- عضویت
- 2017/03/01
- ارسالی ها
- 531
- امتیاز واکنش
- 22,371
- امتیاز
- 671
وارد باغ شد. با آن کت مشکی که یـقهاش ساتن بود و پیراهن سفید خیلی نـفـسگـیـر شده بود. نگاهی به باغ انداخت و اخمهایش بیشتر درهم رفت. به سمتش رفتم و آرام گفتم:
- سلام.
صدایش نیامد. به خودم جرئت دادم و در چشمهایش زل زدم. چشمهایش خشمگین نبود، برعکس متعجب بود. چندبار سرتاپایم را نگاه کرد و در آخر نگاهش در چشمهایم ثابت ماند و لب زد:
- چقدر ناز شدی عـروسـک من.
از تعریفش غرق در لـ*ـذت شدم و استرس را فراموش کردم. لبخندی زدم و با ناز گفتم:
- راست میگی؟
بدون آنکه نگاهش را از چشمهایم بگیرد گفت:
- چی کار میکنی با دلم دختر؟
در چند قدمیاش ایستادم و زمزمه کردم:
- مرسی که اومدی.
انگار تازه به خودش آمد. دوباره اخم کرد و گفت:
- اهورا نگفته بود مهمونی مختلطه.
یک دور چرخیدم و گفتم:
- من که خوبم، لباسمم مناسبه.
نگاهی به سـ*ـاپـورت که پـاهایم را پوشانده بود انداخت. لبخند محوی زد و لب زد:
- تو همیشه خوبی.
صدای سارینا آمد:
- سلام امیرحسینخان.
امیرحسین بدون آنکه نگاهش کند سلامی کرد و تولدش را تبریک گفت. سارینا به صندلیها اشاره کرد:
- بفرمایید الان وقت شامه.
- نه ممنون، ما میریم.
ملتمس به سارینا نگاه کردم که با لبخند گفت:
- چه عجلهای دارین؟ هستین حالا.
امیر نگاهم کرد که چشمهایم را مظلوم کردم. خندید و لب زد:
- نمیخواد خودت رو شبیه گربه شرک کنی.
با ذوق گفتم:
- یعنی بمونیم؟
سری تکان داد که ذوقزده بالا پریدم و ادامه دادم:
- عاشـقتـم امیرحسین.
لبخندی زد که با هم رفتیم و روی صندلی نشستیم. خیلی نگذشت که روژان هم آمد. با دیدنش چشمهایم گرد شد. یک جین یخی پوشیده بود با تاپ یاسی و کتش. شالش را روی سرش انداخته بود و دیگر خبری از آن لباسهای افتضاح نبود. با لبخند گفت:
- سلام امیر.
امیرحسین با لحن سردی جوابش را داد. همیشه در برابر این دختر سرد میشد. تغییر لباسش را به رویش نیاوردم. چشمم باز هم روی یک جفت تیله خاکستری ثابت ماند که اینبار با اخم نگاهم میکرد. بلند شدم و به سمتشان رفتم. به آنها رسیدم؛ خیره به چشمهایم بود. نگاهم چرخید روی آتیه که حالا ساکت شده بود. آرام گفتم:
- میشه چند لحظه وقت ارزشمندت رو در اختیارم بذاری؟
لبخندی زد:
- امیرحسین اومده، تو که دیگه تنها نیستی.
چشمم به آبتین بود که اخمش غلیظتر شد. پوزخندی زدم و جواب دادم:
- آره اومده؛ اما تو هم چند لحظه از ایشون...
و به آبتین اشاره کردم و ادامه دادم:
- دل بکنی، بد نیست.
آتیه با خجالت بلند شد و رو به آبتین گفت:
- من چند لحظه برم عزیزم، زود میام.
از لحن بیپـ*ـروای آبتین متعجب شدم.
- برنگردی هم مهم نیست.
آتیه کمی ناراحت شد و بیحرف از کنارم گذشت. اخم کردم و لب زدم:
- بد نیست یکم مواظب حرف زدنت باشی.
پوزخندی زد و با انگشت چند ضربه روی شیشه ساعت گرانقیمتش زد و گفت:
- دو ساعت تحملش کردم ببینم این دختر احمق کی از گفتن مزخرفاتش خسته میشه؛ اما انگار تا فردا هم حرف واسه گفتن داشت.
اخمم غلیظتر شد. دوست نداشتم درمورد آتیه این گونه حرف بزند. انگشتم را تهدیدوار سمتش گرفتم و غریدم:
- هی آقا پسر...
قبل از آنکه ادامه دهم صدای امیرحسین در گوشم پیچید:
- مشکلی پیش اومده عزیزم؟
بالاخره آبتین افتخار داد و از جایش بلند شد. نوشیدنیاش را روی میز گذاشت. نگاهی به امیر کردم و گفتم:
- نه چیزی نیست.
هردو به هم زل زده بودند. در آخر آبتین دستش را به طرف امیر دراز کرد و گفت:
- خوشبختم، آبتین هستم.
امیر لبخند تصنعی زد. دستش را فشرد و گفت:
- همچنین، امیرحسینم.
در چهره آبتین اثری از لبخند نبود. دستش را عقب کشید و در جیبهایش برد. رو به امیرحسین گفتم:
- بریم دیگه.
سری تکان داد و رو به آبتین لب زد:
- با اجازه.
آبتین با حرکت سر اجازه رفتن را صادر کرد. با امیرحسین به سمت صندلی که قبلا بودیم رفتیم. میز سلف را چیده بودند. امیر آرام گفت:
- کی بود؟
شانهای بالا انداختم و جواب دادم:
- دوست آتیه.
با تردید سر تکان داد. بیخیال نشستن شدیم و به سمت میز سلف رفتیم. کنار آتیه و روژان ایستادم. برای خودم کمی برنج به همراه جوجه کشیدم و از میز فاصله گرفتم. غذای مورد علاقهام، جوجه بود. روی صندلی نشستم و منتظر بقیه ماندم. صندلی کنارم عقب رفت و آبتین نشست. متعجب نگاهش کردم که به غذایم اشاره کرد و پرسید:
- همیشه اینقدر کمخوراکی؟
- سلام.
صدایش نیامد. به خودم جرئت دادم و در چشمهایش زل زدم. چشمهایش خشمگین نبود، برعکس متعجب بود. چندبار سرتاپایم را نگاه کرد و در آخر نگاهش در چشمهایم ثابت ماند و لب زد:
- چقدر ناز شدی عـروسـک من.
از تعریفش غرق در لـ*ـذت شدم و استرس را فراموش کردم. لبخندی زدم و با ناز گفتم:
- راست میگی؟
بدون آنکه نگاهش را از چشمهایم بگیرد گفت:
- چی کار میکنی با دلم دختر؟
در چند قدمیاش ایستادم و زمزمه کردم:
- مرسی که اومدی.
انگار تازه به خودش آمد. دوباره اخم کرد و گفت:
- اهورا نگفته بود مهمونی مختلطه.
یک دور چرخیدم و گفتم:
- من که خوبم، لباسمم مناسبه.
نگاهی به سـ*ـاپـورت که پـاهایم را پوشانده بود انداخت. لبخند محوی زد و لب زد:
- تو همیشه خوبی.
صدای سارینا آمد:
- سلام امیرحسینخان.
امیرحسین بدون آنکه نگاهش کند سلامی کرد و تولدش را تبریک گفت. سارینا به صندلیها اشاره کرد:
- بفرمایید الان وقت شامه.
- نه ممنون، ما میریم.
ملتمس به سارینا نگاه کردم که با لبخند گفت:
- چه عجلهای دارین؟ هستین حالا.
امیر نگاهم کرد که چشمهایم را مظلوم کردم. خندید و لب زد:
- نمیخواد خودت رو شبیه گربه شرک کنی.
با ذوق گفتم:
- یعنی بمونیم؟
سری تکان داد که ذوقزده بالا پریدم و ادامه دادم:
- عاشـقتـم امیرحسین.
لبخندی زد که با هم رفتیم و روی صندلی نشستیم. خیلی نگذشت که روژان هم آمد. با دیدنش چشمهایم گرد شد. یک جین یخی پوشیده بود با تاپ یاسی و کتش. شالش را روی سرش انداخته بود و دیگر خبری از آن لباسهای افتضاح نبود. با لبخند گفت:
- سلام امیر.
امیرحسین با لحن سردی جوابش را داد. همیشه در برابر این دختر سرد میشد. تغییر لباسش را به رویش نیاوردم. چشمم باز هم روی یک جفت تیله خاکستری ثابت ماند که اینبار با اخم نگاهم میکرد. بلند شدم و به سمتشان رفتم. به آنها رسیدم؛ خیره به چشمهایم بود. نگاهم چرخید روی آتیه که حالا ساکت شده بود. آرام گفتم:
- میشه چند لحظه وقت ارزشمندت رو در اختیارم بذاری؟
لبخندی زد:
- امیرحسین اومده، تو که دیگه تنها نیستی.
چشمم به آبتین بود که اخمش غلیظتر شد. پوزخندی زدم و جواب دادم:
- آره اومده؛ اما تو هم چند لحظه از ایشون...
و به آبتین اشاره کردم و ادامه دادم:
- دل بکنی، بد نیست.
آتیه با خجالت بلند شد و رو به آبتین گفت:
- من چند لحظه برم عزیزم، زود میام.
از لحن بیپـ*ـروای آبتین متعجب شدم.
- برنگردی هم مهم نیست.
آتیه کمی ناراحت شد و بیحرف از کنارم گذشت. اخم کردم و لب زدم:
- بد نیست یکم مواظب حرف زدنت باشی.
پوزخندی زد و با انگشت چند ضربه روی شیشه ساعت گرانقیمتش زد و گفت:
- دو ساعت تحملش کردم ببینم این دختر احمق کی از گفتن مزخرفاتش خسته میشه؛ اما انگار تا فردا هم حرف واسه گفتن داشت.
اخمم غلیظتر شد. دوست نداشتم درمورد آتیه این گونه حرف بزند. انگشتم را تهدیدوار سمتش گرفتم و غریدم:
- هی آقا پسر...
قبل از آنکه ادامه دهم صدای امیرحسین در گوشم پیچید:
- مشکلی پیش اومده عزیزم؟
بالاخره آبتین افتخار داد و از جایش بلند شد. نوشیدنیاش را روی میز گذاشت. نگاهی به امیر کردم و گفتم:
- نه چیزی نیست.
هردو به هم زل زده بودند. در آخر آبتین دستش را به طرف امیر دراز کرد و گفت:
- خوشبختم، آبتین هستم.
امیر لبخند تصنعی زد. دستش را فشرد و گفت:
- همچنین، امیرحسینم.
در چهره آبتین اثری از لبخند نبود. دستش را عقب کشید و در جیبهایش برد. رو به امیرحسین گفتم:
- بریم دیگه.
سری تکان داد و رو به آبتین لب زد:
- با اجازه.
آبتین با حرکت سر اجازه رفتن را صادر کرد. با امیرحسین به سمت صندلی که قبلا بودیم رفتیم. میز سلف را چیده بودند. امیر آرام گفت:
- کی بود؟
شانهای بالا انداختم و جواب دادم:
- دوست آتیه.
با تردید سر تکان داد. بیخیال نشستن شدیم و به سمت میز سلف رفتیم. کنار آتیه و روژان ایستادم. برای خودم کمی برنج به همراه جوجه کشیدم و از میز فاصله گرفتم. غذای مورد علاقهام، جوجه بود. روی صندلی نشستم و منتظر بقیه ماندم. صندلی کنارم عقب رفت و آبتین نشست. متعجب نگاهش کردم که به غذایم اشاره کرد و پرسید:
- همیشه اینقدر کمخوراکی؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: