کامل شده رمان بخاطر آهو |saadat6789 کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

مــــــــــــmahyaـــحیا

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/07/08
ارسالی ها
207
امتیاز واکنش
1,795
امتیاز
336
محل سکونت
شیراز
zms5_ahoo.jpg

نام کتاب : به خاطر آهو
نام نویسنده : saadat6789
خلاصـه: اینبار مینویسم از دختری که از خانواده؛دوست؛فامیل و...طرد شده! با بچه ای در آغوشش میون اینهمه آدم، توی این شهر پر ازدحام؛دنبال شخصی میگرده که...(پایان خوش)
ژانـر : عاشقانه،درام،اجتماعی
گفتار : اول شخــص
*****
پـــایــان خــوش
#این رمان بر اساس واقعیت نوشته شده است#
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    2haa3revwht5xayvzdtc.jpg

    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ رمان خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    موفق باشید
    تیم تالار کتاب
     

    مــــــــــــmahyaـــحیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/08
    ارسالی ها
    207
    امتیاز واکنش
    1,795
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    شیراز
    <بنام خالق قلم›
    آنگاه که نگاهمان باهم گره خورد...
    آنگاه که لبخند برروی لبانمان بود...
    آنگاه که نوشتن را با عشـق آموختیم...
    خــــدا نظاره گر بود...پس...بنام آنکه با تمام وجود،انسان را خلق کرد...و...از روح خودش در آن دمید تا وجود را حس کند؛ و توشه هایشان را؛ سبک از گنـــاه، و لبریز از عشق نیک و پاک ســازند...
    «فصل اول»
    با خستگی «آهــو» رو روی تخت خوابوندم و از اتاق بیرون اومدم، بدون اینکه ذره ای با مانتوم احساس راحتی داشته باشم؛ روی مبل نشستم و سرم رو میون دوتا دست هام قرار دادم. از عصـر تا الآن «آهو» رو به پارک،سینما؛شهربازی و...بـرده بودم والان راحت خوابیده بود! آهی کشیدم و به عکــس بزرگ آهو که روی دیوار نصب شده بود، چشم دوختم...فدات شم مامان! لبخند تلخی زدم و به سمت آشپزخونه به راه افتادم، از فردا باید دنبال یک شغل جدید میگشتم؛ پوزخندی زدم؛ با چه فضــاحتی از منشی بودن اخراج شدم،‌‌‌ در یخچال رو باز کردم و قمقمه ی آب معــدنی رو بیرون کشیدم، سرش رو باز کردم و یک نفس آب رو بالا کشیدم‌، «شاهـــکار» لعنتی آتیش زد به زندگیم! از خانواده،دوست،فامیل و...طرد شدم فقط به خاطر ازدواج با مردی؛ که مرد نبود! ۴ سال با یک بچه توی بغلم این در و اون در میزدم تا پیداش کنم و برش گردونم سر خونه زندگیش؛ اما فهمیدم آقـــــا با خانومش برای زندگیش رفته نیویورک... بد شکوندیم شاهکار...بد! سر قمقمه رو بستم و گذاشتم توی یخچـال و در یخچال رو بستم. با صدای دخترم آهو نگاهم رو سمت چهارچوب در کج کردم؛ آهوی ۲-۳ساله ی من توی چهارچوب در اتاق ایستاده بود و با دست های کوچولوش چشم هاشو میمالوند...به سمتم قدم برداشتم؛ جلوی پاهاش زانو زدم و در آغوشش گرفتم:
    - چی شده مامان؟ بیدار شدی؟!
    نگاهی بهم انداخت و گفت:
    - ماما...ن!
    لبخندی زدم و به چهره اش خیره شدم؛ چشم ها و موهای مشکی؛ لب های صورتی کمرنگ! چهره اش بیشتر به شاهکـار رفته بود تا من!اَه ݪعنتی! همه چیز توی وجود این دختر منو یاد شاهکار می انداخت. لبخند کمرنگـی زدم و گفتم:
    - گرسنــه ای مامان؟
    سری تکون داد و چیزی نگفت! آروم موهای خرگوشی اش رو باز کردم و دستی به موهای مشکـی و براق بلند اش کشیدم. آهو خودش رو مثل یک بچه گربه پیشم لوس کرد و خودش رو توی آغوشم انداخت...همینطور که توی بغلم بود از جا بلند شدم و به طرف آشپزخونه به راه افتادم...
    *****
     
    آخرین ویرایش:

    مــــــــــــmahyaـــحیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/08
    ارسالی ها
    207
    امتیاز واکنش
    1,795
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    شیراز
    «فصل دوم»
    با صدای آلارام گوشم؛ پلک هامو ازهم جدا کردم و خمیـــازه ای کشیدم...به آهو نگاهی انداختم؛ کنارم خیلی ناز خوابیده بود.لبخندی زدم! صدای تلفن باعث شد از تخت پائین بیام و تلفن رو جواب بدم:
    - الو!
    - خانوم مهرآرا؟طنـاز مهرآرا؟
    -خودم هستم؛امرتون؟
    - پناهی هستم!
    چیزی نگفتم و به فکر فرو رفتم؛ اسمش برام آشنا بود...چند لحظه گذشت و به حرف اومد:
    - درمورد کار باهاتون...
    حرفش رو قطع کردم:
    - آها خانوم پناهی!
    مکثی کردم و ادامه دادم:
    - اما متأسفـانه فرم من مورد تأئید مدیر عامل شکل نگرفت!
    - بله...بله....تا حدودی در جریان هستم!
    - پس...
    حرفم رو قطع کرد:
    - شرکت «الویرا» نیاز به منشی داره،اما آگهی توی روزنامه ثبت نکردن و این کار رو فقط به کسائی واگذار میکنن که طی مدیر عامل باقی شرکت ها؛ قابل قبول باشه و از طرف باقـی مدیر ها ضمانت شده باشه!
    گوشی رو محکم تر به گوشم چسبوندم؛ و گفتم:
    - کجا باید برم؟
    - آدرس رو برای گوشیتون میفرستم،فقط...
    مکثی کرد و ادامه داد:
    - باید آقای «فانـی» همراهتون بیاد...
    - مشکلی نیست؛طی زمانی مشخص حرکت میکنیم!
    - باشه! پس هماهنگ میکنم...
    - مرسی از لطفتون!
    - خواهش میکنم؛ فعلا...
    - خداحافظ!
    تماس قطع شد...با خوشحـالی گوشی تلفن رو توی بغلم فشــــردم،خدایا شکــرت!
    *****
     
    آخرین ویرایش:

    مــــــــــــmahyaـــحیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/08
    ارسالی ها
    207
    امتیاز واکنش
    1,795
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    شیراز
    رژ قرمز آتیشی رو روی لب هام کشیدم و لبهامو روی هم مالیدم...اومـــم! در آخر با تشویق به شاهکار خودم توی آینه چشم دوختم...مانتوی مشکی،شلوار کالباسی؛شال مشکی و کیف کالباسی! عالی بود...خط چشمم خماری چشم هانو بیشتر به نمایش میگذاشت،رژ قرمز آتیشی به لب هام جلوه بیشتری میداد...پوزخندی زدم و دست آهو رو گرفتم و به طرف درب خروجی،ورودی به راه افتادم...درب رو باز کردم و از سوئیت آپارتمان بیرون اومدم و با زدن دکمه ی آسانسور؛منتظرانه ایستادم...
    *****
    با صدای «رسیدیم خانوم» کرایه رو پرداخت کردم و از تاکسی پیاده شدم...آهو احساس غریبی میکرد، آروم بغلش کردم و به سمت آقای فانی به راه افتادم...
    - سلام آقای فانی!
    - سلام دخترم!
    آهو رو روی زمین گذاشتم و گفتم:
    - خوبین آقای فانی؟
    - الحمدلله دخترم! بریم؟
    به شرکت نگاهی انداختم و گفتم‌:
    - بریم!

    *****
    روی صندلی نشستم و آهو رو روی پاهام نشوندم؛ آبدارچی گفته بود فعلا داخل نرم تا آقای فانی مدیر عامل شرکت رو راضی کنه! لبخندی زدم و دستی به سر آهو کشیدم؛ چقدر خوب بود که آهو در کنارم بود...درب اتاق مدیرعامل باز شد و آقای فانی گفت:
    - خانوم مهرآرا بیاین داخل!
    آهو رو بغـ*ـل کردم و وارد اتاق مدیرعامل شدم...به طرف مدیرعامل برگشتم و خواستم باهاش عرض ادبی داشته باشم که نگاهم به نگاهش افتاد...خـــــــــــدای من! شاهکار اینجا چی کار میکرد! احساس کردم پاهام سست شد...لعنتی! لعنتــــــیا! به سرفه افتاده بودم اما شاهکار...هنوز توی بهت بود‌! به خودم اومدم...آهو رو محکم تر در آغـ*ـوش گرفتم و از اتاق بیرون اومدم...صدای شاهـکار تنم رو لرزوند:
    - طــــــناز؟
    پوزخندی زدم و تقریبا با دو از اون شرکت لعنتی بیرون اومدم؛ اولین تاکسی زیر پام ترمز کرد و با عجله سوارش شدم....شاهکار خودش رو به تاکسی رسوند؛ تقریباً فریاد زدم:
    - حــرکت کنید آقــــا!
    و به ثانیه نرسید که صدای لاستیک، به وجودم آرامش داد.
    *****

    به محض ورودم توی خونه؛ بغضم ترکید و به هق هق افتـادم...آخه چـــرا؟چرا الآن؟چرا حالا که به نبودنش عادت کردم؟خدایا چـــرا‌؟آهو گوشه ای ایستاده بود و با ترس و تعجب بهم خیره شده بود...وای خــدا...نکنه بخـواد آهو رو ازم بگیره؟ با این تصور؛ هق هقم شدیــد تر شد...خدایا نه...تحمل ندارم...دیگه تحمل دوری آهو رو ندارم...دست هامو باز کردم و منتظرانه به آهو خیره شدم...فرصت رو از دست نداد و با سرعت خودش رو توی بغلم جا داد...اومـــم! آهوی من...دختــر من! لحظاتی گذشت و کمی آروم شدم...آهو رو روی مبل گذاشتم و به سمت آشپزخونه به راه افتادم...به غیر از چند تا تخم مرغ؛ دیگه چیزی توی یخچال نبود! قلبم فشرده شد. به یخچال تکیه دادم و چشم هامو بستم!
    ******
    آروم تکه ای از پیتزا رو توی دهن آهو قرار دادم و با لبخند بهش خیره شدم...خدایا...اگه آهو رونداشتم چیکار میکردم؟اوه!حـتی فکر کردن بهش هم جرأت میخواست...صدای زنگ خونه به صدا اومد...من کسی رو نداشتم که بیاد دیدنم! از جا بلند شدم و به سمت درب رفتم:
    - کیـه؟
    هیچ صدائی جز سکوت شنیده نمیشد.ناچار درب رو باز کردم اما با دیدن شخص پشت درب؛ روی زمین میخ کوب شدم...
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    مــــــــــــmahyaـــحیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/08
    ارسالی ها
    207
    امتیاز واکنش
    1,795
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    شیراز
    زیرلب زمزمه کردم:
    - شاهکــــار!؟
    پوزخند تلخی زد؛ خواستم در رو ببندم که پاشو لای در گذاشت:
    - صبر کن طناز!باید حرف بزنیم باهم!
    همینطور که سعی میکردم درب رو ببندم گفتم:
    -ما هیچ حرفی باهم نداریم و نخواهیم داشت!
    عصبی شد و درب رو هل داد...وارد خونه شد و رو بهم چشم هاشو ریز کرد و گفت:
    - از کی تاحالا "تـو" تائین تکلیف میکنی؟
    با نفرتی که چهار سال توی چشم هام لونه کرده بود؛ گفتم:
    - از همون وقتی که خبر نیویورک رفتنت؛کل فامیل رو گرفت!
    تک خنده ای کرد و دست هاشو توی جیب شلوارش فرو برد:
    - پس خبرها به تو ام رسیده!
    از خونسرد بودنش جوش آوردم؛ با عصبانیت و صدائی که سعی میکردم بالا نره گفتم:
    - از خونه ی من گمــشو بیرون!
    بی توجه به حضور و حرفم؛ پوزخندی زد و خواست روی مبل بشینه که متوجه حضور «آهو» شد. یک تای ابروش رو بالا انداخت و با تعجب به آهو خیره شد...نتونستم خودم رو کنترل کنم و به سمتش هجوم بردم:
    - برو از خونه ی من بیرون! دیگه چی از جون میخوای؟هیچی نمونده!هیـــچی!
    این کلمات رو به زبون می آوردم و با مشت به سـ*ـینه اش میزدم؛ عصبی شد و مشتم رو گرفت و به سمتی هل داد.به شدت با زمین برخورد کردم و آه از نهادم بلند شد. آهو با دیدن زمین خوردنم جیغی کشید و از مبل پائین اومد:
    - ماما...ن!
    شاهکار به سمت آهو رفت
     

    مــــــــــــmahyaـــحیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/08
    ارسالی ها
    207
    امتیاز واکنش
    1,795
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    شیراز
    آروم آهو رو بغـ*ـل کرد و به چهره اش دقیق شد،پوزخندی زدم؛حتماً اونم از این شباهت متعجب شده بود. همینطور که مسخ آهو شده بود؛ داد زدم:
    - از خونه من برو بیـــرون!
    هیچ توجهی نکرد! دیگه داشت خون جلوی چشمم رو میگرفت...از جا بلند شدم و با خشونت آهو رو از آغوشـش بیرون کشیدم، چشم هاشو به چشم هام دوخت و گفت:
    - بچه ی منـه؟
    خندیدم...آروم و آهسته...کم کم خندم تبدیل به قهقهه شد...بلند و سرسام آور...شاهکار لبخندی رو به آهو زد و دست هاشو توی دستش گرفت! نتونستم خودم رو کنترل کنم،و منفــجر شدم:
    - بـــــس کن شاهـــکــار! برو بـــیــرون!
    شاهکار غضبناک نگاهی بهم انداخت و گفت:
    - خفــه شو طناز! تو حالت خوب نیست!
    - اتفاقاً خوب خوبم...چی رو میخواستی ببینی؟اینکه بلائی که سرم آوردی رو فراموش کنم؟هــوم؟
    شاهکار نفس عمیقی کشید و از جا بلند شد؛همینطور که کلافه به موهاش چنگ میکشید، گفت:
    - فردا میگم وسایل هاتو بیارن خونه ی من!
    پوزخندی زدم گفتم:
    - روشنک خانومتون ناراحت نشن یه وقت؟
    - از هم جدا شدیم!
    پوزخندم عمیق تر شد:
    - چیشد؟اونم مثل من دلت رو زد؟!
    کلافه گفت:
    - این چیزا به تو مربوط نیست،فردا بهت همه چیز رو بهت توضیح میدم!
     

    مــــــــــــmahyaـــحیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/08
    ارسالی ها
    207
    امتیاز واکنش
    1,795
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    شیراز
    - لازم نیست!
    مکثی کردم و ادامه دادم:
    - در هر صورت من پامو هم توی اون خونه نمیذارم!
    - چــــرا! میذاری! میذاری چــون من میگم!
    مکثی کرد و بلافاصله ادامه داد:
    - به خاطر تو نیست! به خاطر بچه هس!
    اَه لعنتـــی! باز روی نقطه ضعفـم دست گذاشت! پوزخندی زد و از خونه خارج شد؛ من موندم و بوی ادکلن تلخ و خنک شاهکار...
    *****
    «فصل سوم»
    با صدای زنگ در؛ چشم هامو باز کردم...به ساعت نگاهی انداختم؛ هشت صبح بود! یعنی کی بود این وقت صبح؟ خمیازه ای کشیدم و از تخت پائین اومدم؛ با قدم های بلند خودم رو به درب رسوندم و با صدای خواب آلودی گفتم:
    - کیــه!؟
    هیچ صدائی جز سکوت شنیده نمیشد! ناچار درب رو باز کردم،شاهکار؛ وارد خونه شد و گفت:
    - سلام!
    اَه! بازم شاهکار:
    - بازم تو؟
    بدون اینکه بهش بربخوره نفس عمیقی کشید وگفت:
    - حاضـری!؟
    اخمی کردم وگفتم:
    - کجا؟
    پوفی کشید گفت:
    - خونه ی من!
    - من دیروز هم بهت گفتم نمیــــام!
    - منم دیروز بهت گفتم میای چون من میخوام!
    پشت چشمی نازک کردم و خواستم چیزی بگم که به طرف اتاق خوابم به راه افتاد. آهوئی که غرق خواب بود رو به آرومی بغـ*ـل کرد وگفت:
    - من بچمو رو با خودم می برم؛ تو خود دانی!
    گوشه ی کت اش رو کشیدم و گفتم:
    - اُهـُـــو! کجا میبری بچـــمو؟
    - میبرم خونه ی خودش!
    اخم غلیظی کردم و گفتم:
    - تو حق نداری یک بچه رو از مادرش جدا کنی!
    شونه ای بالا انداخت و خونسرد و بی تفاوت گفت:
    - من همچین قصدی ندارم!
     

    مــــــــــــmahyaـــحیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/08
    ارسالی ها
    207
    امتیاز واکنش
    1,795
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    شیراز
    عصبی شدم و غریدم:
    - پــس چی؟
    - تاحالا بهت گفته بودم عصبی میشی؛خوردنی تر میشی؟
    - جواب منو بده!
    بی حوصله گفت:
    - بس کن طناز! بیا مثل بچه آدم...
    حرفش رو قطع کردم:
    - تو بس کن شاهکار! زندگی آهو رو مثل زندگی من نابود نکن!
    زمزمه کرد:
    - آهـــو! چه اسم زیبائی!
    ادامه داد:
    - حاضر شو بیا پائین!
    بعد بدون اینکه بهم توجهی کنه؛ از درب خونه خارج شد...اَه! شاهکار...شاهــــــکار....شاهکـــــار! باید از دست تو سرم رو بکوبم به دیـــوار...آهی کشیدم و قرص آرام بخشی بالا انداختم و برای آماده شدن؛ به سمت اتاق راهی شدم...
    ******
    به سمت عقب برگشتم و با دیدن آهو در حال خواب؛ نفس راحتی کشیدم...شاهکار ضبط ماشین رو به آرومی روشن کرد و صداش رو کم کرد.انگار این آهنگ رو خیلی دوست داشت چون؛بعضی قسمت های آهنگ رو زمزمه میکرد، آهنگ انگلیسی بود و نمیدونستم چی زیر اون ل*ب*هاش زمزمه میکنه! آخر از این سکوت خسته شدم و ضبط رو خاموش کردم:
    - خونه ی منو از کجا پیدا کردی؟
    لبخند شیرینی زد گفت:
    - از آقای ”فانی“ گرفتم!
    اخمی کردم و گفتم:
    - اون حق نداشت آدرس منو بهت بده!
    خندید گفت:
    - هنــوزم مثل گذشته هات تخسی!
    اخمی کردم و چیزی نـگفتم! چند لحظه ای سکوت سپری شد تا این که شاهکار گفت:
    - خیلی بزرگ شدی طنـــاز!
    پوزخندی زدم و گفتم:
    - کوچیک دوست نداشتی! یادت هست؟
    - خانـوم شدی!
    - شیطون بودنم به دردم خورد؟
    چیزی نگفت و به فکر فرو رفت. چند لحظه گذشت تا این که ماشین،جلوی یک ویلای سفید؛قهوه ای توقف کرد.
    *****
     

    مــــــــــــmahyaـــحیا

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/08
    ارسالی ها
    207
    امتیاز واکنش
    1,795
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    شیراز
    پام رو داخل عمارت گذاشتم، شاهکار و آهویی که تازه از خواب بیدار شده بود، همراهم به داخل اومدن! عمارت زیبائی بود، با ترکیب رنگ های سفید و قهوه ای سوخته، آهو احساس غریبی کرد و پشتم پنهان شد. شاهکار لبخندی زد و گفت:
    - خـــب! به خونه ی خودتون خوش اومدین!
    دست هاشو به سمت آهو باز کرد و گفت:
    - بیا بریم اتاقتو بهت نشون بدم.
    آهو نگاهی بهم انداخت، لبخندی زدم و به نشانه ی تأئید پلک هامو روی هم فشردم،آهو با تردید قدمی به سوی شاهکار برداشت و خودش رو به آغـ*ـوش امن پدرش سپرد...
    *****
    روی تخت دراز کشیدم و به ترانه ی خنده ی آهو گوش فرا دادم، تا به حال اینهمه نخندیده بود! صدای خنده هاش کل عمارت رو گرفته بود و شاهکار از این همه خنده لـ*ـذت میبرد...از جا بلند شدم و از اتاق خارج شـدم و به سمت اتاق آهو به راه افتادم؛ اتاق زیبائی داشت و ترکیب رنگ های گلبهی و سفید؛ به آدم آرام بخش تزریق میکرد. آهو روی زمین نشسته بود و دور تا دورش عروسک های دخترونه ی قشنگ ریخته بود؛ آهوی من، اینهمه عروسک رو یک جا ندیده بود! شاهکار متوجه من شد و گفت:
    -‌ از اتاقمون راضی هستی طناز؟
    خواستم تشکری کنم که متوجه حرفش شدم...از «اتاقمون»! ابروئی بالا انداختم و گفتم:
    - اتاقمـــون؟
    - لج نکن دیگه.
    خشن شدم و گفتم:
    - فکر نکن همه چیز تموم شده؛من هنوز اون بلا هائی که سرم آوردی رو فراموش کردم!
    خواست چیزی بگه که انگشت اشاره ام رو به نشانه ی تهدید تکون دادم و ادامه دادم:
    - و این که تو باعث تموم بدبختی هام شدی و هستی!
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا