- عضویت
- 2017/03/01
- ارسالی ها
- 531
- امتیاز واکنش
- 22,371
- امتیاز
- 671
امیرحسین نفسش را با حرص بیرون داد و روی کاناپه نشست. اینبار نگاه پدر مرا نشانه گرفت و گفت:
- بهتره شما به حرف من گوش بدین، من به تصمیم دخترم احترام میذارم؛ اما به شرطی که خانواده پسر هم به خواستش احترام بذارن.
آبتین نفس عمیقی کشید و لـ*ـب زد:
- طهورا قرار نیست با خانواده من زندگی کنه.
پدر جدی گفت:
- منم قرار نیست یکدونه دخترم رو همینطوری دست تو بسپارم، یا دفعه بعد با خانوادهت بیا یا دیگه نیا.
آبتین سر تکان داد و بلند شد، انگار او هم از جواب پدر دلسرد شده بود، نگاهش را با عجز به پدر انداخت و گفت:
- پس با اجازه!
و بدون اینکه کسی به بدرقهاش برود از خانه بیرون رفت. چشمهایم را لایهای اشک گرفت، طوری که اعضای خانواده را پشت دیواری از آب میدیدم. اهورا بلند شد و با جدیت همیشگیاش گفت:
- من اصلا از این پسره خوشم نمیاد.
امیرحسین که دنبال بهانهای برای انفجار میگشت، با عصبانیت غرید:
- منم همینطور.
با شجاعتی که از خودم بعید میدیدم گفتم:
- اما من دوستش دارم.
سکوت سنگینی بر خانه سایه انداخت. امیر ناباور نگاهم کرد و لـ*ـب زد:
- چی؟
سعی کردم خجالت را کنار بگذارم و با اعتماد به نفس بیشتری گفتم:
- من چند ماهه آبتین رو میشناسم.
و رو به پدر ادامه دادم:
- پدر من خیلی خوب میشناسمش، باور کنین پسر خوبیه.
پدر با خونسردی ذاتیاش گفت:
- مگه من غیر از این گفتم؟ فقط خواستم با رضایت پدر و مادرش بیاد.
- اما اونا رضایت نمیدن.
- منم دختر نمیدم.
معترض گفتم:
- بابا!
امیرحسین با عصبانیت غرید:
- بس کن طهورا.
با بغض نگاهش کردم و به سمت اتاق دویدم.
***
یک هفته تمام خودم را در اتاق زندانی کردم، حتی دانشگاه هم نمیرفتم. آبتین چندبار دیگر هم به خانهمان آمد و چون نتوانسته بود رضایت خانوادهاش را بگیرد پدر یک کلام گفته بود؛ نه!
همه دیگر به علاقه عمیق من نسبت به آن پسر آگاه شده بودند و در این بین اهورا حتی یکبار هم سعی نکرده بود با من صحبت کند. رفتار امیرحسین سرسنگین شده بود و همه درها به روی من و آبتین بسته بود. بعد از گذشت چند روز، حس دلتنگی شدیدم بر منطقم غلبه کرد. دیگر اهورا حتی اجازه نمیداد آبتین وارد خانه شود. لباسهایم را پوشیدم و از اتاق بیرون زدم، مادر متعجب نگاهم کرد. بغض و اشک را در چشمهایش دیدم، دلخور بود که جلوی پدرم ایستادهام بهخاطر آن پسر.
بدون حرفی از خانه بیرون زدم. حالم بدتر از چیزی بود که بتوانم حرفی بزنم. سر قرار با آبتین رفتم. روی نیمکت در پارک نشسته بود و من بعد از یک هفته با دیدنش لبخند زدم. ضربان قلبم بالا رفته بود و هیجان بند بند وجودم را در برگرفت. تا چشمش به من افتاد بلند شد و آ*غـ*ـوشش را برایم باز کرد. از خلوتی پارک استفاده کردم و خودم را در آ*غـ*ـوشش انداختم. صدای گریههایم در صدای آبتین که سعی میکرد آرامم کند گم میشد. بوی عطرش مرا در خلسهای فرو میبرد که بیرون آمدن ازش سخت بود. سرم را روی سـ*ــینـه سفتش فشردم و به زمزمههای عاشقانهاش گوش سپردم. کم کم آرام شدم و از آ*غـ*ـوشش بیرون آمدم، کنار هم روی نیمکت نشستیم. آبتین با مهربانی دستهایم را گرفت و گفت:
- قشنگم چرا گریه میکنی؟ بالاخره یه راهی پیدا میشه.
نالیدم:
- نمیشه، همه چیز تموم شد آبتین، اونا اجازه نمیدن ما با هم ازدواج کنیم.
اخمی میان ابروهایش افتاد و از بین دندانهای بههم چسبیدهاش غرید:
- غلط کردن، تو مال منی، فقط مال من.
فین فینی کردم و گفتم:
- نیستم، اونا نمیذارن.
نفس عمیقی کشید و گفت:
- هیچکس نمیتونه جلوی من رو برای بودن با تو بگیره.
- چیکار میخوای بکنی آبتین؟
- دوستم داری خانمی؟
با احساسترین لحنم گفتم:
- عاشقتم.
مردمک چشمهایش از هیجان گشاد شد، جلوی پایم نشست، فشار خفیفی به دستهایم وارد کرد و گفت:
- پس این حرفها چیه که میزنی؟
با بغض لـ*ـب زدم:
- آبتین نمیخوام از دستت بدم.
اشکهای روی گونهام را با انگشت پاک کرد و گفت:
- یه راهی هست برای با هم بودن.
- چی؟
- میدونم خیلی خانوادهت رو دوست داری؛ ولی شاید مجبور بشی یکیمون رو انتخاب کنی.
پوزخندی زدم و گفتم:
- ممنون نابغه، راه حلت این بود؟
با تحکم گفت:
- گوش کن بعد حرف بزن.
لـ*ـبم را به دندان گرفتم که ادامه داد:
- با هم از اینجا میریم، میریم جایی که پیدامون نکنن، فقط یکسال یا حداکثر دوسال، آبها که از آسیاب افتاد برمیگردیم. مطمئنم اونا میبخشنت، شاید تا اون موقع بچه هم داشتیم.
- آبتین...
میان حرفم پرید:
- طهورا گوش کن! همهی راهها رو امتحان کردم، حتی شرکت پدرتم رفتم؛ اما اون امیرحسین لعنتی و برادر محترمت زیر پای پدرت نشستن تا منو رد کنه. نمیدونم قصدشون چیه؛ اما باور کن باید مجبور بشن تا قبول کنن، ما میریم وقتی برگشتیم اونا مجبور میشن ما رو قبول کنن.
صورتم را با دستهایم پوشاندم و با عجز نالیدم:
- نمیدونم آبتین، سخته. من نمیتونم ازشون فاصله بگیرم.
کمی فاصله گرفت و با دلخوری گفت:
- از من چی؟ یعنی همینقدر دوستم داشتی؟ ما قول دادیم پشت هم باشیم.
نگاهش کردم و با غم لـ*ـب زدم:
- اگه اشتباه کنیم چی؟
- بودن با من اشتباهه؟ ازدواج با من اشتباهه؟
در حالی که حسابی تحت فشار بودم زمزمه کردم:
- نه، مطمئنم اشتباه نیست.
پشت دستم را بـ*ـو*سـید و گفت:
- قول میدم خوشبختت کنم، قول میدم همسر خوبی باشم.
سپس در چشمهایم زل زد و با لبخند خاصی ادامه داد:
- تازه من کلی بچه ازت میخوام که قول میدم پدر خوبی براشون باشم.
میان آنهمه گریه خندهام گرفت و گفتم:
- به کجاها فکر میکنی تو!
با شیطنت لـ*ـب زد:
- مگه چیه؟ آدم باید بهش فکر کنه دیگه، تازه من دوست دارم بچه اولم دختر باشه، یه بچه که منو بابا صدا کنه و شبیه تو باشه، وای طهورا من با تو به اوج خوشبختی میرسم.
با اینکه حرفهایش زیبا و دلنشین بود ولی با استرس گفتم:
- اما من میترسم.
سری تکان داد و گفت:
- حق داری، میتونی انتخاب کنی.
و بلند شد و ادامه داد:
- بهت فرصت میدم، اگه قبول کردی هفته دیگه ساعت نه شب اینجا باش. اگه اومدی یه ساک کوچیک از لوازم ضروریت رو بیار تا شک نکنن، اگر هم نیومدی...
ادامه نداد، برایش سخت بود. برای هر دوی ما سخت بود. نفسش را با درد بیرون فرستاد که نالیدم:
- آبتین؟
دستش را جلویم گرفت و با نفس بریده گفت:
- اگه نیومدی بدون یک مردی هست که همیشه در حسرت تو میمونه و حتی اگه هزار سال بگذره همیشه کنج قلبش حسرت زنیه که هیچوقت بهش نرسید.
و با قدمهای آرام و پشت خمیده از من دور شد. بغض داشت خفهام میکرد. بین دوراهی سختی گیر کرده بودم. بلند شدم که اشکهایم راه خودشان را باز کردند. تقریبا تا شب در خیابان راه رفتم تا بالاخره به خانه رسیدم. اشکهایم خشک شده بود؛ اما قلبم میسوخت. در را که باز کردم امیر را دیدم که روی تاب نشسته بود و گیتار میزد. خیلی وقت بود صدایش را نشنیده بودم. با دیدنم، غم عظیمی چشمهایش را پوشاند و من باز آن بغض لعنتی را در گلویم حس کردم. چگونه میتوانستم از امیر بگذرم؟!
چگونه قبول کنم او در زندگیام نباشد؟
اصلا میشد؟
قطره اشکی که روی گونهام چکید باعث شد اخمهای امیر در هم برود. بلند شد و گفت:
- چرا گریه میکنی؟ اون لعنتی ارزشش رو داره؟
- امیرحسین...
دستش را سمتم گرفت و عصبی غرید:
- هیسس، نمیخوام وقتی صدات میلرزه اسمم رو صدا کنی.
- بهتره شما به حرف من گوش بدین، من به تصمیم دخترم احترام میذارم؛ اما به شرطی که خانواده پسر هم به خواستش احترام بذارن.
آبتین نفس عمیقی کشید و لـ*ـب زد:
- طهورا قرار نیست با خانواده من زندگی کنه.
پدر جدی گفت:
- منم قرار نیست یکدونه دخترم رو همینطوری دست تو بسپارم، یا دفعه بعد با خانوادهت بیا یا دیگه نیا.
آبتین سر تکان داد و بلند شد، انگار او هم از جواب پدر دلسرد شده بود، نگاهش را با عجز به پدر انداخت و گفت:
- پس با اجازه!
و بدون اینکه کسی به بدرقهاش برود از خانه بیرون رفت. چشمهایم را لایهای اشک گرفت، طوری که اعضای خانواده را پشت دیواری از آب میدیدم. اهورا بلند شد و با جدیت همیشگیاش گفت:
- من اصلا از این پسره خوشم نمیاد.
امیرحسین که دنبال بهانهای برای انفجار میگشت، با عصبانیت غرید:
- منم همینطور.
با شجاعتی که از خودم بعید میدیدم گفتم:
- اما من دوستش دارم.
سکوت سنگینی بر خانه سایه انداخت. امیر ناباور نگاهم کرد و لـ*ـب زد:
- چی؟
سعی کردم خجالت را کنار بگذارم و با اعتماد به نفس بیشتری گفتم:
- من چند ماهه آبتین رو میشناسم.
و رو به پدر ادامه دادم:
- پدر من خیلی خوب میشناسمش، باور کنین پسر خوبیه.
پدر با خونسردی ذاتیاش گفت:
- مگه من غیر از این گفتم؟ فقط خواستم با رضایت پدر و مادرش بیاد.
- اما اونا رضایت نمیدن.
- منم دختر نمیدم.
معترض گفتم:
- بابا!
امیرحسین با عصبانیت غرید:
- بس کن طهورا.
با بغض نگاهش کردم و به سمت اتاق دویدم.
***
یک هفته تمام خودم را در اتاق زندانی کردم، حتی دانشگاه هم نمیرفتم. آبتین چندبار دیگر هم به خانهمان آمد و چون نتوانسته بود رضایت خانوادهاش را بگیرد پدر یک کلام گفته بود؛ نه!
همه دیگر به علاقه عمیق من نسبت به آن پسر آگاه شده بودند و در این بین اهورا حتی یکبار هم سعی نکرده بود با من صحبت کند. رفتار امیرحسین سرسنگین شده بود و همه درها به روی من و آبتین بسته بود. بعد از گذشت چند روز، حس دلتنگی شدیدم بر منطقم غلبه کرد. دیگر اهورا حتی اجازه نمیداد آبتین وارد خانه شود. لباسهایم را پوشیدم و از اتاق بیرون زدم، مادر متعجب نگاهم کرد. بغض و اشک را در چشمهایش دیدم، دلخور بود که جلوی پدرم ایستادهام بهخاطر آن پسر.
بدون حرفی از خانه بیرون زدم. حالم بدتر از چیزی بود که بتوانم حرفی بزنم. سر قرار با آبتین رفتم. روی نیمکت در پارک نشسته بود و من بعد از یک هفته با دیدنش لبخند زدم. ضربان قلبم بالا رفته بود و هیجان بند بند وجودم را در برگرفت. تا چشمش به من افتاد بلند شد و آ*غـ*ـوشش را برایم باز کرد. از خلوتی پارک استفاده کردم و خودم را در آ*غـ*ـوشش انداختم. صدای گریههایم در صدای آبتین که سعی میکرد آرامم کند گم میشد. بوی عطرش مرا در خلسهای فرو میبرد که بیرون آمدن ازش سخت بود. سرم را روی سـ*ــینـه سفتش فشردم و به زمزمههای عاشقانهاش گوش سپردم. کم کم آرام شدم و از آ*غـ*ـوشش بیرون آمدم، کنار هم روی نیمکت نشستیم. آبتین با مهربانی دستهایم را گرفت و گفت:
- قشنگم چرا گریه میکنی؟ بالاخره یه راهی پیدا میشه.
نالیدم:
- نمیشه، همه چیز تموم شد آبتین، اونا اجازه نمیدن ما با هم ازدواج کنیم.
اخمی میان ابروهایش افتاد و از بین دندانهای بههم چسبیدهاش غرید:
- غلط کردن، تو مال منی، فقط مال من.
فین فینی کردم و گفتم:
- نیستم، اونا نمیذارن.
نفس عمیقی کشید و گفت:
- هیچکس نمیتونه جلوی من رو برای بودن با تو بگیره.
- چیکار میخوای بکنی آبتین؟
- دوستم داری خانمی؟
با احساسترین لحنم گفتم:
- عاشقتم.
مردمک چشمهایش از هیجان گشاد شد، جلوی پایم نشست، فشار خفیفی به دستهایم وارد کرد و گفت:
- پس این حرفها چیه که میزنی؟
با بغض لـ*ـب زدم:
- آبتین نمیخوام از دستت بدم.
اشکهای روی گونهام را با انگشت پاک کرد و گفت:
- یه راهی هست برای با هم بودن.
- چی؟
- میدونم خیلی خانوادهت رو دوست داری؛ ولی شاید مجبور بشی یکیمون رو انتخاب کنی.
پوزخندی زدم و گفتم:
- ممنون نابغه، راه حلت این بود؟
با تحکم گفت:
- گوش کن بعد حرف بزن.
لـ*ـبم را به دندان گرفتم که ادامه داد:
- با هم از اینجا میریم، میریم جایی که پیدامون نکنن، فقط یکسال یا حداکثر دوسال، آبها که از آسیاب افتاد برمیگردیم. مطمئنم اونا میبخشنت، شاید تا اون موقع بچه هم داشتیم.
- آبتین...
میان حرفم پرید:
- طهورا گوش کن! همهی راهها رو امتحان کردم، حتی شرکت پدرتم رفتم؛ اما اون امیرحسین لعنتی و برادر محترمت زیر پای پدرت نشستن تا منو رد کنه. نمیدونم قصدشون چیه؛ اما باور کن باید مجبور بشن تا قبول کنن، ما میریم وقتی برگشتیم اونا مجبور میشن ما رو قبول کنن.
صورتم را با دستهایم پوشاندم و با عجز نالیدم:
- نمیدونم آبتین، سخته. من نمیتونم ازشون فاصله بگیرم.
کمی فاصله گرفت و با دلخوری گفت:
- از من چی؟ یعنی همینقدر دوستم داشتی؟ ما قول دادیم پشت هم باشیم.
نگاهش کردم و با غم لـ*ـب زدم:
- اگه اشتباه کنیم چی؟
- بودن با من اشتباهه؟ ازدواج با من اشتباهه؟
در حالی که حسابی تحت فشار بودم زمزمه کردم:
- نه، مطمئنم اشتباه نیست.
پشت دستم را بـ*ـو*سـید و گفت:
- قول میدم خوشبختت کنم، قول میدم همسر خوبی باشم.
سپس در چشمهایم زل زد و با لبخند خاصی ادامه داد:
- تازه من کلی بچه ازت میخوام که قول میدم پدر خوبی براشون باشم.
میان آنهمه گریه خندهام گرفت و گفتم:
- به کجاها فکر میکنی تو!
با شیطنت لـ*ـب زد:
- مگه چیه؟ آدم باید بهش فکر کنه دیگه، تازه من دوست دارم بچه اولم دختر باشه، یه بچه که منو بابا صدا کنه و شبیه تو باشه، وای طهورا من با تو به اوج خوشبختی میرسم.
با اینکه حرفهایش زیبا و دلنشین بود ولی با استرس گفتم:
- اما من میترسم.
سری تکان داد و گفت:
- حق داری، میتونی انتخاب کنی.
و بلند شد و ادامه داد:
- بهت فرصت میدم، اگه قبول کردی هفته دیگه ساعت نه شب اینجا باش. اگه اومدی یه ساک کوچیک از لوازم ضروریت رو بیار تا شک نکنن، اگر هم نیومدی...
ادامه نداد، برایش سخت بود. برای هر دوی ما سخت بود. نفسش را با درد بیرون فرستاد که نالیدم:
- آبتین؟
دستش را جلویم گرفت و با نفس بریده گفت:
- اگه نیومدی بدون یک مردی هست که همیشه در حسرت تو میمونه و حتی اگه هزار سال بگذره همیشه کنج قلبش حسرت زنیه که هیچوقت بهش نرسید.
و با قدمهای آرام و پشت خمیده از من دور شد. بغض داشت خفهام میکرد. بین دوراهی سختی گیر کرده بودم. بلند شدم که اشکهایم راه خودشان را باز کردند. تقریبا تا شب در خیابان راه رفتم تا بالاخره به خانه رسیدم. اشکهایم خشک شده بود؛ اما قلبم میسوخت. در را که باز کردم امیر را دیدم که روی تاب نشسته بود و گیتار میزد. خیلی وقت بود صدایش را نشنیده بودم. با دیدنم، غم عظیمی چشمهایش را پوشاند و من باز آن بغض لعنتی را در گلویم حس کردم. چگونه میتوانستم از امیر بگذرم؟!
چگونه قبول کنم او در زندگیام نباشد؟
اصلا میشد؟
قطره اشکی که روی گونهام چکید باعث شد اخمهای امیر در هم برود. بلند شد و گفت:
- چرا گریه میکنی؟ اون لعنتی ارزشش رو داره؟
- امیرحسین...
دستش را سمتم گرفت و عصبی غرید:
- هیسس، نمیخوام وقتی صدات میلرزه اسمم رو صدا کنی.
آخرین ویرایش توسط مدیر: