کامل شده رمان از ما بهترون 2 | zahrataraneh کاربرا انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع zahrataraneh
  • بازدیدها 3,985
  • پاسخ ها 60
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

zahrataraneh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2014/03/20
ارسالی ها
222
امتیاز واکنش
595
امتیاز
266
به نام خدا


پست دهم از ما بهترون 2


آرش سرشو جلو میاره و میگه : ببین آنی یه چیزی!

منتظرانه به آرش نگه میکنم .

اون که سکوت منو میبینه ، ادامه میده : خونواده ی من ، به خاطر تموم شدن دانشگاه من ، آخر همین هفته ، یه مهمونی ترتیب دادن . ..می خواستم اگه موافق باشی توی همین مهمونی تو رو بهشون معرفی کنم .

ابروهام از تعجب دو متر بالا میپره و میگم : اما اونا که منو نمیشناسن !

-اینطوری هم نیست ، من درباره ی تو به پدر و مادرم گفتم ، اونا خیلی دوس دارن زود تر تو رو ببینن . مخصوصا مادرم !

لحظه ای با شک به آرش نگاه میکنم و بعد از چند ثانیه میگم : مادر تو همه چیزو درباره ی من میدونه ؟

-معلومه که نه ، اما مشکلی نیست ، اصن به اون فک نکن ، ...فقط بگو میای یا نه ؟

لحظه ای فکر میکنم . چقدر سخته بدون پدر و مادر تصمیم گرفتن . اگه الان مامان اینجا بود حتما کلی ایراد از آرش میگرفت ! با مثلا بابا در مورد موقعیتش توی محل کارش میپرسید !

اما حالا من باید تک و تنها تصمیم بگیرم . نگاهی به آرش میندازم و میگم : آره ...حتما میام!

یه نقطه ی درخشان توی چشمای آرش تکون میخوره . موقع خوردن غذا اصلا نمی فهمم چی میخورم . فقط دوس دارم زود تر غذامو تموم کنم . باید توی این چن روز به خیلی چیزا فک کنم . از یه طرف مهمونی آخر هفته و از طرف دیگه اون خال سیاه .....
 
  • پیشنهادات
  • zahrataraneh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/03/20
    ارسالی ها
    222
    امتیاز واکنش
    595
    امتیاز
    266
    به نام خدا

    پست یازدهم از ما بهترون 2


    کفشامو در میارم و پاورچین پاورچین به طرف راه پله به راه میوفتم .

    -دیر اومدی دختر ! دیگه داشتم نگرانت میشدم !

    سر جام خشک میشم . به اطلسی که زیر نور ضعیف چراغ خواب به من نیشخند میزنه نگاه میکنم . نوری که روی صورتش افتاده چشمای عسلیشو خیلی خیلی روشن نشون میده .

    ویلچرشو با تخت سلطنتی اشتباه گرفته و دستاشو به حالت فخر فروشانه ای روی دسته های ویلچرش گذاشته .

    نیشخندی میزنم و میگم : نگران نباشید ...اگه من سر به نیست میشدم ، بازم دست شما جلوی مامورا خالی نبود !

    اطلسی چرخشو به جلو میرونه و میگه : من حتی شک دارم آرش با میل خودش تو رو توی این ماموریت همراهی کنه ، چه برسه به این که باور کنم اون پسر تو رو برای شام دعوت کرده باشه .

    -عذر میخوام ، ولی آرش نامزد منه !

    اطلسی نگاه شکنجه گری به من میندازه و میگه : ارد نده آنی ! اون پسر به خاطر حرف خشایث یه همچین کار احمقانه ای رو انجام داده !

    -منظورت چیه ؟

    اطلسی سری به نشونه ی افسوس تکون میده و همین طور که بی اعتنا به من به طرف اتاقش میره ، میگه : ای کاش خودت بفهمی ...نه این که خودتو به نفهمی بزنی .

    لحظه ای به فکر فرو میرم . منظور اطلسی اینه که آرش به خاطر خشایث و از روی دلرحمی به من پیشنهاد نامزدی داره . اگه حقیقت این باشه و بعد از ماموریت همه چیز به هم بریزه .....

    واقعا نامردیه محضه!

    با ناراحتی به طرف اتاقم به راه میوفتم . اونم حتما دلش به حال من سوخته و پیش خودش گفته اگه این دختر به هوای من اومده ...حتما تنها انگیزه اش برای تموم کردن ماموریت منم ...

    تازه آرش از خداشه که هر چه زود تر از دست ما خلاص بشه ....

    و اون خشایث احمق ! حتی عرضه ی اینو نداشت که خصوصی ترین راز منو پیش خودش نگه داره ...واقعا که !

    متوجه چن تا کاغذ میشم که جلوی آیینه گذاشته شده . فک نکنم اینا قبلا این جا بودن !

    به طرف آیینه میرم . اینا کارتای تاروتن ! آره کارتای تاروت!

    کارتای تاروتو توی دستم میگیرم و از توی آیینه به خودم لبخندی میزنم .

    میدونم که این کارتای کهنه که حاشیه هاشون به زردی میزنه مال کی میتونه باشه .

    این کارتا رو خشایث برای دانشجوهاش میفرستاد تا اونا رو به صورت رمزی از ماموریتاشون با خبر کنه . این طوری فقط خود دانشجو ها می فهمیدن که الان با توجه به شرایطی که توی اون قرار دارن ، چیکار کنن.

    اگر خشایث توی زندگیش تنها یه کار مفید انجام داده باشه همینه .
     

    zahrataraneh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/03/20
    ارسالی ها
    222
    امتیاز واکنش
    595
    امتیاز
    266
    فورا کارتا رو میشمارم . فقط چهار تا ! خشایث فقط چهار تا کارت برای من فرستاده ؟ واقعا که!

    با دقت به کارتا نگاه میکنم . خورشید ، عشاق!....قدرت نهایی! انتقال....

    خشایث با این کارتا بی رحمانه داره به من حقیقتو میگه . عشاق و انتقال یعن تموم شدن یه رابـ ـطه ی عاشقانه ! حشایث حد اقل 100 بار این ترکیب ضد حال رو برای دانشجو ها ارسال کرده و همیشه هم این جمله ی کلیشه ای رو برای تسکین میگفت : بن بست ها همیشه به ضرر ما نیست!

    کارتا رو روی میز پرت میکنم و به رخت خوابم بر میگردم .

    بارون کم کم داره قطع میشه و صدای دیوارا و چوبای فرسوده ی خونه روی مخم رژه میره .

    دوس دارم گریه کنم . شاید هنوز امیدی باشه . کارتای خورشید و قدرت نهایی هم معنای خوبی میتونه داشته باشه ، موفقیت به خاطر صبر و بردباری ! ....

    احساس میکنم فقط نیم ساعته که به خواب رفتم . با احساس قطه های بارون که روی از آسمون که روی سرم میریزه از خواب بیدار میشم .

    چشمامو باز میکنم . همه جا تاریکه و خودمو روی سطح سفت و سختی میبینم .

    مطمئنم که خواب نیستم . واقعا بیدارم !

    اما من کی اومدم اینجا ؟

    احساس سبکی خاصی میکنم . با حرکتی مثل پری سبک روی هوا بلند میشم . متوجه انگشتای کشیده ی دستم میشم که به رنگ آبی فیروزه ای دراومده .

    چند بار توی هوا غوطه میخورم . به نظر میاد روی پشت بوم باشم .

    به طرف پایین میرم . سرمو از از سقف داخل میبرم . بدنم مثل یه جنازه روی تخت افتاده . به طرف بدنم به راه میوفتم . قبل از این که کامل از سقف رد بشم ، کسی موهامو از پشت میکشه . جیغی میکشم و به عقب نگاه میکنم .

    دختری که فک کنم یه روح سرگردون باشه با چشمای گود افتاده و لب و دهن وحشی داره منو به عقب میکشه .

    جیغ دیگه ای میشکم که توی خلا ایجاد شده خفه میشه .

    به دستاش چنگ میزنم اما اون نیشخند میزنه .

    لحظه ای با دقت به چهره اش نگاه میکنم . ابرویی بالا میندازم و میگم : تو خواهر آرشی !

    روح سرگردون چهره شو توی هم میکشه و با صدای کلفتش میگه : منو میشناسی؟

    رو به دختره می ایستم اونم به آرومی دستای کریه شو از توی مو های من بیرون میکشه . با هیجان میگم : خود تو دو سال پیش منو توی خونه مون احضار کردی ، همون موقع که تو باند جن گیرای ماریا بودی .
     

    zahrataraneh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/03/20
    ارسالی ها
    222
    امتیاز واکنش
    595
    امتیاز
    266
    دختره ابروهاشو توی هم میکشه و سعی میکنه که گذشته رو به یاد بیاره . وقتی که اخم میکنه ، بخیه های کنار چشمش از هم باز میشه ....از شکاف گوشه ی لبش هوفی میکشه و میگه : تو آرشو از کجا میشناسی؟

    -آرش ؟...اون خیلی پسر خوبیه ...اون به ما کمک کرد تا اجنه ی پلیدی رو که این بلا رو سرتو آوردن پیدا کنیم .

    دختره دهانشو باز میکنه و از میون دندونای پوسیده و کرم خورده اش صدایی مثل غرش گربه بیرون میاد .

    همون طور که انگشتای زشتشو به طرف گردنم میاره و میگه : دهنتو ببند !

    با وحشت سرمو عقب میکشم و میگم : ببخشید ! نمی خواستم ناراحتت کنم ! من ....

    دختره مکثی میکنه و میگه : تو اینجا چیکار میکردی؟

    -من ؟ من یه ماموریت مهم دارم . من میدونم که تو دختر خوبی هستی ....

    با این حرف خنده ی زشتی سر میده و همین طور که ازمن دور میشه و به طرف لبه ی پشت بوم میره ، میگه : حرف مفت زیاد میزنی ، هع هع هع ....

    با تعجب به این واکنشش نگاه میکنم . به طرفش پرواز میکنم و میگم : صبر کن ، من میدونم که اسم واقعی تو آیناز بوده ، من میدونم که وقتی نه ساله بودی از جسمت جدا شدی و الان سال هاست که سرگردونی ...میدونم که مدتی توی باند جن گیرای غرب تهران بودی ... و اینو هم میدونم که الان دیگه کار بدی انجام نمیدی....خواهش میکنم آیناز ! تو میتونی به ما کمک کنی غلامو پیدا کنیم .

    ایناز لبه ی پشت بوم میشینه . تکه ای از پوست گردنش ، با وزش باد تکون میخوره . با افسوس به چراغای شهر خیره میمونه .

    با ناراحتی خاصی که از میون صدای نکره و کلفتش هویداست ، زمزمه میکنه: آرش ....شما چی از جونش می خواین ؟

    دستمو روی شونه ی آیناز میذارم و میگم : اینطور نیست عزیزم . ارش داره به ما کمک میکنه که غلامو پیدا کنیم .

    آیناز برمیگرده و با خشم به من خیره میشه . لباشو با غضب جمع میکنه طوری که احساس میکنم شکاف گوشه ی لبش بازتر میشه .

    برای قانع کردنش میگم : باور کن که من قصد آزار رسوندن به تو رو ندارم . اگه بتونیم غلامو پیدا کنیم تو هم از این وضعیت نجات پیدا میکنی !

    حالت چشمای آیناز تغییر میکنه و مردمک چشماش گشاد میشه . چشماش توی تاریکی شب به میشی میزنه . صورتش حالت افسرده ای پیدا میکنه و میگه : باید بهش بگم ! دارن اونو میکشن.

    با تعجب میگم : کی رو دارن میکشن ؟

    آیناز که دیگه میشه ترس و دلهره رو از توی چشماش دید میگه : مازیارو دارن میکشن!

    -مازیار کیه آیناز ؟ منو میبری پیشش ؟

    آیناز به آرومی سرشو میچرخونه و به شهر نگاه میکنه . با دماغش بو میکشه . با صدای لرزونی میگه : مازیار !

    و بی اعتنا به من بند میشه و به سمت شمال پرواز میکنه . به سرعت خودمو بهش میرسونم .

    -صب کن آیناز ! یه کم آروم تر برو!

    اما آیناز بی توجه به من راهشو ادامه میده . به نظر میاد اصلا تو حال خودش نیست و همه اش داره زیر لب چیزایی رو زمزمه میکنه . خیلی از ویلای اطلسی دور میشیم . به نظر میاد داریم به پایین شهر میریم .

    آیناز کم کم فاصله شو از زمین کم میکنه و منم به تبعیت از اون به زمین نزدیک میشم .

    کنار انباری قدیمی ای فرود میایم . بارون از ناودونی های انباری با شدت بیرون میزنه .

    آیناز دستی به دیوار میکشه و وارد انباری میشه .

    با تردید وارد انباری میشم .
     

    zahrataraneh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/03/20
    ارسالی ها
    222
    امتیاز واکنش
    595
    امتیاز
    266
    پسری حول و حوش 24 ، 25 سال سن ، لبه ی تختی نشسته و سیگار میکشه . هیکل ورزیده ای داره . خیلی دپرس و سرخورده به نظر میرسه . آیناز کننارش نشسته و با ناراحتی به اون نگاه میکنه . به نظر میاد مازیار با وجود این که یه ادم زنده اس اما وجود آیناز رو احساس میکنه .

    مازیار میگه : چرا برگشتی آیناز ؟

    و پکی از سیگارش میگیره . با ناراحتی دستی به چشمای ریز و خیسش میکشه و میگه : کلافه ام آیناز ، ای کاش زود تر همه چیز تموم شه .....

    آیناز دستشو روی شونه ی مازیار میذاره و اونو دلداری میده . چهره ی نکره ی آینناز در کنار چهره ی جذاب و برنزه ی مازیار مانع درک احساس پاکی که بینشون وجود داره ، نمیشه .

    مازیار با انگشت شست لرزونش ، اشکی که از گوشه ی چشمش بیرون اومده رو پاک میکنه .

    مازیار میگه : آیناز ، میدونم که اینجایی دختر ، ....وجودتو حس میکنم .

    ناله ی ضعیفی از گلوی آیناز شنیده میشه و دستشو به طرف دستای مازیار میبره .

    مازیار که به نظر میاد دستای اونو حس کرده ، دستشو میگیره و میگه : چرا اینقد سردی ؟

    آینناز با صدای گوش خراشش میگه : یه وخ فک نکن که تنهایی .....اونا دنبال منم هستن ....من دوس ندارم که تنهات بذارم .

    مازیار سرشو بلند میکنه و به گوشه ای که من ایستادم خیره میشه . مطمئن نیستم که منو میبینه ، چون واکنش خاصی نشون نمیده .

    اما اون خطاب به آیناز میگه : اون دوست توئه آیناز ؟

    آیناز سری به نشانه ی تایید تکون میده .

    مازیار با این قدرتی که تو دیدن دنیای ما داره ، بد جوری توی خطر افتاده ....

    مازیار دوباره بر میگرده و به من نگاه میکنه . با حیرت به اون دو نگاه میکنم . مازیار چطور میتونه چهره ی نکره ی آیناز رو تحمل کنه ؟

    صدای قدم هایی از بیرون به گوش میرسه .

    مازیار دود غلیظی از پک سیگارش رو پخش میکنه و میگه : آیناز ، دیگه وقت رفتنه .

    صدای گریه ی آیناز ریز ریز بلند میشه .

    صدای وزوزی رو میشنوم .

    -آنیا ! کجایی ؟ آنیا ! آنیا ............

    به نظر میاد این صدا از یه جای دوره . صدای اطلسی رو به وضوح میشنوم .

    مازیار میگه : میدونم که می خوای بهم کمک کنی ....اما آیناز این تاوان اشتباهات خودمه .....

    از دیدن حال آیناز بغض به گلوم هجوم میاره . از طرفی صدای اطلسی که در حال تکون دادن جسممه روی مخم رژه میره .

    صدای نکره ی آیناز میگه : من نمیذارم اونا تو رو بکشن .....

    قبل از این که اطلسی منو به جسمم برگردونه ، چند قدم به طرف مازیار میرم. سرشو میون دستاش گرفته . کلافه تر از این حرفاس اما وقت سوزوندن برام پشیمونی میاره .

    با دلهره میگم :چجوری این قدرتو پیدا کردی ؟ تو کی هستی مازیار ؟ تو چیکار کردی با خودت ؟

    مازیار سرشو بلند میکنه . آیناز هنوز هم با صدای نخراشیده اش به آرومی گریه میکنه . مازیار با ناراحتی میگه : شما با ما آدما بد تا میکنین . کافیه ازتون چیزی بخوایم ، دیگه اون وقت دست از سرمون برنمیدارین ......

    سرمو پایین میندازم . حیف.....

    رو به مازیار میگم : اونا از تو چی می خوان ؟ چرا میان سراغت ؟

    مازیار لحظه ای مکث میکنه و با حالت غریبی به رو به رو خیره میشه . نقطه ای توی چشمای مشکی رنگش شروع به لرزش میکنه . توی گونه ها و لب هاش خون میدوه . دستاش شروع به لرزش میکنه .

    توی یه لحظه کنترل خودشو از دست میده و گریه میکنه .

    درد داره ...گریه کردن یه مرد درد داره .....گریه کردن یه مرد کلی حرفه .....چون یه مرد به راحتی گریه نمیکنه .....بهونه ی سنگینی می خواد .....دردای ناجوری می خواد ......

    بازم صدای اطلسی توی مخم میپیچه : آنیا !.......

    قبل از این که بتونم از قضیه ی مازیار سر در بیارم مجبور به جسمم کشیده میشم . صدای مازیار میگه : کثیف تر از اونی ام که بخوام برگردم ..........

    آیناز و مازیارو تنها میذارم و به ویلا برمیگردم . ....لعنتی ....این اطلسی چی از جون من می خواد ؟
     

    zahrataraneh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/03/20
    ارسالی ها
    222
    امتیاز واکنش
    595
    امتیاز
    266
    توی ویلا از خواب بیدار میشم . فشار سنگینی رو روی قلبم احساس میکنم . نگاهی به دور و اطراف میندازم . اتاق به طرز عجیبی خالی و ساکته ....

    ای کاش میتونستم کاری برای مازیار انجام بدم .

    گوشیمو از توی کیفم بیرون میکشم . برای احتیاط گوشیمو توی ساک نگه میدارم .

    آرش بعد از سی ثانیه جواب میده : آنی؟!

    -آرش یه چیزی شده ....خواهرتو دیدم آرش ...الان من خواهرتو دیدم !

    آرش لحظه ای مکث میکنه . منم ادامه میدم : اون منو برد پیش یه پسره که انگار داشت از چیزی رنج میکشید . ...آرش من میدونم داره یه اتفاقی میوفته ...باید زود تر به شهین خبر بدیم .

    آرش بالاخره میگه : یه لحظه صب کن آنی ...این موقع شب ...تو به من زنگ زدی و میگی که خواهرمو دیدی و میگی که اون تو رو بـرده پیش یه پسره ....چطور ممکنه آنی؟

    با عجله میگم : چطور ممکن نباشه ....مطمئنم آرش ! مطمئنم اون چیزی که دیدم واقعی بوده .

    آرش میگه : تو با اون حرفم زدی ؟

    -البته آرش ! اون به نظر میومد که برای اون پسر نگرانه ..از من می خواست که بهشون کمک کنم ....الان هر دوشون توی خطرن !

    آرش لحظه ای مکث میکنه و بعد میگه : اون چیزی هم درباره ی من گفت ؟

    لحظه ای به آیناز فک میکنم . با ناراحتی میگم : نه !

    آرش میگه : بهتره فعلا به سازمان خبر ندیم تا بفهمیم اون پسره چیکاره اس ، ...آدرسشونو میدونی؟

    -آره ، میدونم !

    من الان راه میوفتم ...یه نیم دیگه جلو در منتظرتم .

    -باشه ...هر چی تو بگی ...

    -فقط اون پیرزنه چیزی نفهمه ...

    -باشه !

    بعد از خداحافظی بلند میشم و پنجره ی اتاقو باز میکنم . صدای زوزه ی باد میاد . به حیاط گود رفته ی پشت خونه خیره میشم . دیگه خورشید داره طلوع میکنه . لبه ی تختم میشینم . امروز حتما شهین بهم زنگ میزنه . احتمالا امروز از شهر خارج میشن . این طور که خودش میگفت برای پیدا کردن یکی از خالای سیاه میرن شهرستان .

    اه ...بدم میاد تنها بمونم . آرش که اصلا سرش تو کار خودشه ....اطلسی رو هم نمیشه روش حساب کرد ....

    هوفی میکشم . چمدونمو روی تخت میذارم . نگاهی به چن تا دسته پولی که برام مونده میندازم . ینی برای خریدن یه دست لباس خوب برای مهمونی آخر هفته چقد پول لازمه ؟

    درسته برای خرجی خودمه ولی دارم ازش برای پیدا کردن سرشاخه ها هم استفاده میکنم . دوس ندارم مدام دستمو جلو این و اون دراز کنم یا یه فاکتور از ریز مخارجمون بسازم . علاوه بر لباس باید یه هدیه ی خوب هم برای آرش بگیرم .

    مانتو و شالمو میپوشم . توی آیینه نگاهی به خودم میندازم . راستی باید برای آخر هفته آرایشگاه هم برم . آره باید برم....

    گوشیم یه میس کال میندازه و آرش پیام میده : جلو در منتظرم خانوم !

    خانم از کجا در اومد ؟
     

    zahrataraneh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/03/20
    ارسالی ها
    222
    امتیاز واکنش
    595
    امتیاز
    266
    به آرومی به طرف راه پله میرم . وقتی میبینم خبری از اطلسی نیست نفس راحتی میکشم . از پله ها پایین میرم . آفتابی که از بالای پاسیون روی اشیا افتاده این جا رو مثل یه موزه کرده .

    از روی چاله های آب توی حیاط می پرم . آرش به ماشینش تکیه داده . ماشینش نقره ایه و صندوق عقبش پف داره . مونده تا من اسم این جور چیزا رو یاد بگیرم .

    آرش دستشو زیر چونه اش گذاشته و با ریلکسی به من نگاه میکنه . در رو که میبندم یه سلام کوچولو میکنم . آرشم فقط سری تکون میده .

    فورا میپرم توی ماشین .

    اونم سوار میشه و توی خیابون خلوت راه میوفتیم .

    آرش میگه : دیشب که بهم زنگ زدی بیدار بودم . صدات یه جوری بود .

    -چجوری بود ؟

    -یه جوری ...ترسیده بودی ..صدات میلرزید ...اولش حرفتو باور نکردم ...آخه میدونی چیه آنی ..آیناز خیلی ساله که مرده .

    -حق داری .

    شیشه ی ماشینو پایین میکشم . سایلنت به خیابون نگاه میکنم . برگای زردو دوس دارم .

    آرش میگه : ناراحتت کردم ؟

    دستمو زیر چونه ام میذارم و میگم : نه آرش ....سر چهارراه بپیچ غرب.

    بعد نیم ساعت خیابون گردی به یه محله ی قدیمی تو پایین شهر میرسیم . آرش میگه : فک نکنم بعد این خیابون محله ای باشه .

    نگاهی دقیق به دور و اطراف میندازم . سعی میکنم شب قبل رو به یاد بیارم .

    از ماشین پیاده میشم . چند قدم کنار جدول راه میرم . نگاهی به درخت بید میندازم . امکان داره من دیشب این جا اومده باشم . دستامو توی جیب مانتوم فرو میبرم .

    نفسای آرشو پشت سرم حس میکنم .

    -یادت نیومد ؟

    هوفی میکشم و سری به علامت نه تکون میدم .

    آرش میگه : آنی مطمئنی همین محله اس ؟

    -نمی دونم....من چشمی یادمه ....خیابونی که رفتیمو یادمه ....ولی الان نمی دونم کدوم یکی از این کوچه هاس ....باید بگردم .

    آرش میگه : باشه ....پس من ماشینو یه جا پارک کنم .نمی تونیم سواره تو کوچه ها بریم .

    تا آرش ماشینو پارک کنه پشت ویترین یه چوب فروشی می ایستم . پشت ویترین یه عالمه تخته با اندازه و رنگای مختلف چیده شده . مجسمه های چوبی تو گوشه و کنار مغازه به چشم میخوره . چقد این جا شیکه .

    صدای کلاغی از بالای درخت به گوش میرسه . توی نخ یه مجسمه ی گوزنم که ....

    -آنی داری به چی نگاه میکنی ؟

    رو به آرش میگم : ببین اون وزن چقد خوش تراش و قشنگه ...درس مثل این میمونه که می خواد همین الان زنده بشه و با شاخاش ویترینو بشکونه و بیاد بیرون .

    آرش لحظه ای به گوزن خیره میمونه و میگه : واقعا ؟!
     

    zahrataraneh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/03/20
    ارسالی ها
    222
    امتیاز واکنش
    595
    امتیاز
    266
    بر میگردم و به پیاده رو نگاه میکنم . رو به آرش میگم : حالا که فکرشو میکنم یه کمی از این خیابون بالاتر بود ....
    آرش میگه : از کدوم ور بالاتر بود ؟
    -ببین ، حس میکنم پشت یه ساختمون یا پاتوق دو طبقه ی قدیمی بود . یه انبار بود .
    توی پیاده رو به راه میوفتیم . تو کمتر از رب ساعت انبارو پیدا میکنیم .
    انبار پشت یه سیلوب قدیمیه . آرش قفل روی در رو تکون میده و میگه : 20 سال هم هست که کسی این جا نیومده .
    رو به آرش میگم : ینی فک میکنی من خواب زده شدم ؟
    آرش میگه : حتی اگه یه نفر دیشب اینجا بوده ، این قفل الان روی دره ..از پنجره ها هم چیزی معلوم نیست ...شاید از اول هیچی این تو نبوده ... یا شایدم ما اشتباه اومدیم ....
    هوفی میکشم و مایوسانه گوشه ی دیوار میشینم .
    آرش لبخندی میزنه و میگه : ناراحت نشو آنی ....پیداشون میکنیم ....مطمئن باش
    -من مطمئنم آرش....من مطمئنم دیشب این جا یه پسره بود....باور کن دروغ نمیگم...
    آرش یه زانو شو روی زمین میذاره و میگه : میدونم آنی ....اینقد خودتو ناراحت نکن ....
    به چهره ی آرش که حالا مهربون به نظر میرسه نگاه میکنم . ته ریش خیلی بهش میاد .
    آرش زانومو تکون میده و میگه : بلند شو آنی ....یه کم خودت باش ! ما هنوز اون یارو شملو داریم...

    یه چیزایی هس که اول یه رویاس ، بعد میشه یه آرزو ..اونوقت کم کم میشه یه عقده ....
    همراه با آرش به طرف خونه ی شخصی شهین و مهین میریم .
    باز دوباره هوا ابری میشه . سرمو تکیه میدم و سعی میکنم به جای دیشب استراحت کنم. نم نم بارون میباره . شیشه پاک کن هم بالاخره روشن میشه . گرمای بخاری ماشین دور پاهام حلقه میزنه . گاهی میشه حس کرد که از یه فرعی پیچ میخوریم . حس میشه که پشت یه چراغ می ایستیم و دوباره حرکت میکنیم . حس میشه که یه موتوری جلوی ماشین میپیچه و آرشو عصبانی میکنه . همه ی اینا با چشمای بسته قابل حس کردنه . حتی لحظه ای که پیچ آخرو میخوریم و وارد خیابون آخر میشیم .
    -آنیا ! رسیدیم عزیز ! بیدار شو !
    چشمامو باز میکنم . آرش یه دستشو روی فرمون گذاشته و به من نگاه میکنه .
    -آرش می خواستم یه چیزی بهت بگم ....
    -خب بگو !
    -آیناز به خاطر این که من تو رو وارد این ماجرا کردم از دستم عصبانی بود ...اون عاشقته ...
    آرش لبخندی میزنه و سری به نشانه ی تایید تکون میده و میگه : دیگه نمی خواد بهش فک کنی.
     

    zahrataraneh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/03/20
    ارسالی ها
    222
    امتیاز واکنش
    595
    امتیاز
    266
    روی کاناپه میشینیم و به به ماهی های توی آکواریوم زیر میز نگاه میکنیم .

    یکی از ماهیا خیلی چاق و نرم و گوشتی به نظر میرسه . تصور توی دست گرفتنش تنمو مور مور میکنه . یا این که فشارش بدم و دل و روده اش از دهنش بیرون بزنه .

    آرش مجله ی ماشین رو از روی میز برمیداره و ورق میزنه .

    نگاهی به ساعت میندازم . تازه نه و نیم صبحه ولی اون قدر حلق آسمون از ابر پر شد که دیگه نمیشه نور خورشیدو حس کرد .

    آرش مجله رو روبه روی من میگیره و میگه : نظرت چیه ؟

    نگاهی به عکس ماشین توی مجله میندازم .

    -قشنگه ولی یه جوریه !

    -هه...چه جوریه ؟

    -مث این میمونه که کوبیدن تو کاپوتش و بعد دل و روده اش از بغلاش زده باشه بیرون !

    ابرو های آرش از تعجب بالا میپره و میگه : اینطور فک میکنی ؟

    یه لحظه به ماشین خیره میشیم . آرش میگه : رنگش چی ؟ رنگش چجوره ؟

    -مشکیه دیگه ، رنگ خاصی نداره .

    آرش میگه : مشکی فوق العاده اس ، چطور میگی رنگ خاصی نداره ...خوبه خودت همیشه مشکی میپوشی ...

    -من ؟!

    -آره ...لباسات همیشه مشکیه ...

    نگاهی به خودم میندازم و میگم : خب ، این یه دلیل خاص داره ...یه جورایی هم استایل منه !

    آرش میگه : او...چه دلیل خاصی ؟

    کمی فک میکنم و میگم : خب ببین ، من تو دنیای خودم هر ماه 200 تا برای خرجی خودم میگرفتم .

    ارش میگه : خب ، ربطش به مشکی چیه ؟

    -خب معمولا پولی برای خریدن لباس نمی موند ...زیاد برامون اولویت نداشت و برای من آنچنان مهم نبود ، فقط همیشه یه دست مشکی داشتم که بشه تو هر موقعیتی پوشیدش ....

    آرش میگه : ینی اون پول خیلی کم بود ؟

    -نه ، اتفاقا کافی بود ، اما نه برای من...

    -مگه با پولت چیکار میکردی ؟

    -باهاش کتاب میخریدم و کتابای زیر زمینی رو بازنویسی و یه جورایی از نو میساختم ....یه کار غیر قانونی بود ...منظورمو میفهمی؟

    آرش چن لحظه فکر میکنه و میگه : نه دقیقا ...اما ....اون کتاب درباره ی چی بود ؟

    -کتابایی بود که در انتقاد به کمپانی نوشته می شد . اکثرا واقعا بدون بازنویسی قابل استفاده نبود.

    آرش ابرویی بالا میندازه و میگه : فک نمی کردم یه این جور کارا علاقه داشته باشی ! اما الان که اینجایی می تونی رنگای دیگه رو هم امتحان کنی....مثلا آبی که با رنگ چشمت ست هم هست !
     

    zahrataraneh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/03/20
    ارسالی ها
    222
    امتیاز واکنش
    595
    امتیاز
    266
    شهین با سینی چای وارد هال میشه .
    -مرسی شهین ، زحمت نکش...
    شهین میگه : زحمتی نیست ....داشتم چایی میریختم،... خیلی به طور ناخواسته حرفاتونو شنیدم ....
    آرش در حالیکه چاییشو مزه میکنه ، خنده ای ریز سر میده .
    لبخندی میزنم و میگم : خب حرفای من خنده دار بود ؟
    شهین ابرو های قهوه ایشو بالا میندازه و میگه : نه اتفاقا خیلی هم نگران کننده اس ، مهین شنیده که توی سازمان دهن به دهن پیچیده ، مامور پرونده یه ناشر زیر زمینی بوده .
    آرش میگه : شهین خانوم ، به نظر شما اگه آنی استعداد این طور کارا رو نداشت میتونست وارد این پرونده بشه ؟
    شهین پوزخندی میزنه و میگه : بر منکرش لعنت ، اما از شما بعید بود که تو این مورد طرف آنیا رو بگیرید .
    مشتی به بازوی آرش میزنم و میگم : استعداد چه جور کارایی ؟ مگه من خلاف کارم ؟
    آرش میگه : خلاف سنگینه دیگه .
    شهین میگه : آنیا ، ما دوس داریم تا پیدا کردن آخرین خال سیاه یه جو آرومی توی سازمان باشه ، مواظب باش بی هوا کاری نکنی که ازت آتو بگیرن !
    با لبخند میگم : اون کارا فقط تو دنیای خودم خلاف بود ، من الان دیگه اون جا نیستم .
    آرش استکانو سر جاش برمیگردونه و میگه : از اینا بگذر ، از این یارو شمل بگید ، تونستید سر از کارش دربیارید ؟
    شهین میگه : راستش هیچ نشونی از اون توی سازمان نیست ، نمی دونم چرا آنیا همیشه روی یه چیزای بی اهمیتی قفل میشه . میدونی منظروم چیه آنی ؟ ...خالای سیاه خیلی دست نیافتنی ترن ، حتی من شک دارم یکی مث شمل بتونه ما رو به یکی از سرشاخه ها برسونه .
    آرش لحظه ای توی فکر فرو میره .
    رو به شهین میگم : بذارید فقط چند روز دیگه بگذره ، من احساس میکنم اون یه چیزایی میدونه ...قراره برام یه چیزی پیدا کنه که اگه بتونه .....
    آرش و شهین نگاه خاصی بهم میندازن .
    شهین میگه : خب ، قراره چیکار کنه ؟
    -خب اون قراره برای من یه مهره ی مار خاص پیدا کنه ....یه نوع کم یاب ، میدونید منظورم چیه ؟
    آرش میگه : خب اونوقت چه کمک به ما میکنه ؟
    شهین حرف منو کامل میکنه و میگه : اگه بتونه یعنی یه عده اونو ساپورت میکنن....آنیا تو چجور یه همچین چیزی به ذهنت رسید ؟
    سری تکون میدم و میگم : خیلی اتفاقی توی خونه ی اطلسی یه مشت خرت و پرت پیدا کردم .....تو اون بین یه مهره ی مار قدیمی بود که دیگه قدرت خودشو از دست داده بود ، اون جرقه شو توی ذهنم زد .
    آرش میگه : مهره ی مار که خیلی راحت به دست میاد ، حتی سایتای اینترنتی هم این جور چیزا رو مث نقل و نبات میفروشن .
    شهین میگه : البته اگه به جای مهره ی مار آشغال دیگه ای رو قالب نکنن.
    شهین ادامه میده : در هر حال وقت خودتونو زیاد تلف نکنین چون من و مهین همین فردا باید بریم . هنوز معلوم نیست کجا بفرستنمون . احتمالا شما رو هم بخوان بفرستن .
    آرش میگه : کجا ؟
    -معلوم نیست ....فقط گفتم که اطلاع داشته باشید.
    ساعتی بعد از شهین خداحافظی میکنیم .
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا