه همه‌شون قشنگ و همه‌چی تموم هستن.
    - دیوونه این چه حرفیه؟ [به جای خالیِ عضو جراحی‌شده‌اش دست می‌‌کشم.] پریسا تو برای من همه‌چی‌‌تموم هستی، این رو یادت باشه. اون‌وقت خودت چی؟
    ذوق‌زده خودش رو از ح*ل*ق*ه‌ی دست‌هام بیرون می‌‌کشه و روبروم چهارزانو می‌شینه.
    هیچ‌خبری از حسادتِ ثانیه‌ی پیشش نیست. می‌‌شینه و با هیجان میگه:
    - وای جواد باورت نمیشه! گفت می‌‌خواد اگه تو اجازه بدی من رو برای تدریس یه آموزشگاهِ خوش‌نویسی دوستش معرفی کنه؛ می‌گفت حیفِ استعدادته، می‌گفت یعنی با دو برابر دستمزد و مزایا. فکرش رو بکن!
    - سِری پیش هم گفتم تو برای پیشرفتت به اجازه‌ی هیچ‌کس نیاز نداری. دیدی بابت این چقدر خودت رو زجر دادی؟ نگفتم خانم شکری از خداش هم هست؟
    وای از این زن که ناخواسته با این موهای باز و بلندش داره ازم د*ل*ب*ر*ی می‌کنه، این زن که داره ساختار احساسم رو به هم می‌‌ریزه. اخم ساختگی می‌کنم.
    - میگم خانم؟
    - جان؟
    وای که انقلاب میشه درونم.
    - امروز چند شنبه‌ست؟
    - خب؟ امروز چیزی رو یادم رفت؟
    - زن خونه یادش بره کی باید یادش بمونه؟
    نکته‌ی حرفم رو می‌گیره و خیلی زود انگشت روی بینیش می‌‌ذاره. سریع قابِ دیوارکوب بیمارستان برام تداعی میشه.
    - خجالت بکش پرشام هنوز بیداره‌ها!
    -‌ای خدا عجب غلطی کردم با این خوشگل‌پسر قاتی شدم. خب به من چه من خوابم نمی‌بره.
    - وای جواد تو رو خدا ساکت نرگس پیله می‌‌کنه‌ ها!
    - پریسا این‌قدر هاها نکن.
    نرگس خواب‌آلود رو برای درست‌خوابوندن بغـ*ـل می‌‌زنه.
    - مامانی بازی بسه. بریم پیش بابا لالا.
    - باباش لالاش نمیاد.
    - آقاجواد!
    با غضب صدام می‌‌زنه و من مظلومانه التماس می‌‌کنم.
    - اِ... خب زور می‌گیا! خب باباش لالا نداره. خوابم نمیاد.
    - خب حالا تخم لق (حرف یادش نده) تو دهن این بچه نشکون. پرشام داداشی؟
    خیلی زود پرشامِ مشتاق نرگس رو برای خوابوندن از ما جدا می‌‌کنه.
    - آقاجواد می‌‌دونی الان دلم چی می‌‌خواد؟
    - چی؟
    - یه دمپختِ کم‌نمک.
    - خب تقصیر خودته، یه کاری می‌کنی آدم دلش غذای کم‌نمک بخواد.
    - جواد؟
    - جونم؟
    دوستم داری؟
    - یعنی باید بگم؟
    - آره دیگه. ما زن‌ها دوست داریم که بیشتر بشنویم.
    کنارِ خودم ق*ف*ل*ش می‌‌زنم. باز حباب‌های هوا رو از خودمون دور می‌‌کنیم.
    - پریسا؟
    - جونم؟
    - پریسا؟... پریسا... دوست دارم...خیلی! پریسا؟
    - جونم؟
    - مرا آنجا ببر که ش*ر*اب*م نبرده است.
    آرامش یعنی پیچوندنِ پیچِ رادیوی قدیمیِ خان‌تاج، آرامش یعنی شنیدن صدای اذان صبح تو سکوت و سیاهیِ دلِ شب.

    سخن نویسنده:
    خب عزیزان همراه اینم پست آخر تقدیم به نگاهِ گرمِ همگیِ شما.
    امیدوارم باب میل همگی بوده باشه. کمی و کاستیِ دست‌نوشته‌ی من رو به بزرگی خودتون ببخشید.
    ممنون از همه‌ی اونایی که از شروع تا پایان این راه با من بودن. مرسی از اونایی که بی‌دریغ لطفشون رو بهم پیامک کردن.
    مهروش‌جان ممنون از همیشه بودنت، میتراجان بغـ*ـلِ خواهرانه‌ام رو از همین راه دور حس کن.
    ایمانه‌ی عزیز تشکرم پیشکش دل‌سوزی‌هات و راهنمایی‌هات. خیالم، جای اون شوق و ذوقت کنارم خالیه.
    ریحانه‌ی عزیز که هم‌اسم‌بودنت با خودم برام مایه‌ی دل‌گرمی بود. سمیه‌ی عزیز که اسمت تو حافظه‌ام موندگار شد. نه تنها سمیه‌جان، بلکه تمام کسایی که با بودنشون شوق داشتم برای نوشتن.
    و ممنون از همه‌ی کسایی که به دیدن اسمشون تو تشکرهای رسیده عادت کردم.
    دل‌تنگِ همراهیتون میشم. یا علی. دختران من
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Miss_F

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/09/07
    ارسالی ها
    31
    امتیاز واکنش
    421
    امتیاز
    271
    محل سکونت
    مشهد
    سلااام. واااای که چقدر قشنگ تموم شد.خسته نباشی عزیزم واقعا عالی بود. موضوعت خاص و قشنگ و خیلی راحت مطابق میشد با واقعیت های زندگی های امروزه!خبری نبود از تملق و دورباوری و همین به ادم شوق خوندن و دنبال کردن رمانتونو میداد. اینقدر که من پاکبان های محلمون رو که نگاه و دقت میکنم با خودم میگم معلوم نیس هرکدوم از اینا چه زندگی سختی دارن؟انشاءالله که موفق باشین و برامون بازم خاص و قشنگ بنویسین:aiwan_lighfffgt_blum::aiwan_light_heart::aiwan_light_give_rose:
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا