کامل شده رمان دنیای بعد از تو | مهسا ولی زاده کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Mahsaye

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/03/01
ارسالی ها
531
امتیاز واکنش
22,371
امتیاز
671
امیرحسین نفسش را با حرص بیرون داد و روی کاناپه نشست. این‌بار نگاه پدر مرا نشانه گرفت و گفت:
- بهتره شما به حرف من گوش بدین، من به تصمیم دخترم احترام می‌ذارم؛ اما به شرطی که خانواده پسر هم به خواستش احترام بذارن.
آبتین نفس عمیقی کشید و لـ*ـب زد:
- طهورا قرار نیست با خانواده من زندگی کنه.
پدر جدی گفت:
- منم قرار نیست یکدونه دخترم رو همینطوری دست تو بسپارم، یا دفعه بعد با خانواده‌ت بیا یا دیگه نیا.
آبتین سر تکان داد و بلند شد، انگار او هم از جواب پدر دلسرد شده بود، نگاهش را با عجز به پدر انداخت و گفت:
- پس با اجازه!
و بدون اینکه کسی به بدرقه‌اش برود از خانه بیرون رفت. چشم‌هایم را لایه‌ای اشک گرفت، طوری که اعضای خانواده را پشت دیواری از آب می‌دیدم. اهورا بلند شد و با جدیت همیشگی‌اش گفت:
- من اصلا از این پسره خوشم نمیاد.
امیرحسین که دنبال بهانه‌ای برای انفجار می‌گشت، با عصبانیت غرید:
- منم همینطور.
با شجاعتی که از خودم بعید می‌دیدم گفتم:
- اما من دوستش دارم.
سکوت سنگینی بر خانه سایه انداخت. امیر ناباور نگاهم کرد و لـ*ـب زد:
- چی؟
سعی کردم خجالت را کنار بگذارم و با اعتماد به نفس بیشتری گفتم:
- من چند ماهه آبتین رو می‌شناسم.
و رو به پدر ادامه دادم:
- پدر من خیلی خوب می‌شناسمش، باور کنین پسر خوبیه.
پدر با خونسردی ذاتی‌اش گفت:
- مگه من غیر از این گفتم؟ فقط خواستم با رضایت پدر و مادرش بیاد.
- اما اونا رضایت نمیدن.
- منم دختر نمیدم.
معترض گفتم:
- بابا!
امیرحسین با عصبانیت غرید:
- بس کن طهورا.
با بغض نگاهش کردم و به سمت اتاق دویدم.
***
یک هفته تمام خودم را در اتاق زندانی کردم، حتی دانشگاه هم نمی‌رفتم. آبتین چندبار دیگر هم به خانه‌مان آمد و چون نتوانسته بود رضایت خانواده‌اش را بگیرد پدر یک کلام گفته بود؛ نه!
همه دیگر به علاقه عمیق من نسبت به آن پسر آگاه شده بودند و در این بین اهورا حتی یکبار هم سعی نکرده بود با من صحبت کند. رفتار امیرحسین سرسنگین شده بود و همه درها به روی من و آبتین بسته بود. بعد از گذشت چند روز، حس دلتنگی شدیدم بر منطقم غلبه کرد. دیگر اهورا حتی اجازه نمی‌داد آبتین وارد خانه شود. لباس‌هایم را پوشیدم و از اتاق بیرون زدم، مادر متعجب نگاهم کرد. بغض و اشک را در چشم‌هایش دیدم، دلخور بود که جلوی پدرم ایستاده‌ام به‌خاطر آن پسر.
بدون حرفی از خانه بیرون زدم. حالم بدتر از چیزی بود که بتوانم حرفی بزنم. سر قرار با آبتین رفتم. روی نیمکت در پارک نشسته بود و من بعد از یک هفته با دیدنش لبخند زدم. ضربان قلبم بالا رفته بود و هیجان بند بند وجودم را در برگرفت. تا چشمش به من افتاد بلند شد و آ*غـ*ـوشش را برایم باز کرد. از خلوتی پارک استفاده کردم و خودم را در آ*غـ*ـوشش انداختم. صدای گریه‌هایم در صدای آبتین که سعی می‌کرد آرامم کند گم می‌شد. بوی عطرش مرا در خلسه‌ای فرو می‌برد که بیرون آمدن ازش سخت بود. سرم را روی سـ*ــینـه سفتش فشردم و به زمزمه‌های عاشقانه‌اش گوش سپردم. کم کم آرام شدم و از آ*غـ*ـوشش بیرون آمدم، کنار هم روی نیمکت نشستیم. آبتین با مهربانی دست‌هایم را گرفت و گفت:
- قشنگم چرا گریه می‌کنی؟ بالاخره یه راهی پیدا میشه.
نالیدم:
- نمیشه، همه چیز تموم شد آبتین، اونا اجازه نمیدن ما با هم ازدواج کنیم.
اخمی میان ابروهایش افتاد و از بین دندان‌های به‌هم چسبیده‌اش غرید:
- غلط کردن، تو مال منی، فقط مال من.
فین فینی کردم و گفتم:
- نیستم، اونا نمی‌ذارن.
نفس عمیقی کشید و گفت:
- هیچکس نمی‌تونه جلوی من رو برای بودن با تو بگیره.
- چیکار می‌خوای بکنی آبتین؟
- دوستم داری خانمی؟
با احساس‌ترین لحنم گفتم:
- عاشقتم.
مردمک چشم‌هایش از هیجان گشاد شد، جلوی پایم نشست، فشار خفیفی به دست‌هایم وارد کرد و گفت:
- پس این حرف‌ها چیه که می‌زنی؟
با بغض لـ*ـب زدم:
- آبتین نمی‌خوام از دستت بدم.
اشک‌های روی گونه‌ام را با انگشت پاک کرد و گفت:
- یه راهی هست برای با هم بودن.
- چی؟
- می‌دونم خیلی خانواده‌ت رو دوست داری؛ ولی شاید مجبور بشی یکیمون رو انتخاب کنی.
پوزخندی زدم و گفتم:
- ممنون نابغه، راه حلت این بود؟
با تحکم گفت:
- گوش کن بعد حرف بزن.
لـ*ـبم را به دندان گرفتم که ادامه داد:
- با هم از اینجا میریم، میریم جایی که پیدامون نکنن، فقط یکسال یا حداکثر دوسال، آب‌ها که از آسیاب افتاد برمی‌گردیم. مطمئنم اونا می‌بخشنت، شاید تا اون موقع بچه هم داشتیم.
- آبتین...
میان حرفم پرید:
- طهورا گوش کن! همه‌ی راه‌ها رو امتحان کردم، حتی شرکت پدرتم رفتم؛ اما اون امیرحسین لعنتی و برادر محترمت زیر پای پدرت نشستن تا منو رد کنه. نمی‌دونم قصدشون چیه؛ اما باور کن باید مجبور بشن تا قبول کنن، ما میریم وقتی برگشتیم اونا مجبور میشن ما رو قبول کنن.
صورتم را با دست‌هایم پوشاندم و با عجز نالیدم:
- نمی‌دونم آبتین، سخته. من نمی‌تونم ازشون فاصله بگیرم.
کمی فاصله گرفت و با دلخوری گفت:
- از من چی؟ یعنی همینقدر دوستم داشتی؟ ما قول دادیم پشت هم باشیم.
نگاهش کردم و با غم لـ*ـب زدم:
- اگه اشتباه کنیم چی؟
- بودن با من اشتباهه؟ ازدواج با من اشتباهه؟
در حالی که حسابی تحت فشار بودم زمزمه کردم:
- نه، مطمئنم اشتباه نیست.
پشت دستم را بـ*ـو*سـید و گفت:
- قول میدم خوشبختت کنم، قول میدم همسر خوبی باشم.
سپس در چشم‌هایم زل زد و با لبخند خاصی ادامه داد:
- تازه من کلی بچه ازت می‌خوام که قول میدم پدر خوبی براشون باشم.
میان آنهمه گریه خنده‌ام گرفت و گفتم:
- به کجا‌ها فکر می‌کنی تو!
با شیطنت لـ*ـب زد:
- مگه چیه؟ آدم باید بهش فکر کنه دیگه، تازه من دوست دارم بچه اولم دختر باشه، یه بچه که منو بابا صدا کنه و شبیه تو باشه، وای طهورا من با تو به اوج خوشبختی می‌رسم.
با اینکه حرف‌هایش زیبا و دلنشین بود ولی با استرس گفتم:
- اما من می‌ترسم.
سری تکان داد و گفت:
- حق داری، می‌تونی انتخاب کنی.
و بلند شد و ادامه داد:
- بهت فرصت میدم، اگه قبول کردی هفته دیگه ساعت نه شب اینجا باش. اگه اومدی یه ساک کوچیک از لوازم ضروریت رو بیار تا شک نکنن، اگر هم نیومدی...
ادامه نداد، برایش سخت بود. برای هر دوی ما سخت بود. نفسش را با درد بیرون فرستاد که نالیدم:
- آبتین؟
دستش را جلویم گرفت و با نفس بریده گفت:
- اگه نیومدی بدون یک مردی هست که همیشه در حسرت تو می‌مونه و حتی اگه هزار سال بگذره همیشه کنج قلبش حسرت زنیه که هیچوقت بهش نرسید.
و با قدم‌های آرام و پشت خمیده از من دور شد. بغض داشت خفه‌ام می‌کرد. بین دوراهی سختی گیر کرده بودم. بلند شدم که اشک‌هایم راه خودشان را باز کردند. تقریبا تا شب در خیابان راه رفتم تا بالاخره به خانه رسیدم. اشک‌هایم خشک شده بود؛ اما قلبم می‌سوخت. در را که باز کردم امیر را دیدم که روی تاب نشسته بود و گیتار می‌زد. خیلی وقت بود صدایش را نشنیده بودم. با دیدنم، غم عظیمی چشم‌هایش را پوشاند و من باز آن بغض لعنتی را در گلویم حس کردم. چگونه می‌توانستم از امیر بگذرم؟!
چگونه قبول کنم او در زندگی‌ام نباشد؟
اصلا می‌شد؟
قطره اشکی که روی گونه‌ام چکید باعث شد اخم‌های امیر در هم برود. بلند شد و گفت:
- چرا گریه می‌کنی؟ اون لعنتی ارزشش رو داره؟
- امیرحسین...
دستش را سمتم گرفت و عصبی غرید:
- هیسس، نمی‌خوام وقتی صدات می‌لرزه اسمم رو صدا کنی.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Mahsaye

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/01
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    22,371
    امتیاز
    671
    بی‌طاقت‌تر از قبل صدایش زدم:
    - امیرحسین؟
    - جان امیرحسین؟ فدای تو بشه این امیرحسین، اشک نریز، جون هر کی دوست داری نریز اون اشک‌هارو.
    با این حرفش هق‌هقم بلند شد. بهترین مردی بود که بعد از اهورا شناختم، نمی‌توانستم قبول کنم بعد از اینهمه سال دیگر خبری از این مرد در زندگی‌ام نباشد. من طاقت یک ماه دوری‌اش را نداشتم، حالا چطور یک سال یا بیشتر نبودش را تحمل کنم؟
    دستش را در موهایش فرو کرد. انگار دلش می‌خواست که می‌توانست مرا در آ*غـ*ـوش بگیرد و آرام کند. به سمتم آمد و با صدای مرتعشی نالید:
    - مرگ امیرحسین آروم باش.
    هق‌هق در گلویم خفه شد. مگر می‌شد مرگش را قسم دهد و ساکت نشوم؟ لبخند تلخی زد و گفت:
    - آفرین عزیزم، آفرین.
    با قدم‌های لرزان سمت تاب رفتم و خودم را رویش انداختم، او هم با فاصله کنارم نشست. حرف‌های آبتین در گوشم زنگ خورد. قلبم می‌گفت بروم و عقلم می‌گفت بمانم و هر کدامش بهایی داشت. امیر صدایم کرد:
    - طهورا؟
    نگاهش کردم و لبخند تصنعی روی لب‌هایم نشاندم، ادامه داد:
    - خانم کوچولو می‌دونی چند وقته با هم تمرین نکردیم؟
    آخ که دلم برای خانم کوچولو گفتن‌هایش تنگ می‌شد. درست بود به آبتین قول داده بودم؛ اما می‌خواستم از روزهای آخر کنار امیر بودن استفاده کنم. لـ*ـبم را به دندان گرفتم. من کی تصمیم گرفتم بروم؟
    صدای در آمد و اهورا وارد شد. با دیدن من اخمی کرد، سلامی زیر لب گفت و به سمت خانه رفت. قلبم شکست، حتی برای بداخلاقی‌هایش هم دلتنگ می‌شدم. به سمتش دویدم و از پشت بـ*ـغـلش کردم. سرم را در پشتش فشردم و باز به هق‌هق افتادم. از حرکت ایستاد، از دستم دلخور بود؛ اما می‌دانستم می‌بخشدم. چرخید و مرا محکم در آ*غـ*ـوش گرفت. نمی‌توانستم بروم. نمی‌خواستم بروم...
    من این آ*غـ*ـوش را به همه دنیا ترجیح می‌دادم. سرم را بـو*سـید و گفت:
    - بسه عزیزم، گریه نکن، تو اشتباهی نکردی.
    راست می‌گفت، اشتباه واقعی را هنوز نکرده بودم، نالیدم:
    - منو ببخش، منو ببخش اهورا.
    بخشش را برای کارهای گذشته نخواستم، برای کاری خواستم که ممکن بود در آینده انجام دهم. آرام گفت:
    - از دستت ناراحت نبودم آبجی کوچولو، خودتو اذیت نکن.
    - نه اهورا، من خیلی بدم، خیلی.
    - این چه حرفیه! خیلی هم خوبی.
    - نه نیستم، نیستم.
    مرا محکم‌تر به خود فشرد و جوابی نداد. آن شب تا نیمه‌های صبح با امیر تمرین خوانندگی کردیم. هر دو سعی داشتیم خودمان را شاد نشان دهیم، اما هیچکدام قلبا شاد نبودیم!
    ***
    سوم شخص
    سلما از خانه بیرون آمد. سوز سردی که وزید باعث شد لبه‌های پالتویش را به‌هم نزدیک‌تر کند. نزدیک غروب بود و هیچ سرگرمی نداشت. روی تاب نشست، نفسش را بیرون داد. دیشب رایان بدون اینکه نظر او را بخواهد برایش چند دست لباس گرم خریده بود. سه هفته از اینجا بودنش می‌گذشت و هنوز در مورد پاسپورتش حرفی نزده بود. باید امشب از او می‌پرسید. موبایلش را برداشت و نگاهی به اسم کیارش انداخت. از تنهایی که بهتر بود!
    روی اسمش فشرد و نزدیک گوشش برد. چهار بار زنگ خورده بود، کم کم داشت نا امید می‌شد که صدای سردش در گوشی پیچید:
    - الو؟ بله؟
    سلما از لحن سردش هول کرد و با تته‌پته گفت:
    - س...سلام.
    - شما؟
    - سلما.
    چند لحظه‌ای سکوت کرد و لحن سرد قبلش تغییر کرد:
    - سلام دختر، تویی؟ یک ساعت داشتم به این شماره ناشناس فکر می‌کردم.
    - ببخشید مزاحم شدم.
    - مزاحم چیه؟ من تنها نشستم توی حیاط و با جکی بازی می‌کنم.
    - جکی اسم سگ بداخلاقته؟
    - اونقدرا هم بداخلاق نیست.
    - آره، فقط اون شب می‌خواست منو بخوره.
    صدای خنده‌هایش از آن سوی خط آمد:
    - فکر می‌کنم حق با توئه، مشکلی هست؟
    - نه چه مشکلی؟
    - آخه فکر کردم مشکلی هست که بهم زنگ زدی.
    سلما لـ*ـبش را به دندان گرفت و گفت:
    - فقط حوصله‌م سر رفته بود.
    - تنهایی؟
    - آره.
    - شوهرت کجاست؟
    - اون شوهر من...
    کیارش پرید در حرفش:
    - آره آره، فراموش کردم، چطوره بیای پیش من با جکی آشنات کنم.
    - گاز نمی‌گیره؟
    - قول میدم نگیره.
    سلما خندید و گفت:
    - باشه میام.
    تماس را قطع کرد و به سمت آن در رفت. کیارش دومین مردی بود که به او اعتماد داشت. در را که باز کرد کیارش را مقابل خودش دید، لبخندی زد و گفت:
    - سلام.
    - سلام، بیا تو.
    و از جلوی در کنار رفت. سلما وارد حیاط کوچک خانه‌اش شد. صدای سگ که بلند شد جیغ خفه‌ای کشید و پشت کیارش سنگر گرفت. کیارش دستش را مقابل سگ تکان داد و گفت:
    - آروم باش جکی، اون خطر نیست.
    جکی خرناسی کشید و چند قدم عقب رفت، کیارش گفت:
    - حالا می‌تونی از پشت من بیای بیرون.
    سلما با خجالت از او فاصله گرفت و سرش را پایین انداخت. پسر دستش را پشت او گذاشت و به جلو هلش داد. به سمت بالکن رفتند. یک میز شیشه‌ای و چهار صندلی آهنی سفید کنارش بود. روی صندلی نشست که کیارش گفت:
    - برات نسکافه بیارم؟
    - نه.
    - چرا؟
    سلما به سگ اشاره کرد و لب زد:
    - از من خوشش نمیاد.
    کیارش لبخندی زد و به سمت حیوان رفت. کنارش نشست و آرام چیزهایی به او گفت که دختر متوجه نشد، سپس بلند شد و چشمکی به سلما زد و وارد خانه شد. دختر آب گلویش را به سختی قورت داد و به سگ روبه‌رویش خیره شد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahsaye

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/01
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    22,371
    امتیاز
    671
    به گفته کیارش سگِ گرگی بود و چشم‌های فوق‌العاده‌ای داشت. بیشتر شبیه گرگ بود تا سگ و همین او را ترسناک‌تر می‌کرد. چند قدم به سمتش آمد که سلما پاهایش را از صندلی فاصله داد و گفت:
    - بیای جلو می‌زنمت.
    انگار سگ متوجه حرفش شد و با پارسی که کرد عکس‌العمل نشان داد. لبش را گاز گرفت و گفت:
    - دروغ گفتم سگ خر، برو عقب.
    صدای خنده کیارش را از پشت سرش شنید. سینی را روی میز گذاشت و گفت:
    - اون سگِ گرگیه، نه سگ خر.
    و دوباره خندید که باعث شد گونه‌های سلما گل بیندازد. کیارش روی صندلی نشست و ادامه داد:
    - جکی ببین، این دختر دوستمونه و اگه اذیتش کنی از شام خبری نیست، اوکی؟
    سگ ناله مظلومانه‌ای کرد و به سمت لانه‌اش برگشت. سلما متعجب پرسید:
    - می‌فهمه چی میگی؟
    - معلومه که می‌فهمه، اون یک سگ تربیت شده‌ست.
    سلما سری تکان داد و پرسید:
    - اینجا تنها زندگی می‌کنی؟
    - گفتم که یک سفر تفریحیه.
    - حتی سفر تفریحی هم تنها خوش نمی‌گذره.
    کیارش با شیطنت گفت:
    - خب خیلی شب‌ها تنها نیستم.
    و چشمکی زد؛ اما تن سلما با این حرف لرزید و تمام خاطرات بد به ذهنش هجوم آورد. حس بدی نسبت به این پسر پیدا کرده بود. بلند شد، کیارش که متوجه عکس‌العمل او شده بود لب زد:
    - خوبی؟
    - باید برم.
    - سلما چت شد؟
    و خواست دستش را بگیرد که سلما خودش را عقب کشید. به آرامی زمزمه کرد:
    - باشه دختر جون، کاریت ندارم، فقط داشتم باهات شوخی می‌کردم و اصلا منظورم اون چیزی که تو فکر می‌کردی نبود. مثل اون روزی که اومدی و دوستم رو دیدی، البته همه‌شون مثل اون عوضی نیستن.
    سلما انگار آرام شده بود. خودش هم می‌دانست سریع عکس‌العمل نشان داده. دستی به موهای مشکی‌اش کشید گفت:
    - متاسفم.
    - اشکالی نداره.
    و به نسکافه‌ها اشاره کرد و ادامه داد:
    - سرد میشه.
    دختر دوباره نشست، لیوان نسکافه را از داخل سینی برداشت و گفت:
    - ممنون.
    - چرا اینقدر حالت بد شد؟
    - بی‌خیال مهم نیست، داشتی درمورد خودت می‌گفتی.
    - خب چیز زیادی نیست، خانواده ندارم، به‌جز یه عمو که برام جنبه بانک داره، همین.
    سلما متعجب پرسید:
    - همین! نه شغلی! نه زن و بچه‌ای، فقط به فکر خوش‌گذرونی؟
    - خب آره، جوونم و باید جوونی کنم.
    جرعه‌ای از نسکافه‌اش خورد و گفت:
    - آره، شاید اگه منم این فرصت‌ها رو داشتم همین کارو می‌کردم.
    و به نقطه نامعلومی زل زد. بعد از چند دقیقه صدای کیارش سکوت بینشان را شکست:
    - چشمات فوق‌العاده‌ست.
    لبخند خجلی زد و گفت:
    - ممنون.
    - جدی میگم، چشم‌های زیبا با چهره شرقی، چیزی که این روزها خیلی کم دیدم.
    - ولی تو ایران که زیاده.
    - آره ولی هیچ‌کدومشون چشم‌هاشون به قشنگی تو نیست.
    لبخند سلما عمیق‌تر شد که کیارش ادامه داد:
    - شاید رایان هم به‌خاطر همین دوستت داره.
    نفس سلما لحظه‌ای با این تصور رفت. یعنی ممکن بود رایان دوستش داشته باشد؟
    فوری فرضیه‌اش را رد کرد. به چشم رایان او یک زن پاک نبود. آهی کشید و گفت:
    - اما رایان منو دوست نداره.
    کیارش یک تای ابرویش را بالا انداخت که سلما ادامه داد:
    - من و رایان هیچ نسبتی با هم نداریم. هیچ احساسی هم به‌هم نداریم، فقط تا زمانی که اینجام پیشش می‌مونم.
    کیارش همانطور که نسکافه‌اش را مزه مزه می‌کرد سری تکان داد و گفت:
    - آها، راستی کی برمی‌گردی؟
    - چطور؟
    - آخه منم قصد دارم همین روزها برگردم، شاید بشه با هم همسفر بشیم.
    سلما خواست جوابی بدهد که صدای موبایلش بلند شد. رایان بود، جواب داد:
    - الو؟
    صدای نگرانش در گوشی پیچید:
    - کجایی تو دختر؟
    - اومدی خونه؟
    - آره.
    - الان میام.
    و قبل از اینکه جوابی بدهد قطع کرد. همانطور که بلند می‌شد گفت:
    - من دیگه باید برم.
    - رایان اومده؟
    - آره.
    - باشه.
    سلما را تا کنار در بدرقه کرد، دستی برای جکی تکان داد و گفت:
    - خداحافظ سگ بداخلاق.
    و بعد از خداحافظی از پسر از در گذشت. وارد خانه که شد رایان در آشپزخانه مشغول ریختن چای بود که با صدای سلما به عقب برگشت:
    - سلام
    نگاهی به او انداخت، اخم‌هایش در هم رفت و همانطور که نبات در چایش می‌انداخت پرسید:
    - کجا بودی؟
    سلما آب گلویش را قورت داد و مردد گفت:
    - تو باغ کنار، حوصله‌م سر رفته بود، رفته بودم پیش کیارش.
    رایان پوزخند عصبی زد و گفت:
    - جدی؟ فکر می‌کردم با مردها رابـ ـطه خوبی نداری.
    سلما که متوجه شد رایان اشتباه فکر کرده، اخم‌هایش را درهم کشید و گفت:
    - اولا همه مردها مثل هم پست نیستن و تو اینو به من ثابت کردی. دوما فقط حوصله‌م سر رفته بود رفتم با سگش بازی کنم.
    رایان روی کاناپه نشست و گفت:
    - باشه، باور می‌کنم.
    دختر چپ چپ نگاهش کرد، حوصله بحث کردن نداشت، روبه‌رویش نشست و پرسید:
    - راستی کارهای پاسپورت به کجا رسید؟
    - حدود یک هفته دیگه کار داره.
    سلما با شوقی که به قلبش سرازیر شده بود لب زد:
    - یعنی هفته دیگه برمی‌گردیم ایران؟
    - یک هفته دیگه تو برمی‌گردی ایران.
    دختر سردرگم پرسید:
    - یعنی چی؟
    رایان کمی از چایش نوشید و بی‌تفاوت گفت:
    - من می‌خوام تا پس فردا برگردم.
    دختر آب گلویش را به سختی قورت داد و با ترس گفت:
    - پس من چیکار کنم؟
    - خب تو هم چند روز بعدش میای.
    با سستی از روی کاناپه بلند شد و نالید:
    - یعنی من اینجا تنها بمونم؟
    رایان پوزخندی زد و گفت:
    - نه دیگه کیارش هست.
    سلما با صدایی که کنترلی رویش نداشت داد زد:
    - کیارش دیگه کیه؟ تو قول دادی پیشم باشی و با هم برگردیم.
    رایان هم بلند شد و غرید:
    - من فقط قول دادم تو سالم بمونی، پرستارت که نیستم. ایران کلی کار دارم که نمی‌تونم اینجا بمونم، تو هم بار آخرت باشه صداتو برای من بالا می‌بری.
    چانه سلما از بغض لرزید، فکر نمی‌کرد این مرد اینقدر بی‌رحم باشد، با صدای لرزان گفت:
    - همه‌تون مثل همین.
    و همانطور که عقب عقب به سمت اتاق می‌رفت ادامه داد:
    - معذرت می‌خوام که صدامو بالا بردم و ممنون که این مدت کمکم کردی، سفر خوبی داشته باشی.
    به سمت اتاق دوید و بغضش شکست. از تنهایی می‌ترسید و نمی‌خواست گذشته تکرار شود. رایان عصبی لیوان را روی میز کوبید و لعنتی زیر لب نثار خودش کرد. از اینکه چشم‌های آن دختر را بارانی کرده بود احساس گـ ـناه می‌کرد. دستش را درون موهایش فرو کرد. تصمیم داشت قبل از رفتن از او بخواهد داستان هرمز را تمام کند؛ اما الان دیگر نمی‌توانست.
    ***
    طهورا
    دسته ساک را در دست فشردم. ساعت ۸:۱۵ دقیقه را نشان می‌داد، هنوز برای رفتن ترید داشتم؛ اما می‌دانستم اگر نروم اولین عشق زندگی‌ام را از دست می‌دهم و از تجربه لیلی می‌شد فهمید دوری مجنون می‌تواند کشنده باشد. پنجره را باز کردم و اشک روی گونه‌ام را پس زدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahsaye

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/01
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    22,371
    امتیاز
    671
    از پنجره بیرون پریدم. امشب امیرحسین تا دیر وقت در استادیو می‌ماند و من فرصت آخرین دیدارش را نداشتم. با قدم‌های سست و آهسته از خانه بیرون زدم. آخرین نگاهم را به حیاط انداختم، جایی که هزاران خاطره شیرین با امیر و اهورا داشتم.
    در را بستم و راه پارک را در پیش گرفتم. ساک در دستم سنگینی می‌کرد. گویا تمام خاطراتم را داخلش ریخته بودم. بغض گلویم را بارها و بارها قورت دادم. نفس‌هایم سنگین بود، همچون پاهایم که به زور وزن مرا تحمل می‌کردند. مطمئن بودم روزی به این خانه بر می‌گردم. وقتی همه خوشبختی مرا ببینند دیگر نمی‌توانند مرا به‌خاطر انتخابم ملامت و سرزنش کنند.
    روبه‌روی پارک جنسیس مشکی رنگ آبتین را دیدم. در این یک هفته موبایلش خاموش بود و نمی‌توانستم راه ارتباطی با او داشته باشم. نگاهی به ساعت انداختم، راس ۹ بود. باید می‌رفتم. باید به تصمیمی که گرفتم ایمان می‌آوردم. با قدم‌های سست به ماشین نزدیک شدم. سر آبتین روی فرمان بود، انگار هیچ امیدی به آمدن من نداشت. در را باز کردم و نشستم. سرش را بلند کرد و با چشم‌های سرخ و متعجبش به من خیره شد و ناباور لـ*ـب زد:
    - فکر نمی‌کردم بیای.
    لبخند تلخی زدم و گفتم:
    - اما اومدم.
    با هیجان خندید و گفت:
    - نوکرتم به مولا، خوشبختت می‌کنم به قرآن، قسم می‌خورم.
    دستم را روی دستش گذاشتم و آرام گفتم:
    - می‌دونم، برای همین اومدم.
    شاخه گل رز سرخی از روی داشبورد برداشت، به سمتم گرفت و گفت:
    - عاشقتم خانومم.
    قلبم با همین جمله زیر و رو شد. با لبخند خسته‌ای گل را گرفتم که ماشین را روشن کرد. راه که افتاد اشک‌هایم روی گونه‌ام سرازیر شد. دلم تنگ می‌شد برای همه چیز، بداخلاقی‌های اهورا، غیرتی شدن‌های امیرحسین، حمایت‌های پدر، محبت‌های مادر، حتی خانم گل گفتن‌های امیر...
    آبتین در سکوت رانندگی می‌کرد، انگار می‌دانست احتیاج به این گریه دارم تا آرام شوم، تا کمی از غم‌هایم کم شود. دستش به سمت پخش رفت. چند ترک عقب و جلو برد تا صدای لهراسبی در گوشم پیچید:
    «یه گل رز، نشون عشقمون میمونه تا ابد
    پیش منی، با تو قشنگ میشه همه روزهای بد
    مثل همیم...همیشه عاشقیم، تا ته زندگی»
    پشت دستم را که در دستش بود بـو*سـه‌ای زد و گفت:
    - همیشه عاشقیم، تا ته زندگی.
    «دوستت دارم، دوستت دارم دیگه
    به همین سادگی
    به دلت بد راه نده، خیالم راحته
    به دلم اومده که ما، مال همیم
    منو تو که همش تو خیال همیم
    منو تو مال همیم
    میگیره رنگ خدا همه دنیای ما
    داره کم میشه بین ما، فاصله‌ها
    بده دل به دلم، آخه حال دلم با تو خوبه
    تو بودی توی فال دلم»
    فشاری به دستم آورد و گفت:
    - به دلت بد راه نده، خوشبختت می‌کنم.
    سری تکان دادم و گفتم:
    - می‌دونم.
    لبخند زد.
    «آرومم و آرامش تویی
    دل تو با منه
    نمی‌ذارم چیزی تو زندگی دلتو بشکنه
    مثل همیم، همیشه عاشقیم، تا ته زندگی
    دوستت دارم، دوستت دارم دیگه به همین سادگی
    به دلت بد راه نده، خیالم راحته
    به دلم اومده که ما، مال همیم
    منو تو که همش تو خیال همیم
    منو تو مال همیم»
    تمام شدن آهنگ همزمان شد با توقف ماشین. صدایش را شنیدم:
    - اول شام بخوریم و یکم با هم صحبت کنیم.
    سری تکان دادم:
    - باشه.
    با انگشت اشک‌های روی گونه‌ام را پاک کرد و گفت:
    - دیگه نمی‌خوام چشمات اشکی بشه، حالا که منو انتخاب کردی با همه وجود انتخاب کن.
    باز هم سر تکان دادم. فهمید برای این حرف‌ها کمی زود است. باید خیلی می‌گذشت تا آنها را فراموش کنم. از ماشین پیاده شد. منتظر نماندم در را باز کند و خودم پایین رفتم. پشت سرش وارد رستوران شدم. سر میزی نشستیم، سکوت بود بینمان. بعد از سفارش پیتزا، بالاخره خودش این سکوت را شکست:
    - خب خانومم، حالا باید یه چیزی در مورد مکان زندگیمون بهت بگم.
    بی‌حوصله گفتم:
    - می‌شنوم.
    - همونطور که می‌دونی پول خونه بند پروژه دبی شده، از اون گذشته بهتره یک مدت از تهران دور باشیم.
    کمی هول کردم؛ اما سعی کردم با آرامش سوالم را بپرسم:
    - یعنی بریم کجا؟
    - شمال.
    سرم را پایین انداختم و گفتم:
    - تا کی؟
    - حداکثر دوسال، بعد برمی‌گردیم.
    - خب بعدش چی؟ دانشگاهم چی؟
    - من به سروش سپردم توی شمال برامون خونه بگیره، اگه تو هم امشب نمی‌اومدی من می‌رفتم تا از خاطراتت دور باشم؛ اما حالا میریم تا آب‌ها از آسیاب بیفته، کارهای انتقالیت رو هم می‌کنم تا شمال درس بخونی.
    با ناراحتی گفتم:
    - چرا به سروش گفتی؟ حالا آتیه می‌فهمه.
    - خب بفهمه، راز نگه‌دار نیست؟
    - چرا هست.
    - پس چی؟ از بودن با من خجالت می‌کشی؟
    عصبی شده بودم، فوری گفتم:
    - نه آبتین، هیچوقت این فکرو نکن، من اگه می‌ترسیدم یا خجالت می‌کشیدم الان اینجا نبودم.
    دست‌هایم را که روی میز بود گرفت و گفت:
    - پس از هیچی نترس، فردا ظهر حرکت می‌کنیم سمت شمال؛ اما قبلش عقد می‌کنیم.
    - چطوری؟ بدون اجازه پدرم؟
    - اون با یک مقدار پول حل میشه، تو نگران هیچی نباش، فقط به من اعتماد کن.
    نگران بودم؛ اما لبخندی زدم. پیتزاها را آوردند و در سکوت خوردیم، هر چند میل زیادی نداشتم. تپش قلبم بالا بود، نگران بودم برای وقتی که بفهمند خانه نیستم. برای حالی که ممکن بود بعد از خواندن نامه‌ام پیدا کنند. نگران بودم برای همه چیز.
    همراه آبتین به همان ویلایی که آن روز بـرده بودم رفتیم. اتاقی را با دست نشان داد، به سمتش رفتم که صدایم کرد:
    - طهورا.
    چرخیدم سمتش:
    - جانم؟
    - بـ*ـو*س قبل از خواب یادت رفت.
    ابرویی بالا انداختم و گفتم:
    - تا فردا که عقد کنیم از شیطونی خبری نیست.
    و با لبخندی تلخ وارد اتاق شدم. سرم را روی بالش گذاشتم و از ته دل گریه کردم.
    ***
    سوم شخص
    مادر سالاد را روی میز گذاشت و رو به اهورا گفت:
    - برو خواهرتو صدا کن بگو شام حاضره.
    اهورا چشم از تلویزیون گرفت و رو به امیر که تازه آمده بود و کنارش نشسته بود گفت:
    - تو برو صداش کن.
    امیر با دلخوری لب زد:
    - نه بهتره من نرم، اگه می‌خواست منو ببینه وقتی اومدم حداقل می‌اومد یک سلام می‌کرد.
    اهورا نفسش را با حرص بیرون داد و به سمت اتاق طهورا رفت. تقه‌ای به در زد؛ اما جوابی نیامد. در را باز کرد و متعجب اطراف اتاق را از نظر گذراند. خواست حرفی بزند؛ اما کاغذی که روی آینه چسبیده بود نظرش را جلب کرد. به سمت کاغذ رفت و از آینه جدایش کرد. چشم به خط‌های کاغذ دوخت:
    «سلام
    این نامه را می‌نویسم تا مقصر جلوه نکنم.
    خیلی سعی کردم تا شما را راضی به این ازدواج کنم؛ اما امیر حسین و اهورا به دلایلی که نمی‌دانم با این موضوع مقابله کردند، من واقعا عاشق این مردم.
    نه اینکه فکر کنید او را به شما ترجیح دادم، شما تمام زندگی من هستید.
    می‌روم تا متوجه اشتباهتان بشوید و وقتی بازگشتم خوشبختی مرا ببینید.
    لطفا مرا ببخشید به خصوص تو امیرحسین، نمی‌دانم تا به حال عشق را تجربه کرده‌ای یا نه!
    شما حتی برای حرف‌هایم ارزش قائل نبودید و این برایم سخت بود.
    پدر لطفا مرا ببخش
    دوستدار شما طهورا»
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahsaye

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/01
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    22,371
    امتیاز
    671
    صدای امیرحسین از پشت سرش آمد:
    - پس طهورا...
    حرفش نصفه ماند، اتاق را نگاهی انداخت و هنگامی که نبود دختر در نظرش جلوه کرد، متعجب پرسید:
    - طهورا کجاست؟
    اهورا هنوز در شوک خواندن نامه‌ای بود که در صحتش شک داشت. کاغذ را روی زمین انداخت، سرش را میان دست‌هایش گرفت و روی تخت نشست. امیر که هنوز متعجب بود خم شد و کاغذ را برداشت. با خواندن هر خط از نامه نور چشم‌هایش می‌رفت و به تیرگی می‌زد، در آخر ناباور لـ*ـب زد:
    - نه این امکان نداره.
    باحالت جنون‌وار کاغذ را رها کرد و داد زد:
    - لعنتی دروغه، می‌خواد ما رو تـحـ*ـریـک کنه، حتما طبقه بالا نشسته، مطمئنم.
    و سراسیمه از اتاق بیرون زد تا به خانه‌اش سری بزند. پدر با نگرانی به اتاق آمد و پرسید:
    - امیرحسین چش شد؟
    مادر پشتش ایستاد و گفت:
    - طهورا کو؟
    اهورا با صدایی که انگار از ته چاه می‌آمد زمزمه کرد:
    - رفته.
    پدر نامطمئن پرسید:
    - چی؟
    - با آبتین رفته.
    مادر بر سرش کوبید و داد زد:
    - یا قمر بنی‌هاشم، این چرت و پرت‌ها چیه پسر؟
    پدر خم شد، کاغذ را برداشت و خواند، با هر کلمه کمرش بیشتر خم می‌شد. جگر گوشه‌اش با مردی غریبه فرار کرده بود. امیر با قدم‌های ناموزون پایین آمد. نا امید از پیدا کردن طهورا به دیوار تکیه زد و با لحن غم‌زده‌ای نالید:
    - نبود.
    و سر خورد و روی زمین افتاد. اهورا به سمتش دوید و گفت:
    - امیر خوبی؟
    امیر انگار در این دنیا نباشد هذیان‌وار لب زد:
    - طهورای من پاک بود، امکان نداره همچین خطایی بکنه.
    اهورا دستش را روی شانه او گذاشت:
    - آروم باش امیر.
    امیرحسین با بغض نالید:
    - یعنی اینقدر عاشقش بود؟
    صدای افتادن جسم بی‌جان پدر توجه همه را جلب کرد. اینبار اهورا به سمت پدر دوید و داد زد:
    - بابا، بابا نوکرتم، چشماتو باز کن.
    اما هر چقدر تکانش می‌داد فایده‌ای نداشت. مادر به سمت اتاق خودشان دوید. قرص را از جیب کت شوهرش بیرون کشید و به اتاق طهورا برگشت. قرص را از قوطی‌اش در آورد و میان گریه زیر زبان همسرش گذاشت. امیر همچنان به دیوار روبه‌رو خیره بود. اهورا همانطور که سعی داشت مادرش را آرام کند شماره اورژانس را گرفت. ۱۰ دقیقه بعد آمبولانس آمد و جسم نیمه‌جان مرد را در ماشین گذاشت و رفت.
    ***
    طهورا
    وارد محضر شدیم. هیجان داشتم؛ اما عذاب وجدان لـ*ـذت عروس شدن را کم می‌کرد. آبتین دستم را فشرد و گفت:
    - آروم باش عزیزم، دستات یخ کرده.
    لبخند تصنعی زدم:
    - آرومم.
    با تمسخر گفت:
    - مشخصه.
    آبتین دقایقی با محضردار صحبت کرد. سپس سر سفره عقد کنار من نشست و گفت:
    - درست شد.
    فقط سر تکان دادم. همان موقع آتیه و سروش وارد محضر شدند، با تعجب بلند شدم. آتیه به سمتم دوید، مرا در آ*غـ*ـوش گرفت و زیر گوشیم نالید:
    - چیکار کردی؟
    با لحنی مطمئن گفتم:
    - اشتباه نکردم.
    - امیدوارم.
    از هم جدا شدیم، سروش سلامی کرد که جوابش را دادم. بغض را در چشم‌های آتیه دیدم، می‌دانستم به‌خاطرم ناراحت است. به‌خاطر تنهایی‌ام در مراسم عقدم، به‌خاطر خانواده‌ای که از آن جدا شدم. با فشار دست آبتین به خودم آمدم. عاقد خطبه را می‌خواند و حتی کسی نبود بالای سرم قند بسابد. صدایش باعث شد افکارم را کنار بزنم:
    - حاضرید شما را با مهریه گفته شده به عقد دائم آقای آبتین فرزام درآورم؟ بنده وکیلم؟
    صدای پربغض آتیه آمد:
    - عروس رفته گل بچینه.
    پوزخندی زدم، عروس حوصله گل چیدن نداشت، عروس حتی لباس سپید هم بر تن نداشت. عاقد دوباره شروع به خواندن کرد و من برای اولین بار متوجه مهریه‌ام شدم:
    - با مهریه یک جلد کلام ا.. مجید، آینه و شمعدان و سیصد سکه طلا به عقد آقای آبتین فرزام درآورم؟ بنده وکیلم؟
    برای اینکه آتیه بلبل‎وار «عروس رفته گلاب بیاره» را تکرار نکند فوری گفتم:
    - بله.
    تمام شد و من چه ساده به عقد عشقم درآمدم. عشقی که برای خانواده‌ام ممنوعه بود. صدایش زیر گوشم زمزمه شد:
    - دیگه خانم خودم شدی، حالا ببینم اون امیرخان می‌تونه به من دستور بده ازت دور بمونم یا نه.
    لبخند تلخی زدم و بعد از امضای دفتر بزرگی که روبه‌رویمان قرار گرفت از محضر خارج شدیم. آتیه غمگین بود و من امیدوار بودم این غم به‌خاطر ازدواج من با آبتین نباشد. هر چند در نگاهش به سروش عشق را می‌دیدم. نمی‌دانم بینشان چه گذشت که آتیه و سروش خداحافظی کوتاهی کردند و بعد از آرزوی خوشبختی برایمان، از ما دور شدند. سوار ماشین که شدیم پرسیدم:
    - حالا میریم شمال؟
    - اگه شما اجازه بدین.
    - دیگه اجازه منم دست توئه.
    با هیجان لبخند زد و گفت:
    - چه عالی.
    سعی کردم بخندم. حالا که او را انتخاب کرده بودم نباید طوری نشان دهم که ناراحت هستم. سرم را به صندلی تکیه دادم و فارغ از دنیای اطراف خیلی زود به خواب رفتم.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahsaye

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/01
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    22,371
    امتیاز
    671
    وارد خانه ویلاییمان شدم. یک حیاط کوچک؛ اما پر از گل و گیاه داشت. آبتین دستش را دورم حـلـقـه کرد و وارد خانه شدیم، خانه بزرگی نبود؛ اما با عشق آبتین زیبا می‌شد، یک آشپزخانه اپن نسبتا بزرگ، دو اتاق خواب آخر خانه و حمام و توالت که کنارش قرار داشت، کف خانه سرامیک بود و دو قالی کرم‌شکلاتی رویش پهن بود، یک دست کاناپه شکلاتی هم دور خانه چیده شده بود.
    پرده والن‌دار قهوه‌ای رنگ روی پنجره سایه انداخته بود، با این‌حال می‌شد ماه کامل را که وسط آسمان خودنمایی می‌کرد دید. آبتین شالم را از روی سرم برداشت و با لحن شیطانی گفت:
    - وای که چقدر خسته‌م.
    لبخندی زدم و گفتم:
    - منم همینطور، میرم یکم بخوابم.
    و به سمت اتاق رفتم، دنبالم نیامد. انگار از قصدم باخبر بود. لباس‌هایم را با یک پیراهن حریر سوسنی که روی پوست سفیدم خیلی جلوه داشت عوض کردم و موهایم را روی شانه‌هایم ریختم، بلندی پیراهن تا کمی بالای زانو بود، جلوی آینه ایستادم و چرخی زدم که در اتاق باز شد و آبتین در چهارچوبش نمایان گشت. نگاهش را رویم چرخاند و متحیر گفت:
    - چی آفریدی خدا؟
    با ناز خندیدم و لب زدم:
    - فرشته
    به سمتم آمد و زمزمه کرد:
    - آره فرشته، فرشته‌ی من.
    در دل می‌دانستم هیچوقت از انتخاب این مرد پشیمان نمی‌شوم.
    من دوستش داشتم.
    او هم دوستم داشت. کنارش زندگی می‌کردم، به هر قیمتی!
    «گـ ـناه نه...
    چاره‌ای نبود...
    طعم سیب می‌داد لـ*ـب‌هایت...
    طاق زدم بهشت را با آ*غـ*ـوشت»
    ***
    چشم که باز کردم آبتین را کنارم دیدم. نیم‌خیز شدم و سعی کردم اتفاقات شب گذشته را به خاطر بیاورم. با یادآوری خاطرات، لبخند خجولی زدم که صدایش در گوشم پیچید:
    - سلام خانومم.
    به سمتش چرخیدم و زمزمه کردم:
    - سلام، صبحت بخیر.
    - زود بیدار شدی، یکم دیگه استراحت کن.
    - نه باید برم کارهای دانشگاهم رو بکنم.
    مرا در آ*غـ*ـوش کشید، گونه‌ام را بوسید و گفت:
    - امروز نه خوشگلم، بذار برای فردا.
    - نه، آخه...
    انگشت اشاره‌اش را روی لـ*ـبم گذاشت و گفت:
    - رو حرف شوهرت حرف نزن.
    لبخند نازی زدم و گفتم:
    - چشم.
    - خب خانم تا من یه دوش می‌گیرم شما همینجا دراز بکش، بعدش تا شما دوش بگیری من یه صبحونه خوشمزه برات درست می‌کنم.
    - اِ! مگه بلدی؟
    - فکر کنم ماکارونی رو یادت رفته.
    با یادآوری آن روز در سفر لبخندم عمیق‌تر شد و گفتم:
    - نه، یادمه، فقط...
    میان حرفم پرید:
    - فقط چی؟
    سرم را کج کردم و مظلوم لـب زدم:
    - من آشپزی بلد نیستم.
    - خودم یادت میدم عروسکم.
    بعد از گذشت مدتی فاصله گرفت و به سمت حمام رفت و من در تنهایی باز یاد خانواده‌ای افتادم که شاید تا الان مرا طرد کرده باشند. آهی کشیدم و نگاهی به موبایلم که خطش را عوض کرده بودم انداختم. یک پیام از آتیه داشتم، نوشته بود:
    «خوبی؟»
    جواب پیامش را دادم:
    «آره ممنون».
    خیلی زود جواب آمد:
    «مشکلی داشتی حتما بهم بگو».
    با فکر به منظورش گونه‌هایم گل انداخت، برایش نوشتم:
    «ممنون آتیه، نمی‌دونم چطوری جبران کنم».
    «فقط خوشبخت شو».
    لبخندی زدم که صدای آبتین آمد:
    «با کی حرف می‌زنی؟»
    با حوله تن‌پوش آبی تیره خیلی جذاب شده بود، پرسیدم:
    - چطور؟
    با حرص گفت:
    - آخه وقتی با امیرحسین حرف می‌زدی همینطوری لبخند می‌اومد رو لبت.
    بلند شدم و با اخم گفتم:
    - تا الان مراعاتت رو کردم، هر چی گفتی هیچی نگفتم؛ اما امروز که به‌خاطر تو اینجام حق نداری اینطوری باهام صحبت کنی.
    متعجب لب زد:
    - مگه چی گفتم که اینقدر عصبانی شدی؟
    مـلـحـفـه را محکم‌تر گرفتم و بدون اینکه جوابی به او بدهم با عصبانیت به سمت حمام رفتم. دلم نمی‌خواست به ر*ابـ*ـطه من و امیرحسین شک داشته باشد. با یادآوری اینکه دیگر امیرحسینی در زندگی‌ام وجود ندارد بغض گلویم را گرفت. احساس گـ ـناه نمی‌کردم، حس نمی‌کردم اشتباه کرده‌ام؛ اما دلتنگی بدجور عذابم می‌داد. با اینکه فقط دو روز بود آنها را ندیده بودم بدجور دلتنگشان بودم و نمی‌دانستم چگونه باید دوسال را تحمل کنم.
    زیر دوش ایستادم و اشک صورتم را خیس کرد. گریه کردم برای ترک دنیایی که ۱۹ سال همراهم بود، ناراحت نبودم؛ اما به این گریه احتیاج داشتم. بعد از اینکه خوب گریه کردم و حالم بهتر شد، حـولـه تن‌پوشم را پوشیدم و از حمام خارج شدم.
    دلم نمی‌خواست روز اول زندگی مشترکمان با دلخوری شروع شود. اگر من از خانواده‌ام گذشتم او هم به‌خاطر من همه چیزش را ترک کرد و به شمال آمد. تاپ صورتی رنگ به همراه دامن چین‌دار کوتاهی که رنگش سفید بود پوشیدم. موهای نم‌دارم را روی شانه‌هایم ریختم و کمی آرایش کردم، از اتاق خارج شدم، آبتین در آشپزخانه بود و صبحانه مفصلی چیده بود. با لبخند وارد آشپزخانه شدم و گفتم:
    - وای چه کردی!
    چرخید سمتم، کمی نگران به نظر می‌آمد، پرسید:
    - خوبی؟
    - باید بد باشم؟
    به سمتم آمد، مرا میان بـا*ز*وانش گرفت و لـ*ـب زد:
    - نمی‌خوام هیچوقت باهام قهر کنی، اگه یه روز حرفی زدم که ناراحتت کرد بدون از عشق زیاده.
    دستم‌هایم را دورش حـلـقـه کردم و زمزمه کردم:
    - منم عاشقتم؛ اما مطمئن باش اگه امیر رو دوست داشتم اونجا می‌موندم نه اینکه همراه تو کیلومتر‌ها ازش فاصله بگیرم.
    پیشانی‌ام را بـ*ـو*سید:
    - حق با توئه، همینطوری یه چیزی گفتم.
    سپس مرا روی صندلی نشاند، ظرف مربای توت فرنگی را سمتم گذاشت و گفت:
    - بفرمایید خانومم.
    متعجب نگاهش کردم و پرسیدم:
    - از کجا می‌دونی مربا دوست دارم؟
    - فکر کنم اون روز توی هتل، وقتی دبی بودیم تو به مربای توت‌فرنگی خیلی علاقه نشون دادی.
    - وای آبتین می‌دونستی خیلی ریزبینی؟
    سری تکان داد و با لبخند مخصوص خودش گفت:
    - آره، ولی تو اولین نفری هستی که میگی.
    با اشتها شروع به خوردن مربا کردم و او هم تند تند برایم لقمه می‌گرفت. بعد از اینکه کلی گردو و عسل و بادام لقمه گرفت تا تقویت شوم، اجازه بلند شدن از سرمیز را داد. همانطور که از آشپزخانه خارج می‌شدم گفتم:
    - من حالم خوب نیست، میز رو خودت جمع کن، ظرف‌ها رو هم بشور بی‌زحمت.
    چپ چپ نگاهم کرد که لبخند ژکوندی تحویلش دادم و روی کاناپه نشستم. کنترل را برداشتم و سعی کردم با دیدن تلویزیون خودم را سرگرم کنم.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahsaye

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/01
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    22,371
    امتیاز
    671
    سوم شخص
    رایان وارد خانه شد؛ اما برعکس روزهای پیش سلما به استقبالش نیامد. اخم‌هایش را درهم کشید و وارد اتاقش شد تا لباس‌هایش را عوض کند. برای فردا صبح بلیط برگشت داشت؛ اما نمی‌توانست دخترک مو مشکی‌اش را رها کند و برگردد ایران.
    از اتاق بیرون رفت. دلش می‌خواست از دل این دختر شرقی درآورد اشتباهی را که کرده بود. تقه‌ای به در اتاقش زد و بعد از چند ثانیه وارد شد. سلما که روی صندلی میز توالت نشسته بود و موهای لـخـتـش را شانه می‌کرد با دیدنش بلند شد و با اخم پرسید:
    - کاری داشتین؟
    رایان با لحن خشکی گفت:
    - می‌خوام برم خرید، اگه می‌خوای همراهم بیا.
    سلما پوزخندی زد و گفت:
    - نه ممنون، شما هم فردا پرواز دارین، فکر می‌کنم بهتره خونه بمونم.
    - فردا جایی نمیرم.
    سلما متعجب به سمتش چرخید و لـ*ـب زد:
    - چی؟
    رایان سعی می‎کرد خودش را بی‌تفاوت نشان دهد:
    - یکم کارم اینجا طول می‌کشه، به نظرم باید تا آخر هفته بمونم.
    سلما لـ*ـب‌هایش را به‌هم فشرد تا لبخند نزند؛ اما بسیار ذوق زده بود. با هیجان گفت:
    - خب پس چرا منتظری؟ برو بیرون تا لباس عوض کنم و بریم خرید.
    رایان لبخند محوی زد و در اتاق را بست، چقدر راحت می‌توانست این دختر را خوشحال کند. سوار ماشین که شدند سلما پرسید:
    - من لازم نیست برای کارهای پاسپورت بیام؟
    - چرا فردا می‌برمت.
    - ممنون.
    رایان سری تکان داد و به سمت پاساژی که می‌شناخت راند. این دختر خیلی وقت بود مانند هم‌سن و سال‌هایش خرید نکرده بود. روبه‌روی پاساژ روی ترمز زد و هر دو پیاده شدند. سلما که هیچ توقعی نداشت تنها پشت سر او راه می‌رفت. رایان پشت ویترین مغازه‌ای ایستاد و پرسید:
    - این لباس به نظرت قشنگه؟
    و به پیراهن مشکی که پشتش تور کار شده بود و قسمت سـ*ـیـنـه‌اش طرح‌های زیبایی داشت اشاره کرد و گفت:
    - چطوره؟
    سلما متفکر نگاهش کرد و لب زد:
    - خوبه، قشنگه.
    - می‌خوای بپوشیش؟
    متعجب نگاهش کرد و گفت:
    - من؟!
    - جز تو کس دیگه‌ای هم اینجا هست؟
    - چرا اینکارو می‌کنی؟
    رایان نمی‌خواست این دختر از محبتش برداشت دیگری بکند پس جواب داد:
    - طهورا بهم زنگ زد و ازم خواست چند دست لباس برات بخرم تا وقتی برمی‌گردی ایران راحت باشی.
    سلما سری تکان داد؛ اما رایان می‌دانست دروغ گفته تا این دختر به عشق خانواده‌ای که می‌تواند داشته باشد راحت خرید کند. وارد مغازه شدند و سلما آن لباس و لباس دیگری که آبی روشن بود و کـمری پهنی داشت و قسمت یـقه‌اش کمی بـاز بود را خرید، از مغازه که خارج شدند پرسید:
    - به نظرت نباید خونه‌ی طهورا که میرم لباس‌های پوشیده‌تر و راحتی بپوشم؟ آخه اینا مناسب مهمونیه.
    - آره حق با توئه، پس بیا سبک خریدمون رو عوض کنیم؛ اما قبلش اینو هم بخریم.
    و به تاپ و دامن پشت ویترین اشاره کرد. سلما به اجبار آن را هم خرید، دوست نداشت اینقدر خرج روی دست او بگذارد؛ اما این مرد هرچه را که می‌دید و فکر می‌کرد به سلما می‌آید، می‌خرید.
    کلی خرید کرده بودند که نظر سلما به ویترینی جلب شد. متعجب نگاهش کرد که رایان پرسید:
    - چیزی پسند کردی؟
    - نه، فقط این مانکن‌ها خیلی طبیعی هستن.
    و به آن ویترین اشاره کرد. رایان نگاهش به آن سمت کشیده شد و چشم‌هایش رنگ غم گرفت، لب زد:
    - چون طبیعی هستن.
    - ی...یعنی چی؟
    - اونا مانکن نیستن، فروشنده‌ها، زن‌ها رو پشت ویترین می‌ذارن نه برای تبلیغ لباسشون، بلکه برای تبلیغ خودشون.
    چانه سلما از بغض لرزید، باز هم مشتی افکار آزاردهنده به مغزش هجوم آورده بود، لـ*ـب زد:
    - نه، باور نمی‌کنم؛ یعنی از من بدبخت‌تر هم هست؟
    رایان سری تکان داد و گفت:
    - این‌ها رو ساعتی کرایه میدن، پشت ویترین می‌ذارنشون تا هرکس خواست پسندشون کنه.
    سلما به چهره زنی که پشت آن شیشه ایستاده بود، نگاه کرد. چهره درد کشیده‌اش و آن چشم‌های غمگین قلب سلما را به درد آورد. شاید چون این شرایط را تجربه کرده بود آن‌هارا درک می‌کرد؛ اما هیچوقت مجبور نبود مثل عروسک ساعت‌ها پشت ویترین به یک حالت بایستد تا مردها از مقابلش بگذرند و او را انتخاب کنند. رایان بازویش را گرفت و همانطور که از آن مغازه دورش می‌کرد گفت:
    - برای ادامه زندگی باید فراموش کنی گذشته‌ت رو، فقط اینطوریه که می‌تونی ادامه بدی.
    سلما اشک روی گونه‌اش را پاک کرد و سری به نشانه تایید تکان داد؛ اما خودش هم می‌دانست فراموشی گذشته سیاهش غیرممکن است.
    به خانه برگشتند. سلما کلی خرید کرده بود که نمی‌دانست آنها را کجا جای دهد، حتی چمدان هم نداشت. رایان که انگار ذهنش را خوانده بود گفت:
    - باید یه چمدون بزرگ هم برات بخرم.
    - ممنون.
    - فقط به‌خاطر درخواست طهورا اینکارو کردم، پس نیاز به تشکر نیست.
    سلما نفسش را بیرون داد. هرگاه که تشکر می‌کرد همین نوع جواب را از این مرد مغرور می‌شنید. دیروقت بود و خمیازه‌اش نشان از خستگی‌اش می‌داد؛ اما صدای رایان نگذاشت خیلی به این موضوع فکر کند:
    - بانوی قصه‌ها.
    سلما با خنده نگاهش کرد و پرسید:
    - چی؟
    - میشه قصه هرمز رو برام تموم کنی؟
    دختر سری تکان داد. رایان وارد اتاقش شد و او هم پشت سرش، پسر که روی تخت خوابید، دخترک کنارش روی تخت نشست و همانطور که با دستش روی سـ*ـیـنـه‌ی او ضرب گرفته بود شروع کرد به گفتن قصه:
    - هرمز به عنوان پزشک وارد آن قصر شد و به بهانه درمان، به همسرش نزدیک شد و توانست به کمک اسب آبنوس از آن کشور فرار کنند و به ایران بازگردند؛ اما حکیم زشت رو برای همیشه در زندان ماند.
    وقتی هرمز و همسرش به ایران رسیدند، شاه دستور داد شهر را آذین ببندند و هفت روز و هفت شب برای آنها جشن گرفت.
    رایان با چشم‌های خمـار او را نگاه کرد و گفت:
    - داستان زیبایی بود بانوی قصه‌ها.
    سلما لبخندی زد:
    - حالا از خیال اعدام من بیرون اومدین سرورم؟
    - آره؛ ولی به شرط اینکه به فکر یک داستان دیگه هم باشی.
    - حتما سرورم، فعلا بهتره استراحت کنید.
    رایان با صدا خندید که سلما بلند شد، شب بخیری گفت و اتاق را ترک کرد و در دل خدا را شکر کرد که بعد از آن همه سختی به آرامش رسیده.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahsaye

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/01
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    22,371
    امتیاز
    671
    طهورا
    وارد دانشگاه شدم، نمی‌دانستم آبتین و سروش چگونه بعد از یک هفته طوری که خانواده‌ام متوجه نشود مرا به شمال انتقال دادند. دانشگاه از خانه خیلی فاصله داشت و مجبور بودم با تاکسی رفت و آمد کنم. کلاسم را پیدا کردم و وارد شدم. اواخر دی بود و هوا از هر زمانی سردتر شده بود. با یادآوری ۲۰دی که سالگرد ازدواجمان بود لبخندی روی لبم نقش بست. استاد که وارد کلاس شد، سعی کردم تمام افکار مزاحم از جمله دلتنگی را از خود دور کنم و گوش به درس بسپارم.
    یاد زمان‌هایی افتادم که با امیرحسین درس می‌خواندم تا کنکور قبول شوم. کتابم را باز کردم و به درس گوش دادم، بعد از گذشت دوساعت کلاس تمام شد و من تا نیم‌ساعت دیگر کلاس نداشتم پس راه بوفه را در پیش گرفتم. روی صندلی نشستم و شماره جدید آبتین را گرفتم. بعد از سه بوق صدایش در گوشی پیچید:
    - جانم عشقم؟
    - سلام.
    - سلام خانومم.
    - کجایی؟
    - پی یک لقمه نون.
    - تونستی کاری بکنی؟
    - آره خانومم، به‌خاطر رشته‌م که مهندسی عمران بوده، این شرکت قبولم.
    - خب خدا رو شکر.
    - تو کجایی؟
    - دانشگاه.
    - باشه عزیزم، شب می‌بینمت.
    - خداحافظ.
    و تماس را قطع کردم. در این یک هفته که هر ساعت کنار هم بودیم، نبود یک ساعتش در کنارم باعث دلتنگی‌ام می‌شد.
    قهوه‌ای را که سفارش داده بودم خوردم و بلند شدم. نگاهی به ساعت مچی‌ام انداختم. حتما کلاس تا الان شروع شده بود. با عجله از بوفه خارج شدم و به سمت ساختمان دویدم. خواستم سرعت قدم‌هایم را بیشتر کنم که با کسی برخورد کردم و محکم روی زمین افتادم، کمرم خیلی درد گرفت. دختری دستم را گرفت و کمکم کرد بلند شوم، با نگرانی پرسید:
    - خوبی؟
    اما من چشمم به آن پسری بود که با من برخورد کرد و به جای عذرخواهی، مشغول جمع کردن جزوه‌هایش بود، پایم را روی کاغذی که روی زمین بود گذاشتم که نگاه عصبانی‌اش را بالا کشید و در چشم‌هایم دوخت. من هم همانند او اخم کردم و گفتم:
    - چی گفتین؟ عذر می‌خواین؟... وای نه اشکالی نداره، فقط یه برخورد ساده بود، اوه نه، اشکالی نداره، کمر من که اصلا درد نگرفت.
    سپس خم شدم، برگه‌ای که زیر پایم بود را برداشتم و به سمتش گرفتم و گفتم:
    - تشکر هم لازم نیست.
    دهانش از فرط تعجب باز مانده بود و صدای خنده دختر را پشت سرم شنیدم. اخمم را غلیظ‌تر کردم و اینبار با قدم‌های آهسته به سمت کلاس رفتم که صدایش در گوشم پیچید:
    - آهای خانم محترم.
    چرخیدم سمتش که موبایلم را در هوا تکان داد و گفت:
    - فکر کنم وقتی خوردین زمین از جیبتون افتاد.
    و با چند قدم خودش را به من رساند و موبایل را مقابلم گرفت و ادامه داد:
    - تشکر هم لازم نیست.
    در چشم‌های قهوه‌ای روشنش چشم دوختم و موبایلم را از دستش کشیدم و به سمت کلاس رفتم. پسر پررویی بود.
    وارد کلاس که شدم روی صندلی نشستم و موبایلم را چک کردم تا مطمئن بشوم خراب نشده باشد. همان دختر چشم خاکستری که در حیاط کمکم کرد با سر و صدا روی صندلی کنارم نشست و گفت:
    - سلام.
    سعی کردم نگاه متعجبم را پنهان کنم و مثل خودش لـ*ـب زدم:
    - سلام.
    با ذوق گفت:
    - وای عجب دختر باحالی هستی، ازت خوشم اومد.
    لبخند تصنعی زدم و در چشم‌های شیطانش خیره شدم. خیلی چهره نازی داشت، چشم‌های درشت خاکستری، موهای قهوه‌ای تیره که از زیر مقنعه‌اش بیرون ریخته بود، پوست سفید، لـ*ـب‌های قلوه‌ای صورتی و بینی قلمی، چشم‌های شیطانش زیباترین عضو صورتش بود.
    دستش را بلند کرد و به کسی اشاره کرد، لحظه‌ای بعد دختر دیگری به سمتمان آمد که دختر چشم خاکستری با هیجان گفت:
    - همراز این همون دختریه که گفتم حال داداشمو تو حیاط گرفت.
    تعجب کردم، آن پسر پررو برادر این دختر بود؟
    همراز لبخندی زد و گفت:
    - خوش‌وقتم.
    و دستش را سمتم دراز کرد، صمیمانه دستش را فشردم که کنار دوستش نشست و گفت:
    - اسم من همرازه.
    - خوشبختم، منم طهورام.
    آن دختر لبخند بامزه‌ای زد و گفت:
    - منم آتنام.
    سری تکان دادم که با هیجان گفت:
    - طهورا خیلی باحال با داداشم حرف زدی.
    - اون برادر تو بود؟
    - آره.
    - ناراحت نشی؛ ولی خیلی پررو بود.
    - می‌دونم عزیزم، امیرعلی عذرخواهی بلد نیست بکنه.
    پس اسمش امیرعلی بود!
    خواستم حرفی بزنم که استاد وارد کلاس شد. تمام دوساعت با شیطنت‌های آتنا گذشت و من هیچ چیزی از درس نفهمیدم. تازه متوجه شدم شیطان‌تر از من هم در دنیا هست. پس از پایان کلاس به پیشنهاد همراز به بوفه رفتیم. کمی احساس گرسنگی می‌کردم، پس ساندویچ سردی گرفتیم و روی صندلی نشستیم که آتنا گفت:
    - چه خوب شد که هرسه تامون تو یک رشته هستیم، البته من و همراز سه ساله باهم دوستیم؛ اما من کسی رو که امیرعلی رو اذیت کنه دوست دارم.
    متعجب پرسیدم:
    - رابـ ـطه خوبی با برادرت نداری؟
    - چرا دارم؛ اما اونطوری نیست که بدم بیاد کسی اذیتش کنه.
    و چشمکی تحویلم داد. همراز همانطور که از ساندویچش می‌خورد گفت:
    - اِ! بچه‌ها امیرعلی!
    و به پشت سر من اشاره کرد. برنگشتم، خیلی زود صدای پاهایش را که نزدیک می‌شد شنیدم، کنار میز ایستاد و گفت:
    - آتنا خانم میشه یک لحظه بیای؟
    دست‌هایم را به بـ*ـغـل زدم و گفتم:
    - سلام.
    نگاه بی‌تفاوتی به من انداخت و سری تکان داد، دلم می‌خواست از عصبانیت تمام صورتش را ناخن بکشم. همراز هم سلام کرد که جوابش را با لبخند داد و این مرا حرصی‌تر کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahsaye

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/01
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    22,371
    امتیاز
    671
    آتنا شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
    - کاری داری همینجا بگو.
    - اگه می‌خواستم اینجا بگم که نمی‌گفتم یه لحظه بیا.
    آتنا مرا با دست نشان داد و لب زد:
    - فکر نمی‌کنم نیاز به معرفی باشه دیگه، طهوراست، همونی که باهاش برخورد کردی ولی عذرخواهی نکردی.
    امیرعلی با حرص دندان‌هایش را به‌هم مالید و با چشم برای آتنا خط و نشان کشید، رو به همراز گفت:
    - به آتنا خانم بگین شب که خواست بره مهمونی و من هم ضمانتش رو نکردم می‌فهمه که نباید برام بلبل‌زبونی کنی.
    بعد با قدم‌های بلند از ما فاصله گرفت. آتنا لبش را به دندان گرفت و با ناراحتی گفت:
    - وای، بیچاره شدم!
    همراز پرسید:
    - چرا؟
    - مادرم می‌خواست امروز منو ببره به یکی از مهمونی‌های خانوادگی و کسل کننده‌مون، من نمی‌خواستم برم، آخه پدرم و امیرعلی می‌خوان برن نمایشگاه و منم دوست دارم همراهشون برم.
    پرسیدم:
    - نمایشگاه؟
    - آره پدرم نمایشگاه ماشین داره؛ اما مدیریتش دست امیرعلیه، امشب می‌خوان برن نمایشگاه ماشین‌های کلاسیک، وای اگه ببینی چه ماشین‌هایی داره؛ اما فروشی نیست، یه جایی مثل موزه‌ست.
    لبخندی زدم:
    - چه باحال؛ ولی فکر نمی‌کنم برادرت دیگه تو رو با خودش ببره.
    - اصلا نیازی نیست اون منو با خودش ببره، به بابام میگم ببینم امیرعلی می‌خواد چیکار کنه.
    خندیدم، یاد خودم و اهورا افتادم، لب زدم:
    - منم یه برادر دارم.
    آتنا با شیطنت گفت:
    - جدا؟! چندسالشه؟
    - ۲۸سالشه.
    - آخی، هم‌سن امیرعلیه، اسمش چیه؟
    - اهورا.
    همراز گفت:
    - چه بامزه، اهورا و طهورا.
    لبخند تلخی زدم که آتنا گفت:
    - لازم شد برادرت رو ببینم، خب بگو یه روز بیاد دمِ دانشگاه.
    هاله غم صورتم را پوشاند و زمزمه کردم:
    - خانواده‌م تهران زندگی می‌کنن.
    متعجب پرسید:
    - پس تو اینجا چیکار می‌کنی؟
    - با شوهرم اومدم شمال.
    همراز هم همانندِ او متعجب شد:
    - ازدواج کردی؟
    - آره.
    آتنا پرسید:
    - چه باحال، چند سالشه؟ چند ساله ازدواج کردین؟ چندتا بچه دارین؟
    خندیدم که همراز گفت:
    - بسه آتنا، الان طهورا با خودش میگه چه دخترِ فضولیه، کلاسمون هم شروع شد.
    آتنا همانطور که بلند می‌شد جواب داد:
    - اولا فضولی نیست و کنجکاویه، دوما خوبه از زندگی هم باخبر باشیم، مگه نه طهورا؟
    کیفم را از روی میز برداشتم و گفتم:
    - آره عزیزم؛ اما حق با همرازه، کلاسمون شروع شد، بعد از کلاس کنجکاویت رو برطرف می‌کنم.
    آتنا سری تکان داد و با هم به کلاس رفتیم.
    بعد از کلاس یک توضیح مختصر از خانواده‌ام دادم و او هم گفت فقط دو فرزند هستن و امیرعلی در رشته معماری تحصیل می‌کند و چون کنکور کمی دیر قبول شده امسال تازه سال آخرش است.
    مقابل در دانشگاه ایستادم. امیرحسین و اهورا هر دو درسشان را تمام کرده بودند، چقدر دلتنگشان بودم. صدای بوق ماشین آبتین مرا از فکر بیرون آورد. به جنسیس مشکی رنگش نگاه کردم. توجه خیلی از دخترها را جلب کرده بود.
    با قدم‌های آهسته به سمتش رفتم و در مقابل چشم‌های مشتاق دختران سوار شدم. آبتین با لبخند نگاهم می‌کرد که در مقابل لبخندی تحویلش دادم و گفتم:
    - سلام.
    دستم را گرفت و جوابم را داد:
    - سلام خوشگلم.
    و همانطور که ماشین را روشن می‌کرد ادامه داد:
    - چیکار کردی با من که از صبح تا حالا اینقدر دلتنگت شدم؟
    و دستم را روی فرمان گذاشت. با لبخند پرعـ*ـشـوه‌ای گفتم:
    - منم دلتنگ تو بودم عزیزم.
    - اونطوری نگاهم نکن طهورا، بذار سالم برسیم خونه.
    بلند خندیدم و سعی کردم تا خانه شیطنت نکنم. به خانه رسیدیم، وارد که شدیم آبتین گفت:
    - خب خانمی، حالا چی می‌خوری زنگ بزنم سفارش بدم؟
    همانطور که لباس‌هایم را عوض می‌کردم گفتم:
    - نه دیگه، امشب باید یادم بدی غذا درست کنم.
    وارد اتاق شد. تاپ لیمویی رنگم را برداشتم و به تن کردم که پرسید:
    - حالا نمیشه امشب رو بی‌خیال بشی؟
    - نچ.
    سپس چرخیدم سمتش. همانطور که دامن مشکی رنگم را مرتب می‌کردم گفتم:
    - اصلا نظرت چیه کباب درست کنم؟ این یکی رو بلدم.
    به سمتم آمد و گفت:
    - فکر خوبیه.
    و قبل از اینکه عکس‌العملی نشان دهم نزدیکم شد. بعد از چند دقیقه طولانی فاصله گرفت و لـ*ـب زد:
    - خیلی می‌خوامت خانمی.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahsaye

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/01
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    22,371
    امتیاز
    671
    سوم شخص
    از هواپیما پیاده شدند. لبخند لحظه‌ای از لـ*ـب‌های سلما پاک نمی‌شد. اینکه در کشور خودش باشد برایش خیلی خوشایند بود. رایان چمدان‌ها را تحویل گرفت و به سمتش آمد و گفت:
    - به کشورت خوش اومدی.
    سلما لبخندی زد و گفت:
    - ممنون.
    صدای کیارش از کنارش آمد:
    - سلما من دیگه باید برم، خوشحال شدم که باهاتون همسفر شدم.
    و رو به رایان ادامه داد:
    - خدانگهدار.
    سلما هم خداحافظی کرد و کیارش راهش را به سمت مرد کت و شلوارپوشی کج کرد. دختر رو به رایان لب زد:
    - یه مشکلی هست.
    - چی؟
    - یک هفته‌ست هرچی به طهورا زنگ می‌زنم گوشیش خاموشه.
    رایان همانطور که چمدان‌ها را پشت خودش می‌کشید گفت:
    - چه جالب! چون درمورد آبتین هم همینطوره.
    - دارم کم کم نگران میشم، چی شده یعنی؟
    - الان میریم خونه طهورا ببینیم چی شده، شاید موبایلش خراب شده.
    سلما امیدوار لب زد:
    - شاید!
    تاکسی گرفتند و به سمت خانه طهورا حرکت کردند، سلما هیجان داشت؛ اما نمی‌دانست این غمی که در دل دارد برای چیست!
    انگار نمی‌خواست از رایان دور شود. سعی کرد افکار مزاحمش را کنار بزند. تاکسی بعد از مدت زمان نسبتا طولانی ایستاد و هر دو پیاده شدند.
    رایان متعجب چشم به پرچم‌های مشکی خانه دوخت، سلما پرسید:
    - اینجاست؟
    رایان سری تکان داد که دختر ادامه داد:
    - پس کی فوت شده؟
    رایان به سمت خانه قدم برداشت. روی اعلامیه را خواند:
    - علی سبحانی!
    آهی کشید و ادامه داد:
    - پدر طهورا فوت شده.
    سلما لبش را به دندان گرفت و با ناراحتی گفت:
    - خدا بیامرزدش، حتما حال طهورا خیلی بده.
    چشم از پرچم مشکی رنگ گرفتند و وارد خانه شدند، صدای تعزیه‌خوانی مردی از دیوار‌های خانه گذشته بود. امیرحسین با چشم‌های سرخ به سمتشان آمد و رو به رایان گفت:
    - سلام.
    - سلام، تسلیت میگم، نمی‌دونستم پدرتون فوت شده، خدا بیامرزدشون.
    - خدا رفتگان شما رو هم بیامرزه، اتفاقی افتاده که اومدین اینجا؟
    سلما آرام لـ*ـب زد:
    - سلام.
    و نگاه امیرحسین روی او چرخید. صدای گرفته اهورا از پشت سرش آمد:
    - امیرحسین؟ کجایی تو؟
    سپس به سمتشان رفت و به رایان سلام کرد. سلما پرسید:
    - طهورا کجاست؟
    اهورا اخم‌هایش را در هم کشید و پرسید:
    - دوستشی؟
    رایان به جای او جواب داد:
    - فکر کنم، طهورا درمورد سلما بهتون گفته.
    اهورا یاد حرف‌های سلما درمورد آن دختری که خریده بود افتاد، سری تکان داد و گفت:
    - بله، خوش اومدین؛ ولی طهورا دیگه اینجا نیست.
    تمام حرف‌هایش را با حرص گفت. امیرحسین میان کلام او پرید و با عصبانیت غرید:
    - بسه اهورا، تموم کن این بحث رو.
    و رو به سلما ادامه داد:
    - می‌تونین اینجا بمونین.
    سلما پرسید:
    - طهورا کجاست؟
    اهورا با همان حرص پاسخ داد:
    - مرده.
    امیرحسین او را به سمت خانه هل داد و غرید:
    - برو از مردها پذیرایی کن تا من بیام.
    اهورا به سمت خانه رفت، رایان پرسید:
    - میشه بدونم چی شده؟
    - چیز مهمی نیست، شما هم از راه اومدین، ببخشید اینجا زیاد وضع خوبی نداره.
    رایان سری تکان داد:
    - من سلما رو می‌برم خونه‌م، تو یک فرصت مناسب میایم صحبت می‌کنیم.
    امیر اعتراضی نکرد، سلما هم به اجبار راه رفته را به سمت تاکسی برگشت. سوار که شدند پرسید:
    - حتما یه اتفاقی افتاده، درسته؟
    رایان همانطور که به راننده آدرس می‌داد گفت:
    - همه‌ش زیر سر آبتینه، بالاخره کار خودشو کرد.
    سلما گیج شده بود؛ اما صلاح دانست دیگر حرفی نزند. تاکسی مقابل خانه رایان ایستاد و پیاده شدند. وارد خانه که شدند، سلما با خجالت گفت:
    - ببخشید، باز زحمت من افتاد رو دوش تو.
    رایان همانطور که چمدان را به سمت اتاق می‌برد لـ*ـب زد:
    - فعلا تا زمانی که یه مدت از فوت پدر طهورا بگذره و معلوم بشه آبتین چه گندی زده باید اینجا بمونی.
    - تو اینجا تنهایی؟
    - آره.
    وارد اتاق که شدند ادامه داد:
    - اینجا یه زمانی اتاق نازی بود، قبل از عقد، بعدش مجبور شدیم بریم عسلویه؛ اما تمام لباس‌های تو کمد تمیزه، فرصت نشد برگردیم و استفاده کنه، می‌تونی ازشون استفاده کنی.
    - ناراحت نمیشی اگه لباسای اونو بپوشم؟
    پوزخندی زد:
    - من با خاطرات اون زندگی نمی‌کنم، وقتی خودش نیست، لباس‌هاش رو می‌خوام چیکار؟
    و از اتاق بیرون رفت. دختر لباس‌هایش را عوض کرد. بعد از مدت طولانی حس می‌کرد در خانه خودش است. آرامش و امنیت همانجا را داشت. نگاهی به موبایلش انداخت، یک پیام ناشناس داشت، بازش کرد که نوشته بود:
    - سلام سلما، من باید یه چیزایی رو بهت توضیح بدم.
    متعجب نوشت:
    - شما؟
    اما جوابی نیامد. موبایل را روی عسلی گذاشت و روی تخت دراز کشید. به این فکر کرد که چه اتفاقی در آینده برای او خواهد افتاد، یاد کیارش افتاد، سفر با او بهتر از سفر با رایان بود. لبخندی زد و به خواب رفت.
    ***
    طهورا
    آخرین کلاسم تمام شد. از آتنا و همراز خداحافظی کردم و از محوطه بیرون زدم. موبایلم زنگ خورد، آبتین بود، جواب دادم:
    - جانم؟
    - کجایی عزیزم؟
    - دارم از دانشگاه میام بیرون.
    - ببخشید خانمی، من برای دیدن یک خونه از شهر اومدم بیرون، باید با تاکسی برگردی.
    به اجبار لب زدم:
    - باشه اشکالی نداره، کی میای خونه؟
    - دوساعت دیگه خونه‌م، بازم معذرت.
    - گفتم که عیب نداره، خب من دیگه میرم، خداحافظ.
    - خدانگهدار خانومم.
    تماس را قطع کردم. ساعت ۵ بود، کنار خیابان ایستادم تا ماشین بگیرم. پورشه سفیدرنگی جلوی پایم ترمز زد. با این فکر که مزاحم است راهم را گرفتم و رفتم. چند بار بوق زد و در آخر پنجره را پایین کشید و صدای امیرعلی در گوشم پیچید:
    - چرا کنار خیابون ایستادی خانم محترم؟
    در لحنش تمسخر نبود، همین باعث شد بایستم و نگاهی در ماشین بیندازم و بگویم:
    - کنار خیابون می‌ایستن تا ماشین بگیرن، مگه نه؟
    - شوهرت نیومده دنبالت؟
    - به شما ربطی داره؟
    نگاهی به روبه‌رو انداخت و گفت:
    - معلومه که نه، فقط نخواستم تو این تاریکی توی خیابون بمونی.
    قبل از آنکه جوابی بدهم ماشینی پشت سر ماشین امیرعلی روی ترمز زد و صدای پسر جوانی آمد:
    - خانم خوشگله اگه اونجا حال نمی‌کنی، قول میدم اینجا حال کنی.
    و صدای پسر دیگری بلند شد:
    - بیا بالا خانمی.
    امیرعلی از ماشین پیاده شد و قبل از اینکه عکس‌العملی نشان دهم، در ماشین پشت سری را باز کرد و یکی از پسرها را پیاده کرد، یـقه لباسش را گرفت و او را به بدنه ماشین کوبید و داد زد:
    - چه زری زدی مرتیکه الاغ؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahsaye

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/01
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    22,371
    امتیاز
    671
    آن پسر خواست هلش دهد؛ اما امیرعلی ذره‌ای تکان نخورد، در همان حال گفت:
    - به تو چه مرتیکه؟ چیکاره‌شی؟
    امیرعلی ضربه محکمی به پهلویش زد و گفت:
    - برادرشم عوضی، حرفیه؟
    دو پسر دیگر از ماشین پیاده شدند که با ترس به سمتشان دویدم و نالیدم:
    - امیرعلی، تو رو خدا بس کن.
    صدای فریادش باعث شد چند قدم عقب بروم.
    - تو برو تو ماشین، حرف هم نزن.
    از تحکم صدایش مجبور شدم به سمت ماشین بروم و سوار شوم. بعد از چند دقیقه از آن پسر فاصله گرفت و به سمت ماشین آمد و سوار شد. اخم‌هایش در هم بود. ناگهان یاد امیرحسین افتادم، چقدر این مرد به او شباهت داشت؛ نه شباهت ظاهری بلکه شباهت اخلاقی.
    تا به حال ندیده بودم با کسی بخندد یا با دختری به جز آتنا و همراز حرف بزند. حتی با من هم سرسنگین رفتار می‌کرد و هیچ‌وقت دنبال تلافی شیطنت‌هایم نبود. چشم از هیکل چهارشانه‌اش برداشتم که پرسید:
    - خونه‌تون کجاست؟
    آدرس خانه را دادم و گفتم:
    - چرا سرم داد زدی؟
    - داد زدم؟! حتما دلیلی داشته.
    چشم‌هایم را گرد کردم و گفتم:
    - اما هیچ‌کس حق نداره سر من داد بزنه.
    - حالا که من زدم.
    با حرص نفسم را بیرون دادم، همیشه لفظی کم می‌آوردم و باید در عمل جبران می‌کردم. با پوزخند گفتم:
    - با من درنیفت پسر جون و الّا بد می‌بینی.
    او هم متقابلا پوزخندی تحویلم داد و گفت:
    - بیکار نیستم با شما بچه‌ها در بیفتم، بیچاره شوهرت چی می‌کشه از دست تو.
    - به شما مربوط نیست، لطفا تو زندگی من دخالت نکن.
    - کی دخالت کردم؟
    لـ*ـبم را گاز گرفتم و از پنجره به بیرون خیره شدم. تصمیم گرفتم دیگر حرفی نزدم و تلافی کارش را بعدا درآوردم. جلوی خانه ایستاد و نگاهی به من انداخت، پشت چشمی برایش نازک کردم و بدون تشکر پیاده شدم.
    بدون توجه به او وارد خانه شدم، تا آمدن آبتین کمی خانه را تمیز کردم و لازانیایی که خودش یادم داده بود پختم. ظرف را که در فر گذاشتم صدای در آمد، با ذوق به سمتش دویدم و او هم آ*غـ*ـوشش را برایم باز کرد. بعد از ابراز علاقه‌اش، سرم را عقب کشیدم و گفتم:
    - سلام آقایی.
    - سلام خانومم.
    - نیم ساعت از دوساعتی که گفتی بیشتر شد.
    - کارم یکم بیشتر طول کشید، بَه چه بوی خوبی میاد.
    - لازانیا درست کردم برات.
    گـ*ـازی از لـپـم گرفت که جیغ خفیفی کشیدم، در همان حال که می‌خندید لب زد:
    - ممنون عزیزم.
    از او فاصله گرفتم و با اخم گفتم:
    - تو که باز وحشی شدی، برو لباساتو عوض کن.
    به اتاق رفت، بعد از یک ربع لازانیا حاضر شد. با سلیقه میز را چیدم، آبتین روی صندلی کنارم نشست و گفت:
    - به به به، چه غذایی!
    - بخور ببین طعمش چطوره.
    با کارد و چنگال مقداری از لازانیا را جدا کرد و در دهان گذاشت و زمزمه کرد:
    - اوم، مزه‌شم عالیه.
    با ذوق شروع به خوردن کردم، خوب شده بود. بعد از شام هردو به اتاق رفتیم. آبتین روی تخت نشست و همانطور که به تاج تخت تکیه می‌داد گفت:
    - بیا بخواب دیگه خانمی.
    موبایلم را از روی دراور برداشتم و گفتم:
    - تو بخواب، من باید به یکی زنگ بزنم.
    - کی؟
    - سلما.
    - من هنوز در مورد کاری که انجام دادیم به رایان نگفتم.
    - اما من باید با سلما حرف بزنم، یه حس مسئولیتی بهش دارم.
    دست‌هایش را به بـ*ـغـل زد و پرسید:
    - چه حس مسئولیتی؟
    - شاید بخوام بهش بگم بیاد پیش ما زندگی کنه.
    بلند شد و گفت:
    - چیکار کنه؟
    - بیاد اینجا، باهم...
    پرید در حرفم:
    - با همی وجود نداره، اینو یادت باشه.
    - چی میگی آبتین؟ من اون دختر رو از اون‌جا بیرون آوردم، نمی‌تونم تو این کشور تک و تنها ولش کنم.
    - چرا... می‌تونی؛ چون من اجازه نمیدم اینجا زندگی کنه.
    متعجب لب زدم:
    - یعنی چی؟ پس چیکار کنه؟
    شانه‌ای بالا انداخت:
    - نمی‌دونم، پیش رایان بمونه.
    - نه آبتین، می‌دونی این غیرممکنه.
    داد زد:
    - هیچ چیز غیرممکن نیست، اونم در مورد یه دختر عوضی که توی...
    در حرفش پریدم و بلندتر از او فریاد زدم:
    - لطفا حرف دهنت رو بفهم، حق نداری بهش توهین کنی.
    - صدات رو بیار پایین.
    قدمی سمتش برداشتم و گفتم:
    - وقتی صدام رو میارم پایین که تو یاد بگیری در مورد یه زن چطوری صحبت کنی.
    پوزخندی زد و گفت:
    - خوب ازش دفاع می‌کنی، حالا که اینطوری شد حرف من یکیه، سلما حق نداره پاش رو اینجا بذاره.
    با حرص لب زدم:
    - خیلی آدم مزخرفی هستی.
    با حرفی که زد بدترین حس‌های دنیا به سمتم هجوم آورد.
    - جدی؟ پس چرا با این آدم مزخرف ازدواج کردی؟
    چانه‌ام از بغض لرزید. به سمت پالتویش رفت، برداشتش و از اتاق بعد هم از خانه خارج شد.
    اشک روی گونه‌ام چکید و یک لحظه، فقط یک لحظه از کاری که کردم پشیمان شدم، از اینکه خود او هم مرا برای انتخابش سرزنش کرد، اشک روان صورتم شد. از ضعف خودم متنفر بودم؛ اما تنها کاری که آن لحظه می‌توانستم انجام بدهم گریه کردن بود.
    موبایلم زنگ خورد، به سمتش رفتم و نگاهی به شماره انداختم. آتنا بود، با صدای گرفته‌ای جواب دادم:
    - الو؟
    - سلام عشقم، شنیدم کلی داداشم رو اذیت کردی.
    لبخند محوی زدم و گفتم:
    - شایدم برعکس.
    - خوبی طهورا؟ صدات چرا گرفته؟
    - خواب بودم.
    - اِ! چه کار خوبی کردم بیدارت کردم، آخه مگه شما خروسین که ساعت ۱۰ شب می‌خوابین؟ لابد شوهرتم کنارت خوابه؟
    به جای خالی‌اش روی تخت نگاه کردم و با پوزخند گفتم:
    - نه، هنوز خونه نیومده.
    - خب پس تنهایی، آها... راستی زنگ زدم بگم فردا قراره با بچه‌ها بریم صفاسینی.
    - صفاسیتی؟!
    - آره، میای؟
    - آره فکر کنم بیام، دو هفته‌ست جز دانشگاه جایی نرفتم.
    - تنها میای یا با شوهرت؟
    کمی مکث کردم، سپس لـ*ـب زدم:
    - تنها.
    با شیطنت گفت:
    - اوه اوه، پس صفاسیتی مجردی.
    لبخندی زدم و گفتم:
    - آره، همین که تو گفتی.
    - خب، من قطع می‌کنم تو هم برو کپه‌ت رو بذار، شب خوش.
    - شب خیر.
    و تماس را قطع کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا