- عضویت
- 2014/03/20
- ارسالی ها
- 222
- امتیاز واکنش
- 595
- امتیاز
- 266
پست چهل و نهم از ما بهترون 4
صیان، جلوی پنجره ی آشپز خونه ظاهر میشه و میگـه:«خیلی نگران به نظر میرسی.»
دست به سـ*ـینه ایستاده و ژاکت مشکی رنگی به تن داره. موهاشو طوری بالای سرش بسته که اصلا بهش نمیاد و مشخصه که ابروهاشو، همین تازگی ها، به روش ناشیانه ای تر و تمیز کرده.
شیر رو توی لیوان میریزم و میگم:«علاوه بر این که شب بدی رو گذروندم، نگران هستم. یادم نمیاد درست چه اتفاقی افتاد. من ....من.....فکر کنم وقتی میخواستم مسواک بزنم ، متوجه شدم که خمیر دندون تموم شده و این نگرانم کرد. علاوه بر اون، بعد از بحث های دیشب، داشتم یه سری مقاله رو میخوندم.»
_اون مقاله ها درباره ی چی بودن؟ تحلیلای سیـاس*ـی؟
_نه، اصلا ربطی به سیاست نداشتن. درباره ی مرد ها و عواطفشون میخوندم.
صیان میخنده. دوست دارم منم بخندم و همراهیش کنم، اما موضوعی که ذهنم رو درگیر کرده مهم تره.
صیان میگـه:«چی توی اون مقاله ها بوده که تو رو اینقدر نگران کرده؟»
_من دارم مطمئن میشم که نمیتونم با رابر زندگی کنم، حتی اگر با هم ازدواج کنیم، نمیتونیم احساس خوشبختی دو طرفه داشته باشیم، میدونی چیه صیان؟! هر چقدر که بیشتر درباره ی مردا میخونم، بیشتر حس میکنم که پیش بینیه رفتارشون غیر ممکنه و به دست آوردن قلبشون برای یه عمر زندگی، محال.
صیان میگـه:«مطمئنی رابر همونیه که میتونه خوشبختت کنه؟»
_نه! اما با هم صحبت کردیم تا همدیگه رو بیشتر بشناسیم. با این که بهش علاقه دارم اما قدرت این رو دارم که تا دیر نشده و بیشتر از این بهش وابسته نشدم، ترکش کنم.
صیان میگـه:«من تجربه ی تلخی از این روابط دارم. اگر احساس میکنی وجود رابر، حتی برای یه لحظه داره آزارت میده، خیلی زود ترکش کن. اون بهونه ای نداره که تو رو مقصر تنهاییِ آینده اش بدونه، میتونه به راحتی زندگی جدیدی رو شروع کنه.»
_رابر این طور نیست. هم بی رحمه، هم حساس، هم تلافی میکنه و هم نادیده میگیره. میتونه بعد از رفتن، ازم متنفر شه و هم قلبش بشکنه. میتونم با نفرتش کنار بیام، اما با شکستن قلبش، قطعا نه.
_به هر حال فکر نکن که اون فرشته ی نجات توئه، ازش یه موجود مقدس نساز ...
_نه، اونو مقدس نمیدونم، اتفاقا گاهی بی حد و اندازه بهش بدبین میشم. میدونم هر بار که سعی میکنم بهش نزدیک شم و محبت کنم، در کنار خوشحالی، بهم ضربه ای میزنه و بخشی از احساسم رو نادیده میگیره. این موضوع یه جوره دیگه ناراحتم میکنه .... نکنه یه روز با کلی ناراحتی و خاطره ی بد و کینه از پیشش برم و آرزوش رو به گور ببرم ....
***
ساعت از پنج صبح گذشته و من هنوز بیدارم. البته خیلی خسته ام و خوابم میاد. انگار مغزم از کار افتاده.
صیان، جلوی پنجره ی آشپز خونه ظاهر میشه و میگـه:«خیلی نگران به نظر میرسی.»
دست به سـ*ـینه ایستاده و ژاکت مشکی رنگی به تن داره. موهاشو طوری بالای سرش بسته که اصلا بهش نمیاد و مشخصه که ابروهاشو، همین تازگی ها، به روش ناشیانه ای تر و تمیز کرده.
شیر رو توی لیوان میریزم و میگم:«علاوه بر این که شب بدی رو گذروندم، نگران هستم. یادم نمیاد درست چه اتفاقی افتاد. من ....من.....فکر کنم وقتی میخواستم مسواک بزنم ، متوجه شدم که خمیر دندون تموم شده و این نگرانم کرد. علاوه بر اون، بعد از بحث های دیشب، داشتم یه سری مقاله رو میخوندم.»
_اون مقاله ها درباره ی چی بودن؟ تحلیلای سیـاس*ـی؟
_نه، اصلا ربطی به سیاست نداشتن. درباره ی مرد ها و عواطفشون میخوندم.
صیان میخنده. دوست دارم منم بخندم و همراهیش کنم، اما موضوعی که ذهنم رو درگیر کرده مهم تره.
صیان میگـه:«چی توی اون مقاله ها بوده که تو رو اینقدر نگران کرده؟»
_من دارم مطمئن میشم که نمیتونم با رابر زندگی کنم، حتی اگر با هم ازدواج کنیم، نمیتونیم احساس خوشبختی دو طرفه داشته باشیم، میدونی چیه صیان؟! هر چقدر که بیشتر درباره ی مردا میخونم، بیشتر حس میکنم که پیش بینیه رفتارشون غیر ممکنه و به دست آوردن قلبشون برای یه عمر زندگی، محال.
صیان میگـه:«مطمئنی رابر همونیه که میتونه خوشبختت کنه؟»
_نه! اما با هم صحبت کردیم تا همدیگه رو بیشتر بشناسیم. با این که بهش علاقه دارم اما قدرت این رو دارم که تا دیر نشده و بیشتر از این بهش وابسته نشدم، ترکش کنم.
صیان میگـه:«من تجربه ی تلخی از این روابط دارم. اگر احساس میکنی وجود رابر، حتی برای یه لحظه داره آزارت میده، خیلی زود ترکش کن. اون بهونه ای نداره که تو رو مقصر تنهاییِ آینده اش بدونه، میتونه به راحتی زندگی جدیدی رو شروع کنه.»
_رابر این طور نیست. هم بی رحمه، هم حساس، هم تلافی میکنه و هم نادیده میگیره. میتونه بعد از رفتن، ازم متنفر شه و هم قلبش بشکنه. میتونم با نفرتش کنار بیام، اما با شکستن قلبش، قطعا نه.
_به هر حال فکر نکن که اون فرشته ی نجات توئه، ازش یه موجود مقدس نساز ...
_نه، اونو مقدس نمیدونم، اتفاقا گاهی بی حد و اندازه بهش بدبین میشم. میدونم هر بار که سعی میکنم بهش نزدیک شم و محبت کنم، در کنار خوشحالی، بهم ضربه ای میزنه و بخشی از احساسم رو نادیده میگیره. این موضوع یه جوره دیگه ناراحتم میکنه .... نکنه یه روز با کلی ناراحتی و خاطره ی بد و کینه از پیشش برم و آرزوش رو به گور ببرم ....
***
ساعت از پنج صبح گذشته و من هنوز بیدارم. البته خیلی خسته ام و خوابم میاد. انگار مغزم از کار افتاده.
آخرین ویرایش: