- عضویت
- 2017/03/01
- ارسالی ها
- 531
- امتیاز واکنش
- 22,371
- امتیاز
- 671
- یعنی این آخرین بار نیست؛ ما از این دیدارها زیاد داریم.
لحنش دستوری بود؛ اخمهایم را در هم کشیدم و کیفم را برداشتم. از روی تخت بلند شدم و گفتم:
- بسه هر چی چرت شنیدم؛ من رو ببر خونه.
با لحن جدی لب زد:
- بشین سر جات و غذات رو بخور.
- من رو نمیبری؟
- نه.
- باشه خودم میرم؛ خدانگهدار جناب فرزام!
با قدمهای سریع از کنار تخت گذشتم؛ حس کردم پشت سرم میآید. بیتوجه به او از رستوران بیرون زدم و کنار جاده ایستادم. هیچ ماشینی نگه نمیداشت؛ اگر هم میایستاد یک یا چند پسر جوان بودند که سوار شدن در ماشینشان به صلاح نبود. ده دقیقه همانجا ایستادم تا ماشینی جلویم ترمز زد. پنجره را پایین کشید. آبتین با پوزخندی نگاهم میکرد. با لحن پرتمسخری گفت:
- ماشین گیرت نیومد؟ عیب نداره بپر بالا میرسونمت.
با لجبازی لـ*ـب زدم:
- لازم نکرده شما برو دنبال کارت.
- یعنی برم؟
- بله، برو.
- باشه، خداحافظ.
پایش را روی گاز گذاشت که فوری گفتم:
- نه صبر کن!
باز هم با همان پوزخند نگاهم کرد که گفتم:
- میام؛ ولی فقط بهخاطر اینکه امیرحسین خونه منتظرمه؛ نمیخوام دیر برسم.
روی امیرحسین تاکید داشتم. نمیدانستم چرا با شنیدن اسمش حرصی میشد. بیخیال سوار شدم و اصلا برایم مهم نبود که اخمهایش به شدت درهم رفت. نیم ساعتی در راه بودیم که رسیدیم. حتما آدرس خانه را از علیرضا گرفته بود؛ از این مرد هیچ چیز بعید نبود. پیاده شدم و بدون اینکه تشکر کنم در را محکم به هم کوبیدم. امیدوار بودم زودتر برود و اینطور هم شد. بدون آنکه منتظر شود من داخل خانه بروم گاز را گرفت و رفت.
با کلید در را باز کردم. برق خانهی امیر خاموش بود. وارد خانه شدم. بوی آش و پیاز داغ خانه را پر کرده بود. به سمت آشپزخانه رفتم و به مادر که داشت سبزی را داخل آش میریخت گفتم:
- سلام.
با لبخند به سمتم برگشت:
- سلام عزیزم، خسته نباشی.
-ممنون چه بوهای خوبی میاد.
- برات آش درست کردم تقویت بشی. دانشگاه خوب بود؟
ـ آره خوب بود. اهورا نیومده؟
- چرا با امیرحسینم تو اتاقه؛ دارن کارهای شرکت رو بررسی میکنن.
- بابا چی؟
- نه اون هنوز نیومده.
- اوکی.
از آشپزخانه بیرون رفتم و ابتدا تصمیم گرفتم به اتاقم بروم و لباسهایم را عوض کنم. دوش آب گرمی گرفتم و تونیک آبی آسمانی با ساپورت سورمهای و یک روسری همرنگش پوشیدم. هنوز در اتاق بودند. در این مدت که داشتم لباسهایم را عوض میکردم متوجه شدم امیر ۵-۶ باری به موبایلم زنگ زد و من با لبخند رد تماس میدادم. پشت در ایستادم و بدون اینکه در بزنم داخل شدم.
هر دو با دیدنم بلند شدند. امیر با اخم گفت:
- چرا گوشیت رو جواب نمیدادی؟
با لبخند لب زدم:
- اولا سلام؛ دوما فاصلهمون یک اتاق بود، احتیاجی به تلفن نداشت.
اهورا هم با لبخند گفت:
- ولش کن خواهری! بهش گفتم زنگ نزن خودش میاد اصلا گوش نداد.
کنارش روی تخت نشستم و امیر با اخم روی صندلی روبهرو نشست. اهورا ادامه داد:
- خوش گذشت؟
- جاتون خالی.
امیر با همان اخم گفت:
- همهتون دختر بودین که انشاالله؟
با بدجنسی گفتم:
- نه! ۲-۳ تا پسر هم همراهمون بودن.
چشمهای امیر گرد شد؛ اما من و اهورا زدیم زیر خنده. اهورا محکم بـ*ـغـلم کرد و گفت:
- من قربون آبجی بدجنسم بشم.
- از کجا فهمیدی بدجـنـسـی کردم؟
- از این چشمهای شیطون.
امیر بلند شد و گفت:
- من میرم بالا یکم استراحت کنم.
لب زدم:
- زحمت نکش، مامان آش درست کرده نمیذاره بری.
قبل از اینکه جوابی بدهد، موبایلش زنگ خورد و با اکراه جواب داد:
- الو؟
صدای جدیاش معلوم میکرد شماره ناشناس بود. ابروهایش را بالا کشید و صمیمیتر از قبل گفت:
- خوب هستی علیرضاجان؟
- بله همه خوبیم ممنون.
من و اهورا کنجکاو نگاهش میکردیم.
- خیلی عجله ندارم.
نگاهش روی من ثابت ماند.
- باشه، فردا چه ساعتی؟
- ۹ صبح اونجام.
- قربانت، خداحافظ.
و قطع کرد. قبل از من اهورا پرسید:
- علیرضا چی کارت داشت؟
بدون آنکه چشم از من بگیرد گفت:
- میخواست برم پیش داییش که آهنگسازه تست خوانندگی بدم.
باهیجان بلند شدم و گفتم:
- راست میگی؟ یعنی جدی جدی داری خواننده میشی؟
- هنوز که چیزی معلوم نیست؛ الانم که میرم فقط بهخاطر اصرار توئه.
بالا و پایین پریدم و گفتم:
- عاشقتم امیرحسین! عاشقتم، عاشقتم!
باز لحن اهورا جدی شد:
- خیلی خب دیگه! برو ببین آش درست نشده؟
- امیر فردا میری؟
با لبخند سر تکان داد و گفت:
- آره عزیزم فردا میرم.
- وای خیلی خوبه!
اهورا لـ*ـب زد:
- مگه با تو نبودم طهورا؟
چپ چپ نگاهش کردم. باز اخم کرده بود؛ جدیدا خیلی به را*بـ*ـطهی من و امیرحسین حساس شده بود. انگار همه با او مشکل پیدا کرده بودند. از اتاق که خارج شدم پدر هم آمد. باز هم سلام و احوالپرسی و سوال و جواب درمورد دانشگاه. دور میز که نشستیم رو به پدر گفتم:
- بابایی جدی نمیذاری تو شرکت کار کنم؟
پدر کمی کشک روی آشش ریخت و جواب داد:
- والّا چی بگم؟ تو بیتجربهای، شیطونم که هستی؛ امیدی بهت نیست.
معترض گفتم:
- بابا!
همه خندیدند و پدر ادامه داد:
- اما خب بد نیست کنار امیرحسین و اهورا باشی یکم تجربه کسب کنی و یاد بگیری؛ برای درستم بهتره.
با ذوق گفتم:
- عاشقتم بابا!
اهورا لـ*ـب زد:
- بابا چرا این رو میگین؟ این از فردا ما رو کچل میکنه! اصلا چرا نمیبرینش شرکت خودتون؟
لحنش دستوری بود؛ اخمهایم را در هم کشیدم و کیفم را برداشتم. از روی تخت بلند شدم و گفتم:
- بسه هر چی چرت شنیدم؛ من رو ببر خونه.
با لحن جدی لب زد:
- بشین سر جات و غذات رو بخور.
- من رو نمیبری؟
- نه.
- باشه خودم میرم؛ خدانگهدار جناب فرزام!
با قدمهای سریع از کنار تخت گذشتم؛ حس کردم پشت سرم میآید. بیتوجه به او از رستوران بیرون زدم و کنار جاده ایستادم. هیچ ماشینی نگه نمیداشت؛ اگر هم میایستاد یک یا چند پسر جوان بودند که سوار شدن در ماشینشان به صلاح نبود. ده دقیقه همانجا ایستادم تا ماشینی جلویم ترمز زد. پنجره را پایین کشید. آبتین با پوزخندی نگاهم میکرد. با لحن پرتمسخری گفت:
- ماشین گیرت نیومد؟ عیب نداره بپر بالا میرسونمت.
با لجبازی لـ*ـب زدم:
- لازم نکرده شما برو دنبال کارت.
- یعنی برم؟
- بله، برو.
- باشه، خداحافظ.
پایش را روی گاز گذاشت که فوری گفتم:
- نه صبر کن!
باز هم با همان پوزخند نگاهم کرد که گفتم:
- میام؛ ولی فقط بهخاطر اینکه امیرحسین خونه منتظرمه؛ نمیخوام دیر برسم.
روی امیرحسین تاکید داشتم. نمیدانستم چرا با شنیدن اسمش حرصی میشد. بیخیال سوار شدم و اصلا برایم مهم نبود که اخمهایش به شدت درهم رفت. نیم ساعتی در راه بودیم که رسیدیم. حتما آدرس خانه را از علیرضا گرفته بود؛ از این مرد هیچ چیز بعید نبود. پیاده شدم و بدون اینکه تشکر کنم در را محکم به هم کوبیدم. امیدوار بودم زودتر برود و اینطور هم شد. بدون آنکه منتظر شود من داخل خانه بروم گاز را گرفت و رفت.
با کلید در را باز کردم. برق خانهی امیر خاموش بود. وارد خانه شدم. بوی آش و پیاز داغ خانه را پر کرده بود. به سمت آشپزخانه رفتم و به مادر که داشت سبزی را داخل آش میریخت گفتم:
- سلام.
با لبخند به سمتم برگشت:
- سلام عزیزم، خسته نباشی.
-ممنون چه بوهای خوبی میاد.
- برات آش درست کردم تقویت بشی. دانشگاه خوب بود؟
ـ آره خوب بود. اهورا نیومده؟
- چرا با امیرحسینم تو اتاقه؛ دارن کارهای شرکت رو بررسی میکنن.
- بابا چی؟
- نه اون هنوز نیومده.
- اوکی.
از آشپزخانه بیرون رفتم و ابتدا تصمیم گرفتم به اتاقم بروم و لباسهایم را عوض کنم. دوش آب گرمی گرفتم و تونیک آبی آسمانی با ساپورت سورمهای و یک روسری همرنگش پوشیدم. هنوز در اتاق بودند. در این مدت که داشتم لباسهایم را عوض میکردم متوجه شدم امیر ۵-۶ باری به موبایلم زنگ زد و من با لبخند رد تماس میدادم. پشت در ایستادم و بدون اینکه در بزنم داخل شدم.
هر دو با دیدنم بلند شدند. امیر با اخم گفت:
- چرا گوشیت رو جواب نمیدادی؟
با لبخند لب زدم:
- اولا سلام؛ دوما فاصلهمون یک اتاق بود، احتیاجی به تلفن نداشت.
اهورا هم با لبخند گفت:
- ولش کن خواهری! بهش گفتم زنگ نزن خودش میاد اصلا گوش نداد.
کنارش روی تخت نشستم و امیر با اخم روی صندلی روبهرو نشست. اهورا ادامه داد:
- خوش گذشت؟
- جاتون خالی.
امیر با همان اخم گفت:
- همهتون دختر بودین که انشاالله؟
با بدجنسی گفتم:
- نه! ۲-۳ تا پسر هم همراهمون بودن.
چشمهای امیر گرد شد؛ اما من و اهورا زدیم زیر خنده. اهورا محکم بـ*ـغـلم کرد و گفت:
- من قربون آبجی بدجنسم بشم.
- از کجا فهمیدی بدجـنـسـی کردم؟
- از این چشمهای شیطون.
امیر بلند شد و گفت:
- من میرم بالا یکم استراحت کنم.
لب زدم:
- زحمت نکش، مامان آش درست کرده نمیذاره بری.
قبل از اینکه جوابی بدهد، موبایلش زنگ خورد و با اکراه جواب داد:
- الو؟
صدای جدیاش معلوم میکرد شماره ناشناس بود. ابروهایش را بالا کشید و صمیمیتر از قبل گفت:
- خوب هستی علیرضاجان؟
- بله همه خوبیم ممنون.
من و اهورا کنجکاو نگاهش میکردیم.
- خیلی عجله ندارم.
نگاهش روی من ثابت ماند.
- باشه، فردا چه ساعتی؟
- ۹ صبح اونجام.
- قربانت، خداحافظ.
و قطع کرد. قبل از من اهورا پرسید:
- علیرضا چی کارت داشت؟
بدون آنکه چشم از من بگیرد گفت:
- میخواست برم پیش داییش که آهنگسازه تست خوانندگی بدم.
باهیجان بلند شدم و گفتم:
- راست میگی؟ یعنی جدی جدی داری خواننده میشی؟
- هنوز که چیزی معلوم نیست؛ الانم که میرم فقط بهخاطر اصرار توئه.
بالا و پایین پریدم و گفتم:
- عاشقتم امیرحسین! عاشقتم، عاشقتم!
باز لحن اهورا جدی شد:
- خیلی خب دیگه! برو ببین آش درست نشده؟
- امیر فردا میری؟
با لبخند سر تکان داد و گفت:
- آره عزیزم فردا میرم.
- وای خیلی خوبه!
اهورا لـ*ـب زد:
- مگه با تو نبودم طهورا؟
چپ چپ نگاهش کردم. باز اخم کرده بود؛ جدیدا خیلی به را*بـ*ـطهی من و امیرحسین حساس شده بود. انگار همه با او مشکل پیدا کرده بودند. از اتاق که خارج شدم پدر هم آمد. باز هم سلام و احوالپرسی و سوال و جواب درمورد دانشگاه. دور میز که نشستیم رو به پدر گفتم:
- بابایی جدی نمیذاری تو شرکت کار کنم؟
پدر کمی کشک روی آشش ریخت و جواب داد:
- والّا چی بگم؟ تو بیتجربهای، شیطونم که هستی؛ امیدی بهت نیست.
معترض گفتم:
- بابا!
همه خندیدند و پدر ادامه داد:
- اما خب بد نیست کنار امیرحسین و اهورا باشی یکم تجربه کسب کنی و یاد بگیری؛ برای درستم بهتره.
با ذوق گفتم:
- عاشقتم بابا!
اهورا لـ*ـب زد:
- بابا چرا این رو میگین؟ این از فردا ما رو کچل میکنه! اصلا چرا نمیبرینش شرکت خودتون؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: