- عضویت
- 2014/03/20
- ارسالی ها
- 222
- امتیاز واکنش
- 595
- امتیاز
- 266
به نام خدا
پست دهم از ما بهترون 2
آرش سرشو جلو میاره و میگه : ببین آنی یه چیزی!
منتظرانه به آرش نگه میکنم .
اون که سکوت منو میبینه ، ادامه میده : خونواده ی من ، به خاطر تموم شدن دانشگاه من ، آخر همین هفته ، یه مهمونی ترتیب دادن . ..می خواستم اگه موافق باشی توی همین مهمونی تو رو بهشون معرفی کنم .
ابروهام از تعجب دو متر بالا میپره و میگم : اما اونا که منو نمیشناسن !
-اینطوری هم نیست ، من درباره ی تو به پدر و مادرم گفتم ، اونا خیلی دوس دارن زود تر تو رو ببینن . مخصوصا مادرم !
لحظه ای با شک به آرش نگاه میکنم و بعد از چند ثانیه میگم : مادر تو همه چیزو درباره ی من میدونه ؟
-معلومه که نه ، اما مشکلی نیست ، اصن به اون فک نکن ، ...فقط بگو میای یا نه ؟
لحظه ای فکر میکنم . چقدر سخته بدون پدر و مادر تصمیم گرفتن . اگه الان مامان اینجا بود حتما کلی ایراد از آرش میگرفت ! با مثلا بابا در مورد موقعیتش توی محل کارش میپرسید !
اما حالا من باید تک و تنها تصمیم بگیرم . نگاهی به آرش میندازم و میگم : آره ...حتما میام!
یه نقطه ی درخشان توی چشمای آرش تکون میخوره . موقع خوردن غذا اصلا نمی فهمم چی میخورم . فقط دوس دارم زود تر غذامو تموم کنم . باید توی این چن روز به خیلی چیزا فک کنم . از یه طرف مهمونی آخر هفته و از طرف دیگه اون خال سیاه .....