کامل شده رمان از ما بهترون 4 | zahrataraneh کاربر انجمن نگاه دانلود

کدوم یکی از جلد های از ما بهترون از داستان پردازی بهتری برخورداره ؟


  • مجموع رای دهندگان
    14
وضعیت
موضوع بسته شده است.

zahrataraneh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2014/03/20
ارسالی ها
222
امتیاز واکنش
595
امتیاز
266
پست چهل و نهم از ما بهترون 4



صیان، جلوی پنجره ی آشپز خونه ظاهر می‌شه و می‌گـه:«خیلی نگران به نظر می‌رسی.»

دست به سـ*ـینه ایستاده و ژاکت مشکی رنگی به تن داره. موهاشو طوری بالای سرش بسته که اصلا بهش نمیاد و مشخصه که ابروهاشو، همین تازگی ها، به روش ناشیانه ای تر و تمیز کرده.

شیر رو توی لیوان می‌ریزم و می‌گم:«علاوه بر این که شب بدی رو گذروندم، نگران هستم. یادم نمیاد درست چه اتفاقی افتاد. من ....من.....فکر کنم وقتی می‌خواستم مسواک بزنم ، متوجه شدم که خمیر دندون تموم شده و این نگرانم کرد. علاوه بر اون، بعد از بحث های دیشب، داشتم یه سری مقاله رو می‌خوندم.»

_اون مقاله ها درباره ی چی بودن؟ تحلیلای سیـاس*ـی؟

_نه، اصلا ربطی به سیاست نداشتن. درباره ی مرد ها و عواطفشون می‌خوندم.

صیان می‌خنده. دوست دارم منم بخندم و همراهیش کنم، اما موضوعی که ذهنم رو درگیر کرده مهم تره.

صیان می‌گـه:«چی توی اون مقاله ها بوده که تو رو اینقدر نگران کرده؟»

_من دارم مطمئن می‌شم که نمی‌تونم با رابر زندگی کنم، حتی اگر با هم ازدواج کنیم، نمی‌تونیم احساس خوشبختی دو طرفه داشته باشیم، می‌دونی چیه صیان؟! هر چقدر که بیشتر درباره ی مردا می‌خونم، بیشتر حس می‌کنم که پیش بینیه رفتارشون غیر ممکنه و به دست آوردن قلبشون برای یه عمر زندگی، محال.

صیان می‌گـه:«مطمئنی رابر همونیه که می‌تونه خوشبختت کنه؟»

_نه! اما با هم صحبت کردیم تا همدیگه رو بیشتر بشناسیم. با این که بهش علاقه دارم اما قدرت این رو دارم که تا دیر نشده و بیشتر از این بهش وابسته نشدم، ترکش کنم.

صیان می‌گـه:«من تجربه ی تلخی از این روابط دارم. اگر احساس می‌کنی وجود رابر، حتی برای یه لحظه داره آزارت می‌ده، خیلی زود ترکش کن. اون بهونه ای نداره که تو رو مقصر تنهاییِ آینده اش بدونه، می‌تونه به راحتی زندگی جدیدی رو شروع کنه.»

_رابر این طور نیست. هم بی رحمه، هم حساس، هم تلافی می‌کنه و هم نادیده می‌گیره. می‌تونه بعد از رفتن، ازم متنفر شه و هم قلبش بشکنه. می‌تونم با نفرتش کنار بیام، اما با شکستن قلبش، قطعا نه.

_به هر حال فکر نکن که اون فرشته ی نجات توئه، ازش یه موجود مقدس نساز ...

_نه، اونو مقدس نمی‌دونم، اتفاقا گاهی بی حد و اندازه بهش بدبین می‌شم. می‌دونم هر بار که سعی می‌کنم بهش نزدیک شم و محبت کنم، در کنار خوشحالی، بهم ضربه ای می‌زنه و بخشی از احساسم رو نادیده می‌گیره. این موضوع یه جوره دیگه ناراحتم می‌کنه .... نکنه یه روز با کلی ناراحتی و خاطره ی بد و کینه از پیشش برم و آرزوش رو به گور ببرم ....
***
ساعت از پنج صبح گذشته و من هنوز بیدارم. البته خیلی خسته ام و خوابم میاد. انگار مغزم از کار افتاده.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • zahrataraneh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/03/20
    ارسالی ها
    222
    امتیاز واکنش
    595
    امتیاز
    266
    پست پنجاهم از ما بهترون 4



    به هر حال زیاد به اتفاقات دیشب فکر نمی‌کنم. حتی به حماقت رابر و دل سردیم از پدرم و زندگی خوبی که از دست دادم و اوضاع مزاجیِ نامطلوبم.
    توی همین فکر ها هستم که صدای خنده ی چند تا از دختر ها رو، از سطح زمین می‌شنوم. به راهروی ورودی می‌رم. درب سالن بازه و اون ها مشغول هواخوری و عکس گرفتن هستن.
    هوا حالتی مالیخولیایی و ملس داره. البته ابریه و ساختمون بلند و عجیبی رو به چشم می‌بینم که سبک معماریِ عجیب و غریب و آزار دهنده ای داره. قسمت بالای ساختمون شبیه قوطیِ نوشدنیه. با تعجب کمی‌ از در ورودی فاصله می‌گیرم.
    یه آن، صدای جیغ یخ زده ی اجنه رو می‌شنوم که خودشون رو به داخل باشگاه پرت می‌کنن. تا به خودم بیام، هجوم عقاب بزرگی رو به چشم می‌بینم. ذات انسانیم من رو از فرار عاجز می‌دونه اما می‌تونم به موقع از در سالن رد شم.
    تا عقاب به یک متریه در برسه، فقط مسخ چشمای فوق العاده شفاف و گیراش هستم. کلون در رو به سختی پیدا می‌کنم. عقاب سر سفید، منقارش رو از بین در به داخل میاره. تازه متوجه می‌شم که دو تا در، در هیچ صورتی به هم نمی‌رسن و با مقداری فاصله، حدود یک سانت، نصب شدن.
    پامو روی منقار زرد رنگش می‌ذارم تا قبل از این که بهم آسیبی برسونه، در رو چفت کنم.
    عجیب تر از تقلای عقاب، دخترای پشت سرم هستن که می‌گن:« اون یه شاهینه ،...»
    _چه شاهین وحشتناکی!
    یعنی اونا این قدر احمقن که فکر می‌کنن این عقاب ، یه شاهینه؟
    به هر حال ، در رو می‌بندم و با دلهره ی زیادی به آشپزخونه می‌رم. هر چند در مقابل عقاب ایستادم و در حالی که منقارش با دستم برخورد می‌کرد، در رو بستم، اما نمی‌تونم انکار کنم که تا چه حد دچار ترس و دلهره شدم.
    ***
    توی یادداشت های مادرم به فردی نسبتا مجهول، به اسم فرهود آذر برخورد می‌کنم.
    اطلاعاتی که ازش توی بروج ها به دست میارم دست و پا شکسته و پراکنده است.مدتی صاحب نشر بوده و بعد از جدا شدنش از سازمان، به طور مستقل فعالیت داره. بیشتر توی ستون های اجتماعی و سیـاس*ـی، فعالیت داره و کمیک های روزنامه ایش هم نسبتا جالبه.
    توی بروج ها، بر خلاف چیزایی که از گذشته اش خوندم، زیادم بهش احترام نمی‌ذارن. در واقع هم از دوستاش چوب خورده و هم از دشمناش.
    زیاد تو نخ واکنش های بقیه نمی‌رم. بیشتر دوست دارم کار قلمش رو درک کنم و ببینم که چی از جون رسانه می‌خواد؟!
    این جور که من برداشت می‌کنم، از سازمان مرکزی متنفره، درباره ی زد و بند بانک های گیاه زی نوشته و اطلاعاتش کاملا به روزه. هیچ خبری از زیرِ دستش در نمی‌ره.
    من ابراز تنفر امثال فرهود، از سازمان مرکزی رو طبیعی می‌دونم. ولی اونایی که سازمان مرکزی رو گروهی با توانایی های خارق العاده می‌دونن و بی هیچ تردیدی، تسلیم و گرفتارش می‌شن رو نفرت انگیز می‌دونم. در واقع این دو گروه در مقابل هم هستن. البته فکر می‌کنم اونایی که سازمان مرکزی رو خارق العاده می‌دونن خیلی بیشتر و قدرتمند ترن، و بیشتر انگیزه دارن که برای بقای سازمان، مخالف های سازمان رو سر به نیست کنن.
    من ناراحت و رنجورم و بخش زیادی از موجودات کره ی زمین رو دوست ندارم. اونا با حرف ها و طرز فکرشون، حقوق امثال من رو نادیده می‌گیرن و بهمون ظلم می‌کنن. علاوه بر اون، رفتار نفرت انگیزی که با موجودات ضعیف و سرخورده و ناتوان می‌شه و این که معلوم نیست که همون موجودات ضعیف بعد از قدرتمند شدن همون رفتارای آزار دهنده رو نشون بدن،و هزار گمانه و حقیقت زشت، اینا اصلا محیط دنیا رو خوب جلوه نمی‌ده.
     
    آخرین ویرایش:

    zahrataraneh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/03/20
    ارسالی ها
    222
    امتیاز واکنش
    595
    امتیاز
    266
    پست پنجاه و یکم از مابهترون 4


    وقتی از خواب بعد از ظهر بیدار می‌شم، با رابر و بقیه ی بچه های باشگاه درباره ی حمله ی عقاب صحبت می‌کنیم.

    رابر می‌گـه:«سعی کنید موقع روشنایی، روی سطح زمین ظاهر نشید.»

    ترنج می‌گـه:«چرا باید اون شاهین از سمت اون برج جن نما به ما حمله کنه؟»

    میون حرفش می‌پرم و می‌گم:«تا جایی که می‌دونم اون یه عقاب بود، نه یه شاهین!»

    رابر با تعجب به من خیره می‌شه.

    یه پسر که کاپشن سورمه ای رنگ ورزشی به تن داره می‌گـه:«چطوره که همه ی اونایی که حمله رو از نزدیک دیدن، می‌گن که اون پرنده یه شاهین بوده و تو با قاطعیت می‌گی که یه عقابه. این یکم عجیبه.

    ترنج می‌گـه:«من مطمئنم که اون پرنده یه شاهین بود. یه شاهین با منقار زرد رنگ و چشمای درشت. و اونقدر احمق نیستم که نتونم فرق یه شاهین نسبتا معصوم و یه عقاب بی رحم رو تشخیص بدم.»

    رابر رو به من می‌گـه:«چطوره که تو اینقدر مطمئنی که اون پرنده یه عقاب بوده؟»

    حس تردید بهم دست می‌ده . شاید من دارم اشتباه می‌کنم و توی اون لحظه نتونستم عقاب یا شاهین بودن اون پرنده رو به درستی تشخیص بدم.

    _نمی‌دونم .....من فقط حس کردم که اون پرنده یه عقابه. توی اون لحظه این احساس رو داشتم ...چه اهمیتی داره که اون یه عقاب بوده یا شاهین یا یه پرنده ی دیگه؟....من باید برم.

    بعد از ظهر و غروب بدی رو سپری می‌کنم. پیامای جالبی بهم نمی‌رسه. بعد از فرارمون از ویزارد ایر، تعداد زیادی از اعضای فعال سازمان، متوجه حضور من توی دنیای از ما بهترون شدن. پیامای تهدید آمیز و بعضا تحقیر آمیزی رو دریافت می‌کنم. اونا از من می‌خوان که هر چه زود تر به دنیای خودم برگردم؛ با این که اونا بهتر از من می‌دونن که نوشته های آنیا، توی این بلبشوی غالب بر جامعه ی هوازیان، بی اهمیت ترین موضوع دنیاست!

    تاول های شیشه ای و دردناکی رو روی جسم متافیزیکیم می‌بینم. نمی‌دونم دقیقا از کی وجودشون رو حس می‌کنم. پیرهن بلند آبی رنگی رو می‌پوشم و مشغول خوندن اخبار می‌شم.

    طبق معمول، اخبار برگزیده، هیچ ربطی به جزئیات مهم نداره. در واقع بی اهمیت ترین اتفاقات ممکن توی صدر هستن. هنوز چند دقیقه ای نگذشته که پیام آنبلست (unblest) روی صفحه ظاهر می‌شه و این نشون دهنده ی قطع شدن ارتباطم با بروج های خبریه.

    ساعتی نمی‌گذره که اعضای باشگاه هم از بابت آنبلست شدن تمام آیینه هاشون ابراز نگرانی می‌کنن.

    الان بیشتر از این که نگران آنبلست باشم، نگران آنبلستم و این که چرا نمی‌تونم معادلی فارسی براش پیدا کنم تا بعدا توی بازگویی این روز ها، به خاطر استفاده ی بی پروا از الفاظ بیگانه، ریشه مو از جا نزنن و خرزهره های اطراف قبرم رو به یغما نبرن.

    دوباره به یاد تاول هام میوفتم و این که شاید اثر نیش حشراتی باشه که نمی‌بینمشون. روی صورتم از این تاول ها نیست و جای شکرش باقیه که بیشتر از این منفور به نظر نمی‌رسم.

    جلوی آیینه می‌ایستم و حساب می‌کنم که چقدر ازم روحیه و شادی ریخته. پای چشمم گود شده و رنگ پریده به نظر می‌رسم. امروزم فراموش کردم موهامو صاف کنم.

    کاسه ی ماست روی میز رو بر می‌دارم و کنار پنجره، خیلی درام وار مشغول خوردنش می‌شم. ای کاش روز های آخر کارم توی دنیای از ما بهترون بود تا با خیال راحت، پیغامی‌ پر از فحش رو برای موجودات نفرت انگیزی مثل آرین و خشایث و اون پسر چندش آورش، فردین، ارسال می‌کردم.
     
    آخرین ویرایش:

    zahrataraneh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/03/20
    ارسالی ها
    222
    امتیاز واکنش
    595
    امتیاز
    266
    پست پنجاه و دوم از ما بهترون 4



    توی همین فکرام که رابر وارد آشپز خونه می‌شه. لبخندی زورکی می‌زنم و دوباره از پنجره به بیرون خیره می‌شم.

    رابر می‌گـه:«تنها نباش، با بقیه بجوش، توی زمین تمرین کن، هر از گاهی برو بیرون.»

    _ممنون، ولی من به اونا اعتمادی ندارم و سرگرم شدن باهاشون .... می‌دونی....بهشون خیلی بدبینم. حس می‌کنم از من بدشون میاد.

    _ این طورم نیست .

    کمی‌ فکر می‌کنم و می‌گم:«اگر بروج ها از آنبلست خارج نشن....»

    رابر می‌گـه:«اون وقت دیگه از اتفاقات ناراحت کننده ای که قراره بیوفته مطلع نمی‌شیم و دچار ناراحتی و نگرانی هم نمی‌شیم.»

    _اتفاقا این بی خبری نگران کننده تره. من خواب های خیلی خیلی بدی دیدم، خرافاتی هستم و هوای این باشگاه هم افسرده ام کرده.

    رابر می‌گـه:«منم مادامی‌ که توی ویزارد ایر بودیم، احساس بدی داشتم.»

    _یعنی الان اون احساس رو نداری ؟

    _نه، اصلا، من توی باشگاه خیلی احساس امنیت می‌کنم، حداقلش اینه که کنار دوستام هستم.

    کمی‌ فکر می‌کنم و می‌گم:«منم دوست تو هستم؟»

    رابر توی فکر می‌ره و می‌گـه:«خب آره، البته احساس نمی‌کنم تو من رو دوست خودت بدونی.»

    با ناراحتی می‌گم:«حرفت احمقانه بود ....»

    کاسه رو روی میز می‌ذارم و از آشپز خونه خارج می‌شم.
    ***
    ساعت نزدیک یک بعد از نصفه شبه. گفت و گوی بچه های باشگاه رو می‌شنیدم.

    یکی از پسر ها قصد داره از مدرسه ی نظامیش انصراف بده و علوم دیگه رو دنبال کنه. از گفت و گوش با بقیه متوجه شدم که نگرانه که با اوج گرفتن مبارزات، تحت تعقیب قرار بگیره و ناخواسته درگیر مبارزات بشه. اونا هم مثل من اعتقادی به جنگ ندارن.

    بچه های باشگاه، تا این جا که فهمیدم، اکثرشون خانواده های برجسته و ثروتمندی دارن. دغدغه هاشون سطحی و ساده است.

    امروز به آرش هم فکر می‌کردم و این که چقدر ممکنه بی وفایی به خرج بده و خون شریک جدیدش رو توی شیشه بریزه.

    فال امروزم رو می‌خونم:

    "اگر کسی که به او علاقه مند هستید و مورد تحسین شماست، ناگهان نسبت به شما رفتار سردی پیدا کرده است، بهتر است رفتارتان از روی ناامیدی و با خشونت همراه نباشد. چنین کاری ممکن است باعث رفتار های غیر منتظره ای از طرف مقابلتان شود. شاید بهتر باشد چند قدم عقب رفته و از دور نگاهی به رابـ ـطه تان بیندازید تا ببینید که باید از زاویه ی جدیدی رابـ ـطه تان را مورد بررسی قرار داده و کمی‌ هیجان به آن ببخشید. متاسفانه لجبازی و سرسختی شما را به نتیجه ی دلخواهتان نخواهد رساند و باید دست از اصرار برای در دست داشتن کنترل همه چیز بردارید. غرور و تکبر بیش از هر چیز دیگری، بین شما و عشقتان فاصله ایجاد می‌کند.
    ***
    صبح زود در حالی که مطمئنم همه ی اعضای باشگاه به خواب رفتن از خواب بیدار می‌شم. بارونیِ مشکی رنگ کهنه ای که معلوم نیست از کی توی باشگاه جا مونده رو می‌پوشم و وسایلم رو توی کیف دستیِ زهوار در رفته ای می‌ریزم.
     
    آخرین ویرایش:

    zahrataraneh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/03/20
    ارسالی ها
    222
    امتیاز واکنش
    595
    امتیاز
    266
    پست پنجاه و سوم از ما بهترون 4



    بیماریه پوستیم ، البته اگر برای این کالبد پوستی در نظر بگیریم ، شدید تر شده و حس می‌کنم از یه مشکل جدی نشات می‌گیره.
    به خودم توی آیینه نگاهی می‌ندازم. موهام به سرعت رشد کردن و قیافه ام، اونطور که خودم حس می‌کنم، پخته تر از هر زمان دیگه ای به نظر می‌رسه.
    دخترای باشگاه خیلی دیر متوجه نبود من می‌شن. اونا من رو یاد سریال های آبکیِ کانال های ترکیه می‌ندازن که هیچ مایه ای نداشتن و لباسای مسخره و عروسکی می‌پوشیدن و بیشتر از این که روی شعور و عقلشون مانور بدن، درگیر ظاهر و بچه بازی هاشون بودن. این من رو زمانی خیلی آزار می‌داد که یه موجود که می‌تونه فکر کنه و شعور رو تجربه کنه، اینقدر بی مایه و حقیرانه زندگی می‌کنه.
    ولی خب حقیقت اینه که این طور حقیرانه زندگی کردن، ساده و بی دغدغه است و آدم رنج کمتری می‌کشه.
    هوا تاریکه که از باشگاه خارج می‌شم. به برج حلبیِ رو به روی باشگاه خیره می‌شم. باشگاه رو دور می‌زنم و به این فکر می‌کنم که کی به جاده می‌رسم. راستی چقدر پول برام مونده و کی می‌تونم خودم رو به دفتر خشایث برسونم؟
    باد سردی می‌وزه و هوا ابری به نظر می‌رسه. بعید نیست که همین الانم خورشید طلوع کرده باشه اما پشت ابر درجا بزنه و امثال منو از نور خودش محروم کنه.
    راستی که بروج ها، برای همه آنبلست شدن؟ چه اتفاق جدیدی افتاده ؟ نمی‌دونم چرا کنجکاوم که بدونم وایز بات گرین ایز در چه حالیه. یا مثلا ایلیا در چه حالیه وچه برنامه ای داره؟
    وقتی به جاده می‌رسم، دکمه های بارونیم رو می‌بندم و کیفم رو به خودم می‌چسبونم. چه لـ*ـذت بخش و هشدار دهنده تنهام و از این بابت با تمام وجودم خوشحالم.
    هر قدر که از رابر دور تر می‌شم، بیشتر از زندگی ناامید می‌شم و بیشتر حس می‌کنم که چقدر نسبت بهش سردم. مخصوصا وقتی رفتاراش و راحت بودنش با دخترای باشگاه رو به یاد میارم .
    البته این حق طبیعیه اون و هر موجود دیگه ایه و من نباید ذهنم رو محدود کنم به روابط سنتی. اما حقیقتش اینه که همون طور که اون می‌تونه بر اساس غرایزش عمل کنه و من نباید مانع غرایزش شم، منم خود به خود تحت تاثیر غ.ر.ی.ز.ه ام، از همچین موجودی بیزار می‌شم. حتی لـ*ـذت می‌برم از این که ناخودآگاه تنهاش بذارم تا حس کنه پشتش خالی شده و احساس تنهایی بهش دست بده.
    حتی باید خدا رو شکر کنه که ازش انتقام نگرفتم. خسته شدم از رفتارای دو پهلو و حوصله سر برش. از احمق بودنش، از مایوس بودنش. از این که اینقدر حقیرانه زندگی می‌کنه و فکر می‌کنه با همه ی این ها با ارزش و جذابه.
    همین طور که باد به صورتم برخورد می‌کنه، احساس ضعف و مریضی بهم دست می‌ده. ساختمون های اون ور جاده رو می‌بینم. از مسیر جاده خارج می‌شم و وارد مسیر نی‌زار می‌شم. این طور کمی‌ از شدت باد کم می‌شه. کنار نی‌زار مزرعه های خشکیده ی غرق شده در گنداب رو می‌شه دید. البته آنچنان هم گنداب نیست و بخش هایی از زمین، کاهو ،ذرت و تمشک رو می‌شه دید. با این حال نمی‌شه انکار کرد که چه طبیعت ناموزون و ناهمگنی در جریانه!
    گیاهی که چوب ترشی داره رو از کنار جوب می‌شکنم و همین طور که به دندون می‌گیرم، به یاد آخرین باری میوفتم که توی تفریح، با مادرم مشغول خوردن این گیاه بودیم. اما ناراحت نمی‌شم. حس می‌کنم مادرم همین اطرافه و اونم داره از همین گیاه ترش و خوشمزه می‌خوره.
    دهانم رو پر از این گیاه می‌کنم و دوباره وارد جاده می‌شم.
    ایستگاهی رو می‌بینم، پر از بچه های قد و نیم قده که آواره و سرگردونن. البته به نظر میاد یه بزرگتر که این جمعیت زیادم براش مهم نیست، هدایت و نگهداریشون رو به عهده داره. چیزی که کاملا درباره اش مطمئنم اینه که اونا از نژاد هوازیان نیستن. اونا خاک زی - هوازی هستن. چهره هاشون با هوازیا فرق داره و به نظر میاد تازه به محدوده ی نژاد هوازی اومدن.
    بروشور هایی که از دستشون روی زمین افتاده رو بر می‌دارم. اونا از شهرک های خاک زی به این جا منتقل شدن.
    با دیدنشون احساس ماتم بهم دست می‌ده. بابت حماقت کودکانه شون و این که از مرحله پرتن دلسوزی می‌کنم. بچه ای که از گروه جا مونده رو بغـ*ـل می‌کنم و توی بغلم فشار می‌دم. حتی زبونش رو نمی‌فهمم که حرفی برای همدردی بزنم. هدیه ای ندارم که بهش بدم. حتی چهره ی خوبی هم ندارم که از دیدنش خوشحال بشه. فقط به سختی و با قلبی پر از درد لبخند می‌زنم و همراه با گروهشون به راه میوفتم.
     
    آخرین ویرایش:

    zahrataraneh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/03/20
    ارسالی ها
    222
    امتیاز واکنش
    595
    امتیاز
    266
    پست پنجاه و چهارم از ما بهترون 4



    ساکنین اطراف ایستگاه نگران و سردرگم هستن. متوجه ناامنی و اتفاقات غیر منتظره ی اخیر شدن و دنبال جای امنی برای کوچ کردن هستن.
    حالا شاید بشه گفت که بین من و مردم این حوالی هیچ تفاوتی وجود نداره. جنگ همه رو دچار غربت و تنهایی و سردرگمی‌ می‌کنه.
    وارد ایستگاه می‌شم و گوشه ای استراحت می‌کنم. بطری آبی رو از زیر صندلی برمی‌دارم و جوری که بقیه متوجه نشن، تاول هام رو می‌خارونم، به این فکر می‌کنم که توی این اوضاع بد، به چه عارضه ی اعصاب خورد کنی دچار شدم. الان باید خونه می‌بودم و سیستم گرمایشی رو راه می‌نداختم و به این فکر می‌کردم که از چه گیاه دارویی ای استفاده کنم تا بیماریِ پوستیم هر چه زود تر برطرف شه و بعد حموم بخار و یه شام گرم و صحبت کردن با یکی از اعضای خونواده ام. مادرم که دیگه مرده، پدرم که داره به زن دیگه ای دلگرمی‌ می‌ده.
    آیینه جیبیم رو از کیف دستیم بیرون میارم. ای کاش حداقل می‌تونستم با یکی از اجنه ای که می‌شناسم تماس بگیرم. با این که هدف بعدیم خشایثه اما حسی بهم می‌گـه که باید به سراغ وایز بات گرین ایز برم. اونه که می‌تونه من رو حمایت کنه و به موجوداتی که می‌تونن بهم کمک کنن متصل کنه.
    وایز بات گرین ایز ناشر بی مایه و بی فایده ایه که بر حسب شانس و خوش شانسی با اجنه ی مفید و تاثیر گذاری رفاقت داره. مطمئنم که هیچ وقت به این فکر نکرده که در مقابل امکاناتی که داره تا چه حد بی ارزش و حقیر و بی استعداده.
    آب خنکی که خوردم بعد از چند دقیقه توی شکمم به جوش میاد و دوباره به یاد میارم که چه اوضاع مزاجیِ درب و داغونی دارم.
    _تو این جا چیکار می‌کنی؟
    صدای یکی از بچه های باشگاه رو می‌شنوم؟ آره اون هیوستونه که روی ردیف صندلی های جلو نشسته. کاپشنش رو دور خودش پیچیده و مو های در همی‌ داره.
    _کارم تموم شده، نمی‌تونم تا آخر جنگ توی باشگاه بمونم. می‌خوام خودم رو به ناشر برسونم.
    _کدوم ناشر؟ چرا توی این اوضاع به فکر چاپ یه کتابی؟
    _چیکار کنم؟ برم بجنگم؟ اومده بودم که کتابم رو چاپ کنم، بعدش بر می‌گردم دنیای خودم، بعدش مهم نیست که قراره چه اتفاقی بیوفته.
    هیوستون لحظه ای به من خیره می‌شه و می‌گـه:« تو دیوونه شدی. تو نمی‌تونی توی این اوضاع زیاد جلو بری. تو اصلا با جغرافیای این جا آشنایی نداری.»
    سر می‌چرخونم و از پنجره به هوای ابری و طوفان گرفته خیره می‌شم.
    هیوستون بلند می‌شه و از توی کیفش یه فلاکس بیرون میاره. برام چای می‌ریزه و می‌گـه:« پدر من می‌تونه بهت کمک کنه. من با کومولوس بعدی به روستامون می‌رم.
    _چرا برای جابه جایی از جیم شدن استفاده نمی‌کنی؟
    _روستا همونه اما موقعیت جغرافیاییش عوض شده. تو نمی‌تونی درک کنی درسته؟
    _چیزایی درباره ی شهرای معلق خوندم اما نمی‌دونم دقیقا چی هستن.
    _بخش هایی رو می‌شه، جدای از محدوده ی جغرافیای فیزیکی ساخت. اسم و مشخصات خودشون رو دارن اما می‌تونن مدام موقعیتشون رو توی فواصل و ارتفاعات مختلف عوض کنن. این جور روستا ها و شهر ها امنیت بیشتری دارن و معمولا هم توسط ساکنینش کنترل می‌شن.
    خب تو چجور می‌خوای روستات رو پیدا کنی؟
    کومولوس بعدی ما رو به روستا می‌بره. در واقع از محل جدید و ارتفاع جدیدش اطلاع داره.
    _فکر نکنم درست باشه که من با تو به روستاتون بیام. با شناختی که از پدرت دارم.
    _تو پدر منو می‌شناسی؟
     
    آخرین ویرایش:

    zahrataraneh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/03/20
    ارسالی ها
    222
    امتیاز واکنش
    595
    امتیاز
    266
    پست پنجاه و پنجم از ما بهترون 4



    _تقریبا بیوگرافیِ کاملی از خونواده ی همه ی اعضای باشگاه خوندم وبا گرایشاتتون آشنایی دارم.
    _این دلیل نمی‌شه که پدرم از ورود یه مهمون از نژاد خودمون جلوگیری کنه.
    _دقیقا همین موضوع حساسم می‌کنه. من ارزشی برای نژادمون قائل نیستم. مطمئنی پدرت ه.و.س نمی‌کنه قسمتایی از کتابی که قراره چاپ کنم رو بخونه؟
    _می‌تونی موضوع کتاب رو به کل انکار کنی.
    _الان همه می‌دونن که قراره همچین کتابی به زودی منتشر بشه، همه، منظورم اعضای وابسته به سازمان هوازیانه. پدر تو هم جزئشونه. و تا جایی که می‌دونم بیشتر اون ها از من متنفرن.
    _اون وقت یه فکر دیگه می‌کنیم. در هر حال از روستا می‌تونی راحت تر خودت رو به انتشارات یا هر جای دیگه برسونی. این مسیر هیچ امن نیست.
    سری به نشونه ی تایید تکون می‌دم.
    همین طور که سوار کومولوس می‌شیم، از هیوستون می‌پرسم:«چرا اصلا داری به من کمک می‌کنی؟ چیزی از من می‌خوای؟ یا چی؟»
    -نه دلیل خاصی نداره، من اون قدر ها هم که فکر می‌کنی به این قضایا اهمیتی نمی‌دم. تو هم زیاد خودت رو درگیر نکن. جنگ حماقت نفرت انگیز و بی موردیه. می‌تونی بذاریش به حساب این که موجود خوش قلب و مهربونی بودی و توی این مدت که توی باشگاه بودیم باهام رفتار خوبی داشتی.

    هوا، تیره و ابری به نظر می‌رسه. هیوستون به خواب رفته و من هنوز صدای بچه ها رو می‌شنوم. توی همین فکرام که متوجه می‌شم چند تا از مسافر ها، آیینه هاشون رو بیرون میارن. ریز ریز مشغول ور رفتن با آیینه شون می‌شن.
    برای این که مطمئن شم، آیینه ام رو بیرون میارم. ظاهرا ارتباطات برقرار شده. طلسم بی هدفی شکسته می‌شه و وایز بات گرین ایز، بعد از چند دقیقه، پیغامی‌ می‌فرسته، که توی اون آدرس جدید انتشاراتش رو قرار داده. نگاهی به هیوستون می‌ندازم. حس می‌*کنم اونم تا دقایق دیگه ای بیدار می‌شه. یقه ی لباسش رو روی صورتش کشیده. اون جذاب و باهوشه. و البته غیر قابل اعتماد.
    یادداشت هام رو از گوشه ی کیفم نگاه می‌کنم. هنوز یه کتاب کامل نشده. به گرین ایز فکر می‌کنم. می‌تونم بهش اعتماد کنم؟ من اعتقادی به شناخت ندارم. موجودات می‌تونن واکنش های مختلفی نشون بدن. از داوری های کلی درباره ی تیپ های شخصیتی بیزارم. این که بگیم این جور آدم ها همگی فلان اخلاق رو دارن و در مواجهه با موقعیت ایکس حتما واکنش ایگرگ رو نشون می‌دن. نه، این جور داوری، فرد رو دچار یأس می‌کنه چون به خیال خودش می‌تونه آینده ی حقیرانه اش رو به طور تمام و کمال پیش بینی کنه. بعد مدام با خودش فکر می‌کنه که در پسِ این زندگیِ پوچ چه حقیقت راز آلودی در جریانه؟
    وایز بات گرین ایز تنها گزینه ی در دسترس برای چاپ کتابه. اون جوون و ماجراجوئه و فکر نکنم مواجهه باهاش ریسک زیادی داشته باشه.
    پیغام گرین ایز رو جواب می‌دم و می‌گم:«من مسیر ایستگاه W:18.940 رو طی می‌کنم. این مسیر به یه روستا می‌رسه. من چجور می‌تونم قبل از رسیدن به روستا، یا وقتی که به روستا رسیدم خودم رو به دفتر انتشارات برسونم؟»
    چند دقیقه ای معطل می‌مونم و وقتی جوابی دریافت نمی‌کنم، ناامیدانه آیینه رو داخل کیفم می‌ندازم و از پنجره به بیرون خیره می‌شم.
    دوباره به چهره ی هیوستون خیره می‌شم. کم کم به یاد میارم که هیوستون من رو یاد کی می‌ندازه. اون شبیه دوست یکی از همکلاسی هام بود. تا حدودی بور، بی مزه و منزوی. اسم دختر رو به یاد نمیارم. آخرین باری که دیدمش، صورتش پوشیده از لکه های قهوه ای و صورتی بود. دچار یه بیماریه خاص شده بود. اون دختر احساس افسردگی داشت. البته به زبون نمی‌آورد اما نمی‌دونست که من دوست داشتم جای اون باشم. اون عضو یه تیم دوستیِ چهار نفره بود. با هم توی مترو ها ولگردی می‌کردن و عکس های احمقانه می‌گرفتن.
    همیشه در مواجهه با همچین آدمایی از خودم می‌پرسیدم؛ چرا نمی‌تونم برای خودم دوستی پیدا کنم یا از بودن با همکلاسی هام لـ*ـذت ببرم؟
     
    آخرین ویرایش:

    zahrataraneh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/03/20
    ارسالی ها
    222
    امتیاز واکنش
    595
    امتیاز
    266
    پست پنجاه و ششم از ما بهترون 4


    ****
    فال روزانه مو می‌خونم:
    شما خصوصیات خوب بسیاری دارید، اما متأسفانه به راحتی بخشیدن دیگران جزء آنها نیست. امروز فرصت خوبی است که برخی از کینه های خود را برای همیشه رها کنید. به ریشه موضوع دقت کنید و ببینید چرا بخشیدن طرف مقابل، رهایی از خشم و فراموش کردن این مسئله برای شما آسان نیست. به یاد داشته باشید که به زمین گذاشتن این بار سنگین به شما کمک خواهد کرد خیلی راحت تر در مسیر خود پیش بروید. حتما این کار را امتحان کنید. در رابـ ـطه عاطفی خود نیز این مسئله را در اولویت قرار دهید. آیا احساسات ناگفته ای بین شما و عشقتان باقی مانده است؟ آیا از روابط گذشته شما چیزی باقی مانده است که روی رابـ ـطه فعلی شما تأثیر گذار باشد؟ برای پیش رفتن در رابـ ـطه خود این مشکلات را حل کنید و نسبت به خودتان و عشقتان بخشنده باشید.
    ****
    من بیشتر از اونی که بشه فکرش رو کرد از آرش کینه به دل گرفتم و با این که روش و محل زندگیم رو عوض کردم، اما اون کینه و نفرت رو با خودم تا این جا یدک کشیدم و داره روی ادامه ی زندگیم تاثیر می‌ندازه. به رابر به منزله ی یه انتخاب اشتباه نگاه می‌کنم که ارزش ریسک نداره چه برسه به این که بخوام فکر کنم، آیا می‌تونه خوشبختیِ منو تامین کنه یا نه.
    جدا فمنیست ها و اعتقادشون به برابری، برام همیشه عجیب بوده. من هرگز خودم رو برابر یک مرد نمی‌دونم. اگر ضعیف بودن نسبت به یه مرد بهم حس بدی می‌ده یا آزار دهنده است، خب می‌تونم ازش فاصله بگیرم. مثل همین الان.
    آرش تمام عمرش به عشق آنیا کافر بوده و من می‌تونم بفهمم که چرا آنیا همیشه غمگین و ضعیف بود. می‌تونم خودم رو به حماقت بزنم و با ادا درآوردن از زندگی با رابر احساس خوشبختی کنم اما در واقع می‌دونم که اونم موجود قابل اعتمادی نیست.
    فکر هم نمی‌کنم فراموش کردن آرش باعث شه که من بار سنگینی رو به زمین بذارم، در واقع دل کندن از چیزایی که دوست دارم، ممکنه بتونه من رو آزاد تر و خوشبخت تر از چیزی که هستم کنه. راجب رابر هم، فکر نکنم حرف نگفته ای بینمون مونده باشه. اگر سوالی براش پیش اومده، می‌تونه بیاد ازم بپرسه!
    یادداشت هام رو بیرون میارم و تا رسیدن به ایستگاه، کمی‌ یادداشت هام رو تکمیل می‌کنم.
    به نظرم تنها جنی که این وسط هویتش مجهول مونده، اوستای گیاه زیه که حتی نمی‌دونم دقیقا چه سر و وضعی داره. به نظر میاد یه بوهمین نه چندان با وجدان و کثیف بوده که می‌تونسته ثروت هنگفتی رو به جیب بزنه، اما از سازمان فاصله می‌گیره و برای خودش زندگی می‌کنه. البته این دلیل نمی‌شه که توی انزوای خودش، از راه های قانونی پول در بیاره.
    بوهمین ها بی خانمان و تنها و به طور خود خواسته فقیرانه زندگی می‌کنن. البته نمی‌دونم اوستا چقدر به هنر علاقه داره. و البته نمی‌دونم ارزش داره که به دنبالش بگردم یا نه. توی نوشته ها، تا جایی که به احساسم تکیه کردم، متوجه شدم که اوستا، حداقل با آنیا رفاقت خوبی داشته و می‌تونم این موضوع رو درک کنم.
    حس می‌کنم بین اعضای سازمان، به آنیا اعتماد و علاقه داشته. موجوداتی مثل اوستا، وقتی با موجود صاف و ساده و البته پوچ گرایی مثل آنیا برخورد می‌کنن، کمتر خوی پلید و بازی طلبشون فعال می‌شه.
    اما توی برخورد با بقیه، خودشون رو توی بازی، یا از اون بد تر، یه جنگ می‌دونن. من از این جور شخصیتا متنفرم.
    اما اوستای دیگه ی یادداشت های من، که یه آبزی-هوازیه با شخصیته، هم تا حدودی برام گنگ و مرموز مونده. بعد از دیدن تابلوی آزادیِ هدایت گر و طرز برخوردش با من، بیشتر ترغیب شدم که درباره ی افکار و دیدگاهش بدونم. مطمئنا نسبت به اتفاقات بی تفاوت نیست و از یه طرز فکر خاص جانب داری می‌کنه.
    حقیقتا احساس خستگی می‌کنم و دوست دارم زود تر به جای امنی برسم و دو سه روزی رو استراحت کنم، چای گرم بخورم یا تلویزیون ببینم. اما الان، اصلا احساس خوبی ندارم که حتی برای یه لحظه چشمام رو ببندم.
     
    آخرین ویرایش:

    zahrataraneh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/03/20
    ارسالی ها
    222
    امتیاز واکنش
    595
    امتیاز
    266
    پست پنجاه و هفتم از ما بهترون 4



    امیدوارم گرین ایز پیامم رو دریافت کرده باشه و راهی برای پیدا کردن دفترش بهم نشون بده. با خودم می‌گم شاید اصلا از این که کتابم رو منتشر کنه پشیمون شده باشه. من می‌دونم که کتاب عملا ارزش سیـاس*ـی نداره و گرین ایز تحت تاثیر جو موجود به انتشار کتابم علاقه نشون داد. البته گرین ایز موجود با شخصیت و خوبیه ولی نمی‌تونم انکار کنم که چقدر تحت تاثیر جو جامعه قرار داره. خب بهش حق می‌دم، منم ممکن بود تحت تاثیر جامعه ام قرار بگیرم. نمی‌خوام به خودم افتخار کنم که آره! من از جامعه و مردم احمقش و جو مسخره اش فاصله گرفتم و توی تنهاییه خودم خرد و شعور و معرفت رو به دست آوردم، نه من از مردم جامعه جا موندم. چون ضعیف بودم.
    قوای بدنی و ذهنیم کم کم به پایان می‌رسه. ایستگاه آخر یه میدون وسط یه باغه. توی شلوغی، هیوستون رو جا می‌ذارم. نمی‌دونم این محیط چه کاربردی داره. یعنی زیاد شبیه به ایستگاه نیست. اجنه ی گیاه زی رو می‌بینم که دور بوفه جمع شدن. دو تا بچه کنار حوض با هم بحث می‌کنن.
    دختر کوچکتر، خواهر بزرگترش رو امر و نهی می‌کنه که دست به آب نزنه وگرنه به پدرشون اطلاع می‌ده. خواهر بزرگتر می‌خنده و اهمیتی نمی‌ده.
    دختر کوچکتر ریز نقش و کمی‌ بوره. عینک طبی به چشم داره و لاغره. چشمای مضطرب و براقی داره. روشن، راستگو و دلتنگی آور.
    روی نیمکتی می‌شینم. هر چند معذب هستم و نیمکت هم سرد و مرطوبه. خزه ها رو زیر دستم حس می‌کنم. هوا رو به سردی می‌ره و بادی سرد و سودایی به صورتم برخورد می‌کنه. احساس می‌کنم خونی آبی رنگ از بینیم سرازیر می‌شه و روی لباسم می‌ریزه. اما چیزی نیست. کیفم رو توی بغـ*ـل می‌گیرم و سعی می‌کنم چند ثانیه بخوابم.
    دلتنگ و مایوس به نظر می‌رسم. یکی از بچه های باشگاه بهم گفته بود که بی تمایل و بی تفاوت به نظر می‌رسی. ازش پرسیدم منظورت چیه؟ بی تمایل و بی تفاوت به چی؟
    با کلی کلمه بازی بالاخره گفت که به نظر نمیاد از بقیه خوشت بیاد و برای روابط اجتماعی ارزش قائل باشی. تو هیچ وقت عاشق شدی؟
    البته تحلیلش زیاد با ارزش نبود. مشخص بود که از این دخترای لومپنِ حوصله سربره که می‌شه علایقش توی موسیقی و سینما رو بلافاصله حدس زد.
    ولی خب از اون گذشته، من سرشار از تمنا و نیاز به موجودی هستم که درکم کنه اما به نظرم این خواسته ی زیاد و دور از عقلیه. هیچ موجودی اون قدر بی کار نیست که وقتش رو صرف من کنه. مگه من کی ام؟ یه والیبالیست سرخورده که حتی یادش نمیاد آخرین بار کی به زمین بازی رفته. مریض و از کار افتاده است و هزار تا عیب و ایراد دیگه. هیچ نقطه ی مثبتی توی شخصیتم نمی‌ بینم. از دنیای واقعیِ خودم فرار کردم و به ساز و کار و فرهنگ این دنیای جدید هم آشنا نیستم.

    دو تا نوشیدنیِ گرم از بوفه ی ایستگاه می‌گیرم. به جای پرتی از ایستگاه می‌رم. می‌تونم با گم کردن هیوستون خودم رو از شر اون هوازی های مسخره خلاص کنم. این ایستگاه هم به اندازه ی کافی امن و شلوغ هست که بتونم چند روزی، یا حداقل تا وقتی که خبری از وایز بات گرین ایز شه، استراحت کنم.
    توی همین فکرم که پیام جدیدی از طرف رابر دریافت می‌کنم. خونِ سردی رو روی پیشونیم حس می‌کنم. حس می‌کنم قوای دماغیم در حال یخ زدن هستن.
     
    آخرین ویرایش:

    zahrataraneh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/03/20
    ارسالی ها
    222
    امتیاز واکنش
    595
    امتیاز
    266
    پست پنجاه و هشتم از ما بهترون 4



    _تو چرا بدون این که به ما اطلاع بدی از باشگاه خارج شدی؟
    آیینه رو به داخل کیفم بر می‌گردونم. دلیلی نمی‌بینم که بهش جوابی بدم.
    به صندلی های انتهای ایستگاه می‌رم. جایی که دید خوبی نداره و خلوته. مشغول خوردن خوراکی هام می‌شم و همزمان اخبار جدید رو از تلویزیون جلوی ایستگاه دنبال می‌کنم.
    حقیقتا با وجود همه ی مشکلات احساس مطلوب تری نسبت به وقتی که توی باشگاه بودم دارم. زیاد هم احساس تنهایی نمی‌کنم. هر چی باشه حدود ده هزار جن از نژاد های مختلف توی ایستگاه پرسه می‌زنن.
    خیلی جالبه که به هر جمعی وارد شیم، حالا از هر نژاد و زبان و جهانی که باشن، خود به خود با یه سری عناصر مشترک رو به رو می‌شیم. یه جورایی مثل عشق و نفرت می‌مونه. همون طور که من نفرتم نسبت به آرش رو تا این جا با خودم یدک کشیدم. یا تحقیر هایی که توی مدرسه تحمل کردم. یه چیزایی پا بند زمان و مکان نیست. و من بعید می‌دونم که حتی مرگ هم از پسشون بر بیاد. مگه مرگ چیه؟ غیر از متلاشی شدن بند بند جسمی‌ ناکارآمد و آسیب پذیر که درد ها و رنج ها و محدودیت های فیزیکی رو به ما آدما حلال کرده بود؟

    خورشید کم کم طلوع می‌کنه و ایستگاه خلوت و خالی به نظر می‌رسه. درد رو توی تمام تنم حس می‌کنم. آیینه جیبیم بار ها زنگ می‌خوره. رابر، گرین ایز، ایلیا، موجوداتی که نمی‌شناسمشون.
    کیفم رو بر می‌دارم و به طرف بوفه می‌رم که بسته شده.
    دالانی که به باشگاه بیلیارد می‌رسه رو پی می‌گیرم. به نظر نمیاد موجود زنده ای توی باشگاه باشه. حتی صدای مسافر ها هم دیگه شنیده نمی‌شه. من تنها موندم.
    تماس ایلیا رو جواب می‌دم. در واقع اون آخرین موجود زنده ایه که با من تماس گرفته.
    -تو حالت خوبه دختر؟ من فکر می‌کردم پیش رابر باشی.
    -نه، من از باشگاه بیرون اومدم.
    -مشکلی پیش اومد؟ چیزی به انتشار کتاب نمونده بود.
    -شوخی می‌کنی!
    بی اختیار چند ثانیه ای می‌خندم.
    ایلیا می‌گـه:«من حرف خنده داری زدم؟»
    -البته که حرف خنده داری زدین! با ملحق شدنتون به سازمان مرکزی نشون دادین که تا چه حد سست عنصر و تحت تاثیر جو هستین.
    _اما این تنها راه نجات قدرت نژاد هوازی بود!
    با همون لحن تمسخر آمیز ادامه می‌دم:«مگه هوازی ها کی هستن؟ شما فکر کردین کی هستین؟ حتی آنیا هم برای هم نژاد های خودش ارزشی قائل نبود. امثال تو فقط ازش سو استفاده می‌کردن.
    ایلیا دگرگون می‌شه و با لحنی ناراحت گونه می‌گـه:«من هیچ وقت دوست نداشتم این طور پیش بیاد که با دختر آنیا، یکی از با ارزش ترین همفکرای دوران خودم، همچین بگو مگوی تلخی داشته باشم. علاوه بر اون فکر کنم صحبت درباره ی رابر هم به کل منتفی و سرشار از تحقیر های تو باشه. تو هیچ احساسی به رابر نداشتی، درسته؟»
    _این قدری که این موضوع برای شما مهمه برای خودش مهم نیست. من قصد توهین نداشتم. من با انتشارات دیگه ای قرارداد بستم و کتاب آنیا رو به همین زودی چاپ می‌کنم. رابر هم اگر حرفی با من داره بهتره خودش پا پیش بذاره. اون همیشه تک پسره دردونه ی تو نیست و نمی‌تونی ازش حمایت کنی.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا