کامل شده رمان دنیای بعد از تو | مهسا ولی زاده کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Mahsaye

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/03/01
ارسالی ها
531
امتیاز واکنش
22,371
امتیاز
671
- یعنی این آخرین بار نیست؛ ما از این دیدارها زیاد داریم.
لحنش دستوری بود؛ اخم‌هایم را در هم کشیدم و کیفم را برداشتم. از روی تخت بلند شدم و گفتم:
- بسه هر چی چرت شنیدم؛ من رو ببر خونه.
با لحن جدی لب زد:
- بشین سر جات و غذات رو بخور.
- من رو نمی‌بری؟
- نه.
- باشه خودم میرم؛ خدانگهدار جناب فرزام!
با قدم‌های سریع از کنار تخت گذشتم؛ حس کردم پشت سرم می‌آید. بی‌توجه به او از رستوران بیرون زدم و کنار جاده ایستادم. هیچ ماشینی نگه نمی‌داشت؛ اگر هم می‌ایستاد یک یا چند پسر جوان بودند که سوار شدن در ماشینشان به صلاح نبود. ده دقیقه همان‌جا ایستادم تا ماشینی جلویم ترمز زد. پنجره را پایین کشید. آبتین با پوزخندی نگاهم می‌کرد. با لحن پرتمسخری گفت:
- ماشین گیرت نیومد؟ عیب نداره بپر بالا می‌رسونمت.
با لجبازی لـ*ـب زدم:
- لازم نکرده شما برو دنبال کارت.
- یعنی برم؟
- بله، برو.
- باشه، خداحافظ.
پایش را روی گاز گذاشت که فوری گفتم:
- نه صبر کن!
باز هم با همان پوزخند نگاهم کرد که گفتم:
- میام؛ ولی فقط به‌خاطر اینکه امیرحسین خونه منتظرمه؛ نمی‌خوام دیر برسم.
روی امیرحسین تاکید داشتم. نمی‌دانستم چرا با شنیدن اسمش حرصی می‌شد. بی‌خیال سوار شدم و اصلا برایم مهم نبود که اخم‌هایش به شدت درهم رفت. نیم ساعتی در راه بودیم که رسیدیم. حتما آدرس خانه را از علی‌رضا گرفته بود؛ از این مرد هیچ چیز بعید نبود. پیاده شدم و بدون اینکه تشکر کنم در را محکم به هم کوبیدم. امیدوار بودم زودتر برود و این‌طور هم شد. بدون آنکه منتظر شود من داخل خانه بروم گاز را گرفت و رفت.
با کلید در را باز کردم. برق خانه‌ی امیر خاموش بود. وارد خانه شدم. بوی آش و پیاز داغ خانه را پر کرده بود. به سمت آشپزخانه رفتم و به مادر که داشت سبزی را داخل آش می‌ریخت گفتم:
- سلام.
با لبخند به سمتم برگشت:
- سلام عزیزم، خسته نباشی.
-ممنون چه بوهای خوبی میاد.
‌- برات آش درست کردم تقویت بشی. دانشگاه خوب بود؟
ـ آره خوب بود. اهورا نیومده؟
- چرا با امیرحسینم تو اتاقه؛ دارن کارهای شرکت رو بررسی می‌کنن.
- بابا چی؟
- نه اون هنوز نیومده.
- اوکی.
از آشپزخانه بیرون رفتم و ابتدا تصمیم گرفتم به اتاقم بروم و لباس‌هایم را عوض کنم. دوش آب گرمی گرفتم و تونیک آبی آسمانی با ساپورت سورمه‌ای و یک روسری هم‌رنگش پوشیدم. هنوز در اتاق بودند. در این مدت که داشتم لباس‌هایم را عوض می‌کردم متوجه شدم امیر ۵-۶ باری به موبایلم زنگ زد و من با لبخند رد تماس می‌دادم. پشت در ایستادم و بدون اینکه در بزنم داخل شدم.
هر دو با دیدنم بلند شدند. امیر با اخم گفت:
- چرا گوشیت رو جواب نمی‌دادی؟
با لبخند لب زدم:
- اولا سلام؛ دوما فاصله‌مون یک اتاق بود، احتیاجی به تلفن نداشت.
اهورا هم با لبخند گفت:
- ولش کن خواهری! بهش گفتم زنگ نزن خودش میاد اصلا گوش نداد.
کنارش روی تخت نشستم و امیر با اخم روی صندلی روبه‌رو نشست. اهورا ادامه داد:
- خوش گذشت؟
- جاتون خالی.
امیر با همان اخم گفت:
- همه‌تون دختر بودین که ان‌شاالله؟
با بدجنسی گفتم:
- نه! ۲-۳ تا پسر هم همراهمون بودن.
چشم‌های امیر گرد شد؛ اما من و اهورا زدیم زیر خنده. اهورا محکم بـ*ـغـلم کرد و گفت:
- من قربون آبجی بدجنسم بشم.
- از کجا فهمیدی بدجـنـسـی کردم؟
- از این چشم‌های شیطون.
امیر بلند شد و گفت:
- من میرم بالا یکم استراحت کنم.
لب زدم:
- زحمت نکش، مامان آش درست کرده نمی‌ذاره بری.
قبل از اینکه جوابی بدهد، موبایلش زنگ خورد و با اکراه جواب داد:
- الو؟
صدای جدی‌اش معلوم می‌کرد شماره ناشناس بود. ابروهایش را بالا کشید و صمیمی‌تر از قبل گفت:
- خوب هستی علی‌رضاجان؟
- بله همه خوبیم ممنون.
من و اهورا کنجکاو نگاهش می‌کردیم.
- خیلی عجله ندارم.
نگاهش روی من ثابت ماند.
- باشه، فردا چه ساعتی؟
- ۹ صبح اونجام.
- قربانت، خداحافظ.
و قطع کرد. قبل از من اهورا پرسید:
- علی‌رضا چی کارت داشت؟
بدون آنکه چشم از من بگیرد گفت:
- می‌خواست برم پیش داییش که آهنگسازه تست خوانندگی بدم.
باهیجان بلند شدم و گفتم:
- راست میگی؟ یعنی جدی جدی داری خواننده میشی؟
- هنوز که چیزی معلوم نیست؛ الانم که میرم فقط به‌خاطر اصرار توئه.
بالا و پایین پریدم و گفتم:
- عاشقتم امیرحسین! عاشقتم، عاشقتم!
باز لحن اهورا جدی شد:
- خیلی خب دیگه! برو ببین آش درست نشده؟
- امیر فردا میری؟
با لبخند سر تکان داد و گفت:
- آره عزیزم فردا میرم.
- وای خیلی خوبه!
اهورا لـ*ـب زد:
- مگه با تو نبودم طهورا؟
چپ چپ نگاهش کردم. باز اخم کرده بود؛ جدیدا خیلی به را*بـ*ـطه‌ی من و امیرحسین حساس شده بود. انگار همه با او مشکل پیدا کرده بودند. از اتاق که خارج شدم پدر هم آمد. باز هم سلام و احوال‌پرسی و سوال و جواب درمورد دانشگاه. دور میز که نشستیم رو به پدر گفتم:
- بابایی جدی نمی‌ذاری تو شرکت کار کنم؟
پدر کمی کشک روی آشش ریخت و جواب داد:
- والّا چی بگم؟ تو بی‌تجربه‌ای، شیطونم که هستی؛ امیدی بهت نیست.
معترض گفتم:
- بابا!
همه خندیدند و پدر ادامه داد:
- اما خب بد نیست کنار امیرحسین و اهورا باشی یکم تجربه کسب کنی و یاد بگیری؛ برای درستم بهتره.
با ذوق گفتم:
- عاشقتم بابا!
اهورا لـ*ـب زد:
- بابا چرا این رو میگین؟ این از فردا ما رو کچل می‌کنه! اصلا چرا نمی‌برینش شرکت خودتون؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Mahsaye

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/01
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    22,371
    امتیاز
    671
    پدر با ترس سری تکان داد و گفت:
    - عمرا! من از پس این وروجک برنمیام!
    امیرحسین با لبخند خاصی گفت:
    - اما من برمیام.
    لبخندی تحویلش دادم که چشمکی زد. موضوع تست خوانندگی را گفت که پدر و مادر هم تشویقش کردند. بعد از شام شب بخیر گفت و رفت بالا. من هم از خستگی به تختم پناه بردم.
    ***
    با صدای زنگ موبایلم چشم باز کردم. با خستگی گوشی را روی گوشم گذاشتم که صدای گریان روژان را شنیدم:
    - الو طهورا؟
    با ترس نشستم؛ خواب کامل از سرم پریده بود. پرسیدم:
    - چی شده؟
    - طهورا بابام سکته کرده!
    لبم را به دندان گرفتم و گفتم:
    - الان حالش چه‌طوره؟ کجایین شما؟
    - بیمارستانم اما تنهام؛ می‌ترسم!
    - مادرت کجاست؟
    سکوتش را که دیدم صدایش کردم:
    - روژی؟
    - میشه بیای بیمارستان؟
    - باشه میام فقط آدرس رو برام اس کن.
    - باشه خداحافظ.
    قطع کردم. بلند شدم و لباس‌هایم را پوشیدم و سراسیمه از اتاق بیرون رفتم. اهورا که پشت میز صبحانه نشسته بود بلند شد و پرسید:
    - چی شده طهورا؟ تو که یک ساعت دیگه کلاس داری.
    با استرس نگاهی به پدر و مادر کردم و گفتم:
    - میشه یه لحظه بیای؟
    از آشپزخانه خارج شد، نزدیکم آمد و پرسید:
    - چی شده؟
    - پدر روژان سکته کرده؛ باهام میای بیمارستان؟
    با نگرانی گفت:
    - آره معلومه که میام؛ صبر کن حاضر شم.
    و به سمت اتاق رفت. سعی کردیم پدر و مادر را قانع کنیم که اتفاق مهمی نیفتاده و از خانه بیرون زدیم. آدرس بیمارستان را به اهورا دادم و او حرکت کرد. پرسیدم:
    - امیرحسین کجا بود راستی؟
    - ساعت ۹ رفت استادیو برای تست.
    - آها چرا من رو بیدار نکرد؟
    - گفت خسته‌ای یکم بخوابی. راستی دانشگاه نمیری؟
    - نه روژان مهمتره.
    دیگر تا بیمارستان حرفی زده نشد. به سمت پذیرش رفتیم که اتاق پدر روژان را نشانمان دادند. روی شیشه‌ی اتاق نوشته بودCCU.
    روژان با دیدنمان به سمتمان آمد و بی‌پروا خودش را در آ*غـ*ـوش اهورا رها و از ته دل گریه کرد. پشت شیشه ایستادم و به پدرش که زیر کلی دستگاه بود نگاه کردم. کمی آرام‌تر که شد روی صندلی نشست و اهورا رفت تا چیزی برایش بخرد تا کمی تقویت شود. کنارش نشستم و گفتم:
    - خوبی؟
    سری تکان داد و گفت:
    - اگه پدرم بمیره دیگه حتی اسمشم ندارم.
    - منظورت چیه؟
    پوزخندی زد و جوابی نداد که دوباره پرسیدم:
    - نگفتی مادرت کجاست؟
    - آمریکا.
    متعجب نگاهش کردم که ادامه داد:
    - یک‌سالی هست که از هم جدا شدن. اون آمریکاست، اینم این‌جا دنبال عـ*ـیـاشی و خوش‌گذرونیش. دردم مرگش نیست، دردم تنهاییمه.
    و سکوت کرد. آهی کشیدم. تغییر رفتارش برای همین بود. مشکلات روحی زیادی داشته. آرام لب زدم:
    - نگران نباش عزیزم؛ حال پدرت خوب میشه.
    - اگه نشد چی؟
    - من و اهورا هستیم.
    باز هم پوزخند تلخی زد و زیر لب چیزی گفت که متوجه نشدم. اهورا با دو لیوان معجون پرمغز برگشت. یکی به دست من داد و دیگری را به دست روژان. جلوی پایش نشست و سعی داشت با حرف‌هایش آرامش کند؛ اما در تمام مدت روژان با بی‌احساس‌ترین نگاهش به او خیره شده بود. با صدای زنی هر سه سر چرخاندیم. زنی پشت شیشه ایستاده بود و به سـ*ـیـنـه‌اش می‌کوبید. روژان بلند شد که ما هم بلند شدیم. با اینکار نظر زن به ما جلب شد.
    در نگاه روژان رنگ نفرت را می‌شد دید و همین‌طور در نگاه آن زن. به سمتمان آمد و با صدای قابل توجهی رو به روژان داد زد:
    - تو کشتیش! شوهر من از دست بچه‌بازی‌های تو دق کرد!
    روژان عصبی گفت:
    - اصلا من تو زندگی شوهر شما نقش داشتم که این‌جوری داد و هوار راه انداختی؟
    زن قدمی به سمتش آمد:
    - آره داشتی! اگه گورت رو گم می‌کردی از خونه‌ی ما می‌رفتی این اتفاق نمی‌افتاد!
    چانه روژان از بغض لرزید و به سمت در خروجی دوید. من و اهورا که تا آن لحظه متعجب با آنها نگاه می‌کردیم به سمت روژان رفتیم. اهورا از من خواست کنار ماشین بمانم تا او روژان را پیدا کند. کنار ماشین ایستادم؛ ده دقیقه بعد اهورا همراه روژان برگشت. سوار ماشین که شدیم رو به روژان گفتم:
    - خوبی عزیزم؟
    عصبی گفت:
    - آره خوبم! نیازی به ترحم تو هم ندارم!
    متعجب نگاهش کردم که اهورا دستش را به نشانه‌ی سکوت بالا گرفت. می‌دانستم روژان عصبی است. اهورا آرام پرسید:
    - اون خانم کی بود روژی؟
    روژان داد زد:
    - زن بابام.
    دستم را جلوی دهانم گرفتم. این دختر چه‌قدر مشکلات داشت که سعی می‌کرد زیر لبخند پنهانش کند. ماشین حرکت کرد که روژان با صدای گرفته‌ای گفت:
    - من رو خونه نبر.
    اهورا پرسید:
    - برای چی؟
    - دیگه نمی‌خوام به اون خونه برگردم. اصلا برام مهم نیست که اون مَرد مرده یا زنده‌ست؛ همه‌شون برن به درک.
    اهورا لب زد:
    - باشه عزیزم تو آروم باش! من می‌برمت خونه‌ی خودمون.
    - واقعا؟
    - آره.
    دیگر تا خانه حرفی زده نشد. با آن حرف‌هایی که در شمال به امیرحسین زده بود، صلاح نمی‌دانستم او را به خانه ببریم؛ اما چاره‌ای نبود. از طرفی هم جرئت گفتن به اهورا را نداشتم و به‌خاطر مشکلاتی که از روژان دیده بودم می‌خواستم فرصت دوباره‌ای به او بدهم.
    وارد خانه شدیم. مادر با لبخند از روژان استقبال کرد. روژان را به اتاقم بردم و خواستم کمی استراحت کند و او هم که شدیدا به استراحت نیاز داشت قبول کرد. از اتاق که بیرون رفتم صدای زنگ بلند شد. در را باز کردم و امیرحسین با علی‌رضا داخل آمدند. روی کاناپه نشستند و مادر از آن‌ها پذیرایی کرد. با هیجان رو به امیر پرسیدم:
    - خب بگو ببینم چی شد؟
    علیرضا جواب داد:
    - دایی خیلی از صدای امیرحسین خوشش اومده و خواست با هم همکاری کنن؛ فقط لازمه با چند تا کلاس مشکلات جزئیش رو برطرف کنه.
    - وای اینکه عالیه! امیرحسین جونم خواننده شدی!
    امیرحسین با لبخند نگاهم کرد:
    - هنوز که چیزی نشده عزیزم؛ اما مطمئن باش اگه هم بشه فقط به‌خاطر توئه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahsaye

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/01
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    22,371
    امتیاز
    671
    پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
    - اینکه معلومه!
    اهورا کمی گرفته بود؛ هرازچندگاهی لبخندی می‌زد؛ اما معلوم بود که اصلا حواسش این‌جا نیست. بعد از رفتن علی‌رضا به اهورا گفتم:
    - اهورا تکلیف روژی چیه؟
    امیرحسین متعجب پرسید:
    - یعنی چی؟
    ماجرا را برایش تعریف کردم. اخم ریزی کرد و به پشتی مبل تکیه داد. اهورا گفت:
    - فکر می‌کنم باید یه مدت این‌جا باشه تا مشکلات خانوادگیش رفع بشه؛ اگه هم نشه عقدش می‌کنم.
    من و امیرحسین همزمان گفتیم:
    - چی؟
    - خب من تصمیمم از اول هم همین بود؛ من روژان رو خیلی دوست دارم.
    امیرحسین لب زد:
    - تو دیوونه‌ای اهورا! شناخت درستی روی روژان خانم نداری.
    - چرا تو این مدت شناختمش؛ شاید گاهی یکم شیطون بشه؛ اما دختر بدی نیست.
    آهی کشیدم. هنوز هم نمی‌خواستم حرفی درمورد علاقه‌اش به امیرحسین بزنم. می‌ترسیدم را*بـ*ـطه‌ی این دو خراب شود. پدر هم از شرکت آمد و ماجرا را گفتیم، البته به جز اینکه اهورا می‌خواهد عقدش کند. او هم با اکراه قبول کرد که روژان مدتی این‌جا بماند.
    سر میز نهار روژان خیلی آرام و ساکت بود. امیرحسین هم ترجیح داده بود خانه‌ی خودش نهار بخورد و تنها من دلیل این همه اصرار را می‌دانستم. بعد از نهار به پیشنهاد اهورا، روژان حاضر شد تا با هم بیرون بروند و کمی بگردند بلکه حال و هوایش کمی تغییر کند. من هم به طبقه‌ی بالا رفتم. صدای گوش‌نواز امیرحسین می‌آمد.
    به زیبایی انگشتانش را روی سیم‌های گیتار حرکت می‌داد و می‌خواند. با دیدن من که باز هم بدون در زدن وارد شدم لبخندی زد و گفت:
    - بیا بشین عزیزم.
    به طرف آشپزخانه رفتم و گفتم:
    - باشه بذار چای درست کنم.
    چای‌ساز را به برق زدم و روی کاناپه روبه‌روی امیر نشستم که گفت:
    - دانشگاه نرفتی؟
    - نه دیگه مجبور شدم برم بیمارستان؛ راستی خیلی قشنگ می‌زدی.
    - ممنون عزیزم.
    - امیرحسین من می‌خوام کمکت کنم.
    امیر گیتار را به سمتم گرفت و گفت:
    - پس شما بزن من بخونم.
    با ذوق گیتار را گرفتم و گفتم:
    - ای به چشم!
    - فدای تو.
    شروع کردم به نواختن و امیر می‌خواند. آن‌قدر صدایش زیبا بود که بعد از ۵ -۶ بار خواندن، از خستگی انگشتانم را حس نمی‌کردم. امیر نفس عمیقی کشید و گفت:
    - بسه، حنجره‌م داره ناله می‌کنه.
    خندیدم و گیتار را کنار گذاشتم و به آشپزخانه رفتم. دو فنجان چای خوش‌رنگ ریختم و برگشتم. امیر با لـ*ـذت نگاهم کرد و لب زد:
    - ممنون خانمی.
    - امیر صدات عالیه.
    - اولا امیر نه امیرحسین؛ دوما اگه تو یکم دیگه تشویقم کنی من همین فردا خواننده میشم.
    بلند خندیدم و گفتم:
    - از دست تو امیرحسین!
    - فدای خنده‌هات بشم من.
    - خدا نکنه! تو این‌قدر قربون صدقه من میری فردا که شوهر کنم افسرده میشم.
    اخم کمرنگی کرد و گفت:
    - چرا؟
    - چون هیچ‌کس اندازه تو قربون صدقه‌م نمیره.
    کمی به جلو خم شد و لـ*ـب زد:
    - کسی حق نداره اندازه من قربون صدقه‌ت بره حتی شوهرت.
    لبخندی زدم که ادامه داد:
    - راستی در مورد روژان به اهورا حرفی نزدی؟
    - راستش نه می‌خوام بهش یه فرصت دیگه بدم.
    - اون دختر خیلی وقته من رو دوست داره.
    با تعجب گفتم:
    - متوجه شدی؟
    - من یه مردم، از طرز نگاه و ناز و عـ*ـشـوه یه زن می‌فهمم.
    - اما هیچ‌وقت به روی خودت نیاوردی.
    - چون من یکی دیگه رو می‌خوام.
    اخمی کردم و پرسیدم:
    - کی؟
    با لبخند خاصی نگاهم کرد و گفت:
    - هر وقت رفتم خواستگاریش می‌فهمی.
    با اوقات تلخی بلند شدم و گفتم:
    - باشه، خوشبخت بشین.
    رفتم سمت در که صدایم کرد. در صدایش رگه‌های خنده موج می‌زد:
    - طهورا!
    - بله؟
    - قهر کردی خانم گل؟
    - نخیر.
    - ببینمت.
    نیم‌نگاهی به او انداختم که گفت:
    - خیلی خب معذرت می‌خوام؛ اصلا خواستگاریش نمیرم حله؟!
    - راست میگی؟
    - آره.
    لبخندی زدم و گفتم:
    - کار خوبی می‌کنی، تو فقط مال منی.
    رنگ نگاهش تغییر کرد؛ اما فوری سرش را برگرداند تا متوجه نشوم. دوباره روی کاناپه نشستم و چای خوردیم. تا آخر شب با هم تمرین کردیم تا بالاخره اهورا و روژان هم برگشتند و برخلاف خواستِ امیر آمدند طبقه بالا. حال روژان خوب شده بود؛ انگار می‌خواست مثل قبل همه چیز را زیر لبخندش پنهان کند. به آشپزخانه رفتیم و به کمک روژان یک املت خوشمزه درست کردم و میز را چیدم. امیرحسین خیلی از غذا تعریف کرد و در آخر رو به اهورا گفت:
    - من از فردا کمتر می‌رسم برم شرکت، خودت حواست به کارا باشه.
    اهورا پرسید:
    - چرا؟
    - می‌خوام برم چندتا کلاس خوانندگی تا صدام پخته‌تر بشه و اشکالاتم هم رفع بشه.
    روژان با هیجان گفت:
    - تست دادی؟ قبول شدی؟
    امیر خیلی سرد گفت:
    - بله.
    و رو به اهورا ادامه داد:
    - این وروجک رو هم با خودت ببر شرکت کمکت باشه.
    - آخه این وروجک کاری جز خرابکاری بلده؟!
    معترض گفتم:
    - اِ! اهورا قول میدم خرابکاری نکنم.
    - خدا کنه!
    و تا پایان شام دیگر صحبتی نشد.
    ***
    جلوی شرکت روی ترمز زد. هر دو وارد شرکت شدیم. جلوی دانشگاه دنبالم آمد تا با هم به شرکت بیاییم و گفت که امیرحسین هم به کلاس موسیقی رفته است. با هم وارد اتاق شدیم و اهورا پشت میز نشست و مشغول کار شد. من هم تمام مدت روی صندلی نشسته بودم و با گـ*ـر*دنبـندی که امیرحسین به من داده بود بازی می‌کردم. در آخر بی‌حوصله بلند شدم و پرسیدم:
    - اهورا من چی کار کنم؟ حوصله‌م سر رفت خب!
    با لبخند نگاهم کرد و گفت:
    - باید خدا رو شکر کرد که تا الان آروم بودی.
    به بیرون اشاره کرد و ادامه داد:
    - اول برو برام یه لیوان قهوه بیار.
    - اِ! نه بابا! مگه من آبدارچی‌ام؟
    - برو طهورا با من بحث نکن.
    پشت چشمی نازک کردم و از اتاق بیرون رفتم. به سمت آبدارخانه قدم تند کردم؛ کسی آنجا نبود. قهوه درست کردم، در فنجان ریختم و به اتاق اهورا برگشتم. چون از دانشگاه برگشته بودم کمی خسته بودم. سینی را روی میز گذاشتم و گفتم:
    - بفرما، امر دیگه‌؟
    کمی نگاهم کرد و لب زد:
    - خیلی خب، بشین تا یه چیزهایی رو برات توضیح بدم.
    روی صندلی نشستم و منتظر نگاهش کردم که شروع کرد:
    - از ما طرح یه هتل پنج ستاره رو خواستن؛ یه طرح واسه یه بنای 3000 متری. هتل بزرگیه، حالا یه قرارداد با ما بسته تا بهش طرح بدیم. می‌خوام بری مکان رو ببینی و طرح بکشی. اول خودم تایید می‌کنم بعد اون، می‌تونی؟!
    کمی نگاهش کردم:
    - آخه من که تنهایی نمی‌تونم.
    - خب مگه رشته‌ی روژان هم مهندسی نیست؟
    - چرا اما رتبه‌ش با من فرق می‌کرد و یه دانشگاه دیگه قبول شد.
    - مهم اینه که مهندسی می‌خونه؛ با هم طرح رو بکشین. طهورا اگه همچین کاری رو بهت محول کردم فقط و فقط دلیلم این بود که رتبه‌ت بالا بود و بهت اعتماد دارم. اگه قرارداد کامل بسته بشه و طرح رو قبول کنن تمام پول قرارداد مال توئه و اگه روژان کمکی کرده باشه به اون هم می‌رسه.
    با هیجان گفتم:
    - عاشقتم اهورا، مطمئنم می‌تونم.
    - منم مطمئنم عزیزم.
    بلند شدم و گفتم:
    - آدرس اون محل رو بهم میدی؟ باید زمین رو ببینم.
    - امروز که نمیشه. فردا کلاس داری؟
    - فردا نه.
    - پس فردا برو.
    - باشه ولی تو آدرس رو بده.
    آدرس را داد و من خستگی را بهانه کردم و از شرکت خارج شدم. اهورا سوئیچ ماشینش را داد که پیاده نروم. سوار ماشین شدم و به سمت خانه رفتم.
    ***
    جلوی در ایستادم و داد زدم:
    - روژان، بیا دیگه!
    کفش‌هایش را پوشید و از خانه بیرون آمد و گفت:
    - عجب گیری کردما! آقا من نمی‌خوام از این کارا بکنم.
    - باشه نکن، فقط همراهم بیا.
    سوار شدیم و به سمت آن مکان حرکت کردیم. زمینی در شمال تهران. زمین خوب و بزرگی بود و می‌شد طرح زیبایی درآورد. به ماشین برگشتم و کمی فکر کردم. مطمئن بودم می‌توانم طرح زیبایی بکشم. هنوز در فکر بودم که تقه‌ای به ماشین خورد؛ سر بلند کردم و با دیدنش اخم‌هایم را در هم کشیدم. از ماشین پیاده شدم. عینک دودی‌اش را برداشت و چشم‌های خاکستری رنگش را به نمایش گذاشت. با لبخند گفت:
    - سلام دختر شجاع!
    - سلام آقا دزده، چرا من هر جا میرم تو رو می‌بینم؟
    - فعلا که من باید این رو بگم؛ آخه این زمینی که توش وایسادی مال منه.
    یک تای ابرویم را بالا دادم و پرسیدم:
    - تو؟!
    روژان هم از ماشین پیاده شد. به سمتمان آمد و با لبخند گفت:
    - سلام آبتین.
    آبتین سری تکان داد و روبه من گفت:
    - نگفتی این‌جا چی کار می‌کنی!
    - به تو ربطی نداره.
    - گفتم که داره، آخه این زمین مال منه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahsaye

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/01
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    22,371
    امتیاز
    671
    لبخندی زدم:
    - فکر کنم باید خودم رو معرفی کنم جناب فرزام. بنده طهورا سبحانی هستم مدیر شرکت مهرآور، به جا آوردی؟
    کمی فکر کرد و با تعجب گفت:
    - همون شرکتی که قراره باهاش قرارداد ببندیم برای طرح هتل؟
    - بله.
    سری تکان داد و متفکر گفت:
    - پس واجب شد یه قهوه مهمونتون کنم تا بیشتر در موردش حرف بزنیم.
    فکر بدی نبود. باید می‌فهمیدم در مورد زمین راست گفته یا نه؛ چون این مرد کلا قابل اعتماد نبود:
    - قبوله.
    - خوبه پس بشین با ماشین من بریم.
    و به ماشینش که آن سمت خیابان بود اشاره کرد. روژان روبه من گفت:
    - پس من ماشین تو رو می‌برم خونه.
    - مگه باهامون نمیای؟
    آرام فقط طوری که من بشنوم لب زد:
    - نه دیگه شما دوتا تنها باشید بهتره.
    و چشمکی تحویلم داد و روبه آبتین ادامه داد:
    - خداحافظ آبتین.
    آبتین باز هم سری تکان داد. بعد از مدت کوتاهی رسیدیم. وارد کافی شاپ شدیم. دوفنجان قهوه و کیک شکلاتی سفارش دادیم. آبتین دست‌هایش را در هم گره کرد و گفت:
    - خب می‌گفتی.
    - نه من چیزی نمی‌گفتم.
    خندید و گفت:
    - خیلی تخسی.
    - ممنون از تعریفت.
    - به سنت نمی‌خوره مدیر اون شرکت باشی.
    - خب آره نیستم، اهورا و امیرحسین مدیر شرکتن و من کمکشون می‌کنم.
    اخم‌هایش را در هم کشید و گفت:
    - پدرم نگفته بود اسم مدیر شرکت امیرحسین نامداره.
    - حالا من میگم، اون زمین واقعا مال توئه؟!
    گارسون قهوه و کیک را روی میز گذاشت.
    آبتین قهوه را مزه‌مزه کرد و لب زد:
    - مال پدرمه. پنجاه درصد سهام هتل مال اونه و بیست درصدش مال منه. سی درصد هم فروخته شد. حالا مسئولیت انتخاب طرح رو دوش منه.
    - و کشیدن طرح هم رو دوش من.
    - بهت نمی‌خوره تجربه داشته باشی.
    - اما از پسش بر میام.
    - امیدوارم.
    - باش.
    تکه‌ای از کیک را به دهان گذاشتم که آبتین گفت:
    - سود زیادی تو هتل هست. این اولین ساخت و ساز پدرم نیست؛ اما این اولین باریه که من شریکم باهاش.
    قبل از این که حرفی بزنم، صدای دختری از کنارمان آمد:
    - آبتین عزیزم، خوشحالم که این‌جا می‌بینمت.
    هر دو نگاه متعجبمان را به آن سمت دوختیم که دختر با عـ*ـشـوه روی صندلی کنارمان نشست. نگاه پرتحقیری به من انداخت و ادامه داد:
    - عزیزم، این دختره کیه؟
    صدای جدی آبتین بلند شد:
    - خود تو کی هستی؟
    - یعنی چی عزیزم؟ من سارام، یادت نمیاد؟ تو دبی با هم بودیم.
    آبتین کمی به دختره نگاه کرد و گفت:
    - آها! خب که چی؟ چی می‌خوای؟
    - از اون به بعد دیگه ندیدمت؛ الان با دیدنت ذوق کردم.
    آبتین به من اشاره کرد و گفت:
    - نمی‌بینی با خانومم اومدیم بیرون؟ برو مزاحم نشو.
    دختر با تعجب نگاهم کرد و لب زد:
    - خانومت! یعنی این زنته؟
    اخم‌هایم را در هم کشیدم و گفتم:
    - اولا این به درخت میگن؛ دوما تو مسائل شخصی دیگران دخالت نکن.
    دختر بلند شد و گفت:
    - در هر حال از دیدنت خوشحال شدم. خداحافظ عزیزم.
    و رفت. آبتین سری به نشانه‌ی تاسف تکان داد و لب زد:
    - از دست شما دخترا که ارزش خودتون رو نمی‌دونین.
    با حرص نگاهش کردم و گفتم:
    - لطفا جمع نبند، خود شما پسرها هم همچنین موجودات قابل ستایشی نیستین!
    لبخندی زد و با بد*جـ*ـنـسی گفت:
    - چرا جمع نبندم؟ بالاخره تو هم با دیدن پسری به جذابیت من دست و دلت می‌لرزه دیگه.
    فنجان قهوه را برداشتم و روی لباس سفید جذبش خالی کردم. چون زیاد داغ نبود تنها تکانی خورد و لباسش را با دست گرفت و روبه من با عصبانیت غرید:
    - چه غلطی می‌کنی؟
    با لبخند کجی که به لب داشتم بلند شدم و گفتم:
    - به نظرم تو الان بیشتر شبیه یک پسر شلخته‌ای که روی لباست قهوه چپه کردی نه یه پسر جذاب.
    و با همان لبخند از کنارش گذشتم و از کافی شاپ بیرون آمدم.
    پسر احمق فکر کرده من مثل دوست دخترهای احمق‌تر از خودش هستم. با یک تاکسی برگشتم خانه. حالا که این طرح را برای زمین آبتین می‌کشیدم باید بهتر از قبل می‌شد. باید می‌توانستم خودم را ثابت کنم.
    به خانه که رسیدم وارد زیرزمین شدم و آن‌جا را مرتب کردم تا بتوانم به عنوان کارگاه از آن استفاده کنم. میز و وسایلم را از اتاق آوردم. تا شب کلی طرح کشیدم و پاره کردم. سطل زباله تقریبا پرشده بود از کاغذهای به درد نخوری که طرح جالبی نداشت.

    موبایلم را برداشتم و عکس‌هایی که از آن زمین گرفته بودم را بالا و پایین می‌کردم. خوب نگاهشان کردم. جرقه‌ای در ذهنم خورد. به سمت میز رفتم و با خط کش، دقیق اندازه‌گیری کردم. یک طرح اولیه از نمای بیرون. تقه‌ای به در خورد و امیرحسین با لبخند وارد شد و گفت:
    - سلام خانم گل، خسته نباشی.
    با لبخند خسته‌ای جوابش را دادم. عرق پیشانی‌ام را پاک کردم که گفت:
    - اهورا بهم گفته یه کار بزرگ داده دستت؛ اما الان وقت شامه. تعطیل کن کار رو.

    با هیجان لب زدم:
    - امیرحسین بیا طرحم رو ببین. از نمای بیرونی هتل. به نظرت این خوبه؟
    به میز نزدیک شد. نگاه موشکافانه‌ای به طرح انداخت و کم کم لبخندی روی صورتش نشست.
    - یکم توضیح بده در موردش.

    - خب ببین این دوتا برجه، یکی ضلع شرقی و اون یکی غرب. شرقیه که بزرگتره حدود پونزده تا اتاق می‌خوره و غربیه ده تا. حالا اینا رو زمانی که خواستم نمای داخلی رو طراحی کنم می‌بینی. تصمیم دارم پنج تا رستوران تو چند جای هتل تعبیه کنم. سالن همایش و یه سالن ورزشی و یکی هم برای استخر. البته توی هر اتاق علاوه بر اون باید جکوزی هم باشه. نظرت چیه؟
    با تحسین نگاهم کرد:
    - فوق‌العاده بود عزیزم. کی میگه تو بی‌تجربه‌ای؟ تو از منم بهتری.
    بلند خندیدم و گفتم:
    - چرت نگو دیگه! تازه این نقشه فقط طرح اولیه‌ست. بذار برم روش کار کنم ببین چه هلویی میشه. تازه میشه روی بام هتل یه فضا برای بچه‌ها درست کرد. با سایه‌بون که توی آفتاب هم راحت باشن. همین‌طور یه کافی شاپ.
    - آره عالیه؛ بهت افتخار می‌کنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahsaye

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/01
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    22,371
    امتیاز
    671
    باذوق گفتم:
    - ممنون.
    - حالا بریم شام بخوریم؟
    - بریم.
    بالا که رفتیم همه دور میز نشسته بودند. پدر با لبخند گفت:
    - چی کار کردی دخترم؟
    امیر به جای من جواب داد:
    - عالی بود پدرجان! اگه بدونید دخترتون چه طرحی کشیده متعجب میشید.
    - آفرین دخترم.
    مادر همان‌طور که برایم غذا می‌کشید لب زد:
    - دخترم یه پا مهندسه؛ قربون دختر زرنگم بشم.
    اهورا با لبخند گفت:
    - واجب شد فردا بیام طرحت رو ببینم؛ راستی روژان تو کمکش نمی‌کنی؟
    روژان نگاهی به من انداخت و گفت:
    - حقیقتش خیلی تمرکز ندارم؛ از اون گذشته من مثل طهورا به رشته‌م علاقه ندارم. نمی‌تونم به خوبی اون کار کنم.
    اهورا سر تکان داد:
    - در هر حال اگه به مشکلی برخوردی می‌تونی از من و امیر کمک بگیری.
    - ممنون.
    مامان گفت:
    - راستی فردا یه مهمونی داریم.
    متعجب پرسیدم:
    - مهمونی؟!
    - آره دیگه! یادت رفت؟ یه مهمونی زنانه که هر ماه برگزار میشه. سه ماه پیشم خونه ما بود.
    نفسم را بیرون دادم و گفتم:
    - بله یادم اومد؛ حالا نمیشه من نیام؟
    - هم تو هم روژان میاین.
    روژان پرسید:
    - من کجا بیام خاله جون؟ نه من نمیام.
    - همین که گفتم حرف نباشه. روژان که فردا یک خونه‌ست، تو هم سه میای؛ مهمونی ساعت پنجه و هیچ مشکلی وجود نداره.
    معترض گفتم:
    - مادر من، به خدا درس دارم! به خدا فردا کلی هم امتحان دارم که امروز نتونستم بخونم. از اون گذشته، من الان سرم با طرحم گرمه.
    مادر جدی لب زد:
    - نمی‌خوام چیزی بشنوم. شما فردا با من میاین.
    ملتمس به اهورا و پدر نگاه کردم که هر دو با لبخند شانه بالا انداختند. بلند شدم و گفتم:
    - در این صورت بهتره من یکم استراحت کنم. ممنون بابت شام؛ شب بخیر.
    به اتاق رفتم. روژان هم با عجله پشت سرم وارد شد و گفت:
    - حالا چه خاکی تو سرم بکنم؟
    - چه‌طور؟ یه مهمونیه دیگه.
    - آره می‌دونم؛ ولی نمیشه من نیام؟
    - به نظرت مامانم زیر بار میره؟
    - نه.
    - پس بهتره بخوابی و فردا هم مثل بچه خوب بیای بریم مهمونی.
    تشکش را کنار تختم پهن کرد و گفت:
    - فردا میرم یکم از وسایلم رو بیارم خونه.
    - راستی حال پدرت چه‌طوره؟
    شانه‌ای بالا انداخت.
    - نمی‌دونم.
    - یعنی چی؟ اون پدرته.
    با بغض نالید:
    - منم دخترش بودم‌؛ چرا این‌قدر در حقم ظلم کرد؟
    - عزیزم من از اختلافات شما درست خبر ندارم؛ اما اینکه تو این‌قدر بیرحمانه احترامش رو زیر پا بذاری بَده.
    - هیچم بد نیست. به هر حال فردا می‌فهمم زنده‌ست یا مرده. فقط امیدوارم اون زن عوضیش رو نبینم.
    - پس مادرت چی؟
    - اونم یه آدم عوضیه؛ از هردوشون متنفرم!
    و دراز کشید و سرش را زیر پتو برد تا چشم‌های به اشک نشسته‌اش را نبینم.
    ***
    چشم‌هایم را مالیدم و بی صبحانه از خانه بیرون زدم. بند کفش‌های کتانی‌ام را بستم که صدای پای امیرحسین را از روی پله‌ها شنیدم. سر بلند کردم که لبخندی زد و گفت:
    - صبح بخیر خانمی.
    - صبح تو هم بخیر، میری شرکت؟
    - آره.
    - میشه منم ببری دانشگاه؟
    چشمکی زد و گفت:
    - تو ماشین منتظرم.
    از حیاط بیرون رفت. خیلی خسته بودم. دیشب اصلا نتوانستم بخوابم. سوار ماشین شدم و امیرحسین حرکت کرد. پرسیدم:
    - از کلاسات چه خبر؟
    - خوبه، تقریبا اشکال‌هام رو گرفتم. یه چند باری آقای رضایی، دایی علیرضا بهم زنگ زده. دوتا تست دیگه هم دادم. خیلی از صدام خوشش میاد و احتمالا تا چند روز دیگه شروع به کار می‌کنم.
    ذوق‌زده گفتم:
    - عالیه امیر باورم نمیشه! یعنی تو خواننده میشی؟
    - فکر کنم؛ از صدقه سری شما.
    - من که خیلی خوشحالم.
    - اما تو این روزا سرت خیلی شلوغه، وگرنه ازت می‌خواستم بیای و برام گیتار بزنی. کنار تو بیشتر به خوندن علاقه دارم.
    - معلومه که میام.
    - اما سرت خیلی شلوغه.
    لبخندی زدم و گفتم:
    - تو مهم‌تر از کارهامی. امشب میام پیشت یکم تمرین کنیم.
    جلوی دانشگاه روی ترمز زد و گفت:
    - ممنون.
    - چاکریم.
    خندید و لب زد:
    - برو بچه.
    - تو که باز گفتی بچه!
    از ماشین پیاده شدم و برایش دست تکان دادم. وارد دانشگاه شدم. در تمام کلاس‌هایم فکرم مشغول طرحی بود که برعهده داشتم. باید می‌توانستم به نحو احسن این کار را انجام دهم. مشغله‌های ذهنی‌ام از یک طرف، نگاه‌های هیز آن مزاحم دم دانشگاه هم از طرف دیگر. واقعا روی اعصابم بود. به محض خروج از دانشگاه ماشین اهورا را دیدم و در دل خدا را شکر کردم که او به موقع آمده است و از دست آن پسر در امانم. در سمت شاگرد را باز کردم و سوار شدم:
    - سلام.
    - سلام.
    راه افتاد. با یادآوری مهمانی آهی کشیدم. اهورا که انگار عجله داشت، مرا روبه‌روی خانه پیاده کرد و رفت. وارد خانه که شدم صدای روژان و مادر از اتاقم می‌آمد. وارد اتاقم شدم و با دیدن کمدم که خالی شده بود و تختم که پر از لباس بود حیرت کردم. مادر مشغول انتخاب لباس برای روژان بود. پرسیدم:
    - این‌جا چه خبره؟
    مادر با دیدنم گفت:
    - اِ! اومدی؟ زود برو نهارت رو بخور بیا لباس انتخاب کن.
    بی‌حوصله گفتم:
    - قبلا انتخاب کردم.
    روژان پرسید:
    - اِ! کدوم؟
    به لباس نقره‌ای که از تاج تخت آویزان بود اشاره کردم و گفتم:
    - اون.
    مادر و روژان نگاهی به لباس انداختند و هر دو موافقت کردند. روژان لباس سبز پسته‌ای در دستش را نشان داد و گفت:
    - نظرت راجع‌به این چیه؟
    - چون پوستت سفیده بهت میاد.
    مادر لب زد:
    - زود برو ناهارت رو بخور بیا حاضر شو وقت هدر نده.
    باشه‌ای گفتم و از اتاق خارج شدم. لقمه‌ای کباب لای نان پیچیدم و به زیر زمین رفتم. طرح هتل تمام ذهنم را درگیر کرده بود. مشغول رسم خطوط و اندازه‌گیری بودم که در زیر زمین باز شد و روژان با آن پیراهن سبز پسته‌ای که بندهای باریکی داشت و قسمت سـ*ـینـه‌اش کامل پوشیده بود وارد شد. بلندی لباس تا کمی بالای زانو بود. به تن روژان خیلی می‌آمد. خودم تا به حال این لباس را به تن نکرده بودم. با لبخند گفتم:
    - چه ناز شدی.
    چرخی زد که موهای بلوندش روی هوا چرخی خورد و گفت:
    - جداً؟
    - آره خیلی بهت میاد. این لباس باشه برای تو.
    ذوق‌زده لب زد:
    - وای ممنون!
    بعد انگار که چیزی یادش آمده باشد ادامه داد:
    - وای بیا بریم حاضر شو که مامانت الان می‌کشتمون.
    پرگار را روی میز انداختم و گفتم:
    - باشه بریم.
    دوباره به اتاقم برگشتم. مادر عجله داشت که زود حاضر شوم؛ اما من حقیقتا هیچ علاقه‌ای به رفتن به مهمانی نداشتم.
    لباسم را به تن کردم. چون زیادی کوتاه بود ساق ضخیم مشکی رنگی هم پوشیدم. شانه‌هایم عـریـان بود اما از قسمت بازو تا کمی بالاتر از مچ آستین داشت و همین باعث شده بود کمی بالای سـ*ـینه‌ام برهنه باشد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahsaye

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/01
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    22,371
    امتیاز
    671
    چون مجلس زنانه بود مشکلی با این لباس نداشتم. موهای قهوه‌ای رنگم را بالای سرم جمع کردم و بستم. قسمتی را کج روی شانه‌ام ریختم تا زیبایی‌اش بیش‌تر شود. دسته‌ی بزرگی از موهایم را روی صورتم ریختم و آرایش ماتی کردم. روژان برعکس من آرایش غلیظ‌تری کرده بود. هر چند کمی حق داشت؛ پوست سفید همراه با موهای بلوند و ابروهای روشن واقعا احتیاج به آرایش بیشتری داشت تا کمی روح بگیرد. موهایش را همان طور باز روی شانه‌هایش ریخت. ساپورت مشکی سمتش گرفتم و گفتم:
    - اگه می‌خوای این رو پات کن.
    دستم را پس زد و گفت:
    - نه همین‌طوری خوبه.
    با خودم فکر کردم این پوست سفیدش چه‌قدر با لباس تیره جلوه می‌کرد؛ اما همین هم در تنش زیبا بود. شاید اهورا واقعا حق داشت که عاشقش شده باشد. مانتو هم تن کردم و از اتاق خارج شدم. با ماشین من به مهمانی رفتیم. جلوی یک درب بزرگ روی ترمز زدم. در باز بود از همین رو بدون زنگ زدن وارد شدیم. حیاط نسبتا بزرگی بود. داخل رفتیم. بیشتر خانم‌ها در حال رقصیدن بودند. رویا خانم میزبان مراسم و دوست مادر به استقبالمان آمد و ما را به اتاق پرو راهنمایی کرد. مادر کت و دامن عسلی پوشیده بود که با موهایی که به تازگی عسلی کرده بود سنش را بسیار پایین می‌آورد. خانه بزرگی بود و برعکس مهمانی که در خانه ما برگزار شد، نوشیدنی هم سرو می‌کردند.
    دلم می‌خواست یک بار امتحان کنم؛ اما چشم‌غره‌ی مادر اجازه نمی‌داد. روژان نوشیدنی‌ای برداشت و جرعه‌ای نوشید. تمام خانم‌ها و دخترها بسیار برازنده و شیک بودند؛ با این حال من نمی‌فهمیدم چرا هر ماه این مهمانی بدون حضور آقایون برگزار می‌شد. کمی که گذشت روژان دستم را گرفت و با هم به پیست رقـ*ـص رفتیم.
    رقـ*ـصم بد نبود؛ اما در عربی مهارت بیشتری داشتم. کمی که رقـ*ـصـیـدم احساس تشنگی کردم و چون در آن مهمانی چیزی جز نوشیدنی سرو نمی‌شد به آشپزخانه رفتم. رویا خانم با دیدنم لبخندی زد و گفت:
    - چیزی می‌خوای عزیزم؟
    - بله، یه لیوان آب.
    - اوه، یه لحظه صبر کن.
    و لیوانی آب از پارچ برایم ریخت، تشکر کردم و لاجرعه سر کشیدم. زنگ موبایلش بلند شد. متوجه نمی‌شدم چه می‌گویند؛ اما وقتی که قطع کرد با لحنی شرمنده گفت:
    - ببخشید دخترم یه جعبه شیرینی آوردن. میشه بی‌زحمت بری از حیاط تحویل بگیری بیای؟
    لبخندی زدم و گفتم:
    - بله حتما.
    - ببخشید دخترم.
    - خواهش میکنم. الان میرم میارم.
    از آشپزخانه خارج شدم. دستی بین موهایم که روی شانه‌ام بود کشیدم و پا به حیاط گذاشتم. با دیدن پسری که کنار دیوار ایستاده بود و با پا بر زمین ضرب گرفته بود هول شدم و دستم را روی سـ*ـیـنـه‌ام گذاشتم و خواستم داخل برگردم که سر بلند کرد و مرا دید. دیگر رفتن را جایز ندانستم و خیلی طبیعی با چند قدم خودم را به او رساندم. همان‌طور در دل به رویا خانم لعنت می‌فرستادم که چرا نگفت مردی شیرینی‌ها را آورده. با این که بابت شانه‌های عریانم کمی معذب بودم؛ اما لبخند زورکی زدم و گفتم:
    - ببخشید شیرینی‌ها رو میشه بدین؟
    او که مات و مبهوت مرا نگاه می‌کرد، انگار به خودش آمد و لب زد:
    - خوشبختم، کامیار هستم.
    و دستش را به سمتم گرفت. عاقل اندر سفیه نگاهش کردم. من کی از او اسمش را خواستم؟
    به اجبار دستش را فشردم و گفتم:
    - خوشبختم.
    - میشه اسمتون رو بدونم؟
    لبخند زورکی تحویلش دادم و گفتم:
    - طهورا.
    با همان لبخند سر تکان داد. چهره‌اش معمولی بود؛ اما نگاهش با اینکه شـانه و کمی از سـ*ـینـه‌ام لـ*ـخـت بود اصلا هـ*ـیز به نظر نمی‌آمد و فقط در چشم‌هایم زل زده بود. به شیرینی دستش اشاره کردم و گفتم:
    - میشه شیرینی رو بدین؟
    - اوه متاسفم، بفرمایید.
    و جعبه را به سمتم گرفت. با تشکر گرفتم و با قدم‌های بلند خودم را به خانه رساندم و وارد شدم. نفس راحتی کشیدم و به آشپزخانه رفتم. جعبه شیرینی را روی میز گذاشتم اما رویا خانم در آشپزخانه نبود. به پذیرایی برگشتم و روی همان کاناپه نشستم. روژان هم کنارم نشست و گفت:
    - کجا غیبت زد یهو؟
    با حرص جواب دادم:
    - سر قبرم بودم.
    متعجب نگاهم کرد و چیزی نگفت. صدای زنگ موبایلم بلند شد. بی‌توجه به شماره جواب دادم:
    - الو؟
    صدای پسری در گوشی پیچید:
    - سلام آبجی خوبی؟
    نیازی به فکر کردن نبود. این صدای شاد و سرحال از آن علی‌رضا بود. لبخندی زدم و گفتم:
    - سلام عرض شد علی‌رضاخان. ممنون تو خوبی؟
    - مرسی آبجی. راستش می‌خواستم بپرسم امیر پیش توئه؟
    - نه چه‌طور؟!
    - آخه امروز با داییم تو استادیو قرار داشت؛ اما هنوز نیومده. گوشیش هم خاموشه.
    - من الان مهمونیم و خبری ازش ندارم. چرا به اهورا زنگ نمی‌زنی؟
    - والا امیر با تو صمیمی‌تره، گفتم اول به تو زنگ بزنم.
    خندیدم و گفتم:
    - پیش من که نیست. حالا استودیو چه خبره که می‌خواد بیاد؟
    - حقیقتش دایی از صدای امیرحسین و احساسی که توش داره خوشش اومده و مطمئنه آینده‌ی خوبی در انتظارشه. درسته که هنوز نیاز به تمرین داره؛ ولی دایی می‌خواد یه آهنگ بخونه. چند ماهی طول می‌کشه تا همون یک آهنگ پخش بشه؛ اما از همون موقعی که پخش بشه امیر شروع می‌کنه به کارای آلبومش.
    پرسیدم:
    - خب چرا می‌خواین اون یه آهنگ رو پخش کنید؟
    - حالا یکی که نه، شاید دوتا. این‌طوری طرفدار جمع می‌کنه و اولین آلبومش کلی خواهان داره. این‌طور که دایی می‌گفت یه تهیه کننده هم صدای امیر رو شنیده و خواسته تیتراژ سریالش رو اجرا کنه. هر چند خود اون سریال دوسالی کار داره تا پخش بشه؛ اما در آینده‌ی نه چندان دور امیر تو اوج شهرت قرار می‌گیره.
    لبخندی روی لب‌هایم نقش بست. آرام گفتم:
    - بی‌صبرانه منتظر اون روزم.
    - خیلی خب من قطع کنم؛ باید به امیر زنگ بزنم برای تمرین بیاد.
    - باشه مزاحم نمیشم بای.
    - بای.
    از خوشحالی به پیست رفتم و تا آخر شب خودم را تخلیه کردم. به خانه برگشتیم. صدای ساز از بالا می‌آمد؛ اما من برخلاف قولی که به امیرحسین داده بودم، آن‌قدر خسته بودم که نتوانستم به طبقه‌ی بالا بروم.
    ***
    از پای میز صبحانه بلند شدم. روز جمعه بود و تعطیلی. روژان هنوز خواب بود و من از این فرصت استفاده کردم و به طبقه بالا رفتم. امیر کاغذی دستش بود و داشت با آن صدای محشرش آهنگی را می‌خواند. می‌دانستم متن آهنگی است که علی‌رضا می‌گفت.
    با دیدنم لبخندی زد و گفت:
    - در باز بود؟
    من هم با لبخند روبه‌رویش نشستم و گفتم:
    - نه، بازش کردم.
    - آها!
    خنده‌ام گرفته بود. پرسیدم:
    - چرا برای صبحانه نیومدی پایین؟
    - داشتم آهنگ تمرین می‌کردم.
    - این‌قدر مشغول کارتی که من رو فراموش کردی.
    اخمِ ریزی کرد و گفت:
    - من هیچ‌وقت تو رو فراموش نمی‌کنم. این تمرینات و کلاس رفتن‌ها رو هم فقط به خاطر ِتو انجام میدم.
    - ممنون حالا بده یه کم برات گیتار بزنم.
    - تو اتاقه.
    رفتم و از اتاق گیتار را آوردم و شروع کردم به نواختن و امیر می‌خواند. به نظر من که عالی بود؛ اما خودش می‌گفت پر از ایراد است و باید زیاد تمرین کند. تا ظهر تمرین کردیم که مادر برایمان خورش قیمه‌ی خوشمزه‌ای که درست کرده بود را آورد. ناهارمان را بالا خوردیم. امیر کمی آب گرم خورد و گفت:
    - نباید خیلی رو حنجره‌م فشار بیارم. می‌ترسم صدام خش‌دار بشه.
    - اوه! بابا باکلاس.
    خندید و گفت:
    - برو بچه.
    - من یکم برم رو طرحم کار کنم.
    - برو عزیزم.
    - شما هم رو حنجره‌ت فشار نیار.
    - باشه.
    رفتم پایین و از اهورا خواستم در کشیدن طرح کمکم کند. روژان هم بدون اینکه به کسی چیزی بگوید از خانه بیرون رفت. انگار رفته بود وسایلی را که دیروز نتوانسته بود بیاورد از خانه بردارد. اهورا خیلی در کشیدن طرح کمکم می‌کرد. مخصوصا طرحِ داخلی که خیلی سخت بود. برای جاسازی طبقات و اتاق و سالن همایش به اشکال خورده بودم که او کمکم کرد. از فردا کارهایم فشرده شده بود. هم باید روی طرح کار می‌کردم هم به شرکت می‌رفتم و کمک دستِ اهورا می‌شدم. امیرحسین بیشتر وقتش را در کلاس‌های موسیقی و استودیو برای تمرین می‌گذراند و کمتر فرصت می‌کرد به شرکت سر بزند. شب‌ها هم باید بالا می‌رفتم و در تمرینات به امیر کمک می‌کردم. تا نزدیک‌های صبح درس می‌خواندم و نیمی از روزم را در دانشگاه و نیمه‌ی دیگرش را در شرکت می‌گذراندم. خوابم چهار ساعت در شبانه روز شده بود و این تاثیراتِ زیادی روی جسمم گذاشته بود و در عرض یک ماه و نیم 5 کیلو وزن کم کردم.
    اختلافاتِ روژان با پدرش کمتر شد و به خانه برگشت. هر چند معلوم بود خودش رضایت ندارد. از صدای استاد به خودم آمدم:
    - خانم سبحانی حواستون به کلاس هست؟
    دستی به چشم‌های خـ*ـمـارم کشیدم و لب زدم:
    - بله عذر می‌خوام.
    استاد دوباره به درس پرداخت. دیشب برای مرور درس و امتحان امروز نتوانستم بخوابم از این رو سر کلاس توانِ باز نگهداشتن پلک‌هایم را نداشتم. به محض اینکه استاد گفت کلاس تمام است از کلاس بیرون زدم. با اینکه چهار ساعت دیگر کلاس داشتم؛ اما توانایی این را در خود نمی‌دیدم. با تاکسی به خانه رفتم. مادر با دیدنم خیلی تعجب نکرد؛ چون چشم‌های خـ*ـمـار و قرمزم خبر از خستگی‌ام می‌داد اما امتحان خوبی که ساعتِ اول داده بودم به بی‌خوابی دیشب می‌ارزید.
    به اهورا پیام دادم که چهار ساعت دیگر خانه دنبالم بیاید و خودم سرم را روی بالش نگذاشته به خواب رفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahsaye

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/01
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    22,371
    امتیاز
    671
    ***
    چشم که باز کردم هوا روشن بود. نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم و صاف نشستم؛ ۹صبح!

    یعنی من ۱۹ ساعت خوابیدم؟
    این امکان نداشت. احساس می‌کردم قرض خواب این مدت را پرداخته‌ام. از اتاق بیرون رفتم. همه دور میز صبحانه نشسته بودند؛ حتی امیرحسین. با دیدنم صبح بخیر گفتند اما من لـ*ـب زدم:
    - چرا هیچ‌کس بیدارم نکرد؟
    پدر جواب داد:
    - خیلی خسته بودی؛ گذاشتیم بخوابی.
    - این همه؟
    اهورا گفت:
    - بیا! بچه حالا بَده گذاشتیم بخوابی؟
    آبی به صورتم زدم و پشت میز نشستم. خیلی گرسنه بودم. امیرحسین گفت:
    - نباید این‌قدر به خودت فشار بیاری.
    - نه، کی میگه به خودم فشار میارم؟ بالاخره باید وظایفی که به عهده دارم رو انجام بدم دیگه.
    مادر زیر لب غر زد:
    - خوبه که این‌قدر وظیفه‌شناسی؛ اما نباید از خوابت بزنی.
    - من خوبم مامان نگران من نباشین. طرح هتل یکم دیگه تموم میشه؛ چون دست تنهام این‌قدر طول کشید. هر چند امیر و اهورا خیلی کمکم کردن؛ اما بازم بیشتر کارها به عهده‌ی خودم بود. اونکه تموم بشه یکم کارام سبک‌تر میشه.
    امیرحسین سر تکان داد:

    - عوضش ثابت کردی یه مهندس واقعی هستی؛ طرحت بی‌نظیره!
    - ممنون.
    بعد از صبحانه به زیرزمین رفتم تا روی طرح کار کنم. اولین کلاسم ساعت یک بود و هنوز کلی وقت داشتم. چشمم به سطل آشغال کنار زیرزمین افتاد. برگه‌ی درونش که طرحی بود که برای هتل داده بودیم برایم دهان کجی می‌کرد. باز آن خاطره به ذهنم هجوم آورد؛ دقیقا سه هفته قبل!
    «از شرکت بیرون زدم. امیرحسین به شرکت آمده بود و من ترجیح می‌دادم در خانه باشم و کمی روی طرح کار کنم. ماشینم آن طرف خیابان پارک بود و چون ظهر بود خیابان خلوت‌تر از همیشه به نظر می‌رسید. بدون توجه به ماشین‌ها که تک و توک عبور می‌کردند از خیابان رد شدم. صدای بوق ممتد ماشینی در گوشم پیچید و وحشت زده به مقابلم که جنسیسی مشکی به سمتم می‌آمد نگاه کردم. از ترس توان حرکت نداشتم. ماشین به سرعت می‌آمد. کمی مانده بود به من، روی ترمز زد، لاستیک‌هایش روی آسفالت خط انداخت و صدای جیغش بلند شد. هنوز با ترس به ماشین نگاه می‌کردم که درش باز شد و مردی آشنا از آن پایین آمد.
    در حالی که یک پایش در ماشین بود و یک دستش روی سقف با پوزخند به من خیره شده بود. اخم‌هایم را در هم کشیدم و داد زدم:
    - رانندگی بلد نیستی غلط می‌کنی می‌شینی پشت ماشین!
    آبتین خیلی خونسرد جواب داد:
    - اتفاقا بلدم، این تلافی بود.
    با حرص گفتم:
    - تلافی آره؟ نشونت میدم.
    و کفش پاشنه پنج سانتی‌ام را در آوردم و به سمتش دویدم . انگار فراموش کرده بودم وسط خیابان هستیم. آبتین چند قدم عقب رفت که به او رسیدم. دوست داشتم چنان کفش را بر سرش فرود آورم که مغزش متلاشی شود؛ اما همین که دستم را بالا بردم، مچ دستم را چسبید و مرا به بدنه‌ی ماشین کوبید. کتفم تیر کشید و از درد لـ*ـبم را به دندان گرفتم. پوزخندش را تمدید کرد و گفت:
    - زورت کم‌تر از این حرفاست دختر شجاع!
    غریدم:
    - ولم کن.
    محکم‌تر مچم را گرفت و سرش را جلو آورد و بـ*ـو*سه‌ای ریز بر پیشانی‌ام زد. چشم‌هایم گرد شد اما او با لحن تهدیدآمیزی گفت:
    - من همیشه این‌قدر قانع نیستم دختر شجاع. بهتره مراقب شوخیات باشی.
    و دستم را به شدت رها کرد که کنار جدول افتادم. خودش هم چشمکی برایم زد و ماشینش را حرکت داد و رفت. خدا را شکر این وقت ظهر ماشینی در خیابان نبود. به سختی ایستادم و تنها توانستم یک کلمه زمزمه کنم:
    - عقده‌ای!
    پیچ را دور زد و روبه‌روی شرکت ترمز کرد. پس تنها برای انتقام و تلافی بابت آن قهوه نیامده بود و با اهورا کار داشت. سوار ماشین شدم و با بیشترین سرعت به خانه رفتم و اولین کاری که کردم کاغذ طرحی را که مخصوص قسمت رستوران‌ها بود را مچاله کردم و درون سطل آشغال انداختم».
    با سوزش انگشتم به خودم آمدم. سوزن پرگار در انگشتم فرو رفته بود. فوری دستم را از کاغذها فاصله دادم تا خون رویش نریزد. آن روز خوب به یاد دارم آبتین برای پیگیری از طرح به شرکت رفته بود و وقتی امیر فهمید طرف آبتین است در خانه قیامت به پا کرد و خواست طرح را از من بگیرد که به ضمانت پدر این کار را نکرد.
    چسبی به انگشتم زدم. از آن روز به بعد دیگر آبتین را ندیدم؛ اما در فکر تلافی کارش هستم. اهورا کارتی که آدرس شرکت ساخت و ساز پدرش و شماره خودش روی آن بود را به من داده بود تا بعد از اتمام کار طرح را تحویلش بدهم. چون زیر نظر خودشان کار می‌کردم طرح بی‌عیب و نقص بود. خودم به تنهایی نمی‌توانستم به این خوبی از کار دربیاورمش.
    صدای زنگ آیفون آمد؛ اما من بی‌خیال به سمتِ میز رفتم تا کارم را ادامه دهم. هر که بود مادر در را باز می‌کرد.
    پنج دقیقه نگذشته بود که در زیرزمین که همان کارگاه خودم بود باز شد و آتیه آمد داخل. با دیدنش ذوق‌زده به سمتش دویدم. یک ماهی می‌شد که ندیده بودمش و فقط گاهی تلفنی صحبت می‌کردیم.‌ همدیگر را در آ*غـ*ـوش گرفتیم و او وقتی خوب از بی‌معرفتی‌ام گله کرد رضایت داد تا بنشیند. چون مدت زیادی را در کارگاه می‌گذراندم. امیر کاناپه‌ی دونفره‌اش را به کارگاهم آورده بود تا راحت باشم. روبه‌رویش نشستم و گفتم:
    - چه بی‌خبر اومدی؟
    - برو گمشو! خودت که نمیای انتظار داری منم نیام؟
    - کی میگه من همچین انتظاری دارم، خیلی هم خوش اومدی.
    - تو چرا این‌قدر بی‌معرفت شدی؟
    - به‌خدا کلی کار دارم؛ حتی فرصت خوابیدن هم ندارم.
    - بله مامانت گفت! وقتی هنوز هیچی نشده خانم مهندس بشی و تو شرکت کار کنی و...
    به میز کارم اشاره کرد و ادامه داد‌:
    - طرح دستت باشه همین میشه دیگه.
    خندیدم و گفتم:
    - باشه بابا، این‌قدرحرص نخور.
    - حرص نخورم تو رو بخورم؟
    صدای مادر از دم در آمد:
    - نه چای بخور.
    و سینی را روی عسلی روبه‌رو گذاشت و ادامه داد:
    - چیزی لازم داشتین بیاین طبقه بالا.
    آتیه جواب داد:
    - نه مرسی خاله، یه ساعت دیگه کلاس دارم سر راه اومدم این دختر بی‌معرفتتون را ببینم و برم.
    - اِ چه عجله‌ای داری؟
    - گفتم که کلاس دارم.
    مادر لب زد:
    - هر طور مایلی عزیزم.
    و بیرون رفت. کمی گپ زدیم تا در آخر با کنجکاوی پرسیدم:
    - از آقا آبتین چه خبر؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahsaye

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/01
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    22,371
    امتیاز
    671
    می‌خواستم از طریق آتیه ببینمش تا کارش را تلافی کنم. آهی کشید و گفت:
    - چی بگم؟ اصلا از روز مسافرت به این‌ور ندیدمش. دو ماهی میشه تماس‌هام رو جواب نمیده. با این‌حال از طریق علیرضا پیگیرش هستم.
    زیرلب زمزمه کردم:
    - تحفه‌ی عوضی!
    پرسید:
    - چیزی گفتی؟
    - گفتم این پسره خیلی عوضیه.
    - این‌طوری نگو، من دوستش دارم. شاید تقصیر خودم بود که به حرفت گوش ندادم و خودم رو بهش چسبوندم.
    - باز خوبه الان عاقل شدی. راستی از روژی هم خبر نداری؟
    چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
    - این‌قدر حواست به کارت گرمه که همه‌ رو فراموش کردی.
    - خب حالا این‌قدر غر نزن.
    - روژان هم خوب نیست. با نامادریش دعواش شده. پدرشم براش خونه گرفته تا از دستش خلاص بشه. فقط خدا می‌دونه روژی چه‌قدر از مادر و پدرش متنفره. هرچند حقم داره؛ الان تو سن حساسیه اما هیچ‌کس رو کنارش نداره.
    - اهورا کنارشه.
    - نمی‌خوام ناراحتت کنم؛ اما روژی هیچ علاقه‌ای به داداشت نداره.
    آهی کشیدم و گفتم:
    - می‌دونم.
    - پس چرا...
    پریدم در حرفش:
    - بیخیال از خودت بگو‌؛ چی کار می‌کنی؟
    - من که هیچی. بی‌خود میرم دانشگاه و میام. حتی حوصله درس خوندن هم ندارم.
    - خوش به حالت.
    بلند شد و گفت:
    - من دیگه میرم، کلاسم دیر میشه.
    بلند شدم و گفتم:
    - باشه؛ ولی فرصت کردی دوباره بیا.
    - نه دیگه نوبت توئه.
    خندیدم و لب زدم:
    - باشه.
    با خداحافظی از خانه خارج شد.
    ***
    پای میز ناهار نشسته بودیم که امیرحسین یاالله گویان وارد شد و بعد از سلام سر میز نشست. مادر برایش غذا کشید و زیر لـ*ـب چیزی به پدر گفت. پدر هم با حرکت چشم جوابش را داد. بعد از چند دقیقه باز مادر با اشاره با پدر صحبت کرد. در آخر اهورا طاقت نیاورد و پرسید:
    - چیزی شده مامان؟
    مادر که هول شده بود لب زد:
    - چیزی؟ نه چی باید بشه؟
    پدر سری به نشانه تاسف تکان داد و گفت:
    - بهتره بگی خانم.
    امیرحسین لیوانی دوغ برداشت. من هم بی‌خیال غذایم را می‌خوردم که مادر بی‌مقدمه گفت:
    - برای طهورا خواستگار اومده.
    دوغ در گلوی امیر پرید و شروع کرد به سرفه کردن. اخم‌های اهورا در هم رفت؛ اما من لبخندی زدم و روبه مادر پرسیدم:
    - خب مامان کی هست این آقا داماد خوشبخت؟
    اهورا ضربه‌ای به پایم زد؛ اما پدر لـ*ـبش را به دندان گرفت تا نخندد. روبه اهورا گفتم:
    - ا! چیه؟ می‌خوام ببینم خواستگارم کیه.
    صدای امیر بلند شد که رو به پدر گفت:
    - حاجی خیلی ببخشید؛ اما طهورا سنش خیلی کمه، فکر این چیزایین اول اهورا رو داماد کنین.
    اهورا چشم‌غره‌ای به امیر رفت که معترضانه گفتم:
    - اِ! کی میگه من بچه‌م؟
    امیرحسین نفسش را با حرص بیرون داد. حقیقتا قصدم سربه‌سر گذاشتن بود که اهورا با صدای جدی گفت:
    - پاشو برو تو اتاقت طهورا.
    بابا لـ*ـب زد:
    - ولش کن، باید باهاش حرف بزنم.
    امیرحسین فوری گفت:
    - چه حرفی حاجی؟ خواستگار رو رد کنید بره.
    - هر چی خود طهورا بگه.
    برای اینکه بیشتر حرص امیرحسین را در بیاورم با ناز لـ*ـب زدم:
    - بستگی داره داماد کی باشه.
    مادر با ذوق گفت:
    - پسر رویا خانم، مثل اینکه تو رو تو مهمونی دیده.
    کمی فکر کردم و متعجب پرسیدم:
    - کامیار؟!
    امیرحسین با عصبانیت غرید:
    - پس می‌شناسیش؟
    - نه، یه بار تو مهمونی دیدمش فقط.
    اهورا لب زد:
    - بهتره بس کنید، طهورا فقط نوزده سالشه یکم زوده.
    دیگر اعتراضی نکردم. پدر گفت:
    - در هر حال خواستگارا میان. پسر خوبیه، بهتره یکم بیشتر همدیگه رو بشناسید.
    امیر بلند شد و بی‌حرف خانه را ترک کرد. اهورا هم نگاه بدی به من انداخت و پشت سرش راه افتاد. اخم‌های پدر در هم بود و آن ذوق قبلی در چهره‌ی مادر دیده نمی‌شد. بلند شدم؛ دیگر اشتهایی برای غذا خوردن نداشتم. به اتاقم رفتم و تا شب سر خودم را با درس خواندن گرم کردم.‌ از ساعت چهار تا شش یک کلاس داشتم اما حوصله نداشتم که به‌خاطر یک کلاس بروم. موبایلم که زنگ خورد دست از خواندن کشیدم. آتیه بود. جواب دادم:
    - الو؟
    - سلام خانم مهندس.
    - سلام چه‌طوری؟
    - خوبم، زنگ زدم بگم از الان واسه پس فردا، پنجشنبه هیچ برنامه‌ای نذار؛ چون قراره با اکیپ دوستان بریم بیرون.
    - کجا؟
    - کجاش هنوز معلوم نیست اما میریم یه جای خوب، میای که؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahsaye

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/01
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    22,371
    امتیاز
    671
    کمی فکر کردم؛ فکر بدی هم نبود. از خانه نشستن که بهتر بود پس گفتم:
    - آره هستم.
    - پس من زنگ می‌زنم زمان دقیقش رو بهت میگم.
    - فقط یه چیزی علی‌رضا هم هست؟
    - آره چه‌طور؟
    - میشه به اهورا و امیرحسین چیزی نگین؟
    - باشه دوستم؛ ولی این‌طوری خیلی تو ذوق روژان می‌خوره.
    پوزخندی زدم و گفتم:
    - من دیگه میرم بای.
    - بای.
    قطع کردم. کنجکاو بودم بدانم امیر چرا امروز عصبانی شد. این اولین خواستگاری بود که به صورت رسمی به خانه ما می‌آمد. رفتم طبقه‌ی بالا، اهورا هنوز کنارش بود. وارد شدم اهورا با دیدنم اخم کرد؛ اما امیر لبخند بی‌جانی زد:
    - سلام.
    با لبخند کنارشان نشستم و گفتم:
    - چی میگین شما از ظهری؟ خوبی امیر؟
    - آره خوبم عزیزم.
    اما مشخص بود خیلی پکر است. بعد از یک سکوت طولانی امیر گفت:
    - راستی طهورا فردا سرت شلوغه؟
    - فردا؟ خوب فردا سه تا کلاس دارم؛ از ساعت دوازده تا شش چه‌طور؟
    - فردا ضبط دارم؛ می‌خواستم تو هم باشی.
    با هیجان لب زدم:
    - وای! تمرینات تموم شد؟
    - آره، بعد از این هم روی آلبومم کار کنم.
    - چه عالی فردا میام ببینم این‌قدر شبا با هم تمرین می‌کنیم شما چه کار کردی!
    سکوت اهورا برایم عجیب بود؛ انگار به شدت عصبی بود.
    ***
    فردای آن روز از ساعت شش صبح تا نزدیک‌های دوازده روی طرحم کار کردم و بعد از آن هم رفتم دانشگاه. ساعت ۶ امیرحسین دنبالم آمد و با هم رفتیم استودیو. برایم جالب بود که هیچ دلهره و استرسی ندارد. با ورودمان به اتاق آقای رضایی، علی‌رضا و دو نفر دیگر که در اتاق بودند، بعد از احوال‌پرسی امیر را به اتاقی که پنجره‌ی سرتاسر شیشه‌ای داشت فرستادند. امیر روی صندلی نشست و گوشی روی گوشش گذاشت. من و آقای رضایی هم گوشی روی گوشمان گذاشتیم.
    یکی از مردها مقابل میزی پر از صفحه و کلید نشست. آقای رضایی فرمان شروع داد. امیرحسین چشم‌هایش را بست شروع کرد. حرکاتش کمی عصبی به نظر می‌آمد، صدای مادر که صبح گفت فردا برای خواستگاری میان، در گوشم زنگ خورد. چند باری کات خورد و باز شروع کرد. صدای معترض آقای رضایی به گوش می‌رسید. این‌بار امیرحسین چشم به من دوخت. لبخندی تحویلش دادم که چشم‌هایش مملو از آرامش شد باز شروع به خواندن کرد:

    - «چی بگم تا باورت بشه، حرف من حرف دلم بود!
    تو ببخشم اگه چیزی توی حرفام به تو کم بود
    اگه گاهی تو کنارم بودی اما من ندیدم
    تو نذار اینو به پای اینکه از تو دل بریدم
    تو برام همیشه هستی حتی وقتی از تو دورم
    نگو خیلی بی‌خیالی، بخدا خیلی صبورم
    تو بمون و باورم کن، بذار با تو زنده باشم
    بذار تو بازی چشمات دوباره برنده باشم»
    ‌‌دستم نامحسوس روی قلبم مشت شد.

    - «نذار تو غروب چشمات دل من بی تو بگیره
    بذار حس کنم که هستی، نذار حس کنم که دیره
    اگه فرصتی نشد که بگم اون حسی که دارم
    ولی عاشق تو بودم، تو نرو بمون کنارم»
    چشم‌هایش را با درد بست؛ اما وقتی باز کرد باز هم تیر نگاهش سمت من بود. آقای رضایی ضبط را تمام کرد و کلی امیرحسین را تشویق کرد و لب زد:
    - عالی اجرا کردی.
    هر دو سعی می‌کردیم به یکدیگر نگاه نکنیم. تنها به گفتن خیلی قشنگ خوندی، اکتفا کردم و او هم سر خودش را با گفت‌‌وگو با علی‌رضا گرم کرد. کم‌کم از استودیو خارج شدیم و به خانه رفتیم. هنوز اخم‌های امیر در هم بود. پرسیدم:
    - چیزی شده امیرحسین؟
    - اگه فکر کردی فردا می‌تونی ازدواج کنی کور خوندی.
    ریز خندیدم و لب زدم:
    - چرا؟
    - چون هنوز بچه‌ای.
    - دلیل خوبی نبود.
    جلوی خانه نگه داشت و گفت:
    - دلیل بهتر از این ندارم برات بیارم.
    پیاده شدم. از لحن خشنش تعجب کردم. او هم پایش را روی گاز گذاشت و رفت. وارد خانه شدم. فردا ساعت ده می‌رفتیم بام تهران. ساعتم را برای هشت صبح کوک کردم و خوابیدم. مانتوی قهوه‌ای با جین و شال نارنجی رنگم را پوشیدم. رنگ نارنجی بی‌نهایت به پوست سفیدم می‌آمد. آرایش ملایمی کردم، رژ نارنجی خوشرنگی روی لـ*ـب‌هایم زدم. لبخندی به خودم در آینه زدم و از اتاق بیرون رفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahsaye

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/01
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    22,371
    امتیاز
    671
    پنجشنبه‌ها کلاس نداشتم. همه خواب بودند. به سمت اتاق مادر و پدرم رفتم و تقه‌ی محکمی به در زدم. بعد از چند ثانیه پدر با چشم‌های خـ*ـمار و پف کرده در اتاق را باز کرد. تا من را با لباس‌های بیرون دید انگار خواب از سرش پرید. خدا را شکر کردم پدر جای مادر آمد‌، پرسید:
    - صبح بخیر، کجا به سلامتی؟
    لبخندی زدم و گفتم:
    - صبح بخیر بابا جون، با دوستام میرم بیرون.
    با ترس داخل اتاق را نگاه کرد و در را بست و گفت:
    - هیس دخترم مادرت بفهمه قیامت به پا می‌کنه.
    - خب چی کار کنم می‌خوام برم.
    - دخترم امشب برات خواستگار میاد.
    - قول میدم قبل از هفت خونه باشم.
    - امیدوارم! باشه برو.
    - خداحافظ بابایی.
    - خداحافظ.
    از خانه بیرون زدم. آتیه و علی‌رضا آن سمت خیابان منتظرم بودند. به سمتشان رفتم و عقب جای گرفتم. روژان هم نشسته بود. با صدای بلند سلام کردم که جواب دادند. پرسیدم:
    - خب کیا هستن؟
    آتیه چرخید سمت عقب و گفت:
    - سینا و سارینا و آبتین و چند تا از دوستای آبتین.
    با شنیدن نام آبتین آه از نهادم بلند شد. هرچند فرصت خوبی برای تلافی بود. روژان با لحن شاکی گفت:
    - چرا نذاشتی به اهورا و امیر بگیم؟
    - چون واقعا حوصله‌شون رو نداشتم. می‌خواستم امروز برای خودم باشم.
    موبایل علی‌رضا زنگ خورد. چند دقیقه‌ای صحبت کرد و کنار چند ماشین دیگر پارک کرد. با دیدن تله‌کابین چشم‌هایم را بستم. هرچند با آن تجربه‌ی زیپ لاین ترسم از ارتفاع ریخته بود. سارینا با هیجان به سمتم آمد و سلام و احوال‌پرسی کرد و بعد هم سینا و آبتین و دو نفر از دوست‌هایش. سینا پسری را که چشم‌های عسلی جذابی داشت رایان معرفی کرد و آن یکی که پوست برنزه و چشم‌های کشیده و مشکی داشت سروش.
    هر دو جذاب بودند.‌ در اصل زمانی که پنج نفر مرد کنار هم قرار می‌گرفتند می‌شد اکیپ پسران زیبا و جذاب را تشکیل دهند. آبتین از دیدن من تعجب نکرد انگار می‌دانست قرار است بیایم. سروش پسر شیطان و بامزه‌ای بود؛ اما رایان مثل خود آبتین مغرور بود و اخم‌هایش روی چشم‌های عسلیش سایه می‌انداخت. به تله‌کابین رسیدیم و من برای اولین بار نگاه نگران آبتین را روی خودم حس کردم.
    از بعد از آن ماجرا، علی‌رضا و آتیه و روژان هم از ترس من اطلاع داشتند. گرمی دستی روی دستم مرا از فکر خارج کرد. متعجب به آبتین که دستم را گرفته بود و به روبه‌رو خیره شده بود نگاه کردم. خواستم دستم را بیرون بکشم که کمی سمتم خم شد و زیر گوشم گفت:
    - دو دلیل داره که دستت رو گرفتم؛ یکی این که دختر شجاعی هستی و من وقت ندارم یک بار دیگه ببرمت بیمارستان. دوم اینکه عادت ندارم طلبکار بمونم. اون‌بار اگه امیر دستت رو گرفت این بار نوبت منه.
    و دستم را به سمت کابینی کشید. بعد از ما رایان و سروش هم وارد شدند و من ماندم و سه پسر و یک ترس که هر لحظه ممکن بود آبرویم را ببرد. سارینا و سینا و روژان در کابین پشتمان سوار شدند و احتمالا آتیه و علی‌رضا هم در پشتی آن سوار شدند. کمی که از زمین فاصله گرفتیم فشاری به دست آبتین آوردم. دست خودم نبود واقعا ترسیده بودم.
    دلم آ*غـ*ـوش امیرحسین را می‌خواست؛ می‌خواستم آرام شوم. در این فکر‌ها بودم که آبتین مرا در آ*غـ*ـوش کشید. این کارش آن‌قدر تعجب برانگیر بود که رایان که تا آن موقع با اخم به بیرون خیره شده بود هم به سمتمان برگشت. زبان سروش که داشت صحبت می‌کرد بند آمد و چشم‌های من در یک جفت چشم خاکستری قفل شد.
    با این فکر که شاید این را هم از امیرحسین طلب داشته باشد با خشونت هلش دادم عقب و بلند شدم. انگار یادم رفت سوار تله‌کابین و روی هوا هستم. نخواستم جلوی دوستانش بدرفتاری کنم، پس با چشم‌هایم برایش خط و نشان کشیدم و گوشه صندلی نشستم. رایان با جدیت به من زل‌زده بود و سروش سعی می‌کرد با حرف‌ها و تیکه‌های بامزه جو را عوض کند. چشم به کف کابین دوختم تا نگاهم به بیرون نیفتد. بالاخره رسیدیم و من خودم را تقریبا بیرون پرت کردم و تند تند نفس عمیق کشیدم. آتیه و روژان با نگرانی سمتم آمدند. با این که در نگاه آتیه دلخوری را می‌دیدم اما پرسید:
    - خوبی طهورا؟
    سری تکان دادم:
    ـ خوبم.
    علی‌رضا خودش را به ما رساند و گفت:
    - آبجی اگه بهتری بریم.
    - آره خوبم.
    راه افتادیم. با این که ترس از ارتفاع داشتم اما نمی‌توانستم منکر طبیعت زیبایی شوم که زیر پایم بود. روی تخته سنگی نشستم و به پایین نگاه کردم. چشمم به طبیعت بود و ذهنم پیش تلافی که باید انجام دهم. صدایش لبخندی بر لب‌هایم نشاند.
    - خوبی دختر شجاع؟‌
    براق شدم در چشم‌هایش و گفتم:
    - به کوری چشم تو بله!
    - دختر چرا تو این‌قدر با من بدی؟
    - چون آدم خوبی نیستی.
    - اون‌وقت تنهایی به این نتیجه رسیدی؟
    - نه امیرحسین هم کمکم کرد.
    متورم شدن رگ گردنش را دیدم. زیر لب غرید:
    - مرتیکه عوضی.
    - چیزی گفتی؟
    با غیظ گفت‌:
    - نه.

    از کنارم گذشت و رفت. ریز خندیدم. این اولش بود؛ برنامه‌ها داشتم برایش. به رستورانی که آن‌جا بود رفتیم و همه پیتزا سفارش دادیم. کمی ذهنم درگیر خواستگاری شب بود. خیلی دلم می‌خواست امیرحسین مجلس خواستگاری را به‌هم بریزد . نمی‌دانستم این حس از کجا سرچشمه می‌گیرد؛ اما بی‌نهایت برایم شیرین بود. با صدای علی‌رضا به خودم آمدم:
    - کجایی آبجی؟ ناهارت رو بخور.
    نگاهی به پیتزاهای روی میز انداختم. کی این‌ها را آوردند؟
    روژان به پهلویم زد و گفت:
    - چته؟ امروز خیلی تو فکری. خبریه؟
    لبخندی زدم و گفتم:
    - آره.
    سروش لب زد:
    - یعنی به سلامتی عروس میشی؟
    با ناز موهای صورتم را کنار زدم و گفتم:
    - حالا نه این‌طور که تو میگی.
    و زل زدم به آبتین و با بدجنسی ادامه دادم:
    - امیرحسین نمی‌ذاره.
    فک منقبض شده‌اش خبر از موفقیتم می‌داد. روژان با اوقات تلخی گفت:
    - به امیرحسین چه ربطی داره؟
    آتیه که انگار می‌خواست خودش را قانع کند گفت:
    - چون امیرحسین دوسِش داره.
    صدای آبتین آمد:
    - حرف مفت نزن اون فقط برادرشه.
    نگاه متعجب رایان را دیدم. با لحن جدی‌اش لب زد:
    - بهتره ناهارت رو بخوری؛ فکر نمی‌کنم ازدواج یه دختر این‌قدر جالب باشه.
    آبتین بلند شد و غرید:
    - کوفت بخورم بهتره.
    این را آرام گفت اما من شنیدم. خواست برود که به عنوان تیر نهایی گفتم:
    - امشب که اومدن‌، بله رو میدم.
    با حرص نگاهم کرد و یک چیزی مانند تو غلط می‌کنی، زمزمه کرد و رفت. رایان و علی‌رضا هم پشت سرش بیرون زدند. سینا چشمکی زد و گفت:
    - چه بلایی سر آبتین ما آوردی؟
    آتیه با لحن غمگینی لب زد:
    - شاید دیوونه‌اش کرده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا