کامل شده رمان دنیای بعد از تو | مهسا ولی زاده کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Mahsaye

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/03/01
ارسالی ها
531
امتیاز واکنش
22,371
امتیاز
671
نگاهم را به گل قالی دوختم و لب زدم:
- تصمیم دارم از آبتین جدا بشم.
مات و مبهوت نگاهم کرد:
- چرا؟
- چون بعد از شیش ماه فهمید ما به درد هم نمی‌خوریم، امروز صبح رفت کانادا؛ ولی هروقت برگرده از هم جدا میشیم.
با ناراحتی گفت:
- من فکر می‌کردم عاشقشی.
پوزخندی زدم:
- الان که فقط ازش نفرت دارم همین، می‌تونی کمکم کنی و برام یه خونه گیر بیاری؟
- چرا برنمی‌گردی پیش خانواده‌ت.
- نمی‌تونم، هیچ‌وقت نمی‌خوام برگردم، ازشون خجالت می‌کشم.
- این‌طوری که نمیشه.
- میشه امیرعلی، فقط بگو کمکم می‌کنی؟
بلند شد و گفت:
- همین‌جا می‌مونی.
- وای نه، این‌جا نمی‌تونم بمونم.
با جدیت گفت:
- همین‌که گفتم، تا وقتی شمالی خونه ما می‌مونی.
بلند شدم و لب زدم:
- من همچین کاری نمی‌کنم، چرا باید بمونم؟
با عصبانیت چرخید سمتم و غرید:
- باید بمونی، توی این شهر غریب تک و تنها می‌خوای چه غلطی بکنی؟ مادر و آتنا هم تا آخر تیر برمی‌گردن.
و چمدانم را برداشت و به سمت اتاق آتنا برد. دنبالش رفتم و پرسیدم:
- چرا این‌کار رو می‌کنی؟ من به خانواده‌ت چی بگم؟ بگم از خونه فرار کردم حالا هم شوهرم رفته کانادا تا فکرش رو آزاد کنه و درباره زندگی مشترکمون یه تصمیم درست بگیره، منم چون دوست نداشتم توی اون خونه لعنتی زندگی کنم اومدم این‌جا؟
- تو کاری نداشته باش، خودم می‌دونم چی بهشون بگم.
و قبل از این‌که اعتراض دیگری بکنم در را به‌هم کوبید.
***
سوم شخص
قفل انباری را باز کرد. سمت جعبه‌ها رفت. قاب عکس را به سـ*ـینه‌اش فشرد و وارد انباری تاریک شد. هنوز کارتن و قفسه‌ها سرجایشان بودند. اشک روی گونه‌اش را پاک کرد. نگاهی به قاب عکس انداخت، عکس دخترکش طهورا که با لبخند به لنز دوربین چشم دوخته بود.
عکس را بـ*ـو*سید و دستی رویش کشید. مادر بود و تحمل این‌همه دوری از فرزندش را نداشت. درون یکی از کارتن‌ها را نگاه انداخت. قاب عکس آن دو کودک را برداشت. کمی گردوخاک رویش نشسته بود.
تمیزش کرد و با انگشت عکس کودکان درون قاب را نوازش کرد، نگاهش دوباره روی عکس طهورا چرخید، بغضش را برای هزارمین‌بار قورت داد و عکس طهورا را همراه قاب عکس آن دو کودک درون کارتن گذاشت.
بلند شد، لباس خاکی‌اش را تکاند. از انباری خارج شد و باز قفل زد بر تمام خاطراتش.
***
در را باز کرد و سوار ماشین شد. اهورا سلام زیر لبی گفت که آتنا همان‌طور جوابش را داد، ماشین که حرکت کرد موبایل آتنا زنگ خورد. نگاهی به اسم روی صفحه انداخت و با لبخند جواب داد:
- جونم عشقم؟
صدای امیرعلی در گوشی پیچید:
- زبون نریز زلزله، سلام عرض شد.
نگاه اهورا کنجکاو شد که دختر گفت:
- سلام، چه عجب یادی از ما کردی امیرعلی‌خان!
- آتنا حوصله مسخره بازی ندارم، اگه یکم می‌تونی جدی باشی حرفم رو بزنم.
- بگو بگو، چی شده هاپو شدی؟
چیزی زیر لب زمزمه کرد که آتنا خندید و گفت:
- ببخشید دیگه هیچی نمیگم.
- طهورا اومده این‌جا.
آتنا نیم‌نگاهی به اهورا انداخت و پرسید:
- خب؟ مگه چه اشکالی داره؟
- با آبتین به مشکل خورده، حرف از جدایی می‌زنه.
چشم‌های دختر گرد شد:
- یعنی چی؟
- آخرین‌باری که باهاش تماس داشتی کی بود؟
- قبل از افسردگیش، بعد از اون اصلاً جواب تماس‌هام رو نداد، چند ماهی میشه.
- بهتره برگردین، حال پدربزرگ هم بهتر شده، اصلاً اگر مامان می‌خواد بمونه تو برگرد.
آتنا دوباره به اهورا نگاه کرد. به بودن در کنار این مرد بداخلاق عادت کرده بود، آرام لـ*ـب زد:
- میشه بعداً صحبت کنیم؟
- باشه، خداحافظ.
تماس را قطع کرد که اهورا با کنجکاوی پرسید:
- کی بود؟
دختر لبخند بـدجـ*ـنسی زد و پاسخ داد:
- دوستم.
اهورا متعجب شد:
- اسم دوستت امیرعلیه؟
- آره چطور؟
اخم‌های پسر در هم رفت و حرفی نزد. ناخواسته نمی‌خواست آتنا با هیچ مردی به جز او دوست باشد. با این‌که آن دو فقط با هم ر*ابـ*ـطه کاری داشتند؛ اما دلش می‌خواست شیطنت‌های این دختر فقط برای خودش باشد.
در این سه ماه نتوانسته بود از دستش نفس راحت بکشد؛ اما هیچ‌گاه از او عصبانی نشده بود. ماشین را جلوی ساختمان نگه داشت. مکانش منظره زیبایی داشت. یک رستوران با طرح کشتی، نیمه‌ساز بود اما تا همین‌جا هم زیبایی‌اش را به رخ می‌کشید. آتنا با حیرت نگاهش کرد و گفت:
- وای چه قشنگه!
اهورا با لبخند خاصی نگاهش کرد. کاش او را زودتر می‌دید. با همان لبخند پرسید:
- جدی قشنگه؟
- آره فوق‌العاده‌ست.
و به کشتی روبه‌رویش چشم دوخت، پسر دوباره پرسید:
- باهام میای بالا یا همین‌جا می‌مونی؟
- می‌مونم، این‌جا خیلی قشنگه.
- باشه، پس یکم صبر کن، زود برمی‌گردم.
آتنا سری تکان داد که اهورا رفت و او هم مشغول تماشای اطراف شد. در قسمتی از جاده مردی بود که افسار اسب مشکی رنگش را گرفته بود و رد می‌شد. آتنا با ذوق به سمتش دوید. کنارش ایستاد و لـ*ـب زد:
- وای چه اسب قشنگی دارین!
مرد جوان لبخندی زد وگفت:
- از خانواده اصیل‌هاست، اما هنوز کاملاً سربه‌راه نشده.
- یعنی نمیشه سوارش شد؟
- فکر نمی‌کنم اجازه بده.
- حالا میشه امتحان کنم؟
- نه خیلی خطرناکه.
با کلی اصرار بالاخره پسر جوان رضایت داد تا دختر سوار شود. به سمتش قدم برداشت. اسب کمی عقب رفت که مرد دستی به یال‌هایش کشید و آرامش کرد، رو به آتنا گفت:
- باهاش ملایم برخورد کن، بذار بفهمه تو دوستشی.
- باشه.
صدای اهورا از پشت سرش آمد:
- آتنا کجایی یه ساعته دارم دنبالت می‌گردم؟!
دختر با ذوق گفت:
- اومدی؟! ببین چه اسب نازیه، می‌خوام سوارش بشم.
اهورا نگاهی به اسب انداخت و پرسید:
- مگه تو اسب‌سواری بلدی؟
- مگه ملت اینقدر سوار اسب میشن، همه اسب سواری بلدن؟
- ملت، ملتن؛ تو، تویی، لازم نکرده بیا بریم.
آتنا اخم ریزی کرد و با تخسی گفت:
- مگه از تو اجازه گرفتم؟
پسر نفسش را کلافه بیرون داد. حقیقتش از تخس‌بازی‌های این دختر لـ*ـذت می‌برد اما این‌طور نشان نمی‌داد، آتنا به سمت اسب رفت که صاحب اسب گفت:
- بذارین کمکتون کنم.
قبل از این‌که نزدیکش شود صدای پر تحکم و عصبی اهورا بلند شد:
- لازم نکرده، خودم کمکش می‌کنم.
پسر متعجب نگاهش کرد. ناخودآگاه سر این دختر غیرتی می‌شد. از آتنا فاصله گرفت که اهورا به سمتش رفت. او را گرفت و کمکش کرد بالا برود، پسر جوان با تاکید گفت:
- مراقب باش، ممکنه عصبانی بشه.
دختر لبخند دندان‌نمایی زد:
- مراقبم.
و همان‌طور که در فیلم‌ها دیده بود هر دو پایش را محکم به پهلوی اسب کوبید که اسب حرکت کرد. از ترس یال‌هایش را گرفت، آن‌قدر محکم که کشیده شد و اسب با عصبانیت شیهه کشید و شروع به دویدن کرد.
صدای جیغ‌های آتنا در دادهای اهورا و صاحب اسب گم می‌شد، گردن اسب را محکم گرفته بود. اسب می‌دوید و اهورا و آن پسر هم به دنبالش.
صاحب اسب برای آرام کردن اسب توصیه‌هایی می‌کرد که آتنا قادر به انجام هیچ‌کدامش نبود. اسب عصبانی روی دوپای خود بلند شد تا دخترک را پایین پرت کند.
اهورا خودش را به او رساند، دست‌های آتنا از دور گـ*ـردن اسب باز شد و سقوط کرد، روی اهورا پرت شد و هر دو روی زمین افتادند.
تمام لباس‌های اهورا گِلی و کثیف شده بود. آتنا سرش را در سـ*ــینـه او قایم کرده بود و خیال بلند شدن نداشت. پسر تکانش داد و پرسید:
- هی دختر خوبی؟
زمزمه کرد:
- نه، فکر کنم مُردم.
اهورا عصبی غرید:
- در حال حاضر که روی من افتادی، بلند شو ببینم.
دختر تازه موقعیتش را درک کرد. سرش را بلند کرد و نگاهی به چشم‌های او انداخت. لبخندی زد و همان‌طور که بلند می‌شد گفت:
- میگم چقدر نرم بود، خب خدا رو شکر چیزیم نشد.
اهورا کفری نگاهش کرد و بلند شد . دستی به کـ*ـمرش کشید و گفت:
- کـ*ـمر من بدبخت شکست، لباس‌های من بیچاره به گند کشیده شد، من بیست کیلومتر دنبال تو دویدم، اون‌وقت تو بلند شدی و میگی خدا رو شکر که خوبی؟!
آتنا دست‌هایش را به بـ*ـغـل زد و با پررویی جواب داد:
- اولاً کسی مجبورت نکرده بود، دوماً وظیفه‌ت بود، سوماً اگه تو می‌افتادی رو من که با این هیکلت له شده بودم، چهارماً اشکال نداره یکم بدوی لاغر میشی، پنجماً بهتر که لباس‌هات خراب شد اصلاً بهت نمی‌اومد، حالا هم اگه غر زدنت تموم شد بیا بریم که امروز خیلی به من شوک وارد شد؛ اصلاً حالم خوب نیست.
و از کنارش گذشت، پسر با دهان باز به رفتنش نگاه کرد، از این دختر پرروتر در این جهان نبود.
سری به نشانه تأسف تکان داد با این‌حال لـ*ـب‌هایش خود به خود به لبخندی باز شد. مگر می‌شد این شیطنت‌ها را دید و عاشق این دختر نشد؟
به خودش نهیب زد. او هنوز بعد از این‌همه مدت هویت واقعی این دختر مرموز را نشناخته بود، اصلاً او کی عاشقش شد؟
شاید خیلی وقت پیش. حتی قبل از جدایی از روژان. آن زمان که آتنا پاکی خودش را ثابت کرد، روژان در نظرش کمرنگ شد، طوری که کنار آمدن با خیانتش برایش راحت شده بود.
***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • Mahsaye

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/01
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    22,371
    امتیاز
    671
    طهورا
    روی تخت نشستم و زانوهایم را بغـ*ـل گرفتم. هرچه بیشتر به گذشته و خاطراتم فکر می‌کردم بیشتر به اشتباهم پی‌می‌برد‌م.
    هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم حاضر به فرار و دوری از امیرحسین و اهورا شوم. دلتنگشان بودم؛ اما روی برگشتن نداشتم. صدای هق‌هقم که در اتاق پیچید در باز شد و امیرعلی داخل آمد. نگاه ناراحتی به من انداخت و گفت:
    - تو که باز داری گریه می‌کنی!
    به‌سختی جلوی اشک‌هایم را گرفتم و با صدای گرفته‌ای گفتم:
    - خو...خوبم...گریه هم...نمی‌کردم.
    کنارم روی تخت نشست و گفت:
    - آبتین ارزش این همه اشک رو داره؟
    - من به‌خاطر اون عوضی یک قطره اشک هم نمی‌ریزم اما خانواده‌م! خانواده تو...حتماً پدرت ناراحت شده که من این‌جام، چی بهش گفتی؟
    - حقیقت رو.
    - یعنی تو همه چیز رو گفتی؟
    - آره، کار تو شرمندگی نداره، به‌خاطر عشقت همچین کاری کردی.
    بلند شدم و لـ*ـب زدم:
    - عشقی که لیاقتش رو نداشت.
    او هم بلند شد:
    -این اشک‌ها برای کیه؟
    دستی به گـ*ـرد*نبـندم کشیدم و نجوا کردم:
    - دلم برای امیرحسین تنگه، فقط...فقط دلم می‌خواد یک‌بار دیگه ببینمش.
    سمتم آمد:
    - چرا؟ مگه اون برادرت نیست.
    - خب چرا، برادرمه.
    - پس چرا دلتنگ اهورا نیستی؟
    - هستم.
    - ولی نه اون‌قدری که دلتنگ امیرحسینی.
    نگاهش کردم:
    - با این حرف‌ها به کجا می‌خوای برسی؟
    - تا حالا شده به‌خاطر اون پشیمون شده باشی که چرا با آبتین رفتی؟
    - آره خیلی وقت‌ها؛ اما همیشه سعی کردم نسبت بهش بی‌تفاوت باشم.
    روبه‌رویم ایستاد و گفت:
    - خب این یعنی دوستش داری.
    پوزخندی زدم:
    - معلومه که دوستش دارم.
    لبخندی تحویلم داد و زمزمه کرد:
    - یا بهتره بگم عاشقشی!
    لبخند از لـ*ـب‌هایم محو شد. سرم را به چپ و راست تکان دادم و گفتم:
    - نه نه، این امکان نداره.
    در چشم‌های زل زد و با جدیت گفت:
    - چرا امکان داره، تو عاشق امیرحسینی، فقط می‌خوای از این حس فرار کنی، تو وقتی درمورد فرارت می‌گفتی ناراحت بودی و صدات می لرزید، این نشون می‌داد خیلی راضی نیستی. من بارها شنیدم که تو، توی خلوتت آهنگ امیرحسین رو گوش دادی. اون روز گفتی قبل از رفتن آبتین سر گـ*ـرد*نـبندی که امیر بهت داده بود دعواتون شد و تو به‌خاطر این‌که اون رو دوست داشتی گـ*ـردنبـند رو از گـ*ـردن*ت در نیاوردی، در حالی‌که زنی که عاشق شوهرشه باید شوهرش رو راضی نگه داره. طهورا تو تمام این مدت داشتی خودت رو گول می‌زدی. امیرحسین نه عشق دوم تو، بلکه عشق اول توئه، فقط نمی‌خواستی باورش کنی.
    مات‌ و مبهوت وسط اتاق ایستاده بودم. سرم را میان دست‌هایم گرفتم. حرف‌هایی که از امیرعلی شنیده بودم حرف‌هایی بود که از اعترافش پیش خودم می‌ترسیدم.
    روی زمین افتادم که از اتاق بیرون رفت و اجازه داد به حقایقی که برایم آشکار کرده بود فکر کنم.
    ***
    سوم شخص
    با عجله وارد خانه شد و رو به سلما که در حال تماشای تلویزیون بود گفت:
    - زود بلندشو، وسایلت رو جمع کن باید بریم.
    سلما بلند شد و پرسید:
    - کجا؟
    - تهران.
    - چرا با این عجله؟ مطمئنی امنه؟
    رایان نگاهش کرد و گفت:
    - میریم یک خونه جدید، حالا آماده‌شو.
    - من باید قبلش طهورا رو ببینم.
    - نمی‌تونی.
    - چرا؟
    رایان نفسش را کلافه بیرون داد و گفت:
    - چون نمی‌دونم اون آبتین لعنتی چه گندی زده، فقط از من خواسته این مدتی که کانادا تشریف داره مراقب طهورا باشم، امروز رفتم خونه‌شون و خبری از اون دختر نبود، باید پیداش کنم.
    قلب سلما جمع شد، با ناراحتی پرسید:
    - اما چطوری؟ چرا باید برگردیم تهران؟
    - چون ممکنه برگشته باشه پیش پدر و مادرش، باید مطمئن بشم.
    دختر با حرص لـ*ـب زد:
    - ناراحت نشی؛ ولی آبتین عوضی‌ترین آدمیه که توی عمرم دیدم.
    - خودمم همین نظر رو دارم.
    و به سمت اتاق رفت و با سرعت مشغول جمع کردن چمدانش شد. سلما کنارش ایستاد و لـ*ـب زد:
    - خب چطوره من زنگ بزنم و از کیارش کمک بگیرم؟
    رایان باز با شنیدن اسم آن پسر عصبی شد. ناخواسته از او متنفر بود. با عصبانیت به سمتش چرخید و با حسادت مشهودی غرید:
    - نظرم عوض شد، عوضی‌ترین آدمی که توی عمرم دیدم همین کیارش‌خانه.
    دختر اخم‌هایش در هم رفت. با این‌که از این جبهه گرفتن رایان در برابر کیارش لـ*ـذت می‌برد؛ اما به روی خودش نمی‌آورد:
    - به اون بدبخت چیکار داری؟ به نظر من خیلی هم آدم خوبیه.
    پسر با حرص جواب داد:
    - شاید به‌خاطر همینه که من ازش متنفرم.
    چمدان را کشید و همراه خود از اتاق بیرون برد. سلما نفس عمیقی کشید، خیلی سعی کرده بود در برابر این حس مقاومت کند؛ اما فایده‌ای نداشت، رایان هربار با حرف‌ها و رفتارهایش قلب او را می‌لرزاند.
    لباس و وسایلش را جمع کرد و همان شب حرکت کردند، چند ساعتی در راه بودند تا به تهران رسیدند. خانه‌ای که سروش برای رایان خریده بود یک خانه ویلایی نوساز بود. صد متری با دکوراسیون شیک. سلما به سمت یکی از اتاق‌ها رفت که با صدای رایان متوقف شد:
    - فردا صبح میرم خونه طهورا، اگه بخوای می‌تونی باهام بیای.
    دختر به سمتش چرخید و گفت:
    - طهورا گفت وقتی برگشتیم خونه‌ش برم پیش خانواده‌ش زندگی کنم.
    سکوت در خانه حکم فرما شد. رایان چند لحظه‌ای فقط نگاهش کرد. می خواست برود؟ چرا برایش مهم بود؟ او فقط قصد کمک به این دختر را داشت پس چرا قلبش جمع شد؟ با این‌حال شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
    - تصمیم با خودته، در هر حال من قیم توئم، چه این‌جا و چه اون‌جا همیشه هوات رو دارم.
    برای این‌که حال بدش لو نرود فوری وارد اتاقش شد. قلب دختر شکست. دلش می‌خواست رایان مخالفت کند؛ اما برای او اصلاً مهم نبود. با ناراحتی وارد اتاقش شد.
    رایان روی تخت نشست و سرش را میان دست‌هایش گرفت. بی‌تفاوت بودن در برابر سلما برایش سخت بود؛ اما مطمئن بود این علاقه دیگر به‌خاطر چشم‌هایی که به نازی شباهت داشت نیست، از اعتراف این علاقه پیش خودش وحشت نداشت اما می‌دانست هیچ‌وقت به این دختر پروبال نخواهد داد.
    سلما پاک نبود. با تمام علاقه‌اش نمی‌توانست با کسی ازدواج کند که ماه‌ها در یک «کافه» برای همه می‌ر*قـ*ـصـید و زندگی می‌کرد. روی تخت دراز کشید و سعی کرد یک شب را بدون قصه‌های شهرزادش بخوابد.
    ***
    روی صندلی نشست . سلما لیوان چای را روی میز مقابلش گذاشت و لـب زد:
    - چشمات قرمزه، دیشب خوب نخوابیدی؟
    صادقانه جواب داد:
    - راستش رو بخوای نه.
    - چرا؟!
    عمیق نگاهش کرد و لـب زد:
    - شاید چون به قصه‌های تو عادت کردم.
    دختر لبخند محوی زد که رایان ادامه داد:
    - میری یا می‌مونی؟
    سلما سرش را پایین انداخت، پسر در دل آرزو می‌کرد جوابش منفی باشد؛ اما با جواب او اخم‌هایش در هم رفت:
    - تو این مدت خیلی به تو زحمت دادم، فکر می‌کنم بهتره برم، با این‌که می‌دونم اون‌جا هم سربارم؛ اما...
    رایان در حرفش پرید:
    - تو این‌جا سربار نیستی.
    این‌بار سلما بود که به او خیره شد. پسر لبش را با زبان تر کرد و ادامه داد:
    - ولی شاید اون‌جا باشی، پیشنهاد من اینه که بمونی، البته تنها دلیلش اینه که بدون قصه‌های تو تا صبح خوابم نمی‌بره، پس می‌تونی فکر کنی خودخواهم.
    و بلند شد تا برای تعویض لباس به اتاقش برود. غرورش را کنار گذاشت تا این حرف‌ها را به او زد، پس الان نمی‌توانست خیلی در چشم‌هایش نگاه کند.
    لبخند سلما عمیق‌تر شد. این‌که او خواسته بود بماند برایش ارزش داشت، با این‌که می‌دانست این‌گونه فقط بیشتر به او وابسته می‌شود اما راضی بود.
    بلند شد و بعد از جمع کردن میز صبحانه به اتاق رفت تا لباس‌هایش را عوض کند. پس از آماده شدن همراه رایان از خانه خارج شد. تمام راه در سکوت گذشت. رایان روبه‌روی خانه روی ترمز زد گفت:
    - نمی‌خوام اونا بفهمن ما از طهورا باخبریم، اگه بود که خب همه چیز تموم میشه...
    سلما از مکثش استفاده کرد و پرسید:
    - و اگه نبود؟
    - هنوز در موردش فکر نکردم.
    از ماشین پیاده شدند. روبه‌روی خانه ایستادند. پسر زنگ را فشرد. چند لحظه بعد در باز و اهورا در چهارچوبش ظاهر شد. با دیدن آن‌ها لبخندی زد و گفت:
    - سلام خوش اومدین.
    بعد از سلام و احوالپرسی وارد حیاط خانه شدند که سلما کنجکاو پرسید:
    - طهورا هنوز نیومده؟
    اخم‌های اهورا در هم رفت:
    - نه.
    امیرحسین از پله‌ها پایین آمد. سلامی کردند که اهورا گفت:
    - بفرمایید داخل.
    سلما با لبخند تصنعی جواب داد:
    - نه ممنون، فقط اومده بودیم ببینم طهورا برگشته یا نه.
    اهورا سر تکان داد و گفت:
    - متوجهم، طهورا در موردت بهم گفته، اون یکم بدقولی کرده؛ اما به نظرم شما باید این‌جا بمونی.
    سلما خواست حرفی بزند که رایان فوری گفت:
    - نمیشه.
    - چرا؟
    بدون فکر جواب داد:
    - ما باهم ازدواج کردیم.
    امیرحسین با لبخند گفت:
    - جدی؟ چه عالی!
    سلما متعجب نگاهش کرد که رایان چشمکی برایش زد. بعد از خداحافظی از خانه خارج شدند که دختر پرسید:
    - چرا اون حرف رو بهشون گفتی؟
    پسر بی‌تفاوت شانه‌ای بالا انداخت:
    - چه فکری می‌کردن اگه می‌فهمیدن ما شیش ماه تو یه خونه بدون محرمیت زندگی کردیم؟
    سلما سر تکان داد. حق با او بود، کارشان قابل توجیه نبود. سوار ماشین شدند. رایان کلافه ماشین را روشن کرد. نمی‌دانست باید کجا را دنبال طهورا بگردد.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahsaye

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/01
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    22,371
    امتیاز
    671
    آتنا وارد شرکت شد. تصمیم‌ داشت تا آخر ماه برگردد شمال. حضورش در تهران هیچ کمکی به پدربزرگش نکرد. به منشی سلامی داد و به سمت اتاق اهورا رفت. تاریخ پروازش برای کمتر از یک هفته دیگر بود. باید خداحافظی می‌کرد؛ اما ناخودآگاه سرعت قدم‌هایش کم بود، انگار نمی‌خواست هیچوقت به او برسد. پشت در ایستاد‌؛ تقه‌ای به در زد و وارد شد. با دیدن شخص مقابلش چند لحظه‌ای نفس کشیدن را فراموش کرد. روژان از اهورا فاصله گرفت و با اخم‌های درهم گفت:
    - مگه کسی بهتون اجازه ورود داد؟ بفرمایید بیرون.
    آتنا نگاهش را با عجز به سمت اهورا چرخاند. اهورا سمت در رفت و در حالی‌که روژان را مخاطب قرار میداد گفت:
    - فکر می‌کنم تو باید بری بیرون.
    - ما هنوز حرف‌هامون رو نزدیم.
    - اشتباه می‌کنی؛ تو حرفات رو نزدی؛ چون تا جایی که یادم ‌میاد من بهت گفتم گمشو بیرون.
    صدای روژان اوج گرفت:
    - تو حق نداری با من این‌طوری رفتار کنی؛ آره من یه مدت امیرحسین رو دوست داشتم اما دلیل بر این نمیشه که تو رو دوست نداشته باشم.
    دست اهورا که بالا رفت روژان دستش را حصار صورتش قرار داد. آتنا سریع به سمتشان دوید؛ میانشان ایستاد و گفت:
    - لطفاً آروم باش اهورا.
    پسر آتنا را پس زد و رو به روژان با لحنی که از شدت انزجار می‌لرزید گفت:
    - من محتاج ‌محبت تو نبودم بلکه تو محتاج من بودی؛ امیرحسین همیشه عاشق طهورا بود و به آشغالی مثل تو نگاه هم نمی‌کرد، تو ارزش عشق من رو نداشتی، حالا هم بهتره از اتاق بری بیرون چون آتنا نمی‌تونه تا ابد بین ما بایسته.
    روژان سری تکان داد و گفت:
    - باشه میرم؛ ولی یه چیزی رو یادت باشه؛ بعضی چیزها ارزش شکستن دارن و این رو طهورا بهتر درک می‌کنه؛ با تمام این حرف‌ها، من هیچ‌وقت از این‌که به امیرحسین ابراز علاقه کردم پشیمون ‌نمیشم.
    سپس به آتنا نگاه انداخت و با پوزخند ادامه داد:
    - و تو که اهورا امروز به‌خاطرت با من این‌طوری حرف زد؛ یادت باشه این آدم لیاقت عشق رو نداره.
    و از اتاق خارج شد. اهورا محکم با لگد به کاناپه کوبید و فریاد زد:
    - لعنتی.
    آتنا با نگرانی گفت:
    - بس‌کن اهورا؛ اگه دوستش داری فکر کنم هر دو بتونین از اول شروع کنین.
    گفتن این حرف‌ها برایش از نوشیدن زهر هم سخت‌تر بود؛ اما اگر این مرد را دوست داشت خوشحالی او را بیشتر از هرچیزی در دنیا می‌خواست. اهورا نفسش را کلافه بیرون داد گفت:
    - اما من دیگه دوستش ندارم؛ از روزی که یه سری حقایق برام برملا شد هرچی عشق نسبت بهش داشتم از بین رفت.
    آتنا با لبخندی تلخ زمزمه کرد:
    - عشق حقیقی حتی با بزرگترین خــ ـیانـت‌ها هم از بین نمیره.
    در چشم‌های آتنا زل زد:
    - پس شاید من عاشق واقعی نبودم و مـعـ*ـشـوق حقیقی نداشتم.
    - شاید...
    - از کجا باید فهمید عاشقی یا نه؟
    دختر متفکر جواب داد:
    - خب وقتی می‌بینیش لبخند بزنی؛ یه حس خوب بهت دست بده؛ گـ ـناه‌هاش رو ببخشی؛ وقتی حالت بده بهش زنگ بزنی.
    اهورا لـ*ـب زد:
    - مثل وقتی‌که خــ ـیانـت روژان رو دیدم و به تو زنگ زدم؟
    چیزی درون آتنا فرو ریخت. سرش را پایین انداخت و لـ*ـب زد:
    - نمی‌دونم.
    اهورا روبه‌رویش ایستاد. سرش را با دست بلند کرد و در چشم‌های قهوه‌ای و درشتش زل زد و زمزمه‌وار گفت:
    - اما من می‌دونم؛ خیلی وقته می‌دونم؛ شاید درست نباشه اما منم حق دارم عاشق کسی بشم که قلبش فقط‌ متعلق به من باشه. اگه همه اینایی که میگی نشانه عشق باشه پس من عاشق توئم.
    ضربان قلب دختر به اوج رسیده بود. مسخ شده به چشم‌های اهورا زل زده بود که ادامه داد:
    - وقتی می‌بینمت لبخند می‌زنم؛ قلبم تند می‌زنه و دلم می‌خواد برای همیشه پیشت باشم؛ شیطنت‌هات رو دوست دارم، من حتی می‌تونم فراموش کنم دوستی به نام امیرعلی داری.
    آتنا لـ*ـبش را زیر دندان کشید تا خنده‌اش را کنترل کند. پسر به لـ*ـب‌های کش آمده‌اش نگاه انداخت و پرسید:
    - حرفم خنده‌دار بود؟
    - نه، فقط امیرعلی برادرمه.
    چشم‌های اهورا از فرط تعجب گرد شد و ناباور پرسید:
    - جون اهورا راست میگی؟
    - دروغم چیه؟
    - دختر می‌دونستی تمام دیشب رو نتونستم از دستت بخوابم؟
    لبخند دوباره روی لـ*ـب‌هایش نقش بست که اهورا بـا*زوهایش را گرفت و گفت:
    - دوستت دارم ساحره کوچولوی من.
    لبخند آتنا عمیق‌تر شد. مهم‌ نبود او فقط برای یک بازی آمده بود؛ او حالا اهورا را دوست داشت. گــا*ز ریزی از لـ*ـبش گرفت و با خجالتی که از او بعید بود گفت:
    - خب من الان چی بگم؟
    - احساست رو.
    با بد*جـ*ـنـسی جواب داد:
    - من احساسی ندارم.
    رنگ نگاه اهورا تغییر کرد. با ناراحتی بـازو*هایش را رها کرد و پرسید:
    - حسی نداری؟ همین؟ نمی‌خوای بیشتر فکر کنی؟
    آتنا هرچه سعی کرد جلوی لبخندش را بگیرد موفق نشد. سرش را پایین انداخت و گفت:
    - خب شاید احساساتم پیچیده باشه؛ اما تو ساده‌ترین کلمه میگم دوستت دارم.
    اهورا چشم‌هایش را با لـ*ـذت بست و لـ*ـب زد:
    - چی؟ یه‌بار دیگه تکرار کن.
    - نه دیگه پررو میشی.
    - بگو دختر؛ نمی‌دونی چه آوای قشنگی داشت.
    دختر روی سرپنجه‌های پایش بلند شد و زیر گوشش زمزمه کرد:
    - دوستت دارم.
    و با قدم‌های سریع از اتاق بیرون رفت. اهورا لبخندش تمدید شد. از شرمی که در چشم‌های آن دختر می‌دید لـ*ـذت می‌برد.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahsaye

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/01
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    22,371
    امتیاز
    671
    طهورا
    از اتاق بیرون زدم. به سمت در رفتم که صدای امیرعلی از پشت سرم آمد:
    - کجا میری؟
    چرخیدم سمتش؛ دستی به شالم کشیدم تا مطمئن شوم موهایم کامل داخل است؛ پاسخ دادم:
    - می‌خوام برم دنبال کار.
    - کجا؟
    - نمی‌تونم تا ابد توی اون اتاق بمونم و واسه بی‌ارزش‌ترین موجود زندگیم گریه کنم.
    - باشه؛ جلوت رو نمی‌گیرم، فقط بهم بگو درمورد حرفام فکر کردی؟
    با جدیت تمام گفتم:
    - من هیچ حسی به امیرحسین ندارم؛ اون فقط برادرمه.
    دروغ می‌گفتم و امیدوار بودم امیرعلی این حقیقت تلخ را از چشم‌هایم نبیند. پوزخندی زد و گفت:
    - پس حقیقت اینه که تو میری سرکار تا فراموش کنی؛ می‌خوای خودت رو اون‌قدر سرگرم کنی که وقت فکر کردن به حست رو نداشته باشی؛ درسته؟
    اخم‌هایم را درهم کشیدم. نفس‌هایم تند شده بود. به سمتم آمد و با لحن تأسف‌باری گفت:
    - تو یه ترسویی طهورا؛ یه ترسو که نمی‌خواد حسش رو باور کنه.
    داد زدم:
    - بس کن؛ با این حرف‌ها چی بهت می‌رسه؟ آره من عاشق مردی‌ام که همیشه سعی می‌کردم مثل برادرم بدونمش؛ به خودم که نمی‌تونم دروغ بگم؛ همیشه منتظر اعترافش بودم، همیشه می‌دونستم حسم بهش خیلی فراتر از حسم به اهوراست. اما من رو ببین، الان چی‌ام؟ یه زن تنها که از خونه‌ش فرار کرده؛ امیرحسین حتی حاضر نیست به من نگاه کنه.
    عمیق نگاهم کرد؛ با لحن آرامی گفت:
    - از کجا می‌دونی؟ چرا به آتنا زنگ نمی‌زنی؟ مگه ازش نخواستی بره تهران پیش خانواده‌ت تا حالشون رو بفهمی؟ پس چرا تا به حال نخواستی باهاشون صحبت کنی؟
    بی‌حوصله نالیدم:
    - فکر نمی‌کنم بعد از سه ماه هنوزم با خانواده‌م در ارتباط باشه؛ همین که بین این‌همه دوست فقط اون جرئت کرد خبر مرگ پدرم رو بهم بده خیلی ازش ممنونم.
    - شایدم اشتباه کنی؛ طهورا تو خیلی از اتفاقاتی که اطرافت می‌گذره بی‌خبری. دو ماه تمام به آبتین این فرصت رو دادی تا درمورد اشتباه‌هایی که کردین فکر کنه اونم با سکوتت، از دانشگاهت عقب موندی؛ از زندگیت عقب موندی؛ از صمیمی‌ترین دوستت خبر نداری؛ نمی‌دونی برادر تو و خواهر من عاشق هم شدن، البته خود آتی این رو بهم نگفت؛ اما من از هیجان صداش وقتی درمورد برادر بداخلاق تو صحبت می‌کنه می‌تونم بفهمم. یه زنگ بهش بزن؛ بیشتر از این خودت رو توی یه چهار دیواری به گـ ـناه آبتین زندانی نکن.
    اشک روی گونه‌ام را پاک کردم. با حرف‌هایش گاهی عذابم می‌داد؛ اما حقیقت داشت. حقیقتی که من مدت‌ها از اون فرار می‌کردم؛ با صدایی که از زور بغض می‌لرزید گفتم:
    - اهورا که عاشق یک‌ نفر دیگه بود.
    شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
    - این رو دیگه باید از آتنا بپرسی؛ راستی گفتی میری سرکار؟ مگه کاری داری؟
    - نه ولی پیدا می‌کنم.
    - خب من بهت یه پیشنهاد دیگه میدم.
    منتظر نگاهش کردم که ادامه داد:
    - مادرِ همراز آرایشگاه داره؛ فکر کنم یه دستیار بخواد؛ از اون گذشته این‌طوری یه چیزی هم یاد می‌گیری.
    - ممنون؛ ولی من فقط برای فراموش کردن دردهام نمی‌خوام برم سرکار؛ من از سربار بودن متنفرم.
    - طهورا تو خواهر منی، دیگه از این کلمه استفاده نکن.
    سری به علامت منفی تکان دادم و لـ*ـب زدم:
    - خیلی ممنون؛ امیرحسین هم برادر من بود؛ فکر کنم من خیلی با این کلمه میونه‌ی خوبی ندارم.
    با این حرفم صدای خنده‌اش بلند شد؛ با اخم محوی نگاهش کردم که میان خنده گفت:
    - ولی باور کن من حسم بهت برادرانه‌ست.
    سپس با شیطنت ادامه داد:
    - شاید اگه زودتر می‌اومدی تو زندگیم منم به طرفدارهای این دختر خاص اضافه می‌شدم.

    خندیدم و گفتم:
    - پس خدا رو شکر که زودتر نیومدم.
    - قبل از تو یکی دلم رو برد.
    قبل از آن‌که فرصت کنجکاوی پیدا کنم در باز شد و آقااشکان داخل آمد. با دیدنم لبخندی زد و گفت:
    - سلام دخترم.
    لبخند پر از شرمی تحویلش دادم:
    - سلام، ببخشید من این مدت مزاحم شما شدم.
    - این چه حرفیه طهوراجان!؟ تو هم مثل دختر خودم.
    - ممنون.
    به سمت در رفتم و بعد از خداحافظی از در بیرون زدم. هنوز چند قدم نرفته بودم که صدای امیرعلی از پشت سرم آمد:
    - طهورا؟
    چرخیدم سمتش:
    - بله؟
    کارتی به سمتم گرفت و گفت:
    - کارت آرایشگاه مادر همرازه؛ بهش زنگ می‌زنم هماهنگ می‌کنم.
    - ممنون ولی...
    پرید در حرفم:
    - تو دست من امانتی طهورا؛ نمی‌تونم بذارم همین‌طوری تو خیابون دنبال کار راه بیفتی.
    پوزخندی زدم و گفتم:
    - امیرعلی قبل از این‌که تو بخوای از من محافظت کنی بدترین بلاها سرم اومد؛ پس نگرانم نباش.
    کارت را گرفتم و ادامه دادم:
    - اما باشه؛ این‌بار به نظر خودمم بهتره برم این‌جا؛ ولی این رو بدون اگه نوزده سالمه خیلی بیشتر از سنم تجربه کسب کردم.
    و راهم را گرفتم و رفتم. سرم کمی درد می‌کرد و احساس ضعف داشتم. می‌دانستم دلیلش این چند روز است که خوب غذا نخورده‌ام. صدای بوق ماشین مرا از جا پراند. نگاهی انداختم که راننده‌اش گفت:
    - خوشگل خانم؛ چرا تنها راه میری؟
    نگاه پر از نفرتی به او انداختم و راهم را ادامه دادم. آن‌قدر دنبالم آمد که به ناچار به یک مغازه پناه بردم. حالم از قبل بدتر شده بود و اصلاً تحمل آزارهای او را نداشتم. نگاهم را اطراف مغازه چرخاندم. صدای ظریف خانمی از کنارم آمد:
    - می‌تونم کمکتون کنم خانم؟
    نگاهم به سمتش کشیده شد. یک خانم با روسری طرح لبنانی که تمام موهایش را پنهان کرده بود و گردی صورتش را به نمایش می‌گذاشت. ناخواسته لـ*ـب زدم:
    - یه چادر می‌خواستم.
    لبخند مهربانی زد و پرسید:
    - چه طرحی؟ ساده؟ دانشجویی؟ عربی؟ شال‌دار؟
    با گیجی نگاهی به چادرها انداختم و لب زدم:
    - نمی‌دونم؛ یه مدل که بهم بیاد.
    چادری از قفسه بیرون کشید. به سمتم گرفت و گفت:
    - این مدل دانشجوییه؛ بهت میاد.
    گرفتم و به پرو رفتم. روی سرم انداختمش. موهایم زیرش پنهان شد و صورتم را قاب گرفت. هیچ‌وقت خودم را به این زیبایی ندیده بودم؛ لبخندی زدم. با این‌که ناخواسته وارد این مغازه چادرفروشی شدم؛ اما دلم می‌خواست با این چادر امنیتی را که چند لحظه پیش نداشتم را داشته باشم.
    یک‌بار دیگر خودم را در آینه نگاه کردم. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم چادر و حجاب اینقدر زیبایم کند.
    از پرو بیرون رفتم و گفتم:
    - همین رو می‌خوام.
    - می‌خوای سرت باشه یا بذارمش تو نایلون؟
    - سرم باشه.
    سری تکان داد. بعد از حساب کردن پول چادر از مغازه خارج شدم. در تمام مسیر که راه می‌رفتم هیچ نگاهی رویم سنگینی نکرد. هیچ پسری نگاه هـ*ـیـزی نینداخت.
    احساس امنیت می‌کردم و این به من آرامش می‌داد. وارد انستیتوی زیبایی همراز شدم. خانم مرادی که مادر همراز بود از من استقبال کرد. انگار امیرعلی از قبل در جریان قرار داده بودش؛ پرسید:
    - چه کارهایی بلدی عزیزم؟
    - راستش آرایش صورتم بد نیست؛ کار با دستگاه بابلیس هم بلدم؛ مانیکور ناخن هم می‌تونم انجام بدم؛ قبلاً از این اینکارها برای خودم زیاد می‌کردم.
    لبخندی زد:
    - خب برای شروع خوبه عزیزم؛ اما خب لازمه بیشتر یاد بگیری؛ مثلاً اصلاح و کارهای پاک‌سازی؛ آرایش مو؛ آرایش صورت برای عروس و کوتاهی مو؛ این چیزاییه که یه آرایشگر باید بلد باشه.
    - بله فکر کنم بتونم یاد بگیرم.
    - خوبه پس بیا تا روی صورت مشتری بهت بند انداختن و اصلاح صورت رو یاد بدم.
    - چشم‌ فقط قبلش میشه من یه تماس بگیرم؟
    - آره دخترم؛ من میرم ‌پیش مشتری.
    باشه‌ای گفتم که رفت. موبایلم را درآوردم؛ باید شماره آتنا را می‌گرفتم. حرف‌های امیرعلی ذهنم را درگیر کرده بود. نگاهی به مخاطبینم انداختم. دو شماره از آتنا داشتم. با این خیال که موبایلش دو سیم کارت است یکی از شماره‌ها را لمس کردم.
    ***
    سوم شخص
    اهورا سوار ماشین شد. سوئیچ را چرخاند که صدای موبایلش بلند شد. نگاهی به شماره ناشناس انداخت و جواب داد:
    - الو؟
    صدای دختری در گوشی پیچید:
    - الو ببخشید من به آتناخانم زنگ زدم؛ خانم سامری.
    اهورا چند لحظه مکث کرد. این صدا خیلی برایش آشنا بود. صدای دختر دوباره آمد:
    - ببخشید آقا؛ فکر کنم اشتباه گرفتم.
    ناباور لـ*ـب زد:
    - طهورا؟!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahsaye

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/01
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    22,371
    امتیاز
    671
    دختر سکوت کرد و اهورا مطمئن شد این صدا متعلق به طهوراست. با هیجان گفت:
    - طهورا؟ خودتی؟ آره خواهری؟
    طهورا صدایش از بغض لرزید:
    - اهورا؟
    - ای‌جانم؛ کجایی طهورا؟
    اما صدای بوق نشان می‌داد قطع کرده است. قلبش تندتر از همیشه می‌زد. صدای خواهر عزیزش را بعد از شش ماه شنیده بود. دوباره شماره را گرفت؛ اما زنی ندای خاموشی آن را می‌داد، موبایلش را با عصبانیت روی صندلی پرت کرد و فریاد زد:
    - لعنتی!
    سرش را به صندلی تکیه داد و صدای طهورا در گوشش پیچید «الو ببخشید من به آتناخانم زنگ زدم؛ خانم سامری».
    سرش را با دست گرفت. طهورا و آتنا یکدیگر را می‌شناختند؟
    یاد اولین دیدارشان افتاد. آتنا خودش را عمداً جلوی ماشین انداخت و در بیمارستان او را به اسم اهورا صدا کرد و با آوردن یک دلیل الکی حرفش را توجیه کرد.
    از ماشین پیاده شد؛ آتنا هنوز در شرکت بود. پله‌ها را دوتا یکی طی کرد و با عصبانیت وارد اتاقی شد که آتنا در آن مشغول دیدن طرح‌هایی بود که امیر و اهورا قبلاً کشیده بودند. با ورود اهورا؛ آتنا چرخید سمتش و با لبخند گفت:
    - اِ! هنوز نرفـ...
    فریاد پسر صدایش را قطع کرد:
    - راستش رو بگو لعنتی؛ تو کی هستی؟
    دختر متعجب نگاهش کرد که بازوهایش را در دست گرفت و به شدت تکانش داد و غرید:
    - با نقشه وارد زندگی من شدی؛ بگو طهورا رو از کجا می‌شناسی؟
    دستش را روی دست‌های پسر گذاشت و آرام لـ*ـب زد:
    - اهورا تو متوجه نیستی داری چیکار می‌کنی.
    اهورا به شدت هولش داد که کمرش به میز خورد و نفس در سـ*ـینه‌اش حبس شد؛‌ فریاد زد:
    - اتفاقاً الان متوجهم؛ چرا می‌خواستی قلب من رو به‌دست بیاری؟ اینم جزو نقشه کثیفت بود؟
    آتنا همان‌طور که کمرش را گرفته بود با بغض نالید:
    - نه اهورا؛ اشتباه می‌کنی.
    - نه دیگه اشتباه نمی‌کنم؛ تو نه دینت زرتشته، نه اون آدمی که نشون میدی هستی؛ تو و این قلب لعنتی من که عاشقت شد به جهنم، بگو طهورا کجاست؟
    - نمی‌تونم؛ نمی‌تونم بگم‌ اهورا.
    با عصبانیت فریاد زد:
    - تو غلط می‌کنی عوضی؛ باید بگی؛ بگو خواهر من کجاست؟
    رگ‌های شقیقه‌اش از عصبانیت بیرون زده بود. آتنا به سمتش رفت؛ این حجم عصبانیت را از این پسر نمی‌خواست. دستش را روی سـ*ـیـنـه‌اش گذاشت و با بغض لب زد:
    - این‌طوری نگو اهورا؛ قلبم به درد میاد.
    پوزخندی زد و گفت:
    - فکر کردی مهمه؟ توی کثا...
    دختر انگشتش را روی لـ*ـب پسر گذاشت و گفت:
    - هیس؛ یه چیزی نگو که بعداً پشیمون بشی؛ من عاشقتم اهورا.
    پسر خودش را عقب کشید:
    - ولی من دیگه عاشقت نیستم؛ توی زندگی من تو فقط نقش یه دروغگو رو داری که مثل یک نسیم اومد و رفت؛ ولی این رو بدون‌ من تا خواهرم رو پیدا نکنم آروم نمی‌شینم؛ حالا هم از شرکت من برو بیرون؛ جوری برو که من فراموش کنم آتنایی هم بوده.
    قطره‌های درشت اشک روی صورت آتنا می‌غلتید؛ نالید:
    - این‌کار رو نکن اهورا؛ قلبم رو بشکنی پشیمون میشی.
    - اگه تا یه ثانیه دیگه جلوی چشمم باشی تو پشیمون میشی.
    سری تکان داد؛ کیفش را برداشت و گفت:
    - طهورا از من خواست بیام پیشت؛ آرومت کنم و از حالت برای اون خبر بفرستم. قرار نبود عاشقت بشم اما شدم. قول میدم جوری برم که فراموش کنی یه روز یه دختر قلبش رو فقط به تو داد؛ همون‌طور که خودت خواستی؛ اما شکستیش. با این،حال من نمی‌تونم از مردی که دوستش دارم کینه بگیرم؛ می‌بخشمت به‌خاطر حرف‌هایی که مطمئنم روزی به‌خاطر گفتنشون پشیمون میشی. حال طهورا خوبه؛ خیلی هم دوستتون داره؛ ولی ازتون خجالت می‌کشه.
    و به سمت در رفت و لـ*ـب زد:
    - خداحافظ عشق من.
    در را به‌هم زد و رفت. اهورا روی صندلی افتاد؛ قطره اشکی روی صورتش چکید. در آن لحظه غرور برایش معنی نداشت.
    ***

    طهورا
    دست‌هایم ‌از هیجان می‌لرزید. صدای برادرم را شنیدم و هوایی شدم. دلم تنگ شده بود برای آ*غـ*ـوش برادرانه‌اش، برای بداخلاقی‌هایش؛ برای مهربانی‌هایش، برای همه چیزش دلم ‌تنگ شده بود.
    از ترس این‌که مبادا باز زنگ بزند موبایلم را خاموش کردم و در کیفم انداختم؛ حتی خجالت می‌کشیدم صدایش را بشنوم.
    ***
    در فرودگاه منتظرشان شدیم. صدای امیرعلی بلند شد:
    - اومدن.
    با نگاهم مسیری را که امیر نشان داد دنبال کردم و به او رسیدم. چقدر دلتنگش بودم. به سمتش قدم تند کردم و خودم را در آ*غـ*ـوشش انداختم. نتوانست خودش را کنترل کند و اشک‌هایش روان صورتش شد، مادرش هم به سمت اشکان و امیرعلی رفت. زمزمه کردم:
    - دلم برات تنگ شده بود آتنا.
    با دل‌خوری جواب داد:
    - برای همین جواب تلفن‌هام رو می‌دادی؟
    - متأسفم؛ حال روحی خوبی نداشتم.
    فاصله گرفت و گفت:
    - مهم نیست.
    - اهورا؟ حال اهورا چطوره؟
    هاله غم در چشم‌هایش نشست؛ لب زد:
    - خوبه؛ خیلی خوبه.
    و از کنارم گذشت. حرف‌های امیرعلی در گوشم زنگ خورد. حتماً از اینکه از اهورا جدا شده ناراحت است.
    برگشتیم خانه؛ بی‌حرف به اتاق رفت و من هم دنبالش. روی تخت نشست؛ در را بستم و پرسیدم:
    - خوبی؟
    - نه.
    - چرا؟
    -داداشت من رو مثل یه آشغال از شرکتش و...و...
    انگار برایش سخت بود. به زور و با صدای لرزان ادامه داد:
    - و از قلبش بیرون کرد.
    قطره اشکی روی صورتش چکید. به سمتش رفتم و ناباور لـ*ـب زدم:
    - چی میگی تو؟ اهورا همچین آدمی نیست؛ اصلاً چطوری از روژان گذشت؟
    تمام ماجرا را میان اشک و آه تعریف کرد. هر لحظه پریشان‌تر می‌شدم. هرچند موضوع روژان خیلی عجیب نبود؛ اما برخوردش با آتنا برایم قابل هضم نبود. در آ*غـ*ـوش گرفتمش و لـب زدم:
    - آروم باش عزیزم؛ اهورا فقط برای این ناراحت بود که تو حقیقت رو بهش نگفتی.
    چنگی با ناتوانی به لـباسـم زد و نالید:
    - نمی‌تونستم... به‌خاطر تو مجبور به سکوت بودم؛ می‌دونم اون روزی که از شرکت اومدم بیرون همه‌چیز بین من و اون تموم شد؛ اما باور کن من برای اولین‌بار عشق رو تجربه کردم؛ من واقعا عاشق اهورا بودم.
    نتوانستم جلوی اشک‌هایم را بگیرم که روی صورتم نریزد، این حق اهورا و آتنا نبود. بلند شدم و گفتم:
    - معذرت می‌خوام؛ همه‌ش تقصیر منه؛ اما...اما نمی‌تونم کاری بکنم چون پیشش نیستم؛ چون برادرم از من متنفره؛ حالم از خودم به‌هم می‌خوره؛ می‌دونی چرا؟ چون من داستان لیلی و مجنون رو اشتباه فهمیدم. فکر می‌کردم اگه بمونم و همراه آبتین‌ نیام می‌میرم؛ اما این رو باور نداشتم که عاشقای واقعی به‌هم نمیرسن، از خودم بدم میاد؛ اگه زندگی تو اینه تقصیر منه.
    روی زمین افتادم. هق‌هق می‌کردم؛ آتنا بـ*ـغلم کرد و هر دو اشک ریختیم. من لیلی بودم؛ اما مجنونم آبتین نبود.
    ***

    صدای ریحانه‌خانم از آشپزخانه بلند شد:
    - دخترها چای می‌خورین؟
    آتنا از اتاق بیرون آمد و گفت:
    - آره مامان؛ قربون دستت.
    کنارم روی کاناپه نشست. بی‌حوصله کنترل تی‌وی را روی عسلی پرت کردم که با حیرت پرسید:
    - این امیرحسین نیست؟
    و به صفحه اول مجله دستش اشاره کرد. فوری مجله را گرفتم و نگاهی به صفحه‌اش انداختم: «
    شایعه ازدواج امیرحسین نامدار...»
    بغض گلویم را فشرد. توان این را نداشتم تا صفحه را ورق بزنم تا به خبر برسم. تنها به عکس روی جلد خیره شده بودم، امیرحسین...عشق من...دیگر ترسی از اعترافش نداشتم. احساس می‌کردم مجراهای تنفسی‌ام بسته شده، نفسم بالا نمی‌آمد. مجله را در دست فشردم. صدای جیغ آتنا بلند شد؛ هرچه تقلا می‌کردم ‌نمی‌توانستم نفس بکشم. دست امیرعلی که روی صورتم فرود آمد نفسم برگشت، تندتند نفس می‌کشیدم. آتنا گریه می‌کرد و مادرش با نگرانی نگاهم می‌کرد. امیرعلی بـاز*وهایم را به شدت تکان داد و گفت:
    - طهورا خوبی؟ می‌تونی راحت نفس بکشی؟
    نگاه خیسم را به چشم‌هایش دوختم و به سختی لـ*ـب زدم:
    - خوبم.
    ریحانه‌خانم کنارم نشست و با نگرانی مادرانه گفت:
    - تو که خوب بودی عزیزم؛ چت شد یهویی؟
    نگاهم باز روی مجله ثابت ماند. امیرعلی نگاهم را دنبال کرد و به عکس امیرحسین رسید. نگاه تندی به آتنا انداخت و رو به مادرش گفت:
    - مادر یه لیوان آب قند براش میارین؟
    مادرش سری تکان داد و به سمت آشپزخانه رفت. با رفتن مادرش نگاهم کرد و گفت:
    - این حال خرابت فقط برای یه عکس روی مجله‌ست؟ امیرحسین الان خواننده‌ست؛ معروفه، هر شایعه‌ای ممکنه براش دربیارن؛ فقط لازمه کوچیک‌ترین حرکتی ازش ببینن. تو باید عادت کنی طهورا؛ می‌فهمی؟ عادت...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahsaye

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/01
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    22,371
    امتیاز
    671
    چانه‌ام از بغض لرزید:
    - من فقط می‌خوام ببینمش.
    آتنا کنارم نشست و با مهربانی گفت:
    - عزیزدلم خب این‌که بد نیست؛ اصلاً باهم میریم پیش خانواده‌ت، باشه؟
    با ترس لب زدم:
    - نه نه، امیرحسین دیگه از من بدش میاد؛ اون عقاید خودش رو داره؛ من از نظر اون خیلی...
    پرید در حرفم:
    - من فقط می‌دونم اون عاشقته؛ این رو بین حرف‌های اهورا به روژان فهمیدم، وقتی گفت امیرحسین فقط طهورا رو دوست داره.
    صدای ریحانه‌خانم آمد؛ لیوان را به سمتم گرفت. پس زدم و گفتم:
    - نمی‌خوام؛ خوبم.
    سپس نگاهی به آتنا انداختم و خواستم بلند شوم که امیرعلی دستم را گرفت و با جدیت گفت:
    - آب‌قند رو بخور.
    به اجبار چند جرعه نوشیدم. لرزش بدنم قابل کنترل نبود. ریحانه‌خانم دوباره به آشپزخانه برگشت. رو به آتنا با‌سختی گفتم:
    - دیگه درمورد این موضوع صحبت نکن؛ من و امیرحسین هیچ‌وقت مال هم نبودیم.
    امیرعلی کلافه نگاهم کرد:
    - می‌خوای امیرحسین رو ببینی یا نه؟
    مشتاق نگاهش کردم که ادامه داد:
    - چند روز دیگه یک کنسرت توی رامسر داره؛ خیلی وقته می‌دونم؛ اما بهتر می‌دونستم بهت نگم ولی الان فکر می‌کنم بهتره از این فرصت استفاده کنی برای دیدنش.
    چشم‌هایم را با آرامش بستم. حس خوبی با این حرفش به من منتقل شد.
    ***
    سوم شخص
    صدای فریادهای رایان از دیوارهای اتاق پا فراتر می‌گذاشت. سلما با نگرانی به سمت اتاق دوید و تقه‌ای به در زد؛ اما مطمئن بود در آن سرو صدا نشنیده است. در را باز کرد. رایان با پرخاش با شخص آن سوی تلفن صحبت می‌کرد:
    - به من هیچ ربطی نداره؛ بلایی سر اون دختر بیاد مقصرش فقط تویی.
    - ...
    - بهت میگم گوش کن؛ همین الان پا میشی میای ایران و طهورا رو پیدا می‌کنی؛ مسئولیتش دست توئه.
    - ...
    - بهت میگم نبود حالیته؟ هر جا فکر کنی رفتم.
    بعد از چند لحظه موبایل را با عصبانیت روی تخت پرت کرد و غرید:
    - پسره‌ی عوضی میگم نیست نمی‌فهمه.
    سلما به سمتش رفت و لـ*ـب زد:
    - ولش کن؛ اصلاً ارزش نداره خودت رو اینقدر عصبانی کنی.
    - ارزش نداره؟ طهورا برای من مهم بود؛ به آبتین هم‌ گفتم اگه نمی‌تونی مثل آدم باهاش زندگی کنی دست از سرش بردار؛ اما کار خودش رو کرد، حالا هم معلوم نیست دختره کجاست.
    سلما قدمی سمتش رفت:
    - طهورا برای منم مهمه؛ اما با داد و بیداد پیدا نمیشه.
    - خب بگو چیکار کنم؟
    - به خانواده‌ش خبر بده.
    - شوخی می‌کنی؟ اونا حتی نمی‌دونن من با آبتین رفیقم.
    - فکر می‌کنم ارزش این رو داره که بار گناهت رو به دوش بکشی.
    پوزخندی زد و با تمسخر گفت:
    - تو چی درمورد گـ ـناه می‌دونی؟
    - خیلی چیزها؛ آخه من خیلی گـ ـناه زیاد کردم.
    - آره خب یادم رفته بود تو واقعاً کی هستی!
    سلما با دل‌خوری نگاهش کرد و پرسید:
    - مگه واقعاً کی هستم؟
    - یه دختر تنها که علاوه بر اتفاقات گذشته‌ی زندگیش؛ شیش ماه یا بیشتر با یه مرد غریبه زیر یه سقف زندگی کرده.
    اخم‌های دختر درهم رفت:
    - ناراحتی میرم؛ من هیچ‌وقت نخواستم مزاحم باشم.
    رایان فریاد زد:
    - اما مزاحمی؛ مزاحم خلوت من و خاطرات همسرم؛ مزاحم یه لحظه تنهاییم؛ تو مزاحمی.
    چانه دختر از بغض لرزید. به بدترین وضع ممکن تحقیر شده بود. به سرعت از اتاق بیرون زد. مانتو و شالش را برداشت و همان‌طور که به سمت در می‌دوید تنش کرد.
    نمی‌توانست جلوی اشک‌هایش را بگیرد. از خانه بیرون زد. گناهش چه بود اگر محکوم به این زندگی‌ست؟
    چرا مردی که بیشتر از همه دنیا دوستش دارد باید این‌گونه با او صحبت کند؟ با صدای جیغ لاستیک‌هایی در کنارش از حرکت ایستاد، چند مرد پایین آمدند و قبل از این‌که فرصت عکس‌العملی بیابد او را داخل ماشین انداختند و با دستمالی که جلوی دهانش گذاشتند او را به دنیای بی‌خبری بردند.
    ***
    رایان فریادی از عصبانیت کشید؛ حرف‌هایی که زده بود ناخواسته بود. دستش را روی قلبش گذاشت. از شدت ناراحتی حس می‌کرد قلبش تیر می‌کشد.
    حقیقت این بود که خلوتی بین او و همسر مرده‌اش وجود نداشت؛ هیچ تنهایی در کار نبود، فقط سلما بود و سلما...
    با بی‌قراری طول اتاق را طی می‌کرد. شاید او پاک نبود؛ اما ناپاکی جسم اصلاً مهم نیست وقتی روح پاک است، سلما اگر قلب پاکی نداشت در این شش ماه آن‌قدر آرام و سربه زیر نبود، حتی یک‌بار هم سعی نکرد رایان را تـحـ*ـریـک کند.
    نگاهی به حلقه دستش انداخت. این تنها چیزی بود که او را به نازی پیوند می‌زد. دختری که شاید فقط برای آزادی از دست پدرش فرار کرد. نازی که در این چند ماه اخیر حتی کوچکترین سهمی در خاطرات رایان نداشت.
    حـلقـه را درآورد و روی زمین پرت کرد، حلقه چرخید و زیر تخت ثابت ماند باید می‌رفت. می‌رفت و اعتراف می‌کرد نه تنها حرف‌هایش دروغ بود بلکه عاشق او شده، دختری که از روز اول افسونش کرده بود. از خانه بیرون زد و برای پیدا کردن سلما تمام خیابان‌های اطراف را گشت.
    ***

    طهورا
    با قدم‌های لرزان وارد سالن شدم. قلبم آن‌قدر محکم خودش را به سـ*ـینـه‌ام می‌کوبید که صدای همهمه مردم مشتاقی را که برای کنسرت آمده بودند نمی‌شنیدم.

    ردیف دوم نشستیم. آتنا در یک سمتم و امیرعلی در سمت دیگرم. آتنا فشاری به دستم داد که‌ نگاهش کردم. خیره به نقطه‌ای بود. رد نگاهش را دنبال کردم که به اهورا در ردیف اول رسیدم. دیدن نیم‌رخش هم حالم را خراب می‌کرد، باز از شدت هیجان دچار تنگی نفس شدم. امیرعلی با نگرانی پرسید:
    - خوبی طهورا؟
    اما من نمی‌توانستم چشم از چهره برادرم که با فاصله چند صندلی در ردیف جلو نشسته بود بگیرم. نفس‌نفس می‌زدم تا اکسیژن را به ریه‌هایم برسانم. امیرعلی بطری آبی به سمتم گرفت و با تحکم گفت:
    - این رو بخور؛ اگه قراره این‌طوری حالت خراب بشه همین الان بریم.
    با عجز نالیدم:
    - نه تو رو خدا؛ باید امیرحسین رو ببینم.
    و فوری چند جرعه از آب را نوشیدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahsaye

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/01
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    22,371
    امتیاز
    671
    نگاهم به سمت آتنا کشیده شد. برق اشک را در چشم‌هایش دیدم. حتما دوری از اهورا برایش سخت است.
    با صدای جیغ و داد مردم به سِن نگاه کردم که امیر با آن تیپ اسپرت و کت لی رویش ایستاده بود و من نفهمیدم این مرد کی آن‌قدر معروف شد، قطره اشک درشتی روی گونه‌ام چکید، دلم ضعف می‌رفت برای دیدنش.
    لبخند جذابی زد و بعد از چند کلمه حرف و معرفی آلبومش به نام «ای‌ کاش» فضا تاریک شد و صدای آرامش بخشش در وجودم رخنه کرد.
    «عذابه بی تو..عذاب...
    عادت من شده قرصای خواب...
    خیلی وقته رفتی و شکسته شدم...
    زل نمیزنم تو آینه به خودم...
    کاش یکی حس کنه دردای من رو
    که دل من چقدر تنهاست...
    کاش می‌شد یه روز ببینم تو رو
    حتی اگه دلت من رو نخواست...
    کاش بتونی پیشم بمونی...
    پیر شدم تو اوج جوونی...
    کاشکی خودت رو برسونی...
    دل دوباره آروم نداره....
    کی من رو می‌تونه آروم کنه با یه اشاره؟
    کاش بتونی پیشم بمونی...
    پیر شدم تو اوج جوونی...
    کاشکی خودت رو برسونی...»

    صدای هق‌هقم در صدای مردمی که همراه امیر آهنگ را می‌خواندند گم می‌شد، آهنگی که من حتی یک‌بار هم نشنیده بودم. نگاه پرتأسف امیرعلی و نگران آتنا را روی خودم حس می‌کردم، امیرعلی زیر گوشم زمزمه کرد:
    - بهتره بریم.
    و قبل از آن‌که فرصت اعتراض پیدا کنم بـاز*ویم را گرفت و بلندم کرد. توان تقلا کردن نداشتم. بدنم می‌لرزید و از ضعف شدید احساس حالت تهوع می‌کردم. آتنا هم آرام اشک می‌ریخت. از سالن که خارج شدیم امیرعلی پرسید:
    - طهورا خوبی؟ دختر تو چرا اینقدر می‌لرزی؟
    آتنا با نگرانی گفت:
    - یا خدا؛ الان می‌میره...
    کنار دیوار نشستم و چشم‌هایم را بستم. سرم مثل کوه سنگین بود و چشم‌هایم می‌سوخت، صدای آشنایی که در گوشم طنین انداخت بند دلم را پاره کرد:
    - طهورا؟
    با ترس چشم‌هایم را باز کردم و نگاهم در یک جفت تیله مشکی ثابت ماند...او هم ناباور مرا نگاه می‌کرد، اما مگر او روی سِن نبود؟ پس این‌جا چه می‌کرد؟
    به کمک دیوار بلند شدم؛ نمی‌خواستم این‌طور شود. قدمی به عقب برداشتم که صدای بغض‌آلودش بلند شد:
    - باورم نمیشه دوباره می‌بینمت.
    صدای مردی از پشت سرش آمد:
    - امیرحسین عجله کن؛ دوباره باید بری روی سِن.
    تا صورتش را برگرداند تا به آن مرد چیزی بگوید، بی‌توجه به امیرعلی و آتنا دویدم. آن‌قدر سریع می‌دویدم که برای خودم هم جای تعجب داشت. با آن حال خرابم و چادری که در دست و پایم می‌پیچید سریع قدم برمی‌داشتم و سعی می‌کردم صدای دادهای آن‌ها را نشنیده بگیرم.
    اشک دیدم را تار کرده بود. نمی‌دانستم کجا می‌روم فقط می‌خواستم آن‌قدر از امیرحسین فاصله بگیرم که هیچگاه پیدایم نکند. خجالت می‌کشیدم از دیدنش، از زل زدن در آن چشم‌های مشکی. اشتباه کرده بودم و باید تاوان می‌دادم حتی با مرگ.
    پهلویم گرفته بود و حسابی درد می‌کرد. صداهای پشتم قطع شده بود و من وقتی به خودم آمده بودم که نمی‌دانستم کجایم. هوا گرم بود؛ اما می‌لرزیدم. زیر دلم تیر می‌کشید و پاهایم درد می‌کرد. آن‌قدر حالم بد بود که گوشه‌ای کنار باغچه نشستم. برایم‌ نگاه‌های مردم مهم نبود. بگذار هرچه می‌خواهند فکر کنند، من گناهکار بودم و باید آنقدر درد می‌کشیدم تا شاید آرام شوم. چادرم را که عقب رفته بود درست کردم؛ پوشیدنش سخت بود؛ اما لـ*ـذتش بیشتر بود.
    صدای زنگ موبایلم بلند شد. شماره امیرعلی بود. رد تماس دادم و در مشتم فشردم. حتماً تا الان اهورا هم فهمیده، یک لحظه به سرم زد بلند شوم و بی‌پروا به سمت خیابان بروم و خودم را راحت کنم از این‌همه شرم و خجالت؛ اما خودکشی کار آدم‌های ضعیف بود، هرچقدر هم گناهکار و خطاکار باشم اما خودکشی کارم نبود، تا همین‌جا هم آبتین مرا شکست داده بود و همه‌چیزم را گرفته بود؛ نمی‌گذاشتم با مرگم پیروزی بزرگتری نصیبش شود.
    ‌باز موبایلم در مشتم لرزید. کنار گوشم گذاشتم و با صدای گرفته‌ای گفتم:
    - بله؟
    صدای داد امیرعلی در گوشم پیچید:
    - کدوم‌ گوری رفتی دختره‌ی احمق؟
    - جایی که دست هیچ‌کس بهم نرسه.
    - بگو کجایی؟
    - نه امیرعلی؛ تا همین‌جا هم از کمکات ممنون؛ ولی بیشتر از این‌ نمی‌تونم تو شمال بمونم؛ خانواده‌م فهمیدن، اهورا؛ آتنا رو می‌شناسه؛ دست از سرم برنمی‌دارن؛ من برنمی‌گردم.
    صدای آرام اهورا که در گوشی پیچید قلبم را فشرد:
    - حتی اگه برادرت ازت بخواد؟
    آنقدر هول کرده بودم که نمی‌توانستم حرف بزنم. بعد از یک سکوت طولانی پرسید:
    - طهورا کجایی؟
    - متأسفم...واقعاً متأسفم؛ به‌خاطر همه‌چیز؛ ولی برنمی‌گردم.
    و دکمه قطع تماس را فشردم. باز اشک روان صورتم شد؛ به‌سختی بلند شدم، سرگیجه امانم را بریده بودم، نمی‌دانستم کجایم‌ و به کجا می‌خواهم بروم اما تنها قصدم رفتن بود.
    در یک ساعتی که بی‌هدف در خیابان راه می‌رفتم هزاربار موبایلم زنگ خورد و من هربار بی‌توجه در مشتم می‌فشردمش. می‌دانستم فرار دوباره احمقانه‌ست؛ اما از خرد شدن توسط خانواده‌ام می‌ترسیدم.
    هوا تاریک شده بود و من جایی برای رفتن نداشتم. نمی‌خواستم با یک شب در خیابان ماندن بدتر از چیزی که هستم شوم؛ پس به ناچار تماس آتنا را جواب دادم:
    - بله؟
    صدای ذوق زده‌اش در گوشی پیچید:
    - جواب داد؛ بالاخره جواب داد... طهورا خوبی؟ تو رو خدا...
    و قبل از این‌که ادامه دهد صدای امیرعلی جایگزینش شد:
    - طهورا دیوونه بازی نکن؛ نمی‌تونی شب رو تو خیابون بمونی.
    - پیش خانواده‌مم نمی‌تونم برگردم.
    - خیلی خب، من میام دنبالت و قول میدم امشب خانواده‌ت رو نبینی.
    لـ*ـبم را با زبان تر کردم. چادرم ‌را که کمی روی زمین‌ کشیده میشد جمع کردم‌ و گفتم:
    - فردا چی؟ روزهای بعدش چی؟
    - بذار درمورد اون وقتی صحبت ‌می‌کنیم که همدیگه رو دیدیم.
    می‌توانستم روی قول امیرعلی حساب کنم. آرام ‌باشه‌ای گفتم و با نگاه کردن به تابلوها آدرس جایی که بودم را دادم، گوشه‌ای در انتظارش ایستادم، ده دقیقه نگذشت که پورشه سفید رنگش مقابلم‌ ترمز زد. از این‌که تنها بود لبخند کم‌رنگی روی صورتم ‌نقش بست، در جلو را باز کردم و نشستم. سرم را پایین انداختم که صدایش آمد:
    - این چه کاری بود کردی طهورا؟
    - انتظار نداشتی که وایسم‌ و باهاشون سلام و احوالپرسی کنم؟
    کلافه لـ*ـب زد:
    - فرار درسته؟ تا کی؟ چرا می‌خوای یه اشتباه رو دوبار تکرار کنی؟‌
    نگاهش کردم‌ و با صدای گرفته‌ای جواب دادم:
    - خجالت می‌کشم می‌فهمی؟
    - واقعاً آدم‌های فهمیده‌ای بودن؛ از نظر من باید با عذرخواهی جبران کنی نه این‌که فرار کنی.
    - اگه از من متنفر باشن و نخوان برگردم چی؟
    ماشین را روشن کرد و گفت:
    - تو می‌فهمی اشک مرد چه معنی میده؟ تو امروز اشک امیرحسین رو درآوردی؛ برادرت داشت دق می‌کرد وقتی امیر بهش گفت تو رو دیده و تو فرار کردی، می‌دونی من به چه سختی راضیشون کردم که تنها بیام؟ هردوشون بی‌تاب دیدنت هستن؛ مطمئنم مادرت از اونا هم بیشتر دوستت داره. طهورا بیا حرف من رو قبول کن و برگرد.
    سرم را میان دست‌هایم گرفتم و نالیدم:
    - نمی‌دونم؛ واقعاً نمی‌دونم چه کاری درسته چه کاری غلط.
    - خیلی خب؛ من امشب می‌برمت خونه؛ همون‌طور که بهت قول دادم کسی رو نمی‌بینی؛ امشب تا صبح وقت داری فکر کنی؛ چون مطمئن نیستم فردا بتونم جلوی خانواده‌ت رو برای دیدنت بگیرم.
    از پنجره به بیرون چشم دوختم. امیرعلی از سکوتم تایید را برداشت کرد و ماشین را به سمت خانه هدایت کرد.
    ***
    سوم شخص
    با نگرانی طول و عرض خیابان را طی می‌کرد. آتنا تمام مدت کنار درختی ایستاده بود و منتظر تماسی از امیرعلی بود، اهورا با عصبانیت به سمتش رفت و گفت:
    - باید می‌دونستم؛ می‌دونستم توی دروغگو حتماً یه ر*ابـ*ـطه نزدیک با طهورا داری. اگه بلایی سرش بیاد مقصر تویی.
    آتنا اخم ریزی کرد و گفت:
    - این‌که ما اجازه ندادیم طهورا بعد از آبتین توی خیابون بمونه گناهه؟
    امیرحسین با سستی به سمتش رفت و پرسید:
    - بعد از آبتین؟ منظورت چیه؟
    آتنا نگاهش را از اهورا گرفت و لـ*ـب زد:
    - خیلی اتفاقا افتاده که شما ازش بی‌خبرین.
    اهورا با خشونت بـازوهایش را گرفت و غرید:
    - بگو تا بدونیم؛ زود باش.
    زود باش را فریاد زد. دختر دست‌هایش را روی گوش‌هایش گذاشت و نالید:
    - سرم داد نزن؛ من مجبور نیستم جوابت رو بدم.
    اهورا بـاز*وهایش را محکم فشرد که از درد ناله‌ای کرد. بلندتر از قبل فریاد زد:
    - مجبوری؛ چون من نصف سال بی‌خبر از خواهرم بودم و تو باید همه چیز رو بگی.
    امیر به سمتش رفت. اهورا را به عقب هل داد و گفت:
    - خودت رو کنترل کن اهورا.
    سپس رو به آتنا ادامه داد:
    - طهورا چرا با شما زندگی می‌کنه؟
    دختر سعی کرد بغضش را که ناشی از رفتارهای اهورا بود پنهان کند:
    - با آبتین مشکل داشت؛ یه ماهی میشه که دیگه باهم زندگی نمی‌کنن.
    امیر سرش را میان دست‌هایش گرفت و به ماشین تکیه زد. اهورا با پوزخندی تلخ گفت:
    - پس قبل از این‌که ما بهش بفهمونیم اشتباه کرده خودش فهمیده.
    امیر با غصه نالید:
    - چرا برنگشت؟
    - چون از شما خجالت می‌کشید؛ چون فهمید چه اشتباهی کرده.
    صدای زنگ موبایلش بلند شد. نگاهی به اسم امیرعلی انداخت و جواب داد:
    - الو؟
    - آتنا بیا خونه؛ به اونا هم بگو فردا صبح بیان دیدن طهورا؛ فعلاً حال روحی خوبی نداره.
    - باشه خداحافظ.
    قطع کرد که امیرحسین با نگرانی پرسید:
    - طهورا رو پیدا کرده؟
    سری به نشانه مثبت تکان داد و گفت:
    - آره ولی امیرعلی گفت فردا بیاین دیدنش؛ فعلاً آمادگی نداره.
    - من تا فردا طاقت نمیارم.
    اهورا مداخله کرد:
    - حق با امیرعلیه؛ اون نیاز داره امشب تنها باشه.
    آتنا سری تکان داد و گفت:
    - من دیگه میرم؛ خداحافظ.
    و به سمت خیابان قدم برداشت که دستش از پشت کشیده شد. چرخید و با اخم‌های درهم اهورا مواجه شد. بدون این‌که به او نگاه کند پرسید:
    - ماشین آوردی؟
    سری به نشانه منفی تکان داد که ادامه داد:
    - من می‌رسونمت.
    دستش را از دست او بیرون کشید و گفت:
    - نه ممنون؛ خودم میرم.
    اهورا نفسش را کلافه بیرون داد و لب زد:
    - فقط می‌خوام آدرس خونه‌تون رو یاد بگیرم؛ پس سوارشو.
    دختر با دل‌خوری نگاهش کرد و بی‌حرف سوار شد؛ ماشین را که راه انداخت رو به امیرحسین گفت:
    - کنسرتتون چی شد؟
    - تمومش کردم.
    - مادر طهورا نیومد؟
    - نه هنوز عزادار حاجیه.
    - بهش درمورد دخترش نمیگین؟
    اهورا به جای او جواب داد:
    - فعلاً نه؛ باید اول با طهورا صحبت کنم.
    سری تکان داد و دیگر تا رسیدن به خانه حرفی نزد.
    ***
    سلما چشم‌هایش را باز کرد. سرش سنگین بود. آخرین چیزهایی که یادش می‌آمد تصویر محو از چند مرد بود که او را به زور سوار ماشین کردند. خواست‌ تکان بخورد؛ اما انگار به جایی بسته شده بود، صدای مردی در گوشش پیچید:
    - فقط تونستن دختره رو بیارن؛ من واقعاً از تو بیشتر انتظار داشتم.
    و صدایی که به نظرش خیلی آشنا بود بلند شد:
    - عموجان من خیلی سعی کردم بگیرمشون؛ اما حتی یه عکس هم ازشون نداشتم.
    - خیلی خب؛ حالا برو ببین اگه اون حروم‌زاده بیدار شده از زیر زبونش بکش رایان کجاست؛ به هر قیمتی حتی شکنجه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahsaye

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/01
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    22,371
    امتیاز
    671
    نفس‌های سلما از ترس تند شده بود. حتماً خانواده نازی بودند که به دنبال رایان می‌گشتند. حتی اگر از زور شکنجه هم می‌مرد جای رایان‌ را نمی‌گفت، جان او بیشتر از خودش می‌ارزید. صدای آشنای آن پسر دوباره بلند شد:
    - این دختر رو از کجا پیدا کردین؟
    - یکی از نوچه‌هام که قبلاً دیده بودش امروز اتفاقی تو خیابون دیدنش و گرفتش؛ به این میگن خوش‌شانسی.
    - قول میدم هرطور شده پسره رو هم پیدا کنم.
    صداها قطع شد. بعد از چند لحظه در آهنی به طور بدی بسته شد و صدای قدم‌هایی که به سمتش می‌آمد بلند شد. دختر از ترس چشم‌هایش را بست؛ اما زمزمه زیر لبی آن پسر باعث شد با تعجب چشم‌هایش را باز کند:
    - سلما؟!
    با دیدن فرد مقابلش زبانش بند آمد. به چشم‌هایش اعتماد نداشت. پسر هیجان‌زده به سمتش رفت و طناب‌هایی را که سلما را به تخت بسته بود باز کرد. دختر خودش را با دست بالا کشید و لـ*ـب زد:
    - کیارش؟ چرا من رو آوردین این‌جا؟
    کیارش که هنوز در شوک بود گفت:
    - یعنی تو و اون پسر کسایی بودین که من این‌همه مدت دنبالشون بودم؟
    سلما ترسیده پرسید:
    - چرا دنبالمون بودین؟ چرا من رو آوردین این‌جا؟
    پسر دستش را در موهایش فرو کرد. با اعصابی داغون طول اتاق را طی می‌کرد و زیر لـب می‌گفت:
    - نه این امکان نداره؛ چرا تو؟ لعنتی...لعنتی.
    سلما بلند شد:
    - من می‌خوام برم.
    کیارش فریاد زد:
    - تو هیچ‌جا نمیری.
    دختر ترسیده و ناباور نگاهش کرد و قدمی به عقب گذاشت. از رفتارهای کیارش و حضورش در این‌جا گیج بود، کیارش به سمتش آمد و مستاصل پرسید:
    - یعنی اونایی که اون‌شب از دست من فرار کردن تو و رایان بودی؟ شما رفته بودین شمال، نه برای تفریح بلکه برای فرار.
    سلما هم ناباور نگاهش کرد:
    - یعنی اون آدم تو بودی؟
    و با فریاد ادامه داد:
    - چرا می‌خواین رایان رو بکشین؟ چرا دنبالشین؟
    کیارش عمیق نگاهش کرد. پوزخند تلخی زد و با صدای خش‌داری گفت:
    - اون رو نمی‌خوایم بکشیم؛ تو رو می‌خوایم بکشیم.
    لرز ناگهانی به تن دختر افتاد. صدایش از بغض می‌لرزید:
    - چرا؟ من حتی شما رو نمی‌شناسم؛ توی لعنتی تمام این مدت وانمود می‌کردی دوست منی.
    با غم نگاهش کرد و لـ*ـب زد:
    - من تمام این مدت عاشقت بودم دخترعمو.
    زبان سلما بند آمده. با تته پته پرسید:
    - د...دختر...عمو!؟ یعنی...چی؟
    - نمی‌دونستم دختری که محکوم به مرگه تویی؛ باور کن دیدنت اتفاقی بود؛ من واقعاً بهت علاقه‌مند شدم.
    با بغض صدایش کرد:
    - کیارش؟
    - هیس؛ هیچی نگو؛ بذار تصمیم بگیرم.
    - درمورد چی؟
    کلافه گفت:
    - درمورد این‌که چطوری زنده نگهت دارم.
    صدایش لرزید:
    - کی می‌خواد من رو بکشه؟ کیارش من ازت می‌ترسم.
    پسر پوزخندش را تمدید کرد:
    - ترسناک‌تر از چیزی هستم که می‌بینی، ولی امیدوار بودم وقتی عاشق سلما شدم عوض بشم.
    سپس به سمتش آمد؛ در چشم‌هایش زل زد و ادامه داد:
    - چطور نفهمیدم چشمای تو خیلی به نازی شباهت داره؟
    صدای مردی بلند شد و اجازه کنجکاوی به سلما را نداد:
    - به به نرگس‌خانم!
    نگاه سلما به آن سمت کشیده شد. یک مرد مسن با مو و ریش‌های جوگندمی، اصلاً به خلافکارها شباهت نداشت، دختر اخم‌هایش را درهم کشید و پرسید:
    - تو از کجا می‌دونی اسم واقعی من نرگسه؟
    مرد به سمتش آمد و گفت:
    - من خیلی چیزها درمورد تو می‌دونم.
    سپس رو به کیارش ادامه داد:
    - گفت رایان کجاست؟
    کیارش با ناراحتی نگاهش کرد و جواب داد:
    - نگران نباشین؛ برای آوردنش به این‌جا کارت دعوت لازمه نه زور و اجبار.
    و نگاهی به سلما که حالا فهمیده بود نرگسی است که دنبالش بوده انداخت و با قدم‌های سست از اتاق بیرون رفت، مرد نگاه بی‌تفاوتی به او انداخت که پرسید:
    - من رو چرا آوردین این‌جا؟ تو کی هستی؟ اسم من رو از کجا می‌دونی؟
    - به زودی خیلی چیزها رو می‌فهمی؛ صبور باش؛ این مهمونی بدون مهمون‌هاش صفا نداره؛ خیلی‌ها باید باشن.
    و لبخند کجی زد و اتاق را ترک کرد. صدای چرخیدن کلید را در قفل شنید، روی تخت نشست و اشک‌هایش روان صورتش شد. هزار معمای بی‌جواب داشت که مغزش را همانند موریانه می‌خوردند.
    ***

    طهورا
    تا نزدیک صبح بیدار بودم و با بی‌قراری طول اتاق را طی می‌کردم. نمی‌توانستم با امیرحسین و اهورا روبه‌رو شوم، آن‌قدر شرمنده بودم که این عذاب را حق خودم می‌دانستم.
    ساعت پنج صبح را نشان می‌داد. تصمیمم را گرفتم. لباس‌هایم را پوشیدم و چادرم را روی سرم انداختم، این دومین‌باری بود که می‌خواستم فرار کنم؛ اما یک ‌حسی می‌گفت این‌بار بیشتر از بار قبل اشتباه می‌کنم.
    کش چادر را روی سرم‌ مرتب کردم و آرام در اتاق را باز کردم. دیشب آتنا برای این‌که راحت باشم و بتوانم فکر کنم روی کاناپه در پذیرایی خوابید. آرام طوری که کسی بیدار نشود از خانه بیرون زدم.
    قلبم سریع می‌زد. آن‌قدر بی‌قرار دیدنشان بودم که اگر چند دقیقه دیگر در خانه می‌ایستادم حتماً می‌پذیرفتم که بیاین. هوا روشن بود اما خیابان‌ها خلوت. نمی‌دانستم کجا می‌روم اما می‌خواستم حداقل تا شب را خانه نباشم.
    موبایلم را از عمد جا گذاشتم تا کسی نتواند پیدایم کند. با قدم‌های سست عرض خیابان را طی می‌کردم که صدایی نفسم را بند آورد:
    - طهورا؟
    چرخیدم سمتش. امیرحسین با آن چشم‌های قرمز و موهای نامرتب که روی پیشانی‌اش ریخته بود از همیشه جذاب‌تر شده بود. صدای تپیدن قلبم را می‌شنیدم. قدمی به عقب برداشتم که فوری گفت:
    - تو رو جون امیرحسین فرار نکن.
    سست شدم، جان خودش را قسم ‌داد، مگر می‌توانستم بروم؟
    نگاهی به سرتاپایم انداخت و لبخند خسته‌ای روی صورتش نقش بست. به سمتم آمد و لـ*ـب زد:
    - دلم ‌برات تنگ شده بود.
    بغضم شکست. اشک‌ها تند تند صورتم را می‌شست. به سمتم آمد و با نگرانی گفت:
    - گریه نکن؛ گریه نکن عزیزدل امیرحسین؛ گریه نکن فدات بشم.
    خدایا چرا این مرد اینقدر مهربان بود؟ کاش سرم داد می‌زد. میان گریه نالیدم:
    - من...من خیلی بدم...معذرت می‌خوام.
    صدای در ماشین‌ آمد. نگاهم به آن سمت کشیده شد. اهورا بود که از ماشین پایین آمد. انگار تمام دیشب در ماشین روبه‌روی خانه خوابیده بودند. سرم را پایین انداختم و چادر را در مشتم فشردم؛ زمزمه کرد:
    - طهورا؟
    داشتم از حال می‌رفتم. به سختی روی پاهایم ایستاده بودم. سنگینی دستش که روی صورتم‌ نشست هق‌هقم شدت گرفت. امیر فوری به سمتش رفت؛ به عقب هولش داد و غرید:
    - بس کن اهورا.
    فریاد زد:
    - نه تو بس کن؛ برو کنار.
    و امیر را کنار زد. قبل از این‌که با سیلی دیگری از من پذیرایی کند، صدای امیرعلی متوقفش کرد:
    - چه خبرتونه سرصبح؟ بیاین داخل.
    به اجبار وارد خانه شدیم. نمی‌دانم از خوش‌شانسی بود یا نه که مادر و پدرشان یک سفر سه روزه به جنوب رفته بودند. آتنا با نگرانی نگاهم کرد که امیرعلی دستش را کشید و به سمت اتاقی برد تا تنها باشیم.
    اگر می‌دانستم با رفتن از این‌جا زودتر به این لحظه می‌رسم حتی از اتاق هم بیرون نمی‌رفتم. صدای عصبی اهورا بلند شد:
    - چرا طهورا؟ چی کم داشتی که به‌خاطرش فرار کردی؟
    چشم‌هایم را با درد بستم. دقیقاً از همین حرف‌ها می‌ترسیدم. هنوز چادر در سرم بود. سرم را پایین انداختم‌ و گذاشتم بگوید هر چه لایقم‌ بود. بازویم را گرفت و مرا به شدت سمت خودش کشید:
    - کو؟ کجاست شوهرت؟
    قطره اشکی از گوشه چشمم پایین چکید. امیر به سمتش آمد و آرام گفت:
    - اهورا بس کن؛ طهورا خودش پشیمونه.
    اهورا با پوزخند نگاهم کرد:
    - من شرط می‌بندم پشیمون نیست؛ اگه بود برمی‌گشت.
    زمزمه کردم:
    - مامان خوبه؟
    فریاد زد:
    - حالش برات مهمه؟ بیشتر از اون پسره؟
    باز هم سکوت کردم. از حرص ضربه‌ای به پهلویم زد. با این‌که ضربه محکم نبود؛ اما از درد جمع شدم، زیر دلم تیر کشید. لبم را به دندان گرفتم، چادرم را از سرم‌ کشید و گفت:
    - به اون مرتیکه نمی‌اومد از تو بخواد چادر سرت کنی.
    - من به‌خاطر اون هیچ‌کار نمی‌کنم.
    - اما فرار کردی به‌خاطر اون.
    صدایم از بغض لرزید:
    - اشتباه کردم؛ فکر می‌کردم دوستش دارم.
    امیرحسین با حساسیت خاصی پرسید:
    - دوستش نداری؟
    در تیله‌های مشکی‌اش زل زدم و سری به علامت منفی تکان دادم. اهورا باز هم پوزخند زد:
    - یکم دیر نیست؟ تو حالا چی داری؟ نه اعتماد ما رو نه پاکی خودت رو.
    احساس نفس تنگی می‌کردم. دستم را روی گلویم ‌گذاشتم. اهورا با عصبانیت هولم داد و فریاد زد:
    - لعنتی ازت انتظار همچین کاری نداشتم.
    محکم هولم داد که به دیوار خوردم و از درد دلم ضعف رفت. تمام پهلو و کمرم تیر کشید و اشک در چشم‌هایم جمع شد. سر خوردم و کنار دیوار نشستم که امیر با نگرانی پرسید:
    - طهورا خوبی؟
    می‌دانستم آن‌قدر ضعیف شده‌ام که طاقت هیچ ضربه‌ای ندارم؛ اما انتظار این‌همه درد را نداشتم. اهورا که انگار ترسیده بود آمد کنارم نشست و گفت:
    - طهورا من رو نگاه کن.
    با چشم‌های اشکی نگاهش کردم که ادامه داد:
    - حالت خوب نیست؟
    از لحن آرام و نگرانش تعجب نکردم. عصبانیت‌هایش همیشه زودگذر بود. از این‌همه خوبی‌اش باز به گریه افتادم، این‌بار در آ*غـ*ـوشم ‌گرفت و مرا محکم به خودش فشرد، هق‌هقم ‌اوج گرفت و حریصانه عـطـرش را به ریه‌هایم کشیدم، دلتنگ و بی‌تاب این آ*غـ*ـوش بودم. بـ..وسـ..ـه‌ای روی پیشانی‌ام زد و با صدای بغض‌آلودی گفت:
    - شاید باید بهت حق بدم؛ ولی برام سخته؛ این‌که تو از بین ما و آبتین اون رو انتخاب کردی خیلی سخته.
    میان گریه نالیدم:
    - غلط‌ کردم؛ اشتباه کردم؛ اون آدم نبود.
    موهایم را از زیر شال نوازش کرد و گفت:
    - باشه؛ باشه گریه نکن؛ می‌دونم از سادگیت سواستفاده کرد؛ هم جنس‌هام رو خوب می‌شناسم.
    در چشم‌هایش زل زدم؛ اما نگاه خیره‌ی او روی موهایم بود. دست‌های لرزانش سمت موهایم رفت، می‌دانستم در جستجوی چیست. تار موی سفیدی را بیرون ‌کشید و با صدایی که لرزشش مشهود بود لـ*ـب زد:
    - چـ...چیکار...کردی...با خودت؟
    باز هم سکوت کردم. در این یک ماه آن‌قدر غصه خوردم و سختی کشیدم که به راحتی می‌شد تارهای سفید را در موهایم پیدا کرد. امیر روی دو زانو کنارم نشست. قطره اشکی روی گونه اهورا نشست که با نوک انگشت پاکش کردم و گفتم:
    - به‌خاطر من گریه نکن؛ ارزشش رو ندارم.
    امیرحسین با اخم ریزی نگاهم کرد:
    - این حرف رو نزن؛ تو خیلی باارزشی.
    - قبلاً بودم؛ الان فقط یه زنم که هیچی ندارم؛ یه زن که مقصر مرگ پدرشه.
    اهورا انگشتش را روی لـ*ـبم گذاشت:
    - هیس؛ این حرف رو نزن؛ بابا مشکل قلبی داشت.
    - اما به‌خاطر گـ ـناه من سکته کرد.
    مرا در آ*غـ*ـوش گرفت و زمزمه کرد:
    - نه؛ اشتباه می‌کنی؛ این درست نیست.
    نیم‌ساعتی در سکوت گذشت. من در آ*غـ*ـوش برادرم بودم و او هم صورتم را نوازش می‌کرد. تمام مدت امیر زل زده بود به من؛ اما من روی نگاه کردن به او را نداشتم. صدای آتنا باعث شد از یکدیگر جدا شویم:
    - ببخشید ولی جلسه تموم نشد؟ پوسیدم تو اتاق.
    بلند شدیم؛ امیرعلی هم بیرون آمد. کنارم ایستاد؛ لبخندی زد و گفت:
    - خوبی طهوراخانم؟
    - خوبم.
    - دیدم داشتی فرار می‌کردی.
    سرم را زیر انداختم:
    - ببخشید.
    ضربه آرامی به سرم‌ زد و گفت:
    - قرار بود به حرفم گوش بدی نه این‌که فرار کنی.
    صدای امیرحسین آمد:
    - ما امروز برمی‌گردیم تهران.
    مردد پرسیدم:
    - منم بیام؟
    اهورا باز به من توپید:
    - پس چی؟ انتظار داری تنها بریم؟
    مظلوم نگاهش کردم و گفتم:
    - فکر کردم شاید دوست نداشته باشین من باهاتون برگردم.
    اخم تندی نثارم کرد:
    - بار آخری باشه که این حرف رو می‌شنوم؛ حالا هم برو وسایلت رو جمع کن.
    - چشم.
    به سمت اتاق قدم تند کردم. وسایلم را دوباره در همان چمدان کوچک جای دادم و بیرون رفتم. با خروجم همه از روی کاناپه بلند شدند، امیرحسین به سمتم آمد و چمدانم را گرفت. حال آتنا خوب به نظر نمی‌آمد، اهورا انگار واقعاً به او بی‌توجه بود. رو به امیرعلی گفتم:
    - ممنون بابت همه‌چیز؛ از مادر و پدرت هم تشکر کن هم خداحافظی.
    لبخندی زد:
    - برو ولی حرف‌های من رو فراموش نکن.
    و نگاه نامحسوسی به امیرحسین انداخت. از آتنا هم خداحافظی کردم که با صدای بغض‌آلود کنار گوشم‌ لـ*ـب زد:
    - مواظب اهورا باش.
    سری تکان دادم. نگاه حسرت‌باری به برادرم کرد و فوراً به سمت اتاق رفت. از خانه خارج شدیم؛ برای دیدن مادرم بی‌تاب بودم. صندلی عقب جای گرفتم. اهورا پشت فرمان نشست و امیر هم کنارش...
    دو ساعتی از حرکتمان می‌گذشت و هیچ‌کس حرفی نمی‌زد. امیرحسین به عقب چرخید و با لبخند سکوت را شکست:
    - چقدر ساکتی خانم کوچولو؟
    چیزی در قلبم تکان خورد. نگاه خسته‌ام را از پنجره گرفتم و به او دوختم و گفتم:
    - حرفی برای گفتن ندارم.
    - آخه عادت ندارم تو رو ساکت ببینم.
    پوزخند تلخی زدم:
    - من خیلی عوض شدم؛ اون‌قدری که فکرش رو نمی‌کنی.
    چهره‌اش درهم رفت و به سمت پنجره چرخید. یک ساعت بعد روبه‌روی خانه روی ترمز زد و من قلبم باز به تپش افتاد. از ماشین پیاده شدیم. امیر در را باز کرد؛ کنار رفت تا وارد شوم.
    قلبم در سـ*ـینه بی‌تابی می‌کرد، پا که در حیاط گذاشتم اشک به چشم‌هایم هجوم آورد، دلتنگ آجربه‌آجر این خانه بودم و چقدر جای خالی پدرم راحت حس می‌شد. مادر که انگار از صدای در متوجه آمدنمان شده بود‌ به حیاط آمد و گفت:
    - چقدر دیر اومدین؛ قرار بود دیرو...
    با دیدن من حرف در دهانش ماسید. به سمتش دویدم؛ خودم را در آ*غـ*ـوشش انداختم و از ته دل زار زدم. مادر هم گریه می‌کرد و قربان صدقه‌ام می‌رفت، انگار که هیچ گناهی مرتکب نشده‌ام.
    مادر از من جدا شد. صورتم را بـو*سـید و با عشق نگاهم‌ کرد. بی‌ریاترین عشق عالم همین عشق مادر بود؛ اما دیر فهمیدم.
    وقتی خوب دلتنگیمان را رفع کردیم وارد خانه شدیم. مادر که مطمئن بود قبلاً از طرف امیر و به خصوص اهورا سرزنش شدم حرفی نزد. روی کاناپه نشستیم؛ صورتم را نوازش کرد و گفت:
    - الهی من فدات بشم؛ چقدر تو لاغر شدی.
    دستم را روی دستش که روی صورتم بود گذاشتم و با بغض نالیدم:
    - خدا نکنه؛ دلم براتون تنگ شده بود.
    - منم عزیزم؛ ولی دیگه فکر نمی‌کردم ببینمت.
    - ببخش مامانم؛ اشتباه کردم.
    و دوباره اشک از چشم‌هایم سرازیر شد؛ صورتم را بوسید و با مهربانی گفت:
    - آدم ممکن‌الخطاست؛ شوهرت کجاست عزیزم؟
    با نفرت گفتم:
    - اون شوهرم نیست.
    متعجب شد:
    - یعنی چی؟
    - یعنی نتونستیم باهم زندگی کنیم.
    - طلاق گرفتین؟
    - هنوز نه؛ از کانادا برگرده طلاق می‌گیریم.
    اهورا با حرص گفت:
    - یه تسویه‌حساب کوچیک هم باهاش دارم.
    - عزیز مادر چی می‌خوری برات بیارم؟
    - هیچی مامانم؛ هیچی.
    سپس نفس عمیقی کشیدم و با لـ*ـذت لـ*ـب زدم:
    - چه بوی خوبی میاد.
    - چه بویی عزیزم؟
    نگاهی به امیرحسین که روی کاناپه دونفره کنارم نشسته بود انداختم؛ اخم ریزی بین ابروهایش بود. آرام گفتم:
    - ادکلنت بوی خوبی داره.
    لباسش را بـو کرد و لـ*ـب زد:
    - من سه ساله از این عطر استفاده می‌کنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahsaye

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/01
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    22,371
    امتیاز
    671
    نتوانستم خودم را کنترل کنم. بلند شدم؛ کنارش نشستم و گفتم:
    - بوش خیلی خوبه.
    و یــقـه لباسش را گرفتم و سرم را نزدیکش کردم. نفس عمیقی‌ کشیدم. متعجب نگاهم می‌کرد؛ با خجالت خودم را عقب کشیدم و لـ*ـب زدم:
    - ببخشید، نتونستم خودم رو کنترل کنم.
    مسخ شده نگاهم کرد:
    - اشکال نداره.
    نمی‌دانستم چرا اینقدر نسبت به عـطـرش کشش داشتم. روانی‌ام ‌می‌کرد این بو. صدای مادر بلند شد:
    - ناهار ماهی پختم؛ الان میز رو می‌چینم.
    فوری بلند شدم و برای دوری از امیر و عـطـر دیوانه کننده‌اش گفتم:
    - منم کمکتون می‌کنم.
    و همراهش به آشپزخانه رفتم. میز را چیدیم. اهورا و امیرحسین هم آمدند و پشت میز نشستند. مادر برایم برنج کشید و تکه‌ای ماهی رویش گذاشت. نگاهم که به ماهی افتاد محتویات معده‌ام تا سطح آمد، اهورا پرسید:
    - چرا نمی‌خوری؟
    این حرف را که زد به سمت دستشویی دویدم و محتویات معده‌ام را بالا آوردم. مادر پشت سرم‌ آمد و کمرم را ماساژ داد. حالم کمی که بهتر شد آبی به صورتم زدم و بیرون رفتم. امیر با نگرانی پرسید:
    - مسموم شدی؟ چی خوردی؟
    - هیچی.
    مادر نگاه مشکوکی به من انداخت و پرسید:
    - بارداری؟
    شوک‌زده نگاهش کردم. در چهره همه این تعجب بود. لب‌هایم تکان نمی‌خورد، فقط سری به علامت منفی تکان دادم که ادامه داد:
    - اما اینا علائم بارداریه.
    پاهایم سست شد و خواستم بیفتم که اهورا دستم را گرفت و مرا میان بـا*زوانش نگه داشت؛ رو به مادر پرسید:
    - مطمئنی مامان؟
    - بعد از دوتا بچه دیگه اینقدر می‌فهمم که اینا نشانه‌های بارداریه.
    سکوت سنگینی در خانه حکم‌فرما شد. جرئت نگاه کردن به چهره امیر را نداشتم. من حتی از فکر این‌که او با دختری دست بدهد روانی می‌شدم پس او چطور بارداری مرا تحمل می‌کرد؟ نکند مجبور شوم به‌خاطر بچه کنار آبتین بمانم و زندگی کنم؟
    با این فکر لرزی به تنم افتاد که از چشم اهورا پنهان نماند، مرا بیشتر به خود فشرد و با لحنی که سعی می‌کرد جو خانه را عوض کند گفت:
    - یعنی من دارم دایی میشم؟
    قطره اشکی روی صورتم چکید و نالیدم:
    - نه اشتباه می‌کنین؛ نباید این‌طوری بشه.
    - چرا عزیزم؟
    - بچه‌ای که پدر نداره نباید باشه.
    اهورا با پرخاش گفت:
    - حرف مفت نزن طهورا؛ اون بچه نباید بار گـ ـناه شما رو به دوش بکشه.
    حرفی نداشتم بزنم. درست می‌گفت؛ نباید به‌خاطر بی‌لیاقتی پدرش او را از بین ببرم. به سختی نگاهم را سمت امیرحسین‌ چرخاندم، زل زده بود به شکمم، کم کم لبخند محوی روی لـ*ـب‌هایش نشست‌ که متعجبم کرد. با لحنی پر از آرامشی لب زد:
    - ولی اون پدر داره.
    منظورش آبتین بود؟ می‌خواست بگوید باید برگردم پیش آبتین؟ پس حتماً از من دل کنده است. بغض در گلویم سنگینی می‌کرد. اخم کردم و گفتم:
    - آبتین آدمم نیست چه برسه به پدر.
    بی‌توجه به حرفم نگاهش روی اهورا چرخید. برادرم انگار از چشم‌هایش چیزی فهمید که سرش را به علامت منفی تکان داد. امیرحسین‌ چشم‌هایش را با درد بست و از خانه بیرون زد.
    ***

    دو هفته از برگشتنم می‌گذشت. سونوگرافی حرف مادر را تایید کرده بود و یک دختر سه ماه و نیمه باردار بودم. نمی‌توانستم بگویم ناراحتم؛ با وجود او حس‌های بدم از بین می‌رفت. دخترم تنها کسی بود که بعد از آن فاجعه عظیم زندگی‌ام؛ آرامم می‌کرد.
    حس مادرانه‌ای که درونم به وجود آمده بود نمی‌گذاشت دیگر به نبود دخترکم فکر کنم، می‌خواستم بزرگش کنم، بدون آبتین. بدون مردی که یک تنه رویاهایم را نابود کرد. تنها کسی که ناراحت به نظر می‌رسید اهورا بود و می‌دانستم دلیلش من یا دخترم نیست چون برعکس انتظارم از دایی شدنش خیلی استقبال کرد. می‌دانستم مشکل جایی دیگر است.
    جایی که قلبش را جا گذاشته بود. روی تاب نشسته بودم که در باز شد و امیر با کلی پلاستیک داخل آمد، همه را کنار در گذاشت و دوباره بیرون رفت و این‌بار با کالسکه، روروئک و نی‌نی لای‌لای برگشت. به سمتش رفتم و متعجب پرسیدم:
    - اینا چیه؟
    نگاهم کرد؛ نگاه‌هایش با قدیم فرق کرده بود. عمیق بود و پر از... نمی‌دانم اسمش را چه بگذارم، آنقدر عمیق و خاص بود که‌ نمی‌توانستم کلمه‌ای را به آن نسبت بدهم. لبخند جذابی زد. تازگی‌ها دلم با لبخندهایش ضعف می‌رفت، در این دوران بارداری عجیب می‌خواستمش.
    عطرش تنها چیزی بود که مـ*ـسـتم می‌کرد. جای پدرش او بود که دیوانه‌ام کند. با همان لبخند جواب داد:
    - واسه فندق منه دیگه.
    با ذوق به سمت وسایل رفتم. کلی عروسک و لباس‌های دخترانه. همه‌اش برای فرزندی بود که داشت در وجودم رشد می‌کرد. دستم را روی شکمم گذاشتم. کاش پدرت کس دیگری بود. با ذوق تمامش را نگاه کردم. سنگینی نگاه امیرحسین را روی خودم حس می‌کردم، کنارم نشست و مهربان ‌پرسید:
    - دوستشون داری؟
    - وای آره خیلی ممنون.
    به نگاه کردنش ادامه داد. انگار در صورتم دنبال چیزی می‌گشت. پیراهن جنس لی که اندازه‌اش یک وجب بیشتر نبود بالا گرفت و گفت:
    - فکر کنم این بهش بیاد.
    با ناز گفتم:
    - به بچه‌ی من همه چیز میاد.
    لبخندش عمیق‌تر شد که ناگهان صاف نشستم و گفتم:
    - وای امیر!
    - جون دل امیر؟
    نگاهش کردم و لـ*ـب زدم:
    - دخترم هـ*ـوس جـگر کرده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    Mahsaye

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/01
    ارسالی ها
    531
    امتیاز واکنش
    22,371
    امتیاز
    671
    خنده‌اش گرفته بود. با لـ*ـذت نگاهی به شکمم سپس خودم انداخت و گفت:
    - من فدای اون دختر بشم؛ الان میرم برات می‌گیرم؛ اینا سنگینه دست بهشون نزن تا برگردم؛ باشه؟
    سری تکان دادم که بلند شد و رفت. به سمت خانه دویدم؛ مادر را به حیاط آوردم و خریدهای دخترم را نشانش دادم. با کمک مادر از حرف امیر سرپیچی کردم و وسایل را داخل بردیم. مادر هم کلی ذوق داشت. آن‌قدر خوشحال بودم که‌ گاهی نبود آبتین و یتیم‌ بودن فرزندم را از یاد می‌بردم.
    امیر که آمد کلی دعوایم کرد که چرا به آن‌ها دست زدم‌ و بار سنگین جابه‌جا کردم. سپس منقل را در حیاط گذاشت و جگرهای سیخ شده را رویش قرار داد. اهورا هنوز از شرکت نیامده بود. اخیراً شب‌ها بیشتر می‌ماند. مادر هم در خانه بود؛ نبود پدر در خانه خیلی سنگینی می‌کرد. اگر بود نمی‌دانستم چگونه با بارداری من‌ کنار می‌آمد. امیرحسین نگاهی به گـ*ـرد*نـبندم انداخت و گفت:
    - هنوز درنیاوردیش؟
    دستم‌ را رویش گذاشتم و جواب دادم:
    - هیچ‌وقت درنمیارمش.
    - طهورا؟
    ـ بله؟
    سیخ جگری سمتم گرفت و‌ گفت:
    - یه چیزی هست که می‌خوام بهت بگم.
    تکه‌ای جگر در دهانم گذاشتم و گفتم:
    - خب بگو.
    برای گفتنش تردید داشت. لـ*ـبش را زیر دندان‌ می‌گرفت؛ سعی داشت هرطور شده بگوید اما نمی‌توانست. تکه‌ای جگر سمت دهانش گرفتم و گفتم:
    - این رو بخور بعد بگو.
    در چشم‌هایم زل زد. چقدر این تیله‌های مشکی رنگ بی‌قرارم می‌کرد. مچم را از روی مانتو گرفت و دستم را به دهانش نزدیک کرد. مـ*ـست چشم‌هایم شده بود، انگار و متوجه کارهایش نمی‌شد. به جای خوردن جگر آرام سرانگشت‌هایم را بـ*ـو*سـید و لب زد:
    - با من ازدواج می‌کنی؟
    شوکه نگاهش کردم. سیخ جگر از دستم افتاد که فوراً دستم را رها کرد و گفت:
    - این حسم مال الان نیست؛ من چند ساله عاشقتم، فقط می‌ترسیدم اعتراف کنم، ولی الان دیگه نمی‌خوام هیچ‌کس تو رو ازم بگیره.
    قدمی به عقب برداشتم حرف‌هایش مثل کاغذی بود که به خارجی نوشته شده باشد و کلمه به کلمه‌اش برایم ‌گنگ بود. سرم را به چپ و راست تکان دادم و لـ*ـب زدم:
    - تو نمی‌فهمی چی میگی.
    ـ می‌فهمم؛ به قرآن می‌فهمم طهورا.
    صدایش می‌لرزید. نمی‌دانستم از هیجان است یا ناراحتی. ترسش را درک می‌کردم. ترس از پس زده شدن، من‌که دوستش داشتم پس چه مرگم بود؟
    حس می‌کردم با اعترافش مجبورم از او دورتر شوم. قدمی دیگر به عقب برداشتم و گفتم:
    - امیرحسین من یه زنم با یه بچه؛ نه؛ تو لیاقتت از من بیشتره.
    - طهورا من برای بچه‌ت پدر میشم.
    - نه نه؛ تو حقت بیشتر از منه.
    اشک جمع شده در چشم‌هایش را می‌دیدم، سعی داشت آرامم کند. قدمی به سمتم برداشت:
    - از تو بهتر وجود نداره؛ می‌دونم تو همیشه من رو برادر خودت می‌دونستی و من عوضی تو رو به چشم عشقم می‌دیدم، من می‌ترسم طهورا؛ می‌ترسم تو رو دوباره ازم بگیرن.
    قطره اشکی روی گونه‌ام چکید. تمام وجودم فریاد می‌زد بودن با او اشتباه است. دیگر نماندم تا به حرف‌هایش گوش دهم. چرخیدم و به سمت خانه قدم تند کردم.
    کنترل احساسی که بی‌حد و اندازه به امیر داشتم برایم سخت بود. حسم را نمی‌دانستم. خوشحال بودم که امیر دوستم دارد؛ اما می‌دانستم لیاقتش بیشتر از من است.
    ***

    سوم شخص
    دو هفته از این‌جا آمدن سلما می‌گذشت و به جز فردی که برایش غذا می‌آورد کس دیگری وارد اتاق نمی‌شد. هر چقدر داد و بیداد و سروصدا می‌کرد کسی توجه نداشت.
    در باز شد؛ دختر توجهی نکرد. می‌دانست مثل همیشه کسی است که برایش غذا آورده. سر بلند کرد و نیم نگاهی به او انداخت و با دیدن ‌کیارش از جا پرید. به سمتش رفت و فریاد زد:
    - دو هفته کدوم گوری بودی؟ چرا من رو این‌جا زندانی کردین؟
    کاوری روی صندلی گذاشت و گفت:
    - به زودی جواب تمام سوال‌هات رو می‌فهمی.
    و باز به سمت در برگشت. سلما در این‌مدت نقشه‌های زیادی برای فرار کشیده بود و این بهترین فرصت بود. نگاهش سمت سینی که برایش غذا آورده بودند رفت؛ روی میز بود. سینی را برداشت. از غفلت کیارش استفاده کرد و بدون توجه به عاقبت کارش، از پشت با سینی بر سرش کوبید.
    کیارش آخه بلندی گفت و روی زمین ‌افتاد. می‌دانست بی‌هوش نشده پس به سمت در دوید و از اتاق بیرون زد. یک باغ بزرگ با کلی درخت روبه‌رویش بود. صدای فریاد کیارش که نگهبان‌ها را صدا می‌کرد بلند شد.
    قلبش شروع به تپیدن کرد. دوید به سمت انتهای باغ. صدای پای افرادی را پشت سرش می‌شنید، نمی‌دانست اگر دستشان به او برسد چه بلایی سرش می‌آورند.
    از در خروجی فاصله زیادی گرفته بود. صدای پارس سگی را پشت سرش شنید. چقدر از این‌ صدای منفور می‌ترسید. به هق‌هق افتاده بود و نفسش به زور بالا می‌آمد. پایش به سنگی گیر کرد و روی زمین افتاد. قبل از این‌که بلند شود سگ‌ کنارش ایستاد. با تعجب سر بلند کرد، چرا این سگ به او حمله نکرد؟
    با دیدن جکی که در دبی پیش کیارش بود لبخند محوی روی لب‌هایش نقش بست. سگ به سمتش حمله نکرد. انگار هنوز او را به یاد داشت.
    دوباره بلند شد و به سمت دیوار رفت. با این‌که بلند بود؛ اما می‌خواست تلاش خودش را بکند. اشک‌هایش را پس زد و دستش را از دیوار آجری گرفت. سنگ ریزه‌ها کف دستش فرو می‌رفتند و خراش می‌انداختند. بی‌خیال درد شد و خودش را بالا کشید.
    جکی کنار پایش راه می‌رفت و زوزه می‌کشید. خواست پایش را از دیوار رد کند که کسی مچ پایش را گرفت و او را پایین کشید. صدای جیغ سلما در پارس سگ‌ گم شد. با التماس از کیارش که او را گرفته بود خواست رهایش کند؛ اما توجهی نمی‌کرد. بازوهایش را محکم گرفت. سلما با گریه نالید:
    - تو رو خدا ولم کن؛ بذار برم.
    کیارش با عجز سر تکان داد:
    - نمی‌تونم؛ نمی‌تونم لعنتی؛ اما مطمئن باش به‌خاطرش مجازات میشم.
    ـ یعنی چی؟
    ـ من خیلی در حقت ظلم‌ کردم؛ خیلی... قول میدم این‌بار کاری نکنم که توی خطر بیفتی.
    دختر در حالی که فین فین می‌کرد، پرسید:
    - مگه تو چی‌کار کردی؟
    دستش را به سمت اتاقکی که چند لحظه پیش درونش بود کشید و جواب داد:
    - کارایی که اگه بهت بگم ازم متنفر میشی.
    به درون اتاق هلش داد. چشم از نگاه اشکی‌اش گرفت و ادامه داد:
    - اگه می‌دونستم یه روز اولین عشق زندگیم میشی هیچ‌وقت همچین گـ ـناه‌هایی رو نمی‌کردم.
    سلما گیج پرسید:
    - درمورد چی حرف می‌زنی؟ چرا نمی‌ذاری برم؟
    - این‌بار باید بمونی تا یه سری چیزها رو بفهمی؛ مثلاً این‌که من کسی بودم که دستور دادم تو رو بدزدن و ببرن دبی.
    از اتاق بیرون رفت و در را بست. دختر دستش را روی گلویش گذاشت. احساس نفس تنگی می‌کرد. کیارش مسبب تمام بدبختی‌هایش بود.
    ***

    طهورا
    صدای در که آمد از اتاق بیرون رفتم. اهورا، را دیدم‌ که با حالی خراب‌تر از قبل وارد اتاقش شد. پشت سرش رفتم. تقه‌ای به در زدم‌‌ و وارد شدم. با لباس روی تخت خوابیده بود. با ورودم نیم‌خیز شد و سوالی نگاهم کرد. سمتش رفتم و گفتم:
    - می‌خوام باهات حرف بزنم.
    کاملا نشست و گفت:
    - می‌شنوم.
    کنارش نشستم:
    - من اگه دلیل این حال خرابت رو ندونم که طهورا نیستم.
    - دلیل حال خرابم چیه؟
    - آتنا.
    چشم‌هایش را با درد بست. آهی کشید و گفت:
    - رفتن روژان ناراحتم کرد؛ اما رفتن آتنا داره داغونم می‌کنه.
    - رفت یا تو بیرونش کردی؟
    - به من دروغ گفت.
    سرزنش‌وار گفتم:
    - نه؛ اون به‌خاطر من مجبور شد یه سری حرفا رو بزنه؛ آتنا خیلی پاکه؛ خیلی عاشقه. خیلی ازت دلخوره و اگه نظر من رو بخوای باید زود بری دنبالش؛ چون اسم اون رو از بچگی روی یه نفر دیگه خوندن، دیر برسی از دستت رفته.
    اهورا با پریشانی زمزمه کرد:
    - نه نه؛ اون مال منه؛ از دستش عصبانی بودم؛ اما حتی یه لحظه هم فکر نکردم با کسی سهیم بشمش؛ اون همه زندگی منه.
    بلند شد و ادامه داد:
    - میرم دنبالش؛ شده التماسش می‌کنم من رو ببخشه.
    لبخندی زدم و گفتم:
    - منم باهات میام.
    به شکمم اشاره کرد و گفت:
    - با این وضع خطرناکه تو ماشین بشینی؛ کوچولوی من باید سالم به دنیا بیاد.
    با یاد امیرحسین لبخند از لـ*ـب‌هایم‌ محو شد. اهورا متوجه تغییر حالتم شد و پرسید:
    - چیزی شده؟
    تمام ماجرا را برایش تعریف کردم. متفکر به صورتم زل زده بود. در آخر سری تکان داد و گفت:
    - پس بالاخره ازت خواستگاری کرد!
    ـ بالاخره؟ مگه...
    پرید در حرفم:
    - آره؛ پنج ساله که می‌خواد ازت خواستگاری کنه؛ اون گـ*ـرد*نبـند گـ*ـردنت رو وقتی گرفت که می‌خواست بهت بگه اما ترسید؛ ترسید تو دلخور بشی و دیگه داداش امیر هم صداش نکنی.
    با بغض لب زدم:
    - ولی من قبل از آبتین دوستش داشتم.
    لبخند مهربانی تحویلم داد:
    - می‌دونستم؛ با این‌حال تو رفتی و من از امیرحسین خواستم کنار بکشه؛ اما اون بیشتر از چیزی که فکر کنی عاشقته.
    - اما لیاقت اون بالاتر از منه.
    - هیچ‌کس لیاقت تو رو نداره طهورا؛ من مطمئنم هم امیرحسین با تو خوشبخت میشه هم تو و دخترت رو خوشبخت می‌کنه.
    بلند شدم‌ و گفتم:
    - این خودخواهیه؛ اون باید یه زن پاک داشته باشه؛ تو هم لطفاً زودتر برو دنبال آتنا و اشتباه امیر رو تکرار نکن.
    و با بغض از اتاق خارج شدم.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا