کامل شده رمان دنیای بعد از تو | مهسا ولی زاده کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Mahsaye

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/03/01
ارسالی ها
531
امتیاز واکنش
22,371
امتیاز
671
مرتضی چند قدم عقب رفت و سپس شروع به دویدن کرد. امیر ترجیح داد به مینا کمک کند تا دنبال آن معتاد عوضی برود. کوچه خلوت بود و هیچ خانمی نبود که کمک بگیرد. چادرش را از صورتش کنار زد و با چهره غرق در خون مینا مواجه شد. با نگرانی اطرافش را نگاه انداخت.
می‌دانست به سرش ضربه خورده و باید هرچه زودتر او را به بیمارستان برساند؛ اما وجدانش به هیچ عنوان قبول نمی‌کرد او را در آ*غـ*ـوش بگیرد و بلند کند.
کلافه دستش را در موهایش فرو کرد. چاره‌ای نبود. این همان موقعیت ضروری بود که نامحرم می‌توانست به یک دختر دست بزند. به اجبار او را روی دست‌هایش بلند کرد و طوری گرفتش که با بدنش برخورد نکند. در را باز کرد و او را روی صندلی ماشین خواباند و به سرعت به سمت بیمارستان حرکت کرد.
جلوی بیمارستان که رسید پیاده شد و با چند پرستار و برانکارد برگشت. سپس به پلیس زنگ زدند و از او خواستند تا آمدن مأمور بیمارستان بماند.
روی صندلی نشست. برای بـ*ـغـل کردن مینا عذاب وجدان داشت. با این‌که دیگر طهورا کنارش نبود؛ اما هنوز هم عاشقش بود حتی به گـ ـناه.
مأمور آمد، مینا هم به‌هوش آمد و گفت که امیر مقصر نبوده و هیچ شکایتی از او ندارد. امیرحسین وارد اتاق شد. اولین‌بار بود آن دختر را بدون چادر می‌دید، پرسید:
- حالتون خوبه؟
مینا سرش را با خجالت پایین انداخت و گفت:
- بله، ببخشید به‌خاطر این اتفاق‌ها شما هم تو زحمت افتادین.
امیر خندید:
- شما خیلی خجالتی هستین، راستی اون پسر کی بود؟
- برادر ناتنیم، هر وقت می‌بینمش یه اتفاق بد میفته.
- مهم اینه که به‌خیر گذشت، بیشتر مواظب خودتون باشین.
- چشم بازم ممنون.
امیرحسین باز خندید و گفت:
- من تا فردا هم این‌جا بمونم شما یا می‌خواین از من تشکر کنین یا عذرخواهی پس بهتره برم.
مینا لبخندی زد که امیر خداحافظی کرد و از بیمارستان خارج شد. وجود مینا باعث شد چند ساعتی از غم‌هایش دور بماند.
***
سینی قهوه را برداشت. به سمت رایان رفت و آن را روی عسلی گذاشت. کنارش نشست و پرسید:
- تا کی باید این‌جا بمونیم؟
رایان به بخار قهوه زل زد و متفکر جواب داد:
- نمی‌دونم.
- بهتر نیست از یکی کمک بگیریم؟
- مثلاً کی؟
شانه‌ای بالا انداخت:
- هر کی.
- فردا میریم رامسر.
- چرا؟
- آبتین رو پیدا کردم.
سلما ناباور لـ*ـب زد:
- جدی؟! طهورا هم پیششه؟
سری تکان داد که دختر با ناراحتی ادامه داد:
- چرا همچین کاری کرد؟
- چون عاشق آبتین بود.
- دلیل خوبی نیست.
- یعنی تو اگه عاشق یه مرد باشی و خانواده‌ت راضی نباشن باهاش نمیری؟
دختر بدون درنگ جواب داد:
- معلومه که نه.
اما ندایی درونش می‌گفت اگر آن شخص رایان باشد حتماً همراهش می‌رود. رایان متعجب با کمی چاشنی تمسخر نگاهش کرد که سلما خودش را جمع‌وجور کرد و ادامه داد:
- خانواده مهم‌تر از هرچیز دیگه‌ست، کار طهورا اشتباه بود.
و به آشپزخانه رفت تا از زیر نگاه‌های سنگین او نجات یابد و سری هم به غذایش بزند. حرف‌هایش درست نبود، آن‌هم برای او که تجربه داشتن خانواده را نداشت با این‌حال لبخند محوی روی لـ*ـب‌های رایان نقش بست.
به این دختر حسی داشت که نمی‌دانست چیست، فقط می‌دانست آن‌قدر قوی هست که در این مدت نخواست او را پیش خانواده طهورا ببرد و به بهانه قولی که به طهورا داده او را پیش خودش نگه داشت. شاید تنها دلیلش این بود که بدون قصه‌های شبانه او به خواب نمی‌رفت و شاید هم حسی برتر از آن. سلما مقابلش ایستاد و پرسید:
- میشه بعد از ناهار حرکت کنیم؟
- چرا اینقدر عجله داری؟
- می‌خوام طهورا رو ببینم.
- باشه قبل از شب حرکت می‌کنیم.
گوشی سلما که روی میز بود زنگ خورد. رایان کمی گـ*ـردن کشید تا شماره را ببیند و با دیدن اسم کیارش اخم‌هایش در‌هم رفت، ناخواسته از این پسر متنفر بود. سلما با لبخند موبایلش را برداشت و جواب داد:
- الو؟
صدایش در گوشی پیچید:
- سلام بانوی شرقی.
- سلام.
- چطوری خانمی؟
- خوبم ممنون.
- کجایی؟
- شمال.
کیارش متعجب گفت:
- شمال! اون‌جا چیکار می‌کنی؟
- خب یه سفر تفریحی.
- چه عجیب، در هرحال دلم برات تنگ شده، می‌خواستم ببینمت.
- هر وقت برگشتم تهران دعوت ناهارت رو قبول می‌کنم.
بلند خندید و گفت:
- ای به چشم، شما برگرد من سه وعده غذایی رو مهمونت می‌کنم.
سلما هم با لبخند پرسید:
- سگ بداخلاقت چطوره؟
- خب اون مال من نبود.
دختر متعجب گفت:
- چی؟
- برگشتی تهران بیشتر صحبت می‌کنیم، فعلاً باید قطع کنم.
- باشه خداحافظ.
و تماس را قطع کرد. رایان همان‌طور که قهوه‌اش را می‌خورد، با لحنی که سعی می‌کرد بی‌تفاوت باشد لـ*ـب زد:
- پسر خوبیه.
- آره، به‌نظر منم پسر خوبیه.
رایان نگاهش کرد، حرصش گرفت از این‌که او را خوب می‌دانست. با اخم پرسید:
- می‌دونست تو دبی چیکار می‌کردی؟
می‌دانست حرفش بد است؛ اما باید حرصش را با این حرف خالی می‌کرد. سلما هم که از این حرف او جا خورده بود اخم ریزی کرد و گفت:
- نه، چرا باید بدونه؟
شانه‌ای بالا انداخت:
- شاید بخواد ازت خواستگاری کنه.
لرزش بدنش را به وضوح حس می‌کرد. این انتهای تحقیر شدن بود. کاش رایان می‌دانست او خودش را دوست دارد. نفس عمیقی کشید و گفت:
- خب هروقت این‌کار رو کرد بهش میگم و مطمئنم اون هم آدم روشن‌فکریه.
و بلند شد و با عصبانیت به اتاقش رفت. رایان با حرص فنجان را روی میز کوبید. نمی‌دانست از چه عصبانی‌ست، فقط امیدوار بود کیارش آدم روشنفکری نباشد.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Mahsaye

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/01
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    22,371
    امتیاز
    671
    طهورا
    وارد فرودگاه شدیم. امیرعلی چمدان آتنا را دنبال خودش می‌کشید. برای اولین‌بار پدر آن‌ها را دیده بودم و به‌نظرم مرد خوب و مهربانی بود. ایستادند که مادر آتنا گفت:
    - خب دیگه ما باید بریم، اشکان دوباره تأکید نکنم، با پسرت خونه رو، روی سرتون نذارین.
    آقا اشکان چمدان را به خانمش داد و گفت:
    - باشه خانم، بیست‌بار گفتی.
    امیر علی خندید و گفت:
    - مامان می‌شناستت باباجان، می‌دونه بره برگرده اون خونه دیگه خونه نیست.
    ریحانه‌خانم چشم‌غره‌ای به آن‌ها رفت و جواب داد:
    - نخیر امیرعلی‌خان، تو از باباتم بدتری.
    آتنا که از بحث میان آن‌ها خسته شده بود به سمتم آمد، مرا در آ*غـ*ـوش گرفت و لـ*ـب زد:
    - دلم برات تنگ میشه طهورا.
    - منم همین‌طور عزیزم.
    فاصله گرفت و گفت:
    - سعی می‌کنم زود برگردم.
    - آتنا حتماً برو و اهورا رو ببین.
    - باشه حتماً.
    انگشتری که در انگشت اشاره آتنا بود نظرم را جلب کرد. اشاره‌ای به انگشتر کردم و گفت:
    - انگشتر قشنگیه.
    دستی به نگین آبی رنگ انگشتر کشید و گفت:
    - آره، این میراث خانوادگی ماست.
    - یعنی چی؟
    - یعنی از قدیم رسم بوده به هر بچه‌ای که توی این خانواده متولد بشه یه‌دونه از این انگشترها بدن.
    - مگه چندتا از اینا هست؟
    با لبخند پاسخ داد:
    - اون‌قدری که تمام بچه‌ها و نوه‌های پدربزرگم از اینا دارن و بعد از این‌که بچه‌های ما هم به دنیا بیان به اونا هم میده.
    به انگشتر خیره شدم و لـ*ـب زدم:
    - عجیبه، این انگشتر خیلی به نظرم آشناست.
    به امیرعلی اشاره کرد و گفت:
    - به‌خاطر این‌که اون همیشه تو دستشه.
    - آها، حتماً تو دست امیرعلی دیدم.
    صدای خانمی که مسافران به مقصد تهران را به هواپیما می‌خواند باعث شد آتنا مرا دوباره در آ*غـ*ـوش بگیرد و خداحافظی کند. ریحانه‌خانم هم خداحافظی کرد و هر دو رفتند. آقا اشکان دست‌هایش را به‌هم زد و گفت:
    - زندگی مجردی آغاز شد.
    امیرعلی با خوشحالی به پشتش زد:
    - پیش به سوی عشق و حال.
    خندید که آقا‌ اشکان گفت:
    -احیاناً این خانم من تو رو این‌جا نذاشته برای جاسوسی؟
    دست‌هایم را به بـ*ـغـل زدم و با لبخند گفتم:
    - مطمئن باشین من طرف شمام.
    امیرعلی نگاه خاصی به من انداخت و گفت:
    - حله بابا، از طرف طهورا خطری تهدید نمی‌کنه.
    پدرش سری تکان داد:
    - من مغازه رو سپردم دست علی، بریم جوجه بگیریم تو بالکن سیخ بکشیم، وای فکر کن مادرت بفهمه کنار گلای نازنینش منقل گذاشتیم و بساط جوجه راه انداختیم.
    با حرف آقا‌اشکان به خنده افتادم. از فرودگاه خارج شدیم و اشکان تمام مدت در مورد خرابکاری‌هایی که می‌توانستند بکنند نقشه می‌کشید و این اخلاق شوخ و سرزنده مرا خیلی یاد پدرم می‌انداخت.
    ***

    سوار ماشین که شدم پرسیدم:
    - کجا می‌خوایم بریم؟
    آبتین ماشین را روشن کرد و پاسخ داد:
    - یکم صبور باش تا بفهمی.
    از پنجره به بیرون خیره شدم و تا رسیدن به مقصد حرفی نزدم. وقتی مقابل کافی‌شاپ روی ترمز زد متعجب گفتم:
    - کافی‌شاپ؟!
    - پیاده‌شو.
    به اجبار پیاده شدم و دنبالش رفتم. وارد کافی‌شاپ شدیم، محیط آرامی داشت و موسیقی بی‌کلامی پخش میشد. با چشم دنبال جای دنجی برای نشستن می‌گشتم که با دیدن دختر چشم مشکی که روی یکی از صندلی‌ها نشسته بود نزدیک بود از هیجان جیغ بزنم.
    به سمتش دویدم، او هم که مرا دیده بود بلند شد. محکم در آ*غـ*ـوش گرفتمش. سلما مرا به خود فشرد و لـ*ـب زد:
    - خیلی بی‌معرفتی.
    صدای رایان باعث شد از هم فاصله بگیریم:
    - زشته تو کافی‌شاپ فیلم هندی بازی می‌کنین.
    با لبخند به سمتش رفتم و گفتم:
    - سلام داداش رایان، وای دلم برای بداخلاقی‌هات تنگ‌شده بود.
    لبخند محوی زد و جواب داد:
    - معلومه! سه ماهه خودتون رو این‌جا قایم کردین بدون هیچ خبری.
    آبتین که کنارم ایستاده بود گفت:
    - بهت گفتم که مجبور بودیم.
    - باشه قبول، صلاح مملکت خویش خسروان دانند.
    روی صندلی نشستم و گفتم:
    - حالت چطوره سلما؟ رایان که اذیتت نمی‌کنه؟
    سلما که انگار از رایان کمی دلخور بود پشت چشمی برایش نازک کرد و گفت:
    - نه اذیتم نمی‌کنه، حالمم خوبه، فکر می‌کردم وقتی برمی‌گردم تو رو می‌بینم ولی تو نبودی، حتی خانواده‌تم خبری ازت نداشتن و به‌خاطر مر...
    با ضربه‌ای که به پایش خورد حرفش نصفه ماند.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahsaye

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/01
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    22,371
    امتیاز
    671
    متعجب نگاهش کردم:
    - بعد از چی؟
    رایان لبخند تصنعی زد و گفت:
    - می‌خواست بگه بعد از رفتن تو وضع خونه‌تون به‌هم ریخته.
    نامطمئن به سلما نگاه کردم که او لـ*ـب‌هایش را کش آورد تا به من لبخند بزند، آبتین گفت:
    - خب از وضع خانواده طهورا بگذریم، مسلماً شما دو تا واسه ماه عسل نیومدین شمال.
    رایان پوزخندی زد و گفت:
    - ما دوتا؟!
    حرفش را تحقیرآمیز بیان کرد، چهره سلما کمی درهم رفت. با حرص نگاهش کرد و گفت:
    - نه خوشبختانه، مطمئن باشین من اگه بخوام ازدواج کنم با یه آدم روشنفکرتر ازدواج می‌کنم.
    و با لبخند پیروزمندانه‌ای نگاهش کرد که این‌بار رایان با حرص صورتش را برگرداند. قبل از این‌که حرفی بزند پیش خدمت آمد و سفارش قهوه و کیک را گرفت و رفت. رایان صاف نشست و لـ*ـب زد:
    - ما مجبور شدیم بیایم.
    پرسیدم:
    - چرا مجبور شدین؟
    - خانواده نازی دنبالمن.
    آبتین متعجب گفت:
    - شوخی می‌کنی؟
    - اصلاً حوصله شوخی ندارم؛ چون چند تا آدم‌کش دنبالمن و اگه چند روز پیش سریع عمل نمی‌کردم تیری که به بازوم خورد صاف می‌خورد تو مغزم.
    با ترس پرسیدم:
    - موضوع چیه؟ چرا باید چند نفر بخوان تو رو بکشن؟
    آبتین جواب داد:
    - بعداً برات توضیح میدم طهورا.
    و رو به رایان ادامه داد:
    - خب حالا باید چیکار کنیم؟
    رایان نیم‌نگاهی به سلما انداخت وگفت:
    - می‌ترسم برای سلما اتفاقی بیفته، باید اون رو از این معرکه دور کنم.
    سلما فوری گفت:
    - من‌که گفتم هر جا تو بری منم باهات میام.
    - نمیشه سلما، بفهم این رو.
    آبتین از طرفداری رایان گفت:
    - راست میگه، برات خطرناکه پیش رایان بمونی.
    - اما من می‌خوام بمونم، اگه من نباشم اون خودش رو به کشتن میده.
    رایان با حرص گفت:
    - مگه من بچه‌ام؟
    - نمی‌خواد انکار کنی، تا به‌حال خودم دوبار از مرگ نجاتت دادم.
    رایان نفسش را کلافه بیرون داد که گفتم:
    - سلما اگه برات خطرناکه چرا لج می‌کنی؟
    آبتین دستش را بالا گرفت:
    - به جای بحث کردن باید یه راه بهتر پیدا کنیم.
    رایان پرسید:
    - تو چیزی به ذهنت می‌رسه؟
    - شما دونفر تا کی می‌خواین همین‌طوری تو یه خونه زندگی کنین؟
    رایان مشکوک پرسید:
    - منظورت چیه؟
    - منظورم اینه‌که بهتره عقد کنین.
    رایان پوزخندی زد و بی‌فکر گفت:
    - ممنون از پیشنهادت؛ ولی من قصد دوباره ازدواج کردن ندارم.
    و بلند شد و از کافی‌شاپ بیرون زد. بغض را در چشم‌های سلما دیدم. با صدایی که سعی می‌کرد نلرزد گفت:
    - من هنوز اون‌قدری بدبخت نشدم که شما همچین پیشنهادی میدین، رایان فقط داره به من کمک می‌کنه، همین!
    و بلند شد و به دنبال رایان رفت. با اخم نگاهش کردم. از دستش خیلی عصبی بودم، حق به‌جانب گفت:
    - چیه؟ مگه پیشنهاد بدی دادم؟
    لـ*ـبم را به دندان گرفتم تا صدایم بالا نرود. انگشتم را مقابلش گرفتم و گفتم:
    - یه‌بار بهت گفتم سلما اون دختری که تو فکر می‌کنی نیست.
    پوزخندی زد و جواب داد:
    - این‌که یه دختر با یه پسر توی یه خونه زندگی می‌کنه چه معنایی میده؟
    - تو لازم نکرده تعریف و تفسیرش کنی و نگران هم نباش، من هیچ‌وقت از سلما نمی‌خوام پیش ما زندگی کنه، بنابراین تو نمی‌خواد با این پیشنهادت کاری کنی که سلما پیش رایان موندنی بشه.
    بلند شدم و بیرون رفتم. رایان و سلما در ماشین نشسته بودند. به سمتشان رفتم. تقه‌ای به پنجره زدم که سلما پنجره را پایین کشید و گفت:
    - جانم؟
    سرم را کمی خم کردم و رو به رایان گفتم:
    - امروز بیاین خونه ما.
    رایان با دلخوری پاسخ داد:
    - نه ممنون، من فکر کردم شاید آبتین راهی برای خلاصی از این وضع داشته باشه؛ اما بی‌فایده‌ست، مجبوریم تا یه مدت همین‌جا بمونیم. بعدشم خونه رو توی تهران عوض می‌کنم.
    سری تکان دادم:
    - فکر می‌کنم این بهترین راه باشه، هم مواظب خودت باش هم سلما.
    باشه‌ای گفت که ادامه دادم:
    - وقتی برگشتین تهران سلما رو ببر خونه ما، قبلاً درموردش با خانواده‌م صحبت کردم.
    سلما با لبخند کاملاً تصنعی گفت:
    - ممنون، حتماً بعد از برگشتن میرم اون‌جا، شاید هم یه خونه اجاره کنم و زحمت رو از سر شما هم کم کنم.
    رایان با تحکم گفت:
    - کمربندت رو ببند تا بریم.
    دختر چپ‌چپ نگاهش کرد که رایان رو به من ادامه داد:
    - از آبتین هم خداحافظی کن، خدانگهدار.
    - به‌سلامت.
    ماشین را روشن کرد و رفتند. من هم به سمت ماشین حرکت کردم. آبتین منتظرم نشسته بود. با اخم سوار شدم، او هم که فهمید از دستش دلخورم بی‌حرف ماشین را روشن کرد و راه افتاد.
    ***
    سوم شخص
    روبه‌روی شرکت ایستاد و از فاصله یک خیابان به آن نگاه کرد. موبایلش را در آورد و شماره طهورا را گرفت. بعد از چند بوق صدایش در گوشی پیچید:
    - سلام خانم، رفتی حاجی‌حاجی مکه دیگه سراغی از ما...
    آتنا در حرفش پرید:
    - یه دقیقه ساکت باش، الان وقت این حرف‌ها نیست، من روبه‌روی شرکت برادرتم.
    طهورا بریده بریده گفت:
    - چـ...چی؟
    - کی کارش تموم میشه؟
    - خب الان ساعت هشت شبه، فکر کنم تا الان رفته خونه.
    پسری از شرکت بیرون آمد. آتنا از این فاصله چهره‌اش را درست تشخیص نمی‌داد؛ اما خوش چهره به نظر می‌آمد. همان‌طور که به او خیره شده بود گفت:
    - بگو ببینم داداشت یه پسر خوشگل و خوشتیپ با مو و چشم مشکیه؟
    طهورا با ذوق جواب داد:
    - آره آره، داری می‌بینیش؟
    - بی‌شرف چرا نگفتی داداشت اینقدر جـ*ـیــ*ـگره؟
    - وای آتی یه عکس ازش بگیر واسه‌م بفرست.
    - یعنی چی؟ یعنی تو میگی یه خانم متشخص این سمت خیابون از یه آقای متشخص اون سمت خیابون عکس بگیره؟
    - نه خب خیلی ضایع میشه؛ ولی من دلم برای داداشم تنگ شده.
    اهورا به سمت ماشینش رفت که آتنا فوری گفت:
    - طهورا بعداً بهت زنگ میزنم، فعلاً عملیات شروع شد.
    و قبل از این‌که سوالی بپرسد تماس را قطع کرد و با قدم‌های سریع از خیابان گذشت. اهورا ماشینش را از پارک درآورد و خواست بپیچد در خیابان که آتنا با یک حرکت سریع خودش را جلوی ماشین انداخت و بدنه جلوی ماشین به پاهایش برخورد کرد و ماشین با صدای بدی ترمز زد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahsaye

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/01
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    22,371
    امتیاز
    671
    دختر از زور درد روی زمین افتاد. انتظار نداشت آن‌قدر واقعی تصادف کند. اهورا با ترس از ماشین پایین پرید و کنار آتنا نشست و پرسید:
    - خوبین خانم؟ شما جلوی ماشین من چیکار می‌کردین؟
    مردم دورش جمع شده بودند. آتنا کمی چاشنی بغض اضافه‌اش کرد و با لحن دردناکی گفت:
    - آی سرم، وای پام، الان می‌میرم.
    یکی از مردها گفت:
    - بنده خدا زدی دختر مردم رو ناکار کردی، ببرش بیمارستان.
    اهورا تعلل را جایز ندانست و با یک حرکت سریع آتنا را از زمین کند. آتنا که از این حرکت او شوکه شده بود لـ*ـبـاسش را با ترس گرفت. در ماشین را باز کرد و او را روی صندلی خواباند و خودش هم سوار شد.
    قبل از این‌که کسی سوار شود ماشین را راه انداخت. آتنا که سعی می‌کرد جلوی خنده‌اش را بگیرد گفت:
    - آی کمرم، فکر کنم قطع نخاع شدم.
    اهورا با نگرانی گفت:
    - یکم دیگه صبر کنین، الان می‌رسیم بیمارستان.
    - نه نه قبل از این‌که برسیم بیمارستان من می‌میرم.
    - خانم شما که الان حالتون خوبه و دارین صحبت می‌کنین، دلیلتون برای مردن چیه؟
    آتنا چپ‌چپ نگاهش کرد و جواب داد:
    - آقای محترم زدی من رو داغون کردی حالا طلبکار هم هستی؟
    - من زدم خانم یا شما خودتون رو انداختین جلوی ماشین؟
    آتنا چشم‌هایش را گرد کرد و گفت:
    - این‌جوریه؟!
    اهورا متعجب گفت:
    - چجوریه؟
    دختر خودش را روی صندلی انداخت و چشم‌هایش را بست. اهورا با یک دست فرمان را گرفت و با دست دیگر به آتنا زد و گفت:
    - خانم؟ چتون شد؟ تو که الان داشتی صحبت می‌کردی؟!
    اما آتنا قصد بیدار شدن نداشت. اهورا روبه‌روی بیمارستان روی ترمز زد و مانند سری قبل دختر را روی دست‌هایش بلند کرد. این‌بار آتنا سعی کرد تکان نخورد تا متوجه نشود بیدار است.
    وارد بیمارستان که شد پرستاری را صدا کرد و فوری به بخش اورژانسی‌ها منتقلش کردند. کنار تختش ایستاد و رو به پرستاری که داشت سرمش را می‌زد پرسید:
    - خانم کی به‌هوش میاد؟
    - قبل از این‌که سرمش تموم بشه به‌هوش میاد، بعدش می‌فرستیمش برای چندتا عکس و بعد هم به بخش منتقلش می‌کنیم.
    پسر سری تکان داد که پرستار رفت. آتنا لـ*ـبـش را از داخل گاز گرفت تا خنده‌اش را پنهان کند. چند دقیقه بعد چشم‌هایش را آرام باز کرد که اهورا بالای سرش ایستاد و گفت:
    - به‌هوش اومدی؟
    لب زد:
    - من کجام؟
    - تو بیمارستانی، صبر کن تا پرستار رو صدا کنم.
    و خواست برود که آتنا ناخواسته صدایش کرد:
    - اهورا؟
    اهورا متعجب به سمتش چرخید و مشکوک پرسید:
    - تو از کجا می‌دونی اسم من اهوراست؟
    آب گلویش را به سختی قورت داد. حسابی خرابکاری کرده بود، آرام گفت:
    - کی؟ من؟ من کی گفتم اهورا؟
    - همین الان گفتی اهورا.
    مسخره‌ترین جواب ممکن را داد:
    - نه من گفتم یا اهورامزدا!
    ابرویش را بالا انداخت و پرسید:
    - زرتشتی هستی؟
    - ها؟!
    - پرسیدم زرتشتی هستی؟
    آتنا با لبخند احمقانه‌ای سر تکان داد و گفت:
    - آره، عیبی داره؟
    اهورا سری به علامت منفی تکان داد و رفت تا پرستار را بیاورد. دختر محکم روی لـ*ـب‌هایش زد و نالید:
    - ای لعنت به من با این سوتی دادنم.
    همان‌طور که زیر لب به خود ناسزا می‌گفت اهورا همراه یک پرستار برگشت. پرستار دوباره آتنا را معاینه کرد و فرستاد تا از سرش عکس بگیرند. اهورا ویلچری آورد، او را روی ویلچر نشاند و همان‌طور که به سمت اتاق عکس برداری هدایت می‌کرد پرسید:
    - چی شد یهو غش کردی؟
    - نمی‌دونم، تو زدی به من، باید غش کنم دیگه!
    پسر کلافه نفسش را بیرون داد. هرچه می‌گفت حرف خودش را می‌زد پس تصمیم گرفت سکوت کند. بعد از گرفتن عکس و مطمئن شدن از این‌که هیچ صدمه‌ای ندیده مرخصش کردند.
    مچ پایش درد می‌کرد و کمی لنگ می‌زد. اهورا کنارش راه می‌رفت، در همان حال پرسید:
    - حالا که از من شکایتی نداری اجازه بده برسونمت.
    آتنا اخم ریزی کرد و گفت:
    - اون که وظیفه‌ته، به هر حال پام صدمه دیده؛ ولی قبلش موبایلت رو بده به یکی زنگی بزنم، مال خودم نمی‌دونم کجا گم‌وگور شد.
    اهورا موبایلش را به سمت آتنا گرفت و گفت:
    - مقصر گم شدن موبایلتم منم؟
    با تخسی جواب داد:
    -بله اگه...
    فوری در حرفش پرید:
    - اگه من به تو نمی‌زدم موبایلت گم نمی‌شد، بله متوجه شدم، زنگت رو بزن.
    آتنا پشت چشمی برایش نازک کرد و شماره طهورا را گرفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahsaye

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/01
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    22,371
    امتیاز
    671
    بعد از چند بوق صدای جدی‌اش در گوشی پیچید:
    - بله بفرمایید؟
    - سلام خانم، احوالتون؟
    - آتی تویی؟
    - پس انتظار داشتی کی باشه؟
    - شماره‌ت عوض شد!
    آتنا با بدجنسی جواب داد:
    - بله شماره‌م عوض شده.
    آرام گفت تا اهورا متوجه نشود، طهورا با هیجان پرسید:
    - اهورا رو دیدی؟
    - تقریباً!
    - یعنی چی؟!
    - یعنی بمون تو خماری تا بعداً برات تعریف کنم.
    صدای اهورا بلند شد:
    - سوار ماشین بشین.
    آتنا در ماشین را باز کرد و نشست که طهورا با حرص گفت:
    - اذیت نکن دیگه بگو.
    - بعداً صحبت می‌کنیم عزیزم، بای.
    و قبل از این‌که اعتراضی بکند تماس را قطع کرد. موبایل را سمت اهورا گرفت و گفت:
    - ممنون.
    پسر سری تکان داد که آتنا با اخم ادامه داد:
    - خواهش می‌کنم!
    - خب منم سر تکون دادم.
    - سر بیست کیلوییت رو تکون میدی بعد زبون یه مثقالیت رو تکون نمیدی؟
    پسر با کلافگی جواب داد:
    - تو کلاً با من دعوا داری.
    - نه اگه پسر خوبی باشی چرا باید باهات دعوا داشته باشم؟
    پسر سعی کرد جلوی خنده‌اش را بگیرد. پرسید:
    - آدرس خونه‌ت رو میدی؟
    آدرس خانه پدربزرگش را داد و او ماشین را به آن سمت هدایت کرد. بعد از کمی سکوت آتنا سر حرف را باز کرد:
    - اسمت اهوراست؟
    - آره، راستی بابت اون موضوع متأسفم، نمی‌دونستم زرتشتی هستی و فکر کردم منظورت از اهورا منم.
    آتنا لبخند تصنعی زد، نمی‌دانست چگونه این موضوع را جمع کند:
    - آره زرتشتی‌ام.
    - یه چیزهایی ازش شنیدم.
    - جدی! چه خوب.
    - آتش رو می‌پرستین؟
    آتنا با گیجی جواب داد:
    - کی؟ من؟
    پسر همان‌طور که به جلو خیره بود لـ*ـب زد:
    - منظورم زرتشتی‌ها هستن.
    - اوه، خب آتش رو یه نماد می‌دونن.
    - چه جالب پس شما خدا رو قبول دارین.
    از سوال‌های اهورا کلافه شده بود و اطلاعات درستی هم درمورد آن دین نداشت پس سعی کرد از این اتفاقی که افتاده سواستفاده کند:
    - آره معلومه که قبول داریم، تازه من پیشگویی هم می‌کنم.
    اهورا مشکوک نگاهش کرد و پرسید:
    - شوخی می‌کنی؟
    دختر دست‌هایش را به بـ*ـغل زد و گفت:
    - به نظرت من شبیه آدم‌های شوخم؟
    - نه خب اگه راست میگی می‌تونی درمورد زندگی من بگی؟
    - معلومه که می‌تونم.
    اهورا مقابل خانه روی ترمز زد و گفت:
    - پس بگو!
    آتنا که سعی داشت از این موقعیت برای ترتیب دادن زمان دیگری برای ملاقات استفاده کند در را باز کرد و گفت:
    - به نظرم باید کف‌بینی رو بذاریم برای دیدار بعد.
    - دیدار بعد؟
    - آره.
    - خب امیدوارم دیدار بعدیمون بهتر از این‌بار باشه.
    - میام دم شرکت.
    اهورا متعجب پرسید:
    - تو از کجا می‌دونی من شرکت دارم؟
    آتنا هول کرد؛ اما فوری بر خودش مسلط شد و جواب داد:
    - خب من که گفتم کف‌بینی و پیشگویی بلدم.
    با تمسخر نگاهش کرد و گفت:
    - پس با یه ساحره تصادف کردم؟ چطور نتونستی تصادف خودت رو پیش‌بینی کنی؟
    آتنا با لبخند جواب داد:
    - شایدم کردم.
    و چشمکی زد و پیاده شد. اهورا را در کلی بهت تنها گذاشت و به سمت خانه رفت. وارد که شد تازه فرصت کرد کلی بخندد. هیچ‌وقت فکر نمی‌کرد نقش همچین آدمی را بازی کند.
    ***
    دو روز از اولین دیدارش با اهورا می‌گذشت. وقتی برای طهورا کارها و حرف‌هایی را که زده بود تعریف کرد کلی خندید و از او خواست که برادرش را اذیت نکند. آتنا مانتوی کالباسی رنگش را همراه شال و شلوار شیری براق به تن کرد. پشت چشم‌های درشت و قهوه‌ای رنگش خط چشم مشکی کشید و با ریمل چشم‌هایش را درشت‌تر کرد، برق لـ*ـبـی زد و از خانه بیرون رفت.
    ماشین پدربزرگش را برداشت و به سمت شرکت اهورا حرکت کرد. بعد از طی مسافتی روبه‌روی شرکت روی ترمز زد و با قدم‌های آرام و شمرده وارد شد. روبه‌روی میز منشی ایستاد و گفت:
    - با آقای اهورا سبحانی کار دارم.
    منشی نگاهی به او انداخت و جواب داد:
    - ببخشید، ایشون تو جلسه‌ان.
    - خب باشن، من باید ببینمشون.
    - گفتم که نمیشه، اصلاً مگه شما قرار ملاقات باهاش داشتین؟
    تن صدایش کمی بالا رفت:
    - می‌بخشید ولی من مطب دکتر نیومدم.
    - خانم محترم این‌جا شرکته و مقررات خودش رو داره.
    آتنا دستش را روی میز کوبید و گفت:
    - واسه من از مقررات صحبت نکنین، من باید ببینمش.
    صدای مردی از کنارش آمد:
    - مشکلی پیش اومده؟
    به سمتش چرخید و با یک مرد چهارشانه و خوش‌قیافه، با چشم‌های درشت مشکی روبه‌رو شد. منشی گفت:
    - بله این خانم اومدن میگن با آقای سبحانی کار دارن و هر چی هم میگم جلسه دارن گوش نمیدن.
    مرد با جدیت آتنا را نگاه کرد و گفت:
    - کاری دارین به من بگین؟
    آتنا یک تای ابرویش را بالا انداخت و پرسید:
    - شما کی هستین؟
    - مدیر این شرکت.
    انگشتش را سمتش گرفت و سوالی لـ*ـب زد:
    - امیرحسین؟
    امیرحسین ابروهایش را بالا انداخت و پرسید:
    - شما اسم من رو از کجا می‌دونین؟
    آتنا که فهمید دوباره خرابکاری کرده لبش را با زبان تر کرد و با من‌من گفت:
    - خب...من...
    صدای اهورا برایش مانند راه نجات شد:
    - امیرحسین کجایی تو؟ چقدر دیر کردی!
    و نگاهی به آتنا انداخت و گفت:
    - تو؟ ساحره؟!
    - آتنا، اسمم آتناست.
    لبخندی زد:
    - باشه دوباره عصبانی نشو، فکر کردم نمیای.
    - بالاخره باید میومدم تا ثابت کنم می‌تونم کف‌بینی کنم دیگه!
    - جدی؟ مطمئنی؟
    - آره مثلاً می‌تونم بگم تو و این پسری که این‌جا هست...
    و به امیرحسین اشاره کرد و ادامه داد:
    - امیرحسین، مثل برادر به‌هم نزدیکین و...
    کمی تعلل کرد و سپس گفت:
    - و یه خواهر هم داری.
    امیر اخم کرد و پرسید:
    - تو اینا رو از کجا می‌دونی؟
    - کف دستت رو بهم بده تا بیشتر بهت بگم.
    اهورا با جدیت گفت:
    - این‌جا وقت این حرف‌ها نیست، بهتره بریم تو دفتر من.
    آتنا دست‌هایش را به بـ*ـغل زد:
    - من با دوتا مرد غریبه تو یه اتاق نمیام.
    اهورا نفسش را با حرص بیرون داد:
    - پس چرا اومدی این‌جا؟
    - چون همیشه به قول‌هایی که میدم عمل می‌کنم، ببخشید که وقتت رو گرفتم.
    و خواست برود که اهورا جلویش را گرفت و گفت:
    - باشه، عصبانی نشو، چطوره به یه شام دعوتت کنم؟
    - نه می‌خوام برم، شما هم دارین دنبال خواهر گم شده‌تون می‌گردین بهتره وقتتون رو نگیرم.
    امیرحسین متعجب پرسید:
    - تو از کجا می‌دونی؟
    - من با نگاه کرد به قیافه‌هاتون می‌تونم بفهمم.
    - تو می‌دونی طهورا کجاست؟
    - منظورتون همون خواهر گم شده‌ست؟ خب اگه می‌خواست پیدا بشه که میومد پیشتون.
    اهورا با صدای عصبی غرید:
    - اگه بیاد یه عمر عذاب وجدان میگیره؛ چون مقصر مرگ پدرمونه، بهتر که هیچ‌وقت نیاد.
    و به سمت اتاقش رفت. امیرحسین نگاهی به آتنا انداخت و دنبالش راه افتاد؛ اما آتنا با ناراحتی لـ*ـبش را گزید. پدر طهورا مرده بود؟ آن هم از غصه؟
    با ناراحتی از شرکت بیرون زد، حالش خوب نبود. اگر می‌دانست چنین خبری را باید به طهورا بدهد هیچگاه داوطلبِ انجام همچین کاری نمی‌شد.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahsaye

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/01
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    22,371
    امتیاز
    671
    طهورا
    بوی غذا را به ریه‌هایم کشیدم. قرمه سبزی که خودم و بدون کمک آبتین پخته بودم. آبتین از اتاق بیرون آمد و گفت:
    - به‌به چه بوهای خوبی میاد!
    با لبخند سمتش رفتم و گفتم:
    - بهش میگن قرمه سبزی طهوراپز.
    روی کاناپه نشست:
    - مطمئنم طعمش هم مثل بوش عالیه!
    موبایلم زنگ خورد. از روی اوپن برداشتم و گفتم:
    - الو؟
    صدای گرفته آتنا در گوشی پیچید:
    - سلام.
    - سلام آتی خوبی؟
    - ممنون.
    - چیزی شده؟
    - طهورا یه چیزی می‌خوام بهت بگم قول بده دیوونه نشی.
    قلبم شروع به تپیدن کرد. بی‌دلیل نگران شدم، لـ*ـب زدم:
    - داری نگرانم می‌کنی آتنا، بگو چی شده؟
    - خب من امروز رفتم شرکت برادرت.
    بی‌پروا پرسیدم:
    - برای امیرحسین اتفاقی افتاده؟
    آبتین با شنیدن اسم امیرحسین عکس‌العمل نشان داد و فوری از روی کاناپه بلند شد که آتنا از آن سوی خط گفت:
    - نه نه موضوع امیرحسین نیست.
    عصبی داد زدم:
    - پس موضوع چیه؟
    - پدرت...
    قلبم از کار ایستاد، صدایم از بغض لرزید:
    - پدرم چی؟
    - فوت شده.
    موبایل از لابه‌لای انگشت‌هایم سُرخورد و روی زمین افتاد. احساس نفس تنگی می‌کردم. از شوک زیاد اشک‌هایم خشک شده بود. صدایش در ذهنم اکو می‌رفت. آبتین با نگرانی به سمتم آمد و پرسید:
    - طهورا چی شده؟
    صدایش را نشنیدم. هنوز درگیر هضم حرفی بودم که آتنا زد. بدنم سِر شد. چشم‌هایم سیاهی رفت و روی زمین افتادم.
    ***

    سوم شخص
    تماس قطع شد. می‌دانست حال طهورا خیلی بد شده است. موبایل را به مادرش داد که گفت:
    - آتنا تو که دیروز رفتی موبایل خریدی، باز گمش کردی؟
    - نه با کیفم یه‌جا، جاش گذاشتم.
    - پس برو بیارش.
    - در اولین فرصت.
    آهی کشید و به سمت اتاقش رفت. امروز صبح که به شرکت اهورا رفت کیفش را روی میز منشی جا گذاشته بود؛ اما دیگر قصد نداشت به آن‌جا برود. روی تختش نشست که بعد از چند دقیقه در اتاقش باز شد و مادرش داخل آمد و گفت:
    - آتنا یه دختری به موبایلم زنگ زده، میگه دوست توئه.
    با این فکر که طهوراست به سمت مادرش دوید و موبایل را گرفت و کنار گوشش گذاشت:
    - الو خوبی؟
    صدای پسری در گوشی پیچید:
    - سلام.
    مادرش در اتاق را بست که آتنا متعجب پرسید:
    - شما؟
    - نشناختی دختر ساحره؟
    - اهورا تویی؟
    - بله خانم.
    - شماره مادر من رو از کجا آوردی؟
    - ببخشید موبایلت رمز نداشت، بی‌اجازه توش فضولی کردم شماره مادرت رو دیدم و زنگ زدم بگم حالا که کیفت رو این‌جا جا گذاشتی بهترین فرصته که دعوت من به شام رو بپذیری.
    آتنا لبخندی زد و گفت:
    - فکر کنم این‌بار مجبورم.
    - پس امشب میام دنبالت.
    - اوه نه، بهتره آدرس رستوران رو بهم بدی.
    - خوب باشه، برات اس می‌کنم.
    - باشه.
    - شب می‌بینمت، خداحافظ.
    تماس را قطع کرد. از دروغی که گفته بود عذاب وجدان داشت اما به‌خاطر طهورا مجبور بود.
    ***
    طهورا
    پلک‌های سنگینم را به سختی باز کردم. نور سفید چشمم را زد، دوباره بستم و این‌بار سریع‌تر باز کردم. آبتین، رایان و سلما بالای سرم بودند. خودم را با دست‌هایم کمی بالا کشیدم که سلما لـ*ـب زد:
    - الهی بگردم، بیدار شدی؟
    و کمکم کرد تا بنشینم، با گیجی پرسیدم:
    - چی شد؟
    سکوت کردند. با دیدن چهره‌های گرفته آن‌ها خاطرات بد به ذهنم هجوم آورد.
    - نه نه، امکان نداره، پدر من نمی‌تونه مرده باشه، این امکان نداره!
    سِرم را از دستم بیرون کشیدم که رگم پاره شد و دستم خونریزی کرد. آبتین به سمتم آمد و گفت:
    - چیکار می‌کنی طهورا؟ ببین با دستت چیکار کردی!
    و دستم را گرفت که به شدت پسش زدم و با داد گفتم:
    - نه، شما دروغ میگین. دست به من نزن لعنتی، تو مقصر مرگ پدرمی، من به‌خاطر تو از اون خونه زدم بیرون.
    هق‌هق می‌کردم، داد می‌زدم و هر چه به دهنم می‌آمد می‌گفتم. پرستار داخل دوید؛ اما هرچه سعی کرد آرامم کند فایده نداشت. سلما هم پایم اشک می‌ریخت و به پرستار کمک می‌کرد.
    در آخر آرام‌بخشی به من تزریق کردند و مرا به یک خواب اجباری بردند.
    ***
    چشم که باز کردم دیگر نیازی به فکر نبود و از کابوس‌هایی که دیده بودم خوب به یاد داشتم که پدرم دیگر نیست. دستم پانسمان شده بود و سرم به دست دیگرم وصل بود.
    هوا تاریک بود، مثل قلب من. چشم چرخاندم، سلما روی صندلی نزدیک به دیوار خواب بود. می‌دانستم با گریه و بی‌قراری دوباره مرا به خواب اجباری می‌برند.‌ اینبار سرم را آرام از دستم بیرون کشیدم و بلند شدم. از صدای تخت سلما چشم باز کرد و با نگرانی پرسید:
    - بیدار شدی؟ تو که باز سرمت رو درآوردی، دختر رگ پیدا نمی‌کردن، می‌دونی چقدر طول کشید تا سرم بهت بزنن؟
    بدون توجه به حرف‌هایش فقط لب زدم:
    - من باید برم.
    - کجا؟
    خواستم به سمت در بروم که جلویم را گرفت و گفت:
    - دیوونه بازی در نیار.
    داد زدم:
    - برو کنار من دیوونه‌م.
    از صدای فریادم آبتین و رایان سراسیمه آمدند داخل. رایان گفت:
    - تو که باز بلند شدی!
    - برین کنار من باید برم.
    آبتین عصبی پرسید:
    - کجا؟
    - باید برم حداقل تو مراسم خاکسپاری پدرم باشم.
    سلما زمزمه کرد:
    - سه ماه بیشتره که فوت شده.
    ناباور نگاهش کردم. این امکان نداشت. تمام روزهایی که من در خوشی زندگی می‌کردم پدرم در این دنیا نبود!
    حس می‌کردم راه نفسم بسته شده. با سر رد کردم و نالیدم:
    - نه نه، این حقیقت نداره، نه.
    دوباره داشت تن صدایم بالا می‌رفت. سلما دست‌هایم را گرفت و با بغض نالید:
    - تو رو خدا آروم باش.
    به عقب هولش دادم و جیغ زدم:
    - توی لعنتی تمام این مدت می‌دونستی و بهم نگفتی؟
    رایان جلو آمد:
    - من خواستم نگه.
    - آره، شما همه‌تون ازم پنهون کردین، ازتون متنفرم، از هر دوتون.
    به هق‌هق افتاده بودم و تمام عالم و ادم را مقصر می‌دانستم. آبتین مرا در آ*غـ*ـوش گرفت و گفت:
    - آروم بگیر عزیزدلم.
    اما دیگر آغوشش آرامم نمی‌کرد. خودم را کنار کشیدم و غریدم:
    - برو گمشو عقب، توی عوضی مقصر مرگ پدرمی، عشق تو ارزشش رو نداشت.
    ناباور نگاهم کرد و عقب‌عقب رفت. چیزی در نگاهش بود که از فهمیدنش عاجز بودم، از طرفی دیگر اصلاً برایم مهم نبود. دستش را در موهایش فرو کرد و از اتاق بیرون زد. به در بسته خیره شدم و صدای گریه‌هایم بلندتر شد.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahsaye

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/01
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    22,371
    امتیاز
    671
    سوم شخص
    به آدرسی که اهورا داده بود رفت. چون تهران را به خوبی بلد نبود مجبور شد با تاکسی برود. وارد رستوران که شد با چشم دنبال اهورا گشت و خیلی طول نکشید که او را روی صندلی پیدا کرد. پشتش به او بود؛ اما از هیکلش حدس زد خودش باشد. به سمتش رفت و گفت:
    - سلام.
    پسر با دیدنش لبخندی زد و گفت:
    - سلام، بشین.
    و به صندلی اشاره کرد، آتنا نشست که پرسید:
    - چی می‌خوری؟
    - جوجه.
    لبخند از لـ*ـب‌های اهورا محو شد. خواهرش، طهورایش هم همیشه جوجه سفارش می‌داد. نفس عمیقی کشید، سری تکان داد و به گارسون سفارش جوجه و استیک را داد. کیف را مقابل آتنا گذاشت و لب زد:
    - روی میز منشی جا گذاشتیش.
    - ممنون.
    و باکسی هم روبه‌رویش گرفت و گفت:
    - اینم برای توئه.
    دختر متعجب پرسید:
    - چرا؟ چی هست؟
    - بازش کن.
    باکس را باز کرد و با دیدن موبایل داخلش به اهورا نگاه انداخت که لب زد:
    - تو اون تصادف موبایلت رو گم کردی.
    - اما دیدی که خریدم.
    - عادت ندارم مدیون کسی باشم.
    لبخندی زد:
    - در هرحال ممنون.
    - تو واقعا پیشگویی؟
    - خودت چی فکر می‌کنی؟
    - من فکر می‌کنم تو یا دروغگویی یا مجبورم حرفت رو باور کنم.
    - چرا باید دروغگو باشم؟ تو حرفام چیزی کم بود؟
    - نه، خب خیلی چیزها اضافه بود، می‌خوام بدونم تو از کجا می‌دونی.
    - به نفعته باورم کنی.
    سری تکان داد و گفت:
    - باشه، باور می‌کنم که یه دختر زرتشتی با یه اسم یونانی، یهویی جلوی ماشینم افتاد و بعدشم با نگاه کردن به چهره‌م فهمید یه خواهر گمشده دارم.
    آتنا سر تکان داد:
    - آره حقیقت همینه.
    - ولی من یه روز همه چیز رو می‌فهمم، حتی در مورد دینت و حرفای دیگه‌ای که گفتی!
    گارسون آمد، غذاها را روی میز چید و به بحث آن‌ها خاتمه داد. در میان غذا خوردن اهورا پرسید:
    - رشته‌ت چیه؟
    - معماری.
    - چه جالب منم معماریم.
    - می‌دونم.
    اهورا کلافه لبخندی زد و گفت:
    - پس میشه منم یه چیزی درمورد تو بدونم؟
    - خب من که گفتم یه...
    در حرفش پرید:
    - آره آره، ببخشید یادم نبود این‌همه اطلاعات از شما دارم.
    آتنا از تمسخر کلام او خندید و بعد از چند لحظه پرسید:
    - دوری از خواهرت سخته؟
    پسر در چشم‌هایش زل زد و گفت:
    - این رو نمی‌تونی بفهمی؟
    - درد و رنج آدم‌ها رو نمی‌تونم بفهمم.
    - یا شایدم همه حرفات دروغه و...
    - میشه ادامه ندی؟
    اهورا سر تکان داد، قاشقش را روی میز انداخت و گفت:
    - آره خیلی سخته، طوری وانمود می‌کنم که برام مهم نیست؛ اما مهمه، اون خواهرم بود، تمام زندگیم بود، نُه سالم بود که به دنیا اومد، از همون روز تصمیم گرفتم بهترین حامیش باشم؛ اما نبودم، نبودم که یه مرد دیگه رو به خانواده‌ش ترجیح داد.
    آتنا با لحن آرامی گفت:
    - تا حالا عاشق شدی؟
    سری تکان داد که ادامه داد:
    - حاضر نیستی به‌خاطرش هرکاری بکنی؟
    - چرا حاضرم.
    - پس چرا خواهرت رو سرزنش می‌کنی؟
    - سرزنشش نمی‌کنم؛ اما نمی‌تونم دلخور نباشم.
    - حتماً اونم براش سخته.
    - فقط می‌خوام مطمئن باشم جاش امنه.
    آتنا دست‌هایش را روی دست‌های اهورا گذاشت و چشم‌هایش را بست. بعد از چند لحظه باز کرد و با لبخند گفت:
    - جاش امنه، حسش می‌کنم.
    اهورا هم لبخندی زد و غذایش را خورد. از حرف‌های این دختر حس‌های خوبی پیدا می‌کرد.
    ***
    طهورا
    دو ماه تمام در سکوت اتاق گذشت. نه حرفی می‌زدم نه تمایلی برای خوردن غذا نشان می‌دادم. آبتین در این دو ماه مانند پرستار از من مراقبت کرد؛ اما آخرین گفتگویمان همان روز در بیمارستان بود. دانشگاه نمی‌رفتم، یک روز که همراز و امیرعلی به دیدنم آمدند همان‌طور که در سکوت به آنها خیره شده بودم گفتند که آتنا هنوز برنگشته؛ اما من حتی نمی‌خواستم جواب تلفنش را بدهم.
    سلما هم هر روز به دیدنم می‌آمد و نمی‌دانستم تا کی شمال می‌ماند. بعد از دو ماه اشک و آه و سیاه پوشیدن برای پدری که دیگر نبود سعی کردم کمی بهتر شوم. می‌خواستم به زندگی برگردم. روبه‌روی آینه ایستادم. این انسان در آینه آن طهورای گذشته نبود. با یادآوری پدرم چانه‌ام از بغض لرزید اما دیگر نگذاشتم اشکم بریزد، دیگر نباید گریه می‌کردم.
    باید بعد از دو ماه روزه سکوتم را می‌شکستم. باید وظیفه‌ام را به عنوان یک همسر به انجام می‌رساندم. بعد از برداشتن ابروهایم به حمام رفتم، دوش مفصلی گرفتم. آب می‌توانست حالم را بهتر کند.
    بیرون که آمدم تاپ و دامن مشکی رنگی پوشیدم. روبه‌روی آینه که ایستادم رنگ مشکی در ذوقم زد. آن را با یک پیراهن مسی رنگ که بلندی‌اش به زیر بـا*سـ*ـن می‌رسید عوض کردم. آرایش نسبتاً غلیظی انجام دادم و موهای نم‌دارم را روی شانه‌هایم ریختم.
    آن‌قدر یک‌ جا نشسته و به دیوار زل زده بودم که بدنم خشک شده بود و درد می‌کرد. ماکارونی را که غذای مورد علاقه آبتین بود درست کردم. کمی خانه را گردگیری کردم که صدای در آمد، قلبم به تپش افتاد.
    بعد از دوماه دوری امشب خودم شدم و امیدوار بودم حرف‌های آخرم را ببخشد. از آشپزخانه که بیرون رفتم چهره خسته‌اش را دیدم که با دیدن من متعجب شد. نایلون‌های میوه را زمین گذاشت و چشم‌هایش را با دست مالید. نگاهی به سرتاپایم انداخت و کم کم لبخند روی لـ*ـب‌هایش نقش بست. قدمی به سمتم آمد و لـ*ـب زد:
    - طهورا؟
    به سمتش دویدم. خودم را در آ*غـ*ـوشش انداختم و گفتم:
    - جان طهورا؟
    - خوبی عزیزم؟
    - خوبم، خوبم آبتین.
    - دختر تو که من رو کشتی، می‌دونی چند ماه بود صدات رو نشنیدم؟ داشتم دیوونه می‌شدم.
    و روی موهایم را بـو*سید. نگاهش کردم و گفتم:
    - معذرت می‌خوام.
    - نه عزیزم، من درکت می‌کنم، مرگ پدرت سخت بود برات.
    سرم را زیر انداختم:
    - بابت حرف‌های آخرمون عذر می‌خوام.
    زیر چشمی نگاهش کردم. چهره‌اش درهم شد که با بغض ادامه دادم:
    - عصبی بودم چرت‌وپرت گفتم، به‌خدا اصلاً از بودن با تو پشیمون نیستم، باور کن.
    سری تکان داد. مرا از خودش جدا کرد و به سمت اتاق رفت. قلبم لرزید. حس کردم نتوانسته حرف‌هایم را فراموش کند. از اتاق که بیرون آمد درجه کولر را بیشتر کرد. اواسط خرداد بودیم و هوا گرم شده بود. میز را چیدم و صدایش کردم:
    - آبتین؟
    به آشپزخانه آمد. نگاهی به میز انداخت و با طعنه گفت:
    - آشپزی رو فراموش نکردی؟
    لبخند تصنعی زدم:
    - نه، آشپزی مثل رانندگی فراموش نمیشه.
    پشت میز نشست و با لحن خاصی پرسید:
    - عشق چی؟ فراموش میشه؟
    لبخند از لـ*ـب‌هایم محو شد. به چهره جدی‌اش نگاه کردم و گفتم:
    - نه، چطور؟
    مقداری ماکارونی برای خودش کشید و گفت:
    - هیچی، همین‌طوری پرسیدم.
    سعی کردم بحث را عوض کنم:
    - به نظرت از دانشگاه اخراج نشدم؟
    - نه، اون پسره، اسمش چی بود؟ آها امیرعلی! خدا از همه‌جا واسه ما امیر می‌رسونه، اون گواهی عدم سلامت روانی برات گرفت، اینکه افسرده‌ای و نمی‌تونی درس بخونی و برات مرخصی رد کرد.
    نمی‌خواستم دوباره نسبت به امیرعلی حساس شود؛ پس با گیجی مصنوعی پرسیدم:
    - امیرعلی؟ کدوم امیرعلی؟
    متعجب نگاهم کرد:
    - برادر دوستت آتنا.
    - اِ! راستی آتنا هنوز نیومده؟
    - نه مثل این‌که اونم یه ترم مرخصی گرفته.
    - آها!
    اصلاً برای شام خوردن اشتها نداشتم پس دوباره پرسیدم:
    - سلما چطوره؟
    - فعلاً که این‌جا تو شمال در امانن، رایان هم کارهای خونه‌ش رو کرده، احتمالاً همین روزها برمی‌گردن.
    مردد پرسیدم:
    - ما کی برمی‌گردیم؟
    چنگالش را در ظرف پرت کرد و پرسید:
    - خسته شدی؟
    از اخم پیشانی و لحن جدی‌اش ترسیدم و لب زدم:
    - نه نه، فقط سوال کردم.
    پوزخندی زد:
    - و اگه بگم هیچ‌وقت، میری؟
    کمی مکث کردم. مطمئن بودم جدی نمی‌گوید. انگار او از سکوتم برداشت دیگری کرد که از سرمیز بلند شد و گفت:
    - آره برمی‌گردی؛ چون هیچ‌وقت دلت با من نبود.
    خواست از آشپزخانه خارج شود که فوری بلند شدم. جلویش را گرفتم و گفتم:
    - برنمی‌گردم، وقتی تو رو انتخاب کردم با همه وجود انتخاب کردم، الان هیچ فرقی نکرده، من دوستت دارم.
    مرا در میان بـاز*وانش گرفت و زمزمه کرد:
    - یعنی حاضری تا ابد این‌جا زندگی کنیم؟
    به سختی لب زدم:
    - حاضرم.
    سری تکان داد و سمت اتاق رفت.
    ***

    سوم شخص
    امیرحسین وارد خانه شد. اهورا در شرکت مانده بود و مادرش هم به مزار شوهرش رفته بود. از پله‌ها بالا رفت و تن خسته‌اش را روی کاناپه انداخت. یاد روزهایی افتاد که طهورا بدون اجازه وارد این خانه می‌شد و او دلش برای این‌همه شیطنتش ضعف می‌رفت.
    بغض به گلویش چنگ می‌انداخت. دلیل نُه سال نفس کشیدنش را از او گرفته بودند و الان فقط زندگی می‌کرد چون وظیفه‌اش زندگی بود.
    سیگاری از جعبه درآورد و روشن کرد. پک عمیقی به او زد و دودش را بیرون فرستاد. نگاهش باز به دستبند چرم دستش افتاد. روی حرف T را بـو*سید و لب زد:
    - دلم برات تنگ شده بی‌معرفت.
    صدای زنگ آیفون آمد، با این فکر که اهوراست دکمه آیفون را زد و به آشپزخانه رفت. همان‌طور که سیگار را میان انگشتانش نگه می‌داشت چای‌ساز را به برق زد. با صدای زنانه‌ای که سلام داد، متعجب از آشپزخانه خارج شد و به روژان چشم دوخت و پرسید:
    - این‌جا چیکار می‌کنی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahsaye

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/01
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    22,371
    امتیاز
    671
    لبخندی زد و گفت:
    - اومدم ببینمت.
    - من رو؟!
    - آره، اهورا وسیله‌ست.
    امیر عصبی غرید:
    - چی میگی تو دختر دیوونه؟
    - هرچی دلت می‌خواد صدام کن، اما تا کی باید دهنم رو ببندم؟
    - اگه قراره به این چرت‌وپرت‌ها باز بشه تا همیشه.
    با عـ*ـشـوه سمتش رفت:
    - اینا چرت‌وپرت نیست امیر، چند ساله که دوستت دارم، طهورا می‌دونست؛ ولی کمکم نمی‌کرد، حالا که اونم رفته من باید یه کاری برای خودم بکنم.
    امیر فریاد زد:
    - لعنتی اهورا دوستت داره.
    - من ندارم، زوری که نیست.
    سیگار دستش را سوزاند و فوری ولش کرد. برایش مهم نبود روی موکت افتاده. با عصبانیت به سمت روژان رفت و گفت:
    - منم تو رو دوست ندارم، زوری هم نیست.
    و روی کاناپه نشست که روژان پرسید:
    - چرا؟ چرا دوستم نداری؟ من هرچیزی رو که یه مرد بخواد رو دارم.
    - جز غرور!
    - اَه این غرور لعنتی چیه که همه می‌خوانش؟ غرور چه فایده‌ای داره وقتی عشقت رو از دست بدی؟
    امیر خم شد، سیگار دیگری از جعبه درآورد و لب زد:
    - لطفاً برو بیرون، سرم درد می‌کنه.
    - من جایی نمیرم، نه تا وقتی تو رو مال خودم کنم.
    پسر از این‌همه وقاحت چشم‌هایش گرد شد و گفت:
    - بی‌ارزش‌ترین موجودی هستی که توی عمرم دیدم، بیچاره اهورا که عاشق تو شده.
    روژان مانتویش را درآورد و با پوزخند گفت:
    - بهت نشون میدم این آدم بی‌ارزش چقدر می‌تونه در نظرت دوست داشتنی باشه.
    امیر با دیدن لباس نامناسب او فوراً رویش را برگرداند و سیگاری را که هنوز آتش نزده بود روی میز پرت کرد و غرید:
    - تنت کن مانتوت رو عوضی، توی این خونه نماز خونده میشه، حرمت داره، کثافت‌کاری‌هات رو بردار ببر یه‌جا دیگه.
    سمتش رفت و با عـ*ـشـوه تـحـ*ـریـک کننده‌ای گفت:
    - تو هم میای؟ من به جز تو که کسی رو نمی‌خوام.
    و قبل از این‌که امیر عکس‌العملی نشان دهد، دست‌هایش را دور او حـلـقـه کرد. امیرحسین بـازو*هایش را گرفت و مات و مبهوت لـ*ـب زد:
    - چه غلطی می‌کنی؟
    روژان سرش را نزدیک برد و گفت:
    - کاری که باید بکنم.
    صدای اهورا باعث شد با ترس از امیر فاصله بگیرد:
    - این‌جا چه خبره؟
    نگاه ناباورش بین امیر و روژان در نوسان بود، باورش نمی‌شد. این‌کارها از امیر خیلی بعید به نظر می‌رسید. امیر بلند شد، سرش را به چپ‌ و راست تکان داد و گفت:
    - اون‌طوری که فکر می‌کنی نیست، من...
    اما ضربه‌ای که به صورتش خورد حرفش را نصفه گذاشت:
    - فکر می‌کردم برادرمی؛ ولی با عشقم این‌جا...
    حرفش را نصفه گذاشت و این‌بار نگاه خشنش روژان را نشانه گرفت. نگاهش را روی بدن او چرخاند و با نفرت لـ*ـب زد:
    - ارزشت همین‌قدر بود؟ شاید اون ر*ابـ*ـطه با سینا هم اتفاقی نبوده.
    صدای روژان از بغض لرزید:
    - نه اشتباه می‌کنی، اون عمدی نبود.
    داد زد:
    - دهنت رو ببند عوضی، خودم همه چیز رو دیدم، گمشو برو بیرون اگه نمی‌خوای خونت رو بریزم.
    روژان با ترس و عجله مانتویش را به تن کرد. آخرین نگاهش را به امیرحسین انداخت و با چشم‌های اشکی از خانه بیرون زد. امیرحسین خون گوشه لبش را پاک کرد و گفت:
    - بذار برات توضیح بدم.
    اهورا دستش را به نشانه سکوت بالا گرفت و گفت:
    - هیچی نگو، دیدنی‌ها رو دیدم، شنیدنی‌ها رو هم الان نمی‌خوام بشنوم.
    و از خانه بیرون رفت. امیرحسین چشم‌هایش را با درد بست. شک برادرش به او قابل تحمل نبود.
    ***
    طهورا
    با سینی چای وارد پذیرایی شدم و روبه‌روی آتیه نشستم و گفتم:
    - دلم برات تنگ شده بود.
    با اخم جواب داد:
    - بایدم تنگ بشه، نصف ساله که همدیگه رو ندیدیم، اونم ما دوتا که همیشه پیش هم بودیم.
    - خب چی شد که اومدی این‌ورا؟
    - توی بی‌معرفت که عروسیم نیومدی، حالا ما اومدیم ماه عسل.
    با ناراحتی گفتم:
    - وضعم رو که می‌بینی، چطوری می‌اومدم؟ راستی سروش کجاست؟
    - رفت دنبال ویلا، می‌خواست یه ویلا لب دریا بگیره.
    سپس خم شد، لیوان چای را برداشت و ادامه داد:
    - خوشبختی؟
    جایم را عوض کردم، کنارش نشستم و گفتم:
    - این سوال رو من باید از تو بپرسم، خوشبختی؟
    - آره خیلی زیاد.
    برای گفتن حرفم تردید داشتم. نمی‌دانستم پرسیدنش درست است یا نه!
    نفسی کشیدم و با تردید پرسیدم:
    - از این‌که من با آبتین ازدواج کردم دلخور نیستی؟
    لیوان را روی میز گذاشت. دست‌هایم را گرفت و لـ*ـب زد:
    - من هیچ‌وقت عاشق آبتین نبودم، توهمات بچگانه بود. من با سروش خیلی خوشبختم، خیلی زیاد، حالا دارم می‌فهمم عشق یعنی چی، سروش واقعاً صبور، مهربون و آرومه؛ اما شوهر تو چی؟ بداخلاق، اخمو و زورگو.
    خندیدم، به بازویش زدم و گفتم:
    - نه دیگه، این‌جوری هم نیست، راستی عروسیت چطوری بود؟
    فهمید بحث را عوض کردم، لبخندی زد:
    - خیلی خوب بود، اگه تو هم بودی بیشتر خوش می‌گذشت، سارینا هم خیلی دلتنگه؛ اما من هیچ‌وقت نگفتم از جات باخبرم.
    - حال خانواده‌م چطوره؟
    با ناراحتی پاسخ داد:
    - بابت پدرت متأسفم، خدا بیامرزتش.
    - خدا رفتگان تو رو هم بیامرزه.
    - بقیه هم خوبن، روز عروسیم امیرحسین و اهورا توی رودربایستی با علیرضا اومدن؛ ولی روژان هم نبود.
    متعجب پرسیدم:
    - چطور؟ مگه کجا بود؟
    - نمی‌دونم والله، فکر کنم با داداش تو به مشکل خورده، بعد از اتفاقی که با سینا افتاد همه فکر می‌کردیم حالا که اهورا اجازه نداده با سینا ازدواج کنه، حتماً با خودش ازدواج می‌کنه؛ اما انگار به‌هم زدن چون وقتی در موردش از اهورا پرسیدم گفت دیگه ازش خبر نداره.
    چشم‌هایم گرد شد. لبم را به دندان گرفتم و پرسیدم:
    - وای یعنی این‌همه اتفاق افتاده و من بی‌خبرم؟
    - آره تازه چند هفته قبل از ازدواج ما، عقدکنون سینا بود، با یکی از هم‌دانشگاهی‌هاش ازدواج کرده، به نظر من‌که دختره خیلی زشت بود، به سارینا هم گفتم برادرت فقط برای پوشوندن گناهش تن به ازدواجی داد که هیچ عشقی درش نیست.
    مغموم سرتکان دادم:
    - آره سینا هم اشتباه کرد.
    نگاه آتیه روی گـ*ـر*دنبـند سـ*ـیـنـه‌ام ثابت ماند و لـ*ـب زد:
    - این چقدر قشنگه، همون گـ*ـر*دنـبـندی نیست که امیرحسین بهت داده؟
    گـ*ـرد*نـبند را در دستم گرفتم و با لبخندی تلخی جواب دادم:
    - چرا خودشه، این رو امیرحسین بهم داد.
    صدای آبتین از دم در آمد:
    - امیرحسین بهت داد؟
    هر دو بلند شدیم. کمی هول کردم؛ اما سری تکان دادم و گفتم:
    - آره، تـ..تو...کی اومدی؟
    نگاه ترسناکی به من انداخت و زمزمه کرد:
    - می‌بینی که همین الان.
    و رو به آتیه سلامی داد و به اتاق رفت. آتیه نگاهی به موبایلش که زنگ می‌خورد انداخت و گفت:
    - سروش پایین منتظرمه، من دیگه میرم.
    - خب بگو بیاد بالا.
    - نه دیگه خسته‌ست، تا وقتی شمال هستیم حتماً یه‌بار میایم.
    - منتظرت هستم.
    تا دم در بدرقه‌اش کردم. بعد از خداحافظی از خانه بیرون رفت. آبتین از صدای در بیرون آمد. قدمی به سمتم برداشت و لب زد:
    - گـ*ـرد*نـبـنـد رو بده.
    می‌دانستم این رفتار را می‌کند، اخمی کردم و با تخسی جواب دادم:
    - چرا بدم؟ نمی‌خوام و نمیدم.
    با عصبانیت غرید:
    - بهت میگم بده اون لامصب رو.
    قدمی عقب رفتم و گفتم:
    - نمیدمش، مال خودمه.
    - مال توئه یا اون عوضی؟ واسه همین همیشه تو گـ*ـرد*نـته؟ بدش به من.
    - نمی‌خوام، دوستش دارم.
    - اون روی سگ من رو بالا نیار طهورا، بدش من.
    سرم را به چپ‌ و راست تکان دادم. امیرحسین خواسته بود تا زمانی که دوستش دارم این را از گـ*ـرد*نـم در نیاورم و من الان از هر زمان دیگری بیشتر دوستش داشتم. به سمتم هجوم آورد که داد زدم:
    - سمتم نیا.
    - طهورا تا دستم روت بلند نشده بده من اون گـ*ـرد*نـبند رو.
    در چشم هایش زل زدم:
    - بزن ببینم چطوری می‌زنی؟
    به سمتم آمد که جیغ خفه‌ای زدم و پشت مبل پنهان شدم. پوزخندی زد و گفت:
    - وایسا تا بزنم دیگه.
    - خیلی بی‌شعوری آبتین.
    - بیشتر از تو که گـ*ـرد*نـبند یه مرد دیگه رو به گـ*ـرد*نت میندازی؟ اگه عقده‌ی گـ*ـرد*نبـند داشتی می‌گفتی خودم برات بخرم.
    با حرص جیغ زدم:
    - حرف دهنت رو بفهم، این گـ*ـرد*نبـند برای من عزیزه چون یادگاریه، تو دیگه شورش رو درآوردی با این مسخره‌بازی‌هات، امیرحسین هم روم حساس بود اما نه مثل تو.
    - من شوهرتم، با اون مرتیکه مقایسه‌م نکن.
    - اون مرتیکه که درموردش صحبت می‌کنی رو اگه یه روز نمی‌دیدم دق می‌کردم؛ ولی به‌خاطر توی لعنتی از همه‌چیز حتی اون گذشتم.
    فریاد زد:
    - می‌خواستی نگذری، اطراف من دختر شبیه تو فراوون بود.
    قطره اشکی روی گونه‌ام چکید. با بغض لـ*ـب زدم:
    - خیلی عوضی هستی، من شبیه دخترهای اطراف تو نیستم.
    پوزخندی زد:
    - آره شایدم بدتری، اونا اگه تنها جسمشون رو به حراج گذاشتن تو خانواده‌تم فروختی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahsaye

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/01
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    22,371
    امتیاز
    671
    احساس تنگی نفس می‌کردم. ناباور زل زده بودم به او. دستش را در موهایش فرو کرد ادامه داد:
    - نمی‌خواستم بحث به این‌جا بکشه ولی بذار تمومش کنیم.
    «یه دیوارم اما پر از پنجره...
    یه خورشیدم اما زمستونیم...
    به آزادی از نوع من دل نبند...
    خودم تو هوای تو زندونیم...»
    بدون این‌که نگاهم کند لـ*ـب زد:
    - من واقعاً عاشقت بودم، تو واقعاً در نظرم متفاوت بودی، می‌خواستم عاشقم بشی، می‌خواستم داشته باشمت.
    «خودم عاشق و بی‌قرارت شدم...
    خودم کاری کردم که هوایی بشی...»
    دستم روی قلبم مشت شد.
    - متأسفم که این رو میگم؛ ولی دیگه نمی‌تونم ادامه بدم چون اون حسی که بهت داشتم نمی‌دونم یه‌دفعه...
    از مکثش استفاد کردم و با بغض نالیدم:
    - یه‌دفعه سرد شد؟
    با شرمندگی نگاهم کرد:
    - ببین طهورا من واقعاً متأسفم.
    «من رو واسه این اشتباه‌ها ببخش...
    واسه هر چی که بعد از این میکشی...»
    مسیر نگاهش را از من گرفت و زمزمه‌وار ادامه داد:
    - اولین جرقه‌ی این حس بد وقتی خورد که تو اومدی تو ماشین نشستی و گفتی بریم. اون موقع با خودم گفتم پس این دختر چه فرقی با بقیه کرد؟! اما اون لحظه اینقدر خوشحال بودم که فراموش کردم این حس رو.
    «من سرنوشتی رو به یه دنیای تازه...
    تو سرنوشتی رو به خوشبختی نداری...
    من دیگه حسی جز پشیمونی ندارم...
    تو نمی‌تونی این غم رو طاقت بیاری...»
    - باهات خوشبخت بودم، با تمام سختی‌هایی که کشیدم سعی کردم بهت وفادار باشم؛ اما اون روز وقتی تو بیمارستان گفتی عشقت ارزشش رو نداشت من به خودم اومدم، من دنبال یه دختر متفاوت بودم؛ ولی تو باز هم غرورت رو که به‌خاطرش عاشقت شدم کنار گذاشتی و به‌خاطر من از همه‌ چیزت گذشتی. نمی‌تونم طهورا، دیگه نمی‌تونم با این حس که میگه تو هم مثل بقیه بودی کنار بیام.
    «من از حسی که داشتم خسته‌ام...
    پریدم از این خواب دلبستگی...
    ببخش و به تعبیر من فکر نکن...
    که هیچی ندارم به‌جز خستگی...»
    سرجایم خشکم زده بود. آن‌قدر در شوک حرف‌هایش بودم که قدرت تکلمم را از دست داده بودم. حتی نفس کشیدن را هم فراموش کردم. به سمتم آمد و گفت:
    - طهورا من دوستت دارم؛ ولی شروع زندگیمون اشتباه بود.
    «هنوزم تو رو دوست دارم ولی
    جدایی واسه هر دومون بهتره...
    جوونیت رو واسه کسی سر نکن
    که تصمیم داره ازت بگذره...»
    پشتش را به من کرد:
    - من یه مدت میرم خارج از کشور تا بتونم با خودم و این حسم کنار بیام؛ وقتی برگشتم یا جدا میشیم یا ادامه میدیم.
    و بدون توجه به من به سمت اتاق رفت.
    «من سرنوشتی رو به یه دنیای تازه...
    تو سرنوشتی رو به خوشبختی نداری...
    من دیگه حسی جز پشیمونی ندارم...
    تو نمی‌تونی این غم رو طاقت بیاری...»
    سر جایم خشکم زده بود . لحظه‌ای فکر کردم خوابم. مخالفت‌های پدرم، اهورا و امیر در سرم رژه می‌رفت. حرف‌های عاشقانه آبتین و تنها دارایی یک دختر که بعد از فرار از خانه از دست دادم.
    می‌خواستم گریه کنم تا این بغض لعنتی خفه‌ام نکند؛ اما نمی‌شد، یاد نامه‌ای که نوشتم افتادم. من وعده خوشبختی به خودم داده بودم و حالا مَرد زندگی‌ام می‌گفت از من خسته است؛ چون همانند دیگرانم!
    با چمدانی کوچک از اتاق بیرون آمد. نگاه تأسف‌باری به من انداخت و رفت، شکستم... غرورم را زیر پاهایش له کرد و رفت.
    منی که تمام سعیم را کردم تا او را راضی نگه دارم تا همسر خوبی باشم، امروز شنیدم شوهرم مدت‌هاست دارد مرا تحمل می‌کند. بغضم بالاخره شکست، روی زمین سقوط کردم و هق زدم. مرگ را ترجیح می‌دادم به این ذلت.
    در یک لحظه تمام حس‌های خوب و عاشقانه‌ای که در سـ*ـینه نسبت به آبتین داشتم به نفرت و انزجار تبدیل شد. آن‌قدر همانجا نشستم و گریه کردم که از حال رفتم.
    ***
    سوم شخص
    وارد شرکت شد. از همیشه ساکت‌تر بود. به سمت منشی رفت و گفت:
    - سلام.
    منشی با لبخند بلند شد و گفت:
    - سلام آتناجون.
    - آقای سبحانی کجاست؟ چقدر این‌جا آرومه!
    با صدای آرامی جواب داد:
    - امروز چندتا از مهندس‌ها و شرکا با جناب سبحانی و نامدار جلسه دارن، برای همین شرکت یکم آرومه.
    - اوکی که این‌طور!
    - راستی عکس‌ها رو گرفتی؟ آقای سبحانی گفت ازت خواسته چندتا عکس از زمین‌های لواسون بگیری.
    با ذوق عکس‌ها را روی میز پهن کرد و گفت:
    - آره کلی سختی کشیدم مادرم اجازه داد برم لواسون برای این عکس‌ها، ببین خوب شده؟
    خانم امینی به عکس‌ها نگاه انداخت. سری تکان داد و گفت:
    - آره عالیه، با این عکس‌ها راحت می‌تونه طرح رو بکشه، تو هم کمکش کن. قبل از این، خواهرش اینجا کمکش می‌کرد، ماشالله استعداد خوبی هم داشت؛ ولی عروس شده دیگه نمیاد، حالا تو کمکش کن تنها نمونه.
    - باشه حتماً.
    نگاه آتنا به سمت سگ پاکوتاه و پشمالویی افتاد که کنار پای یک کودک روی زمین نشسته بود، متعجب پرسید:
    - اون سگ این‌جا چیکار می‌کنه؟
    - سگ اون پسر بچه‌ست، پسر یکی از مدیرعامل‌های شرکت سپهره که امروز تو جلسه‌ست، نگاه به این کوچیکیش نکن اینقدر وحشی و فرزه، جرئت نمی‌کنم از کنارش رد بشم.
    آتنا نگاهی به پسربچه که روی صندلی خواب بود انداخت و با لبخند لـ*ـب زد:
    - اما من جرئت می‌کنم.
    و قدمی به جلو برداشت که امینی گفت:
    - وای نری‌ها! حمله می‌کنه بهت.
    - نترس حواسم هست.
    با قدم‌های آهسته به سمت سگ رفت. لبخند پر از شیطنتی زد و پایش را محکم روی دم سگ گذاشت که ناله‌ای از درد کرد و بلند شد.
    آتنا قدمی عقب رفت که سگ پارسی کرد و به سمتش دوید. صدای جیغ‌های آتنا بلند شد. امینی از ترس جرئت تکان خوردن نداشت و سگ هم خیال ول کردن آتنا را نداشت.
    دختر می‌دوید و او هم پشت سرش. به سمت اتاق مدیر دوید. در را باز کرد و وسط جلسه وارد شد. تمام مردها بلند شدند و آتنا همان‌طور که جیغ میزد پرید روی میز و داد زد:
    - بگیرینش، می‌خواد من رو بخوره.
    اهورا نگاه سردرگمش را بین دختر و سگ که با عصبانیت پارس می‌کرد حرکت داد. آتنا همان‌طور که روی میز بالا و پایین می‌پرید جیغ می‌زد و می‌خواست که سگ را بیرون کنند.
    تمام آدم‌هایی که آن‌جا بودند به تقلا افتادند تا سگ را از اتاق بیرون کنند و انگار همه جلسه را فراموش کردند. پسر بچه که انگار بعد از این‌همه سرو صدا تازه بیدار شده بود آمد و سگ خشمگینش را از اتاق بیرون برد. اهورا با عصبانیت به آتنا که روی میز بود نگاه انداخت و غرید:
    - بیا پایین ببینم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahsaye

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/01
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    22,371
    امتیاز
    671
    آتنا با تخسی سرش را به چپ‌ و‌ راست تکان داد که یکی از مردها گفت:
    - دختر جون سگ رو بیرون کردن، دیگه چرا نمیای پایین؟
    آتنا این‌بار به اهورا اشاره کرد وگفت:
    - بیام پایین این من رو می‌خوره.
    صدای خنده از بعضی‌ها بلند شد. اهورا چشم‌هایش را با حرص بست و لـ*ـب زد:
    - بیا برو بیرون کاریت ندارم.
    - نخیر نمیام.
    صدای پرتحکم امیرحسین بلند شد:
    - خانم سامری این‌جا جای بچه‌بازی نیست، تا همین‌جای کار هم کلی جلسه رو به‌هم ریختین، بفرمایید بیرون.
    آتنا پشت چشمی برایش نازک کرد و گفت:
    - جون من مهم‌تره یا جلسه شما؟
    وقتی دید هیچ جوابی نمی‌دهد متوجه شد چقدر بد است، کلی مرد کت و شلواری با فاصله از میز ایستاده‌اند و او را که روی میز است و کلی کاغذ زیر پایش کثیف و پاره شده نگاه می‌کنند.
    آرام از روی میز پایین آمد. کاغذ‌های سالم را دسته کرد. روی میز گذاشت و با لبخند گفت:
    - اینم مثل روز اولش، به کارتون برسید آقایون.
    و با قدم‌های بلند اتاق را ترک کرد. امینی با دیدنش چنگی به گونه‌اش زد و گفت:
    - خاک‌برسرم آبروریزی کردی.
    - به من‌چه، اون سگ احمق یهو رَم کرد.
    - من‌که گفتم پا رو دمش نذار؛ ولی تو صاف پات رو گذاشتی روی دمش.
    آتنا خندید و گفت:
    - بی‌خیال من میرم، اهورا که اومد عکس‌ها رو بهش بده و بگو آتنا گفت تشکر لازم نیست.
    و بعد از خداحافظی از شرکت خارج شد.
    اهورا با این‌که فکر می‌کرد بعد از آن خرابکاری همه‌چیز به‌هم می‌خورد؛ اما جلسه خیلی خوب به پایان رسید و همه یکی‌یکی از اتاق خارج شدند. امیرحسین دستی به موهایش کشید و لب زد:
    - عجب وضعی شد امروز!
    - آره فکر نمی‌کردم خوب پیش بره.
    امیر قدمی به سمتش برداشت. خیلی وقت پیش باید این سوال را می‌پرسید:
    - دیگه از من دلخور نیستی؟
    اهورا دستش را روی شانه او گذاشت و پاسخ داد:
    - باید زودتر روژان را می‌شناختم، من اشتباه کردم و تو مقصر نبودی؛ همون لحظه‌ای که دیدمتون هم این رو می‌دونستم؛ اما خوب اون موقع عصبی بودم.
    - خوشحالم که من رو مقصر نمی‌دونی. من اگه از تو و عشقم بگذرم از خدا که نمی‌تونم بگذرم، مطمئن باش هیچ‌وقت همچین کار وحشتناکی نمی‌تونستم انجام بدم.
    اهورا لبخندی زد و گفت:
    - می‌دونم.
    از اتاق بیرون رفتند. حال اهورا خیلی بهتر شده بود. دیدن چهره واقعی روژان به او بیشتر کمک کرد تا بتواند فراموشش کند. صدای منشی بلند شد:
    - آقای سبحانی؟
    سمتش چرخید و جواب داد:
    - بله؟
    خانم امینی با تعلل عکس‌ها را سمت او گرفت و گفت:
    - این رو خانم سامری دادن و گفتن...
    مکث کرد که امیر پرسید:
    - و چی گفتن؟
    - گـ...گفتن...تشکر لازم نیست.
    اهورا نتوانست جلوی خنده‌اش را بگیرد. زیر لب زمزمه کرد:
    - از این دختر پرروتر نیست.
    و با صدای بلند ادامه داد:
    - عکس‌ها رو بذارین تو اتاقم، فردا می‌بینمشون.
    منشی چشمی گفت که هر دو از شرکت خارج شدند. در ماشین نشستند و حرکت کردند. اهورا با یادآوری خرابکاری که آتنا امروز انجام داد لبخند محوی زد. شیطنت این دختر قابل کنترل نبود. امیرحسین نگاهی به لبخند لب‌هایش انداخت و پرسید:
    - به چی می‌خندی؟
    اهورا آرنج دستش را به پنجره تکیه داد. انگشت اشاره‌اش را به لبش چسباند و پاسخ داد:
    - به اتفاقی که توی جلسه افتاد، این دختر دیوونه‌ست.
    امیر پوزخندی زد و گفت:
    - بی‌شباهت به بچه‌ها نیست، من رو یاد طهورا میندازه.
    اهورا سری تکان داد که امیرحسین ادامه داد:
    - راستی فردا برو سر ساختمون توی دربند، خیلی وقته به اون‌جا سر نزدی، خیر سرت باید بالای سرشون باشی، همین‌طوری ول کردی؟
    - یه مدت حال روحی مناسبی نداشتم، فردا تنها برم؟
    - من‌که استودیو کار دارم.
    - پس چطوره با آتنا برم؟
    امیر لـ*ـبش را به دندان گرفت و با لحن تمسخرآمیزی گفت:
    - می‌خوای اون ساختمون نیمه‌ساز رو روی سر تو و کارگرها خراب کنه؟
    اهورا باز هم لبخندی زد و شماره آتنا را گرفت. بعد از چند بوق صدای ظریفش در گوشی پیچید:
    - الو، ببخشید، فعلاً در دسترس نیستم، کار دارین پیغام بذارین.
    - مسخره‌بازی درنیار بچه، کارت دارم.
    - اِ! آخه من دوست دارم مثل این فیلما گوشیم بره روی پیغام‌گیر؛ اما این موبایلی که تو برام خریدی فقط شیش ماه روش کار کردم تا بفهمم تماس رو چطوری وصل کنم.
    صدای قهقهه پسر در فضای ماشین پیچید. آتنا با صدای خندانی پرسید:
    - حالا بگو چیکارم داری؟
    هنوز در صدایش رگه‌های خنده پیدا بود:
    - تو دیوونه‌ای دختر.
    - نه فقط می‌خواستم مطمئن بشم بابت اتفاق چند ساعت پیش ناراحت نیستی، آخه من اصلاً حواسم نبود پام رو گذاشتم روی دمش، فکر نمی‌کردم سگ به اون کوچولویی اون‌قدر ترسناک باشه؛ ولی از قدیم گفتن فلفل نبین چه ریزه بشکن ببین...
    اهورا در حرفش پرید:
    - می‌ذاری بگم چیکارت داشتم؟
    - بله بفرمایید.
    کمی فکر کرد سپس با حرص گفت:
    - بفرما یادم نمیاد.
    خنده آتنا و امیرحسین باهم بلند شد. پسر نگاه پر غیظی به امیر انداخت که سعی کرد خنده‌اش را بخورد و آرام گفت:
    - می‌خواستی در مورد رفتن سر ساختمون باهاش صحبت کنی.
    اهورا سر تکان داد و گفت:
    - فردا می‌خوام برم سر یکی از ساختمون‌ها که طرحش رو خودم دادم، باهام میای؟
    - بله، چرا که نه؟ کی منتظرت باشم؟
    - ده صبح.
    - ده صبح که خروس هم بیدار نمیشه.
    - ولی تو میشی.
    دختر نفسش را کلافه بیرون داد و گفت:
    - باشه آقا خروسه، خداحافظ.
    - خدانگهدار.
    و تماس را قطع کرد. لبخند لحظه‌ای از لـ*ـب‌هایش پاک نمی‌شد. آن دختر شیطان باعث می‌شد تمام مشکلاتش را از یاد ببرد.
    ***
    طهورا
    میان اشک و آه چمدانم را جمع کردم. فقط وسایلی را که با خودم از خانه آورده بودم برداشتم. نمی‌خواستم هیچ‌چیز از آن موجود منفور در زندگی‌ام باشد.
    امروز صبح به مقصد کانادا پرواز داشت. می‌رفت و شاید هیچ برگشتی در کار نبود. اشک‌هایم را پاک کردم و شالم را روی سرم درست کردم.
    می‌خواستم از این خانه بروم. نمی‌دانستم کجا؛ اما دیگر نمی‌خواستم در آن خانه زندگی کنم.
    روی یک کاغذ با خط درشت نوشتم:
    «میروم اما بدان، سنگ هم خواهد شکست»
    روی یخچال چسباندم و برای همیشه آن خانه را ترک کردم. حتی نخواستم آخرین نگاهم را به آن بیندازم. آن مرد چنان نفرتی در دلم کاشت که دلم نمی‌خواست به خاطراتم فکر کنم.
    «بریدی دل رو از این دل خونم...
    برای چی می‌خوای تنها بمونی؟
    هزاربار مردم ولی تو...
    نفهمیدی که بی من نمی‌تونی...
    تو بودی همه چیز واسم تو دنیا
    نداشتم بی تو من هرگز امیدی
    برای داشتنت چیا کشیدم!
    ولی تو کور بودی عشقم رو ندیدی...»
    قدم که برمی‌داشتم پاهایم می‌لرزید. من چوب یک اشتباه را خورده بودم.
    «این‌همه ادعا تهش این بودی؟
    اگه تو مرد بودی پای حرفات می‌موندی
    از خودت پرسیدی تکلیف اون پس چی؟
    یا گناهی نداشتی کلا بودی بی‌تقصیر؟»
    چمدان در دست‌هایم سنگینی می‌کرد. با یادآوری این‌که عاشق چه مرد بی‌لیاقتی شده بودم بغض کردم.
    «تا سرحد جنون وابستگی بهت داشته...
    چقدر رویا تو افکارش ازت انباشته...
    هر بدوبیراه رو به جون خریده از بقیه...
    اینقد بهت رسید که جات رو هیچ‌کس نگیره...»
    پیچیدم در کوچه‌ای خلوت تا شکست احساسم را کسی نبیند. احساسی که صادقانه به یک مرد بستم.
    «یه دختر مگه چقدر توان داره از احساس؟
    واسه تفریحت بیا بازم اون رو دست بنداز...»
    یاد خانواده‌ام افتادم که چقدر راحت از دستشان دادم. پدری که دق کرد و مادری که خجالت می‌کشد مرا دختر خودش بداند.
    «جلوی خانواده‌ش سنگت رو به سـ*ـینه زده...
    بیست سالش نشده‌ها شبیه به یه پیرزنه...
    این همون زندگی آرومه که بهش گفتی...
    چقدر خامش کردی بهش از عشق گفتی...
    مگه چند سالشه که این شده حال و روزش؟
    تا کارت تموم شد گفتی نمی‌خوامت پوزش!»
    دیگر نتوانستم جلوی هق‌هقم را بگیرم، زندگی‌ام را باخته بودم.
    «این دختر ببخشدت خدا ازت نمی‌گذره...
    تو دلش نبودها هیچی، حتی یه ذره...
    این حلالت نکنه روت همیشه سیاه...
    صبور باش ببین خدا سرت رو چی میاره...
    حسرتت موند به دلش درسته عمر دست خداست...
    واسه موندت پیشش حتی بردی دست به دعا...
    الهی همون دعا بزنه زندگیت رو
    بفهمی تو این مدت، چی کشید اون بی‌تو...»
    اشک‌هایم را از صورتم کنار زدم و نفس عمیق کشیدم تا دیگر اشک‌هایم پایین نچکد. بی‌هدف قدم می‌زدم و نمی‌دانستم به کجا پناه ببرم که سرزنشم نکنند.
    «تو بودی همه‌چیز واسم تو دنیا...
    نداشتم بی‌تو من هرگز امیدی...
    برای داشتنت چیا کشیدم...
    ولی تو کور بودی عشقم رو ندیدی...
    اسمت رو گذاشتی مرد؟
    لعنتی تو این یکسال، هزار بار پیش همه اسمش رو بردی زیر سوال...»
    حسرت خوردم برای دخترانگی‌هایم که به دست آدمی مثل آبتین به تاراج رفت.
    «آبرو، حیثیتش، پاکی دخترونه...
    سر رو پایین میگیره، حتی توی خونه...
    استرس از این‌که باز مادرش سین‌جینش کنه...
    از نگاش معلومه که طفلک دلش ازش پره...
    آخه این چی بگه بهش؟
    بگه چون هـ*ـوسی بود من نمی‌خوردم به دردش؟»
    یاد حرف‌ها و قول‌هایش افتادم. قرار بود خوشبختم کند؛ اما حالا فرسنگ‌ها از من فاصله دارد.
    «عاشقش کردی و بعد اون رو زدی زمین با سر...
    خودت رو یه آدم دیگه جا زدی واسش...
    بهش با کلی وعده نزدیک شدی پست فطرت...
    یه کاری کردی که دلش پر بشه از نفرت...
    اعتمادش رو کشتی نسبت به هر پسری...
    به اسم عشق به عفــتش ضربه زدی...
    همیشه می‌ترسوندی اون رو از اون روی سگت...
    یعنی تو این‌همه سال فقط بوده عروسک؟»
    حس می‌کردم آدم‌هایی که از کنارم می‌گذرند جور خاصی نگاهم می‌کنند. انگار همه می‌دانستند یک گناهکارم.
    «غیرتت کجا رفته؟ انگشت نماست بین مردم...
    با این کارات بردی آبروی هرچی مرد رو...
    حرومت باشه پاکی و دخترانگیش که باشی..
    تو باید پابند یک دختر مثل خودت باشی...
    نه این دختر که همه چیش رو ریختش به پات...
    جوری ضربه زدی که کسی رو نتونه بیاره جات...»

    به خودم که آمدم روبه‌روی خانه آتنا بودم. نمی‌دانستم چرا این‌جا هستم؛ اما این‌جا تنها جایی بود که داشتم. زنگ را فشردم. بعد از لحظه‌ای صدای امیرعلی در گوشم پیچید:
    - کیه؟
    - سلام امیرعلی، میشه یه لحظه بیای پایین؟
    - طهورا تویی؟
    - بله.
    - صبر کن اومدم.
    دستی به صورتم کشیدم تا مطمئن شوم آثار گریه در صورتم نمانده. در باز و امیرعلی با تیشرت خاکستری و شلوار گرمکن مشکی در چهارچوبش ظاهر شد. سری تکان دادم و گفتم:
    - سلام.
    متعجب نگاهم کرد:
    - چی شده طهورا؟
    - هیچی، فقط...
    میان حرفم پرید، به چمدانم اشاره کرد و گفت:
    - اون چیه؟
    چمدان را پشتم پنهان کردم و پاسخ دادم:
    - هیچی، اومدم یه زحمتی بهت بدم.
    تمام سعیم را می کردم تا صدایم از بغض نلرزد، پرسید:
    - چه زحمتی؟
    - می‌خوام برام یه خونه پیدا کنی.
    از جلوی در کنار رفت و گفت:
    - بیا تو ببینم.
    - نه، من...
    با تحکم باز هم در حرفم پرید:
    - بهت میگم بیا تو، دم‌ در زشته.
    به اجبار وارد خانه شدم. چمدان را کنار کاناپه گذاشتم. روی کاناپه نشستم و سرم را پایین انداختم. روبه‌رویم نشست و با اخم لـ*ـب زد:
    - می‌شنوم.
    - چی رو؟
    - چه اتفاقی افتاده؟
    - چیزی نشده.
    - دروغ نگو.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا