- عضویت
- 2017/03/01
- ارسالی ها
- 531
- امتیاز واکنش
- 22,371
- امتیاز
- 671
انگار حال خرابم را درک کرد که پسم نزد و گذاشت در آ*غـ*ـوشـش بمانم. نمیدانستم این چه حسی است؛ اما در آ*غـ*ـوشـش آرام شدم. با اینکه حس میکردم روی ابرهایم اما وحشتی نداشتم. د*سـتــانش را نرم دو*رم پیـچیـد. شاید اولین بار بود به میل در آغوشم میگرفت؛ چون حس میکردم مثل دفعههای قبل معذب نیست. انگار او هم از این نزدیکی ناراضی نبود. سرم را روی سـ*ـیـنـهاش گذاشتم و چشمهایم را محکم بستم. زمزمههایش آرامم کرد:
- آروم باش خانم گل! ببین جات امنه، پایین هم هیچ خبری نیست.
حرکت ناگهانی که کابین خورد جیغم را درآورد. کمی فشار دست امیر بیشتر شد، در همان حال زمزمه کرد:
- آروم باش عزیزدلم. بمیرم من نلرزه قلب کوچیکت؛ از هیچی نترس قشنگم.
صدای معترض روژان آمد:
- بسه امیر لوسش کردی؛ چیزی نیست که.
میدانستم صدای زمزمههای امیر آنقدر آرام است که آنها نشنوند. رو به روژان گفت:
- لوسش نکردم یک؛ دوما حالش خوب نیست، دارم آرومش میکنم.
- خب اگه حالش خوب نبود چرا اومد؟
صدای توبیخگر اهورا بلند شد:
- بسه روژی؛ طهورا از بچگی فوبیای ارتفاع داشت.
روژان ساکت شد. انگار اهورا هم از همصحبتی روژان با امیرحسین راضی نبود. دیگر نمیلرزیدم. جرئت بلند کردن سرم را نداشتم. میدانستم خیلی از زمین ارتفاع داریم. کمی سرم را فاصله دادم و در چهرهاش نگاه کردم. اخم غلیظی ابروهای مشکی و خوش فرمش را به هم پیوند داده بود. میدانستم از وجود من در آ*غـ*ـوشـش ناراحت است. صدای اهورا آمد:
- رسیدیم، پیاده بشین.
با این حرف امیرحسین بـا*زوهـایم را گرفت و از خودش دور کرد. تا الان هم به خاطر ترسم تحمل کرده بود. کمی سرگیجه داشتم. از کابین پایین پریدم. به هیچ عنوان قصد نداشتم عکسی را که در ابتدای حرکت از ما گرفتند تحویل بگیرم. کابین مادر و پدر و آبتین و دیگران هم رسید. هنوز هم بر لـبـانش آن پوزخند لعنتی خودنمایی میکرد. انگار مطمئن بود من از ارتفاع میترسم. مسیر مقابلمان کوه بود و باید از آن بالا میرفتیم. بعضی قسمتها پله میخورد؛ اما در کل مسیر سختی پیش رو بود.
پدر و مادر، اهورا و روژان، آتی و علیرضا جفت جفت راه میرفتند؛ اما من، امیر و آبتین تنها بودیم.
آبتین جلوتر از همه راه میرفت و به آتیه هم کاملا بی توجه بود. امیرحسین هم کمی جلوتر از من با اخم ریزی حرکت میکرد. به سمتش رفتم و صدایش زدم:
- امیرحسین؟
نگاهم کرد. سرم را پایین انداختم و به مسیر روبهرو چشم دوختم. چهقدر دلم گرفت که نگفت جانم. قابل انکار نبود که من به محبتهای امیرحسین احتیاج داشتم. آرام گفتم:
- معذرت میخوام.
باز هم سکوت کرد. به اجبار سر بلند کردم. هنوز هم نگاهم میکرد. لب زد:
- برای چی؟
- برای، برای اینکه... میدونی...
پرید در حرفم:
- خودت خوب میدونی من آدم مقیدیام، در عین حال تو رو خیلی دوست دارم. حالا تو هر تعبیری میخوای از علاقهم بکن. از وقتی وارد خانواده شما شدم متوجه شدم نسبت به من آزادترین؛ با این حال تمام سعیام رو کردم تا تو با عقاید من زندگی کنی. نمیگم این آزادی که دارین مشکلی داره؛ نه به هیچوجه! فقط میگم با من فرق داره؛ منم یه مَردم مثل همه مردها. اگه تا الان حتی نخواستم دستت رو لمس کنم به این دلیل بود که نمیخواستم از وجودت لـ*ـذ*ت ببرم. نمیخوام در آینده شرمنده همسرم باشم. خدا توی قرآن هم دست زدن به نامحرم رو حرام کرده مگر در مواقع ضروری؛ مثلا در صورتی که جون یکی در خطره. امیدوارم از حرفم ناراحت نشی عزیزم. من نمیتونم مثل اهورا راحت باشم، مگر اینکه اون دختر مال من باشه.
از حرفهایش ناراحت که نشدم هیچ، کلی هم لـ*ـذ*ت بردم. او با پسرهای اطرافم فرق میکرد. چشم و گوش بسته نبود؛ در عینِ امروزی بودن با عقایدی که فوقالعاده عاشقشان بودم اجازه نزدیکی هیچ دختری را به خودش نمیداد. با لحن مظلومی گفتم:
- ببخشید امیرحسین، ترسیده بودم.
نفسش را با حرص بیرون داد و گفت:
- لـحـنت رو اونجوری مظلوم نکن.
با ذوق گفتم:
- یعنی بخشیدی؟
خندید و جواب داد:
- اصلا ناراحت نبودم که ببخشم.
- پس چرا اخم کرده بودی.
- مطمئن باش به خاطر ناراحت بودن از تو نیست.
- پس چی بود؟
ایستاد و در چشمهایم نگاه کرد.
- چون آرزو میکردم هیچوقت به آخر نرسیم از خودم ناراحت بودم.
و با قدمهای سریع از کنارم گذشت. قلبم آنقدر سریع میزد که احساس میکردم همه صدایش را میشنوند. صدای پدر آمد:
- طهورا بابا خسته شدی؟
گیج نگاهش کردم. حرف امیرحسین در ذهنم اکو میداد. چرا اینقدر بیجنبه شده بودم؟!
دست پدر دور بـا*زویـم حـلـقـه شد و دنبال خودش کشید. میگویم کشید؛ چون این توان در پاهایم نبود تا راه بروم. خیلی نگذشت که صدای آبتین بلند شد:
- بهتره همین جا بشینیم.
و به سطح صافی اشاره کرد. به کمک آتیه زیرانداز را پهن کردیم. بالای سرمان یک طناب نسبتا ضخیم وصل بود. هر از چند گاهی کسی با طناب به پایین سر میخورد. به سکوی مخصوصش نگاه کردم؛ رویش نوشته بود: «زیپ لاین»
و بعد هم چشمهای شیطان آبتین بود که وحشت به جانم انداخت. با وحشت چشمهایم را بستم. سوار زیپلاین شدن دل و جرئت میخواست که من نداشتم. آبتین که انگار عکسالعمل مرا دیده بود گفت:
- نظرتون چیه سوار زیپ لاین بشیم؟
آتیه و روژان با خوشحالی موافقت کردند.
علیرضا به شانه آبتین زد و گفت:
- عالیه داداش؛ لطف کن برو بلیط بگیر.
مادر لب زد:
- بذارین ناهار بخوریم بعد برین.
اهورا گفت:
- نه مامان بعد ناهار سنگین میشیم.
پدر خندید و گفت:
- بچهها مطمئنین میخواین سوار بشین؟
آبتین جواب داد:
- هر کس میترسه میتونه نیاد.
نگاه مستقیمش روی من بود. اخمی کردم و رویم را برگرداندم. بلند شد و گفت:
- چند تا بلیط بگیرم؟
امیرحسین جواب داد:
- پنج تا.
من و خودش را حساب نکرد؛ فوری گفتم:
- شش تا.
نگاههای متعجب رویم چرخید. امیرحسین ناباور صدایم زد:
- طهورا؟
نگاهی به آبتین کردم و گفتم:
- منم میخوام سوار بشم.
سری تکان داد و گفت:
- آفرین دختر شجاع.
و رفت تا بلیط بگیرد؛ نیمه راه برگشت و پرسید:
- امیرحسین خان برای شما هم بگیرم؟
با همان اخم غلیظی که به پیشانی داشت جدی و محکم جواب داد:
- نه.
- شما چی پدرجان؟
پدر دستش را روی سـیـنـهاش گذاشت و گفت:
- نه بابا این قلبم وسط راه میگیره.
آبتین آخرین نگاهش را به من انداخت و رفت. اهورا پرسید:
- مطمئنی میخوای سوار بشی؟
با ترس به امیر نگاه کردم و گفتم:
- نه.
امیرحسین غرید:
- چرا امروز اینقدر لجباز شدی؟
- چیکار کنم؟
- سوار نمیشی.
دستهایم را به بـ*ـغـل زدم و با تخسی گفتم:
- سوار میشم.
- طهورا لج نکن.
- میخوام به اون پسرهی ازخودراضی نشون بدم ترسو نیستم.
کنارم نشسته آرام لب زد:
- گور بابای پسره، ترسیدن از ارتفاع عیب نیست؛ هر کسی ممکنه بترسه.
- تصمیمم عوض نمیشه امیرحسین.
بلند شد و غرید:
- خیلی لجبازی.
و کفشهایش را پوشید و از ما دور شد. همزمان آبتین برگشت. بلند شدیم و به سمت جایگاه رفتیم. مادر و پدر جای وسایلها ماندند. با نگرانی اطراف را نگاه میکردم تا امیرحسین را بیابم. به وجودش در کنارم نیاز داشتم. از پلهها بالا رفتیم. اهورا کنارم آمد و گفت:
- خوبی طهورا؟
با نگرانی به او نگاه کردم. نمیدانم در نگاهم چه خواند که عصبی دستی به موهایش کشید و گفت:
- برو پایین لج نکن طهورا.
- اگه برم فکر میکنن ترسواَم.
- به درک!
- میمونم.
- خودت خواستی.
- آروم باش خانم گل! ببین جات امنه، پایین هم هیچ خبری نیست.
حرکت ناگهانی که کابین خورد جیغم را درآورد. کمی فشار دست امیر بیشتر شد، در همان حال زمزمه کرد:
- آروم باش عزیزدلم. بمیرم من نلرزه قلب کوچیکت؛ از هیچی نترس قشنگم.
صدای معترض روژان آمد:
- بسه امیر لوسش کردی؛ چیزی نیست که.
میدانستم صدای زمزمههای امیر آنقدر آرام است که آنها نشنوند. رو به روژان گفت:
- لوسش نکردم یک؛ دوما حالش خوب نیست، دارم آرومش میکنم.
- خب اگه حالش خوب نبود چرا اومد؟
صدای توبیخگر اهورا بلند شد:
- بسه روژی؛ طهورا از بچگی فوبیای ارتفاع داشت.
روژان ساکت شد. انگار اهورا هم از همصحبتی روژان با امیرحسین راضی نبود. دیگر نمیلرزیدم. جرئت بلند کردن سرم را نداشتم. میدانستم خیلی از زمین ارتفاع داریم. کمی سرم را فاصله دادم و در چهرهاش نگاه کردم. اخم غلیظی ابروهای مشکی و خوش فرمش را به هم پیوند داده بود. میدانستم از وجود من در آ*غـ*ـوشـش ناراحت است. صدای اهورا آمد:
- رسیدیم، پیاده بشین.
با این حرف امیرحسین بـا*زوهـایم را گرفت و از خودش دور کرد. تا الان هم به خاطر ترسم تحمل کرده بود. کمی سرگیجه داشتم. از کابین پایین پریدم. به هیچ عنوان قصد نداشتم عکسی را که در ابتدای حرکت از ما گرفتند تحویل بگیرم. کابین مادر و پدر و آبتین و دیگران هم رسید. هنوز هم بر لـبـانش آن پوزخند لعنتی خودنمایی میکرد. انگار مطمئن بود من از ارتفاع میترسم. مسیر مقابلمان کوه بود و باید از آن بالا میرفتیم. بعضی قسمتها پله میخورد؛ اما در کل مسیر سختی پیش رو بود.
پدر و مادر، اهورا و روژان، آتی و علیرضا جفت جفت راه میرفتند؛ اما من، امیر و آبتین تنها بودیم.
آبتین جلوتر از همه راه میرفت و به آتیه هم کاملا بی توجه بود. امیرحسین هم کمی جلوتر از من با اخم ریزی حرکت میکرد. به سمتش رفتم و صدایش زدم:
- امیرحسین؟
نگاهم کرد. سرم را پایین انداختم و به مسیر روبهرو چشم دوختم. چهقدر دلم گرفت که نگفت جانم. قابل انکار نبود که من به محبتهای امیرحسین احتیاج داشتم. آرام گفتم:
- معذرت میخوام.
باز هم سکوت کرد. به اجبار سر بلند کردم. هنوز هم نگاهم میکرد. لب زد:
- برای چی؟
- برای، برای اینکه... میدونی...
پرید در حرفم:
- خودت خوب میدونی من آدم مقیدیام، در عین حال تو رو خیلی دوست دارم. حالا تو هر تعبیری میخوای از علاقهم بکن. از وقتی وارد خانواده شما شدم متوجه شدم نسبت به من آزادترین؛ با این حال تمام سعیام رو کردم تا تو با عقاید من زندگی کنی. نمیگم این آزادی که دارین مشکلی داره؛ نه به هیچوجه! فقط میگم با من فرق داره؛ منم یه مَردم مثل همه مردها. اگه تا الان حتی نخواستم دستت رو لمس کنم به این دلیل بود که نمیخواستم از وجودت لـ*ـذ*ت ببرم. نمیخوام در آینده شرمنده همسرم باشم. خدا توی قرآن هم دست زدن به نامحرم رو حرام کرده مگر در مواقع ضروری؛ مثلا در صورتی که جون یکی در خطره. امیدوارم از حرفم ناراحت نشی عزیزم. من نمیتونم مثل اهورا راحت باشم، مگر اینکه اون دختر مال من باشه.
از حرفهایش ناراحت که نشدم هیچ، کلی هم لـ*ـذ*ت بردم. او با پسرهای اطرافم فرق میکرد. چشم و گوش بسته نبود؛ در عینِ امروزی بودن با عقایدی که فوقالعاده عاشقشان بودم اجازه نزدیکی هیچ دختری را به خودش نمیداد. با لحن مظلومی گفتم:
- ببخشید امیرحسین، ترسیده بودم.
نفسش را با حرص بیرون داد و گفت:
- لـحـنت رو اونجوری مظلوم نکن.
با ذوق گفتم:
- یعنی بخشیدی؟
خندید و جواب داد:
- اصلا ناراحت نبودم که ببخشم.
- پس چرا اخم کرده بودی.
- مطمئن باش به خاطر ناراحت بودن از تو نیست.
- پس چی بود؟
ایستاد و در چشمهایم نگاه کرد.
- چون آرزو میکردم هیچوقت به آخر نرسیم از خودم ناراحت بودم.
و با قدمهای سریع از کنارم گذشت. قلبم آنقدر سریع میزد که احساس میکردم همه صدایش را میشنوند. صدای پدر آمد:
- طهورا بابا خسته شدی؟
گیج نگاهش کردم. حرف امیرحسین در ذهنم اکو میداد. چرا اینقدر بیجنبه شده بودم؟!
دست پدر دور بـا*زویـم حـلـقـه شد و دنبال خودش کشید. میگویم کشید؛ چون این توان در پاهایم نبود تا راه بروم. خیلی نگذشت که صدای آبتین بلند شد:
- بهتره همین جا بشینیم.
و به سطح صافی اشاره کرد. به کمک آتیه زیرانداز را پهن کردیم. بالای سرمان یک طناب نسبتا ضخیم وصل بود. هر از چند گاهی کسی با طناب به پایین سر میخورد. به سکوی مخصوصش نگاه کردم؛ رویش نوشته بود: «زیپ لاین»
و بعد هم چشمهای شیطان آبتین بود که وحشت به جانم انداخت. با وحشت چشمهایم را بستم. سوار زیپلاین شدن دل و جرئت میخواست که من نداشتم. آبتین که انگار عکسالعمل مرا دیده بود گفت:
- نظرتون چیه سوار زیپ لاین بشیم؟
آتیه و روژان با خوشحالی موافقت کردند.
علیرضا به شانه آبتین زد و گفت:
- عالیه داداش؛ لطف کن برو بلیط بگیر.
مادر لب زد:
- بذارین ناهار بخوریم بعد برین.
اهورا گفت:
- نه مامان بعد ناهار سنگین میشیم.
پدر خندید و گفت:
- بچهها مطمئنین میخواین سوار بشین؟
آبتین جواب داد:
- هر کس میترسه میتونه نیاد.
نگاه مستقیمش روی من بود. اخمی کردم و رویم را برگرداندم. بلند شد و گفت:
- چند تا بلیط بگیرم؟
امیرحسین جواب داد:
- پنج تا.
من و خودش را حساب نکرد؛ فوری گفتم:
- شش تا.
نگاههای متعجب رویم چرخید. امیرحسین ناباور صدایم زد:
- طهورا؟
نگاهی به آبتین کردم و گفتم:
- منم میخوام سوار بشم.
سری تکان داد و گفت:
- آفرین دختر شجاع.
و رفت تا بلیط بگیرد؛ نیمه راه برگشت و پرسید:
- امیرحسین خان برای شما هم بگیرم؟
با همان اخم غلیظی که به پیشانی داشت جدی و محکم جواب داد:
- نه.
- شما چی پدرجان؟
پدر دستش را روی سـیـنـهاش گذاشت و گفت:
- نه بابا این قلبم وسط راه میگیره.
آبتین آخرین نگاهش را به من انداخت و رفت. اهورا پرسید:
- مطمئنی میخوای سوار بشی؟
با ترس به امیر نگاه کردم و گفتم:
- نه.
امیرحسین غرید:
- چرا امروز اینقدر لجباز شدی؟
- چیکار کنم؟
- سوار نمیشی.
دستهایم را به بـ*ـغـل زدم و با تخسی گفتم:
- سوار میشم.
- طهورا لج نکن.
- میخوام به اون پسرهی ازخودراضی نشون بدم ترسو نیستم.
کنارم نشسته آرام لب زد:
- گور بابای پسره، ترسیدن از ارتفاع عیب نیست؛ هر کسی ممکنه بترسه.
- تصمیمم عوض نمیشه امیرحسین.
بلند شد و غرید:
- خیلی لجبازی.
و کفشهایش را پوشید و از ما دور شد. همزمان آبتین برگشت. بلند شدیم و به سمت جایگاه رفتیم. مادر و پدر جای وسایلها ماندند. با نگرانی اطراف را نگاه میکردم تا امیرحسین را بیابم. به وجودش در کنارم نیاز داشتم. از پلهها بالا رفتیم. اهورا کنارم آمد و گفت:
- خوبی طهورا؟
با نگرانی به او نگاه کردم. نمیدانم در نگاهم چه خواند که عصبی دستی به موهایش کشید و گفت:
- برو پایین لج نکن طهورا.
- اگه برم فکر میکنن ترسواَم.
- به درک!
- میمونم.
- خودت خواستی.
آخرین ویرایش توسط مدیر: