کامل شده رمان از نسل آفتاب | ثمین کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

ثـمین

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/14
ارسالی ها
399
امتیاز واکنش
6,045
امتیاز
531
محل سکونت
شیراز
نفس کیان در سیـ ـنه حبس شد.صدای اوین هول تر از همیشه در گوشی پیچید:...خدانگهدار
اوین فورا تماس را قطع کرد و همان طور که گوشی صدفی رنگ میان انگشتان عرق نشسته ی لرزانش گرفته بود ،دستش روی قلبش نشست.زانوهایش کرخ شده بود .روی نیمکت پارک نشست .قلبش مثل قلب یک گنجشک، تند و تند به سیـ ـنه می کوفت و خون را با سرعت در رگه های سرخ احساسش می چرخاند . نفسش سنگین بالا می آمد ... چند بار نفس گرفت و بازدم داغ درونش را به بیرون فوت کرد تا شاید حالش کمی جا بیاید.
در آن سو امیر علی کم کم به سمت کیان رفت .می دانست دقایقی هست که تماس رفیقش تمام شده و متعجب بود که چرا کیان به سمت او برنمی گردد. دست روی شانه کیان،که پشت به او ایستاده بود ، گذاشت .کیان همان طور که به سمت دوستش می چرخید،هنوز داشت لبخند می زد و بی صدا می خندید.نگاه خیره امیر علی را که مقابل چشم های خود دید ، انگشت اشاره اش را خم کرد و شیطنت بار زیر بینی کشید .لبخند گشادی که روی لب های پهنش نشسته بود از ذوق زدگی عمیقش حکایت می کرد.لحن امیر علی شیطنت داشت: کی بود؟
کیان گیج پرسید: هوم؟!
-پرسیدم این خانوم کی بود که تونست نیشت رو اینطوری باز کنه و ذوق مرگت کنه؟
کیان-خانوم؟کدوم خانوم؟
-خودم صدای زنونه شنیدم ...ای بلا! .. تو هم آره؟!
کیان سعی کرد توپ را در زمین حریف بیندازد: برو عامو ،حالت خوش نیست!...توهم زدی؟!..واجب شد ببرمت تست اعتیاد ...نکنه قرص توهم زا استفاده می کنی ؟
-خیلی خب نمی خوای بگی نگو ... به وقتش خودم مچتو باز می کنم !
این بار گوشی امیر علی زنگ خورد . کیان از غفلت امیر علی استفاده کرد و به فکر فرو رفت .چقدر شیرین بود تحلیل مسائل عاشقانه و حل معادلات احساسی با معلومات و مجهولات شیرینش.
کیان تجربه شیرینی را آن روز تجربه می کرد . اینکه وجودش،سلامتش برای دختری ارزشمند است و آنقدر مهم که ریز رفتارش در ذهن زنانه ای تحلیل شده و دختر محبوبش دانسته که او از سرما بیزار است و به همین دلیل هم از او خواسته بود تا در این روزهای سرد، مراقب خودش باشد . آن تقاضا ،ساده ترین و شیرین ترین جمله ای بود که کیان در تمام عمرش از زنی شنیده بود .زنی که حالا داشت کم کم و دانگ به دانگ ؛ سند مالکیت قلب او را به نام خود می زد .بعد از آن تلفنِ کوتاه ، به طرز غریبی دل کیان هوایی شده بود و برای دیدن اوینی که هنوز چند ساعتی از دوریش نمی گذشت تنگ بود.فورا به خاطر آورد که برای راحتی اوین به او گفته بود که بعد از عقد، یک هفته ی تمام به ماموریت خواهد رفت در حالی که ماموریتشان یک روزه و آن هم در حوالی شیراز بود. دروغ گفته بود و حالا باید جور و تاوانش را پس می داد.لب تر کرد: امیر
امیر علی نگاهش را از صفحه گوشی گرفت و به صورت او دوخت :جانم؟
-چیزه ... یه هفته مهمون می خوای؟
-معلومه که نه!
کیان-بی معرفت، تو که همش می اومدی خونه من تلپ می شدی حالا که بهت نیاز دارم ،دست رد به سیـ ـنه ام می زنی؟
-مگه خودت خونه زندگی نداری؟
کیان با نوک انگشت سرش را خاراند : چرا ...اما فعلا مهمون ِ مامانم اومده اونجا و نمی خوام مزاحمش بشم!
-اوکی....اگه این طوریه که حرفی جداست ... امشب که گفتی داری می ری ماموریت،فردا شب در خدمتیم جناب سرگرد...بساط منقل رو استاد می کنم تو با جوجه زعفرونی بیا .
کیان سرش را به تاسف تکان داد و خندید:یعنی از وقتی شدی تحویلدار بانک " اسکروچ" تر از همیشه شدی! ... واقعا که رفتی جایی که بهش تعلق داری... زبل خان.
امیر علی خنده دندان نمایی کرد : مخلصیم !
***
http://forum.انجــمن نگـاه دانلـود/images/smilies/mara.gif
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    اوین بعد از چند ساعت خرید و رفتن به آرایشگاه با صورت و ابرویی اصلاح شده وتنی خسته به خانه برگشت .ناهار مختصری خورد و بعد خسته و بی جان روی بزرگترین کاناپه سالن،زانوهای دردناکش را بغـ ـل کرد و نشست. پلک های خسته اش را مالید ونگاهش روی کاموا و قلاب بافتنی که کناربقیه خریده های آن روز ،روی کانتر گذاشته بود ، ثابت ماند.

    آنقدر برای آماده کردن آن دستکش اشتیاق داشت که فورا خواب و خستگی را دست به سر کرد و با شوقی که از عمیق ترین نقطه قلبش نشات می گرفت ، تعدادی دانه،روی میل، سر انداخت و بافتن را شروع کرد .خوب می دانست بدون داشتن اندازه ها تمام زحمت هایش ممکن است بر باد برود و دستکش ممکن است کوچک یا بزرگ از آب دربیاید اما باز هم نتوانست جلوی خودش و اشتیاق بی پایانش را بگیرد .بی وقفه بافت و بافت تا اینکه صدای زنگ در بالاخره متوقفش کرد .

    اخم هایش را در هم کشید .ساعت هفت شب بود و او انتظار کسی را نمی کشید .میل و کاموا را کنار گذاشت و با احتیاط جلوی آیفن ایستاد .وقتی چهره کیان را در نمایشگر آیفن دید، تعجبش بیشتر هم شد.دو دل شد که شال بپوشد یا نه که بالاخره بی خیال شد،ناسلامتی به آن مرد محرم شده بود.

    کمی نگران عکس العمل کیان بابت شال نپوشیدنش بود اما لحظاتی بعد وقتی که دید آن مرد با شوق و دقت متوجه تک تک تغییرات زیبای چهره او شده،گونه اش گل انداخت و شرم زده سر به زیر انداخت .آنقدر نگاه کیان مشتاق بود که اوین دستش را سایه بان صورتش کرد :چرا اینطوری نگام می کنی ؟.... اینقدر عجیب غریب شدم؟!

    کیان فورا گفت :نه...نه عجیب شدی نه غریب ... فقط..فقط تغییر کردی .آهسته در دلش گفت : قشنگ وخواستنی شدی.

    اوین دستش را از جلوی صورت برداشت و با تعجب پرسید:راستی مگه نگفتی قراره برید ماموریت؟

    -اوهوم .. فقط یه سر اومدم خونه تا وسایلم رو بردارم و برم.

    کیان به سمت آشپزخانه رفت و نگاه اوین به دقت او را تحت نظر گرفت .دخترک همان طور که چانه اش را میان انگشت شست و اشاره اش گرفته بود متفکر به سر تا پای کیان خیره شد.

    نگاه خیره اوین موجب شد کیان سنگینی آن نگاه را حس کند :چرا اینطوری نگام می کنی؟

    اوین بلند بلند فکر کرد :چرا تا حالا دقت نکرده بودم ... این دوتا که تقریبا هم هیکل و هم جثه هستن!

    کیان اخم کرد : می شه واضح بگی داری به چی فکر می کنی؟!

    اوین فورا به سمت او راه افتاد .پیش رویش ایستاد :یه لحظه کف دستت رو ببینم

    کیان کف دستش را صاف جلوی اوین گرفت. اوین بی هوا کف دستش را روی دست کیان گذاشت .صدای قلب کیان در آمد و دخترک بی خیال سعی کرد برای اندازه کردن دستکش، تفاوت اندازه ها را از مقایسه سایز دست او با دست خودش به دست بیاورد.

    کیان حس کرد سرعت گردش خون در رگ هایش دو برابر قبل شده و بر تمام وجودش عرق نشسته .اوین بس نمی کرد و مدام دستش را روی دست مردانه او می سراند و قد مچ ،بلندی دست و... را اندازه می گرفت و به خاطر می سپرد.
    صدای قلب کیان آنقد بالا گرفته بود که مطمئنش کرد که نباید در آن موقعیت بماند ، باید هر چه زودتر پاییزِ داغِ آشپزخانه را ترک می کرد .اوین هنوز کارش تمام نشده بود که کیان دستش را پس کشید و هول گفت : چی کار می کنی ؟
     
    آخرین ویرایش:

    ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    اوین از این رفتار آنی کیان گیج شد و معترض گفت : وا...چرا دستت رو پس می کشی؟ دارم اندازه هات رو برمی دارم ... می خوام دستکش ببافم !
    گل از گل کیان شکفت : اِ... دستت درد نکنه..راضی به زحمت نبودم!
    اوین پلک هایش را جمع کرد : چیزه...این ...واسه تو نیست !
    برق شادی در نگاه کیان خاموش شد : نیست؟
    اوین فورا گفت : این که تموم شد ، واسه تو هم حتما می بافم!
    کیان دلخور شد و رویش را از اوین برگرداند.اوین که دلخوری کیان را دید سعی کرد توضیح دهد تا شاید اوضاع بهتر شود : قول می دم واست ببافم ... بابت تشکر از زحمت هایی که...
    اما کیان بی توجه به او به سمت اتاقش رفت .اوین گیج بود اما حس می کرد گندی زده که نمی شود به این راحتی ها جمعش کرد . کیان در درونش غوغایی بود . به شدت عصبانی بود سعی داشت عصبانیتش را بروز ندهد . نگاه دختر محبوبش، توجهش، تمام عشق و علاقه او به سیاه پوشی معطوف شده بود که کیان با دست های خودش خلقش کرده بود .حسادت احمقانه ای بود اما مفهوم تلخ اینکه اوین به سایه او علاقه مند شده و نه خود او ، کامش را تلخ تلخ کرده بود.
    از آن سو ،اوین که نمی توانست به دلخوری کیان بی اعتنا باشد و به قیمت زندگی دوباره اش مدیون لطف او و کمک هایش بود ، دو دلی را کنار گذاشت و با چند قدم سریع به سمت کیان که روی تخـ ـت اتاقش نشسته بود رفت .هول بود. من من کنان گفت :می گم اگه ...
    کیان در حالی که سعی داشت تُن صدایش پایین باشد، دلخوری مردانه اش را با عصبانیت نشان داد.میان کلام اوین پرید : کار دارم...بهتره بری بیرون !
    اوین که چهره در هم و گرفته کیان آزارش می داد ،به خواست او اهمیتی نداد ویک قدم دیگر به او نزدیک شد .
    کیان برای برداشتن ساک لباسیش که زیر تخـ ـت بود بلند شد و پشت به اوین ،کنار تخـ ـت نشست .همین که دست دراز کرد و خواست ساک لباسی را بیرون بکشد درد وحشتناکی در کتفش پیچید و از شدت درد ، نفسش بند آمد و عرق سردی بر تنش نشست.سرگرد جوان داشت به شدت درد می کشید که اوین دستش را روی شانه او گذاشت و با نگرانی اسمش را صدا زد:کیان...
    کیان از لای چشم هایی که ازشدتِ درد جمع شده بود ،نیم نگاهی به سمتش انداخت و عصبانی سرش فریاد زد : گفتم برو بیرون ... نشنیدی؟
    اوین شوکه به کیان خشمگین پیش رویش خیره شد بود و حتی پلک هم نمی زد.بالاخره تصمیم گرفت حتی یک سانت هم از جایش جم نخورد. به هم فشرده کیان را که دیده بود دیگر مطمئن شده بود آن مرد دارد درد وحشتانکی را تحمل می کند و نیاز به کمک دارد : چرا نگفتی درد داری؟
    انگشتان ظریف اوین داشت آهسته به سمت کتفِ دردناک کیان می رفت که کیان آن ها را با خشونت پس زد .سرگرد جوان نمی خواست دخترک بیش از این کنجکاوی کند و هرگز نمی خواست اوین بفهمد که او برای نجات دادن جانش چه اندازه آسیب دیده است.صدای آخ اوین که در گوشش پیچید دلش از جا کنده شد .از زمین بلند شد و سراسیمه به سمت رفت.
    اوین که در مدت آموزش درد هایی به شدت بدتر ازاین را هم تحمل کرده بود ، این درد حتی اخم هم به صورتش نیاورد
    اما این کیان بود که درد خودش را فراموش کرد بود و نگران دست های اوین را گرفته بود وبا دقت وارسی می کرد . نگاه نگران کیان روی سر انگشتان زخمی و پوست پوست شده اوین ثابت ماند .با همان اخم های در هم که حالا دیگر نشان نگرانی و دلخوری بود اوین را بازخواست کرد: این چه بلاییِ سر دستات آوردی؟
    اوین به فرورفتگی سرخ انگشتانش نگاه کرد.شوریده حال و شوریده دل لبخند زد: اصلا متوجهش نشده بودم ..این ها ردِ میل فلزی بافتیه ...
    کیان، دلخور به چشم های خسته و بی رمق اوین خیره شد: امروز یه بند داشتی می بافتی ...آره ؟
    کیان منتظر جواب اوین نشد . دست های ظریف اوین را در دست گرفت و او را روی تخـ ـتخواب اتاقش نشاند.اوین که به وضوح اخم های در هم کیان را می دید جرئت اعتراض و حرف زدن نداشت .کیان در کشو دراور، پماد را پیدا کرد و بعد فورا دست خودش را به پماد آغشته کرد .همان طور که با حرکت نرم و ماهرانه اش انگشت های اوین را ماساژ می داد ، با دلخوری تمام نشدنی اش گفت : چرا این کارو با خودت کردی ؟
    اوین آب دهانش را قورت داد :خب...یه کم عجله داشتم ...
    -عجله ؟ عجله برای چی؟
    اوین نفسی تازه کرد : آخه... می خواستم زودتر دستکشش رو بهش برسونم ...امسال هوا داره زود سرد می شه و اون مرد هم خیلی سرمائیه!
    کیان در دل دعا کرد که اوین حسادت او را بیشتر از این تجریک نکند .به اندازه کافی برایش سخت بود که در این فاصله نزدیک از دختری که عاشقش بود بنشیند و در آغـ ـوشش نگیرد .به اندازه کافی سخت و کشنده بود که دست های ظریف محبوبش در دستش باشد و انگشتانشان در هم گره خورده باشد و باز هم بتواند پرهیز کند.
     
    آخرین ویرایش:

    ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    ***
    کیان پیش از طلوع خورشید خود را به مرکز فرماندهی ناجا رسانده بود .ساعتی پیش از دفتر سرهنگ با او تماس گرفته بودند و برای ماموریت جدید ،او را فراخوانده بودند. در اتاق سرهنگ عطوفت ، پشت میز کنفرانس و روی یکی از مبل های چرم قهوه ای ونداک نشسته بود و داشت پرونده ماموریت جدیدش را مطالعه می کرد که صدای سرهنگ را پشت در اتاق شنید .

    آن طور که از مطالعه پرونده پیش رویش دست گیرش شده بود ،ماموریت داشت که به همراه چند نفر از همکارانش یک گروه زورگیر حرفه ای را تعقیب و تشکیلاتشان را در هم بکوبد .کیان از سال ها قبل اسم آن تیم خلافکار را شنیده بود و در جریان مزاحمت ها آن گروه بود .با صدای غژ غژ باز شدن در موجب سرگرد جوان فورا از جا بلند شد و صاف جلو سرهنگ ایستاد و رو به آن پیشکوست احترام نظامی را به جا آورد : سرگرد کیان رضایی.. در خدمتم قربان

    سرهنگ-آزاد...خوش آمدی... کم پیدا شدی سرگرد رضایی

    -عذر می خوام قربان ..باید زودتر خدمت می رسیدم

    -می تونی بشینی

    کیان سر جای قبلی اش نشست و سرهنگ صندلی رو به روی او را کشید .کیان فورا پیگیر پرونده قبلی اش شد: قربان پرونده اون زن تروریست به کجا رسید؟

    سرهنگ عینک بی فریم نزدیک بینش را روی چشم گذاشت و حین مطالعه کاغذی که حکم ماموریت کیان بود ، با تنگ کردن پلک هایش چین و چروک پیشانیش را به نمایش گذاشت : یک سری موارد مشکوک در صحنه جرم پیدا شده و .... همین کار رو برای تیم پزشکی قانونی سخت کرده

    کیان خود را تعجب نشان داد : موارد مشکوک؟

    سرهنگ نگاهش را از کاغذ تایپ شده گرفت و به چشم های کیان دوخت.کیان آن نگاه نافذ را تاب نیاورد .انگار سرهنگ داشت با آن نگاه ته قلب کیان را برای یافتن حقیقت جستجو می کرد.کیان نگاهش را دزدید و سرش را زیر انداخت و با نگاه به پرونده پیش رویش از نگاه کردنِ دوباره به چشم های فرمانده اش طفره رفت . صدای سرهنگ در گوشش پیچید:

    -بعد از گذشت دو روز از اون انفجار،هنوز چیز زیادی از جزییات گزارش نشده ...گمون کنم لااقل یک یا دو هفته دیگه طول بکشه تا نتیجه قطعی به دست بیاد .... اما .... از یکی از افراد تیم پزشکی قانونی شنیدم که...علت تاخیر در ارائه گزارش، خون زیادی که در محل انفجار پخش شده بوده ....مثل اینکه تیم پزشکی فهمیدن که اون خون متعلق به انسان هست .فقط مونده تطبیق خون با دی ان ای اون تروریست که مثل اینکه این فرایند زمانبری هست.

    -یعنی اون حمله انتحاری بوده ؟

    -بله.احتمال زیاد این یه عملیات انتحاری بوده و.... زن تروریستی که تحت نظرت بود، همون طور که خودش هم دم آخر بهت گفته بود ،حامل بمب بوده و در انفجار کشته شده ...یه کم عجیب بود اما وقتی گروهک اعلام کرد که مسئولیت حمله تروریستی رو می پذیره و اشاره کرد که این حمله انتحاری فقط یه هشدار و سوقصد به جان فرمانده بوده این احتمال قوت گرفت که اون همه خون مربوط به دختر تروریست باشه .

    -که اینطور!

    سرهنگ با دقت به صورت کیان زل زد : مامورها یه زن حامله رو در آسانسور دیدن که به طبقه زیر زمین می رفته .. اینطور که معلومه اون تروریست این طور تغییر قیافه داده بوده و به احتمال قوی مواد منفجره رو در جلوی بدنش جاسازی کرده بوده ....

    -که اینطور!

    سرهنگ به اخم های در هم گره خورده کیان چشم دوخت .دستش را دراز کردو روی شانه او گذاشت :ناراحت نباش کیان جان...اون ماموریت حالا دیگه تموم شده

    کیان با تعجب پرسید:پرونده بسته شد؟!

    سرهنگ سر تکان داد : نه... الان دیگه پرونده از دسترس ما خارج شده.

    کیان نفس کلافه ای کشید : پس بالاخره بالایی ها پرونده رو تو دست خودشون گرفتن؟

    -همین طوره.... الان دیگه پلیسِ ناجا مسئول اون پرونده نیست...وقتی گروهک اعلام کردن تا کشتن فرمانده دست از کارشون برنمی دارن ، بالایی ها هم معطل نکردن و پرونده رو از دست ما گرفتن .می دونم که اون ها منتظر نتیجه پزشکی قانونی نیستن و همین حالا هم با چشم های تیز بینشون هه جا دنبال دختره و رابط فراریش هستن و تا جسد این دوتا رو پیدا نکنن راحت نمی شینن .اون دختر اگر هم جون سالم به در بـرده باشه به زودی گیر می افته چون هرگز نمی تونه از مرز رد بشه ....اگر دختره نتونه خودش رو به مقر گروهک برسونه ،خود گروهک می کشدش تا اطلاعاتش دست نیروهای نظامی و اطلاعاتی ما نیوفته

    کیان با علامت سر تایید کرد.سرهنگ دستش را پس کشید و دوباره روبه روی کیان نشست: بگذریم ..پرونده جدید رو در دست بگیر و فکرت رو روی این کار متمرکز کن!

    -چشم قربان

    سرهنگ لبخند معنی داری به کیان زد: خوشحالم که اینقدر منطقی داری برخورد می کنی....راستشو بخوای با شناختی که ازت داشتم ، می دونستم که وقتی بفهمی پرونده ات رو از تو گرفتن ،خیلی عصبانی بشی اما ... خیلی متفاوت از اون چه فکر می کردم رفتار کردی

    کیان هول شد اما خودش را کنترل کرد : عصبانیم اما... عصبانیتِ من حالا هیچ فایده ای نداره ... کاری از دستم برنمی یاد ، من تلاش خودمو کردم هر چند شرمنده شما و اعتمادتون شدم !

    -نه سرگرد..کارت تو و تیمت خیلی خوب بود.بد شانسیِ ما بود که تو روز حادثه، تو رو کنار تیممون نداشتیم تا بتونیم از اون انفجارِ احتمالا انتهاری جلوگیری کنیم ...

    سرهنگ مکثی کرد.با دقت در صورت کیان زل زد و گفت : بهت حق می دم مایوس و ناراحت باشی؟!... فقط یک قدم تا ترفیع فاصله داشتی ...هیشکی مثل من و تیمت نمی دونه که تو چقدر واسه اون ترفیع و درجه جدید، زحمت کشیده بودی ...اخیرا توی چندین عملیات سخت و نفس گیر،پشت هم موفق شده بودی...اگه بدشانسی نیاورده بودی و اینجا مصدوم نشده بودی....حتما این کارت هم خوب تموم می شد و به آرزوی بزرگت می رسیدی و یک قدم بزرگ برای سرهنگ شدن برمی داشتی و رکورد جوان ترین سرهنگ این مملکت رو یدک می کشیدی!

    سرهنگ چه خوب آرزوهای کیان را می دانست .. چه خوب او را می شناخت. کیان یاد تمام زحمت هایش افتاد .تمام حرف های سرهنگ حقیقت داشت .از وقتی به پلیس پیوسته بود ،هدفش ترفیع بود ،رکورد زنی بود ...اما اوین با حضورش در زندگی او ،علاوه بر احساسات آن مرد ،علاوه بر زندگی شخصیش، حتی آرمان ها و آرزوهای آن مرد را هم تغییر داده بود .حالا دایره اهداف و آرمان هایش گسترده تر شده ، از خودش شروع نمی شد و به خودش ختم نمی شد!
    حالا با تمام دلش می خواست که برای حفظ جان و امنیت مردمش،ایرانش و قومیتی که به آن تعلق داشت ، تلاش کند .مرد جوان لب هایش را روی هم فشرد و گفت: شما خیلی خوب بلدید چطور به من درس زندگی بدید ... حق با شما هست جناب سرهنگ ....قبل از این خیلی خودخواه بودم و موفقیت های پشت هم،به شدت مغرورم کرده بود ....چشم ،این شکست رو می پذیرم اما... تسلیمش نمی شم..دوباره می ایستم و این بار محکم تر ، با اراده تر از قبل برای خاک و ناموس و امنیت ِ مردم کشورم تلاش می کنم ....قربان اجازه مرخص شدن می خوام!

    انوار طلایی رنگ خورشید روی سرامیک های اتاق سرهنگ نورافشانی کرد . سرهنگ با چند قدم بلند و استوار به سمت پنجره بزرگ اتاقش رفت .دستانش را پشت سر به هم قلاب کرد و همان طور که پشت به کیان ایستاده بود ، به منظره طلوع آفتاب خیره شد: -کیان ... پسرم ...هیچ وقت طلوع آفتاب رو فراموش نکن ... یادت باشه که ما هم از همین نسلیم ....از نسل آفتاب.... باید یاد بگیریم که از اعماق تیرگی می شه دوباره طلوع کرد،چون... ما هم مثل خورشید، می تونیم با نور خودمون بدرخشیم و دنیا رو روشن کنیم!
    سرهنگ به سمت کیان چرخید.خورشید چشمانش براق تر از همیشه و چشمه محبتش زلال تر از هر زمان بود : حتی اگه دنیا تاریکِ مطلق هم شد، تو اسیر تاریکی نشو ... تو آفتاب باش...بدرخش ...بدرخش و با نور خودت دنیا رو روشن کن .این کارو انجام بده سرگرد؟

    کیان نفس عمیقی کشید.چقدر به این تایید سرهنگ نیاز داشت.به سرهنگی که هم مافوقش بود و هم پدرش و هم دلسوزش.با تمام ارادتی که به او داشت ،خالصانه ترین احترام نظامی اش را به جا آورد .در چشم های براق آن مرد خیره شد و محکم ترین عهد زندگیش را با او بست : بله جناب سرهنگ ،اطلاعت می کنم !

    ***
     
    آخرین ویرایش:

    ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    شب پاییزی خنکی بود .کیان در خانه ی پدری امیرعلی،در حیاط خانه، پای منقل ایستاده بود و سیخ های جوجه های زعفرانی را کباب می کرد. مادر امیر علی که کیان حاج خانوم صدایش می زد با سینی بزرگ استیل،از آشپزخانه خارج شد و عروسش ،بهار، سینی را از او گرفت و سبزی و نان و بشقاب ها را با سلیقه در سفره چید. زمزمه های در گوشی و خنده های عاشقانه امیر علی و بهار ،دل مردانه کیان را برای یار و همسفر زندگی خودش تنگ کرد و جای خالی اوین آنقدر بزرگ شد که کیان احساس کرد در جزیزه ای متروکه تک و تنها مانده .آهی کشید و دست های امیرعلی که روی شانه اش نشست، غافلگیرش کرد: چیه رفیق؟ چرا قیافه ات این طوریه؟

    -مگه چطوریه؟

    امیرعلی همان طور که در صدد ناخنک زدن به جوجه ها بود گفت :مثل کِشتی به گل نشسته !

    کیان بی خیال شانه بالا انداخت:چیزی نیست..لابد از خستگیه..این اواخر کارم زیاد بوده.

    امیر جوجه را به نیش کشید:من که می گم از تنهایی و بی زنیه...به حرف رفیقت گوش بده ...زن که بگیری زندگیت یه تکونی می خوره..اصلا انگیزت برای کارت هم بیشتر می شه !

    کیان با پشت دست ،آرام به شکم برآمده امیرعلی زد: آره تو هم تکون خوردی و همه انگیزه هات اینجا جمع شدن؟

    امیر علی از آن خنده های غرابه ایش زد و بعد که جدی شد گفت :دور از شوخی..من خیلی راضیم !

    در همین لحظه بهار ،امیر علی را صدا زد و امیرعلی با شوق به سمت او رفت و دست های او را گرفت و کیان رفت به آن روز و به حس خوب داشتن دست های اوین در حصار دستانش .فقط یک روز دخترک را ندیده بود اما به شدت جای خالیش را در لحظه هایش حس می کرد و دلتنگش بود .عشق با تب ملایمی در او آغاز شده بود و حالا او دائم تب شده بود .دلش برای پرستار نامهربانش تنگ بود.

    باد پاییزی وزید ، ریه اش را از آن هوای خنک سرشار کرد . حال خوشی بود دوست داشتن زنی که او را تکیه گاه و مامن امن خودش کرده بود .با یادآوری آن روز که با بدرقه ی لبخند اوین او را برای ماموریت جدیدش ترک کرده بود ، لبخندی دلنشین به چهره خسته و دلتنگش اضافه شد.لبخندی که امیر علی در هوا قاپیدش :یعنی اگه من همین امشب دست تو یکی رو نکردم امیر علی نیستم ....بیا کنار،جوجه ها رو به فنا دادی!

    کیان به جوجه های سیاه و جزغاله شده خیره شد و با حیرت گفت : اینا کی اینطوری شدن؟

    -همون موقع که تو عالم هپروت بودی

    کیان خندید و گردنش را خاراند که امیر علی با شیطنت گفت :خیلی تابلویی.... قضیه یه دختره،آره ؟

    کیان شانه ای بالا انداخت و این تکذیب نکردن شک امیر علی را قوت بخشید.

    -خب؟

    -خب به جمالت!

    امیرعلی به اتفاقات اخیر زندگی کیان فکر کرد .با همان اندک اطلاعاتش حدس خوبی زد :ببینم ... احیانا دختره ،همون مهمون مامانت نیست که اون حرکت بعید رو زدی و خونه ات رو دربست تقدیمش کردی؟

    نگاه خندان کیان راز درونش را فاش می کرد اما هیچ تلاشی هم برای مخفی نگه داشتن چیزی نداشت.حتی یاد کردن اوین هم برایش لـ*ـذت بخش بود .

    بحث جذابی بین دو رفیق شکل گرفته بود . بهار هم که در حیاط قدم می زد، شنیده بود و به جمع ملحق شد: اگه دختر خوبه و نظر مادرتون هم درباره اش مثبته چرا قدم جلو نمی زارید؟

    کیان خجالت زده عضلات گردنش را مالید و با نگاهی کوتاه به بهار ،راز شیرینش را اقرار کرد :خب..راستشو بخواید پریروز باهاش عقد کردم !

    چشم های امیر علی از تعجب بیرون زد :چی؟ عقد کردی و هیچی نگفتی ...چرا مخفی کردی؟ ای نارفیق .. نکنه ترسیدی بگیم باید سور بدی ؟! اون وقت من زبل خانم؟...اسکروچ منم یا تو ؟...حالا که اینطور شد فردا شب با خانومم میایم خونه اتون

    بهار آهسته زمزمه کرد :زشته امیر علی و جلوی او لب هایش را گزید

    امیر علی خندید و گفت :چه زشتی؟ رفیق چندین و چند ساله ام عقد کرده ،حالا خبر نداده سور که می تونه بده ؟نمی تونه ؟

    کیان توضیح داد : همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد و.... فعلا یه عقد محضری کردیم .

    -مشکوک می زنی...اگه عقد کردید و به هم محرمید ،چرا گفتی می خوای مهمونت تو خونه راحت باشه؟نکنه بِ بسم الله دعواتون شده

    کیان با حیرت گفت : دعوا؟..نه بابا...

    کیان که خندید . بهار به کمکش آمد و رو به نامزدش با شیطنت گفت: من که می گم آقا کیان خوب راه دل خانوم ها رو بلدن ...لابد می خواسته کمی دوری کنه تا خانومش رو حسابی دلتنگ خودش کنه و با این کارش علاقه خانومش را محک بزنه.

    بهار که حس کرده بود خیلی زرنگ است به گوشی کیان اشاره کرد و گفت: حتما یه بند داره باهاتون تماس می گیره و ابراز دلتنگی می کنه ،آره؟

    کیان که حتی یک تماس هم از اوین دریافت نکرده بود مصلحتی خندید و به شم ضعیف کاراگاهی بهار ،مخفیانه پوزخند زد.شام آماده شده بود . کیان سر سفره ،کنار جای خالی اوین نشست و سعی کرد با آن خانواده صمیمی،اوقاتش را به خوشی بگذراند .

    ***
     
    آخرین ویرایش:

    ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    ***
    بعد از صرف شام کیان برای صدمین بار به گوشی اش سرک کشید.اَوین با شماره ی سیم کارت دوم ،که مربوط به سیاه پوش بود بارها تماس گرفته بود و حتی یک زنگ هم به شماره او نزده بود.پوفی کشید و به عضلات گرفته گردنش چنگ زد.

    وارد حیاط شد و حین نفس کشیدن از هوای خنک شب،آنقدر دلش تنگِ دخترک شد که بالاخره تاب نیاورد و شماره او را گرفت.

    بعد از چند بوق صدای نفس نفس های اوین ،دلِ مردانه کیان را به تپش های مشتاقانه وا داشت و در سـ*ـینه لرزاند.

    خندید و گفت:ساعت ده شبِ..نکنه داری رو تردمیل می دویی که این طور نفست تنگ شده؟

    اوین خندید:نه...راستشو بخوای دارم آماد می شم تا برم کمک مامانت ....آخه پس فردا دارن می رن و اون طور که بهم گفت، هنوز کلی خرت و پرت مونده که بسته بندی کنه!

    -نه...نمی خواد تو زحمت بکشی!

    اوین حین مالیدن رژ روی لب پایینش، لبخند زد و بعد از مالین لب ها روی هم گفت: نه زحمتی نیست ...راستشو بخوای می خوام تنها نباشم ...می خوام حواسم پرت بشه .

    نفس کیان در گلویش حبس ماند و یاد لیست بلند بالای تماس های اوین به سیاه پوشش افتاد: نتونستی باهاش ملاقات کنی و دستکشش رو بهش بدی؟!

    اوین دلخور گفت :نه...راستشو بخوای هر چی بهش زنگ می زنم ،جوابمو نمی ده ..دیگه دارم مطمئن می شم که منو بلاک کرده!

    حدس درستی زده بود.کیان نمی خواست عشق اوین به شخصیت جعلی سیاه پوش، بیش از این بال و پر بگیرد

    با تمام محبت خالصانه ای که در دل به آن دختر داشت با نگرانی لب زد:مراقب خودت باش، اوین.با آژانس امن برو و تا می تونی چهره ات رو بپوشون .

    اوین خندید:تو من رو چی فرض کردی...بچه؟

    از یه فروشگاه اینترنتی یه چیزایی واست خریدم .پیک الانه که واست بیاره بهت می ده .امیدوارم از رنگش خوشت بیاد

    -برای من؟ چی هست؟

    -خودت ببینی بهتره

    -ممنون کیان. بدهکاری های من به تو داره سر به آسمون می گذاره

    -دیگه حرف از بدهی وبدهکاری نزن وقتی همین الان داری می ری کمک مامان من! ... راستی ...داشت یادم می رفت چرا زنگ زدم .... یکی از دوستام و خانومش فهمیدن ما عقد کردیم و می خوان فردا شب بیان خونه ما... از نظر تو مشکلی نیست ؟

    رنگ از روی اوین پرید.انگشت هایش را به لب فشرد و من من کنان پرسید: همکارت هست؟یعنی پلیسه؟
    کیان فورا گفت :نه....نگران نباش..کارمند بانک هست !

    اوین نفس راحتی کشید :باشه...من شام آماده می کنم اما...مگه تو فردا شب هم ماموریت نیستی؟

    کیان چشم چپش را تنگ کرد.از دروغ گویی بیزار بود و این روزها برای راحتی اوین زیاد دروغ گفته بود.سعی کرد راستش را بگوید و از این دربه دری هم خودش را خلاص کند : نه... زودتر کارمون تموم شد و برگشتیم .راستشو بخوای فقط دیشب ماموریت بودم و الان خونه ی دوستمم!



    اوین فورا دوهزاریش افتاد :وای ...نکنه به خاطر من !

    -تو نگران این چیزا نباش...

    اوین شرمنده شد:پس بیشتر از این اونجا نمون...برگرد خونه !

    دل کیان در سـ*ـینه لرزید.برای برگشتن به خانه اش از همیشه مشتاق تر بود .برای خانه ای که حالا بوی زندگی گرفته بود و عطر وجودِ دختر محبوبش در آن پیچیده بود. لبخند زد و در هوای خاطر خواهی آن دختر نفس کشید: تو ...مشکلی نداری بیام اونجا؟

    اوین چه می توانست بگوید؟ به در به دری صاحب خانه که راضی نبود :اینجا خونه ی توِ...اونی که زیادیه منم!

    کیان با لحنی شوخ و بازخواست کننده گفت:هی..بار آخرت باشه به مهمون من می گی "زیادی" ،مفهوم شد؟

    اوین شاد خندید :چشم قربان ،اطاعت می شه

    دل کیان از ناز ِخنده اوین ، غنج رفت.گوشی را محکم به گوشش چسباند.انگار می خواست صدای نفس و خنده اوین در هزارتوی احساسش بپیچد و هزاباره عاشقش کند.بی هوا حرف ته دل رسوب شده اش را سر دل آورد و اقرار کرد :کاش ... الان اینجا بودی!

    سیلِ دلتنگیِ کلام کیان ،دل اوین را با خود برد.دخترک نفس حبس شده اش را آزاد کرد و خودش را به آن راه زد: خودت که می دونی چرا نمی شه پیش هم باشیم ،جناب سروان!

    اولین بار بود کیان از اینکه مقامش نزول کرده بود این اندازه ذوق زده بود !خندید.شاد و سرخوش

    اوین تحت تاثیر خنده او خندید : چرا می خندی؟

    کیان میان خنده گفت :هیچی ...همین طوری!

    اوین با دلخوری گفت: مگه چی گفتم؟ نگو که ستوان اول و دومی ؟

    کیان بیشتر و بیشتر خندید ،جوری که اشکش درآمد و به سرفه افتاد.

    اوین که صدای خنده های کیان کیف کرده بود ،به شوخی اش ادامه داد :ای بابا .... نکنه سرباز وظیفه ای و من بی خودی این همه ستاره رو شونت گذاشتم و ترفیعت دادم

    کیان خنده اش را فرو داد و بی هوا گفت : برو دختر...برو... خوشمزه بازی در بیاری می خورمت ها!

    لب های اوین از هم فاصله گرفت و گونه اش سرخ شد.کیان گاف بدی داده بود و خودش را بابت این حرف زیادی خودمانی بازخواست کرد. لحظاتی جز صدای نفس های آشفته و مشتاثشان هیچ شنیده نشد.

    تا اینکه صدای زنگ در،جو سنگین بینشان را شکاند .اوین آشفته گفت :فکر کنم پیک اومد....من برم

    خواست تماس را قطع کند که صدای کیان غافل گیرش کرد :

    -اوین ؟

    -بله؟

    کیان با لحن نگرانی گفت :خیلی مراقب خودت باش

    اوین مظلومانه گفت:مراقبم .اینقدر نگران من نباش!

    و کیان در دلش گفت :نگرانم...اونقدر که شب ها خواب ندارم.هر شب کابوسم اینه که تو رو از دست دادم .هر شب یکی از افراد گروهک تو رو زخمی می کنه و من وقتی به تو می رسم که از شدت خون ریزی زخمت از دست رفتی.اوین ...این کابوس داره دیونه ام می کنه...دیونه! می فهمی؟!

    دقایقی بعد ،وقتی اوین بسته ارسالیِ کیان را باز کرد، او برایش شال و دستکش پاییزه ی زیبایی فرستاده بود.اوین لبخند زد و حس کرد تا زمانی که آن حامی مهربان را در کنار خود دارد،پاییز زندگیش هم فصل گرمی خواهد بود.
     
    آخرین ویرایش:

    ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    ***
    بوی خوش کتلت ها تمام خانه را برداشته بود.اَوین آخرین سری کتلت ها را در روغن داغ گذاشت و زیر شعله را کم کرد.ساعت هشت شب بود و الان بود که مهمان ها بیایند.باید تعویض لباس می کرد و به صورتش دستی می کشید .کیان دو ساعت قبل زنگ زده بود و گفته بود که در محل کارش گیر افتاده و عذر خواسته بود که دیرتر می آید.
    اوین به سرعت به سمت اتاقش رفت .دلش دوش آب گرم می خواست.روز پرکار و خسته کننده ای را پشت سر گذاشته بود، اول صبح خرید کرده بود ،خانه را جارو و گردگیری کرده بود ، شام پخته بود و دسرهای ژله بستنی هم کلی از وقتش را گرفته بود .دلش یک خواب بی موقع می خواست و نیم ساعت تمام ،ماساژ گرفتن.

    اما هیچ وقتی برای از دست دادن نداشت . سریع تونیک شیرینی رنگ کرپِ گل دار و شلوار کالباسی رنگی که جدیدا خریده بود را پوشید. شالی همرنگ شلوار روی سر انداخت و مرتب کرد و کمربند تونیکش را پشت لباس، پاپیون کرد .مداد ابرو قهوه ای متوسط را نرم در ابرویش کشید و با برس یکنواختش کرد ،خط چشم نیمه یِ محوی پشت پلکش کشید تا چشم های زیبایش را کشیده تر کند . با رژ براق مرجانی رنگش روی لب هایش رفت و آمد کرد و در آینه به فرشته ی زیبای پیش رویش لبخند زد.با آن سخاوتمندی که آرایشگر در اصلاح ابرویش به خرج داده بود ، چهره اش زنانه و دلفریب تر از همیشه شده بود و اوین کاملا به کیان حق داد که نتوانست از آن همه تغییر چشم بردارد .
    چند بار بو کشید ... کتلت های برشته ،دوباره دختر را به آشپزخانه فراخواند .همین که زیر شعله را خاموش کرد ، با صدای زنگ در، هول و آشفته به اطراف خانه نگاهی انداخت .همه چیز سر جایش بود .دستش را زیر آب شست و با حوله کاغذی خشک کرد و حین رد شدن از جلوی گاز متوجه رد روغنِ ریخته شده روی کانتر شد و دستمال مچاله شده در دستش را روی رد روغن کشید .دستمال را به سمت سطل زباله شوت کرد و با چند قدم بلند خودش را جلوی آیفون رساند .کیان و مهمان ها هم زمان رسیده بودند .
    چند دقیقه بعد وقتی صدای گفتگوی کیان و بهار را پشت در ورودی شنید لبخند روی لب نشاند و در را به روی مهمان هایش باز کرد .بهار،متفاوت از تصورات ذهنی اوین بود.گرم و صمیمی و از آن غریبه هایی بود که وقتی می بینیشان برایت از هر آشنایی آشنا ترند.ابروهای پر و تیره، پوست مهتابی و بینی ظریف و عمل کرده و لب های درشت و برجسته ای داشت که یک لبخند همیشه رویش منتظر نگاه اوین بود و همین چهره ای دوست داشتنی از آن دختر ساخته بود .

    اوین ،بهار را در آغـ*ـوش گرفت و گرم از او استقبال کرد.همان طور که به مبل های سالن اشاره می کرد ،منتظر ورود شوهر بهار بود که کیان با چهره ای خسته وارد شد.لبخند مرجانی رنگ اوین دل مردانه اش را لرزاند و خستگی را از تنش تکاند.صدای محبوبش در گوشش پیچید:سلام
    حس کرد بعد از یک سفر طول و دراز به آرامشگاه زندگیش برگشته و آنقدر دلتنگ بود که حس کرد تا اوین را در آغـ*ـوش نگیرد بار این دلتنگی، سبک نخواهد شد .دلش یه بغـ*ـل کردن سرسری و اجباری هم نمی خواست .دلش می خواست دختر محبوبش را تا ابد ،محکم ،میان بازوان مردانه اش نگه دارد تا شاید آن دخترجزیی از وجودش شود و دیگر مجبور نباشد زجر دوری از او را حتی یک لحظه هم تحمل کند.تب تند عاشقیش ، با دیدن دوباره یار عود کرده بود و جنون شیرینش دوباره باز گشته بود.عاشقانه نگاهش کرد و با حالی آشفته و خراب زمزمه کرد : سلام عزیز دلم
    ابروهای خوش فرم اوین از تعجب بالا رفت .بی صدا لب زد:کیان ؟
    کیان با اشاره چشم،نامحسوس به بهار اشاره کرد .اوین "آهانی" آهسته گفت و منظور کیان را درک کرد و با گفتن "سلام عزیزم.خسته نباشی"هم کیان را تا ارتقاعاتی احتمالا بالاتر از ابرها فرستاد و هم به او فهماند که منظورش را درک کرده و آبرویش را جلوی دوستانش حفظ خواهد کرد .
    اوین رو به بهار کرد : پس همسرتون ...؟
    -دنبال جای پارک بود ..الانِ که بیاد بالا
    اوین تایید کرد و با همان لبخندی که به بهار زده بود به سمت آشپزخانه رفت . بهار بی تکلف و خودمانی اجازه خواست که برای کمک، به اوین ملحق شود که کیان تعارف او را رد کرد و حین بالا دادن تای آستینش گفت: نه بهارخانوم...شما راحت باشید.
    وارد آشپزخانه شد و دست هایش را در سینک شست . اوین پشت سرش داشت گوجه ها را در پیش دستی ها می گذاشت .کیان همان طور که از کنارش می گذشت آهسته زمزمه کرد : دستت درد نکنه ...کلی به رحمت افتادی...باید می زاشتی از رستوران می گرفتم !
    -کاری نکردم ... برای سه-چهار نفر غذا درست کردن که زحمتی نیست!
    کیان به یخچال سرکی کشیده بود و جام های دسر و دیس تزیین شده ی سالاد الویه را که دیدد ، سوت کوتاهی کشید: نه بابا...اینا همش کار خودت ِ؟
    اوین خندید: بله ...اما به پای دست پخت شما نمی رسه ،قربان
    کیان کیف کرده بود . دست به بغـ*ـل زد و تکیه اش را به کانتر داد و به اوین که داشت با مهارت گوجه ها را روی تخته سبزیجات ،خرد می کرد خیره شد .فاصله بینشان را با نگاه شمرد.بعد از دو روز دوری حالا دختر محبوبش درست در چند قدمیش ایستاده بود و شاید به همین دلیل بود که دلش داشت برای برداشتن این چند قدم فاصله خودکشی می کرد.

    http://forum.انجــمن نگـاه دانلـود/images/smilies/mara.gif
     
    آخرین ویرایش:

    ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    ساعتی بعد از صرف شامِ خوشمزهِ اوین ،که کدبانو بودن او را به بهترین شکل ممکن به نمایش گذاشت مهمان ها عزم رفتن کردند .برای اوین که مدت ها بود طعم رفت و آمد و گپ زدن با یک دوست را نچشیده بود آن مهمانی با تمام خستگی هایش خاطره ای شیرینی و لـ*ـذت بخش شده بود و روح خسته و دردمندش را جلا داد بود.
    کیان رو به امیر علی که داشت سمت در می رفت کرد و گفت: خیلی زود بود..هنوز سر شبِ که پاشدین!
    -داداش خستگی داره از سر و روت می باره .. فردا صبح هم که کله سحرجفتمون باید بریم سرکار...شب نشینی باشه برای آخر هفته ای، وقتی که فرداش آزاد باشیم ...موافقین آخر هفته بریم رستوران ؟
    کیان شانه ای بالا انداخت : نمی دونم آخر هفته برنامه ام آزاده یا نه! ...اما اگه شیراز بودم و خانوم ها هم اوکی دادن چرا که نه؟!
    بهار دست دور کمـ ـر اوین انداخت و با شوق گفت : ما دو تا هم که تازه بحثمون گل انداخته بود و مشتاقیم زودتر همدیگه رو ببینیم، نه اوین جان؟
    اوین لبخند کمـ ـرنگی زد و نگاه خیره اش را به صورت کیانی دوخت که انگار پاک فراموشش شده بود که او نمی تواند در جاهای عمومی حاضر شود!
    کیان متوجه نگاه اوین نشد و مهمان ها را بدرقه کرد .
    بعد از رفتن مهمان ها اوین که حالا از خستگی خوابش نمی برد بعد از تعویض لباس و پوشیدن یک تونیک آستین بلند بادمجونی و شلوار ستش که خاکستری –بادمجونی بود همان طور که موهایش را دم اسبی بالای سر می بست وارد آشپزخانه شد و فورا مشغول نظم دادن به ریخت و پاش های بعد از شام ِآنجا شد.
    آنقدر فکرش مشغول بود که متوجه ورود کیان نشد و با صدای او غافلگیر شد: هنوز بیداری؟
    "هینی" کشید و دستش روی قلبش نشست.
    کیان با تاسف به سمتش آمد : ترسوندمت؟ ببخشید!
    اوین دستش را از روی قلبش برداشت و اقرار کرد :عجیبه!
    -چی عجیبه؟
    -توی اردوگاه اگه از چیزی می ترسیدم دانیار جوری نگاهم می کرد که انگار یه کار بعید ازم سرزده.. می دونی؟ اونجا یه زن حق نداشت بترسه ،گریه کنه ،زن باشه و زنونگی کنه...اما نمی دونم چرا به این سرعت همه اون قوانین رو تونستم از ذهنم بیرون بریزم ...حتی پیش تو بارها گریه کردم ،از چیزهای مختلف ترسیدم و حتی بزرگترین قانون گروهک که ممنوعیت ِادواج کردنِ رو زیر پا گذاشتم و ...
    -خب معلومه چرا !..چون اون قوانین انسانی نیست و تو هم چون نتونستی زیر بار اون قوانینِ مزخرف بری ، از جمعشون خارج شدی و تصمیم به فرار گرفتی.اینطور نیست؟
    اوین نفسی تازه کرد و با دقت به کیان که خیره اش شده بود نگاه کرد :آره... تو چه خوب حرفام یادته
    - چشمات سرخ سرخ ِ ...به نظر می یاد خیلی خوابت بیاد!
    -آره ...اما خوابم نمی بره!
    مـ ـستاصل ماند که حرفی که تا سر زبانش آمده را بگوید یا نه
    کیان با تمام خستگی هایش مشتاق حرف زدن با او بود :چیزی می خوای بگی؟
    خجالت کشید در چشم های کیان نگاه کند اما حرفش را نتوانست نزند: می دونم که بی شرمانه اس جلوی تو اینو بگم اما....
    رویش را از کیان گرفت تا نم چشمش رو نبیند :خیلی دلتنگم و ..هر کار می کنم از ذهنم بیرون نمی ره...اما اون...اون مرد حتی...حتی جواب تماس هام هم نمی ده !
    دست هایش محسوس می لرزید .برای نگاه نکردن در نگاه کیان خودش را با جا دادن وسایل مشغول کرد . دستش را دراز کرد تا لیوان های خشک شده رو در کابینت بالای سرش بگذاره که لیوان استیل از دستش افتاد و روی سرامیک کف صدای وحشتناکی ایجاد کرد.اوین دستان لرزانش را روی گوشش گذاشت.کیان که درست پشت سر اوین ایستاد بود ،خم شد و لیوان رو برداشت و روی کانترگذاشت.حالا اوینِ ترسیده درست رو به رویش ایستاده بود ،در فاصله ای کمتر از یک دست دراز کردن کیان !
    اوین به زحمت اشک هایش را پس زد .بغض صدایش آنقدر محسوس بود که ادای کلمات را سخت کرده بود:چرا ... چرا همش حس می کنم فقط منم که دارم تو این رابـ ـطه جون می کنم؟
    کیان نگاهش از چشم های سرخ اوین پایین آمد و روی کف دست اوین نشست .دخترک همان طور که داشت پوست بالا آمده ی دستش را با انگشت می کند سر به زیر انداخت : نمی دونم ...مثل کسی شدم که تو باتلاق گیر افتاده و هر چی دست و پا می زنه کمتر نتیجه می گیره!
    کیان کف دستش را روی دست اوین گذاشت و حرف بعیدی زد: نظرت چیه که اون یارو رو ول کنی و بیای سمت من؟
    با ان حرف او اوین شوکه شد و سرش را دوباره بالا گرفت و معترض گفت :کیان!
    کیان در چشم های مظلوم اوین که هلاک گریستن بود زل زد: متاسفم ....اما ...خیلی واضحه که اون مرد داره ردت می کنه!


    اشک اوین چکید..نه یک قطره و دو قطره ...تاب شنیدن این حرف را نداشت که آن همه چکید و بعد برای بیرون کشیدن دستش از حصار دست کیان تقلا کرد .کیان علاوه بر پس ندادن دست، دلجویانه دستش را روی شانه اوین گذاشت: آروم باش اوین ... دنیا که به آخر نرسیده ... مگه من انتخاب بعدیت نیستم ؟
    دختر این بار با حرص بیشتری اسم او را ادا کرد :کیان ؟


    کیان با سماجتی دوست داشتنی نگاهش را پشت پلک بسته ی اوین نگه داشت.لبخند مهربانی زد و گفت :سوالمو تکرار می کنم... نظرت چیه که بیای سمت من ؟
     
    آخرین ویرایش:

    ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    حسِ اوین این بود که کیان قول و قرارشان را فراموش کرده و حالا که عقدکرده او شده و خرش از پل گذشته ،می خواهد چوب لای چرخش بگذارد.رنجیده گفت : تو قول دادی...قول دادی مانع من نشی!
    کیان تن صدایش را بالاتر برد: آره... قول دادم مانعت نشم اما تو هم قرار نبود اینقدر بچه بازی دربیاری و خودتو واسه اون یارو بکشی !
    اوین برای پس گرفتن دستش بیشتر تقلا کرد و وقتی کیان دستش را رها نکرد ،عصبی فریاد زد:بکشم.. اصلا دلم می خواد بمیرم ...به کسی چه ربطی داره؟!
    کیان پوفی کشید و سعی کرد جای عصبی شدن ، مانند یک مرد بالغ سی ساله رفتار کند و به جای عصبانی کردنِ اوین، او را هر طور شده آرام کند تا مقابلش گارد نگیرد و به حرفش گوش بدهد.
    کیان انگشت شستش را نـ ـوازش وار پشت دست اوین کشید.سعی کرد با صدای آرامش، بیشترین حس آرامش را به اوین منتقل کند:خیلی خب... باشه....اگه اینقدر دوستش داری برو و بهش بگو که دوستش داری!
    اوین با چشم هایی از تعجب گرد شده به او خیره شد .انگار که باورش نمی شد کیان آن همه تغییر موضع داده باشد .حالا که آرام تر شده بود ،به نقطه ای خیره شد و بغض دار گفت :چطوری؟ وقتی حتی جواب تلفنم رو هم نمی ده؟
    -اگه من کاری کنم به تلفنت جواب بده چی؟
    دهان اوین از تعجب وا ماند: تو؟...چطوری؟
    نگاه اوین در برقِ مهربانی نگاه کیان قفل شد و نـ ـوازش های کیان و لبخندی که محسوس روی لب هایش نشسته بود ،کم کم اوین را به خلسه ای دوست داشتنی و آرامش بخش فرو برد .جوری نگاهش در عمق چشم های تیره آن مرد غرق شد که حس کرد حتی پلک هم نمی توانست بزند..تلالو آفتابِ محبتی که از چشم های تیره آن مرد متصاعد می شد، یخِ های قطبی قلب اوین را ذره ذره آب کرد .کیان همان طور که زمین و زمان را مسخر خود کرده بود، در دلش ملتمسانه به اوین التماس می کرد که او را بشناسد .صدای التماس هایش در دنیای درون اوین آشوبی عاشقانه به پا کرده بود :خواهش می کنم اوین ... خواهش می کنم ...واسه جفتمون سخت تر از اینش نکن ... منو بشناس..خودمم ...سیاه پوش تو، منم !"
    اوین که مسخِ نگاه خیره ی کیان شده بود ،دیگر برای پس گرفتن دستش هیچ تقلایی نمی کرد. انگار در یک خواب مغناطیسی ، فرو رفته بود .دقایقی که گذشت کم کم حس کرد دارد جذب این مغناطیس قوی می شود . دلش که فرو ریخت ،دست هایش را فورا پس کشید.
    بی شرمانه بود که مردی دیگر در دلش باشد و به احساسِ ناب و پرکشش کیان هم جواب مثبت بدهد.کیان که بو بـرده بود دارد اتفاق های خوبی می افتد ، لبخند زد اما همان لحظه اوین دست هایش را از حصار دستان کیان بیرون کشید و همه ی خوش خیالی های آن مرد جوان را به باد داد.
    کیان از اینکه اوین پسش زده است، کلافه شد .به مچ دست اوین چنگ انداخت و مجبور شد آخرین حربه را هم به کار بگیرد و ریسکِ زیاد این کار را به جان بخرد.مصمم شد و فورا گفت: پس...اهلیش کن!
    اوین حیرت زده پرسید :چی؟
    -یعنی کاری کن که هیچ وقت نتونه فراموشت کنه!
    -چطوری باید... ؟
    کیان دیگر معطل نکرد .در کسری از ثانیه انگشت شستش را روی چانه دخترک نشاند و صدای او را برای لحظاتی از او گرفت و راه و رسم اهلی کردن یک دلِ سرگشته را چنان به دختر محبوبش آموخت که نفسی برای دخترک باقی نماند.
    ثانیه هایی کام گرفتن از معـ ـشوق برای آن مرد که تشنه این وصال بود زیباترین لحظات عمرش را رقم زد .اما اوین این لـ*ـذتِ و این آشفته حالی را تاب نیاورد و همین که از شوک آن تجربه تازه درآمد، کف دستش را به سیـ ـنه کیان زد و او را به عقب هول داد و آن لـ*ـذت را از خود گرفت . میان نفس نفس زدن هایش با خشم به کیان خیره شد و فریاد زد : به چه حقی...به چه حقی با من این کارو کردی؟
    کیان پلک های خمـ ـار و خسته اش را باز کرد و همان طور که قند ذره ذره در دلش آب می شد به معـ ـشوقه بی رحمش خیره شد .اوین از این خونسردی کیان آتش گرفت : با تو هستم ... این چه کاری بود ؟
    کیان اخم هایش را در هم گره زد و با حرص گفت :خنگ!
    اوین که انتظار این جواب را نداشت گیج پرسید:چی؟
    کیان ،دختر محبوبش را که حالا جلوی رویش قد علم کرده بود را عقب زد و با لحنی طلبکار که از زرنگی اش نشات می گرفت ،گفت :آره ،خنگی ... چون نمی فهمی من راه به دست آوردن دل یه مرد رو مفت و مجانی بهت یادت دادم و تو جای تشکر این طوری داری واسم قلدری می کنی!
    اوین با انزجار،پشت آستینش را روی لب هایش کشید .نفس هایش بدجوری بوی ادکلن مردانه گرفته بود.بویی که از بدِ روزگار ،اصلا هم حالش را بد نمی کرد و هیچ جوره، چندش آور نبود !
    دختر بینوا حس خیلی بدی داشت .حس کسی که از پشت خنجر خورده ...به حد مرگ از کیان و این رفتار جنون آمیـ*ـزش دلخور و ناراحت بود .
    حس می کرد ،کیان ،کسی که در این برهوت انسانیت ،تنها منبع اعتمادش شده بود ،به او نارو زده است . همان طور که اشک هایش می چکید کیان را بازخواست کرد :تو منو چی فرض کردی؟...من...من همین فردا از این خونه می رم! ...من احمق ،فکر می کردم تو با بقیه مردا فرق داری...فکر می کردم می شه بهت اعتماد کرد ...اما.. شما مردا همتون مثل همین...فقط دنبال سیر کردن عطش های مردونتون هستین و ما زن ها رو فقط برای همین می خواین و لازم دارین !
    صدای هق هق گریه های اوین دورتر و دورتر شد . کیان با دست صورتش را پوشاند و سرش را با تاسف تکان داد.می دانست ، انتظار این عکس العمل را از او داشت. اما این راهی بود که باید می رفت .مجبور بود به بهای شکستنِ دلِ آن دختر هم که شده ،به قیمت متنفر شدن اوین از او هم که باشد ، سیاه پوش را برای همیشه از زندگی آن دختر حذف کند.
    http://forum.انجــمن نگـاه دانلـود/images/smilies/mara.gif
     
    آخرین ویرایش:

    ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز


    ***

    بوی ادکلن مردانه دست از سرش برنمی داشت .در هر نفسش می پیچید و احساساتش را به غلیان می انداخت . مانند زن های باردارکه به بوی مرد حساس می شوند ، از آن بو و خاطره آن شب دوری می کرد. دیشب همین که پا به اتاق گذاشته بود، فورا پیرهن تنش را کنده و آن را با پیرهن دیگری تعویض کرده بود .غافل از آنکه آن بو،چنان در افکارش پیچیده و با لحظه هایش عجین شده بود که به آن زودی ها دست از سر لحظه هایش برنمی داشت.

    آشفته حالیش با هر بار یادآوری آن اتفاق نزدیک، آشفته تر می شد و آن خاطره داغ ،موجب می شد احساسات غریبی به دل زنانه اش چنگ بیندازد.با آنکه آن حرکت بعید ،به شدت عصبانی اش کرده بود و هر چه از دهنش درامده بود به مردی که خواه ناخواه همسرش بود گفته بود اما حقیقت این بود که از خودش و از این حال خراب بیشتر از مرد گناهکار امشب ناراحت و دلخور بود .
    بی شرمانه بود که ادعای دوست داشتن دیگری را داشت و از این بـ ـوسه هم برایش ناخوشایند نبود. باز یادش افتاد و گونه اش آتش گرفت و تنش تب کرد.ریتم قلبش از نظم همیشگی خارج شد و درست همان حالی شد که موقع دیدن سیاه پوش برای اولین بار تجربه کرده بود .قلبش را زیر دستانش به اسارت گرفت تا شاید این تپیدن های شرم آور را تمام کند . انگشتانش را چنگ مانند در موهای بلندش زد و آبشار موهایش را بالا گرفت.دست های قطبی اش را روی جهنم داغ گردنش گذاشت و مطمئن شد که پاییز داغ امسال،در زندگیش بی نظیر خواهد شد .
    صدای ضربه های ظریف باران روی شیشه اتاق، اوین را به سمت پنجره کشاند .پیشانی داغش را به خنکی شیشه چسباند و به یاد ایام کودکی شیشه را "ها" کردو لبخند.همان طور که غرق در افکار مبهمش بود ،انگشتانش بی هوا روی شیشه غبار گرفته نقش زد و چند لحظه بعد با دیدن اسم مردی که امشب دریای آرام احساسش را به یکباره طوفانی کرده بود ،هول شد و فورا اسم کیان را از روی شیشه پاک کرد و ترسیده ، پشت به پنجره ایستاد.دم دم های صبح بود و آن شب انگار در آن خانه خواب با چشم ها قهر کرده بود و ساکنین خانه احیا گرفته بودند.
    کیان طبق عادت همیشگی با بالا تنه عریانش در تخـ ـت غلت زد و برای صدمین بار پهلو به پهلو شد.گاهی به یاد آن تجربه نابش با محبوب، غرق در شادی می شد و گاه با یادآوری چشم های بارانی اوین و حرف های تلخی که از او شنیده بود با طناب غم حلق آویز می شد.بعد از آن بـ ـوسه ده برابر عاشق تر از قبل بود،صدبرابر شوریده تر و هزار بار مشتاق تر به آن دختر.

    صدای اذان صبح هر دو آشفتهِ حال را از اتاق هایشان بیرون کشید.اوین تصمیمش را گرفته بود .حالا که در این چالش عاطفیِ نفس گیر ،میان دو محبوب گیر کرده بود ،تنها مامن و پناهگاه امنش را به مدد طلبید و عزمش را جزم کرد و تصمیم گرفت بعد از مدت ها دوری ،بازگردد و عاجزانه از خالقش بخواهد تا شاید بتواند از این دوگانگی عاطفی به سلامت عبور کند.غافل از اینکه آشنای دل ،دل آشنایش را یافته بود و نبض تند عاشقیش ،مرور دوباره عشق بود.

    در اتاق روبه رو ، کیان پیرهنش را روی تن صاف کرد و وقتی وارد سالن شد با دیدن اوین که انگار منتظرش نشسته بود ،تعجب کرد.اوین که نگاه سوالی کیان را دید فورا سر به زیر انداخت و همان طور که انگشت هایش را ا شدت هیجان گره می زد و باز می کرد ، من من کنان گفت: چیزه... می شه ...سجاده ات رو ....چند دقیقه قرض بگیرم؟
    آفتاب بخت کیان آن روز از مشرق آرزوهایش طلوع کرده بود.اوین را دوست داشت اما همیشه این وصل نبودنش به هیچ کجا، نگرانش می کرد .حالا دختر محبوبش با پای خودش آمده بود و برای بازگشت از او طلب یای داشت.کیان با دست و دلبازی لبخند زد و بی انکه حرفی بزند به اتاقش رفت و چند لحظه بعد آمد و سجاده و جانماز خودش را در سالن رو به قبله برایش پهن کرد.به ملحفه سفیدی که تا شده بود اشاره کرد :ببخشید دیگه ... چادر تو خونه مجردی مردونه، پیدا نمی شه!
    آنقدر از دیدن دوباره اوین ،از تصمیم خوبش خوش بود که با دلیل و بی دلیل می خندید

    اوین هم با دیدن دوباره کیان،انگار معادلات پیچیده احساسیش به جواب مناسبی ختم شده بود ،نتوانست جلو لبخندش را بگیرد

    کیان پا را فراتر هم گذاشت . ملحفه را در هوا تکاند و خیلی آرام روی آبشار موهای اوین انداخت و لحظاتی با اشتیاق به نوعروس دلفریبش خیره شد و وقتی گونه اوین از شرم سرخ شد ،کیان لـ*ـذت دیدار محبوب را از خود گرفت و حین رفتن گفت :من می رم تا راحت باشی...این سجاده هم فعلا پیشت باشه،من یکی دیگه دارم .
    اوین زیر لب تشکر کرد و بعد در لحظه تصمیم مهمی گرفت.با صدایش کیان را کنار در اتاق میخکوب کرد :گفتی.... می تونی واسم یه قرار جور کنی...می خوام سیاه پوش رو ببینم ..می شه همین امروز این کارو بکنی؟
    نگاه کیان جدی و موشکافانه شد.اوین سر به زیر انداخت و دو لبه چادر نماز سفیدش را در مشت بسته اش چلاند: تو پلیسی و مطمئنم هزار تا راه بلدی که اون آدم رو بکشونیش بیرون ....حتما باید امروز ببینمش ...شماره اش هم می نویسم واست می ذارم رو کانتر،خوبه؟
    کیان سر به زیر انداخت و همان طور که داشت با ورودش به اتاق از نگاه اوین مخفی می شد .با حرف اوین متوقف شد:
    -ازت خواهش می کنم واسم این کارو بکن .... امروز می خوام یه تصمیم مهم واسه آینده ام بگیرم و برای همین باید حتما اون مرد رو ببینم .می تونی این کارو واسم بکنی؟

    کیان دقایقی سر به زیر و متفکر ایستاد و بعد با علامت سر تایید کرد و رفت .
    ***
    http://forum.انجــمن نگـاه دانلـود/images/smilies/mara.gif
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا