- عضویت
- 2017/03/01
- ارسالی ها
- 531
- امتیاز واکنش
- 22,371
- امتیاز
- 671
نگاهم را به گل قالی دوختم و لب زدم:
- تصمیم دارم از آبتین جدا بشم.
مات و مبهوت نگاهم کرد:
- چرا؟
- چون بعد از شیش ماه فهمید ما به درد هم نمیخوریم، امروز صبح رفت کانادا؛ ولی هروقت برگرده از هم جدا میشیم.
با ناراحتی گفت:
- من فکر میکردم عاشقشی.
پوزخندی زدم:
- الان که فقط ازش نفرت دارم همین، میتونی کمکم کنی و برام یه خونه گیر بیاری؟
- چرا برنمیگردی پیش خانوادهت.
- نمیتونم، هیچوقت نمیخوام برگردم، ازشون خجالت میکشم.
- اینطوری که نمیشه.
- میشه امیرعلی، فقط بگو کمکم میکنی؟
بلند شد و گفت:
- همینجا میمونی.
- وای نه، اینجا نمیتونم بمونم.
با جدیت گفت:
- همینکه گفتم، تا وقتی شمالی خونه ما میمونی.
بلند شدم و لب زدم:
- من همچین کاری نمیکنم، چرا باید بمونم؟
با عصبانیت چرخید سمتم و غرید:
- باید بمونی، توی این شهر غریب تک و تنها میخوای چه غلطی بکنی؟ مادر و آتنا هم تا آخر تیر برمیگردن.
و چمدانم را برداشت و به سمت اتاق آتنا برد. دنبالش رفتم و پرسیدم:
- چرا اینکار رو میکنی؟ من به خانوادهت چی بگم؟ بگم از خونه فرار کردم حالا هم شوهرم رفته کانادا تا فکرش رو آزاد کنه و درباره زندگی مشترکمون یه تصمیم درست بگیره، منم چون دوست نداشتم توی اون خونه لعنتی زندگی کنم اومدم اینجا؟
- تو کاری نداشته باش، خودم میدونم چی بهشون بگم.
و قبل از اینکه اعتراض دیگری بکنم در را بههم کوبید.
***
سوم شخص
قفل انباری را باز کرد. سمت جعبهها رفت. قاب عکس را به سـ*ـینهاش فشرد و وارد انباری تاریک شد. هنوز کارتن و قفسهها سرجایشان بودند. اشک روی گونهاش را پاک کرد. نگاهی به قاب عکس انداخت، عکس دخترکش طهورا که با لبخند به لنز دوربین چشم دوخته بود.
عکس را بـ*ـو*سید و دستی رویش کشید. مادر بود و تحمل اینهمه دوری از فرزندش را نداشت. درون یکی از کارتنها را نگاه انداخت. قاب عکس آن دو کودک را برداشت. کمی گردوخاک رویش نشسته بود.
تمیزش کرد و با انگشت عکس کودکان درون قاب را نوازش کرد، نگاهش دوباره روی عکس طهورا چرخید، بغضش را برای هزارمینبار قورت داد و عکس طهورا را همراه قاب عکس آن دو کودک درون کارتن گذاشت.
بلند شد، لباس خاکیاش را تکاند. از انباری خارج شد و باز قفل زد بر تمام خاطراتش.
***
در را باز کرد و سوار ماشین شد. اهورا سلام زیر لبی گفت که آتنا همانطور جوابش را داد، ماشین که حرکت کرد موبایل آتنا زنگ خورد. نگاهی به اسم روی صفحه انداخت و با لبخند جواب داد:
- جونم عشقم؟
صدای امیرعلی در گوشی پیچید:
- زبون نریز زلزله، سلام عرض شد.
نگاه اهورا کنجکاو شد که دختر گفت:
- سلام، چه عجب یادی از ما کردی امیرعلیخان!
- آتنا حوصله مسخره بازی ندارم، اگه یکم میتونی جدی باشی حرفم رو بزنم.
- بگو بگو، چی شده هاپو شدی؟
چیزی زیر لب زمزمه کرد که آتنا خندید و گفت:
- ببخشید دیگه هیچی نمیگم.
- طهورا اومده اینجا.
آتنا نیمنگاهی به اهورا انداخت و پرسید:
- خب؟ مگه چه اشکالی داره؟
- با آبتین به مشکل خورده، حرف از جدایی میزنه.
چشمهای دختر گرد شد:
- یعنی چی؟
- آخرینباری که باهاش تماس داشتی کی بود؟
- قبل از افسردگیش، بعد از اون اصلاً جواب تماسهام رو نداد، چند ماهی میشه.
- بهتره برگردین، حال پدربزرگ هم بهتر شده، اصلاً اگر مامان میخواد بمونه تو برگرد.
آتنا دوباره به اهورا نگاه کرد. به بودن در کنار این مرد بداخلاق عادت کرده بود، آرام لـ*ـب زد:
- میشه بعداً صحبت کنیم؟
- باشه، خداحافظ.
تماس را قطع کرد که اهورا با کنجکاوی پرسید:
- کی بود؟
دختر لبخند بـدجـ*ـنسی زد و پاسخ داد:
- دوستم.
اهورا متعجب شد:
- اسم دوستت امیرعلیه؟
- آره چطور؟
اخمهای پسر در هم رفت و حرفی نزد. ناخواسته نمیخواست آتنا با هیچ مردی به جز او دوست باشد. با اینکه آن دو فقط با هم ر*ابـ*ـطه کاری داشتند؛ اما دلش میخواست شیطنتهای این دختر فقط برای خودش باشد.
در این سه ماه نتوانسته بود از دستش نفس راحت بکشد؛ اما هیچگاه از او عصبانی نشده بود. ماشین را جلوی ساختمان نگه داشت. مکانش منظره زیبایی داشت. یک رستوران با طرح کشتی، نیمهساز بود اما تا همینجا هم زیباییاش را به رخ میکشید. آتنا با حیرت نگاهش کرد و گفت:
- وای چه قشنگه!
اهورا با لبخند خاصی نگاهش کرد. کاش او را زودتر میدید. با همان لبخند پرسید:
- جدی قشنگه؟
- آره فوقالعادهست.
و به کشتی روبهرویش چشم دوخت، پسر دوباره پرسید:
- باهام میای بالا یا همینجا میمونی؟
- میمونم، اینجا خیلی قشنگه.
- باشه، پس یکم صبر کن، زود برمیگردم.
آتنا سری تکان داد که اهورا رفت و او هم مشغول تماشای اطراف شد. در قسمتی از جاده مردی بود که افسار اسب مشکی رنگش را گرفته بود و رد میشد. آتنا با ذوق به سمتش دوید. کنارش ایستاد و لـ*ـب زد:
- وای چه اسب قشنگی دارین!
مرد جوان لبخندی زد وگفت:
- از خانواده اصیلهاست، اما هنوز کاملاً سربهراه نشده.
- یعنی نمیشه سوارش شد؟
- فکر نمیکنم اجازه بده.
- حالا میشه امتحان کنم؟
- نه خیلی خطرناکه.
با کلی اصرار بالاخره پسر جوان رضایت داد تا دختر سوار شود. به سمتش قدم برداشت. اسب کمی عقب رفت که مرد دستی به یالهایش کشید و آرامش کرد، رو به آتنا گفت:
- باهاش ملایم برخورد کن، بذار بفهمه تو دوستشی.
- باشه.
صدای اهورا از پشت سرش آمد:
- آتنا کجایی یه ساعته دارم دنبالت میگردم؟!
دختر با ذوق گفت:
- اومدی؟! ببین چه اسب نازیه، میخوام سوارش بشم.
اهورا نگاهی به اسب انداخت و پرسید:
- مگه تو اسبسواری بلدی؟
- مگه ملت اینقدر سوار اسب میشن، همه اسب سواری بلدن؟
- ملت، ملتن؛ تو، تویی، لازم نکرده بیا بریم.
آتنا اخم ریزی کرد و با تخسی گفت:
- مگه از تو اجازه گرفتم؟
پسر نفسش را کلافه بیرون داد. حقیقتش از تخسبازیهای این دختر لـ*ـذت میبرد اما اینطور نشان نمیداد، آتنا به سمت اسب رفت که صاحب اسب گفت:
- بذارین کمکتون کنم.
قبل از اینکه نزدیکش شود صدای پر تحکم و عصبی اهورا بلند شد:
- لازم نکرده، خودم کمکش میکنم.
پسر متعجب نگاهش کرد. ناخودآگاه سر این دختر غیرتی میشد. از آتنا فاصله گرفت که اهورا به سمتش رفت. او را گرفت و کمکش کرد بالا برود، پسر جوان با تاکید گفت:
- مراقب باش، ممکنه عصبانی بشه.
دختر لبخند دنداننمایی زد:
- مراقبم.
و همانطور که در فیلمها دیده بود هر دو پایش را محکم به پهلوی اسب کوبید که اسب حرکت کرد. از ترس یالهایش را گرفت، آنقدر محکم که کشیده شد و اسب با عصبانیت شیهه کشید و شروع به دویدن کرد.
صدای جیغهای آتنا در دادهای اهورا و صاحب اسب گم میشد، گردن اسب را محکم گرفته بود. اسب میدوید و اهورا و آن پسر هم به دنبالش.
صاحب اسب برای آرام کردن اسب توصیههایی میکرد که آتنا قادر به انجام هیچکدامش نبود. اسب عصبانی روی دوپای خود بلند شد تا دخترک را پایین پرت کند.
اهورا خودش را به او رساند، دستهای آتنا از دور گـ*ـردن اسب باز شد و سقوط کرد، روی اهورا پرت شد و هر دو روی زمین افتادند.
تمام لباسهای اهورا گِلی و کثیف شده بود. آتنا سرش را در سـ*ــینـه او قایم کرده بود و خیال بلند شدن نداشت. پسر تکانش داد و پرسید:
- هی دختر خوبی؟
زمزمه کرد:
- نه، فکر کنم مُردم.
اهورا عصبی غرید:
- در حال حاضر که روی من افتادی، بلند شو ببینم.
دختر تازه موقعیتش را درک کرد. سرش را بلند کرد و نگاهی به چشمهای او انداخت. لبخندی زد و همانطور که بلند میشد گفت:
- میگم چقدر نرم بود، خب خدا رو شکر چیزیم نشد.
اهورا کفری نگاهش کرد و بلند شد . دستی به کـ*ـمرش کشید و گفت:
- کـ*ـمر من بدبخت شکست، لباسهای من بیچاره به گند کشیده شد، من بیست کیلومتر دنبال تو دویدم، اونوقت تو بلند شدی و میگی خدا رو شکر که خوبی؟!
آتنا دستهایش را به بـ*ـغـل زد و با پررویی جواب داد:
- اولاً کسی مجبورت نکرده بود، دوماً وظیفهت بود، سوماً اگه تو میافتادی رو من که با این هیکلت له شده بودم، چهارماً اشکال نداره یکم بدوی لاغر میشی، پنجماً بهتر که لباسهات خراب شد اصلاً بهت نمیاومد، حالا هم اگه غر زدنت تموم شد بیا بریم که امروز خیلی به من شوک وارد شد؛ اصلاً حالم خوب نیست.
و از کنارش گذشت، پسر با دهان باز به رفتنش نگاه کرد، از این دختر پرروتر در این جهان نبود.
سری به نشانه تأسف تکان داد با اینحال لـ*ـبهایش خود به خود به لبخندی باز شد. مگر میشد این شیطنتها را دید و عاشق این دختر نشد؟
به خودش نهیب زد. او هنوز بعد از اینهمه مدت هویت واقعی این دختر مرموز را نشناخته بود، اصلاً او کی عاشقش شد؟
شاید خیلی وقت پیش. حتی قبل از جدایی از روژان. آن زمان که آتنا پاکی خودش را ثابت کرد، روژان در نظرش کمرنگ شد، طوری که کنار آمدن با خیانتش برایش راحت شده بود.
***
- تصمیم دارم از آبتین جدا بشم.
مات و مبهوت نگاهم کرد:
- چرا؟
- چون بعد از شیش ماه فهمید ما به درد هم نمیخوریم، امروز صبح رفت کانادا؛ ولی هروقت برگرده از هم جدا میشیم.
با ناراحتی گفت:
- من فکر میکردم عاشقشی.
پوزخندی زدم:
- الان که فقط ازش نفرت دارم همین، میتونی کمکم کنی و برام یه خونه گیر بیاری؟
- چرا برنمیگردی پیش خانوادهت.
- نمیتونم، هیچوقت نمیخوام برگردم، ازشون خجالت میکشم.
- اینطوری که نمیشه.
- میشه امیرعلی، فقط بگو کمکم میکنی؟
بلند شد و گفت:
- همینجا میمونی.
- وای نه، اینجا نمیتونم بمونم.
با جدیت گفت:
- همینکه گفتم، تا وقتی شمالی خونه ما میمونی.
بلند شدم و لب زدم:
- من همچین کاری نمیکنم، چرا باید بمونم؟
با عصبانیت چرخید سمتم و غرید:
- باید بمونی، توی این شهر غریب تک و تنها میخوای چه غلطی بکنی؟ مادر و آتنا هم تا آخر تیر برمیگردن.
و چمدانم را برداشت و به سمت اتاق آتنا برد. دنبالش رفتم و پرسیدم:
- چرا اینکار رو میکنی؟ من به خانوادهت چی بگم؟ بگم از خونه فرار کردم حالا هم شوهرم رفته کانادا تا فکرش رو آزاد کنه و درباره زندگی مشترکمون یه تصمیم درست بگیره، منم چون دوست نداشتم توی اون خونه لعنتی زندگی کنم اومدم اینجا؟
- تو کاری نداشته باش، خودم میدونم چی بهشون بگم.
و قبل از اینکه اعتراض دیگری بکنم در را بههم کوبید.
***
سوم شخص
قفل انباری را باز کرد. سمت جعبهها رفت. قاب عکس را به سـ*ـینهاش فشرد و وارد انباری تاریک شد. هنوز کارتن و قفسهها سرجایشان بودند. اشک روی گونهاش را پاک کرد. نگاهی به قاب عکس انداخت، عکس دخترکش طهورا که با لبخند به لنز دوربین چشم دوخته بود.
عکس را بـ*ـو*سید و دستی رویش کشید. مادر بود و تحمل اینهمه دوری از فرزندش را نداشت. درون یکی از کارتنها را نگاه انداخت. قاب عکس آن دو کودک را برداشت. کمی گردوخاک رویش نشسته بود.
تمیزش کرد و با انگشت عکس کودکان درون قاب را نوازش کرد، نگاهش دوباره روی عکس طهورا چرخید، بغضش را برای هزارمینبار قورت داد و عکس طهورا را همراه قاب عکس آن دو کودک درون کارتن گذاشت.
بلند شد، لباس خاکیاش را تکاند. از انباری خارج شد و باز قفل زد بر تمام خاطراتش.
***
در را باز کرد و سوار ماشین شد. اهورا سلام زیر لبی گفت که آتنا همانطور جوابش را داد، ماشین که حرکت کرد موبایل آتنا زنگ خورد. نگاهی به اسم روی صفحه انداخت و با لبخند جواب داد:
- جونم عشقم؟
صدای امیرعلی در گوشی پیچید:
- زبون نریز زلزله، سلام عرض شد.
نگاه اهورا کنجکاو شد که دختر گفت:
- سلام، چه عجب یادی از ما کردی امیرعلیخان!
- آتنا حوصله مسخره بازی ندارم، اگه یکم میتونی جدی باشی حرفم رو بزنم.
- بگو بگو، چی شده هاپو شدی؟
چیزی زیر لب زمزمه کرد که آتنا خندید و گفت:
- ببخشید دیگه هیچی نمیگم.
- طهورا اومده اینجا.
آتنا نیمنگاهی به اهورا انداخت و پرسید:
- خب؟ مگه چه اشکالی داره؟
- با آبتین به مشکل خورده، حرف از جدایی میزنه.
چشمهای دختر گرد شد:
- یعنی چی؟
- آخرینباری که باهاش تماس داشتی کی بود؟
- قبل از افسردگیش، بعد از اون اصلاً جواب تماسهام رو نداد، چند ماهی میشه.
- بهتره برگردین، حال پدربزرگ هم بهتر شده، اصلاً اگر مامان میخواد بمونه تو برگرد.
آتنا دوباره به اهورا نگاه کرد. به بودن در کنار این مرد بداخلاق عادت کرده بود، آرام لـ*ـب زد:
- میشه بعداً صحبت کنیم؟
- باشه، خداحافظ.
تماس را قطع کرد که اهورا با کنجکاوی پرسید:
- کی بود؟
دختر لبخند بـدجـ*ـنسی زد و پاسخ داد:
- دوستم.
اهورا متعجب شد:
- اسم دوستت امیرعلیه؟
- آره چطور؟
اخمهای پسر در هم رفت و حرفی نزد. ناخواسته نمیخواست آتنا با هیچ مردی به جز او دوست باشد. با اینکه آن دو فقط با هم ر*ابـ*ـطه کاری داشتند؛ اما دلش میخواست شیطنتهای این دختر فقط برای خودش باشد.
در این سه ماه نتوانسته بود از دستش نفس راحت بکشد؛ اما هیچگاه از او عصبانی نشده بود. ماشین را جلوی ساختمان نگه داشت. مکانش منظره زیبایی داشت. یک رستوران با طرح کشتی، نیمهساز بود اما تا همینجا هم زیباییاش را به رخ میکشید. آتنا با حیرت نگاهش کرد و گفت:
- وای چه قشنگه!
اهورا با لبخند خاصی نگاهش کرد. کاش او را زودتر میدید. با همان لبخند پرسید:
- جدی قشنگه؟
- آره فوقالعادهست.
و به کشتی روبهرویش چشم دوخت، پسر دوباره پرسید:
- باهام میای بالا یا همینجا میمونی؟
- میمونم، اینجا خیلی قشنگه.
- باشه، پس یکم صبر کن، زود برمیگردم.
آتنا سری تکان داد که اهورا رفت و او هم مشغول تماشای اطراف شد. در قسمتی از جاده مردی بود که افسار اسب مشکی رنگش را گرفته بود و رد میشد. آتنا با ذوق به سمتش دوید. کنارش ایستاد و لـ*ـب زد:
- وای چه اسب قشنگی دارین!
مرد جوان لبخندی زد وگفت:
- از خانواده اصیلهاست، اما هنوز کاملاً سربهراه نشده.
- یعنی نمیشه سوارش شد؟
- فکر نمیکنم اجازه بده.
- حالا میشه امتحان کنم؟
- نه خیلی خطرناکه.
با کلی اصرار بالاخره پسر جوان رضایت داد تا دختر سوار شود. به سمتش قدم برداشت. اسب کمی عقب رفت که مرد دستی به یالهایش کشید و آرامش کرد، رو به آتنا گفت:
- باهاش ملایم برخورد کن، بذار بفهمه تو دوستشی.
- باشه.
صدای اهورا از پشت سرش آمد:
- آتنا کجایی یه ساعته دارم دنبالت میگردم؟!
دختر با ذوق گفت:
- اومدی؟! ببین چه اسب نازیه، میخوام سوارش بشم.
اهورا نگاهی به اسب انداخت و پرسید:
- مگه تو اسبسواری بلدی؟
- مگه ملت اینقدر سوار اسب میشن، همه اسب سواری بلدن؟
- ملت، ملتن؛ تو، تویی، لازم نکرده بیا بریم.
آتنا اخم ریزی کرد و با تخسی گفت:
- مگه از تو اجازه گرفتم؟
پسر نفسش را کلافه بیرون داد. حقیقتش از تخسبازیهای این دختر لـ*ـذت میبرد اما اینطور نشان نمیداد، آتنا به سمت اسب رفت که صاحب اسب گفت:
- بذارین کمکتون کنم.
قبل از اینکه نزدیکش شود صدای پر تحکم و عصبی اهورا بلند شد:
- لازم نکرده، خودم کمکش میکنم.
پسر متعجب نگاهش کرد. ناخودآگاه سر این دختر غیرتی میشد. از آتنا فاصله گرفت که اهورا به سمتش رفت. او را گرفت و کمکش کرد بالا برود، پسر جوان با تاکید گفت:
- مراقب باش، ممکنه عصبانی بشه.
دختر لبخند دنداننمایی زد:
- مراقبم.
و همانطور که در فیلمها دیده بود هر دو پایش را محکم به پهلوی اسب کوبید که اسب حرکت کرد. از ترس یالهایش را گرفت، آنقدر محکم که کشیده شد و اسب با عصبانیت شیهه کشید و شروع به دویدن کرد.
صدای جیغهای آتنا در دادهای اهورا و صاحب اسب گم میشد، گردن اسب را محکم گرفته بود. اسب میدوید و اهورا و آن پسر هم به دنبالش.
صاحب اسب برای آرام کردن اسب توصیههایی میکرد که آتنا قادر به انجام هیچکدامش نبود. اسب عصبانی روی دوپای خود بلند شد تا دخترک را پایین پرت کند.
اهورا خودش را به او رساند، دستهای آتنا از دور گـ*ـردن اسب باز شد و سقوط کرد، روی اهورا پرت شد و هر دو روی زمین افتادند.
تمام لباسهای اهورا گِلی و کثیف شده بود. آتنا سرش را در سـ*ــینـه او قایم کرده بود و خیال بلند شدن نداشت. پسر تکانش داد و پرسید:
- هی دختر خوبی؟
زمزمه کرد:
- نه، فکر کنم مُردم.
اهورا عصبی غرید:
- در حال حاضر که روی من افتادی، بلند شو ببینم.
دختر تازه موقعیتش را درک کرد. سرش را بلند کرد و نگاهی به چشمهای او انداخت. لبخندی زد و همانطور که بلند میشد گفت:
- میگم چقدر نرم بود، خب خدا رو شکر چیزیم نشد.
اهورا کفری نگاهش کرد و بلند شد . دستی به کـ*ـمرش کشید و گفت:
- کـ*ـمر من بدبخت شکست، لباسهای من بیچاره به گند کشیده شد، من بیست کیلومتر دنبال تو دویدم، اونوقت تو بلند شدی و میگی خدا رو شکر که خوبی؟!
آتنا دستهایش را به بـ*ـغـل زد و با پررویی جواب داد:
- اولاً کسی مجبورت نکرده بود، دوماً وظیفهت بود، سوماً اگه تو میافتادی رو من که با این هیکلت له شده بودم، چهارماً اشکال نداره یکم بدوی لاغر میشی، پنجماً بهتر که لباسهات خراب شد اصلاً بهت نمیاومد، حالا هم اگه غر زدنت تموم شد بیا بریم که امروز خیلی به من شوک وارد شد؛ اصلاً حالم خوب نیست.
و از کنارش گذشت، پسر با دهان باز به رفتنش نگاه کرد، از این دختر پرروتر در این جهان نبود.
سری به نشانه تأسف تکان داد با اینحال لـ*ـبهایش خود به خود به لبخندی باز شد. مگر میشد این شیطنتها را دید و عاشق این دختر نشد؟
به خودش نهیب زد. او هنوز بعد از اینهمه مدت هویت واقعی این دختر مرموز را نشناخته بود، اصلاً او کی عاشقش شد؟
شاید خیلی وقت پیش. حتی قبل از جدایی از روژان. آن زمان که آتنا پاکی خودش را ثابت کرد، روژان در نظرش کمرنگ شد، طوری که کنار آمدن با خیانتش برایش راحت شده بود.
***
آخرین ویرایش توسط مدیر: