کامل شده رمان دنیای بعد از تو | مهسا ولی زاده کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Mahsaye

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/03/01
ارسالی ها
531
امتیاز واکنش
22,371
امتیاز
671
انگار حال خرابم را درک کرد که پسم نزد و گذاشت در آ*غـ*ـوشـش بمانم. نمی‌دانستم این چه حسی‌ است؛ اما در آ*غـ*ـوشـش آرام شدم. با اینکه حس می‌کردم روی ابرهایم اما وحشتی نداشتم. د*سـتــانش را نرم دو*رم پیـچیـد. شاید اولین بار بود به میل در آغوشم می‌گرفت؛ چون حس می‌کردم مثل دفعه‌های قبل معذب نیست. انگار او هم از این نزدیکی ناراضی نبود. سرم را روی سـ*ـیـنـه‌اش گذاشتم و چشم‌هایم را محکم بستم. زمزمه‌هایش آرامم کرد:
- آروم باش خانم گل! ببین جات امنه، پایین هم هیچ خبری نیست.

حرکت ناگهانی که کابین خورد جیغم را درآورد. کمی فشار دست امیر بیشتر شد، در همان حال زمزمه کرد:
- آروم باش عزیزدلم. بمیرم من نلرزه قلب کوچیکت؛ از هیچی نترس قشنگم.
صدای معترض روژان آمد:
- بسه امیر لوسش کردی؛ چیزی نیست که.
می‌دانستم صدای زمزمه‌های امیر آن‌قدر آرام است که آنها نشنوند. رو به روژان گفت:
- لوسش نکردم یک؛ دوما حالش خوب نیست، دارم آرومش می‌کنم.
- خب اگه حالش خوب نبود چرا اومد؟
صدای توبیخ‌گر اهورا بلند شد:
- بسه روژی؛ طهورا از بچگی فوبیای ارتفاع داشت.
روژان ساکت شد. انگار اهورا هم از هم‌صحبتی روژان با امیرحسین راضی نبود. دیگر نمی‌لرزیدم. جرئت بلند کردن سرم را نداشتم. می‌دانستم خیلی از زمین ارتفاع داریم. کمی سرم را فاصله دادم و در چهره‌اش نگاه کردم. اخم غلیظی ابروهای مشکی و خوش فرمش را به هم پیوند داده بود. می‌دانستم از وجود من در آ*غـ*ـوشـش ناراحت است. صدای اهورا آمد:
- رسیدیم، پیاده بشین.
با این حرف امیرحسین بـا*زوهـایم را گرفت و از خودش دور کرد. تا الان هم به خاطر ترسم تحمل کرده بود. کمی سرگیجه داشتم. از کابین پایین پریدم. به هیچ عنوان قصد نداشتم عکسی را که در ابتدای حرکت از ما گرفتند تحویل بگیرم. کابین مادر و پدر و آبتین و دیگران هم رسید. هنوز هم بر لـبـانش آن پوزخند لعنتی خودنمایی می‌کرد. انگار مطمئن بود من از ارتفاع می‌ترسم. مسیر مقابلمان کوه بود و باید از آن بالا می‌رفتیم. بعضی قسمت‌ها پله می‌خورد؛ اما در کل مسیر سختی پیش رو بود.
پدر و مادر، اهورا و روژان، آتی و علیرضا جفت جفت راه می‌رفتند؛ اما من، امیر و آبتین تنها بودیم.
آبتین جلوتر از همه راه می‌رفت و به آتیه هم کاملا بی توجه بود. امیرحسین هم کمی جلوتر از من با اخم ریزی حرکت می‌کرد. به سمتش رفتم و صدایش زدم:
- امیرحسین؟
نگاهم کرد. سرم را پایین انداختم و به مسیر روبه‌رو چشم دوختم. چه‌قدر دلم گرفت که نگفت جانم. قابل انکار نبود که من به محبت‌های امیرحسین احتیاج داشتم. آرام گفتم:
- معذرت می‌خوام.
باز هم سکوت کرد. به اجبار سر بلند کردم. هنوز هم نگاهم می‌کرد. لب زد:
- برای چی؟
- برای، برای اینکه... می‌دونی...
پرید در حرفم:
- خودت خوب می‌دونی من آدم مقیدی‌ام، در عین حال تو رو خیلی دوست دارم. حالا تو هر تعبیری می‌خوای از علاقه‌م بکن. از وقتی وارد خانواده شما شدم متوجه شدم نسبت به من آزادترین؛ با این حال تمام سعی‌ام رو کردم تا تو با عقاید من زندگی کنی. نمیگم این آزادی که دارین مشکلی داره؛ نه به هیچ‌وجه! فقط میگم با من فرق داره؛ منم یه مَردم مثل همه مردها. اگه تا الان حتی نخواستم دستت رو لمس کنم به این دلیل بود که نمی‌خواستم از وجودت لـ*ـذ*ت ببرم. نمی‌خوام در آینده شرمنده همسرم باشم. خدا توی قرآن هم دست زدن به نامحرم رو حرام کرده مگر در مواقع ضروری؛ مثلا در صورتی که جون یکی در خطره. امیدوارم از حرفم ناراحت نشی عزیزم. من نمی‌تونم مثل اهورا راحت باشم، مگر اینکه اون دختر مال من باشه.
از حرف‌هایش ناراحت که نشدم هیچ، کلی هم لـ*ـذ*ت بردم. او با پسرهای اطرافم فرق می‌کرد. چشم و گوش بسته نبود؛ در عینِ امروزی بودن با عقایدی که فوق‌العاده عاشقشان بودم اجازه نزدیکی هیچ دختری را به خودش نمی‌داد. با لحن مظلومی گفتم:
- ببخشید امیرحسین، ترسیده بودم.
نفسش را با حرص بیرون داد و گفت:
- لـحـنت رو اون‌جوری مظلوم نکن.
با ذوق گفتم:
- یعنی بخشیدی؟
خندید و جواب داد:
- اصلا ناراحت نبودم که ببخشم.
- پس چرا اخم کرده بودی.
- مطمئن باش به خاطر ناراحت بودن از تو نیست.
- پس چی بود؟
ایستاد و در چشم‌هایم نگاه کرد.
- چون آرزو می‌کردم هیچ‌وقت به آخر نرسیم از خودم ناراحت بودم.
و با قدم‌های سریع از کنارم گذشت. قلبم آن‌قدر سریع می‌زد که احساس می‌کردم همه صدایش را می‌شنوند. صدای پدر آمد:
- طهورا بابا خسته شدی؟
گیج نگاهش کردم. حرف امیرحسین در ذهنم اکو می‌داد. چرا این‌قدر بی‌جنبه شده بودم؟!
دست پدر دور بـا*زویـم حـلـقـه شد و دنبال خودش کشید. می‌گویم کشید؛ چون این توان در پاهایم نبود تا راه بروم. خیلی نگذشت که صدای آبتین بلند شد:
- بهتره همین جا بشینیم.
و به سطح صافی اشاره کرد. به کمک آتیه زیرانداز را پهن کردیم. بالای سرمان یک طناب نسبتا ضخیم وصل بود. هر از چند گاهی کسی با طناب به پایین سر می‌خورد. به سکوی مخصوصش نگاه کردم؛ رویش نوشته بود: «زیپ لاین»
و بعد هم چشم‌های شیطان آبتین بود که وحشت به جانم انداخت. با وحشت چشم‌هایم را بستم. سوار زیپ‌لاین شدن دل و جرئت می‌خواست که من نداشتم. آبتین که انگار عکس‌العمل مرا دیده بود گفت:
- نظرتون چیه سوار زیپ لاین بشیم؟
آتیه و روژان با خوشحالی موافقت کردند.
علی‌رضا به شانه آبتین زد و گفت:
- عالیه داداش؛ لطف کن برو بلیط بگیر.
مادر لب زد:
- بذارین ناهار بخوریم بعد برین.
اهورا گفت:
- نه مامان بعد ناهار سنگین میشیم.
پدر خندید و گفت:
- بچه‌ها مطمئنین می‌خواین سوار بشین؟
آبتین جواب داد:
- هر کس می‌ترسه می‌تونه نیاد.
نگاه مستقیمش روی من بود. اخمی کردم و رویم را برگرداندم. بلند شد و گفت:
- چند تا بلیط بگیرم؟
امیرحسین جواب داد:
- پنج تا.
من و خودش را حساب نکرد؛ فوری گفتم:
- شش تا.
نگاه‌های متعجب رویم چرخید. امیرحسین ناباور صدایم زد:
- طهورا؟
نگاهی به آبتین کردم و گفتم:
- منم می‌خوام سوار بشم.
سری تکان داد و گفت:
- آفرین دختر شجاع.
و رفت تا بلیط بگیرد؛ نیمه راه برگشت و پرسید:
- امیرحسین خان برای شما هم بگیرم؟
با همان اخم غلیظی که به پیشانی داشت جدی و محکم جواب داد:
- نه.
- شما چی پدرجان؟
پدر دستش را روی سـیـنـه‌اش گذاشت و گفت:
- نه بابا این قلبم وسط راه می‌گیره.
آبتین آخرین نگاهش را به من انداخت و رفت. اهورا پرسید:
- مطمئنی می‌خوای سوار بشی؟
با ترس به امیر نگاه کردم و گفتم:
- نه.
امیرحسین غرید:
- چرا امروز این‌قدر لجباز شدی؟
- چیکار کنم؟
- سوار نمیشی.
دست‌هایم را به بـ*ـغـل زدم و با تخسی گفتم:
- سوار میشم.
- طهورا لج نکن.
- می‌خوام به اون پسره‌ی ازخودراضی نشون بدم ترسو نیستم.
کنارم نشسته آرام لب زد:
- گور بابای پسره، ترسیدن از ارتفاع عیب نیست؛ هر کسی ممکنه بترسه.
- تصمیمم عوض نمیشه امیرحسین.
بلند شد و غرید:
- خیلی لجبازی.
و کفش‌هایش را پوشید و از ما دور شد. هم‌زمان آبتین برگشت. بلند شدیم و به سمت جایگاه رفتیم. مادر و پدر جای وسایل‌ها ماندند. با نگرانی اطراف را نگاه می‌کردم تا امیرحسین را بیابم. به وجودش در کنارم نیاز داشتم. از پله‌ها بالا رفتیم. اهورا کنارم آمد و گفت:
- خوبی طهورا؟
با نگرانی به او نگاه کردم. نمی‌دانم در نگاهم چه خواند که عصبی دستی به موهایش کشید و گفت:
- برو پایین لج نکن طهورا.
- اگه برم فکر می‌کنن ترسواَم.
- به درک!
- می‌مونم.
- خودت خواستی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Mahsaye

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/01
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    22,371
    امتیاز
    671
    از کنارم گذشت. دستانم از زور وحشت می‌لرزید. ابتدا روژان سوار شد سپس آتیه.‌ آبتین نگاهم کرد و گفت:
    - من میرم پایین منتظر خانوم شجاع باشم.
    با غیظ دندان‌هایم را به هم مالیدم؛ آبتین هم رفت. اهورا مرا به جلو هل داد و لب زد:
    - نوبت توئه.
    با صدایی که از زور ترس می‌لرزید گفتم:
    - م... من؟
    - آره.
    نمی‌خواستم جلوی علی‌رضا نقطه ضعفم را نشان دهم. پسر جوانی که آنجا بود گیرها را به لباس و دور کـمـرم وصل کرد. دیگر نه تنها دستانم، بلکه تمام وجودم می‌لرزید. آن پسر پرسید:
    - خوبی خانوم؟
    - خوبم.
    با این حرف فشاری به کـ*ـمـرم وارد کرد که پرت شدم. صدای جیغم آن‌قدر بلند بود که حنجره‌ام سوخت. باید قبل از برخورد به آن دیوار ترمز را می‌کشیدم اما آن‌قدر بی‌حال بودم که توان کشیدنش را نداشتم. تمام این اتفاقات در کمتر از ۳۰ ثانیه اتفاق افتاد؛ اما برای من سی سال گذشت. معلق بین زمین و هوا بودم و با سرعت به جلو حرکت می‌کردم. با برخورد با آن دیوار که جنسش آکاسیف بود احساس کردم وجودم متلاشی شد. بی‌حال روی زمین افتادم. صدای جیغ و داد روژان و آتیه بلند شد.
    گیره‌ها را از لباسم باز کردند. پلک‌هایم بسته بود؛ اما هنوز کامل از هوش نرفته بودم. احساس بی‌وزنی می‌کردم. یکی من را روی دست‌هایش بلند کرده بود و از باد تندی که به صورت می‌خورد متوجه شدم دارد می‌دود. سرم را در سـ*ـیـ*ـنـ*ـه‌اش فرو کردم. عطر تلخش بینیم را سوزاند اما مـ*ـستم می‌کرد. صدای جیغ دخترها دیگر نمی‌آمد. قدرت باز کردن پلک‌هایم را نداشتم تا ببینم ناجی‌ام کیست. تمام انرژی‌ام آن بالا صرف شده بود.
    حرکت ناگهانی‌اش باعث شد کمی لای پلک‌هایم را باز کنم. سوار تله‌کابین شده بودیم. نگاهم را از سـ*ـیـ*ـنـه‌اش گرفتم و بالا بردم. با دیدنش می‌خواستم بلند شوم اما تا کوچک‌ترین حرکتی کردم گره دستانش دو*رم تنگ‌تر شد. آن‌قدر بی‌حال بودم که فقط توانستم لـ*ـب بزنم:
    - آبتین؟
    - بله؟ خوبی؟ الان میریم بیمارستان.
    می‌خواستم مخالفت کنم؛ اما نتوانستم. با یادآوری اینکه الان توی تله‌کابین و روی هوا هستیم لرزِ بدی به تنم افتاد که از چشم آبتین پنهان نماند. آرام پرسید:
    - چی شد؟ خوبی؟ دختر خوب تو که می‌ترسیدی چرا سوار شدی؟
    تصمیم گرفتم جوابش را ندهم. حالم مساعد نبود تا با او بحث کنم. بلند شد؛ انگار رسیده بودیم. پایین پرید؛ چشم‌هایم را آرام باز کردم. مرا درون ماشین انداخت. کنارم نشست و ماشین را روشن کرد. با بی‌حالی پرسیدم:
    - کجا میریم؟
    - درمانگاه.
    - خوبم.
    - معلومه.
    - گفتم خوبم.
    نگاهم کرد و لب زد:
    - همون‌طوری که گفتی از ارتفاع نمی‌ترسی؟
    در چشم‌هایش زل زدم. چشم‌های خاکستری‌اش فوق‌العاده جدی، مغرور و در عین حال زیبا بود. چشم از من گرفت و راه افتاد.‌ بی‌حرف سرم را به صندلی تکیه دادم. خودم هم حس می‌کردم نیاز به سِرُم دارم. خیلی نرفته بودیم که حس دل آشوبه گرفتم. نالیدم:
    - نگه دار.
    متعجب پرسید:
    - چرا؟
    - حالم...
    نتوانستم ادامه بدهم. منظورم را فهمید و ماشین را کناری نگه داشت. در را باز کردم و کنار جوی روی زمین زانو زدم. هر چه خورده بودم بالا آوردم. حالم که کمی بهتر شد آبتین بطری‌ آبی به سمتم گرفت. بدون تشکر گرفتم و آبی به صورتم زدم و دوباره درون ماشین نشستم. مسیری را که می‌رفت نمی‌شناختم. آرام گفتم:
    - بهتره برگردیم، منم حالم بهتر شده.
    پوزخند زد و به راهش ادامه داد. معده‌ام کمی درد گرفته بود. هوا کمی به تاریکی می‌زد؛ اما هنوز ناهار هم نخورده بودیم. دستی روی معده‌ام کشیدم. متوجه شدم داریم از شهر خارج می شویم. با ترس نگاهش کردم و گفتم:
    - کجا میریم؟
    - جایی که یکم تنبیه بشی.
    چشم‌هایم گرد شد. فرصتی گیر آورده بود تا حرف‌هایم را تلافی کند. داد زدم:
    - برگرد!
    - نمی‌خوام.
    - نگه دار! با تواَم نگه دار!
    کناری ایستاد. در جاده خاکی بودیم؛ دور از شهر. به در اشاره کرد و گفت:
    - برو دیگه.
    - کجا؟
    - مگه نگفتی نگه دارم؛ برو دیگه.
    - دیوونه من توی بیابون کجا برم؟
    شانه بالا انداخت و لب زد:
    - خودت خواستی، تا یه ساعت دیگه هوا کاملا تاریک میشه و حیوون‌های وحشی میان سراغت. همین رو می‌خوای؟
    با وحشت گفتم:
    - دیوونه می‌خوای چه بلایی سرم بیاری؟
    - پیاده نمیشی؟
    - نه.
    ماشین را دوباره حرکت داد. نزدیک بود اشکم در آید. موبایل در کیفم در بام رامسر جا مانده بود. کمی که گذشت ماشین از حرکت ایستاد. متعجب لب زد:
    - چی شد؟
    - یعنی چی که چی شد؟
    بدون اینکه جواب مرا بدهد پیاده شد و جلوی ماشین ایستاد. لگدی به چرخ زد و گفت:
    - لعنتی پنچر کرد.
    با ترس پرسیدم:
    - یعنی چی؟
    با خشم برگشت سمتم و غرید:
    - هی نگو یعنی چی! میگم پنچره حالیته؟
    مثل خودش داد زدم:
    - وقتی میگم یعنی چی، یعنی بگو حالا چه غلطی بکنیم؟
    نگاه تیزی انداخت و گفت:
    - چرخ زاپاس ندارم.
    جیغ زدم:
    - چی؟
    - همچین! خلم کردی تو دختر.
    - بودی!
    خیز گرفت سمتم که باز جیغ زدم:
    - بیای سمت جیغ می‌زنم.
    خنده‌اش گرفت و گفت:
    - الان داری همین کار رو می‌کنی.
    برگشت سمت ماشین. پرسیدم:
    - گوشیت رو آوردی؟
    درآورد و نگاهی به صفحه‌اش انداخت و لب زد:
    - آنتن نداره.
    لبم را به دندان گرفتم و گفتم:
    - همین رو می‌خواستی آره؟
    - نه فقط می‌خواستم یکم تنبیهت کنم.
    - چه‌طور می‌خواستی تنبیهم کنی؟
    به ماشین تکیه داد و گفت:
    - می‌خواستم یکم بترسونمت.
    - حالا چی کار کنیم؟
    - هیچی دیگه شب رو این‌جا می‌مونیم و صبح زود راه می‌افتیم.
    چشم‌هایم گرد شد و گفتم:
    - شب این‌جا بمونیم؟ مادر و پدرم می‌میرن از نگرانی! اهورا و امیرحسین هم من رو می‌کشن.
    اخمی کرد و گفت:
    - شنیدم امیرحسین برادر واقعیت نیست.
    - آره نیست.
    - خیلی سنگ تو رو به سـیـنـه می‌زنه با اینکه باهات نسبتی نداره.
    کنارش به ماشین تکیه دادم و لـ*ـب زدم:
    - تو هم خیلی فوضولی می‌کنی با اینکه باهام نسبتی نداری.
    چرخید؛ روبه‌رویم ایستاد و دست‌هایش را دو طرفم گذاشت. با ترس نگاهش کردم که سرش را نزدیکم کرد و گفت:
    - دختری به تخسی و لجبازی تو توی عمرم ندیدم.
    پوزخندی زدم و گفتم:
    - من کلا با دخترایی که تو توی عمرت دیدی فرق می‌کنم.
    نفس‌های به صورتم می‌خورد.
    - می‌دونم.
    دست‌هایم را روی سـ*ـیـنـه‌اش گذاشتم و به عقب هلش دادم؛ اما حتی ذره‌ای تکان نخورد. از بوی ادکلن مـسـ*ـت کننده و نزدیکی زیادش حال عجیبی به من دست داد. ضربان قلبم بالا رفت و یخ کردم. آن‌قدر سردم بود که دندان‌هایم به‌هم می‌خورد؛ هر چند سوز سردی که می‌وزید بی‌تاثیر نبود. زمزمه کرد:
    - سردته؟
    - آره.
    مرا در آ*غـ*ـوش گرفت. نفسم بند آمد و به یک‌باره وجودم آتش گرفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahsaye

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/01
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    22,371
    امتیاز
    671
    بعد از مدتی پرسید:
    - گرم شدی؟
    خیره شدم در چشم‌هایش. چشم‌های مغرورش خـ*ـمـار شده بود. دیگر سوز سرد را حس نمی کردم. نمی‌دانستم این چه حسی است. قلبم بی‌محابا خودش را به سـ*ـیـنـه‌ام می‌کوبید. صورتش که به صورتم نزدیک شد به خودم آمدم. با باقی مانده انرژی‌ام به عقب هلش دادم و سیلی محکمی به صورتش زدم. دستش را روی صورتش گذاشت و متعجب نگاهم کرد. با صدایی که این‌بار از روی خشم می‌لرزید داد زدم:
    - خیلی عوضی هستی! فکر کردی یه دختر تنها وسط بیابون گیرآوردی هر غلطی بخوای می‌تونی بکنی؟ کور خوندی کثافت!
    اخم‌هایش را در هم کشید و گفت:
    - بفهم چی میگی.
    - می‌فهمم که میگم.
    نفسش را کلافه بیرون داد و پشت به من کرد. بغض داشتم؛ اما این‌جا جای گریه نبود. هوا تاریک شده بود؛ وگرنه از این ماشین کوفتی دور می‌شدم. نیم ساعتی کلافه قدم زد تا بالاخره کمی آرام شد. صدایش را شنیدم:
    - سوار شو.
    بی‌حرف رفتم و سوار شدم. در تاریکی بیابان وقت مخالفت نبود. با ورودم به ماشین باز همان سکوت مسخره. نمی‌دانم چه‌قدر گذشت که صدایش بلند شد:
    - ما امشب تنهاییم.
    - خب چی کار کنم؟
    نگاهم کرد؛ نگاهش کردم:
    - من خیلی کم پیش میاد این پیشنهاد رو به کسی بدم.
    گیج پرسیدم:
    - چه پیشنهادی؟
    نگاهش متعجب شد:
    - با من باش.
    - خب الان که با تواَم.
    زد به پیشانی‌اش و گفت:
    - کلا اجاره دادی.
    اخمی کردم و گفتم:
    - چرا می‌پیچونی؟ مثل آدم حرف بزن.
    داد زد:
    - میگم من و تو امشب تنهاییم، می‌تونیم تا صبح...
    ادامه نداد. چشم‌هایم گرد شد. از عصبانیت گُر گرفتم.‌ دیگر حتی اگر گرگ‌ها هم می‌خوردنم برایم مهم نبود. جوشش اشک را در چشم‌هایم حس کردم. صدایم لرزید:
    - خیلی عوضی هستی!
    از ماشین پیاده شدم. حتی نمی‌خواستم اشکم را ببیند. بیچاره آتیه که فکر می‌کند آبتین دوستش دارد. صدایش را شنیدم:
    - کجا میری دختر؟ خطرناکه این وقت شب.
    با شنیدن صدایش دویدم. برایم مهم نبود کجا.‌ در این بیابان جایی برای رفتن نبود. صدای قدم‌هایش را پشت سرم می‌شنیدم. تندتر رفتم. صدای زوزه گرگ‌ها بلند شد. اشکم این بار از ترس بود. تنها نور مهتاب بود که کمی فضا را روشن می‌کرد.‌ بـا*زویـم از پشت کشیده شد و بعد هم صدایش در گوشم پیچید:
    - کجا میری دیوونه؟ نکنه می‌خوای خوراک حیوون‌ها بشی؟
    با صدایی که از زور بغض می‌لرزید گفتم:
    - خوراک حیوون‌ها بشم بهتر از اینکه خوراک تو بشم.
    زل زد در چشم‌هایم. خدایا چه‌قدر چشم‌هایش نافذ بود. لب زد:
    - حتی اگر خودت هم قبول می‌کردی من بهت کاری نداشتم؛ فقط می‌خواستم امتحانت کنم. می‌خواستم ببینم واقعا اون‌جور که میگی با دخترهای اطرافم فرق داری یا نه.
    دیگر اشک نمی‌ریختم. با بهت زل زده بودم به او که لبخندی زد و با لحنی که برایم بی‌سابقه بود گفت:
    - ببخشید اگه ترسوندمت.
    و زد روی بینی‌ام و ادامه داد:
    - ساده و پاک‌تر از چیزی هستی که فکر می‌کردم. دختر خوب این وقت شب توی بیابون از ماشین می‌زنی بیرون خطرناکه.
    تعجب مرا که دید خندید. خدایا این مرد چه می‌گفت؟
    صدایش زدم:
    - آبتین؟
    فقط نگاهم کرد که ادامه دادم:
    - باهام کاری نداری؟
    دستم را گرفت و همان‌طور که دنبال خودش می‌کشید گفت:
    - کاریت ندارم دختر خوب؛ بیا تا گرگ‌ها دخلمون رو نیاوردن.
    به ماشین رسیدیم و فوری سوار شدیم. برق داخل ماشین را روشن کرد. هنوز از هیجان می‌لرزیدم. آرام گفت:
    - ببخشید ترسوندمت.
    سرم را پایین انداختم که صدایم کرد:
    - طهورا؟
    این بار به اجبار در چشم‌هایش نگاه کردم:
    - بله؟
    - من رو بخشیدی؟
    این همان مرد مغرور بود؟! به خدا که نبود. سرم را به علامت مثبت تکان دادم که ادامه داد:
    - امروز نباید لجبازی می‌کردی و سوار زیپ لاین می‌شدی.
    - لجبازی نکردم، دوست داشتم سوار بشم.
    خندید و گفت:
    - هنوزم تخسی.
    دستم را روی معده‌ام گذاشتم؛ گرسنه‌ام بود.‌ کمی به طرفم خم شد. داشبرد را باز کرد، کیکی بیرون آورد و به سمتم گرفت و لـ*ـب زد:
    - بیا بخور از صبح هیچی نخوردی.
    گرفتم و تشکر کردم. دوباره سر جایش نشست. هنوز گیج بودم و نمی‌دانستم چرا او باید با این حرف‌ها بفهمد من چگونه دختری هستم. مگر برایش مهم بود؟
    دلم نیامد کیک را تنها بخورم. نصفش کردم، به سمتش گرفتم و گفتم:
    - بیا.
    نگاهی به کیک انداخت و گفت:
    - نمی‌خورم.
    گذاشتم روی شـلوارش و لب زدم:
    - التماست نمی‌کنم.
    خنده‌اش گرفت. نمی‌دانستم چرا از صبح تا به حال این‌قدر تغییر کرده. کیک را که خوردم کمی معده‌ام آرام گرفت. سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و با لحن تهدیدآمیزی گفتم:
    - می‌خوام بخوابم. نزدیکم بشی از ماشین میندازمت بیرون گرگ‌ها بخورنت!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahsaye

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/01
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    22,371
    امتیاز
    671
    متعجب نگاهم کرد. چشم‌هایم را بستم و کم‌کم خواب چشم‌هایم را ربود.
    ***
    چشم که باز کردم هوا روشن شده بود. آبتین کنارم خواب بود. چهره‌اش در خواب خیلی جذاب می‌شد. آن‌قدر از خودش اطمینان داشت که دیشب همچین پیشنهادی به من داد. مطمئن بود هر دختر دیگری جای من باشد، او را با این جذابیت و ثروت حتما قبول می‌کند اما به قول امیرحسین آدم نباید کاری کند که بعد مدیون همسرش شود.
    از ماشین پیاده شدم و عمدا در را محکم به هم کوبیدم. هوا خنک بود. کش و قوسی به بدنم دادم که صدای در راننده آمد. نگاهی به آبتین که هنوز چشم‌هایش خـ*ـمار بود انداختم و گفتم:
    - بیدار شدی؟
    با لحن شوخی گفت:
    -آره این در خرابه، با احتیاط هم به‌هم بزنیش باز صدا میده.
    خنده‌ام گرفت؛ اما این آدم شوخ و مهربان را بیشتر از آن آدم و مغرور و بی‌احساس دوست داشتم. گـر*دنـش را ماساژ داد و گفت:
    - بهتره راه بیفتیم، تا جاده دو ساعتی راه هست.
    - باشه بریم؛ ولی ماشین چی؟
    - بعدا میام می‌برمش.
    - باشه.
    راه افتادیم. گرسنگی کمی اذیتم می‌کردم؛ اما سعی می‌کردم بدون این که نشان دهم به راهم ادامه بدهم. یک ساعتی راه رفتیم که دیگر خسته شدم. نمی‌دانم چگونه دیروز این همه راه را آمدیم. او که کمی جلوتر از من بود به سمتم برگشت و پرسید:
    - خسته شدی؟
    - آره یکم.
    دستانش را دورم حـ*ـلـقـه کرد که نگاهش کردم. آرام گفت:
    - بذار کمکت کنم.
    - نه خودم می‌تونم.
    - می‌دونم لجبازی؛ اما این‌بار بذار کمکت کنم.

    ضعفی که داشتم باعث شد رضایت دهم. در کنار هم راه می‌رفتیم. بوی ادکلنش باعث شد بپرسم:
    - مارک ادکلنت چیه؟
    متعجب گفت:
    - برای چی؟
    - هنوز از دیروز عطرش هست.
    خندید و جواب داد:
    - به درد تو نمی‌خوره، مردونه‌ست.
    - خب برای امیرحسین می‌خرم.
    اخم‌هایش در هم رفت و غرید:
    - لازم نکرده واسه اون چیزی بخری.
    - چرا؟
    نگاه تندی به من کرد و گفت:
    - چون من میگم.
    - تو کی هستی که میگی؟
    - آبتین فرزام، فرزند آرمان فرزام حالا فهمیدی؟
    - شناسنامه‌ت رو نخواستم؛ با من چه نسبتی داری که مجبورم به حرف‌هات گوش بدم؟
    - امیرحسین چکارته؟
    - نُه ساله که توی خانواده ما هست و من خیلی دوستش دارم.
    فشار دستش زیاد شد. آخ خفیفی گفتم که پرسید:
    - دوستش داری، آره؟
    سرتق گفتم:
    - آره.
    پوزخندی زد و دستش را از دورم برداشت. با تمام خستگی یک ساعت دیگر هم راه رفتم. دوباره شده بود سرد و مغرور. جواب سوال‌هایم را در یک کلمه خلاصه می‌کرد. دیگر نگاهم نمی‌کرد و به ناله‌هایم که از روی خستگی بود توجهی نداشت. به جاده آسفالت رسیدیم. لبخندی از روی خوشحالی زدم. دلم برای امیرحسین و اهورا تنگ شده بود. دلم می‌خواست زودتر به خانه برگردم. می‌دانستم قرار است به شدت توبیخ شوم؛ اما باز هم بی‌قراری می‌کردم. نمی‌دانم چه‌قدر گذشت که مینی‌بوسی جلویمان ترمز زد. آبتین در را باز کرد که راننده پرسید:
    - تو جاده چی‌کار می‌کردین؟
    آبتین بالا رفت و گفت:
    - ماشینم خراب شده، از دیشب من و خانمم تو جاده گیر کردیم.
    - سوار بشین.
    سوار شدم و روی صندلی نشستم. آبتین هم کنارم نشست؛ قلبم بی‌تابی می‌کرد. نگران این بودم که چه‌قدر پدر الان عصبانی است. نیم ساعتی که گذشت وارد شهر شدیم. تاکسی گرفتیم و آبتین آدرس ویلا را داد.
    بعد از طی مسافتی جلوی ویلا نگه داشت؛ پیاده شدن ما هم‌زمان شد با ماشینی که روبه‌روی ویلا ترمز زد. امیر و اهورا پیاده شدند. اهورا داد زد:
    - نیست، آب شده رفته زیر زمین.
    انگار هنوز ما را ندیده بودند.‌ چشم‌های امیرحسین سرخ بود. اهورا به سمت در رفت که وسط راه متوجه من شد.‌ با چشم‌های به خون نشسته نگاهم کرد. پشت سرم که آبتین را دید آتش گرفت. به سمت من حمله‌ور شد و قبل از آنکه به خودم بیایم یک سمت صورتم سوخت. جیغ خفه‌ای زدم. دستش بالا رفت تا ضربه بعدی را بزند که امیر دستش را روی هوا گرفت و به عقب هلش داد. دستم را روی صورتم گذاشتم و با بغض نگاهش کردم. آبتین به سمتش رفت و لب زد:
    - بذارین براتون توضیح بدم.
    این‌بار امیرحسین یـقـه‌اش را گرفت و داد زد:
    - کجا بـرده بودیش مرتیکه عوضی؟ به خدا دستت بهش خورده باشه می‌کشمت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahsaye

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/01
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    22,371
    امتیاز
    671
    اهورا دستش را در موهایش فرو کرد، کلافه به ماشین تکیه داد و به جلو خم شد. درگیری که بین امیر و آبتین به وجود آمد هق‌هقم را بلند کرد. از صدای دعوا، پدر و بقیه که مطمئنا در حیاط بودند بیرون آمدند؛ اهورا هم به سمتشان رفت و به کمک پدر آنها را از هم جدا کردند. علی‌رضا آبتین را گرفته بود و کنار گوشش حرف می‌زد.
    آتیه مرا در آ*غـ*ـوش گرفت. مادر همه را وارد خانه کرد. تا همین‌جا هم کم آبروریزی راه نیفتاده بود. گوشه حیاط در آ*غـ*ـوش آتیه ایستاده بودم و شاهد بحث و مجادله میان مردها بودم. علی‌رضا تنها کسی بود که در آن میان کمی از آبتین طرفداری می‌کرد. آبتین تمام ماجرا را با کمی سانسور تعریف کرد. برای چند دقیقه صدا‌ها خوابید. امیرحسین به طرفم آمد. چشم‌هایش هنوز سرخ بود. روبه‌رویم ایستاد و لـ*ـب زد:
    - خوبی؟
    سری به علامت مثبت تکان دادم. نگاهی به سرتاپایم انداخت و ادامه داد:
    - راست میگه؟
    صدایم کمی لرزش داشت:
    - به خدا راست میگه، ماشین پنچر شد به قرآن!
    صدای داد اهورا آمد:
    - شما تو اون بیابون چه غلطی می‌کردین؟ ها؟
    با شنیدن صدایش ردِ سیلی‌اش روی صورتم سوخت. به آبتین نگاه کردم و زدم زیر گریه. به‌خاطر او برای اولین بار دست اهورا رویم بلند شد. آتیه هم ریز ریز اشک می‌ریخت. پدر به سمتم آمد. از ترس دستم را روی صورتم گذاشتم. جسمم که نه؛ اما قلبم تحمل ضربه دیگری را نداشت. برعکس انتظارم پدر مرا در آ*غـ*ـوش کشید و زیر گوشم گفت:
    - خوبی دختر بابا؟
    - خو... خوبم.
    - خودت بگو چی شده عزیزم؛ هرچی بگی باور می‌کنم.
    قلبم به تپش افتاد. از این همه اعتمادش اشک‌هایم شدت گرفت. دستش را پشت کـ*ـمـرم کشید و گفت:
    - اگه بهت دست درازی کرده بگو پدرش رو در بیارم.
    در چشم‌هایش نگاه کردم و گفتم:
    - نه به خدا بابا!
    - قسم نخور عزیزم! هر چی بگی باور می‌کنم.
    - بابایی نمی‌دونم چرا بردم تو اون بیابون؛ اما اون‌جا ماشین پنچر شد. مجبور شدیم بمونیم چون هوا داشت تاریک می‌شد. بابایی به خدا تنها گناهم این بود که تو ماشین کنارش بودم.
    لبخندی زد و گفت:
    - باشه عزیزم، آروم باش.
    می‌دانست که ترسیده‌ام و می‌خواست آرامم کند. مرا به دست مادر سپرد. بی‌اعتراض همراهش وارد خانه شدم. مادر هی قربان صدقه‌ام می‌رفت. مرا روی مبل نشاند و گفت:
    - برم یه چیزی بیارم بخوری، ضعف کردی.
    به سمت آشپزخانه رفت. آتیه و روژان بی‌حرف مقابلم ایستاده بودند. آتیه هم تازه آرام شده بود. در باز شد و امیرحسین آمد داخل. بی حال بود؛ از سر و وضعش معلوم بود خسته است. کنارم نشست و زمزمه کرد:
    - بمیرم من که دیشب این‌قدر ترسیدی. خیلی دنبالت گشتم؛ اما نمی‌دونستم اون بی‌وجدان کجا بردتت.
    سپس اخمی کرد و ادامه داد:
    - آتیه گفت وقتی از زیپ لاین پیاده شدی بیهوش شدی و اون عوضی... بمیرم که نبودم. تا ابد نمی‌تونم خودم رو ببخشم.
    صدایش دورگه شد. نمی‌خواستم خودش را مقصر بداند. گفتم:
    - امیرحسین به خدا هیچی نشد. ما توی ماشین بودیم همین؛ باور کن هیچی نشد.
    - می‌دونم عزیزم، می‌دونم؛ اما همین که کنارش بودی عذابم میده. اینکه دیشب ترسیدی.
    با انگشتش روی گـو*نـه‌ام که کمی به کبودی می‌زد کشید و ادامه داد:
    - اینکه سیلی خوردی؛ حساب اهورا رو هم بعدا می‌رسم.
    در باز شد. پدر و اهورا آمدند داخل. اهورا مستقیم آمد به سمتم. نبض شقیقه‌اش می‌زد. با ترس نگاهش کردم. مچ دستم را گرفت و با شدت بلندم کرد. مرا به سمت پله‌ها کشید که امیر روبه‌رویش ایستاد و غرید:
    - چه غلطی می‌کنی اهورا؟
    اهورا عصبی گفت:
    - برو کنار، تو دخالت نکن!
    داد زد:
    - ولش کن!
    صدای آرام پدر آمد:
    - امیرحسین بیا کنار.
    امیرحسین با عجز ابتدا به پدر، سپس به من نگاه کرد. به‌خاطر احترامی که برای پدر قائل بود مجبور بود کنار بایستد؛ اما باز هم قبل از اینکه اهورا مرا ببرد، بازویش را گرفت و زیر گوشش لـ*ـب زد:
    - دست روش بلند کنی، پا می‌ذارم رو را*بـ*ـطـه برادریمون و...
    سکوت کرد و این بار با چشم‌هایش برایش خط و نشان کشید. اهورا بازویش را بیرون کشید و مرا به سمت پله‌ها برد. فشار دستش زیاد نبود؛ اما از ترس بغض کرده بودم. هیچ‌وقت خودم را این‌قدر ضعیف ندیدم. مرا داخل اتاق پرت کرد و خودش هم آمد. به شدت عصبانی بود؛ عقب‌عقب رفتم و نالیدم:
    - اهورا؟
    غرید:
    - هیچی نگو!
    لـ*ـبم را به دندان گرفتم. آن‌قدر عقب رفتم که خوردم به دیوار. نزدیکم شد، دست‌هایم را روی صورتم گذاشتم. دست‌های سنگینی داشت. در چند سانتی‌متری ایستاد. مظلوم نگاهش کردم. دستش که بلند شد چشم‌هایم را بستم؛ اما گرمی و امنیت آ*غـ*ـوشش قلب بی‌قرارم را آرام کرد. تند تند صورتم را می‌بـ*ـو*سید و زمزمه می‌کرد:
    - دیوونه‌م کردی دختر! دیشب تا صبح صد سال گذشت برام. ببخش دست روت بلند کردم؛ دیوونه شده بودم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahsaye

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/01
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    22,371
    امتیاز
    671
    نگاهش کردم و مظلوم گفتم:
    - دیگه نمی‌زنیم؟
    دیگر در چشم‌هایش نه خشم بود نه عصبانیت؛ فقط پشیمانی بود و پشیمانی. پیشانی‌ام را طولانی بـو*سـ*ـید و گفت:
    - ببخشید آبجی خوشگلم! فدای مظلومیتت؛ همه‌ش تقصیر اون پسره‌ی عوضی بود، حسابش رو رسیدم.
    با ترس پرسیدم:
    - چی کارش کردی؟
    اخم ریزی کرد و جواب داد:
    - یه گوشمالی کوچولو، ولی نگفتی چرا بردت تو اون بیابون؟
    مجبور بودم حقیقت را بگویم:
    - می‌خواست تلافی حرف‌هام رو سرم در بیاره. می‌خواست یکم بترسوندم؛ اما نمی‌خواست این‌طوری بشه. باور کن فقط می‌خواست یکم تنبیه بشم.
    - باور می‌کنم عزیزم. بی‌جا کرد می‌خواست خواهر کوچولوی من رو تنبیه کنه!
    - اهورا؟
    - جونم؟
    - واقعا اون قصدش این بود که من رو ببره درمانگاه؛ وقتی دید خوبم خواست یکم بترسوندم، بعدشم زود برگردوندم. اگه دیشب موندیم برای این بود که شب بود و یه وقت حیوون وحشی بهمون حمله نکنه.
    - دیگه تموم شد عزیزم، ولش کن؛ حالا هم برو یکم استراحت کن.
    روی تخت نشستم که رفت سمت در و بازش کرد. امیرحسین پشت در بود؛ انگار از نگرانی ایستاده بود آن‌جا. اهورا با دیدنش خندید و گفت:
    - خوب به‌خاطر طهورا برادریمون رو زیر پا گذاشتی.
    امیر زل زد در چشم‌هایش و لـ*ـب زد:
    - دست روش بلند می‌کردی این کار رو می‌کردم، پشیمون هم نمی‌شدم.
    - می‌دونم؛ پای طهورا که وسط باشه اهورا کیه دیگه!
    برادرانه یکدیگر را در آ*غـ*ـوش کشیدند. با خروجشان از اتاق روی تخت دراز کشیدم. نمی‌دانستم چه بلایی بر سر آبتین آوردند. کمی دلشوره داشتم؛ اما هیجان و استرس وارد شده در این مدت، باعث شد به خواب بروم.
    ***
    از پله‌ها پایین رفتم. باید می‌فهمیدم چه بلایی سر آبتین آمده است. صدای علی‌رضا باعث شد نیمه‌های راه متوقف شوم:
    - طهورا؟
    چرخیدم سمتش و گفتم:
    - بله؟
    - چند لحظه بیا.
    برگشتم بالا و روبه‌رویش ایستادم و پرسیدم:
    - چیزی شده؟
    - در مورد آبتینه.
    با نگرانی گفتم:
    - کجاست؟
    - رفت هتل.
    - وای چرا؟
    - دیروز بدجور با اهورا و امیرحسین درگیر شد؛ فقط برام عجیب بود که چرا برنگشته تهران.
    - این چیش عجیبه؟
    نفس کلافه‌ای کشید و جواب داد:
    - عجیب اینه که به‌خاطر تو مونده.
    شوکه پرسیدم:
    - یعنی چی؟
    - بعدا برات میگم؛ فقط لطفاً آتیه نفهمه، نمی‌خوام به‌هم بریزه.
    - آره می‌فهمم.
    از کنارم گذشت. می‌خواستم بفهمم چرا به‌خاطر من مانده؛ اما حال علی‌رضا خیلی خوب نبود. رفتم پایین. همه دور میز بودند و صبحانه می‌خوردند.‌ مادر با دیدنم از جا بلند شد و گفت:
    - الهی قربونت برم! زیر چشم‌هات گود افتاده.‌ بیا بشین یه چیزی بخور؛ دیشب زود خوابیدی.
    به سمتشان رفتم و گفتم:
    - صبح بخیر.
    همه جوابم را دادند. روژان پوزخندی زد و گفت:
    - سلام خانم، فکر کنم دیشب زیادی خسته بودی، چیکار کردی عزیزم؟
    اهورا غرید:
    - ساکت شو روژی!
    - وا! مگه چی گفتم؟
    لبخندی زدم و رو به روژان گفتم:
    - آره خسته بودم عزیزم؛ آخه تو نمی‌دونی چند ساعت پیاده راه رفتن تو بیابون، اونم با یه پسر اخمو که نمیشه باهاش حرف بزنی، برای پیدا کردن جاده یعنی چی!
    اخم‌هایش را در هم کشید و چیزی نگفت. این‌بار آتیه پرسید:
    - واقعا آبتین اخمو بود؟
    نگاهی به امیر که با اخم به لیوان چایش خیره شده بود انداختم و جواب دادم:
    - آره، اصلا نمی‌شد باهاش حرف زد، خیلی بداخلاق بود.
    نمی‌دانستم چرا دروغ گفتم؛ انگار می‌خواستم شخصیت آبتین را حفظ کنم. لبخندی به لب‌های آتیه آمد. صبحانه را با اشتها خوردم، واقعا گرسنه بودم. این پنجمین روز سفرمان بود. امیرحسین به حیاط رفت و من هم پشت سرش رفتم. متوجه من که شد ایستاد و با لبخند نگاهم کرد. کنارش ایستادم و گفتم:
    - امیرحسین؟
    - جانم؟
    - من رو می‌بری دریا؟
    - آره عزیزم برو حاضر شو؛ به اهورا هم بگو.
    - نه به اهورا نمیگم.
    - چرا؟
    - حوصله‌ی روژان رو ندارم.
    دستی به پشت گـ*ـر*دنـش کشید و گفت:
    - منم حوصله‌ش رو ندارم.
    متعجب نگاهش کردم که ادامه داد:
    - من نمی‌خوام به اهورا بگم که اشتباه برداشت کنه؛ اما بهتره تو بهش بگی که این دختر...
    سکوت کرد. با ناراحتی پرسیدم:
    - چیزی گفته؟
    - آره.
    - چی؟
    با تردید نگاهم کرد و لب زد:
    - میگه عاشقمه.
    آن‌قدر شوکه شدم که اگر به بـا*زوی امیرحسین چنگ نمی‌زدم روی زمین می‌افتادم. امیر کمکم کرد تا لب باغچه بنشینم. با گیجی گفتم:
    - چی گفتی؟
    سرش را پایین انداخت و لب زد:
    - این دختر واقعا عجیبه. نمی‌دونم با کدوم رویی این حرف‌ها رو بهم زد. تازه الان هم اصلا به روی خودش نیاورده و کنار اهورا مونده.
    با نگرانی پرسیدم:
    - تو بهش چی گفتی امیرحسین؟
    نگاهم کرد؛ نگاهش خیلی خاص بود. لب زد:
    - برات مهمه؟
    - معلوم که مهمه! من نمی‌ذارم ازدواج کنی؛ اونم با دختری که برادرم دوسش داره.
    زیر گوشم زمزمه کرد:
    - یک‌بار گفتم مهم نیست کی من رو دوست داره؛ من با اونی ازدواج می‌کنم که دوستش دارم.
    لب زدم:
    - حتی اگه من دوسِت داشته باشم؟
    لبخند جذابی زد و گفت:
    - مگه نداری خانم گل؟
    مثل خودش بلند شدم و گفتم:
    - خیلی اعتماد به نفس داری‌ها!
    اخمی بامزه کرد و پرسید:
    - یعنی دوستم نداری؟
    خندیدم و لـ*ـب زدم:
    - چرا دوسِت دارم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahsaye

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/01
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    22,371
    امتیاز
    671
    - برو لباس تنت کن.
    - باشه تو هم برو لباس عوض کن.
    هر دو وارد خانه شدیم. هر کسی سرگرم کار خودش بود. به اتاق رفتم و مانتو صدفی رنگ به همراه شال و شلوار صورتی کمرنگ پوشیدم و از اتاق بیرون زدم. طبق معمول تنها آرایشم رژ صورتی رنگ لـ*ـب‌هایم بود. به سمت اتاق امیر و اهورا رفتم. امیر تنها در اتاق بود. گفتم:
    - بریم؟
    سوئیچ را به سمتم گرفت و جواب داد:
    - برو تو ماشین منم میام.
    - اکی.
    سوئیچ را گرفتم و رفتم پایین. در جواب سوال‌های دیگران که می‌گفتند کجا می‌روی، می‌گفتم دارم با امیرحسین بیرون می‌روم. در را باز کردم و بیرون رفتم.
    متعجب به آن سمت خیابان که آبتین به ماشین تکیه داده بود نگاه کردم. در را بستم و فوری به سمتش رفتم و گفتم:
    - سلام، تو این‌جا چی کار می‌کنی؟
    لبخندی زد و گفت:
    - سلام اومدم تو رو ببینم.
    متعجب پرسیدم:
    - من!
    - آره باید باهات حرف بزنم.
    با نگرانی به در خانه نگاه کردم و گفتم:
    - برو آبتین، الان امیرحسین میاد تو رو می‌بینه بد میشه.
    - بذار هرچی می‌خواد بشه، من باید باهات حرف بزنم.
    - لطفاً برو، حرف باشه برای بعد.
    - بعدی در کار نیست؛ الان باید حرف بزنیم.
    - در مورد چی؟
    - بشین تو ماشین بهت میگم.
    - صنار بده آش، به همین خیال باش.
    متعجب نگاهم کرد و پرسید:
    - یعنی چی؟
    - یعنی به همین خیال باش من دوباره سوار ماشین تو بشم.
    کلافه گفت:
    - لعنتی، گفتم اون بار عمدی نبود.
    - حالا هر چی! لطفا برو تا امیرحسین نیومده یه شر دیگه درست کنه.
    - نمیرم.
    - مثل اینکه دلت می‌خواد کتک بخوری؟
    اخمی کرد و لـ*ـب زد:
    - فک کردی صبر می‌کنم من رو بزنه؟
    - هیکلش از تو بزرگتره.
    - اما زور من بیشتره.
    - به همین خیال باش، حالا هم برو.
    - یه شرط داره.
    - چه شرطی؟
    - تنها که شدی بهم زنگ بزنی.
    دست‌هایم را به بـ*ـغـل زدم و پرسیدم:
    - به چه دلیل؟
    - گفتم که می‌خوام باهات حرف بزنم.
    - باشه فقط برو.
    - کجا می‌خوای با امیرحسین بری؟
    - به تو چه؟
    مشتش را محکم به سقف ماشین کوبید و داد زد:
    - لعنتی!
    لباسش را گرفتم و گفتم:
    - لطفا برو، آبتین خواهش می‌کنم!
    عصبی غرید:
    ‌- خیلی خب؛ شماره‌م رو داری؟
    - نه برای چی؟
    - پس چه‌طوری می‌خواستی بهم زنگ بزنی؟
    کلافه لـ*ـب زدم:
    - خیلی خب بده.
    کارتی به سمتم گرفت و سوار ماشین شد و گفت:

    - قبل از اینکه بریم تهران باید بهم زنگ بزنی وگرنه دوباره میام این‌جا. بدرود دخترِ شجاع.
    و پایش را روی گاز گذاشت و رفت. هم‌زمان در خانه باز شد و امیر بیرون آمد. متعجب به من که آن سمت خیابان ایستاده بودم نگاه انداخت و اشاره کرد پیشش بروم. به آرامی از خیابان رد شدم و روبه‌رویش آن سمت ماشین ایستادم که پرسید:
    - اون‌ور خیابون چی‌کار می‌کردی؟
    - من؟ هیچ‌کار.
    - مگه نگفتم بیا تو ماشین؟
    نشستم در ماشین که او هم سوار شد. گفتم:
    - بیخیال امیر حسین، بریم دیگه.
    چند ثانیه‌ای نگاهم کرد و ماشین را راه انداخت؛ انگار بی‌خیال سوال پرسیدن شده بود. به سمت دریا می‌رفتیم. ذهنم درگیر آبتین بود؛ یعنی چه کاری با من دارد؟
    نکند باز بخواهد اذیتم کند؟
    هر چند آن شب هم کاری با من نداشت. اصلا چرا باید اذیتم کند؟!
    من که دیگر کاری به او نداشتم. هنوز آن کارت در دستم بود. نگاهی به آن انداختم و گذاشتمش در جیبم. صدای امیرحسین مرا از فکر بیرون آورد:
    - چرا ساکتی؟
    - چی بگم؟
    - هر چی؛ اما ساکت نباش.
    - چرا؟
    - شیطنت‌هات رو بیشتر دوست دارم.
    لبخندی زدم؛ اما باز هم سکوت کردم. حرفی برای گفتن نداشتم، از طرفی این‌قدر ذهنم درگیر رفتارهای آبتین بود که نمی‌توانستم به چیز دیگری فکر کنم. صدایش آمد که پرسید:
    - پیاده نمیشی؟
    - اِ ! رسیدیم؟!
    - خوبی طهورا؟
    سری تکان دادم و پیاده شدم. خوشحال بودم که ساحل خلوت است. بی‌توجه به امیر به سمت دریا رفتم. کفش‌هایم را در آوردم و وارد آب شدم. حسِ خوبی داشت، خیلی بهتر از سقوط از ارتفاع!
    جلو رفتم. موج‌ها به پایم برخورد می‌کرد. با لـ*ـذت چشم‌هایم را بستم. می‌خواستم بروم جلو. آن‌قدر جلو که محو شوم؛ اما صدای امیر مرا متوقف کرد:
    - طهورا!
    چرخیدم سمتش. لبخندی زد و گفت:
    - کجا میری عزیزم؟
    - امیرحسین.
    - جونم؟
    - می‌خوام برم جلو.
    - نه خانومی خطرناکه.
    - تو مراقبمی، مگه نه؟
    زل زد در چشم‌هایم و گفت:
    - آره مراقبتم.
    از کنار دستش به عقب نگاه کردم. آبتین لـ*ـب ساحل ایستاده بود و با اخم نگاهم می‌کرد. با چشم‌های گرد شده نگاهش کردم که امیر پرسید:
    - چی شده؟
    و خواست سرش را برگرداند که صورتش را با دو دست گرفتم و هول گفتم:
    - امیرحسین؟
    متعجب نگاهم کرد و پرسید:
    - چی کار می‌کنی؟
    صورتش را محکم‌تر گرفتم و گفتم:
    - من هـ*ـوس آب هویج کردم.
    لرزش صدایم که از هیجان بود کاملا مشهود بود. گفت:
    - باشه می‌خرم برات؛ صورتم رو ول کن.
    آبتین همچنان داشت نگاهم می‌کرد. با چشم‌هایم التماس می‌کردم برود. امیر خودش را عقب کشید و گفت:
    - خوبی طهورا؟
    با ترس نگاهش کردم و لـ*ـب زدم:
    - آره؛ ولی آب هویج می‌خوام.
    - خیلی خب، بیا بریم بخوریم.
    و خواست برگردد که جیغ بلندی کشیدم. با ترس و نگرانی نگاهم کرد که گفتم:
    - اول شنا کنیم بعد بریم.
    اخم کرد و گفت:
    - چته طهورا؟ بگو چی تو رو این‌طوری هول کرده؟
    - کی میگه من هولم؟
    آبتین با چند قدم خودش را به ماشین رساند و با انگشت عدد پنج را نشان داد. منظورش را فهمیدم؛ می‌دانستم اگر تا پنج دقیقه دیگر از دریا بیرون نیایم و برنگردم، حتما جلو می‌آید و یک دعوای دیگر راه می‌افتد. ماشینش که حرکت کرد به امیر که هنوز با اخم نگاهم می‌کرد گفتم:
    - بریم امیرحسین.
    امیر چرخید و نگاهی با تردید به ساحل انداخت و گفت:
    - باشه بریم.
    حرکت که کردیم حس کردم آبتین با ماشینش دنبالمان است. رفتارهایش برایم قابل هضم نبود. اگر کینه حرف‌هایم را داشت که تلافیش را کرد. از آن گذشته، چرا باید رفتارش آن‌قدر تغییر کند؟
    نمی‌دانستم چرا از او می‌ترسیدم؛ می‌ترسیدم امیرحسین او را ببیند و یک دعوای دیگر راه بیفتد. امیر که متوجه پریشانی‌ام شده بود گفت:
    - امروز اصلا حالت خوب نیست.
    بی مقدمه پرسیدم:
    - هنوز هم از آبتین عصبانی هستی؟
    اخم‌هایش بیشتر در هم رفت:
    - دفعه آخرت باشه اسمش رو به زبونت میاری!
    آروم گفتم:
    - پس هستی.
    - چی؟
    - هیچی.
    - یه چیزیت میشه امروز طهورا.
    سری تکان دادم و گفتم:
    - آره میشه.
    جلوی آبمیوه فروشی ایستاد و پیاده شد. وارد مغازه که شد به خودم جرئت دادم پیاده شوم و اطراف را از نظر بگذرانم. همان‌طور که حدس می‌زدم جنسیس مشکی رنگ آبتین با فاصله از ما پارک شده بود. تا نگاهم را دید ضربه‌ای به ساعتش زد. اخم تندی کردم و موبایلم را درآوردم؛ رفتن کنار ماشینش ریسک بزرگی بود. از روی کارت شماره را گرفتم. با ژست خاصی موبایلش را برداشت و جواب داد:
    - بفرمایید؟
    - این مسخره بازیات برای چیه؟
    - چرا با این پسره پاشدی اومدی بیرون؟
    - به تو هیچ ربطی نداره! لطفا تو زندگی من دخالت نکن.
    از همین‌جا هم پوزخند روی لب‌هایش را دیدم.
    - بشین تو ماشین دختر شجاع. الان از مغازه میاد بیرون دعوات می‌کنه.
    با این حرفش ترسیدم و فوری سوار شدم. صدای بلند خنده‌هایش حس بدی را به وجودم منتقل می‌کرد.
    - چرا این‌قدر ازش می‌ترسی دختر!
    عصبی گفتم:
    - میگی از جونم چی می‌خوای یا نه؟
    - میگم؛ اما وقتی حاضر شدی تنهایی همدیگه رو ببینیم.
    ‌- چه فکری تو سرته؟‌
    - چرا این‌قدر منفی بافی؟

    - ازت چیز خوبی ندیدم که بخوام مثبت فکر کنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahsaye

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/01
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    22,371
    امتیاز
    671
    - بهت نشون میدم؛ اما به وقتش.
    داد زدم:
    - لعنتی من دیگه نمی‌خوام ببینمت!
    تن صدایش عصبی شد.
    - صدات رو برای من نبر بالا! من امیرحسین نیستم که نازت رو بکشم. به وقتشم بلدم چه‌جوری آدمت کنم؛ کاری نکن برای دیدنت به زور متوسل بشم.
    با حرص گفتم:
    - خیلی آدم مزخرفی هستی، امیدوارم بمیری!
    و موبایل را روی داشبرد پرت کردم. در باز شد و امیرحسین با دو لیوان آب هویج وارد شد. با لبخند لیوان را از او گرفتم و گفتم:
    - ببخشید اذیتت کردم.
    لبخند مهربانی زد و گفت:‌
    - من هیچ‌وقت با تو اذیت نمیشم؛ فقط نمی‌دونم چرا امروز یه جوری شده بودی.
    نی را از داخل لیوان بیرون آوردم و به طرف امیر گرفتم که چند قطره روی پیراهن سفیدش ریخت. با خنده گفتم:
    - حتما باید تو رو اذیت کنم تا راحت بشی؟
    خندید و با دستمال پیراهنش را تمیز کرد؛ اما لکه‌های نارنجی رویش ماند بود. بدون نی تمام لیوان را سر کشیدم. طعم تلخی گلویم را سوزاند؛ اما لـ*ـذت بخش بود. صدای پیام موبایلم بلند شد. نگاهی به صفحه‌اش انداختم.
    «دختر شجاع، بهتره از شجاعتت استفاده نکنی و پا رو دمم نذاری. خوش گذرونی بسه برگرد خونه».
    تایپ کردم:
    «به تو ربطی نداره آبتین‌خان! بهتره بری و زاغ سیاه من رو چوب نزنی».
    ارسال کردم. امیر به شلوارم که هنوز خیس بود اشاره کرد و گفت:
    - سرما نخوری.
    - تابستونه، چرا سرما بخورم؟!
    از آینه دیدم که از ماشین پیاده شد. با ترس آشکار رو به امیر گفتم:
    - برو امیرحسین زود باش!
    با نگرانی نگاهم کرد و پرسید:
    - چرا؟
    - لطفا راه بیفت!
    نگاهی از آینه انداخت و اخم‌هایش را در هم کشید. لبم را به دندان گرفتم. آبتین کنار ماشین ایستاد. امیرحسین پیاده شد و من هم از ترس پایین پریدم و روبه‌روی امیر قرار گرفتم و گفتم:
    - امیرحسین ولش کن.
    امیر بی‌توجه به من رو به آبتین غرید:
    - تو این‌جا چه غلطی می‌کنی؟
    آبتین خونسردانه لبخند زد و گفت:
    - اومدم طهورا رو ببینم.
    مشتی که روی صورتش فرود آمد جیغ مرا بلند کرد. آبتین با پشت دست، خون بینی‌اش را پاک کرد. امیر به سمت من آمد و گفت:
    - برو تو ماشین طهورا!
    - امیرحسین التماست می‌کنم بی‌خیال شو! بیا بریم!
    آبتین لب زد:‌
    - طهورا باید باهات صحبت کنم.
    امیرحسین سمتش خیز گرفت که به ناچار دست‌هایش را گرفتم. چرخید سمتم و آرام شد. انگار لمس دست‌های من، هر چند گـ ـناه، آرامش می‌کرد. سری به نشانه موافقت تکان داد و گفت:
    - خیلی خب؛ سوار شو بریم.
    سپس رو کرد سمت آبتین و ادامه داد:
    - تو هم دیگه دور و بر طهورا نپلک!
    در ماشین را باز کرد تا سوار شود که با حرفی که آبتین زد سرجایش خشک شد:
    - من نمی‌تونم بی‌خیال دختری بشم که دوستش دارم.
    قلبم از تپش افتاد. شاید این اولین باری بود که یک پسر رودررویم ابراز علاقه می‌کرد. آن‌قدر گیج یا شاید هم هیجان زده بودم که متوجه نشدم امیر و آبتین با هم گلاویز شدند و مردم آن‌ها را از هم جدا کردند. به خودم که آمدم درون ماشین نشسته بودیم. امیر سرش را روی فرمان گذاشته بود. آبتین هم با ماشین از آن‌جا دور شد. انگار تنها می‌خواست زهرِچشمی از من بگیرد و برود. انگار می‌خواست ثابت کند که از هیچ چیز نمی ترسد. لـ*ـب زدم:
    - امیرحسین؟
    جوابی نداد. با نگرانی پرسیدم:
    - خوبی؟
    سرش را بلند کرد. مشتش را روی فرمان کوبید و آن‌چنان داد زد که از ترس خودم را به در چسباندم:
    - اون عوضی کیه که میگه تو رو دوست داره؟ ها‌؟
    با ترس گفتم:
    - به خدا من نمی‌دونستم! باور کن.
    چشم‌هایش به خون نشسته بود. اولین باری بود که تا این حد عصبانی می‌دیدمش. امیرحسین با آن همه خونسردی و آرامش چگونه می‌توانست اینگونه عصبی و خشن شود؟!
    یـقـه‌ام را چنگ زد و مرا به سمت خود کشید و غرید:
    - می‌کشمت اگه یه بار دیگه اسم این پسره رو از زبونت بشنوم یا دور و برت ببینمش. شنیدی‌‌؟
    «شنیدی» را آن‌گونه داد زد که دست‌هایم را روی گوش‌هایم گذاشتم و گفتم:
    - بله، بله؛ هر چی تو بگی!
    نفس نفس می‌زد. کم‌کم گره‌ی انگشتانش از روی لـ*ـبـاسـم باز شد و مرا به عقب هل داد. عصبی گفت:
    - به‌خاطر اون پسره‌ی بی‌شعور عصبانیتم رو سر تو خالی کردم.
    ناخودآگاه دلم گرفت. انگار دلم نمی‌خواست به شخصیت آبتین توهین کند. آهی کشیدم. کاش اعترافش قلبم را نمی‌لرزاند. کاش حس نمی‌کردم از حرفش لـ*ـذت بردم. کاش آن مرد برایم مهم نبود!
    برگشتیم تهران و من دیگر آبتین را ندیدم. می‌توانستم اعتراف کنم که این بدترین مسافرت عمرم بود. از طرفی رفتارهای نامناسب روژان و از طرفی برخوردهای عجیب آبتین. تجربه‌ی سقوط از ارتفاع و ماندن یک شب تا صبح در بیابان هم که قابل گفتن نیست.
    ***
    دانشگاه باز شد. مقنعه‌ام را به سر کردم. هیجان زیادی داشتم. مقنعه سورمه‌ای رنگ با شلوارم ست شده بود. یقه‌ی مانتوی مشکی رنگم را درست کردم و کوله‌ام را برداشتم و بیرون رفتم. امیر و اهورا در حیاط منتظرم بودند. با دیدنم لبخندی زدند. با هیجان گفتم:
    - بریم دیر شد.
    امیرحسین لب زد:
    - دانشجو شدن بهت میاد.
    - برو اتاق کنار اتاقت رو آماده کن که من از فردا میام سرِ کار.
    اهورا متعجب گفت:
    - جان؟ ‌چی کار می‌کنی؟
    - میام سرِ کار و میشم خانم مهندس.
    - همین مونده که بیای شرکت، اون‌جا بشه محل بچه‌بازیت!
    امیرحسین لب زد:
    - منم با اهورا موافقم. بهتره بذاریم برای بعد.
    با اخم دست‌هایم را بـ*ـغل زدم و جدی گفتم:
    - چی گفتین؟ نشنیدم.
    اهورا جواب داد:
    - گفتیم شرکت جای بچه‌بازی نیست.
    داد زدم:
    - بابا، بابا! بابا، بابا!
    پدر کت و شلوار پوشیده و شیک بیرون آمد. دلم ضعف رفت برای پدر خوشتیپم. برای آنکه تاثیر حرفم بیشتر شود به سمتش رفتم و گفتم:
    - الهی من قربونت برم بابای خوشگلم! مثل ماه شدی؛ تو رو خدا من یه مامان و داداش دیگه نمی‌خوام‌ها!
    زد پشتم و گفت:
    - کم زبون بریز زلزله؛ بگو چی کار داری؟
    خودم را لوس کردم و لب زدم:
    - بابایی!
    خنده‌اش گرفت و گفت:
    - بگو بچه، هر چی بگی قبوله.
    اهورا با ترس گفت:
    - نه بابا!
    - ساکت باش تو پسر! بگو دخترم.
    - من می‌خوام از فردا برم شرکت امیر و اهورا.
    بابا به وضوح جا خورد. رو کرد به اهورا و گفت:
    - پسر یه تقلب می‌رسوندی خب!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahsaye

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/01
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    22,371
    امتیاز
    671
    معترض گفتم:
    - بابا گفتی هر چی بگم قبوله!
    آهی کشید و لب زد:
    - آخه دختر تو چی می‌دونی که می‌خوای بری شرکت؟
    - یعنی الان می‌خوای بزنی زیر حرفت؟
    امیرحسین کلافه گفت:
    - طهورا دانشگاهت دیر میشه.
    - وای! وای! وای! راست میگی بریم.
    دست اهورا را گرفتم و از پدر خداحافظی کردم و از خانه بیرون زدیم. تا دانشگاه امیرحسین سعی می‌کرد با حرف‌هایش آرامم کند و اهورا می‌خواست تا دانشگاه را روی سرم خراب نکنم. با خداحافظی از آنها جدا شدم و قرار شد امیرحسین ساعت چهار دنبالم بیاید. برعکس همیشه در کلاس خیلی آرام بودم. محیط دانشگاه برایم غریب بود؛ با این حال درس خواندن را خیلی دوست داشتم.
    به راحتی حرف‌های استاد را متوجه می‌شدم و می‌دانستم که ترم خوبی در پیش دارم. ساعت ۳:۴۵ دقیقه کلاسم تمام شد و از دانشگاه بیرون زدم.
    یک ربع وقت داشتم؛ اما تصمیم گرفتم همان‌جا جلوی درب دانشگاه منتظر امیرحسین بمانم. موبایلم زنگ خورد؛ شماره‌اش ناشناس بود. با تردید جواب دادم:
    - الو؟
    صدایی آشنا در گوشی پیچید:
    - سلام دختر شجاع.
    اخم کردم. بعد از یک هفته باز شروع کرده بود. گفتم:
    - چرا بهم زنگ زدی؟
    - ببین دختر خوب! تو من رو خوب می‌شناسی. می‌دونی به دخترا روی خوش نشون نمیدم؛ اما امروز می‌خوام باهات صحبت کنم؛ پس مجبورم نکن مثل اون دفعه بدزدمت.
    - پس قبول داری که دزدیدیم.
    - یه جورایی آره، کجایی؟ بیام همون‌جا.
    - فعلا نمی‌تونم باهات بیام.
    - فعلا و بعدا نکن، بگو کجایی؟
    نفسم را کلافه بیرون دادم. می‌دانستم تا صحبت نکند دست بردار نیست. به اجبار موافقت کردم:
    - خیلی خب باشه، روبه‌روی دانشگاه.
    - ده مین دیگه اون‌جام.
    و قطع کرد. امیرحسین هم تا ده دقیقه‌ی دیگر می‌رسید. شماره‌اش را گرفتم؛ نباید همدیگر را می‌دیدند. با دومین بوق جواب داد:
    - جانم خانم گل؟
    لبخندی زدم و گفتم:
    - سلام.
    - سلام دانشجو، دانشگاه خوب بود؟
    - عالی!
    - چه عالی، عزیزم من الان از شرکت حرکت می‌کنم، ده دقیقه دیگه اونجام.
    کمی مِن مِن کردم و در آخر گفتم:
    - زنگ زدم بگم دنبالم نیا.
    صدایش متعجب شد:
    - چرا؟
    - چون می‌خوام با دوست‌هام بریم بیرون.
    - تو روز اولی چه‌طور دوست پیدا کردی؟
    - ما اینیم دیگه، تو من رو نمی‌شناسی؟
    - چرا می‌شناسمت زلزله؛ اما به صلاح نیست روز اول آشنایی برین بیرون.
    صدای پسری از کنارم نگذاشت جواب امیر را بدهم.
    - به! چه خانم نازی!
    فوری جلوی گوشی را نگه داشتم و با اخم به آن پسر که با نگاهش سر تا پایم را از نظر می‌گذراند نگاه کردم و گفتم:
    - لطفا مزاحم نشو!
    - مزاحم نشدم خانمی! تو کلاس دیدم خیلی آرومی، گفتم باهات هم صحبت بشم.
    برو بابایی گفتم و موبایل را به گوشم چسباندم و لب زدم:
    - الو؟
    صدایش عصبی بود:
    - کی بود طهورا؟
    - مزاحم بود، رفت.
    داد زد:
    - کدوم عوضی جرئت کرده مزاحم تو بشه؟ صبر کن الان میام.
    - وای نه امیرحسین! به‌خدا رفت؛ بذار برم دیگه، زشته جلوی دوستام.
    چند نفس عمیق کشید و گفت:
    - خیلی خب؛ ولی شرط داره. اول از همه موهات رو کامل بکن داخل تا کمتر مزاحمت بشن.
    حرف‌هایش را با غیظ گفت. ادامه داد:
    - از روی ساعت یک ساعت دیگه خونه‌ای؛ طهورا وای به حالت ساعت پنج زنگ بزنم خونه نباشی.
    فوری گفتم:
    - چشم، برم؟
    - برو؛ طهورا مواظب خودت باش.
    - مرسی امیرحسین جونم، بای.
    - بای.
    قطع کردم. برگشتم و با دیدن همان پسر مزاحم که با لبخند نگاهم می‌کرد، اخم کردم و غریدم:
    - تو که هنوز این‌جایی!
    - کجا برم عزیزم؟
    - برو رد کارت.
    - کارم تویی.
    - انگار تو زبون آدم حالیت نمیشه! باید حتما چپ و راستت کنم آره؟
    با لحن بدی گفت:
    - عزیزم، کاراته رو از کی یاد گرفتی؟
    صدای جدی و خشکِ آبتین از پشت سرش آمد:
    - از من، می‌خوای به تو هم یاد بدم؟
    و تا پسر به سمتش چرخید مشتی نثارِ بینی‌اش کرد. جیغِ خفه‌ای کشیدم و عقب رفتم. پسر خودش را روی زمین عقب کشید و گفت:
    - تو کی باشی دیگه؟
    - من صاحبشم. یک‌بار دیگه دور و برش ببینمت تضمین نمی‌کنم زنده‌ت بذارم.
    و مچ دستم را گرفت و قبل از اینکه اعتراضی بکنم دنبال خودش کشید. مرا داخل ماشین انداخت و بدون دادن فرصت حرف زدن به من، با سرعت از دانشگاه دور شد. نیم‌رخش به شدت جذاب بود. سعی کردم افکار دخترانه‌ام را کنار بزنم:
    - کجا میری؟
    عصبی گفت:
    - این عوضی کی بود دم دانشگاه؟
    - من نمی‌دونم، مزاحم بود.
    - لعنتی وقتی توی خیابون وایمیستی مزاحم پیدا می‌کنی دیگه.
    با اینکه از غیرتش خوشم آمد؛ اما لب زدم:
    - اصلا به تو چه، بگو کجا من رو می‌بری؟
    - اصلا به تو چه، بشین سرجات تا برسیم.
    با غیظ نگاهش کردم و لبم را گاز گرفتم تا چند تا فحش نثارش نکنم. نیم ساعتی نشستم تا متوجه شدم داریم از شهر خارج می‌شویم. با نگرانی توام با ترس گفتم:
    - باز داری من رو کجا می‌بری؟
    - نترس، جای بدی نیست.
    این‌بار نتوانستم تحمل کنم. صدایم از بغض می‌لرزید:
    - تو رو خدا کاریم نداشته باش! من که این‌بار حرفی نزدم.
    متعجب نگاهم کرد. ماشین را کنار جاده نگه داشت و لب زد:
    - گریه می‌کنی طهورا؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahsaye

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/01
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    22,371
    امتیاز
    671
    نالیدم:
    - من اصلا هم شجاع نیستم؛ لطفا من رو برگردون!
    کمی نگاهم کرد. سپس لبخند مهربان و بی‌سابقه‌ای زد و گفت:
    - دخترِ خوب من که کاریت ندارم؛ الان هم داریم میریم یه رستوران که خارج از شهره.
    مظلوم نگاهش کردم و پرسیدم:
    - راست میگی؟
    - آره بانو؛ حالا اجازه هست برم؟
    - آخه خیلی دوره، امیرحسین گفت یک ساعت دیگه خونه باشم.
    با آوردن اسمش حس کردم عصبی شد. مشتش را به فرمان کوبید و گفت:
    - این‌قدر امیرحسین امیرحسین نکن؛ اون روز تو خیابون اگه دیدی زد و بی‌جواب موند فقط به‌خاطر تو بود و الّا مادر نزاییده کسی که دست رو آبتین بلند کنه.
    متعجب پرسیدم:
    - به‌خاطرِ من؟
    زل زد در چشم‌هایم و با لحن خاصی گفت:
    - آره به‌خاطر تو. بالاخره باید ثابت کنم که...
    و سکوت کرد. کنجکاو بودم ادامه حرفش را بزند؛ اما او انگار قصد ادامه دادن نداشت چون ماشین را روشن کرد و به راهش ادامه داد. می‌دانستم شب که برگردم امیرحسین خیلی عصبانی است و حتما چند هم سیلی می‌خورم. در دل به خود ناسزا گفتم. امیرحسین کِی دست روی من بلند کرده بود که این بار دومش باشد؟
    با این فکر لبخندی زدم. آبتین که لبخندم را دید، لبخند زد و گفت:
    - به چی می‌خندی دختر خوب؟
    - هیچی.
    - هیچی خنده داره؟
    - آره خیلی مشکلی داری؟
    - نه چه مشکلی؟
    بعد زیر لب طوری که من نشنوم زمزمه کرد:
    - من که آرزومه تو همیشه بخندی.
    اما من شنیدم و نمی‌دانم چرا قلبم زیر و رو شد. سعی کردم چشم از نیمرخ جذابش بگیرم و به بیرون خیره شوم. جلوی یک رستوران نگه داشت. هر دو پیاده شدیم. کنار هم قدم برمی‌داشتیم. نمی‌دانستم چرا مرا به رستوران آورده است. الان کمی برای شام خوردن زود بود. یک باغ بزرگ و بسیار زیبا. تخت‌های سنتی که با فاصله از هم گذاشته شده بودند. اوایل پاییز بود و هوا کمی خنک شده بود. جاده شنی را پشت سر گذاشتیم. آبتین به سمت تختی که بید مجنون رویش سایه انداخته بود رفت؛ دنبالش رفتم. او نشست و من هم کفش‌هایم را درآوردم و نشستم.
    چون وقت شام نبود رستوران خلوت بود و پرسیدم:
    - آبتین چرا من رو آوردی این‌جا؟
    - مردم میان رستوران برای چی؟
    - آخه الان که وقت شام نیست.
    لبخند جذابی زد و گفت:
    - اما شما دانشگاه بودی، نهارِ درست و حسابی نخوردی. آوردمت این‌جا یه چیزی به عنوان عصرانه بخوری.
    لبخند قدرشناسانه‌ای زدم. شاید آن‌قدر هم که نشان می‌داد سخت و جدی نبود. گارسون آمد و آبتین دو پرس جوجه سفارش داد. متعجب پرسیدم:
    - از کجا می‌دونستی جوجه دوست دارم؟
    - توی تولد فهمیدم.
    چه‌قدر روی رفتارهایم دقت داشت. فضای سنگینی بود. انگار نه او قصد صحبت داشت نه من. صدای زنگ موبایلم بلند شد، شماره‌ی امیرحسین را که دیدم آب گلویم را به سختی قورت دادم. ساعت دقیق ۵:۰۱ دقیقه بود و او با یک دقیقه تاخیر به من زنگ زده بود. جواب دادم:
    - الو؟
    - امیدوارم شرط اول رو مثل دومی فراموش نکرده باشی.
    موهایم کامل داخل بود با این حال فقط گفتم:
    - سلام.
    - علیک سلام، کجایی؟
    - هنوز بیرونم.
    - قرار بود ۵ خونه باشی.

    - گفتم که با دوستم اومدم بیرون؛ یکم دیگه می‌گردیم بعد برمی‌گردیم.
    - مگه شما ولگردی؟ از اون گذشته هوا داره تاریک میشه.
    آبتین آرام پرسید:
    - کیه؟
    توی گوشی گفتم:
    - امیرحسین میام دیگه.
    - تا نیم ساعت دیگه خونه باش.
    گارسون آمد و غذاها را روی میز چید. گفتم:
    - یکم دوریم، تا یه ساعت دیگه خونه‌م.
    کلافه گفت:
    - خیلی خب، یه ساعت دیگه خونه باش، می‌بینمت.
    - خداحافظ.
    - خدانگهدار.
    قطع کردم. آبتین با اخم نگاهم کرد و لب زد:
    - چرا این‌قدر بهش پر و بال دادی که توی کارات دخالت کنه؟
    - چون امیرحسین جزئی از خانواده‌مه.
    - اون‌قدری که امیرخان حساسه اهورا نیست.
    - آره خب، اهورا و پدرم با اینکه من شب یکم دیر برم خونه یا تا دیروقت توی مهمونی یا تولد باشم مشکلی ندارن؛ بهتره این‌طوری بگم، من دختر آزادی هستم؛ اما امیرحسین یکم فرق داره. نمی‌دونم شاید پاکی که الان دارم به‌خاطر پیگیری‌های امیر و حرف‌های قشنگشه. کوچیک‌تر که بودم اون با حرف‌هاش خیلی راحت قانعم می‌کرد که بیرون موندن از خونه یا بی‌حجابی جلوی نامحرم بده و برای یه دختر مناسب نیست. منم وقتی می‌دیدم با این حرف‌هاش امنیت رو به‌دست میارم سعی کردم گوش بدم. شاید گاهی اوقات شیطونی کنم؛ اما بازم حرف‌هاش برام اهمیت داره و اصلا از اینکه اون کنترلم می‌کنه، مواظب رفت و آمدهام هست ناراضی نیستم. من امیرحسین رو خیلی دوست دارم.
    با لحن نگرانی که سعی می‌کرد پنهان کند پرسید:
    - دوست داشتنِ خواهرانه، درسته؟!
    خواهرانه؟ شاید؛ هنوز مطمئن نبودم. با این حال نمی‌خواستم حس بدی که آبتین به امیر دارد را زیاد کنم پس سری تکان دادم و گفتم:
    - آره، خواهرانه.
    لبخندی روی لـ*ـب‌هایش نشست؛ لبخندی که معنایش برایم نامفهوم بود. همان‌طور که غذا می‌خوردم پرسیدم:
    - میشه بگی حرفی که داشتی چی بود؟
    شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
    - هیچی.
    متعجب پرسیدم:
    - هیچی؟ یعنی چی؟! شوخی می‌کنی؟
    قاشقش را درون بشقاب انداخت و گفت:
    - من کلا آدم شوخی نیستم؛ متوجه شدی؟
    این‌قدر جدی گفت که سری تکان دادم و آرام لب زدم:
    - پس چرا این‌قدر اصرار داشتی من رو بیاری این‌جا و باهام حرف بزنی؟
    تکه‌ای جوجه روی برنجم گذاشت و گفت:
    - توی تولد با امیرخان شام خوردی، یه شام به من بدهکار بودی.
    دهانم باز ماند. چقدر دقیق همه چیز را زیر نظر داشت. با حیرت گفتم:
    - همین؟! برای همین این همه مدت می‌خواستی باهم بریم بیرون؟!
    - این فقط یکیش بود.
    - یعنی چی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا