کامل شده رمان دنیای بعد از تو | مهسا ولی زاده کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Mahsaye

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/03/01
ارسالی ها
531
امتیاز واکنش
22,371
امتیاز
671
وارد باغ شد. با آن کت مشکی که یـقه‌اش ساتن بود و پیراهن سفید خیلی نـفـس‌گـیـر شده بود. نگاهی به باغ انداخت و اخم‌هایش بیشتر درهم رفت. به سمتش رفتم و آرام گفتم:
- سلام.
صدایش نیامد. به خودم جرئت دادم و در چشم‌هایش زل زدم. چشم‌هایش خشمگین نبود، برعکس متعجب بود. چندبار سرتاپایم را نگاه کرد و در آخر نگاهش در چشم‌هایم ثابت ماند و لب زد:
- چقدر ناز شدی عـروسـک من.
از تعریفش غرق در لـ*ـذت شدم و استرس را فراموش کردم. لبخندی زدم و با ناز گفتم:
- راست میگی؟
بدون آنکه نگاهش را از چشم‌هایم بگیرد گفت:
- چی کار می‌کنی با دلم دختر؟
در چند قدمی‌اش ایستادم و زمزمه کردم:
- مرسی که اومدی.
انگار تازه به خودش آمد. دوباره اخم کرد و گفت:
- اهورا نگفته بود مهمونی مختلطه.
یک دور چرخیدم و گفتم:
- من که خوبم، لباسمم مناسبه.
نگاهی به سـ*ـاپـورت که پـاهایم را پوشانده بود انداخت. لبخند محوی زد و لب زد:
- تو همیشه خوبی.
صدای سارینا آمد:
- سلام امیرحسین‌خان.
امیرحسین بدون آنکه نگاهش کند سلامی کرد و تولدش را تبریک گفت. سارینا به صندلی‌ها اشاره کرد:
- بفرمایید الان وقت شامه.
- نه ممنون، ما میریم.
ملتمس به سارینا نگاه کردم که با لبخند گفت:
- چه عجله‌ای دارین؟ هستین حالا.
امیر نگاهم کرد که چشم‌هایم را مظلوم کردم. خندید و لب زد:
- نمی‌خواد خودت رو شبیه گربه شرک کنی.
با ذوق گفتم:
- یعنی بمونیم؟
سری تکان داد که ذوق‌زده بالا پریدم و ادامه دادم:
- عاشـقتـم امیرحسین.
لبخندی زد که با هم رفتیم و روی صندلی نشستیم. خیلی نگذشت که روژان هم آمد. با دیدنش چشم‌هایم گرد شد. یک جین یخی پوشیده بود با تاپ یاسی و کتش. شالش را روی سرش انداخته بود و دیگر خبری از آن لباس‌های افتضاح نبود. با لبخند گفت:
- سلام امیر.
امیرحسین با لحن سردی جوابش را داد. همیشه در برابر این دختر سرد می‌شد. تغییر لباسش را به رویش نیاوردم. چشمم باز هم روی یک جفت تیله خاکستری ثابت ماند که این‌بار با اخم نگاهم می‌کرد. بلند شدم و به سمتشان رفتم. به آنها رسیدم؛ خیره به چشم‌هایم بود. نگاهم چرخید روی آتیه که حالا ساکت شده بود. آرام گفتم:
- میشه چند لحظه وقت ارزشمندت رو در اختیارم بذاری؟
لبخندی زد:
- امیرحسین اومده، تو که دیگه تنها نیستی.
چشمم به آبتین بود که اخمش غلیظ‌تر شد. پوزخندی زدم و جواب دادم:
- آره اومده؛ اما تو هم چند لحظه از ایشون...
و به آبتین اشاره کردم و ادامه دادم:
- دل بکنی، بد نیست.
آتیه با خجالت بلند شد و رو به آبتین گفت:
- من چند لحظه برم عزیزم، زود میام.
از لحن بی‌پـ*ـروای آبتین متعجب شدم.
- برنگردی هم مهم نیست.
آتیه کمی ناراحت شد و بی‌حرف از کنارم گذشت. اخم کردم و لب زدم:
- بد نیست یکم مواظب حرف زدنت باشی.
پوزخندی زد و با انگشت چند ضربه روی شیشه ساعت گران‌قیمتش زد و گفت:
- دو ساعت تحملش کردم ببینم این دختر احمق کی از گفتن مزخرفاتش خسته میشه؛ اما انگار تا فردا هم حرف واسه گفتن داشت.
اخمم غلیظ‌تر شد. دوست نداشتم درمورد آتیه این گونه حرف بزند. انگشتم را تهدیدوار سمتش گرفتم و غریدم:
- هی آقا پسر...
قبل از آنکه ادامه دهم صدای امیرحسین در گوشم پیچید:
- مشکلی پیش اومده عزیزم؟
بالاخره آبتین افتخار داد و از جایش بلند شد. نوشیدنی‌اش را روی میز گذاشت. نگاهی به امیر کردم و گفتم:
- نه چیزی نیست.
هردو به هم زل زده بودند. در آخر آبتین دستش را به طرف امیر دراز کرد و گفت:
- خوشبختم، آبتین هستم.
امیر لبخند تصنعی زد. دستش را فشرد و گفت:
- همچنین، امیرحسینم.
در چهره آبتین اثری از لبخند نبود. دستش را عقب کشید و در جیب‌هایش برد. رو به امیرحسین گفتم:
- بریم دیگه.
سری تکان داد و رو به آبتین لب زد:
- با اجازه.
آبتین با حرکت سر اجازه رفتن را صادر کرد. با امیرحسین به سمت صندلی که قبلا بودیم رفتیم. میز سلف را چیده بودند. امیر آرام گفت:
- کی بود؟
شانه‌ای بالا انداختم و جواب دادم:
- دوست آتیه.
با تردید سر تکان داد. بی‌خیال نشستن شدیم و به سمت میز سلف رفتیم. کنار آتیه و روژان ایستادم. برای خودم کمی برنج به همراه جوجه کشیدم و از میز فاصله گرفتم. غذای مورد علاقه‌ام، جوجه بود. روی صندلی نشستم و منتظر بقیه ماندم. صندلی کنارم عقب رفت و آبتین نشست. متعجب نگاهش کردم که به غذایم اشاره کرد و پرسید:
- همیشه این‌قدر کم‌خوراکی؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Mahsaye

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/01
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    22,371
    امتیاز
    671
    بی‌توجه به سوالش گفتم:
    - شما راحتی؟
    چشم‌های خاکستری و مغرورش را به من دوخت و لب زد:
    - راحتم.
    خواستم حرفی بزنم که صندلی آن سمتم کنار رفت و امیرحسین نشست. با چشم‌های عصبانی‌اش به من فهماند بعدا برای دروغم تنبیهم می‌کند؛ اما در ظاهر گفت:
    - چه‌قدر کم غذا ریختی.
    - بسه همین‌قدر.
    لبخندی زد و جوجه‌های داخل ظرفش را درون بشقاب من ریخت و لب زد:
    - زن باید تـ*ـپـل باشه، بخور عزیزم.
    وجود آبتین را از یاد بردم و با تخسی گفتم:
    - اِ! پس مرد هم باید شکم داشته باشه.
    با لـ*ـذ*ت نگاهم کرد و گفت:
    - شـکـم دوست داری خانمی؟
    بدون فکر جواب دادم:
    - نه ولش کن، همین‌طوری خوبی! منم دوست دارم همین‌طوری باربی باشم.
    - هرجور دوست داری باش؛ اما غذات رو باید بخوری.
    آتیه و روژان روبه‌روی ما نشستند. آتیه با دیدن آبتین لبخند د*لـبـرانـه‌ای زد که سری به نشانه تاسف برایش تکان دادم و با چنگال قسمتی از جوجه‌ی داخل ظرف را برداشتم و به لـ*ـبـم نزدیک کردم. سارینا هم کنار آتیه نشست و گفت:
    - سلام عرض شد.
    سپس رو کرد به امیر و ادامه داد:
    - ان‌شاالله که بهتون خوش می‌گذره؟
    امیرحسین سرش پایین بود. به جز من به هیچ‌کس دیگر نگاه نمی‌انداخت و می‌دانستم به‌خاطر همان اعتقاد شیرینی است که من عاشقش بودم. لبخند محوی زد و گفت:
    - بله ممنون.
    سارینا رو کرد به آبتین و پرسید:
    - شما چه‌طوری آبتین‌خان؟ قدم رنجه کردی، پا روی تخم چشم ما گذاشتی!
    آبتین لبخند جذابی زد که قلبم جمع شد. جواب داد:
    - خیلی خوبه! به خصوص که یه مهمون داری که یه حساب کوچولو با من داره.
    با حرص نگاهش کردم. پسره‌ی عقده‌ای می‌خواست تلافی حرف‌هایم را دربیاورد. برگشت و یک لبخند کج تحویلم داد که از چشم امیر پنهان نماند و بدجور اخم‌هایش در هم رفت. بعد از شام مهمان‌ها کمی رقصیدند و بالاخره نوبت به کیک رسید. امیر تمام مدت سرش پایین بود و به کفش‌هایش زل زده بود؛ آبتین اما گوشه‌ای سیگار می‌کشید و به جمع آدم‌هایی که با هیجان شعر تولدت مبارک می‌خواندند نگاه می‌کرد. سارینا کیک را برید و هدایا را باز کرد. به سمت امیر که به درختی تکیه داده بود رفتم و گفتم:
    - امیرحسین؟
    نگاهم کرد. یک نگاه سرد که تا مغز استخوانم را منجمد کرد. این نگاه را از امیرحسین نمی‌خواستم. نالیدم:
    - چیزی شده؟
    - اون پسره کیه؟
    گیج پرسیدم:
    - کی؟
    - همون آقا آبتین که تمام مدت بهت زل‌زده بود.
    اصلا متوجه نگاه‌هایش نشده بودم. خواستم بحث را عوض کنم.
    - اهورا بهت زنگ نزد؟
    فقط نگاهم کرد. فهمیدم در تغییر بحث چندان موفق نبودم و با عجز لب زدم:
    - به خدا این اولین‌باره می‌بینمش! اصلا هم ازش خوشم نمیاد.
    با خشونت بـا*زویم را گرفت. متعجب از این حرکتش صدایش کردم:
    - امیرحسین؟
    با عصبانیت غرید:
    - طهورا این اولین و آخرین باری بود که تو این مهمونی‌ها شرکت می‌کنی!
    - تمام مهمونی‌های ما مختلطه.
    با عصبانیتی که در تمام حرکاتش مشهود بود. بـا*زوهایم را رها کرد و غرید:
    - بعدا در موردش حرف می‌زنیم.
    می‌دانستم آن‌قدر عصبانی است که می‌ترسد حرفی بزند و ناراحتم کند. مظلوم کنارش ایستادم. کم‌کم باغ خالی از آدم‌ها شد و همه یکی‌یکی رفتند. امیرحسین به اصرارهای سارینا توجهی نکرد و گفت نمی‌توانیم تا صبح بمانیم. من هم که خیلی خسته بودم زیاد اصرار نکردم.
    حاضر شدم و به سمتش رفتم. روژان هم لـبـاس پوشید. آتیه اما هنوز در حال صحبت با مرد مغروری بود که حتی نیم‌نگاهی به او نمی‌انداخت و او به خیال خود سعی در نرم کردنش داشت. می‌دانستم روژان هم برای جلب توجه امیر اقدام به رفتن کرده و چه‌قدر از این بابت دلم شکست. سوئیچ ماشین را به روژان دادم که بهانه‌ای برای سوار شدن در ماشین امیرحسین نداشته باشد. به صندلی تکیه دادم و امیر ماشین را راه انداخت. زمزمه‌اش حالم را دگرگون کرد:
    - گـ*ـر*دنـ*ـبـند خیلی به گـ*ـر*دنـت می‌اومد.
    با لبخند چرخیدم سمتش و گفتم:
    - ممنون.
    - هیچ‌وقت از خودت دورش نکن.
    سپس در چشم‌هایم زل زد و ادامه داد:
    - حداقل تا زمانی که دوستم داری.
    و دوباره به روبه‌رو خیره شد. از پنجره به بیرون نگاه کردم. سعی داشتم جمله‌ی امیرحسین را هضم کنم. سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و آن‌قدر آن جمله را در ذهنم تکرار کردم تا خواب چشم‌هایم را ربود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahsaye

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/01
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    22,371
    امتیاز
    671
    ***
    از خواب بیدار شدم. هنوز کمی خواب‌آلود بودم. آبی به دست و صورتم زدم و بی‌توجه به موهای ژولیده‌ام به سمت آشپزخانه رفتم. مادر در حال سبزی پاک کردن بود. با دیدنم لبخندی زد و گفت:
    - بیدار شدی؟
    - صبح بخیر.
    - صبح بخیر خوابالو!
    خمیازه کشیدم و روی صندلی نشستم که مادر دست‌هایش را شست و مشغول آماده کردن صبحانه برای من شد. پرسیدم:
    - اهورا و بابا کجان؟
    - اهورا که با امیرحسینم رفته شرکت؛ بابات هم رفته شرکت خودش.
    آهی کشیدم و گفتم:
    - ای بابا اینا همه‌ش میرن شرکت! خب من بدبخت حوصله‌م سر میره.
    مادر لیوان چای را روی میز گذاشت و گفت:
    - الهی بمیرم برات، تمام تابستون تو خونه بودی. بذار شب بابات بیاد بهش بگم که یه هفته‌ای ما رو ببره سفر؛ تا دو هفته دیگه دانشگاه باز میشه هنوز مسافرت نرفتیم.
    با ذوق لب زدم:
    - امیرحسین هم میاد؟
    مامان اخم ریزی کرد و گفت:
    - معلومه که میاد بچه‌م! الهی بمیرم براش یه ماه دور از ما بوده؛ اون روز اومد پیشم این‌قدر ابراز دلتنگی کرد آخر اشکش در اومد از خجالت رفت بالا.
    با بهت به مادر که بغض کرده بود نگاه کردم و پرسیدم:
    - مامان این‌قدر امیر رو دوست داری؟
    روی صندلی نشست و جواب داد:
    - معلومه که دوستش دارم، بهم میگه مادرجون. باور کن اگه این بچه رو زودتر می‌شناختم نمی‌ذاشتم تو پرورشگاه بمونه و به فرزندی قبولش می‌کردم.
    لـ*ـب برچیدم و گفتم:
    - یعنی از من و اهورا هم بیشتر دوستش داری؟
    این بار خندید و لب زد:
    - به اندازه اهورا دوستش دارم؛ اما تو رو بیشتر دوست دارم.
    لبخند زدم و چند لقمه‌ای صبحانه خوردم. سپس بلند شدم و به حیاط رفتم. تا ظهر را روی تاب نشستم. حتی برای ناهار هم داخل نرفتم. حوصله‌ام سر رفته بود. تاب را آرام‌آرام تکان می‌دادم. واقعاً به آن مسافرتی که مادر می‌گفت احتیاج داشتم.
    در باز شد و امیرحسین داخل آمد و با عجله به سمت پله‌ها رفت. با هیجان بلند شدم که نگاهش چرخید سمتم و سلامی کرد و از پله‌ها بالا رفت. با اینکه می‌دانستم بدون روسری بالا رفتن ممکن است ناراحتش کند؛ اما رفتم. سر کمدش داشت دنبال چیزی می‌گشت. برگه‌ای را بیرون کشید و آمد سمت در که مرا دید. نگاهش را به زمین دوخت و لب زد:
    - اومدی بالا؟
    بی‌توجه به سوالش گفتم:
    - چی کار می‌کنی؟
    - هیچ کار؛ عجله دارم باید برم شرکت.
    سپس از کنارم گذشت و سمت در رفت.‌ بدون آنکه مرا از خانه‌اش بیرون کند رفت؟!
    لبخندی زدم و از روی پله‌ها نگاهش کردم. وقتی که مطمئن شدم رفته، شروع کردم به سرک‌ کشیدن در خانه. نگاهم به خودم در آینه قدی اتاقش افتاد. شلوار شکلاتی و یک تیشرت آجری یـ*ـقـه گشاد؛ ریز خندیدم. جدا از اینکه موهای فِرم دورم ریخته بود، لـ*ـبـاس‌هایم هم مناسب نبود. روی تخت دراز کشیدم. هیچ چیز قابل توجهی برای فوضولی نبود. سرم را در بالشتش فرو کردم؛ بوی عـ*ـطـرش را می‌داد. هیچ‌وقت عـ*ـطـر اهورا این‌قدر آرامم نمی‌کرد.
    ***
    با صدای کوبیده شدن در اتاق بیدار شدم.
    سرم را در بالشت فرو کردم و زیر چشمی به امیر که با عصبانیت راه می‌رفت و شماره می‌گرفت نگاه انداختم. انگار هنوز متوجه من نشده بود. با لحن بامزه‌ای که رگه‌های خواب درش بود گفتم:
    - چرا از خواب بیدارم کردی؟
    متعجب نگاهم کرد و لب زد:
    - این جا بودی؟
    پتو را کشیدم روی سرم تا اذیت نشود. دماغ و چشم‌هایم را از پتو بیرون آوردم و جواب دادم:
    - بله.
    با پشیمانی گفت:
    - معذرت می‌خوام عزیزم متوجه نشدم.
    سپس کنارم روی تـخـت نشست و طوری که انگار ناراحتی چند دقیقه پیشش را فراموش کرده بود، با لبخند ادامه داد:
    - چرا روی تـخـت من خوابیدی خانم گل؟
    - چون حوصله‌م سر رفته بود دراز کشیدم و خوابم برد.
    نشستم و بدون اینکه اجازه بدهم پتو از سرم بیفتد، با لحن مظلومی ادامه دادم:
    - ببخشید!
    حالت چشم‌هایش عوض شد. رویش را برگرداند و زیر لب نالید:
    - لعنتی این‌قدر مظلوم نشو!
    خودم را کشیدم سمتش و صدایش کردم:
    - امیرحسین؟
    نگاهم کرد و گفت:
    - جان امیرحسین؟
    - ساعت چنده؟
    - نُه شب.
    چشم‌هایم گرد شد و گفتم:
    - یعنی این‌قدر خوابیدم؟! وای خدا گشنمه.
    - پاشو بریم مادرجون شام درست کرده.
    - چشم‌هات رو ببند.
    فهمید منظورم چیست. برای خودم که مهم نبود؛ اما امیر...
    رویش را سمت دیگری چرخاند و من فوری از تـخـت پایین پریدم. با سرعت از اتاق خارج شدم و دویدم پایین. با ورودم به خانه، اهورا که روی کاناپه نشسته بود و با موبایلش کار می‌کرد، متعجب نگاهم کرد و پرسید:
    - مگه تو توی اتاقت نبودی؟
    - اولا سلام، دوما بالا بودم.
    و دویدم توی اتاق و فوری لباسم را با یک تونیک عروسکی قرمز عوض کردم و شال هم‌رنگش پوشیدم. چون سفید بودم قرمز خیلی بهم می‌آمد. از اتاق بیرون رفتم. امیرحسین آمده بود و طبق معمول مادر داشت قربان صدقه‌اش می‌رفت و اهورا با حسرت نگاهش می‌کرد. پدر با دیدنم، جایی کنار خودش برایم باز کرد و گفت:
    - طهورا بیا این‌جا بشین بابا.
    کنار پدر نشستم. مادر سینی چای را روی عسلی گذاشت و روی مبل تک نفره نشست و گفت:
    - کارهای شرکت خوب پیش میره؟
    اخم‌های امیر در هم رفت؛ فراموش کردم دلیل عصبانیتش را بپرسم. اهورا شانه‌ای بالا انداخت و جواب داد:
    - خیلی بد نیست؛ اما امروز یکی از سهامدارها یکم اذیت کرد که امیرحسین حسابی عصبانی شد.
    - الهی بمیرم بچه‌م یه ماه از خونه دور بوده، حالا هم که اومده باز داره کار می‌کنه.
    امیرحسین زیر لب خدا نکنه گفت که مادر ادامه داد:
    - طهورا هم که هیچی؛ دو هفته دیگه دانشگاه‌ها باز میشه بچه‌م یکم تفریح نکرد.
    بعد هم رو به اهورا گفت:
    - اهورا هم همه‌ش درگیر شرکته؛ من هم که پوسیدم توی این خونه.
    پدر با خنده پرسید:
    - می‌خوای به کجا برسی خانوم؟
    زودتر از مادر گفتم:
    - بریم مسافرت.
    پدر که انگار از قبل برنامه‌هایی داشت، موافقت کرد و گفت:

    - فکر خوبیه، وسایل‌هاتون رو جمع کنین فردا راه بیفتیم.
    اهورا متعجب پرسید:
    - به این زودی؟
    - به همین زودی.
    به سمت امیر رفتم و گفتم:
    - من با امیرحسین میام.
    لبخند جذابی زد و زمزمه کرد:
    - امیرحسین فـ*ـدای تو.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahsaye

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/01
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    22,371
    امتیاز
    671
    پدر سری تکان داد و گفت:
    - من و خانومم با یه ماشین میایم، شما هم با یه ماشین.
    پریدم بالا و با ذوق گفتم:
    - آخ جون!
    اهورا خنده‌اش گرفت و لب زد:
    - چه ذوق هم کرده.
    مادر بلند شد و گفت:
    - من برم لوازم‌ رو جمع کنم؛ امیرحسین پسرم تو هم وسایلت رو جمع کن.
    امیر دستی به پشت گـر*دنـش کشید و لب زد:
    - نمیشه وسیله نیارم؟
    سری به نشانه تاسف تکان دادم و گفتم:
    - خیلی تنبلی! بیا بریم من برات جمع می‌کنم.
    لبخند عمیقی زد که پدر با خستگی بلند شد و گفت:
    - من برم یکم بخوابم فردا سرحال باشم برای رانندگی.
    و به همراه مادر به اتاق رفتند. اهورا روبه من گفت:
    - هر وقت از بالا اومدی بیا اتاقم کارت دارم.
    - باشه.
    همراه امیرحسین به طبقه بالا رفتم. روی تـخـت نشست و من با شوق و ذوق لباس‌هایش را جمع کردم و به اندازه یک هفته در چمدان کوچکش گذاشتم. در حال خودم بودم که امیرحسین گفت:
    - دیگه هیچ‌وقت لباس قرمز نپوش.
    از کنار چمدان بلند شدم و متعجب پرسیدم:
    - چرا؟
    - زیادی خوشگل میشی.
    به سمتش رفتم. روی تـخـت دراز کشیده بود و من را نگاه می‌کرد؛ پرسیدم:
    - به جز لباس چی می‌خوای؟
    با صدای خواب‌آلودی جواب داد:
    - هر چی خودت می‌دونی بردار.
    لبخندی زدم و از اتاق بیرون رفتم. چند تا از لوازم شخصی‌اش را برداشتم و درون چمدان گذاشتم. یک مـ*ـا*یـو هم برایش برداشتم. نگاهم سمتش چرخید؛ آرام خوابیده بود. در خواب چه‌قدر جذاب می‌شد. کنارش نشستم. صـورتـم را به صـورتـش نزدیک کردم و زمزمه‌وار گفتم:
    - چرا من این‌قدر دوستت دارم امیرحسین؟
    لبخند جذابی روی لـ*ـب‌*هایش نقش بست و لب زد:
    - چون من عاشقتم عزیزم.
    ضربان قلبم بالا رفت. صورتم را بردم نزدیک گوشش:
    - تو بیدار بودی؟
    لای چشم‌هایش را باز کرد و گفت:
    - بیدار بودم.
    دسـتـم رفت سمت مـ*ـو*های مشکی رنگش. انـ*ـگـشتـانم را فـ*ـرو کـ*ـردم در مـ*ـوهـایـش و مشغول بـ*ـاز*ی با آن شدم. با لـ*ـذت چشم‌هایش را بست. انگار توان مخالفت نداشت. نمی‌دانم چه‌قدر گذشت که زمزمه کردم:
    - خوابی؟
    - نه بیدارم.
    - امیرحسین؟
    - جانم؟
    کمی موهایش را کشیدم که لبخندش عمیق‌تر شد. گفتم:
    - می‌دونی بعد از بابا و اهورا تو سومین مرد زندگی منی؟
    چشم‌های خـ*ـمـار و مشکی‌اش را به من دوخت و پرسید:
    - سومین مرد؟
    با لبخند گفتم:
    - آره. بابا اولی؛ اهورا دومی و تو سومی. من به جز شما سه نفر هیچ مرد دیگه‌ای رو توی زندگیم نمی‌خوام.
    گوشه‌ی شالم را گرفت و لــب زد:
    - اما تو تنها دختر زندگی منی.
    - امیرحسین؟
    - جونم؟
    - یعنی همسر آینده‌ت میشه دومین نفر؟
    فقط نگاهم کرد که ادامه دادم:
    - میشه از من بیشتر دوستش نداشته باشی؟
    - ندارم، مطمئن باش.
    ناخواسته گفتم:
    - خواهرانه دوستت دارم.
    لبخند تلخی که زد بی‌طاقتم کرد. دست‌هایم بین موهایش مشت شد. نمی‌دانم چه‌قدر گذشت که ریتم منظم نفس‌هایش به من فهماند خوابیده. بلند شدم و آخرین نگاهم را به او انداختم. چرا احساس می‌کردم در خواب بغض دارد!
    آهی کشیدم و از اتاق بیرون رفتم. برای اولین بار در زندگی‌ام دوست نداشتم بگویم جای برادرم دوستت دارم. می‌دانستم حسی که من به امیر دارم یک فرق‌هایی با اهورا می‌کند؛ وارد خانه شدم که یادم افتاد باید به اتاق اهورا هم بروم.‌ به در زدم و وارد شدم. روی تـخـت خوابیده بود و دستش را روی چشم‌هایش گذاشته بود. با صدای در دستش را برداشت و نشست. متعجب نگاهم کرد و پرسید:
    - از اون موقع بالا بودی؟
    سری به نشانه‌ی مثبت تکان دادم که به کنارش اشاره کرد. نشستم و نگاهش کردم. کمی من من کرد و در آخر پرسید:
    - روژان نمی‌تونه باهامون بیاد؟
    چشم‌هایم گرد شد و گفتم:
    - چرا باید بیاد؟
    شانه‌ای بالا انداخت و لب زد:
    - نمی‌دونم شاید مثلا دلش بخواد همراه آتیه بیاد.
    خنده‌ام گرفت. با لحن بامزه‌ای گفتم:
    - تو هم که اصلا دلت نمی‌خواد پیشت باشه.
    بی‌تفاوت گفت:
    - نه برای خودش گفتم.
    - آره جون خودت!
    مظلوم نگاهم کرد:
    - طهورا میگی بیاد؟
    - یه شرط داره.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahsaye

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/01
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    22,371
    امتیاز
    671
    - چه شرطی؟
    به بـا*زوهـایش که از زیر رکابی پیدا بود اشاره کردم. منظورم را فهمید. سری تکان داد و گفت:
    - باشه فقط آروم، خب؟
    با لحن بدجنسی لب زدم:
    - خب!
    با ترس نگاهم کرد و رویش را برگرداند و چشم‌هایش را بست. بـا*زویـش را گرفتم. عـضـله‌هایش منقبض شده بود. معترض گفتم:
    - این‌طوری که نمیشه! شل کن عـضـلـه‌هات رو.
    - لامصب تو بد گـا*ز می‌گیری!
    - باشه اصلا به من چه، برو خودت به روژان زنگ بزن.
    و خواستم بلند شوم که دستم را گرفت و ملتمس گفت:
    - باشه ببخشید، بیا بگیر و راحتم کن.
    خنده‌ام گرفت. نشستم و بـا*زویـش را گرفتم. این بار سفت نگرفته بود. چشم‌هایش را بست و من با تمام قدرتم گـا*زش گرفتم که صدای فریادش بلند شد. خندیدم که همان‌طور که دستش را می‌مـا*لـیـد غرید:
    - اه! بچه عجب دندون‌هایی داری!
    - وای اهورا خیلی حـال داد!
    تیز نگاه کرد که بلند شدم و ادامه دادم:
    - من دیگه برم.
    با حرص گفت:
    - به سلامت.
    از اتاق بیرون رفتم. هیجان فردا خواب را از سرم پرانده بود. با یادآوری امیرحسین دوباره دمغ شدم. کاش آن حرف را نمی‌زدم! خودم هم با احساسم درگیر بودم و نمی‌دانستم دقیقا چه می‌خواهم. روی تخت نشستم. دلم نمی‌خواست به روژان بگویم؛ اما به اهورا قول داده بودم. به ناچار به او زنگ زدم. بعد از چند بوق جواب داد:
    - الو؟
    - سلام روژان.
    - سلام خواهرشوهر جان، امیرحسین‌خان چه‌طوره؟
    احساس کردم گر گرفتم. عصبی صدایش کردم:
    - روژان!
    انگار تازه متوجه حرفش شده؛ با من من گفت:
    - هیچی ببخشید! اهورا خوبه؟ خودت خوبی؟
    با حرص گفتم:
    - ممنون همه خوبیم.
    - کاری داشتی طهورا جون؟
    تردید باعث شد کمی سکوت کنم. در آخر به خاطر قولم به اهورا لب زدم:
    - فردا داریم میریم سفر.
    - به سلامتی، کجا؟
    - شمال.
    - خوش بگذره.
    احساس کردم صدایش پکر شد. گفتم:
    - اهورا خواسته اگه می‌تونی تو هم بیای.
    با ذوق پرسید:
    - راست میگی؟ یعنی بیام؟
    - آره خب؛ خیلی خوشحال شدی؟
    - معلومه! باشه کی راه می‌افتین؟
    - ساعت ده یا یازده صبح؛ فقط تو نمی‌خوای با خانواده هماهنگ کنی؟
    - نه بابا براشون مهم نیست.
    - روژان یه مدته خیلی تغییر کردی.
    - بی‌خیال؛ من نُه خونه‌‌ی شمام.
    - خب فکر می‌کنم باید با آتیه بیای.
    فوری گفت:
    - من دوست دارم با ماشین شما بیام. فکر کنم اهورا هم دوست داره من پیشش باشم.
    - با این حال خوب نیست که تنها بیای.
    آهی کشید و لب زد:
    - باشه هماهنگ می‌کنم.
    - فعلا خداحافظ.
    - خدانگهدار.
    بعد از قطع کردن تماس شروع کردم به جمع کردن وسیله‌هایم. یک ساعتی طول کشید. خواستم بخوابم که صدای موبایلم بلند شد. بی‌حوصله جواب دادم:
    - الو؟
    - دوباره سلام.
    - سلام روژان چیزی شده؟
    - آتیه گفت فردا نمی‌تونه بیاد؛ یعنی منم نیام؟
    نفسم را با حرص بیرون دادم و گفتم:
    - چرا بیا؛ نُه صبح این‌جا باش.
    با هیجان گفت:
    - باشه شب بخیر!
    گوشی را پرت کردم روی میز. اصلا موافق آمدن روژان نبودم.
    ***
    چمدان را از اتاق بیرون آوردم. امیرحسین با دیدنم لبخندی زد و گفت:
    - بدش به من خانومی.
    از خدا خواسته چمدان را دستش دادم و پشت سرش وارد حیاط شدم. روژان هم آمده بود. صندلی عقب کنار هم نشستیم. امیر پشت فرمان نشست و اهورا هم کنارش. تمام مسیر را خواب بودم. با تکان‌های ماشین بیدار شدم. وارد جاده چالوس شده بودیم؛ معرکه بود!
    با ذوق نشستم که روژان گفت:
    - بالاخره بیدار شدی.
    امیرحسین که با اخم به جلو زل زده بود با دیدن چشم‌های بازم لبخندی زد و گفت:
    - سلام عزیزدلم، ساعت خواب!
    اهورا به جای من جواب داد:
    - این همیشه تو ماشین می‌خوابه!
    با هیجان گفتم:
    - وای من جاده چالوس رو خیلی دوست دارم!
    امیرحسین سرعت ماشین را پایین آورد و لب زد:
    - پس حسابی نگاهش کن.
    به دست‌فروش‌های کنار خیابان اشاره کردم و گفتم:
    - آلوچه می‌خوام.
    اهورا با اخم جواب داد:
    - بشین بچه! نمیشه به‌خاطر تو که ماشین رو نگه داشت.
    امیر کنار جاده پارک کرد و گفت:
    - چرا نمیشه نگه داشت؟ دیدی؟ خیلی هم ساده بود.
    و با لبخند به اهورا که حرصی نگاهش می‌کرد نگاه کرد. با خوشحالی پیاده شدم. امیر و روژان هم پیاده شدند. امیر به سمت مغازه‌ی کوچکی رفت و گفت:
    - بیا عزیزم هر چی می‌خوای بخر.
    با هیجان هرچه می‌دیدم برمی‌داشتم و روژان هم همراهی می‌کرد. اهورا که همراهی روژان را دیده بود دیگر حرفی نزد. امیرحسین پول خریدها را حساب کرد و رو به من گفت:
    - خانوم کوچولو حق نداری همه این‌ها رو بخوری‌ها!
    - چرا؟
    - چون فشارت میاد پایین؛ باید کم‌کم بخوری.
    سری تکان دادم که به بـا*زوی اهورا که از زیر تیشرت مشکی رنگش پیدا بود اشاره کرد و ادامه داد:
    - دستت چی شده اهورا؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahsaye

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/01
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    22,371
    امتیاز
    671
    اهورا به کبودی دستش نگاهی انداخت و سپس با حرص چشم به من دوخت و لـ*ـب زد:
    - شاهکار خانومه!
    روژان متعجب پرسید:
    - گازش گرفتی؟
    سری تکان دادم که امیرحسین با خنده گفت:
    - خوب کاری کردی!
    رفتم سمتش و آرام لب زدم:
    - می‌خوای بـا*زوی تو رو هم گـا*ز بگیرم؟
    دست فرو کرد در موهایش و جواب داد:
    - قربون دندون‌هات؛ نمی‌خوام هرجا رفتم فکر کنن متاهلم.
    بلند خندیدم که اهورا مشکوک پرسید:
    - چی گفتین به هم؟
    همان‌طور که سوار ماشین می‌شدیم گفتم:
    - گفت شبیه مردهای متاهل شدی.
    برگشت عقب و نگاه معناداری به روژان کرد که روژان بی‌تفاوت از پنجره به بیرون خیره شد. در چشم‌های قهوه‌ای برادرم غم را دیدم. نمی‌خواستم اذیت بشود. صدای موبایلش بلند شد. پدر بود که می‌پرسید چرا نیامده‌ایم. برای ناهار قرار شد در شهر بعدی بمانند. با اشتها مشغول خوردن آلوچه بودم. به سمت اهورا گرفتم که کمی برداشت؛ به امیرحسین هم تعارف کردم که گفت:
    - پشت فرمون که نمیشه چیزی خورد عزیزم.
    مقدار زیادی آلوچه درآوردم و همان‌طور که سعی می‌کردم خودم را میان صندلی‌ها جا کنم دستم را به سمت دهانش بردم و همه را در دهانش کردم. خنده‌اش گرفت و گفت:
    - نکن بچه حواسم پرت میشه.
    روژان هم که انگار خیلی از کارم خوشش نیامده بود لب زد:
    - راست میگه، قشنگ بشین یه وقت امیرحسین‌خان حواسش پرت نشه ما رو به کشتن بده.
    سر جایم نشستم. بعد از ناهار دو ساعتی در راه بودیم تا به رامسر رسیدیم. وارد ویلا شدیم. نزدیک به دریا بود. چهار اتاق داشت که در یکی مادر و پدر و دیگری من و روژان مستقر شدیم. آن دو اتاق دیگر هم مال اهورا و امیرحسین شد.
    روژان بعد از گذاشتن وسایلش از اتاق بیرون رفت. پشت اتاق امیر ایستاد. چند تقه به در زد و وارد شد. متعجب نگاهش کردم. با ورودش به اتاق شکمم به‌هم پیچید. برای چه به اتاق امیر رفت؟
    اگر امیر مثل همیشه با یک رکابی باشد چه؟
    با حسادت به آن سمت رفتم و در را باز کردم و وارد شدم. امیرحسین که کنار پنجره ایستاده بود به سمت من چرخید. روژان اما روی تـخـت نشسته بود. با اخم نگاهش کردم که بلند شد و رو به امیر گفت:
    - ببخشید باز مزاحمتون میشم.
    و از کنارم رد شد که چشم‌غره‌ای تحویلش دادم. باید حتما فکری به حال را*بـطـه‌ی او و اهورا می‌کردم. امیر با مهربانی پرسید:
    - کاری داشتی؟
    - چی کارت داشت؟
    لبخند مرموزی زد و گفت:
    - فضولی؟
    پشت چشمی نازک کردم و جواب دادم:
    - خب اصلا نگو!
    و چرخیدم بروم که صدایم کرد:
    - طهورا؟
    - بله؟
    - نذاشتی حرف بزنه.
    - راست میگی؟ یعنی هیچی نگفت؟
    با لبخند آمد سمتم و لـ*ـب زد:
    - حسودی می‌کنی؟
    هول شدم و گفتم:
    - من؟ نه چرا باید حسودی بکنم؟
    - باشه تو راست میگی.
    صدای اهورا از پشت سرم آمد:
    - امیر بریم خرید.
    ‌- منم میام.
    چشم غره‌ای نثارم کرد و گفت:
    - لازم نکرده.
    اخمی کردم که باعث خنده‌ی امیر شد. کیف شطرنج را از درون چمدان درآوردم و طبقه پایین رفتم. پدر روبه‌روی تلویزیون نشسته بود. کنارش نشستم و گفتم:
    - بابا شطرنج هستی؟
    چشم از تلویزیون گرفت. مستند حیات‌وحش پخش می‌شد و بعید می‌دانستم که دل از مستند بکند و با من شطرنج بازی کند؛ اما برعکس انتظاراتم پدر لبخندی زد و جواب داد:
    - چه میشه کرد! این یه هفته مخصوص توئه. هر چی تو بگی ما باید بگیم چشم.
    خندیدم و شطرنج را روی میز پخش کردم. من مهره مشکی بودم و پدر سفید. هنوز چند حرکت با سرباز و فیل نرفته بودم که اهورا و امیرحسین و روژان از پله‌ها پایین آمدند. با دیدن روژان همراه آنها پرسیدم:
    - تو کجا میری؟
    لبخندی زد که اهورا به جای او، با لحنی که جا برای اعتراض نگذاشت جواب داد:
    - میریم خرید، یخچال خالیه.
    امیرحسین اخم کرد و جلوتر از آن‌ها بیرون رفت. متوجه ناراحتی پدر شدم و پرسیدم:
    - چیزی شده بابایی؟
    پدر همان‌طور که با اسب سرباز من را می‌زد گفت:
    - این دوستت روژان، اصلا به دلم نمیشینه.
    از لحن بی‌پروای پدر تعجب کردم. اولین باری بود که این‌قدر راحت عیب دوست‌های مرا می‌گفت. برج را دو خانه به جلو بردم و پرسیدم:
    - چرا؟
    وزیر را کمی جابه‌جا کرد و گفت:
    - به نظر خودت چه دلیلی می‌تونه داشته باشه؟
    نگاهش کردم و لـ*ـب زدم:
    - منظورتون اینکه چون اومده باهامون سفر...
    پرید در حرفم:
    - می‌دونی که فکرم قدیمی نیست که بخوام به‌خاطر همچین موضوعی به دختر مردم این حرف‌ها رو بزنم؛ به‌خاطر نـزد*یـکی که با اهورا و امیرحسین داره میگم.
    آهی کشیدم و شاه را یک خانه تکان دادم تا از کیش درآید.
    - آخه می‌دونین باباجون اهورا، یه کوچولو به روژان علاقه داره.
    - آره می‌دونم، یه چیزهایی غیرمستقیم بهم گفته.
    - به نظر شما اشکالی نداره؟
    پدر خندید و به مادر که در آشپزخانه مشغول کار بود نگاه انداخت. اشاره کرد کمی نزدیک‌تر شوم، سپس زیر گوشم زمزمه کرد:
    - به مامانت چیزی نگو؛ اما تو دوران مجردی یه محله فقط my friendای من بودن.
    متعجب نگاهش کردم که این بار بلندتر خندید؛ من هم خنده‌ام گرفته بود. پدر وزیرش را تکان داد و لب زد:
    - کیش و مات.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahsaye

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/01
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    22,371
    امتیاز
    671
    نگاهی به صفحه شطرنج انداختم و جیغ زدم:
    - قبول نیست شما حواس من رو پرت کردی.
    قهقه‌ی پدر بلند شد که مادر با سینی چای آمد و گفت:
    - به چی می‌خندین پدر و دختر؟
    دست‌هایم را زیر بـ*ـغـل زدم و با تخسی گفتم:
    - من شبیه کسایی‌ام که دارن می‌خندن؟
    مادر سینی را روی عسلی گذاشت و لب زد:
    - تو باز باختی داری جیغ‌جیغ می‌کنی؟
    و به آشپزخانه برگشت. به پدر نگاه کردم و گفتم:
    - خیلی جرزنی!
    شانه‌ای بالا انداخت و جواب داد:
    - من که جرزنی نکردم.
    - راستی بابا، شما که خودتون این کاره بودید چرا از دوست من زیاد خوشتون نمیاد؟
    چایش را کمی مزه‌مزه کرد و لب زد:
    - امیدوارم من اشتباه کنم؛ اما نگاه روژان روی امیرحسین...
    و سکوت کرد.
    با ناراحتی چشم‌هایم را بستم. پدر زرنگ‌تر از این حرف‌ها بود. باید می‌فهمیدم که متوجه این موضوع می‌شود. سکوتم را که دید گفت:
    - دختر بابا کسی رو دوست نداره؟
    از شرم سرم را زیر انداختم و گفتم:
    - کی؟ من؟ نه.
    - اگه هم با کسی دوستی فقط در حد دوستی باشه؛ هیچ‌وقت فکر ازدواج باهاش نیفت؛ چون من نمی‌ذارم. می‌دونی چرا؟
    سرم را به نشانه منفی تکان دادم که ادامه داد:

    - چون اون پسر یا تا آخر عمر این موضوع رو توی سرت می‌زنه یا زود ازت خسته میشه. آخه می‌دونی این‌جور مواقع پسرا برای تفریح با دختر‌ها دوست میشن و اگه یه روزی اون دختر قرار باشه همسرشون بشه یه خورده براشون سنگینه. حرف آخرم اینه؛ دخترم به هیچ پسری اعتماد نکن جز...
    پرسیدم:
    - جز کی؟
    - جز امیرحسین.
    - یعنی چی؟
    به کنارش اشاره کرد؛ رفتم کنارش نشستم که گفت:
    - می‌دونم امیرحسین رو مثل برادرت دوست داری؛ اما خب برادرت نیست!
    - یعنی چی بابایی؟
    پیشانی‌ام را بـو*سید و جواب داد:
    - به موقعش می‌فهمی. فقط قول بده به جز امیرحسین و اهورا به کسی اعتماد نکنی؛ هیچ پسری قابل اعتماد نیست.
    بعد با خنده ادامه داد:
    - هر وقت قابلِ اعتمادش رو پیدا کردم عروست می‌کنم.
    معترضانه با چاشنی خجالت نالیدم:
    - اِ ! بابایی من نمی‌خوام از پیش شما برم.
    محکم بـ*ـغـلم کرد و گفت:
    - یکی یه دونه خودمی.
    با بد*جـ*ـنـسـی کنار گوشش با صدای آرامی لب زدم:
    - بابایی شما گفتین یه محله باهاتون دوست بوده؟
    - آره.
    به چشم‌هایش نگاه کردم و گفتم:
    - مامان می‌دونه؟
    - نه معلومه که نمی‌دونه، بهش نگی‌ها!
    - خب یکم خرج دارد.
    بابا خندید و گفت:
    - چی تو سرته شیطون؟
    - اگه نمی‌خوای کارتون به دعوا و جدایی برسه و یکی یک‌دونه‌تون بچه طلاق بشه باید من رو ببری شام رستوران، فقط خودم و خودت.
    دستی به پشت گـ*ـر*دنـش کشید و جواب داد:
    - چه میشه کرد! فعلا که حرف حرف توئه، پاشو بریم.
    دست‌هایم را به هم زدم و گفتم:
    - عاشقتم بابایی!
    دویدم سمت پله‌ها و بالا رفتم. وارد اتاق شدم. چون تمام مانتوهایم در چمدان بود و اتو لازم داشت، مانتوی صورتی که مدل چروکی داشت برداشتم. بلندی‌اش تا کمی پایین بـ*ـا*سـنـ*ـم و روی ر*ا*ن‌هـایم بود. شلوار و شال سفید چروکم را برداشتم و از اتاق بیرون رفتم. چشم‌های خاکستری بدون آرایش هم زیبا بود. پدر برای مادر بهانه‌ای آورد و هر دو از خانه بیرون رفتیم. سوار ماشین که شدیم رژ صورتی رنگم را روی لب‌هایم زدم. پدر در را باز کرد که همان موقع ماشین اهورا وارد حیاط شد. پیاده شدند و به سمت ماشین آمدند. اهورا پرسید:
    - کجا میرین بابا؟
    - داریم با دخترم میریم شام بیرون.
    - خب صبر کنین همه با هم بریم.
    سرم را از پنجره بیرون بردم و گفتم:
    - نخیر اهوراخان! فقط خودم و بابا.
    امیرحسین با لبخند لب زد:
    - یعنی منم نیام؟
    - نوچ مگه شما من رو بردین؟ حالا ما هم شما رو نمی‌بریم.
    پدر سوار شد و گفت:
    - حرف حرف دخترمه؛ فعلا خداحافظ.
    و ماشین را بیرون برد. با ذوق برایشان دست تکان دادم. اخم‌های اهورا بدجور در هم بود. رو به پدر گفتم:
    - بیچاره زنِ اهورا!
    - چرا؟
    - زیادی جدی و بداخلاقه.
    خندید و لب زد:
    - موافقم؛ دخترم شیطون و بازیگوش؛ پسرم غد و بداخلاق!
    - بابایی من رو بیشتر دوست داری یا اهورا رو؟
    با لـذ*ت و عشق نگاهم کرد و گفت:
    - دختر مالک قلب پدر.
    بی‌توجه به پشت فرمان بودنش خودم را به سمتش کشیدم و گونه‌اش را بـو*سیـدم و گفتم:
    - بابا هم اولین عشق دختره.
    پدر سرعت ماشین را کم کرد و لـ*ـب زد:
    - کاش خدا دو سه تا دختر دیگه هم بهم می‌داد و من اون همه کشته مرده داشتم.
    زدم به بازوش و گفتم:
    - نخیرم من باید یکی یه دونه باشم.
    - یکی یه دونه، خل و دیوونه!
    - در رابـ ـطه با پسرها صدق می‌کنه؛ مثلا اهورا، وگرنه من که از لحاظ عقلی چیزی کم ندارم.
    پدر سرش را به حالت شکرگزاری بالا گرفته و لب زد:
    - خدا رو شکر که تو از لحاظ زبون هم چیزی کم نداری.
    خندیدم. پدر جلوی رستوران شیکی نگه داشت. وارد که شدیم اولین چیزی که خودنمایی می‌کرد، لوستر بزرگ روی سقف بود که تنها منبع نوری رستوران را تشکیل می‌داد. فضا خیلی روشن نبود و همین آرامشش را بیشتر می‌کرد. پدر به سمت پله‌ها رفت و من هم به دنبالش. بالا فضا سر باز بود و با حصارهای نقره‌ای قاب گرفته شده بود. میز و صندلی‌های دونفره نشان می‌داد این‌جا مخصوص جفت‌های عاشق است. خب من هم عاشق پدر بودم. روبه‌روی هم سر یک میز نشستیم. گارسونی شیک‌پوش با جلیقه‌ای مشکی به سمت‌مان آمد و با تعظیم کوتاهی مِنو را به سمت ما گرفت. پدر حق انتخاب را به من داد که گفتم:
    - خب من که عاشق جوجه‌م، شما چی می‌خورین؟
    پدر رو به گارسون گفت:
    - دو تا جوجه با مخلفات.
    گارسون باز هم تعظیم کوتاهی کرده و با فندک درون دستش، شمع زیبای روی میز را روشن کرد. چون تاریک بود با آن شام بسیار زیبا و رویایی می‌شد. با رفتن گارسون با ذوق لـ*ـب زدم:
    - بابا این‌ جای خوشگل رو از کجا پیدا کردی؟
    ژست بامزه‌ای گرفت و گفت:
    - این ماییم دیگه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahsaye

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/01
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    22,371
    امتیاز
    671
    با لبخند نگاهش کردم. چشم‌های خاکستری‌ام را از پدر به ارث بـرده بودم. موهای جوگندمی و لـ*ـب و دهان مردانه داشت؛ هیکلش را می‌پسندیدم. قدبلند و چهارشانه. هزار بار در دل افتخار می‌کردم به داشتن همچین پدری. غذاها روی میز چیده شد و در کنار شیطنت‌های من سرو شد. هیچ‌وقت یادم نمی‌آمد پدر به اندازه من با اهورا صمیمی بوده باشد. شام را خوردیم و از رستوران و آن فضای زیبا خارج شدیم و به ماشین برگشتیم. صدای زنگ موبایلم بلند شد. جواب دادم:
    - الو؟
    صدای آتیه در گوشی پیچید:
    - سلام دختر، تنها تنها خوش می‌گذرونی؟
    - من که خیلی دلم می‌خواست تو هم باشی اما ناز کردی.
    - اما حالا می‌خوام بیام.
    متعجب پرسیدم:
    - جدی؟ با کی؟
    - اگه گفتی!
    - نمی‌دونم.
    با ذوق و گفت:
    - آبتین.
    نگاهم روی پدر چرخید. بی‌تفاوت رانندگی‌اش را می‌کرد. پرسیدم:
    - چه‌طوری؟
    - وای نمی‌دونی طهورا، بهش پیشنهاد دوستی دادم قبول کرد. اصلا باورم نمیشه.
    آن‌قدر حرفش به نظرم عجیب آمد که با صدای بلند گفتم:
    - اون آدم مغرور!؟ محاله!
    پدر این بار نیم‌نگاهی به سمتم انداخت که خونسردی خودم را به دست آوردم و لبخند مصنوعی زدم. آتیه گفت:
    - وای چرا داد می‌زنی! خودمم تعجب کردم. اولش وقتی گفتم بریم سفر قبول نکرد؛ اما تا گفتم تنها نیستیم و چند تا از دوست‌هام هم که توی مهمونی دیدی هم هستن فوری پذیرفت.
    موبایل در دستم خشک شد. پس به این سفر می‌آمد تا تلافی حرف‌هایم را درآورد. آدم به این کینه‌ای ندیده بودم. کوتاه گفتم:
    - منتظرتم.
    - راستی شما کجایین؟
    - رامسر ویلامون، یه بار با هم اومدیم.
    - آره یادمه، صبح حرکت می‌کنیم تا بعدازظهر اون‌جاییم.
    غیرمستقیم گفتم:
    - فقط با اون میای؟
    - وای خل شدی؟ به مامان بابای تو بگم آبتین چیکارمه؟ داداشم علی‌رضا هم باهام میاد. یعنی وانمود می‌کنیم دوست علی‌رضاست. هرچند وانمود هم نیست.
    - وای علی‌رضا می‌دونه؟
    - آره پس چی؟ دوست علی‌رضا بوده که من شناختمش. بذار این‌جوری بگم علی‌رضا، آبتین و سینا داداش سارینا با هم رفیقن؛ اون شب تولد، علی‎رضا نتونست بیاد؛ از طریق علی‌رضا شناختمش. اونم مشکلی با این دوستی نداره.
    - همونه که جناب با سارینا خیلی راحت بود.
    - آره آخه می‌دونی سارینا از اول هم طرح دوستی باهاش رو نداشت و خواهرانه رفتار می‌کرد؛ ازش خوشش اومد و با غرور باهاش رفتار نمی‌کرد، اما مهم اینه که الان از منم خوشش اومده. آبتین الکی با کسی دوست نمیشه؛ الان حتما به من علاقه پیدا کرده. گفتم یه روز غرورش رو نابود می‌کنم و به زانو در میارمش.
    - امیدوارم!
    - کوفت و امیدوارم! یه ساعت مثل طوطی دارم برات حرف می‌زنم تو میگی امیدوارم؟
    پدر روبه‌روی خانه ایستاد که گفتم:
    - بی‌خیال آتیه خوابم میاد. فردا می‌بینمت کاری نداری؟
    - نه فقط مدیونی بی من دریا بری؛ صبر می‌کنی تا منم بیام.
    - باشه فعلا خداحافظ.
    - خدانگهدار.
    از ماشین پیاده شدم؛ پدر درها را باز کرد و به سمت ماشین رفت و پرسید:
    - خوبی طهورا؟
    فقط سری تکان دادم و وارد حیاط شدم. پدر هم سوار ماشین شد تا ماشین را به حیاط بیاورد. حسابی دمغ شده بودم. وجود روژان برای تلخ کردن این مسافرت به کـا*مـم کافی بود که حالا آبتین هم اضافه شد. هیچ‌کس در پذیرایی نبود. منتظر بودم تا پدر بیاید. صدای قدم‌هایش را روی پله شنیدم. با دیدنش گفتم:
    - شب بخیر بابا.
    لبخندی زد و جواب داد:
    - شب بخیر دخترم.
    از پله‌ها بالا رفتم و وارد اتاق شدم. روژان روی تـخـت خوابیده بود. آن‌قدر ذهنم درگیر بود که بی‌توجه، متکایی روی زمین گذاشتم و دراز کشیدم و خیلی سریع به خواب رفتم.
    ***
    با صدای زنگ از جا پریدم و لب زدم:
    - اومدن؟
    اهورا بلند شد و گفت:
    - خیلی خب، چرا هول کردی؟
    - من؟ کی میگه هول کردم؟ برو در رو باز کن.
    به سمت آیفون رفت و پرسید:
    - کیه؟
    دکمه آیفون را زد و رو به من لـ*ـب زد:
    - دوستت اومد.
    لبم را به دندان گرفتم. علی‌رضا برایم همانند برادر بود؛ اما آبتین...
    به همراه امیرحسین و روژان وارد حیاط شدیم. با دیدن آبتین نفس کلافه‌ای کشیدم که امیرحسین متعجب پرسید:
    - این پسر این‌جا چی‌کار می‌کنه؟
    هول شدم:
    - نمی‌دونم؛ من اصلا خبر نداشتم.
    مشکوک نگاهم کرد. به سمتمان آمدند. آتیه را در آغـ*ـوش گرفتم و به علی‌رضا دست دادم؛ اما با آبتین خیلی سرد و جدی سلام کردم. وارد ویلا که شدیم مادر و اهورا هم به استقبالشان آمدند. از قبل به پدر گفته بودم قرار است با برادر و دوست برادرش بیاید و او هم مخالفتی نکرده بود. امیرحسین به اتاق اهورا نقل مکان کرد و آبتین و علیرضا در اتاق او ساکن شدند. آتیه هم به اتاق ما آمد. بعد از جای گیری و کمی استراحت، در پذیرایی دور هم جمع شدیم. مادر برای همه قهوه ریخت. امیرحسین کنارم روی مبل دونفره نشسته بود و آبتین روبه‌رویم بود. از وقتی آتیه او را به آبتین، برادر من معرفی کرد، اخم‌هایش در هم رفت. انگار او هم در برابر آبتین نمی‌خواست برادر من باشد. روژان پرسید:
    - دریا نمیریم؟ دو روزه این‌جاییم و فقط توی خونه نشستیم.
    پدر جواب داد:
    - فعلاً که مهمونامون خسته‌ان؛ فردا صبح میریم.
    آبتین برعکس همیشه، خیلی با وقار و متین و همچنین با احترام رو به پدر گفت:
    - ما خسته نیستیم، همین الان هم می‌تونیم بریم.
    علی‌رضا با خنده گفت:
    - راست میگه، منِ بدبخت مثل چی از صبح تا حالا رانندگی کردم.
    از دهنم در رفت:
    - مثل خر.
    همه متعجب نگاهم کردند و یکهو شلیک خنده‌ها بلند شد. علی‌رضا میان خنده گفت:
    - قربونت آبجی، کاملا به همه تفهیم کردی.
    سعی کردم وجود آبتین را فراموش کنم؛ لب زدم:
    - من فقط می‌خواستم اون حالت پشت فرمون رو تصور کنن.
    آتیه گفت:
    - راست میگه علی‌رضا، فقط دوتا گوش کم داری.
    - شما خانوم‌ها امر کنین ما گوش هم می‌ذاریم بالای سرمون.
    خندیدم. علیرضا همیشه طبع شوخی داشت. روژان رو به امیرحسین گفت:
    - امیرحسین‌خان خیلی ساکتین.
    امیرحسین که تا آن موقع با لبخند مرا نگاه می‌کرد جواب داد:
    - مثلا چی بگم؟
    - هر چی.
    فوری گفتم:
    - کلا امیرحسین توی جمع ساکته، مگر اینکه بحث جالبی پیش بیاد.
    و چشم غره‌ای به او رفتم که آتیه لب زد:
    - خب پاشین بریم دیگه.
    با این حرف همه بلند شدند. به اتاق رفتم. صبح مانتوهایم را اتو کرده بودم. مانتوی بادمجانی جذبم را که به زیبایی ا*نـدامـم را نشان می‌داد پوشیدم. روسری حریر مشکی و جین هم رنگش را پایم کردم. کمری پهن مانتویم جـ*ـذابـیتش را دو برابر می‌کرد. از اتاق بیرون رفتم. امیرحسین و اهورا هم‌زمان بیرون آمدند. با لبخند به سمتشان رفتم و گفتم:
    - چه‌طور شدم؟
    امیرحسین لب زد:
    - تو همیشه عالی هستی.
    لب‌هایم را به‌هم مالیدم تا رژ مسی رنگ کم‌رنگ شود.‌ اهورا پرسید:
    - دخترها حاضر نشدند؟
    متوجه شدم منظورش از دخترها روژان است. گفتم:
    - چرا دیگه کم‌کم میان.
    از پله‌ها پایین رفتیم. علی‌رضا صدایم زد:
    - خوشگل خانوم یه لحظه میای؟
    با لبخند به سمتش رفتم که لـ*ـب زد:
    - بانو شما افتخار میدی لـ*ـب دریا برامون گیتار بزنی؟
    - نخیر.
    - چرا؟
    - چون خیلی وقته تمرین نکردم.
    آبتین که کنارش ایستاده بود پرسید:
    - گیتار بلدی؟
    قبل از من امیرحسین جواب داد:
    - بله، طهورا خیلی قشنگ گیتار می‌زنه.
    آبتین پوزخندی زد و گفت:
    - پس واجب شد بشنوم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahsaye

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/01
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    22,371
    امتیاز
    671
    نگاهی در چشم‌های خاکستری‌اش کردم. نمی‌دانستم چه در ذهن دارد. از ویلا خارج شدیم و با سه ماشین به سمت دریا رفتیم. ساحل خیلی شلوغ نبود. به خواست اکثریت سیب‌زمینی گرفته بودند تا در آتش بیندازند. آتشی کنار دریا درست کردند و سیب زمینی‌ها را در آن ریختند. با فاصله از آتش، حـلـقـه بزرگی زدیم. هنوز هوا گرم بود و نمی‌شد نزدیک به آتش نشست. علی‌رضا گفت:
    - طهورا! جون آتیه برامون گیتار بزن.
    آتیه باذوق از طرفداری‌اش بلند شد.
    - وای راست میگه زود باش!
    - گیتار نیاوردم.
    علی‌رضا بلند شد و گیتارش را از پشت ماشین برداشت و گفت:
    - بیا بهونه نیار.
    به اجبار گرفتم. نمی‌خواستم بزنم؛ اما تقاضای جمع مجبورم می‌کرد.
    - به یه شرط!
    پدر پرسید:
    - چه شرطی؟
    - امیرحسین برامون بخونه.
    امیرحسین فوری گفت:
    - من؟!
    روژان با ذوق لب زد:
    - خیلی فوق‌العاده‌ست.
    دیدم که یه ابروی آبتین بالا رفت. پدر گفت:
    - راست میگه امیر تو هم همراهیش کن.
    امیرحسین به احترام پدر چشمی گفت. صدای موج‌ها در کنار سوختن چوب‌ها، فقط صدای نواختن گیتار و صدای بی‌نظیر امیرحسین را کم داشت. دستم را روی تارهای گیتار کشیدم که همه سکوت کردند. ناگهان گفتم:
    - خب اگه امیر می‌خواد بخونه خودشم بزنه.
    صدای اعتراض‌ها بلند شد. همه کلافه شده بودند که امیر لـ*ـب زد:
    - بزن عزیزم، صدای من در کنار نواختن تو قشنگه.
    لبخندی زدم و شروع کردم.‌ امیر هم چشم‌هایش را بست و با احساس شروع به خواندن کرد:
    - اونی که تا زل می‌زنه تو چشمام همه دردام رو یادم میره
    اونی که با حرف‌هاش آروم میشم وقتی دنیام رو دلشوره می‌گیره
    اونی که چشماشو روی همه بست و از کل دنیا فقط منو دید
    اونی که دستامو گرفت و منو از دریای تنهایی بیرون کشید
    تو امواج نگاه اون همه جا بره میرم
    مثل کشتی که هی موجا واسه‌ش تصمیم می‌گیرن
    ریتم اهنگ راکمی تند کردم و صدای او به اوج رفت:
    دنبالش میرم هرجا که میره
    هوش و حواسم رو از من میگیره
    دست خودش نیست اگه میکشونه تموم قلبم هرجا که میره
    وقتایی که نیست و ازم دوره دلواپسش بودن کار منه
    اونی که دلواپسش میشم هر جا هست، حتی وقتی که کنار منه
    اون که بودنش به دنیا برم گردوند
    معنی عشق و با اون فهمیدم
    وقتی احوالم پریشونه میشینم پیشش روی شونش تکیه میدم
    دنبالش میرم هرجا که میره
    هوش و حواسم رو از من میگیره
    دست خودش نیست اگه میکشونه
    تمام قلبم رو هرجا که میره.
    صدای دست‌ها بلند شد. حتی افرادی که در ساحل بودند هم برایمان دست می‌زدند. روژان ناباور لـ*ـب زد:
    - وای امیر چه‌طور باور کنم این صدای تو بود؟
    علی‌رضا گفت:
    - پسر معرکه بود.
    سپس رو کرد به من ادامه:
    - البته آبجی شما هم کارت خوب بود.
    مادر طبق معمول قربان صدقه‌اش رفت.
    - قربونت برم با این صدات! یادم باشه رفتیم ویلا برات اسپند دود کنم چشم نخوری.
    نگاه امیر روی من چرخید. انگار انتظار داشت من تشویقش کنم. لب زدم:
    - فوق‌العاده بود.
    لبخندش عمیق‌تر شد. آبتین پرسید:
    - چرا به خوانندگی فکر نمی‌کنی؟
    اهورا تایید کرد:
    - خیلی میگم بهش گوش نمیده.
    آتیه گفت:
    - راست میگه به نظرم از خیلی خواننده‌ها بهتره.
    بعد رو کرد به علی‌رضا ادامه داد:
    - موافق نیستی؟
    - چرا اتفاقا دایی بنده دستش توی این کاره و دنبال صداهای خاص و متفاوت می‌گرده. تو رو بهش معرفی می‌کنم.
    آتیه با ذوق گفت:
    - راست میگه دایی رضا کشفت می‌کنه.
    امیرحسین سری به نشانه منفی تکان داد و لـ*ـب زد:
    - نه من از خوانندگی سر در نمیارم.
    علی‌رضا پرسید:
    - با سازها آشنایی داری؟
    اهورا جای او جواب داد:
    - آره، هم گیتار هم ویلون و هم پیانو.
    - خب این عالیه؛ صدای پخته‌ای هم داری. به نظرم برای این کار ساخته شدی.
    امیرحسین گفت:
    - نه من...
    پریدم در حرفش:
    - امیر حسین؟
    نگاهم کرد.
    - جانم؟
    - لطفاً قبول کن، امتحانش که ضرر نداره.
    لبخند زد و گفت:
    - باشه به‌خاطر تو یه بار امتحان می‌کنم.
    روژان لب زد:
    - آخ جون قبول کرد.
    زیر لـ*ـب گفتم:
    - مرسی.
    مثل من لـ*ـب زد:
    - کاری نکردم.
    علی‌رضا گفت:
    - پس برگشتیم تهران همراه من بیا بریم استادیو.
    - باشه.
    اهورا نگاهم کرد و لب زد:
    - اگه می‌دونستم طهورا یه بار بگه تو قبول می‌کنی، یه سال رو مخت راه نمی‌رفتم.
    امیرحسین خندید و گفت:
    - خودت رو با طهورا مقایسه نکن!
    آبتین چوب بلندی داخل آتش کرد و لب زد:
    - فکر کنم سیب زمینی‌ها پخته شد.
    آتیه با عـ*ـش*ــوه گفت:
    - یکی به من میدی؟
    آبتین پوزخندی زد و جوابی نداد. تنها نیم‌نگاهی به من انداخت. سیب‌زمینی‌ها را درآوردند و خوردیم. در راه برگشت آن‌قدر خسته بودیم که کسی هـ*ـو*س شام نکرد. انگار سیب‌زمینی‌ها کار خودشان را کرده بودند.
    ***
    با صدای آتیه چشم باز کردم. با اخم نگاهش کردم و گفتم:
    - چته دیوونه‌م کردی؟ می‌خوام بخوابم.
    با هیجان لب زد:
    - بلند شو می‌خوایم بریم بام رامسر.
    با حرص گفتم:
    - به درک، الان ساعت نُه.
    - می‌دونم پاشو بریم ناهار درست کنیم ببریم اون بالا؛ صفا داره جون تو.
    - وای دست بردار حوصله ندارم.
    - پاشو طهورا می‌زنمت‌ها.
    نشستم و گفتم:
    - بیا بیدار شدم.
    - پاشو بریم پایین.
    به روژان اشاره کردم و گفتم:
    - این رو بیدار کن، به من چه؟
    - پاشو این عین گاو می‌خوابه، بیدار نمیشه که.
    کلافه از جایم بلند شدم و صورتم را شستم. تونیک کالباسی و شلوار سفید پوشیدم؛ می‌خواستم بی‌خیال شال بشوم؛ اما به غرغرهای امیرحسین نمی‌ارزید. همراه آتیه به آشپزخانه رفتیم. پرسیدم:
    - بقیه کجان؟
    - خوابن.
    حرصی نگاهش کردم که گفت:
    - چیه خب؟ اومدیم رامسر؛ حالش به اینه که صبح زود بیدار بشی و یه ناهار درست کنی برای بام رامسر.
    - من تا به حال بام رامسر نرفتم.
    - جدی؟
    - آره.
    - خب امروز میریم.
    - چی می‌خوای درست کنی؟
    - درست کنیم.
    - خوب حالا! همون چی درست کنیم؟
    - ماکارونی.
    نشستم روی اپن و گفتم:
    - من که بلد نیستم.
    لبخند دندان‌نمای زد و گفت:
    - منم بلد نیستم.
    - پس چه‌طوری درست کنیم؟
    - یه کاریش می‌کنیم بیا دیگه.
    و دستم را کشید و از روی اپن بلندم کرد. قابلمه را سر گاز گذاشتم تا آب جوش بیاید. آتیه مشغول درست کردن مواد ماکارونی شد. چون بلد نبود خیلی خراب کاری کرد. آب جوش آمد؛ ماکارونی‌ها را برداشتم تا در قابلمه بریزم. بسته را کمی کج کردم و تکانش دادم که نیم بیشترش از قابلمه بیرون زد و روی زمین ریخت. متعجب به آتیه نگاه کردم و گفتم:
    - چرا همچین شد؟
    با دست‌هایی که گوشت و پیاز را مشت می‌زد لب زد:
    - خرابکاری کردی!
    - ولش کن، بذار امتحانی همین یه ذره رو درست کنم.
    - باشه.
    کمی گذشت؛ ماکارونی‌ها باز شده بود، لبم را به دندان گرفتم. دستگیره را برداشتم و قابلمه را گرفتم و رفتم سمت ظرفشویی و نالیدم:
    - وای آتیه سنگینه؛ صافی کو؟
    هول شد و گفت:
    - نمی‌دونم صبر کن.
    اما قبل از اینکه به سمت کابینت برود دستگیر از دستم در رفت و قابلمه روی زمین افتاد و آب‌جوش‌ها به همراه ماکارانی‌ها پخش آشپزخانه شد. جیغ خفه‌ای کشیدم و روی صندلی ایستادم تا پاهایم نسوزد. آتیه به دیوار چسبید و گفت:
    - گل کاشتی.
    صدایی که از دم آشپزخانه آمد متعجبم کرد.
    - گل نه درخت کاشتی.
    چرخیدم و با دیدن شخص روبه‌رویم چشم‌هایم گرد شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahsaye

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/01
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    22,371
    امتیاز
    671
    با پوزخند به من که روی صندلی ایستاده بودم خیره شده بود. گفتم:
    - ان‌شاالله میوه که داد صداتون می‌کنم؛ نگاه کردن داره؟
    آبتین ابرویی بالا انداخت و لـ*ـب زد:
    - خیلی تخسی!
    - نظر لطفته.
    آتیه با لحن لوسی گفت:
    - آبتین من رو نجات بده، تمام سرامیک‌ها خیسه؛ چه‌طوری بیام؟
    بدون اینکه چشم از من بردارد جواب داد:
    - همون‌جوری که رفتی اون‌جا.
    بعد نگاهش دور آشپزخانه چرخید و ادامه داد:
    - عجب سرآشپزی!
    اخمی‌‌ کردم و غریدم:
    - کمک نمی‌کنی لطفا غر هم نزن و برو بیرون.
    لبخند جـ*ـذابـی زد و گفت:
    - نه اتفاقا می‌خوام کمک کنم.
    و به سمتم آمد. مرا گرفت و قبل از اینکه اعتراضی کنم، مرا مثل پر بلند کرد روی زمین گذاشت. با دهان باز نگاهش می‌کردم که ادامه داد:
    - اما قبلش باید این خرابکاری رو جمع کنیم.
    آتیه با دلخوری گفت:
    - به منم کمک کن.
    آبتین اخمی کرد و لب زد:
    - دستمال بردار این‌ها رو تمیز کن.
    خواست اعتراض کند که آبتین اخم تندی به او کرد. آتیه ماکارونی‌ها را جمع کرد؛ اما با خیسی فرش دیگر نمی‌شد کاری انجام داد. دمپایی پا کردیم که آبتین رو به من گفت:
    - حالا خوب نگاه کن ببین چه‌طوری ماکارونی درست می‌کنم.
    آن‌قدر قشنگ و حرفه‌ای ماکارونی درست می کرد که من و آتیه متعجب نگاهش می کردیم. فکر نمی‌کردم این مرد مغرور هم آشپزی بلد باشد؛ اما انگار یکی از مزایای مجردی زندگی کردن همین آشپزی یاد گرفتن بود. کارش که تمام شد سر قابلمه را گذاشت و گفت:
    - اینم از این؛ یاد گرفتی؟
    دست‌هایم را به بغـ*ـل زدم و گفتم:
    - خودم بلد بودم؛ فقط یکم قابلمه سنگین بود.
    با لبخند لب زد:
    - بر منکرش لعنت!
    صدای پرعــ*ـشـوه آتیه آمد:
    - وای عزیزم تو معرکه‌ای!
    آبتین اخمی کرد و با همان لحن جدی گذشته گفت:
    - می‌دونم نیاز به گفتن نبود.
    یک ابرویم را بالا دادم و گفتم:
    - بپا یه وقت سقف نریزه.
    - نگران نباش گرفتمش.
    حرصی نگاهش کردم که لبخندی زد و رفت بیرون. آتیه با ناراحتی گفت:
    - چرا این‌طوریه؟ اصلا انگار براش مهم نیستم.
    سری به نشانه تاسف تکان دادم و لـ*ـب زدم:
    - برو بابا تو هم با این پسر از خودراضی!
    - هر چی هست دوستش دارم.
    - داشته باش تا اموراتت بگذره.
    کم کم همه بیدار شدند. بعد از خوردن صبحانه حاضر شدیم تا برویم. مادر کلی از اینکه ناهار درست کرده بودیم خوشحال شد و ما را تشویق کرد. حرکت کردیم. نمی‌دانستم این بام‌ رامسر چه‌جور جایی است. اولین بار بود می‌رفتیم؛ آن هم به اصرار علی‌رضا و آتیه.
    از ابتدای حرکت اخم‌های امیرحسین در هم بود. ماشین ایستاد و پیاده شدیم. با دیدن وسیله‌ی روبه‌رویم قالب تهی کردم. تله‌کابین بزرگی که شروعش روی زمین بود و پایانش جایی میان ابرها. نفس‌هایم تند شد. حتی با نگاه کردن به آن بالا هم سرم گیج می‌رفت. صدای مهربان امیرحسین آمد:
    - خوبی عزیزم؟
    با وحشت نگاهش کردم و با لحنی که دلخوری در آن مشهود بود لب زدم:
    - چرا من رو آوردی این‌جا؟ تو که می‌دونی من می‌ترسم.
    - الهی فدات بشم؛ لجبازن این آدما. هر چی مخالفت کردم فایده نداشت.
    - نمیام، نمیام امیرحسین.
    - باشه من و تو پایین می‌مونیم، خوبه؟
    در چشم‌های مشکی‌اش که نگرانی موج می‌زد زل زدم و گفتم:
    - خوبه.
    لبخند پرآرامشی زد و گفت:
    - فدای تو.
    صدای علی‌رضا آمد:
    - بچه‌ها بلیط گرفتم بریم.
    روژان از کنار امیرحسین گفت:
    - بیا دیگه امیر.
    امیرحسین با جدیت رو به دیگران گفت:
    - من و طهورا می‌مونیم پایین.
    آتیه پرسید:
    - چرا؟
    علی‌رضا خندید و گفت:
    - بیا آقا امیر با این هیکل خجالت نمی‌کشی می‌ترسی؟
    پوزخندی که روی لب آبتین نشست، آتشم زد.
    - شاید هم این خانم کوچولو می‌ترسه.
    دست گذاشت روی نقطه ضعفم. اخمی کردم و گفتم:
    - معلومه که نه.
    - مطمئنی؟
    امیرحسین لب زد:
    - ما نمیایم شما برید.
    مادر و پدر که متوجه موضوع شده بودند حرفی نزدند؛ اما اهورا با اخم و لحنی جدی همیشگی‌اش گفت:
    - امیرحسین بسه.
    و رو به من با چشم‌غره ادامه داد:
    - بریم طهورا.
    صدای آبتین بلند شد:
    - ولش کن اهوراخان، شاید واقعا می‌ترسه.
    دیگر صبرم تمام شد. مرگ یک بار شیون یک بار. با جدیت گفتم:
    - بریم.
    امیرحسین متعجب صدایم زد:
    - طهورا؟
    نگاهش کردم و گفتم:
    - بریم امیرحسین.
    به سمت پله‌ها رفتیم که پرسید:
    - عزیزدلم چرا این کار رو می‌کنی؟
    - چی کار می‌کنم؟
    - طهورا؟!
    با ترس و گیجی گفتم:
    - ولم کن امیر دارم قبضِ روح میشم.
    نمی‌دانم چرا از اعتراف ترسم پیش امیر واهمه نداشتم؛ اما آن پسر..
    امیرحسین نالید:
    - پس چرا داری این کار رو می‌کنی؟
    - نفهمیدی؟ حتی اهورا هم درک نمی‌کنه.
    نفسش را کلافه بیرون داد. امیرحسین هم مانند اهورا برادرم بود. پس چرا بیشتر از او نگران حالم می‌شد؟
    پس چرا بیشتر از او درکم می‌کرد؟
    کم کم داشتم به احساساتم شک می‌کردم. در صف بالاخره نوبت به ما رسید. آب گلویم را قورت دادم. از ترس قالب تهی کرده بودم. در هر کابین باید چهار نفر می‌نشستند. آستین امیر را گرفتم؛ تنها کسی بود که درکم می‌کرد. باید کنارش می‌نشستم. نگاه نگرانم را که دید لب زد:
    - هنوزم دیر نشده؛ برگردیم؟
    - نه.
    با آرامش گفت:
    - پس نگران نباش؛ من کنارتم خانمی، به من اعتماد داری؟
    - خیلی.
    - پس بریم.
    لبخند زورکی زدم و به سمت کابین‌ها رفتیم. همراه اهورا و روژان سوار یک کابین شدیم. کم‌کم تله‌کابین بالا می‌رفت. اهورا با خونسردی دستش را دور روژان حـلـ*ـقـه کرده بود و به پایین نگاه می‌کرد. بدنم از هیجان می‌لرزید و این از چشم‌های نگران امیرحسین دور نماند. به پایین نگاه کردم. جیغ خفه‌ای کشیدم و خودم را در بـ*ـغـل امیر حسین انداختم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا