- عضویت
- 2017/03/01
- ارسالی ها
- 531
- امتیاز واکنش
- 22,371
- امتیاز
- 671
مرتضی چند قدم عقب رفت و سپس شروع به دویدن کرد. امیر ترجیح داد به مینا کمک کند تا دنبال آن معتاد عوضی برود. کوچه خلوت بود و هیچ خانمی نبود که کمک بگیرد. چادرش را از صورتش کنار زد و با چهره غرق در خون مینا مواجه شد. با نگرانی اطرافش را نگاه انداخت.
میدانست به سرش ضربه خورده و باید هرچه زودتر او را به بیمارستان برساند؛ اما وجدانش به هیچ عنوان قبول نمیکرد او را در آ*غـ*ـوش بگیرد و بلند کند.
کلافه دستش را در موهایش فرو کرد. چارهای نبود. این همان موقعیت ضروری بود که نامحرم میتوانست به یک دختر دست بزند. به اجبار او را روی دستهایش بلند کرد و طوری گرفتش که با بدنش برخورد نکند. در را باز کرد و او را روی صندلی ماشین خواباند و به سرعت به سمت بیمارستان حرکت کرد.
جلوی بیمارستان که رسید پیاده شد و با چند پرستار و برانکارد برگشت. سپس به پلیس زنگ زدند و از او خواستند تا آمدن مأمور بیمارستان بماند.
روی صندلی نشست. برای بـ*ـغـل کردن مینا عذاب وجدان داشت. با اینکه دیگر طهورا کنارش نبود؛ اما هنوز هم عاشقش بود حتی به گـ ـناه.
مأمور آمد، مینا هم بههوش آمد و گفت که امیر مقصر نبوده و هیچ شکایتی از او ندارد. امیرحسین وارد اتاق شد. اولینبار بود آن دختر را بدون چادر میدید، پرسید:
- حالتون خوبه؟
مینا سرش را با خجالت پایین انداخت و گفت:
- بله، ببخشید بهخاطر این اتفاقها شما هم تو زحمت افتادین.
امیر خندید:
- شما خیلی خجالتی هستین، راستی اون پسر کی بود؟
- برادر ناتنیم، هر وقت میبینمش یه اتفاق بد میفته.
- مهم اینه که بهخیر گذشت، بیشتر مواظب خودتون باشین.
- چشم بازم ممنون.
امیرحسین باز خندید و گفت:
- من تا فردا هم اینجا بمونم شما یا میخواین از من تشکر کنین یا عذرخواهی پس بهتره برم.
مینا لبخندی زد که امیر خداحافظی کرد و از بیمارستان خارج شد. وجود مینا باعث شد چند ساعتی از غمهایش دور بماند.
***
سینی قهوه را برداشت. به سمت رایان رفت و آن را روی عسلی گذاشت. کنارش نشست و پرسید:
- تا کی باید اینجا بمونیم؟
رایان به بخار قهوه زل زد و متفکر جواب داد:
- نمیدونم.
- بهتر نیست از یکی کمک بگیریم؟
- مثلاً کی؟
شانهای بالا انداخت:
- هر کی.
- فردا میریم رامسر.
- چرا؟
- آبتین رو پیدا کردم.
سلما ناباور لـ*ـب زد:
- جدی؟! طهورا هم پیششه؟
سری تکان داد که دختر با ناراحتی ادامه داد:
- چرا همچین کاری کرد؟
- چون عاشق آبتین بود.
- دلیل خوبی نیست.
- یعنی تو اگه عاشق یه مرد باشی و خانوادهت راضی نباشن باهاش نمیری؟
دختر بدون درنگ جواب داد:
- معلومه که نه.
اما ندایی درونش میگفت اگر آن شخص رایان باشد حتماً همراهش میرود. رایان متعجب با کمی چاشنی تمسخر نگاهش کرد که سلما خودش را جمعوجور کرد و ادامه داد:
- خانواده مهمتر از هرچیز دیگهست، کار طهورا اشتباه بود.
و به آشپزخانه رفت تا از زیر نگاههای سنگین او نجات یابد و سری هم به غذایش بزند. حرفهایش درست نبود، آنهم برای او که تجربه داشتن خانواده را نداشت با اینحال لبخند محوی روی لـ*ـبهای رایان نقش بست.
به این دختر حسی داشت که نمیدانست چیست، فقط میدانست آنقدر قوی هست که در این مدت نخواست او را پیش خانواده طهورا ببرد و به بهانه قولی که به طهورا داده او را پیش خودش نگه داشت. شاید تنها دلیلش این بود که بدون قصههای شبانه او به خواب نمیرفت و شاید هم حسی برتر از آن. سلما مقابلش ایستاد و پرسید:
- میشه بعد از ناهار حرکت کنیم؟
- چرا اینقدر عجله داری؟
- میخوام طهورا رو ببینم.
- باشه قبل از شب حرکت میکنیم.
گوشی سلما که روی میز بود زنگ خورد. رایان کمی گـ*ـردن کشید تا شماره را ببیند و با دیدن اسم کیارش اخمهایش درهم رفت، ناخواسته از این پسر متنفر بود. سلما با لبخند موبایلش را برداشت و جواب داد:
- الو؟
صدایش در گوشی پیچید:
- سلام بانوی شرقی.
- سلام.
- چطوری خانمی؟
- خوبم ممنون.
- کجایی؟
- شمال.
کیارش متعجب گفت:
- شمال! اونجا چیکار میکنی؟
- خب یه سفر تفریحی.
- چه عجیب، در هرحال دلم برات تنگ شده، میخواستم ببینمت.
- هر وقت برگشتم تهران دعوت ناهارت رو قبول میکنم.
بلند خندید و گفت:
- ای به چشم، شما برگرد من سه وعده غذایی رو مهمونت میکنم.
سلما هم با لبخند پرسید:
- سگ بداخلاقت چطوره؟
- خب اون مال من نبود.
دختر متعجب گفت:
- چی؟
- برگشتی تهران بیشتر صحبت میکنیم، فعلاً باید قطع کنم.
- باشه خداحافظ.
و تماس را قطع کرد. رایان همانطور که قهوهاش را میخورد، با لحنی که سعی میکرد بیتفاوت باشد لـ*ـب زد:
- پسر خوبیه.
- آره، بهنظر منم پسر خوبیه.
رایان نگاهش کرد، حرصش گرفت از اینکه او را خوب میدانست. با اخم پرسید:
- میدونست تو دبی چیکار میکردی؟
میدانست حرفش بد است؛ اما باید حرصش را با این حرف خالی میکرد. سلما هم که از این حرف او جا خورده بود اخم ریزی کرد و گفت:
- نه، چرا باید بدونه؟
شانهای بالا انداخت:
- شاید بخواد ازت خواستگاری کنه.
لرزش بدنش را به وضوح حس میکرد. این انتهای تحقیر شدن بود. کاش رایان میدانست او خودش را دوست دارد. نفس عمیقی کشید و گفت:
- خب هروقت اینکار رو کرد بهش میگم و مطمئنم اون هم آدم روشنفکریه.
و بلند شد و با عصبانیت به اتاقش رفت. رایان با حرص فنجان را روی میز کوبید. نمیدانست از چه عصبانیست، فقط امیدوار بود کیارش آدم روشنفکری نباشد.
***
میدانست به سرش ضربه خورده و باید هرچه زودتر او را به بیمارستان برساند؛ اما وجدانش به هیچ عنوان قبول نمیکرد او را در آ*غـ*ـوش بگیرد و بلند کند.
کلافه دستش را در موهایش فرو کرد. چارهای نبود. این همان موقعیت ضروری بود که نامحرم میتوانست به یک دختر دست بزند. به اجبار او را روی دستهایش بلند کرد و طوری گرفتش که با بدنش برخورد نکند. در را باز کرد و او را روی صندلی ماشین خواباند و به سرعت به سمت بیمارستان حرکت کرد.
جلوی بیمارستان که رسید پیاده شد و با چند پرستار و برانکارد برگشت. سپس به پلیس زنگ زدند و از او خواستند تا آمدن مأمور بیمارستان بماند.
روی صندلی نشست. برای بـ*ـغـل کردن مینا عذاب وجدان داشت. با اینکه دیگر طهورا کنارش نبود؛ اما هنوز هم عاشقش بود حتی به گـ ـناه.
مأمور آمد، مینا هم بههوش آمد و گفت که امیر مقصر نبوده و هیچ شکایتی از او ندارد. امیرحسین وارد اتاق شد. اولینبار بود آن دختر را بدون چادر میدید، پرسید:
- حالتون خوبه؟
مینا سرش را با خجالت پایین انداخت و گفت:
- بله، ببخشید بهخاطر این اتفاقها شما هم تو زحمت افتادین.
امیر خندید:
- شما خیلی خجالتی هستین، راستی اون پسر کی بود؟
- برادر ناتنیم، هر وقت میبینمش یه اتفاق بد میفته.
- مهم اینه که بهخیر گذشت، بیشتر مواظب خودتون باشین.
- چشم بازم ممنون.
امیرحسین باز خندید و گفت:
- من تا فردا هم اینجا بمونم شما یا میخواین از من تشکر کنین یا عذرخواهی پس بهتره برم.
مینا لبخندی زد که امیر خداحافظی کرد و از بیمارستان خارج شد. وجود مینا باعث شد چند ساعتی از غمهایش دور بماند.
***
سینی قهوه را برداشت. به سمت رایان رفت و آن را روی عسلی گذاشت. کنارش نشست و پرسید:
- تا کی باید اینجا بمونیم؟
رایان به بخار قهوه زل زد و متفکر جواب داد:
- نمیدونم.
- بهتر نیست از یکی کمک بگیریم؟
- مثلاً کی؟
شانهای بالا انداخت:
- هر کی.
- فردا میریم رامسر.
- چرا؟
- آبتین رو پیدا کردم.
سلما ناباور لـ*ـب زد:
- جدی؟! طهورا هم پیششه؟
سری تکان داد که دختر با ناراحتی ادامه داد:
- چرا همچین کاری کرد؟
- چون عاشق آبتین بود.
- دلیل خوبی نیست.
- یعنی تو اگه عاشق یه مرد باشی و خانوادهت راضی نباشن باهاش نمیری؟
دختر بدون درنگ جواب داد:
- معلومه که نه.
اما ندایی درونش میگفت اگر آن شخص رایان باشد حتماً همراهش میرود. رایان متعجب با کمی چاشنی تمسخر نگاهش کرد که سلما خودش را جمعوجور کرد و ادامه داد:
- خانواده مهمتر از هرچیز دیگهست، کار طهورا اشتباه بود.
و به آشپزخانه رفت تا از زیر نگاههای سنگین او نجات یابد و سری هم به غذایش بزند. حرفهایش درست نبود، آنهم برای او که تجربه داشتن خانواده را نداشت با اینحال لبخند محوی روی لـ*ـبهای رایان نقش بست.
به این دختر حسی داشت که نمیدانست چیست، فقط میدانست آنقدر قوی هست که در این مدت نخواست او را پیش خانواده طهورا ببرد و به بهانه قولی که به طهورا داده او را پیش خودش نگه داشت. شاید تنها دلیلش این بود که بدون قصههای شبانه او به خواب نمیرفت و شاید هم حسی برتر از آن. سلما مقابلش ایستاد و پرسید:
- میشه بعد از ناهار حرکت کنیم؟
- چرا اینقدر عجله داری؟
- میخوام طهورا رو ببینم.
- باشه قبل از شب حرکت میکنیم.
گوشی سلما که روی میز بود زنگ خورد. رایان کمی گـ*ـردن کشید تا شماره را ببیند و با دیدن اسم کیارش اخمهایش درهم رفت، ناخواسته از این پسر متنفر بود. سلما با لبخند موبایلش را برداشت و جواب داد:
- الو؟
صدایش در گوشی پیچید:
- سلام بانوی شرقی.
- سلام.
- چطوری خانمی؟
- خوبم ممنون.
- کجایی؟
- شمال.
کیارش متعجب گفت:
- شمال! اونجا چیکار میکنی؟
- خب یه سفر تفریحی.
- چه عجیب، در هرحال دلم برات تنگ شده، میخواستم ببینمت.
- هر وقت برگشتم تهران دعوت ناهارت رو قبول میکنم.
بلند خندید و گفت:
- ای به چشم، شما برگرد من سه وعده غذایی رو مهمونت میکنم.
سلما هم با لبخند پرسید:
- سگ بداخلاقت چطوره؟
- خب اون مال من نبود.
دختر متعجب گفت:
- چی؟
- برگشتی تهران بیشتر صحبت میکنیم، فعلاً باید قطع کنم.
- باشه خداحافظ.
و تماس را قطع کرد. رایان همانطور که قهوهاش را میخورد، با لحنی که سعی میکرد بیتفاوت باشد لـ*ـب زد:
- پسر خوبیه.
- آره، بهنظر منم پسر خوبیه.
رایان نگاهش کرد، حرصش گرفت از اینکه او را خوب میدانست. با اخم پرسید:
- میدونست تو دبی چیکار میکردی؟
میدانست حرفش بد است؛ اما باید حرصش را با این حرف خالی میکرد. سلما هم که از این حرف او جا خورده بود اخم ریزی کرد و گفت:
- نه، چرا باید بدونه؟
شانهای بالا انداخت:
- شاید بخواد ازت خواستگاری کنه.
لرزش بدنش را به وضوح حس میکرد. این انتهای تحقیر شدن بود. کاش رایان میدانست او خودش را دوست دارد. نفس عمیقی کشید و گفت:
- خب هروقت اینکار رو کرد بهش میگم و مطمئنم اون هم آدم روشنفکریه.
و بلند شد و با عصبانیت به اتاقش رفت. رایان با حرص فنجان را روی میز کوبید. نمیدانست از چه عصبانیست، فقط امیدوار بود کیارش آدم روشنفکری نباشد.
***
آخرین ویرایش توسط مدیر:



